صفحه 1 از 9 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 81

موضوع: بازي تمام شد | شهره وكيلي

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    بازي تمام شد | شهره وكيلي

    بازی تمام شد: شهره وکیلی
    نشر پیکان
    چاپ اول1381
    چاپ چهارم1384
    تعداد صفحات 717


    منبع : نودوهشتیا





    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فریاد زدم که در غمش خواهم مرد
    دل طعنه زنان گفت غمش باید خورد
    شیرین تر از این غم چه هنر دارد عشق
    عشق است و هزار منتش باید برد



    فصل 1
    تمام روزنامه های برایتون خبر ربوده شدن مگی کوچولو را چاپ کردند،و روزنامه اکو ضمن چاپ عکس زیبایی از او،شرح کاملی از این حادثه را که تمام اهالی برایتون را تحت تاثیر قرار داده بود منتشر کرد.
    علی همان طور که برای پلیس شرح داده بود،برای ادواردهیوم،خبرنگار روزنامه اکو هم شرح واقعه را گفت.او در حالی که به شدت ناراحت بود و از گریه های همسر انگلیسی اش،جنی مک کارتی، و حال خراب او اشفته به نظر میرسید،در جواب خبرنگار که پرسید"شما را ناراحت نمیکنم اگر شرح کامل گم شدن دختر کوچولویتان را بپرسم"؟در حالی که سعی میکرد جنی را ارام کند گفت:"مثل بیشتر یکشنبه ها دست مگی را گرفتم که به گردش ببرم.جنی خوشحال میشود من مگی را از خانه بیرون ببرم تا او کمی استراحت کند.ما هردو در طول هفته بیرون از خانه کار میکنیم."
    جنی با صدای بلند گریه سر داد ودر ادامه صحبت علی گفت:"ساعت 9صبح مگی را حمام کردم.لباس تازه اش را که پیرا هن رکابی چین دار ابی بود تنش کردم.کفش و جوراب سفیدش را پوشاندم.موهایش را شانه زدم.ساک لباس و شلوارش لاستیکی اش را اماده کردم و عروسکش را به بغلش دادم وانها رفتند.اما...."
    علی بازهم سعی کرد جنی را ساکت کند.خبرنگار به عمد سکوت کرده بود تا واکنشهای ان دو را نسبت بهم ببیند.علی جنی را در اغوش گرفت و نوازش کرد،ودر حالی که چهره ای گریان ولی بدون اشک داشت،خطاب به همسرش گفت:"تو نباید اینقدر خودت را عذاب بدهی.ما اورا پیدا میکنیم.پلیس قول داده ظرف یکی دو روز اینده پیدایش کند."سپس به صحبتش با ادوارد هیوم ادامه داد."مگی را به ساحل بردم.خیلی شلوغ بود.مثل تمام روزهای یکشنبه.کفش و جوراب و لباسش را دراوردم.بیل و سطل کوچولویش رابه دستش دادم تا با ماسه ها بازی کند."
    "او را به حال خود رها کردید؟"
    "نه نه!کمی،فقط کمی دورتر از او،روی ماسه ها دراز کشیده بودم و در حالی که افتاب میگرفتم ،تماشایش میکردم."علی دستمالی برداشت و عرق پیشانیش را پاک کرد.گلویش خشک شده بود و اعصابش متزلزل بود.حالات جنی روحش را می خراشید.خطاب به خبر نگار گفت:"اگر همسرم همین طور بی تابی کند نمی توانم حرف بزنم."
    خبرنگار که به هیچ وجه دلش نمی خواست این مصاحبه و خبر داغ را که اهالی شهر را دچار حیرت و نگرانی کرده بود از دست بدهد،با لحنی ملایم گفت:"من میتوانم بیرون از خانه منتظر بمانم.هروقت امادگی داشتید،بگویید بیایم."


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    گفته او جنی را تحت تاثیر قرار داد.سعی کرد بیشتر بر خود مسلط باشد.وقتی وی ساکت شد،علی ادامه داد:"بیش از چهار ساعت وضع به همین منوال گذشت.مگی انقدر بازی با ماسه ها را دوست داشت که جز گهگاه که بر میگشت ونگاهم میکرد و خیالش از بودنم راحت میشد،کاری به کارم نداشت.من هم از دیدن او وهم از حمام افتابی که گرفته بودم لذت میبردم."
    در اینجا ادوارد هیوم ابروهایش را بالا کشید وبا تعجب پرسید :"چهار ساعت افتاب گرفتید؟اما اصلا برنزه نشده اید!"
    علی لحظه ای سکوت کرد وسپس جواب داد:"ما شرقیها که پوست نسبتا تیره ای داریم،با افتاب بی رمق انگلستان برنزه نمیشویم."بعد ادامه داد:"وقتی به ساعت نگاه کردم،دیدم وقت ان رسیده که به خانه برگردیم.به سراغش رفتم.دیدم لاستیکی اش را کثیف کرده.تصمیم گرفتم بروم از اتومبیل لاستیکی تمیزش را که جنی در ساک گذاشته بود بیاورم.دستهای کوچکش را بوسیدم و گفتم همان جا بماند تا برگردم.اما وقتی برگشتم....."صدای علی لرزید.دیگر نتوانست ادامه دهد.
    جنی با سوز و گداز اشک می ریخت و علی طاقت از دست داده بود.با کمی پرخاش به او گفت:"تو می دانی من از گریه بدم می اید.چرا ارام نمی گیری؟"
    جنی از جا برخاست و به اشپزخانه رفت.علی نمی دانست از دست خبرنگار سمجی که با رفتار ملایم و مودبانه او را در منگنه گذاشته بود چه کند.یکی دوبار خواست سرش فریاد بکشد که برود و دست از سرش بردارد،اما به خود فشار اورد وتحمل کرد.
    دقایقی بعد جنی با سینی ای که سه لیوان مشروب در ان بود به سالن امد. علی او را برانداز کرد.قلبش فشرده شد.پلکهای جنی بر اثر گریه متورم شده و چهره اش دردمند بود.او سینی را روی میز گذاشت و خود لیوانی برداشت.کمی از ان نوشید تا بغضش را فرو دهد.سپس به خبرنگار گفت"در روزنامه تان بنویسید مگی تمام زندگی من است اورا به من برگردانید.
    ادوارد هیوم متالم ومتاسف،سرش را پایین انداخت و خطاب به او گفت:"حاضرید به یابنده دخترتان مژدگانی بدهید؟"
    جنی چنان که گویی خبر خوشی شنیده باشد، با هیجان گفت:"بله،بله.حاضرم درامد یک سالم را به عنوان مژدگانی بدهم."
    علی همچنان عرق می ریخت.جنی چنان تغییر شخصیت داده بود که او نمی توانست باور کند.ان زن خونسرد و مغرور و بی احساس که همیشه ارزوی رفتاری عاطفی و احساسی را به دل وی گذاشته بود، چون چشمه ای بی انتها از عشق می جوشید و می خروشید.جنی در طول شش سال اشنایی شان،که سه سال ان به دوستی گذشته بود و اکنون سه سال بود ازدواج کرده بودند،چون مجسمه ای زیبا ولی بی روح و سردی سرسختانه اوچنان ذاتی شخصیتش بود که اگرچه همیشه علی را در نیاز فراجسمانی تشنه کام گذاشته بود،حالا که شخصیت دیگری از خود نشان می داد،علی بی اختیار حاضر نبود برداشتی راکه از او داشت در هم بریزد.عادت بخش عظیمی از همزیستی اش با جنی را تشکیل می داد،عادتی که شرطی اش کرده بود تا او را همیشه دست نیافتنی ببیند.وی مدتها بود بین خود و ارزوهایش چنان فاصله کهکشانی ای می دید که کم کم فراموش کرده بود از زن چه میخواهد.به همین دلیل از روزی که شگفت زده خبر دار شد جنی نطفه او را در رحم دارد،تمام گنج احساس و عاطفه و عشق سر خورده اش را نثار جنینی کرد که با حضور ناپیدایش در بطن مادر،اورا به بهشتی گمشده نزدیک میکرد.
    خبرنگار خطاب به جنی گفت:"پس هرچه زودتر به تمام روزنامه ها اگهی بدهید و مبلغ مژدگانی را هم ذکر کنید."


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    جنی گفت:"کدام سنگدل بی رحمی توانسته مگی کوچولوی او را بدزدد؟اخر چه دشمنی با ما داشته؟"
    خبرنگار پرسید:"راستی کسی با شما خصومتی نداشته؟"
    "نه هیچ کس!"
    "پس بچه را گرو گان گرفتند تا پول بگیرند."
    "الان دو روز است او را دزدیده اند.پس چرا تماس نمی گیرند؟ چرا تقاضایشان را مطرح نمی کنند؟"
    "مطمئنا به زودی انگیزه شان معلوم می شود."
    علی از اینکه خبرنگار صحبتهایش را با جنی ادامه میداد،احساس بهتری داشت.چنان اشفته حال و دگرگون بود که دلش می خواست در خلوت خود به انچه پیش امده بود فکر کند.اما خبرنگار با او بیش از جنی کار داشت.
