صفحه 1 از 11 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 105

موضوع: رمان همراز عشق | سهیلا باقری

  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    رمان همراز عشق | سهیلا باقری

    فصل اول

    قسمت 1

    _ ... الو دفتر هفته نامه؟
    _ بله بفرمائید.
    _ من کیانی هستم، سپیده کیانی. با سرکار خانم دادفر کار داشتم، ممکنه با ایشون صحبت کنم؟
    _ بله چند لحظه گوشی لطفا...
    _ الو سپیده جون؟
    _ پروین جون سلام، امیدوار نبودم منو به خاطر بیارید!
    _ چطور همچین فکری کردی عزیزم؟ امکان نداره فراموشت کرده باشم. باور کن از همون شب عروسی ماندانا که برای اولین بار دیدمت هنوز حالت چشمای قشنگت از یادم نرفته. ای کاش به غیر از افشین برادر دیگه ای هم داشتم و تو رو براش خواستگاری می کردم.
    _ نظر لطفتونه پروین جون.
    _ نه سپیده باور کن تعارف نمی کنم واقعیت رو می گم. خب عزیزم، امری باشه در خدمتم.
    _ اختیار دارید. راستش من کار نوشتن داستانی که قولش رو بهتون داده بودم تموم کردم. خواستم ببینم کی می تونم شما رو ببینم و داستانم رو تقدیمتون کنم؟
    _ هر وقت خودت وقتش رو داشته باشی. فردا خوبه؟
    _ اوه عالیه.
    _ پس قرارمون باشه برای فردا حوالی ظهر. آدرس اینجا رو بلدی؟
    _ نه. اگه لطف کنید و آدرس رو بهم بدید واقعا ممنون می شم.
    _ خب پس بنویس...
    پروین، خواهر شوهر دوست صمیمی ام ماندانا بود. و ماندانا که خوب می دانست من علاقه ی زیادی به کار نویسندگی دارم در جشن عروسی اش مرا به پروین معرفی کرد چون او سرپرست امور اجرایی یک هفته نامه ی معروف بود.
    صبح روز بعد داستان و همین طور هدیه ای را که برای پروین خریده بودم در کیفم جای دادم و پس ار خداحافظی با مادر راهی دفتر هفته نامه شدم.
    پروین به گرمی از من استقبال کرد و ضمن روبوسی گفت: " سپیده جون ماشاءالله روز به روز خوشگل تر می شی، بزنم به تخته! "
    با تبسمی به او گفتم: " تو رو خدا اینقدر منو شرمنده نکنید، به خدا من اونقدرهام تعریفی نیستم. "
    _ نه سپیده، بهتره بدونی من آدم مشکل پسندی ام و بی خودی از کسی تعریف نمی کنم. خب، تعریف کن ببینم چه کارها کردی، گفتی داستانت رو تموم کردی؟
    _ آره اولی رو تموم کردم، روی دومی هم دارم کار می کنم.
    _ خیلی خوبه، خوشحالم که می بینم انقدر جدی کار نویسندگی رو دنبال می کنی.
    _ بله. راستش خیلی دوست دارم تو این کار جا بیفتم و یه نویسنده ی حرفه ای بشم.
    _ انشاءالله که همین طورم می شه. راستی سپیده در مورد همین کار نویسندگی یه پیشنهاد دیگه هم برات دارم.
    _ چه پیشنهادی؟
    _ یکی از دوستهای من تازگی ها یه کلاس آزاد فیلمنامه نویسی دایر کرده، گفتم این خبر رو بهت بدم شاید دوست داشته باشی توی این کلاس ثبت نام کنی. آخه از ماندانا شنیدم که تو خیلی به بازیگری و رشته ی سینما علاقه داری. به خاطر همین فکر کردم خوبه حالا که هم نویسندگی رو دوست داری و هم به بازیگری علاقه مندی، اصول فیلمنامه نویسی رو یاد بگیری.
    _ البته. چه پیشنهاد جالبی! اگه لطف کنی و آدرس اون آموزشگاه رو بهم بدی همین امروز یه سری به اونجا می زنم و تو اون کلاس ثبت نام می کنم.
    _ بیا عزیزم، این کارت اون آموزشگاهه. اسم مدیرشم آقای اصلانیه. مرد خیلی خوب وبا شخصیتیه. وقتی رفتی ثبت نام کنی بهش بگو پروین منو فرستاده. خودش منو می شناسه.
    کارت آموزشگاه را گرفتم و در همان حال هدیه ای را که خریده بودم به دستش دادم و گفتم: " قابل شما رو نداره پروین جون. "
    پروین گفت: " سپیده این چه کاریه؟ چرا شرمندم می کنی؟ "
    گفتم: " نه پروین جون تو رو خدا قبول کنید. یادگاریه. چیز قابل داری نیست. "
    خندید و گفت: " مرسی عزیزم. چی از این بهتر که از تو یادگاری بگیرم. " بسته کادو شده را از دستم گرفت و ادامه داد: " سپیده جون من امروز داستانت رو می خونم و قول می دم تو شماره ی بعد هفته نامه چاپش کنم. اگه مایل بودی داستان بعدیت رو هم آماده کن بلکه هر هفته یه داستان ازت چاپ کنم. البته من هنوز با سردبیر هفته نامه صحبت نکردم اما مطمئنم اون با چاپ داستانهای کوتاه مخالفتی نداره و کار منو تایید می کنه. "
    _ حتما این کار رو انجام میدم. خب، اگه اجازه بدید من کم کم مرخص بشم و بیشتر از این مزاحم وقت تون نشم.
    _ اختیار داری عزیزم، چه مزاحمتی.
    _ به ماندانا جون سلام برسونید، فعلا با اجازه.
    _ برو عزیزم، خدا به همرات...
    از دفتر هفته نامه یکراست به آموزشگاه رفتم و در کلاس فیلمنامه نویسی ثبت نام کردم. بعد یک جعبه شیرینی خریدم و به خانه برگشتم. به محض ورود با صدای بلند مادر را صدا زدم . گفتم: " مادر جون کجایی؟ مژده بده که من بالاخره موفق شدم. "
    وقتی به سالن پذیرایی سر کشیدم متوجه شدم خاله مهری و دختر خاله ام مهشید مهمان ما هستند. از دیدن آنها به وجد آمدم و با خوشحالی گفتم: " خاله جون سلام. دلم خیلی براتون تنگ شده بود. شما کی اومدین؟ "
    مادر گفت: " خاله مهری و مهشید جون نیم ساعت پیش از اصفهان رسیدن."
    با خوشحالی مهشید را در آغوش کشیدم و گفتم: " مهشید نمی دونی چقدر از دیدنت خوشحالم آخه تو این تابستونی خیلی تنها و بی حوصله بودم. راستی چقدر خوشگل شدی. بگو ببینم چه خبر شده؟ "
    مهشید از حرفم خجالت کشید و سرش را پایین انداخت. به جای او مادر گفت: " مهشید جون دیشب نامزد کرده. حالا هم با خاله اومدن تهران تا ما رو برای جشن عروسی دعوت کنن. "
    با خوشحالی گفتم: " مبارکه مهشید جون. انشاءالله به سلامتی. "
    مهشید با همان حالت خجالت زده گفت: " مرسی سپیده. انشاءالله قسمت خودت بشه. "
    با خنده گفتم: " وا... مهشید تو چقدر خجالتی شدی. عروس شدن که خجالت نداره! "
    بعد گفتم: " مادر بی زحمت اون جعبه شیرینی رو باز کنید تا به مناسبت عروسی مهشید شیرینی بخوریم. خاله که بهمون شیرینی نمی ده. "
    خاله مهری با خنده گفت: " سپیده از کجا می دونی که من شیرینی نمی دم؟ تو که مهلت نمی دی. "
    صورت خاله را بوسیدم و گفتم: " راستی خاله شما تنها اومدید؟ پس مسعود خان و فرشاد و محسن کجان؟ "
    خاله گفت: " والا مسعود خان و فرشاد که سرگرم کار و کاسبی شون بودن. محسن هم درگیر کنکور و درس و مشقش بود. به خاطر همین اونها نتونستن همراه ما بیان. البته مسعود و بچه ها قراره چند هفته دیگه بیان تهران و همگی با هم برگردیم اصفهان. راستش من اومدم تهران که هم کارت عروس مهشید رو بهتون بدم، هم زحمت کارهای دوخت و دوز جهیزیه رو به مادرت بدم. "
    مادر پرسید: " سپیده نگفتی این شیرینی به چه مناسبته؟ نکنه تو هم نامزد کردی؟ "
    گفتم: " نه مادر جون نامزد کدومه؟! این شیرینی به مناسبت اینه که من از امروز رسما نویسنده شدم و داستانهام به زودی تو یه هفته نامه ی معروف چاپ می شه. "
    مادر صورتم را بوسید و با خوشحالی گفت: " مبارکه دخترم به سلامتی. "


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل اول ( 2 )

