صفحه 6 از 6 نخستنخست ... 23456
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 52 , از مجموع 52

موضوع: گوهر یکدانه | مهناز سید جواد جواهری

  1. #51
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    542 تا 561

    بودند.همانطور که تماشا میکردم توی این فکر بودم چطور دو خانواده در خانه به این کوچکی با هم زندگی میکنند که صدای اشرف را شنیدم.با خوشحالی گفت:خوش آمدی گوهر جان صفا آوردی.
    خودش را دیدم که به استقبالم دوید و با اصرار تعارفم کرد به مهمانخانه بروم.
    دایی در حالیکه با مهربانی دستش را به شانه ام میزد تعارفم کرد.تا خواستم روی مبل کنار پنجره بنشنیم دایی نگذاشت با اصرار از من خواست بالای اتاق بشینم.اشرف رفت تا به قول خودش سر و صورتی اب بزند دایی هم همینطور.وقتی که در اتاق تنها شدم با کنجکاوی نظری به دور و برم انداختم اسباب و اثاثیه خانه قدیمی را بهمراه بعضی از وسایل و لوازم جهیزیه اشرف در آنجا چیده بودند.پس از اینهمه سال از دیدن جهیزیه اشرف منقلب شدم.دوباره خاطره هلهله و شادیهای خاله جان را میشنیدم که چه میکرد همینطور زحمتهایی که مادرم کشیده بود معلوم بود وضع و روزگار دایی روبراه است.آن چند اتاق تو در تو که من میدیدم همگی با قالی فرش شده بود.یکی دو دقیقه دیگر هم گذشت اما از ملوک خانم خبری نبود شاید او هم دلش نمیخواست با من روبرو شود هیچ بعید نبود که هنوز هم از دست من دلگیر باشد.پیش خودم فکر میکردم که بیخودی خودم را سبک کرده ام و به خانه دایی آمده ام که صدای ملوک خانم را از انتهای راهروی روبروی در شنیدم.به دایی میگفت:به گوهرجان بگو بیاید ببینمش.
    دایی مرا از اتاق صدا زد.
    -دایی جان بی زحمت یک تک پا تشریف بیاورید اینجا ملوک خانم میخواهد شما را ببیند.
    از حرف دایی خیلی تعجب کرده بودم یعنی چه نمیفهمیدم چرا تا حالا که پس از اینهمه سال به دیدنش آمده ام بجای استقبال از من توقع دارد من به اتاقش بروم.مردد مانده بودم که دایی باز صدایم زد.بی اختیار از جا بلند شدم و بطرف اتاقی که صدای دایی و ملوک خانم از آنجا می آمد راه افتادم.به محض اینکه چشمم به ملوک خانم افتاد جا خوردم چه ملوک خانمی!دایی میگفت ناخوش است اما باورم نمیشد که به این حال و روز افتاده باشد.بنظرم رسید صورتش کج شده باشد با یک دستش که حرکت میکرد اشاره کرد نزدیکش بروم.میخواست بعد از اینهمه سال مرا در آغوش بگیرد.از قضاوتی که درباره او کرده بودم از خودم شرمنده شدم.بیچاره با گریه سعی داشت چیزی بمن بگوید که من نمیفهمیدم.دایی که متوجه شده بود منظور ملوک خانم را نمیفهمم با تاثر گفت:میدانی دایی ملوک چه میگوید؟
    گفتم:نه دایی جان.میگوید خوش به سعادت مادرت که راحت شد.میدانی دایی از روزی که سکته کرده و اینطور لمس شده روزی صد بار این حرف را میزند.
    آهسته پرسیدم:آخر برای چه این حرف را میزند؟
    -خوب معلوم است دایی برای اینکه رفتن مادرت مثل بو کردن گل بود دایی ببینم تا بحال سر خاک مادرت رفته ای؟
    در حالیکه اشک توی چشمانم حلقه زده بود گفتم:خیر دایی جان جایش را نمیدانستم فقط میدانستم خاکش قم است.
    دایی آهی کشید و گفت:پس انشالله یک روز خودم میبرمت خاله مرحمت هم پهلوی دستش خاک است.
    دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم بی اختیار بغضی که راه گلویم را بسته بود ترکید.از گریه من دایی و ملوک خانم هم به گریه افتادند.اشرف هم که از همه جا بیخبر وارد شده بود نشست به گریه کردن.مدتی که گذشت دایی با لحن آرامی گفت:گریه و زاری بس است دایی جان خدا همه شان را بیامرزد.
    آنوقت رو به اشرف کرد و گفت:بابا اشرف پس چرا نشسته ای زود پاشو از مهمانمان پذیرایی کن.
    اشرف با عجله بلند شد و به اشپزخانه رفت و خیلی زود با وسایل پذیرایی برگشت.دایی مرتب از من پذیرایی میکرد.اشرف خودش برای درست کردن نهار به اشپزخانه رفت.باز هم مدتی من و دایی با هم صحبت کردیم زندایی هم نشسته بود و گوش میداد.با صدای اهسته و خفه از من پرسید که شوهرم کجاست؟بچه ام را پیش کی گذاشتم.چون نمیدانستم چه بگویم وانمود کردم چیزی از حرفهایش متوجه نمیشوم.بعد هم به بهانه کمک به اشرف بلند شدم به آشپزخانه بروم.توی راهرو صدای دایی ناصرم را شنیدم که آهسته و شمرده اما با صدایی بلند راجع به من برای ملوک خانم میگفت.
    اشرف مشغول اب کشیدن برنج بود.تا چشمش بمن افتاد تعارف کرد و گفت:گوهرجان شما برو توی اتاق وقتی کارم تمام شد خدمتتان میرسم.
    نگاهی کردم و گفتم:چه اشکالی دارد تو را بخدا اگر کاری ازدست من برمی آید بگو تا کمکت کنم.
    تعارف کرد و گفت:نه گوهر جان خسته نمیشوم.از وقتی برگشته ام همه کارهای خانه گردنم افتاده است دیگر گذشت آن زمانی که دست به سیاه و سفید نمیزدم.
    نگاهی به دستهایش انداختم که نشان میداد راست میگوید.خاله مرحمت خدا بیامرز ماجرای طلاق گرفتنش را برایم گفته بود.بخاطر اینکه او هم از من چیزی نپرسد در مورد چند سال گذشته کنجکاوی نکردم او هم هیچ حرفی نزد.هر چند که احتمال میدادم دایی تا حدودی برایش گفته باشد.
    سر ظهر بود که سفره ناهار را انداختند برای ناهار سبزی پلو با ماهی درست کرده بود.غذایی که من خیلی دوست داشتم دایی اولین نفری بود که استینها را بالا زد و با دست مشغول پاک کردن ماهی شد.بمن هم پیشنهاد کرد قاشق و چنگال را کنار بگذارم و با دست غذام را بخورم.با اینکه دلم میخواست با دست غذا بخورم اما خجالت میکشیدم.
    پس ازناهار اشرف توی یکی از اتاقها برایم رختخواب انداخت و با اصرار از من خواست استراحت کنم.خودش هم کنارم دراز کشید تا با من درددل کند.معلوم بود خیلی دلش پر است.بدون اینکه من چیزی بپرسم برایم از خودش گفت.از رنج و عذابی که در مدت کوتاه زندگی در خانه شوهرش کشیده بود.در حالیکه یک پهلو کنارش خوابیده بودم و دست راستم را زیر صورتم گذاشته بودم با ناراحتی به حرفهایش گوش میدادم.ناگهان پرسید:گوهرجان تو چی؟چی شد که کارتان به طلاق کشید؟
    دلم نمیخواست وارد جزئیات بشوم.لحظه ای ساکت شدم و کمی فکر کردم بعد با صدای آهسته گفتم:میدانی اشرف جان فقط یک کلام میگویم ازدواج من با میرزاده اشتباه محض بود.چرا که همه چیزمان با هم متفاوت بود.برای همین هم هیچوقت با هم تفاهم نداشتیم و آخر هم کارمان به جدایی رسید.
    اشرف همانطور که به فکر فرو رفته بود و خوب به حرفهایم گوش میداد خنده ای کرد و گفت:مثل خانم مدیرها قلمبه سلمبه حرف میزنی گوهرجان من که از حرفهایت سر در نمی اورم.حرف زدنت شباهت زیادی به حرف زدن داداشم دارد.
    وقتی که حرف به اینجا کشید منکه مترصد چنین موقعیتی بودم جسارت به خرج دادم و از اشرف پرسیدم:راستی اشرف جان عاقبت زندایی توانست عروس دلخواهتان را پیدا کند یا نه؟
    -هنوز که نه آخر میدانی هنوز 6 ماه بیشتر نیست که عبدالرضا برگشته.با اینحال برایش خواستگاری زیاد میرویم.اما خوب داداشم خیلی مشکل پسند است هر دختری بنظرش نمی آید.
    با دلی گرفته و در حالیکه از حسرت و اندوه داغ شده بودم با تظاهر به خونسردی گفتم:لابد هنوز قسمتش نشده است اشرف جان.
    -آره گوهر جان منهم اعتقادم بر همین است.
    اشرف مکثی کرد و باز پرسید:راستی گوهر جان خاله مرحمت خدا بیامرز ماجرای حرف و نقلهای دختر پنجه شاهی با داداشم را برایت تعریف کرده بود یا نه؟
    متعجب و شگفت زده گفتم:چه حرف و نقلی؟
    اشرف آهی کشید و با صراحت ادامه داد:خوب راستش بعد از دست ردی که آقاجان خدابیامرزت به سینه داداشم زد عزیزم که این قضیه خیلی برایش گران تمام شده بود بار دیگر به صرافت افتاد تا هر طوری شده دست و آستین بالا بزند و دختر پنجه شاهی را بگیرد.خلاصه سرت را درد نیاورم آنقدر به خانه پنجه شاهی رفت و آمد کرد تا پاشنه در خانه شان را از جا کند.عاقبت اقای پنجه شاهی با وساطت حاج ماشالله خان رضایت داد تا داداشم را ببریم خواستگاری اما این یک طرف قضیه بود داداشم نمیخواست زیر بار برود مقابل عزیزم ایستاده بود ومیگفت من تا ابد نمیخواهم ازدواج کنم.حاج ماشالله میخندید و میگفت لابد تو جادویش کرده ای که این چنین سرکش شده است.اما اینبار عزیزم عزمش را جزم شده بود و گوشش به حرفهای او بدهکار نبود آخر هم کار خودش را کرد و خودسرانه قرار خواستگاری گذاشت که یکهو داداشم غیبش زد.توی یک ورق کاغذ برای آقاجانم نوشته بود که وجدانش به او اجازه نمیدهد که با سرنوشت دختری که میداند با او خوشبخت نخواهد شد بازی کند.طفلکی عزیزم وقتی از جریان با خبر شد که دیگر مرغ از قفس پریده بود.سه چهار روز بعد از این قضیه بود که عزیزم از غم و غصه رفتن داداشم سکته کرد
    تازه حرفهای اشرف تمام شده بود که صدای زندایی بلند شد.او را صدا میزد همچنان که نشسته بودم رفتم توی فکر.
