صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 29

موضوع: بهشت پنهان | ازاده حسابی

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    بهشت پنهان | ازاده حسابی

    قسمت اول

    توضیح :
    کتاب «بهشت پنهان» ادامه کتاب «لبخند پنهان» است ، با این وجود می توان کتاب حاضر را به طور مستقل مطالعه کرد . کتاب لبخند پنهان را بطور خلاصه در ابتدای کتاب حاضر نوشته است تا خوانندگان این کتاب را به راحتی خوانده و مطالب را تعقیب کنند .
    لبخند پنهان در یک نگاه :
    در ان روزهای بهشتی اسمان برای دختر نازنین قصه ی ما مهدیه مهربان بود و زمین سبز و خرم و او چون کبوتری سبک بال زیر پر و بال پدر مهربان و فداکارش در فضای لایتناهی زندگی پرواز می کرد . او از پدرش که دوست داشتنی و صبور و در عین حال واقع گرا و منطقی و شاید اندکی سخت گیر می نمود درس اعتماد به نفس و رسم و رسوم جاری را می اموخت . مهدیه از لحظه چشم گشودن تا واپسین لحظات خوابیدن را با او می گذراند و بیش از پیش به پدر وابسته گشته بود .
    اما افسوس ... افسوس که دست سرنوشت بازی ها دارد ! ان روز پدر را به اتاق عمل بردند بدون اینکه کسی پشت درهای بسته انتظارش را بکشد. اخر مگر می شد روی حکم قطعی اش یک کلمه ، حتی یک کلمه حرف زد . او موجود غریبی بود ، جز معدود انسانهای نادر روزگار که در برابر هر سخنی و گرفتاری تاب می اورند و دم نمی زنند . وقتی او متوجه شد به بیماری لاعلاج سرطان مبتلا گشته تاب صحبتهای خاص و لازم را با دختر مو طلایی و چشم عسلی اش که پوستش مثل شیشه سفید بود و قد و بالایی رعنا و نیکو داشت اغاز کرد . ولی دختر نوجوان قصه ی ما دیگر روز و شب نداشت و مرتب سر بر استان حق ، ضجه زنان ارزوی سلامت تنها تکیه گاه و امید همه ی عمرش را از پروردگار خواستار بود . سرانجام پدر او را پای درد دل نشاند تا حرفهای یک عمر تجربه را بگوید و سخن دختر جوانش را نیز بشنود .
    دختر حالا تو بگو تا بدانم وقتی مادر بی فکر و نامهربانت شما سه فرزند عزیزم را ترک کرد و رفت چه بار سنگینی را روی شانه های کوچکت تحمل کردی .
    بغضم را فرو دادم و گفتم :
    -نگران حال شما هستم و نمی خواهم بیشتر غصه بخورید .
    پدر گفت :
    -بگو فرزندم تا نفس دارم مرحم دل زخم خورده ات باشم .
    می دانستم همه ی اینها مقدمه چینی برای گرم شدن جو موجود است تا او مطلب اصلی را بگوید بغضم را در گلو خفه کردم و گفتم :
    -روزگاری که ...
    اشک هایم مثل باران روی گونه هایم سرازیر شد . پدر لبخند زد و گفت :
    -ارام باش دخترم ، ارام باش .
    ادامه دادم :
    روزگاری که نباید دغدغه ای جز بازی و خنده می داشتم همیشه نگران و پریشان بودم و انتظار سیاهی از پس سیاهی را می کشیدم تا سرانجام ان لحظه وحشتناک فرا رسید . مادر با چمدان لباسهایش و باقی مانده ی اندکی از وسایل دیگر جلوی در رفت . دنیا خواهرم روی پای شما نشسته بود و امین رضا کوچک مشغول بازی با ماشین کوکی اش ، من بی قرار بالا و پایین می پریدم و به پهنای صورت اشک می ریختم و دستان مادر را روی سینه ام می فشردم و التماس کنان می خواستم نرود .به او گفتم مامان جون نرو قول می دهم دیگر اذیت نکنم و شب جایم خیس نشود . قسم می خورم با امین رضا دعوا نکنم و هرچه خواست به او بدهم . تو را به خدا نرو . نباشی دلم برایت تنگ می شود و ... او مرا کناری انداخت و از در بیرون زد که امین رضا جلو دوید و با زیان شیرین کودکی اش گفت : یادت نرود برایم خوراکی بخری باز نگویی یادم رفت ها ، باشه ؟
    با ان اتفاقاتی که شرح کاملش در قصه ی گذشته ی ما «لبخند پنهان » گفته شد ماندنش محال بود . او دل باخته مردی ...
    پدر جان با رفتن مادر لطمه ی بزرگی خوردم ، همیشه در رویاهایم دنبال جایگزینی می گشتم تا بتوانم ارام بگیرم که شما به کمک امدی و نگذاشتی پرستارهای خوب و بد را جای مادر بگذارم تا در اینده خطرات تربیتی ریز و درشتی تهدیدم کند . من ...
    گل لبخند روی لبانم نشست . گفتم :
    -باید اعتراف کنم وقتی پنهانی از شما منزل مادر می رفتم بسیار به من خوش می گذشت . چون او مثل شما نکته بین و سخت گیر نبود و یا شاد اساسا برای ما دلشوره ای نداشت و اجازه می داد در کوچه با هم سن و سالهایمان بازی کنیم . باور کنید ساعتهایی که مشغول جست و خیز و شیطنت بودم همه ی غصه ها و ترسها و اضطرابهای نهان و اشکارم فراموش می شد و جایش را عشق پاک و بی الایش نسبت به هم بازیهایم می گرفت . از هیجان بازی یک دقیقه ارام و قرار نداشتم و ...
