صفحه 4 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 49

موضوع: شاهنامه ی فردوسی

  1. #31
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پایان داستان ضحاک
    جهاندار ضحاک ازان گفتگوی

    جهاندار ضحاک ازان گفت‌گوی
    به جوش آمد و زود بنهاد روی
    چو شب گردش روز پرگار زد
    فروزنده را مهره در قار زد
    بفرمود تا برنهادند زین
    بران باد پایان باریک بین
    بیامد دمان با سپاهی گران
    همه نره دیوان جنگ آوران
    ز بی‌راه مر کاخ را بام و در
    گرفت و به کین اندر آورد سر
    سپاه فریدون چو آگه شدند
    همه سوی آن راه بی‌ره شدند
    ز اسپان جنگی فرو ریختند
    در آن جای تنگی برآویختند
    همه بام و در مردم شهر بود
    کسی کش ز جنگ آوری بهر بود
    همه در هوای فریدون بدند
    که از درد ضحاک پرخون بدند
    ز دیوارها خشت و ز بام سنگ
    به کوی اندرون تیغ و تیر و خدنگ
    ببارید چون ژاله ز ابر سیاه
    پی را نبد بر زمین جایگاه
    به شهر اندرون هر که برنا بدند
    چه پیران که در جنگ دانا بدند
    سوی لشکر آفریدون شدند
    ز نیرنگ ضحاک بیرون شدند
    خروشی برآمد ز آتشکده
    که بر تخت اگر شاه باشد دده
    همه پیر و برناش فرمان بریم
    یکایک ز گفتار او نگذریم
    نخواهیم برگاه ضحاک را
    مرآن اژدهادوش ناپاک را
    سپاهی و شهری به کردار کوه
    سراسر به جنگ اندر آمد گروه
    از آن شهر روشن یکی تیره گرد
    برآمد که خورشید شد لاجورد
    پس آنگاه ضحاک شد چاره جوی
    ز لشکر سوی کاخ بنهاد روی
    به آهن سراسر بپوشید تن
    بدان تا نداند کسش ز انجمن
    به چنگ اندرون شست یازی کمند
    برآمد بر بام کاخ بلند
    بدید آن سیه نرگس شهرناز
    پر از جادویی با فریدون به راز
    دو رخساره روز و دو زلفش چو شب
    گشاده به نفرین ضحاک لب
    به مغز اندرش آتش رشک خاست
    به ایوان کمند اندر افگند راست
    نه از تخت یاد و نه جان ارجمند
    فرود آمد از بام کاخ بلند
    به دست اندرش آبگون دشنه بود
    به خون پری چهرگان تشنه بود
    ز بالا چو پی بر زمین برنهاد
    بیامد فریدون به کردار باد
    بران گرزه‌ی گاوسر دست برد
    بزد بر سرش ترگ بشکست خرد
    بیامد سروش خجسته دمان
    مزن گفت کاو را نیامد زمان
    همیدون شکسته ببندش چو سنگ
    ببر تا دو کوه آیدت پیش تنگ
    به کوه اندرون به بود بند او
    نیاید برش خویش و پیوند او
    فریدون چو بنشنید ناسود دیر
    کمندی بیاراست از چرم شیر
    به تندی ببستش دو دست و میان
    که نگشاید آن بند پیل ژیان
    نشست از بر تخت زرین او
    بیفگند ناخوب آیین او
    بفرمود کردن به در بر خروش
    که هر کس که دارید بیدار هوش
    نباید که باشید با ساز جنگ
    نه زین گونه جوید کسی نام و ننگ
    سپاهی نباید که به پیشه‌ور
    به یک روی جویند هر دو هنر
    یکی کارورز و یکی گرزدار
    سزاوار هر کس پدیدست کار
    چو این کار آن جوید آن کار این
    پرآشوب گردد سراسر زمین
    به بند اندرست آنکه ناپاک بود
    جهان را ز کردار او باک بود
    شما دیر مانید و خرم بوید
    به رامش سوی ورزش خود شوید
    شنیدند یکسر سخنهای شاه
    ازان مرد پرهیز با دستگاه
    وزان پس همه نامداران شهر
    کسی کش بد از تاج وز گنج بهر
    برفتند با رامش و خواسته
    همه دل به فرمانش آراسته
    فریدون فرزانه بنواختشان
    براندازه بر پایگه ساختشان
    همی پندشان داد و کرد آفرین
    همی یاد کرد از جهان آفرین
    همی گفت کاین جایگاه منست
    به نیک اختر بومتان روشنست
    که یزدان پاک از میان گروه
    برانگیخت ما را ز البرز کوه
    بدان تا جهان از بد اژدها
    بفرمان گرز من آید رها
    چو بخشایش آورد نیکی دهش
    به نیکی بباید سپردن رهش
    منم کدخدای جهان سر به سر
    نشاید نشستن به یک جای بر
    وگرنه من ایدر همی بودمی
    بسی با شما روز پیمودمی
    مهان پیش او خاک دادند بوس
    ز درگاه برخاست آوای کوس
    دمادم برون رفت لشکر ز شهر
    وزان شهر نایافته هیچ بهر
    ببردند ضحاک را بسته خوار
    به پشت هیونی برافگنده زار
    همی راند ازین گونه تا شیرخوان
    جهان را چو این بشنوی پیر خوان
    بسا روزگارا که بر کوه و دشت
    گذشتست و بسیار خواهد گذشت
    بران گونه ضحاک را بسته سخت
    سوی شیر خوان برد بیدار بخت
    همی راند او را به کوه اندرون
    همی خواست کارد سرش را نگون
    بیامد هم آنگه خجسته سروش
    به خوبی یکی راز گفتش به گوش
    که این بسته را تا دماوند کوه
    ببر همچنان تازیان بی‌گروه
    مبر جز کسی را که نگزیردت
    به هنگام سختی به بر گیردت
    بیاورد ضحاک را چون نوند
    به کوه دماوند کردش ببند
    به کوه اندرون تنگ جایش گزید
    نگه کرد غاری بنش ناپدید
    بیاورد مسمارهای گران
    به جایی که مغزش نبود اندران
    فرو بست دستش بر آن کوه باز
    بدان تا بماند به سختی دراز
    ببستش بران گونه آویخته
    وزو خون دل بر زمین ریخته
    ازو نام ضحاک چون خاک شد
    جهان از بد او همه پاک شد
    گسسته شد از خویش و پیوند او
    بمانده بدان گونه در بند او

