نصر گويد : عمرو، از حارث بن صباح نقل مى كرد كه مى گفته است ، منقذ و حمير دو پسر قيس ناعطى (125) در آن روز اشتر را ديدند. منقذ به حمير گفت : اگر جنگى كه از اين مرد مى بينم بر نيت خير باشد نظير او ميان اعراب نيست . حمير به او گفت : مگر انگيزه و نيت غير از اين چيزى است كه آشكار مى بينى ؟ گفت : بيم آن دارم كه در جستجوى پادشاهى باشد.
نصر گويد : عمرو، از فضيل بن خديج ، از برده آزاد كرده مالك اشتر نقل مى كند كه مى گفته است : چون بيشتر كسانى كه از ميمنه سپاه على عليه السلام گريخته بودند گرد اشتر جمع شدند شروع به تشويق آنان كرد و به ايشان چنين گفت : دندانهاى كرسى و عقل خود را بر هم بفشريد و با سرهاى خود بر اين قوم حمله بريد كه در گريز از جنگ از دست دادن عزت و چيرگى دشمن بر غنميت و چيرگى دشمن بر غنيمت ، و زبونى زندگى و مرگ و ننگ دنيا و آخرت است . (126)
اشتر سپس بر صفهاى شاميان حمله كرد و آنان را چندان شكافت و به عقب راند كه به قرارگاه و خيمه هاى معاويه ملحق كرد. و اين در فاصله نماز عصر و مغرب آن روز بود.
نصر گويد : عمرو، از مالك بن اعين ، از زيد بن وهب نقل مى كند كه چون على عليه السلام افراد ميمنه سپاه خويش را ديد كه به جايگاه و صفهاى خود برگشتند و كسانى را از دشمن كه در جاهاى آنان مستقر شده بودند چندان عقب راندند كه به مواضع نخست خود رساندند و به سوى آنان حركت كرد و چون به ايشان رسيد چنين گفت :
من گريز و عقب نشينى شما را از مركز و صفهاى خودتان ديدم كه چگونه سفلگان فرومايه و اعراب بيابان نشين شام شما را عقب راندند، در حالى كه شما دلاوران بزرگ عرب و سران برجسته آنيد و شب زنده داران به تلاوت قرآن هستيد و در آن هنگام كه خطاكاران گمراه مى شوند شما اهل دعوت حق هستيد. اگر بازداشت و روى آوردن شما پس از پشت به جنگ كردن و حمله شما پس از آن گريزان نمى بود همان مجازاتى كه براى آن كس كه روز جنگ مى گريزد و پشت به جنگ مى كند واجب است ، بر شما هم واجب مى شد و به نظر من شما از نابودشدگان بوديد. اما اينكه ديدم سرانجام آنان را همان گونه كه شما را عقب زده و از جايگاه خود بيرون راندند عقب زديد و بيرون رانديد و با شمشيرها چنان بر آنان ضربه زديد كه صفهاى جلو آنان روى صفهاى عقب پا مى نهادند و همچون شتران تشنه در هم مى ريختند، تا اندازه يى اندوه و خشم درونى من كاسته شد. (127) اينك صبر و پايدارى كنيد كه آرامش يافته ايد و خداوند شما را با يقين استوار فرموده است و بايد كسى كه از جنگ مى گريزد بداند كه پروردگارش را به خشم مى آورد و خود را به تباهى مى افكند. و در گريز، خشم خداوند و خوارى پيوسته و ننگ زندگى است . وانگهى فرار كننده بايد بداند كه فرار مى كند از جنگ بر عمر او نمى افزايد و خداوندش را خرسند نمى دارد. بنابراين مرگ آدمى پيش از آنكه مرتكب اين اعمال شود براى او بهتر از رضايت به آلودگى و اصرارش بر اين صفات است .
