صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 25

موضوع: تاریخ کوروش بزرگ

  1. #1
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    تاریخ کوروش بزرگ

    پیش‌ درآمد

    1. شمار کمی از آدمیان هستند که اثرگذاری­شان در تاریخ باعث پایان یافتنِ یک دوره­ی تاریخی و آغاز دوره­ای نو انجامیده است. کمترند کسانی که برای چنین تاثیری برنامه­ریزی کرده و آن را با موفقیت اجرا کرده‌اند. کهن­ترین نمونه­ی این کسان، کوروش بزرگ است. او اولین کسی نبود که برنامه­ای برای دگرگون ساختن گیتی را تدوین و اجرا کرد، اما اولین کسی بود که در انجام چنین کاری کامیاب شد و نامش تا روزگار ما باقی مانده است.

    گذاری که با نام کوروش مُهر خورده است، در جامعه‌شناسی تاریخی با عنوانِ دگردیسی جامعه­ی کشاورزی ابتدایی به کشاورزی پیشرفته شناخته می­شود. کوروش بنیانگذار دنیایی است که در آن تمرکز سیاسی غول­آسایی در ترکیب با نخستین شکلِ دولت رفاه و اقتصاد برنامه­ریزی شده­ی دولتی پدید آمد. محصول کار کوروش چنان سترگ بود، که تمام تاریخ­ نویسان، تا بیست و پنج قرن بعد او را ستودند، و کردار و رفتارش را سرمشق شاهی آرمانی دانستند. در بزرگداشتِ اثرگذاری این نخستین شاهِ ایرانی، گوشزد کردن همین نکته بس که بخش عمده­ی مردمانی که ما متمدن می­دانیم و تاریخ­شان را کاوش می­کنیم، در بیست و پنج قرن گذشته زیر تاثیر کوروش زیسته­اند، و در جهانی که شالوده­اش را وی ریخت، تکاپو می­کردند. کوروش با این تعبیر، معمایی بزرگ است. شخصیت­های تاریخی زیادی وجود دارند که وقتی پژوهشگر به زندگی­شان می­پردازد، لکه­هایی تیره را بر چهره‌شان تشخیص می­دهد. کدام پادشاهی را دادگرتر و هوشمندتر از داریوشِ بزرگ می­توان یافت، و کیست که پس از فهمیدن راز گوماتای دروغین کمی از احترامی را که نامش برمی­انگیخته، بر باد رفته نداند؟ دانستن این حقیقت که داریوش خود بردیا را کشته و در کتیبه­ی بیستون به دروغ او را مغی غاصب دانسته، لکه­ایست بر چهره­ی داریوش. با شدتی بسیار بیشتر از این، رفتار دیوانه­وار و خونریزانه­ی اسکندر و تیمور و چنگیز هم اگر با دقت خوانده و فهمیده شوند، جایی برای احترام گذاشتن به این چهره­های دوران­ساز باقی نمی­گذارند. با این وجود کوروش در این میان استثناست. در سرگذشتش لکه­ی تیره­ای نمی­توان یافت، و این چنان غیرعادی است که ناچاریم فرض کنیم لکه­هایی از این دست در زندگینامه­ی او هم وجود داشته، اما با مهارت و اشتیاق از یادها رفته­اند. و باز این پرسش زورآور می­شود که چرا؟ چطور شده که مردمی که همگان مغلوب کوروش شدند، در بزرگداشتش چنان کوشیدند و او را چنان ستودند که در زمان زندگی­اش هیچکس اثری از جنبه­های منفی شخصیتش ثبت نکرد و تا بیست و پنج قرن کسی نکته­ی ملامت­باری را درباره­اش به یاد نیاورد؟

    2. در حدود سال 1595 پ.م، شاه کشور هیتی که مورسیلیس نام داشت، در حمله­ی برق‌آسایی مهمترین شهر میانرودان باستان، یعنی بابل را فتح کرد. مردم بابل برای دفاع از شهر خود بسیار کوشیدند. اما شکست خوردند. پس از سقوط شهر، مورسیلیس بعد از چند هفته ناچار شد به کشور خویش برگردد و بابل را به حال خود رها کند. فرزندان او هرگز نتوانستند بر بابل حکومت کنند .درحدود 1240 پ.م، شاه آشور که توکولتی نینورتا نام داشت، پس از غلبه بر مقاومت شدید بابلی­ها موفق شد این شهر را فتح کند، اما او هم نتوانست بر این کشور حکومت کند و بعد از چند ماه به دنبال شورش بابلیان از این قلمرو رانده شد. در 700 پ.م، شاه آشور به نام سناخریب به بابل تاخت و این شهر را تسخیر کرد. او پیش از این هم دو بار بابل را فتح کرده بود و هر دو بار به خاطر شورش مردم بابل ناچار شده بود ارتش خود را از آن منطقه خارج کند. این بار او شهر بابل را با خاک یکسان کرد و مسیر رود دجله را برگرداند و این منطقه­ی باستانی را به باتلاقی متروک تبدیل کرد. با این وجود فرزندانش بعد از چند سال او را کشتند و شهر بابل را دوباره بازسازی کردند و استقلال ظاهری­اش را به رسمیت شناختند. فرزندان سناخریب تا 40 سال بر بابل فرمان راندند و در این مدت بابل چندین بار شورش کرد. در 539 پ.م مردم بابل دروازه­هایشان را بر کوروش گشودند و شاه پارس­ها بدون نبرد وارد شهر شد و نخستین قانون موسوم به حقوق بشر را همزمان با متحد شدن اقوام مقیم ایران زمین، اعلام کرد. پس از آن جانشینان کوروش تا 230 سال بر بابل فرمان راندند. در تمام این مدت بابلیان به شماره­ی انگشتان دست شورش کردند، و جز یکی از این شورشها –در زمان داریوش بزرگ- بقیه­شان توسط خودِ مردم بابل و بدون دخالت گسترده­ی ارتش شاهنشاهی هخامنشی، فرو خوابانیده شد. بابل تنها شهری نبود که چنین وضعیتی داشت، تاریخ دراز ایلام، انباشته از نام فاتحانی است که توانستند شهر شوش را تسخیر کنند. اما هیچ یک از آنها نتوانستند بر ایلام حکومت کنند، و فرزندان هیچ یک از آنها حکومت بر این سرزمین را از پدرانشان به ارث نبردند. با این وجود کوروش شهر شوش را فتح کرد و فرزندانش حدود دو و نیم قرن بر این سرزمین فرمان راندند. در این مدت، عیلامیان تنها یک بار شورش کردند که آن هم تنها چند ماه طول کشید. کافی است به همین دو مورد کوچک نگاه کنیم، و دریابیم که چیزی غیرعادی در مورد کوروش وجود داشته است. شاهان زیادی بوده­اند که در مدت عمر یک انسان قلمروی بزرگ را با تاخت و تاز خود ویران کرده و دولت­های مقتدری را نابود کرده باشند. اما هیچ کدام از آنها نتوانستند این قلمرو را برای خاندان خویش نگه دارند و همه­شان با اهرم ویرانی و کشتار و خشونت در انجام این کار موفق شدند. کوروش نخستین و برجسته‌ترین کسی بود که با ابزارهایی متفاوت به این عرصه­ی قدیمی گام نهاد و نتیجه­ای متفاوت را نیز به دست آورد.

    3. این متن، شرحی است بر زندگی نخستین شاه ایران، که با هدف فهمیدن کوروش نوشته شده است. هدفِ من بزرگداشت او، یا اندرز دادن بر مبنای زندگی­اش نیست. چون 25 قرن است که مردمان چنین کرده­اند و هنوز هم می­کنند و متونی از این دست اندک نیستند. هدف من، گشودن رازِ ماندگاری نام او، و تحلیل دلایل اثرگذاری شگرف اوست. اثری که دامنه­اش به حوزه­ی سیاست و تاریخ اجتماعی محدود نمی­شود، بلکه تا قلمرو فرهنگ و باورهای عمومی نیز بسط می­یابد. برای دستیابی به چنین تحلیلی، باید به تمام منابع معتبر موجود در مورد کوروش نگریست، و نگرشی در حد امکان نقادانه را نسبت به آنها و نسبت به کوروش در پیش گرفت. تا شاید از این میان حقیقتِ آنچه که کوروش بود، کمی بهتر فهمیده شود. آنچه که امروزه در مورد کوروش گفته و نوشته می­شود، چیزی جز بازگو کردن دوباره و چندباره­ی روایاتی یونانی نیست، که انباشته از نقاط تاریک و موارد نقدپذیر است. کتاب­هایی که در سالیان اخیر در ایران منتشر شده­اند، با وجود توجهی که جامعه­ی کتابخوان ایرانی نسبت به کوروش نشان داده­اند، همچنان در چارچوب تنگ این داستان­ها اسیر است. به طوری که با خواندن یکی از آنها می­توان مطمئن بود که مطالب سایر کتاب­ها نیز دانسته شده است[1]. کتاب­هایی که که از متون هرودوتی گامی پیشتر بگذارند –مانند کتاب یونان­پرستانه و ضدایرانی کوک[2]،- یا به راستی نقادانه و عالمانه باشند –مانند اثر درخشان بریان[3]- بسیار انگشت شمارند، اگر که به همین دو مورد محدود نباشند. از این روست که مردم کشوری که کوروش بنیان نهاد، درباره­اش بسیار اندک می­دانند. ایرانیان نام کوروش را تا همین دو قرن پیش نمی­دانستند و از مجرای ترجمه­ی آثار جهت­دار و از دریچه­ی چشم اروپاییان بود که کوروش را دیدند، و همچون ایشان و همگان، او را ستودند. این تنگنای نگاه و کم دامنه بودن منابع و داده­هایی که مورد استفاده­ی علاقمندان ایرانی قرار می‌گیرد، نه شایسته­ی وارثان کوروش است، و نه کافی برای کسانی که دستیابی به تصویری راستین از او را انتظار دارند. کارِ بازسازی بسیاری از شخصیت­های تاریخی از آن رو دشوار است که اسناد و مدارک تاریخی اندکی در موردشان وجود دارد. مدارکی باستانی که داستان زندگی مردان بزرگ را روایت می­کنند، کمیاب هستند. شخصیت­هایی مانند حمورابی، سناخریب، سزار و داریوش بزرگ، مدارک زیادی از خویش بر جای گذاشته­اند، اما تمام این متون به فرمان خودشان در قالب مدارکی تبلیغاتی و سیاسی نگاشته شده­اند و محورشان جنگ­ها و کشورگشایی­ها و تدبیرهایی سیاسی است که انجام داده­اند. در این مدارک، درباره­ی زندگی شخصی این افراد اطلاعات بسیار اندکی وجود دارد. در مورد کوروش بزرگ، وضعیت معکوس است. تنها مدارک مهمی که از دوران او به دست ما رسیده، نبشته­ی استوانه­ای حقوق بشر است، که بنا بر قاعده­ی مرسوم، متنی سیاسی، اما بسیار بحث برانگیز است. تقریبا تمام چیزهایی که در مورد کوروش می­دانیم و روایت­هایی که از نویسندگان جهان باستان در موردش به جا مانده، به کسانی مربوط می­شود که نه ایرانی بوده­اند و نه با او از نزدیک آشنایی داشته­اند. جالب آن است که تمام این افراد هم از جنبه­ی شخصی و خصوصی به زندگی کوروش نگریسته­اند، همواره فتوحات و کشورگشایی­هایش را در کنار اخلاق و شخصیتش دیده­اند و بیشتر در مقام فردی ویژه – ونه کشورگشایی کامیاب- به او نگاه کرده­اند.

    4. در علم تاریخ، هر اثرِ معنادار به جا مانده از گذشته که بتواند به ما در مورد ماهیت یک موضوع یا جزئیات یک رخداد اطلاعاتی به دست دهد، متنی تاریخی محسوب می­شود. با این تعبیر، متونی که در مورد کوروش وجود دارد، در سه رده­ی اصلی می­گنجند. یک رده، متونی تاریخی هستند که مانند کتیبه­ی حقوق بشر یا سنگ نبشته­ها­ی تخت جمشید بر روایتی رسمی و دولتی از کوروش متمرکز شده­اند و او را قانون­گذار و شاهنشاهی بزرگ می­نمایند. مجموعه­ای از متون تاریخی که توسط دشمنان کوروش نوشته شده - مانند سالنامه­های بابلی و اسناد ایونی و لودیایی- نیز باید در همین گروه رده­بندی شوند. و جالب است که آنان نیز کوروش را همچنین می‌نمایند: پادشاهی دادگر و نیکخواه و رهبری شایسته. دومین رده، به زندگینامه­هایی مربوط می­شود که در جهان باستان نگاشته شده و کوروش را همچون شخصیتی آرمانی تصویر کرده­اند و زندگی او را سرمشقی برای شاهان و اشراف زادگان دانسته­اند. بخش عمده­ی متونی که در این زمینه وجود دارند، یونانی هستند. تواریخ هرودوت و کوروش­نامه­ی کسنوفانس در این میان جایگاهی ارجمند دارند. سومین رده، به متونی دینی مربوط می­شوند که کوروش را همچون پیامبری برگزیده و مردی مقدس جلوه می­دهند. بخش عمده­ی متونِ به جا مانده از این رده خاستگاه توراتی دارند. هرچند ردپاهایی از اساطیر مرتبط با کوروش را در اوستا هم می توان یافت.

    5. هدف این نوشتار مرور منابع کهن درباره­ی کوروش است، تا در گام نخست تصویری در حد امکان عینی و دقیق از او به دست آید. گام دوم، آن است که این تصویر تحلیل شود و جایگاه و کارکرد آن به عنوان سرمشقی فرهنگی و الگویی برای من آرمانی و ابرقهرمانان ایرانی مورد کنکاش قرار گیرد. من در این بررسی از بسیاری از جنبه­ها برداشت­ کلاسیک تاریخ­دانان معاصر درباره­ی کوروش را خواهم پذیرفت. اما بخشی از تفسیرهای امروزین در این زمینه را به دلیل غیرعلمی بودن و محدود ماندن­شان به یکی از رده­های منابع یاد شده، مردود می­دانم. فکر می­کنم روایتهای موجود در مورد کوروش، که کم یا بیش بر منابع سه گانه­ی بالا استوار شده­اند، در چهار رده­ی عمومی می­گنجند.

    رده­ی نخست، روایت­هایی تاریخی را در بر می­گیرد که مورخانی جدی با تلاش برای بازسازی واقعیت عینی این شخصیت تاریخی، پدید آورده­اند. سخت خواهم کوشید تا کتابی که در دست دارید، هم در این طبقه از روایت­ها جای گیرد. رده­ی دوم، روایت­های مورخانی هستند که کمتر جدی و موشکاف بوده­اند. این روایت­ها عموما بر یکی از منابع باستانی در مورد کوروش مبتنی هستند و قالب هنجارین­شان از استخوان­بندی داستان­های هرودوت درباره­ی کوروش تشکیل شده، که با عناصری جسته و گریخته از کوروش­نامه­ی کسنوفانس تزیین شده است. با وجود آن که این دو متن منابع ارزشمندی برای پژوهشگران هستند. اما بسنده کردن به آنها اگر کاری سطحی نباشد، تنبلانه و ناکافی است. افسوس که امروزه روایتِ موجود در بخش عمده­ی کتاب­های کلاسیک تاریخی به این رده مربوط می­شود. فرهنگنامه­ها، متون مرجع، و بخش عمده­ی کتابهای درسی تاریخ که از کوروش نام برده­اند، به چنین تصویر ناقص و نادرستی بسنده کرده­اند. رده­ی سوم، متونی هستند که با دیدی یک جانبه­نگر و با هواداری متعصبانه نوشته شده­اند. جالب آن است که بخش مهمی از این متون را خودِ ایرانیان ننوشته­اند. بلکه نویسندگانشان یهودیانی بوده­اند که با یادآوری خاطره­ی کوروش به دنبال مشروعیتی برای تاریخ گذشته­ی خود می­گشته­اند، یا مورخانی جدید که می­کوشیده­اند تا مفاهیمی مانند دموکراسی، حقوق بشر، یا رواداری دینی را از سرگذشت او استخراج کنند. در همین جا بر این نکته پافشاری کنم که کوروش، در میان تمام شخصیت­های تاریخی گرامی­ترین شخصیت برای من است. اگر بخواهم صریح‌تر باشم، باید بگویم این بزرگترین شخصیت تاریخی­ایست که در چشم من همچون قهرمانی ستودنی جلوه می­کند. من کوروش را بنیانگذار بسیاری از مفاهیم ارزشمند امروزین­مان می­دانم. اما به هیچ عنوان او را موجودی استعلایی و عاری از خطا نمی­بینم. از این رو روایت­های ستایشگرانه­ی افراطی و ناپژوهیده را به اندازه­ی برداشت­های تاریخی یکجانبه­نگرانه­ای که در موردش وجود دارد، نادرست می­دانم. چهارمین رده از روایت­هایی که در مورد کوروش وجود دارد، به مجموعه­ای از تبلیغات سیاسی مربوط می­شود که از سه چهار دهه­ی پیش آغاز شده و هدفش تضعیف هویت ملی ایرانیان است. متونی معمولا ناخوانده مانده و نامقبول در میان اهل فن، و منفور در میان عموم مردم وجود دارند، که می­کوشند کوروش را مردی خونخوار، فاتحی بیرحم، با مجموعه­ای از صفات نامطلوب جلوه دهند. این متون، با توجه به بی­سابقه بودنشان در جریان تاریخ، مبنایی در منابع سه گانه­ی یاد شده ندارند. از این رو بیشتر بر تخیلات و هیجانات عاطفی نویسندگانشان متکی هستند تا مستنداتی قابل توجه. از این رو برداشت­هایی علمی تخیلی مانند این که کوروش رئیس یک قبیله­ی اسلاو بوده، یا به قتل و غارت عادت داشته، یا این که همجنس­باز بوده هم در لابه­لای چنین متونی دیده می­شود. این موارد به گمانم باید در متونی درباره­ی آسیب­شناسی تبلیغات سیاسی یا روانشناسی اجتماعی مورد وارسی قرار گیرند، و در بحث ما ارزش بحث ندارند. بدیهی است که این رده از متون کاملا از دایره­ی بحث ما خارج هستند. هرچند مرور برخی از آنها اگر در ترکیب با تحلیل ما از جایگاه اساطیری کوروش و واکنش­های روانشناختی مردم به شخصیتش نگریسته شوند، می­توانند سرگرم کننده و آموزنده باشند. به گمان من چهره­ی کوروش، توسط روایت­های رده­ی دوم و سوم مخدوش شده است. (خوشبختانه رده­ی چهارم به قدری ناخوانده و در انزوا مانده که به خدشه­ای منتهی نشده است.) این خدشه، از جنسِ بدگویی و زشت­نمایی مورد آرزوی اعرابی نیست که از ایرانی بودنِ این نماد اساطیری ناخرسندند، بلکه اتفاقا از جنس ستایش همه جانبه و غیرنقادانه­ایست که راه را بر شناخت دقیق کوروش می­بندد. اگر بخواهیم به منابعی محدود یا برداشتی نقدناپذیر کفایت کنیم، هرگز نمی­فهمیم کوروش واقعی که بوده و به چه دلیل در تاریخ جهان اهمیت داشته است. هدف من از نگاشتن این متن، به دست دادن روایتی نقادانه و تحلیلی از شخصیت کوروش است، و ذکر دلایلی که او را تا مرتبه­ی مردی تاریخ­ساز در سطح جهانی برکشیده است. در بیست و پنج قرن گذشته، مانند امروز، تمام متونی که در مورد کوروش نوشته شده و جدی انگاشته شده­، ستایش­گرانه بوده­اند. این متن نیز چنین است، یعنی در نهایت، وقتی شواهد مربوط به کوروش را جمع­بندی می­کنم، نمی­توانم از تحسین چنین آدمی خودداری کنم. شاید بزرگترین درسی که کوروش می­تواند به ما بدهد، اشاره به راهی از زیستن است که گذشته از جاویدان کردن نامش، چنین تاثیری بر زندگینامه­هایش گذاشته است. این راه را تنها با شناخت درستِ کوروش می­توان باز شناخت.
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  2. کاربر مقابل از armin khatar عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #2
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    زندگی کوروش

    1. کوروش به طبقه­ی اشرافی مردمی تعلق داشته که پارس نامیده می‌شده­اند. پارس­ها مجموعه­ای از چندین قبیله­ی ایرانی بودند که از اواخر هزاره­ی دوم پ.م از ایرانویج - خاستگاه اساطیری آریاییان که احتمالا در منطقه­ی خوارزم و سغد در آسیای میانه قرار داشته - به حرکت در آمدند و به ایران زمین وارد شدند. در مورد ویژگی­های پارس­هایی که در این زمان دوردست آغاز به مهاجرت کردند، اطلاعاتی اندک در دست داریم. این را می­دانیم که نژادی آریایی و زبانی پارسی داشتند. زبان این مردم با زبان­های مردم خوارزم و ایران شرقی همانندی­هایی داشته است. همچنین آشکار است که با مادها، یعنی قبایل ایرانی دیگری که در همین زمان وارد فلات ایران شدند و پادشاهی بزرگی را بنیان نهادند، خویشاوندی و پیوند بسیار داشته­اند. از دید هرودوت[4]، پارس­ها 10 قبیله­ی اصلی داشتند که هنگام شورش کوروش بر مادها با او همراه شدند. از دید کسنوفانس، شمار این قبایل 12 تا بوده است[5]. این قبایل بنابر فهرست هرودوت عبارت بودند از: پانتالیائیوی، دِروسیائیوی و گِرمانیوی که کشاورز بودند، دائیوی، ماردائیوی، دروپیکان­ها و ساگارتیان­ها، که کوچگرد بودند، و مارفیان­ها، ماسپیان­ها و پاسارگادها که از همه بزرگتر و نیرومندتر بودند و پاسارگادها در میان­شان اشرافی محسوب می­شدند. نام­هایی که هرودوت به دست داده است، احتمالا نگارش یونانی شده­ی این نامهاست: پنتالی­ها، دِروزی­ها، کرمانی­ها، داهه­ها، مَردها، دروپیکی­ها، اسکَرتیه­ها، مارفی­ها، ماسپی­ها، و پاسارگاردها. این نامها را باید با قبایلی پارسی مانند یائوتیه­ها و ماچیه­ها جمع بست که داریوش بزرگ در کتیبه بیستون به آنها اشاره کرده و ممکن است جزئی از این قبایل محسوب شوند، یا قبایل پارسی متمایزی بوده باشند. در میان این نامها، برخی برای ما شناخته شده ­تر از بقیه هستند. ساگارتی­ها، که در کتیبه­ی بیستون با نام اسکرتیه به آنها اشاره شده، قبیله­ی بزرگ و کوچگردی بوده­اند و بر اسب سوار می شده­اند. اما زین و سلاح چندانی نداشته­اند و به روایت هرودوت، هنگام نبرد اسلحه­ی اصلی­شان کمند بوده و کمند اندازان­شان شهرت زیادی داشته­اند. این مردم در عصر سلطه­ی آشور در زاگرس می­زیستند و احتمالا اسم استان آشوری زیکرتو به محل زندگی ایشان مربوط بوده باشد. این منطقه بین اردلان و قزوین امروزی قرار داشته است. رمه­دار بودن این مردم، باعث می­شده تا بتوانند در مسافت­هایی طولانی کوچ کنند. به همین دلیل هم به تدریج زیر فشار آشوری­ها به جنوب و شرق رانده شدند. به طوری که وقتی هنگام سیطره­ی داریوش بر تخت سلطنت، در برابرش سرکشی کردند، به استان کرمان تبعید شدند. این استان نام خود را از قبیله­ی کرمانی­ها گرفته است که هرودوت با شکل یونانی شده­ی گرمانیوئی از آنها نام برده و ادعا کرده که از دورترین زمان­ها به سبک زندگی کشاورزانه روی آورده بودند. در مورد مَردها، در این حد می­دانیم که ساکن پارس بوده­اند و به راهزنی و غارتگری شهرت داشته­اند. با این وجود مردمی شجاع و جنگجو بودند که سایر قبایل پارسی چندان دل خوشی از ایشان نداشتند، و در عین حال تا حدودی هم از ایشان بیم داشته­اند. یکی از نام­هایی که در عصر هخامنشی زیاد تکرار می­شود، مردونیه است که به ریشه­ی نام این قبیله اشاره دارد. در تاریخ هخامنشیان، از دست کم دو مردونیه نام برده شده که هردو هم سردارانی شجاع و نامدار بوده­اند. داهه­ها هم قبیله­ای کوچگرد و نیرومند بودند که در ایران شرقی می­زیستند و به روایت کتسیاس کوروش در نبرد با ایشان جان خود را از دست داد. این مردم احتمالا با سکاها پیوند داشته­اند، چون نامشان در میان طوایفی که اشکانیان را به قدرت رساندند هم دیده می­شود. قبیله­ی یائوتیه، احتمالا یکجانشین و بی­تردید نیرومند بوده است، چون وقتی داریوش بردیا را از تخت سلطنت به زیر کشید، با رهبری سرداری لایق به نام وَهیزداتَه –ایزد داد؟- قیام کردند و به خطرناک­ترین رقیب داریوش تبدیل شدند. در نبشته­ی بیستون محل استقرار این قبیله را تارَوا آورده­اند که ­باید تارم امروزین در لارستان باشد.

