تا ستاره هست
درسا سلیمانى
انتشارات سبزان
چاپ اول 1384
منبع : نودوهشتیا
تا ستاره هست
درسا سلیمانى
انتشارات سبزان
چاپ اول 1384
منبع : نودوهشتیا
افشین:چرا اینجا نشستی؟
نسیم:عیبی داره؟
افشین در حالی که کنار نسیم می نشست گفت:عیبی که نداره،ولی تنها،کنار دریا،اونم غروب،خوب یه جورایی مشکوکه.
نسیم پوزخندی زد و گفت:نه بابا،حوصله م سر رفته،مثلا اومدیم شمال،مامان اینا که همش نشستن تو ویلا،باباهامونم که انگار تازه به هم رسیدن.
افشین:آره،نازنین و اشکان هم که دنبال جونورا می گردن.
نسیم:خوش به حالشون،بچگی هم عالمی داره،ما که استفاده ای نکردیم.
افشین:خوب تو هم الان بد دوره ای رو داری می گذرونی.
نسیم:بد که چه عرض کنم،دوره ی مرگ.
افشین:ولی من می دونم،تو شاخ غول کنکور رو می شکنی،البته اگه شاخ داشت هباشه.
نسیم:من؟نه بابا پیش خیلی ها من هنوز هیچم.
افشین:ولی خاله که می گه خیلی می خونی.
نسیم:خوندن که مهم نیست،و با دلخوری به خورشید که حالا دیگر کاملا غروب کرده بود خیره شد.
افشین متوجه شد که نسیم دیگر دوست ندارد این بحث را ادامه دهد،پیشنهاد کرد که کمی قدم بزنند و خوشبختانه نسیم استقبال کرد.
نسیم دختر بزرگ خانواده ی سلطانی بود و خودش را برای کنکور اماده می کرد،خواهر کوچکترش نازنین 14 سال داشت و در رشته هنر تحصیل می کرد.پدرشان سرهنگ نیروی هوایی بود و هنوز هم ماموریت های ضروری به او محول می شد،آذر خانم همسر سرهنگ سلطانی خانه دار بود و همه ی زندگیش را صرف بچه ها و شوهرش می کرد.
خانواده ای که در این سفر سرهنگ سلطانی را همراهی می کردند خانواده ی دکتر موحد بودند،افشین 22 ساله بود و در رشته پزشکی تحصیل می کرد برادر کوچکش اشکان تقریبا همسن نازنین بود و همسر دکتر موحد مثل آذر خانم خانه دار بود.
سرهنگ سلطانی و دکتر موحد دوستان دوران دبیرستان بودند که در همه حال از با هم بودن لذت می بردند،به همین علت همه ی مسافرت ها و پیک نیک ها و گردش ها را باهم برنامه ریزی می کردند.
افشین:خسته که نشدی؟
نسیم:نه،اینقدر این مدت سرم تو کتاب و دفتر بوده که دلم می خواد تا اخر ساحل راه برم ولی فکر کنم اگه یه کم دیگه دور شیم نتونیم ویلا رو پیدا کنیم.
افشین:می ترسی؟
نسیم:نه،ولی ترجیح می دم قبل از تاریکی برگردم ویلا چون از شب دریا متنفرم.
افشین:چرا؟اتفاقا تازه شن ها خنک می شه،جون می ده کفش هاتو در بیاری و بدوی.
نسیم:ولی مه روی دریا منو می ترسونه،حالا اگه می شه برگردیم.
درست همین موقع صدای جیغ و فریادی بلند شد و چند لحظه بعد نازنین و اشکان مثل دو تا بچه گربه از بین بوته ها بیرون پریدند،اما تا نسیم و افشین را دیدند سریع دستهایشان را پشتشان پنهان کردند.
افشین نگاهی کرد و گفت:به به،ماجراجویان عزیز،چه خبر؟
نازنین کمی من و من کرد و گفت:هیچی...تا خواست حرف بزند نسیم گفت:اما انگار یه خبرهایی هست نکنه توی شن ها دنبال گنج می گردین؟فکر کنم یه مروارید بزرگ صید کردین.و همین طور که این حرف را زد رفت جلو.اشکان سریع جلوی نازنین امد و گفت:نه بابا،داشتیم گل و گیاه های اینجا رو بررسی می کردیم.
نسیم کمی جدی شد و گفت:گل و گیاه توی ساحل شنی لااقل می گفتی حشرات حالا راست بگو نازنین چی پشتت قایم کردی؟
در حالی که اشکان کنار می رفت نازنین گفت:هیچی،چند تا صدف و گوش ماهی برای مامان،اشکان هم برای خاله.
نسیم دستش را جلو برد و گفت:بده ببینم.
اشکان:رفتیم خونه نشون می دیم.
افشین:اشکان خودتو لوس نکن،بده ادای دخترهای لوس رو در نیار.
