صفحه 7 از 11 نخستنخست ... 34567891011 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 105

موضوع: رمان همراز عشق | سهیلا باقری

  1. #61
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    نه!واقعا این طور نبود .من از زندگی در کنار فرشاد راضی بودم اما او هنوز به من سوءظن داشت.من گذشته ها را فراموش کرده بودم و او را برای آینده ام انتخاب کرده بودم اما فرشاد هیچ وقت گذشت و فداکاری من را درک نمی کرد و هنوز نسبت به من بی اعتماد بود.به راستی در حل مشکلات زندگی ام درمانده بودم و نمی دانستم چطور می توانم این حقیقت را به او بفهمانم که من واقعا دوستش دارم و وجودش برایم باارزش است؟
    با بیچارگی خودم را در آغوشش رها کردم و با صدای بلند به گریه افتادم.گفتم :فرشاد تو در مورد من اشتباه می کنی،بخدا من از زندگی باتو راضی ام.من دوستت دارم.تو شوهر منی.پدر بچه ی منی.من و آرمان به حمایت تو احتیاج داریم.فرشاد تو رو خدا منو درک کن،تو به من قول دادی که مانع ادامه تحصیل نشی.ببین!این تویی که زیر قول و قرارت زدی بخدا من بی تقصیرم.باور کن من برای همیشه کنارت می مونم و سر قول و قرارم هستم.به شرط اینکه تو هم زیر قول و قرارت نزنی.فرشاد خواهش می کنم سماجتو بذار کنارو منو در شرایطی قرار نده که مجبور بشم برخلاف میلم رفتار کنم.من دوست ندارم تو سن بیست و دو سالگی مطلقه بشم.تو رو خدا به من رحم کن.
    و صدای زار زار گریه ام بود که به آسمان رفت.فرشاد نگاهی به چهره ی شوریده ام انداخت و گفت:پس آرمان چی؟کی می خواد از این بچه مراقبت کنه؟
    - تو نگران آرمان نباش.من اون بچه رو به دنیا آوردم ،خودم هم بزرگش می کنم.صبح ها می برمش مهد کودک .مابقی اوقات روز هم خودم ازش مراقبت می کنم.در مورد کارهای خونه هم بهت قول می دم که همه چیز رو به راه باشه.اوه فرشاد خواهش می کنم مخالفت نکن.این آخرین فرصتیه که بهت می دم.تو رو خدا منو پشیمون نکن.من باید برم.من طاقت خونه نشینی رو ندارم.
    - خیلی خب،گریه نکن.نفسم داره از دیدن گریه هات بند میاد.بس کن.
    - فرشاد من خیلی دوستت دارم.چرا حرفمو باور نمی کنی؟چرا به من اعتماد نداری؟من هیجده ماهه که دارم با تو زندگی می کنم اما تو هنوز منو نشناختی.هنوز منو باور نکردی.من چطور می تونم بهت بفهمونم که دوستت دارم؟
    - خیلی خب سپیده،گریه نکن.خواهش می کنم بس کن.
    - فرشاد اگه بخوای سوئیج ماشینم رو بهت می دم که خودت منو برسونی اما بذار برم.فقط بذار برم.
    - خیلی خب برو.من حرفی ندارم.
    - آه متشکرم.متشکرم.
    خوشبختانه التماس هایم تاثیر گذار بود و فرشاد خودش را از سر راهم کنار کشید.تصمیم گرفتم من بعد نیز همان طور رفتار کنم و محبتم را با رفتاری عاشقانه به پایش بریزم تا او را تحت تاثیر قرار دهم بلکه به من اعتماد پیدا کند و دست از بدبینی و سوءظن بردارد و باور کند که من بالاخره شیفته و شیدایش شده ام و او را از صمیم قلب دوست دارم.
    * * *
    روزها از مرگ خاله مهری می گذشت و شرایط زندگی پس از مرگ خاله خیلی سخت و دشوار شده بود.من مجبور بودم به خاطر اینکه به همه ی وظایفم رسیدگی کنم ساعتهای استراحتم را کمتر کنم .در عوض مجبور بودم به طور همزمان هم درس بخوانم هم به فرشاد و زندگی ام برسم و هم کارهای خانه ی مسعود خان را انجام دهم.با این حال چاره ای جز تحمل نداشتم.با تلاش و جدیت درس می خواندم و مصمم بودم اجازه ندهم این دشواریها روی وضعیت زندگی و تحصیلی ام تاثیر بگذارد چون به فصل امتحانات پایان ترم نزدیک می شدم و مطمئن بودم با به دست آوردن نمرات بالا و معدل عالی در امتحانات ،دانشگاه تهران رغبت بیشتری برای پذیرش من نشان می دهد.
    با اینکه فرشاد موضوع برگشتن به تهران را منتقی کرده بود،من برنامه ام را تغییر ندادم و طبق هماهنگی که با مژگان انجام داده بودم درخواست انتقالی تحصیلی ام را به دانشگاه تحویل دادم و مصمم بودم به هر ترتیب که شده فرشاد را راضی کنم که همراه من به تهران بیاید چون رفتارش بعد از مرگ خاله خیلی تغییر کرده بود.کم حرف شده بود.زیاد با من درگیر نمی شد.مدام سرش به کار خودش بود.تعداد سیگارهایی که مصرف می کرد روز به روز بیشتر می شد و از آن احساسات تند و شوریدگی های همیشگی اش خبری نبود .فرشاد نسبت به همه چیز بی تفاوت شده بود.حتی نسبت به رفقای مسعودخان!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #62
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    قبلا فرشاد به هیچ وجه اجازه نمی داد زمانی که رفقای مسعودخان به دیدن او می آمدند من قدم به خانه ی خاله بگذارم.اما بعد از مرگ خاله مسعودخان آپارتمانش را تبدیل به محل خوشگذرانی و تریاک کشی های خودش کرده بود و فرشاد اصلا اعتراضی به او نمی کرد.این رفتارش خیلی عجیب و دور از تصور بود.من که هیچ دل خوشی از مسعودخان نداشتم و همسایگی او را به زور تحمل می کردم چند بار گفتم:فرشاد خواهش می کنم به پدرت تذکر بده پای هر جور رفیق مرد و نامرد رو به خونه باز نکنه و مراعات حال منو بکنه.آخه این لات و لوت ها کی ان که همین طوری سرشون رو می اندازن پایین و میان توی خونه؟
    اما فرشاد می گفت:من نمی تونم برای پدرم تعیین تکلیف کنم و بگم رفیق هاشو تو خونه راه نده.
    رفتارهایش برام تازگی داشت!و این مسئله باعث نگرانی ام شده بود.در آخرین روز امتحانات پایان ترم،پس از تعطیل شدن دانشگاه به مهد کودک آرمان رفتم و او را تحویل گرفتم.وقتی به خانه برگشتم با دیدن ماشین مسعودخان متوجه شدم که او به خانه برگشته است.معمولا روزهایی که او به خانه می آمد فرشاد در فروشگاه می ماند و روزهایی که فرشاد به خانه می آمد مسعودخان در فروشگاه می ماند.به گمان اینکه فرشاد در خانه نیست وارد شدم اما از دیدن کفش های او که جلوی در آپارتمان مسعودخان جفت شده بود خیلی تعجب کردم.چند جفت کفش مردانه ی دیگر هم جلو در جفت شده بودند.حدس زدم مسعودخان امروز هم میهمان دارد.اما چیزی که حیرت زده ام کرد وجود فرشاد در جمع آنها بود چون تا آن روز سابقه نداشت فرشاد را در جمع تریاک کش ها ببینم.!