    ادوارد هیوم ضمن انکه جنی را تسلیت میداد،از او پرسید:"گفتید شما به طرف اتومبیلتان رفتید تا شلوار لاستیکی تمیز برای دخترتان بیاورید.بعد چه شد؟"
    علی چهره ای در هم شده داشت وچون گناهکاری که به گناه خود واقف و از ان شرمزده است،با لحن تلخی که اوج انفعالش را می رساند جواب داد:"وقتی برگشتم ،او دیگر انجا نبود."
    :خب شرح بدهید.وقتی اورا ندید چه کردید؟"
    علی یکمرتبه تند و اتشین،طوری که برای خبرنگار غیر منتظره بود،جواب داد:"خب معلوم است چه کردم!همه جا را گشتم .سرتاسر ساحل را دویدم.فریاد زدم.صدایش کردم.اما او نبود..."
    خبرنگار متوجه حال خراب او بود.پس از اندکی مکث،با صدایی ارام پرسید:"کسانی که در ساحل بودند ندیدند چه کسی او را برده؟"
    "نمیدانم!نمیدانم!فقط از صاحب دکه روزنامه فروشی سوال کردم.اما او هیچ چیز ندیده بود.وقتی به ساحل می رفتیم از او برای مگی نوشابه خریدم."
    "بعد چه کردید؟"
    "بیش از 10 دبار سراسر ساحل را گشتم.اما فقط بیل و سطل مگی انجا بود."
    علی چنان احساس گزنده و سوزنده ای داشت که نمی توانست از طیف ان حس موذی و مخرب پا بیرون بگذارد.جنی هم این احساس را تشدید میکرد. از 2روز پیش که مگی ناپدید شده بود،او بارها علی را با فریاد مورد عتاب وخطاب قرار داده و با اشک وزاری گفته بود:"تو باعث شدی بچه ام را بدزدند.اخر چطور توانستی انقدر از او غافل باشی که نبینی چه کسی در کمینش نشسته تا در کوچکترین فرصتی که بدست می اورد او را بدزدد و ببرد؟"
    جنی این سوال را در حضور پلیس تکرار کرد،و علی در حالی که از فرط ناراحتی رو به انفجار بود جواب داد:"رفت و برگشت من سه چهار دقیقه بیشتر طول نکشیدوجز این چند دقیقه تمام حواسم به او بود از دیدنش لذت می بردم."
    خبرنگار پرسید:"صدای گریه نشنیدید؟قاعدتا مگی باید با دیدن غریبه ای که می خواست او را ببرد سر و صدا راه بیندازد یا گریه کند."
    علی سرش را بین دو دست گرفت.ارنجهایش را روی زانوانش ستون کرد و جوابی نداد.جنی که مشروبش را نوشیده بود ولیوان خالی را در دست داشت،عوض او جواب داد:"اگر عروسک یا شکلاتی دستش داده باشند،حتما به جای گریه به رویشان لبخند زده است."


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    این جواب اندکی از فشار علی کاست،هم از این نظر که جواب خبرنگار داده شده بود،و هم اینکه می توانست در برابر سوالات مشابه ،جواب اماده ای داشته باشد.حالا که جو کاملا علیه او بود و به عنوان مقصر مورد باز خواست قرار می گرفت،این پاسخ مفر مناسبی بود. خبرنگار پرسید:"اجازه میدهید از شما دو نفر عکس بگیرم؟" علی قاطعانه جواب داد:"به هیچ وجه!"
    "چرا؟"
    "مگر قرار است کسی ما را پیدا کند؟مثل اینکه فراموش کرده اید بچه ما گم شده نه خودمان."
    "اما عکس شما،ان هم با چنین وضع حزن انگیزی،ممکن است ربایندگان را به رحم بیاورد."
    جنی گفت:"انها اگر رحم داشتند،بچه کوچکی را از پدر و مادرش جدا نمیکردند.خدایا،الان مگی چکار میکند؟او هنوز شیرش را با شیشیه و پستانک میخورد.شیرش نوع مخصوصی است.به بقیه شیرها حساسیت دارد.اسهال میگیرد.خدای من چه بی رحمی ای! "
    خبرنگار گفت:"من بنا به تجربه شغلی ام میدانم گزارش مصور به مراتب اثرگذارتر از گزارش ساده و بدون تصویر است.اجازه_"
    علی نگذاشت او جمله اش را تمام کند.با پرخاش گفت:"شما میخواهید گزارش دلخواهتان را تهیه کنید و مورد تحسین قرار بگیرید.متوجه نیستید که مردم با شناختن چهره های ما،هرکجا که برویم,در کوچه و خیابان و مغازه،با ترحم نگاهمان میکنند و در دل مرا سرزنش میکنند که چرا نتوانستم از بچه ام طوری مواظبت کنم که چنین اتفاقی نیفتد."
    خبرنگار میخواست بازهم اصرار کند،اما علی را پریشان تر از ان دید که بخواهد با پافشاری تسلیمش نماید.علی در ادامه گفت:"شما خبرنگارها فقط خبر داغ و دست اول می خواهید،وگرنه دلتان به حال مگی یا من و جنی نسوخته."
    "نه شما اشتباه میکنید.من یک دوختر 2ساله دارم.وقتی خودم را جای شما میگذارم،واقعا دیوانه میشوم."
    "به هر حال اگر سوال دیگری دارید،بپرسید و تمامش کنید."
    "میخواهم از جنی بپرسم قلبا شما را مقصر میداند یا نه؟"
    جنی با چشمهای قرمز و پف کرده نگاهی به علی انداخت.سرشت خشک و بی گذشتش به هیچ ارفاقی رضایت نمیداد بی هیچ ترحمی گفت:"بله،او مقصر است.اگر من هم چنین غفلتی کرده بودم،خودم را مقصر و گناهکار میدانستم.او نمی بایست حتی یک لحظه دخترمان را تنها میگذاشت.باید او را به اتومبیل می برد و تمیزش می کرد.من از تمام مردم شهر می خواهم برای پیدا شدن مگی به ما کمک کنند.مگی کوچولوی من...خدایا...حالا کجاست؟"
    تلفن زنگ زد.جنی با شتاب گوشی را برداشت: بله؟الو؟
    "جنی،منم کارول.سلام."
    "سلام تو کجایی؟"
    "در لندن.اما تا 2ساعت دیگر می ایم پیشت.2روز مرخصی گرفته ام.از واقعه ای که پیش امده انقدر ناراحتم که نمیتوانم سرکار بروم."
    "تو همیشه برای من خواهر خوبی بوده ای.ازت ممنونم."
    "با مادر می ایم.او هم خیلی ناراحت است."
    "بله بیایید. من و علی نمی توانیم سرکارهایمان برویم.تا مگی پیدا نشود،من نمی توانم زندگی طبیعی داشته باشم."
    "برایتان بینهایت متاسفم.ما تا دو سه ساعت دیگر میرسیم انجا.فعلا خداحافظ."
    جنی گوشی را گذاشت و به اشپزخانه رفت.لیوان دیگری را پر از مشروب کرد وبرای خود اورد.علی رویش را برگرداند.
    خبرنگار که در مبان توانسته بود با پرویی چند عکس بگیرد،گفت:به عنوان اخرین سوال، از شما که پدر مگی هستید می پرسم،اگر عکس این قضیه پیش امده بود و جنی بچه را گم کرده بود،او را مقصر میدانستید؟"
    علی لحظاتی مکث کرد و سپس جواب داد:هنوز باور نمی کنم جنی این قدر به دخترمان علاقه مند باشد.حالا که جنبه دیگری از شخصیت او را می بینم،فکر میکنم در این صورت هیچ وقت او را مقصر نمی شناختم.
    "یعنی می خواهید بگویید شما بیش از جنی دخترتان را دوست دارید؟"
    "جنی هیچ وقت نشان نداده بود او را اینقدر دوست دارد!"
    خبرنگار که حرف تازه ای از علی شنیده بود،به رغم قولش سوال دیگری داشت.بلافاصله از جنی پرسید:واقعا اینطور است؟شوهرتان بیش از شما مگی را دوست داشت؟
    _نمی توانم بگویم کمتراز او به مگی علاقه داشتم.اما علی علاقه اش در حد افراط است.من نمی توانم ادمی افراطی باشم.اخر او شرقی است!جمله اخر را با نوعی تحقیر ادا کرد.
    خبرنگار پرسید:می توانید بگویید منظورتان از افراط چیست؟
    _وقتی مگی به دنیا امد،علی به من اصرار می کرد کارم را نیمه وقت بگیرم که نصف روز در کنار او باشم.