نازنین که برق شیطنت در چشمانش بود گفت:شما دو تا مطمئنین می خواین ببینین؟
نسیم که دیگر عصبانی شده بود گفت:بهت میگم بده به من.اشکان و نازنین نگاهی به همک ردند و با اشاره ی سر اشکان نازنین قورباغه ی بزرگ و سبزی را در دستان نسیم گذاشت.
نسیم جیغی کشید و ناخوداگاه همان جا نشست و بعد هم شروع کرد به گریه کردن.افشین که جا خورده بود شروع کرد به داد و فریاد کردن سر بچه ها،نسیم که دید اوضاع خیلی خراب شده خودش را جمع و جور کرد و رفت سمت ویلا.افشین از بچه ها خواست تا عذرخواهی کنند و از دل نسیم در بیاورند تا بزرگترها متوجه ماجرا نشوند.خلاصه تا جلوی در ویلا نسیم قبول کرد که همه چیز شوخی بوده و تمام شد.خانم ها در اشپزخانه مشغول تهیه شام بودند،آقایان شطرنج بازی می کردند.افشین بچه ها را مجبور کرده بود که به نوبت دوش بگیرند.البته قبل از همه نسیم رفته بود.
تلفن زنگ زد،سرهنگ گوشی را برداشت،بعد از کلی تعارف و خوش امد گویی به همه خبر داد که دو دوست دیگرشان به همراه خانواده چند ساعت دیگر به انها ملحق می شوند.
مهندس صبوری و همسرش نیلوفر که بچه ها خاله نیلو صدایش می کردند با دو دخترشان سانیا و سونیا و مهندس نادری و همسرش فریبا که بچه ها خاله فری صدایش می کردند با ارشان و ارشیا و دختر کوچکشان مروا که 7 سالش بود از دوستان خانوادگی و قدیمی انها بودند.
از این خبر تقریبا همه خوشحال شدند جز نسیم،چون ترجیح می داد بدون شلوغی و مزاحمت بتواند از ارامشو سکوت شمال استفاده کند.
همه به جنب و جوش افتادند،غذا را زیاد کردند،2 اتاق دیگر اماده کردند بالاخره زنگ در به صدا درامد،با ورود مهمان ها همهمه ای سالن را پر کرد همه کمک می کردند تا زودتر وسایل را به ویلا بیاورند.
بعد از صرف شام بزرگترها همان جا دور میز مشغول بحث و گفتگو شدند جوانترها هم در بالکن نشسته بودند و از خبرهای جدید همدیگر را مطلع می کردند.
ارشان:خوب افشین تو چه کار می کنی؟
افشین:سال سوم پزشکی رو به بدبختی می گذرونم.
ارشان:تو چی نسیم؟
نسیم:مشغول درس خوندن برای کنکور.
ارشان:و تو سانیا؟
سانیا:من هم تصمیم گرفتم امسال رو استراحت کنم،عوضش سال دیگه برای کنکور هنر بخونم.
ارشان:اشکان و سونیا و نازنین هم که هنوز محصل اند.
افشین:خودت چی ارشان؟
ارشان:راستش من که دیگه واسه خودم مهندس پرواز هستم و دائم تو آسمون ها سیر می کنم،البته هنوز آزمایشی.
افشین:ارشیا هم که ارشد دانشگاه خودمونه.
ارشیا:بله،ولی انقدر که تو دانشگاه از جمالات و کمالات شما حرف می زنن،حرفی در مورد ما نیست.بقیه شب را هم به شوخی و خنده گذراندند،ساعت 2 شد که دیگر صدای ارشان درامد:نمی خواید بخوابید؟نسیم اشاره ای به مروا کرد و گفت یه نفر که از دور خارج شد ناک اوت.
افشین:نفر بعدی منم.
نسیم در حالی که بلند می شد گفت:ولی من ساحل رو ترجیح می دم ناسلامتی سه چار تا مرد اینجان.همه موافق بودند،پشت سر نسیم بقیه هم بلند شدند و ساعتی روی شن های خنک کنار هم در سکوت و لذت قدم زدند و نجوا کنان مسافتی را طی کردند.وقتی برگشتند با ارامش بیشتری برای خابیدن اماده بودند و هر کس به سمت اتاق خودش رفت.صبح نسیم اولین نفری بود که از خواب بلند شد،بی سر و صدا از ویلا بیرون زد.ترجیح می داد تا همه خوابند از سکوت ساحل و صدای به هم خوردن امواج ملایم به شن ها لذت ببرد.تا دریا فقط 100 قدم فاصله داشتند.وقتی به ساحل رسید هیچکس نبود،روی یکی از تخته سنگها نشست و دفترش را باز کرد،همیشه وقتی دریا را می دید جمله ها همینطور روی ورق می امدند.
از وقتی امده بودند 40 برگی نوشته بود،اما تا به حال هیچکس نوشته هایش را نخوانده بود،یعنی خودش دوست نداشت،حساسیت خاصی روی نوشته هایش داشت.مشغول نوشتن بود که احساس کرد کسی پشتش ایستاده با دلخوری سرش را بلند کرد.
