روزگار ، روزگار آدمهای كوچك و منافق بود
و ایمان تنها لقلقه‌ی زبانها بود، شاید برای نجات از اتهام بی‌دینی.

بذر ایمان در كویر یابس دلهای مردمان سخت‌تر از سنگ، هرگز نمی‌توانست به جوانه بنشیند و در سیاهی ظلمت و گمراهی این آدم‌نماها، گرگهای ایمان خوار ، زوزه می‌كشیدند

و در میان این قوم غافل، مردی به پهنه‌ی آسمان آبی با دلی به عرصه‌ی دریا، با زخمهای گونه‌گون، برخورده از دشنه‌ی عداوت این نامردْ مردم، آرام و استوار، برای رسالتی همچنان خون جگر می‌خورد.

آری، مرد داستان ما، همان بازمانده‌ از طوفان خون، یادگار كربلا،‌حضرت سجاد بود.

روزی امام میان مردم نشسته بود و از حیرت مردم، كه در غفلت خود می‌لولیدند، دلش را سخت می‌فشرد، كه چراغ هست و اینان این‌چنین در بیراهه‌اند، تا آنكه لب به سخن گشود و فرمود :انسان نمى داند با مردم چه كند! اگر بعضى امور كه از پیامبر صلى الله علیه و آله شنیده‌ایم به آنان بگوییم ممكن است مورد تمسخر قرار دهند، از طرفى طاقت هم نداریم این حقایق را ناگفته بگذاریم !

ضمرة بن معبد، كلام امام تمام نشده، انگار بی‌تاب شنیدن كلام پیامبر باشد، گفت: شما آنچه شنیده‌اید بگویید!

امام با تأملی سنگین فرمود: مى دانید وقتى دشمن خدا را در تابوت مى‌گذارند، و به گورستان مى‌برند، چه مى‌گوید؟

حاضران گفتند: خیر!

و امام ادامه‌ داد: فریاد می‌زند و به آنان كه او را بر دوشهای خود به سوی قبر مى‌برند مى‌گوید: آیا نمى‌شنوید؟ از دشمن خدا (شیطان) به شما شكایت دارم كه مرا فریب داد و به این روز سیاهم افكند و با آنكه وعده داده بود اما نجاتم نداد.

من شكایت دارم از دوستانى كه با من دوستى كردند و مرا خوار نمودند. من از اولادى كه حمایتشان كردم ولى مرا ذلیل كردند و نیز از خانه‌اى كه ثروتم را در آبادى آن خرج كردم ولى سرانجام، دیگران آنجا ساكن شدند، شاكی‌ام.

به من رحم كنید! این‌قدر عجله نكنید!

تا كلام امام به اینجا رسید، دل پر كینه و سیاه ضمرة دیگر تاب نیاورد و با خنده‌ای تلخ، حاضر‌جوابانه گفت :

اگر مُرده، بتواند به این خوبى صحبت كند، پس ممكن است حتى حركت كند و روى شانه حاملین بنشیند!

كام امام علیه السلام، به مزه تلخی كه ضمره‌ پرانده بود، ناخوش شد و دلش از این‌همه شعوری كه در دل اینان نبود گرفت.

آنگاه رو به آسمان كرد و فرمود: خدایا! اگر ضمرة سخنان پیغمبر صلى الله علیه وآله را مسخره مى‌كند از او انتقام بگیر!

روزهای جاهلیت همچنان می‌گذشت، چهل روزی می‌شد كه دل امام از ضمره شكسته بود كه غلامش به دیدار امام آمد.

امام، كریمانه احوالش را پرسید و به او مهر ورزید.

و از كار و بارش پرسید و فرمود: از كجا مى‌آیى؟

غلام بی مقدمه، زبان گشود كه اربابم، ضمره از دنیا رفت و من اكنون ار مراسم خاكسپاری او می‌آیم.

غلام تاب نداشت، گویا در دلش حرفی بود كه می‌خواست سینه‌اش را شكافته و بیرون آید.

مگر او چه دیده بود؟

هرچه بود او را وا داشت كه بی درنگ ادامه دهد كه: وقتى او را در گور گذاشتند و خاك ریختند، او به زبان آمد و فریاد می‌زد.

من صدایش را می‌شناختم، خود او بود، مثل وقتی كه زنده بود.

من صدایش را شنیدم كه مى گفت :

واى بر تو ای ضمرة بن معبد! امروز هر دوستى كه داشتى خوارت كرد و عاقبت رهسپار جهنم شدى.

جهنمی كه پناهگاه و خوابگاه ابدى توست .

غلام از آنچه دیده بود سخت بی‌تاب بود، امام آرام و خاموش، چنانكه گویا عاقبت ضمره، پیش چشمانش بوده و از قبل می‌دانست!

آنگاه پندگیرانه از آنچه بر سر ضمره آمده بود فرمود: از خداوند مسألتِ عافیت دارم، زیرا سزاى كسى كه حدیث پیغمبر صلى الله علیه و آله را مسخره كند، همین است .