صفحه 7 از 10 نخستنخست ... 345678910 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 96

موضوع: عشق سبز | فرشته اقیان

  1. #61
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    مايک از همه خداحافظي کرد جز از ليزا و از او خواست مقداري از راه را همراه او برود. وقتي آن دو در پيچ جاده ناپديد شدند، اهالي قلعه سبز هنوز براي مايک دست تکان ميداد.
    ليزا سکوت را شکست و گفت: برايمان خيلي سخت است که مي روي، تازه به بودنت عادت کرده بوديم. مي داني مايک، بعد از رفتن تو احساس تنهايي خواهم کرد.
    مايک خنده اي کرد و گفت: مي توان اميدوار باشم که عاشقم شده باشي؟
    ليزا از سر بي حوصلگي گفت: بس کن مايک . تو شوخيهاي بي مزه اي مي کني.
    مايک در کمال خونسردي گفت:
    البته بايست مي دانستم که قبل از من شخص ديگري قلب کوچکت را تسخير کرده است، شايد لازم بود کمي زودتر تو را کشف مي کردم.
    ليزا از سر تعجب به مايک نگريست. از خود پرسيد آيا او به همه چيز پي برده است؟ ولي ظاهر مايک چيزي نشان نميداد و مثل هميشه آرام و خونسرد بود. ليزا به آرامي گفت: منظورت چيست؟
    مايک گفت: کافي است ليزا ، تو مي خواهي براي من هم نقش بازي کني؟ اگرچه ممکن است اهالي قلعه سبز چيزي نفهميده باشند و فريب ظاهر آرامت را بخورند، من مي دانم در قلبت چه مي گذرد. با اينکه مدت کوتاهي است که با تو آشنا شده ام، خوب تو را شناخته ام. بايد بگويم که نقشت را خيلي خوب بازي مي کني. تو سعي داري عشق و علاقه ات را مخفي نگه داري و خوب ، اين برايت خيلي سخت است، اما کاش از اين بازي دست برميداشتيد، هم تو و هم او.
    ليزا ديگر نتوانست خود را کنتر کند در حالي که اشکهايش سرازير شده بود به مايک نگريست و بريده بريده گفت: مايک ...تو... همه چيز را مي دانستي؟
    مايک گفت: تا حدودي، حدسي بود که زياد به آن اطمينان نداشتم و سعي هم نکردم که آن را به اثبات برسانم ولي آشکار است که ژاک خيلي عوض شده اين را در نگاه اول فهميدم . من تا به حال هيچ وقت او را چنين آشفته و سر درگم نديده بودم.
    زانوهاي ليزا سست شد و ناچار روي زمين نشست. مايک به او نزديک شد و مهربانانه گفت: بس کن ، اين بچه بازيها از تو بعيد است.
    ليزا ملتمسانه به مايک نگريست و گفت: بايد به من قول بدهي که در اين مورد چيزي به ژاک نگويي، قسم مي خوري؟
    مايک از سر ترديد گفت: چرا خيال مي کني که من مي خواهم در کار شما مداخله کنم؟ اسرار تو در قلب من محفوظ خواهد ماند.
    ليزا مصرانه گفت: بايد قول بدهي.
    مايک آهي کشيد و گفت: خيلي خوب قسم مي خورم که از اين موضوع به ژاک حرفي نزنم.
    ليزا سرش را پايين انداخت .مايک گفت: بلند شو دختر خوب، به خانه برگرد. هوا سرد است و ممکن است بقيه برايت نگران شوند.
    ليزا از زمين بلند شد و غمگينانه به مايک نگريست. مايک آهي کشيد و از او جدا شد و تا وقتي که در لابه لاي درختان ناپديد شد، ليزا همانجا ايستاد.
    کتابهاي نو با جلدهاي براقشان در گوشه و کنار اتاق پخش شده بود. پاتريشيا متفکرانه به کتابخانه اش نگاه مي کرد تا براي چيدن کتابهايي که تازه خريده بود جايي پيدا کند. ليزا در ميان کتابها نشسته بود و کنجکاوانه آنها را ورق مي زد. پاتريشا گفت: چاره اي نيست ، بايد مقداري از کتابهاي قديمي را بيرون بياورم و داخل جعبه بگذارم...
    در حالي که به ليزا مي نگريست ادامه داد: دختر تنبل بلند شو و به کمک من بيا.بعدا هم براي خواندن وقت داري.
    ليزا شتابان بلند شد و چرخي زد و گفت: تو به يک کتابخانه جديد و بزرگتر احتياج داري، اين کتابخانه در حال انفجار است.
    در حالي که قفسه بالاي کتابخانه را جمع مي کردند صداي شوخ و مردانه اي آنها را به خود آورد که مي گفت: شما کي مي خواهيد دست از خواندن اراجيف اين کتابها برداريد؟ من حاضر نيستم همه اين کتابها را حتي با يک مرغ پا شکسته عوض کنم.
    ليزا برگشت و به جان که در چارچوب در دست به کمر ايستاده بود و مي خنديد نگريست و گفت: بهتر است يادبگيري قبل از اينکه دزدانه وارد خانه کسي شوي در بزني آقاي واريک...
    جان قاطعانه گفت: ولي در باز بود.
    پاتريشيا چشم غره اي به ليزا رفت و گفت: مگر در را نبسته بودي ليزا؟
    ليزا شانه هايش را بالا انداخت. جان گفت: خوب حالا که بي گناهي من ثابت شد اين بساط را جمع کنيد و به ميهمانتان يک قهوه گرم تعارف کنيد.
    پاتريشيا گفت: اول بايد تکليف اين کتابها روشن شود، تو هم اگر قهوه مي خواهي بايد اول به ما کمک کني.
    جان وارد اتاق شد و گفت: اوه ، بله من مي توانم بهترين کمک را به شما بکنم و آن نجات مغزهاي بيچاره تان از جا دادن اراجيف اين کتابهاست، حاضرم همه اين کتابها را داخل حياط ببرم و چال کنم. شايد بعدا درختان بتوانند به عنوان کود از آنها استفاده کنند و حداقلش اين است که موشها چيزي براي جويدن خواهند داشت.
    ليزا فرياد زد: دست از وراجي بر مي داري يا همين کتاب را به سرت بکوبم؟ مي داني جان، به نظرم فايده ديگر اين کتابها اين باشد که مزاحمان را دک مي کنند.
    جان کلاهش را دوباره برسرش گذاشت و گفت: خيلي خوب مي روم، چون اگر بمانم تا ابد مزه قهوه را نخواهم چشيد.
    در حالي که خارج مي شد گفت: شايد در خانه خودم کسي پيدا شود که به اين مرد خسته و بي پناه قهوه اي بدهد.
    پاتريشيا دستش را به کمرش زد و خنديد. ليزا گفت: هيچ وقت نمي فهمم که جان چرا اين قدر از کتاب نفرت دارد.
    پاتريشيا جواب داد: از همان بچگي ترجيح ميداد که تنبيه شود ولي سراغ درس و کتاب نرود، براي همين هميشه جايش گوشه کلاس بود ولي ژاک درست نقطه مخالف او بود و در تمام سالهاي تحصيلش شاگرد ممتازي بود.
    ليزا در حالي که تعدادي از کتابها را به پاتريشيا مي داد گفت: اگرچه جان و ژاک با هم برادرند هيچ شباهتي به هم ندارند، البته به جز کله شقي که هر دو از پدرشان به ارث برده اند.
    پاتريشيا آهي کشيد و گفت: ژاک چطور است؟ اين روزها او را کمتر مي بينم.
    ليزا جواب داد: خوب است، خودش را به نوعي سرگرم مي کند. بيشتر اوقات به مداواي بيماران مي پردازد. اين تنها کاري است که او را راضي مي کند.
    پاتريشيا گفت: تصور مي کنم بيشتر دلش مي خواهد به لندن برگردد تا در اين جا با بيماران انگشت شمارش کلنجار برود. گاهي احساس مي کنم او اصلا به اينجا تعلق ندارد.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #62
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ليزا غمگينانه گفت: متأسفانه درست تصور کرده اي. اگر براي خاطر جيمز نبود هرگز اينجا نمي ماند. او مي گويد: عملي کردن هيچ کدام از کارهايي که قصد انجام آنها را دارم اينجا امکان پذير نيست.
    پاتريشيا در حالي که کمرش را صاف مي کرد و با لذت به کتابخانه اش که با کتابهاي جديد رنگ و رويي تازه پيدا کرده بود مي نگريست گفت: ژاک استعداد عجيبي در مطالعه و يادگيري دارد.

    ليزا با اخم گفت: بعضي وقتها به خودم مي گويم همه زندگي او کتاب است و بس، هيچ وقت نديده ام که از مطالعه خسته شود.
    پاتريشيا در حالي که از نردبان پايين مي آمد گفت: با اين حال مرد کاملي است، مردي با پشتکار فراوان و من هميشه او را به دليل اين اخلاقش ستايش کرده ام.
    ليزا آهي کشيد و از اتاق خارج شد. مي خواست کمي بيسکويت بياورد. ناگهان احساس دلشوره عجيبي پيدا کرد. با آن حالت آشنا بود؛ ضعف کشنده که آرام آرام تمام بدنش را در بر مي گرفت. چارچوب در آشپزخانه را در دست فشرد و به زحمت خود را به صندلي رساند و نشست.
    سرش را ميان دستانش گرفت. پاتريشيا وارد آشپزخانه شد و با ديدن ليزا در آن حالت فرياد زد: خداي بزرگ چه شده؟ حالت بد شده است؟
    ليزا سرش را بالا آورد و به آهستگي گفت: تصور مي کنم فقط کمي ضعيف شده ام.
    پاتريشيا با لحني آکنده از نگراني گفت: دوباره همان مريضي؟
    ليزا سرش را تکان داد. پاتريشيا به طرف قفسه داروهاي گياهيش رفت ، يکي از شيشه ها را برداشت آن را داخل ليواني ريخت و به ليزا نزديک شد. ليزا خود را عقب کشيد و گفت: پاتريشيا تو که نمي خواهي اين مايع بدبو را به من بخوراني؟
    پاتريشيا در حالي که آنرا داخل دهان ليزا مي ريخت گفت: بدبو است ولي به زودي حالت را بهتر مي کند.
    بعد از مدتي حال ليزا بهتر شد ولي دلشوره رهايش نمي کرد. بي قرار بود و احساسي به او مي گفت که به خانه برگردد. هنوز از جايش بلند نشده بود که صداي شيهه اسبي به گوش رسيد و بعد از آن چهره آشفته بيلي در چارچوب در ظاهر شد. دستان ليزا شروع به لرزيدن کرد و پاتريشيا آشفته گفت: اتفاقي افتاده بيل؟
    پيرمرد لحظه اي مکث کرد و بعد گفت: جيمز ... جيمز از دره به پايين پرت شده.... مثل اينکه پاي اسبش ليز خورده است و.