    نزدیکیهای غروب بود که صدای در آمد.عبدالرضا به خانه برگشته بود.با وجود اینکه میکوشیدم عادی رفتار کنم اما باز هم دستپاچه شده بودم.اشرف خیلی زود حالم را فهمید و گفت:نترس گوهرجان داداش یکراست میرود سراغ عزیزم و حالا حالا توی این اتاق نمی آید.
    همانطور که اشرف گفته بود عبدالرضا یکراست رفت توی اتاق مادرش و یک ساعتی پهلویش نشست.من و دایی و اشرف برای صرف چای دور هم نشسته بودیم که او هم آمد با خوشرویی با من سلام و احوالپرسی کرد.مثل همیشه سرش پایین بود کمی آنجا نشست و چند کلامی با دایی حرف زد انگار نه انگار منهم آنجا هستم.خیلی سال میشد ندیده بودمش.قیافه اش جا افتاده شده بود او را که دیدم خاطرات گذشته باز به سراغم آمد.آنقدر توی خودم بودم که نفهمیدم کی بلند شد و رفت.
    یکهفته پس از برگشتنم به خانه دایی با اشرف به دیدنم آمدند.عبدالرضا خانه مانده بود تا از مادرش مراقبت کند.دایی باز مثل گذشته ها از من خواست تا برایش قلیان چاق کنم.با اصرار ناهار نگهشان داشتم وقتی میرفتند دایی قول داد شب جمعه بعد مرا به قم ببرد.
    شب جمعه با دایی راه افتادیم از فکر اینکه برای اولین بار سرخاک مادرم میروم غمگین و منقلب بودم.از اینکه پس از اینهمه سال گم شده ام را میدیدم احساس عجیبی داشتم.با خود میگفتم یعنی او میداند امروز به دیدنش میروم.حوالی عصر بود که به شهر قم رسیدیم.به محض پیاده شدن از اتوبوس قراضه ای که ما را به قم رسانده بود دایی درشکه صدا زد.از کوچه و پس کوچه های زیادی گذشتیم و به قبرستانی در بیرون شهر رسیدیم.به دستور دایی درشکه همانجا که ما را پیاده کرده بود منتظرمان ایستاد.تا جایی که چشم کار میکرد همه جا را خاک زمل پوشانده بود.در انتهای قبرستان چند ردیف قبر بیشتر دیده نمیشد در عوض تا چشم کار میکرد زمین برهوت بود.همانجا که از درشکه پیاده شدم ایستادم.نمیدانستم کدام یکی از این قبرها متعلق به مهین جانم است.پس از چند دقیقه دایی گفت:خوب گوهر جان رسیدیم.
    در همان حال با خودش زمزمه کرد:مهین خانم بلند شو گوهرت آمد.
    دایی این را گفت و گریه کنان براه افتاد.منهم همینطور.به احترام مهین جان کفشهایم را از پا در آوردم و همراه دایی راه افتادم.عاقبت به مزار مادرم رسیدیم همانطور که بارها و بارها در عالم رویا دیده بودم زیر یک تک درخت کمرکش دیوار کاه گلی خودم را روی سنگ مزارش انداختم و گریه کردم.روی سنگ مزارش با شعر زیبایی حک شده بود که دایی میگفت نوشتن آن وصیت خودش بوده.شعری که تا خواندم قلبم آتش گرفت.
    بلبلی خون جگر خورد و گلی حاصل کرد
    باد غیرت به صدش خار پریشان دل کرد
    طوطیا را به خیال شکری دلخوش بود
    ناگهان سیل فنا نقش امل باطل کرد
    قرت العین من آن میوه دل یادش باد
    که خود اسان بشد و کار مرا مشکل کرد

    دایی هم به گریه افتاده بود قبر خاله را هم نشانم داد هنوز بار بیحرمتی آخرین دیدارم با خاله بر وجدانم سنگینی میکرد.در حالیکه صورتم را روی سنگ مزارش گذاشته بودم از او عاجزانه خواهش میکردم مرا ببخشد.اگر دایی با اصرار مرا بلند نمیکرد دلم میخواست همانجا بمانم.
    هنگام برگشتن احساس سبکی میکردم.فردای آن روز با روحیه بهتری سر کلاس درس حاضر شدم.چرا که حالا دیگر دایی خوب و مهربانم را پیدا کرده بودم و کمتر احساس غربت و تنهایی میکردم.
    روزها به سرعت برق میگذشت.6 ماه دیگر هم گذشت.در این مدت گاهی به خانه دایی دعوت میشدم گاهی هم دایی بهمراه اشرف به دیدنم می آمدند.حتی یکی دوبار هم با اصرار من زندایی ملوک را همراهشان آوردند.همه آمدند همه جز عبدالرضا که به بهانه کار و گرفتاری پا به خانه من نمیگذاشت.حتی یکبار هم که بطور رسمی از او دعوت کردم باز هم نیامد.پیغام فرستاد و عذر خواست که در مریضخانه کار و گرفتاری دارد.میدانستم کار و گرفتاری بهانه ای بیش نیست با اینحال حق را به او میدادم.غرورش را بدجور جریحه دار کرده بودم و حالا بیهوده انتظار داشتم که به دیدنم بیاید.گرچه من هم از گذشته ها و انچه بین من و او اتفاق افتاده بود پشیمان بودم اما این پشیمانی دیگر سودی نداشت.
    تابستان گذشت و باز اول مهر شد.با شروع سال تحصیلی کار و فعالیت منهم بیشتر شده بود.صبحا تا غصر در مدرسه سرم به کار و بچه ها مشغول بود .سر و کله زدن با بچه ها برایم جالب بود.اوقاتی را که با آنان سپری میکردم انگار از تمام غصه هایم دور بودم درس دادن و سر و کله زدن با 25 دختر بچه ای که ارمک به تن داشتند و موهای بافته شده شان را با روبان میبستند دیگر مجالی به جولان افکار مغشوش و پریشان نمیداد.فرشته های کوچکی در زنگهای تفریح دست در گردن یکدیگر می انداختند و جست و خیز میکردند.در حالیکه از پشت پنجره دفتر با حسرت به تماشایشان مینشستم در وجود همه شان بدنبال گمشده خودم بودم.آخر گیتی نازنین من هم درست مثل آنان آن سال 7 ساله میشد.عصر ها که بخانه بازمیگشتم فشار روحی بدی را بخاطر تنهایی متحمل میشدم که طاقت فرسا بود بخصوص اینکه هر روز که میگذشت بیشتر با عمق این تنهایی آشنا میشدم.تنهایی زندگی کردن کار ساده ای نبود آنهم در آن سن.
    یک روز عصر خسته از مدرسه به خانه رسیدم دومین ماه پاییز بود.خانه مثل همیشه دلگیر و خفه بنظر آمد.احساس نفس تنگی بمن دست داده بود پنجره را گشودم تا نفسی تازه کنم.صدای قار قار چند کلاغ که بر روی شیروانی نشسته بودند تمام خانه را پر کرده بود.باران نم نم میبارید.چقدر پاییز غمانگیز تر از فصلهای دیگر بود.برای گریز از فکر و خیال به عمد خودم را به تماشای گل و گلدانهایی که مشدی از باغ قلمه زده بود و برایم آورده بود مشغول کردم تا بلکه فکرم عوض شود.باد رخوت انگیز پاییزی با خودش رایحه ای از برگ و چوب سوخته بهمراه داشت.بادی که مستانه شاخ و برگهای درخت گل یخ را به بازی گرفته بود و با دل من بازی میکرد.دوباره موجی از حسرت در ساحل دلم غوغا کرد و همانطور که سرازیر شدن قطره های باران از شاخ و برگهای درخت گل یخ را نظاره میکردم اشکم سرازیر شد.
    تمام وجودم سرشار از احساس بی کسی و تنهایی بود.دوباره گردبادی از خاطرات چنان روح و روانم را در خود پیچاند که فقط دلم میخواست گریه کنم.دوباره خاطرات گذشته که گه گاه در رویاهایم به سراغم می آمد حالا در بیداری پیش چشمم جان گرفته بودند و نقش بازی میکردند.
    کاش میشد زمان را به عقب برگرداند دلم میخواست یکی از آن روزها بود کاش میشد گیتی تنها امید زنده ماندنم در این دنیا از من دور نشده بود و سرم به او گرم بود از هجوم این افکار آزار دهنده چنان دلم از جا کنده شد که یک ان دلم میخواست بمیرم تا از این غم و اندوه رهایی یابم.شیطان رفته بود زیر جلدم و بدجوری وسوسه ام میکرد.همانطور که غرق در این افکار شده بودم یک مرتبه صورت مهربان و دوست داشتنی خاله خانم باجی پیش نظرم مجسم شد.مثل همیشه مرا به متانت و ارامش دعوت میکرد.گویا میگفت همه آدمها برای زندگی ناگزیرند یک جوری با بدبختیهایشان روبرو بشوند و با آنها کنار بیایند و از من میخواست تنها زندگی کردن را یاد بگیرم.بعد هم مثل قدیم که تا حرفهایمان تمام میشد از من خواست برایش از اشعار حافظ بخوانم تصمیم گرفتم من بعد برای گریز از تنهای به حافظ پناه ببرم.
    مدتها میشد دیوان حافظ را بدست نگرفته بودم.پس از مدتها آن را گشودم.نخستین بیتی که به چشمم آمد این بود:
    یاد باد آنکه وقت سفر ز ما یاد نکرد
    به وداعی دل غم دیده ما شاد نکرد

    اشعار حافظ هم حرف دل سوخته مرا میزد گویا برای همدلی و همراهی با من ساز احساس اشعارش با دل من کوک شده بود.گویا او هم چون من دلی سوخته داشت که اینچنین زیبا سروده بود.تنها یک ذوق خدایی میتوانست سرچشمه این همه شور و الهام باشد اشعاری که هنوز هم پس از گذشت قرنها همچنان لطافت و ظرافت خودش را حفظ کرده بود.
    همانطور که غرق خواندن بودم ناگهان صدای در ساختمان بلند شد.نمیدانم چرا یکباره دلم فرو ریخت و ترس برم داشت.از وقتی که تنها زندگی میکردم ترسو و بزدل هم شده بودم.حواسم متمرکز کردم ببینم ایا باز هم صدایی میشنوم یا نه.در دل بخود گفتم هر که هست اشتباهی در خانه مرا زده چرا که بهمه سپرده بودم هر کسی میخواست به دیدنم بیاید تلفن بزند.اما این هر که بود دست بردار نبود.دستش را گذاشته بود روی زنگ و برنمیداشت.