    یاداوری خاطرات دور ان روزها و دوستان قدیم خون را زیر پوستم دواند با گونه هایی گلی و حرارتی وصف ناپذیر ادامه دادم :
    در میان تمام بچه ها یکی خوب در ذهنم مانده و هنوز هم از یاداوری او شاد می شوم . پدر که مرا ان طور هیجان زده دید گفت :
    -چطور بود که فقط ان یک نفر مورد توجه ات قرار گرفت ؟!
    با تب و تاب زیاد افزودم :
    -شاید زیبایی بی حد و یا ازار و اذیتهای خاصش بود ! ان وقتها او پسری چهارده یا پانزده ساله بود با هیکلی درشت و قدی بلند که من لقب علی گنده را برایش انتخاب کرده بودم . (ریز به ریز شرح تمام وقایع در قصه ی لبخند پنهان امده است ) با وجود اینکه دوران بلوغ را می گذراند چیزی از زیبایی کم نداشت . بنظر می رسید خداوند سر فرصت صورتش را نقاشی کرده ، چشمانی درشت ، مژگانی بلند و برگشته ، صورتی سفید و گرد ، گونه هایی برجسته ، دماغی کشیده ، لبانی جمع و جور به رنگ خون و چانه ای پهن و مردانه داشت . وقتی می خندید و ان لبان زیبا از هم گشوده می شد دندانهایش مثل دو ردیف در سفید می درخشید و ان چال روی لپش و خنده ی افسون کننده اش جذابیتش را دو صد چندان می کرد . مورد توجه همهی دختر بچه ها ی هم بازی اش بود اما با من میانه ی خوبی داشت و مرتب دنبالم می گشت . او با مادرش ماه منیر و خواهرش زهرا در منزل امانتی دایی اش زندگی می کرد و ماه منیر نیز شاغل بود . پدرش هم در یک حادثه ی ساختمانی جانش را از دست داه بود .وقتی بزرگ تر شد و من هم به سن سیزده سالگی رسیدم درخواست عکس یادگاری کرد . من با مادر در میان گذاشتم اما او کلی توبیخم کرد و دیگر نگذاشت با او بازی کنم بعد از مدتی هم متوجه شدم مادرش از من خواستگاری کرده اما جواب رد شنیده و حالا هم سالها است مادر به شمیران نقل مکان کرده و از او و خانواده اش بی خبرم و دیگر هرگز فرصت اندیشیدن به ان دوران را نداشتم و ندارم .
    پدر نفس بلندی کشید و گفت :
    -مادرت چه بد روزگاری برایم درست کرد . از چه مذلت و مشقتی نجاتش دادم و جواب تنها خیانت و بی عفتی دیدم . دست اخر هم که ان همه فضاحت بالا اورد و من اعتراض کردم دست روی همین بار کوبید و گفت دوستت ندارم . ای کاش حداقل به شما سه طفل بی گناه ترحم می کرد . پدر که طوفانی عظیم درونش به پا شده بود دقیقه ای چشمانش را بست تا مگر بتوناد ارام بگیرد . کنار بسترش که در گوشه ای از سالن در طبقه ی هم کف پهن بود زانو زدم و به چهره ای بیمارش با هزار چین و چروک خیره شدم . ان چاکهای عمیق هر کدام حکایتی بی پایان از رنج سالها تحمل و مشقت داشت . اه کشیدم و در دل ارزو کردم ای کاش شهامت ان را داشتم تا بدون تعارف در حضورش فریاد بزنم پدر نازنینم ، گرمابخش دل کوچکم دوستت دارم . ای کاش جسارت ان را داشتم تا دستان زحمت کشش را ببوسم و بر خاک پایش سجده کنم . ای کاش قدرت داشتم تا نیمی از نفس هستی ام را بدهم تا او بیشتر پیشم بماند .
    پدر چشمان ابی اسمانی اش را باز کرد و گفت :
    -دیگر چیزی تا پایان راه نمانده .
    پدرانه وراندازم کرد و ادامه داد ک
    -من دلبستگی جز شما سه بچه ندارم و اصلا نمی خواهم تنهایتان بگذارم اما گویا چاره ای نیست . پس خوب گوش بده که می خواهم مطالبی بسیار مهم برایت بگویم . دنیا که علی رغم میل باطنی ام شوهر کرده و ماندی تو و امین رضا وقتی مردم اگر به سن قانونی رسیدی می شوی قیم پسرم تنها وارث این خاندان اصیل و ریشه دارد وگرنه دو نفر از ...
    چند روزی بیشتر از این داستان نگذشت و حدود ساعت پنج بعد از ظهر حال پدر رو به وخامت گذاشت و او بیشتر از مرگ و داستانهای پیرامونش از بی پناهی و تنهایی ما می ترسید چون نمی دانست در نبودش قرار است چه بلایی سرمان بیاید و ...
    صدای فریاد بابا ، بابای دنیا کرا در اتاقک واقع در طبقه ی چهارم میخکوب کرد . قلبم انچنان با شدت می زد که با هر زدنش مرا به جلو پرتاب می نمود . با دیدن چشمان نیمه باز پدر و ...