    حرفش نيمه کاره ماند چون ليزا جيغ بلندي کشيد و ليوان با صدايي بلند از دستش به کف آشپزخانه افتاد و شکست. هرگز نفهميد که چگونه به خانه رسيد. عده اي از کشاورزان بي قرار کنار در ايستاده بودند و زنها زيرگوشش پچ پچ مي کردند. ليزا از ميان جمعيت راهي براي خود باز کرد و داخل خانه شد. پگ بلاتکليف با چشماني اشکبار کنار در اتاق جيمز ايستاده بود. ليزا او را کنار زد و وارد شد. جان مات و مبهوت به ليزا نگريست و به نشانه تأسف سرش را تکان داد. پشت ژاک به او بود و روي سينه زخمي جيمز خم شده بود و اطراف زخم را شستشو مي داد. ليزا کنار تخت جيمز نشست و در حالي که سعي مي کرد به سينه شکافته او نگاه نکند دستهايش را در دست گرفت. صورت رنگ پريده اش از هميشه زيباتر بود اما هيچ حالتي را نشان نمي داد. دستهايش را فشرد ولي هيچ عکس العملي نديد، ملتمسانه گفت: براي خاطر خدا چشمهايت را باز کن جيمز، منم ليزا.
    ولي جيمز تکان نخورد. ليزا با حالتي عصبي گفت: ژاک او دارد مي ميرد، نجاتش بده!
    ژاک به تندي گفت: پس خيال مي کني مشغول چه کاري هستم؟
    دکتر پير قلعه سبز بلاتکليف گوشه اتاق ايستاده بود ، انگار که او را فقط براي نظاره کردن آورده بودند. ليزا گفت: دکتر چرا ايستاده ايد و کاري نمي کنيد؟
    دکتر عاجزانه گفت: هيچ فايده اي ندارد خانم، به ژاک گفتم که کاري براي انجام دادن وجود ندارد، ضربه کاري بوده...
    ليزا برآشفت : تو دروغ مي گويي! جيمز مرد ضعيفي نيست که به اين آساني بميرد. دوباره جيمز را تکان داد و گفت: خواهش مي کنم چشمهايت را باز کن و به اينها بگو که نمي ميري، تو نبايد بميري جيمز.
    جيمز به سختي چشمهايش را باز کرد، همان چشمهاي آبي مهرباني را که ليزا دوست داشت، اما اين نگاه با نگاههاي ديگرش فرق داشت ، تفاوتي که باعث شد ليزا نتواند خود را کنترل کند و با صداي بلند شروع به گريه کرد. جيمز به زحمت گفت: تو ماري هستي؟
    ليزا گفت : نه جيمز من ليزا هستم.
    جيمز مدتي به او نگريست و گفت: ليزا براي چه گريه مي کني؟
    ليزا زير لب گفت: دست خودم نيست جيمز.
    رويش را برگرداند و به ژاک که دست از کار کشيده بود نگريست. تمام ملحفه ها و باندهاي اطرافش غرق در خون بود. جيمز به ژاک نگريست و گفت: معلوم است چه کار مي کني پسر؟ بهتر است به جاي اينکه با نعش من کلنجار بروي مقداري آب به من بدهي... تو که نمي خواهي پدرت تشنه از دنيا برود...
    ژاک سرش را پايين انداخت؛ انگار که قدرت حرکت نداشت. جان ليواني را پراز آب کرد و به جيمز کمک کرد مقداري از آن را بنوشد.
    جيمز آهي کشيد و گفت: دختر جان براي چه گريه مي کني؟ مردن براي من به اندازه نوشيدن اين آب ساده است.
    ژاک طاقت نياورد و گفت: بس کن پدر!
    جيمز با نفسي منقطع گفت: موقعش بود... شايد بيش از اندازه هم عمر کرده باشم.
    ليزا صورتش را ميان دستهاي جيمز گذاشت. جيمز با آخرين رمقهايش ادامه داد: همه تان خوب گوش کنيد، بايد قعله سبز را خوب اداره کنيد، آن گونه که زحمتهاي من هدر نرود. ژاک ، جان ، ليزا ، بچه هاي خوبي باشيد...قول بدهيد؟
    وقتي سکوت آنها را ديد دوباره گفت: قول مي دهيد؟
    هر سه سرشان را تکان دادند. جيمز لبخندي زد و بعد از مدتي بدنش سست شد. ليزا هراسان برخاست و به طرف ژاک رفت و در حالي که او را تکان مي داد گفت: ژاک نگذار او بميرد، او نبايد بميرد! مي فهمي؟
    ژاک هيچ عکس العملي نشان نمي داد. دکتر پير او را از ژاک جدا کرد و گفت: ديگر فايده اي ندارد ليزا، او مرده.
    ليزا خود را از دست او رهانيد و فرياد زد: شما همه تان قاتليد! بايست نجاتش مي داديد. او نمي بايست به اين راحتي مي مرد...
    پاتريشيا خواست حرکات عصبي ليزا را مهار کند ولي ليزا او را کنار زد و به سرعت از خانه خارج شد. جمعيت با ديدن ليزا همه چيز را فهميد. مردها کلاههايشان را به حالت احترام برداشتند و زنها آرام شروع به گريستن کردند.
    ليزا شروع به دويدن کرد مي خواست آن قدر دور شود که ديگر هيچ صدايي نشنود. وقتي خسته شد روي تخته سنگي نشست. ديگر گريه نميکرد، قلبش آن قدر از اندوه لبريز بود که گريه هم به آن اثري نداشت. او هنوز آن چشمان بي فروغ وسينه شکافته جيمز را باور نداشت. زير لب زمزمه کرد: نه او نمرده، چطور مي تواند مرده باشد در حالي که صبح او را چنان شاد و سرزنده ديدم، مي داند که غير از او کسي را ندارم...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #63
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    مشتي خاک برداشت و به سينه فشرد. دستهايي زير بازويش را گرفت و بلندش کرد. کلارا با صورتي ورم کرده از گريه به او کمک کرد تا بلند شود. ليزا چيزي نپرسيد. مي دانست که کلارا جواب درستي به او نمي دهد. وقتي دوباره به خانه رسيدند تمام گوشه کنار آن را ماتم گرفته بود. بي اراده پرسيد: پس جيمز کجاست؟
    پاتريشيا آشفته و سرگردان به ژاک که کنارش ايستاده بود نگريست.

    ليزا دوباره گفت: او مرده ؟ آه بله وقتي او مرد خودم کنارش بودم ، ديدم که دستهايش سست شد و چشمهايش را بست. او ديگر نفس نمي کشيد؛ بله خودم ديدم.
    رو به ژاک کرد و زير لب گفت: چرا نجاتش ندادي؟ مگر تو پزشک نيستي؟ او پدرت بود و حالا مرده و تو مقصري...
    ژاک گفت: چه مي گويي ليزا؟ من تلاشم را کردم ، خيال مي کني من دلم مي خواست پدرم در مقابل چشمانم جان بدهد؟
    ليزا گفت: همه اش حرف است، او مرده ، آه خدايا جيمز مرده...
    و به طرف اتاق او دويد. ملحفه سفيدي روي بدنش کشيده بودند. ليزا به جنازه خيره ماند و تا وقتي بدن درشت و قوي او را در ميان خاک سرد گورستان دفن کردند لحظه اي از کنارش دور نشد.
    در مراسم تدفين سوز سرد زمستان تا اعماق بدنش نفوذ کرده بود و از شدت سرما دندانهايش را به هم فشرد، صداي گريه زنها و صداي کشيش پير که زير لب دعاي مخصوصي را مي خواند، در هم ادغام شده بود. ليزا پشت سر ژاک و جان، کنار کلارا ايستاده بود. بعد از مدتي احساس کرد صداي شکنجه آور اطرافش رفته رفته خاموش شد و جاي خود را به صداي زوزه باد که در ميان شاخه هاي خشک درختان مي پيچيد داد. دستي را روي شانه اش احساس کرد در سکوت به ژاک نگريست. ژاک آرام گفت: بيا به خانه برگرديم ليزا، هوا خيلي سرد است.
    پاتريشيا جلو رفت و زير بازوي او را گرفت. ليزا خود را رهانيد و گفت: نه، مي خواهم اينجا بمانم.
    پاتريشيا از سر بلاتکليفي به بقيه نگريست. جان به نشانه تأسف سرش را تکان داد و از آنها دور شد. ژاک گفت: شما به خانه برگرديد، من خودم او را مي آورم.
    آنها وقتي از کنار ليزا رد مي شدند از سر همدردي به او مي نگريستند. حالا ليزا احساس راحتي مي کرد. دلش مي خواست ساعتها به تنهايي کنار قبري که نام جيمز واريک روي آن حک شده بود بنشيند و با او حرف بزند. ژاک در آن هواي نيمه تاريک و سرد، دختري را مقابل روي خود داشت با قيافه اي غمگين، در ميان لباس سياهرنگ و توري همرنگ آن که نيمي از صورتش را پوشانده بود. مرگ جيمز براي خودش هم عذاب آور بود ولي نگاههاي غمگين اين دختري که نمي توانست علاقه اش را نسبت به او ناديده بگيرد هم برايش غيرقابل تحمل بود. ليزا ميان قبر مادرش و جيمز که با فاصله کمي از هم قرار داشتند نشست و به دور دستها خيره شد. ژاک ديگر طاقت نياورد، جلو رفت و کنار او زانو زد . ليزا سرش را بالا گرفت، صورت ژاک رنگ باخته بود و چشمهاي سياهرنگش درخششي غم آلود داشت. براي اولين بار بعد از مرگ جيمز بود که به صورت ژاک چشم دوخته بود. زير لب گفت: ژاک مي بيني که تقدير چگونه براي اين دو رقم خورد؟ مادرم و جيمز سرانجام در اينجا به هم رسيدند و اين غم انگيزترين سرنوشتي است که دو عاشق مي توانند داشته باشند...
    ژاک گفت: سرنوشت بازيهاي فراواني دارد ليزا، اين را نمي دانستي ؟ با اين حال بايد خوشحال بود که آنها در آن دنيا کنار هم خواهند بود. هيچ وقت نگاه آرام جيمز را هنگام مردن از خاطر نمي برم، آن نگاهي که در آخرين لحظات هزاران حرف ناگفته داشت. اميدوار باش که دست کم در آن دنيا با يکديگر خوشبخت باشند.
    ليزا آهسته گفت: اميدوارم اين طور باشد که مي گويي.