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #32
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    داستان فریدون
    فریدون چو شد بر جهان کامگار


    فریدون چو شد بر جهان کامگار
    ندانست جز خویشتن شهریار
    به رسم کیان تاج و تخت مهی
    بیاراست با کاخ شاهنشهی
    به روز خجسته سر مهرماه
    به سر بر نهاد آن کیانی کلاه
    زمانه بی‌اندوه گشت از بدی
    گرفتند هر کس ره ایزدی
    دل از داوریها بپرداختند
    به آیین یکی جشن نو ساختند
    نشستند فرزانگان شادکام
    گرفتند هر یک ز یاقوت جام
    می روشن و چهره‌ی شاه نو
    جهان نو ز داد و سر ماه نو
    بفرمود تا آتش افروختند
    همه عنبر و زعفران سوختند
    پرستیدن مهرگان دین اوست
    تن آسانی و خوردن آیین اوست
    اگر یادگارست ازو ماه مهر
    بکوش و به رنج ایچ منمای چهر
    ورا بد جهان سالیان پانصد
    نیفکند یک روز بنیاد بد
    جهان چون برو بر نماند ای پسر
    تو نیز آز مپرست و انده مخور
    نماند چنین دان جهان برکسی
    درو شادکامی نیابی بسی
    فرانک نه آگاه بد زین نهان
    که فرزند او شاه شد بر جهان
    ز ضحاک شد تخت شاهی تهی
    سرآمد برو روزگار مهی
    پس آگاهی آمد ز فرخ پسر
    به مادر که فرزند شد تاجور
    نیایش کنان شد سر و تن بشست
    به پیش جهانداور آمد نخست
    نهاد آن سرش پست بر خاک بر
    همی خواند نفرین به ضحاک بر
    همی آفرین خواند بر کردگار
    برآن شادمان گردش روزگار
    وزان پس کسی را که بودش نیاز
    همی داشت روز بد خویش راز
    نهانش نوا کرد و کس را نگفت
    همان راز او داشت اندر نهفت
    یکی هفته زین گونه بخشید چیز
    چنان شد که درویش نشناخت نیز
    دگر هفته مر بزم را کرد ساز
    مهانی که بودند گردن فراز
    بیاراست چون بوستان خان خویش
    مهان را همه کرد مهمان خویش
    وزان پس همه گنج آراسته
    فراز آوریده نهان خواسته
    همان گنجها راگشادن گرفت
    نهاده همه رای دادن گرفت
    گشادن در گنج را گاه دید
    درم خوار شد چون پسر شاه دید
    همان جامه و گوهر شاهوار
    همان اسپ تازی به زرین عذار
    همان جوشن و خود و زوپین و تیغ
    کلاه و کمر هم نبودش دریغ
    همه خواسته بر شتر بار کرد
    دل پاک سوی جهاندار کرد
    فرستاد نزدیک فرزند چیز
    زبانی پر از آفرین داشت نیز
    چو آن خواسته دید شاه زمین
    بپذرفت و بر مام کرد آفرین
    بزرگان لشگر چو بشناختند
    بر شهریار جهان تاختند
    که ای شاه پیروز یزدانشناس
    ستایش مر او را زویت سپاس
    چنین روز روزت فزون باد بخت
    بد اندیشگان را نگون باد بخت
    ترا باد پیروزی از آسمان
    مبادا بجز داد و نیکی گمان
    وزان پس جهاندیدگان سوی شاه
    ز هر گوشه‌ای برگرفتند راه
    همه زر و گوهر برآمیختند
    به تاج سپهبد فرو ریختند
    همان مهتران از همه کشورش
    بدان خرمی صف زده بر درش
    ز یزدان همی خواستند آفرین
    بران تاج و تخت و کلاه و نگین
    همه دست برداشته به آسمان
    همی خواندندش به نیکی گمان
    که جاوید بادا چنین شهریار
    برومند بادا چنین روزگار
    وزان پس فریدون به گرد جهان
    بگردید و دید آشکار و نهان
    هران چیز کز راه بیداد دید
    هر آن بوم و برکان نه آباد دید
    به نیکی ببست از همه دست بد
    چنانک از ره هوشیاران سزد
    بیاراست گیتی بسان بهشت
    به جای گیا سرو گلبن بکشت
    از آمل گذر سوی تمیشه کرد
    نشست اندر آن نامور بیشه کرد
    کجا کز جهان گوش خوانی همی
    جز این نیز نامش ندانی همی

