فصل اول
وحيد از آيينه نگاهي به عقب کرد و گفت:
داره مي آد.
سعيد که از آيينه بغل به عقب نگاه مي کرد گفت:
چقدر هم ناز داره.
وحيد لبخند شيطنت آميزي زد و گفت:
مزه اش به همين نازشه.
دختر قدمي به طرف اتومبيل آنها که گوشه خيابان پارك شده بود،برمي داشت لحظه اي مي ايستاد و دوباره قدمي
ديگر برمي داشت.
سعيد گفت:
فقط دو قدم ديگه.
و چشمان هر دو درخشيد.دختر به کنار ماشين رسيده بود که سعيد گفت:
-ماده.
وحيد دنده را جا زد.دست دختر به طرف دستگيره رفت.سعيد تقريبا فرياد زد:
حالا.
و پاي وحيد پدال گاز را فشرد.ماشين با صداي قيژي از جا کنده شد و صداي شليک خنده سعيد و وحيد در اتومبيل
پيچيد.سعيد گفت:
هنوزم دستش رو هواست.
وحيد به يک فرعي پيچيد.ماشين را کنار کشيد و ايستاد.سرش را روي فرمان گذاشت.شانه هايش از شدت خنده مي
لرزيد.سعيد،چشمش را با پشت دست پاك کرد و گفت:
خداي من!قيافه اش ديدني بود.
و دستش را بالا آورد و انگار که مي خواهد دستگيره را بگيرد،به طرف جلو حرکت داد.وحيد گفت:
قيژ.
و سعيد با حالت مسخره اي،صدايش را نازك کرد و گفت:
احمق،بي شعور،بي لياقت.
و دوباره به خنده افتادند.وحيد نفس عميقي کشيد و در حالي که به سعيد خيره شده بود گفت:
بريم؟!
سعيد به زحمت خنده اش را فرو خورد و گفت:
بريم.
وحيد دستش را بالا آورد و هر دو دست هايشان را به هم زدند.وحيد دنده را جا زد و راه افتاد.سعيد هنوز هم به
آرامي مي خنديد.وحيد گفت:
رفتي گمرك ببيني کي چيزايي که واسمون رسيده ترخيص مي شه؟
سعيد حالت جدي به خود گرفت و جواب داد:
رفتم،گفتن تا يکي دو هفته ديگه.
ديره،خيلي ديره،امروز صداي بابا هم دراومده بود.
ولش کن وحيد،تو که ديگه بابا رو مي شناسي.اون روز جلوي آقاي عظيمي يه دادي سر من کشيد که نگو.
به منم گفت سر به هوا شدي.
بابا هميشه از اين حرفا مي زنه،به منم گله مي کرد که چرا حواست به حساباي شرکت نيست.تو که رفته بودي حموم
به مامان مي گفت يه چيزي به اين دو تا آقازاده ات بگو،از شرکت که ميان بيرون معلوم نيست کجا غيبشون مي
زنه،يکي نيست بگه همه جاي دنيا بعد از کار،استراحته ولي اين آقا مي گه تو خونه هم که هستيد،به کاراي شرکت
برسيد.
وحيد که حالت متفکري به خود گرفته بود گفت:
حساباي شرکت بدجوري قاطي پاطي شده،نگران گمرکم.
داري مي شي عين بابا.
وحيد نگاهش کرد.سعيد چهره درهم کشيده و به دست هايش خيره شده بود.وحيد لبخندي زد و گفت:
حال خانم صبوحي رو نمي پرسي؟
چشمان سعيد برقي زد و گفت:
چه خبر از خانم صبوحي؟
وحيد خنديد و گفت:
بيچاره يه دل نه صد دل عاشقم شده.
تو به منشي اتم رحم نمي کني؟
به من چه؟...جون سعيد تصورش رو بکن.
و به قهقهه افتاد.سعيد که لبش به لبخند باز شده بود گفت:
با اون فيس و افاده اش،قند رو با دست بر نمي داره با گيره مي گيره.
