صفحه 6 از 6 نخستنخست ... 23456
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 52 , از مجموع 52

موضوع: عشق پنهان | مژگان فرزام

  1. #51
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    سارا به طرف اتاقش رفت و مشغول عوض کردن لباسش بود که مادرش وارد اتاقش شد
    -وقت داری یه کم با هم دیگه صحبت کنیم ؟
    -چرا که نه بفرمایید بنشینید
    -عموت با ما درباره تاریخ عروسی صحبت کرده قرار شده اگه تو هم موافق باشی عروسی رو تابستان بگیریم . نظر تو چیه ؟
    -اگه شما موافق باشید من حرفی ندارم
    -ما که مخالفتی نداریم . ان شاله که خوشبخت شید
    ممنونم
    فاطمه خانم او را در آغوش گرفت گریه کرد و گفت :
    -برام سخته که تو ازم درو باشی . نمی دونم چه جوری باید تحمل کنم
    -غصه نخورید من و امید زود به زود میایم پیشتون حالا دیگه گریه نکنید .
    -می دونم سرنوشت خواسته که تو ازمون دور باشی من هم که نمی تونم با سرنوشت بجنگیم
    -به این چیزا فکر نکنید خدای نکرده مریض می شید
    -باشه عزیزم .برای من و پدرت مهم تر از هر چیزی خوشبختی شدن توئه .مطمئنم که توی لباس عروس مثل یه تیکه ماه میشی
    سارا لبخند زد و سرش را پایین انداخت .
    ***
    امید با دسته گل به طرف سارا امد و گفت :
    -به به خانم ما رو ببین شده ما ه تابان
    سارا با سر اشاره به فیلم بردار کرد گفت :
    -زشته امید دارن فیلم می گیرن
    -مگه دارم دروغ می گم
    بعد هر دو با راهنمایی فیلم بردار سوار ماشین شدند و به سمت خانه رفتند .
    امید از اینه نگاهی به عقب انداخت و گفت :
    -ببین تورو خدا به خاطر عروسی من تو چقدر آلودگی صوتی ایجاد کردند
    -خب دارن نشون میدن که چقدر من و تو دوست دارن
    -راست می گی ؟ نمی دونستم
    بعد دستش را برروی بوق گذاشت گفت :
    -پس این هم نشون دهنده علاقه من به شما
    سارا به خند ه افتاد و گفت: امان از دست تو
    بعد از رسیدن به خانه از ماشین پیاده شدند .
    امید و سارا از حیاط که از همه طرف قابل دید بود نشسته بودند و مهمانان مشغول رقص و پذیرایی بودند . جشن باشکوهی بود وبه همگی خوش گذشت .
    زینت خانم گفت :
    مادر جون تصمیم تون چیه ؟ امشب بعد از جشن میرید مشهد یا فردا صبح
    امید به سارا گفت :نظر تو چیه ؟
    -امشب خیلی خسته ایم . فردا صبح بریم بهتره
    زینب خانم گفت :اتفاقا این جوری بهتر چون بعد از این همه خستگی امید نمی تونستی رانندگی کنه . اون وقت ما نگران میشدیم
    -ماما شما من و دست کم گرفتی ؟ مثل اینکه رانندگی من حرف نداره ها
    -می دونم عزیزم تو به دل نگیر
    زینب خانم به طرف مهمانان رفت
    -خودمانیم مامانم راست می گفت این قدر خسته ام که اصلا نمی تونیم یه کیلومتر رانندگی چه برسه تا مشهد
    -خب زن گرفتن و عروسی این چیزا رو هم داره
    -راست می گی زن گرفتن تازه شروع کنایه و سرکوفت خوردنه
    سارا نگاهی تند به امید کرد
    امید گفت :البته من این مشکل رو ندارم .بقیه رو می گم
    -مژده و ارش رو به انها گفتند .:نمی خواین یه افتخار بدید و برقصید
    -نه تازه داره خستگی مون در می ره
    -ا اقا امید مثلا شما عروس و داماد ید . باید برقصید
    -می دوم مژده خانم حالا وقت زیاده
    -می ترسم مهمون ها بگن عروس و داماد چقدر ولن اومده نیومده پریدن تو میدون
    مژده با خنده گفت :هر جور که شما راحتین
    سارا خطاب به امید گفت :امید ببین کیا اومدن
    امید نگاه سارا را تعقیب کرد و مانی و نگار را دید که دوشادوش هم به سمت انها می امدند
    امید و سارا به احترام انها بلند شدند .با یکدیگر رو بوسی کردند .نگار دسته گلی رو که اورده بودند به دست سارا داد و گفت:
    -این گل ها رو وقتی داشتیم می گرفتیم گفتم حتما باید بدم به دست سارا جون در واقع سفارشیه .راستی چقدر خوشگل شدی
    -مرسی ممنونم . خوش اومدین واقعاً از دیدن ون خوشحال شدیم .
    آرش و مانی هم با همدیگر اشنا شدند . مژده و نگار هم همین جور .با هم خوب جور شده بودند . امید و سارا هم می خندید .