    _ سلام پدر جون. بفرمائید شیرینی میل کنید.َ
    _ خیره انشاءالله سپیده. این شیرینی به چه مناسبته؟!
    _ معلومه که خیره. این شیرینی به مناسبت اینه که داستانم به زودی تو یه هفته نامه معروف چاپ می شه. اولین داستانم همین دوشنبه هفته آینده چاپ می شه. خب پدر، این عالی نیست؟
    _ البته که عالیه بهت تبریک می گم. تازه فکر می کنم به غیر از تبریک یه چیز دیگه هم باید بهت بگم.
    _ وای چه عالی. پدر خواهش می کنم بگید. اگه می شه زودتر بگید.
    _ نه سپیده. بهتره اینقدر عجله نکنی چون حالا حالاها خیال گفتنش رو ندارم. روزی که داستان چاپ شده ات رو توی نشریه دیدم متوجه قضیه می شی.
    _ اوه پدر خواهش می کنم حالا بگید. شما می دونید که من اصلا طاقت انتظار کشیدن رو ندارم.
    _ خیلی خب یه ارفاق بهت می کنم و میگم که موضوع مربوط به یه هدیه اس.
    _ هدیه؟ یعنی شما می خواهید بهم هدیه بدید؟
    _ تا اینجاشو درست حدس زدی.
    _وای خدا کنجکاویم بیشتر شد! حالا تا دوشنبه آروم و قرار ندارم.
    _ عزیزم بهتره اینقدر بی تاب نباشی. تا چشم بهم بزنی دوشنبه رسیده.
    در هین حین احساس کردم کسی گوشم را کشید!
    برگشتم و برادرم سیامک را دیدم که پشت سرم ایستاده بود. سیامک همانطور که لبخند می زد گفت: " سپیده هیچ متوجه هستی چقدر بلبل زبونی می کنی؟ بسه بابا، سرم رفت. "
    _ سیامک! اصلا از کارت خوشم نیومد.
    _ خیلی خب عصبانی نشو. بیا بریم تو اتاقم. باهات کار دارم.
    _ خدا خیر کنه سیا. چی کارم داری؟
    _ شفاها نمیشه بیا بریم. باید عینا بهت بگم.
    _ پناه بر خدا. خدا پدر و پسر امشب چقدر مشکوک شدید! بگید چه نقشه ای واسه من دارید؟
    _ بیا دختر. اینقدر پر حرفی نکن!
    سیامک دستم را گرفت و مرا به اتاق خودش برد و در عین نا باوری بسته ی کادو شده ای را به دستم داد و گفت: " بهت تبریک می گم. خوشحالم که موفق شدی. "
    باورم نمی شد! سیامک داشت به من هدیه می داد آن هم بدون اینکه هنوز اتفاق مهمی افتاده باشد. تعجبم بیشتر از این بود که سیامک مثل پدر مرا منتظر نگذاشته بود و خیال داشت همان شب هدیه اش را به من بدهد. بسته کادو شده را از دستش گرفتم و گفتم: " مرسی سیامک جون. ولی ممکنه بگی قضیه ی این هدیه چیه؟ تو از کجا می دونستی من می خوام همچین خبری بهت بدم که از قبل برام هدیه گرفتی؟سیامک از شنیدن پرسشم جا خورد. انگار بند را آب داده بود. با دستپاچگی گفت: " چه سوال جالبی کردی! راستشو بخوای من خیلی وقته که این هدیه رو برات خریدم. همون موقع که با " کیوان " رفته بودم ایتالیا. می خواستم چند هفته دیگه که جواب کنکور اعلام شد اونو بهت بدم. اما نمی دونم چی شد که همین طوری اتفاقی نظرم عوض شد و تصمیم گرفتم اونو امشب بهت بدم. برای هدیه قبولیت هم باید یه فکر دیگه بکنم. خب دیگه، تو برای من چیزی به جز دردسر نیستی! "
    _ سیامک به خدا تو بهترین برادر دنیایی. واقعا از این همه محبت و توجه ات متشکرم اما...
    همان طور که داشتم صحبت می کردم چشمم به یک جعبه گیتار افتاد که تا آن شب آن را در اتاق سیامک ندیده بودم. حرفم را نا تمام گذاشتم و گفتم: " هی اینجا رو ببین! سیامک به من نگفته بودی گیتارتو عوض کردی. ممکنه گیتار تازه ات رو بهم نشون بدی؟
    سیامک برگشت و نگاهی سطحی به پشت سرش انداخت. بعد با حالت خاصی گفت: " باشه بهت نشون می دم. اما لا اقل هدیه ات رو باز کن ببین ازش خوشت میاد یا نه. مثل اینکه تو اصلا هیجان زده نشدی! "
    _ وای سیامک راست میگی. بذار بازش کنم ببینم سلیقه ات چطوره!
    وقتی بسته کادو شده را باز کردم چشمم به یک قلم خود نویس فوق العاده زیبا افتاد. با خوشحالی گفتم: " سیامک واقعا ازت ممنونم، هیچ فکر نمی کردم تو اینقدر به فکر من باشی. آخه من و تو ظاهرا مثل کارد و پنیریم! "
    سیامک گفت: " ظاهرا بله اما باطنا نه. چون من خواهر لوس و لجباز خودمو از این دو تا چشمهامم بیشتر دوست دارم. خب، حالا بیا تا گیتارمو بهت نشون بدم. " و جعبه گیتارش را باز کرد.
    راستی که عجب گیتار محشری بود. تا به حال گیتاری به آن قشنگی ندیده بودم. با حالتی ذوق زده گفتم: " سیامک گیتارت خیلی قشنگه. یه آکورد برام بگیر ببینم صداش چطوره. "
    _ نه هنوز کوکش نکردم. بهتره صداشو در نیارم. خب چطوره؟ خوشت میاد؟
    _ البته که خوشم میاد. سیامک امشب با دیدن این گیتار هوس کردم گیتار زدن رو ازت یاد بگیرم.
    _ اوه نه تو رو خدا. یه وقت از اینجور هوس ها نکنی ها. من اصلا حوصله ی سر و کله زدن با تو یکی رو ندارم!
    _ وا... سیامک آخه تو چرا اینقدر با من لجی؟!
    _ من با تو لجم؟ بابا این تویی که همش لجبازی می کنی. این تویی که حاضر نیستی به حرفهای برادر بزرگترت گوش کنی. باور کن از بس در مورد کیوان بهت التماس کردم دیگه خسته شدم. تو منو از رو بردی. حالا هم به خاطر همینه که دیگه نمی خوام باهات در بیفتم.
    _ اَ... کیوان...کیوان... سیامک مگه برای این پزشک محترم دختر توی دنیا قحطه که اومده خاطر خواه من شده؟ بابا کیوان به درد من نمی خوره. اون یه آدم رمانتیک و احساساتیه. من چند دفعه باید یه حرف رو به تو و اون دوست عاشق پیشه ات بزنم؟
    _ بازم لجبازی، بازم غرور، بازم بهونه، سپیده باور کن دیگه صبر و تحملم از دست این ادا و اصول تو تموم شده. آخه دختر تو چرا نمی خوای کیوان رو قبول کنی؟ اون بهترین دوست منه. بیچاره دو ساله که گرفتار تو شده اما تو چی؟ با این رفتار بچه گونه ات دو ساله پاک منو پیش کیوان شرمنده کردی. بخدا من دیگه دارم به عقل و شعور تو شک می کنم. بابا جون کیوان عاشقته بد جوری هم عاشقته! تو رو خدا بیا و بهش روی خوش نشون بده. اون برای ازدواج با تو واقعاً مناسبه. سپیده تو کی می خوای سر عقل بیای؟
    _ وای سیامک تو باز شروع کردی؟ بابا من هیچ علاقه ای به کیوان ندارم. نه تنها به کیوان به هیچ پسر دیگه ای هم علاقه ندارم. من این روزها فقط به فکر دانشگاه و قبول شدن توی کنکورم. به تنها چیزی هم که فکر نمی کنم ازدواج و عشق و عاشقیه. ببین سیامک این قضیه رو امشب تمومش کن. من نمی خوام کیوان سرگردون بشه و بی خودی به پای من بشینه. حرف اول و آخر من یکیه، کیوان به درد من نمی خوره...... خب، بهتره زیاد از موضوع صحبتمون دور نشیم . تو چرا نمی خوای گیتار زدن رو به من یاد بدی؟ سیامک من دلم می خواد تو همه چی سر رشته داشته باشم.
    _ اوه پس بهتره بدونی فقط به همین دلیله که نمی خوام گیتار زدن رو بهت یاد بدم چون موسیقی تنها هنریه که باید با عشق یادش بگیری، همینطوری نمیشه. خواهش می کنم دور این یکی رو خط بکش . همون هنر پیشگی و نویسندگی برات کافیه.
    _ اما من واقعاً خاطر خواه گیتار شدم. تو رو خدا به من یاد بده. قول می دم تمام استعدادمو به خرج بدم و شاگرد خوبی برات باشم.
    _ نه همونطور که گفتم ما نمی تونیم باهم کنار بیایم. اگه خیلی دوست داری گیتار زدن یاد بگیری خودم یه استاد خوب برات سراغ دارم.
    _ نه من استاد غریبه نمی خوام، با تو راحت ترم.
    _ صحیح ، بگو با تو راحت تر می تونم لجبازی کنم . ببین سپیده استاد تو یا باید کیوان باشه یا هیچ کس دیگه.
    اَ.... بازم کیوان.... کیوان..... اصلاً ولش کن بابا، قیدشو زدم. سیامک تو چرا اینقدر به فکر کیوانی ؟ آخه نا سلامتی من خواهرتم، تو باید بیشتر از کیوان به فکر من باشی.
    _ بله فقط من باید به فکر سر کار خانم باشم ولی جنابعالی ، هیچی. انگار نه انگار که من برادر بزرگترتم، حقی به گردنت دارم. سپیده تو اصلاً متوجه موقعیت من نیستی. من به خاطر رفتار تو جلوی دوست صمیمیم شرمنده ام . اینو با چه زبونی بهت حالی بکنم؟
    _ با زبون شیرین فارسی! ببین سیامک من متوجه موقعیت و شرمندگی تو هستم اما ازدواج مسئله مهمیه. من نمی تونم همینطوری در موردش تصمیم بگیرم . من می دونم کیوان پسر خوبیه ، من از بابت کیوان خیالم راحته . اما از بابت خودم هیچ اطمینانی نمی تونم بهت بدم . چون من نمی تونم تو این سن و سال یه کدبانوی خوب یا یه خانوم خونه باشم. من هنوز خیلی جوونم ، فقط بیست سالمه! هنوز یه دنیا کار نا تموم دارمو یه عالمه نقشه و آرزو تو سرمه.
    _ آه بله. خواب و خیال هنرپیشه شدن، ستاره شدن و محبوب شدن تو رو مجنون و دیوونه کرده. اما بهتره بدونی بهترین و معروف ترین هنر پیشه های دنیا هم یه روزی شوهر می کنن و بچه دار می شن. اونا هم خانواده دارن، شوهر دارن، بچه دارن. هیچکدومشون مثل تو فکر نمی کنن.
    _ سیامک من که نگفتم هیچ وقت نمی خوام ازدواج کنم، گفتم حالا نمی خوام ازدواج کنم. منم حتما یه روزی ازدواج می کنم اما اینو بدون هیچ وقت با کسی که عاشقم باشه ازدواج نمی کنم برای اینکه عاشقا همشون حسودن. از بس شکاک و حساسند روزگار زن بیچارشون رو سیاه می کنن. همسر آینده ی من مطمئنا یه آدم منطقی و دست نیافتنیه. یه آدم مغرور! کسی که من عاشقش باشم نه اون. سیامک بهتره زیاد نگران من نباشی، منم به وقتش ازدواج می کنم اما حالا نه. اینو یادت باشه.
    دستگیره ی در را فشار دادم و خواستم از اتاق خارج شوم که سیامک دوباره صدایم زد و گفت: " اگه ممکنه چند لحظه صبر کن. حرفهای من هنوز تموم شده. "
    از روی ناچاری دوباره برگشتم. سیامک با دلخوری گفت: " اون خودنویس هدیه ی کیوانه. من اونو برات نخریدم. "
    از شنیدن حرف سیامک شوکه شدم و نا باورانه گفتم: " یعنی تو به من دروغ گفتی؟ "
    سیامک با حالتی عصبی گفت: " فقط کم مونده از دست تو سرمو بکوبم به دیوار! آخه این چه حرف مسخره ایه که می زنی؟ "
    کمی مکث کرد. بعد با لحن مهربان تری گفت: " ببین سپیده، من نمی خواستم بهت دروغ بگم. من می خواستم تو اون هدیه رو ازم قبول کنی بعد واقعیت بهت بگم. مطمئنا اگه از اول می دونستی اون هدیه مال کیوانه قبولش نمی کردی. ها؟ "
    _ وای سیامک، منم دلم می خواد سرمو از دست این کارهای بی معنی تو بکوبم به دیوار. آخه تو چرا این کارها رو با من می کنی؟ این هدیه رو کیوان برای من فرستاده؟ آخه به چه مناسبت؟
    _ فقط به خاطر ابراز محبت. به خاطر اینکه تو بدونی اون همیشه به فکرته.
    _ آه چه شاعرانه.
    _ سپیده تو بویی از عاطفه نبردی. تو اصلا قلبی توی سینه ات نداری.
    _ متاسفم سیامک، من نمی تونم این هدیه رو قبول کنم. بهتره اونو برای خودت نگه داری.
    _ سپیده دیوونگی نکن، این کار تو یه توهینه.
    _ توهین؟ توهین به کی؟ من این هدیه رو از تو گرفتم، به خودتم برش می گردونم. من اصلا کیوان رو تو این قضیه دخالت نمی دم.
    _ خب پس داری به من توهین می کنی.
    _ وای... وای... دیگه از دستت کلافه شدم.
    سیامک این دفعه با عصبانیت دستور داد: " سپیده زود اون هدیه رو بردار و از اتاقم برو بیرون. می خوام تنها باشم. "
    _ سیامک تو داری سر من داد می زنی؟!
    سیامک در یک لحظه درمانده شد. بیچاره و آزرده در گوشه ای از اتاق کز کرد و روی زمین نشست. واقعا دلم برایش سوخت. سیامک خیلی به کیوان علاقه داشت. به خاطر اینکه کیوان به آرزویش برسد داشت پَر پَر می زد!
    با مهربانی دستش را گرفتم و گفتم: " سیامک اینقدر خودتو ناراحت نکن به خدا من نیت آزار دادن کیوان رو ندارم. من فقط به خاطر عاطفه و انسانیته که نمی خوام کیوان سرگردون بشه. اگه از اول بهش بگم اونو نمی خوام خیلی زود حساب کار خودشو می کنه. اون وقت ممکنه راحت تر منو فراموش کنه و بره عاشق یکی دیگه بشه. اون هنوز خیلی جوونه و این فرصت رو داره. "
    سیامک با کلافگی سرش را در میان دستهایش پنهان کرد و گفت: " سپیده خواهش می کنم این بحث رو تمومش کن. اصلا همه چی رو فراموش کن، من حرفهامو پس گرفتم. حالا خواهش می کنم از اتاقم برو بیرون و راحتم بذار. برو خواهش می کنم

    برو."


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم ( 1 )