    2. پاسارگادها که نیرومندترین قبیله­ی پارسی بودند، نام خود را به کل اتحادیه­ی این قبایل دادند. در مورد مفهوم پاسارگاد، چند نظریه وجود دارد. یک رده از این نظریه­ها، این نام را بازمانده­ی اسمی غیرپارسی و پیشا-ایرانی می­دانند. برخی از این نظریه­ها، همان­هایی هستند که کوک به درستی تخیلی­شان نامیده است. مثلا برابر گرفتن آن با "پیشاسورگادیا" یعنی "جایی که پیش از سورگادیا (شهر شروکین/ سارگون) قرار دارد"، یا مربوط دانستنش با قبیله­ی ناشناخته­ی "پاتئیس کورس" که استرابو به آن اشاره کرده، یا ترجمه کردنش به "پشت قله­ی آرکادریش (جایی در ایلام)" بر اسناد و مدارک کافی مبتنی نیست. تنها نظر قابل تامل در این رده، بر یکی از الواح تخت جمشید مبتنی است که از نقطه­ای با نام ایلامی "بادراکاتاش" در منطقه­ی فارس امروزین سخن می­گوید و برخی از مورخان آن را نیای واژه­ی پاسارگاد دانسته­اند. گذشته از این تفسیرها، آنچه که بیشتر معقول می­نماید و با اسناد موجود هم بیشترین همخوانی را دارد، آن است که واژه­ی پاسارگاد ریشه­ای پارسی داشته باشد. در این حالت، مسلم است که بخش نخست این واژه همان پارس است که به کل اتحادیه­ی قبایل پارسی اطلاق می­شده است. بخش دوم آن، بسته به نظر کارشناسان، می­تواند "کَرد" (به معنای ساخته شده)، "گِرد" (به معنای دژ و قلعه)، یا "کَند" (به معنای شهر) باشد.

    به این ترتیب سه معنا برای پاسارگاد قابل تصور است: "جایی که پارس­ها آن را ساخته­اند"، "اردوگاه یا دژ پارسیان[6]" و "شهر پارسیان"[7]. در میان این سه، گمان می­کنم آخری از همه درست­تر باشد. یعنی شکل اولیه­ی این واژه "پارسَه ­کَند" بوده، که شهر پارسها معنی می­داده است. پسوندهایی مانند این را اسامی کهن دیگری هم در ایران شرقی می­بینیم که تاشکند و سمرقند نمونه­هایی از آن هستند. به این ترتیب نام پاسارگاد، در ابتدا به جایی، و نه مردمی اشاره می­کرده است.

    حدسی که در اینجا می­توان زد، آن است که قبیله­ی پاسارگاد هرودوت، در اصل و در ایران، پارسی خوانده می­شده­، و پاسارگاد مرکز اقامت­شان بوده است. احتمالا این مردم بعدها نزد بیگانگان با اسم مرکز تمدنشان شهرت یافته­اند. یعنی گمان می­کنم قبیله­ای که در متون با نام پاسارگاد مورد اشاره واقع شده، در اصل پارس نام داشته و مفهوم مورد اشاره­ی کوروش و داریوش از این که مردی پارسی هستند، آن بوده که به این قبیله تعلق داشته­اند. نام پارسی، با توجه به موقعیت ممتاز این قبیله در میان اتحادیه­ی قبایل ایرانی جنوب شرقی ایران، کم کم به کل مردم عضو این اتحادیه اطلاق شده است، و شهر اصلی این مردم -پاسارگاد یا پارسکند- در چشم یونانیان و ناظران دورتر، با اسم قبیله­ی پارس مخلوط شده است. به این ترتیب، پارس­ها آمیخته­ای از 10 تا 12 قبیله بودند که زیر پرچم قبیله­ی پارس­ها گرد آمده و اتحادیه­ای نیرومند را پدید آورده بودند.

    3. نخستین اشاره­ی تاریخی به پارس­ها را در کتیبه­ی شلمناصر سوم می­توان یافت. شلمناصر در کتیبه­ای به شرح رخدادهای سال 844 پ.م می­پردازد، و در آن به این موضوع اشاره می­کند که هنگام حمله به غرب ایران، با قبایلی به نام پارسوماش برخورد کرد و آنها را مطیع خود ساخت. قبایل یاد شده، در آن زمان در منطقه­ی زاگرس مرکزی، در کردستان و حوالی کرمانشاه امروزین می­زیستند. هشت سال پس از اشاره به این نام، برای نخستین بار نام مادها هم در متون آشوری دیده می­شود. بنابراین پارس­ها نخستین قبیله­ از میان آریایی­های نوآمده بودند که با مردم میانرودان تماس پیدا کردند.

    پارس­ها از مادها متحرک­تر بودند. چون تا دو قرن بعد، هر وقت در متون بابلی و آشوری از پارسوماش سخنی به میان می­آید، به نقطه­ای متفاوت اشاره می­شود. اگر نخواهیم کاتبان میانرودان را به گیجی و پریشان­حواسی متهم کنیم، و پارس­ها را هم قبیله­ای بیش از حد بزرگ نپنداریم، ناگزیر باید فرض کنیم که این مردم در تاریخ یاد شده هنوز یکجانشین نبوده­اند و برخوردشان با شاهان آشوری به زمانی مربوط می­شده که مشغول مهاجرت از شمال به جنوبِ ایران غربی بوده­اند.

    در مورد مسیر مهاجرت پارس­ها بحث زیادی وجود دارد. از دید توینبی، پارس­ها اتحادیه­ای از قبایل ایرانی بودند که زیر فشار مادها حرکت می­کردند و پیش از ایشان به ایران زمین وارد شدند. آنها در اثر فشار قبایل ماد به دو شاخه تقسیم شدند و به شمال غربی (پارسوماش در زاگرس) و جنوب شرقی (منطقه­ی انشان در ایلام) رفتند و در این مناطق ساکن شدند. توینبی با تحلیل نام­های موجود در متون باستانی، به این نتیجه رسیده که پیشتاز قبایل پارسی، یائوتیه­ها و ماچیه­ها بودند و قبایل اسکرتیه پشت سر همه حرکت می­کرده­اند. اسکرتیه­ها زیر فشار مادها بر خلاف سایر قبایل به شرق حرکت کردند و در کرمان، فارس، و لرستان ساکن شدند. آنان در واقع در سرزمین مردمی نفوذ کرده بودند که کاسپی نامیده می­شدند و بقایای آریایی­هایی بودند که در قرن هفدهم پ.م به ایران زمین کوچیده و با مردم قفقازی منطقه در آمیخته بودند.

    مادها به ظاهر همچون پیکانی در میان این جمعیت پارسی فرو رفتند. به طوری که پس از سلطه‌ی مادها بر منطقه­ی آذربایجان و ربع شمال غربی فلات ایران، مجموعه­ای از قبایل پارسی در بالا و پایین دستشان زندگی می­کردند. ماچیه­ها در شمال مادها قرار گرفته بودند و دشت مغان را در اختیار داشتند. یائوتیه­ها به دو قسمت تقسیم شدند. گروهی از آنها در شمال غربی ماچیه­ها، در جنوب رود کوروش و نزدیک قره­باغ می­زیستند. از دید توینبی، نام ارمنی "اوتی" و "اوتینی" که در منطقه­ی قفقاز و حوالی قره باغ زیاد بر مکانها دیده می­شود، از نام این قبیله گرفته شده است. شاخه­ی جنوبی یائوتیه­ها، به قلمرو ایلام کوچیدند و در آنجا ساکن شدند. آنها در پایین دست قبیله­ی پارس می­زیستند که برای مدتی همسایه­ی جنوبی مادها بودند، اما بعدها به سمت شرق و انشان در استان فارس کوچیدند.

    چنین به نظر می­رسد که نام پارسوماشِ آشوری، به همین قبیله­ی پارس اشاره داشته باشد. اگر چنین باشد، حدس من در مورد این که پارس در اصل نام یک قبیله –همان اسارگاد فرضی- بوده، تایید می­شود. با این فرض، بزرگترین قبیله از این مجموعه، یعنی پارسها، بر مبنای اسناد آشوری مرتب در حال حرکت بوده­اند. در 840-714 پ.م نام آنها با مناطقی در کردستان گره خورده است. آنگاه در ابتدای قرن هفتم پ.م اسم پارسوماش را در ارتباط با منطقه­ی زاگرس مرکزی و در نزدیکی ایلام می­بینیم. سپس در قرن هفتم پ.م می­بینیم که رهبران این قبایل خود را ساکن انشان می­دانند. به این ترتیب مسیر قبیله­ی پارس را باید از شمال به جنوب دانست، یعنی مسیری که از آذربایجان جنوبی تا شرق استان فارس کشیده می­شود. در ضمن باید بر این نکته تاکید کرد که احتمالا نام پارسوماش آشوری به خودِ قبیله­ی پارس، و نه اتحادیه­ی قبایل پارسی اشاره داشته باشد. چون از سویی این اتحادیه در زمانی دیرتر از قرن نهم پ.م شکل گرفت، و از سوی دیگر قبایلی را در بر می­گرفت که مسیرهای متفاوتی را برای مهاجرت برگزیدند.

    البته در مورد مسیر پارس­ها، نظرات دیگری هم وجود دارد. گیرشمن، در غیابِ شواهد مستند، مسیرشان را از راه قفقاز می‌داند و معتقد است که مانند هیتی­ها از شمال وارد ایران زمین شدند. این نظر با توجه به شواهد قدیمی­ترِ زیادی که در مورد حضور این قبایل در شرق وجود دارد، چندان پذیرفتنی نیست. از سوی دیگر کایلر یانگ معتقد است که مسیر پارس­ها با مسیر باستانی کاسی­ها همسان بوده است[8]. یعنی ایشان از منطقه­ی ترکستان خوارزم به جنوب کویر مرکزی ایران کوچیده­اند و از راه کرمان به فارس و کردستان رفته­اند. دلیل او برای این فرض، شباهت نزدیک میان زبان پارسی باستان و زبان­های سغدی و خوارزمی است. با این وجود، مسیر یاد شده معکوس چیزی است که از شواهد و مستندات تاریخی بر می­آید. یعنی متون آشوری به مسیری از غرب به شرق و از شمال به جنوب دلالت می­کنند، نه واژگونه­ی آن که مورد نظر یانگ است.

    با این تفاصیل، من تفسیر توینبی را با چند اصلاح به حقیقت نزدیک­تر می­دانم. یعنی فرض را بر این می­گذارم که پارس­ها مسیری شبیه به مادها را طی کرده­اند و از جنوب دریای مازندران و شمال کویر مرکزی ایران به سمت غرب و منطقه­ی آذربایجان کنونی کوچیده­اند. در آنجا قبایل ماد ساکن شده و قبایل پارسی زیر فشارشان به دو شاخه تقسیم شدند. شاخه­ی کوچک­تر در همسایگی مادها در قفقاز ساکن شد، و شاخه­ی اصلی در امتداد زاگرس به سمت جنوب کوچید و زیر فشار آشوری­ها به مناطق شرقی­تر روی آورد. اصلاح اصلی­ای هم که پیشنهاد می­کنم، بازتعریف اسم پاسارگاد به عنوان اسم مکان است، و این فرض که که قبیله­ی پاسارگاد در اصل پارس نامیده می­شده­اند و همان کسانی بودند که آشوریان با نام پارسوماش به آنها اشاره می­کردند. وجود شاخه­ای از پارس­های در آمیخته با مادها در قفقاز، می­تواند یک معمای تاریخی دیگر را هم حل کند. آن هم این که نام پارس­ها و مادها در قالب­هایی اساطیری، در غرب زودتر از شرق پدیدار می­شود. اسامی پرسئوس و مدئا در اساطیر یونانی، بی­تردید زیر تاثیر قبایل پارس و ماد شکل گرفته­اند، اما تاریخ ظهورشان به قرن دهم و نهم پ.م باز می­گردد که کمی قدیمی­تر از زمان ظاهر شدن­شان در اسناد آشوری (نیمه­ی دوم قرن نهم پ.م) است.

    4. پارس­ها، به این ترتیب، تا قرن هشتم پ.م مجموعه­ای از قبایل پراکنده و معمولا متحرک بودند که در نیمه­ی غربی ایران زمین می­زیستند و زیر فشار قدرت­های بزرگترِ ماد، آشور و ایلام مراتع خود را از دست می­دادند و ناگزیر همواره در حالت مهاجرت­ به سر می­بردند.

    شواهدی وجود دارد که پارس­ها از همان میانه­ی قرن نهم پ.م در برخی از نقاط به زندگی کشاورزانه روی آورده بودند. شلمناصر در کتیبه­ای به سال 835 پ.م ادعا می­کند که 27 شاه پارسوماش را مطیع خود ساخته است. این بدان معناست که دست کم بخشی از قبیله­ی یاد شده در منطقه­ی کردستان و زاگرس مرکزی ساکن شده و در قالب شهرهایی کوچک به زندگی کشاورزانه روی آورده بودند. شاه­ نشین­های کوچک مورد نظر شلمناصر، می­بایست چنین مراکزی بوده باشند. وگرنه قبیله­ای متحرک نمی­توانسته این تعداد شاه داشته باشد و قبیله­ای کاملا ساکن هم نمی­توانسته به آن راحتی که بعدها می­بینیم، به سمت جنوب کوچ کند. بنابراین گویا در میانه­ی قرن نهم پ.م بخش­هایی از جمعیت قبیله­ی پارس به سبک زندگی یکجانشینی متمایل شده باشند.

    قبایل ایرانی که از پارس­ها و مادها تشکیل می­یافتند. از همان قرن نهم پ.م تاثیری شگرف بر ایران غربی گذاشتند و ترکیب جمعیتی نیمه­ی غربی ایران زمین را دگرگون کردند. در میان این دو، مادها بی­تردید نیرومندتر بودند. توانایی آنها در پرورش اسب – که مرکزش چراگاه­های دشت نسا در قلمرو ماد بود- در اسناد آشوری چندین بار تکرار شده، و لحن شاهان آشوری هنگام مشورت با کاهنان و غیبگویان­شان نشان می­دهد که به اندازه­ی قبایل ایرانی مخوفی مانند سکاها و کیمری­ها از مادها هم هراس داشته­اند. اسم مادها در منابع آشوری از زمان شلمناصر سوم تا پایان عمر حکومت آشور مرتب تکرار می­شود.

    در اوایل قرن هفتم پ.م، فشار مادها و پارس­ها در غرب ایران زمین به قدری زورآور شد که بخش عمده­ی جمعیت­های بومی در این مردم حل شدند. بر مبنای شواهد به جا مانده، حضور و سلطه‌ی قبایل ایرانی در این منطقه صلح­جویانه و مسالمت­آمیز بوده است. هیچ گسست و ویرانی گسترده­ای همزمان با حضور مادها و پارس­ها در این منطقه دیده نمی­شود و قبایل ایرانی‌ای که در این زمان به منطقه وارد می­شوند، در جنگ­های میان ایلامیان و بومیان زاگرس با آشوریها، به یاری همسایگان خود بر می­خیزند و همراه ایشان به دفاع از قلمروشان می­پردازند. از دید مردم میانرودان، پیوند میان این قبایل آریایی نوآمده و بومیان قفقازی ایران غربی به قدری استوار بود که معمولا برای نامیدن آنها از همان نام­های کهن قفقازی استفاده می­کرده­اند. مثلا مادها به قدری با قبایل قفقازی نژاد و کهنِ گوتی پیوند خورده بودند که آشوری­ها این دو را یکی می­انگاشتند. همچنین بنابر بر گزارش سناخریب، شاه آشور، در نبرد حلوله (692 پ.م) مردم ایلام و انشان و الیپی –که قفقازی نژاد و بومی منطقه بودند- از یاری پارس­ها بر خوردار بودند[9]. پارس­ها در این هنگام در همسایگی ایلام و در شمال شرقی این قلمرو می­زیستند.

    همچنین مدارکی که از اسم مردم محلی در دست است، نشان می­دهد که عنصر ایرانی به تدریج در شهرهای باستانی این ناحیه وارد شده و رواج یافته است. در زمان سلطنت اسرحدون بر آشور، یعنی در سال 670 پ.م دولت­های غیرایرانی به جا مانده از بومیان قدیمی منطقه­ی زاگرس – مانند الیپی و خارخار در کرمانشاه- زیر فشار آشوری­ها نابود شدند، و جای خود را به مناطقی ایرانی­نشین دادند که با ایلامی­ها در برابر خطر آشور متحد می­شدند. در همین زمان، نام­هایی پارسی و مادی مانند شیدیه پَرنَه (شیدافرنه = تیسافرن= فرشید) در همین منطقه دیده می­شود که بر حاکمان و اعضای طبقه­ی اشرافی نهاده شده است.

    چنان که گفتیم، مادها در میان این قبایل ایرانی نیرومندتر از بقیه بودند. آنها در حدود 735 پ.م پادشاهی نیم­بندی پدید آوردند که در واقع شکلی بازآرایی شده از اتحادیه­ی باستانی قبایل ماد بود. این نیرو تا 50 سال بعد به قدری نیرومند شد که توانست از قدرت­های همسایه­اش – دولت‌های مانا، آشور، و اورارتو- مستقل شود و به دست­اندازی در آن مناطق بپردازد. در واپسین سال­های دهه­ی 610 پ.م، مادها با همراهی بابلیان به آشور لشکر کشیدند و این حکومت خونخوار را نابود کردند. آنگاه قلمرو مانا و اورارتو و شمال میانرودان را زیر سلطه­ی خود گرفتند و نخستین پادشاهی بزرگ قبایل ایرانی را در این ناحیه پدید آوردند. پادشاهی بزرگی که به دولت­های کهنِ مربوط به موج نخست مهاجرت آریاییان –مانند کاسی­ها و میتانی­ها- شباهت داشت.

    در 640 پ.م، همزمان با حمله­ی آشوریان به ایلام و ویرانی شوش، پارس­هایی که در منطقه­ی انشان اکثریت را تشکیل می­دادند و برای خود قدرتی به هم زده بودند، از زیر بار سلطه­ی ایلام بیرون آمدند. اما هنوز آنقدر نیرومند نبودند که بتوانند با خطر آشوریان رویارو شوند. از این رو به ایشان خراج دادند و شاه انشان، که در اسناد آشوری کورَش نامیده شده، و احتمالا همان کوروش یکم -پدر بزرگ کوروش بزرگ- است، فرزند بزرگش را به عنوان گروگان به نینوا فرستاد. فرزندان شاه انشان، تا دو نسل بعد چنان قدرتمند شدند که توانستند بر مادها چیره شوند و کار فتح جهان را آغاز کنند.

    با این تفاصیل، آشکار است که مهاجرت قبایل پارسی و مادی در ایران غربی، جلوه­ای بوده از یک دگرگونی عمیق­ترِ جمعیت شناختی که با ورود موجی از قبایل آریایی به ایران زمین، و حل شدن جمعیت بومی قفقازی در دل ایشان همراه بوده است.

    5. در تبارنامه­ی کوروش بزرگ، دو نام بسیار تکرار می­شود: کوروش و کمبوجیه. این دو نام، از این نظر جالب هستند که اسم مناطقی هستند که در گستره­ای بزرگ از قفقاز تا هندوچین کشیده شده­اند. کوروش نام شاخه­ی چپ رود ارس است که در قفقاز قرار دارد، و می­دانیم که پیش از ظهور کوروش بزرگ این نام وجود داشته است. همچنین این نام در متون سانسکریت به صورت "اوتّارا- کوروس" دیده می­شود که نام شخصیتی بوده و بعدها به منطقه­ای در آن سوی کوههای هیمالیا اطلاق شده است. همچنین در حماسه­ی مهابهاراتا می­خوانیم که نبرد پانی­پات در منطقه­ای بین رود سند و گنگ، در شمال شرقی هندوستان رخ می­دهد که کورو-کَشترَه نامیده می­شود، و این واژه در زبان سانسکریت یعنی "دشتِ کورو". منطقه­ای با همین نام را در آناتولی هم داریم. این "دشت کوروش" در شمال منطقه­ی ماگنزیا قرار دارد و همان است که یونانیان به شکلِ uoruok (کورو) ثبتش کرده­اند. در همین دشت بود که در سال 190 پ.م آنتیوخوس سوم مقدونی از رومی­ها شکست خورد. حدود صد سال قبل از آن در 281 پ.م نبرد مهم دیگری در همین منطقه در گرفته بود که طی آن جد آنتیوخوس -سلوکوس نیکاتور- لیسامخوس را شکست داده بود.

    نام کمبوجیه هم به همین ترتیب بر مناطقی در گستره­ای وسیع دیده می­شود. بطلمیوس به قومی به نام iozubmat (تامبوزوی) یا iozubmak (کامبوزوی) اشاره می­کند که ساکن سرزمینی ییلاقی و گرمسیر بودند و در فن ساخت پوستین و لباس­های پشمی مهارت داشتند. همین نام در متون هندی به جا مانده از نخستین شاه هند -آشوکا مائوریه- به صورت "کامبوجا" باقی مانده است. آشوکا این قبیله را با لقب "یوناس" مورد اشاره قرار می­دهد و می­گوید مردمی مهاجر هستند که مانند یونانی­ها از غرب به آن سو کوچیده­اند. نام مورد نظر ما، به شکل جالبی در قفقاز هم دیده می­شود. چنان که شاخابه­ی چپ رود کوروش، رود کمبوجیه نامیده می­شده است، و گویا این نام­گذاری هم به قبل از زمان هخامنشیان باز گردد. جالب آن است که این نام در متون اکدی و ایلامی هم وجود دارد. اکدی­ها آن را به صورت "کام" ثبت کرده­اند و ایلامی­ها نام "کان- بو- سی- یا" را به کار گرفته­اند و هر دو از این نام قبیله­ای را مراد کرده­اند. نکته­ی جذاب آن است که نام کشور کامبوج هم از همین ریشه مشتق شده است، و در این کشور نیز نام مکان­های زیادی ریشه­ی پارسی دارد.

    توینبی با تحلیل نام­هایی از این دست به این نتیجه رسیده که کوروش و کمبوجیه، پیش از آن که به نام­های شاهنشاهانی بزرگ تبدیل شوند، نام دو قبیله­ی ایرانی بوده­اند. بر مبنای شواهد به جا مانده از نام مکان­های جغرافیایی[10] چنین به نظر می­رسد که این دو قبیله هم زمان با پارس‌ها از شمال غربی ایران زمین (منطقه­ی قفقاز) به دورترین نواحی جنوب شرقی آن (دره­ی سند) کوچیده باشند. با توجه به همزمانی این کوچ با مهاجرت قبایل پارس در همین امتداد، چنین می­نماید که باید این دو را هم به فهرست قبایل پارسی افزود. با این وجود نتیجه گیری توینبی که قبایل کورو و کامبوجی را یاری رسانندگان به قبایل پارسی ساکن انشان می­داند و به این دلیل این نام­ها را محبوب می­داند، محل تردید دارد. بیشتر به نظر می­رسد مجموعه­ای از قبایل پارسی در فاصله­ی قرون دهم تا هفتم پ.م قوسی را در نیمه­ی غربی و جنوبی ایران زمین طی کردند و زیر فشار مادها و بعد آشوری­ها از قفقاز تا جنوب شرقی ایران زمین کوچیدند. به نظر می­رسد دو قبیله­ای که در این میان بیشترین تحرک را داشته­اند، کورو و کامبوجی بوده باشد. این دو قبیله بنا بر شواهد تا قرن سوم پ.م تا دره­ی سند پیش رفته بودند. از میانشان دست کم قبیله­ی کامبوجی حرکت خود را تا هند و چین ادامه داد و نام خود را به کشور کامبوج بخشید.

    دلیل محبوبیت نام کوروش و کمبوجیه در انشان، البته موضوعی است که شایسته­ی بحث و بررسی بیشتر است، اما با توجه به داده­های تاریخی اندکی که از آن دوران در دست است، می­توان این پرسش را گشوده باقی گذاشت، و به اندرکنش ویژه و ناشناخته­ای در میان قبیله­ی پارس (همان پاسارگادِ هرودوت) و کوروها و کمبوجی­ها اشاره کرد که به باب شدنِ نام این دو قبیله در میان شاهان انشان انجامیده است. این اندرکنش می­تواند از نوع اتحاد نظامی در برابر دشمنی مشترک باشد، که مورد نظر توینبی است، یا چیزی دیگر، که شواهد کافی برای تایید یا رد هیچ یک در دست نیست.
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  4. کاربر مقابل از armin khatar عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #3
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    تاریخ کوروش بزرگ
    بیست سال بعد از سقوط شوش، آشوریان از میان رفتند و مادهایی که خویشاوند پارس­ها بودند بر منطقه حاکم شدند. در این زمان به ظاهر پادشاه ناشناخته­ای بر ایلام حکومت می­کرد، و بعید نیست که این پادشاهی نو زیر تاثیر پارسیان شکل گرفته باشد. چرا که گویا در این تاریخ آمیختگی پارسیان و مردم بومی کامل شده باشد و ایرانیان مهاجر کاملا سبک زندگی کشاورزانه را پذیرفته باشند. گذشته از نویسندگانی یونانی مانند هرودوت، که به یکجانشینی و کشاورزپیشه بودنِ قبایل اصلی پارسی اشاره می­کنند، بر مبنای اسناد یافته شده از شوش، می­دانیم که در همین دوران پارس­های زیادی در این شهر ساکن بوده­اند و از مجرای پیشه­هایی مانند پارچه­بافی و فلزکاری و ساخت جنگ­افزار گذران عمر می­کرده­اند، که همگی از شغلهای ویژه­ی مردم یکجانشین است.

    علاوه بر این، تقویم پارس­ها نوعی از گاهشماری خورشیدی است که نشان می­دهد سبک زندگی کشاورزانه و یکجانشینی در میان ایشان باب بوده است[1]. مثلا نام دو تا از ماه­های پارسی عبارت است از: "وی­یخَنَه" و "اَدوکَنَیشَه" که به ترتیب "ماه کندن، ماه شخم زدن" و "ماه بذر پاشیدن" معنا می­دهند. این در حالی است که قبایل رمه­دار به دلیل تحرک­شان از زمین و چهار فصلِ پیوسته با آن کنده می­شوند و بنابراین در اغلب موارد نظام گاهشماری قمری را اختیار می‌کنند.
    کوروش، در آغاز شاه انشان بود. او در نبشته­ی حقوق بشر، خود را و پدرانش را شاه انشان می­نامد و در الواح بابلی­ای که در زمان حکومت نبونید و پیش از ورود کوروش به بابل نوشته شده هم او را با نام "کوروش شاه انشان" مورد اشاره قرار داده­اند. بنابراین، نخستین گام برای شناختن خاستگاه قدرت او، دقیق­تر نگریستن به انشان و موقعیت این منطقه در جهان باستان است.