و به قهقهه افتاد.وحيد گفت:
امروز کلي دور و برم پلکيد.يه نگاهم بهش نکردم.حسابي کفري شده بود.
کي استعفا مي ده؟اين مهمه.ما قول اين کار رو به پوريا داديم واسه نامزدش.
چيزي نمونده،اگه خيلي پوست کلفت باشه يک هفته،...نقره داغش مي کنم.
فکر بابا رو کردي؟
بعدا بهش فکر مي کنم.
در مقابل در کافي شاپ توقف کردند.وحيد گفت:
حمله به يک بستني خوشمزه.
و سعيد لبخند به لب از ماشين پياده شد.وحيد هم پياده شد و در ماشين را قفل کرد.سعيد کنار در منتظرش بود،به
طرفش رفت.لبخندي به هم زدند و هر دو با هم وارد کافي شاپ شدند.سرها به طرفشان چرخيد.هر دو شلوار مشکي
و بلوز سفيد پوشيده بودند.زنجير طلايي رنگي روي گردن هر دو خودنمايي مي کرد و موهايشان را به طرف بالا شانه
زده بودند.چشم هاي مشکي اشان در پهنه صورت سبزه اشان برق خاصي داشت و لبخندي که به لب داشتند صورت
هايشان را جذاب تر کرده بود.يک نفر از پشت ميزش بلند شد و برايشان دست تکان داد.به طرفش رفتند.گفت:
سلام،دو قلوهاي کوچيک و بزرگ.
سلام.
سلام پسر،تو بازم اين جا ولويي.
پشت ميز نشستند.پوريا گفت:
چيکار کنيم،اسير شما دو نفريم ديگه.
تنها اومدي؟سر خانمه رو شيره ماليدي!
من از اين شانسا ندارم،مي آد.ول کنم نيست.
سعيد گفت:
خري ديگه،خودتو اسير زن کردي.
اين خريت سراغ تو هم مي آد.
عمرا،مگه من خرم؟
پوريا خنديد.وحيد گفت:
چه خبر؟
سلامتي،خبرا پيش شماست.کار چي شد؟
داشتم به سعيد مي گفتم،تا يکي دو هفته ديگه حله.
ببين سعيد دلت بسوزه،بازم رفيق دوران دبيرستان خودم.
وحيد گفت:
سعيد،پاشو سفارش بده.
واز پوريا پرسيد:
تو چي مي خوري؟
من منتظر خانمم،اگه بياد ببينه بدون اون دارم مي خورم کله امو مي کنه.
سعيد بلند شد و گفت:
خاك بر سر زن ذليلت کنم.
پوريا صاف نشست و گفت:
اينا همه اش عشقه جانم.
وحيد دستي به شانه اش کوبيد و گفت:
عشقم سرپوش خوبيه ها،نه؟!
و سعيد خنده کنان براي سفارش دادن بستني رفت.وحيد پرسيد:
چيکار مي کني؟
يه نفر به وحيد سلام کرد و وحيد با لبخند و اشاره سر جواب سلامش را داد.پوريا گفت:
پدر زنم غرغر مي کنه،مي گه زودتر عروسي کنيد.
شما که تازه نامزد کرديد.
چه مي دونم،ديوونه اس ديگه،مي گه من آبرو دارم.
از کارت که راضي هستي؟
حس قدرداني در چشمان پوريا نشست و گفت:
ممنون تو هستم،تا هميشه.
باز کسي به وحيد سلام کرد و وحيد همان طور که با اشاره سر جواب سلامش را مي داد رو به پوريا کرد و گفت:
حرفشم نزن،پس رفيق واسه کي خوبه؟واسه روزاي خوب!
سعيد به طرفشان آمد.از کنار هر ميزي که رد مي شد،سلام و احوالپرسي مي کرد.وحيد گفت:
نگاهش کن،مشهور شديم.
سعيد پشت ميز نشست.پوريا گفت:
اين جا شده پاتقتون ديگه.