    با تردید از جا بلند شدم.پیش از انکه در را باز کنم محض احتیاط از لابه لای کرکره های چوبی رو به خیابان نگاهی به بیرون انداختم.در کمال تعجب دایی ناصر و زندای را دیدم که در حال پیاده شدن از ماشین پسر دایی بودند.عبدالرضا پشت فرمان نشسته بود و با همان وقار همیشگی در حالیکه سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود و دستهایش روی فرمان بود مات و مبهوت به روبرو خیره شده بود.از همان فاصله با کنجکاوی و حسرت او را برانداز کردم انگار که مثل همیشه خیال پیاده شدن نداشت.همینکه زندایی هم پیاده شد گاز داد و رفت.تنها کسی را که ندیدم اشرف بود که حدس زدم باید پشت در باشد.به محض اینکه در را گشودم اول از همه با او روبرو شدم.کادو بدست در آستانه در ایستاده بود.تا مرا دید با خوشحالی دست در گردنم انداخت و صورتم را بوسید.ملوک خانم و دایی ناصر هم همینطور.چندین و چند بسته کادو با یک جعبه بزرگ شیرینی برایم اورده بودند که به محض ورود روی میز گذاشتند.همانطور که از تعجب ماتم برده بود با دستپاچگی در مهمانخانه را گشودم و به آنجا تعارفشان کردم.
    شیرینیهایی را که شب گذشته خودم پخته بودم بهمراه میوه و تنقلات روی میز چیدم و مشغول پذیرایی شدم.دایی بدون تعارف از من خواست تا مثل همیشه یک قلیان برایش چاق کنم.منهم از خدا خواسته بهمین بهانه مهمانخانه را ترک کردم تا در تنهایی کمی فکر کنم.حالا کم کم حواسم جمع شده بود و میتوانستم از خوشحالی آنها بخصوص سر کیف بودن دایی و کادوهایی که برایم اورده بودند حدسهایی بزنم اما هنوز مطمئن نبودم.
    وقتی قلیانی را که چاق کرده بودم به دست دایی دادم از شعف لبخند زد و شروع کرد به تعریف کردن.
    -قلیانی که تو چاق کنی گوهر جان کشیدن داره.
    در میان بهت و حیرت من ملوک خانم فوری پی حرف دایی را گرفت و با اینکه حرف زدن برایش مشکل بود گفت:هزار ماشالله اقا از هر پنجه گوهر جان یک هنر میریزد بخورید ببینید چه باقلوایی پخته هنوز توی دهان نگذاشته اب میشود.
    دایی محض مزاح با شوخ طبعی همیشگی اش وسط معرکه برای خودش نرخ طی کرد و گفت:خوب ملوک جان از قدیم گفته اند اولاد حلال زاده به دایی اش میرود گوهر جان هم به دایی اش رفته.
    تعریفها و حرفهایی که میشنیدم خالی از معنا نبود.حتی اشرف هم که اهل سر و صدا براه انداختن بود و شلوغ بازی در می آورد بر خلاف همیشه ارام بود و به حالت رسمی نشسته بود.گویی موقعیت به او حکم میکرد که بر خلاف همیشه مثل مادرش چشم به دهان دایی بدوزد و بی صدا بنشیند.در حالیکه کنار دایی نشسته بودم بخوبی متوجه بودم که هر دور در انتظار هستند که دایی دهان بگشاید و شروع کند.همچنان بی هیچ کلامی نشسته بودم و منتظر بودم دایی مشغول قلیان کشیدن بود.حال خودم را نمیفهمیدم قلبم در سینه چنان میتپید که صدای آن تمام گوشم را پر کرده بود.دایی در سکوت باز هم چند پک محکم به قلیان زد و بعد با یک نگاه بمن مثل اینکه پی به احوال درونی ام برده باشد قلیانش را روی میز گذاشت و در صندلی اش جابجا شد و رفت سر اصل مطلب.
    -خوب دایی جان غرض از مزاحمت خدمت رسیدیم که...
    دایی نتوانست بقیه حرفش را بگوید.در حالیکه تا بناگوشش سرخ شده بود رو به زندایی کرد و گفت:ملوک جان خودت بگویی بهتر است.
    اینبار او با صدایی ناهمگون و آهسته تر از دایی دنباله کلام او را گرفت و گفت:والله گوهرجان غرض ازمزاحمت امروز آمده ایم تا با شما راجع به پسر داییت صحبت کنیم.حالا تا نظر شما چه باشد.حقیقتش تا همین دیشب من یک فکرهایی دیگری در سرم بود برای همین هم اینهمه مدت در خانه این و آن را زدم تا خودم خسته شدم.برای همین دیشب دیروقت بود که پسردایی از مریضخانه برگشت من و آقا نشستیم و حسابی با او صحبت کردیم.دایی جانتان برای اینکه مزه دهانش را بفهمد از آنجایی که رگ خوابش در دستشان بود این بار از در دیگری وارد شدند و گفتند ببین آقاجان هم من و هم مادرت تنها آرزویمان ایسنت که دامادی شما را ببینیم بهمین دلیل هم اگر خودت کسی رادر نظر داری بگو من و مادرت هرگز با دختری که خودت انتخاب کنی مخالفتی نداریم.در غیر اینصورت باید یکی از همین دخترهایی را که مادرت دیده انتخاب کنی.الحمدالله هیچ کدامشان هم عیب و ایرادی ندارند و الا نه من و نه مادرت هیچکدام از شما راضی نیستیم.وقتی حرف از رضایت من و اقاجانش پیش آمد ناچار حرف دلش را زد و گفت باشد آقاجان هر طور که میل شماست اما به شرط آنکه کسی را که خودم در نظر دارم برایم خواستگاری کنید.چون در آن لحظه درست متوجه منظورش نشده بودم با اعتراض گفتم آخر مادر تو چطور دختری را در نظر داری؟من یکی از بس که با اینحال خرابم در این خانه و آن خانه را زدم دیگر خسته شده ام.سرش را پایین انداخت و برای مدتی بهمان حال ساکت ماند.با آنهمه حجب و حیایی که نشان میداد متوجه شدم منظورش کیست.برای همین خودم سر حرف را باز کردم.خلاصه سرت را درد نیاورم عاقبت زیر زبانش را کشیدم.میدانی گوهرجان خودش از من خواسته پیش از آمدنش به اینجا با شما حرف بزنم حالا چه میگویی زندایی نظر خودت چیست؟
    با اینکه یکبار در اینباره تعلل کرده بودم و در این چند ساله هم تاوان سنگین آن را پرداخته بودم با اینحال هنوز مردد بودم.راستش دلیلش باز هم فقط زندایی بود البته اینبار فقط از سر دلسوزی.چرا که میدانستم برای تنها پسرش خیلی آرزوها در دل دارد.به هر حال من یک زن مطلقه بودم یک زن مطلقه با دلی شکسته از بازیهای روزگار خودم هم نمیدانم چه شد که دلم برای زندایی سوخت نمیدانم چرا دلم خواست واقعیت تلخ زندگیم را به آنان یادآوری کنم.
    هرچه بود دایی هم همین یک پسر را داشت.پسری که با زحمت او را به ثمر رسانده بود و حالا در کارش موفق بود.برای همین هم اخلاقا خودم را موظف میدانستم واقعیت را بیشتر برایشان روشن کنم دلم نمیخواست فقط از روی احساسات چنین تصمیمی را گرفته باشند.با اینحال خدا میداند گفتن همین چند کلمه برایم سخت بود.
    در جواب زندایی گفتم:خودتان بهتر میدانید من یکبار ازدواج کرده ام.در زندگی ام شکست خورده ام و یک دختر دارم.هم شما و هم دایی ناصرم تنها همین یک پسر را دارید با کلی امید و ارزو...
    خدا بیامرز زندایی اجازه نداد بیش از این بگویم.رشته کلام را بدست گرفت و گفت:میدانم چه میخواهی بگویی نگفته همه را میدانم.اما اشتباه نکن.من هم یک مادرم و مثل هر مادری به امیدی پسرم را بزرگ کرده ام.منتهای آرزویم این است که اولادم خوشبخت بشود.وقتی خودش بعد از گذشت اینهمه سال هنوز سر حرف اولش است و خوشبختی را در این میبیند منهم اینطور راضی هستم خوشبختی پسرم برایم از هر چیز دیگری بیشتر ارزش دارد.تازه اینطوری روح مادر خدا بیامرزت هم شاد میشود.
    صحبت مهین جان که پیش آمد زندایی برای اینکه بر خودش مسلط شود چند لحظه ساکت شد.با اینحال اشک پای چشمانش حلقه زده بود.منهم بی اختیار لبهایم لرزید و نزدیک بود گریه کنم.اما هر طور بود خودم را ارام کردم.با این حال یک قطره اشک ناخواسته از گوشه چشمم چکید.بار هم چند لحظه در سکوت سپری شد.دایی با صدای گرفته ای از همه مان خواست تا برای مهین جان فاتحه بخوانیم.
    دیگر کسی حرف نزد شاید به این دلیل که نگاهم گویای آن بود که قصد قبول تقاضای پسر دایی را دارم و یا اینکه دیگر وقت نشد.تازه خواندن فاتحه برای مهین جانم تمام شده بود که صدای زنگ بلند شد.همه نگاهها بمن دوخته شد.همه منتظر بودند تا برای باز کردن در از جا بلند شوم.اما انگار تمام قوایم را از دست داده باشم توان اینکه از جا بلند شوم را نداشتم.همچنان نشسته بودم صدای دایی ناصرم همچون تکانی بر من وارد شد.
    -دایی جان زنگ میزنند.
    از جایم بلند شدم از شدت هیجان هنوز به وسط پله ها نرسیده بودم که پایم پیچ خورد و پیش انکه خودم را به در برسانم محکم زمین خوردم و دلم از حال رفت.ناخواسته صدایم بلند شد اشرف و دایی ناصر با شنیدن صدای فریاد من سراسیمه از مهمانخانه بیرون دویدند و پرسیدند که چی شده.بنده خدا زندایی هم همینطور در حالیکه از ددر مچ پایم میپیچیدم فقط لبم را گاز میگرفتم که بی سر و صدا گریه کنم.پس دایی از پشت در هول شده بود.به در میکوبید و میپرسید:دختر عمه چی شده؟
    عاقبت اشرف بجای من در را باز کرد.پسردایی هراسان و نگران در حالیکه جعبه کیک بزرگی را در دست داشت وارد شد.در حالیکه از درد بخود میپیچیدم و گریه ام هنوز قطع نشده بود البته بیشتر از خوشحالیم گریه میکردم تا از درد.حالا او را از پشت پرده ای از اشک میدیدم که کنارم روی زمین زانو زده بود و با مهارت و دقت یک طبیب سعی میکرد تا درد مرا تسکین ببخشد.با آنکه میدیدمش هنوز باورم نمیشد که خودش باشد برای اینکه مطمئن شوم خواب نمیبینم یک لحظه چشمانم را باز و بسته کردم.