    صداي رعد و برق به گوش رسيد و به دنبال آن باران شروع به باريدن کرد. ليزا آهي کشيد و دوباره گفت: کاش مي شد که مرگ به اراده خود انسان باشد، آن وقت من اراده مي کردم که همين حالا بميرم. ديگر زندگي کردن برايم هيچ معنايي ندارد.
    ژاک دست او را گرفت و گفت: اين چه حرفي است که مي زني؟ تصور نمي کردم اين قدر ضعيف باشي. تو را شجاعتر ار از اين مي پنداشتم. تو بايد ساليان درازي زنده بماني چون همه مابه تو احتياج داريم.
    ليزا گفت: ژاک ، من به آينده خوش بين نيستم .عاقبت پدرت و مادر مرا ببين، آنها بيشتر عمر خود را صرف اين کردند که اميدوار باشند تا روزي به هم برسند و شايد همين شوق بود که آنها را به زندگي اميدوار مي کرد اما هيچ کدامشان تصور نمي کرد که چنين عاقبت تلخي در انتظارش باشد. گاهي به ذهنم مي رسد که شايد من هم سرانجامي اين چنين پيدا کنم.
    باران سيل آسا مي باريد. ژاک سرش را بالا گرفت تا دانه هاي باران اشکهايش را بشويد. زير لب گفت: نه ليزا، ما نبايد به سرنوشت آنها گرفتار شويم. من نمي توانم حتي تصورش را هم بکنم. طاقت شنيدنش را ندارم، ديگر اين حرف را نزن ليزا، خواهش مي کنم. هيچ وقت نبايد چنين شود، هيچ وقت...
    و آنگاه ليزا را در پناه خود گرفت. ليزا در ميان بازوهاي او آرامش يافت، آرامشي که تا حدودي مرهمي بود بر روح زخم خورده اش.ژاک دوباره گفت: مرگ هنوز براي هر دوي ما زود است، ما به زمان بيشتري براي زندگي احتياج داريم.
    ليزا گفت: براي چه؟
    ژاک او را بلند کرد و گفت: براي آينده اي روشنتر.
    ليزا آهي کشيد و بار ديگر به قبر جيمز نگريست. بعد در حالي که دستهايشان در دست هم بود شروع به دويدن کردند. هر دو از آن مکان تأثر و خوف آور گريختند، به اميد آينده اي بهتر که شايد هرگز نمي رسيد.
    مراسم سوگواري به پايان رسيده بود و ليزا گاهي در گوشه کنار خانه جيمز را ميديد که مي خنديد و راه مي رفت و امر و نهي مي کرد و يا اينکه بقيه را دست مي انداخت. مردي با چشمان آبي درخشان با آن لبخندهاي مغرورانه و با اعتماد کامل به خود که با رفتار گرم و صميميش هر کسي را مجذوب خود مي کرد. تازه از گورستان برگشته بود که جان و کلارا به استقبالش آمدند. کلارا جلو رفت وگفت: سلام ليزا، به گورستان رفته بودي؟
    ليزا سرش را تکان داد و گفت: بله و خيلي خسته ام، چقدر خوب کرديد که اينجا آمديد. سکوت خانه بيشتر آزارم مي دهد تا از دست رفتن جيمز.
    جان صميمانه گفت: مي ترسم اين رفت و آمدهاي مکرر تو را از پاي در بياورد، حالا داخل شو.
    کلارا گفت: با خوردن قهوه موافقي؟
    ليزا لبخندي زد و گفت: البته ، متشکرم کلارا.
    خود را روي کاناپه انداخت و به جان که خيره خيره نگاهش مي کرد نگريست و گفت: اتفاقي افتاده جان؟
    جان گفت: تصور مي کنم قرار است اتفاقات ديگري در خانه روي دهد. ساعتي پيش پاکت بزرگي براي ژاک از لندن رسيد. نمي دانم چه بود ولي ژاک بعد از خواندن آن به اتاقش رفته و تا حال بيرون نيامده؛ تصور مي کنم موضوع مهمي باشد.
    ليزا احساس کرد تمام بدنش داغ شد، آهسته گفت: به نظرت به لندن بر مي گردد؟
    جان به نشانه تأسف سرش را تکان داد و در حالي که به طرف پنجره مي رفت گفت: با مردن جيمز ديگر دليلي براي ماندنش وجود ندارد.
    ليزا گفت: ولي آخر براي چه؟ مگر اينجا زادگاهش نيست و نمي داند که چقدر به او احتياج داريم؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #64
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    جان به آرامي جوابد داد: خودت خوب مي داني که او طور ديگري به قضيه مي نگرد. او از همان ابتدا تصميم داشت که در لندن زندگي کند و تا حالا هم فقط براي خاطر جيمز بوده که اينجا دوام آورده.
    ليزا از جا بلند شد و گفت: تو درست مي گويي جان، هيچ وقت نخواسته ام اين واقعيت را قبول کنم که ژاک اينجا را دوست ندارد. من واقعا احمق هستم، اين طور نيست؟

    جان از سر تعجب به ليزا نگريست. وقتي ليزا از پله ها بالا رفت ، کلارا با سيني قهوه از پايين پله ها فرياد زد: ليزا مگر تو قهوه نمي خواستي؟
    ليزا گفت: نه کلارا، مي خواهم کمي استراحت کنم ، خيلي خسته ام.
    وقتي در اتاقش را بست طي زماني کوتاه به خواب رفت و وقتي ساعت بزرگ داخل سالن دوازده ضربه نواخت از خواب پريد. سرش به شدت درد مي کرد از اتاقش بيرون رفت تا ليوان آبي براي خوردن قرص خواب آور ببرد. در اتاق ژاک باز بود و روشنايي اندکي به خارج نفوذ مي کرد. به درون اتاق نگريست و ژاک را ديد که سرش را روي ميز گذاشته است. به ذهنش رسيد شايد خوابش برده است، بنابراين وارد اتاق شد تا روي ژاک را بپوشاند و چراغ را خاموش کند ولي ژاک بيدار بود و با شنيدن صداي غژغژ در سرش را بلند کرد و به ليزا نگريست. چشمهايش قرمز و چهره اش رنگ پريده بود. ليزا بي اراده گفت: اتفاقي افتاده ژاک ؟ آيا بيمار هستي؟
    ژاک گفت: چيز مهمي نيست، تو براي چه بيداري؟
    ليزا گفت:چيز مهمي نيست، تو براي چه بيداري؟
    ليزا گفت: مي خواستم بروم يک ليوان آب بردارم، چراغ اتاق روشن بود و من وقتي ديدمت خيال کردم خوابت برده است، حالا بهتر است بروم.
    ژاک دستش را گرفت و گفت: نه بمان، بيا اينجا بنشين، ليزا الان به تو احتياج دارم. شايد اگر خودت نمي آمدي مجبور ميشدم بيايم و بيدارت کنم.
    ليزا نا آرام کنارش نشست. سعي مي کرد به پاکتي که روي ميز بود نگاه نکند ولي ژاک پاکت بزرگ را جلوي روي او گرفت و گفت: امروز نامه اي از لندن برايم رسيد، اين طور که معلوم است براي عضويت در هيأت علمي دانشگاه پذيرفته شده ام و آنها مرا دعوت به همکاري کرده اند.
    ليزا در حالي که سعي مي کرد خود را خونسرد نشان دهد گفت: آيا مي خواهي به لندن برگردي؟
    ژاک در سکوت به او نگريست. مثل اين بود که مي خواست عکس العمل ليزا را ببيند. ليزا سرش را پايين انداخت. ژاک آهسته گفت: سالها منتظر چنين روزي بوده ام.
    ليزا بغضش را فرو خورد و به زحمت گفت: اميدوارم موفق باشي...
    ژاک از سر بي قراري گفت: فقط همين را مي تواني بگويي؟ يعني براي تو مهم نيست که بمانم با نه؟
    ليزا خشمگينانه جواب داد: مي خواهي چه کار کنم؟ جلويت زانو بزنم و بگويم آقاي ژاک واريک خواهش مي کنم رفتن به لندن را فراموش کن؟ نه ژاک، من مي دانم که تو هيچ وقت ميلي به ماندن نداشته اي و نداري و همچنين وابستگيي به زادگاهت احساس نمي کني، بنابراين حتي خواهش من هم هيچ نتيجه اي نخواهد داشت.
    ژاک از سر لجاجت گفت: حدس مي زدم که بودن يا نبودن من در اينجا براي تو تفاوتي ندارد، من چقدر ابلهم!
    ليزا رويش را از او برگرداند و با آخرين توان خود سعي کرد از ريختن اشکهايش جلوگيري کند. دلش مي خواست مي توانست به ژاک بگويد که تنها آرزويش در آن لحظه ماندن ژاک در قعله سبز است و با رفتن او تمام رويايش نابود مي شود، ولي نتوانست راز درونيش را آشکار کند. ژاک به قلعه سبز تعلق نداشت و حالا که به بزرگترين هدف زندگيش رسيده بود نمي خواست او را مجبور به ماندن کند. در آن لحظه فهميد که ژاک براي او غير قابل دسترسي است. ژاک سرش را ميان دستهايش گرفته و به زمين چشم دوخته بود. ليزا به طرف در رفت و در حالي که سعي مي کرد از لرزش صدايش جلوگيري کند گفت: ژاک به لندن برگرد. حالا که به هدفت رسيده اي از آن دست نکش و راهي را در پيش بگير که عقيده داري درست است.
    ژاک جلو آمد و گفت: ولي من چگونه مي توانم بروم در حالي که تو... خواهش مي کنم...
    حرفش را نيمه تمام گذاشت ، دستهايش را جلوي صورتش گرفت و دوباره روي صندلي نشست.
    ليزا گفت: نگران اينجا نباش. من در قلعه سبز مي مانم تا به وصيت جيمز عمل کنم. تو هم برو ژاک. اميدوارم به هر چه مي خواهي برسي.
    ژاک بلند شد و دستهاي ليزا را در دست گرفت و براي مدت کوتاهي به هم نگريستند. ژاک گفت: مي داني که ممکن است اين آخرين ديدارمان باشد؟
    ليزا آهي کشيد و گفت: اميدوارم که اين طور نشود، خداحافظ...
    دستهايش را از دستهاي ژاک بيرون کشيد و به سرعت از اتاق خارج شد تا نگاه التماس آميز ژاک را نبيند. وقتي در را بست احساس کرد براي هميشه ژاک را از دست داده است. فرياد رنجش در ميان هق هق گريه هايش گم شد. با رفتن ژاک او تنها و بي پناه تر از هميشه مي شد.