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #33
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ادامه داستان فریدون
    ز سالش چو یک پنجه اندر کشید

    ز سالش چو یک پنجه اندر کشید
    سه فرزندش آمد گرامی پدید
    به بخت جهاندار هر سه پسر
    سه خسرو نژاد از در تاج زر
    به بالا چو سرو و به رخ چون بهار
    به هر چیز ماننده‌ی شهریار
    از این سه دو پاکیزه از شهرناز
    یکی کهتر از خوب چهر ارنواز
    پدر نوز ناکرده از ناز نام
    همی پیش پیلان نهادند گام
    فریدون از آن نامداران خویش
    یکی را گرانمایه‌تر خواند پیش
    کجا نام او جندل پرهنر
    بخ هر کار دلسوز بر شاه بر
    بدو گفت برگرد گرد جهان
    سه دختر گزین از نژاد مهان
    سه خواهر ز یک مادر و یک پدر
    پری چهره و پاک و خسرو گهر
    به خوبی سزای سه فرزند من
    چنان چون بشاید به پیوند من
    به بالا و دیدار هر سه یکی
    که این را ندانند ازان اندکی
    چو بشنید جندل ز خسرو سخن
    یکی رای پاکیزه افگند بن
    که بیدار دل بود و پاکیزه مغز
    زبان چرب و شایسته‌ی کار نغز
    ز پیش سپهبد برون شد به راه
    ابا چند تن مر ورا نیکخواه
    یکایک ز ایران سراندر کشید
    پژوهید و هرگونه گفت و شنید
    به هر کشوری کز جهان مهتری
    به پرده درون داشتن دختری
    نهفته بجستی همه رازشان
    شنیدی همه نام و آوازشان
    ز دهقان پر مایه کس را ندید
    که پیوسته‌ی آفریدون سزید
    خردمند و روشن‌دل و پاک‌تن
    بیامد بر سرو شاه یمن
    نشان یافت جندل مر اورا درست
    سه دختر چنان چون فریدون بجست
    خرامان بیامد به نزدیک سرو
    چنان چون به پیش گل اندر تذرو
    زمین را ببوسید و چربی نمود
    برآن کهتری آفرین برفزود
    به جندل چنین گفت شاه یمن
    که بی‌آفرینت مبادا دهن
    چه پیغام داری چه فرمان دهی
    فرستاده‌ای گر گرامی رهی
    بدو گفت جندل که خرم بدی
    همیشه ز تو دور دست بدی
    از ایران یکی کهترم چون شمن
    پیام آوریده به شاه یمن
    درود فریدون فرخ دهم
    سخن هر چه پرسند پاسخ دهم
    ترا آفرین از فریدون گرد
    بزرگ آنکسی کو نداردش خرد
    مرا گفت شاه یمن را بگوی
    که بر گاه تا مشک بوید ببوی
    بدان ای سر مایه‌ی تازیان
    کز اختر بدی جاودان بی‌زیان
    مرا پادشاهی آباد هست
    همان گنج و مردی و نیروی دست
    سه فرزند شایسته‌ی تاج و گاه
    اگر داستان را بود گاه ماه
    ز هر کام و هر خواسته بی‌نیاز
    به هر آرزو دست ایشان دراز
    مر این سه گرانمایه را در نهفت
    بباید کنون شاهزاده سه جفت
    ز کار آگهان آگهی یافتم
    بدین آگهی تیز بشتافتم
    کجا از پس پرده پوشیده روی
    سه پاکیزه داری تو ای نامجوی
    مران هرسه را نوز ناکرده نام
    چو بشنیدم این دل شدم شادکام
    که ما نیز نام سه فرخ نژاد
    چو اندر خور آید نکردیم یاد
    کنون این گرامی دو گونه گهر
    بباید برآمیخت با یکدگر
    سه پوشیده رخ را سه دیهیم جوی
    سزا را سزاوار بی‌گفت‌وگوی
    فریدون پیامم بدین گونه داد
    تو پاسخ گزار آنچه آیدت یاد
    پیامش چو بشنید شاه یمن
    بپژمرد چون زاب کنده سمن
    همی گفت گر پیش بالین من
    نبیند سه ماه این جهان‌بین من
    مرا روز روشن بود تاره شب
    بباید گشادن به پاسخ دو لب
    سراینده را گفت کای نامجوی
    زمان باید اندر چنین گفت‌گوی
    شتابت نباید بپاسخ کنون
    مرا چند رازست با رهنمون
    فرستاده را زود جایی گزید
    پس آنگه به کار اندرون بنگرید
    بیامد در بار دادن ببست
    به انبوه اندیشگان در نشست
    فراوان کس از دشت نیزه‌وران
    بر خویش خواند آزموده سران
    نهفته برون آورید از نهفت
    همه رازها پیش ایشان بگفت
    که ما را به گیتی ز پیوند خویش
    سه شمع‌ست روشن به دیدار پیش
    فریدون فرستاد زی من پیام
    بگسترد پیشم یکی خوب دام
    همی کرد خواهد ز چشمم جدا
    یکی رای بایدزدن با شما
    فرستاده گوید چنین گفت شاه
    که ما را سه شاهست زیبای گاه
    گراینده هر سه به پیوند من
    به سه روی پوشیده فرزند من
    اگر گویم آری و دل زان تهی
    دروغم نه اندر خورد با مهی
    وگر آرزوها سپارم بدوی
    شود دل پر آتش پر از آب روی
    وگر سر بپیچم ز فرمان او
    به یک سو گرایم ز پیمان او
    کسی کو بود شهریار زمین
    نه بازیست با او سگالید کین
    شنیدستم از مردم راه‌جوی
    که ضحاک را زو چه آمد بروی
    ازین در سخن هر چه دارید یاد
    سراسر به من بر بباید گشاد
    جهان آزموده دلاور سران
    گشادند یک‌یک به پاسخ زبان
    که ما همگنان آن نبینیم رای
    که هر باد را تو بجنبی ز جای
    اگر شد فریدون جهان شهریار
    نه ما بندگانیم با گوشوار
    سخن‌گفتن و کوشش آیین ماست
    عنان و سنان تافتن دین ماست
    به خنجر زمین را میستان کنیم
    به نیزه هوا را نیستان کنیم
    سه فرزند اگر بر تو هست ارجمند
    سربدره بگشای و لب را ببند
    و گر چاره‌ی کار خواهی همی
    بترسی ازین پادشاهی همی
    ازو آرزوهای پرمایه جوی
    که کردار آنرا نبینند روی
    چو بشنید از آن نامداران سخن
    نه سردید آن را به گیتی نه بن