    پدر رفت و مرا با برادر و خواهرم تنها گذاشت با دنیایی از ناشناخته ها و گرگ صفتان . دنیا خیلی زود پی زندگی و مسئولیتهای روزمره اش را گرفت و امین رضا برخلاف تمایل پدر درس را کنار گذاشت و به اداره ی کارخانه و تشکیلات عظیم مالی پدر پرداخت . من در یکی از واحدهای


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت دوم
    مجلل واقع در مجموعه ی اپارتمانهای شخصی ساز پدر که جمعا ده واحد بود همراه امین رضا اقامت کردم و دنیا نیز طبقه ی اول را برگزید تا هم به ما نزدیک باشد و هم رفت و امد برایش راحت تر گردد .
    غریب و بی پناه با کوهی از مشکلات مانده بودم . درس و مشق یک طرف ، پنهان کردن بی کسی ام در خانه از طرف دیگر علتی بود تا نقشهای زیادی بازی کنم و این مرا خسته می کرد بی انکه فرصتی برای رفع خستگی داشته ابشم . وقتی هم که به پدر و همق جانکاه درد بی امانش از همه ان ناملایمتی که دیگر برایم قابل لمس کردن شده بود می اندیشیدم سر تا پا می سوختم و در نهایت به جنون می رسیدم . تمام ان احساست پر شر و شور جوانی که با خط گرفتن از اندیشه های والای پدر به ارزوهای معقول و منطقی تبدیل شده بود از هم پاشیده می نمود و تنها یک خلا عظیم برایم باقی مانده بود . هر چه می کردم تا هم چنان پی همان امال باشم و خط مشی ام را حفظ نمایم ، نمی توانستم و مرتب در کوچه پس کوچه های تاریک وجودم گم می شدم . اخر ان اهداف نیازمند پشتیبانی مردی با دریات و قدرتمند مثل پدر بود و من به تنهایی توان یک مرد دنیا دیده را نداشتم . ناگزیر دنبال راه چاره ای گشتم تا مگر بتوانم روح و روان افسار گسیخته ام را سر و سامانی بخشم پس انچه از گذشته های دور و نزدیک داشتم زیر و رو می کردم تا بتوانم خاطره ای شیرین و خواستنی و لذت بخش را نقطه ی عطفی قرار دهم و از ان در بین خرابه های زندگی معنوی و تکه تکه ام قصر بلورین قشنگی بسازم و در مواقع اضطراری انجا بخزم ؟ و اندکی بیارامم و یافتم ... در این گذر سوگل ، رفیق شفیقم مرا به بهترین وجه یاری می داد و ...
    سوگل شگفت زده گفت :
    جدا دختر و عجیب و غریبی هستی ! تو می خواهی یک سال را به این امید واهی سر کنی ؟! اگر او پسر موجهی نیست چرا اصرار می کنی ؟ !
    گفتم : نه ! چه می گویی هنوز برای خانواده ام چیزی مسلم نشده .
    سوگل خندید و گفت :
    -بگذار خیالت را راحت کنم . تو تا اخرش می وری و هیچ ربطی هم به شرایط علی ندارد .
    گفتم :
    -در عوض می فهمم دوستم دارد یا نه .
    سوگل با ان روحیه ی شاد و همیشگی اش خندید و گفت :
    -هی ، خیلی وقت است فهمیدی و کار از کار هم گذشته ؟!
    او دست روی دلش گذاشت و قهقهه زنان ...
    فکر علی که زمانی فقط یک راه گریز بود بعد از گذشت شش ماه انچنان جان گرفت که بعد از دعاهای عارفانه برای پدر با شوری خاص به او می پرداختم چون سرانجام توانسته بودم غیر از پدر کسی را محرم اسرار بدانم و در خلوت بدون حضور فیزیکی اش ساعتها با او حرف بزنم . هیجان ناشی از علاقه ام و این موقعیت خاص طوری مرا در برگرفت که نیاز داشتم به گونه ای مطرحش کنم ، پس ..
    سرانجام بعد از وقایع تلخ و شیرین بسیار که اتفاق افتاد ، ان ارزوی عزیز به حقیقت پیوست ، دنیا گفت : مگر می شود ؟! خواستگار تو هستند .
    گفتم :
    -با این رعشه سینی چای ...
    دنیا گفت :
    -بس کن ، بیا این تو و این هم مادر .
    دقیقه ای بعد مادر استانه ی در اتاقم ایستاد و با حرص گفت:
    -دیگر چه خبر شده ؟ این همه دردسر و مرافعه برای رسیدن به این نقطه کافی نبود ؟!
    دل مجنونم را به دریا زدم و گفتم :
    چای نمی اوردم ، موهایم را نمی بندم ، علی دیوانه وار این رشته های طلائی را دوست دارد .
    مادر چشم غره ای رفت و گفت :
    -اگر تو به خاطر این پسره سرت را به باد ندادی .
    با وجود علاقه زیاد بین من و علی جریان خواستگاری از جانب مادرش و خواهرش زهرا نیمه کاره باقی ماند . نزدیک سفر اجباری اش عاشقانه ترین محبتها را تقدیمش کردم . او نیز خواست منتظر بازگشتش بمانم و بدون هیچ برنامه ی رسمی هم چنان پایبند قول و قرارهایمان باشیم .
    من هم در ان دقایق اخر هرگز نخواستم با پرس و جو از دختر غریبه ای که چندی قبل همراهش دیده بودم اشفتگی بیشتری بوجود بیاورم .
    سرانجام او به ان طرف ابها رفت اما این برایم پایان ماجرا نبود و باید می فهمیدم ان دختر کیست و بین او علی چه رمز و رازی نهفته که اینقدر محبوب مرا پریشان و مضطرب کرده است .