    آرزو می کردم فرشاد در جمع آنها نباشد.از فکر اینکه فرشاد پای بساط تریاک نشسته باشد قلبم داشت از کار می افتاد و نفسم بالا نمی آمد.تصمیم گرفتم سر زده وارد آپارتمان مسعودخان بشوم و با چشم خودم ببینم که آنجا چه خبر است.با اینکه از انجام این عمل وحشت زده بودم و از عکس العمل تند فرشاد می ترسیدم ،تصمیم را گرفتم و از کلیدی که در اختیار داشتم استفاده کردم و خیلی آهسته در را باز کردم.بوی تند تریاک حالم را به هم زد و حالت تهوع شدیدی به دلم انداخت.زود دستم را جلوی بینی گرفتم و با قدمهای لرزان وارد شدم.صدای خندهو قهقه های کریه رفقای مسعودخان از داخل سالن به گوشم می خورد.کمی جلوتر رفتم و به سالن پذیرایی سرک کشیدم.خدای من!فرشاد با حالتی دردناک و با ولع زیادی در حال کشیدن تریاک بود.با دیدن فرشاد در آن حالت دنیا جلوی چشمهایم تیره و تار شد و عقل از سرم پرید.بی اختیار خودم را از کمین گاه بیرون کشیدم و فریاد زدم:فرشاد!
    فرشاد برگشت و ناباورانه نگاهی به سر تا پایم انداخت.حتم دارم حتی تصورش را هم نمی کرد من جسارت را به آنجا برسانم در جمع تریاک کش ها پا بگذارم.زود سرپا ایستاد و با عصبانیت به سمت من آمد و مرا کشان کشان با خودش از سالن بیرون برد.با اکراه دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم:ولم کن فرشاد چشمم روشن!واقعا از تمام صفات خوب دنیا فقط همین یکی رو کم داشتی .آخه دیگه دلمو به چی خوش کنم؟
    فرشاد با عصبانیت سرم داد کشید و گفت:کی به تو گفته پا تو بذاری اینجا؟خجالت نمی کشی اومدی تو جمع تریاکی ها؟سپیده وقتشه که دیگه قلم پاهاتو بشکنم.
    دستش را بالا برد تا سیلی دیگری به صورتم بزند اما نمی دانم چه اتفاقی افتاد که دستش را روی هوا کنترل کرد و مشتش را به دیوار کوبید.
    دیگر جای هیچ تحمل و صبر و حوصله ای نبود.در حالی که به شدت گریه می کردم از آپارتمان مسعود خان بیرون آمدم و به طبقه ی بالا رفتم.فرشاد هم پشت سرم دوید و با التماس گفت:سپیده صبر کن.غلط کردم سرت داد زدم.تو رو خدا صبر کن.
    اما من هیچ توجه ای به او نکردم .بی درنگ چمدان را روی تخت انداختم و گفتم:فرشاد من حتی یک ثانیه دیگه هم توی این خونه زندگی نمی کنم.من تا حالا همه جور اخلاق زشت تو رو تحمل کردم اما تحمل این یکی رو به هیچ وجه ندارم.من نمی تونم اینجا بمونم و تو پای بساط عیش و تریاک کشی ببینم.اگر بیشتر از این توی این خونه بمونم و همسایه ی پدر تریاکی ات باشم روزگارم خیلی زود به اونجا می رسه که شوهرم یه معتاد هفت خط می شه.نه من شوهر معتاد نمی خوام!بچه ی من پدر معتاد نمی خواد .من همین امشب برمی گردم تهران و ازت به پدر و مادرم شکایت می کنم .بهشون می گم چه پدری از من درآوردی.اونا باید تکلیف منو روشن کنن.
    فرشاد با بی چارگی گفت:سپیده خواهش می کنم یه کمی کوتاه بیا.بخدا این اولین بار بود که پای بساط نشستم.باور کن تو اشتباه می کنی.من معتاد نیستم.
    - از کجا باور کنم راست می گی؟چند ماهه که اخلاق و رفتارت به کل عوض شده .نه فرشاد،من اصلا حرفهاتو باور نمی کنم.از نظر من تو یه معتادی.اگه فکر می کنی حرفهای من تهمته خیلی خب باید خلافش رو بهم ثابت کنی.
    - آخه چطوری می تونم خلافش رو بهت ثابت کنم؟
    - تنها راهش اینه که همراه من بیای تهران و قبول کنی که ما برای همیشه تو تهران زندگی کنیم.
    در چمدان را بستم و ادامه دادم:من همین امشب برمی گردم تهران اما یه فرصت بهت می دم که یه مقدار پول و پله جور کنی تا بتونیم باهاش یه سر پناه تو تهران بخریم.اگر پشت سر من اومدی تهران که هیچ،ولی اگه نیومدی من دیگه هیچ تعهدی بهت ندارم.
    فرشاد با عجز گفت:نه سپیده فعلا امکان این کار وجود نداره.من نمی تونم همچین کاری بکنم.آخه پدرمو چی کار کنم؟اگه ما برگردیم تهران اون بیچاره تنها می شه.
    ناباورانه گفتم:پس تو رفاه پدرتو به آسایش زن و بچه ات ترجیح می دی؟نه عزیزم،بهتره بدونی تو با یه بچه طرف نیستی.من خوب می دونم که تو دلت نمیاد از عیش و خوشگذرونی بابا جونت بگذری.تنهایی پدرت فقط یه بهونه اس.
    در تمام مدت که این جملات را به زبان می آوردم زار زار گریه می کردم و بر خودم لعنت می کردم که چرا در این چند ماه اینقدر احمق شده بودم و هیچ فکر نکردم علت تغییر اخلاق فرشاد ممکن است اعتیاد باشد.بعد از کمی مکث گفتم:ببین فرشاد بهتره نگران پدرت نباشی.اگه من و تو از این شهر بریم می تونیم جامون رو بدیم به مهشید و شوهرش.مصطفی می تونه همدم خوبی برای پدرت باشه.دست به وافورش خوبه و حسابی با پدرزنش جوره.اونا بهتر می تونن با هم کنار بیان اما من نمی تونم!بوی این تریاک لعنتی همیشه توی این خونه منو آزار می ده.فردا که پسرت بزرگ شد چه حرفی برای گفتن بهش داری؟با این وضعیت از عهده ی تربیت آرمان بر می آیی؟
    و بدون اعتنا به فرشاد از اتاق بیرون آمدم اما او با یک حرکت سریع دستم را گرفت و مرا به گوشه ای هل داد .این باراز ملایمت و عطوفت چند دقیقه پیش اثری ندیدم.با پرخاش سرم داد کشید و گفت:ببین سپیده من قبول دارم کار امروزم اشتباه بوده.یه بار بهت گفتم این اولین باره که من پای بساط نشستم اونم به خاطر اینکه اوضاع روحیم این روزها خیلی خرابه.تو حق نداری این مسئله رو بزرگ کنی.من دیگه گول این نقش بازی کردن های تو رو نمی خورم.تو از وقتی فهمیدی کیوان زنش رو طلاق داده دل تو دلت نیست که یه جوری خودتو برسونی تهران من نمی تونم قبول کنم که ما برگردیم تهران چون اون وقت هیچ کنترلی روی تو ندارم.من نمی تونم اونجا تو رو جمع و جور کنم.اگه ما برگردیم تهران تو دیگه مال من نیستی،می فهمی؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #63
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    از شنیدن حرفهایش دیوانه شدم.وحشی شدم.فریاد زدم:بس کن فرشاد تو آبروی منو بردی.آخه تا حالا چه جور خیانتی از من دیدی که این طوری محکومم می کنی؟آه تو نگران چی هستی؟نگران اینکه من به کیوان بگم چقدر از انتخابی که انجام دادم پشیمونم؟یا نگران اینکه بگم چقدراز اینکه دلش رو شکستم و باهاش ازدواج نکردم متاسفم؟نه فرشاد مطمئن باش من اونقدر غرور دارم که هیچ وقت این حرفها رو پیش کیوان اعتراف نمی کنم.