***
نصر مى گويد : عمرو، از قول ابوعلقمه خثعمى براى ما نقل كرد كه عبدالله بن حنش خثعمى سالار قبيله خثعم شام به ابوكعب خثعمى سالار قبيله خثعم عراق پيام داد كه اگر بخواهى و موافقت كنى ما با يكديگر جنگ نكنيم . اگر امير شما پيروز شد ما با شما خواهيم بود و اگر امير ما پيروز شد شما با ما خواهيد بود و برخى از ما برخى ديگر را نكشد. ابوكعب اين پيشنهاد را نپذيرفت و چون خثعم عراق و خثعم شام روياروى ايستادند و مردم شروع به حمله بر يكديگر كردند، عبدالله بن حنش به قوم خود گفت : اى خثعمى ها همانا كه ما بر خثعم عراق كه از قوم مايند به پاس رعايت پيوند خويشاوندى ايشان و حفظ حقوق آنان پيشنهاد صلح و سازش داديم ولى آنان چيزى جز جنگ با ما را نپذيرفتند و در قطع پيوند خويشاوندى پيشگام شدند. شما آنان چيزى جز جنگ با ما را نپذيرفتند و در قطع پيوند خويشاوندى پيشگام شدند. شما به پاس حفظ حقوق آنان تا هنگامى كه دست از شما بداشته اند دست از ايشان بداريد ولى اگر با شما جنگ كردند شما هم جنگ كنيد. مردى از ياران او بيرون آمد و گفت : آنان عقيده و پيشنهاد تو را رد كردند و سوى تو آمده اند تا با تو جنگ كنند. آن مرد به ميدان رفت و بانگ برداشت كه : اى مردم عراق ! مردى به جنگ من آيد. عبدالله بن حنش از اين كار او خشمگين شد و گفت : خدايا وهب بن مسعود را هماورد او بگمار. وهب بن مسعود مردى شجاع از قبيله خثعم كوفه بود و از دوره جاهلى او را به دلاورى مى شناختند و هيچ كس با او مبارزه نمى كرد مگر آنكه وهب او را مى كشت . قضا را راهب بن مسعود به نبرد آن مرد آمد و او را كشت . آن دو قبيله به جنبش در آمدند و جنگى سخت كردند. ابوكعب به ياران خود مى گفت : اى خثعميان به مچ پاهاى آنان كه جالى خلخال است ضربه بزنيد. (128) عبدالله بن حنش فرياد برآورد: اى ابا كعب خدايت رحمت كناد من ترا در راه فرمانبردارى از قومى كشتم كه تو خود از ايشان در خويشاوندى به من نزديكتر بودى و در نظر من از ايشان محبوب تر، به خدا سوگند نمى دانم چه بگويم و فقط چنين گمان دارم كه شيطان ما را فريفته است و قريش هم ما را بازيچه قرار داده اند.
راوى مى گويد : در اين هنگام كعب پسر ابوكعب برجست و رايت پدر خويش را در دست گرفت ولى يك چشمش چنان آسيب ديد كه از چشمخانه بيرون آمد و او بر زمين افتاد. شريح بن مالك خثعمى رايت را به دست گرفت و آن قوم كنار آن چندان جنگ كردند كه حدود هشتاد مرد از ايشان و بر همين شمار از خثعم شام كشته شدند، آنگاه شريح بن مالك رايت را به كعب بن ابى كعب سپرد.
***
نصر گويد : عمرو، از قول عبدالسلام بن عبدالله بن جابر براى ما نقل كرد كه پرچم قبيله بجيله عراق در صفين در دست فردى از خاندان احمس كه ابوشداد قيس بن مكشوح بن هلال بن حارث بن عوق بن عامر بن على بن اسلم احمس بن غوث بن انمار بود (129) قرار داشت و چنين بود كه مردم بجليه به او گفتند : پرچم ما را در دست بگير. گفت : كس ديگرى غير از من براى شما بهتر است . گفتند كسى جز تو نمى خواهم . گفت : به خدا سوگند اگر آن را به من بدهيد فقط شما را كنار آن مردى كه داراى سپر زرين است خواهم بود. گفته اند مردى كه داراى سپر زرين بود همراه معاويه بود و با آن سپر او را در آفتاب سايه مى افكند. گفتند هر چه مى خواهى انجام بده . او پرچم را در دست گرفت و با آن حمله كرد (130) و آنان بر گرد او دشمن را مى زدند تا كنار مردى كه سپر زرين داشت رسيد. آن مرد ميان گروه بسيارى از نبردى سخت كردند و ابوشداد با شمشير بر پاى ابوشداد زد كه آن را قطع كرد. ابوشداد در همان حال بر آن رومى شمشير زد و او را كشت . ولى سر نيزه ها ابوشداد را فرو گرفت و كشته شد. پس از او عبدالله بن قلع احمسى رايت را در دست گرفت و چنين رجز خواند :
خداوند اباشداد را كه منادى پروردگار را پاسخ داد از رحمت خود دور ندارد! با شمشير بر دشمنان حمله كرد و به هنگام نبرد چه نيكو جوانمردى بود..