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #34
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ادامه داستان فریدون
    فرستاده‌ی شاه را پیش خواند

    فرستاده‌ی شاه را پیش خواند
    فراوان سخن را به خوبی براند
    که من شهریار ترا کهترم
    به هرچ او بفرمود فرمانبرم
    بگویش که گرچه تو هستی بلند
    سه فرزند تو برتو بر ارجمند
    پسر خود گرامی بود شاه را
    بویژه که زیبا بود گاه را
    سخن هر چه گفتی پذیرم همی
    ز دختر من اندازه گیرم همی
    اگر پادشا دیده خواهد ز من
    و گر دشت گردان و تخت یمن
    مرا خوارتر چون سه فرزند خویش
    نبینم به هنگام بایست پیش
    پس ار شاه را این چنین است کام
    نشاید زدن جز به فرمانش گام
    به فرمان شاه این سه فرزند من
    برون آنگه آید ز پیوند من
    کجا من ببینم سه شاه ترا
    فروزنده‌ی تاج و گاه ترا
    بیایند هر سه به نزدیک من
    شود روشن این شهر تاریک من
    شود شادمان دل به دیدارشان
    ببینم روانهای بیدارشان
    ببینم کشان دل پر از داد هست
    به زنهارشان دست گیرم به دست
    پس آنگه سه روشن جهان‌بین خویش
    سپارم بدیشان بر آیین خویش
    چو آید بدیدار ایشان نیاز
    فرستم سبکشان سوی شاه باز
    سراینده جندل چو پاسخ شنید
    ببوسید تختش چنان چون سزید
    پر از آفرین لب ز ایوان اوی
    سوی شهریار جهان کرد روی
    بیامد چو نزد فریدون رسید
    بگفت آن کجا گفت و پاسخ شنید
    سه فرزند را خواند شاه جهان
    نهفته برون آورید از نهان
    از آن رفتن جندل و رای خویش
    سخنها همه پاک بنهاد پیش
    چنین گفت کاین شهریار یمن
    سر انجمن سرو سایه فکن
    چو ناسفته گوهر سه دخترش بود
    نبودش پسر دختر افسرش بود
    سروش ار بیابد چو ایشان عروس
    دهد پیش هر یک مگر خاک‌بوس
    ز بهر شما از پدر خواستم
    سخنهای بایسته آراستم
    کنون تان بباید بر او شدن
    به هر بیش و کم رای فرخ زدن
    سراینده باشید و بسیارهوش
    به گفتار او برنهاده دوگوش
    به خوبی سخنهاش پاسخ دهید
    چو پرسد سخن رای فرخ نهید
    ازیرا که پرورده‌ی پادشا
    نباید که باشد بجز پارسا
    سخن‌گوی و روشن دل و پاک‌دین
    به کاری که پیش آیدش پیش‌بین
    زبان راستی را بیاراسته
    خرد خیره کرده ابر خواسته
    شما هر چه گویم ز من بشنوید
    اگر کار بندید خرم بوید
    یکی ژرف‌بین است شاه یمن
    که چون او نباشد به هرانجمن
    گرانمایه و پاک هرسه پسر
    همه دل‌نهاده به گفت پدر
    ز پیش فریدون برون آمدند
    پر از دانش و پرفسون آمدند
    بجز رای و دانش چه اندرخورد
    پسر را که چونان پدر پرورد

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #35
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ادامه داستان فریدون
    سوی خانه رفتند هر سه چوباد