    در غروب ان روز حاص ماه دوم بهار ، درست 120 روز از رفتن علی می گذشت . هوا بسیار مطبوع و دلچسب بود و ابی اسمان ابی تر از هر وقت و قرمزی افتاب در غروب سرختر به نظر می رسید . پوران صندلی راحتی را به ایوان پر گل و گیاه برد و خواست تا بیرون بروم و از بوی خوش انها لذت ببرم . من با طیب خاطر دعوتش را پذیرفتم و روی صندلی تاب دار به رویا پردازی های شیرین و زیبایم پرداختم . نمی دانم دقیقا خواب بودم یا بیدار اما دیدم علی سوار بر اسبی بلند قامت و کشیده از کنارم گذشت و سرعت بادش گیسوانم را پریشان کرد . وقتی برگشت ملتمسانه جلوی پای اسبش زانو به زمین زدم و خواستم تا بماند . لبخند جادوئی اش که همیشه دیوانه اش بودم نثارم کرد و گفت : دخترک رویایی و موطلایی من چرا این قدر پریشانی ؟!
    با گرمی گفتم : این دستان در هم فرورفته ی مرا در دستانت بگیر و ببین تا کجا وجودم نیاز به بوی تو دارد ، بیا مرا دریاب تا گرمای نگاهت مرحمی بر چشمان همیشه بهارم باشد .
    علی گفت : چرا چشمانت باید هابر همیشه بهار باشد و دل رویایی ات پاییز برگ ریز ؟!
    گفتم اگر می دانستی که در این روزهای کش دار و پایان پذیر چه میکشم سوال نمی کردی . باور اغلب بین گفتن و نگفتن ، ماندن و نماندن دست و پا می زنم و اخر سر هم چیزی جز نفیر جگر خراش این دل بدبخت نصیبم نیست . علی جان حداقل بگو قلب دردمند و هجران کشیده ام چه گنهای جز عشق دارد که باید این همه تاوان پس بدهد ؟!
    از اسب پایین امد . پا روی ابر برهواری گذاشت و قدم زنان به نزدیکم امد و دستانم را گرفت و در چشمانم نگریست . و گفت : بلند شو همراهم بیا تا دیگر تاوانی برای بی گناهی ات ندهی .
    گفتم : ایا بر من خزان زده و بی رمق می باری تا جان بگیرم و بتوانم دردی را که در گل برگهای پژمرده ام لانه کرده ، ویران کنم ؟
    مرا به طرف خود کشاند و سرم را روی سینه اش فشر و گفت : حالا در اغوش من فریاد بزن ، بگو ، بگو . گفتم اگر تو همیهش مرا این طور گرم در اغوش خودت بگیری و مثل گهواره ای ارام به این سو و ان سو تکان بدهی ، دوباره بهار جوانی در وجود سردم پا می گیرد و می توانم بگویم چه طرب انگیز است در خاک سرشت تو جان گرفتن و خرج کردن تمام ثمره ان در راه قداست . علی از پیشانی ام بوسه ای برداشت و گفت :
    شیرینی مثل شهد عسل و با طراوتی مثل باران .
    گفتم :
    می خواهم بگویم روح خسته و جان بیمارم امیدش فقط به ازادی در اسارت دل توست . به گرمای دلچسب سینه اش تن سپردم و ادامه دادم :
    می دانم که می دانی چطور عشق و دلدادگی ، تازیانه های داغ و سنگینش را بر غرور و ابرویم زد و کوس رسوایی ام در هر کوی و برزن به صدا در اورد اما من ماندم و باز هم خواهم ماند تا بالاخره در قلبت راهم بدهی و از عشق رویایی ات بی نصیبم نگذاری . محبوبم ، هر چند در برابر عزت نفس تو تحقیرم اما چه کنم که ارزویم بزرگ است و دلم تو را می طلبد . به یگانگی خدای احد و واحد سوگند میخورم که تمام هستی ام به سوی تو پر می کشد پس مرا بپذیر و بگذار دامنم را با اب صداقت تو تطهیر کنم و از نور دیدگانت چراغ راه زندگی ام را بیفروزم . صدایی اشنا مرا از ان حال غریب بیرون اورد . وقتی چشم باز کردم ، هوا تاریک شده بود ولی من هنوز روی صندلی راحتی ایوان تاب می خوردم ، دوباره همان صدا گفت :
    -مهدیه جان شام حاضر است . سر به عقب برگداندم و دیدم پوران کنارم ایستاده است و با شچمانی مرطوب نگاهم می کند . گفتم : چرا ناراحتی ؟!
    بغضش را فرو داد و گفت : ان قدر خالصانه با این پسر بی وفا درد و دل می کنی که جگر ادم کباب می شود . شگفت زده پرسیدم : مگر من بلند ، بلند حرف زدم ؟ اشکهایش را پاک کرد و گفت : بله ، انگار علی اقا همین جا بود . با دل نگرانی گفتم :
    چه بد شد ، ببینم امین رضا از سرکار برگشته ؟
    پوران گفت : نگران نباش جز من کسی در خانه نیست .
    خواستم برخیزم اما از ضعف به دسته ی صندلی تکیه زدم . پوران جلو امد تا کمکم کند . گفتم : نه ، چیز مهمی نیست ، بهتر است برویم سر میز ف با اصرار پوران ، لقمه ای در دهانم گذاشتم ولی هنوز نجویده صدای زنگ تلفن بلند شد . پوران گفت : شما بنشین ، من جواب می دهم . گفتم :
    -تو شامت را بخور ، خودم می روم . وقتی از جلوی اینه ی قدی پذیرایی می گذشتم ، نگاهی به چهره ام انداختم و در نهایت تاسف پریشانی و افسردگی را در تمام خطوط ان دیدم . اهی کشیدم و سریع رد شدم و از اتاقم گوشی را برداشتم .