    خوشبختانه آنروز بخیر گذشت.پایم فقط پیچ خورده بود ونیاز به استراحت داشتم.دایی ناصر و اشرف دوتایی زیر بغلم را گرفتند و کمکم کردند تا از جا بلند شوم.حالا که کمی حالم جا آمده بود و همه چیز به خیر و خوشی گذشته بود از همه شان بخصوص دایی خجالت میکشیدم.
    با این اتفاقی که افتاد دیگر هیچ حرف و سخنی در اینباره گفته نشد.شاید هم بیشتر به این دلیل که آنچه باید گفته و شنیده میشد سالها پیش از این گفته و شنیده شده بود آنهم با زبان بی زبانی.دیگر همه چیز بخودم بستگی داشت با این حال رفتار آنشب پسردایی مثل همیشه نبود.شاید باورت نشود اگر بگویم از ذوقش همگی را برای شام به دربند دعوت کرد.هنوز هم آنشب یکی از قشنگترین شبهای زندگی ام است.
    آنشب تا صبح توی فکر بودم.اگر بگویم خوشحال نبودم دروغ گفته ام.نه پدر و نه مادر...هیچکس برایم نمانده بود تا بخواهم کسب اجازه کنم.از طرفی از گذشته خودم و آینده میترسیدم.دلم نمیخواست یکبار دیگر غرور مردی را که سالها انتظار مرا کشیده بود جریحه دار کنم.
    پس از سالها دوباره سر جای اولم برگشته بودم با این تفاوت که اینبار زندایی ملوک خودش مشتاق این وصلت بود برای دایی پیغام فرستادم که موافقم.
    دایی خوشحال شد همینطور زندایی.هر دو برای پسرشان ارزو داشتند.بخاطر دل خودشان قرار شد جشن کوچکی بگیرند.با اینکه دلم نمیخواست باز لباس عروسی بپوشم فقط بخاطر آنها و پسردایی قبول کردم.زندایی ملوک با آن حالش خودش سفره عقدمان را انداخت و سر سفره عقد جانماز ترمه اش را پهن کرد و آیینه شمعدان گذاشت.
    همه چیز آن مراسم برای من یکه یکبار آن را تجربه کرده بودم باز هم خالی از لطف نبود.بخصوص که میرزا عبدالحسین خان ما را عقد کرد.بعد از جاری شدن خطبه عقد از اینکه خداوند چنین سعادتی را نصیبم کرده بود خدا را شکر میکردم.پس از عقد پسردایی با همان حجب و حیای همیشگی در حالیکه به چشمانم نگاه میکرد این شعر را زیر لب زمزمه کرد:چو عاشق میشدم گفتم که بردم گوهر مقصود
    نمیدانستم که این دریا چه موج خون فشان دار

    با اصرار من قرار شد عبدالرضا بخانه من بیاید.اولش زیر بار نمیرفت آنقدر از او خواهش کردم تا قبول کرد.شبها وقتی هر دو خسته از کار روزانه به خانه بازمیگشتیم تا پاسی از شب کنار هم مینشستیم و ساعتها گفتگو میکردیم.از همه چیز و همه جا آنهم بدون حرف و کلامی از گذشته ها از گذشته هایی که هنوز باعث غم و اندوه دل من بود.عبدالرضا بزرگوارتر از آن بود که بخواهد از گذشته چیزی به رخ من بکشد در کنار او راحت و آرام بودم تنها غصه ای که داشتم بیخبری از دخترم بود.
    عبدالرضا عاشق حرفه اش بود صبح تا شب بالای سر بیمارانش بود.برای اینکه بیشتر در کنار هم باشیم خودم به او پیشنهاد دادم تا از قسمتی از خانه بعنوان مطب استفاده کند.از پیشنهاد من بدش نیامد عصرها همیشه مطب شلوغ میشد.گه گاهی که کاری نداشتم میرفتم کمکش.برای اینکه حق هیچ بیماری ضایع نشود به همه شماره میدادم.سرمان حسابی گرم کارمان بود و روزهای زندگی ارام آرام سپری میشد.خوب میدانستم که هم دایی و هم زندایی بیصبرانه منتظر نوه شان هستند.هر باز که زندایی مرا میدید سربسرم میگذاشت و میپرسید:زندایی پس کی یک پسر کاکل زری برای ما می آوری؟خود هم میخواستم هر چه زودتر بچه دار شوم یکسال پس از ازدواجمان بود که خدا منصور را بما داد.با تولد منصور دیگر خوشبختیمان کامل شد.صورت پسرم را که نگاه میکردم لذت میبردم.سبزه بود و نمکی هیچ شباهتی به خواهرش نداشت.اما تادلت بخواهد شکل پدرش بود.منصور که دست به دیوار میگرفت و راه میرفت یا وقتی زبان باز کرده بود و شیرین زبانی میکرد هیجان زده و خوشحال بودم و همه اش خدا را شکر میکردم که او را بما داده است.
    گاهی که سرم خلوت میشد ساعتها در کنارش مینشستم و با او بازی میکردم.بخصوص شبهایی که پدرش دیر می آمد.مینشستم و برایش قصه میگفتم.قصه هایی که بی اختیار مرا یاد گیتی می انداخت.آخر گیتی قصه هایی را که برایش میگفتم خیلی دوست داست.پسرم دیگر شده بود نور چشم دایی و مادربزرگش که حالا روزبروز حالش وخیمتر میشد و هنوز هم آرزوی سر و سامان گرفتن اشرف را داشت.
    مرتب برای اشرف خواستگار میفرستادم.عاقبت منصور دوساله شده بود که اشرف هم با برادر یکی از همکارانم ازدواج کرد و رفت سر خانه و زندگیش تازه خیال زندایی از بابت او تا حدودی راحت شده بود که حالش وخیم تر شد.پیش از مرگش مرا خواست و بخاطر گذشته گریه کرد و از من حلالیت خواست.
    وقتی دایی تنها شد از او خواستیم با ما زندگی کند اولش قبول نمیکرد تعارف میکرد و میگفت دوست ندارد مزاحم ما بشود اما من التماس کردم و از او خواستم با ما زندگی کند.عاقبت راضی شد و آمد پیش ما.
    مشدی هم هنوز گاهی به خانه مان سر میزد.البته از وقتی دایی آمده بود و با ما زندگی میکرد.مشدی به بهانه دیدن و گپ زدن او بیشتر از گذشته به دیدنمان می آمد.گاهی هم دایی با پسرم به دیدارش میرفتند.هر وقت از باغ برمیگشتند منصور با علاقه زیاد از آنجا برایم میگفت.میگفت نمیدانی عزیز باغ عمو مشدی خان چقدر بزرگ و قشنگ است.اگر یکبار آنجا را میدیدی دیگر دلت نمیخواست اینجا زندگی کنی.خوب طفلکی حق داشت منهم اگر با چشم او میدیدم همین حرف را میزدم.تازه او مجموعه قدیمی را ندیده بود و این حرف را میزد.من بجای جواب فقط لبخند میزدم.لبخند تلخی که او معنایش را نمیفهمید.
    واقعیت این بود که دیگر چشمم برنمیداشت آنجا را ببینم.هر گوشه ای از باغ برای من حکم حکایتی از خاطرات تلخ و شیرین گذشته را داشت.
    چند سال بعد وقتی مشدی پیش من آمد و گفت که آرزو دارد بقیه عمرش را در زادگاهش زندگی کند تازه اول غصه من شد.دیگر آدمی به صداقت و امانتداری او سراغ نداشتم تا به کارهای باغ رسیدگی کند.سوای این مسئله او تنها بازمانده از روزگار پدرم بود و به گردنم حق پدری داشت.به او علاقه داشتم.خیلی اصرار کردم در تصمیمش تجدید نظر کند ولی بی فایده بود.میگفت میخواهم بروم ولایتم میگفت میخواهم همانجا بمیرم.اگر او میرفت حتمی کارم لنگ میماند.از طرفی هم نمیخواستم باغ را بفروشم.من به پدرم قول داده بودم باغ را هر طوری شده نگه دارم.مانده بودم چه کنم.یکروز رفته بودم تا به مشدی سر بزنم.البته هیچوقت پا توی باغ نمیگذاشتم دم در میایستادم و هر کاری داشتم به او میگفتم.یک روز در راه برگشت از باغ یادم است سر پل تجریش چراغ قرمز در فکر رفتن مشدی بودم.تازه تصدیق رانندگیم را گرفته بودم.شاید در آن زمان تعداد خانمهایی که رانندگی بلد بودند به تعداد انگشتان دست هم نمیرسید.خوب سطح فرهنگ آن زمان اینطوری بود.به دخترها اجازه نمیدادند درس بخوانند چه رسد به اینکه پشت ماشین بنشینند.تازه همین فولکسی را که هنوز هم که هنوز است دارمش خریده بودم.آره میگفتم...توی چه بکنم چه نکنم خودم بودم که ناغافل ماشینم خفه کرد هر چه استارت زدم روشن نمیشد که نمیشد.از طرفی هم یک شوفر بیابانی که عقب سرم مانده بود سرش را از پنجره کامیون قراضه اش در آورده بود و همینطور بد و بیراه میگفت.یادم نیست چه میگفت اما خاطرم مانده که مرتب کلمه ضعیفه را در لابه لای حرفها و توهینتهاش میشنیدم دیگران هم عوض کمک ایستاده بودند و میخندیدند.عاقبت خودم از ماشین پیاده شدم و دست تنها شروع کردم به هل دادن ماشین.یکی دونفر که این منظره را دیدند سر غیرت آمدند و کمک کردند ماشین را کشیدیم کنار خیابان آنها رفتند و من تنها ماندم نمیدانستم چه باید بکنم تا نزدیکترین گاراژی که میشناختم کلی راه بود.نمیدانستم این وقت ظهر چه باید کرد.آنموقع میدان تجریش مثل حالا نبود تا خود شهر که میرفتی بجز یکی دو جا فقط بیابان بود.شمیران ان زمان ییلاق محسوب میشد.همینطوری که پشت فرمان نشسته بودم و فکر میکردم چشمم به خیابان بود.یک نفر از کنارم گذشت.حالت راه رفتنش مثل مسعود خان بود دستش را به کمرش گرفته بود و دولا دولا از آنجا میگذشت.توی دست دیگرش یک گونی سنگین بود که بزور آن را میکشید.دهان باز کردم تا بگویم مسعود خان ولی ترسیدم کس دیگری باشد برای همین هم به سرعت از ماشین پیاده شدم و در را بستم از بس آهسته و آرام میرفت با یکی دو قدم به او رسیدم.حدسم درست بود با شوق و ذوق صدایش زدم.آنقدر در عالم خودش بود که صدایم را نشنید انگار مرا نمیدید.در گوشش با صدای بلند گفتم:مسعود خان منم گوهر.
