با سلام
این داستان نوشته خودم است که در اینجا می زارم
لطفا نزار خود را در پایان داستان بگوید
مرسی...مهسا
ملودی بارانصبح با صدای مامان که می گفت:به نام طراح هستی
- پاشو دانشگات دیر شد..
بیدار شدم با خواهر کوچکم و مامان صبحانه خوردیم و رفتم تو اتاق پشت میز کامپیوتر اصلا حوصله کلاس را نداشتم نمی خواستم برم کلاس مامان امد تو اتاقم گفت چی شده نمی خاوی بری مگه.
- نه مامان حوصله ندارم اصلا سرم درد می کنه می خوام خونه بمونم
- چی شده علی مشکلی داری تو دانشگاه
- نه مامان
- پس چی؟
- هیچی فقط سرم درد می کنه می خوام خونه باشم.
مامان از اتاق رقت بیرون
شاید داشتم از خودم فرار می کردم وقتی که به دانشگاه می رفتم و و می دیدم دختر و پسرها چقدر با هم راحت هستن به خودم گفتم چرا تو این طوری نیستی.
اخه من توی یک خانواده مذهبی به دنیا امدم و در خانواده ما این مسئله را بد می دونستن
به خاطر همین موضوع من دوشت زیادی نداشتم و همیشه تنها بودم.
حتی دوست پسر هم نداتم یعنی داشتم ولی با انها صمیمی نبودم هر وقت تو جمع انها می رفتم به من می خندیدن اخر من مثله انها نبودم به فول انها به روز نبودم.
ولی یک دوست داشتم که خیلی پسر خوبی بود اسمش حمید بود با این که همیشه به روز بود وبه روز لباس می پوشید ولی پسر خوبی بود وبهترین دوست من بود.
مامان امد تو اتاقم گفت ناهار امده است بیا بخور.
- نمی خورم
- چرا؟
- گوشنم نیست؟
- اخه نمی شه که
- میشه می خوام رویه تحقیقم کار کنمچباشه مزاهم نمی شم.
بعد از ظهر شد ساعت 4 موبایلم زنگ خورد دیدم حمید زنگ می زنه گوشی را بداشتم
- سلام
- معلوم هست تو کجایی چرا نیومدی هان
- اولا سلام دوما چرا داد می زنی حمید
- ببخشید سلام اخه چرا نیومدی هان مگه قرار نبود به من زبان یاد بدی
- ببخشید یادم نبود راستش کمی سر درد داشتم به خاطر همین نیومدم جبران می کنم حمید جان
- می تونی بیای بیرون
- کجا؟
- با بچه ها داریم می ریم بیرون گفتم تو هم بیای می یایی یا نه؟
چند لحظه سکوت کردم بعد گفتم
- اخه باز بچه ها می خندن که من امدم تو این جمع شما
- بچه ها غلت کردن من خودم حالشونو می گیرم. حاضر شو یک ساعت دیگه جلو در خونتون هستم.
گوشی را قطع کرد.
- کی بود علی؟
- حمید بود گفت دارم می یام دنبالت بیریم بیرون
- باشه برو ولی زود بر گرد.
- باشه چشم
حاضر شدم و رفتم جلوی در دیدم حمید با ماشینش امده دنبالم
- سلام
- سلام
- سوار شو بریم دیگه؟
- تنها هستی حمید
- نه الان بچه ها هم می یان
رفتیم جلوتر دیدم 5 تا ماشین غیر از ماشین حمید هستش همه به من سلام دادن من هم سلام دادم.
بعد همگی رفتیم سمت جاده که پاتوق بچه ها بود خیلی خوش گذشت بچه ها داشتن سیگارو قلیان می کشیدن و چیزهای دیگر به من هم تعارف زدن من هم قبول نکردم بعد از جام بلند شدم و رفتم کنار
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)