صفحه 1 از 7 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 62

موضوع: نگین محبت | فریده رهنم

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    نگین محبت | فریده رهنم

    صفحات 5 تا 13

    فصـل 1


    چه کسی باورش می شد که دختر ناز پرورده و میلیاردر معروفی به نام حاج صمد کمپانی که بدون همراد حتی اجازه ی آمدن تا سرکوچه را هم نداشت، تک و تنها در ایستگاه راه آهن زنجان منتظر حرکت قطار به سوی تهران باشد؟ او خود را در میان چادر سفید گلدارش کاملا مستورکرده بود تا در صورت برخورد با همشهریانش شناخته نشود. ولی غافل از آن که چشمان سیاه وکشیده و ابروان پرپشت به هم پیوسته دختران حاج صمد سلطانی معروف به کمپانی زبان زد خاص وعام بود وهمین یک نشانه برای معرفی و شناخته شدن اوکافی بود.
    ‏ماه شهریور با این که هوا معتدل بود، ولی او به شدت می لرزید. ترس و وحشت از شناخته شدن و دلهره ی کشف طلا و جواهراتی که در سینه پنهان کرده بود ناخودآگاه او را دچار هیجان و لرزش اندام کرده بود.
    ‏با شنیدن اولین سوت حرکت قطار درگوشه ی راست کوپه قطار کنار پنجره کزکرد ولی جرات آن را نداشت که دستش را جلو برده و پنجره نیمه باز را ببندد. این اولین باری بود که به ناچارداشت به تنهایی سفر می کرد و علت آن جنگ بین الملل دوم و حمله ی قوای متفقین به ایران در سوم شهریور 1320 ‏و در نتیجه سرازیر شدن قوای روسیه به ایران و ورود آنها به تبریز بود که خبر از قتل و غارت می داد و پیشروی آنان به سمت زنجان.
    ‏بعد از شروع حمله هوائی، اغلب اهالی زنجان، بخصوص افراد ثروتمند و انهائی که ملک و املاکی دراطراف شهرداشتند به دهات روی آوردند. از جمله حاج صمد که به اتفاق همسر و فرزندانش به یکی از دهات خود که در چهل کیلومتری شهر قرار داشت، پناه برد. فقط دخترکوچکترش مارال حاضر به همراهی با آنان نشد و روح پر شور و شروماجراجوئی که داشت وادارش کرد تا ماموریت انتقال طلا و جواهرات پدرش به تهران را که مبلغ قابل توجهی بود، عهده دار شود. نام تهران وسوسه اش نمی کرد. دلش به هوای شادی های زندگی گذشته اش پر می کشید و از اینکه ناپخته و بدون مطالعه داشت به کام خطر می رفت احساس پشیمانی وجودش را در بر می گرفت.
    ‏در عالم فکر وخیال فرو رفته بودکه درکوپه گشوده شد ومرد جوانی که چمدان کوچکی دردست داشت وارد شد. ابتدا با اشاره سرسلام کرد و سپس چمدان را در قست بار جای داد. چهره اش به نظر آشنا نمی آمد. با کنجکاوی به دختر جوانی که هر لحظه بیشتر خود را در زاویه کنار پنجره جمع و جور می کرد نگریست و روبرویش نشست.
    ‏مارال از تنها بودن با او احساس هراس کرد و بی اختیار پرسید:
    - پس همسفرهایتان کجا هستند؟
    ‏نگاه مو شکاف جوان در جستجوی چهره پنهان شده در چادر، به آن سو دوخته شد و پاسخ داد:
    -من همسفری ندارم. همسفرهای شماکجا هستند؟
    ‏-منهم همسفری ندارم. یعنی من و شما باید تنها در این کوپه بمانیم؟
    ‏-خوب چه عیبی دارد ؟‏مگر ثما از تنها بودن با من واهمه دارید؟
    جوابش را نداد و با دست گوشه چادرش راکمی عقب زد تا بتواند با دقت بیشتری نگاهش کند. قد بلند و درشت هیکل بود. چهره گندمگون و موهای مجعد مشکی و ابروان به هم پیوسته اش جلب توجه می کرد. فارسی را بدون لهجه صحبت می کرد به درستی نمی شد حدس زد که اهل کجا ست. پیراهن نازک آستین کوتاهش، باعث تعجب مارال شد. مرد جوان هنوز داشت با دقت و موشکافی از زیر چادر به دنبال خطوط چهراش می گشت. ولی به غیر از لرزش بدن اوکه کاملا محسوس بود، چیزی به چشمش نمی خورد. حیرت زده پرسید:
    ‏-چرا اینطوری می لرزید، هوا که زیاد سرد نیست.
    ‏- چرا خیلی سرد است. خیلی عجیب است که شما با این لباس کم اصلا سرما را احساس نمی کنید.
    ‏-خوب پس چرا پنجره را نمی بندید؟
    ‏نمی توانست به او بگوید که نمی تواند دستهای سنگینش را که به آنها وزنه های طلا آویزان شده، حرکت بدهد. جوان بی آنکه منتظر پاسخ بشود به طرف پنجره رفت و با یک حرکت سریع آنرا بالا کشید. مارال از خدا می خواست که قبل از حرکت قطار برای رهایی از تنهایی افراد دیگری وارد کوپه آنها بشوند، تا آن مرد کمتر فرصت توجه کردن به او را داشته باشد.
    ‏بالاخره سوت حرکت به صدا در آمد. قطار تکانی خورد و به راه افتاد.
    ‏مارال در ظاهر چشمهایش را بست و تظاهر به خواب کرد، اما زیر چشمی داشت همسفرش را می پائید. با شنیدن صدای چکمه های افرادی که در راهرو قدم بر می داشتند لرزش بدنش بیشتر شد و با این تصورکه شاید سربازان روسی دارند به آن کوپه نزدیک می شوند، خود را بیشتر به زاویه ای که به آن تکیه داشت، چسباند.صدای دندان های خود را که از ترس به هم می خورد می شنید.موقعی که صدای مامور کنترل به گوشش خورد که داشت از مسافران کوپه ی بغلی مطالبه بلیط را می کرد،آرام گرفت و رو به همسفر خود که لحظه ای چشم از او بر نمی داشت و با کنجکاوی به او می نگریست کرد و دستش را کمی از زیر چادر بیرون اورد و بلیتی را که در میان انگشتانش مچاله شده بود به روی میزی که در میانشان حائل بود نهاد و گفت:
    -اگر اشکالی ندارد،خواهش می کنم بلیط مرا هم شما به مامور کنترل بدهید.
    با خونسردی به طرف میز خم شد و آنرا برداشت و با نگاه پر مهرش کوشید تا او را آرام کند وگفت:
    ‏- نگران نباشید. شما با من هستید.
    ‏درکشوئی کوپه گشوده شد و مأمور کنترل به همراه افسر بلند قد و درشت اندامی که صورت سفید و پرکک و مکی داشت وموهای مایل به سرخش از زیر کلاهی که تا روی گوشهایش را می پوشاند وارد شد. مأمور کنترل به طرف مرد جوان رفت و مطالبه بلیت کرد و او بدون هیچ عکس العملی دستش را به طرفش گرفت وگفت:
    -بفرمائید.
    ‏با منگنه ای که در دست داشت بلیط را سوراخ کرد و به زبان ترکی پرسید:
    -مقصدتان کجا ست؟
    ‏- تهران.
    ‏- برای چه به آنجا می روید؟
    ‏-من در تهران دانشجو هستم و برای گذراندن تعیلات تابستانی به دیدن پدر و مادرم آمده بودم.
    -خانم با شما چه نسبتی دارند؟
    -ما تازه با هم ازدواج کرده ایم.
    -مبارک باشد. ممکن است چمدان هایتان را ببینم.
    ‏بلاتکلیف نگاهش کرد. مارال با اشاره سر از او خواست چمدانش را پائین بیاورد. افسر روسی به بازرسی چمدان پرداخت و در آن چیز مشکوکی نیافت. بالا خره دست از بازرسی برداشتند و به دنبال کارشان رفتند. مارال نفسی به راحتی کشید وگفت:
    ‏گور شان را گم کردند و رفتند. این روزها برخورد با این مهاجمین اعصابم را خراب کرده است.
    -موجی است که می گذرد. بهتر است کنترل اعصابتان را ازدست ندهید. در این اوضاع آشفته چرا تنها سفر می کنید؟
    ‏-من دارم به دیدن عمه ام که در تهران زندگی می کند می روم. شما واقعا در تهران دانشجو هستید، یا این گفته هم مانند آن دیگری مصلحتی بود؟
    ‏- آنچه درمورد شما گفتم، مصلحتی بود. البته در مورد خودم هم کاملا با واقعیت مطابقت نداشت.
    ‏-تا قبل از اینکه حرف بزنید فکرنمی کردم ترک زبان باشید.
    -چرا؟
    ‏-چون اصلا لهجه ندارید.
    ‏-من از دوران دبیرستان در تهران مشغول تحصیل هستم وکمتر در محیط بوده ام و چون مادرم فارسی زبان است و در منزل کمتر ترکی صحبت می کر دیم. برای همین هم لهجه ندارم . در مورد شما هم باید بگویم هنگام صحبت کردن به زحمت می شود لهجه آذری را تشخیص داد.
    ‏-شاید زیاد محسوس نباشد. ولی بالاخره خود را نشان می دهد، به هر حال متشکرم که به من کمک کردید چون حوصله درگیری با مهاجمین را ندارم.
    ‏-شما دارید ازکسی فرار می کنید؟

    ‏-اینروزها همه دارند از دست آنها فرار می کنند و این تعجبی ندارد.
    -موقعی که داشتند چمدانتان را بازرسی می کردند، از آن می ترسیدم که در داخلش آن چیزی را که همراه داشتن آن باعث هراستان شده پیدا کنند.
    - آنقدر هم خام نیستم که در این اوضاع آشفته چیری را در داخل چمدان مخفی کنم.
    پس ترس و وحشت شما از چیست؟
    پاسخ به این سووال را نداد و از پشت پنجره به تماشای بیرون پرداخت. باغهای با صفای اطراف که سبزی و خرمی برگهایش با نزدیک شدن پائیز کم کم تبدیل به رنگ زرد طلائی می شدند از دور جلوه خاصی داشتند جالیزهای خیار و تاکستان های انگور یاد روزهای خوش دوران کودکی را در خاطرش زنده می کرد. از ترک زادگاهش احساس اندوه کرد و بوی سبزه زارهایش را در خاطر بوئید.
    مرد جوان سووالش را دوباره تکرار کرد وگفت:
    -جوابم را ندادید. پرسیدم از چیری فرار می کنید؟
    -چرا فکر می کنید از چیزی فرار می کنم؟
    -چون بیش از اندازه آشفته و پریشان هستید.
    -دلیل آشفتگی ام روشن است. از اینکه در این اوضاع آشفته ناچار شده ام تنها سفرکنم پریشانم.
    -این اولین باری است که به تهران می روید؟
    ‏- نه. قبلا یکبار همراه پدر و مادرم به آنجا سفر کرده ام. اگر به من آن محبت را نمی کردید دلیل خاصی نمی دیدم که به سووالتان جواب بدهم.
    -اگر مایل نیستید می توانید جواب ندهید. تصورم این بودکه گفتگو با من
    از التهابتان خواهد کاست. داریم به ایستگاه ‏قزوین نزدیک می شویم. دلتان می خواهد آنجا پیاده بشوید و آبی به سرو صورتتان بزنید؟

    ‏- آه نه، اصلا ای کاش قطار در هیچ ایستگاهی نمی ایستاد و زود تر به مقصد می رسیدیم.
    -اکثر مردم شهر را ترک کرده اند و دردهات اطراف پراکنده شده اند، شما هم اگر قصد فرار از جنگ و خونریزی را داشید، می توانستید همین کار را بکنید.
    ‏-خانواده ام همین کار را کرده اند. ولی من ترجیح دادم به دیدن عمه ام بروم. خانواده شما چطور؟
    - پدر و مادرم ثروت زیادی ندارند که احتمال از دست دادنش باعث ترسشان بشود. از آن گذشته، آنقدر متمکن نیستند که در اطراف شهر صاحب ملک و املاک باشند ما از خانواده متوسط زنجان هستیم.
    - پس چطوری می توانند هزینه تحصیل شما را در تهران تامین کنند. این روزها تعصیل در پایتخت مختص افراد ثروتمند است.
    -منظورم این نبود که آنها بی چیز هستند. فقط خواستم بگویم که ملک و املاکی ندارند.
    با زیرکی خاصی می کوشید تا او را وادار به اقرار در مورد هویتش کند و زبانش را به اعتراف بگشاید. مارال دلش نمی خواست هویت خود را آشکار کند. با وجود اینکه او مرد قابل اعتمادی به نظر می رسید ولی بنا به قولی که به پدرش داده بود تا در طول سفر به هیچ غریبه ای اعتماد نکند، دیگر چیزی از او نپرسید.
    قطار به ایستگاه قزوین رسید و ایستاد. مسافران چمدان به دست آماده سوار شدن بودند. مرد جوان پرسید:
    -اگر من پیاده بشوم، از تنها ماندن ناراحت که نمی شوید؟
    بدون اینکه بیندیشد پاسخ داد:
    ‏-ترجیح می دهم پیاده نشوید. البته این خواست من است و شما می توانید به خواسته من توجه نداشته باشید.
    ‏-اگر قصد نداشتم به خواسته شما اهمیت بدهم اصلا نمی پرسیدم.
    ‏-از اینکه می مانید متشکرم، خدا کند مسافر تازه ای در این ایستگاه سوارکوپه ما نشود.
    ‏-فکر می کردم از تنها ماندن با من واهمه دار ید.
    -اولش اینطور بود، ولی حالا دیگر اینطور نیست.
    ‏- چون احتمال سوار شدن مسافر زیاد است، برای اینکه ناچاریم همان نسبتی راکه قبلا، به مأمورقطارگفتم، داشته باشیم، بهتر است اسم همدیگر را بدانیم. من یاشار شکوری هستم. با تردید نگاهش کرد. با وجود صفا وصداقتی که در دیدگانش نمایان بود، در آشکارکردن هویتش تردید داشت. هنوز منتظر پاسخ بود که درکشوئی با سر و صدای زیاد گشوده شد و با ورود مرد جوانی به همراه همسر وکودک خردسالی که در آغوش داشت، سووالش بی جواب ماند. برای اینکه آن دو بتوانند درکنار هم بنشینند یاشار از جا برخاست و در کنار مارال نشست.
    بالاخره از شور و غوغای سوار و پیاده شدن مسافران کاسته شد و قطار به راه خود ادامه داد.
    ‏مارال چشمانش را بست و تظاهر به خواب کرد بیشتر از نصف راه را پشت سر نهاده بودند. از اینکه دیگر یاشار فرصتی نداشت تا برای ارضای حس کنجکاوی خود سئوال پیچش کند، نفسی براحتی کشید.
    هرچه به تهران نزدیک ترمی شدند، هواگرم تر وغیرقابل تحمل ترمی شد. کم کم بدنش از سنگینی باری که با خود حمل می کرد خیس عرق شد و به سختی توانست چادر را روی سرش نگه دارد. نفسش به شمارش افتاده بود و آرزو می کرد هرچه زود تر به مقصد برسد تا بتواند از لبه های تیز طلاهائی که بدنش را می خراشید خلاص شود.
    ‏صدای گوشخراش گریه نوزاد همسفرشان، آرامش کوپه را به هم زد. دیدگانش را گشود ونگاهش با نگاه گرمی که در جستجوی نگاهش بود برخورد کرد. برای اینکه از نا آرامی اش بکاهد، پرسید:
    -خوب خوابیدی؟
    ‏-نخوابیده بودم، فقط چشمهایم را بسته بودم.
    مادر بچه رو به اوکرد وگفت:
    ‏- ببخشید اگر سر و صدایش باعث بیداری تان شد. نمی دانم چرا آرام نمی گیرد.
    همسرش دستش را به طرفش دراز کرد وگفت:
    ‏ - بچه را بده به من شاید دلش درد می کند و بعد رو به یاشارکرد و ادامه داد:
    -بچه درد سر است. به این زودی ها آرزوی داشتنش را نداشته باشید، و گرنه آرامش زندگی تان را به هم خواهد زد. از وقتی پا به زندگی مان نهاده‏، حتی یک شب هم نتوانسته ایم راحت بخوا بیم.
    ‏یاشار لبخندی به لب آورد و به مارال نگاه کرد و او سر بزیر افکند تا ناچار نباشد به نگاهش پاسخ بدهد.
    ‏دوباره ‏چشمهایش را به هم نهاد و تظاهر به خواب کرد و با وجود فریادهای گوشخراش نوزاد که حتی یک لحظه هم آرام نمی گرفت، آنرا نگشود.
    ‏بالاخره به مقصد رسیدند. یاشار از جا برخاست و بدون اینکه کلامی بر


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    14 تا 23

    زبان آود چمدن را از بالای سر او برداشت و سپس گفت:
    _ تا راهرو شلوغ نشده، یا زود تر پیاده بشويم.
    ‏_ پس چمدان خودت چی؟
    ‏_چمدان من سبک است و مشکلی نیست.
    ‏با اشاره سر از همسفرانشان خداحافظی کردند و ازکوپه خارج شدند. بعد از خروج از ایستگاه راه آهن، یاشار رو به اوکرد وگفت:
    _بالاخره داستان را به من نگفتید.
    ‏_حالا که داریم از هم جدا می شویم لزومی به دانستنش نیست. باز هم از کمکتان متشکرم، من فقط یک چادرسفیدگلدار هستم که نه نامی دارم و نه نشانی.
    ‏_اشتباه نکنید. شما فقط یک چادر سفید گلدار نیستید و با همه تلاشتان نتوانستید چشمان سیاهتان را که از لابلایش نمایان بود، از من پنهان کنید وبنابراین خاطره یک چادر سفید گلدار نیست که درخاطرم می ماند، بلکه آن چشمان سیاه پر هراس را همیشه به یاد خواهم داشت.
    ‏_همه خاطره ها ماندنی نیست. خاطره ی چادرسفد گلدار و چشمان سیاه ‏پرهراس خپلی زود فراموش خواهد شد.
    ‏_بگذار یدشما را به منزلتان برسانم.
    ‏_نه نیازی نیست حالا دیگر شهامتم را کاملآ به دست آورده ام و از هیچ چیز نمی ترسم. شاید دوباره در موقع عبور از دایره زندگی به همان نقطه ای که از آن عبور کرده ایم برسیم. به امید دیدار.
    ‏_صبرکنید لااقل برایتان یک درشکه بگیرم. فکر نکنید خطر راکاملآ پشت سر نهاده اید، این روزها پایتخت هم زیاد امن نیست، چون قرار است به زودی روسها به تهران برسند، حتی شاید تا حالا هم رسیده باشند.
    ‏_شما ازکجا می دانید؟
    ‏_دراین مورد چیزی نمی توانم به شما بگویم، چون ماموریتی که به عهده
    د‏ارم ، سِرّی است.
    ‏_پس حدسم درست است وشما فقط یک دانشجوی ساده نیستید.
    _وقتش هست که منهم در جواب سئوالتان سکوت کنم.
    ‏به درشکه ای که داشت نزدیک می شد اشاره کرد وگفت:
    _اشکالی تدارد. سکوت کنید. درشکه رسید. من دیگر باید بروم.
    ‏دلش نمی خواست هیچ نقشی از خود در خاطرش باقی بگذارد نه خاطره چادر سفید گلدار و نه خاطره چشمان سیاه پر هراس.