    فرشاد این بار نتوانست خودش را کنترل کند.با تمام قدرت سیلی محکمی به صورتم زد و مرا گوشه ی اتاق هل داد.ضرب سیلی اش آنقدر زیاد بود که برق از چشمم پرید.لبم ترکید و جوی خون از گوشه ی لبم سرازیر شد.زود دستم را زیر چانه ام گرفتم تا قطرات خون بر زمین نچکد.در همان حال فریاد زدم:فرشاد تو یه دیوونه ای،هیچ وقت نمی بخشمت.گمشو بیرون.
    دستش را محکم به دیوار کوبید و گفت:سپیده لعنت به تو!لعنت به تو که هیچ وقت من و احساسمو درک نکردی.
    و بدون اینکه از من عذرخواهی کند از اتاق بیرون رفت و با یک حرکت غیرمنتظره در اتاق را از پشت به رویم قفل کرد.در همان حال با خشم فریاد زد:سپیده تو هیچ وقت برنمی گردی تهران.من هیچ وقت همچین اجازه ای رو بهت نمی دم.حتی اگه لازم باشه تا آخر عمر توی این اتاق زندانیت کنم.اگرم خیلی اصرار داشتی که برگردی مطمئن باش این مرده ته که برمی گرده.
    دستگیره ی در را تکان دادم و با عصبانیت گفتم:فرشاد درو باز کن تو حق نداری منو زندانی کنی.باور کن اگه همین حالا درو باز نکنی حتی یک لحظه برای طلاق گرفتن ازت معطل نمی کنم.مطمئن باش به محض اینکه پام به تهران برسه تقاضای طلاق می کنم اینو قول می دم.پس بهتره دست از لجبازی برداری و مثل یه انسان رفتار کنی.
    چند بار دستگیره ی در راتکان دادم اما تلاشم بی فایده بود.فرشاد هیچ اعتنایی به حرفم نکرد.دوباره فریاد زدم:فرشاد حماقت نکن بیا درو باز کن.آه دیوونه من خیلی گرسنمه.تمام دیشب بیدار بودم و درس می خوندم.بیا درو باز کن دارم از حال می رم.
    اما بی فایده بود.فرشاد هرگز جوابم را نداد.حدس زدم از خانه بیرون رفته است.این بار ناامید شدم و روی زمین زانو زدم و باز به گریه افتادم.از بخت بد گوشی موبایلم را در ماشین جا گذاشته بودم و هیچ امکان تماسی با خارج از اتاق برایم میسر نبود.یکی دو ساعت دیگر هم گذشت ولی هنوز زندانی بودم و خبری از فرشاد نبود.نمی دانستم خیال دارد چه بلایی بر سرم بیاورد؟از بس خسته و آزرده بودم پلکهایم را روی هم گذاشتم و چشمهایم زود گرم خواب شد اما هنوز عمیقا خوابم نبرده بود که صداهایی از روی تراس به گوشم خورد.وحشت زده از جا پریدم و پرده را کنار زدم و چشمم به فرشاد افتاد که داشت با حالتی عصبی در و پنجره ها را به هم زنجیر می کرد.!
    با دیدن قیافه ی وحشی و عصبانی اش ترس و دلهره ام بیشتر شد.نیم نگاهی هم به سایه بان گوشه ی حیاط انداختم و ماشین مسعودخان را در حیاط ندیدم.حدس زدم مسعودخان رفته و به جز من و فرشاد هیچ کس در خانه نیست.وحشتم با دیدن چند گالن بنزین که فرشاد آن را با خودش به این طرف و آن طرف می برد به اوج رسید و نفس هایم به شماره افتاد .زیر لب گفتم:یعنی می خواد چی کار کنه؟نکنه می خواد جلوی چشمهای من خودشو آتیش بزنه؟یا شاید هم می خواد این بلا رو سر من بیاره و منو آتیش بزنه؟خدایا به من رحم کن و منو از دست این دیوونه نجات بده!
    یکبار دیگر با التماس و جیغ و داد گفتم:فرشاد تو رو خدا خونسرد باش.من همه ی حرفهای خودمو پس گرفتم.من همین جا می مونم.عزیز دلم بیا در اتاق رو باز کن تا بهت بفهمونم چقدر دوستت دارم.فرشاد مگه تو عاشق من نیستی؟پس چرا این قدر منو اذیت می کنی؟بهم سیلی می زنی ،توهین می کنی،تهمت می زنی،اما من با همه ی این حرفها بازم دوستت دارم و حاضرم باهات زندگی کنم.بخدا حاضرم باهات زندگی کنم.فرشاد دلم نمی خواد تو رو به روح خاله قسم بدم.پس خواهش می کنم خودت عاقلانه رفتار کن و خونسرد باش.
    اما فرشاد هیچ توجهی به حرفهایم نکرد.در میان اوج وحشت و حیرت من در گالن بنزین را باز کرد و بنزین داخل گالن را روی یک پتو که نمی دانستم آن را از کجا آورده بود خالی کرد.بعد پتو را پشت پنجره ی اتاق نصب کرد طوری که هیچ روزنه ای برای دیدن بیرون باقی نماند.بوی بنزین تمام فضای اتاق را پر کرد و از شدت حالت تهوع داشتم خفه می شدم.
    یکی دو ساعت دیگر هم گذشت و هوا کاملا تاریک شده بود.نمی دانستم فرشاد چه بلایی سر خودش آورده و همین طور نمی دانستم قرار است چه بلایی سر من بیاورد؟یا سر بچه ام؟
    چقدر به کارهای اشتباهی که در گذشته انجام داده بودم تاسف می خوردم.پیش خودم می گفتم:ای کاش به نصیحت های سیامک گوش کرده بودم و از همون روز اول دیوونه بازیهای فرشاد و تمام مشکلاتم رو با پدر در میون می ذاشتم.حالا دیگه هیچ راه برگشتی برام باقی نمانده .من فکر نمی کنم بتونم سپیده ی صبح فردا را ببینم.فرشاد حتما امشب منو می کشه!
    یک ساعت دیگر هم گذشت و خستگی مفرط امانم را بریده بود.حتی قدرت نداشتم پلکهایم را باز نگه دارم.از بس جیغ کشیده بودم گلویم می سوخت.و از بس گریه کرده بودم چشمهایم ورم کرده بود .سرانجام از پا افتادم و دیگر متوجه موقعیتم نشدم.