    صدای نامفهوم مردی سلام و احوالپرسی کرد اما متوجه نشدم کیست .
    جدی و عصبانی گفتم : شما هنوز یاد نگرفته اید که قبل از هر چیز باید خودتان را معرفی کنید!
    صدای مردانه خنده ای بلند سر داد . قلبم ریخت . این همان طنین افسونگری بود که دل و دینم را برایش باخته بودم . از شدت هیجان دچار تهوع و سرگیجه شدم و ناباورانه گفتم :
    -علی تو هستی ؟! یعنی بیدارم یا هنوز در رویای ایوان مانده ام ؟!
    علی گفت : یقینا خودم هستم ، مگر جز من کسی جرات دارد شماره دردانه مرا بگیرد و این طور حرف بزند ؟!
    هول شده بودم و تمام وجودم می لرزید . با لکنت گفتم : نمی دانم چه بگویم و چطور شروع کنم ! علی گفت : فقط بگو چطوری ؟!
    گفتم : هیچ وقت تا این اندازه خوب نبودم . علی گفت : به سفر اروپا رفتی یا نه ؟!
    گفتم : ای بدجنس هنوز در ان فکری ، اگر تو ناراضی باشی ، حتی نفس کشیدن را هم فراموش می کنم . علی گفت : افرین نازنین محبوبم .
    گفتم : راستی پیغام ان شب اخر ...
    وسط حرفم دوید و گفت :
    پیغام تو رسید ولی بد جور گرفتار بودم و نتوانستم تماس بگیرم اما وقتی کمی خودم را جمع و جور کردم ، چندین بار زنگ زدم که همیشه امین رضا یا دنیا جواب می دادند و من فکر کردم حتما تو رفته ای و در ایران نیستی . ان قدر دیوانه بودم که کوچک ترین بهانه هایش برایم منطقی ترین تعبیرها به حساب می امد .
    گفتم :
    من روزها و شبهای بسیار دشواری را برای شنیدن کلامی از تو انتظار کشیدم . علی خندید و گفت :
    اه ! واقعا خیلی سخت گذشت ؟!
    گفتم : باوارش خیلی دور از ذهن است ؟!
    علی گفت : اگر بگویم بله تو برای قانع کردنم چه داری بگویی ؟
    گفتم : علی ! معلوم هست چه خبر است ؟! چطور می توانی عشق بی حد و مرز مرا این قدر ساده زیر سوال ببری ؟!
    علی گفت :
    چطور نتوانم ، تو در طول این چهار ماه نهایت بی انصافی را درباره ام به خرج دادی .
    گفتم : چه بی انصافی ؟!
    علی گفت : مگر مدعی نبودی عاشقم هستی ، مگر نگفتی حاضری در هر شرایطی با من باشی ، مگر نخواستی باورت کنم .
    گفتم : خوب معلوم است ، حلا هم مدعی ام و حاضرم و می خواهم .
    علی گفت :
    پس چرا در تمام این مدت کوچک ترین سراغی از من نگرفتی و حتی مادرت هم ارتباطش را با مادرم قطع کرده ، ایا این معنی همان تب و تابی است که تو از ان دم می زنی ؟!
    با تضرع و التماس گفتم : علی عزیزم ، محبوبم با حرفهایت مرا به لبه ی پرتگاه ناامیدی سوق نده ، و این طور محکم و قاطع درباره ام قضاوت نکن ، به جان عزیزت ، که نفسم به ان بند است ، قسم وقتی برای خداحافظی امدم ، ان قدر سرد و توهین امیز با من و خانواده ام برخورد شد که دیگر جایی برای قدم بعدی نگذاشت . دوست دارم باور کنی خانواده ات انچنان مرا شکستند که درد بی خبری از تو را به جان بی رمقم خریدم اما راضی نشدم تا یک بار دیگر ان رفتار پست و حقارت امیز را تجربه کنم . علی جان عزیز دل تنهایم ، خدا می داند که اگر برای دین تو بیشتر پافشاری می کردم مرا از کوچه به خیابان می انداختند ، حالا فکر نمی کنی زیادی متوقع هستی ؟!
    علی که انتظار چنین رفتار وحشیانه ای را از خانواده اش نداشت ، گفت : من بسیار متاسفم اما ... اما ادعای بی حد و مرز تو در عشق هر توقعی را جلیز می شمارد .
    گفتم : برخورد خانواده ات و رفتن بدون خاحافظی تو مرا وادار به عقب نشینی کرد . علی گفت : مگر ما خداحافظی نکرده بودیم ؟!
    گفتم : من امدم تو را حضوری ببینم که ان وضع پیش امد .
    علی دیگر دلیلی نداشت و ساکت ماند و من ادامه دادم :
    و عمل تو نشان داد شاید از تصمیم خودت منصرف شده ای و دیگر علاقه ای به من نداری .
    علی فریاد زنان گفت :
    باز خودت نتیجه گیری کردی ! کی گفته من منصرف شده ام و به تو علاقه ندارم .