او هم چندان جنگ كرد تا كشته شد و پس از او برادرش عبدالرحمان رايت را در دست گرفت و چندان جنگ كرد تا كشته شد. سپس عفيف بن اياس - احمسى آن را در دست گرفت و تا هنگامى كه مردم از يكديگر جدا شدند همچنان در دست او بود.
***
نصر گويد : عمرو، از قول عبدالسلام براى ما نقل كرد كه مى گفته است در آن روز از خاندان احمس ، حازم بن ابى حازم برادر قيس بن ابى حازم (131) و نعيم بن شهيد بن تغلبيه كشته شدند. پسر عموى نعيم كه نام او همين نعيم بن حارث بن تغلبيه از ياران معاويه بود، پيش معاويه آمد و گفت : اين كشته پسر عموى من است او را به من ببخش تا به خاكش بسپارم . معاويه گفت : آنان را به خاك نسپاريد كه شايسته آن نيستند. به خدا سوگند! ما نتوانستيم عثمان را ميان ايشان به خاك سپاريم مگر پوشيده و مخفى . نعيم گفت : به خدا سوگند يا بايد به من اجازه دفن او را دهى يا تو را رها مى كنم و به آنان ملحق مى شوم .. معاويه گفت : اى واى بر تو! مى بينى كه بزرگان عرب را نمى توانيم به خاك بسپاريم ، آن گاه از من تقاضاى دفن پسر عمويت را دارى . اگر مى خواهى به خاكش بسپار يا رها كن . او رفت و پسر عموى خود را به خاك سپرد.
***
نصر گويد : عمرو، از ابوزهير عبسى ، از نضر بن صالح نقل مى كرد كه مى گفته است : رايت قبيله غطفان عراق همراه عياش بن شريك بن حارث بن حندب بن زيد بن خلف بن رواحه بود. از سوى شاميان مردى از خاندان ذوالكلاع به ميدان آمد و هماورد خواست ، قائد بن بكير عبسى به نبرد او رفت . مرد كلاعى بر او سخت حمله كرد و او را از پا در آورد. در اين هنگام ابومسلم عياش بن شريك بيرون آمد و به قوم خود گفت : من با اين مرد نبرد مى كنم اگر كشته شوم سالار شما اسود بن حبيب جمانة بن قيس بن زهير خواهد بود و اگر او كشته شد سالار شما هرم بن شتبربن عمرو بن قيس بن زهير خواهد بود و اگر او كشته شد سالار شما عبدالله بن ضرار از خاندان حنظلة بن رواحة خواهد بود. و سپس به سوى مرد كلاعى حركت كرد. هرم بن شتبر خود را به او رساند و از پشت او را گرفت و گفت : تو را به پاس خويشاوندى سوگند كه به جنگ اين مرد تنومند كشيده قامت مرو. عياش به او گفت : مادر بر سوگت نشيند مگر چيزى جز مرگ است ! هرم گفت : مگر گريز از چيز ديگرى جز مرگ است ! عياش گفت : مگر از مرگ گريز و چاره است ؟ به خدا سوگند كه او را مى كشم يا او مرا به قائد بن بكير ملحق مى سازد. عياش به هماوردى او رفت و سپرى از پوستهاى شتر داشت و چون نزديك او رسيد ديد سراپايش پوشيده از آهن است و هيچ جاى برهنه جز به اندازه بند كفشى از گردنش در فاصله ميان كلاه خود و زرهش ندارد. كلاعى بر عياشى ضربتى زد كه تمام سپر او را جز يك وجب از هم دريد. عياش بر همان جاى برهنه گردنش ضربتى زد كه نخاعش را قطع كرد و او را كشت . پسر آن مرد كلاعى به خونخواهى پدر به ميدان آمد و بكير بن وائل او را كشت .
نصر گويد : عمرو بن شمر، از صلت بن زهير نهدى برا ما نقل كرد كه پرچم نهدى هاى عراقى را مسروق بن سلمه در دست گرفت و كشته شد. پس از او صخره بن سمى آن را گرفت و سخت زخمى شد و او را از ميدان بيرون بردند. سپس على بن عمير آن را گرفت و چندان نبرد كرد كه سخت زخمى شد و از آوردگاه بيرونش بردند. سپس عبدالله بن كعب آن را گرفت و كشته شد و پس از او سلمه بن خذيم بن جرثومه آن را گرفت كه سخت زخمى شد و از پاى در افتاد. آن گاه عبدالله بن عمرو بن كبشه آن را گرفت كه سخت زخمى شد و او را از آوردگاه بيرون بردند. سپس ابومسيح بن عمرو پرچم را به دست گرفت و كشته شد. سپس عبدالله بن نزال و پس از او برادر زاده اش عبدالرحمان بن زهير و پس از او غلامش مخارق آن را به دست گرفتند كه كشته شدند و سرانجان به دست عبدالرحمان بن مخنف ازدى رسيد.