سعيد خنديد و گفت:
تا چند دقيقه ديگه واسه امون مي آرنش.
وحيد پرسيد:
به چي مي خندي؟-سلام.
وحيد تعارف کرد:
بفرماييد.
سعيد روي صندلي نشست.پريسا گفت:
مزاحم نمي شيم.
سعيد دستهايش را به ميز حايل کرد و بي آن که سر بلند کند گفت:
پوريا واسه خودتون بستني سفارش بده.
پريسا چهره در هم کشيد و گفت:
مزاحم نمي شيم.
وحيد لبخندي زد و همان طور که بر روي صندلي مي نشست گفت:
چه مزاحمتي پريسا خانم.
پريسا با اشاره چشم و ابرو به پوريا فهماند بروند.سعيد انگشتانش را به ميز فشرد و گفت:
ما به ملاقات شما و پوريا خان عادت داريم.
پريسا نگاه تندي به پوريا کرد و گفت:
ديگه مزاحم نمي شيم.
و با حالتي عصبي از ميز دور شد.پوريا نگاهي به وحيد انداخت.پريسا ايستاد و نگاهش کرد.پوريا گفت:
با اجازه،بعدا مي بينمتون.
و به طرف پريسا رفت.وحيد با لحني گلايه آميز گفت:
اين چه رفتاري بود که کردي؟!
پيشخدمت به ميز آنها نزديک شد.سعيد جواب داد:
از مرداي زن ذليل و از زنايي که فکر مي کنن رئيسن خوشم نمي آد.
پيشخدمت بستني ها را روي ميز گذاشت و پرسيد:
چيز ديگه اي لازم نداريد؟
وحيد با اشاره سر جواب منفي داد و خطاب به سعيد گفت:
ناراحت شد،رفتارت زشت بود.خواهش مي کنم وحيد براي من کلاس اخلاق نذار.
تو امروز چته؟
سعيد ظرف بستني را پيش کشيد و گفت:
اگه به خاطر پوريا نبود،حاضر نمي شدم يک ثانيه هم اين دختره رو تحمل کنم.
چند دقيقه هم نمي تونستي طاقت بياري؟
ازش خوشم نمي آد.
مگه چيکار کرده؟
از اين که مي بينم سوار پوريا شده،حرصم در مي آد.
پسر زنشه،به من و تو چه مربوطه.
سعيد ظرف بستني را به عقب هل داد و گفت:
بخورم يا نه؟!
وحيد قاشق را در ظرف بستني فرو کرد و به فکر فرو رفت.
پوريا به دنبال پريسا به راه افتاد و گفت:
وايسا،چه خبرته؟
پريسا ايستاد و گفت:
بهتره برگردي پيش دوستاي عزيزت.
چرا اين قدر عصباني هستي؟
پريسا نگاه تندي به پوريا کرد و گفت:
با رفتار خوب دوستات،مي خواي واست پشتکم بزنم.
تو به حرفاي سعيد اهميت مي دي؟
من به همه چيز تو زندگيم اهميت مي دم،حالا اگه تو بي خيالي يا خودتو به بي خيالي مي زني حرفي نيست.
پوريا گفت:
اي بابا،سعيد که حرف بدي نزد.
پريسا به پوريا خيره شد.پوريا لبخندي از روي استيصال زد و گفت:
يعني حرفي که اين قدر برخورنده باشه نزد.
پريسا چهره برگرداند و به راه افتاد.پوريا از پشت سر نگاهش کرد و گفت:
عجب گيري افتاديم!پريسا،وايستا.
و در کنار او به راه افتاد.پريسا چهره در هم کشيد،به سرعت راه مي رفت و پوريا در کنار او،محبت کنان قدم بر مي
داشت.
من که چيزي نگفتم،تو چرا اين قدر زود رنجي،پريسا،با توام،يه دقيقه وايستا.
ديگه چي مي خواستي بگي؟
معذرت مي خوام،هم از طرف خودم،هم از طرف سعيد
............
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)