صفحه 6 از 11 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 109

موضوع: شکلات تلخ | پروین دروگر

  1. #51
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    192_193

    من و تو هدایتشون کنیم.اونها تا خودشون به تنهایی وارد میدون نشن بعیده بتونند یک دزد حرفه ای بشن."
    هلن صدایش را پایین آورد و گفت:"آرزو چه زود خوابیده!"
    "آخه چیزی به زایمانش نمونده لابد می خواد خوب استراحت کنه که بچه درشت تر بشه تا پاداش بهتری از ناصر دریافت کنه."هلن پرسید"برای من سوال شده کهناصر با این بچه می خواد چه کار کنه.با حرفهایی که تو از ناصر زدی این کار به نظرت عجیب نیست؟"
    تارا سر تکان داد و گفت:"والا از عجیب هم عجیب تره او از این کار هدف خیلی مهمی داره فقط خدا کنه این وسط برای آرزو گرفتاری درست نشه.بین این دخترا آرزو یک چیز دیگره هم دلسوزه و هم بی ریا.تو کارش هیچ دوز و کلکی نیست به همین خاطر من دوست ندارم او را از دست بدم.آخه ناصر آدم فوق العاده خطرناک و نامردیه بویی از انسانیت نبرده پاش که بیفته از هیچ کاری رویگردان نیست.من خدا رو شکر می کنم که دیگه با او همکاری نمی کنم. وگرنه معلوم نبود تاالان چه بلایی سرم می آورد."
    با صدای بهم خوردن در حیاط تارا فوری پرده را کنار زد و به داخل حیاط چشم دوخت.هلن با عجله پرسید:"همه شون هستند؟"
    تارا پوزخندی زد و گفت"آره مثل لشکر شکست خورده لخ لخ کنان دارن می آن."بعد اشاره کرد به جواهراتی که روی میز بود و گفت:"زودتر جمعشون کن.باید ببینیم اینها چه غلطی کردند."
    هلن فوری جواهرات را داخل کیسه ای ریخت و آن را داخل کیفش گذاشت.دخترها یکی یکی با صورتی دمغ و گرفته وارد ساختمان شدند.در اولین نگاه می شد شکست را از چهره شان خواند.هلن و تارا که متوجه نتیجه کار شده بودند نگاه توبیخ آمیزی به یک یک آنان انداختند که سر به زیر داشتند.تارا پس از سکوتی طولانی با لحن ریشخند کننده ای گفت:"چیه؟می بینم دوتا دستهاتون از دوتا پاهاتون دراز تر شده،زبونتون کوتاه شده،لب و لوچه تون آویزون شده.شونه هاتون خم شده و روی پیشونیتون نوشته شده عرضه خریداریم."
    پرند پلک زد و در حالی که با حالتی عصبانی پاهایش را تکان می داد گفت:"خبر نداشتیم جنابعالی علم تشریح خوندید وگرنه خودمون رو جمع و جور می کردیم تا...."
    تارا حرف او را قطع کرد:"بل نگیر دروغ نگفتم که به تریج قبای خانم برخورد.الان نزدیک چهارماهه شما وارد این کار شدید و امشب قرار بود امتحان خودتون رو پس بدید.این هم نتیجه اش.توقع دارید رو سرمون بذاریمتون و حلوا حلواتون کنیم."
    سیمین با حالت شرمساری گفت:"تو راست می گی تارا جان ما بی عرضه وپپ هستیم.چیزی نمونده بود گیر پلیس بیفتیم.خدا خیلی به ما رحم کرد."
    هلن سری به علامت سرزنش تکان داد و گفت:"چرا؟من که همه چیز رو محاسبه کرده بودم چطور نتونستید وارد اون باغ بشید."
    عاطفه ناگهان زد زیر خنده و گفت:"جای یک دوربین مخفی خالی بود که از صحنه دزدی ما فیلم بگیره....چه فیلم کمدی می شد.....رکورد پرفروشترین فیلم دنیا رو می شکست."
    با گفتن این حرف دخترها از آن قیافه مایوس کننده ای که به خود گرفته بودند در آمدند و غش غش شروع به خندیدن کردند.صدای خنده شان آرزو را به طبقه پایین کشاند.درحالی که چهره اش خواب آلود بود و از پله ها پایین می آمد گفت:"چه خبرتونه.چرا این موقع شب هرهر خنده راه انداختید"
    دخترها که انگار دنبال فرصتی بودند تا خنده شان اوج بگیرد از دیدن چهره خواب آلود آرزو در آن لباس گشادی که برتن داشت و موهای ژولیده اش که به این طرف و آن طرف سیخ شده بود ریسه رفتند.فقط لیلا بود که مانند همیشه تماشاچی بود و با نگاه های سردش به دخترها می نگریست.عاطفه از شدت خنده روی زمین غلت می خورد.سیمین هم طبق عادت از شدت خنده اشک از چشمانش سرازیر شده بود و پرند و فرانک هم آن قدر خندیدند که نفسشان بند آمد.آرزو که احساس کرد او را مضحکه خود قرار داده اند با ابرویی درهم روی پله ها


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #52
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 194 تا 197

    نشست. هلن نگاهی به تارا انداخت و گفت :
    - عجب دخترای بی عاری هستند به جای اینکه بشینند و به بی عرضگی شون گریه کنند و از خجالت سرشون رو بلند نکنند ببین چه هرهر خنده ای راه انداختند.
    سیمین که از شدت خنده به سرفه افتاده بود. زودتر از دیگران خنده اش را مهار کرد و نفس نفس زنان گفت :
    - به نظر شما عصا از کور دزدیدن کار آسونیه؟ شما نبودید ببینید اون زن و مرد کور و کر چه بازی سر ما درآوردند. نزدیک بود یک یک ما از اوین سر در بیاریم. اما خدا خیلی به ما رحم کرد.
    تارا که سعی کرد اشتیاقش را برای دانست ماجرا پنهان کند با طعنه گفت :
    - خب مسلمه دزدهایی که شماها باشید ، کر و کور که هیچی از پس یک عقب مونده ی ذهنی هم برنمی آیید.
    پرند که حسابی غرورش جریحه دار شده دست از خندیدن کشید و در مقابل تارا جبهه گرفت و گفت :
    - می بخشید ها ، مثل اینکه جناب عالی ما رو با مافیا و گانگسترها اشتباه گرفتی. بهتره یک خورده منصفانه به این قضه نگاه کنی. هنوز 4ماهه که وارد این کار شدیم و حالا حالاها زمان می بره که بخوایم حرفه ای عمل کنیم.
    پیش از اینکه بحث به مجادله تبدیل شود سیمین اشک هایش را پاک کرد و با هیجان شروع به تعریف ماجرا کرد و گفت :
    - وقتی به صورت دو دسته جداگانه وارد باغ شدیم طبق نقشه ای که هلن برامون کشیده بود من و فرانک و لیلا به طبقه دوم ساختمان رفتیم و پرند و عاطفه هم به طبقه اول. قرار بر این بود که ما گاو صندوقی را که در طبقه بالا تو اتاق خواب بود بزنیم و پرند و عاطفه هم به جمع آوری هر جنس عطیقه و گرون قیمتی که می دیدند بپردازند . وارد عمل شدیم آهسته در اتاق خوابی رو که نیمه تاریک بود باز کردیم و داخل شدیم. پیرمرد به تنهایی در رختخوابش خوابیده بود و گاو صندوق هم بغل تختش قرار داشت.
    ما با اطمینان از نابینایی پیرمرد برق رو روشن کردیم و سه نفری مشغول باز کردن آن شدیم. همان موقع متوجه شدیم که یک نفر قصد داخل شدن به اتاق رو داره. نمیدونید با چه سرعتی خودمون رو زیر تخت انداختیم طوری که پیشونی لیلای بیچاره چنان به لبه تخت خورد که صداش دراومد.خوشبختانه پیرمرد هیچ واکنشی نشون نداد.
    خلاصه زیر تخت قایم شدیم و همان جا گیر کردیم. اون زن و پیرمرد ساعت ها به همدیگه دل می دادن و قلوه می گرفتند. انگار حالا حالا ها قصد خوابیدن نداشتند.
    حسابی کلافه شده بودیم و نمی دونستیم چکار کنیم .داشتیم اون زیر خفه می شدیم به ناچار تصمیم گرفتیم از مخفیگاه بیرون بیایم و اون دو نفر رو غافلگیر کنیم به محض اینکه از زیر تخت سرمون رو بیرون آوردیم چشمتون روز بد نبینه نفهمیدم ماهیتابه بود ، کفگیر بود چی بود که با چنان ضربه ای به سرمون خورد که هر سه گیج و منگ همون زیر از حال رفتیم. وقتی به زحمت چشم هایمون رو باز کردیم که دیدیم طناب پیچ شدیم و مثل موش تو تله گیر افتادیم و هیچ راه فراری نداریم. تنها امیدمون به پرند و عاطفه بود که بیاند و ما رو نجات بدند اما خبر نداشتیم که اون دو نفر زودتر از ما یک جای خیلی خوب گیر افتادند.
    با گفتن این حرف خنده همشان بلند شد. آرزو که تازه متوجه قضیه شده بود خندید. همه می خندیدند به جز هلن و تارا که هم چنان با دیده تحقیر و سرزنش به آنان می نگریستند.
    سیمین صدایش را صاف کرد و در ادامه گفت :
    - موضوع گیر افتادم عاطفه و پرند این طور بود که عاطفه خانم اول کار دستشویی اش میگیره و همین که میره داخل توالت متوجه می شه که دسته سیفون از طلاست. کارش رو فراموش می کنه و میره این خب رو به پرند می ده. او هم با دوق و شوق به اتفاق عاطفه می ره داخل توالت تا دسته سیفون ر باز کنند اما به محض اینکه دسته رو می کشند در یک لحظه تمام درهای ساختمون از داخل قفل می شه و اون دو تا هم داخل توالت زندانی می شن. زن که از طریق دوربین مداربسته همه جارو کنترل می کرد متوجه حضور ما می شه و به این شکل همه ی مارو غافلگیرانه به دام می اندازه.
    آرزو با هیجان پرسید :
    - بعدش چی شد؟ چطور تونستید فرار کنید؟
    سیمین مکثی کرد و گفت :
    - وقتی ما 5 نفر رو کت بسته یه جا جمع کردند شروع کردیم به زاری و تضرع و کلی خواهش و تمنا که ما رو تحویل پلیس ندهند،اون زن و مرد پیر هم وقتی دیدن به شدت احساس ندامت می کنیم ، پذیرفتند که در