***
نصر مى گويد : عمرو، از صلت بن زهير براى ما نقل كرد كه مى گفته است : عبدالرحمان بن مخنف براى من گفت : يزيد بن مغفل كنار من كشته شد و بر زمين افتاد. من قاتل او را كشتم و سپس بر بالين يزيد ايستادم . آن گاه ابوزينب عروة هم كشته شد قاتل او را هم كشتم و بر بالين او هم ايستاد. در اين هنگام سفيان بن عوف رسيد و گفت : آيا يزيد بن مغفل را كشتيد! گفتم : آرى همين كشته يى است كه مرا بر بالين او ايستاده مى بينى . گفت : تو كيستى كه خدايت زنده بداراد؟ گفتم : من عبدالرحمان بن مخنف هستم . گفت : شريف و بزرگوار، خدايت زنده بدارد و درود بر تو باد، اى پسر عمو! آيا جنازه او را به من كه عمويش سفيان بن عوف مغفل هستم نمى سپارى . گفتم : درود بر تو اينك ما نسبت به او از تو سزاوارتريم و او را به تو تسليم نمى كنيم ولى از اين گذشته به جان خودم سوگند معلوم است كه تو عمو و وارث اويى
***
نصر مى گويد : عمرو، از حارث بن حصين ، از قول پيرمردان ازد براى ما نقل كرد كه چون قبيله ازد عراق به مقابله با قبيله ازد شام فرستاده شد مخنف بن سليم سخنرانى كرد و چنين گفت : سپاس خداوند را و درود بر محمد فرستاده او باد! همانا از پيشامد ناگوار و آزمون بزرگ است كه ما مجبور به رويارويى با قوم خود شده ايم و آنان مجبور به رويارويى با ما شده اند. به خدا سوگند جز اين نيست كه ما دستهاى خود را با دست خويش قطع كنيم و گويا بالهاى خود را با شمشيرهاى خويش مى بريم و اگر چنين نكنيم براى سالار خود خيرخواهى و با جامعه خود مساوات نكرده ايم و اگر اين كار را انجام دهيم عزت قبيله خود را از ميان برده و كانون خويش را خاموش كرده ايم .
جندب بن زهير گفت : به خدا سوگند! اگر بر فرض ما پدران ايشان بوديم و آنان فرزندان ما بودند يا بر عكس ، آنان به منزله پدران ما بودند و ما فرزندان ايشان مى بوديم ، و از جماعت و زمره ما بيرون مى رفتند و بر امام ما طعنه مى زدند و حاكمان ستمگر را به ناحق بر ضد دين و مردم ما يارى مى دادند و روياروى قرار مى گرفتيم از آنان جدا نمى شديم تا از آنچه بر آن هستند بازگردند و در آنچه ما آنان را دعوت مى كنيم درآيند، يا آنكه ميان ما و ايشان شمار كشتگان فراوان شود.
مخنف گويد : خدايت در پهنه گمراهى سرگشته بدارد كه به خدا سوگند تو را از كودكى تا بزرگى ات نافرخنده مى دانستيم . به خدا سوگند ما چه در دوره جاهلى و چه در اسلام ميان دو انديشه و كار مردد نمانديم كه كدام را انجام دهيم و كدام را رها كنيم مگر اينكه تو سخت تر و دشوارتر آن را برگزيدى . با خدايا اگر به ما عاقبت ارزانى دارى براى ما خوشتر از آن است كه ما را بيازميايى و گرفتار دارى . بار خدايا، به هريك از ما هر چه از تو مسالت مى كند عنايت فرماى .