    آهسته بارش را زمین گذاشت یک آن ایستاد و نگاهم کرد و بعد بدون اینکه چیزی بگوید سر تکان داد و در حالیکه دستانش میلرزید در گونی را گشود.دیدم گردو میفروشد.دست تکان دادم و گفتم:منم گوهر.
    گیج ایستاده بود و نگاهم میکرد.نمیفهمید چه میگویم تازه یادم آدم که گوشش سنگین است دستم را جلوی دهانم گرفتم و بلند گفتم:مسعود خان مرا نشناختی منم گوهر دختر شازده جلال الملک.
    یک آن توی صورتم خیره شد.تا مرا شناخت فوری خم شد و در کیسه گره زد میخواست از آنجا برود.میدانستم هنوز بخاطر آن قضیه از دست پدرم دل چرکین و ناراحت است.انگار نه انگار که مرا دیده با تمام قدرت گونی را سر شانه اش انداخت تا از آنجا برود.بی اراده جلوی راهش را گرفتم و التماس کردم تا بارش را زمین بگذارد و به حرفهایم گوش بدهد.میخواستم برایش بگویم که همه چیز روشن شده و هر طوری شده قضیه را از دلش بیرون بیاورم.اما او هنوز هم عصبانی بود با صدای بلند و خشنی گفت:چرا نمیگذارید بروم دیگر از جانم چه میخواهید خانم جان؟
    شرمزده و اندوهگین با صدای بلند گفتم:هیچی مسعود خان فقط میخواهم پدرم را حلال کنی.
    در حالیکه سعی میکرد بنحوی مرا که سد راهش شده بودم کنار بزند و از آنجا برود غرید:حلالش نمیکنم تا قیام قیامت هم حلالش نمیکنم.بخاطر آن طفل معصوم و بخاطر آن بهتون ناروایی که بما زده وعده ما به قیامت.برود آن دنیا جواب بدهد.
    بی اختیار از حرف او تنم لرزید و از ته دل فریاد تضرع و زاری ام بلند شد:نه مسعود خان تو باید حلالش کنی اودیگر دستش از دنیا کوتاه است بخاطر من...گریه دیگر امانم نداد.دوباره داغ پدرم تازه شده بود و های های گریستم.از من نپرسیدم برای پدرم چه اتفاقی افتاده مثل اینکه میدانست و برایش تازگی نداشت.در حالیکه چشمانش نم اشکی برداشته بود ومرا مینگریست این دو بیت را زیر لب زمزمه کرد:
    دوران بقا چون باد صحرا بگذشت
    زشتی و بدی خوب و زیبا بگذشت
    پنداشت ستمگر که ستم بر ما کرد
    بر گردن او بماند و از ما بگذشت

    فقط همین را گفت و رفت.معلوم بود هنوز پدرم را نبخشیده و معلوم بود که هنوز آن ظلم و ستم را از یاد نبرده است.نمیدانم از کجا خبر داشت شاید مشدی به گوشش رسانده بود.حتی قبول نکرد یک لحظه آنجا بایستد.در چشم او پدرم یک ستمگر بود.باید هر طور بود جلویش را میگرفتم و از دلش در می آوردم بدون آنکه متوجه بشود آرام و آهسته راه افتادم میخواستم به هر نحوی شده خانه اش را یاد بگیرم.بیچاره پیرمرد بقدری کشیدن گونی گردو براش طاقت فرسا بود که بین راه چندین بار بارش را بر زمین گذاشت و نشست.دلم نمیخواست مرا ببیند.خودم را کنار میکشیدم و تماشایش میکردم که چطور هن هن کنان و بیحال روی زمین ولو شده است.از فرط خستگی نفس نفس میزد.در انتهای خیابان نبش یک کوچه باغ باریک قهوه خانه ای قرار داشت که پیرمرد داخل ان شد.پیش خودم گفتم لابد برای رفع خستگی آنجا نشسته تا چای بنوشد و یا قلیانی بکشد.مدتی طول کشید دلم بدجوری شور پسرم را میزد.جلوتر نرفتم و نگاه دزدانه ای بداخل قهوه خانه انداختم.جمعیت زیادی داخل آنجا مشغول نوشیدن چای و کشیدن قلیان بودند از مسعود خان هم خبری نبود مثل سوزن اب شده بود و رفته توی زمین یعنی چه؟چطور شده؟اگر بیرون آمده بود که میدیمش.همینطور متحیر ایستاده بودم و بر بر آنجا را نگاه میکردم.از صدای جاهل مآبانه شاگرد قهوه چی بخودم آمدم.
    -آبجی فرمایشی بود؟
    از دیدنش هول شده بودم.بی اختیار پرسیدم:چای داری؟نگاه مشکوکی به سر و ضعم انداخت و با همان لحن گفت:داشتنش که داریم!مکث کوتاهی کرد و د رحالیکه تخت جلوی قهوه خانه را نشانم میداد گفت:خوبیت نره آبجی بیای تو و بین یک مشت دود و دم بنشینی شوما همینجا باشین من خودم برات چای می آرم.
    چاره ای نبود روی تختی که نشانم داده بود نشستم.خودش رفت تا چای بیاورد.
    از توی قهوه خانه صدای درهم و برهم گفتگو صدای قل قل قلیان و بوی تند تریاک می آمد.دوباره سرک کشیدم دیدم قهوه چی راست میگوید چند نفری ته قهوه خانه پای منقل تریاک دراز کشیده بودند.
    بقیه مشتریهای قهوه خانه که اغلب جوان بودند در این وقت روز برای وقت


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #52
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    562 - 577

    گذرانی به آنجا آمده بودند. از رادیو قهوه خانه صدای قمر می آمد. دوباره خاطرات قدیمی جلوی چشمم جان گرفتند. آه که خاطرات قدیمی چه سایه بلندی دارند. همه چیز آنجا مرا به یاد پدرم می انداخت. صدای قل قل قلیانها، صدای بلبل اسیری که میان قفس بالای سرم بال و پر می زد، صدای آواز قمر و حتی چهره صاحب قهوه خانه با آن سبیلهای کلفت و تابیده اش که پشت دخل نشسته بود. انگار پدرم را می دیدم که می گوید گوهر هر طوری شده آن قضیه را از دل پیرمرد درآور. یعنی چه، شاید به خاطر شباهت صاحب قهوه خانه بود که آن طوری شده بودم و یا شاید به خاطر مسعود خان، نمی دانم. تا شاگر قهوه چی خواست برایم چای بیاورد از دور دیدم که صاحب قهوه خانه او را صدا زد و در گوشش پچ پچی کرد و یکی دو اسکناس درشت از پولهایی که می شمرد جدا کرد و به دستش داد. شاگرد قهوه چی سینی چای را روی تخت گذاشت. احساس کردم مردی که پشت دخل نشسته بود مرا می پاید. در حالی که از دور کسانی را که پای منقل تریاک افتاده بودند را نشانش می دادم پرسیدم: اینجا همیشه از این خبرها است؟
    نیم نگاهی به او ستایش انداخت و مِن مِن کنان گفت: وقتی خود دولت برای دود و دمی ها سهمیه توی دواخونه ها گذاشته ما اینجا سر پیازیم یا ته پیاز!
    حرف حساب می زد، نمی دانستم چه بگویم. به فکر حرف او بودم که دهان گشود و گفت: این قابل شما رو نداره همشیره.
    با تعجب به او نگاه کردم، مقداری اسکناس توی سینی گذاشته بود. از دیدن اسکناسها یکه خودم. سر از کارش در نمی آوردم. مات و متحیر پرسیدم: این دیگر چیست؟
    درحالی که یک چشمش به من بود و یک چشمش به او ستایش، سینه اش را صاف کرد و گفت: شیرینی شوما، البته قابل شوما نیست. ایشالا بعد جبران می کنیم.
    فوری فهمیدم مرا با مأمور مالیات عوضی گرفته. متوجه شدم دادن رشوه برایشان معمول است. لبخند زدم و پرسیدم: چرا فکر می کنی من دارایی چی هستم؟
    فکر کرد رشوه اش به نظرم آمده. در حالی که نیشش تا بناگوشش باز شده بود با لحن تملق آمیزی گفت: از سر و وضعتان همشیره. قیافه تان به آدم حسابیها می خورد.
    لبخند تلخی زدم و گفتم: اما من فقط یک مشتری هستم.
    گمان کرد این مبلغ در نظرم نیامده، برای کسب اجازه نگاهی به او ستایش انداخت. ملتفت شدم که می خواهد رشوه چرب تری به من بدهد، دلم نمی خواست بیشتر آنجا بمانم. می دانستم که شوهرم راضی نیست. به خود جرأت دادم و بی مقدمه پرسیدم: ببین آقا، من دارایی چی نیستم، مشتری هم نیستم. آمدم اینجا در مورد یک نفر پرس و جو کنم، فکر می کنم از مشتریهای شما باشد.
    انگار که خیالش از جانب من راحت شده باشد، به قول معروف شیر شد، به تصور اینکه به دنبال مرد جوانی هستم، در حالی که نیشش تا بنا گوشش باز شده بود با لحن کنایه آمیزی از دور به مشتریهایش اشاره کرد و پرسید: شیرینی ما که محفوظه، نه؟ خوب بگویید ببینم با کدامشان کار داری؟
    دوباره نگاهی به داخل انداختم و گفتم: اینجا نمی بینمش، اما یک ربع پیش خودم دیدم آمد اینجا. حالا نمی بینمش.
    نگاه مشکوکی به من انداخت و با لحن جاهلانه ای پرسید: نکند ما را گرفته ای آبجی، برو بگذار به کار و کاسبیمان برسیم، دنبال اَجنه که نمی گردی؟
    سینی چای را برداشت تا برود. این آخرین فرصت بود، با عجله گفتم: ببین چه می گویم آقا، این آدمی که من پی اش می گردم یک پیرمردیست حدود هشتاد، نود ساله. امروز هم دیدمش گردو می فروخت.
    ایستاد و با لحنی معترض گفت: خب از اول درست نشونی بده، ببینم نکند با همین پیرمرده کار داری؟ مکثی کرد و باز گفت: اسمش سر زبانم است. اسمش چی بود؟
    هیجان زده گفتم: مسعود خان.
    - آره خودش است. درست است. همین پیرمرده که با عیال و دخترش توی خرابه پشت قهوه خانه زندگی می کنند. کارهای قهوه خانه را آنها انجام می دهند. حالا ببینم آبجی برای چه کاری می خواهیدشان؟
    مثل اینکه کسی حرف توی دهانم گذاشت. چون آرزوی برگشتنشان را داشتم گفتم: برای سرایداری.
    با ناباوری نگاهی به من انداخت و گفت: پیرمرد که خیلی فکستنی است، فکر نمی کنم به دردتان بخورد. صاحب قهوه خانه تا حالا چند بار جوابش کرده، برای همین گردو می فروشد. بیچاره دیگر از زور پیری از پس کار قهوه خانه بر نمی آید. آن وقت شما می خواهید باغ دستش دهید. من که فکر نمی کنم به دردتان بخورد.