    نمی دانم چند ساعت در خواب بودم اما با احساس بوی تند و نامطبوع گاز هراسان از خواب پریدم و از تاریکی و ظلمت اتاقم وحشت زده شدم.خوب یادم می آمد قبل از اینکه بخوابم تمام چراغهای اتاق روشن بود.اما در آن لحظه هیچ چراغی روشن نبود و من نمی توانستم حتی فاصله ی نیم متری خودم را ببینم.از طرفی استشمام بوی نامطبوع و مسموم کننده ی گاز رمق و تاب و توان را از وجودم گرفته بود.در آن لحظه تمام نگرانی ام بابت آرمان بود که نمی دانستم حالا کجاست و چه اتفاقی برایش افتاده است؟
    یکبار دیگر صدای ضجه هایم به آسمان بلند شد و با بی چارگی فریاد زدم:خدایا کمکم کن.به من قدرت بده تا بتونم بلند بشم و بچه ام رو نجات بدم.اوه آرمان نکنه تو تا حالا مرده باشی؟؟
    تا اول صفحه ی 390



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #64
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    دامنه ی وسعت نشت گاز هر لحظه بیشتر می شد و هر لحظه وحشتم از انفجاری قریب الوقوع بیشتر می شد .از طرفی چشمهایم جایی را نمی دید و نمی توانستم کاری انجام بدهم.اما با هر بدبختی بود بذ ضعف پاهایم غلبه کردم و سر پا ایستادم .تصمیم گرفتم در اولین حرکت هوای تازه را در هوای اتاق به جریان بیندازم.چاره ای نبود،باید تمام شیشه ها را می شکستم .صندلی را از پشت میز تحریر بیرون کسیدم. و آن را محکم به پنجره کوبیدم. و تمام شیشه ها را خورد کردم.اما لعنت بر این فرشاد جنایتکار که واقعا خیال داشت مرده ی مرا به تهران بفرستد.چون پتوی بنزینی که به پشت پنجره زده بود اجازه نمی داد که هوای تازه به اتاق جریان پیدا کند.با درماندگی نگاهی به کتیبه های پنجره انداختم و حدس زدم می توانم از راه کتیبه خارج شوم.بلافاصله میر تحریر را تا پای پنجره هل دادم.بعدرو تختی را جمع کردم و آن رت دور دستم پیچیدم و با مشت به شیشه های کتیبه کوبیدم. شیشه های کتیبه هم خورد شد و به زمین ریخت. سرم را از فضای ایجاد شده بیرون آوردم و از هوای تازه ی بیرون تتنفسکردم تا جانیدوباره بگیرم و عقلم را به کار بیندازم بلکه بتوانم هر چه زودتر خودم را از آن خانه ی در حال انفجار نجات بدهم.با توکل به خدا دستم را به لبه یپنجره تکیه دادم و پایم را از لبه ی پنجره آویزان کردم و آماده ی سقوط شدم. با اینکه از پرش و بلندی خوف داشتم ولی چاره ای نبود. چشمهایم را بستم و دستهایم را رها کردم اما همین که به زمین رسیدم پایم به گالن های بنزینی که فرشاد آن ها را زیر شیشه چیده بود بر خورد کرد و گالن های بنزین واژگون شد و تمام لباس هایم آغشته به بنزین شد .از بس وحشت کرده بودم مرتب جیغ می کشیدم و کمک می خواستم اما در آن خانه کسی نبود که به داد من برسد.
    لحظاتی گذشت تا توانستم دوباره سرپا بایستم.با قدمهایی لرزان خود را به نرده های تراس رساندم و نگاهی به زیر پایم انداختم.جرات پرش از چنین ارتفاعی را نداشتم .ناچار نگاهی به اطراف انداختم و تصمیم گرفتم به بالکن مجاور تراس پرش کنم.بی آنگه زمالن را از دست بدهم از نرده بالا رفتم و خودم را برای پرش آماده کردم اما شک نداشتم که اگر به زمین شقوط می کردم کارم تمام بود و دیگر نمی توانستم بلند شوم.چاره ای نبود،یکبار دیگرچشمهایم را بستم و خودم را به طرف بالکن مجاور پرت کردم.خوشبختانه موفق شدم اما پایم بدجوری صدمه دید.بدون توجه به ضرب دیدگی پایم دستگیره ی در را تکان دادم اما از بخت بد آن در هم از پشت قفل شده بود. با صبر گفتم:لعنت به تو فرشاد .تو دیگر چه جور عاشقی هستی؟دوباره دستهایم را مشت کردم و به شیشه کوبیدم.شیشه ی سرتاسری با صدای مهیبی خرد شد و دستهایم را صدپاره کرد اما هیچ توجهی به خونریزی ام نکردم و بی درنگک وارد سالن پذیرایی شدم. خوشبختانه چشمهایم به تاریکی عادت کرده بود و می توانستم مسیر را تشخیص بدهم. با عجله به سمت اتاق آرمان دویدم اما وقتی دست انداختم تا او را از گهواره اش بیرون بیاورم متوجه شدم آرمان در جایش نیست و گهواره اش خالیست .این بار ناله ای جگر سوز از سینه ام بلند شد و با درماندگی گفتم:خدایا حالا چی کار کنم؟کجا رو باید بگردم؟فرشاد چه بلایی سر بچه ام آورده؟
    در حالی که به شدت گریه می کردم به سمت آشپزخانه دویدم تا شیر فلکه ی اصلی جریان گاز را ببندم،اما همین که وارد آشپزخانه شدم پایم به جسم بی رمق فرشاد برخورد کرد که جلوی در آشپزخانه نقش زمین شده بود.فریادی از وحشت کشیدم و هراسان بالای سرش نشستم .با دلواپسی گفتم:فرشاد تو زنده ای؟جواب بده!فرشاد تو رو به خدا حرف بزن.
    اما او جوابی نداد .فرشاد را به حال خودش رها کردم و شیر فلکه ی گازرا بستم و تمام درها را باز کردم تا هوای تازه جریان پیدا کند.بعد پای تلفن نشستم و شماره ی آتش نشانی و اورژانس را گرفتم و بعد از این که آدرس خانه را به آن ها دادم با عجله به اتاقم رفتم و وسایل ضروری و مورد نیازم را از قبیل شناسنامه،مدارک تحصیلی،کارت شناسایی...هر چه که در دستم بود برداشتم و آنها را در ساک کوچکی ریختم.در حین انجام این کار تاگهان صدای گریه های آرمان عزیزم به گوشم خورد.دیوانه وار شروع کردم به گشتن گوشه و کنار خانه اما اثری از او نبود .لحظاتی با دقت به صدای گریه هایش گوش کردم.فهمیدم صدا از طرف حیاط می آید. خوشبختانه در آپارتمان باز بود و بلافاصله از پله ها سرازیر شدم اما بوی نامطبوع گاز تمام راه پله را پر کرده بود و اجازه نمی داد نفسم بالابیاید.حدس زدم فرشاد شیر فلکه های آپارتمان مسعود خان را هم باز کرده است.به همین دلیل دستگیره ی در آپارتمان مسعود خان را فشار دادم اما به علت هجوم بوی نامطبوع گاز دچار حالت تهوع شدم.سرم گیج رفت و دیگر متوجه موقعیتم نشدم.همان جا به زمین افتادم و از هوش رفتم...
    نمی دانم چه مدت بی هوش بودم اما وقتی چشم باز کردم و به هوش آمدم خود را درمیان جمعیت انبوهی دیدم که جلوی در خانه تجمع کرده بودند.صدای آژیر آمبولانس و ماشین آتش نشانی وهمهمه یمردم آشفته ام کرد.هیچ نمی دانستم چه بلایی سر خانه و زندگیم آمده؟بر سر بچه ام؟برسر فرشاد؟یواش یواش متوجه موقعیتم شدم .رئیبرانکارد دراز کشیده بودم اما هنوزمرا داخل آمبولانس نگذاشته بودند.آخرین ذرات انرژی وتابو توانم را جمع و جور کردم تا بتوانم از جا بلند بشوم.مامور اورژانس متوجه شد که من به هوش آمده ام وخواست مانعم شود.گفتم:جناب من حالم خوبه.میتونم سر پا وایسم.خواهشمی کنم اجازه بدید بلند شم..
    درهمان لحظه نگاهم به یکی از ماموران آتش نشانی افتاد که آرمان را در بغلش گرفته بود.از این که پسرم سلامت بود ذوق زده شدم و با خوشحالی به سمت او دویدم وگفتم:آقا مادر این بچه منم .بچه ام سلامته؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #65
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    مامور آتش نشانی گفت :بله خانوم.شکر خدا این بچه حالش خوبه.
    عاقبت بعد ازچند ساعت التهاب ودر به دری نفس راحتی کشیدم و آرمان را در بغلم گرفتم.در همان حال نگاهمی هم به دور و برم انداختم و متوجه شدم ماموران زیادی جلوی درحیاط تجمع کرده اند واجازه نمی دهند کسی وارد خانه شود.اما چیزی برایم تاحدی عجیب و غیر عادی بود وجود ماموران پلیس در بین ماموران آتش نشانی و اورژانس بود!