    روز بعد حوالی ظهر برای شرکت در اولین جلسه کلاس فیلمنامه نویسی راهی آموزشگاه شدم. وقتی جلوی در پارکینگ توقف کردم دربان موسسه جلو آمد و گفت: " خانم جون اینجا پارکینگ اختصاصی دبیران و کارکنان آموزشگاهه. شما نمی تونید وارد بشید. "
    از ماشین پیاده شدم و به او گفتم: " سلام پدر جون. راستش من قبلا از مدیر آموزشگاه اجازه گرفتم که ماشینم رو توی پارکینگ پارک کنم. اینم گواهی موافقت ایشون. "
    پیرمرد با تعجب در پارکینگ را برایم باز کرد و با احترام گفت: " بفرمایید. " ماشین را نزدیک به در خروجی پارک کردم و پیاده شدم. سر راه از معاون آموزشگاه خواهش کردم محل تشکیل کلاس فیلمنامه نویسی را به من نشان بدهد و او به بالای سرش اشاره کرد. فهمیدم کلاس در طبقه ی دوم تشکیل می شود.
    قبل از اینکه وارد کلاس شوم نگاهی به داخل کردم. کلاس هنوز پر نشده بود. فقط یک دسته دختر انتهای کلاس جمع شده بودند و با هم گپ می زدند. از دور به آنها سلام کردم اما نمی دانم در من چه جاذبه ای وجود داشت که آنها خیلی زود از من خواستند به جمعشان بروم و در بحث شان شرکت کنم! به هر حال در جمعشان نشستم و خیلی زود با آنها خودمانی شدم.
    بحث جالب و نقد سینمایی ما با آمدن استاد نیمه کاره ماند. استاد کلاس فیلمنامه نویسی خانم جوان و زیبایی بود که خودش را " نوربخش " معرفی کرد. شخصیت خانم نوربخش با آن صدای گیرا و قیافه ی قشنگش به دل همه ی دخترهای هنرجو نشست. او علاوه بر کار فیلمنامه نویسی در رشته ی گریم سینمایی نیز صاحب تحصیلات و مدارک عالیه بود. به طور کل از کلاس خانم نوربخش خیلی راضی بودم و مطالب آموزنده و مهمی را در همان یک جلسه از او فرا گرفتم.
    جلسه ی بعد نیز به همین روال گذشت. اما متاسفانه در پایان جلسه ی دوم خانم نوربخش رو به دخترهای کلاس گفت: " بچه ها باید منو ببخشید چون به دلیل یه سری مشکلات پیش بینی نشده من نمی تونم به کلاسهام ادامه بدم. این آخرین جلسه ای بود که من در خدمتتون بودم. "
    همه از شنیدن حرفهای خانم نوربخش ناراحت شدند. مخصوصا من که خیلی از شرکت در کلاس او خوشم آمده بود. خانم نوربخش که ناراحتی و نا رضایتی بچه ها رو از تغییر برنامه اش می دید گفت: " بچه ها مطمئن باشید بعد از من این کلاسها ادامه پیدا می کنه و همکارهای دیگه ای تدریس کلاستون رو به عهده می گیرن. شما روز دوشنبه طبق همون برنامه ی سابق بیایید سر کلاس. مسلما آقای اصلانی استاد جدیدی رو براتون در نظر گرفتن. "
    بعد شماره تلفن محل کارش را روی تخته وایت برد نوشت و ادامه داد: " با این حال من تلفن محل کار خودمو در اختیارتون می ذارم. اگر سوال یا راهنمایی در زمینه فعالیتهای هنری رشته ی سینما احتیاج داشتید می تونید با همین شماره ای که روی تخته نوشتم با من تماس بگیرید. مطمئنا هر کمکی از دستم بر بیاد کوتاهی نمی کنم. "
    بچه ها بعد از شنیدن این حرف به افتخار خانم نوربخش کف زدند و او با حالتی متواضعانه تشکر کرد و رفت.
    آن روز به دلیل اینکه کمی دیر رسیده بودم پارکینگ تقریبا پر شده بود و مجبور شدم ماشینم را در نقطه ی دورتری از در خروجی پارک کنم. به هر حال پس از کمی پیاده روی سوار شدم و حرکت کردم اما هنوز از آموزشگاه دور نشده بودم که احساس کردم قسمت عقب ماشین لنگ می زند! با تعجب پیاده شدم و از آنچه که دیدم واقعا پریشان شدم و در ماندم که چه کار کنم. چون لاستیک عقب ماشین پنچر شده بود و من اصلا بلد نبودم چطور لاستیک پنچر را عوض کنم. خم شدم و جلوی لاستیک پنچر شده زانو زدم. از ذهنم گذشت خودم دست به کار شوم اما تردید اجازه ی این کار را نمی داد زیرا به یقین می دانستم نه قدرت انجام آن کار را دارم و نه جراتش را.
    همان طور که با دلواپسی به لاستیک پنچر شده نگاه می کردم یک جفت کفش براق و پاچه های شلوار اتو کشیده جلوی چشمم ظاهر شد. وقتی سرم را بالا گرفتم چشمم به مرد جوان و شیک پوشی افتاد که در کنارم ایستاده بود. از دیدنش خیلی جا خوردم. اصلا نفهمیدم او کی خودش را به من رسانده بود! با لبخندی گفت: " سلام دختر خانوم از من کمکی بر میاد؟ "
    نگاهی به سر و وضع مرتبش انداختم و خجالت کشیدم کمکش را قبول کنم. ناچار گفتم: " متشکرم راضی به زحمت نیستم. "
    اما او مصرانه گفت: " خواهش می کنم تعارف نکنید. چند دقیقه ای می شه که نگاهتون میکنم. اجازه بدین کمکتون کنم. "
    از تحکمی که در صدایش نهفته بود غافلگیر شدم و بدون اینکه دوباره تعارف کنم سوئیچ را به طرفش گرفتم و او همان طور که سوئیچ را از دستم می گرفت نیم نگاهی هم به صورتم انداخت. زیر حرارت نگاه مردانه اش احساس خجالت کردم و سرم را پایین انداختم. وقتی مشغول عوض کردن لاستیک شد در کارش دخالتی نکردم. فقط مات و مبهوت در کنارش ایستاده بودم و با قیافه ای بهت زده نگاهش میکردم. راستی که خیلی قشنگ بود. پوست صورتش صاف و سفید بود و موهای سرش پر پشت و سیاه. چشمهایش نیز فوق العاده خوش حالت و ترکیب صورتش واقعا بی نقص بود. اما به نظر سن و سال دار می آمد. شاید حدود سی سال یا کمتر.
    وقتی کارش تمام شد لاستیک پنچر را در صندوق عقب گذاشت و سوئیچ را به طرفم گرفت. زمان گرفتن سوئیچ یک بار دیگر نگاهم با نگاهش گره خورد و این بار دلم از این حادثه لرزید. به راستی نگاه گیرایی داشت . این اولین بار بود که در برخورد با یک مرد اینقدر احساساتی می شد. سوئیچ را از دستش گرفتم و گفتم: " خیلی از لطفتون متشکرم. راستش من فقط یک هفته اس که صاحب این ماشین شدم و اصلا تجربه ی این کار رو نداشتم. بازم از کمکتون متشکرم. "
    با لبخند گفت: "خواهش می کنم من که کاری نکردم. اما بهتون توصیه می کنم از این به بعد خیلی مراقب باشید و حتما این کار رو یاد بگیرید. حتی اگه هیچ وقت احتیاج نباشه که خودتون این کار رو انجام بدین. "
    گفتم : " چشم، حتما به توصیه تون عمل می کنم. حالا اگه اجازه می دین مرخص بشم. "
    اما مثل اینه او خیال نداشت چنین اجازه ای بدهد! چون هنوز با اشتیاق نگاهم می کرد. احساس کردم تمایل دارد بیشتر با من صحبت کند. در حالی که به صورتم خیری شده بود گفت: " می بخشید سوال می کنم شما دبیر هستید یا محصل یا...؟ "
    عجیب بود. انگار من هم بدم نمی آمد بیشتر با او صحبت کنم!
    به نرمی گفتم: " واقعا به من میاد که دبیر باشم؟ "
    گفت: " اگه راستشو بخواهید نه. به خاطر همین این سوال رو ازتون پرسیدم. البته اگر هم محصل باشید باز برام جای سوال داره. چون این پارکینگ فقط مخصوص دبیرها و کارکنان آموزشگاهه. "
    چقدر آهنگ صدایش به دلم می نشست! در تمام مدتی که داشت صحبت می کرد نگاهم به صورتش خشک شده بود و از حرکت موزون لبهایش لذت می بردم. به راستی چه احساس عجیبی داشتم! واقعا بدم نمی آمد بیشتر با او صحبت کنم. باز به رویش لبخند زدم و گفتم: " من نه دبیرم، نه محصل. حدود یک ماه می شه که دیپلمم رو گرفتم. در ضمن برای پارک کردن ماشینم توی پارکینگ شخصا از آقای اصلانی اجازه گرفتم چون من توسط یکی از دوستان به ایشون معرفی شدم و هنرجوی کلاس فیلمنامه نویسی این آموزشگاه هستم. "
    برقی در چشمهایش درخشید. با خوشحالی گفت: " بله حالا متوجه شدم. ببخشید که زیاد کنجکاوی کردم. منظوری نداشتم فقط... "
    گفتم: " مسئله ای نیست. باز هم از لطفتون تشکر می کنم. با اجازه. "
    با خوشرویی لبخندی زد و گفت: " خواهش می کنم. "
    داخل ماشین شدم و استارت زدم اما قبل از حرکت یک بار دیگر نگاهش کردم و متوجه شدم طفلکی مشغول پاک کردن سیاهی دستهایش شده است! در راه برگشت به خانه چون خیلی احساس ضعف می کردم مقابل یک کافی شاپ که چند کوچه بالا تر از ساختمان آموزشگاه قرار داشت توقف کردم. کافه در آن ساعت خیلی شلوغ بود . مجبور شدم کمی منتظر بمانم تا یک صندلی خالی شود. پس از گذشت دقایقی بالاخره یک صندلی خالی شد . سفارشم را تحویل گرفتم و روی آن نشستم. نیم نگاهی به خیابان انداختم. نمی دانم به چه علت ترافیک سنگینی ایجاد شده بود چون اکثر ماشین ها بوغ می زدند و سر و صدای زیادی به راه افتاده بود. همانطور که به ترافیک ها و ماشین های داخل خیابان نگاه می کردم ناگهان دوباره او را دیدم و به طور غیر ارادی هیجان زده شدم! با دستپاچگی فنجان را روی میز گذاشتم و به حالتی نشستم که او مرا نبیند، اما در عین حال دلم طاقت نمی آورد نسبت به او بی تفاوت باشم. نمی دانم چرا ذهنم انقدر به شیطنت افتاده بود و مدام در تکاپوی این بودم که برگردم و یک بار دیگر او را نگاه کنم؟
    عاقبت تسلیم احساسم شدم . نگاهی به آن طرف خیابان انداختم و با دیدن قیافه ی جذاب و صورت قشنگش بی اختیار زمزمه کردم: " خدای من خیلی جذابه. خیلی ازش خوشم اومده. "
    اما حیف که این ترافیک خوشایند زیاد طولانی نشد و او خیلی زود حرکت کرد و از جلوی چشمهایم دور شد. آی کشیدم و با سرخوردگی به خودم گفتم: " سپیده تو چرا این طوری شدی؟ این کارها از تو بعیده. خب اونم یه مرده مثل بقیه. بهتره خونسرد باشی و خودتو کنترل کنی. "
    فنجان را سر کشیدم و سعی کردم خودم را به بی خیالی بزنم اما باز دلم طاقت نیاورد. زیر لب گفتم: " یعنی ممکنه یه بار دیگه ببینمش؟ ای کاش می دونستم اون کیه؟ در اونصورت شاید می تونستم دوباره پیداش کنم و باهاش حرف بزنم. خدایا چقدر پریشونم. چه اتفاقی برای من افتاده؟! "
    فنجان را تا انتها سر کشیدم و همان طور ک با افکارم درگیر بودم از کافه بیرون آمدم اما تا رسیدن به خانه حتی برای یک لحظه تصویر صورت جذاب و نگاه قشنگش از یادم نرفت.
    وقتی به خانه رسیدم اثری از خاله مهری و مهشید ندیدم. با این حال زیاد کنجکاوی نکردم و مشغول عوض کردن لباسهایم شدم.کمی بعد مادر به اتاقم سر کشید و با دیدن من گفت: " سپیده تو کی اومدی؟"
    صورت مادر را بوسیدم و گفتم: " سلام مادر. چند دقیقه ای می شه که اومدم. وقتی من اومدم شما نبودین. راستی خاله مهری و مهشید کجان؟ "
    _ دایی منوچهر امشب مهری و مهشید رو دعوت کرده خونه اش. اونا هم یک ساعت پیش رفتن خونه ی دایی ات. ببینم سپیده، تو چرا امروز دیر کردی؟ ما هم امشب خونه ی منوچهر دعوتیم. بهتره لباست رو عوض نکنی باید بریم خونه ی دایی ات. سیامک و پدرت هم خودشون میان.
    _ وای مادر جون من خیلی خسته ام اصلا حوصله مهمونی رو ندارم. واقعا توی این هوای گرم و ترافیک خیابون ها کلافه شدم. خواهش می کنم منو معذور کن.
    مادر روی کاناپه نشست و گفت: " ولی منوچهر ما رو دعوت کرده. ما ک نمی تونیم دعوتش رو رد کنیم. اگه ما امشب نریم، هم دایی ات ناراحت می شه هم خاله. خیلی کم پیش میاد که ما خواهر و برادرها بتونیم دور هم جمع بشیم. باید بریم اونا تدارک دیدن. "
    اصرار بی فایده بود. رفتم آبی به سر و صورتم زدم تا کمی از حالت التهاب و دلشوره ام کم شود. واقعا بیقرار بودم و تمام افکارم در گیر اتفاق جالب بعد از ظهر بود.
    وقتی مهمانی تمام شد اتفاق پیش آمده را برای پدر تعریف کردم اما از قضیه محبتی که از آن مرد جوان به دلم افتاده بود چیزی نگفتم.
    پدر گفت: " دخترم فردا بهت یاد می دم چطور لاستیک پنچر ماشین رو عوض کنی اما اینو فقط برای احتیاط بهت یاد می دم. یادت باشه اگه یه بار دیگه همچین اتفاقی برات افتاد سریعا با من یا سیامک تماس بگیر و ما رو در جریان بذار. "
    ساعت از دوازده نیمه شب هم گذشته بود اما من هنوز در فکر و خیال بودم. مادر که متوجه التهابم شده بود با یک لیوان آب به اتاقم آمد و گفت: " سپیده جون تو حالت خوبه؟ "
    سعی کردم خودم را خونسرد نشان دهم. روی لبه ی تخت نشستم و گفتم: " معلومه که حالم خوبه. مادر چرا این سوال رو پرسیدی؟
    مادر لیوان آب را به دستم داد و گفت: " سپیده چرا به من نگفتی امروز چه مشکلی برات پیش اومده بود؟ الان پدرت گفت. "
    _ مسئله مهمی نبود مادر. آخه چی باید می گفتم؟
    _ تو امروز خیلی کم حرف و کم حوصله شدی. چرا اینقدر تو مهمونی گوشه گیری کردی؟ این کارت اصلا درست نبود. ممکنه خاله و مهشید و خانواده ی دایی فکر کنن تو به مهشید به خاطر اینکه زودتر از تو نامزد کرده حسودی می کنی.
    _ وا... مادر جون این حرف ها چیه؟ حسودی کدومه؟ شما خودتون میدونید که من چقدر به فکر درس و دانشگاه هستم. اصلا من کی به اون حسودی کردم؟! گفتم که منو با خودتون نبرید، امروز خیلی خسته و بی حوصله بودم.
    مادر صورتم را بوسید و گفت: " عزیزم من که می دونم تو از اینجور اخلاقها نداری اما جلوی دهن مردم رو که نمی شه گرفت. حالا بگیر بخواب و خوب استراحت کن تا خستگیت برطرف بشه. "
    مادر چراغ اتاق را خاموش کرد اما قبل از رفتن گفت: "راستی سپیده، من و خاله مهری برای خرید پارچه و وسایل جهیزیه مهشید بریم بازار ممکنه تو ما رو برسونی؟ "
    بدون اینکه نیت بهانه جویی داشته باشم گفتم: " اگه شما بخواهد می رسونمتون ولی من به خواهر شوهر ماندانا قول دادم تو همین هفته یه داستان جدید برای هفته نامه بنویسم. اگه با شما بیام دیگه نمی تونم داستانم رو بنویسسم. "
    _ خیلی خب، مزاحم کار تو نمی شم با سیامک میرم. شب بخیر.
    چاره ای نبود، باید می خوابیدم. با آرزوی اینکه آن مرد نا شناس جزء دبیران آموزشگاه باشد پلکهایم را روی هم گذاشتم و با هر زحمتی که بود بالاخره خوابم برد.




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم ( 2 )