    فصل 2

    ازايستگاه راه آهن تا منزل عمه اش که درمحله قدیمی منیریه و نزدیک دانشکده افسری قرارداشت راه چندانی نبود.ولی اسبهای درشکه که معلوم ميشد درآنمروز به اندازه كافي دويده اند ،خسته به نظر ميرسيدند و به كندي قدم برميداشتند و جان مارال را كه براي رسيدن به حانه و رهائي از بار مزاحمي كه با خود داشت ، بي تاب بود، به لب ميرساندند. ازخيابان اميريه گذشتند و در امتداد آن به خيابان پهلوي سابق رسيدند كه كاخ زمستاني اقبش و در حئالی اش کاخ شاهدختها قرار داشتند. این اولین خیابانی بود که رضاشاه احداث کرد و آنرا تا میدان تجریش که کاخ تابسانی سعادت آباد در آن واقع شده بود، امتداد داد. دیگر چیزی به مقصد نمانده بود. نفسی به راحتی کشید وبا دست از زیرچاهرکیسه هائی راکه به دورکمرش آویزان بود لمس کرد تا از موجودیشان اطمينان حاصل کند. خدا را شکرکه بد از حمله روسها و آشفتگي اوضاع، استفاده از چادر ديگر چون گذشته ممنوع نبود و مسائل مهم مملكتي، اين موضوع را بي اهميت جلوه ميداد.
    موقعي كه در سال 1314 فرمان كشف حجاب صادر شد مارال فقط يازده سال داشت وهنوز به درستي اين مساله برايش مفهوم نبود،اما به خوبي ميتوانست عكس العمل مادر و عمه اش را در مورد اين پديده به ياد آورد. در آن زمان اكثر زنان ودختران خانواده براي اينكه مجبور نباشند سر و صوزت خرد را در معرض دید نامحرمان قرار دهند به ناچار در را به روی خود بستند وکنج عزلت اختیارکردند.
    ‏اولین باری که مادرش برای شرکت در یک مهمانی رسمی ناچار به خروج ازخانه شد، با وجود آرایشی چهره، رنگ به صورت نداشت ودست و پایش به شدت می لرزید.کلاه که برای پوشش موهایش به سر نهاده بود به خاطر نا آشنائی با طرز قراردادن آن، یک وری به سمت چپ متمایل شده بود دامن و آستین لباس گشادش برای اینکه کاملآ بدنش را پوشاند، بیشتر از حد معمول بلند بود. موقع عبور از حیاط بزرگ خانه، جرات نگریستن به اطراف خود را نداشت و از این می ترسید که مبادا چشمان کنجکاو خدمه به دیده ‏تمسخر به او بنگرند.
    ‏پدر مارال با تعصبی که مردان زنجانی در مورد پوشش همسر انشان ‏داشتند، حال چندان بهتری نداشت و با چهره برافروخنه وگونه های گلگون از خشم، منتظر اشاره ای بود تا خشم و غضبش را برسر خدمه ای که از ترس این عکس العمل خود را از دید آنها پنهان کرده بودند خالی کند.
    ‏از یادآوری این خاطره، لبخندی بر لبان خسته ی مارال نقش بست. ازوقتی خانواده عمه اش به تهران کوچ کرده بودند این دومین بار بودکه به دید نشان مي رفت. شوهر عمه اش حاج یونس یونسی که قبلآ در بازار زنجان دکان جواهر فروشی داشت، پس از اینکه تنها پسرش ایدین، برای ادامه تحصیل عازم تهران شد، در اثر فشار همسرشکه تحمل دوری از او را نداشت، مجبور به فروش خانه و مغازه وکوچ به تهران شدوظروف عتیقه ای که آنها درموقع سفر،ناچاربه فروشش شدند، درنوع خود بی نظیر بود. خانه بزرگ و وسیع کنونی شان در مقایسه با منزل قدیمی اعیانی شان در زنجان ‏محقر جلوه می کرد.
    ‏به محض اینکه مارال کوبه ی در را به صدا در آورد. پسر عمه اش ایدین در را به رویش گشود و با تعجب برسید.
    ‏_این تو هستی مارال.ا چطور بی خبر آمدی. پس چرا تنهائی. دائی و زن دائي کجا هستند؟
    ‏_ چرا به جای اینکه تعارفم کنی داخل بشوم، اینطور سوال پیچم ‏می کنی؟
    ‏_اینجا خانه خودت است. نیازی به تعارف نیست وحتمأ عزیز از دیدنت ‏خيلی خوشحال خواهد شد.
    ‏ازکنار حوضی که در مقايسه با حوض بزرگ حیاط خانه قبلی شان، حوضچه به نظر می رسیدگذشتند به کنار ایوان که رسیدند، عمه اش را دیدکه به شوق دید نش، با وجود تعصبی که در پوشاندن موهاش داشت. بدون چارقد یا چادر، دستهایش را برای در آغوش کشیدنش گشوده است. موقعی که او را در آغوش می کشید، مارال فریاد کشید:
    ‏_عمه جان فشار نده، بدنم درد می گیرد.
    _چرا؟!
    ‏بعد دستش را به بازوی برادر زاده اش فشرد و با تعجب پرسید:
    _این چیزها چیت که به بدنت آویزان کرده ای؟
    ‏_داستانش مفصل است. پدرم به غیر ازشما به کسی اطمینان نداشت و از من خواست که طلاهایش را با خودم به تهران میاورم و آنها را به شما بسپارم.
    ‏با چشمان گشاده از حیرت به او خیره شد وگفت:
    ‏_ و آنوقت تو به تنهائی آنها را با خودت به اینجا آوردی! آخر چطور صمد راضی شد جانت را به مخاطره بیندارد.
    ‏_او راضی نبرد، من خودم با اصرار و به زور توانستم متقاعدش کنم که این ماموریت را به من بیارد.
    ایدین نگاه تحسین آمیزی کرد وگفت:
    _تو دختر شجاعی هستی.
    ‏_ نه، آنقدرها هم شجاع نیستم، چون چیزی نمانده بودکه در بین راه از ‏ترس قالب تهی کنم. تمام بدنم پر از خراش شده. بهتراست زودترخودم را از شرشان خلاص کنم.
    ‏عمه عشرت با محبت دستش واگرفت وکفت:
    ‏_بیا برویم داخل اتاق آلما، لباست را عوض کن و آنها را به من بسپار بلقیس چمدانت را بر ایت می آورد. به این زودی ها نمی گذارم برگردی. تا وقتی اوضاع آرام نشود، باید همین جا پیش من بمانی. چرا صمد و ماه منير با
    ‏تو نیامدند؟
    ‏_ آنها همه به ده رفته اند. اوضاع طوری نیست که بشود خانه را خالی ‏گذاشت مهاجمین غارتش خواهندکرد. برای همین هم طغرل با مشد اصغر و قزبس در خانه مانده اند.
    ‏_جان عزیز است یا مال. با ید طغرل هم با آنها می رفت. از اسد چه خبر؟
    _ خانواده آنها هنوز از شهر بیرون نرفته اند. خودتان عمو اسد را می شناسیا و می دانید چقدرکله شق است و به این سادگی ها حاضر نیست خانه اش را ترک کند. نمی دانم شنیده اید یا نه که اولین حمله هوائی روسها چطور شروع شد.
    ‏_ نه. چین ی در این مورد نمی دانم.
    ‏_اولین روزی که روسها از طریق هوا به زنجان رسیدند، گاری دوچرخه ای راکه در هر طرفش یک تیر طویل قرار داشت و طوری در جلوی پاساژ مسگرها گذاشته بودندکه سر تیرها متمایل به آسمان قرار می گرفت خلبانان هواپیما آن را با ضدهوایی اشتباه گرفتک و آنجا را به شدت بمباران کردند.
    ‏_ نمی دانم باید بخندم یا گریه کنم. شهر ما دارد ویران می شود. خدا کند خانه پدری مان در این بمباران ها آسیب نبیند آنجا موزه خاطرات من است و هرگوشه اش یادآور فصلی از زندگی من است.
    ‏_همین طور خانه ما. جائی که زندگی ام در آنجا شروع شده و دلم می خواهد در همانجا هم به پایان برسد، من حتی به حیاط اسطبل و مرغداری اش وابسته ام و بیشتر شادی های دوران کودکیم در این مکان خلاصه شده و اسب ها و مرغهایش بهترین دوستانم در آن دوران بوده اند . باید بگویم احتمال غارت شدنش بیشتر از بمباران است.
    ‏_ پس برای همین بودکه صمد نقشه خارج کردن دارائی اش را از زنجان کشید.
    ‏_البته فقط پول نقد و طلاها را. بقیه اش را دیگر نمی شدکاری کرد.
    _خوب آنها هم فقط به دنبال اموال منقول و با ارزش هستند و به بقیه اش کاری ندارند.
    ‏حاج صمد به خواهر دوقلویش علاقه خاصی داشت و به هیچ کس به غیر از او نمی توانست اعتماد کند. با وجود اینکه دوقلو بودند، هیچ شباهت ظاهری به همدیگر نداشتد. رنگ چهره ی پدرش سبزه ی تند بود و موهای مشکی صاف و چشمان سیاه و ابروان پیوسته را مارال و خواهرش از وی به ارث برده بودند. اما عمه اش ظریف و سفید رو بود اوچشمان قهوه ای روشن و دماغ سربالای زیبائی داشت و روی هم رفته زن قشنگی به حساب می آمد و دخترانش آلما و آیدا نیز چون اوظريف و زیبا بودند.
    ‏ایدین چشمان قهوه ای و رنگ روشن چهره را از مادرش به ارث برده بود و درعوض بینی عقابی وگونه های برجسته وفرم لبانش بیشتر او را شبیه پدرش نشان می داد. با وجود این چهره اش مطبوع و دوست داشتنی بود و لحن گرم و محبت آمیز و نگاه پرمهرش به دل می نشست. ‏موقعی که مارال داشت لباسهایش را عوض می کرد، عشرت پرسید: ناهارکه نخورده ای؟
    ‏_نه عمه جان. آنقدر التهاب داشتم که اصلآاحساس گرسنکی نمی کردم. راستی پس آلماکجاست؟
    ‏_حوصله اش سر رفت بود، فرستادمش خانه خواهرش. تا غروب بر ‏می گردد. ‏تا تو لباسهایت را عوض کنی، من غذا را بر ایت می کشم. زوتر آماده شو، بیا سر سفره. حالا دیگر مأموریتت را با موفقیت انجام داده ای، لابد خبلی گرسنه ای.
    ‏ایدین چمدان را داخل اتاق خواهرش نهاد وگفت:
    ‏_من پشت درکشیک می کشم تا تو حاضر بشوی و بیرون بیائی.
    مادرش لبخند شیرینی به لب آورد پشت سر او داخل اتاق شد و در را ‏پشت سر بست و با صدای آهسته ای گفت:
    ‏_ تا آنجائیکه یادم می آید، از همان دوران بچگی ایدین دوست داشت زاغ سیاه تورا چوب بزند. تو چه موقع خیال داری شوهرکنی مارال؟
    ‏_به این زودی ها نه عمه جان.
    ‏_ ایدین هم به این زودی ها خیال زن گرفتن را ندارد و می خواهد برای ادامه تحصیل به بیروت برود.
    ‏_به بیروت !راست می گویید. پس لابد شما هم به خاطر اوقصد کوچ به آنجا را دارید.
    ‏آهی کشید وگفت:
    ‏_من کولی سرگردان نیستم دختر. این بار دیگر نمی توانم به دنبالش بروم. اما از رفتنش خيلی غصه دارم.کاش می تو انستم اینجا پای بندش کنم که نرود.
    تو را به موقع رساند فکر می کنم تو تنها مانعی هستی که می توانی جلوی رفتنش را بگیری. لابد منظورم را می فهمی که چه می کریم؟
    ‏_من فقط هفده سال دارم و خواهران بزرگترم هنوز شرهر نکرده اند. اگر می خو اهید یکی از دختران برادرتان را برای پسرتان بگیرید، می تو انید روی غزال حساب کنید.
    ‏ابروا نش را در هم کشید وگفت:
    ‏_من مثل سایر خواستگاران سمج دختران صمد نیستم که چشم به دنبال جهیزیه آنها باشد و هرکدام رضایت ندادند به دنبال آن ديگری بروم و فقط دلم می خواهد تو عروسم باشی، نه خواهران دیگرت.
    ‏_ نه عمه جان روی من حساب نکن. من ایدین را عین برادرم دوستدارم.
    ‏_ ا‏و به اندازه کافی خواهر دارد من می خواهم برایش زن بگیرم.
    ‏_فکر می کنم دختران زیادی آرزوی همسری اش را داشته باشد. ولی بهتر است راحتش بگذار یدکه به دنبال خواسته اش برود. شاید این وابستگی زیاد شما به او، سد راه پیشرفتش بشود.
    ‏_مثل همیشه زبان درازی می کنی.
    ‏مارال درحالی که داشت خود را از قید و بندکیسه هائی که به دورکمرش ‏آویزان بود، رها می ساخت. با شیطنت خاصی گفت: _عروس زبان دراز به چه درد می خورد عمه جان.
    _من بلدم چطور نوک زبانش را قیچی کنم.
    زبان از دهان بيرون آورد و گفت:
    ‏_امتحان کنید.
    ‏_درست مثل مادرت حاضر جوابی.
    _ زبانم را بيرون آوردم تا به يادتان بياورم كه چقدر گرسنه ام.
    _ وای خدای من داشت یادم می رفت که هنوز غذا نخورده ‏ای. می دانی مارال من نمی خواهم دختر فارس برای آیدین بگیرم تا به من افاده بفروشد. تو وصله تن خودم هستی و یک مویت را به صد تا دختر تهران نمی د هم.
    _چه حرفها می زنید عمه جان. همه جا خوب و بد فراوان است. .خترهای فامیل ماکه همه مغرور و از خود راضی هستند، به نحصرص زیاد میانه خوبی بأ مادر شرهر ندارند.
    ‏در حالی که داشت از اتاق خارج می شدگفت:
    _امان از دست زبان تو دختر.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    24 تا 33