    با هزار ترسو دلهره جلوتر رفتم و گفتم:جناب سروان من صاحب این خونه ام می خوام برم تو.
    مامور پلیس گفت:نه خواهر نمی شه .این خونه در معرض انفجاره.هیچ کس حق نداره وارد بشه.
    گفتم:آخه جناب سروان شوهر من هنوز توی این خونه است .تو رو خدا یه کاری براش انجام بدید.
    به جای مامور پلیس یکی از ماموران آتش نشانی گفت:خانوم شوهر شما رو چند ساعت پیش فرستادیم بیمارستان.
    رنگ از چهرهام پرید .با وحشت گفتم:شوهرم زنده است؟
    مامور آتش نشانی گفت:بله هنوز زنده بود.اما خانوم امیدوارم ناراحت نشید چون بعیده شوهرتون بتونه تا صبح دووم بیاره .برای این که علاوه بر مسمومیت با گاز با مقدار زیادی دارو مسموم شده.
    زانوهایم از شنیدن حرف مامور آتش نشانی به لرزه افتاد و دنیا روی سرم خراب شد.هیچ دوست نداشتم فقط به فاصله ی چند ماه ازمرگ خاله دوباره عزادار بشوم.با خودم گفتم:چرا فرشاد؟آخه چرا این کار را با خودت کردی ؟اگه تو بمیری من چه خاکی توی سرم بریزم؟جواب پسرم رو چی بدم؟جواب مردم رو چی بدم؟
    روی زمین زانو زدم و گریه را ازسر گرفتم .صدای هق هق گریه ان به آسمان می رفت.با بیچارگی به مامور آتشنشانی گفتم:آقا شوهر منو کدوم بیمارستان فرستادید؟من باید زود تر برم پیشش .تو رو خدا بهم بگید.
    مامور آتش نشانی نگاه نامفهومی به صورتم انداخت وگفت:شمابرای رفتن باید ازمامورهای پلیس اجازه بگیرید.بهتره با جناب سروان دراین مورد صحبت کنید.
    ازمفهوم حرفهای مامور آتشنشانی چیزی دستگیرم نشد.روبه مامور پلیس گفتم:جناب سروان من باید زودتربرم پیش شوهرم.من باید اونوببینم.اونو کدوم بیمارستان فرستادید؟
    مامور پلیس درعین ناباوری به من گفت :خواهر شما نمیتونید برید چون فعلابازداشت هستید.بایدبرای کامل شدن پرونده همراه ما بیایید ادارهی پلیس.اگه شوهرتون فوت کنه شماباید جوابگوی سوالات ما باشید.
    ناباورانه گفتم:من به چه جرمی باید جوابگوی سوالات شما باشم؟!
    مامور پلیس گفت:به جرم قتل!
    گفتم:قتل؟اما جناب سروان من قصد نداشتم شوهرمو بکشم.این شوهرم بود که منو توی اتاق زندانی کرده بود ومی خواست منو بکشه.ببینید تمام هیکل من بوی بنزین میده.
    مامور پلیس گفت:باشه خواهرهمه چیز بعدا روشن میشه.شما فقط باید دعا کنید که شوهرتون زنده بمونه وگرنه کار شما به مشکل می خوره.
    آه که بیچاره و درمانده شده بودم .تمام دنیا روی سرم خراب شده بود و از شدت ترس و وحشت چهار ستون بدنم می لرزید.یکبار دیگربه مامور پلیس گفتم:جناب سروان من توی این شهرکسی رو ندارم .پدر و مادرم توی تهران زندگی می کنند ومن تا حالا اداره ی پلیس نرفتم .تو رو خدا منو با خودتون نبرید.
    مامور پلیس گفت:یعنی شما هیچکس رو توی این شهر نمیشناسید؟!
    گفتم:چرا پدر و فامیل های شوهرم توی این شهر زندگی میکنند اما من هیچ اعتمادی بهشون ندارم.
    ای کاش هیچ وقت این جمله رو به زبون نمیآوردم چون مامور پلیس به من بدگمان شد و با تحکم گفت:خانوم زود با پدر و بستگان شوهرتون تماس بگیرید.اونا باید در جریان این پرونده قرار بگیرن.
    زیر لب گفتم:خدایا چه سرنوشتی انتظارمو میکشه؟یعنی ممکنه روزی به عنوان قاتل فرشاد محاکمه بشم؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #66
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ازتجسم آن کابوس وحشتناک قلبم فشرده شد ونفسم بالانمی آمد .چاره ای نداشتم.شماره ی خانه ی مهشید را گرفتم و صدای مصطفی راشنیدم که تلفن را جواب داد.درمیان هق هق گریه گفتم:سلام آقا مصطفی من سپیده ام راستش اتفاق بدی برای ما افتاده.
    مصطفی که معلوم بود ازشنیدن صدایم هول کرده بادلواپسی گفت:چه اتفاقی افتاده شما الآن کجایید؟
    -من الآن توی خونه ام اما فرشاد....فرشاد توی بیمارستانه آخه اون دوباره خودکشی کرده.
    -یا امام هشتم خودکشی؟آخه چرا؟سپیده خانوم این دفعه دیگه چرا؟
    -من نمیدونم آقامصطفی .به خدا دیگه ازدستکارهای فرشاد جونم به لبم رسیده.مسعود خان اونجاس؟
    -آره اینجاس.شما بی زحمت همونجا بمونید .مام تا چند دقیقه ی دیگه خودمون رو میرسونیم.
    جرات تماس گرفتن با تهران را نداشتم اما شماره ی منزل مژگان رو گرفتم و به اوگفتم: مژگان من تو موقعیت خیلی بدی ام.تو رو خدا هر چه زودتر خودتو برسون به من.
    مژگان با دلواپسی گفت:پناه بر خدا سپیده چی شده؟حرف بزن ببینم چه بلایی سرت اومدم.
    -نمی تونم مژگان بعدا برات توضیح می دم.فقط خواهش میکنم زود تر بیا.
    -کجا بیام سپیده ؟تو الآن کجایی؟
    -من خونه ام خونه ی خودمون.
    -خیلی خوب،تا چن ددقیقه ی دیگه با نیما میایم پیشت.
    نیم ساعت بعد مسعود خان و مصطفی و مهشید خودشان رارساندند و هراسان از ماشین پیاده شدند.ازدور نگاهم به قیافه ی مات زده ی مهشید خیره ماند.با دیدن انبوه جمعیت و ماشین های آتش نشانی و اورژانس رنگ به چهره اش نمانده بود.با وجوداین که پا به ماه بود و چیزی به زایمانش نمانده بود سرآسیمه به طرف من دوید در حالیکه شانه هایم راتکان می داد گفت:سپیده چی شده؟حرف بزن ببینم چه بلایی سرتون اومده؟
    مسعود خان و مصطفی هم دوره ام کردند و مرتب فریاد میزدند:فرشاد کجاست؟
    در حالی که چانه ام از شدت ترسو وحشت می لرزید گفتم:فرشاد توی بیمارستانه اما من نمی دونم کدوم بیمارستان برید از این مامورا بپرسید اونا می دونن.
    مهشیدبا بیچارگی توی سرش زد و گفت:چرا؟باز چی شده؟سپیده این دفعه چه بلایی سر برادرم اومده؟
    دربرابر هجوم پرسشهای جهنمی آنها حرفی برای گفتن نداشتم.سرم را میان دستانم گرفتم و فریاد زدم:ولم کنید!چی از جون من می خواهید؟من هیچ کارین کردم.من بی تقصیرم.