    ازای آزادی مان تمام ساختمون رو نظافت کنیم. ما هم قبول کردیم و شروع به ساییدن در و دیوار و سقف و هرچیز ریز و درشتی که تو اون خونه بود کردیم.از اون جایی که زن مارو از طریق دوربین می دید نمی تونستیم دست از پا خطا کنیم.وای...
    نمی دونید چه اجناس گرانبهایی تو اون خونه نگهداری می شه. درست مثل موزه می مونه یکی از اون عطیقه ها زندگی مون رو می تونه از این رو به اون رو بکنه.
    فرانک گفت :
    - به نظر من زیاد هم بد نشد. اونا با تنبیه کردن ما در اصل بهمون خدمت کردند.ما می تونیم با یک نقشه حساب شده تمام اون اجناس رو بالا بکشیم. به خصوص که الان با تمام زوایای اون خونه آشنا شدیم.
    تارا خمیازه ای کشید و گفت :
    - چه ماجرای مسخره ای ، من که نفهمیدم کجاش خنده داشت که شما این طور از شدت خنده بال بال می زدید.
    عاطفه در جواب گفت :
    - از قدیم گفتن شنیدن کی بود مانند دیدن ، اون صحنه رو باید ازنزدیک می دیدید تا می فهمیدید که چی به ما گذشت.
    پرند برای مقابله به مثل گفت :
    - خب حالا بگید ببینم شما چه کار کردید؟ آیا با این همه ادعاتون تونستید کاری از پیش ببرید؟
    تارا گره ای به ابروانش انداخت و گفت :
    - ما مجبور نیستیم به شما توضیح بدیم. شکست یا موفقیت ما به خودمون مربوطه.
    پرند تابی به گردنش داد و گفت :
    - خوبه دیگه. معنی کار گروهی رو هم فهمیدیم ، و با تکبر از جایش برخاست و به طبقه بالا رفت.
    پس از رفتن او یک یک دخترها برای استراحت به اتاقهایشان رفتند.
    فردای آن روز هلن و تارا موفق به فروش جواهرات شدند و پس از آن برای خرید اتوموبیل دست به کار شدند. تارا چرخی داخل نمایشگاه زد و با اشتیاق یک یک خودروها را از نظر گذراند.هلن که انتخاب را به او واگذار کرده بود گوشه ای ایستاد ه بود و با سخصی مشغول صحبت بود که خود را مالک آن نمایشگاه معرفی کرده بود.
    تارا وقتی با دقت و وسواس انگشت بر روی اتوموبیل منتخب خود گذاشت . هلن با تعجب گفت :
    - چی؟ این جگوار قدیمی به چه درد ما م یخوره؟
    تارا با مشت به آن کوبید و گفت :
    - مگه نمی بینی...لعنتی مثل فولاد می مونه،تو با این ماشین می تونی صد و هشتاد تا سرعت بری و هیچ ماشینی به گردش نرسه. درسته که یه خورده خرجش زیاده اما در عوض جنان حالی که قابل توصیف نیست. فکر کردی بی خودی اسم یک نوع ببر روش گذاشتند.
    هلن نگاهی به مالک انداخت و گفت :
    - نظر شما چیه؟ گفته های دوستم رو تأیید می کنید؟
    مرد با لبخند گفت :
    - چرا که نه؟ ماشاالله این خانم جوان یک پا اتوموبیل شناس هستند.مطمئن باشید انتخاب شون حرف نداره. این اتوموبیل خواهان زیاد داره. با وجودی که مدلش قدیمیه بسیار تمیز و سالم مونده.البته باید بهتون بگم این اتوموبیل متعلق به شخصی بوده که بیست و چهار پنج سال هیچ گونه استفاده ای ازش نکرده.
    تارا با تعجب پرسید :
    - چطور چنین چیزی ممکنه. مگه میشه چنین رخشی رو داشته باشی اما سوارش نشی.
    مرد بنگاهی گفت :
    - چرا که نمی شه. گاهی اوقات یک اتفاق باعث می شه که آدم از خیلی دارایی هاش چشم پوشی کنه. این بنده خدا هم بیست و چهر ، پنج سال پیش به اتفاق خونوادش سوار همین ماشین راهی شمال می شه که در بین راه طعمه بهمن می شن و ماشین ته دره سقوط می کنه. خوشبختانه ماشین به خاطر استحکامش طوریش نمی شه.
    تارا پوزخندی زد و گفت :
    - خوشبختانه ماشین طوریش نمی شه یا آدم هاش؟
    مرد بنگاهی که متوجه لحن نیشدار تارا شده بود با دستپاچگی گفت :
    - فعلا ما داریم درباره این ماشین صحبت می کنیم. منظور من اینه که بعد از آن ماجرای تلخ که باعث فروپاشی دوست ما می شه او دیگه تمایلی برای سوار شدن این اتوموبیل رو نداشته. همین باعث می شه سال ها بی استفاده گوشه حیاط بمونه تا اینکه تصمیم میگیره اون رو بفروشه.همین دو هفته پیش بود که این اتوموبیل رو ازش خریدم.
    تارا چنان شیفته آن اتوموبیل شده بود که بدون هیچ تردیدی و با قاطعیت گفت :
    - من این ببر سیاه رو می خوام. همین الان معامله رو تمومش می کنیم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #53
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحات 198 تا 201...