    سوی خانه رفتند هر سه چوباد
    شب آمد بخفتند پیروز و شاد
    چو خورشید زد عکس برآسمان
    پراگند بر لاژورد ارغوان
    برفتند و هر سه بیاراستند
    ابا خویشتن موبدان خواستند
    کشیدند با لشکری چون سپهر
    همه نامداران خورشیدچهر
    چو از آمدنشان شد آگاه سرو
    بیاراست لشکر چو پر تذرو
    فرستادشان لشکری گشن پیش
    چه بیگانه فرزانگان و چه خویش
    شدند این سه پرمایه اندر یمن
    برون آمدند از یمن مرد و زن
    همی گوهر و زعفران ریختند
    همی مشک با می برآمیختند
    همه یال اسپان پر از مشک و می
    پراگنده دینار در زیر پی
    نشستن گهی ساخت شاه یمن
    همه نامداران شدند انجمن
    در گنجهای کهن کرد باز
    گشاد آنچه یک چند گه بود راز
    سه خورشید رخ را چو باغ بهشت
    که موبد چو ایشان صنوبر نکشت
    ابا تاج و با گنج نادیده رنج
    مگر زلفشان دیده رنج ************ج
    بیاورد هر سه بدیشان سپرد
    که سه ماه نو بود و سه شاه گرد
    ز کینه به دل گفت شاه یمن
    که از آفریدون بد آمد به من
    بد از من که هرگز مبادم میان
    که ماده شد از تخم نره کیان
    به اختر کس آن‌دان که دخترش نیست
    چو دختر بود روشن اخترش نیست
    به پیش همه موبدان سرو گفت
    که زیبا بود ماه را شاه جفت
    بدانید کین سه جهان بین خویش
    سپردم بدیشان بر آیین خویش
    بدان تا چو دیده بدارندشان
    چو جان پیش دل بر نگارندشان
    خروشید و بار غریبان ببست
    ابر پشت شرزه هیونان مست
    ز گوهر یمن گشت افروخته
    عماری یک اندردگر دوخته
    چو فرزند را باشد آئین و فر
    گرامی به دل بر چه ماده چه نر
    به سوی فریدون نهادند روی
    جوانان بینادل راه جوی

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #36
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ادامه داستان فریدون
    نهفته چو بیرون کشید از نهان

    نهفته چو بیرون کشید از نهان
    به سه بخش کرد آفریدون جهان
    یکی روم و خاور دگر ترک و چین
    سیم دشت گردان و ایران‌زمین
    نخستین به سلم اندرون بنگرید
    همه روم و خاور مراو را سزید
    به فرزند تا لشکری برگزید
    گرازان سوی خاور اندرکشید
    به تخت کیان اندر آورد پای
    همی خواندندیش خاور خدای
    دگر تور را داد توران زمین
    ورا کرد سالار ترکان و چین
    یکی لشکری نا مزد کرد شاه
    کشید آنگهی تور لشکر به راه
    بیامد به تخت کی برنشست
    کمر بر میان بست و بگشاد دست
    بزرگان برو گوهر افشاندند
    همی پاک توران شهش خواندند
    از ایشان چو نوبت به ایرج رسید
    مر او را پدر شاه ایران گزید
    هم ایران و هم دشت نیزه‌وران
    هم آن تخت شاهی و تاج سران
    بدو داد کورا سزا بود تاج
    همان کرسی و مهر و آن تخت عاج
    نشستند هر سه به آرام و شاد
    چنان مرزبانان فرخ نژاد

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #37
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ادامه داستان فریدون
    برآمد برین روزگار دراز

