رمان ليلاي من – قسمت اول
ليلا ... ليلا ... بيا اينجا عزيزم مي خوام موهاتو شونه بزنم.
ليلا مقابل در، لحظاتي بر چهره رنجور مادرش نگاه كرد و لبخندي تصنعي بر لب نشاند، به سمت در رفت مقابلش نشست و گفت:
- زحمتتون مي شه.
مادر لبخندي بر لب نهاد و گفت:
- برگرد ببينم، اينقدر هم واسه من لفظ قلم صحبت نكن.
ليلا پشت به او نشست و گفت:
- مي بخشيد كه پشت به شما كردم.
مادر شانه را روي موهاي بلند و سياهرنگش كشيد و گفت:
- گل من پشت و رو نداره.
لحظاتي در سكوت موهايش را شانه زد و بعد بي مقدمه گفت:
- غم و اندوه واسه همه است خدا هيچ بنده ايش رو بي غم نيافريده و توي همين لحظه هاست كه آدمها احساس تنهايي مي كنند در اين مواقع هم نبايد هر كسي رو همدم دونست فقط با توكل به خداست كه مي شه اين لحظات رو پشت سر گذاشت، بالاخره هم روزهاي سخت مي گذره و وقتي هم كه گذشت و برگردي به عقب و ببيني كه صبورانه اون روزها رو با توكل به خدا پشت سر گذاشتي تمام تلخيها و زشتيها، شيرين و زيبا مي شه فقط بايد صبر داشته باشي.
ليلا گفت:
- اين حرفها چيه مامان؟ نكنه مي خواهي دخترت رو بترسوني.
مادر بافتن موهاي ليلا را شروع كرد و گفت:
- بترسونم؟ از چي؟ من كه هميشه دخترم رو نصيحت مي كنم.
ليلا گفت:
- نصيحتهاي امروزتون فرق داره، يك ... يك جورايي منو مي ترسونه.
مادر لبخندي زد و گفت:
- ليلاي من نبايد از چيزي كه حق همه آدمهاست بترسه.
ليلا بغضش را فرو داد و با كمي مكث گفت:
- تنهايي وحشتناك ترين اتفاقه، من نمي خواهم كه حتي لحظه اي بدون شما باشم نمي خواهم كه تنهايم بگذاريد.
مادر انتهاي موهاي ليلا را بست، او را به سمت خود برگرداند و گفت:
- هيچ كس با وجود خدا تنها نيست.
ليلا گفت:
- چرا نگذاشتي عملت كنند؟
بار ديگر لبخندي بر لب نهاد و گفت:
- چيزي رو كه خدا داده اگر خراب بشه درست شدني نيست.
ليلا گفت:
- اينا همه اش بهانه است، علم اينقدر پيشرفت كرده كه درد شما رو درمون كنه، اينو خودتون هم مي دونيد و مي دونيد كه با يك جراحي ساده بهبود پيدا مي كنيد فقط ... فقط ...
و ساكت شد. مادر گفت:
- فقط چي؟ چرا حرفت رو خوردي؟
ليلا نگاهش را از او گرفت و با غضبي آشكار گفت:
- فقط اون آدم بي عاطفه نمي خواد كه ....
مادر فورا حرف ليلا را قطع كرد و با عصبانيتي ساختگي گفت:
- منظورت كيه؟
ليلا گفت:
- منظورم باباست، فكر مي كنيد نمي دونم، نفهميدم كه بابا نخواست شما عمل بشيد؟
مادر سر ليلا را بالا گرفت و گفت:
- اين حرفها چيه ليلا؟ اين خودم بودم كه نخواستم ....
اين بار ليلا حرف او را قطع كرد و در حالي كه سعي داشت جلوي ريزش اشكهايش را بگيرد گفت:
- مامان ... من ... من ديگه بچه نيستم يك دختر هيجده ساله هستم با كلي احساس و عاطفه، همون قدر هم عشق و دوستي رو درك مي كنم. توي تموم اين سالهايي كه به عقل رسيدم و فهميدم عشق و دوستي چيه متوجه بي تفاوت هاي بابا نسبت به شما بودم، انتظار مي كشيدم كه واسه تنها دخترتون درد دل كنيد و از بي محبتهاي بابا شكايت كنيد اما .... آخه صبوري تا به كجا؟ توي سينه تون چيه؟ يك دريا ... يك دنيا ... انقدر غصه ها رو توش تلنبار كرديد كه داغونش كرديد حالا كي به فكر ترميمش مي افته، اون آدم بي عاطفه يا دختر دست و پا شكسته تون؟ شايد هم ... وحيد ... مي دونم كه بابا دوستتون نداره. تظاهر بي فايده است؛ تلخي با پاره تن، حقايقق رو در خفا فرو نمي بره.