    او صبح زود قبل از اينکه هوا روشن شود از خانه خارج شد. طاقت وداعي دوباره با ژاک را نداشت. از شب پيش تصميم گرفته بود عشق به ژاک را براي هميشه در قلبش مدفون کند. مي خواست ژاک در درونش بميرد؛ همان طور که پيتر مرده بود. باد سردي مي وزيد. ليزا شالش را سفت تر بست و به طرف گورستان به راه افتاد. وقتي کنار دو قبر آشنا رسيد زانو زد و براي هر دو دعا کرد و در حالي که با دست غبار روي قبر مادرش را پاک مي کرد آهسته زير لب گفت: مادر، ژاک مي خواهد برود، همان طور که روزي جيمز از پيش تو رفت ، با اين تفاوت که ژاک هيچ گاه نفهميد چقدر دوستش دارم ولي تو و جيمز مي دانستيد که تا ابد به يکديگر تعلق داريد.
    ليزا احساس خستگي مي کرد، آن قدر که در آن سوز سرد زمستان هم احساس سرما نمي کرد. سرش را ميان دو دستانش گرفت و مدت زيادي در همان حال باقي ماند و وقتي چشم گشود که خورشيد به وسط آسمان رسيده بود و نورافشاني مي کرد. وقتي به طرف خانه به راه افتاد دعا کرد که ژاک رفت باشد. وقتي داخل شد جان با ديدن او جلو رفت و گفت: ليزا هيچ معلوم است تا حالا کجا بودي؟ ژاک ساعتي قبل از آمدنت به لندن برگشت، خيلي انتظار تو را کشيد ولي وقتي ديد خبري از تو نيست در حالي که دلگير شده بود رفت.
    ليزا گفت: به گورستان رفته بودم و هيچ متوجه گذشت زمان نشدم.
    پاتريشيا جلو رفت و دلسوزانه در حالي که شال و پالتوي ليزا را مي گرفت گفت: بسيار خوب، حالا بيا اينجا بنشين...
    ليزا روي صندلي نشست. کلارا فنجاني شير گرم جلوي ليزا گذاشت و ليزا جرعه اي از آن نوشيد. پاتريشيا و جان با هم نگاهي رد و بدل کردند. ليزا که متوجه شده بود پرسيد: دوباره اتفاقي افتاده؟
    کلارا گفت: پگ ناگهاني تصميم گرفته که از اينجا برود.
    ليزا ليوان شير را روي ميز گذاشت و گفت: براي چه؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #65
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    پگ انگار فالگوش ايستاده بود از آشپزخانه بيرون آمد و در حالي که دستش را با پيشبندش پاک مي کرد گفت: به خودم گفتم حالا که جيمز مرده و جان و ژاک هم از اينجا رفته اند ديگر دليلي براي ماندن ندارم. بعد از مرگ جيمز تحمل کردن جاي خاليش برايم سخت است. به همين دليل تصور مي کنم ديگر وقتش است که من هم بروم.
    ليزا گفت: کجا مي روي پگ، آيا جايي براي زندگي کردن داري؟
    پگ گفت: بله خواهري دارم که تنها زندگي مي کند، پيش او خواهم رفت. گمان مي کنم که در اين همه سال فرصت داشته ايم تا خاطرات بد گذشته را فراموش کنيم. من ديگر پير شده ام و يک پايم لب گور است. مي خواهم در زادگاهم بميرم و در همانجا دفن شوم. شايد توانستم با قوم و خويشم هم کنار بيايم.
    ليزا ديگر حرفي براي گفتن نداشت. جان گفت: بسيار خوب پگ، هر طوري که مي خواهي عمل کن ولي اين را بدان که در اين خانه هميشه به روي تو باز است.
    پگ لبخندي قدرشناسانه به جان زد و ليزا انديشيد که آن زن چقدر تنها و شکننده است. براي اولين بار دلش براي پگ پير سوخت.
    پاتريشيا گفت: تصميم تو چيست جان؟
    جان نگاهي به ليزا انداخت و گفت: در کلبه اجاره اي سيمسون ، به مزرعه هاي پدر نزديکتر خواهم بود و بهتر ميتوانم کارها را تحت نظر داشته باشم ولي اگر ليزا بخواهد...
    ليزا حرفش را قطع کرد و گفت: نه جان دوست ندارم به اجبار به اينجا برگردي. تو کاملا آزادي که هر طور که مي خواهي زندگي کني . کلارا هم در آنجا راحت تر خواهد بود. من از تنهايي باکي ندارم. در ضمن زمينهاي جيمز از همه چيز مهمتر است. من در اينجا مي مانم، چون اينجا خانه اي است که جيمز براي پابرجا نگه داشتنش خيلي کوشش کرد شايد اگر به کارهاي اينجا رسيدگي کنم احساس کنم که من هم کاري براي قلعه سبز انجام مي دهم.
    جان گفت: تو دختر شجاعي هستي ليزا ، با ين حرفهايت وجدان مرا آسوده کردي. من هم به شرفم سوگند مي خورم در اداره کردن قلعه سبز از هيچ کوششي فروگذاري نکنم.
    کلارا گفت: حالا پگ قصد رفتن دارد بهتر است کسي را جاي او بياوريم. اينجا خيلي بزرگ است و ليزا نمي تواند به تنهايي تمام کارها را انجام دهد.
    جان گفت: بله در فکرش خواهم بود.
    پاتريشيا گفت: پس تا وقتي که خدمتکار جديدي پيدا کنيد من پيش ليزا مي مانم.
    ليزا لبخندي زد و گفت: از همه شما متشکرم که به فکر من هستيد...
    پاتريشيا ليزا را در آغوش گرفت و گفت: تو خودت خوب مي داني که همه ما چقدر دوستت داريم و هيچ گاه تنهايت نمي گذاريم ليزا ، اين را نمي دانستي؟
    ليزا نگاهي قدرشناسانه به پاتريشيا انداخت و لبخندي بر لبانش نقش بست. او بار ديگر احساس آرامش کرد. حالا ميدانست که تنها نيست و کساني هستند که در به دوش کشيدن بار سنگين زندگي به او کمک کنند.
    زمستان به سرعت سپري شد و هواي بهاري بار ديگر قلعه سبز را در برگرفت. مردم دوباره فعاليت خود را از سر گرفتند و دوباره صداي بچه ها تمام قعله سبز را پر کرد و به آن جايي دوباره بخشيد. همه چيز حکايت از اين داست که علي رغم بنودن جيمز، زندگي مي خواست در قعله سبز جريان داشته باشد. ليزا با لباس سوارکاري به سندي نزديک شد و يک سيب جلوي دهانش گرفت و در حالي که او را نوازش مي کرد گفت: حالت چطور است اسب خوب؟ در اين چند ماه گذشته فعاليت کمي داشته اي، بهتر است کمي بيرون بياورمت تا هوايي بخوري و عضلانت جان بگيرد.
    اسب در حالي که به ليزا نگاه مي کرد سيب را با پوزه اش از دست او قاپيد. پاتريشيا سرش را از پنجره بيرون آورد و گفت: هواي بيرون چطور است؟
    ليزا فرياد زد: خيلي عالي پاتريشيا ، بيا بيرون و نفسي تازه کن.
    پاتريشيا بيرون رفت و در حالي که دستهايش را از هم باز مي کرد نفس عميقي کشيد و گفت: عجب زمستان سردي بود! بهتر که تمام شد. تا به حال هيچ زمستاني به اين بدي نديده بودم.
    ليزا خنديد و گفت: حالا که تمام شد، بهتر است از اين بهار زيبا و دلچسب لذت ببرم و همين طور از يک سوارکاري خوب. نظر تو چيست سندي؟
    سندي شيهه اي کشيد و پاتريشيا خندان به حيوان نگريست. وقتي از خانه دور شدند سندي بر سرعتش افزود. ليزا گفت:بسيار خوب اسب بازيگوش ، بهتر است قبل از اينکه گردن مرا بشکني مانند يک اسب تربيت شده آرام را بروي. مثل اينکه تو هم مثل من از ديدن بهار به وجد آمده اي.
    دهانه اسب را برگرداند و اسب را به طرف خانه کلارا راند. کلارا بيرون خانه براي مرغها دانه مي ريخت و با ديدن او به استقبالش رفت.
    سلام ليزا ، حالت چطور است؟
    ليزا لبخند زنان گفت: يکي از بهترين روزهاي زندگيم را مي گذرانم.
    کلارا در حالي که سندي را نوازش مي کرد گفت: چطوري اسب خوب؟ آيا تو هم حالت به خوبي صاحبت است؟
    ليزا گفت: حتي خيلي بهتر، چند بار نزديک بود گردنم را بشکند.
    کلارا گفت: شايد خوشحال است که صاحبش دوباره به ياد او افتاده، مدتها بود که سندي را فراموش کرده بودي.
    ليزا آهي کشيد و بعد از مکثي گفت: شايد بهترين موقع براي تلافي باشد، اين طور نيست سندي؟
    سندي دندانهايش را به نمايش گذاشت. ليزا لبخندي زد و گفت: جان چطور است؟ اين روزها خيلي کم به ما سر مي زند.
    کلارا جواب داد: بايد او را ببخشي ليزا، کارش زياد شده ، ديشب مي گفت مي خواهد زمينهاي اجاره اي را به افراد بيشتري واگذار کند.
    ليزا گفت: بسيار خوب، امروز مي خواهم گشتي در قلعه سبز بزنم. شايد او را ببينم ، فعلا خداحافظ کلارا.
    کلارا فرياد زد: به پاتريشيا سلام برسان.
    ليزا اسب را به طرف رودخانه هدايت کرد، به همانجايي که روزي با ژاک رفته بود؛ ژاک با آن صلابت و نگاه طلسم کننده و صداي آرامش دهنده، و البته جيمز هم بود، با کلارا و جان و پاتريشيا. جيمز چقدر خوشحال بود و چقدر شاداب و سرحال سر به سر بقيه ، مخصوصاً پاتريشيا مي گذاشت. اشک در چشمهايش حلقه زد. صداي خنده هاي جيمز در گوشش پيچيد: چطوري دختر ماري ؟ امروز حالت چطور است؟
    ليزا به آهستگي گفت: خوبم جيمز، غير از اين چه مي توانم بگويم؟ اگر اعتراف کنم که براي خيلي آدمها و خيلي چيزها دلتنگم و ناراحتم آن وقت تو اخمهايت را در هم مي کشي و سرزنشم مي کني.