    بعد از اتمام عروسی سارا و امید با تک تک مهمان ها خداحافظی کردند .مژده و ارش هم خداحافظی کردند
    سارا گفت :مژده حالا امشب و می مو ندین فردا صبح می رفتین ؟
    -دیر می شه سارا جان آرش دیگه مرخصی نداره ؟
    سارا مژده را در آغوش کشید. و گفت: به هر حال خیلی لطف کردی اومدی امیدوارم بتونم جبران کنم
    -این چه حرفیه.تا وقتی که من بیام حسابی مراقب خودت باش .
    -تو هم همین طور
    آقای محمود از آرش تشکر کرد .و گفت :خیلی لطف کردی پسرم . با احتیاط رانندگی کن
    -چشم شما نگران نباشید
    بعد از رفتن مژده و آرش سارا بغض کرد
    امید گفت :چرا بغض کردی ؟
    -غصه نخور تا چند وقت دیگه میان پیش خودمون اما اون وقت خدا به داد من و آرش برسه
    سارا خندید و گفت :تو راه دیگه ای برای خندان من پیدا نکردی
    -هر کسی یه اخلاقی داره
    بعد همراه سارا وارد ساختمان شد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #52
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    بعد از خداحافظی با خانواده به سمت مشهد حرکت کردند . پس از رسیدن به مشهد و زیارت اما رضا ع به قسمت های دیدنی ان رفتند و از مناظر طبیعت این شهر مذهبی دیدن کردن . پس از طی دو هفته به شمال برگشتند . زندگی جدیدی را در کنار هم شروع کردند
    سارا مشغول درس خواندن بود و امید بزرگ ترین حامی او در این راه .امید به کارهای شرکت رسیدگی می کرد
    پس از گذشت پنج ماه جشن ازدواج مژده و آرش هم برگزار شد و انها هم همسایه جدید سارا و امید شدند.حالا نه مژده نه سارا احساس دلتنگی نمی کردند .چون دوست و مونس هم بودند .کم کم خود را برای امتحان آماده می کردند . برای روز امتحان آرش و امید همسرانشان را تا جلسه همراهی کردند .
    مژده روبه آرش گفت :
    -تا وقتی که من از جلسه بیرون نیومدم جایی نمی ریها
    -خانم عزیز از خونه تا الان دویست مرتبه این حرف رو زدی چشم . من پام بشکنه اگه بخوام جایی برم
    -اگر نشکند خودم میام می شکنم
    امید رو به سارا گفت :
    -شما چی خانوم ؟ شما هم میخواهید پای بنده رو بشکنید ؟
    -من اصولا با تنبیه بدنی مخالفم . بیشتر سرو کارم با شکنجه روحیه
    مژده گفت:
    -قبول کنید که حق با ماست . نمیشه که امتحان داشته باشیم این همه فشار استرس رو تحمل کنیم ان وقت شما بی خیال برید بگردید
    آرش گفت :
    -شما خیال تون راحت باشه ما جایی نمی ریم .بهتون قول میدیم .
    سارا اهی کشید و گفت :
    -فقط خدا کنه نتیجه ای این همه زحمت مون هدر نره
    آرش به ماشین تکیه داد و گفت:
    -من هر چی نذر و نیاز امروز می کنم که شما موفق بشید در غیر این صورت شما دو تا ما رو بدبخت می کنیم
    امید با خنده گفت :
    -من هم با تو همکاری می کنم
    -شماها که اصلا نمی تونید به ادم یه کمی امید بدید
    امید گفت :شوخی کردیم برید که حتما قبول می شدی . شماها خیلی زحمت کشیدید . برید بعد از امتحان می بینی متون
    سارا رو مژده وارد دانشگاه شدند .امید و ارش هم در ماشین منتظر انها ماندند .بالاخره بعد از چند ساعت هر دو ی انها با خنده به طرف امید و ارش امدند .
    آرش گفت:
    -این طور که معلومه تموم دعا های من مستجاب شد
    امید رو به انها گفت :چه طور بود ؟
    سارا گفت :عالی بود حالا دیگه احساس سبکی می کنم مگه نه مژده ؟
    مژده گفت :اخ که نگو . انگاری یه بار سنگین رو از دوشم برداشتن .مطمئنا صد در صد قبولیم .
    آرش گفت :پس به اتفاق این موفقیت بزرگ همگی ناهار مهمون اقا امید
    -راست می گه همه مهمون من . اما حساب پای اقا آرش چطوره ؟
    مژده گفت :
    -ما رو باش دلمون و خوش کردیم شوهر داریم تازه این اولیش بود هنوز مونده تا دعاتون مستجاب بشه
    صدای شلیک خنده انها بلند شد .به طرف رستوران به راه افتادند


    پایان

    منبع : نودوهشتیا


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 6 از 6 نخستنخست ... 23456

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/