    آهسته پرسیدم: پس اوستایت هیمن طوری جا بهشان داده؟
    در حالی که سرش را تکان می داد خندید و گفت: کدام گربه محض رضای خدا موش می گیرد که این دومیش باشد؟ مشدی قنبر، صاحب قهوه خانه را می گویم، چند برابر کرایه آن اتاق درب و داغونی که بهشان داده از عهد و عیالش کار می کشد. با کنجکاوی پرسیدم: چه کاری؟
    معلوم بود که از پرس و جو کردن من حسابی کلافه شده است.
    بی حوصله گفت: خب معلوم است، توی قهوه خانه هر کاری باشد باید بی چون و چرا بکنند، بدبختند دیگر، هر کاری که مشدی قنبر بگوید باید انجام دهند.
    بی اختیار پرسیدم: حتی جور کردن بند و بساط منقل و وافور هم با آنهاست؟
    سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت: نه، نه، همه کار می کنند اِلّا این یک کار، از اول هم پیرمرده به داش کرم گفته بود این یک کار را قبول نمی کند.
    پرسیدم: داش کرم دیگر کیست؟
    از دور مردی را نشانم داد و گفت: همه کاره اینجا. خیلی آقاست، اوستایم خیلی قبولش دارد. هر وقت نباشد او پای دخل می نشیند. پیرمرده را هم او انیجا آورده. می خواهی صدایش بزنم؟
    این یکی را نمی خواستم، با این حال چاره ای نداشتم، دو تومان کف دستش گذاشتم و گفتم: باشد، صدایش بزن
    فوری داش کرم آمد. شاگرد قهوه چی راجع به من با او حرف زده بود. با فاصله روبرویم ایستاد و گفت: سلام عرض کردم همشیره. من داش کرم هستم، فرمایشی بود؟
    نگاهش کردم. جوان مؤدب و زحمتکشی به نظر می آمد.
    گفتم: علیک سلام، می خواستم در مورد...
    نتوانستم حرفم را تمام کنم انگار نمی توانستم به او دروغ بگویم. بنده خدا زحمتم را کم کرد و گفت: شما مسعود خان را برای چه کاری می خواستی آبجی؟
    - برای سرایداری.
    - معرفش به شما گفته که بنده خدا خیلی پیر است؟
    - می دانم. اما شنیده ام که آدم خیلی درستی است.
    خندید و گفت: درست که چه عرض کنم، فرشته است. من او را سالهاست می شناسم، چندین سال توی باغ معیری با هم کار می کردیم.
    شگفت زده پرسیدم: شما آنجا چه کار می کردید؟
    با افسوس گفت: باغبانی، تمام کارهای گلخانه آنجا با من بود. اما وقتی ارباب باغش را فروخت هر دو بیکار شدیم.
    - با این حساب او را خوب می شناسید؟
    - بله که می شناسم، بیچاره پیرمرد برای درآوردن یک لقمه نان حلال صبح تا شوم دارد زحمت می کشد. فقط مدیونتان نباشم، شنیده ام که دامادشان از تبعیدیهای بندرعباس بوده. شنیده ام همان جا اعدامش کرده اند، راست یا دروغش را نمی دانم فقط خواستم این را هم گفته باشم. اما خوب دامادشان به اینها چه مربوط. خواستید خودم ضامنشان می شوم. می خواهید همین الآن صدایش بزنم با هم قرار مدار بگذارید؟
    ترسیدم دستم رو بشود. به خاطر همین با عجله گفتم: حالا نه، اول باید با شوهرم حرف بزنم اگر او حرفی نداشت دوباره بر می گردم.
    سر تکان داد و گفت: خودتان می دانید، فقط این را هم گفته باشم که همین روزها صاحب قهوه خانه قصد معامله اینجا را دارد. می خواهد اینجا را بفروشد و خانه ای در شهر بخرد برای همین مسعود خان و عهد و عیالش را جواب کرده. خلاصه همین امروز و فردا است که از اینجا بروند. این را گفتم که اگر خواستید زودتر بیایید دنبالشان.
    مکثی کرد. مثل اینکه از گفتن مطلبی خجالت می کشید. باز هم ادامه داد: اگر احیاناً باغبان هم خواستید، چاکرتان کرم هم اینجا هست، می توانید راجع به من از مشدی قنبر، صاحب قهوه خانه تحقیق کنید، راستش از کار قهوه خانه هیچ خوشم نمی آید. کار باغبانی را بیشتر دوست دارم.
    دلم شور می زد. دیگر درنگ در آنجا جایز نبود. نمی خواستم مسعود خان مرا آنجا ببیند.
    - باشد، اگر خواستم خبرتان می کنم. آرام آرام به طرف خانه راه افتادم. دلم نمی خواست پسردایی در آن وضعیت مرا ببیند. دوباره غم و اندوه گذشته ها بر قلبم نشسته بود. غمی که نمی توانستم تا آخر عمر بی خیالش شوم. غم فراق دخترم دوباره در وجودم زبانه می کشید، اندوهی که مثل شعله ای آتش، زیر خاکستر قلبم همیشه روشن بود و مرتب زبانه می کشید. تمام صحنه های زندگیم که به خیالم از یاد برده بودم دوباره جلوی چشمم مجسم شد. از همه بدتر آخرین روز جدایی از گیتی، احساس کردم ای کاش می شد آن روز با او فرار می کردم. کاش می شد گذشته ها رو عوض کرد.
    به خانه رسیدم. پسردایی مثل همیشه منتظر نشسته بود تا با هم ناهار بخوریم. سر غذا خیلی کوشیدم تا حفظ ظاهر کنم اما نمی توانستم. هیچ اشتهایی به خوردن نداشتم. دیدن حال و روز مسعود خان پس از یک عمر خدمت بغضی شده بود و راه گلویم را می فشرد. فقط به خاطر شوهرم سفره را گستردم و سر به زیر کنارش نشستم. او فوری متوجه شد. تا چشمش به من افتاد پرسید: گوهرجان مثل همیشه سر کیف نیستی، خبری شده؟
    دلم نمی خواست به او حرفی بزنم اما نتوانستم. آهسته گفتم: امروز مسعود خان را دیدم.
    مثل اینکه خبر خوش و مسرت بخشی شنیده باشد گفت: چه خوب، او را کجا دیدی؟
    هیچ فکر نمی کردم او را بشناسد. با حیرت پرسیدم: تو او را از کجا می شناسی؟
    با لبخند مهربانی به من خیره شد و گفت: خیلی دلت می خواهد بدانی؟
    با غم و اندوه سرم را تکان دادم و گفتم: خوب معلوم است!
    در حالی که یکباره دست از خوردن کشیده بود، عاشقانه نگاهم کرد و گفت:
    حقیقتش روزها که پدرت دنبال کارش می رفت من و عمه مهین با هم می آمدیم پشت باغ، البته دروغ نگفته باشم گه گاهی خودم می آمدم. ساعتها پشت دیوار می نشستیم، آنقدر منتظر می ماندیم تا تو را ببینیم. بیچاره عمه مهین از دور با حسرت تماشایت می کرد و اشک می ریخت. با صدای گرفته ای تو را نشانم می داد و می گفت، می بینی عمه، رنج گل بلبل کشید و برگ گل را باد برد.
    یک لحظه ساکت ماند، نفس عمیقی کشید و پرسید: تو این چیزها را می دانستی؟
    در حالی که اشکهایم بی اختیاز سرازیر شده بود گفتم: نه، نمی دانستم.
    - مسعود خان را از همان روزها می شناسم.
    نمی دانستم صلاح است یا نه، اما از او پرسیدم: ببینم بعد از مهین جانم دیگر نیامدی به من سر بزنی؟
    لبخند محزونی زد و گفت: چرا آمدم، هر وقت دلم برایت تنگ می شد می آمدم. با اینکه می دانستم دیگر ممکن نیست به هم برسیم، باز هم می آمدم. دست خودم نبود، هنوز می خواستمت و وقتی پدرت سد راهم شد از همیشه بیشتر. تا اینکه فهمیدم...
    دیگر نتوانست به حرفش ادامه بدهد. صدایش دو رگه شد. با چشمانی سرخ از سر سفره بلند شد. خودم را سرزنش کردم چرا گذاشتم حرف به اینجا کشیده شود.
    دوباره بهم ریخته بودم. شب و روزم شده بود گریه. دوباره یاد گیتی پس از سالها دیوانه ام کرده بود. شوهرم خیلی آقا بود، محض خاطر من و دلجویی از مسعود خان یک شب با مشدی رفتند به خانه او. خلاصه با وساطت مشدی گذشته ها را از دلش درآوردند و راضیش کردند برگردد باغ. اما از آنجایی که مسعود خان دیگر پیر شده بود، آقا کرم هم به عنوان باغبان با او آمد. پیش از آنکه مشدی به ولایتش برگردد، یک تکه زمین و یک خانه در ویلایت خودش برایش خریدم تا دست کم این باقیمانده ی عمرش را در آنجا به راحتی زندگی کند. البته به جز این، یک مستمری هم برایش تعیین کردم که تا زنده بود ماه به ماه برایش می فرستادم. یک سال بعد از رفتن مشدی بود که گل بهار با آقای کرم ازدواج کرد و خدا یک دختر بهشان داد که اسمش را گذاشتند مریم. همین مریم بانوی خودمان را می گویم.
    یکی دو سال دیگر هم گذشت. حالا دیگر باغ به همت مسعود خان و آقا کرم دوباره آباد شده بود. خیلی برایش مشتری پیدا می شد. حتی یک بار از طرف یکی از سفرای خارجی پیغام آوردند که به هر قیمت که پیشنهاد کنم آنجا را می خرند، اما پاسخ دادم قصد فروش آنجا را ندارم. کم کم و با گذشت زمان دیگر احساسات من متعادل تر شده بود. گاهی اوقات که فرصتی فراهم می شد برخلاف گذشته به آنجا سر می زدم. بدون آنکه پا به داخل ساختمان اربابی بگذارم، ساعتها کنار معصومه و گل بهار می نشستم و با آنها حرف می زدم. به گل بهار که سواد خواندن و نوشتن نداشت، خواندن و نوشتن یاد دادم و از دور دخترش را که مثل یک دسته گل زیبا در باغ مشغول بازی بود تماشا می کردم و با حسرت برای گیتی خودم آه می کشیدم. با این حال روحیه ام زمین تا آسمان تفاوت کرده بود. راستی که این چند ساله چقدر عوض شده بودم. همه اینها فقط به این دلیل بود که عبدالرضا کنارم بود، یاور و پشتیبانم بود. هر وقت از مدرسه بر می گشتم، دایی چای را آماده کرده بود و مشتاقانه به استقبالم می آمد. بنده ی خدا هم صحبتی نداشت، عصرها توی مطب به عبدالرضا کمک می کرد.