    صداي جيمز دوباره به گوش رسيد که مي گفت: ليزا تو دختر شجاعي هستي. چشمهايت را باز کن و از دنيا لذت ببر، آيا اين طور بهتر نيست که به تمام غم و تنهايي ها پشت کني و به زندگي لبخند بزني؟



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #66
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    دو بچه فریاد زنان در حالی که قلوه سنگهایی را که در دستشان بود داخل آب می انداختند از کنار او گذشتند. سندی تکانی به خودش داد و شیهه ای کشید، لیزا اشک چشمانش را پاک کرد و از سر خشم به دو پسر بچه که افکارش را به هم زده بودند نگریست. وقتی آنها دور شدند فریاد زد: جیمز تو هنوز اینجایی؟
    ولی تنها صدایی که شنید صدای باد بود و آواز مرغ غمگینی که در گرسنگی می کرد و می دانست که پاتریشیا برای خوردن غذا به انتظار او میماند. پاتریشیا دوستی کامل وهمدمی خوب برای لیزا بود. دوستی که سهم بزرگی را در تحمل کردن بار سنگین زندگی سخت که میگذرانید داشت. مدتها بود که ژاک از قلعه سبز رفته بود ولی هیچ خبری از او

    نداشتند، حتی یک نامه که آنها را از جایش آگاه کند. لیزا سعی می کرد ژاک را فراموش کند. برای او مسلم شده بود که ژاک دیگر بر نمی گردد. او مسیر زندگیش را انتخاب کرده بود و دیگر هیچ احساسی نسبت به زادگاهش نداشت زیرا تنها کسی که حلقه ای برای اتصال او به قلعه سبز بود حالا در میان خروارها خاک مدفون شده بود. ژاک دیگر بر نمی

    گشت. لیزا بارها سعی کرد این را به خود بقبولاند ولی هر بار عاجزتر و ناتوان تر از پیش از قبول آن شانه خالی می کرد. در این افکار بود که به کنار پرچینهای خانه رسید و پاتریشیا را دید که دست به کمر ایستاده بود و باغچه را دید می زد. از دور بوسه ای برایش فرستاد. پاتریشیا غرولند کنان فریاد زد: چه عجب از این طرفها خانم الیزابت! هیچ میدانی

    ساعت چند است؟ من از گرسنگی در حال ضعف هستم.
    لیزا از اسب پایین پرید و گفت: خیلی خوب پارتیشیا، غرغر کردن را کنار بگذار. حالا غذا حاضر است یا نه؟
    پارتیشیا گفت: بله ارباب، غذا حاضر است.
    لیزا در حالی که سندی را داخل اصطبل می برد، لبخندی موزیانه زد. سر میز غذا بودند که جان شلنگ تخته اندازان وارد شد.
    سلام به خانمهای گرامی. می بینیم که مشغول صرف ناهار هستید. پاتریشیا صندلی کناریش را عقب کشید و گفت: خوب این غذای اشتها آور دستپخت کدام یک از کدبانوهاست؟
    لیزا جواب داد: چه کسی می تواند باشد جز پاتریشیا...؟
    جان ظرف خود را پر کرد و گفت: بله ، البته فراموش کردم که ما یک آشپز قابل بین خودمان داریم ولی شاید بزودی کسی روی دست آشپز ما بلند شود.
    لیزا و پاتریشیا به هم نگریستند. جان لبخندی زد و گفت: مثل اینکه خیلی خوب غافلگیرتان کردم.
    پاتریشیا بشقاب غذا را جلوی جان برداشت و گفت: برای غذا خوردن به قدر کافی وقت خواهی داشت، اول بگو موضوع از چه قرار است.
    جان به شوخی گفت: بسیار خوب، مثل اینکه باید این شکم گرسنه را منتظر بگذارم...
    و ادامه داد: امروز بعد از مدتها یکی از دوستان صمیمی خود را پیدا کردم. او سالها قبل اینجا را ترک کرده و به شهر رفته ولی چند روزی است که برگشته. پسر خوبی است و پشتکار او لنگه ندارد. این طور که معلوم است می خواهد همینجا بماند. نظرتان چیست؟
    لیزا گفت: حال که تو این قدر به او اطمینان داری بگو بیاید. بد نیست کسی باشد که به ما کمک کند چون نگهداری از این خانه واقعا مشکل است.
    جان گفت: خیلی خوب ، حالا که راضی شدید اجازه می دهید ناهارم را بخورم؟
    لیزا خنده ای کرد و گفت: بله پسر شکمو غذایت را بخور.
    جان مرد را جلو راند و گفت: این هم شخصی که گفته بودم.
    مرد جوان کلاهش را برداشت و در حالی که پاهای درازش را با فاصله قرار داده بود با صدای بم گفت: من دیوید تایلر هستم.
    مردی بود با قدی بلند و عضلاتی ورزیده و پوستی آفتاب سوخته و موهای بلند و طلایی رنگی که آنها را پشت سربسته بود، و چشمهایی ریز و سبز رنگ که خیلی مطمئن به خود نشان می داد.
    لیزا لحظه ای تردید کرد. تصور نمی کرد با چنین شخصی روبرو شود. مرد بیشتر نشان می داد که منتظر دستور دادن است تا دستور گرفتن.
    پاتریشیا وقتی سکوت لیزا را دید گفت: خوش آمدی مرد جوان ، مطمئنی که می خواهی در این خانه کار کنی؟
    مرد دوباره به حرف آمد و با لحنی کشدار گفت: جان به من گفت که جیمز مرده، او برای من مانند پدر بود و در نبود من به مادر پیرم، که حالا فوت کرده خیلی کمک کرده بود و من وظیفه خود می دانم که هر طور شده کاری برای بازمانده هایش انجام بدهم.
    پاتریشیا گفت: کار در اینجا خیلی سخت است، امیدوارم پشیمان نشوی.
    مرد سرش را تکان داد و گفت: من به کارهای سخت عادت کردم.
    با این حرفش به پاتریشیا فهماند که تصمیمش را گرفته است. پاتریشیا ساکت شد و لیزا به حرف آمد و گفت: پس دیگر مشکلی وجود ندارد.
    مرد گفت: ولی من کی شرط دارم.
    جان و پاتریشیا متعجب به یکدیگر نگریستند، لیزا اخمهایش را در هم کشید و اندیشید: عجب آدم از خود راضیی است؛ انگار او می خواهد مرا استخدام کند. پاتریشیا پیشدستی کرد و گفت: خوب شرطت چیست؟
    دیوید به سگ بزرگ و سیاهرنگی که جلوی در ایستاده بود اشاره کرد و گفت: این سگ من چارلی است، می خواهم چارلی پیش من بماند.
    پاتریشیا گفت: سگ خوبی به نظر می آید. تو چه نظری داری لیزا؟
    لیزا شانه هایش را بالا انداخت وگفت: برای من بودن یا نبودن یک سگ اهمیتی ندارد.
    و از اتاق خارج شد. به نظر او دیوید یک مرد عادی نبود. امیدوارانه دعا کرد که بتواند با او کنار بیاید.
    صدای غژغژ در بلند شد و در پی آن سگ عظیم الجثه وارد خانه شد و آهسته آهسته به طرف لیزا رفت. لیزا در حالی که کمی ترسیده بود قدمی به عقب گذاشت. سگ چشمهای درشتش را به او دوخت. بعد از مدتی، از خیره ماند به لیزا خسته شد و در حالی که زبانش را بیرون آورده بود به طرف شومینه رفت و در کنار آن نشست.
    لیزا لبخندی زد و زیر لب گفت:بفرمایید ، اینجا منزل خودتان است، مثل اینکه اختیاردار اینجا شما و صاحبتان هستید.
    بعد از مدتی جان و به دنبال او دیوید و پاتریشیا پیش او رفتند، جان از سر رضایت آهی کشید و گفت: خوب توافقها انجام شد، فقط مانده جای استراحت و اقامتگاه دیوید...
    لیزا گفت: بالا اتاق اضافه هست.
    دیوید گفت: من اینجا راحت نخواهم بود و میدانم با وجود چارلی مشکلات فراوانی به وجود خواهد آمد. کلبه ای کوچک بیرون از اینجا دیدم که گمان می کنم برای اقامت من مناسب باشد.
    جان متفکرانه گفت: ولی کلبه ای که به اینجا نزدیک باشد وجود ندارد.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #67
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ديويد گفت: اما من آن را کنار پرچيها ديدم.
    جان گفت: آهان، شايد منظورت آن خانه مخروبه اي است که قبلا باغبان پيري در آن زندگي مي کرد؛ از وقتي او مرد، آنجا بي استفاده رها شده و گمان نمي کنم بتواني در آن جاي مخروبه زندگي کني.
    ديويد گفت: اگر شما موافقت باشيد خودم تعميرش مي کنم.
    جان گفت: البته که مخالفتي نداريم، بايد زودتر دست به کار شوي. براي تعمير آنجا دست کم چند روزي وقت لازم است.
    ديويد کلاهش را برداشت و همراه سگش از خانه بيرون رفت. ليزا آهي کشيد و به طرف جان چرخيد. جان پرسيد: نظرت درباره او چيست؟
    ليزا شانه هايش را از سر بي اعتنايي بالا انداخت و گفت: نمي دانم چه بگويم. از طرفي به آدم مطمئن و قابلي براي اداره قلعه سبز احتياج داريم و از طرف ديگر با اين رفتاي که نشان مي دهد بايد خيلي انعطاف نشان بدهيم تا بتوانيم با او کنار بياييم. حالتي در رفتارش هست که آدم را مي ترساند. در چشمهايش بي باکي و اعتماد به نفس زيادي به چشم مي خورد و مانند اين است که جز خودش و سگ سياه زشتش براي هيچ چيز ديگري اهميت قائل نيست. آدم واقعا مرموزي است.
    جان گفت: او زندگي سختي داشته و به همين دليل مردي سرد و خشن بارآمده اما مي تواند کمک بزرگي براي ما باشد. قلعه سبز به چنين مردي احتياج دارد. اميدوارم که بتوانيد با يکديگر کنار بياييد.
    ليزا گفت: من هم اميدوارم.
    وقتي جان از خانه بيرون رفت و به ديويد پيوست پاتريشيا گفت: و حالا بايد يک تصميم ديگر هم گرفته شود.
    ليزا تعجب زده پرسيد: ديگر چه تصميمي؟
    پاتريشيا جواب داد: اينکه من بايد مه خانه ام برگردم.
    ليزا که غافلگير شده بود به طرف پاتريشيا رفت و گفت: نه خواهش مي کنم پاتريشيا، ديگر حرفش را نزن!
    پاتريشيا دستهايش را روي شانه هاي ليزا گذاشت و گفت: بالاخره چه ليزا؟ من که نمي توانم تا ابد اينجا بمانم.
    ليزا گفت: چرا نمي تواني؟ من به تو احتياج دارم و تو هم که در آن خانه تنها هستي. بايد اينجا بماني، نبايد مرا رها کني بروي....
    پاتريشيا گفت: ولي ليزا من نمي توانم خانه ام را همين طوري رها کنم.