جندب بن زهير بن ميدان رفت و از مردم ازدم شام هماوردى طلبيد و آن مرد شامى او را كشت . (132)
***
نصر گويد : همچنين عمرو، از حارت بن حصين ، از مشايخ قبيله نقل كرد كه عتبة بن جويره در جنگ صفين خطاب به خويشان و ياران خود گفت : همانا چراگاه اين جهان خوشكيده و درختانش درويده شده و تازه اش فرسوده و شيرينش تلخ شده است . اينك آگاه باشيد كه مى خواهم خبرى از مردى راستين (خودم ) به شما بگويم ، من از اين جهان ملول شده و دل از آن بركنده ام و همانا از ديرباز آرزوى شهادت داشتم و همواره خويشتن را براى شهادت عرضه مى داشتم ولى خداوند نخواست تا مرا به اين جنگ برساند. هان آگاه باشيد كه من اين ساعت خود را براى شهيد شدن عرضه مى دارم و طمع دارم كه از آن محروم نشوم . اينك اى بندگان خدا! براى جهاد با دشمنان خدا منتظر چه هستيد؟ آيا بيم از مرگ كه به هر حال بر شما مى رسد و جانهايتان را در مى ربايد يا بيم برخورد ضربه هاى شمشير بر پيشانى و كف دست شما را باز داشته است ! آيا مى خواهيد اين جهان را با شرف نگريستن به عنايات الهى و دوستى با پيامبران و صديقان و شهيدان و صالحان در سراى جاودانه عوض كنيد؟ اين انديشه استوار نيست . سپس گفت : اى برادران ! همانا كه من اين سرا را با سرايى كه پيش روى آن قرار دارد فروختم . و اينك روى به آن سرا دارم . خداوند چهره هايتان را اندوهگين نكناد و پيوندتان را گسيخته مداراد!
دو بردارش عبدالله و عوف (133) هم از پى او روان شدند و گفتند : ما پس از تو خواهان برگ عيش نيستيم . خداوند پس از تو زندگى را زشت بدارد! و همگى به ميدان رفتند و چندان جنگ كردند كه كشته شوند.
***
(134)
نصر گويد : عمرو براى ما گفت كه مردى از خاندان صلت بن خارجه برايم نقل كرد كه در آن روز همين كه قبيله تميم مى خواست بگريزد، مالك بن حرى نهشلى بر آنان بانگ زد و گفت : اى بنى تميم ! سوگند به كسى كه من بنده اويم امروز جنگ تباه شد. مگر نمى بينى كه مردم همه گريختند! گفت
اى واى بر شما كه مى گريزند و براى آن بهانه مى تراشيد! سپس به نام بردن آنان به نام نياكان و تبارشان پرداخت و اين كار را تكرار مى كرد. گروهى از بنى تميم به او گفتند : به سنت و روش جاهلى ندا مى دهى ؟ اين كار روا نيست . گفت : اى واى بر شما! گريز از اين زشت تر است ؛ مگر بر مبناى دين و يقين جنگ نمى كنيد براى آبرو و شرف تبار جنگ كنيد. و خود شروع به جنگ كرد و چنين رجز مى خواند :
اى پسر مر! قبيله در حالى كه آنان قبيله پايداران هستند ترا رها كردند و از تو عقب ماندند و اگر بگريزند و عهد شكنى كنند من هرگز نمى گريزم .
مالك در آن جنگ كشه شد، برادرش نهشل بن حرى تميمى (135) او را با ابيات زير مرثيه گفت :
اين شب ديرپاى به درازا كشيد و چون شب يلدا نمى خواهد سپرى و روشن گردد...
همچنين با ابيات زير او را مرثيه گفته است :
بر آن جوانمرد سپيد چهره و نيك روش بگرى . در آن هنگام كه بانگ برداشته بود، نه پيمان شكن بود و نه ترسو... (136)
***
نصر گويد : عمرو مى گفت يونس بن ابى اسحاق براى من نقل كرد و گفت : هنگامى كه در اذرح (137) بوديم ادهم بن محرز باهلى به ما گفت : آيا كسى از شما شمر بن ذى الجوشن را ديده است ؟ عبدالله بن كبار نهدى و سعيد بن حازى بولى گفتند : آرى او را ديده ايم . پرسيد آيا نشانه ضربه و زخمى بر چهره اش ديديد؟ گفتند آرى . گفت : به خدا سوگند آن ضربتى است كه من در جنگ صفين بر او زدم
نصر گويد : عمرو براى ما گفت ، كه ادهم بن محرز باهلى از ياران معاويه در آن روز به نبرد شمر ذى الجوشن آمد و آن دو به يكديگر ضربتى زدند. ادهم چنان شمشيرى بر پيشانى شمر زد كه تا استخوان فرو نشست ، شمر هم ضربتى بر او زد ولى كارگر نيفتاد. شمر به قرارگاه خود برگشت آب نوشيد و نيزه يى به دست گرفت و به ميدان آمد و چنين مى گفت :
من هماورد آن مرد باهلى هستم با ضربه نيزه اگر خود بر اثر ضربه قبلى نميرم ..... سپس به ادهم كه چهره او را در نظر داشت و مى شناخت حمله كرد. ادهم در مقابل او استوار ايستاد و برنگشت ، شمر بر او نيزه يى زد كه از اسب درافتاد. يارانش او را در ميانه گرفتند و از ميدان بيرون بردند. شمر بر گشت و و مى گفت : اين ضربه به آن ضربه .