    انشان، شهری بزرگ و مهم در جنوب غربی ایران زمین بوده، و از کهن­ترین مراکز استقرار کشاورزان در جهان باستان محسوب می­شود. کشور باستانی ایلام در واقع از دو بخش تشکیل شده بود: منطقه­ی سوزیان که دشت­های خوزستان کنونی را در بر می­گرفت، و منطقه­ی کوهستانی انشان که در شرق این منطقه و در فارس کنونی قرار داشت. ایلام، به همراه سومر، قدیمی­ترین دولت پدید آمده بر کره­ی زمین است، و ظهور آن در تاریخ، پیامد اتحاد مردم سوزیان و انشان بوده است. مردم منطقه­ی سوزیان، خدایی به نام اینشوشیناک را می­پرستیدند. این خدا، نام خود را از شهر شوش گرفته بود، و در واقع ثبتِ اکدی عبارتِ "این-شوش-ایناکو" بود که "خدای شهر شوش" معنا می­دهد. شوش، یکی از کهن­ترین مراکز استقرار و ابداع زندگی کشاورزانه در جهان است، و پایتخت سوزیان محسوب می­شده است. از این رو، از ابتدای تاریخ ایلام، شاهان دودمان اوان که نخستین اسناد تاریخی این کشور را ثبت کرده­اند، خود را شاه شوش و انشان می­نامیدند و بر اتحاد این دو منطقه­ی کوهستانی و جلگه­ای تاکید داشتند.

    انشان، در دوران پیشاتاریخی مرکز استقرار بزرگی بود که کشاورزان حوزه­ی رود کَُر آن را پدید آورده بودند. باستان­شناسان تا مدتها در منطقه­ای شرقی­تر از فارس به دنبال انشان می­گشتند و جای آن را ناشناخته فرض می­کردند. تا آن که در اواسط قرن بیستم شهری باستانی در منطقه­ی ملیانِ فارس حفاری شد و از کتیبه­های به جا مانده از آن معلوم شد که این همان انشان باستانی است. بر مبنای لایه­های باقی مانده از شهر انشان، می­توان دو دوره­ی پیشا تاریخی "بانش قدیم" و "بانش میانه" را از هم تفکیک کرد. دوره­ی بانش قدیم، به دورانی مربوط می­شود که نخستین مراکز استقراری در این منطقه پدید آمدند و این جایگاه به شهری ابتدایی تبدیل شد. این دوره سال­های 3400-3300 پ.م را در بر می­گیرد[2]. به این ترتیب انشان را می­توان یکی از نخستین شهرهای جهان دانست، که در امر ابداع سبک زندگی کشاورزانه پیشتاز بوده است. زمان یاد شده با تاریخ پیدایش نخستین شهرهای مشهور جهان باستان در میانرودان و دره­ی سند و دلتا­ی نیل همزمان است.

    در دوره ی بانش میانه، که از 3050-2900 پ.م به طول انجامید، انشان به مرکز جمعیتی بزرگی تبدیل شد. به طوری که مساحت سکونتگاه‌های آن به 45 هکتار رسید. این تقریبا با مساحت شهر مشهوری مانند اوروک در سومر برابر است[3]. برای مدتها، باستان­شناسان مراکز سومری را نخستین پایگاه­های ابداع زندگی کشاورزانه می­دانستند و بر مبنای چارچوبی بابل- مدارانه، معتقد بودند نخستین شهرها و معابد و آثار خط در میانرودان پدیدار شده­اند. با وجود آن که امروزه هم این باور در میان عوامِ کتابخوان رواج دارد، اما شواهد باستان­شناسی نشان می­دهد که سبک زندگی کشاورزانه و انقلاب شهرنشینی در شبکه­ای از مراکز مرتبط با هم در گستره­ای بسیار پهناور در کل ایران زمین پای به عرصه­ی گیتی نهاده است. بسیاری از مراکز شهرنشینی ایران شرقی و جنوبی قدمتی بیشتر و مساحتی بزرگتر از آثار کشف شده در میانرودان دارند، و انشان یکی از این مراکز است. انشان، همزمان با دوره­ی اوروک، - که کهنترین دوران شهرنشینی پنداشته می­شود- رونق گرفت و مساحتش هم­ارزِ وسیع­ترین مراکز شهری میانرودان بود. البته در همسایگی آن مرکز کهن­تر شوش قرار داشت که مرکز سازماندهی جمعیت در دشت سوزیان بود، و رقیب و همسایه­ی آن محسوب می­شد.

    تاریخ انشان، از نخستین روزهای رونق شهرنشینی در آن، با تمدن ایلام پیوند خورده است. نخستین ساکنان این منطقه مانند ایلامی­ها و سومری­ها مردمی وابسته به نژاد قفقازی بودند. از نظر تمدن، هنر و دین، انشان بخشی از گستره­ی تمدن ایلامی محسوب می­شد، هرچند خدایان و دودمان­های محلی و رسوم بومی خاص خود را هم داشت. از ابتدای تاریخ مدون ایلام، انشان بخشی مهم و جدا نشدنی از این کشور بود، و نویسندگان جهان باستان مردم انشان را ایلامی می­دانستند[4]. چنان که در مورد تمام قدرتهای بزرگ جهان باستان رواج داشته، گهگاه به دنبال آشوب­های ناشی از نبردهای میان ایلام و سومر یا ایلام و اکد، گرانیگاه قدرت از شوش به انشان منتقل می­شد و شاهزادگانی که از آن خطه برخاسته بودند، بر ایلام فرمان می­راندند.

    انشان از ابتدای هزاره­ی سوم پ.م که به عنوان شهری بزرگ و مهم پا به عرصه­ی تاریخ نهاد، تا دو هزار سال بعد یکی از دو قطب قدرت ایلام در جنوب ایران زمین بود. تا آن که جمعیت آن در فاصله­ی سال­های 700-1000 پ.م بسیار کاهش یافت[5] و دوره­ای از رکود و ویرانی بر آن حاکم شد. در سال­های آغازین هزاره­ی اول پ.م، تمدن انشان بار دیگر احیا شد و این تاریخ، همزمان است با مهاجرت قبایل آریایی به این منطقه و رواج تمدن سفال خاکستری، که همراه با فن­آوری آهن به همراه قبایل ایرانی به منطقه وارد شد[6].



    7. به دلیل کم بودنِ دانش ما در مورد تاریخ ایلام، چیز زیادی در مورد پویایی جمعیت انشان در این تاریخ نمی­دانیم. تقریبا مسلم است که هر دو موجِ ورود قبایل آریایی به فلات ایران (مهاجرت کاسی­ها، و پارس-مادها)، مسالمت­آمیز و صلح­جویانه بوده است. بر خلاف سه موجِ ورود قبایل سامی (موج اکدی­ها، آموری­ها و کلدانی-آرامی­ها) به میانرودان، که با فتح خشونت­آمیز شهرها و قتل­عام مردم بومی سومری همراه بود، موج­هایی از اقوام آریایی که به فلات ایران وارد می­شدند، دست به قتل و غارت نمی­گشادند و به تدریج در جمعیت­های شهرنشین منطقه حل می­شدند و تمدن ایشان را به سرعت در خود جذب می­کردند. شواهد باستان­شناختی و اسناد تاریخی نشان می­دهد که در طول چهار قرنی که از ورود قبایل ایرانی (در حدود 1200 پ.م) تا تاسیس نخستین دودمان­های ایرانی نژاد در این منطقه (حدود 750 پ.م) گذشت، انقباض جمعیتی مهمی در شهرهای قفقازی و در سکونتگاه­های بومیان قدیمی ایران بروز نکرد و اثری از سقوط خشونت­آمیز شهرها نیز دیده نمی­شود. در مقابل به رواج تدریجی نام­های ایرانی و عناصر فن­آوری آهن در میان شهرهای ایلامی بر می­خوریم که به معنای در آمیختن مسالمت­آمیز تازه واردان با ساکنان قدیمی منطقه است.

    به عنوان مثال، در تپه­ی سگزآباد، که نزدیک به 1500 مرکز استقراری شناخته شده دارد، سفال منقوشِ نخودی مربوط به تمدن کهن ایلامی، به تدریج با گذر زمان توسط سفال­های خاکستری محکم و نازکی جانشین می­شود که توسط آریایی­های نوآمده ساخته می­شده و بر فن­آوری ساخت کوره­های پیشرفته­تری مبتنی بوده است. روند دگردیسی و جایگزینی فن­آوری یاد شده، منقرض نشدنِ ناگهانی تمدنِ ایلامی قدیمی، و تداوم نقش­مایه­های آن در فرهنگ آمیخته­ی نوظهور، نشانگر ورود تدریجی و صلح­آمیز قبایل ایرانی به منطقه است[7].

    به گمان من، ورود مسالمت­جویانه­ی آریایی­ها به فلات ایران و هجوم خشونت­آمیز اقوام سامی به میانرودان، لزوما نشانگر تفاوت در خلق و خوی این دو نژاد نیست. چنان که می­بینیم آریایی­ها هم پس از گذر از فلات ایران به شکلی خشونت­آمیز به میانرودان و قفقاز حمله کردند و پادشاهی­های کاسی و میتانی و هیتی را با نیروی نظامی بر این مناطق مسلط کردند. از دید من مهمترین عاملی که رفتار خشونت­آمیز یا مسالمت­آمیز اقوام مهاجر را تعیین می­کند، قدرت دولت‌هایی است که بر منطقه­ی میزبان­شان حکومت می­کنند. بنابر شواهد تاریخی در فلات ایران قدرت ایلامی­ها نیرویی غیرقابل چشم­پوشی و مستحکم بوده است. این کشور تنها دولت قفقازی کهنی است که در تمام دوران سه هزار ساله­ی نخستِ عمر جهان باستان هویت و انسجام خود را حفظ می­کند و در برابر امواج اقوام مهاجر ایستادگی می­نماید. ایلام، تنها دولت باستانی است که در فاصله­ی سالهای 3000-550 پ.م، یعنی عصرِ پیشاهخامنشی تاریخ تمدن، بیش از 1200 سال از وحدت سیاسی برخوردار بوده و خط، زبان، و ساختار نژادی مردم خود را در تمام این مدت طولانی حفظ نموده است. تنها به عنوان یک مقایسه بد نیست بدانیم که میانرودان که وسعتی تقریبا نصف قلمرو زیر نفوذ ایلام داشته، در همین دوره وحدت سیاسی را تنها برای 450 سال تجربه کرده و ترکیب جمعیتی­اش دست کم سه بار دستخوش تغییرشده است. یعنی سومری­ها توسط اکدی­ها، و آنها هم توسط آموری­ها جایگزین شدند، و این تازه در حالی است که آرامی­ها و آموری­ها را خویشاوند بدانیم و جایگزین شدن­شان را در شمارش خود وارد نکنیم.

    به این ترتیب، قبایل آریایی هنگام ورود به فلات ایران با نیروی نظامی و سیاسی بزرگی روبرو می­شدند که احتمالا راه­هایی برای سکنا دادن و جذب کردن قبایل مهاجر در آن وجود داشته است. چرا که نشت تدریجی جمعیت آریایی به درون فلات ایران از همان ابتدای هزاره­ی سوم پ.م وجود داشته و مردم فلات ایران هم مانند سایر مردم یکجا نشین همواره با خطر تهاجم قبایل کوچگرد روبرو بوده­اند.

    به دلیل همین ساخت سیاسی متمرکز و راهبردهای جذب و تلفیق جمعیت­های مهاجر و بومی بوده است که قبایلی آریایی مانند کاسی­ها هنگام ورودشان به فلات ایران آشفتگی و تهدیدی پدید نیاوردند، و به سادگی با مردم بومی زاگرس –گوتیان کهن- در آمیختند. اما وقتی به میانرودان روی آوردند و دولت­های رقیب و کوچک آن قلمرو را دیدند، فرصت را برای ایلغار و تاخت و تاز در این عرصه مناسب یافتند و بابل را با نیروی نظامی گرفتند. کامیابی همین کاسیان برای ساماندهی به امور سیاسی قلمرو تازه فتح شده­شان را هم می­توان میراثی دانست که از قلمرو ایلام به دست آورده بودند. چرا که طولانی­ترین و صلح­آمیزترین عصر تاریخ میانرودان، زمانی است که کاسیان بر بابل، و هیتی­ها بر آناتولی و میتانی­ها بر شمال میانرودان حکومت می­کردند. این سه دودمان آریایی، که بر مردمی قفقازی یا سامی حاکم شده بودند، بسیار به ندرت به جنگ با همسایگان­شان می­پرداختند. به ویژه کاسی­ها و میتانی­ها که اولی مسلما و دومی احتمالا از فلات ایران گذشته بودند و بخش­هایی از حاشیه­ی غربی ایران زمین را در اختیار داشتند، در این مورد سیاستی با موفقیت چشمگیر داشتند.

    بر این مبنا، ویرانی و کاسته شدن از جمعیت انشان را نمی­توان به ورود قبایل آریایی نسبت داد. به ویژه که این انقباض جمعیتی در زمانی پیش از ورود این قبایل به فلات ایران بروز کرده و در آستانه­ی ورود مردم آریایی ترمیم شده است. از این رو بعید نیست که در اینجا علتی غیرنظامی برای انقباض جمعیت در کار بوده باشد. شاید پدیده­ای اقلیمی - مانند کم شدن منابع آبی یا شوره­ گذاری خاک – که دو بار باعث انقباض جمعیتی در میانرودان شد- در اینجا هم رخ داده باشد و قبایل آریایی توانسته باشند خلا جمعیتی ناشی از این بحران زیست­محیطی را پر کنند. این حدس از آنجا تقویت می­شود که تخلیه­ی موهنجودارو و هاراپا و جایگزینی جمعیت سیاه­پوستِ آنجا با سپیدپوستانی که از شرق و شمال می­آمدند هم احتمالا الگوی مشابهی داشته است. چون آثاری از جنگ و ویرانی نظامی در این شهرها دیده نمی­شود، و با این وجود می­دانیم که هر دو در حدود 2600 پ.م تخلیه شده و جمعیت­شان به تدریج با مردمی دیگر جایگزین گشته است. به همین ترتیب در انشان هم با وضعیتی مشابه روبرو هستیم.



    8. انشان تا نیمه­ی قرن ششم پ.م از دید مردم میانرودان از ایلام متمایز نبود، و نامش به عنوان منطقه­ای مستقل در کتیبه­ها دیده نمی­شود. این از سویی بدان دلیل است که فاصله­ی این منطقه از میانرودان زیاد بود و غارتگران آشوری و بابلی توان دست­اندازی به آنجا را نداشتند، و از سوی دیگر علامتی بود بر این حقیقت که سیاست و هویت مردم انشان و مردم شوش از دید همسایگان­شان یکدست و یکسان بود.

    از آغاز قرن هفتم پ.م، جمعیتی در انشان ساکن شدند که نام­هایی ایرانی را بر خود داشتند و به زبان پارسی باستان سخن می­گفتند که شاخه­ای از زبانهای وابسته به ایرانیان شرقی بود و با سغدی و خوارزمی پیوند داشت. چنین به نظر می­رسد که قبیله­ی پارس در این زمان بر سایر قبایل برتری یافته و توانسته بود حکومتی محلی را در این منطقه تاسیس کند. این امر از آنجا معلوم می­شود که در کتیبه­های بابلی گاهی از کوروش به عنوان شاه پارسی نام برده شده، و این امر تا پیش از فتح قلمرو میانی[8] توسط او و شالوده­ ریزی شاهنشاهی هخامنشی معنایی نداشته، جز آن که به قبیله­اش اشاره کند. این امر حدس قبلی مرا در مورد این که نام اصلی قبیله­ی پاسارگاده، پارس بوده تایید می­کند.

    چیرگی آریایی­ها در قلمرو ایلام، تنها به انشان مربوط نمی­شده است. تحلیل نام­های به کار گرفته شده در متون نوایلامی نشان می­دهد که حدود ده درصد از نام­ها در این دوره ایرانی هستند و به مردمی مربوط می­شوند که در امر رمه­داری و به ویژه صنعت­گری و فلزکاری فعال بوده­اند و در میان جمعیتی که 90% از آنها نام­های ایلامی داشته­اند، به راحتی می­زیستند. در همین دوران وام­واژه­های پارسی در میان ایلامیان رواج می­یابد و این کلمات بیشتر به سلاح­هایی مانند ترکش و تیر و سپر و فنونی مرتبط با پرورش اسب و آهنگری و ساخت سلاح مربوط می­شود. به عنوان مثال کتیبه­ای از قرن هفتم پ.م در هیدالو (بهبهان) پیدا شده که اسناد تجاری جامه­دوزی به نام کورلوش (کوروش) است. پسر این مرد پَرسی­یارَه (پارس­یار) نام داشته است. همچنین یکی از ثروتمندان محلی که ارباب کاخی (رَب اِکَّلی) بوده، هَری­یانَه (آریانا) نام داشته است[9]. با وجود غلبه­ی تدریجی عنصر نژادی ایرانی در این منطقه، فرهنگ ایلامی همچنان بر این مردم سبطره داشت، چنان که سال­ها بعد، وقتی کوروش بر تخت انشان تکیه زد و بر مهری خود را سوار بر اسب نشان داد[10]، کاملا از سنت تصویرگری ایلامی پیروی کرد و این پیوستگی در نوشتارها و سبک­های هنری تخت جمشید هم دیده می­شود[11].

    تمام این شواهد دلیلی دیگر است بر آمیختگی مسالمت­آمیز آریاییان و بومیان فلات ایران، و از سوی دیگر ماهیت فعالیت­های ایرانیان اولیه و مراکز تجمع اصلی­شان را نشان می­دهد. این مراکز، اتفاقا در مرکز ایلام یعنی شوش و هیدالو و سیماشکی (اصفهان) نبوده است، بلکه بیشتر در حواشی قلمرو ایلام یعنی زاگرس شمالی، کردستان و آذربایجان (مادها) و استان فارس و کرمان کنونی (پارسها) متمرکز بوده است.
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  6. کاربر مقابل از armin khatar عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #4
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    تبار کوروش

    1. همزمان با چیرگی آریایی­ها بر انشان، نام این منطقه نیز در متون میانرودان انعکاس یافت. چنین به نظر می­رسد که نخستین شاهی که توانست انشان را به عنوان قلمروی مستقل تثبیت کند، تئیش­پش پارسی، جد کوروش بود که در زمان نبردهای آخرین شاهان دودمان ایلامی نو و آشوریان، بی­طرفی اختیار کرد و احتمالا از ضعف ایلامیان برای مستحکم ساختن بنیادهای دولت خویش و در پیش گرفتن سیاستی مستقل بهره جست[12].

    هنگامی که آشوربانیپال در سال 646 پ.م به شوش تاخت و این شهر را ویران کرد، پسرِ تئیش­پش بر تخت انشان حکومت می­کرد. سندی آشوری از مطیع شدن کورَش شاه انشان در این دوره سخن می­گوید، و روایت می­کند که شاه پارسوماش پسر بزرگش "آروکو" یا "آریکو" (آریاکوروش؟) را به عنوان گروگان به دربار شاه در نینوا فرستاد.

    بسیاری از پژوهشگران، پارسوماشِ قید شده در متن آشوربانیپال را بنا بر سنت به جا مانده از کتیبه­ی شلمناصر، منطقه­ای در زاگرس مرکزی دانسته­اند. این منطقه، چنان که گفتیم، یکی از اتراق­گاه­هایی بوده که پارس­ها در جریان مهاجرت خود به سمت جنوب چند دهه را در آن گذراندند. به هر صورت، این امر که کورَش مورد نظر، شاه انشان بوده و به دلیل رهبری­اش بر قبیله­ی پارس، شاهِ پارسوماش نامیده شود هم دور از ذهن نیست. به ویژه که این سند آشوری، با آنچه که کوروش درباره­ی اصل و نسبش روایت کرده است همخوانی دارد.

    کوروش در نبشته­ی حقوق بشر، اصل و نسب خود را به این ترتیب بیان می­کند:

    کوروش، شاه انشان، پسر کمبوجیه شاه انشان، پسر کوروش شاه انشان، پسر تئیش­پش شاه انشان.

    به این ترتیب به نظر می رسد دو حقیقت در مورد خاندان کوروش مسلم باشد:

    نخست آن که پدرانش تا سه نسل بر انشان حکومت می­کرده­اند، و دیگر این که نام کوروش و کمبوجیه در خانواده‌شان بسیار محبوب بوده است. این می­تواند بر پیوند ایشان با قبایل کورو و کمبوجی دلالت کند که قاعدتا در زمان تئیش­پش رخ داده و باعث شده تا او نام وارثش را کوروش بگذارد.

    پس از تئیش­پش، پسرش کوروش به قدرت رسید و احتمالا این همان کسی بود که فرزندش را همچون گروگانی به آشور فرستاد. معنای دقیق نام کوروش به درستی معلوم نیست. فردیناند یوستی آن را به معنای

    خورشید دانسته است، و هارولد لَمب با مقایسه­ی کاربرد این واژه در تورات، آن را از ریشه­ای ایلامی و مترادف با چوپان گرفته است که درست نمی­نماید. در واقع اشاره­ی اشعیای نبی به این که یهوه کوروش را "چوپان محبوب من" می­نامد، بیشتر به نقش سیاسی کوروش دلالت دارد تا کلمه­ی چوپان، و می­دانیم که استعاره­ی "شاه به مثابه چوپان" بسیار قدیمی­تر از این حرفها بوده و مفهومی بوده که از مصر به میانرودان و ورارود وارد شده است[13]. بنابراین شایسته‌تر است که در مورد معنای نام کوروش به نادانی­مان اعتراف کنیم.

    در مورد تبار کوروش، چندین روایت دیگر هم وجود دارد.

    هرودوت در مورد تبار کوروش به وجود سه روایت اشاره می­کند و یکی از آنها را با شرح و بسط بیشتری ذکر می­کند. بر مبنای این روایت، کمبوجیه شاه انشان، که رهبری قبایل پارس را بر عهده داشت و به نوعی خراج­گزار پادشاهان ماد محسوب می­شد، با دختر آستیاگ –آخرین شاه ماد- ازدواج کرد. آستیاگ، بی­تردید واپسین شاه ماد است و نامش در متون بابلی به صورت ایشتومگو یا ایختوویگو ثبت شده است. متون اساطیری متاخر، نام او را با آژیدهاک و اژدها و ضحاک یکی گرفته­اند و از این رو تصویری منفی از او را ترسیم کرده­اند. اما چنین به نظر می­رسد که اصل نام او، "آرش تیوَیکَه" بوده باشد که "نیزه­افکن" معنی می­دهد[14]. نام امروزینِ آرش، بازمانده­ای از همین اسم است.

    بنا بر روایت هرودوت، آستیاگ فرزند و جانشین هووخشتره بود و دختری به نام ماندانا داشت. این ماندانا حاصل ازدواج آستیاگ با آروئنه، دختر آلواتِس شاه لودیه، بود. آستیاگ شبی در خواب دید که رودی از بطن او خواهد جوشید و شهرش را و کل آسیا را در سیل خویش غرق خواهد کرد. پس چون بیدار شد، با مغ­ها مشورت کرد و ایشان به او خبر دادند که دخترش پسری خواهد زایید که پادشاهی او را از میان خواهد برد و جهان را فتح خواهد کرد. آستیاگ که از این پیشگویی ترسیده بود، وقتی زمان شوهر کردن ماندانا شد، او را به عقد اشراف مادی در نیاورد، چون می­ترسید فرزندش با این خاستگاه اشرافی به زودی ادعای تاج و تخت کند. پس او را به کمبوجیه­ی پارسی داد که مردی اصیل­زاده، اما از دید مادها فرودست بود و بیمِ سرکشی­اش نمی­رفت[15].

    با این وجود، پس از یک سال از این ازدواج، بار دیگر آستیاگ خواب دید که تاکی از بطن دخترش روییده و تمام آسیا را فرا گرفته است. پس باز دیگر خوابگزاران فراخوانده شدند و مغان پیشگو به شاه خبر دادند که دخترش فرزندی خواهد زایید که تاج و تخت او را تصاحب خواهد کرد. پس آستیاگ محرم خود را که اشراف­زاده ای ماد به نام هارپاگ بود فرا خواند و از او خواست تا به پارس برود و نوه­اش را از میان بردارد[16].

    هارپاگ کودک را برگرفت و آن را به چوپانی از خدمتکاران آستیاگ سپرد تا او را نابود کند. این چوپان مهرداد نام داشت و زنش اَسپاکو نامیده می­شد که به نظر هرودوت به زبان مادی "ماده سگ" معنا می­دهد. مهرداد، کودک را با خود به کوهستانی که زیستگاهش بود، برد. رسیدن او به خانه همزمان بود با زایمان زنش، و مرده به دنیا آمدن پسرش. پس مهرداد کوروش را که نوزادی زیبا بود، به فرزندی پذیرفت و آن کودک مرده را در قنداق شاهانه­ی کوروش نهاد و در جنگل گذاشت و ماموران هارپاگ وقتی بعد از چند روز جسد نیم خورده­ای را در میان زر و زیور گهواره­ی کوروش یافتند، گمان کردند نوه­ی شاه به راستی کشته شده است[17].