سانیا:مزاحمت نیستم؟
نسیم کنار رفت و گفت:نه،اصلا،بیا بشین.
سانیا:تو اینجا هم دست از سر این کتاب دفترها بر نمی داری؟
نسیم:درسی نیست،یه جور سرگرمی یا شایدم تخلیه روحی می شه بهش گفت.
سانیا:من اصلا نمی تونم مثه تو باشم.
نسیم:یعنی چه جوری؟
سانیا:یعنی اینقدر اروم،رویایی،و البته تا اونجایی که من باخبرم خیالاتی به قول روانشناسها درون گرا.
نسیم با تعجب گفت:از کجا خبر داری؟
سانیا:از حرف های نازنین،بچه ی پر حرفیه.
نسیم اخمی کرد و گفت:خب الان سنش یه جوریه که هیجان داره از همه چیز و همه جا حرف بزنه و خبر بده،خودتم تو این سن که بودی حتما...
سانیا:خیلی خب تسلیم،خیلی پشت همو دارین.
نسیم:ناسلامتی خواهریم.
سانیا:اصلا یادم رفت،من اومدم تو رو برای صبحونه صدا کنم پاشو بریم.وقتی سانیا و نسیم رسیدند ویلا میز صبحانه اماده بود،بزرگ تر ها زودتر صبحانه خورده بودند و میز را برای بچه ها اماده کرده بودند.
افشین در حالی که پله ها را پایین می امد گفت:صبح همگی بخیر.
ارشان:سلام،یه کم می خوابیدی اقای دکتر.
افشین:به خدا تا صبح از پا درد نخوابیدم.
سانیا:چرا؟
افشین:چون نسیم خانم ما رو این قدر راه بردن که نفسمون بند اومد،بعد هم تا اومدیم استراحت کنیم قهر کرد مجبور شدیم برگشتنی تمام راه رو ناز کشی کنیم.البته منظورم شیفت پیاده روی بعد از ظهر نه اخر شب.نسیم نگاهی به افشین انداخت و شکلکی دراورد.
سانیا:چرا قهر کرد؟
نسیم قبل از اینکه افشین حرفی بزند گفت:اولا قهر نکردم،ثانیا تو هم اگه یه قورباغه ی بزرگ و کثیف میذاشتن تو دستت سکته می کردی.
سانیا که از تعجب چشم هایش گرد شده بود گفت:افشین این کارها از تو بعیده،دکتر مملکت ما رو ببین!
افشین:این دسته گل رو نازنین خانم به آب دادن.
نازنین:البته به همراه برادر گرامی شما.
همگی صبحانه را خوردند و آماده شدند بروند کنار دریا.دخترها جلو جلو می رفتند و پسرها هم پشت سرشان مشغول بحث سر خدمت سربازی و نبود بازار کار پس از فارغ التحصیلی.ارشان در حین درس سربازیش را گذرانده بود،ارشیا منتظر بود که معرفی بشودو افشین هنوز تکلیفش روشن نبود،اشکان هم که سنش به این حرف ها قد نمی داد.
زیر انداز بزرگی در ساحل پهن کردند و همگی نشستند.
نازنین و اشکان به همراه سونیا و مروا مشغول ساختن قلعه شدند.ارشیا هم فیلم می گرفت.
ارشان بلند شد و گفت:می خواید همینجوری بشینید همدیگرو نگاه کنید؟تنبلا بلند شید یه والیبالی،خرس وسطی چیزی بازی کنیم.
نسیم که مشغول نوشتن بود عذرخواهی کرد و گفت که ترجیح می دهد بنشیند و به دریا نگاه کند،افشین هم پا درد را بهانه کرد و همان جا دراز کشید.
اما بفیه کمی ان طرف تر مشغول بازی شدند.
افشین:چی می نویسی؟
نسیم:هر چی به مغزم می یاد.
افشین:مثلا اگه گرسنه ت بشه می نویسی گرسنمه؟
نسیم نگاه عاقل اندر سفیهی به افشین انداخت و گفت:تو نمی تونی جدی باشی؟
افشین:چرا،ولی حیف نیست تو این هوا،کنار دریا باز هم سرت تو درس و کتاب باشد؟بهتره یه مرخصی مغزی هم به خودت بدی.
نسیم:ولی این درس نیست.
افشین:حالا هر چی،اصلا همینکه خودکار و دفتر را می بینی یاد درس خوندن می افتی.
نسیم دفترش را بست و رو به افشین نشست و گفت:خوب،شما بفرمایید من چه کار کنم؟
افشین:دراز بکش،نفس عمیق،و به صدای موج ها که به تخته سنگ ها می خوره گوش کن و ادامه داد:
به هر موجی که می گفتم غم خویش
سری می زد به سنگ و باز می گشت
با شنیدن این بیت یک دفعه نسیم بی حرکت ماند و متحیر به افشین نگاه کرد.
افشین:چیه؟چرا اینجوری نگاه می کنی؟
نسیم بدون اینکه حرفی بزند رویش را برگرداند.