نصر گويد : سويد بن قيس به يزيد ارحبى از لشكر معاويه بيرون آمد و هماورد خواست از لشكر عراق ابوالمعرطه قيس بن عمرو بن عمير بن يزيد كه پسر عموى سويد بود به جنگ او رفت . نخست هيچيك ديگرى را نمى شناخت و چون نزديك شدند يكديگر را شناختند ايستادند و از يكديگر احوال پرسيدند و هر يك از ديگرى را به راه خود فرا خواند. ابوالعمرطه گفت : ولى من سوگند به خدايى كه جز او پروردگارى نيست اگر بتوانم با همين شمشير خود بر آن خرگاه سپيد - يعنى خرگاهى كه معاويه در آن قرار داشت - ضربه خواهم زد و سپس هريك پيش ياران خود برگشتند.(138)
***
نصر مى گويد : آنگاه مردى از قبيله ازد از لشكر شام بيرون آمد و هماورد خواست . مردى از عراقيان به مبارزه او رفت و آن مرد از دى او را كشت . اشتر به جنگ او بيرون شد و مهلتى به او نداد و او را كشت . گوينده يى گفت : اين آتشى بود كه گرفتار گردباد شد و خاموش گشت .(139)
نصر گويد : مردى از ياران على عليه السلام گفت : به خدا سوگند من بر معاويه حمله مى كنم تا او را بكشم . او سوار بر اسبى شد و چنان تازيانه زد كه اسب بر سر دست ايستاد او را چنان به تاخت درآورد كه هيچ چيز مانع آن نشد تا خود را كنار معاويه برساند. معاويه گريخت و خود را به پناهگاهى رساند و داخل آن شد، آن مرد هم از اسب پياده شد و از پى معاويه وارد پناهگاه شد. معاويه از در ديگر بيرون رفت ، مرد نيز به تعقيب او پرداخت . معاويه از مردم با فرياد يارى خواست كه او را احاطه كردند و به حائل ميان آن دو شدند. معاويه گفت : اى واى بر شما! شمشيرها كه او را احاطه كردند و حائل ميان آن دو شدند. معاويه گفت : اى واى بر شما! شمشيرها در مورد اين مرد كارگر نيست كه اگر چنين نمى بود كنار شما نمى رسيد سنگبارانش كنيد. و بر او چندان سنگ زدند كه در افتاد و معاويه به قرارگاه خود بازگشت .
(140) نصر گويد : مردى از ياران على عليه السلام كه كنيه اش ابوايوب بود (و او ابوايوب انصارى نيست ) (141) بر صف شاميان حمله كرد و برگشت ، و در همان حال به مردى از شاميان برخورد كه بر صف عراقيان حمله برده بود و باز مى گشت ، آن دو ضربتى به يكديگر زدند، ابوايوب چنان شمشيرى بر گردنش زد كه آن را گرداگرد بريد ولى سرش بر پيكرش همچنان باقى ماند ولى مردم از اين ضربت او در ترديد بودند و باور نداشتند تا آنكه اسبش او را به صف شاميان رساند و آنجا سرش از پيكرش جدا شد و مرده درافتاد. على عليه السلام فرمود : به خدا سوگند من از ثابت ماندن سر آن مرد بر پيكرش بيشتر شگفت كردم تا ضربه اين مرد، گرچه اين ضربه غايت هنرنمايى بود.
و چون ابوايوب آمد و در پيشگاه على عليه السلام ايستاد، على به او فرمود : به خدا سوگند تو چنانى كه آن شاعر گفته است :
پدران ما اينگونه ضربه زدن را به ما آموختند و ما همان گونه به پسران خويش آموختيم .
