891 1 ketab darvishiyanزیر بغل‌اش را می‌گیرم. گرما در دست‌های سردم می‌دود. نوک انگستانم گرم می‌شود و گرما کشیده می‌شود به سینه و قلبم. او هنوز این گرما را در تن‌اش نگه داشته است؛ گرمای انتظار. زنده ماندن برای دیدار کسی که سال‌ها زانو به بغل در گوشه‌ای منتظرش بوده است. آرام می‌برمش تا بخوابانمش. در زیر نور نارنجی ِ مرموز ِ چراغ ِ بادی ِ روی دیوار، زیر کته قهوه خانه، جای همیشگی‌اش. سرفه می‌کند: «تمام استخوان‌هایم لول می‌زند.» برای آنکه در سکوت یخ زده چیزی گفته باشم می‌گویم: «از سرمای ِ این برف است که یک ریز و بی‌امان هفته هاست می‌بارد.»

صورت‌اش به رنگ نان ِ ذرّت است. به‌‌‌ همان زبری و شکنندگی جای پای آفتاب و باد و باران و اشک؛ و جای شیون و خراش ناخن‌ها بر گون‌هایی که آن زمان مثل گل تازه دمیده‌ای بود، به جا مانده است. آن زمان...

آن زمان برای من دور‌تر است تا او. شاید. برای او همین دیروز است. تنها‌‌‌ همان دویدن رقص وار به دنبال وانت باری که نعش عزیزش را در شهر می‌گرداند، کافی بود تا گل ِ چهره‌اش را پلاسیده کند؛ اما چشمان‌اش‌‌‌ همان چشمان جوان و درخشان. مثل دو دانه گیلاس تازه چیده شده‌ای است که با فاصله‌ای مناسب در نان ذرّت نشانده باشی.

آه... باز شب جمعه است. صاحب قهوه خانه و مشتری‌ها زود رفته‌اند. پیرزن در گوشه‌ای ولو شده است. در گوشه کته، توی سه کنجی سیاهی که نور نارنجی با تمام رمز و رازش به اندازه‌ای نمی‌تابد که رنگ‌اش بکند. چشمان تازه گیلاسی‌اش را به سوی در ورودی آبی رنگ قهوه خانه می‌گرداند. همیشه رو به در می‌خوابد. خواب که نه، من باور نمی‌کنم که حتی شب‌ها هم بخوابد؛ چون هر وقت که سراغ‌اش رفته‌ام چشمانش باز و منتظر بوده است. آه می‌کشد و سر بر کوله بار و پیرهن کهنه‌ای می‌گذارد که زمانی متعلق به عزیزش بوده است و بوی دودی از عرق تن او را هنوز در خود نگه داشته است.

همیشه منتظر است که شبی از شب‌ها، در برف و بوران، در چوبی آبی به هم بخورد و او پاهای پر قدرتش را در آستانه در بکوبد و برف‌ها را از خود بتکاند و پیرزن با نگاهی به او و نگاهی به من با غرور بگوید: «بابک، دیدی گفتم که او برمی گردد!»

سرش را کمی بلند می‌کند و مثل هر شب می‌گوید: «چراغ را نکش تا او بداند که ما بیداریم.»

به پشت پیشخوان قهوه خانه برمی گردم. قهوه خانه خلوت ِ خلوت است. م یدانم که در بیرون تا زیر دو پنجره کوچک‌اش در برف فرو رفته است. برف چنان پشت در ورودی را پوشانده که فکر می‌کنی هفته هاست کسی پای در قهوه خانه نگذاشته است در حالی که همین دو سه ساعت پیش مشتری‌ها و صاحب قهوه خانه بیرون رفتند.

پیرزن در خواب و بیداری لند و لند می‌کند: «او برمی گردد. چراغ را نکش.»