    _خب شما قبول کردید؟
    _نه،من نمی خواستم نصف روزم را در خانه بگذرانم.به او گفتم مهدکودکها و کودکستانها برای همین منظور به وجود امده اند.اما او نتوانست شرایط مرا تحمل کند و کار خودش را نیمه وقت گرفت.این افراط است،مگر نه؟
    خبرنگار با لحنی که در ان خواهش و تمنا برای ادامه مصاحبه موج میزد،از علی که نشان می داد از حضور او به ستوه امده پرسید:تمام شرقیها مثل شما احساساتی هستند؟
    علی نگاه رنجیده ای به جنی انداخت که مشروبش را تا نیمه نوشیده بود،ودر حالی که نمی خواست چیزی بگوید که موجب تشدید و ناراحتی او شود،با اه بلندی سرش را تکان داد وگفت:اول شما به سوال من جواب بدهید.تمام غربیها اینقدر خونسرد و بی توجه هستند؟یا فقط شما انگلیسیها اینطور هستید؟ مگی از ان بچه هایی است که شدیدا به پدر و مادرش وابسته است.من نمی توانستم او را از این توجه محروم کنم.وقتی جنی قبول نکرد ارش را نیمه وقت بگیرد،من این کارا کردم.این اسمش افراط است؟
    _کمبود درامدتان را چظور جبران میکنید؟
    _از ایران برایم پول میفرستند.
    _چه کسانی؟
    _مادرم.او احساسات مرا کاملا درک میکند.ما ایرانیها هرگز فرزندانمان را از محبت و توجه محروم نمی کنیم.
    _مادرتان زن ثروتمندی است؟
    _تقریبا. بخصوص که مرا عاشقانه دوست دارد ودرموردم از هیچ چیز دریغ نمیکند.
    _تا به حال به دیدن شما و جنی امده؟
    _بله،امده.
    _چه مدت نزد شما مانده؟
    _خیلی کم.جنی از مهمان خوشش نمی اید.البته قبل از اینکه با جنی ازدواج کنم در خانه من میماند.اما بعد از ازدواج نه!مادرم مگی را دیوانه وار دوست دارد.او حاضر بود از مگی نگهداری کند تا من هم شغل تمام وقت داشته باشم.اما جنی حاضر نشد.
    _یعنی مادرتان حاضر بود در برایتون بماند؟
    _بله.حتی حاضر بود بطور کلی به انگلستان بیاید و همین جا زندگی کند.
    _به خاطر مگی؟
    _به خاطر من و مگی،و خواهرم که ان موقع با شوهر و دخترش در لندن زندگی می کرد.
    _انها خبردار شده اند مگی گم شده؟
    علی چشمهایش را بست.دندانهایش را بهم فشرد و گفت:لطفا بروید.
    ادوارد هیوم از رو نرفت.خواست سوال دیگری مطرح کند.علی از جا برخاست.در را باز کرد و با دست به او اشاره کرد برود.او ناچار وسایلش را جمع کرد و در حالی که پیدا بود سوالهای فراوان دیگری دارد،خداحافظی کرد و رفت.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    پلیس با تمام امکانات در جستجوی دختر کوچولوی دورگه ای بود با موهای بور فرفری و چشمان درشت ابی.پلیس از مردم خواسته بود هر اطلاع و نشانه ای، هرقدر هم بی اهمیت از او دارند بدهند،ودر این امر مهم همکاری کنند.عکس مگی در تمام روزنامه ها به چاپ رسیده بود و زیرش نوشته شده بود:"مگی را پیدا کنید و جایزه بگیرید.او را روز یکشنبه 22ژوییه،در حالی که با بیل و سطل کوچکش در ساحل بازی میکرده ربوده اند.پدر و مادر مگی در وضع روحی بدی بسر می برند.انها را از ناراحتی نجات بدهید."
    در هفتمین روز گم شدن مگی،جنی بدون حضور علی به اداره پلیس رفت و فریاد زد:مگر پلیس خواب است که نمیتواند بچه مرا پیدا کند؟
    در انجا سعی می کردند احساسات او را درک کنند و تسکینش بدهند،اما حرف زیادی برای گفتن نداشتند.هیچ کس مگی را ندیده بود.حتی صاحب دکه نوشابه فروشی هم در هر چهار باری که مورد سوال و جواب قرار گرفته بود،جز همان چند جمله تکراری نتوانسته بود کمک دیگری بکند.او همانطور که به جنی و علی گفته بود،به پلیس هم گفت:انروز ان دختر کوچولو را در بغل پدرش دیدم.اما سرم شلوغ بود.پدرش از من 2نوشابه خرید و رفت دیگر انها را ندیدم.
    وضع روحی جنی روزبه روز بدتر میشد.او که پیش از این واقعه روزی دو سه بار مشروب میخورد،حالا در طول روز چندین بار پی در پی لیوانش را پر و خالی می کرد،و وقتی مست می شد،بدون هیچ اغماضی با بدترین کلمات علی را مورد سرزنش قرار می داد و او را مسئول این وضعیت می دانست. علی در برابر او ساکت بود و در سکوتش تحلیل می رفت. تمام توهینها و بدرفتاریهای جنی را همچون گذشته تحمل می کرد،اما وقتی جنی با تهدید می گفت:باید از تو شکایت کنم.بچه ام بر اثر غفلت تو دزدیده شده.به خود می لرزید و سعی می کرد طوری با او رفتار کند که هیچ وقت تهدیدش را عملی ننماید.زیرا با شناختی که از خود داشت،می دانست طاقت بازجویی و کشیده شدن به پرونده ای پر پیچ و خم را ندارد.
    علی در طول 7سالی که برای ادامه تحصیل به انگلستان امده بود ،چنان زندگی کرده بود که هرگز سر و کارش به پلیس نیفتاده بود.محیط و وضع زندگی خانوادگی او را از کودکی چنان پرورانده بود که روحیه ای ترس خورده داشت؛ ترسی با ریشه های روانی.لازم نبود در برابر خطر قرار بگیرد تا احساس ترس سراغش بیاید.هر چیز غیر متعارفی می توانست باعث ترس و انفعالش شود، از رفتار خشک پدر گرفته که به ظاهر خوب و بی ازار بود ولی بیش از فضایلش نقص داشت و پشت هر کلامی که می گفت صدای تجربه هایش شنیده میشد.تا حاکمیت مادر؛مادری که او را عاشقانه دوست داشت،اما تحکم و مدیریت،شخصیت غالبش بود.این روحیه علی را به واکنشهای انفعالی کشیده بود،ولی خواهرش فرزانه را که فری صدایش میزدند و 4سال از او کوچکتر بود،کاملا تحت تاثیر قرار داده بود و او را نیز صاحب شخصیتی نظیر شخصیت مادر کرده بود.
    مادرشان توران،زنی محکم و خان زادگان یکی از طوایف بزرگ بود؛زنی زیبا،قوی،و در عین حال عاشق و شیفته یک دختر و دو پسرش.او در طول سالهای زندگی با شوهرش،سالار،که تمام وظایف پدریش تحت الشعاع روحیه خاصش قرار داشت و چندان مسئولیتی در قبال خانواده حس نمیکرد،یک تنه،مقاوم و پابرجا بار زندگی و تربیت فرزندان را به دوش کشیده و تسلطش را بر همه چیز و
    همه کس تسری داده بود.او در تمام سالهای زندگی با سالار کوشیده بود با سرپوش گذاشتن روی نقطه ضعفهای شوهر،خانواده اش را با ویژگیهای برجسته معرفی کند.سالار شکارچی زبردست و ماهری بود.شاخهای گوزنی که به در و دیوار نصب بود،ان اسلحههای قدیمی و گرا قیمت،بیانگر عشق مفرط او به تفریحات و سرگرمیهای خارج از خانه بود،اما زن با تدبیر مدیری چون توران،این همه را در انظار دیگران به حساب شایستگیهای شوهر می گذاشت.
    در میان سه فرزندش فری روز به روز بیشتر شبیه او میشد.فرزین کوچکترین فرزند خانواده،شخصیتی متفاوت با خواهر و برادرش داشت.درونگرا بنظر میرسید،ولی انچه از خود بروز میداد دلنشین بود.اما علی روح و روانش از جنس دیگری بود.او از همان کودکی نگاهی عمیق و روحی شکننده و اسیب پذیر داشت.روح شیشه ای اش با سلطه جوییهای ذاتی مادر می شکست،وبی توجهی های پدر را که همیشه نگاهی غیر قابل تسخیر و غیر قابل درک داشت،با تمام وجود حس می کرد و رنج می برد.سالار نه به اندازه کافی امروزی بود و نه سنت گرا.ملغمه ای از روحیات و اخلاقیات ضدو نقیض بود و اطرافیان تکلیفشان را با او نمی دانستند.
    علی از همان کودکی خوب می فهمید زندگی در خانه پدربزرگ و نداشتن خانه و زندگی مستقل مثل سایر بچه های قوم و خویش نقص اشکار پدر است.البته بعدها،یعنی وقتی به سن بلوغ رسید،تازه معنی" داماد سرخانه" بودن پدر را درک کرد ولی از همان سالهای رشد،رنج طفیلی بودن ازارش میداد.البته خیلی بعد،یعنی وقتی دبیرستان می رفت،مادر موفق شد خانواده را استقلال بخشد و با خرید خانه ای بزرگ وزیبا واثاثه گران قیمت جبران گذشته را بکند.اما این اقدام پس از شکل گیری شخصیت علی صورت گرفته بود.