    فصل 3

    با وجود اینکه چند سال از اقامت عشرت در پایتخت می گذشت، هنوز به درستی قادر به ادای کلمات، به زبان فارسی نبود و تمایلی هم به معاشرت با آنهائی که زبانش را نمی فهمیدند، نداشت. با اولین برخورد می شد حدس زد که آب و هوای تهران با مزاجش سازگار نیست ولی به خاطر فرزندش آیدین ناچار به تحمل شکنجه ی جلای وطن شده است. او زن کوهستان بود و در هوای گرفته و خفه شهر تهران نمی توانست به راحتی نفس بکشد. عشرت عمری را در املاک پدری به امر و نهی به رعیت های زیر دست گذارنده بود و به فرمان دادن و مورد توجه واقع شدن عادت داشت. اسب سواری تفریح مورد علاقه اش به شمار می رفت و تابستانها به اتفاق برادرانش در آبادی هائی که متعلق به خانواده ی آنها بود به تاخت و تاز می پرداخت.
    خانه ی مسکونی فعلی اش که دیگران آنرا بزرگ و اعیانی می دانستند، در مقایسه ی با خانه ای که از کودکی در آن زیسته بود، کوچک و دلگیر به نظر می رسید.
    از این که آیدا دخترش را در تهران شوهر داده بود، چندان راضی به نظر نمی آمد. گرچه خانواده ی دامادش اهل آذربایجان و ترک زبان بودند، باز هم چندان به دلش نمی نشستند.
    شبهای تهران را سرد و خالی از هیجان می دانست و به هیچ وجه نمی توانست آن را با شبهای پر خاطره ای که شهر زادگاهش گذرانده است مقایسه کند.
    او در شهرش، به شب نشینی که به دور هم جمع شدن اقوام، بعد از صرف شام در منزلشان، اتلاق می شد، عادت داشت و از اینکه در این شهر به خاطر نداشتن آشنا و هم صحبت شور و هیجان کمتری در زندگی داشتند، افسرده و غمگین به نظر می رسید. حال و روزش درست مانند کسی بود که در کشوری غریب که نه زبانشان را می فهمید و نه به آداب و رسومش آشنائی داشت زندگی می کند.
    بیشتر از این جهت رنج می برد که هیچ کس از شهرت و ثروت و اصالت خانوادگی او خبر نداشت و از ترس اینکه مبادا پسرش به دام دختری که هم طراز خانواده ی او نیست بیفتد، می خواست به هر حیله ای که شده برادر زاده ی محبوبش را به عقد او در بیاورد شاید دلیل این انتخابش، شور و نشاطی بود که در وجود آیدین پس از دیدار مارال ایجاد شده بود.
    موقعی که مارال مشغول صرف نهار شد، عشرت امانتی برادرش را درون صندوقچه ی آهنی جای داد و به پسرش گفت:
    _ تو هم شاهد باش که طلاهای داخل این صندوقچه متعلق به دائی است و خانواده ی ما سهمی از آن ندارد. آینده را نمی شود پیش بینی کرد. بهتر است تو و خواهرانت هم از این موضوع باخبر باشید.
    راستی مارال قصد پدرت از انتقال این دارائی به تهران چیست؟
    _ غیر از اینکه در این اوضاع آشفته چاره ای به غیر از انتقالش نداشت. فکر می کنم قصد دارد بعد از آرام شدن موضوع، آنرا را بفروشد و با پولش در تهران خانه بخرد.
    _ مگر او هم خیال مهاجرت به اینجا را دارد؟ گرچه من از آمدنم پشیمانم. ولی اگر شما هم به تهران بیایید، کمتر احساس غریبی خواهم کرد، تو با این کارش موافقی یا نه؟
    _ تا حالا هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده بودم.
    سپس بشقاب غذا را کنار زد دو چشمان خسته و خواب آلودش را به زحمت گشود و گفت:
    _ دستتان درد نکند خیلی خوشمزه بود.
    _ چون گرسنه بودی به نظرت خوشمزه آمد. من می روم بلقیس را صدا بزنم که سفره را جمع کند اگر خسته ای می توانی بخوابی.
    _ مگر عمو یونس برای ناهار به منزل نمی آید؟
    _ نه ترجیح می دهد ناهارش را همانجا بخورد و غروب به خانه بیاید.
    آیدین به محض خروج مادرش از اتاق و قبل از اینکه مارال هم از جای برخاسته و به اتاق آلما برود، از فرصت استفاده کرد و گفت:
    _ عزیز می خواهد برایم زن بگیرد تا نگذارد از ایران خارج بشوم.
    _ می دانم.
    _ از کجا می دانی! مگر او در این مورد چیزی به تو گفته است؟
    _ فکر می کنی چی گفته باشد؟
    _ می دانم چه گفته. تو چی جواب دادی؟
    حتی یک لحظه هم در پاسخ دادن تردید نکرد و با لحن آرامی گفت:
    _ من به او گفتم تو مثل برادرم هستی. مگر غیر از این است آیدین؟
    او انتظار این پاسخ را نداشت. از بی تفاوتی اش در موقع بیان این جمله تعجب کرد. حتی شاید گمان می کرد مارال هم بی صبرانه منتظر شنیدن پیشنهادش است. نگاه کنجکاوش را که داشت درونش را می کاوید به چهره ی مارال دوخت و پرسید:
    _ واقعا در مورد من اینطوری فکر می کنی مارال؟!
    _ مگر تو غیر از این فکر می کردی؟!
    _ عزیز خوب می داند چه چیز می تواند مرا در اینجا پای بند کند و نگذارد جلای وطن کنم.
    _ پس خودت هم بدنبال مانعی برای رفتنت می گردی.
    _ نمی دانم. تصمیم گرفتن برایم مشکل است. ابتدا برای ادامه ی تحصیل به تهران آمدم و حالا شوق به ادامه ی آن تا درجه ی دکترا آسوده ام نمی گذارد. راستش تا قبل از اینکه تو به تهران بیائی اصرار داشتم بروم، ولی از لحظه ای که آمده ای دچار تردید شده ام.
    _ بر تردیدت غلبه کن و برو. تو هدفی داری که باید برای رسیدن به آن تلاش کنی نگذار وجود من و هیچ کس دیگر پای اراده ات را سست کند.
    _ تو کس دیگری را دوست داری؟
    _ نه آیدین. من دختر بلند پرواز و ناآرامی هستم که در هیچ کجا آرام نمی گیرد و بر خلاف جیران و غزال که منتظر دق الباب سرنوشت هستند، خیال ندارم فعلا به هیچ دق البابی جواب مثبت بدهم.
    _ با بلند پروازی ات می خواهی چه کنی. کدام ستاره ی دور دست را نشان کرده ای که می خواهی به آن برسی؟
    _ درست نمی دانم. من ماجراجوئی را دوست دارم. قبول مأموریت حمل طلاهای پدرم به تهران هم نوعی از این ماجراجوئی بود. البته از تو چه پنهان در بین راه خیلی ترسیده بودم و چیزی نمانده بود از آمدنم پشیمان بشوم و قبل از حرکت قطار به خانه برگردم. من نمی توانم در یکجا آرام بگیرم. از وقتی به اینجا آمده ام، دلم به هوای اسب سواری در کوه و کمر دهات پدرم پر می کشد. وقتی آنجا هستم هوای کوچ به دور دستها را دارم.
    _ تو که دختر کوهستان هستی، پس چرا همراه خانواده ات به دهات نرفتی؟
    _ چون می خواستم شهامتم را امتحان کنم و به جای فرار به کوه و کمر، دل به دریا بزنم.
    _ حالا از آمدنت پشیمانی؟
    _ نه پشیمان نیستم. فقط فکر می کنم بعد از جواب ردی که به عمه جان داده ام، از من رنجیده، بهتر است تا عقده ی دلش را سرم خالی نکرده به زنجان برگردم.
    _ فعلا اوضاع مساعد سفر نیست. تو چه عروس او باشی و چه نباشی، خواهر زاده ی عزیزش هستی و قدمت روی چشم او و من جای دارد.
    به دیدگان پر مهرش نگریست تا شاید بتواند احساسش را نسبت به او محک بزند اما دل او خالی از عشق بود. ولی محبتش جای خاصی را در قلبش به خود اختصاص داده بود. از اینکه حاضر شده بود حتی آینده اش را فدای احساسش کند، دلش گرفت. در انتظار شنیدن پاسخ، هم لبانش داشت می لرزید و هم پره های بینی عقابی شکلش.
    مارال می دانست که آیدین تنها کسی است که به خاطر خودش به او پیشنهاد ازدواج می دهد، نه به خاطر ثروت بیکران پدرش. اطمینان داشت که پدر و مادرش هم از شنیدن چنین پیشنهادی خوشحال خواهند شد. به خاطر همین هم دلش می خواست زمانی آنرا بشنوند که مرغ از قفس پریده باشد و او مجبور نشود سخنان ملامت بارشان را برای پاسخ ردی که داده، بشنود.
    برای اینکه موضوع صحبت را عوض کند پرسید:
    _ چه موقع خیال داری بروی؟
    _ بستگی به پاسخ تو دارد.
    _ فراموش کن آیدین. هدفی که قصد رسیدن به آن را داری ارزشش بالاتر از این حرف هاست. شاید با یک دختر لبنانی برگردی.
    _ این حرفها را می زنی که دلم را به چه خوش کنی. من بدنبال دختر لبنانی نیستم.
    _ خوب مگر چه عیبی دارد.
    _ اگر هم بروم، خیال ندارم آنجا زن بگیرم و چند سال دیگر مجرد بر می گردم، قول می دهی منتظرم باشی؟
    با بی حوصلگی پاسخ داد:
    _ من نمی توانم هیچ قولی به تو بدهم. بهتر است برای آسودگی خیالت، دوباره همان حرفی را که به مادرت زده ام تکرار کنم، علاقه ی من به تو درست مانند علاقه ای است که به برادرم دارم. لازم نیست هیچ فرصتی برای فکر کردن به من بدهی، چون باز هم جوابم همین است.
    از اینکه تا به این حد پا به روی غرورش نهاده بود، احساس پشیمانی می کرد. دست از اصرار برداشت و مصمم روبرویش ایستاد و گفت:
    _ خیلی خوب مارال، حالا که تا به این حد نسبت به من بی تفاوتی، دیگر اصرار نمی کنم.
    رنگ قهوه ای چشمایش را حزنی که در نگاهش نمایان بود، تیره ساخت. با وجود اینکه مارال قصد شکستن دلش را نداشت، صدای شکستن آنرا در لحن کلامش شنید. از اینکه برای دلجویی اش، کاری از دستش بر نمی آمد، دست پاچه شد. نمی دانست چه عکس العملی باید نشان بدهد تا از رنج و اندوه او بکاهد. بلاتکلیف هر دو به هم نگریستند و آرزو کردند که ایکاش باز هم می توانستند همان صمیمیتی را که تا به آنروز در بینشان بود حفظ کنند. شاید اگر روسها چند ماه دیرتر به زنجان می رسیدند و مارال ناچار به این سفر نمی شد، آیدین بی آنکه فرصتی برای ابراز عواطف قلبی اش بیابد به سفر می رفت.
    برای رهایی از سکوت سنگینی که هر لحظه روابطشان را تیره تر می ساخت، مارال زبان به سخن گشود و گفت:
    _ خواهش می کنم از من نرنج. چون اگر بدانم رنجیده ای، بدون لحظه ای تردید چمدانم را بر می دارم و می روم.
    چطور ممکن بود از او نرجیده باشد همیشه در خیالش رویاهای ادامه تحصیل با رویای زندگی مشترک با مارال در هم می آمیخت، این فقط دلش نبود که شکسته بود، بلکه شیشه ی نازک امیدی که دنیای آرزوهایش در آن جای داشت، با شنیدن این پاسخ، شکست. چشمان سیاه مارال احساس درونی اش را در پشت مردمک دیدگانش پنهان ساخته بود. از فکر اینکه یکروز این دیدگان با عشق و آرزو به مرد دیگری خیره شود، قلب آیدین در میان پنجه ی آهنین رنج مچاله شد. ناله ای را که شدت درد، از درونش بر می خاست در سینه خفه کرد و با صدائی که می کوشید که آرام باشد گفت:
    _ نه مارال، نرو، این من هستم که باید بروم. شاید بهتر باشد هر چه زودتر مقدمات سفرم را فراهم کنم. قول بده بعد از رفتنم، مدتی پیش مادرم بمانی.
    لابد می دانی که تحمل دوری ام چقدر برایش مشکل است. و مسلما نیاز به دلداری تو خواهد داشت.
    نفس حبس شده در سینه اش را به راحتی آزاد ساخت و گفت:
    _ این یکی را به تو قول می دهم و روی قولم می مانم.
    _ ایکاش آن یکی را هم قول می دادی و روی قولت می ماندی.
    _ آن یکی را فراموش کن آیدین.
    _ مگر احساسم می گذارد که فراموشش کنم.
    _ باید فراموشش کنی، چون چاره ی دیگری نداری.

    فصل 4

    برای اولین بار در منزل عمه اش احساس غریبی می کرد. به محض دراز کشیدن در رختخوابی که عمه اش در اتاق آلما برای او پهن کرده بود، بی اختیار به نظرش رسید که با آمدن به تهران آرامش زندگی آنها را به هم زده است.
    این اولین بار بود که چنین تصوری را داشت. و گرنه چه در زمان اقامت آنها در زنجان و چه بعد از مهاجرتش به تهران، همیشه کلمه ی خانه ی عمه جان را با لذت تلفظ می کرد و بیشتر اوقاتش را در منزل آنها می گذراند. حتی هر وقت حمام محله را برای خانواده اشان قرق می کردند، ترجیح می داد به جای همراهی با مادر و خواهرهایش، با عمه و دختر عمه هایش که یکی از آن دو یک سال از او بزرگتر و آن دیگری یکسال کوچکتر بود، به حمام برود.
    وقتی آنها آهنگ رفتن به تهران را سر کردند، بیشتر از آنکه خودشان از این رفتن دلتنگ باشند، مارال از رفتن آنان دلتنگ و اندوهگین شد. با همه ی دلبستگی، اکنون در همان لحاف و تشکی که قبلا بارها در میان آن خوابیده بود، احساس بیگانگی می کرد و میل به خواب نداشت. پلک چشمانش را به روی هم فشرد تا شاید با خوابیدن افکار مزاحم را از خود دور کند و آرامش گذشته را باز یابد. حاج یونس به خانه بازگشته بود مانند گذشته از شنیدن صدای حاج یونس شاد نشد.
    از فکر اینکه شاید او هم از جواب ردی که به پسرش داده آگاه است احساس شرم کرد و از روبرو شدن با او دچار خاطری پریشان شد.
    به درستی نمی دانست چه موقع به خواب رفت و چه موقع صدای آلما به گوشش رسید که چون همیشه با اشتیاق صدایش می کرد:
    _ مارال، خوابی یا بیدار؟
    در رختخواب نیم خیز شد و برای یک لحظه آنچه را روی داده بود از یاد برد و با شور شوق آشکاری فریاد کشید:
    _ آلما.
    دستهایشان به دور گردن هم حلقه شد و چون همیشه به شادی و هلهله پرداختند.
    اما شادی گذران در کنار اندوه زندگی اش فرصت نشستن را نیافت.
    آلما با زیرکی متوجه ی تغییر حالت او شد و پرسید:
    _ چی شده مارال، چرا پکری؟
    بعد از کمی مکث پاسخ داد:
    _ هیچ فقط خسته ام. روز سختی را گذرانده ام. به زحمت خوابم برد. نمی دانم خبر داری که با چه زحمتی خودم را به تهران رسانده ام.
    _ عزیز جریان را برایم تعریف کرد. تو بوی باغها و سبزه زارهای شهرمان را می دهی، به محض این که وارد خانه شدم بویش را استشمام کردم.
    پس او خبر داشت. لابد از آنچه هم که بین او و برادرش گذشته، مطلع شده است. نگاهش به چهره اش، چون علامت سوالی بود که در مقابل یک جمله پرسشی نهاده باشند. آلما به آسانی متوجه ی این علامت سوال شد و مفهوم نگاهش را درک کرد و گفت:
    _ انتظار داشتم این بار هم با آمدنت، شادی را به خانه ی ما بیاوری. ولی به محض بازگشت به خانه متوجه دگرگونی حال اطرافیانم شدم.
    _ بای همین است که از آمدنم پشیمانم. ای کاش نمی آمدم.
    _ چرا فکر می کنی که نباید می آمدی. خودت می دانی که ما چقدر دوستت داریم. در این شهر غربت وجود تو درست مانند نوری در تاریکی می درخشد. بگذار با شمع وجودت خانه ی تاریکمان نورانی شود. ما در اینجا خیلی احساس تنهایی می کنیم از آن دور هم جمع شدنها و گشت و گذارها در اینجا اصلا خبری نیست. اگر آیدا بفهمد که آمده ای، حتما خیلی خوشحال خواهد شد. دادا1 را وادار کردند زودتر برود به او خبر بدهد.
    _ پس آیدین به دنبال آیدا رفته؟ چقدر خوب، دلم برایتان خیلی تنگ شده بود.
    _ بلند شو آبی به سر و صورتت بزن. بیا بیرون پدرم مشتاق دیدنت است. فقط نمی دانم چرا دادا این قدر بی حوصله است. از لحظه ای که به خانه برگشتم، حتی یک کلمه هم با من حرف نزده. چیزی به او گفته ای مارال؟
    _ من چیزی به او نگفته ام فقط جواب سوالش را دادم. فکر می کنی کار خوبی نکردم؟ انتظار داشتی بگذارم به امید واهی دلخوش باشد. ما با هم بزرگ شده ایم. با شادیهایی که دیگر هیچ وقت باز نمی گردد. آن شادیها درست مانند آب روانی که بعد از رسیدن به پشت سد از حرکت باز می ایستد، به پشت سد رسیده اند و دیگر راه پیشروی ندارند.
    _ بیا آن سد را بشکنیم مارال و بگذاریم باز هم شادیها بدون هیچ مانعی مسیرشان را طی کنند.
    _ دستهای من و تو قدرت شکستن آن را ندارند. اگر هر سدی را می شد به آسانی شکست، دیگر هیچ وقت مانعی بر سر راه زندگی سبز نمی شد.
    1_ دادا در زبان ترکی مخفف داداش است.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 34 تا 37