کم خوابم. من هم منتظرم. اما انتظارم با پیرزن فرق می‌کند. من منتظر لحظه‌ای هستم که وسوسه‌های درونم را سرکوب کنم. لحظه‌ای که آماده باشم از روی همه آن چیزهایی که مرا به این چهاردیواری نارنجی رنگ بسته است بگذرم؛ اما عجالتا باید با چیزی خودم را سرگرم کنم. چیزی باید به من حرارت و گرما بدهد. مثل گرمای زیر بغل او. یا گرمای انتظار. نباید سرد بشوم. سرد شدن یعنی خاکس‌تر شدن. باد خاکس‌تر را می‌پراکند و نابود می‌کند؛ اما آتش را تیز‌تر می‌کند. آتش ِ تیز. وسوسه رفتن.

دست‌هایم را که هنوز گرمای زیر بغل او را دارد روی آتش منقل می‌گیرم. آینه حلبی روی دیوار با یک شکستگی خنجر مانند، سه تکه شده است. سه تصویر از سه جای قهوه خانه روی شکستگی‌ها می‌آید. با این تصاویر به زندگی‌ام معنا می‌دهم. شکستگی دست راست، کته را نشان می‌دهد که مادرم در آن دراز کشیده است. روی پهنای خنجر، میز و صندلی وسط قهوه خانه دیده می‌شود. شکستگی دست چپ سرخ رنگ است و چیزی مثل باریکه‌ای خون همراه با تصویری گنگ و ناپیدا را می‌برد تا حاشیه حلبی آینه.

در کنار آینه چیز دیگری هم هست که مرا به زندگی آویزان کرده است و خلوت وهمناک این شب سرد را برایم قابل تحمل می‌کند. یک مقوای چهارگوش که با نخی به دیوار آویزان کرده‌ام. سال‌ها پیش، روی مقوا، تابلو کوچکی چسباندم. تابلو، چهره نقاشی شده بابک خرقی است که در کتاب تاریخ اول راهنمایی‌ام بود. پس از آن حادثه‌ای که گل صورت مادرم را پلاسیده کرد، دیگر نتوانستم به مدرسه بروم. تابلو بابک را از کتابم با تیغ بریدم و آن را روی همین مقوا چسباندم. شب‌ها مقوا را برمی گردانم. چهره بابک رو به دیوار می‌شود و سوی دیگر مقوا رو به من قرار می‌گیرد. این طرف، عکس دیگری است که شب‌هایم را با آن می‌گذرانم. عکسی که‌‌‌ همان روز‌ها، روی اعلامیه‌ای چاپ کرده بودند و بین مردم پخش می‌کردند. عکس سیاه و سفید است. مردی است طناب پیچ شده که یک دستش بریده است. دست بریده را روی زانویش گذاشته‌اند. یک گلوله سمت چپ سینه‌اش را شکافته. چشمانش نیمه باز است. مثل خواب و بیداری و سبیل‌هایش درست مثل سبیل‌های تابلو بابک خرمی است.

به آینه نگاه می‌کنم. در این تنهایی و سکوت کسی نیست که با او حرف بزنم. به لبه تیز خنجر که وسط شکستگی است نگاه می‌کنم. نوک تیزش پایین می‌آید و درست در لبه قاب حلبی در حاشیه فرو می‌رود. نگاهم را از نوک به سوی دسته می‌سرانم. ناگهان تصویر مردی را می‌بینم که پشت میز قهوه خانه نشسته است. مشتری را باید راه بیندازم. طبقه عادت دو سه ضربه با دستمال به کله سماور می‌کوبم. جزجز ِ ضعیفی در سکوت بلند می‌شود. دوباره چشم به پهنای خنجر می‌دوزم و می‌بینم که مرد انگشت اشاره‌اش را به سوی من دراز کرده است: «یک دانه تخم مرغ برایم نیمرو کن پسر.»