    هلن با اشاره چشم و ابرو به تارا فهماند که این قدر عجله نکند، اما او که انگار قصد تصاحب گرانبهاترین اتومبیل دنیا را داشت، بی توجه به نگاههای هشدار دهنده هلن پای میز معامله رفت و همان روز موفق شد تمام کارهای قانونی آن را انجام دهد و آن اتومبیل را با قیمتی بیش از ارزش واقعی اش به نام خود سند بزند.
    هلن نگاهی به تارا انداخت که پشت فرمان نشسته بود. سر تکان داد و گفت: «تو دیگه چطور آدمی هستی، خدا نکنه از چیزی خوشت بیاد. اون وقت هوش از سرت می ره. طرف به محض اینکه دید تنور داغه، حسابی چسبوند. فکر می کنی این ماشین رو با قیمت واقعی اش خریدی؟»
    تارا با بی خیالی گفت: «ای بابا چقدر تو ذوق آدم می زنی، حالا یا صد تومن بالا یا صد تومن پایین خریدمش دیگه. در عوض نمی گی ارزش داره.»
    هلن با اخمهایی درهم گفت: «اما قرار بود با این پول دو تا ماشین بخریم، نه یکی.»
    تارا فوری گفت: «با پولی که از فروش جواهرات گیرمون اومد نمی شد دو تا ماشین بخریم. این ماشین این قدر بزرگه که ده نفر آدم توش جا می شه. تا مدتی همین یکی کافیه. در ضمن می شه دیگه مثل کنیز حاج باقر غر نزنی. بذار عشقمون رو بکنیم.»
    تارا با گفتن این حرف پایش را روی پدال گاز فشرد و با سرعتی سرسام آور در طول بزرگراه حرکت کرد. هلن که حسابی از دست کارهای او عصبی شده بود با صدای بلند گفت: «نگه دار می خوام پیاده بشم. حوصله آرتیست بازیهای تو رو ندارم.»
    تارا بی توجه به حرف او قهقهه ای سر داد و هم چنان با همان سرعت جنون آمیز ادامه داد. هلن در حالی که از شدت خشم دندانهایش را بر هم می فشرد فریاد زنان گفت: «دیوونه زنجیری با تو هستم. نگه دار... می خوای هر دو نفرمون رو به کشتن بدی؟ تو داری با سرعت غیرمجاز در بزرگراه به این شلوغی حرکت می کنی. هر لحظه ممکنه فاجعه ای به بار بیاری. فکر کردی خیلی شجاع و جسور هستی، احساس قهرمانی بهت دست داده کله شق یا از زندگی سیر شدی؟ خبر مرگت نگه دار.»
    تارا مشتی به فرمان زد و گفت: «اَه، چقدر حرف می زنی، مگه دفعه اولت است کنار دستم می شینی، تا حالا چه بلایی سرت آوردم که این دفعه دومم باشه، هان؟»
    هلن نگاهی خشمگین به او انداخت و گفت: «همین دیگه، آدمهای کوته فکری مثل تو هستند که بخاطر خودنمایی آمار تصادف رو بالا می برند. یک عده انسانهای عقده ای که تمام کمبودهاشون رو می خوان پشت فرمان ماشین برطرف کنند.»
    تارا نگاهی گذرا به قیافه برافروخته هلن انداخت و بدون اینکه چیزی بگوید خودرو را به خط وسط هدایت کرد. هلن نفس عمیقی کشید و گفت: «جونت بالا می اومد اگه از اول این کار رو می کردی؟ فقط می خواستی منو از کوره درکنی؟»
    تارا بسته آدامسی را مقابل او گرفت و با شوخی گفت: «آدامس بخور... حرص نخور. نوکرتم، چاکرتم، غلومتم، دربست... دیگه چی می خوای؟»
    هلن سری به علامت سرزنش تکان داد و گفت: «به این کارها می گن خریت، می فهمی یا نه؟ آدم عاقل که دست به این طور کارهای جنون آمیز نمی زنه. تو همیشه باید با خودت این طور فکر کنی که هر کدام از این ماشینهایی که از کنارت رد می شن مثل بمب خطرناک هستند و اگه کوچک ترین غفلتی بکنی، این بمب تو رو طعمه خودش می کنه... حالیته چی می گم یا نه؟»
    تارا یک دستش را روی سینه گذاشت و بعد با حالت تعظیم سرش را خم کرد و با لحن طنز آلودی گفت: «چشم بانوی من، هر چه شما دستور بفرمایید. امر، امر علیاحضرت است. اکنون این غلام حلقه به گوش به کدامین سو شما را ببره؟»
    هلن ابرویی بالا انداخت و گفت: «امروز خیلی شنگول هستی، کبکت خروس می خونه. ببینم آفتاب از کدوم طرف دراومده؟»
    تارا سرش را از پنجره بیرون آورد و نگاهی به آسمان انداخت و با خنده گفت: «چه جالب، امروز اصلاً آفتاب در نیومده. نگاه کن هوا چقدر تاریکه.»
    هلن با خوش باوری گفت: «مزخرف می گی ها... خورشید در نیومده یعنی چی؟ امروز هوا ابریه، به خاطر همین آسمون گرفته.»
    تارا نفس عمیقی کشید و گفت: «پاییز هم داره تموم می شه. شش ماهه که از زندون اومدم... اما اون طور که باید کاری از پیش نبردم. خدا کنه چند شکاری که در پیش داریم لقمه دندون گیری باشه.»
    هلن با لحن امیدوارکننده ای گفت: «اگه بتونیم این نقشه ای که کشیدیم رو درست پیش ببریم و آب از آب تکون نخوره، برای یک عمر تأمین هستیم.»
    «می خوای دوباره بریم یک سر و گوشی آب بدیم؟»
    «ضرر نداره، هر چی بیشتر اون منطقه رو بازدید کنیم، موقعیتش بهتر می آد دستمون.»
    تارا بدون اینکه چیزی بگوید مسیرش را عوض کرد. وقتی مقابل بانک رسیدند گوشه ای اتومبیل را پارک کردند.هلن پیاده شد. پس از رفتن او، تارا با دقت شروع به کنجکاوی در داخل اتومبیل کرد. دستی به روکش چرمی صندلی کشید که به رنگ عنابی بود. خزی به همان رنگ روی داشبورت نصب شده بود. در داشبورت را باز کرد. اما چیزی داخل آن نبود. ناخودآگاه دستش به سمت ضبط رفت و بی اختیار آن را روشن کرد. با بلند شدن صدای خواننده ای قدیمی ناخودآگاه احساس غریبی وجود تارا را در برگرفت. بی اختیار به اعماق آن موسیقی کشیده شد که هر کلامش جانسوز بود.
    تارا در حالی که نگاهش بر روی صفحه شیشه ای ضبط که رقص نور زیبایی را به نمایش گذاشته بود، خیره مانده بود در عالم دیگری سیر می کرد. احساس تعلق خاطر شدیدی با هر کلام آن آهنگ داشت، حالتی که برای خودش هم تازگی داشت. کمتر پیش می آمد که این گونه دچار عواطف و احساسات شود، اما در آن لحظه فضای آن اتومبیل قدیمی چنان او را مسخ کرده بود که ناخودآگاه گرمی اشک را روی گونه هایش احساس کرد. سرش را به صندلی تکیه داد تا بهتر با آن حالت عجین شود. همان موقع قاب چرمی که زیر کنسول آویزان شده بود نظرش را جلب کرد. بی درنگ آن را از جایش درآورد. با دیدن عکسی قدیمی که متعلق به دختر و پسری خردسال بود، محو تماشا شد. در گوشه ای از قاب با جوهری رنگ و رو رفته نوشته شده بود نیما و سارای عزیزم. تارا مانند کسی که دفینه نایابی را یافته است دستی روی آن کشید و با حیرت گفت: «چه بچه های قشنگی، چه نگاه مهربون و معصومی دارند. بعد از سالها می شه برق نگاهشون رو حس کرد. انگار با آدم حرف می زنند، انگار می خوان یه چیزی بگن. انگار... انگار یک راز تو این عکس قدیمی نهفته. احساس می کنم یه جایی، یه زمانی این دو تا بچه رو دیدم. مطمئنم نگاهشون خیلی آشناست.»
    تارا که دچار حیرت شده بود چشمانش را بر هم گذاشت تا با نقب زدن به خاطرات گذشته پیوند خود با آن عکس را از سیاهچال ذهنش بیرون بکشد، اما بی فایده بود. هیچ تصویر زنده ای از آن دو در احساس پنج گانه اش که دال بر دیدن آنها، شنیدن صدایشان، بوییدن وجودشان، چشیدن محبت شان و یا لمس کردن اعضای وجود آنها شکل نگرفت. با ناامیدی پلکهایش را از هم گشود. لبخند تلخی بر گوشه لبش نشست و با خودش گفت: «چیه تارا خانم، دنبال چی می گردی. مگه گمشده ای داری که این طور کنجکاو شدی. دختره احمق این عکس چه ربطی با گذشته سیاه تو می تونه داشته باشه. چه وجه تشابهی بین تو بچه گدا با این دو بچه پولدار وجود داره که این طور احساس تعلق خاطر بهت دست داده. نکنه تنها به این خاطر است که اسم اون دو تا با اسم تو هم خوانی داره... خیالات به سرت زده؟ نیما، سارا، تارا، خیلی جالبه، مگه نه؟» تارا چنان غرق اوهام شده بود که متوجه آمدن هلن نشد.
    «چی جالبه؟»
    تارا ناگهان به خود آمد و با دستپاچگی آن عکس را به هلن نشان داد و گفت: «اسم صاحبان این عکس .»
    هلن عکس را از او گرفت و نگاهی به آن انداخت و گفت: «واه، اینو دیگه از کجا زدی؟ چه عکس قشنگیه!»
    «تو ماشین جا مونده بود. فکر می کنم صاحب این ماشین بعد از بیست و پنج سال فراموش کرده یک قاب عکس زیر کنسول ماشینش بوده وگرنه جا نمی ذاشتش. می گم می خوای بریم این عکس رو به صاحبش برگردونیم؟»
    هلن با بی حوصلگی گفت: «دیوونه شدی؟ از کی تا به حال جنس دزدی رو به صاحبش برمی گردنی؟ دنبال شر هستی؟»
    تارا با دودلی گفت: «این عکس دزدی نیست. فکر می کنم این عکس خیلی برای