    بلاخره مژگان آمد .با دیدن او زار زار گریه ام به هوا بلند شد .بی درنگ به سویش دویدم و خودم را در آغوشش انداختم.مژگان با این که خودش هم از دیدن آن وضعیت وحشت کرده بود سعی می کرد مرا دلداری بدهد.آرام زیر گوشم گفت:سپیده جون چی شده؟
    -مژگان فرشاد می خواست منو بکشه .ببین تمام هیکلم بوی بنزین می ده .اون می خواست منو آتیش بزنه !مژگان این لطف خدا بود که مم هنوز زنده ام اما نمیدونم چه بلایی سرخودش اومده.شاید تا صبح زنده نمونه.می بینی چه بدبختی سرم اومده؟
    -فرشاد حالا کجاست؟
    -مامورهای اورژانس فرستادنش بیمارستان .
    -کدوم بیمارستان؟
    -نمی دونم مژگان این مامورها منو بازداشت کردن و اجازه نمی دن برم پیش فرشاد.
    -بازداشت ؟! به چه جرمی؟
    -به جرم قتل ! اینا فکر میکنن من فرشاد ر مسموم کردم و می خواستم اونو بکشن.می گن اگه فرشاد بمیره من باید جوابگو باشم.
    -پناه بر خدا !
    مژگان و نیما با قیافه ای بهت زده به حرفهای من گوش می کردند.این بار نیما جلو آمد و در حالی که سعی می کرد خودرا خونسرد نشان دهد گفت:سپیده خانوم این قدر نگران نباشید .فرشاد خان حتما زنده می مونه.
    بعد گفت:بهتره بریم با این مامورا صحبت کنیم و ازشون بخواهیم با ما همکاری کنن.شاید توی بیمارستان به وجود ما احتیاج باشه.
    و به حلقه ی ماموران پیوست و برای لحظاتی سرگرم صحبت با آنها شد و نهایتا توانست رضایت ماموران را به دست بیاورد مشروط بر اینکه من تحت نظر پلیس باشم.ناچار آمان را به مژگان سپردم و خودم سوارماشین پلیس شدم.دقایقی بعد به بیمارستان رسیدیم.سربازی که مامور نظارت من بود کنار در خروجی سالن ایستاد و از دور مرا زیر نظر گرفت.وقتی از پرستار احوال فرشاد را جویا شدیم در جوابمانم گفت:مسمومیت مریض شما خیلی شدیده.باید دستگاه گوارشش رو شستشو بدیم.از طرفی مریض دچار گازگرفتگی شدید شده.برای زنده موندن مریض فقط باید منتظر یه معجزه باشیدد
    مهشید در آن سمت سالن ضجه می زد و من در این سمت.مسعود خان از وقتی وارد ماجرا شده بود چند بارمرا تهدید کرده بود که اگر اتفاقی برای پسرش بیفتد از من به عنوان قاتل او شکایت می کند.در این میان تنها حامی من مژگان بود که با قاطعیت از بی گناهیم دفاع می کرد.
    ساعت ها از آمدنمان به بیمارستان می گذشت اما فرشاد هنوز به هوش نیامده بود .پرستاری به سراغم آمد و خواست که دست مجروح مرا پانسمان کند.در همان حال گفت:خاوم چرا شوهرتون خودکشی کرده؟چطور دلش اومده خودشو از دیدن روی خانوم قشنگش محروم کنه؟
    حرف پرستار قلبن را به اتش کشید .با بیچارگی گفتم:نه خانوم پرستار تو رو خدا این طوری حرف نزنید.شوهر من باید زنده بمونه.
    یکبار دیگر در میان زار زار گریه گفتم:خدایا به من رحم کن و فرشادرو زنده نگه دار.
    درمانده و دل شکسته در گوشه ای از سالن نشسته بودم و به فرجام نحس زندگی ناموفقی که با فرشاد داشتم فکر می کردم و با خودم میگفتم:فرشاد منکه به تو بدی نکردم آخه چرا این کار رو با من کردی؟من میخواستم آخرین برگ دفتر خاطراتت با یه خاطره ی خوب تموم بشه.من خودمو قربونی آرزوهای توکردم ام تو چی؟تمام آرزوهام رو به باد دادی.زندگیمو نابود کردی .خوشبختیمو ازم گرفتی .آه فرشاد چرا؟چرا ایبن کار رو با من کردی؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  12. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #67
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    رشته ی افکارم با هجوم یکدسته دکتر و پرستار که از انتهای سالن بیرون آمدند در هم ریخت.آنها مریضی را که روی برانکارد خوابیده بود دوره کرده بودند.در حالی که زانوهایم از شدت ترس و دلهره میلرزید به سمتشان دویدم.مژگان هم در کنارم ایستاد و دستم راگرفت.آه خودش بود .فرشاد!با دلواپسی از پرستار پرسیدم:خانوم مریض من هوز زنده اس؟
    -بله هنوز زنده اس.
    -زنده می مونه؟
    -تا خداچی بخواد.
    -اونو کجا می برید؟
    -بخش مراقبت های ویژه.
    یکبار دیگر خودم را در آغوش مژگان انداختم و گفتم:مژگان من باید فرار کنم!
    مژگان گفت:دیوونگی نکن سپیده.فرشاد حتما زنده میمونه.
    -نه مژگان من می ترسم.من طاقت زندان رفتن رو ندارم.
    -نگران نباش تو زندان نمی ری.در ثانی کجا می خوای فرار کنی؟
    -خونه ی خودمون .من می رم تهران و پدر و مادرم رو میفرستم اینجا.ببین مژگان،حتی اگه شانس بیارم و فرشا د زنده بمونه من بازمن باید برگرد م تهران چون دیگه تحمل موندن توی این شهر رو ندارم.
    -آخه چطور میخوای فرار کنی ؟اون مامور بدجوری مراقبته.
    -تو ونیما از اینجا برید و منتظرم بمونید .منم سعی می کنم کمتراز نیم ساعت دیگه خودمو بهتون برسونم.
    -باشه ما می ریم.یادت میاد ماشینمون رو کجا پارک کردیم؟
    -آره یادم میاد .
    -پس من آرمان رو با خودم می برم.
    طفل کوچکم را به مژگان سپردم و دوباره به سالن برگشتم.در آن لحظه تمام سعی ام این بود که خونسردی ام را کاملا حفظ کنم و افکارم را متمرکز نمایم .ناگهان نگاهم متوجه اتاقی شد که کمدهای آهنی و قفسه های زیادی در آن وجود داشت.حدس زدم آنجا رختکن استو البته حدسم درست بود.با یک دنیا التهاب وارد رختکن شدم و نگاهی دقیق به دور و برم انداختم .یکدست رو پوش و روسری سبز رنگ روی چوب رختی آویزان شده بود.بی درنگ آن هاغ را پوشیدم و این بار در هیبت یک پرستار به سالن برگشتم .نیم نگاهی هم به در خروجی سالن انداختم و سرباز نگهبان را زیر نظر گرفتم.بی صبرانه منتظر فرستی بودم که او از جلوی در کنار برود.در همان لحظه دو پرستار دیگر وارد سالن شدند.وقتی آن دو از مقابلم رد شدند بلافاصله پشت سرشان حرکت کردم و همراه با آن ها از سالن بیرون آمدم.مامور نگهبان هنوز متوجه غیبت من نشده بود.وقتی دومین سالن را هم پشت سر گذاشتم قدمهایم را تندتر کردم و بی معطلی از پله ها سرازیر شدم .آنقدر تند می دویدم که احساس می کردم در حال پرواز کردن هستم.با عجله از در خروجی بیمارستان گذشتم و دوان دوان خودم را به ماشین نیما رساندم.
    مژگان در نگاه اول مرا نشناخت اما وقتی چند مرتبه به شیشه کوبیدم برگشت و از دیدن من در هیبت یک پرستار شگفت زده شد و در را باز کرد.قبل از این که سوار شوم گفتم :مژگان این لباس ها رو از تو رختکن جلوی در سالن برداشتم .اگه ممکنه برگرد بالا و این لباس ها رو بذار سر جاش.