افشین:چیزی شده نسیم؟ناراحتت کردم؟
نسیم:اینو کجا شنیدی؟
افشین:کدومو؟
نسیم:همین بیتی که خوندی؟
افشین که فهمید خرابکاری کرده با صدای مظلومانه ای گفت:از تو دفتر یه نویسنده ی حرفه ای،البته فکر کنم این قسمتش تضمین باشه درست میگم؟
نسیم که دیگر از عصبانیت سرخ شده بود گفت:کی به تو اجازه داد اونو بخونی؟
افشین کمی جا خورد و گفت:باور کن دیشب که رفتی بخوابی جا گذاشتی تو بالکن،من هم خوابم نمی برد وسوسه شدم چند صفحه ای از اونو بخونم.ولی خوب اینقدر جالب و قشنگ بود که همشو خوندم.
نسیم بلند شد و به حالت فریاد گفت:تو اجازه نداشتی اونو بخونی،اون دفترو حتی نازنین هم نخونده.و به سمت ویلا رفت.
بچه ها که با فریادهای نسیم بازی را متوقف کرده بودند همه دور افشین را گرفتند.
نازنین:چی شده افشین،چرا یه دفعه به هم ریخت؟
سانیا:نکنه باز قورباغه تو دستش گذاشتی؟
ارشیا:نکنه تو نذر داری این دختره رو هر روز بچزونی؟
افشین اهسته بلند شد و گفت:اصلا حوصله ی این شوخی های بی مزه رو ندارم،تنهام بذارین.
ارشان با اشاره سر همه را به ادامه بازی مشغول کرد،البته سانیا دیگر بازی نکرد،و به طرف افشین که حالا روی تخته سنگی پشت به بچه ها نشسته بود رفت.افشین که احساس کرد کسی پشت سرش ایستاده گفت:گفتم می خوام تنها باشم.
سانیا:یعنی عیبی داره من چند لحظه اینجا بشینم؟افشین حرفی نزد.
سانیا:خودتو ناراحت نکن،ارزششو نداره،دو روز اومدیم شمال،نسیم دختر زود رنجیه،نباید بذاری تعطیلاتت به خاطر داد و فریاد یه دختر کوچولو خراب شه،می خوای کمی قدم بزنیم؟
افشین نگاه تحقیر امیزی به سانیا کرد و گفت:آخه تو چه می دونی که اینطور حرف می زنی؟
سانیا:من نسیم رو خوب می شناسم،برای جلب توجه این کارا رو می کنه.می دونی دختر تنها و منزوییه،دست خودش نیست اینجوری تربیت شده.
افشین که دیگر حسابی عصبانی شده بود گفت:سانیا بس کن،همه چیز تقصیر من بود،اصلا به نسیم ربطی نداره.
سانیا:چرا الکی تقصیرها رو قبول می کنی؟چون اون زبون نداره از خودش دفاع کنه؟اون از بی عرضگیشه.
افشین در حالی که از روی تخته سنگ بلند می شد گفت:فکر کنم اونجوری خیلی بهتر از پر حرفی و اضافه گویی باشه.و بی اعتنا به سانیا به طرف بچه ها که دیگر تصمیم داشتند به ویلا بروند رفت.سانیا که خون خونش را می خورد و اشک در چشمانش جمع شده بود نقشه ای کشید و زودتر از بچه ها خودش را به ویلا رساند.
نسیم توی بالکن نشسته بود و به آسمان نگاه می کرد،سانیا کنارش نشست و گفت:چی شد یه دفعه؟
نسیم:هیچی،حرفشو نزن.
سانیا:افشین می گفت باز خودتو لوس کردی.
نسیم نفس عمیقی کشید و گفت:خوب؟
سانیا:هیچی دیگه،کلی برات دست گرفتن بچه ها،من دیدم حوصله ی این حرف ها و چرت و پرت ها رو ندارم،تو هم تنهایی گفتم بیام پیشت.
نسیم:لطف کردی.
سانیا:حالا نمی خوای بگی چی شد؟
نسیم که دید سر و کله ی بچه ها پیدا شد گفت:من یه کم تند رفتم،همین.
سانیا که حرصش گرفته بود از اینکه می دید نسیم و افشین در حالی که دعوا کرده اند هنوز پشت هم را دارند بلند شد و به جمع بزرگترها پیوست.
افشین بدون هی حرفی به طبقه بالا رفت.بچه ها هم پراکنده شدند و تا بعد از ظهر هر کس به کاری مشغول شد،نسیم و افشین هم هیچ برخوردی با هم نداشتند.
ارشان تصمیم گرفت با بچه ها به شهر بروند و شام را بیرون بخورند،سانیا زودتر از همه آماده شده بود و با ارشان و ارشیا جلوی در منتظر بود،اشکان و سونیا و نازنین هم آماده شدند،خوشبختانه مروا خواب بود و مجبور نبودند او را همراه خود ببرند.اما از نسیم و افشین خبری نبود.