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #54
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه ی 202 و 203




    صاحبش ارزش داشته که تو ماشین اویزون کرده پس بهتره اونو بهش برگردونیم



    هلن عکس را داخل داشبورت پرت کرد و گفت (( ول کن بابا .... مگه نشنیدی مدیر بنگاه چی گفت ؟ معلوم نیست صاحب فلک زده این ماشین چه به حال و روز زنگیش اومده که بیست پنج سال دست به این ماشین نزده از کجا معلوم که این دو تا بچه قربانی اون حادثه نشده باشند ؟ می خوای بری داغ اون بیچاره ها را تازه کنی؟



    با شنیدن این حرف تارا زیر لب گفت : (( حیف شد کاش از اون مرده می پرسیدم که ان حادثه چه بلایی سر اون خانواده اورده .... این قدر برای گرفتن ماشین هول شده بودم که هیچ سوالی از چگونگی ماجرا نکردم



    هلن نگاهی به تارا انداخت و گفت : (( چته دختر چرا مثل جن زده ها شدی راهت را بگیر برو خونه یه عالمه کار داریم من همه چیز را برای فردا محیا کردم(( اگه خدا بخواد همین فردا بانک را می زنیم و یک پ.ل کلانی نصیبمون می شه ))



    تارا بدون اینکه چیزی بگوید با حالتی عصبی اتومبیل را روشن کرد و بعد چنان تیک افی زد که هلن از جا کنده شد



    فصل 13



    سیمین در حالی که چادر مشکی بر سر داشت و قیافه ی معصومانه ای به خود گرفته بود با سینی شیر کاکائو به یمت اتاقکی رفت که مقابل بانک قرار داشت پش از این پا اون پا کردن به مرد میانسالی رو کرد که صاحب آنجا بود و همه در ان محدوده اعتبار خاصی برایش قائل بودند (( حاج اقا می شه ازتون خواهش کنم این سینی شیر کاکائو نذری را داخل بانک ببرید و بین کارکنان تقسیم کنید ثواب داره))



    مرد نگاهی به چهره ی محجوب سیمین انداخت و گف (( چرا خودت نمیبری دخترم ؟))



    سیمین به سمت فابلمه ای که در گوشه پیاده رو قرار داشت اشاره کرد و گفت: (( اخه نمیشه باید بقیه شیر کاکائو ها رو تا داغه بیت عابرین تقسیم کنم نمیتونم فابلمه را یک گوشه ول کنم ))



    عذر سیمین برای مرد قابل قبول بود بی هیچ بهانه ای سینی را از دست او


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #55
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 204 و 205


    گرفت و به داخل بانک رفت.کارکنان بانک که ساعتهای پایانی وقت اداری را سپری میکردند،نوشیدن یک لیوان شیرکاکائو داغ برایشان دلچسب بود.با اشتیاق لیوانها را برداشتند و سرکشیدند.وقتی سینی خالی شد مرد تعجب کرد.تعداد لیوانها درست به تعداد کارکنان آنجا بود.از بانک بیرون آمد.با دیدن سیمین که اخرین لیوان را به دست عابری میداد گفت:«قبول باشه،تو این سوز پاییزی نذری دلچسبیه.» سیمین لیوانی را که کنارش بود به دست مرد داد و گفت:«بفرمایید،داغ داغه،برای شما کنار گذاشتم.»
    مرد لیوان را از دست او گرفت و گفت:«مثل اینکه شما آمار اهالی اینجا ار داریدوتعداد کارمندهای باننک دستتون بود که به اندازه لیوان داخل سینی گذاشتید؟»
    سیمین با دستپاچگی گفت:«نه...اتفاقی به اندازه گذاشتم.» مرد با خوشرویی گفت:«عجب!راست گفتند نذری همیشه برکت داره خب دخترم خدا ازت قبول کنه.»
    سیمین که سعی داشت ناآرامی چهره اش را پنهان کند سر به زیر از او تشکر کرد.مرد نگاهی به آسمان انداخت و گفت:«بهتره زودتر بری خونه.هوا داره بارونی میشه.منم باید کار و بارو تعطیل کنم.میترسم اسیر بارون بشم.آخه خونه من پایین شهره.تا اینجا خیلی فاصله داره...خب دختر جون با من کاری نداری؟»
    سیمین چادرش را روی سرش جا به جا کرد و گفت:«نه،حاج آقا،لطف کردید خدا به همراتون.»
    سیمین نگاهی به اطراف انداخت.موقعیت جور شده بود.به خصوص با رفتن آن مرد که تنها مزاحمشان بود.سیمین فوری خودش را به کوچه بغلی رسانئ.تارا و هلن و بقیه بچه ها داخل اتومبیل انتظار او را میکشیدند.سیمین با چهره ای پیروزمندانه سراغشان رفت و موقعیت را برایشان تشریح کرد.تارا مانند اکثر اوقات با هیبت مردانه وارد عمل شده بود.اتومبیل را به سمت جلوی بانک هدایت کرد.بعد یک یک افراد با چادرهای مشکی که به سر داشتند خیلی طبیعی وارد بانک شدند.هلن فوری به سنجش موقعیت پرداخت.سه مراجعه کننده هاج و واج ایستاده بودند و به کارکنان بانک که همگی سر روی میز نهاده و به خواب شیرینی فرو رفته بودند خبره نگاه میکردند.تارا نگاهی دقیق به بیرون بانک انداخت.پس از اینکه فهمید کسی متوجه آنها نیست فوری کرکره آهنی را کشید و در را از داخل قفل کرد.همگی نقابهایشان را کشیدند.یکی از مراجعان که متوجه کار آنها شد با وحشت به سمت در دوید که ناگهان لوله اسلحه ای در مقابلش سبز شد.تارا درحالی که قلب او را نشانه گرفته بود گفت:«اگه تکون بخوری شلیک میکنم.پس بهتره کاری نکنی...دراز بکش روی زمین.»
    مراجعان که یک زن و دو مرد بودند،درحالی که حسابی ترسیده بودند دستور او را اطاعت کردند.هلن نگاهی به دخترها انداخت و با عصبانیت گفت:«چرا مثل ماست وایستادید منو تماشا میکنید.دست به کار شید.»
    تارا اسلحه را به دست لیلا داد و گفت:«بگیرش.اگه کوچکترین تکونی خوردند بکششون،فهمیدی؟» لیلا با تکان سر جواب داد و بعد اسلحه را به طرف آنان گرفت.هلن و تارا به سمت گاوصندوق رفتند و مشغول باز کردن آن شدند.بقیه دخترها هم مشغول جمع آوری پولی شدند که خارج گاوصندق بود.با آن نقشه همه چیز خوب پیش میرفت جز کار اصلی که باز کردن رمز گاوصندوق بود و به درازا کشیده بود.همین موجبات ترس را در یک یک آنان برانگیخته بود.پرند که از همه بی قرارتر به نظر میرسید با حالتی عصبی رو به هلن و تارا کرد و گفت:«دِ،بنجنبید.دیر میشه ها،الانه که به هوش بیایند.چرا این قدر فس فس میکنید.» تارا که از فرط هیجان خیس عرق شده بود با کلافگی به هلن گفت:«پس چرا این لعنتی باز نمیشه،مگه قفل این با بقیه گاوصندوق ها فرق داره؟»
    هلن مثل کسی که مشغول خنثی کردن بمب خطرناکی است،با چنان حساسیت و دقتی مشغول کلنجار رفتن با رمز بود که توجهی به گوشزدهای تارا نداشت.زمان به سرعت سپری میشد،اما هنوز کاری از پیش نبرده بودند.اثر داروهای خواب آوری که به کارکنان بانک خورانده بودند کم کم از بین میرفت و هرلحظه ممکن بود با بهوش آمدن آنان نقشه شان فنا شود.تارا وقتی متوجه شد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #56
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ص 206 و 207