    برآمد برین روزگار دراز
    زمانه به دل در همی داشت راز
    فریدون فرزانه شد سالخورد
    به باغ بهار اندر آورد گرد
    برین گونه گردد سراسر سخن
    شود سست نیرو چو گردد کهن
    چو آمد به کاراندرون تیرگی
    گرفتند پرمایگان خیرگی
    بجنبید مر سلم را دل ز جای
    دگرگونه‌تر شد به آیین و رای
    دلش گشت غرقه به آزاندرون
    به اندیشه بنشست با رهنمون
    نبودش پسندیده بخش پدر
    که داد او به کهتر پسر تخت زر
    به دل پر زکین شد به رخ پر ز چین
    فرسته فرستاد زی شاه چین
    فرستاد نزد برادر پیام
    که جاوید زی خرم و شادکام
    بدان ای شهنشاه ترکان و چین
    گسسته دل روشن از به گزین
    ز نیکی زیان کرده گویی پسند
    منش پست و بالا چو سرو بلند
    کنون بشنو ازمن یکی داستان
    کزین گونه نشنیدی از باستان
    سه فرزند بودیم زیبای تخت
    یکی کهتر از ما برآمد به بخت
    اگر مهترم من به سال و خرد
    زمانه به مهر من اندر خورد
    گذشته ز من تاج و تخت و کلاه
    نزیبد مگر بر تو ای پادشاه
    سزد گر بمانیم هر دو دژم
    کزین سان پدر کرد بر ما ستم
    چو ایران و دشت یلان و یمن
    به ایرج دهد روم و خاور به من
    سپارد ترا مرز ترکان و چین
    که از تو سپهدار ایران زمین
    بدین بخشش اندر مرا پای نیست
    به مغز پدر اندرون رای نیست
    هیون فرستاده بگزارد پای
    بیامد به نزدیک توران خدای
    به خوبی شنیده همه یاد کرد
    سر تور بی‌مغز پرباد کرد
    چو این راز بشنید تور دلیر
    برآشفت ناگاه برسان شیر
    چنین داد پاسخ که با شهریار
    بگو این سخن هم چنین یاد دار
    که ما را به گاه جوانی پدر
    بدین گونه بفریفت ای دادگر
    درختیست این خود نشانده بدست
    کجا آب او خون و برگش کبست
    ترا با من اکنون بدین گفت‌گوی
    بباید بروی اندر آورد روی
    زدن رای هشیار و کردن نگاه
    هیونی فگندن به نزدیک شاه
    زبان‌آوری چرب گوی از میان
    فرستاد باید به شاه جهان
    به جای زبونی و جای فریب
    نباید که یابد دلاور شکیب
    نشاید درنگ اندرین کار هیچ
    کجا آید آسایش اندر بسیچ
    فرستاده چون پاسخ آورد باز
    برهنه شد آن روی پوشیده‌راز
    برفت این برادر ز روم آن ز چین
    به زهر اندر آمیخته انگبین
    رسیدند پس یک به دیگر فراز
    سخن راندند آشکارا و راز
    گزیدند پس موبدی تیزویر
    سخن گوی و بینادل و یادگیر
    ز بیگانه پردخته کردند جای
    سگالش گرفتند هر گونه رای
    سخن سلم پیوند کرد از نخست
    ز شرم پدر دیدگان را بشست
    فرستاده را گفت ره برنورد
    نباید که یابد ترا باد و گرد
    چو آیی به کاخ فریدون فرود
    نخستین ز هر دو پسر ده درود
    پس آنگه بگویش که ترس خدای
    بباید که باشد به هر دو سرای
    جوان را بود روز پیری امید
    نگردد سیه‌موی گشته سپی
    چه سازی درنگ اندرین جای تنگ
    که شد تنگ بر تو سرای درنگ
    جهان مرترا داد یزدان پاک
    ز تابنده خورشید تا تیره خاک
    همه برزو ساختی رسم و راه
    نکردی به فرمان یزدان نگاه
    نجستی به جز کژی و کاستی
    نکردی به بخشش درون راستی
    سه فرزند بودت خردمند و گرد
    بزرگ آمدت تیره بیدار خرد
    ندیدی هنر با یکی بیشتر
    کجا دیگری زو فرو برد سر
    یکی را دم اژدها ساختی
    یکی را به ابر اندار افراختی
    یکی تاج بر سر ببالین تو
    برو شاد گشته جهان‌بین تو
    نه ما زو به مام و پدر کمتریم
    نه بر تخت شاهی نه اندر خوریم
    ایا دادگر شهریار زمین
    برین داد هرگز مباد آفرین
    اگر تاج از آن تارک بی‌بها
    شود دور و یابد جهان زو رها
    سپاری بدو گوشه‌ای از جهان
    نشیند چو ما از تو خسته نهان
    و گرنه سواران ترکان و چین
    هم از روم گردان جوینده کین
    فراز آورم لشگر گرزدار
    از ایران و ایرج برآرم دمار
    چو بشنید موبد پیام درشت
    زمین را ببوسید و بنمود پشت
    بر آنسان به زین اندر آورد پای
    که از باد آتش بجنبد ز جای
    به درگاه شاه آفریدون رسید
    برآورده‌ای دید سر ناپدید
    به ابر اندر آورده بالای او
    زمین کوه تا کوه پهنای او
    نشسته به در بر گرانمایگان
    به پرده درون جای پرمایگان
    به یک دست بربسته شیر و پلنگ
    به دست دگر ژنده پیلان جن
    ز چندان گرانمایه گرد دلیر
    خروشی برآمد چو آوای شیر
    سپهریست پنداشت ایوان به جای
    گران لشگری گرد او بر به پای
    برفتند بیدار کارآگهان
    بگفتند با شهریار جهان
    که آمد فرستاده‌ای نزد شاه
    یکی پرمنش مرد با دستگاه
    بفرمود تا پرده برداشتند
    بر اسپش ز درگاه بگذاشتند
    چو چشمش به روی فریدون رسید
    همه دیده و دل پر از شاه دید
    به بالای سرو و چو خورشید روی
    چو کافور گرد گل سرخ موی
    دولب پر ز خنده دو رخ پر ز شرم
    کیانی زبان پر ز گفتار نرم
    نشاندش هم آنگه فریدون ز پای
    سزاوار کردش بر خویش جای
    بپرسیدش از دو گرامی نخست
    که هستند شادان دل و تن‌درست
    دگر گفت کز راه دور و دراز
    شدی رنجه اندر نشیب و فراز
    فرستاده گفت ای گرانمایه شاه
    ابی تو مبیناد کس پیش‌گاه
    ز هر کس که پرسی به کام تواند
    همه پاک زنده به نام تواند
    منم بنده‌ای شاه را ناسزا
    چنین بر تن خویش ناپارسا
    پیامی درشت آوریده به شاه
    فرستنده پر خشم و من بیگناه
    بگویم چو فرمایدم شهریار
    پیام جوانان ناهوشیار
    بفرمود پس تا زبان برگشاد
    شنیده سخن سر به سر کرد یاد
    فریدون بدو پهن بگشاد گوش
    چو بشنید مغزش برآمد به جوش
    فرستاده را گفت کای هوشیار
    بباید ترا پوزش اکنون به کار
    که من چشم از ایشان چنین داشتم
    همی بر دل خویش بگذاشتم
    که از گوهر بد نیاید مهی
    مرا دل همی داد این آگهی
    بگوی آن دو ناپاک بیهوده را
    دو اهریمن مغز پالوده را
    انوشه که کردید گوهر پدید
    درود از شما خود بدین سان سزید
    ز پند من ار مغزتان شد تهی
    همی از خردتان نبود آگهی
    ندارید شرم و نه بیم از خدای
    شما را همانا همین‌ست رای
    مرا پیشتر قیرگون بود موی
    چو سرو سهی قد و چون ماه روی
    سپهری که پشت مرا کرد کوز
    نشد پست و گردان بجایست نوز
    خماند شما را هم این روزگار
    نماند برین گونه بس پایدار
    بدان برترین نام یزدان پاک
    به رخشنده خورشید و بر تیره خاک
    به تخت و کلاه و به ناهید و ماه
    که من بد نکردم شما را نگاه
    یکی انجمن کردم از بخردان
    ستاره شناسان و هم موبدان
    بسی روزگاران شدست اندرین
    نکردیم بر باد بخشش زمین
    همه راستی خواستم زین سخن
    به کژی نه سر بود پیدا نه بن
    همه ترس یزدان بد اندر میان
    همه راستی خواستم در جهان
    چو آباد دادند گیتی به من
    نجستم پراگندن انجمن
    مگر همچنان گفتم آباد تخت
    سپارم به سه دیده‌ی نیک بخت
    شما را کنون گر دل از راه من
    به کژی و تاری کشید اهرمن
    ببینید تا کردگار بلند
    چنین از شما کرد خواهد پسند
    یکی داستان گویم ار بشنوید
    همان بر که کارید خود بدروید
    چنین گفت باما سخن رهنمای
    جزین است جاوید ما را سرای
    به تخت خرد بر نشست آزتان
    چرا شد چنین دیو انبازتان
    بترسم که در چنگ این اژدها
    روان یابد از کالبدتان رها
    مرا خود ز گیتی گه رفتن است
    نه هنگام تندی و آشفتن است
    ولیکن چنین گوید آن سالخورد
    که بودش سه فرزند آزاد مرد
    که چون آز گردد ز دلها تهی
    چه آن خاک و آن تاج شاهنشهی
    کسی کو برادر فروشد به خاک
    سزد گر نخوانندش از آب پاک
    جهان چون شما دید و بیند بسی
    نخواهد شدن رام با هر کسی
    کزین هر چه دانید از کردگار
    بود رستگاری به روز شمار
    بجویید و آن توشه‌ی ره کنید
    بکوشید تا رنج کوته کنید
    فرستاده بشنید گفتار اوی
    زمین را ببوسید و برگاشت روی
    ز پیش فریدون چنان بازگشت
    که گفتی که با باد انباز گشت