    روز دوشنبه که رسید، مثل پرنده ها به این طرف و آن طرف پرواز می کردم. وقتی به آموزشگاه رسیدم شش دانگ حواسم به اطرافم بود بلکه او را در گوشه ای ببینم و به طریقی سر صحبت را باز کنم. آنقدر برای دیدن او هیجان زده بودم که اصلا فراموش کردم برای شرکت در کلاس فیلمنامه نویسی به آن آموزشگاه میروم و باید هوش و حواسم را معطوف به یادگیری کنم. اما حقیقت این بود که نه تنها هیچ ذوق و شوقی برای شرکت در آن کلاس نداشتم بلکه هیچ ذوقی هم برای دیدن داستانم که قرار بود در شماره ی آن روز هفته نامه چاپ شود نداشتم. تمام حواسم درگیر پیدا کردن او شده بود.
    با عجله و شتاب از پارکینگ و حیاط گذشتم و وارد ساختمان آموزشگاه شدم. در اولین حرکت به اتاق دبیران سرک کشیدم اما او را در آنجا ندیدم. با این حال اصلا نا امید نشدم و حدس زدم شاید در حال تدریس باشد. به همین دلیل یکی یکی کلاسهای طبقه ی پایین را وارسی کردم اما در آنجا هم اثری از او ندیدم. باز هم نا امید نشدم و به طبقه ی بالا رفتم و کلاسهای آنجا را هم وارسی کردم ولی بی فایده بود و اثری از او در آموزشگاه نبود. این بار خیلی پکر شدم. با ناراحتی به کلاس خودم رفتم و در ردیف آخر نشستم و با افسردگی سر به روی میز گذاشتم چون حدسم اشتباه بود و او از دبیران موسسه نبود.
    چند دقیقه ای از به صدا در آمدن زنگ شروع کلاس گذشت اما خبری از استاد کلاس ما نشد. بچه ها از این فرصت استفاده کردند و به بحث خودشان ادامه دادند اما در یک لحظه از سکوت مطلقی که بر کلاس حاکم شد متعجب شدم و در همان لحظه صدای آشنای مردی به گوشم خورد که گفت: " خواهش می کنم بفرمائید. "
    با شگفتی سرم را از روی میز برداشتم و ناگهان نگاهم به نقطه ای که او ایستاده بود خشک شد. نا باورانه زمزمه کردم: " پس اون استاد جدید کلاسمونه؟! "
    هیجان دلپذیری قلبم را به لرزه انداخت و گرمای مطبوعی بدنم را فرا گرفت. راستی که مجذوبش شده بودم. بچه ها که به احترام آمدن استاد سر پا ایستاده بودند دوباره در جایشان نشستند و او مرا دید اما عکس العملی از خود نشان نداد. آرام و متین کیف دستی اش را روی میز گذاشت و نگاهی به بچه ها انداخت. بعد با همان صدای دلنشین که من هر لحظه آرزوی شنیدنش را داشتم گفت: " بنده « جلالی» هستم و از امروز حدود ده جلسه با هم کلاس داریم. امیدوارم از کلاسهای من راضی باشید . البته نکته مهم برای پر بار کردن ساعت کلاس هامون اینه که خود شما هم به این مسئله کمک کنید و فعال و با روحیه باشید. بیشتر سوال کنید تا بیشتر بدونید. حالا خواهش می کنم یکی یکی خودتون رو معرفی کنید تا هم من هم بقیه دوستان با هم آشنا بشیم. از همین ردیف اول، خواهش می کنم بفرمائید. "
    هیجان و تعجب را در صورت تک تک دختران هنرجو می دیدم. همه زیر لب با هم پچ پچ می کردند و به وضوح می دیدم که مجذوب شخصیت او شده اند. نفر اول از جا بلند شد و گفت: " نسرین رضایی هستم، دانشجوی رشته ی نقاشی. " بعد از او نفر بغل دستی اش خودش را معرفی کرد و همین طور بقیه... تا نوبت به من رسید. با یک دنیا التهاب از جا بلند شدم و در حالی که به سختی لرزش صدایم را کنترل می کردم گفتم: " سپیده کیانی هستم، دیپلمه انسانی. "
    چقدر در آن لحظه به من نزدیک بود. شاید کمتر از یک متر با من فاصله داشت. نگاه مستقیمش را به صورتم دوخت و در خالی که سعی می کرد موقعیت خودش را فراموش نکند گفت: " از آشنایی با همه تون خوشوقتم. " بعد مشخصا رو به من کرد و گفت: " خانم کیانی خواهش می کنم بفرمائید. "
    و من که هنوز محو تماشایش بودم آرام بر جایم نشستم.
    پس از کمی مکث گفت: " دوستان توی این کلاس کسی هست که تا به حال به طور حرفه ای کار نویسندگی انجام داده باشه؟ خواهش می کنم سوابق فعالیتهای خودتون رو بازگو کنید و بگید چقدر در زمینه ی نوشتن داستان تجربه دارید. "
    دختری از ردیف جلو دستش را بالا آورد و اجازه ی صحبت گرفت و گفت تا به حال چند جلد رمان نوشته که در بازار چاپ شده است. پس از او دختر دیگری اجازه ی صحبت گرفت و همین طور بقیه... اما من هنوز ساکت بودم و فقط به حرفهای دیگران گوش می دادم. اصلا توان صحبت نداشتم چون غافلگیر شده بودم و با ناباوری به او نگاه می کردم.
    پس از شنیدن صحبتهای بچه ها گفت: " خوشحالم که می بینم هنرجوهای فعل و با استعدادی هستید. با توجه به تجربیاتی که در زمینه ی نوشتن داستان دارید بهتون قول می دم سطح کلاسهامون خیلی بالا باشه. حالا خواهش می کنم خوب به درس جلسه اول توجه کند... "
    وقتی کلاس تمام شد و او رفت صدای هیاهوی بچه ها مثل بمب منفجر شد. همه دخترهای کلاس بلا استثناء راجع به او صحبت می کردند. بعضی ها در مورد شخصیت و جذبه اش و بعضی ها در مورد تیپ و قیافه اش و اینکه متاهل است یا مجرد با هم بحث می کردند. البته دخترهای کلاس با یک احساس مشترک در مورد حلقه ی طلایی او که در انگشت داشت اظهار تاسف می کردند و می گفتند: " استاد حتما متاهله. "
    به راستی بعد از دیدن آن حلقه طلا در دست او وا رفتم ولی مطمئن بودم دفعه اولی که او را دیدم آن حلقه در انگشتش نبود . از فکرم گذشت: " شاید موقع تدریس تو کلاسهای دخترونه اون حلقه را به دستش می اندازه تا از شر شاگردهای احساساتی در امان باشه آخه اصلا بهش نمیاد که متاهل باشه. راستی ببین چه حسن اتفاقی! اون استاد منه و من می تونم هر جلسه ببینمش واقعا که از این بهتر نمیشه. "
    از تجسم آن رویای قشنگ گونه هایم گل انداخت و افسردگی و کسالت از تنم پَر کشید. تصمیم گرفتم مثل سابق شاداب و سر حال باشم و به روزهای خوب آینده امیدوار.
    وقتی از پله ها پایین آمدم باز حواسم را جمع کردم بلکه او را در گوشه ای ببینم و دوباره چند کلمه ای با او صحبت کنم. ناگهان از شنیدن صدایش سر جا خشک شدم: " خانوم کیانی؟ "
    آرام برگشتم و دیدم که جلوی اتاق آقای اصلانی ایستاده است. با دیدن چهره ی سرحال و خندانش که با شیطنت انتظارم را می کشید ضربان قلبم به شدت بالا گرفت و صورتم از فرط هیجان سرخ شد. آهسته به طرفش حرکت کردم و در چند قدمی اش ایستادم. گفتم: " سلام. امروز واقعا از دیدنتون غافلگیر شدم. آخه هیچ فکر نمی کردم شما استاد جدید کلاسمون باشید. "
    با لبخندی گفت: " اولا سلام از ماس. اما اگه اجازه بدین می خوام باهاتون رو راست باشم چون من اصلا از دیدنتون غافلگیر نشدم. "
    از شنیدن حرفش خیلی جا خوردم. چون خیلی رک و صریح احساسم را در هم شکست. با یک دنیا حسرت گفتم: " بله اینکه مشخصه. اما باید بگم تو این یه مورد ترجیح می دادم باهام رو راست نباشید."
    خندید و گفت: " اگه بهتون بگم فقط به خاطر وجود شما تدریس این کلاس رو قبول کردم اونوقت چی؟ باز هم ترجیح می دید باهاتون رو راست نباشم؟ "
    با تعجب گفتم: " به خاطر من؟ "
    _ بله به خاطر شما.
    _ آخه چطور همچین کاری کردید؟ امیدوارم بهم حق بدبد که کنجکاو بشم.
    _ بله بهتون حق میدم. اما اگه کمی به گذشته فکر کنید جواب خودتون رو پیدا می کنید.
    _ گذشته؟
    برای چند لحظه به اتفاقات روز شنبه فکر کردم و تازه متوجه منظورش شدم. چون در آن روز من به او گفتم هنرجوی کلاس فیلمنامه نویسی هستم اما او با بد جنسی این حقیقت را پنهان کرد و نگفت که استاد جدید کلاسمان است. قیافه ی حق به جانبی به خود گرفتم و گفتم: " خوب چرا همون روز خودتون رو معرفی نکردید؟ "
    لبخند قشنگی روی لبانش نقش بست. با شیطنت گفت: " برای اینکه هنوز مطمئن نبودم تدریس کلاستون رو قبول می کنم یا نه. اما بعد از دیدن شما... "
    آه چه تب و تابی داشتم، قلبم داشت منفجر می شد. زیر لب گفتم: " حرف بزن دیگه پس چرا ساکت شدی؟ خب ادامه بده تا بفهمم بعد از دیدن من چه بلایی سرت اومده؟ "
    اما حیف که موضوع صحبت را عوض کرد و با این کارش بد جوری حالم را گرفت. خیلی بی مقدمه گفت: " خانم کیانی وقتی خواستم بچه ها راجع به فعالیت های گذشته ی خودشون صحبت کنن شما چیزی نگفتین. تو کار داستان نویسی بی تجربه هستین؟ "
    با حسرت آهی کشیدم و گفتم: " نخیر زیاد بی تجربه نیستم. کارم رو از نوشتن داستانهای کوتاه زمان دبیرستان شروع کردم. چند بار هم توی مسابقات داستان نویسی اول شدم. همین اواخر هم با هفته نامه ی سحر شروع به همکاری کردم و قراره داستانهام تو این هفته نامه چاپ بشه. فکر می کنم اولین داستانم تو شماره ی همین هفته چاپ می شه. "
    از شنیدن حرفم به فکر فرو رفت و گفت: " پس چرا سر کلاس راجع به این مسائل صحبت نکردید؟ شما تنها هنرجویی بودید که صحبت نکرد. به خاطر همین فکر کردم شاید تو کار داستان نویسی بی تجربه باشید. "







    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم ( 3 )


    در جوابش سکوت کردم و او نگاهی مرموز به صورتم انداخت. بعد بدون اینکه چیزی بگوید در کیفش را باز کرد و نشریه ای را بیرون آورد و در سکوت مشغول خواندن آن د. چند لحظه بعد نشریه را به طرفم گرفت و گفت: " داستانتون اینه؟ "
    گفتم: " نمی دونم. "
    نشریه را از دستش گرفتم و خیلی زود نگاهم به داستان چاپ شده ام افتاد. با خوشحالی گفتم: " بله خودشه. این داستان منه. "
    وقتی نشریه را ورق زدم و صفحه ی اول آن را نگاه کردم در عین نا باوری متوجه شدم هفته نامه ی سحر را در دست گرفته ام!
    ناگهان نگاهم بر شناسنامه ی هفته نامه خشک شد چون مقابل نام صاحب امتیاز نوشته شده بود: " آرمان جلالی. "
    سرم را بالا گرفتم و با تعجب پرسیدم: " آقای جلالی شما شخصی رو به نام خانم دادفر می شناسین؟ "
    دستی روی موهایش کشید و گفت: " بله می شناسمشون. خانم دادفر از کارمندای هفته نامه هستن. شما چطور؟ از بستگانشون هستین؟ "
    لبم را به دندان گرفتم و گفتم: " نخیر ولی از آشناهاشون هستم. واقعا خوشحالم که از نزدیک باهاتون آشنا شدم آقای جلالی! "
    این بار به چشمهایم خیره شد و گفت: " منم همین طور خانم کیانی. "
    قلبم از طرز نگاهش فرو ریخت. زیر لب گفتم: " این یه معجزه اس. "
    با لحنی خودمانی ادامه داد: " با خانم دادفر قرارداد تنظیم کردی یا هنوز صحبتی راجع به قرارداد تنظیم نشده؟ "
    به آرامی گفتم: " نخیر هیچ صحبتی راجع به قرارداد نشده. آقای جلالی من هنوز خودمو تو کار داستان نویسی یه تازه کار می دونم. شما و خانم دادفر با چاپ داستانم واقعا به من لطف کردین، همین برام کافیه. "
    هیجانم لحظه به لحظه بیشتر می شد و طاقت ایستادن زیر نگاه زیبایش را نداشتم. به ناچار گفتم: " اگه امری نیست با اجازه تون مرخص بشم. " بعد نشریه را به طرفش گرفتم و گفتم: " بفرمایید. "
    با همان لبخند قشنگ گفت: " نه خانوم، من احتیاجی به این نشریه ندارم. پیش خودتون باشه. "
    و وارد اتاق آقای اصلانی شد. اما من سر جایم میخکوب شده بودم. باور این همه اتفاق جالب واقعا برایم مشکل بود.
    دوباره نگاهم به داستان چاپ شده ام افتاد. زیر لب گفتم: " پس داستان من تو نشریه ی اون چاپ شده! وای خدا جون، این همه سعادتی که نصیبم کردی قابل ستایشه. "
    ذوق زده بودم اما فریادهای خوشحالی ام را در گلو سرکوب کردم و به سمت خانه راه افتادم.


    * * *
    شب شده بود و اهل خانه دور هم جمع شده بودیم. خاله مهری و مهشید هم به خانه ی ما برگشته بودند. وقتی بساط شام جمع شد هفته نامه را آوردم و داستان چاپ شده ام را به پدر و مادر نشان دادم.
    پدر با خوشحالی گفت: " دخترم واقعا بهت تبریک می گم. حالا واجب شد هدیه ای که قولش رو بهت داده بودم، رو کنم. "
    همه سکوت کردند تا ببینند پدر چه هدیه ای برایم خریده است. پدر بسته ی کوچکی را به دستم داد و من با هیجان زیادی آن را باز کردم اما از دیدن هدیه ی جالب پدر خیلی تعجب کردم. چون هدیه پدر یک دستگاه موبایل بود!
    مادر نگاه متعجبی به پدر انداخت و با نا باوری گفت: " احمد آقا این دیگه چه جور هدیه ایه؟ مگه هدیه کاسبه که براش موبایل خریدی؟ "
    پدر با خنده گفت: " سیما خانم اتفاقا سپیده به همچین دستگاهی خیلی احتیاج داره. یادت میاد چند روز پیش گرفتار چه مشکلی شده بود؟ سپیده شانس آورد که هنوز توی آموزشگاه بود ولی اگه توی خیابون یا توی اتوبان این اتفاق براش می افتاد چه کار باید می کرد؟ اون حتما به یه موبایل احتیاج داره. شاید تا چند وقت دیگه تو دانشگاه قبول بشه پس باید وسیله ای در میون باشه تا بتونه راحت باهامون تماس بگیره. "
    صورت پدر را بوسیدم و گفتم: " پدر جون به خدا من شرمنده ی این همه محبت و توجه شما هستم. واقعا که شما بهترین پدر دنیا هستید. "
    آخر شب وقتی به رختخواب رفتم آرامشی لذت بخش کنج دلم نشسته بود چون دو روز تمام برای رسیدن روز دوشنبه و رفتن به آموزشگاه دلهره داشتم. اما اتفاقات امروز به مراتب فراتر از انتظار من بود. روی بستر غلت زدم و در همان حال زمزمه کردم: " آرمان! خدای من، اون صاحب امتیاز هفته نامه اس. مطمئنا تو روزهای آینده بیشتر می تونم باهاش معاشرت کنم. "
    امکان نداشت خواب به چشمهایم بیاید. همان دلشوره و دلهره ای که از صبح به دلم افتاده بود اجازه ی خواب نمی داد. با بی قراری جلوی آینه ایستادم و بی اختیار دستی روی گونه هایم کشیدم. واقعا داشتم در تب می سوختم. زیر لب گفتم: " حتما عاشق شدم! آره مطمئنم که بهش علاقه مند شدم. صدای قشنگش هنوز توی گوشم می پیچه و یاد نگاهش قلبمو می لرزونه. عشق! چقدر با این کلمه غریبه ام. باور نمی کنم این مهمون نا خونده حالا توی قلبم نشسته باشه. اما عشق فقط یه رویاس، یه رویای وسوسه کننده. عشق هزار و یه بازی داره، گرفتاری داره، بد نامی داره. من نباید وارد این بازی خطرناک بشم. نباید آینده مو به بازی بگیرم. اگر آرمان واقعا متاهل باشه من باید چه کار کنم؟ چطور می تونم احساسات خودمو کنترل کنم؟
    دوباره روی تخت خواب غلت زدم و سعی کردم خودم را به بی خیالی بزنم. چند نفس عمیق کشیدم و چشمهایم را بستم اما بلافاصله چهره ی آرمان و لبخندهای مهربانش در فضای نامحدود خیالم ظاهر شد. باز با خودم گفتم: " نخیر! نقش صورت قشنگ این استاده بدجوری وسوسه ام کرده. خدایا چه گرفتاری شدم ها، این دیگه چه جور احساسیه؟ حالا من از کجا بدونم راز اون حلقه ی طلا که آرمان به دستش می اندازه چیه؟ یعنی می تونم از پروین سوال کنم؟ آه نه چون ممکنه خود پروین همسرش باشه. اما شب عروسی ماندانا آرمان تو جمع مهمون ها نبود. پس این حدس نمی تونه درست باشه. حالا اگه پروین با همسر آرمان دوست باشه چی؟ پس باز هم نمی تونم چیزی در مورد آرمان ازش بپرسم. آه خدا کنه اصلا همسری در میون نباشه و اون مجرد باشه. اوه آرمان بگو من باید چی کار کنم؟ من نمی تونم بهت فکر نکنم. دو سه روزه که تمام فکر و خیالم درگیر تو شده. فرار از تو بی فایده اس، من گرفتارت شدم. "
    دوباره به بستر برگشتم و عاقبت به هر ترتیب که بود خوابم برد.