    -من تو را خیلی خوب می شناسم.آن موقع ها هم که بچه بودیم برای تفریح به باغ می رفتیم من و آیدا و غزال و جیران سیب های آویزان شاخه هایی را که در دسترس بود می کندیم و تا با این خیال که سیب هاب بالای درخت رسیده تر وخوش خوراک تر است به هوای کندنشان از درخت بالا می رفتی.آنچه تو می خواستی با آنچه ما می خوایتیم تفاوتی نداشت فقط چون با زحمت به دست آمده بود ،به نظرت گوارا تر می آمد و بیش تر به دهانت مزه می کرد تو آنچه را که آسان به دیت بیاید نمی خواهی.
    -منتظر چه هستی آلما.منتظرآن شاخۀ بلندی که قصد رسیدن به آن را دارم بشکند و نقش زمین شوم.تو از افتادنم لذت می بری؟
    -من آرزوی افتادنت را ندارم .ولی دلم هم نمی خواهد بردارم به زمین بخورد.
    -او دارد برای بالا رفتن تلاش می کند نه برای پایین آمدن بگذا بالا رفتن را ادامه دهد و با احساساتتان زمینش نزنید من تا وقتی ندانم چه می خواهم،هیچ چیزی نمی خواهم.
    -بر خلاف تصورت که می خواهی وانمود کنیاز جواب ردی که شنیده،دل شکسته نشد،مطمئن هستم که دل او سخت شکسته است.
    مارال با دیدن اشکی که در گوشۀ چشم آلما ظاهر شده بود به شدت ناراحت شد و پرسید:
    -چرا گریه می کنی آلما؟مگه چه شده است؟
    -فکر نمی کردم اینقدر سخت دل باشی.حالا می فهمم چرا دادا تا به آن حد پکر و بی حوصله بود.مطمئنم که تو دلش را شکسته ایخودت می دانی ما زنجیر واربه هم پیوستهایم من طاقت تحمل ناراحتی او را ندارم.
    -چرا موضوع را اینقدر بزرگ می کنی با این عکس العملی که تو نشان می ده،خدا می داند که عکس العمل مادرت چه خواهد بود.لعنت به روس ها.ای کاش زودتر گورشان را گم می کردند و می رفتند.
    -این مساله چه ربطی به روس ها دارد؟
    -خوب اگر شهرمان مورد تجاوز آنها قرار نمی گرفت،الآن من اینجا نبودم.
    -پس معلوم است که خبری نداری قبل از این حمله،عزیز داشت مقدمات سفر به زنجان را فراهم می کرد.
    -پس باید ممنون روس ها باشم،چون اگر ریش و قیچی به دست پدرم شاید حتی بدون مشورت منو پرسیدن نظرم با روی باز از این وصلت استقبال می کردو خواهر و بردادر می دوختند و می بریدند.
    -طوری حرف می زنی انگار دادا آیدین عیب و ایرادی دارد.
    -نه آما او عیب و ایرادی ندارد،من عیب دارم که نمی توانم با همۀ محبت هایش او را بپذیرم.
    -فکر نکن از روی بدجنسی این حرف را می زنم ولی در این قضیه این تویی که ضرر می کنینه دادا
    -خودم هم این را می دانم .پدرت هم از این موضوع با خبر است؟
    -فکر نمی کنم مادرم قصد داشته باشد فعلاً چیزی به او بگوید،حتی شاید این را هم نداند که مادرم چه آرزوهائی برای تو و آیدن در سر دارد.
    -چه آرزوهائی بر سر داشت؟فکر نمی کنم دیگر این آرزو ها را به سر داشته باشد.
    -بلند شو برو از دلش در بیاور،نی دانی چه قدر دلش گرفته بود.
    -البته که می روم.قربان عمه جان خودم.
    عشرت در آشپزخانه به ظاهر مشغول کوبیدن مواد لازم برای پختن کوفته در درون هائن بود و در اصل داشت ضربات دستۀ هاون را به روی دل پر دردش می کوبید. مارال دستانش را از پشت به دور گردنش آویخت وگفت:
    -فدایتان شوم عمه جان .دارید چه کار می کنید؟
    بدون اینکه سر بلند کند پاسخ داد:
    -دارم برایت کوفته برنجی درست می کنم.یادم نرفته که چقدر این غذا را دوست داشتی.
    -مزه اش هنوز زیر دندانم است.دستتان درد نکند.پس عمو یونس کجاست؟
    -رفته به خاطر آمدنت شیرینی بخرد.الان پیدایش می شود.
    هر کدام از طریقی می خواستند محبتشان را به او نشان بدهند.مارال خود را لایق این همه محبت نمی دانست. رو به روی عمه اش زانو زد،نشست و گفت:
    -بگذاید کمکتان کنم.
    -لازم نیست دخترم.حتی اگر عروسم هم می شدی،نمی گذاشتم دست به سیاه و سفید بزنی.
    -قرار شد که دیگر راجع به این مسئله صحبت نکنیم.موقع آمدن وقتی به نزدیک خانه اتان رسیدم،دلم از شادی غنج می زد و فکر می کردم روز های خوش گذشته دارد باز می گرددو حالا شما دارید نا امیدم می کنید عمه جان.
    -ببین چه کسی دارد از نا امیدی حرف می زند.
    -لحن صدایتان نشان می دهد خیلی از من رنجیده اید.اگر به آیدین قول نمی دادم که تا رفتن او پیش شما بمانم همین الان بلند می شدم و می رفتم.
    چیزی نمانده بئد که دسته هاون را بر روی انگشتش بکوبد.فریاد زنان پرسید:
    -مگر او تصمیم به رفتن گرفته است؟
    -خودتان می دانید از مدت ها پیش این تصمیم را داشته.
    -امیدوار بودم به خاطر تو نروود و بماند.من تحمل رفتنش را ندارم.کاری بکن که منصرف شود.
    دستۀ هاون را از او گرفت،تا مبادا آن را به روی دستش فرود آورد و دستش را بر لب نزدیک کرد و بر آن بوسه زد و گفت:
    -این کار از من ساخته نیست .مرا ببخشید عمه جان.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحات 38 تا 41

    فصل 5

    مدت ها پس از اینکه اسبهای خسته درشکه، دختر چشم سیاهی را که معلوم نبود چه مأموریتی به عهده دارد، از دید یاشار پنهان ساختند، او هنوز داشت به مسیری که از آن عبور کرده بودند می نگریست. نگاه پر سوالش که در تمام طول سفر انتظار پاسخ را می کشید، بی جواب ماند و اکنون بدون اینکه نام و نشانی از خود به جای نهاده باشد، رفته بود. به دنبال محل مناسبی گشت تا لباس فرمش را به تن کند و به پادگان باز گردد.
    نیمی از دوران خدمت سربازی یاشار در تبریز و نیم دیگر در تهران گذشته بود.
    بنابراین وقتی از طرف ارتش برای انجام خدمات یک ماهه تعلیماتی که معمول آن زمان بود، احضار شد، می توانست به هر یک از دو شهر که می خواست خود را معرفی کند. با وجود این که خود بیشتر علاقه داشت برای تجدید خاطرات دوران سربازی اش به تبریز برود، با توجه به جو حاکم و شایعاتی که در مورد حمله متفقین به آذربایجان می شنید، به توصیه یکی از دوستان تصمیم به استخاره گرفت و برای انجام این کار، با لباس افسری به مسجد آشیخ هادی نزد شیخی که شهرت خوبی در این کار داشت، رفت و به صف مراجعه کنندگان پیوست. صف طولانی بود که بین آنها چند خارجی نیز به چشم می خورد. با مشاهده کثرت مراجعین از استخاره پشیمان شد و قصد مراجعت داشت که شنید، شیخ می گوید:
    " آن افسر بیاید " به اطراف خود نگاه کرد و چون به غیر از خود افسر دیگری را در جمع ندید، با تعجب از اینکه او چطور فهمید که یاشار از مراجعه پشیمان است، پیش رفت و بعد از نیت منتظر استخاره ایستاد. شیخ قرآن را باز کرد و پس از مطالعه گفت: عازم محلی در خارج از تهران هستی. اگر با توپ و تفنگ و مأمور تو را وادار به این کار کنند، نرو.
    جوابش را گرفته بود. اسکناسی در پیشخوان شیخ نهاد و بیرون امد. با این جواب از رفتن به تبریز منصرف شد و خود را به هنگ مهندسی لشگر یک تهران معرفی کرد.
    هنگ مهندسی برای الحاق به جبهه تهران به امیر آباد منتقل شد.
    یاشار مدت یکماه خدمت تعلیماتی را در هنگ گذراند و انتظار داشت در مرداد ماه مرخص شود. ولی با اخباری که می رسید و تهدید ایران از طرف متفقین، ارتش در حال آماده باش بود و افسران یکماهه تعلیماتی موظف شدند مرداد ماه را هم در خدمت باقی بمانند.
    در اولین روز آغاز ماه شهریور یاشار با شنیدن خبر بیماری پدرش به زحمت توانست یک مرخصی چند روزه بگیرد و به زنجان برود. اکنون به محض بازگشت به تهران و جدا شدن از مارال در ایستگاه راه آهن، برای رفتن به امیر آباد و معرفی خود به فرمانده هنگ، سوار درشکه شد. ماجرای برخورد در قطار با دختری که با وجود کشف حجاب، آن طور سفت و سخت چهره خود را پشت چادر مخفی ساخته بود، باعث سردرگمی افکارش می شد. چکمه ای که در موقع تعویض لباس در دستشوئی ایستگاه راه آهن به پا کرده بود، پایش را می زد و بیشتر اعصابش را متشنج می ساخت. به محض رسیدن به اتاق فرمانده برگ مأموریت را روی میز نهاد و خبردار ایستاد.
    فرمانده که مرد بد اخم و ترش روئی بود، سر بلند کرد و با لحنی تند پرسید:
    - تو کی هستی؟
    - افسر وظیفه یاشار شکوری.
    به برانداز کردنش پرداخت و دوباره پرسید:
    - کجا رفته بودی؟
    - مرخصی بودم جناب سرهنگ.
    عینک ذره بینی را به روی چشم گذاشت و به مطالعه برگه مأموریت پرداخت و در حالیکه مشغول جستجو برای یافتن آن در میان اوراقش بود، گفت:
    - لابد می دانی وظیفه ات چیست. بیا این امریه را بگیر و زودتر برای تحویل گرفتن کامیونها به قسمت نقلیه ارتش برو و هنگ سوار را همراهی کن.
    - چشم قربان.
    بدون معطلی به راه افتاد و به نقلیه ارتش در خیابان ری رفت و امریه لشگر را به سرپرست مربوطه ارئه داد. مأمور نگاهی گذرا به ورقه افکند و بلافاصله دو گروهبان را صدا زد و دستور لازم را صادر کرد.
    انتظار داشت کامیونهای مورد نظر را از پارکینگ خارج و با راننده تحویلش دهند. ولی به جای این کار آن دو نفر در خارج از ساختمان و در پیاده روی خیابان ری ایستادند و به محض مشاهده کامیونی که داشت نزدیک می شد، یکی از آندو با مهارت خاصی به داخل پرید و از پشت سقف کابین راننده سر خورد و او را مجبور به توقف و ارائه گواهی نامه نمود.
    به این ترتیب اولین کامیون مصادره و در اختیار آنها قرار گرفت. در همین فاصله گروهبان گرجی هم موفق به مصادره دومین کامیون شد. سپس به همراه راننده ها به داخل ساختمان بازگشتند. فرمانده نقلیه ضمن مذاکره با رانندگان، آنها را متقاعد ساخت که چند روزی وسیله نقلیه شان را در اختیار ارتش قرار دهند.
    بعد از آن نوبت بنزین گیری بود. آنموقع قیمت هر لیتر بنزین پنج ریال بود.
    موقعی که در پمپ بنزین دانشگاه به جایگاه مراجعه کردند، متصدی پمپ حاضر به تحویل سوخت نشد و گفت:
    - باید از وزارت دارائی حواله بیاورید.
    یاشار سماجت کرد و گفت:
    - آخر این کامیون ها در اختیار ارتش است و ما مأموریت جنگی داریم.
    شانه هایش را با بی اعتنایی بالا انداخت و سرش را به علامت یأس تکان داد و گفت:
    - فرقی نمی کند. در هر صورت حواله لازم است. من مأمورم و معذور.
    احساس کرد جر و بحث با او بی فایده است و می بایست از راه دیگری وارد شود. ناگهان چشمش به جوان تازه به دوران رسیده ای که درون اتومبیل آخرین سیستمس نشسته و با ارائه حواله مشغول بنزین گیری بود، افتاد و بلافاصله فکری به خاطرش رسید و دو گروهبان را که بلاتکلیف در کنار کامیونها منتظر صدور دستورش ایستاده بودند، مأمور ساخت که پس از خروج آن اتومبیل از جایگاه، جلویش را بگیرند و با شلنگی که داخل کامیون بود، باک بنزینش را خالی کنند.
    آنها بلافاصله مأموریت را انجام دادند و شروع به کشیدن بنزین از اتومبیل توقیف شده و انتقال آن به وسیله نقلیه خودشان کردند. این کار چندین بار تا پر شدن کامل هر دو کامیون، با توقیف اتومبیلهائی که حواله در اختیار داشتند تکرار شد.
    برای یاشار هضم این نکته آسان نبود که چطور در زمان جنگ به وسایل


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحات 42 تا 43

    ارتشی بنزین نمی دادند و در عوض جوان های پولدار با ارئه حواله به راحتی موفق به گرفتن آن می شدند.
    وقت به سرعت می گذشت و فرمانده لشگر انتظارش را میکشید.
    به درستی نمی دا نست مامور یتی که قرار است عهده دار انجامش شود چیست.به محض رسیدن به لشگر وارائه برگ مامو ریت توسط فرمانده احضار شد.
    خستگی سفر طولانی و ماجرای توقیف کامیون ومشکلات سوخت گیری به اندازه کافی او را از پا افکنده بود وارزو می کرد راحتش بگذارند.
    فرمانده که چون او خسته ومنتظر صدور دستور وترک محل خدمت بود به محض دیدنش فریاد کشید :
    - قرار بود نیم ساعت پیش اینجا باشی چرا دیر کردی.
    - سوخت گیری بدون حواله کار آسانی نبود.
    - لابد می دانی مأموریت چیست؟
    - هنوز نه قربان
    - همین الان دستور می دهم یک دسته 30 نفری سرباز تحویلت بدهند باید با آنها به اتفاق گروهبان گرجی و سلیمی به کرج بروی و پل آنجا را با دینامیت آماده ی انفجار کنی بعد از اینکه کارها طبق دستور انجام شد. فردا ساعت هشت صبح برای دریافت اجازه ی انفجار با ستاد تماس بگیر.
    - اطاعت قربان.
    تحویل وسایل انفجار چند ساعتی طول کشید و حدود نیمه شب بود که به نزدیک پل کرج که آنروزها تنها پل ارتباطی تهران - کرج بود و هنوز هم پا بر جاست رسیدند. یاشار به هر دو طرف نگاه کرد. محل مناسبی برای کار گذاری وسایل انفجار نیافت بالاخره دو انبار در دو پایه اصلی پل نظرش را جلب کرد. بعد از اینکه به دستور او سربازها قفل انبارها را شکستند و به درون رفتند متوجه شدند که آنجا محل نگهداری چلیک های شراب اشت که گویا در اجاره ی یک ارمنی بوده استو
    چاره ای به غیر از سرازیر کردن آن چلیک ها به رودخانه نبود.
    پس از تخلیه آن دو محل ، مواد انفجاری را در داخلش نهادند و بعد از سیم کشی لازم مدخل آن را آجرچینی کردند و چند کیلومتر دورتر از پل به سمت تهران کلید انفجار را قرار دادند. فقط با یک فشار به راحتی می توانستند پل را به هوا بفرستند. در طرفین پل عده ای از سربازها را به مرابت گماشت ، تا رفت و آمدی در خط کرج ، تهران برقرار نباشد سپس به دنبال گوشه ی دنجی برای استراحت گشت. همراهان او هم خسته و نیاز به استراحت داشتند. چیزی به ساعت 8 نمانده بود و چاره ای به غیر از اینکه به پاسگاه ژاندارمری کرج برود و از آنجا با لشگر یک با غشاه تماس بگیرد نداشت.
    با وجود اعتراض مأمور پاسگاه حدود یک ساعت به انتظار برقراری تماس ، تلفن را در اختیار داشت. ولی هیچ کس گوشی رو بر نمی داشت. دلش از گرسنگی مالش می رفت. به یادش نمی آمد روز قبل چیزی خورده باشد
    حالا که تلفن جواب نمی داد دلیلی نداشت وقتش را بی خودی در آنجا تلف کند. ناچار برای تهیه مواد غذایی و رفع گرسنگی از پاسگاه بیرون آمد و داخل صف انفرادی که در جلوی دکان نانوایی در انتظار نوبت ایستاده بودند شد
    وقت و حوصله ی ایستادن در صف را نداشت. به طرف پسربچه ای که چیزی نمانده بود به پیشخوان نانوائی برسد ، رفت و اسکناسی را که در دست دشت به او داد و گفت :
    - ممکن است یک نان هم برای من بگیرید؟
    پسربچه به لباس فرمی که او به تن داشت نگریست و سری به اطاعت تکان