    به این ترتیب کوروش در خانه­ی مهرداد بالید و بزرگ شد. زمانی که ده سالش شد، حین بازی با بچه­های روستایی، از سوی همبازی­هایش به عنوان شاه برگزیده شد و چون در میانه­ی بازی فرزند یکی از اشراف مادی به نام اَرتَمبار به فرمان­هایش توجه نمی­کرد، دستور داد تنبیهش کنند. پسر کتک خورده به نزد پدرش شکایت برد که چوپان­زاده­ای مرا زده است. چون ارتمبار به جستجوی گناهکار برخاست، دریافت که کوروش نامی فرزندش را تنبیه کرده و شکایت به آستیاگ برد. آستیاگ با دیدن کوروش دریافت که نوه­اش زنده مانده، و چون مهرداد را وادار به اعتراف کرد، از زنده ماندن وی خوشنود شد. اما در صدد تنبیه هارپاگ که فرمانش را اطاعت نکرده بود، برآمد. از این رو پسر هارپاگ را کشت و او را پخت و در ضیافتی آن را به پدرش که از همه جا بی خبر بود خوراند. از آن پس هارپاگ کینه­ی او را به دل گرفت و دشمن خونی­اش شد[18].

    از سوی دیگر، مغان گفتند که خواب پادشاه با بازی­ای که کوروش کرده و به عنوان شاه کودکان انتخاب شده، تعبیر شده است و دیگر نیازی نیست از او بیم داشته باشد. پس آستیاگ نوه­اش را گرامی داشت و او را نزد خانواده­اش به پارس فرستاد. به این ترتیب کوروش در پارس و در کاخ کمبوجیه که از زنده بودنش شگفت­زده شده بود، بزرگ شد و بعدها با کمک هارپاگ آستیاگ را از تخت سلطنت به زیر کشید.

    داستانی که ذکر شد، کوروش را دورگه­ای پارسی- مادی می­داند. داستانی کمابیش مشابه را افراد دیگری هم روایت کرده­اند. یوستینوس به داستانی مشابه اشاره می­کند[19]. کسنوفانس هم مادر کوروش را ماندانا دختر آستیاگ می­داند، اما به ماجرای هیجان­انگیز تلاش پدربزرگش برای به قتل رساندنش اشاره­ای نمی­کند و مدعی است که کوروش از ابتدای کودکی نزد خانواده­اش در دربار پارس پرورده شده و بعدها به دعوت پدربزرگش به اکباتان رفته است[20].

    بر مبنای تمام این روایت­ها، کوروش فرزند ماندانا دختر آستیاگ، و کمبوجیه پسر کوروش شاه انشان بوده است. این روایت، احتمالا نسخه­ای سیاسی بوده که توسط پارس­های علاقمند به غرور ملی مادها، یا خودِ مادها تولید شده تا انقراض دودمان پادشاهی ماد و ترکیب شدنش با امپراتوری پارس[21] را مشروع جلوه دهند. این روایت قاعدتا بیشترین تاثیر را بر یونانیانی داشته است که بر مرزهای غربی ایران زمین می­زیستند و با مادها تماس بیشتری داشته­اند. مواردی مشابه با این را در تاریخ فرهنگ ایران بسیار می بینیم. شاهی که در شاهنامه بر ایران و توران حکومت می­کند، کیخسرو است که "نسب از دو کس دارد این نیک پی/ ز افراسیاب و ز کاووس کی". به همین ترتیب بسیاری از روایات دینی شیعیان، همسرِ ایرانی امام حسین را دختر یزدگرد می­دانند و به این ترتیب به نوعی آمیختگی خاندان­های برگزیده­ی اقوام غالب و مغلوب دلالت می­کنند.

    روایت یاد شده که با شور و شوق تمام توسط یونانیان تکرار شده، می­تواند یک ریشه­ی لودیایی هم داشته باشد، چون مادر کوروش (ماندانا) را دورگه می­داند و او را محصول ازدواج دختر شاه لودیه و شاه ماد می­پندارد. این ازدواج، بنا بر روایت هرودوت، هنگامی رخ داد که ارتش ماد و لودیه برای جنگ با هم صف آراسته بودند، اما خورشید گرفتگی­ای همه را هراسان کرد و ایشان را به صلح واداشت. دو شاه، برای آن که تضمینی برای تداوم صلح داشته باشند، فرزندان­شان را به عقد هم در آوردند. به این ترتیب آلواتس لودیایی دخترش را به عقد آستیاگ در آورد که در آن زمان ولیعهدِ هووخشتره بود. این روایت هم چنان که گفتیم، یک چهارم خون کوروش را لودیایی می­داند و احتمالا روشی برای تسکین مردم لودیه بوده که پادشاهی مستقل خود را از دست رفته می­دیدند.



    2. اما گذشته از افسانه­های تاریخی، به نظر نمی­رسد تبار کوروش به این شکل برآیندی از خاندان­های شاهی نیرومند معاصرش بوده باشد. بروسوس بابلی در گزارش خود از تبار کوروش، هیچ اشاره­ای به پیوندش با خاندان شاهی ماد نمی­کند[22]. به همین ترتیب کتسیاس در گزارش خود آستیاگ را صاحب تنها یک دختر –آموتیس- می­داند که آن هم با نبوکدنصر پسر نبوپولسر –شاه بابل- ازدواج می­کند. این همان دختری است که شوهرش یکی از عجایب هفتگانه­ی جهان باستان یعنی باغ­های آویخته­ی بابل را برایش ساخت. خلاصه­ی فوتیوس به هنگام نقل داستانِ آستیاگ، به سرداری مادی به نام اسپیتامَه به عنوان شوهر آموتیس اشاره می­کند، که هنگام نبرد با کوروش کشته می­شود[23].

    در متون بابلی و آثار به جا مانده از خودِ کوروش، هیچ اشاره­ای به این خاستگاه خانوادگی دورگه وجود ندارد. سالنامه­ی نبونید هنگامی که به نخستین رویارویی کوروش و آستیاگ اشاره می­کند، به سادگی کوروش را شاه انشان و آستیاگ را شاه ماد می­داند و هارپاگ را هم با لقب حاکم گوتیوم (کردستان) مشخص می­کند.

    این متن که روایت رسمی بابلیان از رخدادهای تاریخی آن عصر است، هیچ اشاره­ای به روابط خویشاوندی ایشان نمی­کند. اگر چنین رابطه­ای وجود می­داشت، چنین بی­توجهی آشکاری عجیب می­نمود.

    البته ما می­دانیم که خاندان سلطنتی ماد در ازدواج­های سیاسی با همسایگانش فعال و کامیاب بوده، و وصلت­هایی میان شاهان ماد و خانواده­های بابلی و لودیایی انجام گرفته است. اما اینها دلیل نمی­شود کوروش را محصول این شبکه از روابط خویشاوندی بدانیم. هرچند چنین فرض می­بایست برای مردمی که در آن زمان سلطه­ی کوروش را ­پذیرفتند، شیرین و جذاب بوده باشد.

    روایت هرودوت درباره­ی تبار کوروش از چندین نظر ناپذیرفتنی است. این که پدربزرگی به خاطر رویایی در صدد کشتن نوه­اش بر آید، و مادر و پدرِ آن نوه در این مورد هیچ مقاومتی به خرج ندهند، و چوپانی با این شکل معجزه­آسا کودک را نجات دهد، و پدربزرگ پس از ده سال از دیدن نوه شادمان شود ولی همزمان پسر کسی که با بی دقتی­اش جان او را نجات داده را به خورد پدرش دهد، بیشتر به روایت­های تراژیک یونانی شباهت دارد که رخدادهایی از نوع قتل­های خانوادگی و پختن و خوردن پسران و پدران در آن زیاد دیده می­شود[24]. گذشته از ساختار جذاب، چندش­آور، عمیقا یونانی و به همین دلیل تردید برانگیزِ داستان هرودوت، دلایل دیگری هم می­توان برای جدی نگرفتن سخنانش ارائه کرد. ساده ترین دلیل، مخلوط کردن اسم مادی اسپاکو است که قاعدتا باید نامی مشتق از واژه­ی فراگیر "اَسپَه" –همان اسب- باشد، نه سگ که جدای از روایت هرودوت در زبان­های پارسی و مادی با چنین واج­بندی­ای دیده نمی­شود. چنین به نظر می­رسد که هرودوت این معنا را برای اشاره به افسانه­ی تغذیه­ی کوروش توسط جانوران جنگلی – گویا یک ماده سگ- ابداع کرده باشد. یوستینوس چنین روایتی از بالیدن کوروش دارد و پرورنده­اش را ماده سگی می­داند که در جنگل به او غذا داد و وی را بزرگ کرد[25]. احتمالا نسخه­ای از این افسانه بعدها در قلمرو روم رایج شد و پرورده شدن رموس و رمولوس توسط ماده گرگ را باعث شد.



    3. یک روایت دیگر درباره­ی خاندان کوروش، به کتسیاس تعلق دارد. کتسیاس اصولا در متونش می­کوشد تا در بزرگداشت داریوش نخست اغراق کند و کوروش را در برابر او کوچک نماید. چنین کاری، احتمالا از روایتهای رسمی دربار هخامنشی درباره­ی تاریخ گذشتگان­شان ناشی می­شده است. این در حالی است که در متون رسمی همواره کوروش به عنوان بنیان­گذار ستوده می­شده، اما شاهان بعدی هخامنشی از چارچوب نظری و ساختار روایی ابداع شده توسط داریوش بهره می­بردند.

    کتسیاس معتقد است که کوروش به قبیله­ی مردها تعلق داشته و پدرش راهزنی فقیر بوده است. او نام پدر کوروش را آترَه دات (آذرداد؟) ثبت کرده است و نوشته که مادرش زنی چوپان بوده و گله­های بز را می­چرانده و اِرگوسته نام داشته است. از همین جا معلوم می­شود که کتسیاس می­کوشد با روش سنتی یونانیان خاندان کوروش را پست و حقیر نشان دهد. چون در چشم یونانیان – بر خلاف ایلامی­هایی که بز را جانوری مقدس می­دانستند و نقش­مایه­هایش را بر سفالینه­های خود به زیبایی می­کشیدند،- اعتقاد داشتند که بز پست­ترین و ارزان­ترین دام است. از این رو چوپانی گله­های بز در یونان شغلی پست محسوب می­شده است.

    در ادبیات یونانی این اشاره­ی منفی به بز و بزچرانی مثال­های زیادی دارد. قدیمی­ترین نمونه­اش را می­توان در ادیسه یافت که در آن یکی از بردگان اولیس، که مردی بدخو و نمک نشناس است، به چوپانی گله­های بز گمارده شده است، اما رقیبش که برده­ای نیک سیرت و حق نگهدار است، گله­های ارزشمند و (از نظر یونانیان) کمیابِ اردک را می­پرورد!

    روایت کتسیاس چنین است که آتره دات پسرش کوروش را بنا بر رسم پارس­ها، در کودکی به دست یکی از اشراف ماد سپرد تا از او مراقبت کند. این فرد ساقی آستیاگ شاه ماد بود، و چون پیر شد و درگذشت، پسرخوانده­اش کوروش را به جای خود منصوب کرد. به این ترتیب کوروش ساقی شاه ماد شد و نفوذی فراوان به دست آورد و توانست پدرش را به مقام شهربانی پارس منصوب کند و بعدها با یاری او در برابر مادها قیام کند.

    روایت کتسیاس، آشکارا از روی افسانه­ی شروکین رونویسی شده است. بر مبنای فهرست شاهان سومری که در اوایل هزاره­ی دوم پ.م نگاشته شده است[26]، نخستین پادشاه کل میانرودان، که مردی افسانه­ای به نام شروکین (سارگون) بود، در ابتدا به عنوان ساقی شاه کیش - اورزبابَه – خدمت می­کرده است. او موفق شده تاج و تخت ولینعمتش را غصب کند و به جای او بر کیش فرمان براند و از این نقطه جهش خود را برای فتح تمام دولت­شهرهای سومری آغاز کند. روایت کتسیاس را مورخان دیگری هم بازگو کرده­اند که مشهورترین­شان نیکلای دمشقی است.



    4. روایت دیگری که درباره­ی خاندان کوروش وجود دارد، به داریوش بزرگ مربوط می­شود.

    داریوش در کتیبه­ی بیستون، خود را از تبار هخامنشیان می­داند و این کار را چنان با مهارت انجام می­دهد که نام پیشنهادی او تا به امروز بر دودمانی که کوروش تاسیس کرد، باقی مانده است.

    بر مبنای روایت داریوش، در زمان­های دور، شاهی به نام هخامنش بر قبایل پارسی حکومت می­کرده است. این هخامنش فرزندی داشته به نام تئیش­پش که احتمالا همان جد کوروش است. ناگفته نماند که این نام در میان قبایل کیمری هم رواج داشته و یکی از شاهان کیمری هم تئی­اسپه (تئیش­پش) نامیده می­شده است. از دید مورخان این تئیش­پش، همان جد مشترکی است که خاندان داریوش و کوروش را به هم پیوند می­دهد. داریوش نسب نامه­ی خود را این طور ذکر می­کند: داریوش پسر ویشتاسپ، پسر ارشام، پسر آریارمنه، پسر تئیش­پش، پسر هخامنش.

    اگر بخواهیم روایت داریوش و کوروش را با هم آشتی دهیم، باید فرض کنیم که تئیش­پش دو پسر به نام­های آریارمنه و کوروش داشته است. روایت کلاسیک تاریخ جدید آن است که کوروش اول بر انشان و آریارمنه بر پارس حکومت می­کرده است. با این وجود، اعتبار این روایت پس از حفاری­های ملیان زیر سوال رفت. در 1972.م به دنبال خاک­برداری از ملیان و خوانده شدن کتیبه­های آن، معلوم شد که این شهر همان انشان باستانی است. امروز ما می­دانیم که انشان در قلب سرزمین پارس قرار داشته است. بنابراین حکومت همزمان دو برادر بر یک بخش ناممکن می­نماید. به خصوص که داریوش بر این نکته تاکید دارد که پدرانش تا هشت نسل شاه بوده­اند و این را هم بیان می­کند که در زمان تاجگذاری­اش پدر و پدربزرگش زنده بوده­اند. از سوی دیگر می­دانیم که پدر داریوش، که ویشتاسپ یا گشتاسپ نامیده می­شده، شهربان هیرکانیه (گرگان) بوده و توانسته در جریان شورش او بر ضد بردیا و غلبه بر رقیبانش، به پسرش کمک زیادی برساند.

    با وجود سابقه­ی بد داریوش در مورد شرح ماجرای بردیای دروغین، محتویات این بخش از کتیبه­ی بیستون نمی­توانسته دروغ باشد، چون در آن زمان همه می­توانسته­اند پدر و پدربزرگ داریوش را ببینند و وقایع یک نسل قبل را از پدران­شان بپرسند. علاوه بر این، برای شاهنشاهی که بر تخت تمام جهانِ شناخته شده تکیه زده است، افتخار زیادی نداشته که بی­دلیل به حضور پدر و پدربزرگی اعتراف کند که او را تا مرتبه­ی عضوی جوان از خاندانی سالخورده فرو می­کاسته است.

    به این ترتیب، یک احتمالِ هرچند دور از ذهن، آن است که قبیله­ی پارس –که داریوش و کوروش می­بایست به خانواده­ی اشراف آن تعلق داشته باشند، قلمروی وسیع را در ایران مرکزی زیر سلطه­ی خود داشته، و پدران داریوش و کوروش بر بخش­هایی کاملا متفاوت از آن حکومت می­کرده­اند. یک حدس جسورانه آن است که نواحی شمالی­تر فلات ایران، و حتی هیرکانیه را خاستگاه قدرت خاندان آریارمنه بدانیم. هرچند این حدسی خام است و باید با شواهد بیشتری که شاید بعدها به دست آید، محک بخورد.

    به این ترتیب بعید نیست که به راستی جدی دوردست به نام هخامنش وجود داشته باشد که در میان قبایل پارسی مورد احترام بوده و احتمالا مهاجرت این قبایل از قلمرو مادها تا ایران جنوبی و مرکزی را رهبری کرده است. پسر او، تئیش­پش، احتمالا همان کسی بوده که در زمان افول قدرت ایلام و حملات آشوری­ها به این کشور می­زیسته و شالوده­ی پادشاهی مستقل انشان را بنیان نهاده است.

    اگر نسب­نامه­ی داریوش و کوروش را با هم مقایسه کنیم، به تصویری یکدست بر می­خوریم. کوروش مدعی است که از تئیش­پش تا خودش دو نسل سپری شده است، و داریوش هم به حضور سه نسل در این میان اشاره دارد. از طرفی داریوش با صراحت هشت تن از اجدادش را شاه می­داند. در واقع هم اگر مجموعه­ی اسامی این دو شاخه­ی خانوادگی را با هم جمع ببندیم، به هشت نام می­رسیم: تئیش پش، آریارمنه، ارشام، ویشتاسپ که یک شاخه را تشکیل می­دهند، به علاوه­ی کوروش اول، کمبوجیه­ی اول، کوروش بزرگ و کمبوجیه­ی دوم که معرف شاخه­ی مقابل­شان هستند. اگر ترتیب شاهان پیش از داریوش را چنین بدانیم، شاه نبودن هخامنش، نتیجه می­شود و این با فرض ما که او را رهبر قبیله و نه شاهی یکجانشین فرض کردیم، همخوانی دارد.



    5. اگر کتیبه­ی آشور بانیپال در مورد ابراز اطاعت کورَش شاه پارسوماش را در این مورد جدی بگیریم، کوروش اول که پسر تئیش­پش بوده، در حدود 646 پ.م بر انشان سلطنت می­کرده و پسری بزرگ هم داشته که می­توانسته به عنوان گروگان به دربار نینوا برود. بنابراین کوروش اول در این زمان دست کم سی سال داشته است. با این تعبیر، تئیش­پش می­بایست مدتی پیش در گذشته باشد. از این رو تاریخ سلطنت تئیش­پش بر انشان را می­توان در دهه­ی 650-670 پ.م قرار داد. در این حالت، هخامنش در سال­های نخستینِ قرن هفتم پ.م رهبری قبایل پارس را بر عهده داشته و این همان زمانی است که آنها در حال گذر از زاگرس به انشان بوده­اند.

    بعید نیست شاخه­ی آریارمنه در جریان همین تحرکات، و همزمان با چیرگی شاخه­ی کوروشی بر انشان، در مناطق همسایه – احتمالا در بخش­های شمالی­تر و مرکزی­تر فلات ایران – قلمروی برای خود به دست آورده باشند. این منطقه بی­تردید در قلمرو پارس و ماد نبوده است. چون هردوی این مناطق شاهان خود را داشته­اند و به محض آن که داریوش کوشید تاج و تخت را در اختیار بگیرد، همین مردم شورش کردند. با این وجود چنین می­نماید که مردم هیرکانیه و ایران شرقی به داریوش وفادار بوده­اند. در حدی که به گزارش نبشته­ی بیستون، ویشتاسپ توانست در 522 پ.م لشکری از ایشان بسیج کند و دشمنان داریوش را در آن حوالی سرکوب کند. بنابراین معقول است این مناطق را تیول قدیمی خاندان آریارمنه بدانیم. به این ترتیب گزارش داریوش و کوروش هردو درست در می­آید. این مناطق، به احتمال زیاد هنوز از نظر خط و نویسایی زیر تاثیر فرهنگ ایلامی قرار داشته­اند. چون آثاری مکتوب از نیاکان داریوش به دست نیامده است. دو لوح زرینی که به آریارمنه و ارشام منسوب هستند، به احتمال زیاد در قرن چهارم پ.م به دستور داریوش نگاشته شده­اند. چون زبان­شان پارسی باستان است، که می دانیم در عصر داریوش بزرگ ابداع شد، و در آنها بر عبارت هخامنشی تاکید شده است، که بخشی از ایدئولوژی شاهنشاهی داریوش را تشکیل می­داد. به این ترتیب اینها را نمی­توان آثاری از عصر آریارمنه و ارشام دانست. [27]

    با این تفاسیر، به تصویری کلی درباره­ی تبار کوروش دست می­یابیم. کوروش، چنان که خود در نبشته­ی حقوق بشر ذکر کرده، حلقه­ای از زنجیره­ای از شاهان پارسی بوده که بر انشان فرمان می­رانده­اند. این شاهان از تبار اشراف قبیله­ی پارس (پاسارگاد) بوده­اند، که زیر فرمان نیایی افسانه­ای به نام هخامنش از شمال زاگرس تا پارس و مرکز فلات ایران کوچیده بودند. این مردم در اواخر قرن هشتم و ابتدای قرن هفتم پ.م در انشان ساکن شدند و این منطقه را که از چند قرن قبل خالی از سکنه شده بود، بار دیگر پرجمعیت ساختند. آنان تا اواخر دوران زمامداری پادشاهان نوایلامی همچون بخشی از کشور ایلام تابع شاهان این قلمرو بودند. چون می­دانیم که کودور ناهونته، شاه ایلام، در 692 پ.م در کتیبه­ای خود را با لقب باستانی "شاهِ انشان و شوش" نامیده است. در این زمان قاعدتا انشان بار دیگر قدرت گذشته­ی خود را باز یافته، و به جایگاه قدیمی­اش به عنوان قطبی در سرزمین ایلام بازگشته بود.

    پس از حمله­ی آشوریان به ایلام و سقوط شوش، کوروش اول با مهاجمان کنار آمد و انشان به پادشاهی مستقلی تبدیل شد. در همین زمان شاخه­ی آریارمنه از خاندان تئیش­پش در بخش­های شمالی انشان حکومت می­کردند. احتمالا اینان از زمره­ی شاهانی محلی­ بودند که کَوی (کِی) نامیده می­شدند. کوی­ها از عصر زرتشتی تا زمان سلطه­ی کوروش بر شبکه­ای از شاه نشین­های کوچک در ایران مرکزی فرمان می­راندند.

    کوروش به این ترتیب، شاهزاده­ای بوده که خاندانش نیرومندترین اشرافِ نیرومندترین قبیله­ی ایرانی در قلمرو ایلام بوده­اند.





    6. کوروش در سال 559 یا 560 پ.م تاج­گذاری کرد و شاه انشان شد. به روایت یوستینوس و سیسرو، در آن هنگام چهل سال داشت. اما با توجه به این که نوه­هایش در زمان مرگش بسیار جوان و معدود بودند، احتمال دارد جوان­تر از این هم بوده باشد. (در زمان مرگ کوروش بردیا فقط یک دختر داشت و کمبوجیه فرزندی نداشت). درمورد شکل ظاهری کوروش، روایت­هایی یکدست و همخوان در دست است. بر مبنای متون یونانی، کوروش مردی بوده با اندام متناسب، قد متوسط، و صورتی بسیار زیبارو، با رفتاری شاهانه که خود به خود در دیگران جلب احترام و شیفتگی می­کرده است. به روایت پلوتارک، دماغ کوروش کمی بزرگ بوده است، اما او به قدری در میان پارس­ها محبوب بود که مردم ایران به همین دلیل داشتن دماغ بزرگ را زیبا می­دانستند[28]. در تخت جمشید هم شاید به همین دلیل بینی پارسها کمی بزرگتر از سایر ملل نقش شده است. در نقش برجسته­ی کوروش که در دشت مرغاب یافت شده است، او به صورت مردی با چهره­ی گیرا و موی بلند و ریش کوتاه تجسم شده که لباس گشاد پارسی بر تن و چهار بال بر دوش دارد!

    در زمانی که کوروش به تاج و تخت انشان دست یافت، قلمرو میانی دورانی به نسبت آرام را پشت سر می­گذاشت. با نابودی پادشاهی آشور، موجی از خشونت که از این کشور به همسایگانش وارد می­شد، فرو خفته بود. پادشاهی ماد، بابل، لودیه و مصر که بخش­های نویسای قلمرو میانی را در دست داشتند، با ازدواج­هایی سلطنتی با هم متحد شده بودند و حتی بابل و مصر هم که بنابر سنت کهنشان بر سر ورارود و سوریه مدام کشمکش داشتند، نبردهای پردامنه را رها کرده بودند و به دخالت­های سیاسی در کار امیرنشین­های کوچک منطقه بسنده می­کردند. لبه­ی تیز قبایل مهاجم ایرانی – سکاها، کیمری­ها و ماساگت­ها- که تا یک نسل قبل در کل شهرهای قلمرو میانی وحشت می­آفریدند، به تدریج یکجانشینی پیشه کرده و آرام شده بودند.

    ایران زمین، برای نخستین بار فرمانروایی دولت­هایی آریایی نژاد و ایرانی را تجربه می­کرد. در شرق ایران زمین، در قلمرو بلخ و خوارزم، جوانه­های انسجام سیاسی دیده می­شد و شاهان بلخ که از سویی به معادن سنگ افغانستان و از سوی دیگر به زمین­های کشاورزی غنی خوارزم و سغد دسترسی داشتند، توانسته بودند بخش مهمی از شاه نشین­های کوچک ایران شرقی را زیر یک پرچم گرد آورند. بخش عمده­ی نیمه­ی شرقی ایران زمین –از سغد و خوارزم گرفته تا دره­ی سند- توسط جمعیت­های ایرانی کشاورزی مسکونی شده بود که به آرامی و بدون ابراز خشونت جمعیت­های قفقازی بومی منطقه را در خود حل می­کردند و زیر حکم شاهان کوچک کیانی می­زیستند. در غرب ایران زمین، وضعیت متفاوت بود.

    دولت­هایی بزرگ در این ناحیه در کنار هم قرار گرفته بودند و به هم فشار وارد می­کردند. نیرومندترین­شان بی­تردید ماد بود که نیمه­ی شمالی ایران را به همراه شمال میانرودان در اختیار خود گرفته بود و در سال­های آخر گویا بر بلخ هم چیره شده بود. در جنوب میانرودان، بابل قرار داشت که دامنه­ی نفوذش را تا عربستان و ورارود گسترش داده بود. خارج از ایران زمین، دو دولت مهم نویسای دیگر وجود داشتند. یکی از آنها مصر بود که حاشیه­ی شمالی آفریقای شرقی را زیر نفوذ خود داشت.