    * * *
    صبح روز بعد با تابش آفتاب کم جان سحر یواش یواش چشم گشودم و در جایم غلت زدم. مدتها بود منظره ی طلوع خورشید را ندیده بودم. به سبکی یک پرنده از جا بلند شدم و در کنار پنجره ایستادم. در آن صبح دلاویز به این فکر می کردم که: " من امروز عاشقم و احساس می کنم سپیده ی صبح امروز با همه ی روزهای عمرم فرق می کنه. "
    خواب از سرم پریده بود و احساس شادمانی عجیبی در دلم احساس می کردم چون در امتداد شب گذشته آرمان در خواب من بود. یک خواب عاشقانه و به یاد ماندنی. خیلی دلم می خواست آن خواب هنوز ادامه داشت و به این زودی چشم باز نمی کردم چون آرمان در دنیای خیال پردازیهای من به غایت مطلوب و خواستنی بود. من احساس زن بودن را با او تجربه کردم و بدون هیچ قید و شرطی خود را تسلیم این احساس نمودم.
    با اینکه هیچ وقت تجربه نوشتن داستانهای عاشقانه و رمانتیک را نداشتم اما وسوسه ی عاشق شدن مرا سر ذوق آورده بود که یک داستان عاشقانه بنویسم و آن را به آرمان تقدیم کنم. با اشتیاق پشت میز نشستم و شروع به نوشتن کردم و چون هیچکس در خانه نبود از سکوت و خلوتی خانه استفاده کردم و موفق شدم قبل از برگشتن مادر خاله و مهشید از خرید داستانم را تمام کنم. داستانی با نام " و قلب من... "


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم ( 4 )

    حوالی غروب بود که مادر و بقیه به خانه برگشتند. خاله مهری برایم یک قواره پارچه پیراهنی بسیار زیبا خریده بود. وقتی پارچه را به دستم می داد گفت: " سپیده جون امیدوارم روزی برسه که برای خرید عروسی تو بریم بازار. "
    مادر هم با یک دنیا ذوق و شوق به خاله گفت: " خدا از دهنت بشنوه مهری جون. این آرزوی منه که سپیده هر چه زودتر ازدواج کنه و من نوه دار بشم. وای سپیده نمیدونی از حالا چه ذوقی برای بچه ی تو دارم. اگه تو فقط یه خرده همت کنی منم خیلی زود مادر بزرگ می شم. اما چی کار کنم که تو اصلا گوشت بدهکار این حرفها نیست. "
    نمی دانم چرا این بار در مقابل حرفهای مادر عکس العمل شدید نشان ندادم! فقط گفتم: " مادر جون هر چی قسمت باشه همون می شه. در مورد ازدواج هم بهتون قول می دم اگه یه خواستگار خوب و با سواد برام پیدا بشه که با درس خوندن و دانشگاه رفتن مخالفت نداشته باشه حتما باهاش عروسی می کنم. آره مادر، من اونقدرهام که شما فکر می کنید بی احساس نیستم. "
    مادر که برای اولین بار این حرف را از زبان من می شنید با خوشحالی گفت: " راست می گی سپیده؟ چقدر خوشحالم که بالاخره عاقل شدی. من فکر می کردم تو حالا حالاها مهمون منی! "
    آن شب در انتظار رسیدن فردا و دیدن دوباره ی آرمان خواب به چشمم نیامد. چون تصمیم داشتم فردا به دفتر هفته نامه بروم و برای چاپ داستان جدیدم مستقیما با خود آرمان صحبت کنم.



    * * *
    صبح روز بعد با صدای بلند زنگ ساعت که آ را برای هشت صبح تنظیم کرده بودم از خواب پریدم. و برای اینکه از احساس التهاب و دلشوره ام بکاهم به حمام رفتم و دوش آب سرد گرفتم تا کمی سر حال شوم. بعد به اتاقم برگشتم و سرگرم لباس پوشیدن شدم و تمام حواسم درگیر این بود که آراسته و برازنده مقابل آرمان ظاهر شوم. در همین لحظه مادر به اتاقم آمد و گفت: " سپیده جون محبوبه خانوم امروز دعوتمون کرده که بریم جشن نامزدی دخترش. تو کی بر می گردی خونه؟ "
    گفتم: " دقیقا نمی دونم ولی فکر می کنم تا ظهر برگردم. مادر شما می تونید بدون من برید. با خاله مهری و مهشید. منم اگر زودتر برگشتم حتما خودم میام. "
    روسری ام را به سر کردم و داستانم را در کیفم گذاشتم اما قبل از رفتن یک بار دیگر نگاهی به آینه انداختم و زمانی که مطمئن شدم همه چیز رو به راه است با خیال راحت به راه افتادم.
    پس از حدود یک ساعت معطلی در ترافیک خیابانها به دفتر هفته نامه رسیدم و ماشینم را زیر سایه ی یک درخت پارک کردم. در همان حال چشمم به ماشین آرمان افتاد که جلوی ساختمان هفته نامه پارک شده بود. بی اختیار دلم لرزید و زیر لب گفتم: " بازی عشق شروع شد! "
    تا آن لحظه هرگز فکر نمی کردم این بازی اینقدر جدی و هولناک باشد اما چاره ای نداشتم. دل را باخته بودم و وسوسه ی عشق آرمان در جسم و جانم ریشه دوانده بود. عاقبت با یک دنیا التهاب وارد دفتر هفته نامه شدم و خود را به دست سرنوشت سپردم.
    در برخورد اول با منشی آرمان سلام و احوالپرسی کردم و با وجود اینکه می دانستم پروین هنوز نیامده گفتم: " من کیانی هستم، می خواستم خانم دادفر رو ببینم. ایشون تشریف دارن؟ "
    منشی گفت: " نخیر ایشون هنوز تشریف نیاوردن. "
    کمی مکث کردم بعد گفتم: " می بخشید آقای اصلانی چطور؟ می تونم ایشون رو ملاقات کنم؟ "
    منشی گفت: " بله ایشون تشریف دارن ولی باید چند دقیقه منتظر بمونید چون در حال حاضر تو جلسه هستن. "
    با خوشحالی گفتم: " مسئله ای نیست. منتظر می مونم. "
    در گوشه ای از سالن به انتظار نشستم و برای اینکه خودم را سرگرم کنم از نشریه های مختلفی که روی میز چیده شده بود یکی از شماره های هفته نامه سحر را بیرون کشیدم و به امید خواندن مقاله ای از آرمان آن را ورق زدم.
    دقایقی بعد منشی با یک سینی چای روبرویم ایستاد. با لبخندی تعارف او را جواب دادم و یک فنجان چای برداشتم و در همان حال گفتم: " فکر می کنید چقدر باید منتظر بمونم؟ "
    منشی گفت: " فکر نمی کنم زیاد طول بکشه. آقای نکویی حدود یک ساعته که مهمون جناب جلالی هستن. همین الان بهشون می گم که شما منتظرشون هستین. "
    با دستپاچگی گفتم: " نه خواهش می کنم! چیزی بهشون نگید. قصد ندارم مزاحمشون بشم. "
    منشی با شک و وسواس نگاهم کرد و گفت: " هر طور میل خودتونه! "
    چای را سر کشیدم و سرگرم خواندن هفته نامه های دیگر و مقاله های دیگری از آرمان شدم. در همین حین احساس کردم صدایش را می شنوم. خوشبختانه انتظارم زیاد طول نکشید و آرمان خیلی زود به همراه مردی میانسال از اتاقش خارج شد و او را بدرقه کرد. وقتی برگشت آهسته از جا بلند شدم و با یک دنیا التهاب گفتم: " سلام. "
    با شنیدن صدا سرش را بالا گرفت و نگاهی مملو از تعجب و ناباوری به من انداخت. بعد با شادمانی محسوسی گفت: " سلام! هیچ فکر نمی کردم امروز شما رو اینجا ببینم. خیلی خوش اومدید. "
    و با نهایت احترام مرا به اتاق خودش راهنمایی کرد. هیجان دلپذیری قلبم را به لرزه انداخته بود. هیچ وقت تا آن اندازه زیبا و جذاب ندیده بودمش. پیرهن سفید و شلوار جین و عطر مطبوعش عقل و هوش و حواس را از سرم پراند. راستی که خواستنی و مطلوب دل من بود. با همان حالت متعجب گفت: " بفرمائید ببینم چی شده که شما امروز لطف کردید و ما رو سرافراز کردید. خواهش می کنم بفرمائید. "
    به نرمی تبسمی کردم و گفتم: " راستش امروز با خانم دادفر قرار داشتم ولی ظاهرا ایشون تشریف ندارن. "
    روبرویم نشست و گفت: " بله تشریف ندارن. امروز دیرتر میان. "
    داستانم را روی میز گذاشتم و گفتم: " من به ایشون قول داده بودم تا آخر هفته داستان دیگه ای بنویسم که اگه مناسب بود تو هفته نامه ی شماره بعد چاپ بشه. "
    نوشته هایم را برداشت و گفت: " خب، چه جور داستانی نوشتید؟ "
    کوتاه گفتم: " یه داستان عاشقانه. "
    خندید و گفت: " ولی شما تو داستان قبلی تون عشق و عاشقی رو مسخره کرده بودید. "
    خیلی از حرفش خجالت کشیدم. سرم را پایین انداختم و گفتم: " اما هر داستانی لطف خودش رو داره. البته این تغییر موضع تا حدی به اوضاع روحی خودم بستگی داره. "
    با شیطنت گفت: " می تونم بپرسم چرا روحیه تون عوض شده؟ "
    لبم را به دندان گرفتم و برای اینکه افکارش را منحرف کنم گفتم: " این اولین داستان عاشقانه ایه که من نوشتم و اولین تجربه ی منه. به هر حال باید این احساس رو تجربه می کردم. "
    از فرط هیجان و دلهره نفسم بالا نمی آمد. کمی مکث کردم و بعد از نفس عمیقی ادامه دادم: " زمانی که دنبال سوژه می گشتم همین طور وقتی جمله ها رو می نوشتم، سعی کردم یه داستان معمولی بنویسم که عامه پسند باشه. چون حدس زدم این جور نوشته ها برای چاپ تو یه هفته نامه ی اجتماعی که مخاطبش بیشتر مردم عامی ان مناسبتره. "
    از شنیدن حرفم خیلی جا خورد. با تعجب گفت: " یعنی شما مطالب هفته نامه رو سطحی و عامه پسند می دونید؟ "
    گفتم: " اگه ناراحت نمی شید باید بگم بله. البته به غیر از مقاله های شما مطلب جالب دیگه ای ندیدم. فکر می کنم خوندن این نشریه حتی داستان من فقط برای سرگرمی و وقت گذرونی مناسبه. البته می بخشید که من این طوری فکر می کنم. "
    اصلا دوست نداشتم اینقدر رک صحبت کنم اما مجبور بودم برای اینکه طرز فکر و سطح توقع ام را به رخش بکشم این حرفها را بزنم تا او فکر نکند با یک دختر بچه ی احساساتی طرف صحبت شده است.
    با حالتی متفکر به صورتم نگاه کرد و گفت: " مگه شما مقاله های منو خوندید که ازشون حمایت می کنید؟ "
    گفتم: " بله چند تاشون رو خوندم. خیلی هم از معلومات و سبک نوشتن شما لذت بردم. "
    با همان حالت متعجب گفت: " جای شکرش باقیه که لااقل از کار من راضی هستید! "
    این را گفت و از اتاق بیرون رفت اما چند دقیقه بعد با یک سینی چای برگشت! وقتی فنجان چای را مقابلم می گذاشت با لحن شوخی گفت: " بفرمائید مشغول بشید خانوم منتقد. "
    آهسته گفتم: " ببخشید اینقدر صریح اظهار نظر کردم. دست خودم نبود. "
    و او با خنده ای دلنشین گفت: " مهم نیست. اتفاقا خیلی از جسارتت خوشم اومده. کمتر کسی در موقعیت تو جرات گفتن همچین حرفهایی رو داره. تو حتی از اینکه داستانت را چاپ نکنم نترسیدی و نظرتو رک بهم گفتی. این خیلی برام با ارزشه. "
    از فرط خوشحالی زبانم بند آمده بود. اصلا باورم نمی شد که او اینقدر صمیمی و دوستانه با من حرف میزند. نوشته هایم را از روی میز برداشت و نگاهی سطحی به آنها انداخت. بعد با خودش زمزمه کرد: " و قلب من! " و بعد از کمی مکث گفت: " چرا اسم داستان رو نا تمام گذاشتی؟ "
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم: "می خواستم خواننده با توجه به احساسی که بعد از خواندن داستان پیدا می کنه بقیه اسم رو با سلیقه ی خودش کامل کنه. مثلا و قلب من متولد می شه یا عاشق می شه یا تعبیرهای دیگه. "
    از شنیدن حرفم به فکر افتاد و بی آنکه چیزی بگوید دوباره از اتاق بیرون رفت. نمی دانم چه اتفاقی افتاد یا از حرفم چه برداشتی کرد که ناگهان غمگین شد؟ البته این دفعه من مطمئن بودم چیزی نگفتم که او را ناراحت کرده باشم اما این حقیقت داشت که او بعد از شنیدن حرف من به طور ناگهانی غمگین شد و نگاهش را از من برگرفت. به هر حال چایم را سر کشیدم و آماده ی رفتن شدم چون اصلا دلم نمی خواست با پروین روبرو بشوم اما چند دقیقه بعد که دوباره صدایش را شنیدم بی اختیار پاهایم از حرکت ایستاد و قلبم به تپش افتاد. انگار دلم می خواست باز هم بمانم!



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  12. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم ( 5 )