    ليزا ملتمسانه گفت: خواهش مي کنم پاتريشيا براي خاطر من هم که شده اينجا بمان، لااقل تا مدتي که من بتوانم از عهده کارهاي خانه بربيايم و ديگر احساس تنهايي نکنم؛ کمي به من حق بده، چون برايم غير قابل تحمل است که اين خانه شلوغ و پر هيجان يکدفعه خالي شود.
    به پاتريشيا نگريست؛ اميدوار بود که تيرش به هدف خورده باشد. وقتي پاتريشيا را مردد ديد او را در آغوش گرفت و گفت: ديگر نگو که مي روي ، من حالا بيش از هر زماني به تو احتياج دارم...
    و قبل از اينکه پاتريشيا بتواند عکس العملي نشان دهد ادامه داد: فردا با جان مي رويم و لوازم ضروري و کتابهايت را به اينجا مي آوريم. در ضمن کتابخانه اينجا آن قدر بزرگ هست که بتواني کتابهايي را هم که در جعبه گذاشتي در آن بگذاري، حالا چه مي گويي؟
    پاتريشيا لبخندي زد و گفت: چه مي توانم بگويم، آيا مي توانم مخالفت کنم؟
    ليزا دستهايش را به هم کوفت و گفت: خوشحالم که اينجا مي ماني. با بودن تو احساس تنهايي نخواهم کرد.
    پاتريشيا ابروهايش را بالا انداخت و گفت: عجب زباني داري ليزا!
    ليزا خنديد و پاتريشيا هم خنده اش گرفت.
    ليزا از پشت پنجره نگاهي به بيرون انداخت. هر روز نگريستن به جوانه هاي درختان يا سبزه هايي که از زمين سر بر مي آوردند روحي تازه به او ميبخشيد. زير لب گفت: جيمز کاش تو هم بودي و اين زنده شدن دوباره قلعه سبز را مي ديدي و همچنين ژاک، او الان چه کار مي کند؟ آيا هنگامي که از پنجره خانه اش بيرون را تماشا مي کند و به ياد قلعه سبز مي افتد؟
    دستهايش را به پنجره کوبيد و ادامه داد: لعنت بر شيطان! چرا من بايد همه اش به فکر او بيفتم و اشک بريزم در حالي که او براي لحظه اي هم مرا به ياد نمي آورد و من و قلعه سبز را فراموش کرده است؟ آهي کشيد و به کلبه چوبي که کنار پرچين بود نگريست. کلبه مخروبه داشت رنگ و رويي تازه مي گرفت، مانند اين بود که با آمدن بهار آن خانه متروکه هم جاني تازه مي يافت، اقرار کرد که ديويد در کارش خبره است. از داخل کلبه هنوز صداي ميخ و چکش مي آمد. ليزا انديشيد اين مرد غريبه و اسرار آميز چگونه آدمي است؟ صداي پارس سگ سياه ليزا را از جا پراند، هراسان به سگ بزرگ نگريست. سگ به آهستگي از کنار او رد شد و کنار شومينه دراز کشيد ولي هنوز ليزا را زير نظر داشت. ليزا گفت: خوب سگ ترسناک و بداخلاق ، اسمت چه بود؟ آهان ، چارلي...
    و در حالي که با احتياط روبروي او مي نشست ادامه داد: اگرچه اصلا زيبا نيستي، به نظر مي آيد به اندازه کافي باهوش هستي.
    سگ گوشهايش را تيز کرده بود و به ليزا مي نگريست. ليزا تکه ناني از روي ميز برداشت و جلوي سگ گرفت، سگ به آهستگي پوزه اش را جلو برد و کف دست ليزا را بو کرد و نار را از دست ليزا قاپيد و در حالي که پشت به او مي نشست شروع به خوردن نان کرد.
    ليزا لبخندي زد و گفت: واقعا که عجب سگ بي ادبي هستي ، آيا ياد نگرفته اي که وقتي کسي چيزي به تو مي دهد تشکر کني؟
    صدايي او را برجا ميخکوب کرد: اين سگ تنها چيزي که ياد گرفته اين است که شکم خود را سير کند و به غريبه ها اعتماد نکند.
    ليزا رويش را برگرداند و به ديويد که چکش به دست در چاچوب در ايستاده بود نگريست و بعد از مدتي گفت: ولي او درسش را خوب ياد نگرفته ، چون به من اعتماد کرد و نان را از من گرفت.
    ديويد جلو رفت و در حالي که سگ را نوازش مي کرد گفت: ولي شما براي او غريبه نيستيد. چارلي ميداند که بايد از اين به بعد با شما زندگي کند.
    ليزا بحث را کوتاه کرد و گفت: کار کلبه چطور پيش مي رود؟
    ديويد کلاهش را برداشت و در حالي که موهاي بلندش را عقب زد گفت: خيلي خوب. کارش از آنچه تصور مي کردم زودتر تمام ميشود. معلوم است که صاحب قبليش آدم با ذوق و سليقه اي بوده.
    ليزا گفت: هيچ تصور نمي کردم اين کلبه مخروبه بار ديگر محلي براي زندگي شود.
    صداي جان از راهرو به گوش رسيد که مي گفت: خيلي عالي است! کلبه از روز اولش هم بهتر شده.
    چارلز از جا برخاست و با ديدن جان شروع به پارس کردن کرد.
    جان فرياد زد: هي هي صبر کن، حتما خيال کرده اي که دزدم، صاحبت به تو گفته که پاچه مرا بگيري؟
    ليزا پوزخندي زد و گفت: نه ، اين سگ فقط ياد گرفته که به غريبه ها اعتماد کند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #68
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ديويد لبخندي زد و سگ را آرام کرد. جان ادامه داد: خوب ديويد، مثل اينکه کار کلبه در حال اتمام است.
    ديويد جواب داد: بله فقط تعميرات کوچکي مانده.
    جان گفت: امروز سيمسون را ديدم. به من گفت خرت و پرتهايي دارد که به دردت نمي خورد. به نظرم وسايل پسرش است که سال پيش از اينجا رفت. ديويد گفت: متشکرم اميدوارم که فردا بتوانم کارم را شروع کنم.
    ليزا سرش را تکان داد و گفت: کلارا چطور است؟
    جان جواب داد: اوه کلارا خوب است، امروز غرولند مي کرد که حوصله اش سررفته ولي وقتي پاتريشيا را ديد تمام خط و نشانهايي را که برايم کشيده بود از ياد برد. به نظرم از هم صحبتي با پاتريشيا بيشتر از بودن با من لذت مي برد.
    ديويد کلاهش را سرش گذاشت و از خانه خارج شد و چارلي هم در حالي که دمش را تکان مي داد همراه او بيرون رفت. بعد از رفتن او ليزا متفکرانه گفت: ديويد مرد زندگي است ولي تنها عيبي که دارد اين است که نمي توان به آساني او را شناخت و با او کنار آمد.
    جان گفت: تصور نمي کني اين هم خود امتيازي براي يک مرد باشد؟
    ليزا شانه هايش را بالا انداخت و گفت: بيشتر مردم در برخوردهاي اول خود را مي شناسانند؛ اينکه چگونه مي انديشند ، به چه چيزهايي اهميت مي دهند و ارزش براي آنها چيست. معدود کساني مثل ديويد پيدا مي شوند که سعي دارند مجهول بمانند تا به صورت يک دژ تسخير ناپذير جلوه کنند.
    و در حالي که فنجان قهوه جان را پر مي کرد ادامه داد: اين طور به نظر مي آيد که او دوست ندارد در ميان مردم باشد و سعي مي کند از همه فاصله بگيرد. به همين دليل است که آن کلبه را براي سکونتش انتخاب کرده است.
    جان به شوخي گفت: حالا مي شود اين بحثهاي فلسفي و روانشناسانه را کنار بگذاري و کمي بيسکويت براي من بياوري؟
    ليزا خنده اي کرد و در حالي که بيسکويتها را کنار دست او مي گذاشت ادامه داد: خودم هم نمي دانم چرا اين قدر در زندگي ديويد دقيق شده ام و علاقه دارم او را بشناسم.
    جان با دهان پر گفت: از او بدت مي آيد؟
    ليزا متفکرانه گفت: خودم هم نمي دانم که از او خوشم مي آيد يا بدم مي آيد. رفتارش طور خاصي است و حرفهايش خشن وسرد است. از آن جور آدمهايي است که رفتارش مرا به فکر مي اندازد.
    جان فنجان خالي را روي ميز گذاشت و گفت: با اين حال تو او را بهتر از من شناخته اي. هيچ کس نمي داند او در اين سالها که از قلعه سبز دور بوده کجا رفت و در موقعي که همه او را فراموش کرده بوديم دوباره برگشته. وقتي برگشت تنها يک کوله پشتي کوچک داشت با اين سگ سياهرنگي که به صاحبش خيلي وفادار است.به کشاورزها گفته چارلي سگ ولگردي بوده که او از مرگ نجات داده و بعد از آن هميشه دنبالش است. مي داني ، تا به حال نديده ام که چيزي به نظرش بزرگ جلوه کند. گاهي به ذهنم مي رسد سگش را بيشتر از هر چيز ارزشمند و گرانبهايي دوست دارد.
    ليزا خنديد و گفت: واي خداي بزرگ! عجب اوضاعي درست شده است، حالا کم کم ترس برم داشته. آيا تصور مي کني او آدم هم بکشد؟
    جان قهقه اي زد و گفت: شايد ، بعيد نيست.
    ليزا به شوخي گفت: پس بايد از ترس جانم هم که شده مراقب رفتارم باشم.
    جان در حالي که برمي خاست گفت: اگر تو باشي که تصور مي کنم بتواني يک اسب سرکش را هم رام کني.
    ليزا فيلسوفانه گفت: بعيد نيست که او مرا رام کند، چه کسي مي داند.
    با اثاثيه اي که جان از سيمسون گرفته بود کلبه خالي رنگ و رويي تازه گرفت. ليزا نگاهي انداخت، همه چيز مرتب و منظم چيده شده بود. تختخواب تا شويي کنار اتاق ، ميز بزرگي از چوب گردو در وسط اتاق و چند صندلي راحتي براي نشستن و اتاق کوچک ديگري که در آن ميز کوچکي در گوشه اي قرار گرفته بود و وسايل چوب بري و مجسمه هاي نيمه کاره روي آن قرار داشت. کنار اتاق کاناپه اي قرار داشت که بالاي آن گيتار بزرگي روي ديوار قرار گرفته بود. ليزا به طرف ابزاري که روي ميز بود رفت و گفت: اينها وسايل چوب تراشي است؟
    ديويد سرش را تکان داد. ليزا باز گفت: پس شما تراشکاريد؟
    ديويد گفت: در اوقات بيکاري چوب مي تراشم و يا گيتار مي زنم.