    روح حساس و طبع نکته سنج او در طول سالهای کودکی و نوجوانی در منگنه انچه او را می ازرد و در برابر سایر بچه های طایفه باعث تحقیرش می شد،اسیب دیده بود.این اسیب از نوعی نبود که او را به طغیان و سرکشی و تمرد وادارد.برعکس،به او شخصیتی تسلیم و مرعوب شده و ترس خورده داده بود.خودکم بینی باعث شده بود حتی نسبت به خواهر کوچکترش نوعی حالت فرمانبرداری داشته باشد.
    فری از همان اول که جنی را دید نپسندید.نه به این دلیل که او اهل مهمان پذیرفتن نبود،یا به قول علی شلخته و بی توجه و بی احساس بود،بلکه به خاطر رفتار سرد و بی روحی که با علی و مگی داشت از او خوشش نمی امد.مادر و دختر در همان دیدار اول،همفکر و هم زبان،اذعان کردند علی زندگیش را باخته است.با این حال هیچکدام این باخت را ابدی نمی دانستند.طلاق چیزی بود که اگر چه همان اول بر زبان نیاوردند،بعدها،یعنی وقتی مدتی به انگلستان امدند و در لندن ساکن شدند وگهگاه علی مگی را در سبد مخصوص می گذاشت و از برایتون به لندن نزد انها میبرد،فری با اصرار می گفت:جنی زندگی تو را حرام میکند.حیف که قبل از ازدواجت او را ندیده بودم،وگرنه نمی گذاشتم زندگی ات را حرام کنی.
    علی می خواست از جنی دفاع کند،ولی انچه فری میگفت درست همانی بود که او می دانست و از ان رنج میبرد.او با علاقه افراطی که به فری داشت،انتظارش از جنی این بود که اجازه بدهد وی را در خانه خود بپذیرند و حالا که دور از وطن هستند،دست کم کنار هم باشند.اما جنی حسرت انرا به دلش گذاشته و حاضر نشده بود جز برای چند ساعت و حداکثر صرف یک ناهار انها را بپذیرد؛ان هم ناهاری که علی تدارکش را می دید.توران و فری هردو می جوشیدند و می خرو شیدند و نقشه می کشیدند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    طی چند روز اولی که مگی گم شده بود،تمام اقوام جنی به خانه انها امده و همدردی کرده بودند.به خصوص مادرش.او با انکه خیلی پیر بود،امده بود و سعی میکرد انها را تسلی بدهد.اما این اقدامات چیزی نبود که اوضاع را عوض کند.مگی ربوده شده بود و هیچ کس هم رد و نشانی از او نداشت.
    با گذشت روزها اگرچه پلیس همچنان پیگیر و مداوم در جستجوی بچه بود،شور و التهابات کم کم فرو کش میکرد.با این تفاوت که خانواده ها به نگهداری و مراقبت از فرزندانشان بیشتر حساس شده بودند.امد و رفت اقوام جنی،مثلا برادرش ریچارد و خواهرش کارول هم کمتر شده بود،و دوستان خانوادگیشان بیشتر به تماسهای تلفنی قناعت می کردند.هرکس زندگی عادی خودش را داشت.در ان مدت،چند روزنامه لندن هم عکسهایی از مگی را چاپ و از مردم برای پیدا کردن او استمداد کردند.اما مثل تمام موضوعات بزرگ که کم کم بر اثر تکرار اهمیتشان را از دست می دهند،موضوع به قالب ابعاد کوچکتری درمی امد.
    سرانجام علی پس از یک هفته مرخصی به سرکارش بازگشت.جنی نیز با روحیه خراب و پرخاشگر به سر کار رفت.او با رفتارهای اهانت بار،کاری میکرد که علی نتواند در خانه هیچ ارامشی داشته باشد.با این حال علی تمام تلاشش را به کار می برد تا او را تسلی بدهد.حتی پیشهناد کرد به مسافرتی چند روزه بروند تا کمی التیام پیدا کنند.اما جنی پشت شخصیت خشن و کوبنده خود،که مصرف مشروب هم ان را تشدید می کرد،سنگر گرفته بود و به هیچ یک از راه حلهای علی تن نمی داد.رفتار او طوری بود که علی از مادر و خواهرش خواست دیگر به خانه او تلفن نکنند تا مورد اهانت جنی قرار نگیرند.قرار شد خود او انها را در جریان وقایع بگذارد.
    جنی در پاسخ یکی از تلفنهای فری با گفتن:"لطفا اینقدر وقت مرا نگیرید"،او را به منتهای خشم و خروش رساند.فری در تماس بعدی به علی گفت:دختره احمق نمی داند با کی طرف است.چرا زودتر تکلیفت را روشن نمی کنی؟
    علی صدایش را پایین اورد تا جنی که در اتاق خواب بود مکالمه اش را نشنود.
    ان وقت در جواب گفت:اعصابم خرد است.دست کم تو ومامان مرا درک کنید.
    جنی کینه جویانه خواسته بود با صلاحدید وکیلش از علی شکایت کند،اما او منصرفش کرده و گفته بود چون هیچ مدرکی دال بر سوءنیت یا سهل انگاری علی ندارند،شکایتش هیچ کمکی به حل قضیه نخواهد کرد.با این حال برادرش،ریچارد،که هیچ میانه خوبی با مهاجران؛به خصوص ایرانیان نداشت،او را به این کار تشویق می کرد.او از اول هم با ازدواج انها مخالف بود.همه جا احساسات ضد ایرانی اش را نشان می داد و می گفت که ما نباید تروریستها و گروگان گیرها را به کشورمان راه بدهیم،چه رسد به اینکه با انها ازدواج کنیم. چندبار هم صراحتا به علی گفته بود:"اگر به خاطر جنی نبود،هیچ وقت با تو معاشرت نمی کردم."
    علی هرگز چنین مطالبی را به خانواده اش بروز نداده بود.برعکس،همیشه سعی داشت انها را مردمی مودب و با عاطفه معرفی کند،گرچه تمام رشته هایش با اولین سفر توران و فری به انگلستان پنبه شد و مادر و دختر در اولین دیدار معتقدشدند او با ازدواج پنهانی و خودسرانه اش،خود را به دامی سخت انداخته. با این حال علی به خاطر علاقه و عشق مفرطی که به جنی داشت،گوشش را به روی نکته های منفی ای که از مادر و خواهر می شنید،می بست.جنی از اول در اجتنابش از معاشرت کاملا مصمم ومصر بود،و این روحیه چنان کینه ای در دل فری ایجاد کرده بود که تصمیم گرفت با نفوذی که در برادر دارد،او را تا پای طلاق کمک کند.وقتی مادرشان برای دیدار پسر و دخترش به انگلستان امد،او چنان مادر را علیه جنی برانگیخت که توران هم مصمم شد به حمایت از پسرش برخیزد تا جنی را از زندگی او بیرون کند.
    توران هرقدر برای لذت بردن از مونا،نوه دختری اش،ازاد و راحت بود،به همان میزان از دیدن مگی،نوه پسری اش،محرومیت می کشید.او که اقتدار و حاکمیتش از سوی عروس انگلیس اش سخت لطمه خورده بود،یب انکه واکنش بارزی نشان دهد،اخرین تصمیمش را گرفت:"من نمی گذارم علی تا اخر عمر در چنگال این از دماغ فیل افتاده اسیر باشد."البته وقتی این تصمیم را گرفت،اطلاع نداشت قوانین انگلستان کاملا به نفع زن است،و در مورد فرزندان هم تابعیت را به خاک می دهد،نه خون.تولد در سرزمین انگلستان به طور طبیعی به مگی تابعیت انگلیسی داده بود.فری هم نمی دانست.او در یکی از مکالماتش با علی گفته:"تا وقتی جنی را طلاق نداده ای،اسم مرا نیاور."فری از میزان علاقه و وابستگی علی نسبت به خودش کاملا مطمئن بود می دانست چنین تهدیدی علی را وادار به عمل می کند.اما با توضیح او تازه متوجه شد کا به این اسانیها نیست.علی به او گفت:"دادگاه همه چیز،حتی مگی را به جنی می دهد و من بدون مگی می میرم."
    همان سال عید بود که فری و شوهرش،دانا و دخترشان،مونا برای تعطیلات نوروز به ایران رفتند و با مرگ ناگهانی و فاجعه امیز دانا،فری تا مدتها نتوانست به انگلستان برگردد.اما زمانی که سرانجام او و توران تصمیم گرفتند برای سر و سامان دادن به خانه و زندگی اش که به مدت طولانی رها شده بود به لندن برگردند،هردو مطمئن بودند جنی با توجه به لطماتی که انها به دلیل مرگ دنا تحمل کرده اند،درصدد دلجویی شان بر خواهد امد و این بار با رویی باز پذیرایشان خواهد شد. ولی هردو اشتباه کرده بودند.جنی مانند گذشته سرد و بی اعتنا،به دو سه بار دعوت کردن انها اکتفا کرد و مادر و دختر را به اوج خشم و کینه کشاند. این خشم و خروش به صورت قطع یکباره ارتباط با جنی نشان داده شد،و از همان موقع توران به قالب شخصیت غالبش فرو رفت.او در این بعد از شخصیت،ویژگی های خاص خودش را پیدا می کرد.هوش شفاف و نگاه عمیقش حیرت انگیز می شد.او که در ان سن و سال هنوز رو به اینده داشت،چون ببری خشمگین منتظر فرصت ماند تا حمله اش را اغاز کند.اقتدار او همه را می رهاند.از دور پیدا بود پس مانده یک شکوه اشرافی است و از دیروزهای اشباع شده از قدرت،پا به امروز گذاشته.ودخترش که پا جای پای او گذاشته بود،اخرین مظهر ان دودمان بود.