ارشیا رفت دنبال نسیم و ارشان هم رفت دنبال افشین.اما هیچکدام نتوانسته بودند راضیشان کنند.
خلاصه 6 نفری توی ماشین ارشان به سمت شهر حرکت کردند.
افشین و نسیم هیچ کدام از همدیگر خبر نداشتند که هر دو در ویلا مانده اند.آذر خانم رفت تو بالکن و به نسیم گفت:چرا باهاشون نرفتی؟حوصله ات سر نمی ره مدام می شینی یه گوشه؟
نسیم:نه مامان جون،اینجوری راحتم،این برنامه ها رو تهران هم میشه گذاشت.نیلوفر و فریبا هم به بالن آمدند.
نیلوفر:آذرجون ما داریم با آقایون می ریم لب دریا،حاضر شو تا تاریک نشده بریم حداقل غروب دریا رو ببینیم.
آذر خانم:باشه،تا شما حاضر شید من هم فلاسک چای رو اماده می کنم.
فریبا:نسیم جان،تو نمیای؟
نسیم:نه خاله،ترجیح می دم تو ویلا بمونم.
فریبا:هر جور راحتی.
چند دقیقه بعد همگی رفتند لب آب،نسیم بلند شد ضبط را روشن کرد و موسیقی دلخواهش را گذاشت.بعد هم روی کاناپه دراز کشید و شروع به همخوانی با نوار کرد.
افشین از صدای موسیقی پایین امد،خبری از بزرگترها نبود،توی سالن هم که کسی نبود پس چطور ضبط را روشن گذاشته بودند؟افشین کش و قوسی به خودش داد و آه بلندی کشید.
نسیم که تا حالا فکر می کرد فقط خودش در ویلا مانده از ترس فریادی کشید و بلند شد نشست.افشین هم با دیدن نسیم که یک دفعه روی کاناپه نشسته بود ترسید،هر دو خنده شان گرفت.
نسیم صدای ضبط را کم کرد و سرش را توی دستانش گرفت.
افشین کنار صندلی نسیم نشست و گفت:بابت امروز صبح معذرت می خوام،باور کن نمی خواستم فضولی کنم،خوبم نمی برد حس کنجکاوی باعث شد برم سراغ دفترت.
نسیم:دیگر خرفشو نزن.
افشین:به هر حال متاسفم.
نسیم:نه،من هم زیاده روی کردم،البته که جنابعالی هم جلوی بچه ها کم نذاشتید.
افشین متعجب پرسید:نمی فهمم،منظورت چیه؟
نسیم:که من لوس بازی دراوردم و ...
افشین:من اصلا با بچه ها حرفی نزدم.
نسیم:پس...
افشین:پس چی؟من بعد از تو اومدم ویلا.نسیم با خودش فکر کرد پس سانیا همه اون حرف ها را...
افشین:موضوع چیه؟
نسیم:مثل اینکه یه سوءتفاهمه.
افشین:می تونم یه سوال بپرسم؟
نسیم:حتما.
افشین:چرا نمی خوای هیچکس نوشته هات رو بخونه؟
نسیم:چون من متاسفانه یه حساسیت ناجوری روی نوشته هام دارم،حرف روی من خیلی تاثیر می ذاره و این باعث میشه اون کار رو برای همیشه کنار بذارم.
افشین:اما به نظر من خیلی قشنگ نوشته بودی.می دونی تو خیلی خوب از کلمات استفاده می کنی،بازی با کلمات کار ساده ای نیست،خودتو دست کم نگیر.
نسیم:دیگر اینجورا هم نیست.من فقط هر چی به ذهنم می رسه روی کاغذ میارم،به هر حال تو هم باید منو ببخشی،اصلا نفهمیدم صدام چه جوری اینقدر رفت بالا.
افشین:فکرشو نکن،منم نباید فضولی می کردم،حالا مامان اینا کجان؟
نسیم:رفتن لب دریا غروب رو ببینن.
افشین:تو چرا با بچه ها نرفتی؟
نسیم:سرم درد می کرد،تو چی؟
افشین:من خوابم میومد،حالا میخوای بریم؟
نسیم:کجا؟
افشین:همونجا که بچه ها رفتن.
نسیم:از کجا می دونی کجا رفتن؟
افشین خنده ای کرد و گفت:ارشان تو شمال فقط یه رستوران رو می پسنده برای غذا خوردن اون هم اسمش لاویج به جز اونجا هیچ جا رو قبول نداره،حالا اگه دوست داری آماده شو بریم.
نسیم:آخه مامان اینا...
افشین:کاری نداره،یه یادداشت می نویسیم.
10 دقیقه بعد هر دو آماده در ماشین دکتر موحد به طرف رستوران راه افتادند.
نسیم:بابات می دونه ماشین رو برداشتی؟
افشین:نه،ولی دست فرمونم رو قبول داره.
نسیم:عجب هوایی،من همیشه دوست دارم هوا بارونی باشه.