می‌دانم که فقط اوست که همیشه یک دانه تخم مرغ می‌خواهد. این را از صاحب قهوه خانه شنیده‌ام. ناگهان قلبم شروع می‌کند به تند و تند زدن. به نفس نفس می‌افتم. مثل کسی که مسافت زیادی دویده باشد. دست‌هایم را به لبه گچی پیشخوان می‌گیرم تا نیفتم. از خستگی از دویدن. دوازده ساله‌ام و دارم می‌دوم. تند می‌دوم. بیش از حد توانایی و تحمل‌ام. پهلویم از خستگی تیر می‌کشد. پا‌هایم بی‌حس شده است. یک بچه مگر چه قدر می‌تواند زیر آفتاب داغ بدود. دویدنی همراه با ترس و دلهره. همراه با بغض و اشک. همراه با شور و شوق ِ دیدار، به دنبال یک وانت بار ارتشی، در هیاهوی مردم شهر. تنه‌ام می‌زنند و‌گاه پا‌هایم را لگد می‌کنند. در برابرم مرد طناب پیچ شده است که به پشت اتاق وانت بار تکیه‌اش داده‌اند. دو سرباز مسلسل به دست در دو طرفش زانو زده‌اند و لوله مسلسل‌هاشان را رو به مردم که پشت سر وانت بار می‌دوند، گرفته‌اند. اگر دست بریده‌اش نباشد. اگر جای گلوله در سینه‌اش نباشد. هیچ کس باور نمی‌کد که او مرده است. صورتش سالم است. گوشش را که همیشه می‌گرفتم و کشیدم، سالم است. حتی جای بوسه‌های چسبناک و کوچکم روی گون‌های سفت‌اش سالم است. اما روی گونه‌هایش خون پر رنگی مالیده شده. باد سبیل‌های بابکی‌اش را روی گون‌ها و لب‌هایش می‌پاشد.

می‌دوم. تند می‌دوم. حتی مادرم را که با حرکاتی شبیه رقص کردی می‌دود، جا می‌گذارم. می‌ایستم تا به من برسد. عرق روی صورت مثل گل‌اش نشسته و جای ناخن‌ها، گونه‌هایش را خراشیده است. خون زیر چانه‌اش زنگوله بسته. گیسوی سیاهش را چپه چپه کنده و دور مچ‌هایش پیچیده است. به من که می‌رسد نفس زنان فریاد می‌زند: «بابک! این او نیست. یک مرد سی ساله نباید این قدر پیر و شکسته باشد.»

برمی گردم و به آینه نگاه می‌کنم. مرد را می‌بینم که اشاره می‌کند: «یک دانه چای سنگین بیار!»

دوباره نفس‌هایم تند می‌شود. می‌دوم. ناگهان وانت بار با ترمز شدیدی می‌ایستد. مرد طناب پیچ شده به جلو پرتاب می‌شود و روی یکی از سرباز‌ها می‌افتد. سرباز دیگر خود را از وانت بار پایین می‌اندازد و می‌خواهد بگریزد. سربازی که زیر تنه مرد گرفتار شده تقلا می‌کند که خود را نجات بدهد. از فرصت استفاده می‌کنم و دستم را به صورت مرد می‌کشم و دست بریده‌اش را می‌بوسم. دستم خونی می‌شود. حتما او هم در برابر خلیفه، دست دیگرش را در خون خود فرو برده و به صورت مالیده است: «تا مپندارند که رنگ پریدگی‌ام از ترس است.»

بشقاب سیاه و ناصاف نیمرو را با دستمال می‌گیرم و جلو مرد می‌گذارم. سبیل‌ها را به دو سو می‌تاباند و لقمه می‌گیرد. به خودم فشار می‌آورم که به چهره‌اش نگاه کنم. نمی‌توانم. نه اینکه بترسم نه. نمی‌ترسم اما یک چیزی در وجودش خانه کرده که ناچارم در برابرش سرم را پایین بیندازم. تند برمی گردم و کنار پیشخوان می‌ایستم و به شکستگی وسط آینه خیره می‌شوم. مرد کوله پشتی‌اش را وارسی می‌کند. صدای جرینگ جرینگ گلوله‌های برنجی را می‌شنوم و ناخودآگاه به سوی پنجره می‌روم. به نظرم می‌رسد که از بیرون کسی برف‌های گوشه پنجره را پاک کرده است. هراسان چشم به شیشه پنجره می‌گذارم. در بیرون فقط برف دیده می‌شود که کپه کپه درهم می‌لولد ومی بارد. به جای خودم برمی گردم. بخار بی‌حالی از سماور به سقف می‌رود. به عکس خیره می‌شوم. باد و طوفان، در ِ آبی را می‌لرزاند و به داخل فشارش می‌دهد. از گوشه و کنار درز‌ها و شکاف‌های در، گرده برف می‌سرد و تو می‌آید.