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 44 تا 47

    داد و گفت:
    -اشکالی ندارد.
    چند لحظه بعد نان داغ و برشتهای که در دست داشت با لذت خورد و دوباره به فکر برقراری تماس با تهران افتاد.این بار سماجت کرد و برای مدت طولانی گوشی تلفن را به زمین نگذشت.
    بالاخره تماس برقرار شد و صدای خشن و پر طنینی که از آن سوی سیم میرسید،به انتظارش پایان بخشید.تمام آن شب را بیدار مانده بود تا به موقع ماموریتش را انجام دهد.ولی در آن سوی سیم معلم نبود چه حوادثی در جریان بود که هیچ کس توجهی به انجامش نداشت.
    کوشید تا خشمی را که سر تا پایش را فرا گرفته بود مهار کند و گوش به فرمان باشد.برای اینکه صدایش را به گوش او برساند فریاد کشید:
    -من در کنار پول کرج منتظر صدور دستور برای انجام مأموریتم هستم.
    -خدا پدرت را بیامرزد،وسایل انفجار را جمع کن و به تهران برگرد.
    با تعجب پرسید:-آخه چرا؟پس مأموریتی که به عهدهام گذشته شده است چی؟
    -اوضاع تغییر کرده،روسها دیگر به تهران نمیآیاند.
    -روسها به تهران نمیآیند.
    لحن صدایش نشانگر آن بود که از نیامدن روسها به تهران چندان راضی نیست.عرقی را که به روی پیشانی ش نشسته بود با آستین لباس فرمش پاک کرد و ادامه داد:
    -یعنی باید همه ی آنچه را که به زحمت جاسازی کردیم جمع کنیم و به تهران برگردیم؟
    -خوب چه اشکالی دارد.یعنی از اینکه ٔپل را سالم میگذاری،ناراحتی؟
    کوشید تا خونسردی خود را به دست بیاورد و پاسخ داد:
    -نه ناراحت نیستم،بلکه خیلی هم خوشحالم که روسها نمیاند.ولی آخر این همه زحمت برای هیچ.همه ی زحماتش هدر رفته بود.گوشی تلفن را زمین نهاد و در حالی که از خستگی قدرت ایستادن نداشت،سربازان خسته تر از خود را مأمور جمع آوری نمود و بر شانس خود لعنت فرستاد و از مأموریت بی سرانجامی که بر عهده ی او نهاده بودند احساس نفرت کرد.
    پای تاول زده ش درون چکمه ی تنگی که از ظهر روز قبل به پاا داشت،به شدت درد میکرد و همانجا کنار ٔپل روی زمین نشست و به زحمت کوشید تا آن چکمه ی لعنتی را که سخت به پایش چسبیده بود رو بیرون بیاورد.
    تلاش برای رها ساختن پاهای دردناکش بی فایده بود.دردی را که میکشید او را هر لحظه بی حوصله تر و بی تاب تر میساخت.در میان وسایلی که به همراه داشت به دنبال قیچی گشت و بالاخره با حالت عصبی چکمه را با قیچی شکافت و پاها را از آن درد جانکاه رهانید و آرام گرفت.
    در آن لحظه به این نمیاندیشید که با پاهای برهنه و بدون چکمه ی سربازی چطور خواهد توانست خود را به پایگاه برساند.آنچه که برایش اهمیت داشت این بود که دیگر احساس درد نمیکرد.اکنون که پاهایش خلاص شده بودند،پلک چشمهایش را به زحمت میتوانست باز نگاه دارد.ایکاش میتوانست جایی برای استراحت بیاید.سرش را بر روی چکمه ش نهاد و همانجا در کنار ٔپل به خواب رفت.
    موقعی که سربازان جمع آوری وسایل را به پایان رساندند،به زحمت توانستند بیدارش کنند و آماده ی حرکت شوند.
    یاشار در کنار گروهبان گرجی که رانندگی یکی از دو کامیون را به عهده داشت،نشست.پاهای برهنه ش را بالا گرفت و آنرا به قسمت جلوی اتومبیل
    فشرد و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و به محض حرکت دوباره به خواب رفت.خواب سانگینی که کاملا او را از دنیای خارج بی خبر میساخت.دیگر اصلا کنجکاو نبود که بداند جریان چه بوده و چرا این مأموریت بی سرانجام رها شده است.
    از سربازانی که در قسمت بار نشسته بودند هیچ صدائی شنیده نمیشد و اینطور به نظر میرسید که آنها هم نتوانستند در مقابل لشگر خواب مقاومت کنند.
    گروهبان گرجی برای اینکه دیدگان خسته ش را باز نگاه دارد،مرتب آب قمقمهای را که در کنارش بود،به صورت خود میزد.به نزدیک قلعه ی حسن خان که رسیدند،او هم چون دیگران به خواب رفته بود.به محض اینکه کامیون از جاده منحرف شد و در سراشیبی تندی که در مقابل داشت به حرکت ادامه داد.از خواب پرّید و چشمهایش را با وحشت از هم گشود و بیهوده تا قبل از برخورد آن با اسب تنومندی که سر راهش قرار گرفته بود،آنرا متوقف سازد.
    صدای مهیب برخورد شدید آن با اسب و مشاهده ی لاشه ی نیمه جان آن حیوان که نیمی از تنه ش سقف کامیون و نیمی دیگر شیشه ی جلوی راننده را در زیر بدنش میفشرد،با طنین فریاد یاشار که در موقع پرتاب به جلو،به شدت صدمه دیده بود و صدای سر و صدای سربازان دیگر که در قسمت بار ماشین به روی هم میغلتیدن،در هم آمیخت و ناله ی کوتاهی که از سینه ی گروهبان گرجی بیرون جست،قبل از شنیده شدن خفه شد.
    ****

    فصل 6

    آیدا نفس زنان و عرق ریزان از راه رسید.در صورت باد کرده ش اثری از ظرافت چهره و بینی سر بالایش نبود و اندام ظریفش را پردهای از گوشت پوشانده بود و در
    اثر ورم پاهایش به زحمت قدم بر میداشت.برق نگاه چشمان قهوهًای رنگش و شور و شوقی که در صدایش بود،شادی ش را از دیدن مارال آشکار میکرد.
    چندین بار پی در پی نام مارال را با صدای بلند تکرار کرد و سپس دست به دور گردنش آویخت و گفت:
    -خوش امدی.
    عشرت با عجله به آشپزخانه رفت تا برای دختر پاا به ماهش شرب سکنجبین درست کند.مارال با دقت سر تا پای دختر عمه ش را برانداز کرد و فریاد کشید:
    خدای من آیدا مگر میخواهی چند قولو بزاییی.
    -وای نگو خدا نکند بیشتر از یکی باشد.بهتر است برویم اتاق الما تا سر و صدایمان مزاحم عزیز و آقا جان نباشد.خیال دارم امشب را پیش شما بمانم.
    -تا وقتی که بارت را زمین نگذشته ای،هر کاری دلت میخواهد بکن.چون بعد از آن دیگر همه ی وقتت مال او خواهد بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحات 48 تا 67 ...

    داخل اتاق آلما شدند و در را پشت سر بستند. آیدا در کنار پشتی که گوشۀ اتاق نهاده بودند نشست و بدن سنگین اش را به آن تکیه داد و گفت:
    - چه به موقع آمدی مارال. لابد عزیز از دیدنت خیلی خوشحال شد. چون بعید می دانم با وجود تو، دیگر دادا قصد سفر به خارج را داشته باشد.
    چین بر ابرو افکند و گفت:
    - چرا همۀ شما فکر می کنید من ترمز برادرتان هستم.
    - منظورت چیست؟
    - من منظوری ندارم. فقط دلم می خواهد بدانم چرا همه اینطور فکر می کنند.
    - مگر خیال شوهر کردن را نداری دختر؟
    - نه فعلاً اصلاً این خیال را ندارم.
    - هنوز هم همانطور بلند پروازی؟
    - هنوز و همیشه. دلم می خواهد شاخه درختی را که می شود با آن به اوج رسید پیدا کنم.
    - مواظب باش آن شاخه آنقدر نازک نباشد که موقع بالا رفتن از آن بشکند و نقش زمینت کند. احساست را به آیدین هم گفته ای. او می داند؟
    - بله می داند. ما با هم حرفهایمان را زده ایم. برادرت تصمیم دارد به تحصیلاتش ادامه بدهد. تو و آلما باید مادرتان را برای این جدائی آماده کنید.
    - عزیز از غصه دق خواهد کرد. تو اشتباه می کنی مارال. فکر نمی کنم هیچ وقت بتوانی مردی را پیدا کنی که مثل آیدین با احساس پاک به تو دلبسته باشد.
    - فعلاً خیال ندارم به دنبال کسی بگردم که می خواهی از پیدا کردنش ناامیدم کنی خواهرهای بزرگترم هنوز شوهر نکرده اند. موقعی که سجاد به تو پیشنهاد ازدواج داد چه حالی داشتی؟
    - خیلی خوشحال شدم، چون همیشه می ترسیدم در این شهر غربت که هیچ آشنا و فامیلی نداریم، بی شوهر بمانم.
    - پس چرا من از شنیدن پیشنهاد ازدواج آیدین، هیچ احساسی نداشتم. از این که زن او شدی پشیمان نیستی؟
    - چرا پشیمان باشم. سجاد مرد خوبی است و من در زندگی با او هیچ کمبودی را احساس نمی کنم.
    - خوش به حالت. دختر قانعی هستی.
    - تو دیوانه ای مارال، چون به دنبال آسایش و راحتی در زندگی نیستی و به دنبال دردسر می گردی. وگرنه اگر زن دادا آیدین می شدی، تو هم می توانستی همان احساس آسودگی و آرامشی را که من دارم داشته باشی.
    - منظورت این است چون نمی خواهم زن برادرت بشوم، دیوانه هستم؟
    آیدا سر بلند کرد و با دیدن آیدین که تازه داخل اتاق شده بود و گوش به سخنان مارال داشت، دست پاچه شد و گفت:
    - خیلی وقت است من و مارال همدیگر را ندیده ایم و آنقدر حرف برای گفتن داریم که نمی دانم از کجا شروع کنم.
    آیدین با خونسردی گفت:
    از هر کجا می خواهی شروع کنی، بکن. ولی دیگر راجع بماندن من حرفی نزن.
    سپس رو به مارال کرد و گفت:
    - عزیز صدایت می کند. می خواهد تو و آلما در چیدن سفرۀ شام کمکش کنید.
    موقعی که مارال از اتاق بیرون رفت و تنها شدند. آیدین در کنار خواهرش نشست و گفت:
    - من تصمیمم را گرفته ام آیدا. خیال دارم همین فردا صبح مقدمات سفرم را فراهم کنم. تو که می دانی خیلی وقت است آمادۀ سفرم. فقط به خاطر عزیز بود که این دست، آن دست می کردم. ولی حالا چون مارال اینجاست، او هم زیاد رنج دوری ام را احساس نخواهد کرد. تو و آلما هم باید کمکش کنید که زیاد تنها نماند.
    آه سردش را در میان جمله اش پنهان کرد و پرسید:
    - واقعاً خیال داری بروی دادا؟
    - چرا تعجب می کنی. تو که می دانی این تصمیم تازه ای نیست و خیلی وقت است پاسپورتم را گرفته ام. راستش اگر به خاطر عزیز نبود، چند ماه پیش خیال داشتم بروم.
    آیدا بی اختیار پرسید:
    - فقط به خاطر عزیز، یا دلیل دیگری هم داشت.
    - هر دلیلی بود، دیگر وجود ندارد. حرفش را هم نزن. این دختر سر به هواست و نمی خواهد زن من بشود. بی خود اصرار نکن آیدا.
    - احمق است. عقلش نمی رسد. نمی تواند راه را از چاه تشخیص بدهد. وگرنه خیلی دلش بخواهد زن تو بشود. چه کسی بهتر از تو گیرش می آید.
    چهرۀ رنگ پریدۀ خواهرش باعث نگرانی اش شد و پرسید:
    - تو حالت خوب است؟ به نظر می رسد که رنگت پریده است.
    - چیز مهمی نیست. نگران نباش. حرفهای مارال را به دل نگیر تو از هر جهت به او برتری داری.
    نالۀ جراحت قلبش را ناشنیده گرفت و گفت:
    - نترس غرورم جریحه دار نشده. راستش را بخواهی دیگر اصلاً به فکرش هم نیستم. بیا برویم سر سفره.
    دستش را به روی شکمش نهاد، تا از حرکت موجودی که در بطنش آرمیده بود، اطمینان حاصل کند. احساس خشم نسبت به دختری که باعث شکستن دل برادرش شده بود. وجودش را در برگرفت. دردی که در کمرش تیر می کشید امانش را برید.
    موقعی که مارال به بالینش رسید، او داشت به شدت درد می کشید و در پاسخ سووال او که می گفت:
    - مگر نمی خواهی با ما شام بخوری؟ بلند شو، همه منتظرتان هستند. ناله کنان پاسخ داد:
    فعلاً حالم زیاد خوب نیست. شما شامتان را بخورید. من میل ندارم.
    - پس این بچه چه موقع خیال دارد به دنیا بیاید و خلاصت کند.
    - فکر می کنم به زودی. حتی شاید زودتر از آنکه منتظرش هستیم. درد کمر امانم را بریده است.
    - راست می گوئی! از کی؟
    - از همین چند دقیقه پیش شروع شده است.
    - جای مادام هاسمیک خالی. اگر نصف شب دردت بگیرد. من یکی اصلاً از مامائی سر رشته ندارم.
    مادام هاسمیک مامائی بود که نوزادهای خانوادۀ آنها را در منزل خودشان به دنیا آورده بود. آیدا تنها دختر این فامیل بود که در شهر غربت و بدون حضور قابلۀ خانوادگی شان ناچار بود در بیمارستانی که به تازگی در نزدیکی منزلشان تأسیس شده، وضع حمل کند.
    آن شب تازه به خواب رفته بودند که آیدا از درد بی تاب شد و در رختخواب نشست و ساعتی بعد موقعی که فریادش باعث بیداری سایر افراد خانواده شد، با عجله او را روانه بیمارستان کردند.