افشین:که نتونی بیای بیرون و مدام یه گوشه بشینی و مثل مورخ ها یادداشت برداری.یک دفعه یادش افتاد که فقط چند دقیقه از عذرخواهی و اشتی کردنشان می گذرد و زود سر و ته موضوع را با گذاشتن اهنگی که مورد علاقه نسیم بود هم آورد.
افشین:چند تا از این دفترها داری؟
نسیم:غیر قابل شمارش،شاید بشه گفت یه کمد پر.
افشین:هر دفعه چند تایی رو بده بخونم،دوباره بهت بر می گردونم.
نسیم:مطمئنی خسته نمی شی؟
افشین:من عاشق ادبیاتم.
نسیم:برای همین دندانپزشک شدی؟
افشین:آره،برای اینکه دندون های رستم و اسفندیار و ...را معاینه کنم.خوب رسیدیم،بپر پایین.
نسیم:چه جای باحالیه.
افشین:ارشان خیلی خوش سلیقه س.
ساختمان رستوران خیلی بزرگ بود،دیواره های رستوران سراسر پوشیده بود از پیچک هایی که حتی یک نقطه را خالی نگذاشته بودند و قفس پرنده ها که آوازشان در هیاهوی جوان ها گم می شد.
افشین در را باز کرد و گفت:بفرمایید.
نسیم داخل شد،پشت سرش افشین هم وارد شد،از سر و صدا و خندهه ایی که رستوران را پر کرده بود خیلی راحت توانستند بچه ها را پیدا کنند.رستوران شلوغ بود تقریبا می شد گفت جای خالی نبود.فصل مسافر بود و هر کس ماشین زیر پایش بود راه افتاده بود که دمی به آب بزند.سانیا کنار ارشیا نشسته بود و معلوم بود که روابطشان در این مدت بسیار صمیمانه شده،سونیا با ارشان بحث می کرد و نازنین و اشکان مدام تو سر و کله ی هم می زدند.
افشین از پشت به ارشان نزدیک شد و گفت:مهمون نمی خواین؟
ارشان:ا؟به به چرا که نه،بفرمایید.
سانیا نگاه غضبناکی به نسیم کرد و مشغول صحبت با ارشیا شد.
سونیا:نسیم،حالت بهتر شد،همه نگرانت بودیم فکر می کردیم الانه که بری توی دریا خودتو غرق کنی.
نسیم لبخندی زد و گفت:آره،ممنون.
اشکان:نازنین همش بهانه ی تو رو می گرفت خوب شد اومدی.
نازنین به پهلوی اشکان زد و گفت:نه اینکه تو از اون وقت تا حالا هیچ حرفی از افشین نزدی.
ارشیا:ما شام سفارش دادیم،شما چی می خورید؟بگید که بریم اضافه کنیم.
سانیا پوزخندی زد و گفت:البته یه چیزی سفارش بدید که نسیم قهر نکنه.
نسیم نگاهی به سانیا انداخت و گفت:آره،وگرنه سانیا باز مجبور میشه نقش یه خبرنگار فداکار رو بازی کنه.
افشین متوجه شد سوءتفاهمی که در ویلا نسیم از ان حرف می زد کار سانیا بوده و برای اینکه بحث ادامه پیدا نکند به نسیم گفت:پاشو بیا ببینیم چی داره؟
به هر دردسری که بود شام را در محیط تقریبا دوستانه ای خوردند،سانیا که دیده بود افشین تحویلش نمی گیرد دور و بر ارشیا می گشت و از او پذیرایی می کرد.
چون باران شدید شده بود ارشان گفت که بهتر است تا سبک شدن باران همان جا در رستوران بمانند.
اشکان:فکر نمی کنید اینجوری حوصله مون سر بره؟
نازنین:من می گم الان که بارون اومده ،حلزون ها اومدن روی خاک،بریم چند تایی پیدا کنیم.
سونیا:اینجا هم دست بردار نیستی نازنین؟
ارشان که دید همه ساکت نشستند گفت:از کوچیک به بزرگ راجع به آینده صحبت می کنیم،ببینیم کی وضعش بهتره.نازنین تو شروع کن.
نازنین سرفه ای کرد و گفت:فعلا که تو هنرستان خیلی بهم خوش می گذره،می خوام گرافیک را ادامه بدم و نقاش معروفی بشم،یه جوری که هر کی تابلوهای من رو تو مغازه ها ببینه بگه این اثر همان هنرمند معروفه.همه زیر خنده زدند،خود نازنین هم خنده اش گرفته بود.
ارشیا:خوبه،من هم حتما یکی از نقاشی های تو رو برای خونه مون می خرم.
نازنین:لطف داری،من خودم یکی از اون ها رو به تو هدیه می کنم.
ارشان:و تو اشکان؟
اشکان کمی فکر کرد و گفت:من فعلا ریاضی رو ادامه می دم،اما بعد برای خلبانی می خونم.دوست دارم خلبان بشم اون وقت قول می دم خودم تعطیلات ببرمتون جزایر قناری البته با هواپیمای خصوصی خودم،چطوره؟
همگی به هیجان امدند،فکر بکری بود.
