در آن روزگار قيصر روم سه دختر ماهروي و شايسته داشت و آيين آنجا چنين بود كه چون شاهزاده خانمي به سن زناشويي مي رسيد قيصر، بزرگان و نامداران كشور را به كاخ فرا مي خواند و انجمني مي آراست و دختر، شوي دلخواه خود را از ميان آن بزرگان برمي گزيد.
كتايون دختر بزرگ شبي در خواب خود جوان بيگانه اي را ديده بود كه با قدي چون سرو و رويي چون ماه در انجمن نشسته و خودش دست گل را به او مي پذيرد و كتايون همان زمان دل به آن جوان رويايي سپرده بود. از آن سو قيصر انجمني برپا كرد تا كتايون شوي دلخواه خود را از آنجا برگزيند و همه نامداران و بزرگان را در كاخ گرد آورد. آن پريچهر گل به دست همراه با نديمه هايش در آن انجمن گشت و يك يك آن بزرگان نگاه كرد. ولي هيچ كدام را نپسنديد و غمگين و گريان به سراپرده خود بازگشت. قيصر بار ديگر ضيافتي بزرگتر آراست و همگان را از مهتر و كهتر به كاخ فراخواند تا مگر كتايون جفت شايسته اي براي خود بيابد. از سوي ديگر آن كدخداي خردمند نيز به گشتاسپ گفت تا از اين گوشه نشيني دست بردارد و در آن انجمن شركت جويد تا مگر زماني سرش گرم و دلش شاد شود.
گشتاسپ نيز پذيرفت و به كاخ رفت و در كناري نشست. كتايون با نديمه هايش وارد انجمن شد و به هر سو نگريست و ناگهان چشمش به گشتاسپ افتاد و آن را كه به خواب ديده بود به بيداري يافت و بي درنگ او را به شوهري برگزيد. قيصر از اين گزينش سخت به خشم آمد و بر خروشيد كه چنين «داماد بيگانه و بي اصل و نسبي مايه ننگ و سرافكندگي من است.» اما بزرگان او را پند دادند و گفتند اين آيين نياكان است و سرپيچي از آن خوش يمن نيست.
دادن قيصر كتايون را به گشتاسپ:
قيصر ناگزير براي پيروي از آئين ديرين دختر را به گشتاسپ داد ولي بدون آنكه چيزي به كتايون دهد هر دو را از درگاه خود راند و گشتاسپ كه شگفت زده برجاي مانده بود به كتايون گفت:«اي پرورده به ناز، چرا از ميان اين همه بزرگ و نامدار غريبي را به شوهري برگزيدي كه از مال دنيا هيچ ندارد و نزد پدرت آبرويي كسب نمي كند.» ولي كتايون خرسند از يافتن شوهر دلخواهش به آساني از تاج و گنج چشم پوشيد و همراه شوي جوان به خانه اي كه آن دهقان مهربان روستا برايشان فراهك كرده بود رفت و يكي از گوهرهاي گرانمايه اي را كه نزد خود داشت فروخت و با پول آن آنچه بايسته بود خريدند و تدبير زندگي كردند و به شادماني زيستند.
گشتاسپ روزها به نخجير مي رفت و از اين راه روزگار مي گذراند و روزي از روزها كه به شكار مي رفت به هيشوي كشتي بان برخورد و با او دوستي آغاز كرد و چنان شد كه هر روزه بخشي از نخجير را به هيشوي مي داد و بقيه را به خانه آن دهقان مي برد و به اين ترتيب همگي زندگي آرامي را طي مي كردند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)