    * * * * *

    فصل 7

    بیمارستان کوچکی که یاشار در آن بستری شد، ساختمان نوساز دو طبقه ای بود که در هر طبقه اش بیست اتاق روبروی هم قرار داشت و برخلاف بیمارستانهای کنونی که هر طبقه آن اختصاص به بخش خاصی دارد. کلیه بیماران با امراض گوناگون، از کوچک و بزرگ در یک طبقه ی واحد بستری می شدند.
    به محض اینکه یاشار دیدگانش را گشود و هوشیاری خود را باز یافت، آنچه را که بر او گذشته بود به یاد آورد. فقط به درستی نمی دانست فریاد همسفرانش در موقع برخورد کامیون با تنه ی درخت، با نفس واپسین آنها درآمیخت، یا آن دیگران هم چون او هنوز در قید حیات هستند و باز هم می توانند فریاد بکشند و ناله کنند.
    سوزشی که در مغز سر احساس می کرد و درد پای چپ که امانش را بریده بود، قسمتهای آسیب دیده ی بدنش را مشخص می ساخت. دست و پا را حرکت داد تا مطمئن شود همه ی اعضای بدنش قادر به حرکت هستند.
    به غیر از درد پای چپ، تاول انگشتان پایش هم دردی بود مضاعف بر دردهای دیگر.
    هوای تهران برخلاف هوای زنجان هنوز خنک نشده بود و گرمای اتاق آفتابگیری که در آن خوابیده بود عرق را از پیشانی اش سرازیر ساخت.
    حرکتی به خود داد تا از جا برخیزد و بنشیند. اما دردی که در بدن ضرب دیده اش پیچید، قدرت حرکت را از او گرفت. به محض دیدن پرستاری که داشت وارد می شد آرام گرفت و با لحنی که بی تابی اش را می رساند پرسید:
    - بقیه همراهان من کجا هستند؟
    پرستار با آمپول مسکنی در دست نزدیکتر شد و پاسخ داد:
    - به غیر از شما فقط یکی دو نفر دیگر در این جا بستری هستند و بقیه سر پائی مرخص شدند.
    دلش می خواست می دانست چه بلائی سر گروهبان گرجی آمده است. از نظر او راننده در این تصادف گناهی نداشت و در واقع مقصر اصلی خود یاشار بود که بدون توجه به خستگی و خواب آلودگی همراهانش، دستور حرکت به تهران را صادر کرده بود. آخر مگر چه اشکالی داشت که آنها چند ساعتی را در همان انبارهائی که شرابهایش را به رودخانه ریخته بودند، به استراحت می پرداختند.
    شاید علت این تصمیم عجولانه، خشم و غضب او نسبت به فرماندهانش بود که آنها را به دنبال نخود سیاه روانه ی مأموریتی بی سرانجام کرده بودند.
    دوباره پرسید:
    - حال گروهبان گرجی چطور است؟
    - من هیچ کدام را به اسم نمی شناسم.
    - منظورم راننده کامیون است.
    ابتدا با تردید نگاهش کرد و سپس پرسید:
    - او با شما چه نسبتی داشت؟
    - هیچ نسبتی. ما تازه دیروز با هم آشنا شده ایم. راستش را بگوئید چه بلائی سرش آمده است.
    - او به سختی صدمه دیده بود. و در واقع قبل از رسیدن به بیمارستان درگذشت.
    فریادی که از گلویش بیرون جست، بی شباهت به فریادی که در واپسین لحظات از گلوی گروهبان گرجی بیرون آمد نبود. سردی عرقی را که به روی پیشانی اش نشست، احساس کرد و لرزش محسوسی سراپایش را فرا گرفت. زیر لب تکرار کرد:
    - این من بودم که او را کشتم. آخر چرا؟
    - مگر شما پشت رل نشسته بودید که فکر می کنید او را کشته اید؟
    - در آن موقعیت نباید می گذاشتم پشت رل بنشیند. نباید خودم استراحت می کردم و او را وادار به رانندگی می ساختم. تا عمر دارم مرگ او به روی شانه هایم سنگینی خواهد کرد.
    پرستار از بیان واقعیت پشیمان شد و با سرنگی که در دست داشت به روی بسترش خم شد و گفت:
    - سعی کنید آرام باشید. بعد از تزریق این مسکن هم کمتر احساس درد خواهید کرد و هم کمتر هیجان و اضطراب خواهید داشت. شما به جای این که حال خودتان را از من بپرسید، به فکر دیگران هستید.
    - آخر مسوولیت آن گروه را من به عهده داشتم. این من بودم که اجازه دادم او خسته و خواب آلود، پشت فرمان آن کامیون غصبی بنشیند.
    - کامیون غصبی؟ منظورتان چیست؟
    پاسخ سووالش را نداد و گفت:
    - بگذریم. تا کی باید روی این تخت دراز بکشم!
    - ممکن است فردا صبح، بعد از دریافت جواب عکسبرداری شما را مرخص کنند.
    باز هم جای شکرش باقی بود که مواد منفجره را در کامیون بعدی گذاشته بودند، وگرنه خدا می داند در موقع آن تصادف چه به سرشان می آمد.
    از بوی الکلی که پرستار به محل تزریق مالیده بود، حالت تهوع به او دست داد و بلافاصله از فشار سرنگی که بی رحمانه در عضله اش فرو کرده بود. درد شدیدی در رانش پیچید.
    گروهبان گرجی مرده بود، مرد زرنگ و چالاکی که گوش به فرمان همه ی دستورات او بود، مأموریت های محوله را بی چون و چرا انجام می داد و حتی یک ثانیه هم از حرکت باز نمی ایستاد. در لحظاتی که مشغول کار گذاری مواد منفجره زیر پل کرج بود، لاینقطع این رباعی را زیر لب زمزمه می کرد:
    اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
    وین حرف معما نه تو خوانی و نه من
    هست در پس پرده گفتگوی من و تو
    چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من
    از پشت شیشه ی تار قاب عکس تصویر زندگی، دورنمای آن به وضوح هویدا نیست. از زمزمه ی هم قطارانش با هم، خبردار شده بود که گروهبان به تازگی نامزد کرده و قرار است به زودی داماد شود. کوه آرزوهایش فقط با یک تکان ریزش کرد و جاده ی زندگی اش را مسدود ساخت.
    با اندوه درونش قطرات اشکی را که باعث تاری دیدگانش شده بود، به بیرون راند. تأثیر داروی مسکن، باعث خواب آلودگی اش شد، چشم بر هم نهاد و خواب آشفته ای که پر از کابوس بود، به سراغش آمد.
    صدی انفجار پلی که در هوشیاری، موفق به انفجارش نشده بودند، موقعی که در کابوسهایش داشت منفجر می شد، وحشت زده او را از خواب پراند.
    به محض بیداری، طنین صدای آشنائی که از پریشب تاکنون، مرتب در رؤیاهایش می شنید، از دور به گوشش رسید که می گفت:
    - مژده بده عمه جان. نوه ات پسر است. یک پسر کاکل زری.
    برای این که مطمئن باشد خواب نمی بیند چشمها را کاملاً گشود و با دست راست ضربه ای به گونه اش نواخت. خودش هم نفهمید چطور به آن سرعت بدن دردناکش را از تخت پائین کشید و پا به روی زمین نهاد.
    اتاق آفتابگیرش دیگر آفتابی نداشت و غروب در فاصلۀ مابین روز و شب ایستاده بود.
    تلاش برای یافتن دم پائی در آن اتاق به جائی نرسید. پا برهنه به طرف در رفت. آنرا گشود و در جستجوی چهره ی صاحب آن صدایی که طنینش تا به آن حد آشنا بود، به اطراف نگریست. راهرو خلوت بود و در آن رفت و آمدی به چشم نمی خورد. مشت محکمش را به دیوار کوبید و گفت:
    - لعنت به این شانس. یعنی این فقط یک کابوس بود؟
    برای مدت طولانی همانجا به در تکیه داد و به امید آنکه شاید دوباره آن صدا را بشنود در آنجا ایستاد.
    موقعی که پرستار در حین عبور از جلوی در آن اتاق، سرک کشید تا از خواب بودن بیمار اطمینان حاصل کند، از دیدن تخت خالی متعجب شد، با دقت به اطراف نگریست و با مشاهده ی او در کنار درب حیرت زده پرسید:
    - پس چرا این ایستاده اید؟
    - از خوابیدن خسته شده ام. می خواهم از اتاق خارج شوم و کمی در راهرو قدم بزنم.
    - نه نمی شود. بدون اجازه ی دکتر نمی توانم بگذارم این کار را بکنید. هنوز نتیجۀ عکسبرداری معلوم نیست. اگر پایتان شکسته باشد، این کار برایتان ضرر دارد. برگردید روی تخت دراز بکشید.
    فشاری که در اثر ایستادن به روی پایش وارد می شد، بر شدت درد می افزود. به ناچار اطاعت کرد و دوباره به روی تخت دراز کشید.
    پرستار با اطمینان از اینکه او به بستر بازگشته است، روی برگرداند و از در بیرون رفت.
    تازه چشمهایش را بر هم نهاده بود که دوباره طنین آن صدای آشنا را شنید که می گفت:
    - نه آلما تو برو. من شب را پیش او می مانم.
    صدای ناآشنائی پاسخ داد:
    - نه غیر ممکن است. نمی گذارم تو بمانی. ترجیح می دهم خودم پیش خواهرم بمانم.
    این بار آنچنان به سرعت از تخت به زیر آمد که چیزی نمانده بود پایش به روی موزائیک کف اتاق لیز بخورد و نقش زمین بشود. پا برهنه به طرف در رفت و آنرا گشود. باز هم در راهرو هیچ کس نبود. به نظر می رسید اتاقی که آنها داخل آن شده اند، فاصله ی چندانی با اتاق او ندارد. هنوز داشت از لای در نیمه باز به بیرون سرک می کشید که دوباره همان پرستار پیدایش شد و با لحن تندی گفت:
    - باز هم که شما گوش به حرفم ندادید.
    بدون اینکه خود را ببازد گفت:
    - می خواهم به عیادت مریضی که تازه فارغ شده بروم.
    - مریضی که تازه فارغ شده! کدام یکی؟
    - اسمش را نمی دانم.
    احساس کرد با موجود عجیبی روبروست. با دقت سراپایش را برانداز کرد و پرسید:
    - وقتی اسمش را نمی دانید، چطور می خواهید به عیادتش بروید؟
    - خودش را نمی شناسم. ولی با یکی از همراهان او آشنا هستم.
    - اسم همراهش چیست؟
    - نمی دانم.
    با ناامیدی به نظرش رسید ضربه ای که در حین تصادف به سر این بیمار خورده، فقط پیشانی اش را نشکافته، بلکه به سلولهای مغزش هم آسیب رسانده است. به دنبال او داخل اتاق شد و با لحن محبت آمیزی پرسید:
    - می دانید این زائو در کدام اتاق بستری است؟
    - نه نمی دانم. فقط مطمئنم که در همین طبقه است. فکر می کنم تازه فارغ شده باشد. لابد شما می دانید چه کسی امروز بعدازظهر فارغ شده است.
    - از بخت بد شما، امروز بعدازظهر چهار زائو داشتیم که هر چهار نفر در اتاق زایمان که در این طبقه است، فارغ شده اند.
    - ولی بچه ی او پسر است.
    - اتفاقاً بچه ی سه نفرشان پسر است. متأسفم من نمی توانم کمکتان کنم که پیدایش کنید.
    - پس لااقل اتاق هر چهار نفرشان را نشانم بدهید تا شاید بتوانم کسی را که می خواهم پیدا کنم.
    - معلوم نیست آن کسی که شما دنبالش می گردید، همراه بیمار باشد.
    - چرا هست. مطمئنم که هست. همین الان صدای او، را شنیدم.
    - آخر چه اصراری دارید دنبال کسی بگردید که حتی نامش را هم نمی دانید.
    - باید پیدایش کنم و این بار نامش را از او بپرسم.
    - فکر می کنم ناچار باشم آمپول مسکن دیگری به شما تزریق کنم تا خواب آرام و بدون کابوسی داشته باشید.
    به یاد دردی که در موقع تزریق آمپول جلادوار آن پرستار کشیده بود افتاد و دستش را به علامت اعتراض تکان داد و گفت:
    - نه. نیاز به مسکن ندارم. این طور با تعجب به من خیره نشوید و اگر گمان می کنید موقع تصادف مغزم تکان خورده، در اشتباه هستید و من حالم کاملاً خوب است و فقط بدنم ضرب دیده است.
    لحن صدایش آرامتر شد و گفت:
    - منم امیدوارم که فقط همین باشد. با وجود این موظف هستم نگذارم از جایتان تکان بخورید. مرا ببخشید.
    - البته شما وظیفه ی خودتان را انجام می دهید. فعلاً بهتر است استراحت کنم.
    معنی جمله اش این بود که راحتش بگذارد تا تنها باشد. پرستار در سکوت از اتاق خارج شد. یاشار به جای دراز کشیدن، روی تخت نشست و گوشهایش را تیز کرد تا شاید یکبار دیگر صدای او را در حین عبور از راهرو بشنود. انتظارش زیاد طولانی نشد و چند دقیقه ی بعد از دور شدن پرستار، دوباره آن صدای آشنا را شنید که می گفت:
    - خداحافظ آلما. من رفتم. معلوم می شد در جدال برای ماندن، آلما پیروز شده و او قصد ترک بیمارستان را دارد. باز هم به سرعت به طرف در دوید و این بار توانست دور شدنش را نظاره کند.
    راه رفتنش هم چون صدایش آشنا بود. دیگر چادر به سر نداشت. پیراهن آبی گشادی که بلندی دامن آن تا نزدیک مچ پایش می رسید و پستی و بلندیهای بدن را می پوشاند، به تن داشت و موهای مشکی بافته اش تا نزدیک کمرش می رسید. آرزو می کرد ایکاش نامش را می دانست و صدایش می کرد، تا شاید با شنیدن نام خود به عقب برگردد و به او بنگرد.
    موقعی که هیچ سایه ای از او برای نگاه کردن به جای نماند، روی برگرداند و به اتاق روبروئی که در میان دو لنگه اش دختر جوانی ایستاده بود و با تعجب حرکات بیمار پیژامه پوش و پا برهنه را که روبرویش ایستاده بود زیر نظر داشت، نگریست و بی اختیار پرسید:
    - شما آلما خانم هستید؟
    دختر جوان با تعجب نگاهش کرد و پاسخ داد:
    - نه آلما دیگر کیست؟
    از سووالی که کرده بود پشیمان شد. با ناامیدی داخل اتاق شد و در را آن چنان محکم بست که صدایش سکوت بیمارستان را در هم شکست.
    صبح روز بعد باز هم گوش به زنگ ماند تا شاید دوباره همان صدا را بشنود.
    حتی بعد از اینکه دکتر دستور مرخص شدنش را صادر کرد، قصد خروج از آنجا را نداشت. قدمهایش پیش نمی رفت و به محض رسیدن به راهرو، مانند افراد فضول و کنجکاو، بهر دری سرک می کشید. مدتها بی هدف جلوی درب بیمارستان به قدم زدن پرداخت و افرادی را که داخل و خارج می شدند زیر نظر گرفت و درست در لحظه ای که خسته از پرسه زدن در گرمای ظهر، قصد عزیمت به پادگان را داشت، خروج دو زن جوان از بیمارستان که یکی از آنها، کودک نوزادی را در آغوش داشت، قدمهایش را سست کرد و در انتظار نزدیک شدنشان چشم به آن نقطه دوخت.
    مرد جوان درشت هیکلی که همراهشان بود و تندتر از آن دو قدم برمی داشت، به سرعت از کنارش گذشت و به طرف اتومبیل آخرین سیستمی که در خیابان پارک شده بود رفت.
    یکی از آن دو زن که چهره و اندامش بعد از زایمان هنوز فرم سابقش را به دست نیاورده بود و زائو بودن او را آشکار می کرد، با لهجۀ شیرین آذری به آن دیگری گفت:
    - مواظب باش بچه را زمین نیندازی آلما.
    قلب یاشار از حرکت باز ایستاد. صدای آشنای آلما که از شب قبل تا کنون، چندین بار در کنار گوشش تکرار شده بود، اکنون در مقابلش قرار داشت. تنها و بدون همراهی با آن کسی که آرزوی دیدار مجدد او آرامش زندگی اش را سلب می کرد. آلما با صدای گرمی پاسخ داد:
    - نترس آیدا. من مواظب بچه هستم. خیالت راحت باشد. تو برو جلو و پیش سجاد بنشین.
    آنها در اتومبیل نشستند و قبل از این که یاشار بتواند عکس العملی نشان بدهد، دور شدند و گرد و خاک خیابان آسفالت نشده ای را که اتومبیلشان از رویش گذشت، در پشت سر به جای نهادند.
    دیگر اسب تیز پای هیچ درشکه ای نمی توانست به گردشان برسد. فاصله ی طبقاتی را احساس کرد و از سودایی که به سر داشت شرمنده شد.
    هر چند به درستی نمی دانست دختر مورد نظرش چه نسبتی با این خانواده دارد. بدون اینکه بداند چرا، تردیدی نداشت آن دو نفر دختر عمه هایش هستند. دیگر ماندن را در آنجا جایز ندانست و برای تعیین تکلیف و گزارش مأموریت به پادگان بازگشت، اما هیچ کس را به غیر از یک نگهبان در آنجا نیافت و از طریق او آگاهی یافت که علت تغییر برنامۀ انفجار پل اطمینانی بود که فرمانده ارتش انگلیس در عراق به دولت ایران داده که روسها به قرارداد پای بندند و به تهران نخواهند آمد. ولی علت خالی بودن پادگان چه بود، پاسخ این سووال را یاشار چند ساعت بعد دانست.
    در واقع یکی از افسران ستاد که بعداً معلوم شد جاسوس است، فرمان کاذبی از طرف دولت صادر کرده بود که کلیه ی سربازان و پرسنل لشگر را مرخص کنند. در نتیجه این اقدام که وسیله ی فرماندهان و بی مطالعه انجام شد اولاً پادگان آنها به کلی تخلیه و قدرت دفاعی کشور به صفر، رسید و ثانیاً سربازان وظیفه که بیشتر شهرستانی بودند، چون پولی برای بازگشت نداشتند در خیابانهای تهران سرگردان شدند و اغلب آنها برای عزیمت به شهر خود تجهیزات سربازی شان را به قیمت نازل به افراد متفرقه می فروختند.
    بعد از روشن شدن این مسأله که مرخص کردن سربازان یک توطئه بوده، عده ای از افسران مأمور بازگرداندن آنها شدند. ولی این کار درست مانند برگرداندن آب سدی که شکسته است، امکان پذیر نبود. افسران در خیابانهای تهران به گشت مشغول شدند و هر کس را لباس سربازی به تن داشت جلب می کردند و در نهایت کار به جائی رسید که مرد جوان سر تراشیده ای هم که لباس سربازی به تن نداشت، جلب می شد.
    برای یاشار در آن اوضاع آشفته، بهترین کار بازگشت به خانه بود. با وجود اینکه خود نیز در چنین موقعیتی ماندن در تهران را کار احمقانه ای می دانست، باز هم در رفتن تردید داشت. حتی شاید اگر درست به وقت حرکت قطار به ایستگاه ره آهن نمی رسید و وقت پشیمان شدن را داشت، تغییر عقیده می داد و باز می گشت. اما اکنون وقت رفتن و پشت سر نهادن لحظاتی بود که گرچه پشت سر می ماند، ولی یاد و خاطره اش از دل بیرون نمی رفت.