    هلن موفق به باز کردن گاو صندوق نخواهد شد. گفت: برو کنار شاید من بازش کنم
    هلن به تندی گفت: این کار تو نیست بهتره مراقب اطراف باشی
    با صدای فریادی همه به سمت راست برگشتند. سیمین درحالیکه اسلحه را به سمت رییس بانک گرفته بود گفت: یکیشون بهوش اومد چه کارش کنم؟
    هلن بی درنگ به سمت آن شخص رفت و اسلحه را روی مغز او گذاشت با صدای مرتعشی گفت: زود باش بگو رمز گاوصندوق چیه وگرنه با یه تیر خلاصت میکنم
    رییس بانک که هنوز خواب آلود بود با سردرگمی گفت: شما کی هستید؟ چی از جون من میخواید؟
    تارا پوزخندی زد و گفت: آقا رو مثلا رییس بانکه ... انگار از یه کره دیگه اومد. اینطور که این خونسرد داره ما رو نگاه میکنه بطور حتم تابحال چیزی درباره سرقت مسلحانه نشنیده
    مرد که چهره ای آرام داشت با لحنی شمرده گفت: سرقت از بانکها این روزا عادی شده. پلیس هر تدبیری اتخاذ کنه بازم چاره ساز نیست. روز به روز داریم میبینیم که....
    هلن لوله اسلحه را روی شقیقه مرد فشار داد و گفت: کور خوندی میخوای با زرزر کردن هات ما رو سرگرم کنی تا امداد غیبی ازراه برسه. یالا بگو ببینم رمز گاوصندوق چیه؟
    مرد بیتوجه به آن آلت خطر آفرین که مغزش را نشانه رفته بود، ازجا برخاست که هلن باضربه او را به عقب هل داد و گفت: دستها بالا، مثل اینکه همه چیزو شوخی گرفتی. میخوای یه تیر به پات بزنم تا باور کنی همه چیز حقیقت داره؟
    مرد لبخندی زد و گفت: مگه رمزو نمیخواستی؟ خب بذار برات بازش کنم راستش من آدم جان بر کفی نیستم که جونمو فدای یه مشت کاغذ کنم. درسته سنی از من گذشته اما هنوز خیلی آرزو دارم. بهتره تا بقیه بهوش نیومدند خودم بدون هیچ درگیری پولهارو در اختیارتون بذارم اینطوری از شیر مادر هم براتون حلال تر میشه. نوش جونتون!!
    تارا و هلن نگاه متعجبی به یکدیگر انداختند.
    پرند فراید زد: یکی دیگه شون داره بهوش میاد بجنبید. چرا اینقدر معطل میکنید؟
    هلن اسلحه را به پهلوی آن مرد فشار داد و درحالیکه او را به سمت گاو صندوق هدایت میکرد گفت: ازت خوشم اومد به تو میگن آدم چیزفهم. زودتر دست به کار شو.
    مرد فوری به سمت گاو صندوق رفت و پس از جابجا کردن اعداد، در آن را گشود.
    درست لحظه ای که میرفت برق پیروزی چهره دختران را دربرگیرد صدای دزد گیر سرسام آوری فضا را به لرزه درآورد.هلن متوجه شد مرد با فشار دادن دکمه آژیر داخل گاوصندوق زنگهارا به صدا درآورد چنان برآشفت که ناخود آگاه دستش را به طر فماشه تفنگ برد تارا به دست او چسبید تا مانع شلیک شود.
    اما هلن در حرکتی دور از ذهن ماشه را فشرد و تیر مستقیم به قلب مرد اصابت کرد. تارا وقتی به خود آمد دید هلن با تردستی تفنگ را به او داده و خودش مشغول خالی کردن گاو صندوق است. او در چشم برهم زدنی موجودی داخل گاو صندوق را تخلیه کرد و درحالیکه با شتاب به سمت در میرفت از بقیه خواست که دنبالش بروند
    عاطفه به سمت تاارا اشاره کردکه نقابش را از چهره برداشته بود و با بهت به مردی که غرق در خون نقش زمین شده بود خیره مانده بود. هلن که تازه متوجه او شده بود چه مرگته؟ چرا وایسادی؟ الان پلیس سر میرسه... میخوای همه ما رو گیر بندازی؟
    تارا با بهت گفت: تو... تو اونو کشتی... تو یه قاتلی! قرار ما این نبود.
    هلن ضربه محکمی به سینه او زد و گفت: دیوونه شد؟ الان وقت این حرفاست. میخوای به دست پلیس کشته بشی؟ یالا راه بیفت بریم. مگه صدای دزدگیرو نمیشنوی؟
    با جیغ و فریاد بقیه هلن دست تارا را کشید و او را به سمت در برد. همگی با نقاب هایی که به چهره داشتند از در بانک بیرون آمدند. تارا با دیدن ماشین های پلیس که در چند قدمی آنان بودند از آن حالت در آمد و سراسیمه خودش را همراه بقیه


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #57
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 208 تا 209

    داخل اتومبیل انداخت ودر چشم برهم زدنی اتومبیل را به حرکت در اورد.پلیس مستعاقب انان در حرکت بودو پی در پی ایست میداد،اما او با چنان سرعت سرسام اوری حرکت میکرد که هر لحظه انتظار تصادفی مهیب داده میشد.

    دخترها با داد و فریادشان بیشتر اعصاب تارا را متشنج می ساختند.وقتی اتومبیل وارد بزرگراه شد،پلیس شروع به تیر اندازی کرد،اما تارا بی باکانه هم چنان به سرعت خود می افزود.دو تیر به سپر عقب و صندوق عقب اتومبیل اصابت کرد.پرند در حالی که از شدت ترس سرش را بین دو دستش مخفی کرده بود،با فریاد گفت:نگه دار،هلان همه مارو به کشتن میدی،تو نمی تونی از دست پلیس فرار کنی اونها مارو میگیرند.
    هلن که موقعیت خودش از همه خطرناک تر بود با اعصبانیت گفت:چی داری میگی دختر احمق،میخوای دو دستی خودمون رو تسلیم کنیم؟هیچ میدونی اگه گیر قانون بیفتیم دست کم ده سال باید حبس بکشیم.
    فرانک با مشت های گره کرده چند ضربه به پاهایش کوبید وبا صدایی که از شدت اضطراب میلرزید گفت:تو چوب خودت رو به سینه میزنی،جرم تو از همه ما سنگین تره،اگه گیر بیفتی به جز اعدام هیچ حکم دیگه ای انتظارت رو نمی کشه.
    هلن خنده مالیخولیایی سر داد و گفت:ها،ها پس شما چه کاره اید.همگی در این قتل دست داشتید،من به تحریک شماها او رو به قتل رسوندم.فکر کردید هلن جایی میخوابه که اب زیرش بره.دخترای احمق و کوته فکر،پای همتون گیره.فردا عکس همگی رو در روزنامه ها چاپ میشه و زیرش مینویسند:گروه جنهای سیاه به سرکردگی تارا منهدم شد.چی خیال کردید،باند بازی یعنی این،یعنی شراکت تو همه کارها،پ.هیچ راه گریزی هم وجود نداره.
    سیمین گریه کنان گفت:به خدا قسم میخورم که اگه از این مهلکه جون سالم به در بردم،برای همیشه دور این کار هارو خط بکشم.میرم کلفتی میکنم پول ازادی مرتضی رو فراهم میکنم.به خدا نخواستم زندگی ای که اینطور با ترس و لرز باشه.
    هلن دوباره همان خنده چندش اور را سر داد و گفت:جدی میگی،به همین سادگی.مگه خونه خالته که هر وقت دلت خواست بای و هر وقت هم که دلت خواست بری.نه جون جونی از این خوابهای رنگی کمتر ببین.مگه مفاد قرار دادی رو که امضا کردی فراموش کرد.هر کس وارد باند بشه دیگه اختیارش دست خودش نیست تا زمانی که این گروه برقرار باشه یک یک شماها به اجبار هم شده باید تحت فرمانش باشید.
    تارا که تمام حواسش معطوف رانندگی اش بود از داخل اینه نگاهی به عقب انداخت و گفت:یک لحظه خفخ خون بگیرید ببینم دارم چکار میکنم.
    هلن از اینه بغل به بیرون نگاهی انداخت وبعد فریادی از شادی سر داد و گفت:یوهو...پلیس رو قال گذاشتیم،مرحبا به تو تارا.تمام راننده های مرد باید رو شستت خاک بریزند.راستی که یم اعجوبه ای،یک درایور تمام عیار.اگه یه ذره از جربزه وشجاعت تو در وجود این دست و پا چلفتیها بود می بایست تو این مدت هر کدوم برای خودشون کسی می شدند.
    فرانک با کنایه گفت:بگوببینم تو وتارا که اینقدر ادعاتون میشه تا حالا کجا رو گرفتید؟حالا که مثل دزدهای ناشی به کاهدون زدید.
    هلن با ترشرویی گفت:نه بابا،حالا دیگه سرقت مسلحانه از بانک شدکاهدون؟
    امروز اگه من نبودم همگی مثل موش تو تله گیر افتاده بودید.تازه...تواون شرایط بحرانی باز هم من بودم که عرضه داشتم گاو صندوق روخالی کردم.شماها چه کار کردید؟هان؟
    تارا که تا ان لحظه سکوت کرده بود با اعصبانیت مشت به فرمان کوبید و گفت:بش کنید دیگه...خسته شدم از این همه بحث و جدل،معلوم هست شماها چی میخواید به همدیگه ثابت کنید.شد یکبار مثل ادم با همدیگه صحبت کند.
    همه اش کنایه،قلمبه،این شده عادت همیشگی تون.دیگه حالم از همتون بهم مخوره.امشب باید یه فکر درست و حسابی بکنم...اینطوری نمیشه.
    پرند به محض اینکه دهانش راباز کرد تا حرفی بزند تارا با چنان لحن کوبنده ای مانع سخن گفتم او شد که همه حساب کار دستشان ام دوتا رسیدن به منزل سکوتی سنگین بر فضای اتومبیل حاکم شد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #58
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 210 تا 211