    دستپاچه گفتم : خواهش می کنم عصبانی نشو و به من حق بده که فکرم خطا برود، اخر در طی این مدت نه نشانی و نه تلفنی در اختیارم گذاشتی تا حداقل این طور خط بطلان روی افکار سیاهم نکشی .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    علی گفت :
    مناینجا در شرایط بسیار دشواری بودم و بی توجهی تو مرا بیشتر به تردید و بدبختی انداخت . وقتی توانستم تا اندازه ای متقاعدش کنم . خنده ی قشنگی سر داد و گفت :
    پس دخترک رویایی و مو طلایی من ، دلگیر و غصه دار بوده ! خودم را لوس کردم و گفتم :
    چرا به احساساتم می خندی ؟! مطمئن باش این عشق هر قدر برایت مثل گل یخ سرد باشد من می ایستم و تو را می پرستم .
    علی پرسید : بگو هنوز هم دلگیری ؟
    گفتم : بعد از این همه مدت خدا عنایتی کرده تا بتوانم صدایت را بشنوم ، دیگر چه جای گله گذاری است ؟!می خواهم این دقایق فقط لذت بخش باشد .
    علی جدی تر گفت : می خواهم بگویی تا من هم بتوانم در طول این چهار ماه چقدر سخت گذشت و تا کجا بی پناه و تنها بودم . کمی دلگرم شدم و گفتم : هیچ می دانی وقتی تو را با ان دختر دیدم چه شبی را گذارندم ؟
    علی گفت : عروسکم ، او دختر دایی ام بود که تلفن ضرروی داشت . برای اینکه تنها نباشد به ناچار همراهش رفتم و چون نمی خواستم او چیزی بفهمد با عجله از کنارت گذشتم . شیرین خندید و گفت: اخر چرا این طوری مغروری و یک سوال ساده را نمی پرسی تا روح لطیفت ازرده نشود ؟
    گفتم : تو چرا در گفتنش پیشقدم نشدی ؟!
    علی گفت : من عادت ندارم سوال نکرده را جواب بدهم ، حالا قانع شدی ؟
    گفتم : حرف تو برایم رد خور ندارد .
    منتظر ماندم تا ادامه بدهد اما علی همچنان ساکت بود . ناگزیر به شوخی گفتم :
    بگو ببینم بالاخره از شر و شور جوانی اب شدی؟!
    زورکی خندید و گفت : واقعا خیلی خوش می گذرد !! گفتم :
    انگار شرایط خوبی نداری ؟
    در کلامش غصه و اندوه موج می زد ، انگار منتظر جرقه ای بود تا یکسره شعله ور شد . او گفت :
    مهدیه تمام پولم رفته و هنوز نتوانسته ام کار پیدا کنم . باور کن دیگر مستاصل شده ام ، دل تنگی هم مزید بر علت دیوانه ام کرده .
    گفتم : چرتا بر نمی گردی ؟
    گفت : نمی توانم ... نمی توانم .
    گفتم : این قدر سخت نگیر کار نشد ندارد ، تو می توانی یک بار دیگر از راهی بهتر شروع کنی .
    علی گفت : زندگی ام را چه کنم ؟
    گفتم : متوجه منظورت نمی شوم .
    علی گفت : می توانم به تو اعتماد کنم ؟
    گفتم : بله البته .
    او گفت : دختری در تهران بدجوری دست و پا گیرم شده ، اگر برگردم ، هرگز نمی گذارد با تو زندگی ارامی داشته باشم . ایا تو می توانی اینجا بیایی؟ من که انتظار این درخواست را نداشتم گفتم :
    باید فکر کنم .
    ناگهان صدای چند بوق پی در پی را شنیدم و گفتم :
    گویا کارت تلفن ات دارد تمام می شود .
    علی گفت : اگر تلفن قطع شد، دلخور نشو چون دیگر پولی برای خرید کارت ندارم .
    با عجله گفتم : نشانی و یا تلفن خودت را بده تا تماس بگیرم یا نامه برایت بنویسم .
    علی گفت : هنوز جای ثابتی ندارم ، برای پیدا کردن کار مرتب به شهرهای مختلف سفر می کنم .
    گفتم : پس وقتی مستقر شدی ، نشانی ات را از مادرت می گیرم .
    علی گفت : میخواستم درباره ی ان دختر بگویم که ...
    متاسفانه زمان گذشت و او نتوانست حرفش را تمام کند . خوشحال و سرحال از یک طرف اتاق به طرف دیگر می رفتم و بلند بلند می خندیدم .
    پوران سراسیمه امد و گفت : چرا می خندی ؟
    گفتم : فکر می کنی دیوانه شده ام نه ! اما دیوانه نشدم ، می دانی چه کسی بود ؟ علی بود ! علی ، جدا باور کردنی نیست ، من هم اولش باور نکردم ولی خودش بود .
    ان شب شیرین به نوشتن نامه ای طولانی برای علی سحر شد . روز بعد ، نزدیکی های غروب او دوباره زنگ زد و شرح بیشتری درباره ی وضعیتش داد . تمام فکرم را جمع کردم تا بتوانم یک جوری کمکش کنم . ولی ترس و نگرانی بی حد علی از ان دختر خیلی غیر عادی و مشکوک به نظر می رسید . مگر علی نسبت به او چه تعهدی داشت که این طور وحشت زده می گریخت و نمی توانست به راحتی مسیر زندگی اش را جدا کند ؟!