    فنیقی­های مهاجر به تدریج در سرزمین­های همسایه­ی مصر حکومت کارتاژی خود را بنیان می­نهادند. در آناتولی هم پادشاهی لودیه قرار داشت که وارث هیتی­ها و هوری­ها محسوب می­شد و بر بخش مهمی از قبایل یونانی مقیم آسیای صغیر نیز فرمان می­راند.

    در این شرایط بود که کوروش به حرکت در آمد.
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  8. کاربر مقابل از armin khatar عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #5
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    جنگهاي کوروش

    1. تمام منابع در اين مورد توافق دارند که نخستين نبرد جدي کوروش، با ماد در گرفته است. هرودوت، دليل اين نبرد را چيرگي ديرينه‌ی مادها بر پارسها میداند و می‌­گويد که پارس­ها براي زماني طولاني خراج­گزار خويشاوندان شمالي­ترشان بودند. تا اين که به رهبري کوروش قيام کردند و سلطه‌ی مادها را بر انداختند. کتسياس می‌­گويد که کوروش هنگامی‌ که در دربار آستياگ خدمت می‌­کرد، براي سرکوب قبايل کادوسي –که ايرانياني رمه­دار و کوچگرد بودند- رهبري ارتش را در دست گرفت و پس از آن به سرکشي پرداخت. نيکولاي دمشقي که روايت کتسياس را بازگو کرده، می‌­گويد که کوروش وقتي رهبري ارتش را بر عهده گرفت، با پدرش که در اين زمان با نفوذ او شهربان پارس شده بود، و ماجراجويي پارسي به نام هوبارَه دست به يکي کرد و بر مادها شوريد.

    يوستينوس هم همین داستان را تکرار کرده است، اما همدست اصلي کوروش را هارپاگ مادي دانسته است. کسنوفانس هم ادعا کرده که کوروش در ابتدا تجربيات جنگي­اش را در مقام سرداري مادي شروع کرد و از سوي پدربزرگش مامور شد تا شهربان ارمنستان را که خراج نمیداد، تنبيه کند. کوروش به ارمنستان تاخت و اين کشور را بار ديگر براي ماد فتح کرد، اما چون پسر شاه ارمنستان همبازي دوران کودکي­اش بود، در مورد شاه شکست خورده مهرباني نشان داد و آسيبي به او نرساند[1]. به همین دليل هم بعدها وقتي کوروش سر به طغيان برداشت، ارمني­ها به ياري­اش شتافتند.
    اينها همه در حالي است که منابع غيريوناني اشاره­اي به چيرگي مادها بر پارس­ها ندارند. سالنامه‌ی نبونيد هنگامی‌ که نبرد کوروش و آستياگ سخن می‌­گويد، تنها به اين نکته که آستياگ شاه مادها و کوروش شاه انشان بوده اشاره می‌­کند و چيزي درباره‌ی سرکشي و تابعيت قبلي پارس­ها از مادها نمی‌­گويد. در واقع چنين به نظر می‌­رسد که نويسندگان يوناني هنگام نگارش زندگينامه‌ی کوروش سخت زير تاثير داستان زندگي شروکين اکدي بوده و ماجراها و جنگهاي کوروش را در چارچوب اساطير منسوب به شروکين روايت کرده باشند.

    درست­تر آن است که به اسناد رسمی‌ بابلي همزمان با کوروش بيش از قصه­هايي که يونانيان قرنها بعد سر هم کردند اعتماد کنيم، و چنين فرض کنيم که کوروش از ابتدا شاه انشان بوده و هیچ ارتباطي هم با خاندان سلطنتي ماد نداشته است، و کشورش هم تابع ماد محسوب نمی‌­شده است.

    البته مادها و پارسها از نظر فرهنگي، زباني، و احتمالا ديني کاملا همسان بوده­اند. اينها در واقع دو جمعيت ايراني شبيه به هم بودند که دولت­هايي را در دو کناره‌ی پادشاهی بزرگ و کهن ايلامی‌ تشکيل داده بودند. از میان اين دو، مادها که بيشتر فشار آشور را احساس می‌­کردند و نسبت به پارس­ها از قلمرو نفوذ ايلامیان دورتر قرار داشتند، زودتر توانستند پادشاهی مستقل خود را پديد آورند. اما سياست خارجي­شان که بر دشمني با آشور و اتحاد با بابل متمرکز بود، و شيوه‌ی کشورداري­شان کاملا دنباله­اي از تمدن ايلامی‌ محسوب می‌­شد. در واقع، پادشاهی ماد را بايد دنباله­اي از حکومت محلي گوتيوم و لولوبي دانست که مرکزش در کوهستان زاگرس قرار داشت و از نظر تمدن و سياست خارجي دنباله روي ايلام محسوب می‌­شد.

    ضعيف شدن ايلام، بي­ترديد در بر آمدن مادها و تبديل شدن­شان به متحد اصلي بابل تاثير داشته است. در واقع چنين به نظر می‌­رسد که در 644 پ.م همزمان با ويراني شوش، گرانيگاه قدرتِ ايلام از مرکز باستاني شوش به دو نقطه‌ی حاشيه­اي در شرق (انشان) و شمال (ماد) آن منتقل شده باشد. اين انتقال، برخلاف آنچه که مورخان کلاسيک تصور کرده­اند، مترادف با انقراض تمدن ايلام نبوده است. چون کشور ايلام در جريان تاريخ بيست و پنج قرنه­اش تا آن لحظه، بارها توسط سپاهیان میانرودان و قبايل مهاجم ديگرِ مقيم زاگرس مورد حمله قرار گرفته بود. گوتي­ها، کاسي­ها، بابلي­ها و آشوري­ها پيش از اين بارها شوش را فتح و ويران کرده بودند، و با اين وجود هیچ گاه صدمه‌ی مهمی‌ بر پيکر اين کشور بزرگ وارد نياورده بودند. بدترين آسيبي که شهر شوش ديد، به دوران تاريک سه قرنه­اي مربوط می‌­شود که در ابتداي هزاره‌ی نخست پ.م به دنبال سقوط شوش بروز کرد، و در نهايت با ظهور دودمان ايلامی‌ نو ترمیم شد. حتي در اين زمان هم شهر شوش بود که متروکه شده بود، و خودِ تمدن ايلام همچنان زنده و فعال بود.

    در 644 پ.م، وقتي شوش ويران شد و دودمان ايلامی‌ نو منقرض گشت، بار ديگر دوران تاريکي بر اين شهر سايه افکند، که اين بار تنها براي 90 سال دوام يافت. چون پس از اين مدت، بار ديگر لقب باستاني "شاه انشان و شوش" توسط کوروش احيا شد و شوش به مرتبه‌ی يکي از سه پايتخت امپراتوري بزرگ او برکشيده شد. اين به معناي آن است که شهر شوش و تمدن ناحيه‌ی سوزيان همچنان زنده و پويا بوده­اند. 20 سال پس از شکست ايلام از آشور، مادها با همدستي بابلي­ها بر آشور تاختند و آنجا را نابود کردند، و اين نمی‌­توانسته بدون همراهی ايلامی‌­ها انجام گرفته باشد. هرچند ايلامی‌­ها احتمالا در اين زمان به خاطر استقلال­طلبي انشان وحدت سياسي خود را از دست داده بودند و زير پرچم مادها می‌­جنگيده اند.

    به اين ترتيب، پادشاهی ماد، پديده­اي نبوده که ناگهان و بي­سابقه بر صحنه پديدار شود. قلمروي که مادها فتح کردند، ناحيه­اي بود که براي مدت­هاي طولاني زير تاثير نفوذ فرهنگي ايلام قرار داشت و در زمانِ مورد نظرمان، متحد جنگي ايلام محسوب می‌­شد. ايلام، با 2500 سال پيوستگي فرهنگي، زباني، نژادي و سياسي، از نظر تداوم در میان تمام تمدن­هاي جهان در تمام اعصار بي­نظير است. از اين رو نمی‌­توان آن را قدرتي دانست که ناگهان از میان رفته باشد.

    در واقع آنچه که رخ داده، ايراني شدنِ تدريجي اين تمدن بوده است. چنان که گفتيم، رسوخ تدريجي جمعيت ايراني در قلمرو ايلام از ابتداي هزاره‌ی نخست پ.م آغاز شد و در قرن هفتم پ.م به آنجا منتهی شد که مردمِ نواحي پيراموني ايلام، کاملا در میان مهاجران آريايي حل شدند. در زاگرس، گوتي­ها و کاسي­ها و ماناها و بعدها اورارتوها با ادغام در قبايل ماد و کيمري و سکا هويتي ايراني به دست آوردند، و در شرق چنين ماجرايي در مورد مردم انشان تکرار شد. در اين میان هسته­اي از جمعيت قفقازي در سوزيان باقي ماند که همچنان وارث فرهنگ و تمدن ايلامی‌ محسوب می‌­شد و جايگاهی احترام­آمیز در میان اين نوآمدگان داشت.

    مهمترين دليل بر اين موقعيت مرکزي آن است که خط و زبان ايلامی‌ در عصر هخامنشي­ها به عنوان خط و زبان رسمی‌ شاهنشاهی برگزيده شد و نخبگان گارد جاويدان را سربازان برگزيده‌ی پارس و ماد و ايلامی‌ تشکيل میدادند و کوروش که بنيان­گذار اين تمدن بود، در ابتدا خود را شاه انشان مینامید و ديگران نيز او را شاه ايلام میدانستند.

    بنابراين چنين به نظر می‌­رسد که افسانه‌ی انقراض تمدن ايلامی‌ چيزي جز برداشت نادرستِ مورخان غربي نباشد، که در اشتياق سوزان­شان براي مهم جلوه دادن بابل و سومر[2]، به دنبال سندي در مورد نابودي ايلامی‌­ها می‌­گشته­اند. اين سند، البته پيدا شده است. آن هم کتيبه‌ی آشور بانيپال است که در آن ويراني شوش را شرح میدهد و ادعا می‌­کند که شهر را به مسکن ماران و موران تبديل کرده است و ديگر انساني در آن نخواهد زيست. اين ادعا، با توجه به اين که تنها 20 سال بعد قدرت آشور در اثر فشار اقوامی‌ که متحد يا تابع ايلامی‌­ها بودند، فرو پاشيد، نادرست به نظر می‌­رسد. اين کتيبه، اگر بخواهیم در چارچوبي تاريخي به آن نگاه کنيم، يکي از چندين و چند متن بابلي، سومري و آشوري است که در جريان نبردهاي دايمی‌ مردم میانرودان با ايلامی‌­ها نوشته شده است و بنا بر سنتي کهن فتوحات موقت اين مردم را بر دشمنان قوي پنجه‌ی قفقازي­شان نشان میداده است. نبوکدنصر و نرام سين و منيش توسو و ساير حکمرانان میانرودان بارها پيش از آشوربانيپال به ويران کردن شوش و خالي از سکنه شدنش اشاره داشته­اند، و اين در حالي است که هیچ يک از اينها به نابودي تمدن ايلام يا متروک ماندن شوش منتهی نشد.

    تمام اين حرفها بدان معناست که پادشاهی ماد و پارس را بايد دنباله­اي از تمدن ايلام دانست. ايلام، و هسته‌ی سخت و نيرومند تمدن قفقازي­هاي باقي مانده در سوزيان –يعني تخت سلطنت شوش- براي مدتي طولاني به صورت مرکز ثقلي عمل می‌­کرد که قبايل نوآمده‌ی آريايي و تمدن­هاي کهن میانرودان –مانند بابل- در مدارش با هم متحد می‌­شدند و در برابر نيروهاي خونخوار و غارتگري مانند آشوريان مقاومت می‌­کردند. با سقوط شوش و تضعيف اين هسته‌ی مرکزي، قلمرو ايلام به دو بخش تجزيه شد. نواحي کوهستاني زاگرس که نصيب کشور ماد شد، میراث قبايل جنگجو و سرکشي را به چنگ آورد که از ديرباز به میانرودان و گاه حتي به شوش می‌­تاختند و از ابتدا وضعيتي مستقل­تر از خويشاوندان­شان در انشان داشتند. به اين ترتيب، پادشاهی ماد در ابتدا برجستگي يافت و لبه‌ی تيز حمله به آشور از شوش به اکباتان منتقل شد. جايگاه مادها در نزد بابلي­ها، سنن حکومتي­شان، و سياست خارجي­شان نشان میدهد که هم خودشان و هم همسايگان­شان ايشان را دنباله‌ی ايلامی‌­ها میدانسته­اند و جايگاهشان در سياست بين­الملل همتاي جانشين ايلامی‌­ها بوده است.

    مادها به اين ترتيب براي مدتي در سپهر ايران زمین درخشيدند و وظيفه‌ی بزرگِ ريشه کن کردن آشور را که همچون مرکزي براي صدور خشونت و رنج در منطقه عمل می‌­کرد، بر عهده گرفتند و به انجام رساندند. با اين وجود، قلمرو کهن ايلام نصيب خويشاوندان پارسي­شان شد که به طور مستقيم در کشمکش­هاي میانرودان درگير نبودند و سرگرمِ استوار ساختن شالوده‌ی پادشاهی خويش بودند. پارسيان براي مدت 100 سال به آرامی‌ در انشان زيستند، و پس از آن به رهبري کوروش از انشان بيرون آمدند و توسعه‌ی خويش را آغاز کردند.



    2. کوروش، ظاهرا سازمان دهنده‌ی اصلي نيروي نظامی‌ پارس­ها بود. کسنوفانس در بندهاي فراواني از کوروش­نامه به دستاوردهاي سازماني کوروش اشاره می‌­کند. از ديد او، کوروش بود که ارتش پارس را سازمانده‌ی کرد، و سلاح­هاي ساده‌ی اوليه­شان (کمان و نيزه‌ی ساده) را با سلاح­هاي يکدستي مانند شمشير و نيزه و سپر سبدي و تبرزين تکمیل کرد[3]. همچنين او بود که واحدهاي ارتشي را به گروه­هايي 10 نفره تقسيم کرده و نظامی‌ اعشاري را بر رده بندي واحدهاي رزمی‌ حاکم کرد[4].

    اين در واقع همان نظمی‌ است که در روايت هرودوت و کتسياس از رژه­هاي نظامیان ايراني هم ديده می‌­شود. بر مبناي اين قاعده، دسته­هاي 10 نفره‌ی رزمی‌ در گروهان­هايي 100 نفره و آنها نيز در گردان­هايي 1000 نفره سازمان می‌­يافتند که می‌­توانستند در قالب ارتش­هايي 10 هزار نفره مانند گارد جاويدان با هم متحد شوند. اين نظم احتمالا از نظام عددنويسي ايلامی‌ مشتق می‌­شد که بر مبناي حسابي ده‌دهی استوار بود. مردم میانرودان برخلاف ايلامی‌­ها اعداد خود را بر مبناي شش­گان مینوشتند و گويا ايلامیان محسابات شش­گاني را از ايشان وامگيري کرده باشند. اين روالي است که در شمارش درجه­هاي مثلثاتي و مشتقات­شان يعني واحدهاي زمان مانند دقيقه و ثانيه باقي مانده است.

    نظام عددنويسي اعشاري رايج در ايلام، گويا ده‌دهی بوده باشد. هرچند اطلاعات موجود در اين زمینه بسيار جسته و گريخته و کتيبه­هاي باقي مانده از ايلامیان بسيار اندک است. به هر صورت، کوروش نخستين کسي بود که حساب ده‌دهی را در سازمانده‌ی ارتش به کار گرفت. تا پيش از آن واحدهايي چنين منظم که با شماري برابر از سربازان تجهیز شده باشند و بر مبناي دستگاهی اعشاري صورت­بندي شوند، وجود نداشتند. از آنجا که کوروش خودش رياضي­دان نبوده، می‌­بايست اين نظام را از جايي وامگيري کرده باشد. به نظر می‌­رسد اين دستگاهی بوده که پيش از آن در ايلام وجود داشته و نوآوري او آن بوده که اين حساب را در فنون نظامی‌ به کار بسته است.

    به روايت کسنوفانس، کوروش همچنين کسي بود که سواره نظام پارس­ها را پديد آورد[5]. بر مبناي اين روايت، پارس­ها تا پيش از آن که زير نفوذ ماد قرار بگيرند از فنون سوارکاري اطلاعي نداشتند[6]. اين امر البته ممکن است، چون میدانيم که قبايل ايراني ديگري – مانند کيمري­ها- سوارکاري نمیدانستند، و مادها هم مشهورترين پرورش دهندگان اسب در کل قلمرو میاني بوده­اند. با اين وجود، سوارکار نبودن پارس­ها تا زمان کوروش کمی‌ غريب جلوه می‌­کند، چون قبايل ايراني خيلي زود فنون سوارکاري را از هم آموختند و سواره نظام­شان وحشت­آفرين­ترين بخش ارتش­شان محسوب می‌­شد. مُهري که از کوروش به جا مانده هم او را به سبک تصويرگري ايلامیان، سوار بر اسب نشان میدهد.

    بنابراين گويا سنت پرورش اسب در اين منطقه پيشاپيش وجود داشته باشد. سنتي که کوروش موفق شده آن را بهینه سازد و در توانمند کردن واحدهاي نظامی‌­اش به کار بگيرد. کسنوفانس کوروش را بنيان­گذار گردان ارابه­رانان پارسي هم میداند[7]، که نامحتمل است. چون ارابه‌ی جنگي از زمان کاسي­ها در قلمرو ايلام رواج داشته است. اينجا هم فرضِ اصلاح و بهینه سازي بيشتر معقول مینمايد تا معرفي فني که تا آن زمان کاملا ناشناخته بوده باشد.
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  10. کاربر مقابل از armin khatar عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #6
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    چنين به نظر می‌­رسد که کوروش براي سه سالِ نخست سلطنتش جاه طلبي نظامی‌ خاصي نداشته و به کار تجديد سازمان مردمش مشغول بوده باشد. گام نخستِ اين بلندپروازي می‌­بايست با چيرگي بر شوش آغاز شده باشد. با توجه به اهمیت شهر شوش در دوران کوروش و مرکزيتي که به عنوان پايتخت يافت، میدانيم که در زمان تاج گذاري کوروش اين شهر مسکوني و آباد بوده است. با توجه به سابقه‌ی درخشان شوش به عنوان پايتخت ايلام، و اين سنت باستاني ايلامیان که فرمانرواي شوش به همراه شاه و وليعهدش يکي از سه نيروي برتر سياسي در قلمرو ايلام محسوب می‌­شدند، بدیهی است که حاکمان شوش در اين زمان نسبت به همسايگانشان چندان بي­ادعا نبوده­اند. اين حدس به نظر معقول مینمايد که احياي قدرت سياسي شوش، در سال­هاي آرامِ پس از سقوط آشور، و در میانه‌ی دو قدرت آريايي ماد در شمال و انشان در شرق انجام گرفته باشد. با اين وجود، از آنجا که ما اطلاعاتي نوشته شده از اين دوران به دست نياورده­ايم، در مورد ماهیت اين قدرت چيزي نمیدانيم.

    انشان، سرزمیني است که توسط حايلِ منطقه‌ی سوزيان از ماد جدا می‌­شود، و کشمکش میان ماد و انشان تنها زماني می‌­توانسته رخ دهد که شوش به عنوان قدرتي مستقل در اين میان وجود نداشته باشد. چنين به نظر می‌­رسد که مادها هیچ گاه شوش را فتح نکرده باشند. چون در اسناد بازمانده از میانرودان هیچ اشاره­اي به اين موضوع وجود ندارد و از سوي ديگر بعيد مینمايد که مادها سوزيان را فتح کنند و مدعي به ارث بردن پادشاهی پرافتخار و کهن ايلامی‌ نشوند. اين ادعايي بود که پارس­ها وقتي اين قلمرو را گشودند، طرح کردند و اين يک قرن پس از خاموش شدن مدارک باستاني شوش بود. بنابراين در تمام اين مدت ايلام اسم و نفوذ خود را در منطقه حفظ کرده و به عنوان نيرويي سياسي و فرهنگي آنقدر زنده بود که به عنوان يکي از گرانيگاه هاي مهم امپراتوري هخامنشي نقش ايفا کند.

    نتيجه­اي که از اين بحث می‌ توان گرفت، آن است که اين منطقه‌ی حائل، يعني سوزيان و مرکزش شوش، در فاصله‌ی يک قرني که از سقوط آشور تا ظهور کوروش گذشت، توسط مادها اشغال نشد. اين همان فاصله­ايست که گمان می‌­کنم نوعي پادشاهی مستقل دراين منطقه حاکم بوده است. پادشاهی­اي کوچک و شايد ناتوان، که انشان و قلمرو زاگرس را به خاطر نفوذ آريايي­ها از دست داده بود، اما احتمالا همچنان ادعاي احياي پادشاهی بزرگ ايلامی‌ را طرح می‌­کرد.



    4. سالنامه­هاي بابلي، براي نخستين بار در سال 556 پ.م به کشور انشان اشاره می‌­کنند[8]، و اين زماني است که کوروش ششمین يا هفتمین سال حکومتش بر انشان را می‌­گذراند. در اين هنگام معقول­ترين گام براي توسعه‌ی شاه انشان آن بود که سوزيان را فتح کند و بار ديگر پادشاهی کهن ايلام متحد نمايد. چنين به نظر می‌­رسد که کوروش هم دقيقا همین کار را کرده باشد. او احتمالا در اين سال به سمت غرب پيشروي کرد و شوش را گرفت. به اين ترتيب پارس­ها با ماد و بابل همسايه شدند. اين حدس از آنجا تقويت می‌­شود که سالنامه­هاي بابلي از اين پس در چند جا از کوروش با عنوان شاه ايلام ياد می‌­کنند و میدانيم که خودش هم لقب "شاه شوش و انشان" را که به شاهان باستاني ايلام تعلق داشت، براي خود برگزيده بود.

    در میان نويسندگان امروزي، برخي تاريخ فتح شوش را بسيار ديرتر دانسته­اند. زادوک، معتقد است که کوروش شوش را در اواخر جهانگشايي­هايش، و درست پيش از فتح بابل تسخير کرد[9]. از ديد او، شوش تا زمان داريوش پايتخت ايران نبود و همچنان شهري مخروبه باقي مانده بود. کوک بر مبناي اشاره‌ی کوروش که می‌­گويد بتهاي دزديده شده توسط نبونيد را به شهرهاي میانرودان و شوش بازگردانده، به اين نتيجه‌ی عجيب رسيده است که کوروش پس از فتح بابل شوش را گرفته است[10].

    اين دلايل، به نظر غيرمنطقي می‌­رسند. از نظر جغرافياي جنگ، کوروش پيش از حمله به ماد می‌­بايست شوش را گرفته باشد، و آستياگ هم نمی‌­توانسته بدون گذر از سوزيان و ايلام و ناديده گرفتن جمعيت انبوه اين منطقه به پاسارگاد حمله کند. با يک نگاه به نقشه‌ی ايران می‌­توان نادرستي اين فرضيات و محتمل­تر بودنِ فتح شوش در زماني بسيار جلوتر را نتيجه گرفت. فرض اين که کوروش بدون گذر از جاده‌ی باستاني و هموار انشان به شوش و فتح اين شهر، منطقه‌ی دور دست و کوهستاني اکباتان، و بعدتر سارد در آسياي صغير، و بعد بلخ را فتح کرده باشد، کاملا نامعقول است.

    شوش، در زمان مورد نظر ما – مانند 70 سال بعد در زمان داريوش- همچنان مرکز جمعيتي بزرگ و مهمی‌ بود و مرکز ناحيه‌ی سوزيان محسوب می‌­شد. با توجه به پيوندهاي باستاني مردم اين منطقه و ساکنان انشان، و تاريخ 25 قرنی که اين دو قلمرو به عنوان بخش­هايي از يک کشور يگانه در پشت سر خود داشتند، بدیهی است که کوروش در نخستين گام براي فتح کردن آنجا خيز بر میدارد، نه آن که اين منبع انساني و مشروعيتِ حاضر و آماده را رها کند و ناگهان به پادشاهی مقتدر و جا افتاده‌ی ماد حمله برد. پيشينه‌ی مشترک مردم انشان و شوش، و ابهت نام "شاه انشان و شوش" که خاطره‌ی شاهان مقتدر ايلام را در ذهن تداعي می‌­کرد، دليلي کافي بود تا کوروش را وا دارد تا در نخستين قدم براي توسعه‌ی کشورش، شوش را فتح کند.

    به اين ترتيب، از سويي قلمروي به نسبت مطيع و کشوري که به يکپارچگي عادت داشته را نصيب خود می‌­کرد، و از سوي ديگر می‌­توانست ادعاي باستاني شاهان ايلام را در مورد حکومت بر انشان و شوش بار ديگر احيا کند. با توجه به اين که مهر کوروش ساختار ايلامی‌ کاملي دارد، و خودِ کوروش در چندين جا خود را شاه انشان و شوش نامیده است، آشکار است که چنين گامی‌ بسيار زودتر از زمان فتح بابل برداشته شده است.

    گذشته از اين، منابع باستاني هم فرض ما را تاييد می‌­کنند. پيشگويي دودماني، که سندي بابلي است، کوروش را هنگام حمله به بابل با لقبِ "شاه ايلام" مورد اشاره قرار میدهد[11]. همچنين هرودوت و کتاب اشعيا و کتاب عزرا در عهد قديم آشکارا تاريخ فتح شوش را بسيار جلوتر میدانند و کوروش را از همان ابتداي کار شاه ايلام میدانند. بنابراين به نظر می‌­رسد حدس ما در مورد اين که کوروش در نخستين گام از فتوحات خود شوش را گشوده، به حقيقت نزديک­تر باشد.
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  12. کاربر مقابل از armin khatar عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #7
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    دليل اختلاف میان کوروش و آستياگ به درستي مشخص نيست. چون مسئله‌ی روابط خانوادگي و قصه‌ی تلاش آستياگ براي کشتن کوروشِ نوزاد بي­ترديد نادرست است. بيشتر چنين مینمايد که شاه ماد از ظهور قدرتي بزرگ در همسايگي­اش در انديشه شده باشد. بايد پذيرفت که تا پيش از فتح شوش به دست کوروش، ماد از انشان بسيار نيرومندتر بود و بعيد نيست که حاکمان ناشناخته‌ی شوش هم به نوعي دست نشانده يا زير نفوذ مادها قرار داشته باشند. تلاش کوروش براي احياي پادشاهی ايلام، نمی‌­توانسته ناديده انگاشته شود، چون قلمرو ماد در منطقه­اي قرار داشت که براي قرنها تابع ايلامی‌­ها بود.