مادر لبخند تلخي زد و پرسيد:
- و تو ...؟
ليلا خودش را در آغوش پر مهر مادر رها كرد. بغضش تركيد و اشك ريزان گفت:
- به اندازه تمام دنيا دوستتون دارم، بيشتر از همه چيز و همه كس.
مادر او را به سينه خود فشرد، دست نوازشي بر سرش كشيد و گفت:
- پس وحيد را فراموش كن، همونطور كه تا حالا نگذاشتي بفهمه درد من چيه. خودت هم خوب مي دوني به خاطر من تمام زندگيش رو مي فروشه و من نمي خوام سر و سامونش به هم بريزه.
سپس سر ليلا را از سينه اش جدا و اشكهايش را از روي گونه هايش پاك كرد، او را بوسيد و با شوخي گفت:
- بس كن دخترم، دلم گرفت، من كه اينجا هستم پس گريه ات واسه چيه؟ بلند شد بلند شو تا من وضو مي گيرم سجاده ام در بيار.
ليلا گفت:
- اين چه وقت نماز خوندنه؟
مادر در حالي كه از جا برمي خاست گفت:
- مگه صحبت با خداي خودم وقت و موقع مي خواد؟ بلند شو تنبل خانوم!
ليلا لبخندي زد و از جا برخاست مادر از پشت سر به دخترش نگاه كرد. غمي سنگين در دلش نشست، آنقدر سنگين كه دردي جانكاه را به قلبش وارد آورد. دستش را به ديوار زد و دست ديگر را روي سينه اش قرار داد، سعي كرد درد را بروز ندهد سر به آسمان بلند كرد و آهسته گفت:
- خدايا، ليلاي مرا در پناه خودت بگير.
لحظاتي بعد رو به قبله، قامت بست. مي خواست آن نماز را به خاطر ليلايش بخواند؛ مي خواند تا دخترش را به يگانه حق بسپارد. ليلا كنار او نشست. ذكرهاي زمزمه وارش به او آرمش مي بخشيد، از ديدن راز و نيازهاي مادرش لذت مي برد، هميشه در آخر نماز، سجده اي طولاني مي كرد، اما اين بار به آرامي سر او را زير چادر نماز و در آغوشش كشيد و آهسته گفت:
- ليلا، دخترم آدم با گناه و معصيت تنها و بي كس مي شه، نه با مرگ عزيزانش.
و بار ديگر او را بوسي، او را از آغوش بيرون كشيد و به سجده رفت، سجده دعا .... نيايش .... درخواست .... حاجت مثل هميشه طولاني اما ... نه مثل اين بار، اينقدر طولاني، ليلا آهسته گفت:
- مامان ... برم يه چايي بگذارم دو تايي توي حياط بنشينيم و ... مامان ... مامان ... مامان ...
بادي خنك، ضجه هاي ليلا را كه بي امان مادر را صدا مي كرد در فضاي پائيز و غم انگيز گورستان پراكنده مي ساخت. ريزش بي امان باران از آسمان و چشماني كه مرگ مادر را باور نداشت همه دوستان را آزرده خاطر ساخته بود. اقوام سياه پوش با چترهايي به هم فشرده گرداگرد قبري كه در آغوش ليلا و وحيد جايي گرفته بود حلقه زده بودند، در حالي كه غم عزيزان از دست رفته را به ياد مي آوردند فاتحه اي نثار متوفي نمودند و يكي يكي از گرد قبر براي فرار از سرما و ريزش باران پراكنده شدند. وحيد زودتر از ليلا قبر را رها كرد و سعي كرد به همره همسرش، ليلا را هم از آن گور سرد جدا سازند. وحيد با چشماني قرمز و صدايي گرفته گفت:
- ليلا جان، خواهرم بلند شو ... ديگه بسه ... بسه.
ليلا ناله وار گفت:
- ولم كن بگذار تنها باشم.
وحيد نگاه غم زده اش را به دو چهره چروكيده و رنجور كه از باران اشك خيس شده بودند دوخت؛ نمي دانست براي خودش و خواهرش دل بسوزاند يا براي مادر و پدري مسن كه تنها فرزندشان را از دست داده بودند؛ مادر و پدري كه بر سر قبر تنها فرزند خود مي گريستند. وحيد به همسرش راحله اشاره كرد و هر دو به سمت آنها رفتند. وحيد زير بازوي پدربزرگش و راحله زير بازوي مادر داغديده را گرفت و از مقابل قبر بلند كردند. وحيد نگاهي گذرا به پدرش كرد؛ به او كه چون مجسمه اي سرد و بي احساس به خاك گور چشم دوخته بود. با گامهايي آهسته از كنار قبر عبور كرد مقابل دختر جواني كه چتر به دست چشمان اشك آلودش را به ليلا دوخته بود ايستاد و گفت:
- مريم خانوم، ليلا از شما حرف شنوي داره، لطفا باهاش صحبت كنيد و با خودتون بياريدش.