    این قضیه ی مبهم سخت تکانم داد و تصمیم جدی گرفتم که مشکلات را حل کنم تا بتوانم به هدف نهایی ام برسم . قدم اول تحمل کنایه ها ی تلخ مادر بود که البتنه در برابر عشق علی به نظر بسیار کوچک می امد . پس از مادر خواستم تا هر طوری هست ، دوباره به ماه منیر زنگ بزند . و با اصرار قول دو روز اینده را گرفتم تا خودم هم حضور داشته باشم اما متاسفانه به خاطر هیجان زیاد و ضعف مفرط در بستر بیماری افتادم و با وجود اهمیت زیادی که این تلفن برایم داشت ، نتوانستم سر قرارم حاضر شوم . وقتی از بستر برخاستم ، دلتنگی علی مرا ارام نگذاشت و با اینکه هنوز رنجور بودم و دوره نقاهت را می گذراندم ، راهی محله اش شدم تا به یادش در ان کوی و برزن پرسه بزنم و هوایی تازه کنم . که اتفاقی ماه منیر را دیدم . او مرا در اغوش گرفت و گفت :
    دخترم با من قهر کرده ای ؟ دیگر نه خبری گرفتی و نه تلفن زدی ! لبخند غمگینی زدم و گفتم :
    قهر با شما یعنی کنار گذاشتن تمام خوبیها .
    ماه منیر گفت : پس چرا بی خبرم گذاشتی ؟ گفتم :
    شما کجا رفتی ؟ !
    ماه منیر سر درد دلش باز شد و گفت : مهدیه جان وضع بسیار بدی دارم مدتی است از علی هیچ خبری ندارم و نمی دانم در چه وضعی است . چند روز قبل برادرم از سفر برگشت ، جویای احوالش شدم اما جواب درستی نداد ، حالا هم رفته زیارت و به او دسترسی ندارم .
    اشک در چشمانش حلقه زد و ادامه داد : هر چه می کنم برگردد، فایده ندارد ، خیلی نگرانش هستم . با اینکه از اوضاع اشفته علی خبر داشتم ، دم نزدم تا مبادا دردش را بیشتر کنم . گفتم :
    نگرن نباشید خدا بزرگ است .
    وقتی از دور شدن او اطمینان پیدا کردم ، تلو تلو خوران زار و زبون خود را به سایه ی دیوار بلندی رساندم و بدون در نظر گرفتن شرایط روی زمین در پیاده رو نشستم و ملتمسانه از خدا خواستم تا علی موفق و راضی برگردد . گاهی به خود دلداری می دادم که نیمی از سالش گذشته و فقط شش ماه دیگر باقی است ، اما وقتی به گذران هر لحظه اش فکر می کردم ، ان قدر عرصه ی زندگی برایم تنگ می شد که بدون توجه به گوش شنوای نامحرمان و نگاه کنجکاوانه ی انها فریاد می زدم ای خدا به پاکی و تقدس بندگان شایسته ات قسم ، علی را برسان که جانم به لب رسیده ، و دنیای به ای بزرگی برایم از قفس تنگ تر و کوچک تر شده است . ای خدا تو بخواه تا این روزگار پر مشقت برایم مثل دقیقه ای کوتاه شود و معبود خاکی ام برگردد . ای خدا مرا دریاب یا جانم را بگیر و از این همه درد و رنج رهایم کن ، دیگر طاقت ندارم ، اخر تا کجا تنهایی ، بیماری ، غصه ، زاری و ضجه دیگر خسته شده ام ، خسته . در نهایت از فرط درماندگی انچنان نزارم که اگر اغراق نباشد مرغان اسمان هم به حالم گریه می کنند .
    مدتی بعد از اخرین تماس نهایی را گرفتم . تا به محض به دست اوردن نشانی او چمدانم را ببندم . ان قدر مصصم بودم که نه تنها کسی در صدد مخالفت بر نیامد بلکه هر کس به سهم خودش سعی داشت تا مرا یاری کند . دنیا اغلب به من روحیه می داد و سوگل کمتر تنهایم می گذاشت و مادر تا حدی درخواستهایم را قبول می کرد و گاهی با ماه منیر تماس می گرفت . در این گیر و دار علی دوباره زنگ زد ولی بسیار ارام و حتی بشاش و سرحال به نظر می امد . از رضایت خاطر او ذوق زده شدم و درست مثل کودکان پنج و شش ساله چند با هورا کشیدم و گفتم :
    علی خیلی خوشحالم ، باور کن به عشق دلداری تو چندید نامه نوشتم تابرایت بفرستم .
    علی گفت : ای دخترک شیطان !
    گفتم : می توانی نشانی ات را برایم بگویی ؟
    علی گفت : اینطوری طولانی می شود و فرصت برای صحبت از دست می رود .
    گفتم : اجازه می دهی پیش مادرت بروم ؟
    گفت : بله حتما و افزود : اگر دوباره موقعیتی دست داد با تو تماس می گیرم .
    گفتم : از این همه لطف متشکرم و منتظر بازگشت تو در اینده ای نه چندان دور می مانم .
    ان شب خدا را سپاس گفتم که بالاخره علی توانست کاری پیدا کند . از ان پس مرتب چشم به راه یک دست خط و یا زنگ تلفن بودم اما مدتها گذشت و خبری نشد . مادر وقتی مرا اندوهگین دید گفت :
    -نمی خواهی این غائله نکبت بار را ختم کنی تا خلاص شوی ؟
    گفتم : چطور می توانم ؟ مادر گفت : چرا نتوانی ؟!برخورد زشت انها و گفتار سرد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ماه منیر با من گویای همه چیز است . گفتم : رفتار علی با من زمین تا اسمان با خانواده اش تفاوت دارد در ثانی من قول داده ام . مادر گفت : از تلفن های محدود علی می شود فهمید که قول و قرارش با تو نیز چندان قابل اعتماد نیست . گفتم : از ان طرف دنیا چه می تواند بکند ؟!