    آرمان آمد و یکراست رفت و پشت میزش نشست و سرگرم صحبت با موبایلش شد. از لحن صحبتش مشخص بود که با یکی از افراد خانواده اش صحبت می کند. حس کنجکاوی ام تحریک شد و تصمیم گرفتم با دقت به حرفهایش گوش کنم اما حیف که او خیلی آرام و نجوا کنان صحبت می کرد طوری که من به زحمت حرفهایش را می شنیدم. ناگهان به یاد آن حلقه ی طلا افتادم که چند روز پیش در دستش دیده بودم. بی درنگ برگشتم و این دفعه با دقت به دستش نگاه کردم اما از صحنه ای که جلوی چشمهایم دیدم خیلی ناراحت شدم. آن حلقه در انگشتش بود. پیش خودم گفتم: " حتما همسرش پشت خطه. "
    آهی کشیدم و چند لحظه ای جسته و گریخته استراق سمع کردم اما نمی دانم چه اتفاقی افتاد که ناگهان از جایش بلند شد و با عصبانیت فریاد زد: " ببین عزیز من یه بار دیگه بهت می گم. من هیچ وقت پامو تو خونه ی اون مرتیکه ی مفنگی نمی ذارم. تو اگه دوست داری برو اما حق نداری سپیده رو همراه خودت ببری. زود بفرستش اینجا. "
    از شنیدن اسم سپیده شوکه شدم. اما جرات نکردم چیزی در این مورد از آرمان بپرسم چون او به شدت عصبانی بود. دیگر صلاح نبود در اتاقش بمانم. کیفم را روی دوش انداختم و آماده ی رفتن شدم اما نگاه غمگین آرمان که به نقطه ای خیره مانده بود اجازه ی رفتن را به من نمی داد. چطور می توانستم نسبت به او بی تفاوت باشم؟ او عشق من بود! دلم را به دریا زدم و یک لیوان آب برایش ریختم و خجالت زده گفتم: " لطفا بخورید. شما خیلی عصبی هستید. "
    با شرمندگی گفت: " متاسفم در حضورت فریاد زدم. خواهش می کنم منو ببخش، دست خودم نبود. "
    گفتم: " مهم نیست. من بیشتر نگران سلامتی خوتون هستم. "
    لیوان آب را از دستم گرفت و گفت: " متشکرم. "
    آه شاید فقط یک قدم با او فاصله داشتم. آنقدر هیجان زده بودم که به وضوح صدای قلبم را می شنیدم. آرمان بعد از اینکه لیوان آب را سر کشید برای چند لحظه در سکوت به صورتم خیره شد. فقط خدا میداند در آن لحظه چه التهابی به سینه ام چنگ می زد. احساس می کردم با تمام وجود خواهانش شده ام اما چطور می توانستم این موضوع را به او بگویم؟ لعنت به من، چون آنقدر بد شانس بودم که خود او هم هیچ تمایلی به ابراز محبت نداشت. فقط در سکوت به صورتم خیره شده بود و چیزی نمی گفت.
    تصمیم گرفتم هر چه زودتر خودم را از آن موقعیت هولناک و البته دلپذیر نجات بدهم چون احساس می کردم اگر چند لحظه ی دیگر به همان حالت در مقابلش بایستم ممکن است از شدت فشار روحی ضعف کنم و از حال بروم. از روی ناچاری گفتم: " با اجازه تون من مرخص می شم. واقعا از اینکه وقتتون رو به من دادید متشکرم. "
    خوشبختانه آرام تر شده بود و زیاد عصبانی نبود. باز با مهربانی گفت: " اختیار داری تعارف رو بذار کنار. تو دختر با استعدادی هستی. منم از صحبت هات استفاده کردم. اما در مورد داستانت... باید بگم حتما اونو می خونم و احیانا نواقصش رو برطرف می کنم. داستانت برای چاپ کامل تو یه شماره کمی طولانیه. فکر می کنم باید اونو توی چند شماره ی پیاپی چاپ کنم. به هر حال من هر کاری که از دستم بر بیاد برای موفقیت و پیشرفت تو انجام می دم. "
    هر کلمه ای که به زبان می آورد تلنگری بود بر شیشه ی احساس من. قلبم به تندی می زد و بدنم در تب می سوخت. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: " متشکرم. شما با این کارهاتون دارید حساب منو خیلی سنگین می کنید. امیدوارم بتونم از خجالتتون در بیام. "
    خندید و گفت: " نه دختر خانوم خجالت چیه؟ اینا همش وظیفه اس. "
    بعد با کمال محبت مرا تا کنار ماشینم همراهی کرد.
    من دلباخته هر بار که قدمهایم را در کنار قدمهای او روی زمین ثابت می کردم احساس می کردم در حال فرو ریختن هستم. دلم در تمنای بیشتر ماندن و بیشتر دیدن او پَر می کشید اما چاره ای جز رفتن نداشتم. باید می رفتم و اقلا تا سه روز دیگر از دیدنش محروم می شدم.
    زمان خداحافظی دوباره نگاهم به آن حلقه ی لعنتی افتاد که در انگشتش بود. بی اختیار آهی کشیدم و گفتم: " تا شنبه خداحافظ. "
    اما آرمان به جای اینکه جوابم را بدهد گفت: " سپیده مواظب خودت باش و موقع رانندگی حواست را خوب جمع کن. "
    دوباره از شنیدن اسم سپیده شوکه شدم! ناباورانه گفتم: " باشه حتما. "
    با لبخندی گفت: " شنبه می بینمت. فعلا خداحافظ. "
    به سختی نگاهم را از صورتش برداشتم و داخل ماشین شدم و مثل تیری که از چله ی کمان رها شده باشد به راه افتادم. چه ملاقات دلپذیری بود! آرمان راستی که به وسعت همه ی دلهای دنیا عاشقش شده بودم.
    وقتی به خانه رسیدم هیچ کس در خانه نبود. در اولین نگاه چشمم به یادداشت مادر افتاد که آن را روی آینه چسبانده بود و جشن نامزدی دختر همسایه را یاد آوری کرده بود. یادداشت را روی میز گذاشتم و توجهی به آن نکردم چون تمام افکارم متوجه آرمان و مسائل زندگی خصوصی اش بود. مدام در فکر این بودم که او با چه کسی صحبت می کرد؟ چه مسئله ای در میان بود که این طور آشفته اش کرد؟
    برای چند دقیقه در اضطراب و نگرانی با افکارم ستیزه کردم اما سرانجام تسلیم شدم و تصمیم گرفتم شماره منزل ماندانا را بگیرم بلکه با ترفندی از ماندانا بپرسم آرمان را می شناسد یا نه؟ و اگر او را می شناسد از زندگی خصوصی اش چه می داند؟
    بالاخره تردید را کنار گذاشتم و در کنار تلفن نشستم اما هنوز دست به گوشی نبرده بودم که ناگهان زنگ تلفن به صدا درآمد! با تعجب گوشی را برداشتم و گفتم: " الو؟ "
    صدای مرد جوانی را شنیدم که مودبانه گفت: " منزل جناب کیانی؟ "
    _ بله. شما؟
    _ من فرشادم، سپیده خودتی؟
    _ آه فرشاد می بخشی نشناختم آخه پشت گوشی...
    _ ایرادی نداره. اینا همش به خاطر اینه که تو منو قابل نمی دونی و کمتر جویای احوالم می شی.
    _ اختیار داری. به خدا بعد از تعطیلات عید که از اصفهان برگشتیم تهران من مدام گرفتار درس و امتحان بودم. بعد از اونم گرفتار کنکور سراسری و درس خوندن های شبانه روزی.
    _ خب به سلامتی شنیدم دیپلمت رو گرفتی. کنکور هم که شرکت کردی. بهت تبریک می گم.
    _ متشکرم.
    _ آ... غرض از مزاحمت اینکه می خواستم چند کلمه با مادرم صحبت کنم.
    _ متاسفم فرشاد چون هیچ کس تو خونه نیست و من تنهام. خاله و مهشید همراه مادر رفتن مهمونی. ولی فکر می کنم کمتر از نیم ساعت دیگه برگردن.
    _ اِ چه خوب! حالا کجا رفتن؟
    _ خونه ی یکی از همسایه هامون آخه جشن نامزدی دخترشه.
    _ به به مبارکه. تو چرا نرفتی؟
    _ من؟ دلیل خاصی نداره. چون تازه از راه رسیدم و خسته ام.
    _ که این طور. آخه یه لحظه فکر کردم شاید از اینکه دختر همسایه تون نامزد کرده ناراحتی. سپیده گاهی وقتها فکر می کنم تو اصولا با شوهر کردن دخترها عناد داری. همین طوره؟
    _ آره. فرشاد تو چقدر خوب منو می شناسی!
    البته در آن لحظه کاملا با حرف فرشاد مخالف بودم اما برای اینکه آب پاکی را روی دستش بریزم این را گفتم تا حسابی حالش را بگیرم. ولی مثل اینکه موفق نشدم چون او هنوز سر حال بود. با حالت خاصی گفت: " سپیده می خوام یه چیزی بهت بگم. اگه بگم ناراحت نمی شی؟
    گفتم: " نه بگو. چرا باید ناراحت بشم؟
    _ می خوام بگم از عید تا حالا که ندیدمت دلم خیلی برات تنگ شده. اینو از صمیم قلب می گم.
    _ مرسی. این نظر لطفته.
    _ یکی دو هفته دیگه می خوام بیام تهران. قول می دی میزبان خوبی برام باشی؟
    _ چی بگم! مهمون حبیب خداس. اما تو داری می آیی خونه ی خاله جونت. پس باید از مادرم توقع میزبانی داشته باشی نه از من.
    _ نه سپیده من فقط برای دیدن تو میام تهران. اینو یادت باشه.
    دلم از شنیدن حرفش لرزید. اگر می دانستم خیال گفتن چنین حرفی را دارد هرگز اجازه نمی دادم اینقدر گستاخ شود اما او دست بردار نبود. باز با سماجت گفت: " سپیده ناراحت شدی؟ "
    گفتم: " نه. فرشاد تو چه سوالهای عجیبی می کنی. آخه توقع داری چه جوابی بهت بدم؟ "
    فرشاد آهی کشید و گفت: " به هر حال خوشحالم که گذاشتی حرف دلمو بهت بزنم. آخه عقده ی گفتن این حرف خیلی وقته راه گلوم رو گرفته. "
    در جوابش چیزی نگفتم و او ادامه داد:" خیلی خب، بیشتر از این مزاحمت نمی شم. فقط یه لطفی کن و وقتی مادرم برگشت بهش بگو من کارش دارم. "
    _ باشه.
    _ به خانواده سلام برسون، فعلا خداحافظ.
    _ تو هم به مسعود خان سلام برسون، خداحافظ.
    هنوز ثانیه ای نگذشته بود که مادر و خاله و مهشید به خانه برگشتند. خیلی از اینکه پیش بینی ام غلط از آب در آمده بود ناراحت بودم چون نمی توانستم در حضور مادر به راحتی با ماندانا صحبت کنم. خلاصه خیلی دلخور شدم و آنچه که بد و بیراه بود در دلم نثار فرشاد مزاحم کردم که با تلفن بی موقع اش برنامه ی مرا در هم ریخته بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  14. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم ( 6 )


    موضوع تلفن فرشاد را به خاله مهری اطلاع دادم و خاله بی درنگ گوشی را برداشت و شماره اصفهان را گرفت. مدام خدا خدا می کردم مادر و خاله بعد صحبت با فرشاد به بهار خواب بروند و یکی - دو ساعت بخوابند تا من بتوانم فرصتی برای تلفن کردن به ماندانا بدست بیاورم. خوشبختانه دعایم زود مستجاب شد اما در همان لحظه تلفن دوباره زنگ زد!
    این دفعه با عصبانیت گوشی را برداشتم اما از شنیدن صدای آرزو دختر بزرگ خاله مهناز به وجد آمدم چون آرزو حدود دو هفته بود که همراه خانواده اش به مسافرت رفته بود. با خوشحالی گفتم: " سلام آرزو حالت چطوره؟ "
    _ سلام سپیده جون خوبم. تو چطوری؟
    _ منم خوبم. خاله مهناز چطوره؟
    _ مادرم هم خوبه. سلام می رسونه.
    _ سلام منم بهش برسون. همیشه به گردش و خوشی از تهران زنگ می زنی؟
    _ آره تازه رسیدیم. منم بلافاصله باهات تماس گرفتم. خب تعریف کن ببینم چه خبرها؟ خوش می گذره؟
    برای دقایقی سرگرم صحبت با آرزو شدم. مادر که داشت برای خواب نیمروز آماده می شد وقتی فهمید در حال صحبت با آرزو هستم از خوابیدن منصرف شد و گوشی را از من گرفت تا با آرزو خاله مهناز صحبت کند. به راستی اوضاع غم انگیز بود چون می دانستم گفتگوی مادر با خاله مهناز حالا حالاها تمام شدنی نیست و البته حدسم درست بود. ناراحتی ام زمانی بیشتر شد که بعد از مادر خاله مهری پای تلفن نشست تا با خاله مهناز و آرزو صحبت کند. مثل اینکه این مکالمه ی طولانی بین خاله ها و خواهر زاده ها تمام شدنی نبود! اینبار خودم برای اینکه کمتر حرص بخورم تصمیم گرفتم چند ساعتی بخوابم تا کمی آرامش پیدا کنم و صحبت با ماندانا را به فرصت مناسب تری موکول کنم.