    ده روز از گم شدن مگی گذشته بود که پلیس در محل کار علی حاضر شد و به او اطلاع داد جسد کودکی با مشخصات شبیه مگی در کانال ابی پیدا شده،اما صورتش به دلیل تورم و سیاه شدگی قابل تشخیص نیست.پلیس به علی گفت خودش هرطور صلاح می داند،جنی را در جریان بگذارد.علی با دیدن پلیس چنان رنگش را باخت و منقلب شد که تا لحظاتی نتوانست بر خود مسلط شود.به وضوح می لرزید،و پلیس از اینکه مجبور شده بود چنین خبر هولناکی را به او بدهد عذرخواهی کرد.علی پس از دقایقی گفت در خود توانایی رساندن چنین خبری را نمی بیند،ودر خواست کرد جنی را برای شناسایی جنازه ببرند.اما پلیس گفت:"در تاریکی اسراری نهفته است که بی چراغ قابل کشف نیست.ما احتیاج به راهنمایی داریم تا هویت جسد را کشف کنیم." پلیس با نگاهی تیز او را بررسی کرد چنان که گویی توضیح معما فقط در چشمهای دو دو زده و گمگشته اوست.اما بی انکه به مقصودی رسیده باشد،از همانجا یکراست به محل کار جنی رفت و علی را با کوهی از فکر و خیالات تنها گذاشت.
    کمتر از یک ساعت از رفتن پلیس،جنی تلفن کرد و با جیغهای عصبی بر سر علی فریاد زد:"تو مقصر مرگ مگی هستی.تو مستحق مرگی و باید بمیری."
    علی گوشی را گذاشت و پس از گفتگویی کوتاه با رئیس شرکت،شتابان و سراسیمه به سراغ جنی رفت و با کمک کارکنان و رئیس انجا او را نسبتا ارام کرد.در طول راه رفتن به سرد خانه سعی کرد در عین سکوت،خونسردی اش را حفظ کند تا جنی ارام بماند.اما او رام شدنی نبود،و تا وقتی که در سرد خانه جنازه کودک ناشناس را ندید،ارام نگرفت. صورت کودک چنان سیاه و متورم بود که نمی شد قیافه اش را تشخیص داد.جنی با دیدن ان جسد دیوانه وار به سویش دوید و به سرعت جسد را برگرداند و به پشتش نگاه کرد.علی منقلب و طوفانی در کنار او بود و فقط سعی می کرد ارامش کند.جنی با دیدن پشت بچه نفسی راحت کشید و گفت:"این جسد مگی نیست.مگی در پشتش یک خال بزرگ دارد."
    وقتی از اداره پلیس بیرون می رفتند،حالشان چنان خراب و بحرانی بود که پلیس اجازه نداد هیچکدامشان رانندگی کنند.انها را با اتومبیل گشت به خانه رساندند و ساعتی بعدهم اتومبیلشان را دم منزل تحویل دادند.
    جنی به محض رسیدن به خانه،شیشه مشروب را از یخچال بیرون اورد.او برای کاهش بحرانهایش هر چه بیشتر مشروب میخورد و خود را خراب تر میکرد،ودر مقابل علی که اعتراض می کرد و می گفت:"مگر قصد خودکشی داری که اینقدر الکل مصرف می کنی؟"فریاد میزد:"تو مسئول تمام بدبختیهایمان هستی."
    این بار علی نتوانست سکوت کند.چنان اشفته و طوفانی بود که به رغم شیوه همیشگی اش با فریادی کر کننده جوابش را داد:"تو لیاقت ان طفل بی گناه را نداشتی.به جای توجه به او خودت را با الکل مسموم می کردی و می کنی!تو اگر او را دوست داشتی دائم الخمر نبودی.دیگر از دستت خسته شدم."


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    این هیاهو و واکنش بیش از چند ثانیه طول نکشید.او خیلی زود به خود امد و نادم و پشیمان از واکنش ناخواسته اش،به سوی جنی رفت تا در اغوشش بگیرد.اما او لیوان پر مشروب را به طرف وی پرتاب کرد.این کار چنان سریع و غیر منتظره انجام شد که علی نتوانست جا خالی بدهد.لیوان با ضربه به پیشانی اش اصابت کرد و شکست و قسمتی از بالای ابرویش را شکافت. در عرض چند ثانیه یک طرف صورت او غرق در خون شد و نگاه وحشت زده جنی به رویش خیره ماند.جنی با دیدن ان همه خون حالش بهم خورد.در حالی که به طرف دستشویی میدوید،پایش به صندلی گیر کرد و به شدت زمین خورد و همان جا هر انچه در معده داشت بالا اورد. تلفن زنگ می زد و انها هیچکدام قادر نبودند پاسخ دهند.سرانجام زنگ تلفن قطع شد و اندکی بعد دوباره به صدا درامد.علی جنی را به حال خودش گذاشت و به تلفن جواب داد.فری بود."الو،علی سلام"
    علی چشمهایش را بست.دست دیگرش خون الود روی پیشانیش بود.می خواست فوری گوشی را بگذارد.
    فری گفت:علی،به محل کارت تلفن کردم نبودی،در خانه چه می کنی؟چه خبر؟جنی کجاست؟
    _اینجاست.
    _چرا این موقع روز در خانه هستید؟خبر تازه ای شده؟
    علی با صدای خیلی اهسته جواب داد:به دیدن یک جسد دعوت شده بودیم.فری،متاسفم.الان نمی توانم با تو صحبت کنم.جنی حالش بد است.باید به او برسم.بعدا خودم تماس می گریم.خداحافظ. گوشی را گذاشت و به سوی جنی رفت.با دستهای خونین به او کمک کرد از روی زمین برخیزد.هردو در وضع بدی بودن که بار دیگر تلفن زنگ زد.علی با سرعت دستهایش را شست و پاسخ داد:الو؟
    جولیا بود مادر جنی. می خواست با دخترش صحبت کند.اما علی توضیح داد حال او خوب نیست و فعلا در دستشویی است.در ضمن گفت به دیدن جسد یک دختربچه رفته بودند.جولیا گفت می اید تا جنی را به دکتر ببرد.وقتی او امد حال جنی بهتر شده بودو علی سالن و دستشویی را تمیز کرده بود.با این حال در گوشه و کنار سالن شیشه خرده برق می زد. حضور جولیا تا حدودی جو را عوض کرد.علی پس از شستن خونهای سر و صورتش،زخمش را پانسمان کرد و ترجیح داد به محل کارش برگردد.مادر جنی گفت تا وقتی او از محل کارش برگردد او نزد دخترش می ماند. غلی هنوز از خانه بیرون نرفته بود که بار دیگر تلفن زنگ زد.مادر جنی جواب داد.لحظاتی بعد به علی گفت:"با تو کار دارند." گوشی را کنار دستگاه گذاشت و جنی را به اتاق خواب برد. علی کلافه و بی حوصله گوشی را برداشت و با صدایی اهسته گفت:بله؟
    _علی،منم.چی شده؟اتفاق جدیدی افتاده؟چرا یک جور دیگه ای شده ای؟
    علی پچ پچ کنان جواب داد:مگر نمی دانی چقدر وضع جنی بد است؟او به تو حساسیت دارد.گوشی را بگذار.خودم از محل کارم با تو تماس می گیرم.لطفا اینقدر سوال پیچم نکن.موضوع مگی سررشته همه کارها را از دستم به در برده.
    _می دانم،می دانم!سعی کن بر خودت مسلط باشی.همه چیز به خیر می گذرد.
    _میدانی چند روز است مگی را ندیده ام؟این جمله را با بغضی در گلو گفت.
    فری پرسید:جنی چکار می کند؟ارام تر شده؟
    _بله،کمی.اما امروز با دیدن جسد ان بچه که برای شناسایی اش رفته بودیم دوباره حالش بد شد.
    _خودت او را به محل کارش برسان.نگذار رانندگی کند.
    _فعلا جولیا اینجاست.می دانم تا من برگردم تنهایش نمی گذارد.
    _دیگر تهدید نکرده که از تو شکایت می کند؟
    _نه.اما روحیه اش خیلی خراب است.می دانم یک روز این کار را میکند.
    _نمی فهمم تو معطل چه هستی.
    _من هم نمی فهمم تو چرا موقعیت مرا درک نمی کنی!من با این حال خراب و اوضاع اشفته نمی توانم هیچ تصمیمی بگیرم.تقصیر من است.همه چیز تقصیر من است.
    _بیخود روحیه ات را نباز.محکم باش.همه چیز درست می شود.هیچ چیزهم تقصیر تو نیست.