    در مورد آغاز درگيري میان پارس­ها و مادها اطلاعاتي اندک در اختيار داريم. هرودوت با قدرت تخيل شايسته‌ی تحسين خود نطفه‌ی اين درگيري را با کينه­جويي هارپاگ که پسرش را از دست داده بود، عجيبن می‌­بيند. از ديد او، هارپاگ بود که کوروش را به شورش برانگيخت و خود نيز به عنوان حامی‌ بزرگ او زمینه­ پيروزي­اش را فراهم کرد[12]. يوستينوس هم به نقش مهم هارپاگ در پيروزي کوروش اشاره کرده است[13] و اين مضموني است که در آثار تمام نويسندگان يوناني ديگر هم ديده می‌­شود.

    در اين روايتِ يوناني، چند نکته مرتب تکرار می‌­شود. نخست آن که کوروش تجاوز به خاک ماد را آغاز کرد، دوم آن که هارپاگ مادي که در ارتش اين کشور مقامی‌ ارجمند داشت، به آستياگ خيانت کرد و به کوروش پيوست، و سوم آن که آستياگ يک بار کوروش را شکست داد و تا نزديکي پاسارگاد او را تعقيب کرد. اما در اين هنگام که پارس­ها توسط قواي ماد عقب رانده می‌­شدند و بيم سقوط پاسارگاد می‌­رفت، زنان پارسي به میدان آمدند و با تشويق مردان­شان ايشان را به نبرد برانگيختند. پس مردان پارسي با نيرويي دو چندان به میدان باز گشتند و مادها را به شدت شکست دادند[14]. پوليانوس رومی‌ داستان نبرد نهايي پارس­ها و مادها را با شرح بيشتري روايت کرده[15] و معتقد است که پارس­ها ابتدا در سه نبرد به شدت از مادها شکست خوردند و حتي کار به جايي کشيد که گروهی از پارس­ها به مادها پيوستند. آنگاه جنگ چهارم در نزديکي پاسارگاد رخ داد که در آن زنان پارسي نقشي مهم ايفا کردند و مردان­شان را به مقاومت فرا خواندند. نيکلاي دمشقي هم همین ماجرا را بازگو کرده و گفته که به همین دليل هرگاه شاه هخامنشي به پارس می‌­رفت به زنان اين منطقه هدايايي می‌­بخشيد[16].

    متون باقي مانده از میانرودان، که به دليل رسمیت دولتي­شان از روايت­هاي يوناني معتبرتر هستند، تصويري به کلي متفاوت از اين موضوع را به دست میدهند.

    کهن­ترين اشاره به درگيري ماد و پارس را در متني نيمه رسمی‌ به نام استوانه‌ی ابوحبه که در شهر سيپار کشف شده، نوشته­اند. اين استوانه ماجراي خوابي را شرح میدهد که نبونيد – شاه کلداني بابل- در زمان تاجگذاري­اش (555 يا 556 پ.م) ديد. اين نبونيد شاهی غيرعادي با مشغوليت­هاي ذهني خاص خود بود. او به ظاهر به نوعي يکتاپرستي پايبند بود که بر محور پرستش خداي ماه – سين- تمرکز يافته بود. مادرش کاهن معبد سين در حران بود و بخش مهمی‌ از فعاليت­هاي دوران سلطنت وي به تلاش براي فراگير کردن آيين سين مربوط می‌­شود.

    در زمان آستياگ، شهر حران تابع پادشاهی ماد محسوب می‌­شد و بنابراين يکي از آرزوهاي ديرينه‌ی اين شاهِ پيامبر، آن بود که بر اين شهر دست يابد. بر مبناي کتيبه­اي بابلي، نبونيد در سال سوم سلطنتش خواب ديد که سروشي غيبي او را به فتح شهر حران و تزيين معبد سين در آنجا برانگيخت. هنگامی‌ که نبونيد اعتراض کرد و حران را جزئي از قلمرو ماد دانست، سروش به او گفت که قدرت مادها به زودي از میان خواهد رفت. آنگاه مردوک، خداي خدايان، کوروش، شاه انشان، را برانگيخت تا به مقابله با مادها بشتابد. در اين کتيبه، کوروش داراي لقب "اَردو"ي مردوک است که "خادم جوانِ" اين خدا معنا می‌ دهد. متن کتيبه تا آنجا ادامه می‌­يابد که کوروش با سپاهی اندک با ارتش بزرگ آستياگ روبرو می‌­شود و آنان را شکست میدهد. آنگاه شاه ماد را اسير کرده و او را به سرزمین خود می‌­برد.



    6. سالنامه‌ی نبونيد، که روايت رسمیتري از وقايع دوران سلطنت او را به دست میدهد، به نبردي در سال ششم سلطنت وي (550 پ.م) اشاره می‌­کند. بر مبناي اين متن، شاه ايشتومِگو ]آستياگ[ سربازانش را فراخواند و براي مقابله با کورَش، شاه انشان، حرکت کرد. اما ارتش آستياگ بر او شورش کرد و او را در غل و زنجير به کورش تحويل داد. کورش پس از آن به سمت شهر آگامتانو ]اکباتان[ پيش رفت و خزانه‌ی سلطنتي مادها را تصرف کرد. او سيم و زر و ساير اشياي گرانبهاي آگامتانو را به عنوان غنيمت به انشان برد، و ماد را در قلمرو خود ادغام کرد.

    به اين ترتيب بر مبناي متون بابلي چند چيز روشن می‌­شود. نخست آن که ظاهرا کوروش در برابر ماد سياستي تهاجمی‌ نداشته، و آستياگ بوده که نبرد را شروع کرده است. اين امر از اينجا بر می‌­آيد که سپاه آستياگ افزون­تر از ارتش پارس بوده و اين آستياگ بوده که سربازانش را فرا می‌­خوانده و بيشتر حرکت می‌­کرده است. روايت يونانيان هم که جنگ اصلي را در پاسارگاد و قلمرو بومی‌ پارس­ها قرار میدهند، با اين ماجرا همخواني دارد. يک نکته‌ی ناهمخوانِ مهم، به زمان نبردهاي ماد و پارس مربوط می‌­شود که در روايت يوناني بسيار کوتاه است و کار جنگ با خيانت هارپاگ يکسره می‌­شود. اما از متون بابلي بر می‌ آيد که اين دو کشور دست کم سه سال با هم جنگيده­اند.

    خيانت ارتش ماد به شاهشان هم در هردو رده از متون ذکر شده است. از آنجا که میدانيم سرداري مادي به نام هارپاگ بعدها شهربان بابل می‌­شود و در جريان سرکوب شورش ايوني ها هم به کوروش خدمت می‌­کند، چنين مینمايد که به راستي چنين کسي وجود داشته و بعيد هم نيست که رهبري جناح هوادار کوروش را در دربار ماد بر عهده گرفته باشد.

    اگر بخواهیم وقايع سال­هاي نخست سلطنت کوروش را تا سقوط اکباتان بازسازي کنيم، به چنين تصويري دست می‌­يابيم. کوروش ظاهرا پس از سه سال سازمانده‌ی ارتشش، در 556 پ.م به ايلام لشکر کشيد و ظاهرا بدون جنگ مهمی‌ شوش را تصرف کرد. اين همان تاريخي است که بنابر سالنامه هاي بابلي، نبونيد در آن روياي مشهورش را ديد و دريافت که رقيبي نيرومند براي مادها پيدا شده است. آنگاه با حمله‌ی آستياگ مواجه شد که از زورمند شدن اين همسايه‌ی جنوبي دل نگران بود. به ويژه که اين همسايه‌ی نيرومند هويتي مستقل و ادعاهايي ويژه نيز داشت. تمايز هويتي مادها و پارس­ها را می‌­توان از تمايز در رژيم غذايي­شان هم دريافت! چنان که به روايت نيکولاي دمشقي وقتي سپاه آستياگ و کوروش رويارو شدند، آستياگ به سردارانش گفت: "برويم و به اين پسته­خوران درس عبرتي بدهیم!"[17]

    گذشته از اين نکات جزئي، تقريبا قطعي است که کوروش همزمان با فتح ايلام، نبردي تبليغاتي را براي دستيابي به تاج و تخت ماد آغاز کرده بود. اين حقيقت که مقامی‌ بلند مرتبه مانند هارپاگ از او هواداري می‌­کرد و مادها به اين سرعت او را به عنوان شاهشان پذيرفتند، نشانگر برنامه‌ی تبليغاتي وسيعي است که براي او به عنوان شاه شايسته‌ی تخت ماد، مشروعيت توليد می‌­کرد. شايد برخي از اين برنامه­ها، از نوع شايعه پراکني­هايي بوده باشد که او را وارث قانوني و ستمديده‌ی تاج ماد وانمود می‌­کرده است. يونانيان می‌­بايست نسخه­اي از اين روايت را بر گرفته و در کتاب­هاي خود داخل کرده باشند.

    هرودوت و ساير نويسندگان يوناني بر اين نکته تاکيد کرده­اند که در میان قبايل ماد، مغ­ها هوادار کوروش بودند. از آنجا که اعضاي اين قبيله در زمینه‌ی اجراي وظايف ديني تخصص داشتند و به همین دليل مورد احترام ساير قبايل آريايي بودند، می‌­توان فرض کرد که سياست کوروش در جهت جلب پشتيباني مراجع ديني از همان ابتدا وجود داشته و در ارتباط با مادها هم اجرا شده است. حمله‌ی شتابزده‌ی آستياگ، می‌­تواند نشانگر موفقيت اين برنامه‌ی تبليغاتي بوده باشد. آستياگ ناگهان در جنوب کشور خود متوجه اتحاد مجدد پادشاهی ايلام شده، و شاهی را بر مسند آن ديده که نبردي تبليغاتي را براي دستيابي به حکومت ماد آغاز کرده است. بهترين راه در اين شرايط، پيشدستي کردن در حمله است، و آستياگ چنين کرد.

    شکست و عقب­نشيني اوليه‌ی پارس­ها، نشانگر آن است که آستياگ در محاسبات خود بر حق بود. کوروش براي مقابله با ارتش منظم مادها آمادگي نداشت، و احتمالا در چند نبرد نخست از او شکست خورد. اما نبرد تبليغاتي­اش را با مهارت ادامه داد. به طوري که هارپاگ با سپاه زير فرمانش به کوروش پيوست. اما تمام منابع –شايد به جز سالنامه‌ی نبونيد- در اين نکته تصريح دارند که آستياگ پس از خيانت هارپاگ همچنان ابتکار عمل را در دست داشت. در واقع چنين مینمايد که خيانت هارپاگ آستياگ را هراسان کرده و او را وادار به خلع برخي از سرداران و برقراري نوعي حکومت وحشت نموده باشد، در اين شرايط شوراندن سپاهیان بر او کاري ساده­تر از پيش بوده است. با اين وجود مادها توانستند در چند (شايد سه) نبرد پارس­ها را شکست دهند و ايشان را به قلمرو انشان پس برانند. اما نبرد نهايي که در پاسارگاد درگرفت، و با نقش­آفريني زنان پارسي همراه بود، به پيروزي پارس­ها انجامید.

    دلايل اين پيروزي را به درستي نمیدانيم، اما معلوم است که شکست مادها در پاسارگاد برايشان بسيار سنگين تمام شده است. چون تمام روايت­ها حاکي از آن هستند که پس از آن هجوم منظم پارس­ها به اکباتان شروع شد. در واقع دور از ذهن نيست که خيانت اصلي سپاهیان آژيدهاک به وي را در جريان همین نبرد بدانيم، و فرض کنيم که شاه ماد در میدان نبرد در پاسارگاد اسير شده باشد. هرچند روايت­هايي يوناني هم در دست هستند که بر مبنايشان آستياگ در ارگ اکباتان سنگر گرفت و پس از اسير شدن دختر و دامادش به دست پارس­ها و مشاهده‌ی اين که زير شکنجه قرار گرفته­اند، خود را تسليم کرد. اما پناه بردن به ارگ اکباتان همان قدر از شاه جنگاور و سالخورده‌ی ماد بعيد است، که شکنجه شدن دخترش به دست کوروش. به ويژه که بنا بر روايتي همین دختر در همان زمان با کوروش ازدواج کرد!

    کوروش ادعا می‌­کرد که شاهی مهربان است و با رفتارش اين ادعا را اثبات کرده بود. بنابراين داستانِ کتسياس که کوروش داماد و دختر شاه را در برابر ارگ اکباتان شکنجه داد تا آستياگ خود را تسليم کند[18]، بي­ترديد نادرست است. چون حتي اگر خلق و خوي راستين کوروش را هم مهربان و مردم­دار ندانيم، اين کار به سادگي سياست تبليغاتي کوروش براي وانمودن خود همچون شاهی دادگر و مهربان و وارث مشروع تاج ماد را بي­اثر می‌­کرده است. خودِ کتسياس هم دقيقا يک جمله بعد از اين ادعا، تاکيد می‌­کند که کوروش پس از دستگيري آستياگ به او آسيبي نرساند و او را چون پدري محترم داشت[19]!

    تصوير معقول­تر، آن است که آستياگ خود در هنگام نبرد اسير شده باشد. احتمالا او در میدان جنگ اسير نشده و به دست سپاهیان شورشي­اش و در غل و زنجير به کوروش تسليم شده است. سالنامه‌ی نبونيد به روشني می‌­گويد که کوروش پس از اسير کردن آستياگ به سوي اکباتان حرکت کرد و بنابراين روايت­هايي که از مقاومت او در ارگ حکايت می‌­کنند، نادرست هستند. يکي از دلايلي که می‌­توانسته سقوط آرام و سريع اکباتان را توجيه کند، همین اسير بودن شاه است. چون شهر اکباتان شهري کوهستاني است که بنابر روايات بابلي و آشوري ارگ و حصاري مستحکم داشته و به اين سادگي­ها گشوده نمی‌­شده است. در واقع به نظر می‌­رسد کوروش پس از اسير کردن آستياگ توانسته باشد با او به نوعي توافق دست يابد. آستياگ جان خود را خريده، و در مقابل به کوروش کمک کرده تا دو قلمرو ايراني پارس و ماد را با هم متحد کند. کوروش که تا چندي پيش شاه گمنام انشان بود، بي­ترديد گذشته از تبليغات سياسي ماهرانه­اش، از شخصيتي بانفوذ هم برخوردار بوده است. وگرنه تاثيرش بر آستياگ و سپاهیان ماد رازي ناگشودني جلوه می‌­کند.

    به اين ترتيب، قلمرو پارس و ماد در هم ادغام شد.

    در جريان نبردهاي پارس و ماد، خاندان سطلنتي ماد تلفات چنداني نداد. بنا بر گزارش نويسندگان يوناني، داماد آستياگ که اسپيتامه نام داشت در جريان نبرد کشته شد، و کتسياس پسران او –اسپيتاک و مهاربرنَه- را هم در میان کشتگان فهرست می‌­کند. با اين وجود به نظر نمی‌­رسد خونريزي چنداني در میان طبقه‌ی اشراف مادي رخ داده باشد، وگرنه آرام و مطيع ماندن ايشان در بقيه‌ی دوران سلطنت کوروش و شورش نکردن­شان در زمان انتقال تاج و تخت به سلطنت کمبوجيه توجيه نمی‌­شود. تقريبا مسلم است که کوروش به آستياگ آسيبي نرساند. سالنامه‌ی نبونيد تنها به اسير شدن آستياگ و به فرستاده شدنش به انشان اشاره می‌­کند. هرودوت[20]، يوستينوس[21]، و کتسياس در اين مورد توافق دارند که آستياگ پس از شکست از کوروش با احترام به منطقه­اي - کرمان يا گرگان- تبعيد شد و بقيه‌ی عمرش را با آسودگي زيست. کوروش با دختر او که بيوه‌ی اسپيتامن[22]، يا دختر هووخشتره (؟) بود، ازدواج کرد[23] و به اين ترتيب نوعي پيوند خانوادگي با دودمان شاهی ماد برقرار کرد.

    اين نخستين بار در تاريخ بود که شاهی شاه ديگری را از سلطنت برکنار می‌­کرد و تاج و تختش را خود تصاحب می‌­کرد و با اين وجود او را زنده نگه میداشت. و اين موضوعي است که به زودي بار ديگر به آن بازخواهیم گشت. اين بزرگواري کوروش از روي ظاهرنمايي و مقطعي نبود، چون تمام نويسندگاني که به اين موضوع اشاره کرده­اند، در اين موضوع توافق دارند که آستياگ سالها با آسودگي در تبعيد زيست، و آزاري از کوروش نديد. تنها کتسياس اشاره می‌­کند که آستياگ در زمان سالخوردگي با توطئه­اي که اوگبارو –شهربان بابل- آن را طرح­ريزي کرده بود، در بياباني به حال خود رها شد و به همین دليل از گرسنگي و تشنگي در گذشت. با اين وجود خودش بلافاصله قيد می‌­کند که کوروش از اين ماجرا خبر نداشت و وقتي در خواب بر راز مرگ پدر زنش آگاه شد، چنان خشمگين شد که خواجه­اي را که چنين کرده بود را اعدام کرد، به شکلي که اوگبارو از ترس اعتصاب غذا کرد و به اين ترتيب خودکشي نمود. البته اين روايت کتسياس را می‌­توان ناديده گرفت، چون علاوه بر منحصر به فرد بودنش، عناصر نامعقولي هم دارد. مثلا می‌­گويد جسد آستياگ در بيابان سالم و دست نخورده مانده بود، چون چند شير در اطرافش ايستاده بودند و از او نگهباني می‌­کردند تا جانوراني بياباني جسدش را ندرند[24].
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  14. کاربر مقابل از armin khatar عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #8
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    با متحد شدند ماد ها و پارسها تمام نیمه­ی غربی فلات ایران و بخش­های شمالی میانرودان و قفقاز در قالب یک پادشاهی بزرگ و بسیار نیرومند متحد شد. این پادشاهی، قلمروهای باستانی ایلام (سوزیان و انشان)، اورارتو، مانا، بخشی از آشور و میتانی را در بر می­گرفت و بنابراین واحد سیاسی غول­پیکری محسوب می­شد. در این زمان، همسایگان اصلی کوروش عبارت بودند از پادشاهی لودیه که زیر نظر کرسوس اداره می­شد و در غرب قلمروش قرار داشت، بابل با رهبری نبونید که مرزهای جنوبی را در اختیار داشت، و شاه­نشین­های کوچک ایران مرکزی و شرقی که زیر نفوذ شاهان بلخ بودند. کوروش با تصرف قلمرو ماد، با دو مشکل روبرو شد.

    نخست، بابلی­هایی بودند که به تصرف بخش­هایی از قلمرو قدیمی آشور چشم داشتند. اما شاهشان نبونید، تنها از دیدگاهی دینی به این ماجرا می­نگریست. به همین دلیل هم بابلی­ها در غوغای نبرد ماد و پارس، ارتشی تجهیز کردند و در 550 پ.م حران را اشغال کردند اما پیشتر نرفتند و آرامش مرزهایشان با قلمرو هخامنشی نوبنیاد را حفظ کردند. لودیه اما، وضعیتی متفاوت داشت. با وجود آن که پیوند خانوادگی میان کوروش و مادها نادرست می­نماید، می­دانیم که خاندان آستیاگ و خانواده­ی کرسوس با هم پیوندهایی داشته­اند. به این ترتیب که آستیاگ با آرئونه –دختر آلواتس- ازدواج کرده بود، و حالا کرسوس که برادر زنش محسوب می­شد بر تخت لودیه تکیه زده بود. مرز میان لودیه و ماد بعد از صلح خورشید گرفتگی، رود هالیس (قزل ایرماق) قرار داده شده بود.
    کرسوس، تصمیم گرفت بدون فوت وقت به ایرانیان حمله کند. در مورد انگیزه­های او چیزهای متفاوتی ابراز شده است. هرودوت به صراحت ادعا می کند که کرسوس قلمرو ماد را آشفته می­پنداشت و به طمع به دست آوردن ثروت و زمین تصمیم داشت به این منطقه حمله کند. اما برای این که کردارش مشروعیت پیدا کند، ادعا کرد که برای دفاع از شوهرخواهرش چنین می­کند[1]. دیودوروس سیسیلی اما دلیلی دیگر را عنوان می­کند. از دید او علت آغاز جنگ آن بود که کوروش به کرسوس پیام فرستاده بود که مطیع پارس­ها شود و در مقابل در مقام شهربانی لودیه ابقا شود، و کرسوس که خود را نیرومندتر می­پنداشت، در صدد برآمد تا این حریف تازه را گوشمالی دهد[2].

    از دید من، هیچ یک از این دلایل برای حمله­ی کرسوس به کوروش کافی به نظر نمی­رسد. کرسوس برای مدتی به نسبت زیاد با مادها در صلح و صفا زیسته بود، و بی­تردید آنقدر جاسوس و خبرچین داشت که بداند مادها هوادار کوروش هستند و این شاه تازه آنقدر به خود مطمئن است که شاه قبلی را از میان نبرده است. بنابراین کرسوس می­بایست دلیلی دیگر برای حمله به کوروش داشته باشد. دلیلی که ممکن است با انگیزه­هایی مانند میل به غارت و جهانگشایی تقویت شود، اما به این موارد محدود نمی­شده است.

    به نظر من، دلیل اصلی آن بوده که کرسوس از قوی شدن کوروش می­ترسیده است. همان انگیزه­ای که آستیاگ را به نبرد با کوروش برانگیخت، کرسوس را هم وادار به حمله کرد. سرنوشت جنگ نشان می­دهد که هراس کرسوس درست و به جا بوده است. چون نشانه­های رشد نفوذ کوروش در میان اتباع او از همان هنگام دیده می­شد. سروش­های معابد ایونی در گرماگرم جنگ مرتب به نفع ایران پیشگویی می­کردند، و شهرهای مهمی مانند میلتوس و افسوس که بزرگترین مراکز جمعیتی یونانیان در آناتولی بودند، آشکارا جانب ایرانیان را گرفتند. در همین مقطع، اشرافی مانند اوروباتس به کرسوس خیانت کردند و به ایرانیان پیوستند. این ها همه می­تواند نشانه­ی آن باشد که کوروش سیاست تبلیغاتی و توسعه­طلبانه­ی خود را به محض تصرف ماد آغاز کرده بود و می­کوشید حمایت افکار عمومی را در لودیه جلب کند.

    کرسوس، این بازی را نیاموخته بود و تنها مرجع قدرت را شمشیر می­دانست. پس برای جلب مشروعیت برای لشکرکشی خود در مورد خویشاوندی­اش با شاهان منقرض شده­ی ماد جار زد و پیک­هایی را به معابد ایونی گسیل کرد تا مجوز دینی لازم برای حمله به ماد را از آنها دریافت کند. مهم­ترین این معبدها، پرستشگاه آپولون در دلفی بود که سروش مشهوری داشت و گویا از همان دوران به حمایت از ایرانیان برخاسته بود. این معبد بعدها به صورت سفارت­خانه­ی ایرانیان در ایونیه در آمد و تمام پیشگویی­هایی که تا زمان اسکندر در آن انجام می­گرفت، به نفع ایران بود.

    نخستین غیبگویی این معبد که زیر تاثیر ایران انجام گرفت، به زمانی مربوط می­شد که کرسوس به آنجا رفت و از هاتف معبد پرسید که اگر به ماد حمله کند، چه خواهد شد؟

    سروش، پاسخ داد که با عبور از رود هالیس و حمله به قلمرو ماد پادشاهی بزرگی را نابود خواهد کرد[3]. کرسوس شادمان از معبد خارج شد و این غیبگویی را در همه جا پراکند، بی­خبر از آن که می­رود تا در دام کوروش گرفتار شود. کرسوس ابتدا کوشید تا پشتیبانی نیروهای دیگر همسایه­اش را هم جلب کند. پس پیک­هایی به نزد نبونید و آهموسه – فرعون مصر- فرستاد. فرعون که از ظهور قدرت پارس­ها نگران بود، به او روی خوش نشان داد، اما نبونید که در مکاشفات غریب خود غرقه بود، در بیابان­های عربستان کنج عزلت گزیده بود و بی­طرفی پیشه کرد.

    در این میان، گویا کوروش هم بیکار ننشسته باشد. او به جای این که برای شاهان همسایه­اش سفیر بفرستد و پشتیبانی ایشان را جلب کند، برای مردم تابعِ دشمنش پیام داد. این سیاست، با آنچه که تا آن زمان در قدرت­های سیاسی رواج داشت، کاملا متفاوت بود. پیک­های کوروش –که بعید نیست بسیاری از آنها از همان طایفه­ی مرموز مغان بوده باشند- به شهرهای ایونیه رفتند و مردم را به حمایت از پارس­ها و دشمنی با کرسوس فرا خواندند. مردم بیشتر این شهرها پیشنهاد کوروش برای شورش را رد کردند[4]. با این وجود آشکار است که برخی از شهرها این پیشنهاد را پذیرفتند. در میان اینها، میلتوس از همه مهمتر بود که مرکز تمدن ایونی بود و بزرگترین شهر یونانی­نشینِ آن عصر محسوب می­شد. احتمالا شهر افسوس –دومین شهر بزرگ یونانی­نشین آن دوره- هم در میان گروندگان به پارسها بوده باشد. چون از همان هنگام تا زمان فتح شدنش به دست اسکندر همواره در جبهه­ی ایران قرار داشت.