    * * *
    روز شنبه وقتی به آموزشگاه رسیدم و خواستم ماشینم را داخل پارکینگ ببرم متوجه شدم پارکینگ بسته است. برای چند لحظه جلوی در منتظر شدم بلکه نگهبان بیاید و در را باز کند اما انتظارم بی فایده بود و او نیامد. ساعت را که نگاه کردم متوجه شدم چیزی به شروع کلاس نمانده است. عاقبت از بردن ماشینم به پارکینگ منصرف شدم و آن را جلوی در ورودی ساختمان پارک کردم و با عجله وارد کلاس شدم.
    این بار روی نیمکتی در ردیف جلو نشستم و مشتاقانه چشم به در دوختم تا هر چه زودتر آرمان عزیزم را ببینم و بالاخره آمد. با همان جذبه و غرور همیشگی. دخترهای کلاس به احترام آمدن استاد سر پا ایستادند و آرمان با خوشرویی به ما گفت: " سلام خواهش می کنم بفرمایید. "
    قبل از اینکه تدریس را شروع کند کتابی را از کیفش درآورد و گفت: " بچه ها امروز می خوام در مورد این کتاب باهاتون صحبت کنم. "
    نام کتاب را روی تخته وایت برد یادداشت کرد و ادامه داد: " این کتاب نمونه ی خوبی از یک فیلمنامه ی سطح بالا و حرفه ایه. البته من فکر می کنم همه ی شما باید فیلم سینمایی این کتاب رو که چند سال پیش اکران شد دیده باشید. نویسنده ی سناریوی این فیلم سینمایی خود من هستم. کسی هست که این مطلب رو بدونه؟ "
    هیچ کس اظهار نظر نکرد. خودش ادامه داد: " اگر کسی داستان فیلم رو به خاطر داره، اونو برامون تعریف کنه. خواهش می کنم برای چند دقیقه نقطه نظرات و برداشتهای خودتون رو از این فیلم برام شرح بدید. "
    دختری از ردیف وسط اجازه صحبت گرفت و شروع کرد به تعریف داستان آن فیلم و برداشتهای خودش را در مورد سکانس های جنجالی و همین طور سکانس پایانی فیلم مطرح کرد. پس از او چند نفر دیگر نیز اظهار نظر کردند. آرمان بعد از شنیدن حرفهای بچه ها شروع کرد به توضیح در مورد تکنیک و نحوه ی نگارش دیالوگ ها و آموزش فیلمنامه نویسی حرفه ای البته با ذکر چند مثال از سطور مختلف کتاب...
    در حال نوشتن جزوه بودم که نگاهم به دختر بغل دستی ام افتاد. او سرگرم طراحی چهره ی دختری بود که صورت فوق العاده زیبایی داشت. بی اختیار محو تماشای طراحی اش شدم. در همین حین فکری مثل صائقه به ذهنم راه پیدا کرد. برگشتم و نگاهی به چهره آرمان انداختم که هنوز مشغول تدریس بود و همان طور که داشت صحبت می کرد قدم زنان از سر کلاس به ته کلاس می رفت و دوباره بر می گشت. یک بار که به آخر کلاس رفته بود دستم را روی دفترچه ی دختر بغل دستی ام گذاشتم و با خود خواهی قلمش را از دستش گرفتم و در گوشه ی دفترچه اش نوشتم: " دختر تو نقاشی؟"
    دختر که از حرکت من خیلی تعجب کرده بود قلم را از دستم گرفت و در کنار یادداشت من نوشت: " آره چطور؟ "
    دوباره در گوشه دفتر چه اش نوشتم: " اسمت چیه؟ "
    بالای دفترچه اش نوشت: " نسرین. "
    این بار بالای دفترچه خودم نوشتم: " نسرین یه خواهش ازت دارم. قبول می کنی؟ "
    نوشت: " چی کار باید بکنم؟ "
    نوشتم: " خواهش می کنم صورت استاد رو برام طراحی کن. "
    لبخندی زد و روی کاغذ نوشت: " پس تو هم عاشق استاد شدی؟ "
    از چیزی که روی کاغذ نوشت شوکه شدم! این بار با التماس نگاهش کردم و زیر لب گفتم: " نسرین خواهش می کنم. "
    نسرین برای چند لحظه با تعجب نگاهم کرد اما بالاخره دست به کار شد. از آن لحظه به بعد دیگر چیزی از درس و کلاس و داستان نویسی نفهمیدم.تمام فکر و ذهنم متوجه طراحی نسرین شده بود و هر بار که نگاهم به دستهای هنرمندش می افتاد که تند تند در حال سیاه کردن کاغذ بود از فرط هیجان و خوشحالی جان به لب می شدم.
    بالاخره ساعت اول کلاس تمام شد و زنگ تفریح به صدا درآمد. آرمان با چند لحظه تاخیر کتابش را بست و از کلاس بیرون رفت. بعد از رفتن او از نسرین خواهش کردم نتیجه کارش را نشان بدهد اما او با بد جنسی طراحی اش را لای دفترچه اش گذاشت و گفت: " اینجا نمی شه. ممکنه بقیه دخترهای کلاس کارمو ببینن. بهتره بریم بیرون. "
    دل توی دلم نبود که هر چه زودتر آن طراحی را ببینم. وقتی از کلاس بیرون آمدیم نسرین پرسید: " اسمت چیه؟ "
    گفتم: " سپیده. "
    گفت: " سپیده جواب سوالمو ندادی. تو هم عاشق استاد شدی؟ "
    دلم را به دریا زدم و گفتم: " آره اما تو چی؟ تو هم بهش علاقه مند شدی؟ "
    نسرین جوابمو نداد اما بالاخره دفترچه اش را باز کرد و طراحی را به دستم داد. واقعا از تماشای طراحی که انجام داده بود مات زده شدم چون کار او بقدری زیبا و طبیعی از آب درآمده بود که احساس می کردم آن طراحی یک عکس سیاه و سفید از صورت آرمان است. با شگفتی گفتم: " نسرین کارتت یه شاهکاره. "
    نسرین گفت: " از تعریفت متشکرم اما بهتره اغراق نکنی. "
    _ اغراق چیه دختر؟ این نقاشی واقعا شاهکاره. اگه ازت خواهش کنم اونو بدیش به من این لطفو در حقم می کنی؟
    _ نه. به هیچ قیمت.
    _ آه نسرین خواهش می کنم. من این طراحی رو می خوام.
    _ نه سپیده اصرار نکن. چون خودمم خیلی از کارم خوشم او مده. این طراحی یه خاطره اس، یه یادگاری از این کلاس.
    _ نسرین تو رو خدا اینقدر بی انصاف نباش. مطمئن باش طوری نمی شه اگه این خاطره یا به قول تو یادگاری پیش من امانت بمونه. ها؟ نظرت چیه؟
    _ خیلی خب، این طراحی مال تو.
    _ آه متشکرم. نسرین تو فوق العاده ای. مطمئن باش به زودی محبتت رو جبران می کنم. اما یه خواهش ازت دارم.
    _ باز چه خواهشی؟
    _ خواهش می کنم به چیزی که بهت گفتم حرفی به کسی نزن. این یه راز بین من و تو. باشه؟
    _ باشه چیزی به کسی نمی گم.
    _ جانمی!
    یک بار دیگر با شیفتگی به طراحی نگاه کردم. بعد آن را لای دفترچه ام گذاشتم و به اتفاق نسرین به کلاس برگشتیم.
    در ساعت دوم کلاس آن روز آرمان از بچه ها خواست داستانی کوتاه را در قالب یک فیلمنامه طرح ریزی کنند. گفت: " بچه ها خواهش می کنم همین حالا کارتون رو شروع کنید و سعی کنید داستانتون کوتاه و مختصر باشه که بتونید تو همین جلسه تمومش کنید. "
    با سر سختی از نگاه کردن به روی ماهش صرف نظر کردم و مشغول نوشتن شدم اما به طور حتم یک داستان عاشقانه از آب درمی آمد.
    وقتی زنگ پایان کلاس زده شد آرمان رو به من کرد و گفت: " خانوم کیانی اگر زحمتی نیست خواهش می کنم داستانهای بچه ها رو جمع آوری کنید و بیارید دفتر. "
    از خدا خواسته گفتم: " چشم استاد با کمال میل. "
    نسرین نگاه معنی داری به من انداخت و گفت: " مثل اینکه دل به دل راه داره. استاد باهات آشنایی داره؟ "
    با خنده گفتم: " آره اما نه اون طور که تو فکر می کنی. من تا حالا یکی دو تا داستان برای چاپ تو هفته نامه اش نوشتم. رابطه مون فقط در حد همکاریه. "
    _ از انتخابش معلومه! توی همین یه ساعتی که من فهمیدم شما دو نفر یه جورایی با هم رابطه دارید و نسبت بهتون کنجکاو شدم، می بینم عشق و احساسه که همین طوری از نگاه جفتتون فوران می کنه. اونوقت تو می گی رابطه مون فقط در حد همکاریه؟!
    _ نسرین واقعا به نظر تو این طوریه؟ آخه از نظر من اون خیلی مغروره. من که قبلا بهت گفتم ازش خوشم اومده اما اصلا نمی دونم اون چه احساسی نسبت به من داره.
    _ به نظر من استاد بهت توجه داره. مگه ندیدی با چه اشتیاقی ازت خواست داستانهای بچه ها رو براش ببری دفتر؟
    _ آخ یادم رفته بود منتظرمه! بهتره زودتر داستانهای بچه ها رو جمع کنم، تو دیگه کاری نداری؟
    _ نه.
    با نسرین روبوسی کردم و بلافاصله پس از جمع آوری داستانها از کلاس بیرون آمدم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  16. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم ( 7 )

    در حال پایین آمدن از پله ها آرمان را دیدم که منتظر و چشم به راه جلوی در دفتر ایستاده بود. وقتی داستانها را به دستش دادم تشکر کرد و با لحن دلنشینی گفت: " چقدر دیر کردی. خیلی وقته منتظرتم. "
    مات و مبهوت به صورتش نگاه کردم و گفتم: " ببخشید، داشتم با دوستم صحبت می کردم. حواسم به گذشت زمان نبود. "
    با تبسم گفت: " آره اتفاقا امروز خیلی به رفتارت توجه داشتم. به جرات می تونم بگم تمام مدت سرگرم بازیگوشی با دوست بغل دستی ات بودی. چرا؟ "
    خجالت زده سرم را پایین انداختم و گفتم: " دلیلش رو بهتون می گم اما حالا نه. خواهش می کنم اجازه بدید تو یه موقعیت دیگه بهتون بگم. الان نمی تونم. "
    خندید و گفت: " باشه قبول. اما خیلی کنجکاو شدم بدونم چه موضوعی در میون بوده که حواس تو دختر سختگیر و مشکل پسند رو از توجه به درس و کلاس منحرف کرده. "
    لبخندی زدم و از زیرکی و توجهی که به من داشت لذت بردم. بعد از کمی مکث گفتم: " استاد جلالی یه خواهشی ازتون دارم."
    با لحن قشنگی گفت: " شما امر بفرمایید. "
    _ اختیار دارید. راستش می خواستم خواهش کنم اگه ممکنه کتابی رو که امروز نقد می کردین، چند روز به من قرض بدید تا خوب مطالعه اش کنم.
    لبخندی زد و بدون اینکه چیزی بگوید کتاب را از کیف دستی اش درآورد. بعد خود نویس اش را از جیب پیراهنش بیرون کشید و همان طور که مطلبی را داخل کتاب می نوشت گفت: " انتظار داشتم توقعت بیشتر از اینا باشه. "
    مات و مبهوت به صورتش نگاه کردم و در همان حال کتاب را از دستش گرفتم و نگاهم به یادگاری که برایم نوشته بود خیره ماند: " تقدیم به سپیده با تمام محبتم. "
    آرام سرم را بالا گرفتم و برای اولین بار آثار شرم و خجالت را در چشمهایش دیدم. حالا یقین کرده بودم که او به من توجه دارد و این سعادت بزرگی برای من بود. خواستم لب باز کنم و به آرمان بگویم چقدر ابراز محبتش برایم با ارزش است اما او پیشدستی کرد و زودتر از من گفت: " خداحافظ. " و با این کار حسرت اعتراف کردن را به دل من گذاشت و رفت.
    آه حتی برای یک لحظه نگاه خجالت زده و یادداشت محبت آمیزش فراموشم نمی شد. مثل افراد منگ در افکار خودم غرق شده بودم و اصلا متوجه دنیای اطرافم نبودم. فقط زمانی به خود آمدم که متوجه شدم چند خیابان پیاده روی کرده ام! خواستم به سمت آموزشگاه برگردم که نگاهم به کافه سر خیابان افتاد. تصمیم گرفتم به کافه بروم و چیزی بخورم بلکه کمی سر حال شوم و خماری آن لحظه ی قشنگ از سرم بپرد اما هرگز این طور نشد. چون کمی بعد از ورودم به کافه نگاهم به در ورودی کافه خشک شد و در عین ناباوری آرمان را دیدم که وارد کافه شد! حتم داشتم که در همان نگاه اول مرا دید اما نمی دانم چرا سر میز من نیامد؟ همان جا نزدیک به در یک صندلی پیش کشید و روی آن نشست.
    زیر لب گفتم: " سر در نمی آرم، اون اینجا چی کار می کنه؟ مطمئنم که منو دید اما چرا سر میز من نیومد؟ یعنی ممکنه اومده باشه سر قرار و منتظر کسی باشه؟ آه خدا نکنه این طور باشه. یعنی آرمان خیال داره جلوی چشمهای من با یکی دیگه سر میز بشینه؟ "
    قلبم از این فکر جریحه دار شد و به شدت افسرده شدم. حدود ده دقیقه از ورودش به کافه گذشته بود و دیگر یقین کرده بودم که او به خاطر من به کافه نیامده است. خیلی دلخور بودم. واقعا نمی دانستم چه کار باید بکنم. حتی نمی توانستم از کافه خارج شوم چون آرمان درست جلوی در نشسته بود و من باید برای رفتن از جلوی چشمهایش رد می شدم. یکبار دیگر نگاهش کردم. دستش را زیر چانه گذاشته بود و بیرون را نگاه می کرد. لحظه ای بعد از جا بلند شد و عاقبت به طرف من آمد. قلبم به تندی می زد و خیلی دستپاچه شده بودم. طولی نکشید که در کنارم ایستاد و آهسته گفت: " مزاحم که نیستم؟ "
    با یک دنیا التهاب گفتم: " نخیر، معلومه که شما مزاحم نیستید بفرمائید. "
    آنقدر عصبی و بی تاب بودم که بلافاصله گفتم: " شما متوجه شدید که من اینجا نشسته بودم؟ "
    رو به رویم نشست و گفت: " آره به محض اینکه اومدم تو کافه دیدمت. "
    کمی جسارت به خرج دادم و گفتم: " اما من توقع داشتم از همون اول می اومدید پیش من. نه حالا بعد از... "
    حرفم را قطع کرد و گفت: " نیومدم چون فکر کردم ممکنه اومده باشی سر قرار، نخواستم مزاحمت بشم. "
    دهانم از تعجب باز ماند. به سختی لبهایم را تکان دادم و گفتم: " خیلی جالبه! چون منم همین فکر رو در مورد شما کردم. "
    دوباره لبخند شیرینی تحویلم داد و گفت: " عجب، چه تفاهمی. "
    من هم لبخند زدم. لبخندی که شیرین تر از آن را هرگز به خاطر نداشتم. نفس راحتی کشیدم و با نگاهی خیره به چهره اش دقیق شدم و به یاد خوابی افتادم که چند شب پیش دیده بودم. چقدر آن صحنه به نظرم نزدیک و قابل لمس می آمد. درست همان احساس را داشتم. با خودم گفتم: " واقعا خیلی احمق بودم که فکر می کردم حالا حالاها خیال شوهر کردن ندارم. چون امروز احساس میکنم بیشتر از هر دختر دیگه ای تمایل به ازدواج دارم و دلم می خواد عروس آرمان بشم. اون یه مرد فوق العاده اس. من مطمئنم که می تونم بهش اعتماد کنم و در کنارش خوشبخت بشم. "
    بالاخره بعد از یک عمر انتظار اسمش را به زبان آوردم و گفتم: " آرمان چرا اومدی دنبالم؟می دونی که خیلی از دیدنت هیجان زده شدم. "
    سیگاری آتش زد و گفت: " ماشینت را جلوی در آموزشگاه دیدم اما هر چی دنبالت گشتم ندیدمت. فکر کردم شاید دوباره اتفاقی برات افتاده. چند لحظه دور و برم را نگاه کردم تا اینکه میون جمعیت دیدمت. خب حالا تو بگو چرا اومدی اینجا؟ منتظر کسی هستی؟ "
    _ نه، باور کن همچین موضوعی در میون نیست. راستش یه کمی احساس ضعف می کردم و آمادگی رانندگی کردن رو نداشتم. به خاطر همین اومدم اینجا یه چیزی بخورم که حالم بهتر بشه.
    صندلی اش را جلو کشید و با مهربانی گفت: " خب چی میل داری؟ بگو تا برات سفارش بدم. "
    قلبم از طرز صحبت کردنش فرو ریخت و نگاهم به لبهای خوش حالتش خیره ماند. ناگهان به یاد طراحی نسرین افتادم و تصمیم گرفتم آن را به آرمان نشان بدهم. به فنجان روی میز اشاره کردم و گفتم: " متشکرم دیگه میل ندارم. " و در همان حال طراحی را از کیفم درآوردم و گفتم: " حدس می زنی چی تو دستمه؟ "
    با خنده ای صمیمی گفت: " بازی هوش راه انداختی؟ "
    گفتم: " آره. اما اگه باهوش ترین مرد دنیا هم باشی مطمئنم نمی تونی حدس بزنی چی تو دستهامه. "
    کمی فکر کرد. بعد گفت: " حق با توئه نمی تونم حدس بزنم. خودت بگو. "
    _ باشه می گم ولی یه شرط داره. باید قول بدی منو سرزنش نکنی.
    _ بستگی داره چی باشه!
    دفترچه را باز کردم و طراحی را به دستش دادم. مات و مبهوت به طراحی خیره شد و ناباورانه گفت: " این طراحی کار خودته؟ "
    گفتم: " نه. ولی مهم اینه که من صاحبشم. "
    نگاه حیرت زده اش را متوجه چشمهایم کرد و گفت: " چرا؟ "
    در آن لحظه ی زیبا وسوسه شده بودم همه چیز را به او بگویم و صمیمانه به عشق و علاقه ام اعتراف کنم. اما باز هر چه تلاش کردم نتوانستم چیزی بگویم. انگار لال شده بودم. شاید به خاطر غرور زیاد آرمان بود که دلم نمی خواست در ابراز علاقه پیشقدم شوم. یا شاید به خاطر آن حلقه لعنتی بود که هنوز تردید داشتم. به هر حال با یک دنیا حسرت عشقم را حاشا کردم و گفتم: " این طراحی کار من نیست اما دوستم نسرین به خواهش من این کار رو انجام داد. "
    لبخندی زد و گفت: " پس بازیگوشی امروز تو به خاطر این طراحی بود؟ " با کمی مکث گفتم: " آره اما فکر می کنم ارزشش رو داشت. "
    _ می خوای اونو پیش خودت نگه داری؟
    _ اگه از نظر تو اشکالی نداشته باشه.
    _ نه اشکال که نداره. اما باور کن بعضی از کارهای تو یه کمی عجیب و غریبه. آخه چرا باید نقاشی صورت من برات اهمیت داشته باشه؟
    این بار نتوانستم مقاومت کنم. انگار اختیار زبانم را نداشتم. به آرامی گفتم: " می خوام از تصویر صورتت الهام بگیرم و بازم داستانهای عاشقانه بنویسم. "
    اما این بار آرمان هم عاشق بود. طرز نگاهش با همیشه فرق می کرد ولی حیف که باز هم چیزی نمی گفت. باید هر چه زودتر خودم را از آن مهلکه نجات می دادم وگرنه هیچ بعید نبود خودم به آرمان پیشنهاد ازدواج بدهم چون سرمست وجودش شده بودم و البته گناهی هم نداشتم. این حق من بود که خواهان یک مرد باشم و آرزوی ازدواج با او را داشته باشم اما افسوس که مرد رویاهای من خیال نداشت مهر سکوت را بشکند و از من خواستگاری کند. از ترس رسوا شدن به طور ناگهانی بلند شدم و گفتم: " من دیگه باید برم. "
    اما آرمان با خونسردی گفت: " سپیده چرا از من فرار می کنی؟ "
    با تعجب گفتم: " فرار؟ اما من قصد فرار نداشتم. چطور همچین فکری کردی؟ "
    جوابم را نداد فقط گفت: " بذار همراهیت کنم. "
    به رویش لبخندی زدم و گفتم: " خواهش می کنم. "
    شانه به شانه ی هم از کافه بیرون آمدیم و باز در کنار هم قدم برداشتیم اما در سکوت مطلق و بی آنکه حرفی میانمان رد و بدل بشود. من سرمست وجود آرمان بودم و در حسرت اینکه او به من ابراز عشق کند می سوختم و خاکستر می شدم ولی نمیدانستم چطور می توانم این حقیقت را به او بفهمانم که به نجابتم شک نکند؟ من خواستگارهای زیادی داشتم که در حسرت یک لبخند محبت آمیز من می سوختند اما آرمان با غرورش مرا به زانو درآورده بود. با این حال کنایه های گاه و بی گاه و نگاه های معنی دارش دلم را گرم می کرد و به روزهای آینده امیدوار می نمود.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  18. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم ( 8 )