    _بس کن حوصله شنیده هیچ حرفی را ندارم.مادر چطور است؟انجا همه چیز مرتب است؟
    _تو نگران اینجا نباش.به فکر خودت باش.
    _خواهش می کنم دیگر به اینجا تلفن نکن.خودم از محل کار باهات تماس می گیرم.
    _ارام و با احتیط رانندگی کن.در این روزهای بحرانی باید کاملا مراقب باشی مشکلی به مشکلات اضافه نشود.
    _دلم برای جنی میسوزد.
    _دلت برای خودت بسوزد.الان کجاست؟
    _جولیا او را به اتاق خواب برده.کاش اینطور نشده بود.دارم دیوانه می شوم. نمی دانم کار به کجا می کشد.روزنامه ها هر روز یک چیز می نویسند.تا به حال چند نفر مدعی شده اند مگی پیش انهاست.یکی شان می گفت اول مژدگانی را می گیرد،بعد بچه را تحویل می دهد.جنی می خواست این کار را بکند.اما نگذاشتم.یکی هم گوشی تلفن را گذاشت جلوی دهان بچه ای که گریه می کرد.گفت حالا که صدایش را شنیدید، مژدگانی را بدهید تا بگویم کجا او را تحویل بگیرید.
    _با تو صحبت کرد یا با جنی؟
    _جنی گوشی را برداشته بود.گفت صدای گریه مگی نیست.طرف خیلی حرفهای تهدید امیز زد.جنی دست و پایش را گم کرده بود.نمی دانی چقدر عوض شده.اصلا باور نمی کردم مگی را دوست داشته باشد.اما حالا می بینم ادم دیگری شده.برام خیلی عجیب است.
    _ادم الکلی دوستی اش قابل اعتماد نیست.بیخود خودت را ناراحت نکن.
    _تو دیگر به اینجا تلفن نکن.خودم تماس می گیرم.
    _مامان می خواهد باهات صحبت کند.
    _نه.الان نمی توانم صحبت کنم.خواهش می کنم دیگر هیچکدامتان به اینجا تلفن نکید.وضع روحی جنی اصلا خوب نیست.حرکاتش غیر قابل پیش بینی است.می ترسم چیزهایی بگوید که ناراحت بشوید.من با شما تماس میگیرم. قول می دهی دیگر تلفن نکنی؟باید به جنی فرصت بدهیم با اوضاع موجود کنار بیاید.
    _تو که گفتی رو به راه تر شده!
    _بله رو به راه تر شده.اما خبرهای گوناگون،تماسهای پلیس و تلفن های مزاحم نمی گذارد حال طبیعی داشته باشد.
    _ادم الکلی نمی تواند حال طبیعی داشته باشد.
    _من حالا از اینکه زیاد مشروب می خورد خوشحالم.وقتی مست است کمتر به مگی فکر می کند.خدایا....چقدر دلم برای مگی تنگ شده!....فعلا خداحافظ!
    _پس تو را به خدا زودتر....
    _علی میان کلامش دوید"باشد،باشد.فعلا خداحافظ."بغض نمی گذاشت چیز دیگری بگوید.گوشی را روی دستگاه گذاشت و اهسته به طرف اتاق خواب رفت.جولیا کنار تختش نشسته بود و جنی نیمه خواب بود.جولیا با دیدن زخم روی پیشانی او ناراحت شد.
    علی اهسته گفت:من بر می گردم سرکارم.اگر شما پیشش بمانید خیلی خوشحال می شوم.بهتر است امروز استراحت کند و سرکار نرود.
    جولیا با سر جواب مثبت داد.اهسته پرسید:مادر رو خواهرت هنوز در لندن هستند؟
    علی مکث کوتاهی کرد.بغضش را فرو داد و گفت:برای شما چه فرقی می کند؟ فکر کنید اصلا وجود ندارند. جنی این طور راضی تر است.انها را دوست ندارد.من از انها خواهش کردم حتی تلفن هم نکنند.
    علی دیگر منتظر ادامه گفتگو نشد.فقط گفته صمیمانه جولیا را شنید:این طور که پیداست به ایران برگشته اند.اگر در لندن بودند،حتما در این موقعیت به کمک تو جنی می امدند.
    جولیا روحیه خوب و بالایی داشت.روزگاران اسارت در پیری را نه در نوحه سرایی برای جوانی از دست رفته ضایع می کرد،ونه برای از دست رفتن چهره جذاب و گیرایش،که در ان سن و سال نیز حکایت از جلوه ای کم نظیر داشت،افسوس می خورد.چهره مطبوعش ذخیره زیبایی پریان را به یاد می اورد.
    علی به دستشویی رفت و زخمش را وارسی کرد.پیراهنش را که خونی شده بود عوض کرد و از خانه بیرون رفت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل2
    چند روز بود هیچ خبری از جایی نرسیده بود.حتی از پلیس.اما شهر پر از شایعه بود.شایعه ها چون ابری تیره اسمان حقیقت را پوشانده بودند و خانه به خانه،خیابان به خیابان،شهر به شهر در پرواز بودن.
    جنی به نظر ارام تر می امد؛ارامشی که منشا افسردگی داشت.غلیانهای افسردگی چون سیلابی مهیب او را از جا می کند و می برد.اصرار علی برای به مسافرت فرستادنش بی فایده بود. او با کارول و جولیا صحبت کرده بود تا جنی را قانع کنند چند روزی مرخصی بگیرد و همراه انان به سفری چند روزه برود.اما اصرار کارول و جولیا بی ثمر بود.جنی می گفت تا روزی که مگی پیدا نشود به هیچ جا نمی رود.او ساعت هشت و نیم صبح خانه را به مقصد محل کار ترک می کرد و تا ساعت هشت شب در محل کارش می ماند.و علی چون به خاطر مگی فقط در نوبت کاری بعد از ظهر کار گرفته بود،ساعت دوازده ظهر به دنبال او می رفت.باهم به خانه می امدند،ناهار می خوردند،سپس علی او را به محل کارش می رساند و خود عازم محل کارش می شد. جنی از امدن به خانه متنفر بود.جای خالی مگی روح و روانش را مجروح می کرد.دیگر حتی دلش نمی خواست به تلفنهای پرستار مگی جواب بدهد.گویی از او هم متنفر بود.روابطش با علی ساعت به ساعت سردتر می شد. بی هیچ اغماضی او را مسئول گم شدن دخترشان می دانست و البته برعکس روزهای گذشته،با او ستیز نمی کرد.در حقیقت از روزی که پیشانیش را با پرتاب لیوان شکسته بود،به این نتیجه رسیده بود که دیگر حوصله یک پرونده جدید را ندارد.ممکن بود در مشاجره با او باز هم دچار عصبانیت شدید شود و دست به هرکاری بزند که علی مجبور شود پلیس را در جریان بگذارد.
    با ارامش نسبی او،علی هم کمی ارام گرفته بود.نصف روز کار می کرد و نصف دیگر روز را کلافه و سردرگم در خانه میماند.شدیدا دستخوش اضطراب بود.اگرچه به ظاهر سعی می کرد ارام باشد،درونی پر غوغا داشت.وقتی به عمق مسئله فکر می کرد،از وحشت بر خود میلرزید.در تلفنهایش به توران و فری اوج التهاب و اضطرابش را نشان میداد.انها دلداریش می دادند و روحیه اش را با حرفهای امیدوار کننده تقویت می کردند.علی تا وقتی با انها در حال گفتگو بود اندکی ارامش داشت،اما به محض اینکه ارتباط قطع میشد،گرداب فکر و خیالات ویرانگر می ربودش.
    هنوز جنی را دوست داشت.نمی توانست نسبت به او بی توجه باشد.جنی تنها زن زندگیش بود.هرچند با او کوچکترین تجانس فکری و فرهنگی و خلاصه تفاهم نداشت.احساس می کرد چنان دوستش دارد که نمی تواند بیش از ان رنج و وناراحتی اش را تحمل کند.حس گناه همچون سوهان روحش را می سایید.دلش می خواست خود را مجازات مند.همه چیز را تقصیر خود می دانست.فکر دیوانه اش می کرد.شاید اگر جنی ارام نگرفته بود،وضع فرق می کرد.اما با بهبود نسبی حال او را می توانست اندکی به افکار مغشوشش شکل بدهد.تلاشش برای به سفر فرستادن او همچنان بی نتیجه بود.اگر او می رفت،این همه عذاب نمی کشید.در غیاب او می تونست با خود کنار بیاید.
    فکر می کرد این عشق با او اغاز شده بود،نه جنی.او بود که همیشه می خواست جسما و روحا با جنی یکی شود.شنیده بود انسان هرچه عشق بیشتری بدهد،عشق بیشتری دریافت می کند.این کار را خالصانه و با تمام وجود کرده و منتظر معجزه شده بود.اما ناباورانه و سرخورده میدید که عشق همیشه نتیجه دلخواه نمی دهد.در مورد جنی هرگز شور جنسی نبود که او را با خود می برد.احساسش فقط عشق بود.عشق و نیاز.
