داستان من از اونجا شروع شد كه پسر عمم پوريا اومد خواستگاريم .
رابطه ی من و پوريا در كل خوب بود ، هميشه و همه جا هوامو داشت و مثل يه داداش بود واسم . من تا روزی كه اومد خواستگاريم خبری از احساسش نداشتم ... منم دوسش داشتم و عاشق شخصيتش بودم اما با اين حال به دليل بيماريم بهش جواب رد دادم . پوريا گفت تا هر وقت كه لازم باشه به پات ميمونم و منم قبول كردم ...
بعد از اون روز من و پوريا اكثر وقتمون رو با هم ميگذرونديم . عاشقانه همديگه رو دوست داشتيم اما هرگز حرفی از عشق نميزديم و عشقمون رو پنهان ميكرديم ، چراكه نمی خواستيم رابطه ی خوبی كه با هم داشتيم رو خراب كنيم !
روزها به خوبی و خوشی می گذشت تا اينكه فصل امتحانات پايان ترم رسيد . پوريا زياد به درس اهميت نمی داد و به همين دليل هميشه با پدرش مشكل داشت .
يه روز پوريا كتاب به دست اومد خونمون ، ديدم پكره لبخند زدم و
گفتم : باز كه ناراحتي ؟!
پوريا : اين آخرين امتحانمه ، بابام گفته اگه امتحاناتمو بد داده باشم بايد برم اميديه خونه ي داييم و واسه شهريور درس بخونم و از همه چيز ممنوع ميشم .
گفتم : عيبي نداره ، خودتو ناراحت نكن . ايشالا كه پاس ميكني .
پوريا : آخه بيشتر امتحانامو غيبت كردم و تجديد تو شاخشه .
گفتم : حقته چرا درس نخوندی كه حالا پشيمون شي ؟
پوريا : آخه ناراحتي من واسه اينه كه اگه برم اميديه از تو دور ميشم ...
گفتم : بين من و تو هيچي نيست پس از اين حرفا نزن !
پوريا : خودت خوب ميدوني كه من عاشقتم !!!
با گفتن اين حرف هردومون سكوت كرديم ....
امتحانات تموم شده بود و پوريا رفته بود كه كارنامشو بگيره . اون روز پوريا نيومد خونمون و تا شب ازش خبری نداشتم تا اينكه آخر شب رفتم خونشون و ديدم تنها نشسته توی اتاقش .
گفتم پوريا گند زدي ؟؟
با بغضي كه توي گلوش بود گفت آخر هفته ميرم اميديه ... و ديگه حتي يه كلمه هم باهام حرف نزد .
چشم رو هم گذاشتم آخر هفته اومد و توي اين 7 روز پوريا نيومده بود خونمون . با خودم گفتم لابد واسه خداحافظي هم نمياد ...
امروز 1 تير 84
ساعت حدودأ 5-6 عصر بود كه ديدم در ميزنن ، پوريا بود !!!
ساك به دست اومده بود واسه خداحافظي .
از هممون خداحافظي كرد و بدون اينكه چيزي بگه رفت ...
ديگه داشت ازش بدم ميومد ، يك هفته اي از رفتنش ميگذشت اما از پوريا خبري نبود . نه زنگی ، نه اس ام اسی ! ديگه احساس خوبی نداشتم ذهنم پر از فكرای پليد بود ...
ديگه آمار روزا از دستم در رفته بود كه پوريا زنگ زد . صداش خيلی شاد بود . من اما خيلی از دستش ناراحت و عصبی بودم . وقتی می خواست خداحافظی كنه گفت معذرت می دونم از دستم ناراحتی . همش به تو فكر ميكنم اما وقتی صداتو ميشنوم دلتنگيم بيشتر ميشه ، واسه همين زياد نميتونم بهت زنگ بزنم ...
امروز 15 تير 84
و هنوز پوريا برنگشته بود تا اينكه يكی از فاميلامون توی ماهشهر فوت كرد . پوريا بهم زنگ زد و گفت با خونوادت بيا ماهشهر منم ميام كه ببينمت ...
خوشحال بودم كه دارم ميرم ديدنش .
3 روز توي ماهشهر با هم بوديم و ديگه وقتش رسيده بود كه من برگردم . رفتم پيش پوريا و گفتم بازم داريم جدا ميشيم ...! گفت قول ميدم هفته ى آينده با بابام برگردم گچ !
ديگه از برگشتن زياد ناراحت نبودم . توی راه به اين فكر ميكردم كه پوريا تموم زندگيم شده و من واقعأ عاشقش شدم ...
ما توی اون يك هفته ساعت وار بهم اس ام اس ميداديم اما پوريا همش از مرگ حرف ميزد . در حدی كه بهش گفتم اگه بازم از مرگ حرف بزنی ديگه اس نميدم .
امروز 25 تير 84
يه روز به اومدن پوريا مونده بود ...
تقريبأ ديگه غروب شده بود كه پوريا بهم زنگ زد و با خوشحالی گفت با پسر داييش داره ميره اميديه واسه اوردن كتاباش و آخر شب به طرف گچ حركت ميكنن ...
ديگه از پوريا خبری نداشتم . ساعت 10 شد و خبري از پوريا نشد . دلم آشوب بود . تا الان بايد ميرسيد ...
تقريبأ ساعت از 12 گذشته بود كه تلفن خونه زنگ زد .
با عجله گوشی رو برداشتم ، داييم بود .
داشت گريه ميكرد ...
گفت : پوريا ....... پوريا ....... تصادف كرد و ... فوت كرده ...........
ديگه چيزی نمی شنيدم ، نمی خواستم بشنوم ...
به پوريا زنگ زدم ، در دسترس نبود ! داشتم ديوونه می شدم اما نمی خواستم باور كنم .
رفتم خونه ی خالم اونجا هم حرف از مردن پوريا بود نه يه دروغ بزرگ
با بابام رفتيم خونه ی عمم (مادر پوريا) از خونشون صدای جيغ ميومد ...
حالم بد بود ، برگشتم خونمون و تا صبح منتظر زنگ پوريا بودم ...
و پوريا هنوز زنگ نزده ...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)