سونیا:من همیشه فکر می کردم توو نازنین می خواید برید دنبال جانور شناسی و زمین شناسی و لااقل گیاه شناسی گرچه میونه ی شما با جونورا بهتره!
اشکان:حالا تو خودت چه برنامه ای داری سونیا؟
سونیا:من عاشق بچه هام،دوست دارم همه ی عمرم رو با بچه ها سر کنم دیپلم انسانی می گیرم.بعد هم تو دانشگاه روانشناسی کودک می خونم یه مهد کودک باز می کنم و پذیرای کوچولوهای شما و نوه هاتون هم هستم.
ارشان:خوب نقاش که داریم،خلبان هم که داریم،از هم از پرستار بچه دیگر چی کم داریم؟تو بگو نسیم.
سانیا که خیالش راحت شده بود که اول نسیم صحبت می کند به صندلیش تکیه داد.
نسیم:دارم برای مهندسی درس می خونم،اینجوری که بوش میاد مهندس کم دارید،مهندسی صنایع رو خیلی دوست دارم،اگر قبول شم در کنارش ادبیات و موسیقی را هم ادامه می دم.
افشین:حتما قبول می شی،البته من ضمانت نمی کنم چون فکر می کردم دکترای ادبیات رو ترجیح می دی.
ارشیا:یه چیز جالب بگم نسیم؟من همیشه با خودم فکر می کردم که تو باید هنرپیشه بشی.مکثی کرد و ادامه داد:چون چهره قشنگی داری و شبیه هنرپیشه های هندی هستی،الان هم که دیگر معروفیت به بازی خوب و اینا نیست همه چیز بستگی به زیبایی و جذابیت داره.
توجه همه به چره نسیم بود،جدا هم صورت بی عیب و نقصی داشت،چشمان درشت قهوه ای با ابروهای کمانی،بینی کوچک و سر بالا و دهان کوچک که صورت گردش را زیبا جلوه می داد و موهای خرمایی تا کمرش که مثل آبشار تخته ی محکم پشتش را پر می کرد،مثل پدرش قد بلند و راست قامت بود و کمر باریکی داشت.سانیا خیلی بدش آمده بود که ارشیا از زیبایی نسیم تعریف می کند کمی آب خورد و گفت:البته هنرپیشه ها باید زبون داشته باشن.و با اشاره به نسیم اضافه کرد:نه اینکه واسه یه کلمه حرف زدن هزار بار سرخ و سفید شن،بعد هم قهر کنن و منتظر نازکش باشن.
افشین که دید اگر حرفی بزند جنگ و دعوا شروع می شود گفت:خوبه که تو زبون داری،حالا بفرمایید شما می خواید در اینده چه کار کنید؟نکنه تو می خوای هنرپیشه بشی؟
سانیا آهی کشید و گفت:هر چی پیش بیاد.خودم دوست دارم یه عکاس معروف بشم و عکس هایی بگیرم که همه از دیدنشون لذت ببرن.من همیشه و همه جا دنبال سوژه های بکر و قشنگ می گردم و اغلب چیزهایی رو می بینم که کسی نمی تونه ببینه!
ارشان که می خواست جو دوباره حالت دوستانه بگیرد گفت:پس عکاس هم جور شد،زودتر عروسی بگیرید که آلبوم پرباری برای عروسی دارید.
سونیا:حالا نوبت افشینِ.
افشین:من فعلا پا در هوا هستم.
ارشیا:چطور؟
افشین:فعلا دندونپزشکی می خونم اما در نظر دارم ادامه ی تحصیلم رو در خارج از کشور بگذرونم،بعد بر می گردم و می شم دندانپزشک خانوادگی دوستان خوبم.نوبت خودته ارشیا.
ارشیا:خوب من هم دندانپزشکی می خونم،اما ترجیح می دم همین جا ادامه بدم،در ضمن من چون ایران درس خوندم عوضش پول کمتری می گیرم پس همه مریض خودم بشین،تو بگو ارشان.
ارشان:من دیگر سن و سالی ازم گذشته،درسم تموم شده و مشغول به کارم.فکر کنم قبلا همه اینارو براتون گفتم،فقط یه چیزی مونده،اونم این که ممکنه به زودی شیرینی عروسی بخورید.
بچه ها همه هیجان زده با هم حرف می زدند و می خندیدند.
افشین:به به،آقا داماد،کدوم دختری رو بدبخت کردی؟
ارشان:دلتون هم بخواد،کی می خواست پیدا کنه از من بهتر؟
نسیم:خوب حالا اون دختر به قول خودت خوشبخت را از کجا گیر آوردی؟
ارشان:مهماندار یکی از هواپیماهایی که هر ماه باهاش پرواز دارم،دختر خوبیه اسمش سیندخته.