    آن روز بزرگ ترین خوش اقبالی شان این بود که پلیش موقعیت را برای آن تعقیب خطرآفرین مناسب ندید و دست از تعقیب آنان کشید. چون با آن سرعت جنون آمیزی که تارا داشت هر لحظه ممکن بود جان عده ای انسان بی گناه در بزرگراه به خطر بیفتد به همین دلیل پلیش صلاح دید دست از تعقیب و گریز بردارد.
    وقتی اعضای گروه با اعصابی در هم و آفته وارد منزل شدندمتوجه غیبت آرزو شدند. تمام اتاقها را جستجو کردند و از یافتن او ناامید شدند . هریک با خستگی روی مبل رها شدند. عاطفه رو به تارا کرد که پشت سر هم سیگار پک می زد.
    یعنی چه اتفاقی برای آرزو افتاده؟
    سیمین گفت :
    - فکر می کنم درد زایمان گرفتش و رفته بیمارستان چیز دیگه ای نمی تونه باشه.
    پرند گفت :
    - نه بابا چنین چیزی امکان نداره اگه این طور بود یادداشتی می ذاشت.
    فرانک گفت :
    - حالا بگذریم. یا برمی گرده یا برای همیشه از اینجا رفته...از این دو حالت خارج نیست. به جای این حرف ها بهتره پول ها رو بشمریم.
    بازگو شدن این حرف ناخودآگاه همه ی نگاه ها را به سمت هلن کشاند که ساک پول را در آغوش گرفته بود. هلن خودش را جمع و جور کرد و ساک را بیشتر به خودش چسباند و گفت :
    - نصف این پول ها سهم منه ، هیچ کدوم از شماها در به دست آوردنش نقشه ای نداشتید. اون لحظه ای که یک یک شماها پا به فرار گذاشته بودید تا جونتون رو از مهلکه در ببرید من گاو صندوق رو خالی کردم.پس در اصل تمام اینها حق منه.اما خوب رو حساب باند بازی و معرفت حاضرم حقم رو باهاتون نصف کنم.
    تارا ته سیگارش را داخل زیرسیگاری فشرد و بعد با نیشخندی گفت :
    - عجبا ، نمی دونستم فرشته نجات به دادتون رسید وگرنه الان می بایست پشت میله های زندان آب خنک می خوردید!
    و به سمت هلن اشاره کرد و گفت :
    - ساک رو رد کن بیاد مثل همیشه تقسیم می شه ، دو من ، یک تو و سه بقیه. مگه قراردادمون رو فراموش کردی؟
    هلن در یک چشم بهم زدن دستش را درون ساک برد و تفنگش را که داخل ساک مخفی کرده بود در آورد و آن را مقابل تارا گرفت. در حالی که به صورتش خون دویده بود گفت :
    - فکر کردی کی هستی جوجه دزد؟ خودت رو حریف من می بینی؟
    هیچ می دونی با چه کسی طرف هستی؟ نکنه خیال کردی من محتاج سهم ناچیزی هستم که تو جلوم میندازی یا اون قدر از همه جا رونده شدم که بیام با یک مشت دختر ولگرد خیابونی دمخور بشم. تو هلن رو اینقدر دون و بی مایه می بینی که هر طور دلت می خواد بهش تحکم می کنی. کافیه فقط یک اشاره بکنم تا به جای یک عده دختر پاپتی یک مشت مرد گردن کلفت دورم جمع بشن. تارا تو اون قدر شوت و پیه هستی که بهد از چند ماه هنوز نفهمیدی این دست و پا چلفتیا اینجارو برای خودشون آسایشگاه کردند و هیچ کاری از پیش نخواهند برد. به هر حال برای من دیگه مهم نیست. چون امروز سهمی رو که باید تصاحب کنم بر می دارم و همین امشب از اینجا میرم. تو بمون با این باند سوراخت.
    تارا بی توجه به کلتی که مقابلش گرفته شده بود از کوره در رفت و با فریاد گفت :
    - تو غلط می کنی...به همین راحتی بذاری بری. تو مرتکب قتل شدی، اگه این گروه گیر بیفته کی می خواد جوابگو باشه؟
    هلن با بی تفاوتی گفت :
    - خب نذار گیر بیفته. به هر حال تو مسئول این باند هستی و خودت هم باید جوابگ باشی. رییسی که نتونه زیر دست هاش رو به درستی اداره کنه همون بهتر که بره زندون سماق میک بزنه. تو رو چه به تشکیل گروه و سرقت مسلحانه . اگه از روز اول مسئولیت این تیم رو به عهده من می گذاشتی تو این چند وقته همتون رو به جایی رسونده بودم . تو فقط از ریاست ژست خشک و خالی اش رو یاد گرفتی. اگه تا امروز من کنارت نبودم تو از گرسنگی می بایست کنار خیابون گدایی می کردی.
    تارا از شدت خشم دندان هایش را بر هم فشرد و گفت :
    - حالا حرف حسابت چیه؟
    می خوای برم کنار و تو مسئولیت گروه رو به عهده بگیری؟
    هلن قاه قاه خندید و گفت :
    - تو رو خدا از این تعارفها تیکه پاره نکن. همه چیز ارزونی خودت. وقتی من نباشم تازه می فهمید چه مهره ارزشمندی رو از دست


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #59
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 212 تا 215