    پسردایی سخت مشغول کارش بود. حالا دیگر اسم و رسمی به هم زده بود. دیگر آن قسمت از خانه که به مطب اختصاص داده بودیم کفاف بیمارانش را نمی داد. همیشه تا راهرو خانه مان مملو از آدم بود. شلوغی و ازدحام بیماران مطب مزاحم درس و مطالعه پسرم می شد که کم کم داشت خودش را برای رفتن به دبیرستان آماده می کرد.
    به عبدالرضا پیشنهاد کردم مطبش را به مجموعه قدیمی باغ منتقل کند که نپذیرفت. با پس انداز خودش در یکی از محلات جنوبی و دورافتاده شهر مطبی دست و پا کرد. روزی نبود که متأثر به خانه برنگردد. اوایل هر چه علتش را می پرسیدم چیزی نمی گفت، غذا که می کشیدم نمی خورد. اصرارش می کردم، می پرسیدم چیزی نمی گفت، غذا که می کشیدم نمی خورد. اصرارش می کردم، می گفت سیرم. سرانجام دست به دامان دایی شدم و از او خواستم ته و توی قضیه را درآورد. به دایی گفته بود آقا جان، از وقتی توی این محیط طبابت می کنم دست خودم نیست. یک لقمه نان راحت از گلویم پایین نمی رود. نمی دانید آنجا چه خبر است، اکثر بچه ها با شکم گرسنه شبها سر بر زمین می گذارند. بیشترشان با پای برهنه به مدرسه می روند. همگی دستهایشان از سرما ترک خورده، هیچ کس نیست به فریادشان برسد. آخر من با پول همین مردم است که به اینجا رسیده ام، آخر چطور من یک نفر می توانم درد این مردم را دوا کنم.
    روز بعد با اصرار از عبدالرضا خواستم مرا هم همراهش ببرد. وضعیت مردم خیلی اسفناک تر از آن بود که می پنداشتم. همه جا کثیف بود. زنان زیادی کنار جوی تشت رخت گذاشته و لباسهای کثیف پیش رویشان را می شستند. کوچه پر بود از بچه هایی که با سر و صورت نَشُسته و موهای ژولیده توی خاک بازی می کردند. وقتی پای درد و دل بعضی هاشان نشستم، می گفتند که ما در اینجا نه مدرسه داریم و نه حمام. طفلیها به خیال گرفتن کمک دورم حلقه زده بودند. از دیدن محرومیت آنها بی اختیار به یاد کودکی و زندگی گذشته ام افتادم. خوب یادم است آن روز در راه برگشت غرق در فکر بودم، ولی تنها تأسف و اندوه کافی نبود. باید برایشان کاری می کردم. حالا حال شوهرم را بهتر می فهمیدم. امیدوار بودم با فروش مقداری از زمینها پشت عمارت اربابی برایشان مدرسه و حمام بسازم. موضوع را با شوهرم در میان گذاشتم، با این که خودش موافق بود اما گفت بهتر است در این باره بیشتر فکر کنم.
    اما من فکرهایم را کرده بودم این کمترین کاری بود که از دستم بر می آمد.با اینحال مجموعه قدیمی باغ هنوز بی استفاده افتاده بود همینطور ساختمان اربابی سرانجام به فکرم رسید که مجموعه قدیمی را تبدیل به مدرسه کنم.آرزویم این بود که د رمدرسه ام دختران فهمیده ای پرورش بدهم که در آینده مادرانی نمونه باشند.وقتی موضوع را با عبدالرضا در میان گذاشتم خیلی خوشحال شد و گفت کار درستی میخواهی انجام بدهی.به او وکالت ددم هر کاری لازم است انجام دهد با عمو رضا هم مشورت کردم.او هم گفت کمک میکند.خلاصه خیلی دوندگی کردیم تا مدرسه راه افتاد.
    بیاد مادرم اسمی برای مدرسه انتخاب کردم.مدیریت و اداره یک مدرسه برای من یک تجربه زیادی نداشتم کار پر مسئولیتی بود دیگر مثل گذشته ها فرصت کافی برای رسیدگی به همه کارها نداشتم.هر روز ساعت 6 صبح از خانه بیرون می آمدم و گاهی خیلی دیرتر از شوهرم به خانه برمیگشتم.حتی خیلی از روزها میشد که فراغت کافی برای خوردن ناهار نداشتم.گاهی گل بهار که با اقا کرم بعنوان سرایدار در مدرسه زندگی میکردند وقتی میدید چطور خودم را از پای د رمی آورم با دلسوزی میگفت خانم جان تو را بخدا دیگر بس است فردا را که از شما نگرفته اند.بروید منزل و استراحت کنید.
    در اینگونه مواقع وقتی میدید از پس من بر نمی آید تلفن میز مطب و میگفت اقا بیاید دنبالم.کم کم این برنامه شد یک عادت پسر دایی هر روز سر یک ساعت معین می آمد دنبالم وقتی که میرسیدیم خانه دایی چای را آماده کرده بود.بنده خدا با وجودی که دیگر خیلی پیر شده بود ولی از هیچ کمکی دریغ نمیکرد کم کم باید برای رسیدگی به امور خانه کسی را استخدام میکردم.
    اواخر سومین سال تاسیس مدرسه یک روز برفی تازه به محل کارم رسیده بودم که زنگ تلفن بصدا در آمد پسرم بود.با شنیدن صدای او دلم فرو ریخت میدانستم الان باید در مدرسه باشد با صدای وحشت زده به من گفت که حال پدربزرگ هیچ خوب نیست.نفهمیدم چطور خودم را بخانه رساندم.با عجله وارد شدم.همه زودتر از من رسیده بودند.اشرف کنار تختش نشسته بود و میگریست فهمیدم دیگر کار از کار گذشته دایی ناصرم با آن آرامش همیشگیش انگار خوابیده بود.صدای فریادهایم با ضجه های اشرف که مویه و زاری میکرد بهم آمیخت.دوباره خاطره مرگ پدرم در ذهنم تداعی شد .از ته دل فریاد میزدم دست خودم نبود.دایی ناصر کسی بود که از روزی که چشم باز کردم او را بجالی پدر بالای سرم دیده بودم.دوباره خاطراتی که از او داشتم جلوی چشمانم رژه رفتند.
    انگار دوباره صدای گفتگویشان را با اشرف میشنیدم که از او میپرسید:آقاجان من را بیشتر دوست دارید یا گوهر را؟صدای دایی با وجود آنکه دیگر لبانش از هم باز نمیشد هنوز در گوشم میگفت:مساوی مساوی.
    خم شدم و پنج انگشتش را که با گفتن مساوی آنها را نشان میداد بوسیدم.
    صحنه روز اسباب کشی به خانه قمر خانم صدای خنده هایش با مهین جان بخاطر انکه وانمود کرده بود ما خانواده دومش هستیم و بدتر از همه صحنه روزی که دل شکسته از دست پدرم از در باغ بیرون میرفت همه و همه جلوی چشمانم زنده شد.
    هنوز هم تلخی روزهای پس از فوت دایی را از یاد نمیبرم.تا مدتها تحمل خانه بدون او را نداشتم هر گوشه و کنار خانه مرا بیاد او می انداخت گلهای یاسی که برای من تو باغچه کاشته بود قفسی که برای پرنده ها توی فصل سرما ساخته بود و به درخت گل یخ آویزان کرده بود همه و همه یادآور او بودند.
    سه چهار سال بعد منصور را برای ادامه تحصیل به اروپا فرستادیم.باز هم چند سال گذشت.حالا دیگر من مانده بودم و عبدالرضا بر خلاف ما اشرف حسابی سرش شلوغ بود.دیگر مادربزرگ شده بود سه چهار نوه داشت که سرش با آنها گرم بود.هر وقت مرا میدید به شوخی میخندید و میگفت:خیلی بیخیال هستی زنداداش.پس کی میخواهی این آقای دکتر ما را زن بدهی؟
    منصور نزدیک به بیست و هفت هشت سالی سن داشت کم کم موقعش بود.وقتی خودش برایم نوشت که برایم همسری انتخاب کنم دست و آستین بالازدم.لازم نبود د راین خانه و آن خانه را بزنم.ثریا از شاگردان خودم بود.مادرش را در کودکی از دست داده بود و پدرش دست تنها بزرگش کرده بود.دختر سرد و گرم چشیده ای بود.مدتها بود او را زیر نظر داشتم پس از اتمام تحصیلاتش بعنوان معلم پیش خودم کار میکرد.معلم مسئول مهربان و دلسوزی بود.میدانستم که میتواند همسر و مادر خوبی هم باشد.برای همین او را برای پسرم خواستگاری کردم.خدا میداند وقتی پدرش فهمید او را برای پسر خودم میخواهم از خوشحالیش چه حالی پیدا کرد.میگفت تا عمر دارم خیالم از بابت ثریا راحت است.میگفت میدانم که شما به چشم دخترتان به او نگاه میکنید حمل بر تعریف نباشد نه به او بلکه به تمامی شاگردانم بهمین چشم نگاه میکردم.دخترانی که بعدها خیلی شان مصدر امور شدند.تا همین چند سال پیش هنوز هم بعضی از آنها را پس از سالها در جای میدیدم می آمدند جلو و خودشان را معرفی میکردند.با ذوق و شوق میگفتند که دیگر نوه هایشان هم در مدرسه من درس میخوانند.گاهی اگر مرا در حال پیاده شدن از اتوموبیل قدیمی میدیدند به هوای آنکه سر به سرم بگذارند خنده کنان میگفتند وای خانم مدیر ما دیگر نوه و نتیجه دار شدیم اما شما هنوز هم این اتوموبیل قدیمی را دارید؟شما باید اتوموبیلها مدل بالا سوار شوید این دیگر خیلی...
    اجازه نمیدادم بقیه حرفشان را تمام کنند خنده خنده رشته کلامشان را میبریدم و میگفتم:هیچ هم اینطور نیست بچه ها هنوز هم که هنوز است خیلی از اتوموبیلهای گراقیمت و مدل بالا هستند که به گرد چرخ این نمیرسند...
    بعد به هوای آنکه با آنها مزاحی کرده باشم با چشم و ابرو به اقا که پشت فرمان نشسته بودند اشاره میکردم و میگفتم:البته اگر نظر مرا بخواهید هر چیزی که قدیمی شود کلی قدر و قیمت پیدا میکند و میخندیدم مشخص بود منظورم به کیست.آنها هم که این را میشنیدند از خنده ریسه میرفتند.خود آقا هم همینطور همانطور که میخندید در تایید این صحبتهای من سر تکان میداد که یعنی بله همینطور است که میگویی.