    * * * * *

    فصل 8

    خانه عمه جان شلوغ و پر رفت و آمد بود. هر چند آنها خودشان آشنای زیادی در تهران نداشتند، اما پدر و مادر سجاد که تولد اولین نوۀ پسری ذوق زده شان ساخته بود، هر روز تعدادی از اقوام و دوستانی را که در این شهر داشتند به دور خود جمع می کردند.
    با وجود اصرار بیش از حد مادر شوهر آیدا، عشرت راضی نشد دخترش به خانه آنها منتقل شود و خود با کمک نرگس دختر بلقیس به پرستاری پرداخت.
    گوسفندهای زیادی به شکرانه سلامتی نوزاد و زائو قربانی شد. منقل های کباب و اجاقهای پخت برنج، گوشۀ حیاط خلوت خانه را به خود اختصاص داده بود، آیدین از شلوغی خانه و سرگرم بودن مادرش استفاده کرد و مقدمات سفر به ترکیه، و عزیمت به بیروت را فراهم ساخت.
    با وجود اینکه به ظاهر تظاهر می کرد که بودن مارال در آن خانه، برایش بی تفاوت است، ولی تحمل وجود او را نداشت.
    دیدن دختری که غرورش را شکست و او را لایق همسری خود ندانست، خاطرش را پریشان می ساخت. ولی دلیل آشفتگی خود را در موقع روبرو شدن با او به درستی نمی دانست که آیا در اثر خشم و کینه است و یا احساسی است که از دوران نوجوانی نسبت به او داشت.
    مارال هم از بودن در میان جمع خشنود نبود و آرزو می کرد آیدین هر چه زودتر به سفر برود، تا او هم از قید قولی که داده، آزاد شود و به خانه پدری برگردد.
    سحاب، نوزاد آیدا محور اصلی توجه افراد فامیل به شمار می رفت و همه ی نگاهها را متوجه ی خود می ساخت.
    همه اهالی خانه به تکاپو افتاده بودند تا جشن حمام زایمان با شکوه تمام برگزار شود. بلقیس، آشپز سرجهازی عمه عشرت که از کودکی در منزل آنها بزرگ شده بود، عرق ریزان در کنار اجاقی که در حیاط خلوت خانه، برای پخت غذا برپا ساخته بودند، به کمک همسرش، بایرام، مشغول آبکش کردن برنج بود و مارال بی آنکه کار زیادی برای انجام دادن داشته باشد، در کنار او ایستاده بود، آیدین که منتظر یافتن فرصتی برای گفتگو با مارال بود، موقع را برای گفتگو مناسب دید و به کنارش رسید و پرسید:
    - کمک نمی خواهی مارال؟
    بی آن که روی برگرداند پاسخ داد:
    - نه متشکرم. من خودم اینجا نخودی هستم و کار زیادی از دستم بر نمی آید. تو چه موقع خیال رفتن را داری آیدین؟
    - می خواهی از شرم خلاص بشوی؟
    - نه. فقط این طور به نظرم می رسد که سخت در تکاپوی رفتنی.
    - از کجا فهمیدی؟!
    - از رفت و آمدهایت. دیگران سرشان گرم است و این احساس را ندارند. ولی من حواسم جمع است و مطمئنم که بی کار ننشسته ای.
    - حق با توست. راستش را بخواهی خیال دارم فردا عازم مرز بازرگان شوم. در واقع الان دارم با تو خداحافظی می کنم.
    - مادرت می داند چه خیالی داری؟
    - نه هنوز. چیزی به او نگفته ام.
    - پدرت چی؟
    - آقا جان در جریان است و من به عهده ی او گذاشته ام تا به هر طریقی که صلاح می داند، مادر را در جریان بگذارد.
    - به محض اینکه بشنود برق شادی در چشمانش خاموش خواهد شد.
    - می دانم. ولی چاره ی دیگری ندارم. قولی را که به من داده ای، فراموش که نکرده ای؟
    - کدام قول؟
    - نترس. منظورم ازدواج نیست. آن موضوع را دیگر فراموش کرده ام. منظورم قولی است که برای ماندن داده ای.
    - به خاطر همین است که هنوز اینجا هستم. وگرنه روز اول برمی گشتم. ظاهراً این طور به نظر می رسد که مادرت از بودن من در اینجا، چندان راضی نیست و ترجیح می دهد که زودتر به خانه ام برگردم. راستش را بخواهی خود من هم از بودن در اینجا معذب هستم و فکر می کنم وجودم زیادی است.
    با صدای آمیخته به خشمی که ناگهان وجودش را در خود گرفته بود پرسید:
    - چرا! چون زن پسرشان نشدی؟ هر کس گفته محبت در دل کاشتنی است اشتباه کرده، محبت درست مانند گیاه خودرو، خود به خود به وجود می آید. حتی از قلمه زدن هم کاری ساخته نیست. من نمی توانم محبتم را در دل تو بکارم، چون خاک وجودت برای پروراندن آن مناسب نیست.
    فقط قول بده خودت را ارزان نفروشی. حالا که مرا نمی خواهی، لااقل کسی را انتخاب کن که نسبت به من ارجحیت داشته باشد.
    - هر کس سرنوشتی دارد. خدا می داند چه سرنوشتی در انتظار من است.
    - این تو هستی که داری زندگی را برای خودت سخت می کنی.
    آتش دل آیدین چون آتش گداختۀ اجاق سوزان بود، سوزی که داشت وجودش را می گداخت. سووالی بر زبانش بود که جرأت پرسیدنش را نداشت.
    مکثی کرد و در حالیکه دانه های درشت عرقی که به ظاهر به خاطر نزدیکی با آتش و در اصل به خاطر آنچه که قدرت بیانش را نداشت به روی چهره اش نشسته بود، زبان به سخن گشود و پرسید:
    - دلم می خواهد بدانم برای آینده ات چه نقشه ای داری. نکند کس دیگری را زیر سر داری.
    - من از کسی واهمه ندارم. اگر بود می گفتم.
    - من می روم. ولی همیشه نگرانت خواهم بود، چون به خاطر روح سرکشی که داری، می ترسم در انتخاب راه زندگیت دچار اشتباه شوی.
    - دلیلی ندارد تو نگرانم باشی.
    قلب آیدین برای بیرون پریدن از قفس تنگ سینه اش به تلاطم افتاد.
    آرزو می کرد که ایکاش می توانست برخلاف میل و امیدی که در دل داشت، نقش محبت او را از لوح ضمیر ناخودآگاه خود پاک کند. ولی احساس می کرد قدرت انجام آن را ندارد. با اندوه و حسرت فراوان گفت:
    - ایکاش هنوز به تهران نیامده بودی.
    - خودم هم همین آرزو را داشتم.
    - می دانی چرا این آرزو را کردم، چون قبل از آمدنت، همیشه در موقع اندیشیدن به آینده، تو را در کنارم می دیدم. ولی از روزی که آمده ای، هر وقت به آینده می اندیشم، خود را تنها و بدون همراهی آن کسی که آرزوی همراهی اش را دارم، می بینم.
    حاج یونس که از دور شاهد گفتگوی پسرش با مارال بود، بدون اینکه از آنچه بین آن دو گذشته، اطلاعی داشته باشد، تحقق آرزوهایش را نزدیک... (ناخوانا)
    او مرد معتقد و آرامی بود که سالها پیش یعنی از زمانی که کمتر کسی می توانست مشکلات سفر پر مخاطره حج را تحمل کند روانه ی زیارت خانه خدا شده بود.
    امروز در کمتر از یک ماه می توان به مکه معظمه مشرف شد و تمام مراسم حج را به جا آورد و اگر از بعضی حوادث احتمالی که به ندرت اتفاق می افتد بگذریم، تقریباً زیارت خانه ی خدا بی خطر است. غافل از اینکه در گذشته ای نه چندان دور آن فیض بی زحمت نصیب کسی نمی شد.
    در چنان موقعیتی بود که، حاج یونس سوار بر اسب به اتفاق پدر به زیارت خانه ی خدا رفت و از بخت بد، در راه بازگشت پدرش که تحمل راه را نداشت در اثر ضعف و ناتوانی جان سپرد. لذت فیضی که نصیب او شد در این فقدان با غم در آمیخت و خاطره ی سفر را چرکین ساخت. ده سال بعد که امکانات سفر بهتر شد، یکبار دیگر به همراه پدر مارال از طریق خلیج فارس، با کشتی از راه کانال سوئز به مکه مشرف شد.
    برخلاف عشرت که هیچ وقت نمی توانست احساسات و عواطف درونی را پنهان کند، از ظاهر حاج یونس پی بردن به افکار درونی او ممکن نبود. با وجود اینکه، تنها پسرش را به حد پرستش دوست داشت و به یقین می دانست که از دوری او رنج خواهد برد، به راحتی برای پیشرفت فرزندش می توانست پا به روی احساس خود بگذارد.
    عشرت که در میان شادی و هلهله آن جمع بی غم، دل پر غمی داشت، بی آنکه کسی در مورد نزدیک شدن زمان رفتن آیدین چیزی به او گفته باشد، رفتن و دوری فرزند را احساس می کرد و گفتگوی او با مارال را در کنار اجاق، آخرین تلاش پسرش می دانست برای یافتن بهانه ای برای ماندن و نرفتن. مژه ها را محکم به روی هم فشرد تا مانع گریستن شود و در لحظه ای


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    73 68

    که پدر سجاد در گوش نوزاد برای نامگذاری دعا می خواند و مرتب نام ( مهدی ) را تکرار می کرد . به همراه او مشغول دعا خواندن شد و از امام زمان خواست که یا دل خالی از محبت مارال را پر از مهر و محبت کند ، یا محبتش را از دل آیدین ریشه کن سازد .

    آیدا همچون مادرش لحظه ای چشم از آن دو بر نمی داشت ، از چهره ی در هم کشیده و رنجی که در موقع پرتو افشانی شعله ی اجاق در دیدگان برادر به چشم می خورد که از آنچه بین آن دو می گذشت باخبر می شد .
    موقعی که عشرت مژه ها را در هم فشرد ، بی آنکه قطره اشکی از دیدگانش فرو ریزد و صدای گریه اش را بشنود ، اشکی را که در درونش می ریخت ، می دید و ناله های دل دردمندش را می شنید ، با محبت دست او را فشرد و گفت :
    -این دختر آن طور که تو فکر می کنی آش دهن سوزی نیست و لیاقت پسرت را ندارد . غصه ی او را نخور و مطمئن باش که دادا به محض دور شدن از این مملکت خیلی زود مارال را از یاد خواهد برد . با صدای فریاد مانندی پرسید :
    -چرا حرف رفتن را می زنی ؟ مگر او در این مورد چیزی به تو گفته ؟
    -خودت را گول نزن عزیز . خودت می دانی که به زودی خواهد رفت .
    با وجود اینکه آیدا می دانست که برادرش صبح روز بعد عازم سفر است ، جرات بیان آن را نداشت . به بهانه ی در آغوش کشیدن سحاب که داشت در آغوش پدربزرگ می گریست ، پاسخ مادر را نداد . پدرش زبان همسر خود را بهتر می دانست و و آسان تر می توانست عکس العملی را که او نشان خواهد داد تحمل کند.
    یکبار دیگر آیدا از دور چشم به آن دو دوخت و دست تکان داد . مارال را در موقع دور شدن از آیدین دید . ولی صدایش را نشنید که می گفت :
    -تا وقتی خوب شکار کردن را نیاموخته ای به شکار خوشبختی نرو . چون اگر نتوانی درست به هدف بزنی ، بی آنکه موفق به شمار شوی ، همه ی تیرهایت به خطا خواهد رفت .

    فصل 9

    شعله های اجاق به خاموشی گرایید و آخرین تکه های ذغال باقیمانده در آن سوخت و خاکستر شد . شادی و هلهله به همراه خروج مهمانان از ساختمان از آنجا رخت بر بست . شور و غوغا فروکش کرد و خانه در سکوت فرو رفت .
    یونش داشت زیر چشمی همسرش را می پایید که مشغول جمع آوری ریخت و پاشهای مهمانی آن شب بود .
    با اولین نگاه رد اضطراب را در چهره ی او خواند و این طور به نظر رسید که او چندان هم از مرحله ی نزدیکی سفر پسرش بی خبر نیست .
    با وجود این در حالی که ناشیانه می کوشید تا خود را با کمک به وی سرگرم کند ، بشقابی که از روی میز برداشت ، از دستش به زمین افتاد و شکست . عشرت با کنجکاوی پرسید :
    -چی شده یونس چرا مضطربی ؟ حرفی را که می خواهی بزنی ، بزن . از اول شب از حرکاتت و تظاهرت در ز یاده روی در محبت کردن به من ، فهمیدم حرفی برای گفتن داری که از بیان آن هراسانی .
    -چراغ را خاموش کن بقیه کارها را بگذار بماند برای صبح . بیا برویم به اتاق خودمان می خواهم با تو صحبت کنم . اگر اینجا حرف بزنیم می ترسم سر و صدای ما مخل آسایش دیگران شود .
    -مگر قرار است سر و صدا کنیم ! چه می خواهی بگویی که از عکس العمل من می ترسی ؟
    برای اینکه عشرت متوجه ی آشفتگی او نشود ، چراغ را خاموش کرد و گفت :
    -مواظب باش توی تار یکی زمین نخوری . از این طرف بیا .
    درست مانند محکومی که می داند لحظه ی مجازاتش فرا رسیده و چه بخواهد و چه نخواهد ، می بایستی به سرنوشتی که در انتظارش است گردن نهد ، به همراه همسرش به راه افتاد .
    روشن بودن چراغ اتاق آیدین ، نشان می داد که او هنوز بیدار است . چقدر دلش می خواست به بهانه ای در اتاق را بگشاید و ببیند که به چه کاری مشغول است .
    آیدین مشغول جمع آوری وسایل سفر بود ، بی آنکه تعهدی برای این کار داشته باشد سخنان پدر و مادر را شنید . لحظه ای که آنها چراغ سالن پذیرایی را خاموش کردند به طرف اتاقشان رفتتند ، به خوبی می دانست که پدر قصد بیان چه مطلبی را دارد .
    رنجی که او می کشید ، با رنجی که مادرش خواهد کشید توام شد . برای این که بتواند تن به این سفر بدهد ، ناچار به دست برداشتن از خواسته دل بود . انگشتر طلایی که بعد از تبانی مادر و دایی اش با هم ، در مورد یافتن بهانه ای برای سفر مارال به تهران ، به امید نامزد شدن با او ، به عنوان هدیه ی ( بعله برون ) خریده بود ، در میان مشت می فشرد ، و از اینکه این انگشتر زیبا نمی توانست زینت انگشت مارال شود ، با یکدنیا غم و حسرت در کمد را گشود و آن را درون کشو ، داخل جعبه نهاد و با بسته شدن ، آن ، هوای دل او هم درون آن جعبه کوچک ، محبوس ماند .
    همیشه نمی توان سوار بر اسب مراد تاخت و گاه هم ناچار باید سوار بر قاطری لنگ جاده ی خاکی زندگی را طی نمود .
    عشرت از همان دوران کودکی پسرش دست و پای او را با زنجیر محبت بسته بود و از ترس اینکه مبادا آسیبی بر وجودش وارد شود ، حتی اجازه نمی داد که وی در کوچه باغهای زنجان ، با همسالان خود به گردش و تفریح بپردازد . به همین دلیل آیدین به محض بیرون آمدن از مدرسه یک لحظه هم درنگ نمی کرد و از ترس نگران شدن مادر ، به سرعت خود را به خانه می رساند . دست و پای عشرت برای پسر یکی یکدانه می لرزید و همیشه دلشوره و اضطراب داشت که مبادا بلائی به سرش بیاید . شاید علت تصمیم آیدین برای ادامه ی تحصیل در تهران ، رها شدن از قید و بند خانوادگی بود ، اما از بخت بد ، مادرش به این دوری راضی نشد و همسرش را وادار به کوچ به تهران کرد .
    در تهران هم زنجیر محبت مادر دست و پاگیر شده و باعث سلب آزادی . سالهایی که آیدین به دانشکده می رفت ، مادرش هم به همراه او این راه را می پیمود . این پیوستگی نمی توانست برای مارال که خود دختری سرکش و آزاده بود ، قابل قبول باشد . چه بسا یکی از دلایل رد پیشنهاد مردی که هیچ نقطه ضعفی نداشت ، همین پیوستگی مادر به فرزند بود که میتوانست در زندگی آینده ی او هم دست و پاگیر و مزاحم باشد .
    یونش چراغ اتاق خواب را روشن کرد و از جلوی در کنار رفت که همسرش داخل شد .
    عشرت به محض ورود با لحنی عتاب آلود پرسید :
    -چیزی می خواستی بگویی یونس ؟
    -چیز مهمی نیست . فقط می خواستم بدانی که قرار است فردا صبح به سفر بروم .
    منتظر شنیدن هر حرفی بود به غیر از اینکه همسرش قصد سفر داشته باشد . حیرت زده به چهره ی ناآرام او که می کوشید بی تفاوت جلوه کند خیره شد و پرسید :
    -پس چرا قبلاً چیزی به من نگفته بودی ؟
    کوشید تا به اعصاب خود مسلط باشد و پاسخ داد :
    -خوب حالا دارم می گویم .
    -اگر می خواهی برای فروش ملک به زنجان بروی ، باید بگویم که حالا وقتش نیست . چون بعد از آمدن روسها به آنجا بازار خرید و فروش از رونق افتاده است .
    -خیالت راحت باشد . نه قصد سفر به آنجا را دارم و نه قصد فروش ملکی را .
    -پس چی ! کجا میخواهی بروی . اصلاً چرا مقدمه چینی می کنی . این چه سفری است که با ایما و اشاره آن را بیان می کنی ؟
    دقیقاً می دانست که عکس العمل همسرش چه خواهد بود . بنابراین با خونسردی گفت :
    -راستش من در این سفر تنها نیستم .
    عشرت کلافه و بی طاقت برای اولین بار بر سر همسرش فریاد کشید :
    -چرا حرفت را نمی زنی ، حوصله ام را سر بردی . زودتر بگو کجا می خواهی بروی و چه کسی همراهت خواهد بود ؟
    مرد همیشه آرام ، با آرامش و متانت همیشگی گفت :
    -یواش تر . تو که می دانی همه خواب هستند .
    من که هنوز داد نزده ام . ولی اگر بخواهی این طور دو پهلو حرف بزنی ، داد که سهل است فریاد هم خواهم کشید .
    یونس اطمینان داشت که او فریاد خواهد کشید . به همین خاطر بود که برای بیان مطلبش آنقدر حاشیه می رفت . این بار فقط به گفتن یک کلمه اکتفا کرد :
    -به ماکو !