    ليزا گفت: سرگرميهاي جالبي است.
    ديويد سکوت کرد و چيزي نگفت، شايد به اين وسيله مي خواست به ليزا بفهماند که مي خواهد تنها باشد. ليزا هم ديگر حرفي نزد و در حالي که چالي را نوازش مي کرد از او خداحافظي کرد و بيرون رفت. وقتي بيرون رفت در محوطه سبز بيرون ايستاد و لبخندي زد. انديشيد که او هم بايد براي خود سرگرميي پيدا کند، چون به اين وسيله تا مدتي از فکر و خيال هم راحت شد. در دل نسبت به ديويد احساس حسادت کرد. زندگي آرام و راحتي که او در کلبه محقر براي خود به وجود آورده بود به بهشتي مي مانست که شايد خيلي از آدمهايي که در خانه هاي مجلل و اشرافي زندگي مي کردند آرزوي حتي يک لحظه از آن را داشتند.
    صداي پاتريشيا به گوش رسيد که فرياد مي زد: بيا تو ليزا ، مگر نمي بيني که هوا ابري است و به زودي باران شروع به بارش مي کند؟
    ليزا به طرف خانه شروع به دويدن کرد. مي خواست به پاتريشيا بگويد که دوست دارد براي خود سرگرميي داشته باشد.
    چارلي طبق معمول کنار اتاق دراز کشيده بود و به آونگ ساعت بزرگ که در نوسان بود مي نگريست ، و پاتريشيا و ديويد در باغچه مشغول کاشتن رزهاي قرمز زرد رنگ بودند. ليزا خميازه اي کشيد و کنار چارلي نشست. نگاهش به قلاده سگ افتاد. در حالي که حيوان را نوازش مي کرد به آرامي قلاده اش را باز کرد. قلاده از پوست نرم و لطيف درختي ساخته شده بود که در آن کنده کاريهاي زيبايي صورت گرفته بود. به آرامي روي آن دست کشيد ، با لمس کردن آن احساس خوبي پيدا کرد. به نقوش قلاده نگريست که با چه دقت و ظرافتي روي چوب حک شده بودند. مي دانست که آن کنده کاريها را ديويد انجام داده است. بعد از مدتها فکر کردن فهميد که مايل به انجام چه کاري است. وقتي ديويد و پاتريشيا خاک آلود روي کاناپه ولو شدند. ليزا دو فنجان چاي روبروي آنها قرار داد. ديويد بنابر عادت هميشگي اش در کاناپه فرورفت و پاهايش را دراز کرد. ليزا گفت: خوب ، باغباني چطور بود؟
    پاتريشيا گفت: خيلي خوب ، تا به حال اين قدر از گلکاري لذت نبرده بودم، به نظرم امسال قعله سبز از هميشه زيباتر شود. بايد بگويم که ديويد تجربه زيادي درباره باغباني دارد.
    ديويد که چارلي را که زير پايش لم داده بود نوازش مي کرد، در برابر تعريف پاتريشيا هيچ عکس العملي نشان نداد. ليزا با لحني آميخته به ترديد گفت: ديويد مي توانم خواهشي از تو بکنم؟
    ديويد نيم نگاهي به او انداخت و گفت: چه خواهشي؟
    ليزا گفت: اگر به خاطر داشته باشي چند روز پيش به تو گفتم که مي خواهم سرگرميي براي خود داشته باشم و حالا احساس مي کنم دوست دارم چوب تراشي را انتخاب کنم؛ اين هنر بهترين کاري است که در اينجا مي توان انجام داد، نظر تو چيست؟



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #69
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ديويد مکثي کرد و گفت: اگر تصور مي کني استعداد يادگيري و پشت کار کافي براي آموختن آن را داري در يادگيري آن به تو کمک مي کنم اما بايد بداني آن طور که در ظاهر نشان مي دهد کار آساني نيست.
    ليزا هيجان زده گفت: حاضرم با تمام مشکلاتي که دارد آن را ياد بگيرم، البته اگر تو کمکم کني.
    پاتريشيا اظهار نظر کرد و گفت: سرگرمي جالبي است، مخصوصا که در اين اطراف تا چشم کار مي کند چوب و تنه درخت بي مصرف است.
    ليزا گفت: اگر تو هم دوست داري با من همراه شو.
    پاتريشيا جواب داد: نه من به باغباني بيشتر از کندن چوب و ساعتها يک گوشه کز کردن علاقه دارم. وقتي ببينم گلي که کاشته ام رشد مي کند و بزرگ مي شود انگار تمام دنيا را به من مي دهند.
    ديويد از جا برخاست و گفت: ما انسانها ياد گرفته ايم هر کدام خود را به چيزهاي بي اهميتي دلخوش کنيم.
    فنجان چايش را نيمه کاره رها کرد و از خانه خارج شد. پاتريشيا در کمال تعجب به ليزا نگريست و گفت: اين پسره يکدفعه چرا از کوره در رفت؟
    ليزا شانه هايش را بالا انداخت و گفت: نميدانم، اصلا از کارهايش سر در نمي آورم.
    ديويد تمام کارهايش را بي عيب و نقص انجام مي داد و پاتريشيا تنها به کار آشپزخانه مي رسيد. ليزا با بودن ديويد در قلعه سبز احساس آرامش بيشتري ميکرد زيرا بعد از جيمز، ديويد اولين کسي بود که کارهاي آن خانه بزرگ را با تسلط کامل انجام مي داد. و ليزا اگر چه از رفتار او سر در نمي آورد، از او راضي بود. ليزا چوبي را که دو تکه شده بود را در دست فشرد. او چندين بار سعي کرده بود چوب نازک را بتراشد ولي هر بار چوب شکسته بود. به ديويد که روي صندلي نشسته بود و با سيم هاي گيتار بازي مي کرد نگريست و گفت: من نميتوانم چوبي به اين نازکي را بتراشم، نگاه کن همه شان شکسته اند.
    ديويد در کمال خونسردي گفت:دوباره امتحان کن، به اين زودي خسته شدي؟ اين تازه اول کار است.
    ليزا آهي کشيد و چوب ديگري برداشت و گفت: تصور نمي کردم اين قدر سخت باشد.
    ديويد گفت: من از همان ابتدا گفتم که کار مشکلي است. بايد حواست را متمرکز کني و با احساسي قوي و با هدف چوب را بتراشي. تا وقتي اين طور بي حوصله و بي هدف چوبها را بتراشي بدان که همه شان خواهند شکست.
    بلند شد و به طرف ليزا رفت و تکه چوبي را که در دستش بود گرفت و گفت: بايد آن را حس کني ليزا، احساس کن که جان دارد؛ مثل من و تو، و ما را نگاه مي کند تا ببيند از او چه مي سازيم.
    ليزا از سر تعجب به ديويد نگريست که با چه احساسي به تکه چوب دست مي کشد. پيش خود انديشيد که اين مرد به ظاهر سخت هم روح لطيفي دارد. تکه چوب را از او گرفت و با وسواس بيشتري شروع به تراشيدن آن کرد. صداي گيتار بلند شد، ابتدا با ريتم آهسته و بعد با ريتم تند. ليزا دست از کار کشيد و به ديويد که غرق گيتار زدن بود و موهاي بلند و آشفته اش نصف صورتش را پوشانده بود نگريست. ديويد خيلي ماهرانه گيتار مي زد و همراه آهنگ ، ترانه اي را نيز زمزمه مي کرد. دل ليزا بدون آنکه خود دليلش را بداند به درد آمد. غم بر دلش سنگيني مي کرد. آهنگي که ديويد مي نواخت او را به ياد کسي مي انداخت؛ کسي که برايش خيلي دلتنگ شده بود. با عجله قطره اشکي را که از چشمهايش چکيد پاک کرد و با دستهاي لرزان مشغول کنده کاري شد ولي اين بار هم چوب شکست و ليزا چوب را خشمگينانه روي ميز پرت کرد. صداي گيتار قطع شد ، ديويد نگاهي به او انداخت و گفت: از صداي گيتار من ناراحت شدي؟
    ليزا سرش را تکان داد و گفت: نه ، چرا چنين تصوري مي کني؟
    ديويد سرش را بالا برد و گفت: چرا دروغ مي گويي؟ هنوز دستهايت مي لرزد...
    ليزا آشفته پرسيد : داري از من بازجويي مي کني؟
    ديويد آرام گفت: نه چون به وضوح مي بينم همان حالتهايي به تو دست داده که به من دست مي دهد...
    ليزا گفت: هيچ مي داني چه مي گويي؟
    ديويد جواب داد: البته که مي دانم و شايد بي دليل خيال مي کردم که تو هم آن را مي فهمي. ولي مثل اينکه اشتباه کردم.
    ليزا کنجکاوانه پرسيد: چه چيز را؟
    ديويد گفت: عشق را!
    ليزا يکه خورد که اين از نگاه ديويد دور نماند. ليزا خيال کرد اشتباه شنيده است. بنابراين گفت: تو درباره چه حرف مي زني ديويد؟
    ديويد قاطعانه گفت: فراموشش کن ليزا ، نبايست بحث را به اينجاها مي کشاندم. براي امروز کافي است. بهتر است به خانه بروي.
    ليزا مصرانه گفت: نه نمي روم تا وقتي که به من بگويي منظورت چه بود.
    ديويد بلاتکليف ايستاده بود و در حالي که دستهايش را داخل جيبهاي شلوارش کرده بود گفت: چرا اصرار مي کني ليزا؟ تو حرفهاي مرا نمي فهمي ، همان طور که بقيه نفهميدند.
    ليزا جواب داد : درک مي کنم و براي همين است که مي خواهم بدانم منظورت چيست. شايد از عشق خيلي بيشتر از آنچه تصور مي کني بدانم.
    ديويد گفت: منظورت پيتر است؟
    ليزا متعجبانه گفت: تو از کجا مي داني؟
    ديويد روي صندلي نشست و در حالي که پاهايش را دراز مي کرد سيگار از جيبش بيرون آورد و آن را روشن کرد و گفت: وقتي همه اهالي قلعه سبز بدانند بنابراين به گوش من هم مي رسد.
    ليزا آهي کشيد و گفت: پيتر اولين عشق من بود.
    ديويد دود سيگارش را در فضاي اتاق پخش کرد و متفکرانه گفت: شايد بدانم دومين عشق تو کيست.
    ليزا هراسان گفت: نه!
    ديويد گفت: بله مي دانم؛ که مدتي است از اينجا رفته.
    ليزا آرزو مي کرد ديويد ديگر حرفي نزند ولي ديويد ادامه داد : آيا تصادفا اسمش ژاک واريک نيست!