    مژگان مخالفتی نداشت اما نیما گفت :نه سپیده خانوم،بهتره زودتر حرکت کنیم.من خودم چند روز دیگه بر می گردم و لباس ها رو به بیمارستان تحویل می دم.خواهش می کنم سوار شید که زود تر راه بیفتید.
    دیگر هیچ انرژی برایم نمانده بود .وقتی روی صندلی نشستم پلکهایم بی اختیار روی هم افتاد و به خواب رفتم.
    حوالی ظهر بود که به تهران رسیدیم.دلم خیلی شور می زد و هیجانی هولناک به سینه ام چنگ انداخت.نمی دانستم چه توضیحی می توانم برای خانواده ام داشته باشم؟واقعا درمانده بودم که شکوه هایم را باید از کجا شروع کنم؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  14. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #68
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    بلاخره به خانه رسیدیم و مژگان زنگ را به صدا در آورد.چند لحظه بعد سیامک از پنجره به کوچه سرک کشید و از دیدن من و مژگان و نیما که پشت در ایستاده بودیم حیرت زده شد.
    مادر هراسان به استقبالمان آمد و نگاهی به چهره ی رنگ پریده و دست های مجروح و حال و روز آشفته ام انداخت .بیچاره حسابی هول کرده بودو مدام می پرسید:سپیده چی شده؟چه اتفاقی افتاده؟
    هیچ حرفی برای گفتن نداشتم .فقط گفتم :مادر جون من اومدم که برای همیشه با شما زندگی کنم.
    مژگان کل ماجرا را برایشان تعریف کرد .سیامک بعد از شنیدن حرفهای مژگان آشفته شد و با عصبانیت لباسهایش را پوشید تا راهی اصفحان شود اما پدر مانعش شد و از او خواست آرامش خود را حفظ کند.بعد پای تلفن نشست و شماره ی بیمارستان را گرفت تا از احوال فرشاد خبری به دست بیاورد.مادر هم دکمه ی آیفون گوشیرا زد تا بطور همزمان در جریان مکالمه ی تلفنی پدر قرار بگیرد.همه بیصبرانه منتظر بودیم تا صدایی در آنسوی خط خبرهای خوشی به ما بدهد.
    تا اخر صفحه ی 399


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  16. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #69
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    پس از اینکه خبر زنده ماندن فرشاد را شنیدم پدر گفت:سپیده جون پاشو بریم درمانگاه و پانسمان دستت رو عوض کن.
    حرف پدر آتش زیر خاکستر عقده های سیامک را شعله ور کرد سیامک با بی قراری در طول اتاق قدم می زد و مدام به فرشاد بد و بیراه می گفت و برای لحظه ای که چشمش به فرشاد بیفتد نقشه می کشید.

    حوالی غروب بود که از درمانگاه به خانه برگشتیم اما من هنوز ضعف داشتم و اعصابم سر جایش نیامده بود.خیلی زود از حضور جمع عذرخواهی کردم و به اتاق خودم رفتم تا کمی استراحت کنم ولی هرچه تلاش کردم کابوس شب گذشته را فراموش کنم و با آرامش بخوابم موفق نشدم.حتی با فکر کردن و به یاد آوردن آن لحظات پر اضطراب و التهاب لرزه بر اندامم می افتاد از طرفی دلشوره ی زیادی هم برای صبح روز بعد داشتم چون تصمیم قطعی ام را گرفته بودم که به دادگاه بروم و تقاضای طلاق کنم.می دانستم اگر اقدام به طلاق نکنم فرشاد چند روز دیگر به سراغم می اید و با اصرار و التماس از من می خواهد که او را ببخشم.اما محال بود که من یکبار دیگر چنین حماقتی را تکرار کنم.حالا هیچ اطمینانی به سلامت اعصاب و روان او نداشتم.
    با شنیدن صدای در به خود آمدم و سیامک را دیدم که برایم شام آورده بود.خیلی از روی سیامک خجالت می کشیدم.آرزو می کردم که او با بدترین کلمات مرا تحقیر و سرزنش کند تا کمی آرام شوم اما سیامک باز هم چیزی به روی خودش نمی آورد و سعی داشت با خنده و شوخی و شیطنت خلق مرا باز کند.
    سینی شام را روی میز گذاشت و گفت:خب سپیده فکر می کنم دیشب هیجان انگیزترین نقش تاریخ هنرپیشگی خودتو بازی کردی.این طور نیست؟
    گفتم:سیامک بدجنسی نکن!
    در کنارم نشست و گفت:نه سپیده باور کن شوخی نمی کنم.واقعا می خوام بدونم وقتی اون صحنه های اکشن رو بازی می کردی چه احساسی داشتی؟
    از حرف سیامک خنده ام گرفت اما به هر زحمتی بود خودم را کنترل کردم و گفتم:سیامک خواهش می کنم سر به سر من نذار.من حال و روز خوبی ندارم.
    این بار به چشمهایم نگاه کرد و گفت:سپیده باور کن من به وجود خواهری مثل تو افتخار می کنم.اما می خوام یک کاری انجام بدم که دلم می خواد اول از خودت اجازه بگیرم.
    با تعجب گفتم:چی کار می خوای بکنی؟
    - دلم می خواد همین فردا با نیما و مژگان برم اصفهان و حسابی حال فرشاد رو جا بیارم.باور کن دیگه طاقت ندارم.دلم می خواد یک مشت توی اون فکش بکوبم و عقده های چند ساله ام رو سر این مرتیکه خالی کنم.
    -سیامک این کار از تو بعیده.دعوا و کتک کاری شایسته ی تو نیست.
    - ای بابا ،سپیده ول کن این حرفها رو.فرشاد خیلی تو رو اذیت کرده.من وظیفه ی خودم می دونم که اونو ادب کنم.
    - نه سیامک خواهش می کنم این موضوع رو فراموش کن.من واسه ادب کردن فرشاد راه بهتری دارم.خواهش می کنم اگه رفتی اصفهان و با فرشاد روبرو شدی باهاش درگیر نشو.من می دونم اون الان اوضاع روحی مناسبی نداره.خواهش می کنم فرشاد رو درک کن و مثل همیشه باهاش خوب و محترمانه رفتار کن.باشه؟
    سیامک با کلافگی دستش را لای موهایش فرو برد و گفت:باشه.اما بگو ببینم تو چطوری می خوای فرشاد رو ادب کنی؟
    -طلاق!سیامک من تصمیم خودمو گرفتم.فرشاد باید طعم جدایی رو بچشه بلکه زندگی تو این شرایط اخلاق و رفتارشو عوض کنه.
    - اما من فکر می کنم فرشاد به هیچ قیمتی حاضر بشه تو رو طلاق بده!
    - چرا سیامک ،فرشاد این کارو انجام می ده.من اونو شکست می دم.اینو بهت قول می دم.
    سیامک با شگفتی نگاهم کرد و گفت:شعله های انتقام توی چشمهات زبونه می کشه.تو می خوای چی کار کنی؟
    - فرشاد یا با پای خودش میاد دادگاه یا اینکه من از شرایط ثبت شده توی عقدنامه ام استفاده می کنم و غیابا ازش طلاق می گیرم.سیامک من دیگه نمی خوام چشمم به فرشاد بیفته.هرچی حماقت کردم دیگه بسه هر چی اشتباه کردم دیگه بسه.حالا وقت جبرانه.
    سیامک با خنده گفت:خوبه مثل اینکه بالاخره سر عقل اومدی.
    - تو واقعا فردا می خوای بری اصفهان؟
    - اگه تو بخوای حتما می رم.
    - راستش من چمدون لباسها و ماشینم رو با خودم نیاوردم.می خوام زحمت این کارها رو بدم به تو.
    - چه زحمتی؟سپیده تو از من جون بخواه.اینا که چیزی نیست.