    در میان متون بابلی، اشاره­ی سالنامه­ی نبونید به وقایع سال 547 پ.م می­تواند برای ما ارزشمند باشد. سالنامه در شرح وقایع این سال جمله­ای بحث برانگیز دارد که به این شرح است:

    "در ماه نیسانو، کورش، شاه پارس، سربازانش را فراخواند و در زیر شهر آربِلا از دجله گذشت. در ماه آجارو او به رویارویی کشور لو (...) شتافت و شاهش را کشت، اموالش را برگرفت، و پادگانی از سربازانش را در آنجا مستقر کرد. پس از آن، پادگانش به همراه شاهشان در آنجا ماندند."

    در مورد نام کشوری که به این ترتیب ناقص ثبت شده است، چند نظر وجود دارد. گروهی، به سرراست­ترین تعبیر، این واژه را لودیه خوانده­اند. این تعبیر از چند نظر ایراد دارد. نخست آن که تاریخ فتح لودیه را یک سال زودتر از آنچه که سایر منابع ذکر کرده­اند، قرار می­دهد، و دوم آن که نبرد کوروش و کرسوس را بر خلاف آنچه در سایر منابع آمده، به جنگی تهاجمی تبدیل می­کند که در جریان آن کوروش حمله را شروع کرده است.

    به همین دلایل، بیشتر مورخان امروزه این واژه را لودیه نمی­خوانند. مالووان آن را به صورت لوکیه خوانده است. این تعبیر مناسبی است. چون لوکیه منطقه­ای مهم بوده و بعید نیست که در این سال به دست کوروش افتاده باشد. اما مشکل در اینجاست که کوروش نمی­توانسته بدون گذر از خاک لودیه به لوکیه حمله کند. هینتس در این میان، برداشتی جسورانه­تر کرده است و عبارت صدمه دیده را به جای "لو"، "سو" خوانده است و آن را بخش اول نامی "سوهی" می­داند که شهری در میانه­ی فرات بوده است. اما ایراد این تعبیر آن است که این منطقه در سال­های مورد بحث ما در آشوب غوطه­ور بوده و شاهی بر آن حکومت نمی­کرده است. از این رو حمله به آن در شرایطی که حلب و حران هنوز در اختیار بابلی­ها قرار داشتند، کاری ساده و بی­دلیل بوده که ارزش ثبت در سالنامه­های بابلی را نداشته است[5].

    به هر صورت، هریک از دو تعبیر بالا را که بپذیریم، آشکار است که کوروش پس از فتح ماد آرام نگرفته بوده و به دخالت در سرزمین­های همسایه­اش می­پرداخت. به گمان من، خواندن عبارت حذف شده به عنوان لودیه و سوهی نادرست است. مفهومی اصلی این عبارت هرچه که باشد، نشانگر آن است که کوروش به محض استیلا بر قلمرو ماد، به دست­اندازی بر سرزمین­های همسایه­اش روی آورد، و بعید نیست که همین دست­اندازی­ها باعث شده باشد کرسوس احساس خطر کند. بعید هم نیست که این حمله­های کوچک با هدفِ تحریک کرسوس و کشاندنش به جنگی ناسنجیده طراحی شده باشد.

    در هر حال، کرسوس ارتشی بزرگ را بسیج کرد و در سال 547 پ.م از رود هالیس گذشت و به قلمرو ماد وارد شد. او نابخردانه به قتل­عام مردم و غارت شهرها پرداخت و به این ترتیب دشمنی مردم محلی را بر انگیخت. در این میان تبلیغات کوروش هم کار خود را کرده بود، چون یکی از مردم شهر افسوس به نام اوروباتِس که نامش به "هوربادِ" فارسی شباهت دارد، به کرسوس خیانت کرد و به ارتش او پیوست. اوروباتس از سوی کرسوس مامور گردآوری مالیات جنگی از شهرهای پلوپونسوس بود و احتمالا با پول­هایی که جمع کرده بود، به اردوی کوروش پیوست[6].

    کوروش این بار از حمله­ی زودهنگام آستیاگ درس گرفته بود و برای این نبرد آمادگی داشت. یکی از دلایل این آمادگی آن که از ترکیب نیروهای لودیایی خبر داشت و می­دانست که ستون فقرات آن را سواره نظام تشکیل می­دهند. این سواره نظام از بقایای قبیله­ی ایرانی "اسپرده" تشکیل می­شدند که سوارکاران نیرومندی داشتند و در اواخر قرن هشتم پ.م به لودیه کوچیده بودند. اسپرده­ها در این تاریخ با مردم محلی متحد شده و حمله­ی وحشتناک کیمری­ها را دفع کرده بودند. از آن پس، قبیله­ی اسپرده به عنوان بخشی گرامی از کشور لودیا در آمده بود و مردم لودیه نام پایتخت­شان را به افتخار ایشان اسپرده (سارد) گذاشته بودند[7]. کوروش برای مقابله با ایشان از شترهای باختری استفاده کرد و فوجی از شترسواران را در برابر سواره نظام لودیایی فرستاد. به روایت هرودوت، کوروش از نزدیکانش شنیده بود که بوی شتر، اسب را می­ترساند و به این ترتیب ورود این فوج به میدان باعث شد اسب­های لودیایی رم کنند و از هنگامه خارج شوند[8].

    کوروش با این تمهیدات، نیرویی بزرگتر از قوای لودیایی[9] را بسیج کرد و در جلگه­ی پتریا در کاپادوکیه (بغازکوی امروزین) به مقابله با دشمن شتافت. نبرد سهمگینی درگرفت که به نتیجه­ای قطعی منتهی نشد. اما با توجه به داستان­هایی که در مورد منهدم شدن سواره نظام لودیایی روایت شده، چنین می­نماید که پارسیان در این جنگ دست بالا را داشته باشند. چون سپاه کرسوس از پیشروی باز ماند و رو به عقب­نشینی نهاد. زمستان نزدیک بود و کرسوس خردمندانه حساب کرده بود که به صلاحش نیست با فرا رسیدن فصل سرما در سرزمین دشمن زمینگیر شود.

    نیروهای کوروش، اما گویا چندان صدمه ندیده بودند. چون به جای آن که به مهاجمان فرصت فرار بدهد، ایشان را دنبال کرد و در نبردی دیگر شکستی خرد کننده بر ایشان وارد کرد و به کشتار ارتش لودیه پرداخت. کرسوس که از این نبرد آسیب بسیار دیده بود، با گروهی کوچک از نزدیکانش به سارد گریخت و برای شهرهای یونانی و فرعون مصر پیام فرستاد و از ایشان کمک خواست. کوروش، در میان ناباوری لودیایی­ها بلافاصله پس از کرسوس سر رسید و در اردیبهشت 546 پ.م سارد را محاصره کرد. در همین هنگام میلتوس و چند شهر ایونی دیگر طغیان کردند و به پارس­ها پیوستند. کرسوس که در ارگ شهر محاصره شده بود، وقتی از شکست خوردنش اطمینان یافت، به روش کهن شاهان لودیه بر کومه­ای از هیزم نشست و خود را در آتش سوزاند. کوروش، پس از چهارده روز –که زمانی بسیار اندک است- توانست دیوارهای بلند سارد را بشکافد و شهر را تصرف کند[10]. گزارش­هایی در مورد خیانت مردم شهر و این که دروازه­ها را بر روی سپاه ایران گشودند، در دست است، اما این گزارش­ها به قدری جسته و گریخته است که نمی­توانند مورد استناد قرار گیرند.

    8. سقوط سارد، به فاصله­ی چهار سال پس از سقوط ماد، خبری بود که مردم جهان باستان را شگفت­زده کرد. آشکار بود که کوروش انتظار حمله­ی کرسوس را داشته و برنامه­ای برای اسیر کردن و شکست دادنش طراحی کرده و آن را با دقت و موفقیت پیاده کرده بود. کرسوس آشکارا توسط سروش معبد دلفی گول خورده بود، با خیانت صاحب منصبان و مردمش روبرو شده بود، و در مدت چند ماه یکی از پادشاهی­های نیرومند منطقه را با چند قرن قدمت از میان برده بود. حکم ریشخندآمیز سروش آپولون که با این تعبیر درست از آب در می­آمد، برای بسیاری از مردم که از دخالت خدایان ایونی به نفع ایرانیان شگفت­زده بودند، توجیه قانع کننده­ای نبود. کرسوس به آپولون اعتماد کرده بود و به خاطر هواداری سروش وی از کوروش، فریب خورده بود.

    به همین دلیل هم خیلی زود اسطوره­ای در مورد کرسوس پدید آمد. بر مبنای این اسطوره، شاه لودیه در جریان سقوط سارد کشته نشد، بلکه اسیر شد و کوروش به روش مرسوم خود او را نواخت و همچون مشاوری همراه خود نگه داشت و با احترام زیادی با وی برخورد کرد. هرودوت در شرح این قصه تا جایی پیش رفته که فرض می­کند کرسوس تا زمان کمبوجیه هم زنده بوده و از سوء قصد آن شاه هم جان سالم به در برده است. چنین روایتی توسط بسیاری از مورخان پذیرفته شده است[11].

    هرودوت البته داستان کرسوس را با رنگ و لعاب­های دیگری هم آراسته است. مثلا بنابر روایت او، سولونِ حکیم در جریان یکی از سفرهایش با کرسوس دیدار کرد. کرسوس گنج­هایش را به سولون نشان داد و با این امید که نام خود را بشنود، از او پرسید خوشبخت­ترین مردی که تا به حال دیده، کیست؟ سولون پاسخ داد که مردی مستمند اما شادمان را که خانواده­ای خوب داشت و به خوبی و خوشنامی زیست و به تازگی مرده، خوشبخت­ترین انسان می­داند. آنگاه در پاسخ به اعتراض شاه لودیه گفت که هیچ کس تا زمانی که نمرده، سرنوشتی تمام شده ندارد که بتوان درباره­ی خوشبختی­اش اظهار نظر کرد. هرودوت معتقد است که کوروش پس از فتح سارد کرسوس را اسیر کرد و تصمیم گرفت او را بسوزاند. پس هیزمی برافروخت و کرسوس چون آتش را دید، بانگ برداشت و سولون را صدا کرد. کوروش از او ماجرا را پرسید و چون جریان را شنید، کرسوس را بخشید و او را مشاور خود ساخت!

    داستان کرسوسِ بخشوده شده­ای که مشاور کوروش باشد دستمایه­ی مناسبی برای مورخان غرب­مدار و و یونان­پرستان است. در یک داستانِ جالب توجه که به فارسی هم ترجمه شده[12]، کرسوس به مرتبه­ی خردمندی وارسته برکشیده شده که همه­ی نقشه­های نیکوکارانه­ی کوروش از وی سرچشمه می­گرفته است. در این قصه کوروش را همچون شاگردی تصویر کرده­اند که مطیعانه از شاه سالخورده­ی لودیه تعلیم می­گرفته است. این تصویر، هرچند از نظر غربیانی که لودیه را به غلط یونانی، و یونان را به غلط اروپایی، و فرهنگ خود را به غلط ادامه­ی مستقیم فرهنگ یونانی می­دانند، دلپذیر است، اما از نظر تاریخی کاملا نامعقول است.

    این تصویر از چند نظر ایراد دارد. نخست آن که بر مبنای مستندات تاریخی، جعلی است. به جز برخی از منابع یونانی، در هیچ منبع دیگری به زنده ماندن این شاه اشاره­­ای نشده است. در حالی که برخی از متون بابلی، به ویژه سالنامه­ی نبونید، اگر بندهای خاصی از آنها درباره­ی لودیه نوشته شده باشند، به صراحت کشته شدن کرسوس در جریان سقوط سارد را مورد تاکید قرار می­دهند. مردن کرسوس در جریان سقوط سارد و شیوه­ی خودکشی­اش از جنبه­ای دیگر هم کاملا قطعی است. آن هم این که مردم ایونیه و لودیه در همان دوران نقش­هایی از کرسوس در حال خودسوزی را بر بشقاب­ها و سفالینه­های خود نقش می­کرده­اند. یکی از این بشقاب­ها که در ولچی یافت شده است، در حال حاضر در موزه­ی لوور قرار دارد. این بشقاب توسط نقاشی به نام موسون با سبک سفال قرمز کشیده شده، که در 500 پ.م –یعنی یک نسل پس از مرگ کرسوس- این ظرف را تزیین کرده است[13]. بنابراین در خودکشی کرسوس تردیدی وجود ندارد.

    دومین ایراد، به ماهیت داستان مربوط می­شود. البته از دید هواداران سجایای اخلاقی کوروش، خوشایند است که فرض کنیم کوروش در نبرد با تمام کشورهای پیرامونش موفق می­شده شاهان­شان را زنده نگه دارد و همه را هم به مثابه جیره­خوارانی در دربار خویش جای می­داده است. اما واقعیت آن است که چنین چیزی گذشته از زیبا بودنش، در جهان کهن غیرعملی بوده است. شاهان بنابر سنت مرسوم انتظار داشته­اند به محض دستگیر شدن با فجیع­ترین شکنجه­ها کشته شوند و بنابراین هیچ شاهی خطر نمی­کرده و تن به اسارت نمی­داده است. همین دو شاهی که کوروش توانست زنده دستگیر کند –آستیاگ و نبونید- شاهکارهایی در تاریخ جنگ دوران کهن بودند. چون شاهان بزرگی مانند فرمانروایان ماد و بابل و لودیه با امیرهای دست نشانده­ای که آشوری­ها هر از چندگاهی به اسارت می­گرفتند، تفاوت داشتند و معمولا آنقدر می­جنگیدند تا کشته شوند، یا در شرایط بحرانی خودکشی می­کرده­اند.

    ایراد دیگر، آن است که مشورت خواستن کوروشِ زیرک که تله­ای چنین پیچیده را طراحی و اجرا کرده، از شاهی خوش باور و طمعکار که با سودای غیبگویی معبدی گام به دام پارسیان نهاده، نامعقول می­نماید. شاید اگر می­گفتند کرسوس به جایی تبعید شده و به آسودگی تا دوران پیری زیسته، پذیرفتنی جلوه می­کرد. اما این که چنین آدمی –و نه آستیاگِ خردمندتر که نزدیک بود کوروش را شکست دهد- همواره در کنار شاه باشد و به او مشورت دهد، بیشتر به نوعی خودستایی ایونی شباهت دارد تا داستانی تاریخی.

    کوروش، بعد از فتح سارد خرابی­ها را ترمیم کرد و نظم را در قلمرو سارد برقرار نمود. به روایت هرودوت، کوروش با مردم میلتوس پیمانی منعقد کرد و به ایشان همه­ی حقوقی را که در زمان کرسوس داشتند، عطا کرد. سایر دولت­شهرها هم که مهربانی­اش را دیدند، پیک­های فرستادند و خواستند با او پیمان­هایی مشابه ببندند. اما کوروش گفت که این لطف به دلیل هواداری میلتوس از پارسی­ها بوده و شامل حال شهرهایی که به کرسوس وفادار مانده بودند، نمی­شود. کوروش از آنها خواست تا بدون قید و شرط تسلیم قوای ایرانی شوند، و به همین دلیل هم شهرهای یاد شده شروع کردند به ساختن استحکاماتی تا در برابر پارسی­ها مقاومت کنند[14].

    این داستان هرودوت هم ایرادهایی دارد. کوروش قاعدتا با فتح سارد، کل قلمرو لودیه را به کشور خود ضمیمه کرده است، و دولتشهرهای ایونی که مناطقی پراکنده و کوچک بوده­اند، در این میان نیروی مهمی محسوب نمی­شدند که کوروش بخواهد با ایشان پیمانی منعقد کند. اصل ماجرا احتمالا به این شکل بوده که کوروش در مقام سپاس از شهرهایی که در هنگام حمله­اش به سارد از او پشتیبانی کرده بودند، امتیازهایی را برایشان در نظر گرفته بوده است. این امتیازات بایستی در رده­ی بخشش­های مالیاتی بوده باشند. جریان ساخت استحکامات در شهرهای ایونی، احتمالا مربوط به شورش شهرهای ایونی می­شود که چند سال بعد رخ داد و هرودوت احتمالا آن را با رخدادهای سال­های اول سلطه­ی کوروش بر لودیه اشتباه گرفته است.

    هرودوت در همین جا به داستان دیگری هم اشاره می­کند که در اصل برای تحقیر اسپارت­ها ساخته شده که در آن زمان دشمن آتنی­هایی بودند که هرودوت را برای نوشتن تاریخش اجیر کرده بودند. این داستان آن است که وقتی دولت­شهرهای ایونی دست به ساخت استحکامات زدند و تصمیم گرفتند در برابر پارس­ها مقاومت کنند، نمایندگانی از کشور اسپارت نزد کوروش رفتند و او را از حمله این شهرها برحذر داشتند. آنگاه کوروش که نمی­دانست لاکدمونیا –سرزمین اسپارت­ها- کجاست، در این مورد پرسش­هایی کرد و بعد گفت: "مردمی که در میدان­های شهرشان جمع می­شوند و برای فریب یکدیگر به هم دروغ می­گویند بهتر است به کار خود سرگرم باشند و در این موضوع­ها دخالت نکنند. و بعد هم اسپارتی­ها را از دربار خود راند[15]."

    این داستان هم به نظر نادرست می­رسد. اسپارتی­ها در آن زمان، و تا قرنی بعد که دوران نبردهای پلوپونسوس فرار رسید و اهالی لاکدمونیا با پول ایران در برابر آتن موضع گرفتند، جاه­طلبی ارضی چندانی نداشتند و حتی وقتی دولت­شهرهای همسایه­شان در جریان نبردهای عصر خشایارشا مورد حمله قرار می­گرفتند، بسیار به کندی و با بی­میلی واکنش نشان می­دادند. در نتیجه گسیل کردن سفیرانی برای دفاع از شهرهایی ایونی که کاملا دور از دسترس و حتی دامنه­ی شناخت اسپارتی­ها محسوب می­شدند، کاری عجیب است. مکالمه­ی کوروش و این سفیران هم آشکارا برای تحقیر اسپارتی ها طراحی شده و به نظرم کل ماجرا قصه­ای بوده که هرودوت برای خراب کردن سابقه­ی اسپارتی­های دشمنِ آتن سرهم کرده است. کوروش در آن زمان در یونان به عنوان تجلی شاه عادل و خردمند اعتبار داشته و گذاشتن چنین حرف­هایی در دهان او می­توانسته ارزش اسپارتی­ها را زیر سوال ببرد.
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  16. کاربر مقابل از armin khatar عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #9
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    آنگاه به دنبال خیانت صاحب منصبی کوروش گماشته بود، شورش دولت­شهرهای ایونی آغاز شد. این شورش بر خلاف آنچه که هرودوت روایت کرده، پس از این که کوروش این منطقه را ترک کرد، آغاز شد، و رهبرش هم مردی لودیایی به نام پاکتواس بود که از سوی کوروش برای ساماندهی به عشایر ساکن در لودیه برگزیده شده بود. پاکتواس از خزانه­ی سارد مبالغی دزدید و شورشی برانگیخت و به دولتشهرهای دورافتاده­ی ایونیه گریخت. دامنه­ی این شورشها چندان زیاد نبود، در حدی که تبار (تابالوس) پارسی که شهربان سارد بود توانست به کمک پادگان محلی­اش سارد را حفظ کند. اما این نیرو برای سرکوب شهرهای دورافتاده­تر کافی نبود. در نتیجه کوروش هارپاگ مادی و بعدتر مازَر مادی برای سرکوب دولت­شهرهایی که هنوز مطیع نشده بودند به لودیه فرستاد.

    از روایت هرودوت بر می­آید که ایرانیان در این زمان با فنون قلعه­گیری و محاصره به خوبی آشنا بوده­اند. بقایای سنگ­های منجنیقی که از این دوران در شهرهای یاد شده به دست آمده، نشان می­دهد که پارسیان یا مادها بودند که برای نخستین بار این وسیله را اختراع کردند و فنون محاصره و گشودن شهرهای محصور را ابداع نمودند. به روایت هرودوت، مازَر هریک از شهرهای شورشی را در یک روز فتح می­کرد. این از سویی به ناتوانی شهرها برای دفاع از خودشان، و از سوی دیگر بر پیشرفته بودن فنون قلعه­گیری ایرانیان دلالت دارد. سقوط سارد در چهارده روز را هم می­توان نشانه­ی دیگری از همین پیشرفت فنی دانست.

    دامنه­ی شورش شهرهای ایونی اندک بوده است، و شهرهایی که در میان دوراهی وفاداری یا شورش مردد بوده­اند، به سادگی توسط غیبگویان معابدی که هوادار ایران بودند، به ترک مقاومت وادار می­شدند. سرنوشت پاکتواس که به سودای تصاحب اموال دزدیده شده طغیان را ایجاد کرده و خود گریخته بود، به خوبی نقش این معابد و دامنه­ی شورش را نشان می­دهد. او پس از شکست از نیروهای مازر، به شهر کومه گریخت. در آنجا سروش معبد برانخیدی –که در نزدیکی میلتوس قرار داشت- مردم شهر را تشویق کرد که او را به پارس­ها تحویل دهند. به این ترتیب مردم کومه او را از شهرشان راندند. پس پاکتواس به خیوس گریخت. در خیوس، مردم او را به زور از معبد آتنا پولیوخوس که در آن بست نشسته بود، بیرون کشیدند و به مازر مادی تسلیمش کردند. مازر هم او را به سارد فرستاد و در آنجا به فرمان هارپاگ اعدام شد.

    هارپاک، به روایت دیودور پس از مرگ مازر به مقام رهبری نیروهای ایرانی در آسیای صغیر دست یافت[16] و با همراهی دو سردار به نام­های ویشتاسپ و آروسیوس (آرش؟) کار فتح شهرهای سرکش را ادامه داد[17]. بعد از آن به تصاحب سرزمین­های بیشتری پرداخت و در مدت چهار سال پرینه و جلگه­ی مئاندر را در بیرون از قلمرو لودیه فتح کرد و شهر ماگنسیا را که به سختی مقاومت می­کرد، با خشونت گشود[18]. به دنبال پیشروی سریع او، مردم شهر فوکایا که هراسان شده بودند از سرزمین­شان گریختند. اما هارپاگ به ایشان پیام داد که نترسند و به شهرشان بازگردند. به این ترتیب نیمی از مردم این شهر بار دیگر در زادگاهشان مقیم شدند و بقیه­شان که به دعوت مردم سیسیل به آنجا رفته بودند، نخست میزبانان­شان را غارت کردند و بعد به دزدان دریایی مخوفی تبدیل شدند. به دنبال این نبردهای محلی، تئوس و همه­ی جزایر دریای اژه بدون مقاومت تسلیم پارس­ها شدند و شهرهای دوری نیز به رسم پارس­ها برایشان آب و خاک فرستادند و به امپراتوری هخامنشی پیوستند. مردم کاریه نیز چنین کردند و بدون نبرد تسلیم شدند[19]. تنها مقاومت­ها در شهر کنیدوس رخ داد. مردم این شهر کوشیدند با ویران کردن باریکه­ای از خشکی که شهرشان را به خشکی متصل می­کرد، راه را بر مهاجمان ایرانی ببندند، اما در این کار ناکام شدند، ایشان به همراه پداسیان که مقاومتی کوتاه مدت از خود نشان دادند، شکست خوردند و مطیع گشتند.

    تنها جنگ خشونت­بار واقعی در شهر کسانتوس رخ داد که پایتخت سرزمین آرنا در لیکیه بود. مردم این سرزمین، نژادی قفقازی و رسومی مادرسالارانه داشتند و به نقش برجسته­شان در نبردهای اساطیری تروا افتخار می­کردند. بر مبنای اساطیر همری، گلاوکس و سارپِدون که سرداران این سرزمین بودند، در زمان حمله­ی آگاممنون در کنار مردم تروا با یونانیان جنگیده بودند. ایشان حتی یک بار به مرزهای مصر هم دستبرد زده بودند و مردمی جنگاور بودند که کرسوس هم نتوانسته بود مطیع­شان کند. ایرانیان پس از درهم شکستن مقاومت مردم محلی، شهر کسانتوس را محاصره کردند. روایت کرده­اند که مدافعان پس از آتش زدن همه­ی اموال خود و به قتل رساندن زنان و فرزندانشان، آنقدر به جنگ ادامه دادند تا جملگی کشته شدند[20]. این مهمترین مقاومتی بود که در منطقه­ی غربی امپراتوری در برابر سپاه ایران رخ نمود، و چنان که دیدیم، به مردمی قفقازی و آسیایی -و نه یونانی- ارتباط می­یافت که خارج از قلمرو لودیه هم قرار داشتند.

    به این ترتیب، در زمان کوروش، ایونیه و سارد به عنوان بخشی از قلمرو ایران به امپراتوری پیوست. از نظر سیاسی، فتح لودیه از چند نظر اهمیت داشت. نخست آن که گذشته از ماد و ایران شرقی، که مردمی ایرانی­نژاد و ایرانی­زبان را در بر می­گرفت، اولین بخش از جهان خارج از ایران زمین بود که توسط کوروش فتح می­شد. علاوه بر این، لودیه و ایونیه قلب تمدن و فرهنگ یونانی هم محسوب می­شدند. تمدنی که البته نمی­توانست ادعای رقابت با تمدن­های کهنی مانند عیلام و بابل و مصر را داشته باشد، ولی به هر صورت در آن زمان در حد رقیبی برای فنیقیان مطرح بود و دوران شکوفایی خود را طی می­کرد.