    از وقتی که جنی افسرده و دلمرده به سرکار بر گشته بود،در روز چند بار به محل کار او تلفن می زد و حالش را می پرسید.حتی وقتی او به دلیل تالمات روحی با پرخاش و گاه توهین امیز جوابش را می داد،مرخصی ساعتی می گرفت،به محل کار او می رفت و از نزدیک سعی می کرد ارامش کند.
    روزها پشت سر هم و با سرعت سپری می شد.ان روز سه شنبه بود.تمام کارها انجام شده و هماهنگی کامل صورت گرفته بود.صبح جنی طبق معمول از خانه بیرون رفت.به ظاهر همه چیز سر جای خودش قرار داشت.اما اضطراب علی را به باتلاق روحی می کشاند.هشت ونیم صبح بود که تلفن زنگ زد.گوشی را برداشت توران بود.پرسید: کی راه می افتی؟
    _مامان گوشی را بگذارید،من به شما زنگ می زنم.
    توران ارتباط را قطع کرد.علی از خانه بیرون رفت و از تلفن عمومی شماره گرفت.
    _سلام.
    _سلام.می خواستم.....
    _من حال خوبی ندارم.دارم سکته می کنم.تمام وجودم می لرزد.نمی دانم چه سرنوشتی در انتظارم است.
    _قوی باش هیچ اتفاقی نمی افتد.چرا همش فکرهای منفی می کنی؟
    _مامان،دعا کنید. می ترسم مگی را برای همیشه از دست بدهم!
    نه،اشتباه می کنی.امروز اخرین روز پریشانیهاست.فردا این موقع همه چیز سرجای خودش قرار دارد،و تو می فهمی زندگی چقدر خوب و شیرین است.
    _من که دارم دیوانه می شم.با این حالی که دارم،فکر نمی کنم هرگز فردا را ببینم.
    _علی،محکم باش.کی راه می افتی؟
    _تا نیم ساعت دیگر حرکت می کنم.جلوی در ورودی فرودگاه می بینمتان.خداحافظ.
    ارتباط را قطع کرد.به خانه بازگشت.با دستی لرزان شماره تلفن محل کار جنی را گرفت.با او حرف زد.با لحنی که برای خودش هم فراموش شده بود گفت:جنی خیلی دوست دارم.
    جنی سکوت کرد.
    علی ادامه داد:حق با توست.من گناهکارم.اما امیدوارم مرا ببخشی.
    جنی نفسی بلند کشید،با اهی سوزان نفسش را بیرون داد و گفت:اقرار به گناه چیزی را عوض نمی کند.هروقت مگی را به من برگرداندی،تو را می بخشم.
    علی بغض کرده و گفت:چه ببخشی و چه نبخشی،دوستت دارم.
    _می خواهم چیزی بگویم که پای تلفن صلاح نیست.ظهر که امدی دنبالم می گویم.به یک نفر مشکوک شده ام خداخافظ.
    علی گوشی را گذاشت.به گفته های جنی فکر کرد.پشیمان شده بود.این طرز گفتگو عادی و طبیعی نبود.اما دیگر قابل بازگشت هم نبود.فکر کرد اگر ظهر طبق معمول هر روز به دنبال او نرود،چه واکنشی نشان خواهد داد.از این فکر دلش لرزید.
    شتابزده وسایل شخصی اش را در چمدانی ریخت.به همه جای خانه سرکشید.جلوی قاب عکس بزرگی که او و جنی و مگی را نشان میداد ایستاد.سخت دگرگون شد.دیگر نتوانست انجا بماند.چمدان را برداشت و به سوی در خروجی رفت.لحطه به لحظه بر اضطرابش افزوده میشد.گاه احساس میکرد دیگر توان ایستادن ندارد.در را بست و راه افتاد.
    اندکی بعد در ایستگاه مترو بود.طبق برنامه،قطار برایتون_لندن باید پنج دقیقه دیگر به ایستگاه می رسید.انقدر اشفته بود که نمی توانست روی نیمکت بنشیند و منتظر قطار بماند.چمدان را روی صندلی کذاشت و شروع به راه رفتن کرد.ایستگاه پر از مسافر بود.هیچکس به او توجه نداشت،ولی او از نگاه ها فرار می کرد.دهانش خشک شده بود.زبانش را در دهان می چرخاند.گویی می خواست از چشمه های خشک شده غدد بزاقی اش ابی بیرون بیاورد.لحظه به لحظه به ساعت بزرگ ایستگاه نگاه می کرد.عقربه ها بنظرش کند حرکت می کردند.دست در جیبهایش برد.دنبال ادامس گشت،اما پیدا نکرد. سرانجام قطار رسید.تعدادی مسافر پیاده و گروهی دیگر سوار شدند.هنوز قدم دوم را نگذاشته بود که کسی صدایش زد."اقا"
    در جا میخکوب شد.برگشت و به پشت سر نگاه کرد.مردی اشاره کرد چمدانش را جا گذاشته.جانی دوباره به قالبش امد.شتابان برگشت،از مرد تشکر کرد،چمدانش را برداشت و به سرعت سوار شد.مردی که صدایش زده بود پس از او سوار شدو روی صندلی خالی کنار وی نشست.علی یکبار دیگر از او تشکر کرد.مرد لبخندی زد و گفت:خیلی مضطرب هستید؟
    _نه،نه!اصلا!سپس برای اینکه به او اجازه صحبت ندهد گفت:می توانم روزنامه تان را ببینم؟
    مرد روزنامه را داد و او وانمود کرد مشغول مطالعه است.
    وقتی قطار در ایستگاه لندن توقف کرد،میلی مهار نشدنی او را از رفتن به فرودگاه باز می داشت؛میلی که در حیطه قدرت و اراده اش نبود.در یک لحظه تمام انچه با این اقدام از دست می داد پیش چشمش رژه رفت.مدرک مهندسی اش که پس از فارغ التحصیلی هنوز اماده نشده بود،خانه و زندگی که تمامی اش مال او بود،و جنی....که هنوز دوستش داشت.اما دیگر برای هر فکری دیر شده بود.انچه داشت،پشت سر قرار گرفته بود و راهی برای بازگشت نبود.
    به خیابان رسید.نسیم ملایمی پیشانی داغ شده اش را خنک کرد.سوار اولین تاکسی شد.در تمام طول راه پریشان و بی قرار،در مبارزه با هجوم افکاری که قدرت حرکت او را سلب می کرد،تحلیل رفت.دلش می خواست چشمهایش را برای همیشه ببندد و هیچکس را نبیند. هر نگاهی او را می ترساند.وقتی راننده جلوی فرودگاه توقف کرد و منتظر شد او پیاده شود،هنوز در جهان درونی اش دست و پا می زد.راننده گفت: در فرودگاه هستیم پیاده نمی شوید؟
    با این جمله او به دنیای ملموس واقعی برگشت.هیجانزده دست در جیبش کرد وکیف پولش را در اورد.کرایه را پرداخت.راننده چمدان را پیش پایش به زمین گذاشت و با تعجب براندازش کرد.اما او فرصت هیچ حرفی را به راننده نداد.چمدان را برداشت و به سرعت به طرف در ورودی دوید.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فری و توران او را دیدند.برایش دست تکان دادند.توران به مگی گفت:نگاه کن پاپا امد.برایش دست تکان بده.
    علی انها را دید و با نیرویی فوق العاده،مانند موجی که به سوی ساحل می دود،به جانبشان دوید و از چند قدمی برای مگی اغوش باز کرد.فری مگی را به بغلش داد.علی بی هیچ مقاومتی اجازه داد اشکهایش بریزد.مگی را در اغوش می فشرد و دستهایش را می بوسید.اما مگی ساکت و بی روح نگاهش می کرد.علی کلاه بزرک او را کنار زد تا راحت تر بتواند او را ببیند.اما با کنار رفتن کلاه دلش فشرده شد و حالی منقلب پرسید:موهاش کو؟
    فری با لحن امرانه گفت:او نباید شناخته شود.با این همه عکسی که روزنامه ها از او چاپ کرده اند،مصلحت در این بود که تغییری در قیافه اش بدهیم.
    در چشمهای مگی سرگردانی و ترس موج می زد.علی پرسید:چرا اینقدر با من بیگانه است؟چرا نمی خندد؟
    _روزهای سختی را گذرانده.
    _ولی در تمام این مدت نگفتید او ناراحت است.
    _مگر کاری از دستت برمی امد؟
    علی مگی را بیشتر به خود فشرد.((وای، مگی...مگی کوچولوی قشنگم.منم،پاپا،بخند.بخند، عزیزم.))
    فری گفت:بیا برویم یک گوشه خلوت.این طوری جلب توجه می کنیم.
    علی با لحن مخصوص گفت:((فری...))این کلمه را با حالتی بیان کرد که دل فری لرزید.او با هوش فراوان و ذکاوت کم نظیرش می دانست ادی این کلمه با این لحن دارای چه بار منفی ای است.در یک ان دنباله حرف علی را خواند:(فری،من نمی توانم جنی را رها کنم.))به همین دلیل با سرعت چمدان علی و چمدان توران را در کناری گذاشت.ساک مگی را روی چمدانها قرار داد و به دنبال چرخ دستی رفت.در ان دقایق رشته امور را او به دست داشت.علی احساس عذاب می کرد.اما او در این تجاوز حقوقی تنها نبود.مادر و خواهرش شریک بودند و تاییدش می نمودند.ان دو هرگز در داوری خود در مورد این اقدامشان تجدید نظر نکردند.