    ليزا با دهان باز به ديويد نگريست. براي نقش بازي کردن خيلي دير شده بود ديويد ديد ک ليزا چطور جا خورده است. ليزا سرش را پايين انداخت و آهسته گفت: تو از کجا فهميدي؟
    ديويد به سيگارش پکي زد و گفت: فهميدنش زياد سخت نبود، فقط کمي دقت مي خواست. به وضوح مي ديدم که وقتي صحبت از ژاک مي شد چهره ات درهم مي رفت يا اگر در حال انجام کاري بودي آن را نيمه کاره رها مي کردي و به فکر فرو مي رفتي و يا اينکه مدتها به عکس ژاک خيره مي شدي و يا گريه ات مي گرفت. همه اينها از چشم ديگران پنهان مي ماند چون آن بيچاره ها تصورش را هم نمي کنند که تو به او علاقه مند شده باشي ولي من به راحتي آن را حدس زدم، مخصوصا هر وقت گيتار مي زدم زير نظرت داشتم. تو ناخودآگاه رنگت مي پريد و عصبي مي شدي. حالا اين طور به من نگاه نکن ليزا ، من اين را نگفتم که تو را سرزنش کنم و يا بخواهم خردت کنم.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #70
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ليزا که از کوره در رفته بود گفت: البته که بايد مرا به خوبي بشناسي، چون من مانند تو دورو و دغلباز نيستم و هيچ گاه سعي نکرده ام مانند تو زندگي پر راز و رمزي داشته باشم.
    ديويد در کمال خونسردي بقيه سيگارش را داخل جاسيگاري خاموش کرد و گفت: زندگي من حتي اگر بازگو هم شود باز اسرارآميز خواهد ماند. درک کردن احساس من کار هر کسي نيست. دوست داشتم با کسي حرف بزنم که حرف مرا بفهمد و عنوان کردن ماجراي تو و ژاک تنها به اين دليل بود که خيال مي کردم تو مي تواني احساس مرا درک کني. وقتي گيتار مي زدم در واقع آن آهنگ پلي بود براي ارتباط فکر و احساساتمان...
    ليزا در کمال تعجب به او مي نگريست. تصور نمي کرد که آن ديويد سخت و خشن فکر و روحي آن قدر حساس و لطيف داشته باشد. دوباره دستهاي ديويد روي تارهاي گيتارلغزيذ و صداي محزون و يکنواخت آن به آرامي فضاي اتاق را در بر گرفت. ليزا گفت: از خودت براي من بگو.
    ديويد گفت: در آمريکا به دنيا آمدم. پدرم آمريکايي و مادرم انگليسي بود . آن دو عاشق هم شدند و ازدواج کردند. از دوران خردسالي ام تنها صداي خشن و هيکل بزرگ و ترسناک مردي را به ياد م آورم که تپانچه اش را به طرف پدرم نشانه رفته بود و صداي تير و بدن غرق در خون پدرم بود که روي زمين افتاد و بعد صدا ضجه مادرم، در آن لحظات تنها از خود پرسيدم: آخر چرا؟ پدرم فردي نحيف و لاغر بود با صورتي استخواني و چشمهايي که هيچ گاه برق زندگي را در آن نديدم. ياد گرفته بود که روي زمين ارباب کار کند و با آن کار طاقت فرسا تنها حقوق کمي براي پر کردن شکم ما به دست بياورد و لب به اعتراض باز نکند، تا وقتي که پدرم ناخواسته شاهد کشته شدن پدر زن اربابش به دست خود ارباب شد و چون ارباب ترسيد که پدرم لب به سخن بازکند او را کشت. بله به همين راحتي. از آن روز دوران کودکيم به پايان رسيد. ديگر مانند سگ هاري شده بودم که به بچه هاي همسن و سالم حمله مي کردم و کتکشان مي زدم. نفرت و انزجار من از ارباب وصف ناشدني است. هربار که او را مي ديدم با غضب به او مي نگريستم. روزي مرا ديد که خصمان نگاهش مي کردم. لبخندي زد و دستش را روي سر وگوش من کشيد و گفت: تو همان ديويد کوچولو هستي که اين قدر بزرگ شده اي.
    دستش را گاز گرفتم و آن قدر دندانهايم را روي دستش فشاردادم که صداي فرياد او بلند شد. چند نفر آمدند و مرا با خشونت از او جدا کردند و من ديدم که از دستش خون جاري شد. ارباب فرياد زد: اين سگ هار را از اينجا بيرون کنيد .
    من و مادرم را بيرون کردند. ما جايي براي رفتن نداشتيم بنابراين امريکا را که حالا به شدت از آن متنفر بودم ترک کرديم و به انگلستان آمديم. مادرم اميدوا بود که خانواده اش ما را بپذيرند ولي پدر بزرگم گفت که مادرم بايد مرا در يتيم خانه بگذارد و خودش به تنهايي پيش آنها برگردد. ولي مادرم زير بار نرفت. از آن وقت بود که آواره شهر بزرگ لندن شديم. مادرم با مشقت زياد توانست در خانه اي بزرگ به عنوان مستخدم کار پيدا کند. چند ماهي در آنجا کار کرد ولي نتوانست دوام بياورد. کار آنجا بسيار سخت و دستمزدي که دريافت مي کرد خيلي ناچيز بود تا وقتي که يکي از مستخدمه ها به طعنه به مادرم گفت که بچه ات حرامزاده است، مادرم ديگر طاقت نياورد و آنجا را ترک کرد. بعد از آن ، يک سالي در بدترين شرايط به سر برديم و من ياد گرفتم که خشن و بي رحم باشم. حتي حاضر بودم براي به دست آوردن سکه اي به هر کاري دست بزنم. روزي کيف پولي پيدا کردم و شادمانه آن را پيش مادرم بردم، ولي او سيلي محکمي به من زد و گفت: من تو را بزرگ نکرد که بروي پول دزدي براي من بياوري.
    اين سخن مادرم بر من گران آمد. از خانه قهر کردم و بيرون زدم و دو روز در خيابانها ماند ولگردان زندگي کردم. روز سوم کنار ديوار نشسته بودم که دستي به شانه ام خورد. کسي گفت: هي پسر مريضي؟ ساعتهاست که اينجا نشسته اي و مبهوت به اطرافت نگاه مي کني.
    سرم را بالا بردم و نگاهم روي چهره مردي خندان با چشمهايي مهربان ثابت ماند. مرد دوباره گفت: چرا اين طوري نگاهم مي کني؟ من که قصد آزارت را ندارم.
    دستم را گرفت و من دستم را از ميان دستانش با حرکتي خشونت آميز بيرون کشيدم. مرد گفت: ببين پسر جان نمي خواهم اذيتت کنم. حدس مي زنم خيلي گرسنه اي. خوب بيا اين اسکناسرا بگير و با آن غذايي بخر.
    در کمال تعجب به او و اسکناسي که جلويم گرفته بود نگريستم و بعد به سرعت اسکناس را از او قاپيدم و شروع به دويدن کردم ولي به جاي خريد غذا پيش مادرم رفتم ، شايد به عنوان عذرخواهي. مادرم وقتي مرا ديد خشمگينانه گفت: تا حالا کجا بودي؟
    نفس نفس زنان گفتم: ببين ، پول دارم.
    مادرم خشمگينانه پرسيد: باز هم دزدي کردي؟
    صداي مرد دوباره مرا در جايم ميخکوب کرد که گفت: نه خانم من آن را به پسر شما دادم.
    مادرم با لحني تحکم آميز گفت: پسر من گدا نيست آقا!
    مرد خنديد و گفت: عصباني نشويد. پسرتان در قبال پولي که به او دادم براي من کار خواد کرد اين طور نيست پسر؟
    در کمال تعجب به او نگريستم و گفتم: چه کاري؟
    مرد گفت: در يک مزرعه که البته خيلي از اينجا دور است ... اگر کارت خوب باشد حقوق مناسبي به تو خواهم داد و البته يک خانه نيز خواهيد داشت.
    به مادرم نگريستم و او شادمانه سرش را تکان داد که قبول کنم. رو به مرد کردم و گفتم: قبول ميکنم.
    مرد خنديد و با من دست داد و آن وقت ما را به اينجا آورد. بله آن مرد کسي نبود غير از جيمز. وقتي به قلعه سبز آمديم توانستيم به کمک جيمز زندگي ساده و آرامي داشته باشيم. از آن به بعد تنها کساني که برايم اهميت داشتند جيمز و مادرم بودند. حساب جيمز رااز همه جدا کرده بودم به غير از او و خانواده اش از همه مردم متنفر بودم.
    سالها گذشت و زندگي آرام ما در قعله سبز ادامه پيدا کرد تا اينکه هيجده ساله شدم. احساس کردم موقعش است تا فکري را که هميشه آزارم مي داد و دل مرا در تب و تاب نگه داشته بود از ذهنم پاک کنم و آن صحنه کشته شدن پدرم بود و تنها راه آن انتقام بود. بله بايست قاتل پدرم را مي کشتم و اين تنها راه براي آرام کردن دل بي قرارم بود. يکي از نيمه شبها، اندوخته ام را برداشتم و از خانه فرار کردم. روزها طول کشيد تا به آمريکا رسيدم. خسته و عصبي با اندک پولي که داشتم در مسافرخانه اي نزديک زادگاهم اقامت کردم و فرداي آن روز به جستجوي آن مرد پرداختم. پيدا کردنش زياد سخت نبود در همان خانه مجلل و بزرگي که داشت زندگي مي کرد و قيافه اش با آنچه در ذهن من نقش بسته بود زياد تفاوتي نداشت جز آنکه کمي پير و چاقتر شده بود. آن شب براي عملي کردن نقشه ام، تپانچه اي را که اجاره کرده بودم برداشتم و به طرف خانه اش رفتم. همه جا غرق در سکوت بود و من آهسته از ميان پنجره نيمه باز وارد اتاق خوابش شدم. آن مرد ديو سيرت در خواب عميقي فرو رفته بود. سلاح را در آوردم و به طرف مغزش نشانه رفتم، همان طور که او روزي مغز پدرم را نشانه رفته بود. با سر و صداي تپانچه هراسان چشمهايش را باز کرد. عقده هاي درونيم سر باز کرده بودند و مانند اين بود که در صحنه قتل پدرم ايستاده بودم ولي با اين تفاوت که من سلاح را به طرف شقيقه او نشانه رفته بودم. با لحني تحکم آميز گفتم: مرا به ياد داري؟
    مرد التماس کنان گفت: بي عقلي نکن جوان ، از کشتن من سودي نمي بري. در عوض هر چه بخواهي به تو مي دهم.
    گفتم : هرچه بخواهم؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 7 از 10 نخستنخست ... 345678910 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/