مريم با سر جواب مثبت داد و به سمت ليلا رفت، كنارش نشست و او را در پناه چتر گرفت و آهسته گفت:
- ليلا ... تو هر چقدر هم كه اشك بريزي و گريه كني اون برنمي گرده. مي دونم كه غمت خيلي سنگينه اما قبول كن كه با اين بيقراريهات فقط روحش رو عذاب مي دي. نمي خواد اينقدر تو رو غمگين ببينه. در برابر غم از دست رفتن عزيزان فقط بايد صبر داشته باشيم.
با صحبتهاي مريم، ليلا كمي آرام گرفت. مريم دستش را دور شانه هاي ليلا حلقه كرد و گفت:
- بريم؟
ليلا با چشماني اشك آلود به او كه خالصانه شريك غمهايش بود نگاه كرد و همراه او از جا برخاست.
***
وحيد زير بازوي ليلا را گرفت او را به داخل اتاق برد و با ترديد پرسيد:
- مي خوام سوالي ازت بپرسم و مي خوام كه حقيقت رو بهم بگي.
ليلا به راحله، همسر برادرش چشم دوخت كه در حال بستن چمدانشان بود و گفت:
- شما هم داريد مي ريد؟
وحيد مكثي كرد و گفت:
- بايد برگرديم، مجبورم، بيشتر از اين مرخصي نداشتم حالا جواب منو بده.
ليلا به برادرش نگاه كرد. وحيد پرسيد:
- درد مامان چي بود؟
ليلا لحظاتي به او نگاه كرد و بعد گفت:
- منظورت چيه؟
وحيد با كمي عصبانيت گفت:
- تو از همه چيز خبر داشتي؛ مي دونستي كه قلب مامان ناراحته، مي دونستي كه احتياج به عمل داره اما به من هيچي نگفتي، حالا مي خوام بدونم چرا عمل نكرد.
ليلا سرش را پائين انداخت و آهسته گفت:
- من هيچي نمي دونم.
وحيد بازوي ليلا را در دستش فشرد و گفت:
- ليلا ... به من دروغ نگو ... نكنه كه بابا نمي خواسته خرج عملش رو بده؟
ليلا حرفي نزد، وحيد با عصبانيت گفت:
- پس نمي خواسته كه عمل بشه، پس واسه مردنش لحظه شماري مي كرده.
ليلا در حالي كه مي گريست گفت:
- نه اين طور نيست.
وحيد كمي صدايش را بلند كرد و در حالي كه به سمت در مي رفت گفت:
- خيلي خب، بهش حالي مي كنم كه ....
راحله با عجله از جا برخاست و جلوي او را گرفت. ليلا با سرعت در اتاق را بست و گفت:
- مي خواي چه كار كني؟ داد و هوار راه بندازي، باهاش دعوا كني و يقه اش را بگيري كه چرا خرج عمل زنت را تقبل نكردي؟ چرا واسه درمانش تلاش نكردي؟ دلت مي خواد جوابش رو بشنوي؟ جوابي رو كه همه ما مي دونيم، ما مي دونيم اما عزيز و آقا جون چي؟ به اندازه كافي دل شكسته هستند، لازم نيست بدونند كه زندگي دخترشون چطور مي گذشته. مي خواهي داغشون رو تازه تر كني؟
وحيد با غضب مشتش را گره كرد و بر ديوار كوبيد و گفت:
- لعنت به اون، به اون كه عاطفه نداره.
و تسليم وار روي زمين نشست. ليلا و راحله نگاهي به هم انداختند. وحيد پرسيد:
- چرا به من چيزي نگفتيد؟
ليلا گفت:
- مامان نمي خواست تو چيزي بدوني. مي گفت اگر بفهمي كه قلبش ناراحته زندگيتو مي فروشي تا خرج عملش كني ... حالا ... تو از كجا فهميدي كه ....
در همين هنگام در اتاق باز شد و عزيز با چهره اي غم زده وارد اتاق شد و خطاب به وحيد گفت:
- وحيد ... عزيز جان اگر زحمتت نيست برو ترمينال و براي من و آقاجانت هم بليط بگير.
وحيد گفت:
- به همين زودي مي خواهيد ليلا رو تنها بگذاريد؟
عزيز گفت:
- از جنگلباني تماس گرفتند آقا جانت بايد برگرده، از طرفي ليلا ديگه بچه نيست بايد به اين ... به اين وضع عادت كنه.
و چون بغض راه گلويش را بست فورا اتاق را ترك كرد.
بعد از رفتن راحله و وحيد، عزيز و آقاجان، سكوتي سنگين و غمزده بر خانه سايه افكند و ليلا دريافت روزهاي تنهايي اش آغاز شده است.
ادامه دارد ...
نويسنده: ليلا رضايي
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)