    علی چشم به چشمهای پرسشگر و ترسان مگی دوخته بود.روحش از دیدن ان دو دریای غمگین می سوخت.دست او را گرفت و به صورت خود کشید.((مگی،نگاه کن.پاپا گریه می کند.چرا نمی خندی تا من هم بخندم و خوشحال شوم؟ بگو پاپا...بگو،عزیزم.دلم برای صدایت تنگ شده.))
    توران تحت تاثیر قرار گرفته بود و پشت دیوار سکوت به اوضاع نگاه می کرد.
    فری با باربری که چرخ دستی را حمل می کرد امد.با همان حالت امرانه همیشگی،پر هیجان خطاب به علی گفت:زود باش.باید هرچه زودتر کار را تمام کنید و به سالن ترانزیت بروید.این قیافه ها را هم به خودت نگیر.به اینده فکر کن.به روزهایی که ان زن اشغال انگلیسی در کنارت نیست که زندگی ات را سیاه کند.صدتا دختر مثل گل در تهران انتظارت را می کشند.
    فری کلام و عزمی محکم داشت و بنیه روانی اش مثل توران قوی بود.هیجان گفته هایش مخاطب را با خود می برد.
    با لحنی محکم پرسید:همه چیز را برداشته ای؟
    علی با لحنی پر درد جواب داد:اره همه چیز.شناسنامه ایرانی و انگلیسی مگی.گذرنامه ایرانی خودم.مدارک هویت.اما...
    فری نگذاشت ادامه بدهد.می دانست او همچنان عشق جنی رادر دل دارد.اما نمی دانست منشا این عشق و علت وجودی اش،بی نظمی مزمن خانواده ی بی گرمای عاطفی پدری است.گفت:علی،فراموش نکن از این لحظه باید دخترت را با نام ایرانی اش صدا کنیم.حواست کاملا جمع باشد.اگر یک بار،فقط یکبار او را<مگی> خطاب کنی،تمام نقشه هایمان نقش بر اب می شود.او <نازک>است.<نازک تمیمی>.
    توران گفت:ما در تمام این مدت<نازک>صدایش کردیم که به گوشش اشنا باشد.
    علی در بهت بود.با نگاه،گستره محزون صحنه را زیر نظر گرفته بود و حالتی بیمار گونه داشت.
    فری نگاهش را تاب نیاورد.با لحنی سرزنش امیز گفت:تو مثلا مردی!محکم باش.بچه را بده به مامان.این قدر ضعیف نباش.باید زودتر بروید.سعی کن کاملا عادی و طبیعی باشی.
    توران هم در ادامه صحبت او گفت:هیچ دلیلی برای ترسیدن وجود ندارد.نازک تمیمی فرزند توست.شناسنامه اش این را نشان می دهد.و مثل همه بچه هایی که به سن قانونی نرسیده اند،اسمش در گذرنامه تو وارد شده.ما هیچ کار خلافی نکرده ایم.
    علی با اندوه پرسید:پس اخلاق چه می شود؟
    فری جوابش را داد:بعضی وقتها چقدر صحبت از اخلاق بی مزه است.
    _ما نمی توانیم به کاری که می کنیم افتخار کنیم.
    _عیب ندارد.بگذار ما اخلاق متعالی نداشته باشیم.
    _حقیقت رفتار ما خیلی بد و زشت است.
    _خوبی و حقیقت همیشه همزاد هم نیستند.
    توران گفت:هیچ جای ابهامی وجود ندارد.نگرانی تو کاملا بی مورد است.جای حرفهای اخلاقی هم اینجا نیست.حالا بیا برویم.ما کاملا موفق هستیم.مگر جنی معنی اخلاق را می فهمد که دم از اخلاق می زنی؟
    علی سر تکان داد و گفت:موفقیت یعنی چه؟کدام موفقیت؟
    _موفقیت یعنی شناختن فرصتهای طلایی و شکار بموقع انها.کاری که ما انجام داده ایم.
    مگی همچنان ساکت و مبهوت بود.علی از سکوت و بی نشاطی او رنج می برد.نمی خواست لحظه ای از او جدا شود.نزدیک به یک ماه بود در ارزوی دیدارش سوخته بود.در تمام ان مدت حتی جرئت نکرده بود صدایش را ازپای تلفن بشنود.احتمال می داد پلیس برای تلفنشان شنود گذاشته باشد تا اگر ربایندگان تلفن کردند،سر نخی بدست اورد.
    توران مگی را به زور از اغوش او گرفت.علی اعتراض کرد:مامان بگذارید در بغل خودم باشد.نمی دانید چه روزهای وحشتناکی را دور از او گذراندم.
    _در بغل من کمتر جلب توجه می کند.
    توران جلو تر می رفت.مگی برگشته بود و به علی نگاه می کرد.کلاهش کمی کنار رفته بود و دیدن سر بی مویش قلب علی را می فشرد.ان موهای طلایی و منگوله منگوله را می خواست.دوش به دوش هم وارد سالن شدند.توران زیر چشمی مواظب او بود.اهسته گفت:با این ظاهر پریشانی که به خودت گرفته ای،پلیس خیلی زود می تواند گیرمان بیندازد.طبیعی باش.
    _مگر کارمان طبیعی است؟
    _اصلا چمدانها را بده به من،ببرم به قسمت بار تحویل دهم. تو با این حال و روز همه را مشکوک می کنی.برو در تریا بشین تا من بیام.
    _پس مگی را بدهید به من.
    _اسم او نازک است.فراموش نکن.خودت می دانی چقدر برنامه ریزی کردیم تا به اینجا رسیدیم.
    فری گفت:خب من دیگر باید بروم.انشاءالله هفته اینده در تهران میبینمتان.
    توران گفت:اره تو برو.هم نباید دیده شوی،هم مونا در خانه تنهاست.می دانم به زودی پلیس به سراغت می اید.برو خانه.
    فری انها را بوسید و با سرعت رفت.علی بپه را به بغل گرفت و به سوی تریا رفت و پشت یکی از میزها نشست.دقایقی بعد توران امد.با وجود تلاش فراوانی که می کرد،وضعیت چندان مطلوبی نداشت.او هم ساعات و دقایق پرالتهابی را می گذراند.اما نمی گذاشت درونیاتش بروز کند.خوب می فهمید علی بر لبه تیغ ایستاده و با هر غفلتی ممکن است سقوط کند.وقتی نشست،نفس نفس می زد.علی او را می پایید.متوجه اشوب او بود.به همین جهت بیشتر دچار دلهره و اضطراب می شد.اهسته گفت:شما هم رنگتان پریده!مضطرب هستید؟
    _نه بابا،چه اضطرابی؟یک ماه است این بچه پدرم را دراورده.شوخی که نیست.مردم و زنده شدم تا یواش یواش به من عادت کرد.خسته ام!اضطراب یعنی چه؟اتفاقی نیفتاده!حالا بلند شو زودتر بریم سالن ترانزیت.
    علی متزلزل بود.انگار وجودش تجزیه می شد.گفت:میترسم. اگر ماموران بازرسی مدارک....
    _تو در این سالها که از ایران دور بوده ای هیچ بزرگ نشده ای ها!
    _شما می دانید جرم ما بچه دزدی است؟می دانید اگر گیر بیفتیم چه مجازاتی در انتظارمان است؟می دانید دیگر تا ابد نمی توانم مگ..نازک را ببینم؟کار ما با هیچ منطق زندگی جور نیست.
    _منطق زندگی در شکم حوادث است.ما همین امروز بعدازظهر در تهران و در خانه خودمان خواهیم بود.و تمام این فکر و خیالات تمام می شود.جنی لیاقت تو و این بچه معصوم را نداشت.مگر زن دائم الخمر می تواند مادر خوبی باشد؟
    _اما او در این بیست و چند روز واقعا ادم دیگری شده بود.اصلا فکر نمی کردم اینقدر بچمان را دوست داشته باشد.نمی دانم چرا هیچ وقت نشان نداده بود به او علاقه دارد.
    _مگر به تو نشان داده بود؟
    _نه...اما من انتظاری نداشتم.چون عاشق او بودم.او هیچ وقت عاشق من نبود.
    _پس چرا بعد از سه سال رابطه ترکت نکرد؟چرا حاضر به ازدواج شد؟
    _نمی دانم.واقعا نمی دانم.
    _وای... از دست تو با این ازدواج پنهانی و نپخته ات زندگی خودت و مرا سیاه کردی.بلند شو،بلند شو زودتر مدارک را نشان بدهیم و به سالن ترانزیت برویم.
    _صبر کنید.هرچه دیرتر به ماموران بازرسی مراجعه کنیم بهتر است.در دقایق اخر هجوم زیاد است.مامورها فرصت کافی ندارند روی مدارک دقیق شوند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 1 از 9 12345 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/