نصر مى گويد : چون اين روز با همه نبردهايى كه در آن بود سپرى شد، فردا كه هشتمين روز از روزهاى صفين بود هر دو گروه همچنان رويارويى بودند. مردى از شاميان بيرون آمد و هماورد خواست ، مردى از عراقيان به نبرد او بيرون شد و آن دو ميان صف جنگى سخت كردند، سپس عراقى گريبان شامى را گرفت و هر دو از اسب بر زمين افتادند و هر دو اسب گريختند. مرد عراقى را در افكندند و بر سينه اش نشست و مغز او را گشود و مى خواست سرش را ببرد ناگاه متوجه شد كه او برادر تنى خود اوست ، متوقف ماند. ياران على عليه السلام بر او بانگ زدند كه معطل نكن او را بكش . گفت : او برادر من است . گفتند : پس رهايش كن . گفت : به خدا سوگند تا اميرالمؤ منين اجازه ندهد رهايش نمى كنم . به على عليه السلام خبر داده شد. به او پيام فرستاد رهايش كن . او را رها كرد كه برخاست و به صف معاويه پيوست .
***
نصر گويد : محمد بن عبيدالله ، از جرجانى براى ما نقل كرد كه مى گفت : سواركار دلير معاويه كه او را به نبرد هماوردان دلير و سترگ مى فرستاد، غلامش حريث بود. او سلاح جنگى معاويه را مى پوشيد و خود را شبيه او مى ساخت و هرگاه جنگى مى كرد مردم مى گفتند : اين معاويه است . معاويه او را فرا خواند و به او گفت : از على بپرهيز و نيزه ات را هر جاى ديگر كه مى خواهى به كار گير . عمروعاص پيش حريث آمد و گفت : اى حريث ! به خدا سوگند اگر تو قريشى بودى معاويه براى تو خوش مى داشت كه على را بكشى و اينك خوش نمى دارد كه بهره و كام اين كار از تو باشد، (142)اگر فرصتى يافتى بر او حمله كن . گويد : على عليه السلام در آن روز پيشاپيش سواران بيرون آمد و حريث بر او حمله كرد.
نصر گويد : عمرو بن شمر، از جابر براى من نقل كرد كه مى گفت : آن روز حريث كه مردى نيرومند و دلير بود و كسى آهنگ جنگ با او نمى كرد بيرون آمد و بانگ برداشت : اى على ! آيا مايل به جنگ تن به تن هستى ؟ اى ابا حسن اگر مى خواهى پيش آى . على عليه السلام پيش آمد و چنين مى گفت :
من على و زاده عبدالمطلب هستم . به خدايى خدا سوگند كه ما به كتابهاى آسمانى سزاورارتريم ....
سپس بر او حمله برد و مهلتش نداد و چنان ضربه شمشيرى بر او زد كه او را دو نيم ساخت .
نصر مى گويد : محمد بن عبدالله از قول جرجانى براى ما نقل كرد كه معاويه بر مرگ حريث سخت بيتابى كرد و عمروعاص را در مورد تحريك كردن او به جنگ با على ، نكوهش كرد و در اين مورد ابيات زير را سرود : اى حريث ! مگر نمى دانستى و اين نادانى تو چه زيانبخش بود كه على بر سواركاران برگزيده چيره است و هيچ سواركار دليرى با على نبرد نكرده مگر آن كه چنگالهاى مرگ آهنگ او كرده است
نصر گويد : همين كه حريث كشته شد، عمرو بن حصين سكسكى به ميدان آمد و بانگ برداشت : اى ابا حسن ! به مبارزه بشتاب . على عليه السلام به سعيد بن قيس همدانى اشاره كرد به نبرد او برود. سعيد مقابل او رفت و شمشير بر او زد و او را كشت . (143)
نصر مى گويد : قبيله همدان در جنگ صفين براى يارى على عليه السلام رنج گران كشيدند. و از جمله اشعارى كه به سبب روايات فراوان در نسبت آن به اميرالمؤ منين ترديدى نمى توان كرد اين ابيات است :
قوم را فراخواندم و از ميان گروهى از سواركاران همدان كه فرومايه نيستند دعوتم را پذيرفتند. سواركارانى از تيره هاى شاكر و شبام همدان كه در بامداد جنگ گوشه گير و درمانده نيستند... (144)