    دادید.البته بگم هرکسی دلش بخواد میتونه با من بیاد.بودن در کنار من یعنی رسیدن به منافعی که میتونه راهی رو که قراره شما تو این گروه صد ساله طی کنید،یک شبه بهش برسید.حالا هرکی میخواد با من باشه معطلش نکنه.»
    تارا نگاهی به دخترها انداخت که در سیمایشان تردید نمایان شده بود.با لحن تحکم آمیزی گفت:«هر کی میخواد سر از گروههای فساد دربیاره میتونه با این خانم بره.من هیچ ممانعتی نمیکنم و جلوشو اصلا نمیگیرم چون پاش که بیفته همه شما مثل این میشید.یکی زودتر یکی دیرتر.پس همون بهتر که الان تکلیف منو با خودتون روشن کنید.»
    هلن خنده تمسخر آمیزی کرد و گفت:«به این میگن آدم با انصاف.خب حالا کی طلبه شده زودتر بجنبه که وقت ندارم.»
    فرانک و پرند به یکدیگر نگاهی انداختند و بدون تأمل از جایشان حرکت کردند و به سمت هلن رفتند که با حالتی پیروزمندانه به رویشان لبخند میزد.
    تارا رو به عاطفه و سیمین و لیلا کرد و گفت:«خجالت نکشید،شما هم میتونید دنباله رو اینها باشید.من هیچ احتیاجی بهتون ندارم.» هلن درحالی که با مهربانی دستهایش را روی شانه فرانک و پرند گذاشته بود گفت:«یالا پاشید عزیزان من،مگه نمیبینید که او با زبون بی زبونی داره اقرار میکنه قادر به اداره این گروه نیست.میخواید با اردنگی بیرونتون کنه.»
    عاطفه نگاه شرم آلودی به تارا انداخت و از جایش حرکت کرد و به طرف گروه هلن رفت.سیمین درحالی که نگاه همه را به خودش خیره دید سری با تأسف تکان داد و گفت:«چیه؟پول همه تون رو مست و لایعقل کرده میخواید من هم مثل شما سه نفر خودم رو بفروشم؟میخواید همه چیز رو زیر پا بذارم و با شما یکی بشم؟میخواید فراموش کنم روزی که تو خیابونهای این شهر شلوغ و پر آشوب تنها و بی کس پرسه میزدم این دختر بود که منو از خطراتی که در کمینم بود نجات داد و نذاشت به تن فروشی و ذلت رو بیارم.تارا در حق یک یک ما خدمت کرده،این رسم انسانیت نیست.یه روزی چوب این ناسپاسی رو خواهید خورد.»
    هلن با ترشرویی گفت:«خبه،خبه،همین جا استپ کن که خیلی کولاک کردی...تو که تا همین یک ساعت پیش سنگ مرتضی جونت رو به سینه میزدی و میگفتی به خاطرش حاضری کلفتی کنی.پس چس شد یکدفعه به این فکر افتادی میخت رو سفت کنی و در جوار تارا خانم مثل یک سگ باوفا بمونی؟»
    سیمین دندانهایش را برهم فشرد و با خشم گفت:«حرف دهنت رو بفهم،اگه دیدی تو این مدت احترامت رو نگه داشتم فقط به حرمت بزرگ تریت بود.فکر نکن برتری نسیت به دیگران داری.سگ تو هستی و امثال تو که مدام بو میکشند تا ببینند کجا یک لقمه نون گیرشون میی آد تا همون جا جل و پلاسشون رو پهن کنند.»
    هلن خواست به سیمین حمله کند که تارا با آن قد بلند و کشیده اش سدی بین آن دو نفر شد.درحالی که دست مشت کرده هلن را به زیر می آورد گفت:«تا خونی تو این خونه ریخته نشده گورت رو گم کن.فقط خوشحالم که خیلی زود یک یک شماها رو شناختم.»
    هلن در اعماق چشمان تارا خیره شد که هنگام خشم به سرخی میگرایید.بعد با لحن تکان دهنده ای گفت:«زیاد خوشحال نباش چون روزهای مرگباری انتظارت رو میکشه.تو دختر سطحی نگری هستی.وگرنه ادعات نمیشد که منو زود شناختی.»هلن این را گفت و بعد درحالی که تارا را بین شک و شبهه باقی گذاشت به سمت پله ها رفت و از بقیه خواست به جمع آوری وسایلشان بپردازند.او درحالی که از پله ها بالا میرفت لحظه ای مکث کرد و بعد عقب برگشت.رو به لیلا کرد که طبق عادت همیشگی اش کنج اتاق نشسته بود و ناخنهایش را میجوید گفت:«تو چی؟نمیخوای با ما بیای؟»
    لیلا بدون اینکه کلامی به زبان آورد به علامت منفی سرش را تکان داد.پرند نفس عمیقی کشید و در گوش فرانک به آرامی گفت:«خدا رو شکر که از شر این دختره خل و چل راحت میشیم.حالم از قیافه ننه مرده اش به هم میخوره.»
    فرانک پوزخندی زد و گفت:«تارا لیاقتش بهتر از لیلا و سیمین و آرزو نیست.چه خوب شد که با هلن همراه شدیم.»
    هلن نگاه خشمناکش را از لیلا گرفت و رو به طرفداراش کرد و گفت:«چیه؟چرا واستادید...نکنه شما هم پشیمون شدید.»
    فرانک و پرند و عاطفه خنده ای از سرمستی سر دادند و بعد متعاقب هلن برای جمع آوری وسایلشان به طبقه بالا رفتند.
    تارا با چهره ای شکست خورده و نگران روی مبلی نشست.احساس ناخوشایندی وجودش را گرفته بود.باورش نمیشد گروهی را که با امید و آرزو بنیان کرده بود به آن آسانی متلاشی شده باشد.چندبار تصمیم گرفت با روش مسالمت آمیز مانع رفتن هلن و بقیه شود،اما غرورش مانع این کار شد.آنها راه خود را انتخاب کرده بودند،راهی با فرجامی نامعلوم که هیچ یک گمان آن را نمیبرد.
    آن شب هلن همراه سه شکار خود آن خانه را ترک کرد.خانه ای که به مدت شش ماه آنجا زندگی کردند.

    ***
    فصل 14

    صدای داد و فریادهای آسمان خراش آرزو دل شب را به لرزه درآورده بود.او درحالی که از شدت درد پنجه بر سر و صورت خود میکشید طلب کمک و یاری میکرد.ناصر همراه زن میانسال که چهره ای ژولیده و کثیف داشت،وارد اتاق شد.زن درحالی که روپوش بی رنگ و رویی به تن داشت و روسری چرکینش را پشت سرش گره زده بود،نگاهی به آرزو انداخت که به خود میپیچید.با صدایی که در اثر مصرف مواد مخدر دورگه شده بود گفت:«صدای نحسش رو خفه کن،با این قال و قیلی که راه انداخته نمیتونم کاری بکنم.»
    ناصر بی معطلی دستمالی را که در جیب شلوارش داشت دور دهن آرزو بست.دستهایش را هم با طنابی که پایین تخت افتاده بود بست.زن درحالی که دور خود میچرخید سیگاری از ناصر گرفت و با حوصله شروع به پک زدن به آن کرد.چهره آرزو به کبودی میرفت.ناصر که متوجه وخامت حال او شده بود گفت:


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #60
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    216 تا 219