مرد سرش را پایین انداخته و آخرین لقمه را از بشقاب برمی دارد. باز با یک انگشت، اشاره می‌کند: «یک چای سنگین.» می‌روم و چای می‌ریزم. صدای چند گلوله در توفان به گوش می‌رسد. از گوشه چشم مسیر در چوبی را تا پشت سر مرد نگاه می‌کنم. در همچنان بسته است. توده‌های برف لگد نخورده کنار در ریخته و تا جلوی می‌زی که مرد پشت آن نشسته، اثری از ردّپا دیده نمی‌شود.

تند برمی گردم و بقیه مسیر را در شکستگی وسط آینه می‌بینم. بر سر و روی مرد اثری از برف نیست. آرام نشسته و بدون توجه به صدای گلوله‌های پیچیده در توفان، کوله پشتی‌اش را می‌کاود.

به او نزدیک می‌شوم. دارد نارنجکی را در کوله بارش جای می‌دهد. گرمای دست‌هایش را حس م یکنم. گرمایی مثل گرمای زیر بغل مادرم. گرما جراتم را زیاد می‌کند. می‌پرسم: «وقتی می‌آمدی راه امن و امان بود؟»

بدون آنکه نگاهم کند با صدای آشنایی پاسخ می‌دهد: «هیچ جا امن نیست.»

«پاسگا»

«بدون درگیری از کنارش گذشتم.»

«در این بوران و برف... کجا می‌روی؟»

«هرچه بیشتر بدانی دردسرت بیشتر می‌شود مرد!»

پشتم می‌لرزد. سردم می‌شود. برمی گردم که به سوی پیشخوان بروم. چشمم به باریکه خونی می‌افتد که پای مرد و زمین را سرخ کرده است.

دلم پرپر می‌زند. می‌خواهم خودم را توی بغل‌اش بیندازم و گوش‌هایش را بکشم و به او بگویم که پا‌هایش خونی است و او بدون توجه به زخمش از کوله پشتی‌اش نقل‌های سفید بیدمشکی به من می‌دهد و من با لب‌های چسبناکم گونه‌هایش را ببوسم: «دیگر نرو بابا!»

مرد صدای مرا نمی‌شنود. ذوق زده به سوی کته فریاد می‌زنم: «مادر... بابا... بابا... برگشته!»

پیرزن سرفه می‌کند. کوله بار و پیرهن ِ زیرش را برمی دارد و لنگ لنگان، خودش را به من می‌رساند. صدایش جوان و نازنین شده است: «می‌دانستم زنده است. می‌دانستم برمی گردد.»

چشمان گیلاسی درخشانش را می‌مالد. به گوشه و کنار نگاه می‌کند: «پس... پس کجاست این پدر در به درات؟»

به سویش می‌روم و زیر بغل‌اش را می‌گیرم تا به سوی میز ببرم. بدنش پرحرارت و داغ است. دستم را کنار می‌زند: «خودم می‌توانم راه بروم.»

به وسط قهوه خانه می‌رسیم. صندلی خالی است: «همین جا بود مادر.. به خدا همین جا بود.»

قامت‌اش را راست نگه می‌دارد. سرفه محکمی می‌کند. کوله پشتی‌اش را به دستم می‌دهد: «برو بنشین روی صندلی، بابک!»

کوله پشتی را از او می‌گیرم. می‌رود به سوی پیشخوان. شلال موهای سفیدش را کنار می‌زند: «چه برایت بیاورم؟»

انگشت اشاره‌ام را بلند می‌کنم: «یک دانه تخم مرغ برایم نیمرو کن و... و بعد هم یک چای سنگین.»