نازنین:چه اسم جالبی،چقدر اصیل و کلاسیک.حالا کی عروسیه؟نکنه عروسی را توی تخت جمشید شیرازی بگیری؟
ارشیا:چقدر عجولی،تو حالا برو لباس بدوز،خرید بکن.
نازنین:لوس نشو ارشیا.منظورم این بود یه وقت تو امتحانات ما عروسی نگیری!؟
ارشان:نه،قبلش زنگ می زنم از تو وقت می گیرم.
دوباره خنده ی بچه ها بلند شد.
افشین:بارون دیگه بند آمد بچه ها،ممکنه بابا اینا نگران بشن،بلند شید بریم و همه به سمت در رفتند.
ارشان:کجا؟مثل اینکه اینجا شام خوردیم ها.نمی خواید حساب کنید.
سانیا:پس داماد چه کاره س؟
ارشان:حالا کو؟
نسیم:بالاخره حرفشو که زدیم،دست به کار شو.
ارشان:ولی این بدجنسیه.
ارشیا:آخه برادر من حالا وقت داماد شدن بود؟
افشین در حالی که آخرین نفر بود که رستوران را ترک می کرد گفت:هر کی خربزه می خوره پای لرزش هم می شینه.
ارشان به صورت حساب نگاهی انداخت و گفت:اون هم چه لرزی؟هم قیمت لباس عروسه!
نازنین و اشکان با افشین و نسیم برگشتند.
افشین و ارشان تا ویلا مسابقه گذاشتند،نسیم در صندلیش فرو رفت و گفت:تو رو خدا یواش برو،هر چی خوردم کوفتم شد.
اما اشکان و نازنین عقب ماشین افشین را تشویق می کردند و از هیجان سرعت ماشین با صدای بلند می خندیدند و لذت می بردند.بالاخره افشین زودتر رسید ویلا،بچه ها یکی یکی پیاده شدند،همه حالشان بد بود.
دکتر موحد،مگه شماها عقل تو سرتون نیست؟
افشین با خنده گفت:چرا پدر ولی داماد عقل تو سرش نیست.
سرهنگ گفت:داماد؟
نسیم:بله بابا،ارشان داماده.
مهندس صبوری:به به،مبارکه،جناب نادری ما باید خبر عروسی پسرت را از بچه ها بشنویم؟
سانیا:خوب دیگه،ما جوونا بیشتر همدیگر رو درک می کنیم.
مهندس نادری:ای بابا،حالا هنوز نه به باره نه به دار،شلوغش نکنید.
خانم ها هم مشغول ادامه ی بحث شدند و فریبا خانم از عروسش تعریف می کرد.
سانیا:خاله فری،معلومه که خیلی دوستش دارید.
فریبا:معلومه،فقط امیدوارم برای ارشیا هم یه عروس خوب پیدا کنم.
مروا:پس من چی مامان؟
همه از این حرف مروا به خنده افتادند.
افشین مروا را بغل کرد و گفت:خوب تو عروس من می شی.
مروا کمی افشین را بررسی کرد و گفت:نه،آخه تو خیلی گنده ای،من ازت می ترسم.
ارشیا:متاسفم افشین،مقبول واقع نشدی.
ارشان:خوب دیگر بچه ها،بهتره همه بریم بخوابیم.
هر کس به اتاق خودش رفت.نسیم و نازنین هم به اتاق انتهای راهرو رفتند.
نازنین:نسیم بین و تو و سانیا چه اتفاقی افتاده؟
نسیم:چطور؟
نازنین:آخه مدام با هم بحث می کنید و تیکه می اندازید.
نسیم:نمی دونم،سونیا از من خوشش نمیاد،ولی اصلا برایم مهم نیست.در اتاق مجاور سونیا درست همین سوال ها را از سانیا می پرسید.
سانیا:نسیم دختر خودخواهیه،فکر می کنه از همه جداست،مگه هر کسی قیافه داشته باشه یعنی...
سونیا حرفش را قطع کرد و گفت:ولی جدا صورت قشنگی داره،من با ارشیا موافقم مثل هندی هاست.سونیا نمی دانست که با این حرف ها آتش کینه سانیا را بیشتر می کند.
سانیا غلتی زد و پشت به سونیا به فکر فرورفت،وقتی در راه از مادرش شنید که نسیم گفته به این مسافرت نمی اید و می خواهد درس بخواند کلی خوشحال شده بود،فکر می کرد می تواند تمام مدت با افشین باشد و نظرش را جلب کند اما وقتی رسیدند از خاله آذر شنیده بود که دکتر موحد رفته دنبالش و از او خواسته حتما همراهشان به این مسافرت بیاید و مدتی استراحت کند.
سانیا از ارشیا خوشش نمی امد ولی برای اینکه خودش را نبازد و کم نیاورد مجبور بود به او نزدیک شود و تنها نماند.فکر می کرد اینطوری بیشتر می تواند نظر افشین را به خودش جلب کند.به هر زحمتی بود سانیا خوابش برد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)