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #38
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض


    ادامه داستان فریدون
    فرستاده‌ی سلم چون گشت باز

    فرستاده‌ی سلم چون گشت باز
    شهنشاه بنشست و بگشاد راز
    گرامی جهانجوی را پیش خواند
    همه گفتها پیش او بازراند
    ورا گفت کان دو پسر جنگجوی
    ز خاور سوی ما نهادند روی
    از اختر چنین استشان بهره خود
    که باشند شادان به کردار بد
    دگر آنکه دو کشور آبشخورست
    که آن بومها را درشتی برست
    برادرت چندان برادر بود
    کجا مر ترا بر سر افسر بود
    چو پژمرده شد روی رنگین تو
    نگردد دگر گرد بالین تو
    تو گر پیش شمشیر مهرآوری
    سرت گردد آشفته از داوری
    دو فرزند من کز دو دوش جهان
    برینسان گشادند بر من زبان
    گرت سر بکارست بپسیچ کار
    در گنج بگشای و بربند بار
    تو گر چاشت را دست یازی به جام
    و گر نه خورند ای پسر بر تو شام
    نباید ز گیتی ترا یار کس
    بی‌آزاری و راستی یار بس
    نگه کرد پس ایرج نامور
    برآن مهربان پاک فرخ پدر
    چنین داد پاسخ که ای شهریار
    نگه کن بدین گردش روزگار
    که چون باد بر ما همی بگذرد
    خردمند مردم چرا غم خورد
    همی پژمراند رخ ارغوان
    کند تیره دیدار روشن‌روان
    به آغاز گنج است و فرجام رنج
    پس از رنج رفتن ز جای سپنچ
    چو بستر ز خاکست و بالین ز خشت
    درختی چرا باید امروز کشت
    که هر چند چرخ از برش بگذرد
    تنش خون خورد بار کین آورد
    خداوند شمشیر و گاه و نگین
    چو ما دید بسیار و بیند زمین
    از آن تاجور نامداران پیش
    ندیدند کین اندر آیین خویش
    چو دستور باشد مرا شهریار
    به بد نگذرانم بد روزگار
    نباید مرا تاج و تخت و کلاه
    شوم پیش ایشان دوان بی‌سپاه
    بگویم که ای نامداران من
    چنان چون گرامی تن و جان من
    به بیهوده از شهریار زمین
    مدارید خشم و مدارید کین
    به گیتی مدارید چندین امید
    نگر تا چه بد کرد با جمشید
    به فرجام هم شد ز گیتی بدر
    نماندش همان تاج و تخت و کمر
    مرا با شما هم به فرجام کار
    بباید چشیدن بد روزگار
    دل کینه ورشان بدین آورم
    سزاوارتر زانکه کین آورم
    بدو گفت شاه ای خردمند پور
    برادر همی رزم جوید تو سور
    مرا این سخن یاد باید گرفت
    ز مه روشنایی نیاید شگفت
    ز تو پر خرد پاسخ ایدون سزید
    دلت مهر پیوند ایشان گزید
    ولیکن چو جانی شود بی‌بها
    نهد پر خرد در دم اژدها
    چه پیش آیدش جز گزاینده زهر
    کش از آفرینش چنین است بهر
    ترا ای پسر گر چنین است رای
    بیارای کار و بپرداز جای
    پرستنده چند از میان سپاه
    بفرمای کایند با تو به راه
    ز درد دل اکنون یکی نامه من
    نویسم فرستم بدان انجمن
    مگر باز بینم ترا تن درست
    که روشن روانم به دیدار تست

