بولتن نیوز: سالیان پیش، ئاغا رستم (خان) که از بی رحمی شاه عباس صفوی از بوکان به عراق رفت و در قره داغ سکنی گزید، شاید نمی دانست که روزگاری نواده او در قامت رئیس جمهوری عراق، به ایران رفت و آمد دارد و از پیران سیاست خاورمیانه باشد که 2 سال دیگر در 80 سالگی، کُرسی ریاست جمهوری را ترک می کند.

جلال طالبانی در 13 سالگی و دوران نوباوگی ، روزی خبر اعدام پیشوا قاضی محمد فقید را شنید، بر پهنای صورتش اشک ریخت و دوان دوان و پریشان و با کتابهای زیر بغل از حیاط مدرسه گذشت. معلم اش – کمال عبدالقادر - از بالکن مشرف به حیاط ، دلداری اش می داد و فردا صبح اش از جلال خواست که در برابر همسالانش ، سرود حماسی بخواند! شاید آن معلم نمی دانست که « پس از 60 سال» خود جلال در سرنوشت کردها و عراق، نقشی بر عهده خواهد گرفت که همانا آرزوی قاضی محمد بود و آن هم مشارکت در قدرت و شناختن هویت مردمان زادگاهش بوده است.


ابراهیم احمد، روشنفکر و منتقد اندیشه ورز، زیر پر و بال جلال نوجوان را گرفت و بنا به تفکر غالب بر آن ایام و برهوت اندیشه ، جلال به چپ گروید و گزاف نیست که هنوز در تار و پود ذهنش، فکر مائو، خانه کرده و شاید همان وفاداری در دوستی اش باشد، که به عهدش با ابراهیم باقی ماند که ماند. در دانشکده حقوق در روزنامه حزبی، در دفاع از زندانیان سیاسی کُرد که در زندان شاه و ساواک، به اعدام محکوم بودند، قلم زد. شاه ایران را کهنه پرست و خُود پرست نامید و وعده داد که حکومت مُطلقه اش بنا به رمز تاریخ، فرو خواهد پاشید !


قلم منتقد و روحیه عصیانگرش در داخل حزب موجب پرخاش خودکامه قبیله محور شد و به قصد کشتن او و خفه کردن زبان و اندیشه اش، هجوم بردند و لاجرم در 1964 راه تبعید به تهران و همدان را در پیش گرفت. گرچه ساواک نخواست که جلال از ایران خارج شود تا غلام حلقه بگوشش ،دمی در آسایش، تک سوار رستم نمای میدان ملت عوام زده و خرافی و ساده دل باشد. زمستان سال بعد دوباره به عرصه حزب بازگشت اما این بار هم آن اُمی، هوس قتلش را داشت که جلال معتقد بود بر خط استقلال و آزادی و بدون تکیه بر نیروی خارجی باید حرکت کرد، لاجرم به سوی حکومت عراق کشیده شد اما هرگز جمله ای خلاف ایران و ایرانیت به زبان جلال و ابراهیم احمد رانده نشد چون باورشان آن بود که « کُردها هرکجا که باشند، ایرانی اند» . جلال شیفته ایران زمین ماند اما دل از ساواک و شاه برکند!


به مخالفان شاه پناه داد تا جوانان چریک آرمان گرا، راه شان را بروند و آرزوی نابودی شاه ایران تحقق یابد. روزگارانی گذشت تا 1975 که شاه و ساواک بازی ورق کردی را کنار نهادند و اختیار ادامه مبارزه و جنبش علیه ظلم و خودکامگی بعث در عراق را به خود کردها سپردند، دیگری به ایران آمد و نمی خواست دل اعلیحضرت همایونی مُکدر شود اما در ان ایام – که خود طالبانی هم ماه قبل به زبان راند – شُعله روح مُبارزه و اراده ضدیت با فردپرستی و خودمحوری و رهبری مطلقه در کردستان را برفروخته تر کرد و بیرق مبارزه علیه استبداد صدام حسین را برافراشته نگاه داشت، پرده نو زد و راه دیگر گرفت. دست به قلم برد و پس از سالیان دراز پویش و کاوش و آزمون ، سرگذشت حرکت کُردی و آسیب های راه سنگلاخی مبارزه را برشمرد و امراض اش را بازشناخت. طالبانی شاید جزو معدود رهبران آگاه و کتاب خوانده کُردها بود که قبل از او تنها در پیشوا قاضی محمد، متجلی بود.


سال های چندانی نگذشت که حرکت بزرگ ایران شکل و قوام گرفت و ایران آخرین انقلاب قرن را شاهد بود. جلال که دیگر به روزهای میانسالی اش رسیده بود در قم به دیدار رهبر انقلاب رفت و از امیدش به روح آزادگی کردها، سخن ها گفت و رهبری هم آرزویش، پیروزی ملت های تحت ستم – شیعیان و کردها- و« مرگ دیکتاتور» عراق بود. جنگ تحمیلی آغاز شد و طالبانی شانه به شانه فرزندان رشید این مرز و بوم، علیه صدام جنگید، ذره ای- در رشد و اعتلای کردستان - ناامید نشد و فکری جز پیروزی به مُخیله اش خطور نکرد، حتی در آن ایام که چرخ کج رفتار برایش شکست های پیاپی فاجعه حلبچه، قطعنامه 598، ترور یار دیرین و هم آوازش – قاسملو – را خبر داد. با پاسپورت ایرانی اش، صدها سفر کرد تا شرح پریشانی و سیه روزی ملتش را به گوش هر که در عالم برساند. چند بار به دیدار صدام رفت و حتی او را بوسید تا شاید در دل سنگ اش اثر کند و بویی از انسانیت ببرد، اما نشد. جلال برای خودش بدنامی خرید، اما هدفش را مقدس تر می دانست. 1991 جنگ خلیج فارس رخ داد که شاید دریچه ای پس از دوران نا امیدی و سیاهی ها بود و کُردها، کاشانه ای ساختند.


اما در 1995 دوباره فکر خودکامه قبیله واره، به هزار حلیه جنگ برادر کشی برانگیخت اما جلال ذره ای از صلح خواهی و اخوت و صداقت، عقب ننشست و پیر امروزه سیاست ینگه دنیا، کلینتون، سبب خیر شد و رقیب را به خاطر سوار شدن بر تانک صدام و بعث به هوس کشتن همزبانانش در 31 اوت 1996 نکوهش کرد و در 2003 کاخ منحوس استبداد صدام فرو ریخت و در 2005 جلال بر کُرسی ریاست جمهوری نشست، گویی جلال به آرزویش رسیده بود. دیگر برف پیری بر سر و رویش باریده بود، نه آن کُرسی به او شان داد، بلکه شخصیت و منش و اندیشه او بود که به آن کُرسی قدر و منزلت داد و فرق داشت با رجاله هایی که در این کرسی بوده و منفورترین چهره تاریخ سرزمین شان شده اند.


امروزه برای سفری دوباره راهی ایران شده است و شاید 40 و چندمین سفر رسمی او به ایران باشد و طنز تاریخ این که از نخستین پناه جستن اش به ایران در سال 1964، دیگر 47 سال می گذرد!... این بار هم با عصایی در دست و دلی پر امید که روزی مژده نهادینه شدن دمکراسی و آزادی و صلح در عراق و کردستان را به ارمغان بیاورد. کسی نمی داند که پس از مام جلال، چه بر سر عراق و کردستان خواهد آمد ، « آواز سگان» و « مویه گرگ ها» یا نوزایی پس از « درد زایمان ملت »؟