    کوروش پس از تصرف شهرهای شورشی، به جای آن که شبیه به پیشینیانش عمل کند و به رفتارهای تنبیهی و قتل و غارت مردم بپردازد، دستور داد تا در سارد که پایتخت لودیه و مرکز جمعیتی ناحیه­ی شورشی بود، تفریح­گاه­ها و باغ­های زیبایی بسازند و نوازندگان و رقاصان بسیاری را به آنجا بفرستند. به این ترتیب مردم لودیه آموختند تا به جای شورش بر پارسها، دعوت ایشان را به شادخواری بپذیرند. این کار کوروش به قدری در جهان باستان غریب بود، و آوازه­ی تفریح­گاه­های او به قدری دهان به دهان گشت، که بازتاب­هایش هنوز هم دیده می­شود. واژگانی مانند ludicrous در انگلیسی و ludique در فرانسه و لوده­گری و لودِگی در فارسی –که همگی خنده­دار و مضحک معنا می­دهند،- از نام لودیه مشتق شده­اند.

    هرودوت این سیاست کوروش را بسیار نکوهش می­کند و معتقد است که برنامه­ی کوروش برای شادمانی مردم لودیه باعث شد تا اهالی این منطقه به عیش و نوش خو کنند و مردانگی و جنگاوری سابق­شان را از دست بدهند[21]. در واقع چنین به نظر می­رسد که آنچه هرودوت مردانگی و جنگاوری دانسته، همان میل به غارت شهرهای همسایه و دزدی دریایی بوده باشد. چون این رفتارها بود که با مطیع شدن اهالی لودیه از میانشان رخت بر بست و به جای آن پیروی از قانون عمومی حاکم بر شاهنشاهی جایگزینش شد. اما ارتش لودیه و مردانش توانایی رزمی خویش را از دست ندادند، چون تا پایان عمر دودمان هخامنشی با موفقیت در برابر ایلغارهای دزدان دریایی یونانی ایستادگی کردند و حتی وقتی اسکندر به این منطقه حمله کرد هم وفاداری خود را به شاهان پارسی حفظ نمودند.



    10. در بهار 546 پ.م کوروش صاحب سه قلمرو بزرگ و نیرومند شده بود. تا این لحظه، تنها هفت سال پس از آغاز حرکت کوروش، ایلام و ماد و لودیه با هم متحد شده بودند و زیر سیطره­ی پارس­ها قرار داشتند. اما در همین مقطع، مردم باکتریا (بلخ) و ایران شرقی شورش کردند و کوروش ناچار شد برای سامان دادن به وضع آن منطقه سارد را ترک کند. هرودوت، از دشمنی بابل، مصر، سکاها و بلخی­ها سخن می­گوید[22]. اما روشن است که اصل ماجرا شورش بلخ بوده است. یوستینوس در این مورد دقیق­تر است و از شورش مردم بلخ، پارت، گرگان، و قبایل سکا سخن می­گوید[23].

    تمام منابع در این نکته توافق دارند که بلافاصله پس از فتح سارد، کوروش به سمت ایران شرقی حمله کرد. این حمله، از نظر زمانی کمی عجیب به نظر می­رسد. چون کوروش قاعدتا پس از دو نبرد سنگینی که پشت سر هم در ماد و لودیه کرده، می­بایست کمی استراحت کند و به تقویت نیروهایش بپردازد. اما کوروش چنین نکرد و به سمت شرق یورش برد. انگیزه­ی این کار باید طغیان در شهرهایی بوده باشد که تا پیش از آن مطیع وی محسوب می­شدند.

    یوستینوس هنگامی که ماجرای لشکرکشی کوروش به بلخ و ایران شرقی را شرح می­دهد، به صراحت تاکید می­کند که این مناطق خراج­گزار شاهان ماد بودند و بنابراین به دنبال سقوط مادها بخشی از قلمرو کوروش محسوب می­شدند[24]. آریان هم در تاریخ خود به این نکته توجه کرده است که مادها از آذربایجان تا دره­ی سند را در اختیار خود داشتند و به این ترتیب بلخ و هرات مطیع­شان محسوب می­شدند. هرودوت هم در جایی دیگر می­گوید که کشورهای زرنگ، گرگان، و پارت در ابتدا به خوارزم تعلق داشتند ولی در زمان چیرگی کوروش بر مادها مطیع پارس­ها شدند[25]. کتسیاس هم بر این امر که این استانها جزئی از پادشاهی ماد بودند تاکید دارد، و شواهد نشان می­دهد که نامهای این مناطق نیز از دیوانسالاری جغرافیایی مادها (درنگیانا، باختریش، و زرنکا) وامگیری شده­اند[26]. از نظر نظامی هم، جاده­های بزرگ و همواری که از اکباتان به ری (راگای کهن) و از آنجا به پارت و ایران شرقی می­رفت، مسیر تجاری شناخته شده و مهمی بود که از راه اکباتان به جنوب (به سمت میانرودان) و به غرب (به سوی لودیه) در دسترس­تر و برای لشکرکشی مناسبتر بود. بنابراین معقول است که مسیر اصلی گسترش مادها را به سمت شرق بدانیم.

    به این ترتیب می­توان فرض کرد که کوروش با تصرف اکباتان، بر قلمرو وسیعی دست یافته بود که تا ایران شرقی ادامه داشت و منطقه­ی خوارزم و افغانستان و سیستان کنونی را هم در بر می­گرفت.

    احتمالا این مناطق در بهار 546 پ.م که کوروش تا مناطق دوردست آسیای صغیر پیش رفته بود، فرصت را برای سرکشی مناسب دیدند و شورش کردند.

    کوروش در برابر این شورش به سرعت واکنش نشان داد، و موفق شد در زمانی کوتاه شورشها را سرکوب کند. در مورد ریزه­کاریهای جنگ­های او در ایران شرقی اطلاعاتی بسیار اندک در دست داریم. می­دانیم که پادشاهی بلخ خیلی زود تسلیم او شد و از آن به بعد تا مدتها در برابر شاهان هخامنشی آرام باقی ماند، و مهمترین سرکشی­اش را در زمان اسکندر ظاهر کرد، که تازه در آن هنگام هم شهربانش با عنوان اردشیر چهارم تاجگذاری کرد و کوشید نظام هخامنشی را از نو احیا کند. همچنین از روایت­های مربوط به مرگ کوروش چنین بر می­آید که شاه پارسی در شرق ایران روابط دوستانه­ای با شاه سکاها برقرار کرده بود، چون بعدها در جریان نبردی که می­گویند به محاصره و کشته شدنش انجامید، سکاها به یاری­اش می­شتابند. به نظر می رسد شهرت و محبوبیت کوروش در خارج از مرزهای فتح شده توسط مادها هم گسترش می­یافته است، چون دیودور از این که مردم آریاسپه – در بالادست رود هیرمند در سیستان- به سپاهیان کوروش یاری رساندند و برایشان آب و غذا بردند، حکایت می­کند، و می­گوید کوروش از آن پس ایشان را نیکوکار نامید و پس از تکمیل کار فتح ایران زمین گرامی­شان داشت.

    با این همه، برگشتن کوروش به سمت شرق بی­تردید مقاومت مردم محلی را برانگیخته است. کوان که تا این هنگام به صورت امیرنشین­های کوچکی در خوارزم و ایران شرقی قدرت داشتند، در این تاریخ منقرض شدند و قلمروهایشان در قالب شهربانی­های بزرگ هخامنشی در هم ادغام شد. کوروش به بازپس­گیری سرزمین­های زرنگ و خوارزم و بلخ که مطیع مادها بودند بسنده نکرد، بلکه مسیر خود را ادامه داد و کوشید تا کل بخش­های شرقی ایران زمین را فتح کند. او از دو جهت قلمرو خود را گسترش داد و به مرزهای ایران زمین دست یافت. از یک سو، در خوارزم پیشروی کرد و تمام بخش­های کشاورزنشین آسیای میانه را تسخیر کرد و در مرز میان قبایل ایرانی یکجانشین و رمه دار، زنجیره­ای از هفت شهر مرزی و دژهای نگهبانی را در کرانه­ی سیردریا بنا نهاد و نامشان را کورا (شهر کوروش) نهاد. نام اصلی این شهرها "کوروش کتهَه" بوده است که ثبتِ واژه­ی آشنای کوروش کده در پارسی باستان است. یونانیان این واژه را به صورت "کورس کتها" ثبت کردند. این شهرها بعدها در غرب بنا بر ثبت یونانی دیگرشان با نام سیروپولیس[27] شهرت یافته­اند. امروز مشهورترین این شهرها، گنجه است.

    مسیر دیگر پیشروی کوروش، به سمت جنوب شرقی بود. او آراخوزیا (بلوچستان) و رخج را گشود و گَندارا (قندهار) و تَتَه گوشی (دره­ی هیرمند) را به شاهنشاهی خود ملحق کرد. پلینی ماجرای نبرد کوروش با مردم شهر کاپیسا در دشت "کوه دامن" را شرح می­دهد که در منطقه­ی بگرام در شمال کابل قرار داشت. به زعم او، کوروش در گشودن این شهر کامیاب ­شد، اما وقتی وارد شهر شد دریافت که آن منطقه به دلیل مقاومت شدید ساکنانش ویران شده است. برخی از مورخان این شهر را با کاپیشاکانیش که منطقه­ای در آراخوزیا بوده و نامش در نبشته­ی بیستون هم آمده، یکی گرفته­اند. این بدان معناست که کوروش در این زمان تا فراسوی افغانستان پیش رفته و به هندوکوش و مرزهای میان قلمرو میانی و قلمرو خاوری دست یافته است.

    روایت­های یونانی، بر این نکته که کوروش تا هندوستان پیش رفت تاکید زیادی دارند. با این وجود تقریبا مسلم است که کوروش تسلط پایداری بر دره­ی سند نداشت. احتمال زیادی دارد که کوروش در جریان لشکرکشی­اش به ایران شرقی، تا دره­ی سند و پنجاب که ادامه­ی طبیعی بلوچستان است پیش رفته باشد و به این ترتیب به گوشه­ی جنوب شرقی ایران زمین دست یافته باشد. با این وجود، تثبیت چیرگی ایرانیان بر این نقطه احتمالا به دوران زمامداری پسرش کمبوجیه و جانشین او داریوش مربوط می­شود.

    کوروش، پس از تکمیل فتح ایران شرقی، به پایتخت­های خود بازگشت و برای مدت شش سال آرام گرفت
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  18. #10
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    در اواخر دهه­ی 540 پ.م، وضعیت کوروش بدین قرار بود: او نخستین پادشاهی بود که توانسته بود گستره­ای به وسعت کل ایران زمین را فتح کند. او تمام فلات ایران و حاشیه­ی آن - که از نظر فرهنگی و جمعیتی توسط ایرانیان اشغال شده بود و بنابراین بخشی از ایران زمین بود،- را تا این زمان فتح کرده بود. مرزهای شرقی ایران زمین در شمال به دشت­های گشوده­ی آسیای میانه ختم می­شد. قلمرو کوروش در جنوب این مرز، منطقه­ی کشاورزنشین خوارزم و سغد و مرو را در بر می­گرفت، که امروز با تاجیکستان و ترکمنستان و بخشهایی از قزاقستان منطبق است. مرزهای شرقی ایران زمین، رشته کوه­های بلند هندوکوش است که قلمرو میانی و خاوری را هم از یکدیگر جدا می­کند و مردمی با نژادها و زبانهای متفاوت در دو سوی آن زندگی می­کنند. در زمان مورد نظر ما، نیمه­ی شرقی این منطقه توسط مردم دراویدی و زردپوست اشغال شده بود، در حالی که بخش­های غربی­اش را قبایل ایرانی نژاد در اختیار داشتند و این همان بخشی بود که به قلمرو کوروش پیوست. در جنوب شرقی، ایران زمین به سرزمینهای پست شمال دره­ی سند و قلمرو پنجاب محدود می­شد، که اینها هم احتمالا به طور صوری تابعیت کوروش را پذیرفته بودند، بی آن که توسط پادگان­های پارسی تسخیر شوند.

    نیمه­ی غربی ایران زمین، بخشی بود که کوروش ابتدا به فتحش همت گمارده بود. منطقه­ی ایران مرکزی و ایلام که خاستگاه قدرتش محسوب می­شد، و مناطق آذربایجان و کردستان و ری را هم که به دنبال الحاق کشور ماد به قلمروش به دست آورده بود. سرزمین قفقاز که کشورهای گرجستان و آذربایجان و ارمنستان امروزین را شامل می­شود، هویت نژادی قفقازی خود را حفظ کرده بود، اما سه قرن بود که با موجی از آریایی­های مهاجر در آمیخته بود و از نظر فرهنگی ایرانی محسوب می­شد. این بخش هم به دنبال سقوط ماد به قلمرو او پیوسته بود. در 540 پ.م، تنها بخشی از ایران زمین که از دایره­ی نفوذ کوروش خارج بود، جنوب میانرودان و قلمرو سلطنت نبونید بابلی بود. به ازای آن، کوروش مرزهای کشور خود را از شمال گسترش داده بود و آسیای صغیر را تا مرزهای اروپای شرقی تصرف کرده بود.

    کوروش نیمه­ی دوم دهه­ی 540 پ.م را به آرامش گذراند. با توجه به پیروزی­های برق­آسایی که در لودیه و در میان مردمی غیرایرانی به دست آورده بود، بعید به نظر می­رسد لشکرکشی به ایران شرقی و گشودن کشورهای سرکش این ناحیه بیش از یکی دو سال از وقت او را گرفته باشد. به این ترتیب چنین می­نماید که کوروش پنج یا شش سال در نیمه­ی دوم این دهه فرصت داشت تا به تجدید سازمان قلمرو خود بپردازد، و بنیادهای قدرت سیاسی خود را بر سرزمین­های پهناور فتح شده استوار سازد.

    قدرتی که کوروش در فاصله­ی سالهای 553-545 پ.م بنا نهاد، از نظر عظمت، سرعتِ شکل­گیری، و تداوم، در تاریخ جهان بی­نظیر است. در تاریخ قلمروهای با گستره­ی مشابه را می­بینیم که در مدتی نزدیک به فتوحات کوروش تسخیر شده باشند، اما در تمام این موارد، قلمرو تسخیر شده به واحد سیاسی یکپارچه­ای تبدیل نشده و پس از مرگ فاتحش دچار فروپاشی می­شد. قلمرو فتح شده توسط آتیلا، چنگیز، هیتلر، و ناپلئون از نظر گستره و سرعت فتوحات به مورد کوروش شبیه بودند، ولی تمام آنها دوامی کمتر از عمر یک انسان عادی داشتند. نکته­ی تکان دهنده در مورد کشور نو بنیادِ غول­پیکری که کوروش بنیان نهاد، وفاداری اتباعش به او بود، به شکلی که پس از تسخیر سرزمین­های یاد شده، در عمل اثری از شورش­های پردامنه و موثر در آنها نمی­بینیم. این وفاداری به شاهنشاه پارسی امری است که تا دو و نیم قرن بعد و پایان عمر دودمان هخامنشیان تداوم می­یابد. کوروش با رام کردن ایران مرکزی و شرقی، توانست به جمعیت بزرگی از ایرانیان دست یابد که در قالب قبیله­هایی جنگاور و نیرومند سازمان یافته بودند، و با این وجود به زندگی کشاورزانه روی آورده بودند. به این ترتیب از سویی می­توانستند ستون فقرات ارتش کوروش را استوار سازند، و از سوی دیگر خودشان کوچگرد نبودند و بنابراین تهدیدی برای مراکز شهری محسوب نمی­شدند.

    ظهور چنین قدرتی البته نمی­توانست از دید سایر پادشاهی­های قلمرو میانی دور بماند. در 540 پ.م، از پادشاهی­های کهنی که قلمرو نویسای میانی را در اختیار داشتند، تنها بابل و مصر باقی مانده بودند. ایرانیان در دو گام پیاپی، در مدت صد سال نقشه­ی سیاسی جهان باستان را کاملا دگرگون کرده بودند. در گام نخست، ایران شرقی زیر نفوذ بلخ به اتحاد سستی دست یافته بود، و مادها پادشاهی­های کهن اورارتو و مانا و آشور را تسخیر کرده بودند. در گام بعدی، پارسیان نوآمده با فتح ایلام و ماد، و لیدی و ایران شرقی، تمام این مجموعه را در یک واحد سیاسی عظیم متشکل ساخته بودند. آنگاه، نوبت به فتح نقاط باقی مانده از جهانِ شناخته شده­ی آن روزگار فرا رسید.



    12. منابع ما در مورد جنگ­های کوروش با بابل چند رده­ی اصلی را در بر می­گیرند. نخست، منابع رسمی بابلی است که قابل اعتمادترین مرجع محسوب می­شوند، چون ماجرای نبرد را از دید دشمنان کوروش و در همان زمانِ رخ دادن­شان شرح می­دهند. دوم، منابع به جا مانده از خود کوروش است، که مهم­ترینشان نبشته­ی حقوق بشر است. سوم، روایت یونانیان، و چهارم روایت یهودیان از این نبرد است.

    متون بابلی در مورد سقوط نبونید، چند متن اصلی را در بر می­گیرد: سالنامه­ی نبونید که روایت رسمی حکومت بابل از رخدادهای این دوران است، و مدح نامه­ای که پس از سقوط بابل توسط بابلی­ها برای کوروش سروده شده است.

    بر مبنای سالنامه، بابل در زمان نبونید وضعیتی آشفته داشته است. در شانزدهم مهرماه 522 پ.م نبوکدنصر، آخرین شاه بزرگ بابلی درگذشت و سلطنت را به "امل مردوک" سپرد که از نبوغ و درایت وی بهره­ای نداشت. او پس از کمتر از دو سال در 23 مرداد 560 پ.م کشته شد و کاهنان و سرداران بزرگ بابلی دست به یکی کردند و سرداری لایق به نام "نرگال شیر اوسور" را که از خانواده­ای پست برخاسته بود اما داماد شاه بود، به سلطنت برگزیدند. این شاه جدید، در مدت کوتاه زمامداری­اش امیدهای بسیاری را برانگیخت، اما در دوم خرداد 566 پ.م ناگهان درگذشت و قدرت را برای گروهی از دشمنان فتنه­جو که با هم بر سر تاج وتخت می­جنگیدند، وا نهاد. "لاباشی مردوک" که شاه بعدی بود، ده ماه بعد در دوازدهم فروردین 555 پ.م کشته شد، و پس از آن نوبت به مردی رسید که "نبونَعید" نام داشت، یعنی "بزرگ داشته شده توسط ایزدِ نبو". امروزه کوتاه شده­ی نامش –نبونید- رواج بیشتری دارد و ما نیز در اینجا همان را به کار خواهیم گرفت.

    نبونید، غاصب تاج و تخت بابل محسوب می­شد، چون با خاندان سلطنتی بابل پیوندی نداشت. او رئیس یکی از قبایل کلدانی بود و پیوندهایی نزدیک با کیشِ پرستش خدای ماه در حران داشت. برمبنای کتیبه­ی بابلی "پیشگویی دودمانی"، نبونید موسس دودمانی بود که خاستگاهش شهر حران بود و نیاکانش همه از کاهنان معبد خدای ماه، موسوم به "اَهول­هول" بودند[28]. مادرش کاهن معبد اهول­هول بود و تا زمان مرگش در 104 سالگی صادقانه به سین خدمت کرده بود. خود نبونید، تازه در شصت سالگی تاج­گذاری کرد و تا حدود هشتاد سالگی قدرت را در سرزمین بابل در دست داشت. او زندگی­اش را وقف گسترش دین پرستش ماه کرده بود. او برای مدتی به نسبت طولانی (از 556 تا 538 پ.م) بر بابل فرمان راند و شاهی فعال و نیرومند بود. نبونید به باستان­شناسی و حفاری در ویرانه­های معابد قدیمی و کاوش در شهرهای متروکه علاقه­ی زیادی داشت.

    تلاش پرشور وی برای گسترش آیین سین، به مثابه کفر و توهین به خدایان محلی میانرودان تلقی می­شد. چنین به نظر می­رسد که علاقه­های غیرعادی این شاه سالخورده در خانواده­اش هم موروثی بوده باشد. چون وقتی باستان­شناسان کاخ دخترش را از زیر خاک بیرون آوردند، از مشاهده­ی مجموعه­ای از کتیبه­ها و اشیایی که به دوران­های تاریخی بسیار متفاوت تعلق داشتند و همه در یک اتاق چیده شده بودند، حیرت کردند. شواهد نشان می­دهد که این دختر که "بعَل شلتی نَز" نام داشته، و خودش هم کاهن معبد سین بوده، مانند پدرش دلبسته­ی گردآوری اشیای باستانی بوده و در کاخ خود مجموعه­ای از آنها را نگهداری می­کرده است[29].

    رفتارهای نبونید، به شاهان کلاسیک میانرودان شباهتی ندارد. تقریبا تمام جنگ­های او با موفقیت همراه بوده، و به تثبیت مرزهای این کشور انجامیده است. او نفوذ خود را بر سوریه و ورارود تثبیت کرد و تلاش زیادی کرد تا عربستان را فتح کند. او در سال سوم سلطنتش بر پادشاهی اِدوم غلبه کرد، که راه اصلی بابل به خلیج عقبه را در اختیار داشت. دست اندازی دیگر بابل، به فتح حران در جریان جنگهای مادها و پارسها مربوط می­شد که باعث شادی بسیار نبونید شد و به بازسازی معبد سین در این شهر انجامید.

    چنان که از متن سالنامه­ی نبونید بر می­آید، شاه بابل برای مدت 10 سال در پایتختش نبوده است. سالنامه­ی بابلی نبونید، از سال 549 پ.م به بعد تا چندین سال با این عبارت آغاز می­شود که "شاه در تما ماند و مردوک از اساگیل خارج نشد" این به معنای آن است که مراسم سال نو با حضور شاه انجام نگرفت. چون در این مراسم، بت مردوک را برای مراسم سال نو از معبد اساگیل خارج می­کردند و آدابی را برای باروری خاک انجام می­دادند که شاه در آن نقشی کلیدی را بر عهده داشت.

    با توجه به تبلیغات شدید کوروش در مورد خشم مردوک از این رفتار نبونید در سالهای آخر سلطنت وی، به نظر می­رسد شاه بابل سال­های هفتم تا شانزدهم سلطنتش را در واحه­ی تِما در صحراهای عربستان اقامت کرده باشد. او چندین بار هم از آنجا تا بخش­های جنوبی­تر پیشروی کرد. بر مبنای متن سالنامه، چنین می­نماید که تا واحه­ی "یاتریبو" (یثرب، یا همان مدینه­ی کنونی) را تسخیر کرده باشد.

    غیاب نبونید، به همراه رسالت دینی­اش و بی­توجهی­ای که به مراسم دینی بابلیان نشان می­داد، نارضایتی زیادی را در پایتختش برانگیخت. شاه بابل، از دورترین زمان­ها علاوه بر نقشهای سیاسی، وظیفه­ی مشارکت در برگزاری جشن نوروز بابلیان (آکیتو) را هم بر عهده داشت و می­بایست در مراسم 12 روزه­ی این جشن نقش خدای باروری را ایفا کند و بر رژه­ی بتها و بازسازی اسطوره­ی آفرینش و خوانده شدن منظومه­ی "اِنوما اِلیش" که این داستان را شرح می­داد، نظارت نماید. غیاب نبونید و رفتارهای توهین­آمیزی که گاه و بیگاه در مورد خدایان باستانی سومر و اکد از او سر می­زد، دستمایه­ای مناسب برای کوروش بود تا او را شاهی ناشایسته معرفی کند.

    کوروش برای حمله به بابل چند برگ برنده­ی اصلی در اختیار داشت. نخست، رفتار خودِ نبونید بود که می­شد به سادگی آن را به کفر و بی­عرضگی تعبیر کرد. در واقع هم نبونید خطر رو به رشد کورش را نادیده گرفت و از فرصتِ زرین نبرد ماد و پارس برای توسعه­ی کشورش استفاده نکرد. در حالی که بی­تردید بی­طرف ماندن بابل در جریان جنگ­های آستیاگ و کوروش برای شاه پارس بسیار ارزشمند بود و حاضر بود در مقام تلافی با او دست به معامله بزند. علاوه بر این، نبونید از نظر فرهنگی با اعراب بدوی ساکن عربستان و سوریه بیشتر نزدیکی داشت تا بابلیانی که وارث تمدن سومری بودند. نبونید خواندن و نوشتن به خط میخی را نمی­دانست، و این نقطه ضعفی بود که برای اثبات ناتوانی نبونید بسیار مورد تاکید پارسها قرار می­گرفت.

    تبلیغات کوروش، که بر ناشایست بودن رفتار دینی نبونید و ناتوانی سیاسی او در اداره­ی مقدس­ترین شهر میانرودان متمرکز شده بود، از پشتیبانی جمعیتی از ایرانیان هم برخوردار بود که از چند دهه پیش به تدریج به قلمرو بابل کوچیده بودند و ساکن این شهر بودند. تحلیل نام­های بابلیان در این تاریخ نشان می­دهد که چیزی در حدود 10 درصد از مردم بابل نام­های پارسی داشته­اند. این مردم برای کوروش همچون ستون پنجمی عمل می­کردند، و باعث می­شدند تا مردم بابل به تدریج زیرنفوذ فرهنگ و ترکیب نژادی ایرانیان قرار بگیرند.

    برگ برنده­ی دیگر کوروش، آن بود که برخی از اشراف بابلی با او همراه شده و از خدمت به نبونید رویگردان بودند. مهم­ترینِ این مردان، حاکم منطقه­ی گوتیوم در کوهستان­های زاگرس بود که "اوگبارو" نام داشت. کسنوفانس نام این حاکم را گوبریاس ثبت کرده است، که در متون غربی بیشتربه همین شکل رواج دارد، هرچند من در اینجا ترجیح می دهم هرکس را به نامی که در میان قوم خود داشته بنامم، نه نامی تحریف شده که یونانیان باستان به آن عادت داشته­اند.
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  19. کاربر مقابل از armin khatar عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/