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    74-83

    چرا. برای چه؟
    باز هم که فریاد کشیدی! مگر یادت رفته که بچه ها خواب هستند. خواهش می کنم خودت را کنترل کن. اینقدر احساساتی بودن خوب نیست. درست است که بچه ها ، گوشت تن ما هستند. ولی اگر با ما بمانند، با ما پیر می شوند و با ما می میرند. نباید آنها را به خودت بچسبانی، بلکه باید آسوده شان بگذاری تا بتوانند به راحتی نفس بکشند و همانطور که می خواهند زندگی کنند. تو نه می توانی چون کولی سرگردان دنبال آیدین راه بیفتی و هر جا که او می رود همراهش باشی و نه می توانی سد راهش بشوی و نگذاری مسیری را که می خواهد طی کند.
    این موضوع چه ربطی به این سفر دارد؟
    خودت خوب می دانی چه ربطی دارد، پس چرا تظاهر می کنی که نمی دانی.
    این بار صدای فریادش توأم با ناله قلب به درد آمده اش بود.
    نه نمی دانم.واضح تر حرف بزن.
    راستش قصدم از این سفر این است که آیدین را تا ماکو بدرقه کنم تا از مرز بازرگان به ترکیه برود چون با توجه به آتش جنگ ، روسیه و اروپا را فرا گرفته، این تنها راه مطمئن سفر به بیروت است.
    صدایی که از گلویش خارج شد. نه شبیه ناله بود. نه شبیه فریاد شاید آه حسرتی بود که از مدتها پیش در گلویش به دنبال فرصتی برای رهایی می گشت:
    چه لزومی دارد در چنین موقعی به بیروت برود؟
    برای پاسخ به این سوال همه وجود خود را پر از عشق و محبت ساخت ، عشق و محبتی که در حالت عادی در ابراز آن ناتوان بود.
    تو پاسخ این چرا را خیلی وقت است که میدانی عشرت. پس چرامی خواهی خودت را عذاب بدهی، خدا را شکر که دخترهایت هنوز دور و ورت هستند و تنها نیستی.
    با صدای گرفته ای گفت:
    این دلیل نمی شود که بگذارم او برود.
    دیگر دست تو نیست. نمی توانی جلوی رفتن او را بگیری. آیدین مصمم است و منهم دلم می خواهد که برود و با افتخار برگردد.
    من حالا همه به او افتخار می کنم . چه لزومی دارد دکترا بگیرد، درسش را خوانده و لیسانس گرفته، دیگر چه کمبودی در زندگی دارد که این مدرک می تواند جبرانش کند؟
    تو به خاطر خودت می خواهی که آرزوهای او محدود باشد و در تلاشی تا قدم به خاک این آرزوها بگذاری و برای اینکه مقداری از زمینش را غصب کنی . از وسعتش بکاهی . دانشگاه آمریکایی بیروت در خاورمیانه و شاید هم در اروپا نظیر ندارد. پس چرا وقتی امکان بهتری برای تحصیل داد از آن استفاده نکند.
    عشرت قدرت تکلم را از دست داد و در سکوت به پرده حصیری جلوی پنجره که باد ملایمی آن را لرزان ساخته بود خیره شد. یونس به رنگ پریده و لبان لرزان همسرش نگریست و به نظرش رسید که این ضربه از حد تحمل او خارج است و به زودی نقش زمین خواهد شد. ولی عشرت به زحمت پاهای لرزانش را به روی زمین کشید و به طرف در رفت. یونس شتابزده پرسید:
    کجا داری می روی؟
    به سراغ آیدین می خواهم از او بپرسم کجای دنیا رسم است که پسر تا شب قبل از رفتن به یک سفر دور و دراز. قصدش را از مادر پنهان کند.
    عجله نکن عشرت خودت خوب میدانی که او قصدش را از تو پنهان نکرده بود و از مدتها پیش می دانستی که پسرت خیال رفتن دارد. فقط از ترس عکس العمل تو جرات نمی کرد قبلا زمان رفتن را اعلام کند.
    شوکی که ناگهانی بود آن بر من وارد کرد که بدتر است. باید تکلیف خودم را با این پسر بی انصاف روشن کنم.
    این کار را نکن. شب رفتن دلش را نشکن. به خاطر خدا بگذار راحت باشد.
    بی اختیار بغضش ترکید و هیکل لرزان خود را روی تخت انداخت و با صدای بلند شروع به گریه کرد.
    آیدین که از ابتدای صدای گفتگوی آن را می شنید: منتظر عکس العمل مادرش بود و از خدا خواست که او بتواند بر احساسش غلبه کند و مسافرت او را به سادگی بپذیرد.
    با وجود اینکه میدانست که این آرزو هم درست مانند آرزوئی که برای رسیده به مارال داشت ، ناکام خواهد ماند. هنوز نمی توانست آنچه را که آرزو داشت از دل بیرون کند.
    به محض شنیدن صدای گریه مادر طاقت نیاورد و با عجله خود را به اتاق آنها رسانید و با محبت او را در آغوش گرفت و گفت:
    مرا ببخش عزیز. باور کن چاره ی دیگری به غیر از این ندارم.
    او نقش مارال را در این جدائی نمی توانست نادیده بگیرد . با صدای خفه و گرفته ای گفت:
    همه اش زیر سر این دختر سر به هواست. اگر او طاقچه بالا نمی گذاشت و برایت ناز نمی کرد. تو مجبور به رفتن نمی شدی.
    من در هر صورت میرفتم. چشم به هم بزنی چهار سال تمام می شود و بر میگردم. آن وقت به پسرت افتخار خواهی کرد.
    حالا هم افتخار می کنم. تو آنقدر بالا ایستاده ای که دلم نمی خواهد بالاتر بروی. تو می گوئی چهار سال به یک چشم به زدن تمام می شود. اگر این طور باشد، برای یک چشم به همزدن باید سالها انتظار کشید. من تحملش را ندارم آیدین.
    قول می دهم مرتب برایتان نامه بنویسم. البته اگر شما بخواهید، می توانید جلوی رفتنم را بگیرید و وادارم کنید همین الان چمدانم را باز کنم، لبهاسهایم را سرجایش بچینم و هیچ هدف و امیدی به آینده نداشته باشم.
    فایده ی به اجبار ماندنت چیست. آن وقت تو و پدرت یک عمر مرا لعن و نفرین خواهید کرد. لعنت به این دلم. آخر مگر در آن خاک اجنبی چی هست که در زمین و ملک آبا اجدادی خودت پیدا نمی شود؟
    به این امید می روم که با دست پر به خاک آبا و اجدادی ام برگردم، خواهش میکنم نگذار دل چرکین از این کشور بروم و خاطره ی اشک چشم و غم و اندوهتان مانع پیشرفتم بشود. با شادی بدرقه ام کنید. نه با اشکهایتان.
    نمی توانم دست خودم نیست.
    به خاطر من سعی کنید آرام باشید عزیز جان. قرار است آیدا تا بچه اش جان بگیرد، همین جا بماند. مارال هم قول داده مدتی پیش شما بماند.
    می خواهی دور و برم را شلوغ کنی که کمتر رنج دوری ات را احساس کنم لازم نیست به خودت زحمت بدهی ، چون بی فایده است. اصلا بی خود اصرار کردی مارال اینجا بماند. تو که بروی دیگر تحمل وجود او را نخواهم داشت.
    این حرفها از شما بعید است عزیز، مارال غریبه نیست که چشم دیدنش را نداشته باشید. او دختر برادر خودتان است.
    وقتی پسرم را نمی خواهد، انگار خودم را نمی خواهد، کم کم دارد آثار محبت او از دلم محو می شود. خیلی خوب برو چمدانت را جمع کن زیاد وقت نداری. فردا خودم هم همراهت تا ماکو می آیم.
    نه عزیز ، نه. نمی گذارم بیائید، دلم می خواهد همین جا از هم خداحافظی کنیم از آن گذشته شما مهمان دارید.
    آنها غریبه نیستند خانه خودشان است.
    نگاه التماس آمیزش را به چشمان پر اشک مادر دوخت و گفت:
    اینجا خداحافظی کردن آسان تر است، هم برای من و هم برای شما.
    داری عذرم را می خواهی آیدین. صبر کن ببینم لباس گرم پوشیده ای یا نه. می گویند آنجا که تو می خواهی بروی، از همین حالا زمستانش شروع شده است. اگر سرما بخوری چه کسی از تو مواظبت خواهد کرد.
    مگر فراموش کرده اید که من بزرگ شده ام و دیگر نیاز به مراقبت ندارم. حالا دیگر وقت خوابیدن است. صبح زود قبل از رفتن با هم خداحافظی خواهیم کرد.
    خواب! یعنی فکر میکنی فکر دوری تو می گذارد چشم به هم بگذارم؟
    یونس با لحن ملامت آمیزی به همسرش گفت:
    شب رفتن با آه و ناله هایت ، کم دل پسرت را خون کن. چند ساعت بیشتر برای استراحت وقت نداریم، بهتر است زودتر به رختخواب برویم و بخوابیم شب به خیر آیدین.

    فصل 10

    عشرت از ترس اینکه مبادا! همسر و پسرش قبل از بیدار شدن او از خواب ، خانه را ترک کنند و به سفر بروند، تمام شب را بیدار ماند و هر بار که خواب برای غلبه بر دیدگان خسته اش، پلک چشمانش را سنگین می کرد، به بهانه ای از جا بر می خاست و آبی به سر و صورت خود می زد.
    قبل از دمیدن سپیده سحر، به محض آنکه یونس برای ادای نماز رختخواب را ترک نمود، عشرت نزدیک شدن لحظه رفتن آنها را احساس کرد و به سرعت از رختخواب بیرون آمد. ابتدا سماور را روشن کرد و بعد به نماز ایستاد.
    ولی هر چه کرد نتوانست با خدای خود به راز و نیاز بپردازد.
    هر وقت سر به روی سجاده می نهاد. گوش به صدای بیرون داشت. ناگهان صدای باز شدن در اتاق آیدین را شنید، نمازش را شکست. سراسیمه به طرف در رفت، آنرا گشود و تا چشمش به آیدین افتاد ، گفت:
    کجا داری می روی؟
    دارم می روم لب حوض وضو بگیرم.
    از اینکه نماز خود را شکسته بود ، پشیمان شد. آیدین هنوز لباس خانه به تن داشت و آماده رفتن نبود. دوباره به نماز ایستاد. این بار نگرانی و دلشوره ی کمتری داشت.
    آب سماور هنوز جوش نیامده بود که آن دو آماده رفتن شدند. عشرت دلش راضی نمی شد که آنها بدون خوردن صبحانه ، خانه را ترک کنند و التماس کنان گفت:
    یک کمی صبر کنید. الان آب سماور جوش می آید. هنوز آفتاب طلوع نکرده. چه خبر است. چرا عجله می کنید.
    آیدین به دیدگان پر محبت و پر التماس مادر نگریست و گفت:
    باور کنید عزیز جان الان اصلا گرسنه ام نیست. نگران نباشید صبحانه را بین راه خواهیم خورد.
    نمی گذارم ناشتا از خانه بیرون بروید. چند دقیقه دیگر آب سماور جوش می آید.
    یونس برای اینکه مانع سماجت همسرش بشود به اعتراض گفت:
    اصرار نکن عشرت. راحتش بگذار بعد از این تو با او نیستی که مواظب خوردن و نخوردن او باشی. هر وقت گرسنه شد، غذایش را خواهد خورد، گرسنه که نمی ماند.
    عشرت با دل شکسته دست از اصرار برداشت. آیدا و آلما و مارال ، یکی پس از دیگری پیدایشان شد. سجاد لباس پوشیده و آماده از اتاق بیرون آمد و گفت:
    حاج آقا اگر اجازه بدهید منهم با شما می آیم.
    اینکه نمی شود همه مردهای خانواده برویم و زنها را تنها بگذاریم.تو که اینجا باشی من خیالم راحت تر است. به محض اینکه آیدین از مرز گذشت، فورا بر می گردم.
    عشرت به گریه افتاد و گفت:
    پس لااقل بگذار من هم همراهتان بیایم.
    آیدین که طاقت مشاهده اشک چشم مادرش را نداشت، در حالیکه از نگریستن به او پرهیز می کرد گفت:
    ما دیشب با هم در این مورد به توافق رسیدیم که همین جا از هم خداحافظی کنیم.
    آخر مگر چه اشکالی دارد یکی دو روز بیشتر با تو باشم و آخرین لحظه ای که می خواهی کشور را ترک کنی، یکبار دیگر در کنار مرز بازرگان در آغوشت بگیرم و بوی تنت را استشمام کنم؟
    یونس به دلجوئی از همسرش پرداخت و گفت:
    یکی دو روز بیشتر یا کمتر چه فرقی میکند، پشت سر مسافر گریه نکن که شگون نداره.
    یعنی تو نمی توانی درک کنی یکی دو روز بیشتر با او بودن چه فرقی برایم دارد ! خیلی بی انصافی یونس.
    باز هم که احساساتی شدی عشرت.
    پس لااقل بگذار سجاد با شما بیاید. او که همراهتان باشد خیالم راحت تر است. به خصوص که تو وقت برگشتن تنها نخواهی بود. ما اینجا نیاز به مرد نداریم.
    آیدین حرف مادرش را تایید کرد و گفت:
    حق با عزیز است آقا جان، چون آن موقع من هم خیالم راحت تر خواهد بود که شما تنها این راه را بر نمی گردید.
    خیلی خوب اگر سجاد خودش دلش بخواهد با ما بیاید. من حرفی ندارم، پس بهتر است زودتر حرکت کنیم.
    سجاد کلاهش را بر سرنهاد و گفت:
    من آماده ی حرکتم حاج آقا.
    طوفانی که دریای دلش را پر تلاطم ساخته بود، آرام نمیگرفت. در موقع خداحافظی ، عشرت مسخ شده بود و هیچ عکس العملی نشان نمیداد. موقعی که داشت پسرش را در آغوش می فشرد، آرزو می کرد نفسش از فشار سر عزیزی که به روی سینه داشت بندبیاید.
    آلما مسافران را از زیر قرآن عبود داد. مارال که کاسه آب به دست منتظر حرکت اتومبیل شد تا کاسه ی آب را پشت سرشان به روی زمین بپاشد.
    آیدین تصمیم گرفته بود در موقع روبرو شدن با مارال چراغ دیدگانش را خاموش کند تا در تاریکی محض قادر به نگاه کردن به او نباشد. ولی اتاق تاریک چشمهایش را شعله ی دیدگان مارال روشن می ساخت. شعلهای که جرقه اش برای سوزاندن خرمن هستی کفایت می کرد. دلش دوپاره شد. یک پاره اش داشت او را با خود به سفری دور دست می برد و پاره ای دیگرش از قفس سینه جدا شد و در پشت سر ماند.
    حرکت چرخهای اتومبیل به جای اینکه سنگفرش کف خیابان را بخراشد، پا به روی قلب عشرت می نهاد و آن را می خراشید.
    آلما و آیدا پنهان از چشم مادر اشک می ریختند. حیاط خانه در سکوت مرگباری فرو رفته بود.
    نسیم صبحگاهی از ترس این که پیچ و تابی که به درختان سیب و گلابی باغچه میداد، شادی قلمداد شود، از حرکت باز ایستاد. رایحه دل دردمند عشرت، بوی عطر گلهای باغچه را تحت الشعاع قرار داد. آتش خاکستر شده درون اجاقها، نقش شادیهایش را که در حاشیه انبوه غمهایش قرار داشت، برایش تداعی می کرد و دیگهای خالی از طعام، قلب تهی از امیدش را شادی های زندگی اش در میان خاکستر همان اجاق پودر شده بود.
    به شانه دختر کوچکترش تکیه داد و با پاهای لرزان به داخل ساختمان بازگشت.
    از آن روز به بعد دیگر نمی توانست در انتظار آمدن پسرش به خانه لحظه شماری کند.
    صدای قلقل آب سماور با صدای جوش قلب عشرت درهم آمیخت. مارال بغض کرده بود و میل به گریه داشت. از یک طرف تأثر اطرافیان و از طرف دیگر محبتی که از دوران کودکی به پسر عمه اش داشت. قلبش را از این جدایی جریحه دار ساخت. آیدا به شنیدن صدای گریه نوزاد، اندوه رفتن برادر را به دست فراموشی سپرد و به داخل اتاق بازگشت.
    مارال دلش می خواست به طریقی تأثر خود را نشان بدهد و با عمه اش همدردی کند. ولی از این می ترسید که کوچکترین ابراز تأثر حمل بر تظاهر شود. او دیگر برادرزاده ی محبوب عشرت نبود و ترجیح می داد اکنون که وجودش نتوانسته پسرش را در کنار وی نگه دارد، هر چه زودتر به خانه پدری باز گردد.
    برخلاف تصور آیدین، بودن مارال در آن خانه چاره ساز درد مادرش نشد و بلکه باعث رنج و عذاب او هم می شد. آیدا بیشتر اوقاتش را با پسرش سحاب می گذراند و آلما برای دلجوئی از مادر در کنار او می ماند. آنها نیز چون گذشته تمایلی به هم نشینی با دختر دایی را نداشتند و در موقع دیدن او زنگ خاطره هایشان به صدا در نمی آمد. با وجود اینکه باز هم می خواستند روابط سابق را داشته باشند ، دلشان با هم یکی نبود.
    مارال دلش به شدت هوای پدر و مادرش را داشت و فردای روزی که یونس و سجاد از سفر باز گشتند و خبر عزیمت آیدین به ترکیه را به آنها دادند، موقع را برای بازگشت به خانه مناسب دید و آماده ی سفر شد.
    عشرت بی محبت نبود ولی حوصله توجه کردن به مارال را نداشت. تا وقتی که گمان می کرد به زودی عروسش خواهد شد، عزیز و دوست داشتنی بود. ولی اکنون که پسرش را لایق همسری خود ندانسته بود، به رفتن او اهمیت نمی داد.
    موقعی که مارال از رفتن سخن گفت، بی آنکه اعتراضی کند گفت:


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 1 از 7 12345 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/