    وقتی صحبتهای عزیزم به اینجا رسید خودش هم شروع کرد به خندیدن.منهم همینطور بعد برای چند لحظه ساکت ماند و به گوشه ای خیره شد.مشخص بود که د رحال و هوای خودش است سپس با آه نفسی تازه کرد و ادامه داد:از شوخی گذشته همینطور است لی لی جان هر چه میگذرد بیشتر از گذشته ها ارزش حضورش را در زندگیم حس میکنم ازدواج با او برایم شروع یک زندگی دوباره بود عشق و محبت او سبب شد تا به کارهایی دست بزنم که ارزویش را داشتم.گرچه فراق گیتی رنج دائمی و پنهان روح و روانم بود اما تنها به یمن وجود او بود که توانستم حتی این داغ همیشه تازه را در قلبم بهتر تحمل کنم.میدانی لی لی جان از قسمت گریزی نیست.قسمت ما هم این بود.همه اینها را هم از حکمت خداوند میدانم خدا میداند که از گذشته ها چقدر پشیمانم ولی از انجا که تقدیر این چنین رقم زده شده بود آنچه مسلم است باید این حوادث پیش می آمد.
    گاهی با خودم میگویم شاید اگر پدرم سد راه رسیدن ما بهم نمیشد چه بسا سختیها و فراز و نشیبهای زندگی باعث میشد تا یک عمر چشمم به دنبال زندگی پر زرق و برق اشرافی با ایرج باشد.شادی هم باید این اتفاقها می افتاد گرچه آرزو داشتم کاش میشد گذشته ها را عوض کرد.
    این نخستین بار بود که شرح حال عزیزم را از زبان خودش میشنیدم.روزها تا دستم خالی میشد آنچه را از زبانش با اب و تاب شنیده بودم روی کاغذ می آوردم تا فراموشم نشود.
    هر بار که مریم بانو برایمان چای و تنقلات می آورد و ما را سرگرم گفتگو میدید میخندید و سربه سرمان میگذاشت خنده خنده میگفت:هزار ماشالله!شما مادربزرگ و نوه هنوز هم خسته نشده اید؟مگر قصه حسین کرد شبستری برای هم میگویید که تمام نمیشود؟
    من و عزیزم فقط میخندیدم.خوب یادم است که یک روز پیش از برگشتن عمه گیتی و درست پس از اتمام صبحتهای عزیزم.من که به فکر فرو رفته بودم با لحنی متعجب و شگفت زده از او پرسیدم: " عزیزم چطور تا حالا این حرفها را برایم تعریف نکرده بودید؟ "
    عزیز لحطه ای ساکت شد، بعد آهی کشید و گفت: " این حرفها را نه تنها برای شما، بلکه تا به حال برای هیچ کس نقل نکرده بودم. حقیقتش هم نمی خواستم تا آخر عمر به کسی بگویم، خودم هم نفهمیدم چه شد که سر درد دلم باز شد لی لی جان. همیشه دلم می خواست یک روز داستان زندگی ام را بندویسم، اما هیچ وقت فرصت این کار را نداشتم، شاید هم دلش را نداشتم ... نمی دانم. این بود که وقتی دیدم اصرار می کنی، پیش خودم گفتم تا این خاطره ها را با خودم به زیر خاک نبرده ام بهتر است برای تو تعریف کنم. بخصوص حالا که داری عروس می شوی. ممکن است از تجارب من استفاده کنی. کسی چه می داند، چه بسا بتوانی آرزوی مرا برآورده کنی و این خاطرات را به رشته تحریر درآوری. خودم که نتوانستم، دست کم شاید دیگران با خواندن سرنوشت من عبرت بگیرند. "
    عزیز پس از گفتن این حرفها شروع کرد به گریه کردن.
    با نگرانی گفتم: " حالا برای چه گریه می کنید عزیز؟ "
    " برای آرزوهایم لی لی جان، برای کارهایی که از دستم بر می آمد و نکردم. برای کوتاهی هایی که کرده ام. "
    از شنیدن صحبت های عزیز بغض راه گلویم را گرفت. بغض آلود گفتم: " شما هم چه حرفها می زنید عزیز، شما تا جایی که از دستتان برآمده همه کار کرده اید، نمونه اش این همه شاگردانی که تربیت کرده اید... "
    دیگر بیشتر از این نتوانستم حرف بزنم، بغضی که خفه ام می کرد ترکید، از صدای هق هق من گریه عزیز هم شدت گرفت و اشک ریزان گفت: " خدا قبول کند دخترم، خدا قبول کند. حالا تا کسی نیامده پاشو آبی به صورتت بزن. "
    روز بعد به محض رسیدن عمه گیتی، مراسم عقد ما خیلی ساده برگزار شد. برخلاف همیشه آن روز مادرم ملشوره را فراموش کرده بود و با آرامش خیال سفره عقدمان را می چید. چرا که دیگر هم پارسا برایش غریبه نبود و هم خیالش از بابت تهیه جهیزیه من تا حدودی راحت شده بود. طبق پیشنهاد عزیز قرار شد تا پدرم یک واحد از آپارتمانهایی که در قسمتی از باغ در دست احداث بود به عوض جهیزیه به نام من سند بزند تا بعد از اینکه از انگلیس برگشتیم آنجا زندگی کنیم.
    دو هفته بعد از عقد که پارسا و عمه گیتی ایران بودند حسابی سرمان شلوغ بود، مهمانیهای پی در پی، پاگشا، رفت و آمد دوستان و آشنایان. بنده خدا مادرم تازه داشت رفتن مرا باور می کرد. چیزی که انگار هنوز خودم باور نداشتم. درعین حال نگران حال عزیز بودیم، بخصوص دو سه روز آخری که مادربزرگم هیچ حالش خوب نبود. عاقبت شب رفتن ما فرا رسید، مادرم میهمانی بزرگی ترتیب داده بود. یک میهمانی خداحافظی. آن شب تمام مدت عمه گیتی دور از چشم عزیزم اشک می ریخت، همین طور من و مادرم. روحیه مادرم هم دست کمی از عمه گیتی نداشت، اما با این حال از ترس عزیزم جرأت نمی کردیم ناراحتی مان را بروز بدهیم. هیچ کس دل و دماغ نداشت. تصمیم بر این بود که عزیزم را فرودگاه نبریم. آقاجون از عمه جان اشرف خواسته بود تا این چند روزه هوای عزیزم را داشته باشد، برای همین قرار بود وقتی خواستیم به فرودگاه برویم عمه جان اشرف پیش عزیزم بماند.
    عزیزم انگار ملتفت شده بود. با نگاهی کنجکاو و غمگین همه را می پایید. پدرم به آقاجون مأموریت داده بود که هرطور شده مادربزرگم را از آمدن به فرودگاه منصرف کند.
    سرانجام موقع رفتن فرارسید. همه معذب از جا برخاستند تا لباس بپوشند، اما عزیز کز کرده بود و گوشه ای نشسته بود. آشفته حال و غمگین متوجه اطرافش بود. تا چشمش به پدرم افتاد که کت و شلوار پوشیده او هم از جا برخاست. پدرم از دور به آقاجون اشاره کرد تا چیزی بگوید، اما انگار زبان او هم بند آمده بود. لام تا کام حرف نزد. عزیزم با سرعت لابس پوشید. پدرم که سخت متوجه و نگران حال مادرش بود، جرأتی به خود داد و با ملاطفت گفت: " عزیز، شما خسته اید. کسی از شما با این حالتان توقع ندارد به فرودگاه بیایید. "
    عزیزم که انگار دست همه را خوانده بود در حالی که لبخند تلخی گوشه لبانش نقش بسته بود با صدای گرفته و غمگینی گفت: " خیال می کنی اگر اینجا بمانم حال و روزم بهتر از این است که بیایم فرودگاه؟ "
    " اما عزیز محض خاطر خودتان می گویم، خانه بمانید بهتر است. "
    این بار عزیز قرص و محکم گفت: " نه منصور جان این طوری خیلی بهتر است. قبلاً یک بار طعم بی خداحافظی جدا شدن از خواهرت را چشیده ام، دیگر طاقت... "
    عزیز دیگر نتوانست چیزی بگوید. دیدن اشک های او به همه این اجازه را داد که راحت گریه کنند. پدرم که سخت نگران حال مادرش بود، دست به دامان عمه جان شد.
    " تو را به خدا عمه جان، شما یک چیزی بگویید. "
    عمه جان اشرف در همان حالیکه گریه می کرد گفت: " نگران نباش عمه، بگذار هرچه توی دلش هست بریزد بیرون، در مورد فرودگاه هم به نظر من صلاح این است که بیاید. این طوری خیلی بهتر است. "
    پدرم دیگر حرفی نزد همین طور هم دیگران. عزیزم عزمش را جزم کرده بود. وقتی رسیدیم فرودگاه باران تند و ریزی می بارید. آن شب مادربزرگم گردنبندش را که می دانستم برایش خیلی عزیز است از گردنش درآورد و به عنوان توراهی به گردنم انداخت. بعد هم نوبت آقاجان بود. او هم یک ساعت قدیمی با زنجیر نقره از جیبش بیرون آورد و به پارسا داد و گفت مال پدرش بوده. آن شب آقاجون برای ما دعا کرد و مادرم با صدایی که از گریه می لرزید در گوشمان دعای سفر را خواند. همین طور هم پدرم که آن شب برای دومین بار همه اشکهایش را می دیدیم. آخرین نفری که با عزیزم خداحاقظی کرد عمه گیتی بود. تا خواست چیزی بگوید زد زیر گریه. گریه او مادرم را هم بی تاب کرده بود. همه غرق اندوه بودند و بی صدا می گریستند. اما او با صدای بلند های های می گریست، به طوری که اطرافیان با تعجب ما را نگاه می کردند. پارسا و برادرم علی تمام این صحنه ها را فیلمبرداری می کردند. بی تابی عمه گیتی به حدی بود که عزیزم سعی می کرد با حرف و صحبت او را آرام کند.
    همان شب بود که مادربزرگم به عمه گیتی قول داد به محض اینکه دکتر به او اجازه بدهد به دیدنش برود.
    سرانجام موقع رفتن رسید. عمه گیتی پس از آنکه چندین بار صورت عزیز را بوسید خواست تا دست او را هم ببوسد که مادربزرگم نگذاشت. هموز چند قدم بیشتر برنداشته بودیم که عزیزم یک بار دیگر عمه گیتی را صدا زد: " گیتی. "
    فقط همین، دیگر چیزی نگفت و در حالی که صورتش را با دستهایش پوشانده بود گریست. از پشت پرده ای از اشک شانه های او را دیدم که به شدت تکان می خورد. تا عمه گیتی ک.است برگردد، مانعش شدیم. دیدم مادرم از دور با دست اشاره می کند که نایستید. من فقط برای یک لحظه، برای آخرین بار به چهره مظلوم مادرم نگاه کردم. حالت نگاه کردنش مرا به یاد این شعر انداخت:

    ای کاروان آهسته رو کآرام جانم می رود
    آن دل که با خود داشتم با دلستانم می رود


    پایان


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 6 از 6 نخستنخست ... 23456

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/