    مسیر کافه تا آموزشگاه را در سکوت زیر پا گذاشتیم و آرمان در این فاصله لب از لب باز نکرد و حتی کلمه ای با من صحبت نکرد اما درست در لحظه ای که قصد داشتم سوار ماشین بشوم به طور ناگهانی گفت: " سپیده تو خیلی قشنگی. اینو می دونستی؟ "
    از شنیدن حرفش یکه ای خوردم و به سختی زمزمه کردم: " از تعریفت متشکرم ولی این حرفت رو باید به حساب چی بذارم؟ "
    در حالی که به چشمهایم خیره شده بود گفت: " یه ابراز عقیده. "
    در دلم غوغا شده بود و بدنم در تب می سوخت. با زحمت حرکتی به لبهایم دادم و گفتم: " متشکرم. ابراز عقیده و تمام محبتهایی که تا حالا در حقم کردی رو تو حافظه ام ثبت می کنم. فقط امیدوارم تا بدهکاریهام از این بیشتر نشده توان جبرانش رو داشته باشم. "
    خندید و گفت: " از اخلاقت خوشم میاد. دختر خوش حسابی هستی. "
    پشت فرمان نشستم و گفتم: " آره من دختر خوش حسابی ام اما مطمئنا دست به نقد نیستم. من برای جبران محبتهای تو احتیاج به فرصت دارم. امیدوارم متوجه منظورم شده باشی. "
    گفت: " می فهمم. سپیده با این حرفت خیالمو راحت کردی چون حالا دیگه مطمئنم تو همونی هستی که من می خوام، نجیب و پاک. "
    هراسان بودم. و از اینکه چیزی بگویم که تصورات آرمان را از خود خراب کنم می ترسیدم. اگر به او می گفتم با من ازدواج کن چه خیالی در موردم می کرد؟ حتما به نجابتم شک می کرد. من محکوم به سکوت بودم و احساس می کردم این مجازات سنگین بهای شکستن دل کیوان است چون من در تمام سالهایی که کیوان عاشقم شده بود هیچ وقت ابراز محبت های او را جدی نگرفته بودم و همیشه با سنگدلی و بی رحمی از او فرار می کردم. با این حال، حال و هوای عشق آرمان و رویای ازدواج با او اجازه نمی داد که به کیوان فکر کنم و دلم نسبت به او به رحم بیاید چون من انتخاب خود را کرده بودم و آرمان را به چشم شوهر آینده ام نگاه می کردم.
    با شنیدن صدای او از دنیای فکر و خیال درآمدم: " سپیده موقع رانندگی حواستو جمع کن، باشه؟ "
    با لبخندی گفتم: " باشه. "
    گفت: " خوبه. پس تا دوشنبه خداحافظ. "


    * * *
    باز هم روزی دیگر، کلاسی دیگر و دلهره ای دیگر...
    صبح روز دوشنبه از همان لحظه ای که چشم گشودم و از خواب بیدار شدم دلشوره ی عجیبی داشتم. پس از اعترافاتی که در آخرین برخوردمان از زبان آرمان شنیدم، التهاب و هیجانم به اوج رسیده بود و در انتظار یک ملاقات دلپذیر و عاشقانه لحظه شماری می کردم.
    حوالی ظهر بود که ناهار را سر پایی خوردم و بعد از خداحافظی با مادر راهی آموزشگاه شدم. عجیب بود که آن روز تشنه ی سرعت شده بودم! فکر می کنم سرچشمه ی این احساس عجیب و غریب هم به آرمان مربوط می شد. بی اختیار هیجانم را روی پدال گاز ماشین خالی می کردم و مثل یک عقاب تند و تیز با ماشینهای هم مسیرم کورس گذاشته بودم. سر ظهر بود و خیابانها خلوت. به همین دلیل سرعتم را بیشتر کردم و از چند تا چراغ قرمز بی اعتنا عبور کردم اما از بخت بد فقط یک چهار راه مانده به آموزشگاه گرفتار شدم و با یک ماشین وانت که بار زیادی را حمل می کرد تصادف کردم! در لحظه ی تصادف سرم محکم به شیشه ی جلوی ماشین برخورد کرد، طوری که تا چند لحظه اصلا نفهمیدم چه اتفاقی افتاده است. راننده وانت سراسیمه به طرفم آمد و گفت: " آبجی شما حالتون خوبه؟ "
    گفتم: " بله حالم خوبه. خیلی متاسفم می دونم که من مقصرم. خواهش می کنم منو راهنمایی کنید و بگید باید چی کار کنم؟ "
    راننده با وجدان بدون اینکه داد و بیداد راه بیندازد گفت: " ماشین تون بیمه نامه داره؟ " گفتم: " بله. "
    راننده لبخندی زد و گفت: " نگران نباشید، شکر خدا به خیر گذشته. ماشین من که خسارت زیادی ندیده شما بیشتر خسارت دیدید. راستش من خیلی عجله دارم و باید زودتر به کارم برسم. شما لطف کنید کارت ماشین و شماره تلفنتون رو به من بدید تا تو یه فرصت دیگه باهاتون تماس بگیرم. "
    کارت ماشین را به دستش دادم و گفتم: " جناب اگه اجازه بدید من شماره تلفن پدرم رو بهتون بدم. شما می تونید برنامه تون رو با پدرم هماهنگ کنید. اگه لازم باشه منم همراه پدرم میام. "
    راننده وانت کارت ماشین را گرفت و رفت ولی من اصلا نمی دانستم چه کار باید بکنم. وقتی پیاده شدم از دیدن بلایی که سر ماشین بی زبانم آورده بودم خیلی متاسف شدم و از کار احمقانه خودم شرمنده بودم چون ماشینم خیلی خسارت دیده بود. چاره ای نبود، باید پدر یا سیامک را در جریان این اتفاق قرار می دادم. ولی ترجیح دادم موضوع را به سیامک بگویم چون احتمال می دادم پدر به گمان پیش آمدن یک حادثه ی ناگوار پریشان بشود. بعد جریان به گوش مادر می رسید و مسئله تبدیل به یک بحران می شد. موبایلم را برداشتم و شماره موبایل سیامک را گرفتم: " الو؟ "
    _ بفرمائید.
    _ سلام سیامک، منم سپیده.
    _ سلام سپیده، چی شده یادی از ما کردی؟
    _ سیامک خواهش می کنم چند لحظه جدی باش و به حرفهام گوش بده. راستش اتفاق بدی برام افتاده.
    _ اتفاق؟حرف بزن ببینم چی شده؟
    _ سیامک من تصادف کردم.
    _ تصادف؟ با چی تصادف کردی؟ خودت سالمی؟
    _ آره من خوبم. ولی ماشینم رو نگو، پدرش دراومده!
    _ عیب نداره فدای سرت. الان کجایی؟
    _ یه کمی بالاتر از چهار راه ولی عصر.
    _ همون جا بمون. تا نیم ساعت دیگه اونجام.
    _ سیامک اگه می تونی زودتر بیا آخه کلاسم یه ربع دیگه شروع می شه.
    _ باشه سعی خودمو می کنم. ماشینت طوری هست که بشه باهاش رانندگی کرد؟
    _ نمی دونم امتحانش نکردم.
    _ خیلی خب، خودم میام یه نگاهی بهش می ندازم. فعلا کاری نداری؟
    _ نه فقط زود بیا.
    هوای بیرون خیلی گرم بود به همین دلیل شیشه ها را بالا کشیدم و کولر ماشین را روشن کردم. نیم نگاهی هم به ساعت انداختم و خیلی غمگین شدم چون بیشتر از چند دقیقه به شروع کلاس باقی نمانده بود و من هنوز در خیابان سرگردان بودم. مدام خدا خدا می کردم که سیامک زودتر خودش را برساند تا دست کم به یک ساعت آخر کلاس برسم. حتی تصور اینکه از کلاس جا بمانم و موفق به دیدن آرمان نشوم دیوانه ام می کرد چون در آن صورت مجبور بودم تا روز شنبه برای دیدنش به انتظار بنشینم.
    سیامک خیلی دیر کرده بود. حدود سه ربع از شروع کلاس گذشته بود ولی هنوز خبری از او نبود. با حالتی عصبی از ماشین پیاده شدم و شروع کردم به قدم زدن.
    چند دقیقه بعد بالاخره آمد. همین که او را دیدم با غیظ گفتم: " سیامک بالاخره اومدی؟ "
    دستش را بالا برد و گفت: " ببخش یه کمی دیر کردم. آخه خیلی از اینجا دور بودم. "
    _ یه کمی؟ سیامک نزدیک یک ساعته منو منتظر گذاشتی!
    _ چیه؟ نکنه فکر می کنی مقصر به وجود آمدن این وضعیت منم؟ یادت رفته تو تصادف کردی؟ آخ آخ این بیچاره رو بگو. ببین به چه روزی افتاده!
    _ سیامک خواهش می کنم این سوئیچ رو بگیر و خودت بقیه کارها رو انجام بده. من باید برم، خیلی دیرم شده.
    _ کجا؟ صبر کن برسونمت.
    _ نه آموزشگاه زیاد دور نیست. پیاده هم می تونم برم.
    _ گفتم می رسونمت، صبر کن باهات بیام.
    _ خیلی خب، زود باش درهای ماشینو قفل کن.
    سیامک مرا تا آموزشگاه همراهی کرد اما قبل از رفتن گفت: " ساعت چند بیام دنبالت؟ "
    با تعجب گفتم: " بیای دنبالم؟ نه سیامک، لازم نیست تو بیای. خودم با تاکسی بر می گردم. "
    _ تاکسی چیه دختر؟ بابات نمایشگاه ماشین داره اونوقت تو می خوای با تاکسی برگردی؟
    _ سیامک تو رو خدا دست از سرم بردار و اجازه بده برم. گفتم که خودم بر می گردم. اگه خواستی جلسه بعد بیا دنبالم.
    _ سپیده کم مونده از دست این لجبازی های تو دیوونه ی زنجیری بشم. باشه برو ولی مواظب خودت باش.
    _ خیلی خب، فعلا خداحافظ .
    از اینکه دیر کرده بودم خیلی شرمنده بودم. با عجله وارد آموزشگاه شدم و دقایقی پشت در کلاس معطل کردم تا نفس تازه کنم بعد با هر زحمتی که بود پاهایم را حرکت دادم و جلوی در ظاهر شدم. آرمان که مشغول صحبت و تدریس بود به طرفم برگشت و من آهسته گفتم: " استاد اجازه هست؟ "
    _ بفرمائید.
    با شرمندگی وارد کلاس شدم و چون از موضوع بحث کلاس بی اطلاع بودم تا آخر جلسه چیزی نگفتم. فقط در سکوت محو تماشایش شدم. به راستی اوضاع غم انگیز بود . چون زمان به سرعت برق و باد می گذشت و کلاس خیلی زود تمام شد و آرمان بدون اینکه توجهی به من داشته باشد تدریس را تمام کرد و از کلاس خارج شد. تمام اشتیاقم برای یک ملاقات دلپذیر و عاشقانه از بین رفته بود. آرمان حتی با من خداحافظی هم نکرد.
    با ناراحتی سر بر روی میز گذاشتم و واقعا چیزی نمانده بود که به گریه بیفتم اما با شنیدن صدای نسرین و جمله ای که به زبان آورد به وجد آمدم و ذوق زده شدم: " سپیده چرا اینقدر دیر کردی؟ دلدارت تمام مدت نگاهش به در بود. "
    با خوشحالی گفتم: " راست می گی نسرین؟ پس چرا به نظر من این طور نیومد؟ آخه از وقتی اومدم سر کلاس اون حتی یه بارم نگاهم نکرد. دیدی که موقع رفتن حتی خداحافظی هم باهام نکرد."
    _ خب شاید از اینکه دیر کردی و چشم به راهش گذاشتی دلخور شده.
    _ خدا کنه همین طور باشه که تو می گی. خب، تعریف کن ببینم امروز تو کلاس چه خبر بود؟
    _ هیچی، دلبرت ساعت قبل درس جدید داد. توی این ساعت هم داستانهایی که جلسه ی قبل نوشته بودیم بهمون پس داد. یکی دو تا از داستانهای بچه ها رو هم به نقد گذاشت و اشکال و ایرادهای کارمون رو بهمون توضیح داد.
    _ پس داستان من کو؟! چرا داستان منو پس نداد؟
    _ اینو دیگه نمی دونم. شاید وقتی دید سر کلاس نیستی داستانت رو پیش خودش نگه داشته تا بعدا تو یه فرصت بهتری اونو بهت پس بده.
    آهی کشیدم و گفتم: " خدا کنه. "


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  20. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 1 از 11 12345 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/