    زودتر برایش کاری کن،نمیخوام بمیره،او باید بچه ی سالمی به دنیا بیاره.
    زن در حالی که چشمانش را بزور باز نگه میدانشت با لحن خماری گفت:
    غصه نخور،داره برات ناز میکنه،همه ی اینها ادا و اصوله.میخواد خودش رو برای تو لوس کنه.میدونی چیه؟ما زنها صد تا جون داریم.مگه به این آسونیها تن به رفتن با عزرائیل رو میدیم.تو منو بساز بچه خودش به دنیا میاد.
    ناصر با عصبانیت گفت:
    -پس تو رو آوردم اینجا برای چی؟نکنه فکر کردی خیلی از ریختت خوشم میاد که باهات پای بساط بشینم.زودتر یک فکری به حال این زنیکه بکن تا کارش به بیمارستان نکشیده.میخوام این بچه سالم به دنیا بیاد.بعدش برام مهم نیست چه بلایی سر این بی صاحب مونده بیاد.
    زن با پشت دست آب بینی آش را تمیز کرد و بعد در حالی که به سمت آرزو میرفت آهی کشید و گفت:
    -پدر بی کسی بسوزه،فکر میکردم بخاطر این فلک زده اینطور هول شودی.نگو آقا به فکر تخم حروم خودش.
    آرزو در حالی که تمام بدنش عرق کرده بود سرش را به این طرف و آن طرف میچرخاند و با اندک قوایی که برایش باقی مانده بود،پاهایش را به تخت میکوبید.
    به محض اینکه زن دستمال را از دور دهان او باز کرد،چنان فریادی از نهاد او به آسمان برخاست که صدایش پرند و عاطفه و فرانک را از جا کند.هر سه نگاهی از سر ترس به یکدیگر انداختند.
    پرند در حالی که چشمانش از ترس گشاد شده بود،گفت:
    -شماها هم صدا رو شنیدین؟
    هر دو با حالت ترس سرشان را تکان دادند.پرند از جایش بلند شد و پشت پنجره رفت.پرده را کناری زد و با وحشت باغ را نگاه کرد که در تاریکی شب فرو رفته بود.
    عاطفه با تردید گفت:
    -بچه ها فکر نمیکنید این باغ اسرار آمیز به نظر میرسه.
    فرانک با تمسخر گفت:
    -اینو باش،میگه اسرار آمیز.پس میخواستی یه باغ معمولی باشه.خوب مشخصه این باغ متروکه برای چه کارهایی استفاده میشه وگرنه ما اینجا چه میخواستیم.
    عاطفه با دلواپسی گفت:
    -نمی دونم چرا یک چیزی دلم رو چنگ میزنه.دلشوره دارم.یه طوری احساس میکنم اشتباه کردیم از پیش تارا اومدیم.
    با صدای هلن به سمت او برگشتند.او در حالی که لبخند به چهره داشت و قیافه ش آرام به نظر میرسید گفت:
    -به این زودی جا زدید دخترای خوب،چطور دلتون میاد این باغ رویایی رو با خونه ی فکستی ای که توش میلولیدید مقایسه کنید.به جای این حرفها پاشید برید اتاقهاتون رو ببینید که گفتم براتون آماده کردند.از دیدنش کفّ میکنید.مطمئنم تا به حال تو چنین جای اشرافی زندگی نکردید.
    پرند نگاهی به اطراف انداخت و بعد با شعف گفت:
    -تو راست میگی،اینجا خیلی با شکوه و رویایی است،اما نگفتی این باغ به کی تعلق داره.ما باید برای همیشه اینجا بمونیم؟
    هلن دستش را در هوا چرخاند و گفت:
    -به موقعش همه چیز رو میفهمید.
    عاطفه که هنوز ذهنش معطوف صدائی بود که به گوشش رسیده بود با تردید پرسید:
    -هلن ،همین چند دقیقه پیش صدای وحشتناکی که بی شباهت به صدای فریاد یک زن نبود،به گوش رسید.شما اون صدا رو نشنیدی؟
    هلن که منتظر شنیدن این سوال بود قاه قاه خندید و گفت:
    -ای ترسوهای کوچولو،شما اولین امتحان خودتونو پس دادید.اون صدائی که شنیدید فقط یک صدای ضبط شده بود تا میزان شجاعت شما رو محک بزنیم،البته این روش در بدو ورود همه اعمال میشه.هر کس از این صدا بترسه،مشخصه که در خیلی زمینه ها فوری جا خواهد زد.به همین خاطر ناصر خان در همین ابتدای کار گوشی دستش میاد که چقدر رو طرف حساب باز کنه..حالا برید خدا رو شکر کنید که ناصر خان الان نشست خیلی مهمی داشت و واکنش شما رو ندید وگرنه به هر سه نفرتون سمت خدمتکاری اینجا رو میداد.
    فرانک نفس راحتی کشید و گفت:
    -هلن تو که با چنین شخص مهمی دوستی دشتی چرا با تارا همکاری میکردی؟
    هلن مکثی کرد و گفت:
    -چون ناصر خان یه مدت آمریکا بود و منم از او بی خبر بودم.حالا پاشید برید استراحت کند.فردا کلی کار داریم که باید انجام بدیم.
    دخترا با اشتیاق وارد اتاقهایشان شدند.هر کدام اتاقی مجزا با تمامی لوازم ضروری داشتند که به محض وارد شدن به آنجا دچار حیرت و شگفتی شدند.هر اتاق با چنان سرویسهای لوکس و قشنگی مبله شده بود که برای هیچ کدام قابل تصور نبود.
    حتی در رویایشان نمیتوانستند چنان تصویری را بگنجانند.هر یک در دل هزار بار خدا رو شکر گفتند که سببی ساخت تا آنان قدم به آن باغ دلانگیز بگذرند.
    هلن از طریق دوربین مادر بسته ای که در سرتاسر آن باغ کار گذشته شده بود،آنها را تحت نظر داشت.
    واکنش سه نفر با دیدن اتاقهایی که چند صباحی به آنان تعلق داشت همان گونه بود که حدس میزد.
    در حالی که روی صندلی لام داده بود از طریق مانیتور اعمال و حرکات آنان را برسی میکرد،از شادی کودکانهشان خنده ش گرفته بود.
    با خودش گفت:
    -هر چقدر که میخواهید بالا و پائین بپرید و تو این دام طلائی که زیر پاهاتون پهن شده جست و خیز کنید....
    شما شکارهای نابی برای ناصر هستید.خبر ندارید بیشتر از اینا ارزش دارید.آخیش....ببین دختر چطور یاد بچگیش افتاده و داره عروسک بازی میکنه....
    وای فرانک رو ببین داره با لباسها خودش رو خفه میکنه.انگار این همه لباس یک جا ندیده.حالا بریم توی اتاق سومی ببینیم چه خبر،..واه این دیگه کیه؟باورم نمیشه چقدر قشنگ شده.
    ببین با چه مهارتی داره خودش رو آرایش میکنه،الحق والنصاف چیزی از زیبایی کم نداره.قیمتش هم باید گرون تر از بقیه باشه....
    خوب حالا دوربین رو زوم میکنیم توی اتاق زایمان ببینیم چه خبر....و از دیدن وضعیت اسفت بار آرزو یکه خورد.در حالی که در خون غرق بود از هوش رفته بود و هیچ کس در اتاقش نبود.هلن توسط ریموتی که در دست داشت با عجله همه ی نقاط باغ را از نظر گذراند،اما از ناصر خبری نبود.دوباره اتاقی را که در پنهانیترین قسمت باغ قرار داشت را بر روی صفحه ی نمایشگر آورد و با دقت به بر انداز کردن آرزو پرداخت.
    شواهد بیانگر این بود که او زایمان کرده است.هلن حدس زد ناصر به طور حتم نوزاد تازه متولد شده را از باغ خارج کرده است،چون طبق گفته ی او آنجا محل مناسبی برای نگهداری نوزاد نبود.
    برای هلن که از تمامی اسرار ناصر آشنا بود و او هیچ چیز را از او پنهان نمیکرد،تنها یک مساله معما بود و آن در رابطه با نوزادی بود که ناصر برای ماندگاری او خیلی از خطرات را به جان خریده بود .هر چه فکر میکرد نمیتونست بفهمد چه راضی در این تولد نهفته که در نظر ناصر مهمترین رویداد زندگی ش بود.
    ساعتها چنان ذهنش را در گیر این مساله کرده بود که متوجه گذر زمان نشد.
    نیمه های شب بود که ناصر با قیافه ای خسته سر و کله آش پیدا شد.
    هلن به محض ورود او فوری به استقبالش رفت.ناصر در حالی که خودش را روی کاناپه ولو میکرد با بی حوصلگی گفت:
    چرا تا این موقع شب بیدار ماندی؟
    هلن با لحن دلسوزانه ای گفت:-نگران حالت بودم.یه دفعه غیبت زد.ترسیدم اتفاقی افتاده باشه.
    ناصر در حالی که به زحمت پلکهای خسته آش را باز نگه داشته بود با شنیدن این حرف یکه خورد و گفت:
    -اتفاق؟اتفاق از این مهمتر که من صاحب یک پسر شدم.باورت میشه اون دختر زردنبو برام یه پسر قوی و سالم به دنیا بیاره.
    هلن به زحمت خنده ای بر لب آورد و گفت:
    -بهت تبریک میگم.حالا بچه رو چی کارش کردی.کاش چند روز میذاشتی پیش مادرش بمونه.
    ناصر سیگاری آتیش زد و گفت:
    -اول اینکه دفعه ی اول و آخرت باشه که اون زنیکه رو مادر بچه ی من خطاب میکنی.در ضمن فکر نمیکنم تا حالا زنده مونده باشه....نمیخوام این مهمنای تازه وارد صدای اون رو توی این باغ بشنوند...خودت میدونی که نباید آرزو رو توی این موقعیت ببینند.
    هلن نزدیک او روی مبل نشست و گفت:-میخوای با این سه نفر چی کار کنی؟میترسم اینقدر این دست و اون دست کنی که از قضیه بو ببرند.
    ناصر با اخم گفت:-پس تو اینجا چه کاره ای.پول میگیری که اوضاع رو سرسامون بدی.خودت میدونی که این کار شیشه نیست که راحت بادش کنیم.تو تمام محاسبات منو به هم ریختی.قرار ما این نبود.
    هلن با قیافه ای حق به جانب گفت:-پس قرار ما چی بود؟سه تا شکار بکر و دست نخورده برات آوردم،این کار من ارزش نداره؟
    ناصر چینی به پیشانی ش انداخت و گفت:
    -شاخ غول که نشکوندی،چون من از تو ده تا دختر میخواستم نه سه تا،من با طرف قرار داد ده تا دختر رو بستم.تا این تعداد کامل نشه.پولی بابت فروش این سه نفر به ما پرداخت نمیکنند.
    هلن با آب و تاب گفت:بی خود کردند،مگه این کار قاعده و قانون نداره که بین زر


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 6 از 11 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/