***
نصر مى گويد : عمرو بن شمر براى من نقل كرده است كه سپس على عليه السلام ميان دو صف ايستاد و معاويه را فراخواند، و چون مكرر او را فراخواند معاويه گفت : بپرسيد چه مى خواهد. على عليه السلام فرمود : خوش دارم پيش من آيد تا با او فقط يك سخن بگويم . معاويه در حالى كه عمروعاص همراهش بود مقابل على عليه السلام آمد. و همينكه آن دو نزديك على رسيدند به عمروعاص همراهش بود مقابل على عليه السلام آمد. و همينكه نزديك على رسيدند به عمروعاص توجهى نكرد و به معاويه فرمود : واى بر تو! به چه سبب بايد مردم ميان من و تو كشته شوند و به يكديگر ضربه بزنند؟ خودت به جنگ تن به تن با من بيا هر يك از ما كه هماورد خود را كشت حكومت از او باشد. معاويه به عمرو نگريست و پرسيد : اى ابا عبدالله نظر تو در اين باره چيست ؟ گفت : اين مرد با تو انصاف داده است و بدان كه اگر از نبرد با او خوددارى كنى تا وقتى كه بر پشت زمين يك فرد عرب وجود دارد ننگ و نكوهش بر تو و فرزندانت وجود دارد. معاويه گفت : اى پسر عاص ! هرگز چون منى در مورد خود فريب نمى خورد، كه به خدا سوگند هيچ دليرى هرگز با پسر ابى طالب نبرد نكرده است مگر اينكه على زمين را از خونش سيراب ساخته است . و معاويه همچنان كه عمرو همراهش بود بازگشت و به آخر صفهاى خود پيوست على عليه السلام كه چنين ديد خنديد و به جايگاه خويش بازگشت . نصر مى گويد : در روايت جرجانى چنين آمده است كه معاويه به عمرو گفت : اى واى بر تو! كه چه نادان و كم خردى ، با آنكه افراد قبايل عك و جذام و اشعرى ها از من دفاع و حمايت مى كنند مرا به نبرد تن به تن با او فرا مى خوانى ؟
نصر گويد : معاويه در باطن بر عمرو كينه به دل گرفته بود ولى در ظاهر به او گفت : اى اباعبدالله چنين گمان دارم كه آنچه گفتى شوخى مى كردى . چون معاويه در مجلس خود نشست ، عمرو خرامان آمد و كنار او نشست و معاويه چنين سرود : اى عمرو، تو با رضايت خود بر اينكه من ميان طوفان مبارزه كنم ، پرده از ضمير خود برداشتى ...
عمرو گفت : اى مرد تو از دشمن خود مى ترسى و آن گاه خيرخواه خود را متهم مى كنى و در پاسخ شعر او چنين خواند :
هان ! اى معاويه اگر از نبرد تن به تن خوددارى و بيم كنى ، همان سرچشمه همه زبونيهاست ... (145)
ابن قتيبه در كتاب عيون الاخبار خود مى گويد : (146)ابوالاغر تميمى گفته است : همانگونه كه در جنگ صفين ايستاده بودم عباس بن ربيعة بن حارث بن عبدالمطلب (147) در حالى كه سراپا پوشيده از سلاح بود و فقط چشمهايش از زير روبند آهنى مانند چشمهاى افعى نر مى درخشيد از كنار من عبور كرد. او شمشيرى يمنى در دست داشت كه مى چرخاند و بر اسبى سركش سوار بود كه لگامش را استوار نكشيده بود و آن را آهسته مى راند. ناگاه يكى از مردم شام كه نامش عرار بن ادهم بود بر او بانگ زد : اى عباس براى نبرد تن به تن آماده شو. عباس گفت : به شرط آنكه پياده جنگ كنيم كه اميد كمترى براى گريز باشد. مرد شامى پياده شد و اين بيت را مى خواند :
اگر سوار شويد، سوار شدن بر اسبها خوى و سرشت ماست و اگر پياده شويد ما گروه پيادگانيم . (148)
عباس در حالى كه پاى خود را از ركاب بيرون مى كشيد اين ابيات را مى خواند : ناز و تكبر مرد سركش را كه نشان دهنده انديشه اوست ، شمشير براى تو از تو باز مى دارد...
سپس دنباله هاى آويخته زره خود را به غلام سياهش كه اسلم نام داشت سپرد. به خدا سوگند گويى هم اكنون به موهاى مجعد او مى نگرم ، سپس هر يك به سوى هماورد خويش حركت كرد و من اين بيت ابوذؤ يب هذلى را به ياد آوردم كه مى گويد :
در حالى كه سواران ايستاده بودند آن دو پياده به نبرد پرداختند و هر؛ و دلير و آزموده بودند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)