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #39
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ادامه داستان فریدون
    یکی نامه بنوشت شاه زمین

    یکی نامه بنوشت شاه زمین
    به خاور خدای و به سالار چین
    سر نامه کرد آفرین خدای
    کجا هست و باشد همیشه به جای
    چنین گفت کاین نامه‌ی پندمند
    به نزد دو خورشید گشته بلند
    دو سنگی دو جنگی دو شاه زمین
    میان کیان چون درخشان نگین
    از آنکو ز هر گونه دیده جهان
    شده آشکارا برو بر نهان
    گراینده‌ی تیغ و گرز گران
    فروزنده‌ی نامدار افسران
    نماینده‌ی شب به روز سپید
    گشاینده‌ی گنج پیش امید
    همه رنجها گشته آسان بدوی
    برو روشنی اندر آورده روی
    نخواهم همی خویشتن را کلاه
    نه آگنده گنج و نه تاج و نه گاه
    سه فرزند را خواهم آرام و ناز
    از آن پس که دیدیم رنج دراز
    برادر کزو بود دلتان به درد
    وگر چند هرگز نزد باد سرد
    دوان آمد از بهر آزارتان
    که بود آرزومند دیدارتان
    بیفگند شاهی شما را گزید
    چنان کز ره نامداران سزید
    ز تخت اندر آمد به زین برنشست
    برفت و میان بندگی را ببست
    بدان کو به سال از شما کهترست
    نوازیدن کهتر اندر خورست
    گرامیش دارید و نوشه خورید
    چو پرورده شد تن روان پرورید
    چو از بودنش بگذرد روز چند
    فرستید با زی منش ارجمند
    نهادند بر نامه بر مهر شاه
    ز ایوان بر ایرج گزین کرد راه
    بشد با تنی چند برنا و پیر
    چنان چون بود راه را ناگریز

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #40
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ادامه داستان فریدون
    چو تنگ اندر آمد به نزدیکشان

    چو تنگ اندر آمد به نزدیکشان
    نبود آگه از رای تاریکشان
    پذیره شدندش به آیین خویش
    سپه سربسر باز بردند پیش
    چو دیدند روی برادر به مهر
    یکی تازه‌تر برگشادند چهر
    دو پرخاشجوی با یکی نیک خوی
    گرفتند پرسش نه بر آرزوی
    دو دل پر ز کینه یکی دل به جای
    برفتند هر سه به پرده سرای
    به ایرج نگه کرد یکسر سپاه
    که او بد سزاوار تخت و کلاه
    بی‌آرامشان شد دل از مهر او
    دل از مهر و دیده پر از چهر او
    سپاه پراگنده شد جفت جفت
    همه نام ایرج بد اندر نهفت
    که هست این سزاوار شاهنشهی
    جز این را نزیبد کلاه مهی
    به لکشر نگه کرد سلم از کران
    سرش گشت از کار لشکر گران
    به لشگرگه آمد دلی پر ز کین
    چگر پر ز خون ابروان پر ز چین
    سراپرده پرداخت از انجمن
    خود و تور بنشست با رای زن
    سخن شد پژوهنده از هردری
    ز شاهی و از تاج هر کشوری
    به تور از میان سخن سلم گفت
    که یک یک سپاه از چه گشتند جفت
    به هنگامه‌ی بازگشتن ز راه
    نکردی همانا به لشکر نگاه
    سپاه دو شاه از پذیره شدن
    دگر بود و دیگر به بازآمدن
    که چندان کجا راه بگذاشتند
    یکی چشم از ایرج نه برداشتند
    از ایران دلم خود به دو نیم بود
    به اندیشه اندیشگان برفزود
    سپاه دو کشور چو کردم نگاه
    از این پس جز او را نخوانند شاه
    اگر بیخ او نگسلانی ز جای
    ز تخت بلندت کشد زیر پای
    برین گونه از جای برخاستند
    همه شب همی چاره آراستند

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 4 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/