    به روی سیامک لبخند زدم و گفتم:نخیر جناب آقای داماد آینده.من فقط سلامتی تو رو می خوام.
    سیامک کمکم کرد تا پشت میز بنشینم و شامم رو بخورم.به چشمهایش نگاه کردم و گفتم:سیامک من خیلی دوستت دارم.بعد از پدر تو تنها تکیه گاه منی.
    سیامک با مهربانی بوسه ای روی موهایم زد و گفت:عزیزم من هم خیلی دوستت دارم.خوشحالم که تو از این به بعد پیش خودمون زندگی می کنی.بدون تو این خونه هیچ لطف و صفایی نداشت.
    * * *
    روبروی آینه نشسته بودم و خودم را در انعکاس تصویر آن می دیدم.خیلی تکیده شده بودم.همه چیز رو باخته بودم.زیر لب گفتم:یه روزی آرمان رو نصیحت کردم و ازش خواستم به خاطر سعادت بچه اش از خودگذشتگی کنه و از همسرش جدا نشه.گفتم بذار بچه ات کمبود محبت پدرش رو احساس نکنه.بذار اون از حمایت هر دوتون برخوردار باشه.اما امروز کسی نیست که خودمو نصیحت کنه.اوضاع زندگی ام اونقدر خرابه که هیچکس جرات نصیحت کردن نداره!حالا دیگه همه می دونن که ادامه ی زندگی من و فرشاد ممکنه فاجعه ی جبران ناپذیری رو به دنبال داشته باشه.فرشاد یه دیوونه اس اما دیوونه ی من.اون فقط جون منو می خواد ولی من سلامتی اونو می خوام.می دونم بعد از اینکه منو کشت خودش رو هم سر به نیست می کنه.شاید فکر می کنه با مردن ما کارها درست می شه و می تونه برای همیشه منو در اختیار داشته باشه .منم با فرار از دستش می خوام جونش رو نجات بدم.نمی دونم شاید هم اشتباه می کنم.شاید بعد از جدا شدن از فرشاد روزی صد بار اونو بکشم.
    آهی کشیدم و گفتم:آره فرشاد روزی صد بار تو رو می کشم تا تو یه روز دیگه زنده باشی.
    با نگاهی سطحی کیفم را وارسی کردم.خوشبختانه شناسنامه ام همراهم بود.عقدنامه ام را از مادر گرفتم و به قصد رفتن به خانه ی آرزو از خانه بیرون آمدم.راننده ی آژانس جلو در خانه منتظرم بود.خیلی زود به مقصد رسیدم.
    بعد از نفس عمیقی زنگ در به صدا در آوردم و آرزو در را به رویم باز کرد و از دیدن من که پشت در ایستاده بودم ماتش برد و ناباورانه گفت:سپیده تویی؟!
    به زور لبخندی زدم و گفتم:سلام آرزو میهمان نمی خوای؟
    - سلام!سپیده تو اینجا چه کار می کنی؟صبح به این زودی.اونم تنها!پس فرشاد کجاست؟
    - توقع داری روی پاشنه ی در جوابتو بدم؟
    - ای وای منو ببخش.واقعا از دیدنت شوکه شدم .بیا تو.
    - آرزو مرا به سالن پذیرایی دعوت کرد و در همان حال با نگرانی گفت:سپیده چی شده که تو سرزده اومدی خونه ی من؟مطمئنم که به خاطر دید و بازدید نیومدی اینجا.تو رو خدا بگو چی شده؟
    - چرا اتفاقا برای دید و بازدید اومدم خونه ات.بهتر بگم اومدم شوهرتو ببینم.من به کمک منصور احتیاج دارم.
    - پناه بر خدا تو با منصور چه کار داری؟تو رو خدا حرف بزن.تو که جون به لبم کردی.
    مقدمه بافی را کنار گذاشتم و رک و پوست کنده گفتم:آرزو من می خوام از فرشاد طلاق بگیرم و برای تنظیم دادخواست به کمک منصور احتیاج دارم.منصور الان خونه اس؟
    آرزو ناباورانه گفت:طلاق؟صبر کن ببینم.من درست شنیدم؟تو می خوای از فرشاد طلاق بگیری؟
    - آره درست شنیدی.آرزو خواهش می کنم کمکم کن.من فرصت زیادی ندارم.باید زودتر خودمو برسونم دادگاه.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  18. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #70
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    سپیده !آخه این همه عجله واسه ی چیه؟شما که زندگی خوبی داشتید.
    - نه آرزو ،فریب ظاهر زندگی منو نخور.زندگی من دست کمی از جهنم نداره.

    - متاسفم منصورنیم ساعت پیش از خونه رفت بیرون.
    - وای خیلی بد شد.می تونیم بریم محل کارش؟
    - آره فکر می کنم تا حالا رسیده باشه.|
    - راننده آژانس جلوی در منتظره آرزو.خواهش می کنم اگه برنامه ی خاصی نداری همراه من بیا تا با هم بریم پیش منصور.
    - نه کاری ندارم .باهات میام.
    -پس خواهش می کنم سریعتر حاضر شو.
    وقتی به دفتر وکالت منصور رسیدیم قصه ی زندگیم را برای او تعریف کردم و خواستم در تنظیم دادخواست طلاق و سایر مراحل قانونی مرا راهنمایی کند.منصور واقعا وکیل باسوادی بود و اطلاعات بسیار مفید و ارزشمندی را در اختیارم گذاشت.وقتی او شروع به نوشتن دادخواست کرد آرزو به شوخی گفت:سپیده تو رو خدا فرشاد نفهمه که ما توی قضیه ی طلاقت نقش داشتیم .هیچ بعید نیست فرشاد بخواد از ما هم انتقام بگیره و ما رو به کشتن بده.
    لبخندی تلخ تر از زهر بر روی لبم نشست.حالا دیگه آرزو هم برای من ناز می کرد!با ناراحتی گفتم:نه آرزو .فرشاد اونقدر هم جنایتکار نیست که بخواد همه ی فامیل رو قتل عام کنه.اون فقط جون منو می خواد با شماها کاری نداره.
    منصور دادخواست طلاق را به دستم داد و گفت:سپیده خانوم اگه ممکنه چند لحظه صبر کنید تا منم همراهتون بیام.
    از شنیدن حرف منصور به وجد آمدم .او ادامه داد:ببینید سپیده خانوم من بهتون کمک می کنم که بتونید از فرشاد طلاق بگیرید.اما همون طور که آرزو گفت هیچ کس نباید از قضیه ی دخالت من و آرزو تو این پرونده باخبر بشه.می دونید که ...من تازه با فامیل شما وصلت کردم .دوست ندارم پس فردا فامیلهاتون من رو تو قضیه ی این جدایی مقصر بدونن و هزار جور حرف و حدیث دیگه پشت سرم باشه.
    لبم را به دندان گرفتم و گفتم:منصور خان با اطمینان بهتون قول می دم که هیچ کس از ماجرای دخالت شما باخبر نشه.
    منصور با احساس رضایت گفت:خوبه حالا بهتره راه بیفتیم.
    سرانجام نوبت ما شد .قبل از اینکه وارد اتاق قاضی شوم نگاهی گذرا به صورت آرزو انداختم.حال و هوای آرزو در نظرم گنگ و غریب بود.انگار واقعا دلش نمی خواست پایش به ماجرای طلاق من کشیده شود.به هر حال فرشاد پسر خاله او بود و آرزو خواه ناخواه روی او تعصب داشت.قدمهایش سنگین بود و از قربان صدقه های همیشگی هش خبری نبود.لعنت به من که این قدر حقیر و بیچاره شده بودم.حالا دیگه عالم و آدم به من فخر می فروختند و برایم پشت چشم نازک می کردند!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  20. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 7 از 11 نخستنخست ... 34567891011 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/