    مادر زهر خندی زد و گفت : حالا وقتی از ماه منیر کسب تکلیف کردم، می فهمی که خیلی کارها می تواند بکند ولی نمی کند . با دستپاچگی گفتم : نه مادر ... نه این کار را نکن ، من چاره ای جز انتظار ندارم . مادر گفت : اخر به چه قیمتی ؟!
    گفتم : به قیمت با ارزش ترین داشته های زندگی ام . مادر برخاست و بی اعتنا گفت : راستی برایت خواستگار پیدا شده . دنبالش به اشپزخانه رفتم و او توضیح داد : داماد پسر بسیار خوب و نجیبی است و تحصیلاتش را در انگلستان تمام کرده . گله مند گفتم : این یکی چطور پیدا شد ؟!
    مادر گفت : نرگس مادر داماد دوست خانوادگی شوهرم است ، او مدتها دنبال دختر خوبی می گشت و گویا اخیرا تو را معرفی گرده اند . بنده ی خدا خبر نداشت که تو دختر من هستی . بدون اینکه جبهه بگیرم و جار و جنجال راه بیاندازم گفتم :
    -کمی صبر می کنم اگر از علی خبری نشد ، سراغ ماه منیر می روم و نشانی و شماره ی تلفنش را می گیرم تا ببینم چه می گوید .
    مادر گفت : چرا اراجیف می بافی ؟ اصلا من باید خودم حرف اخر را با این زن بزنم .
    گفتم : مادر تا وقتی علی برنگردد ، حرف اخری وجود ندارد . مادر بی توجه سراغ تلفن رفت . وقتی دانستم ماه منیر پشت خط است با سرعت به اتاق خواب مادر دویدم و گوشی را برداشتم . او با لحن خشک و توهین امیز گفت : مدتی است دیگر نمی شود پیدایت کرد یا تشریف نداری یا سرت شلوغ است یا خط بیمارستان مرتب بوق می زند . پیغام گذاشتن هم بی فایده است چون محل نمی گذاری .
    ماه منیر خندید و گفت : اشغال بودن تلفن را هم به گردن من می اندازی ؟!
    مادر گفت : اگر بخواهم با رئیس جمهور حرف بزنم ، دردسرش کمتر است .
    ماه منیر خونسرد در برابر خشم مادر گفت : این همه گله می کنی تا بیشتر از ماهی یک بار زنگ نزنی ؟!
    مادر گفت : حداقل من ماهی یک بار سراغت را میگیرم اما تو اساسا اب پاکی رروی دستم ریختی و خودت را خلاص کردی .
    ماه منیر گفت : حق داری اما به خدا ...
    مادر حرفش را قطع کرد و گفت : می دانم ، می خواهی بگویی به خدا گرفتارم ، اخر زن مومن یک احوالپرسی که این همه عذر و بهانه ندارد . ماه منیر فقط می خندید و مادر همچنان گله می کرد . بالاخره ماه منیر گفت : بگوببینم بچه ها چطورند ؟
    مادر گفت : چه حالی ؟! مهدیه مثل دیوانه ها در کوچه و پس کوچه ها پرسه می زند .
    ماه منیر گفت : چرا ؟!!!!
    مادر گفت : تو خودت بهتر می دانی ، بچه ام خیلی تلاش می کند خود دار باشد ولی مثل شمع دارد اب می شود . امروز دیگر از ان دختر بشاش و پرنشاط خبری نیست و شده مثل کبوتری پر و بال شکسته .
    ماه منیر گفت : فکر می کنی اگر با او صحبت کنم ، تاثیری در بهبودی روحیه اش داشته باشد ؟
    مادر گفت : این هم مثل تمام وعده و وعیدهایت است اما اگر واقعا این کار را بکنی ، یقینا بی تاثیر نیست . راستی از علی چه خبر ؟
    ماه منیر گفت : دوهفته ای می شود که بی خبرم .
    مادر گفت : مگر شماره یا نشانی ندارد ؟
    ماه منیر به ناچار گفت : نشانی اش را دارم ، اتفاقا مدتی قبل هم برایش کلی مواد غذایی فرستادم .
    مادر بلافاصله گفت : علی با مهدیه تماس گرفته است و خواسته نشانی اش را بگیرد .
    ماه منیر گفت : فکر می کنم تلفن بیشتر به دردش بخورد . من که انتظار یک چنین واقعه خوشایندی را نداشتم ، گوشی را گذاشتم و فریادی کوتاه کشیدم و از شوق عشق تا قله ی ارزوها رفتم . دیگر گفتگوی انها برایم مهم نبود و سلول سلول وجودم در تکه ی کاغذی که شماره ی علی روی ان نوشته شده بود ، دور می زد . وقتی صحبت مادر تمام شد ، گفت : حالا برو و تکلیف را یکسره کن تا از این وضع فلاکت بار نجات پیدا کنی .
    با نگاهی مملو از امید و سپاس گفتم : اول خیلی متشکرم و دوم می خواهم امشب یا فردا به منزل من بیایی .
    مادر گفت : مرا می خواهی چه کنی ؟!!
    گفتم : وجود شما باعث می شود امین رضا کنجکاوی نکند . همان شب من و مادر تا اذان صبح بیدار ماندیم اما متاسفانه تمام دل خوشی ام یک باره نابود شد .
    واقعا نمی دانستم تاکی باید با طوفان هولناک یاس به این سو و ان سو بروم . این حرکت ماه منیر به عوض تسکین الامم ، دردم را دو صد چندان کرد و به این نتیجه رسیدم که ان اسوه ی فداکاری و ایثار که کمتر از علی دوستش نداشتم علاقه ای به ارتباط ما ندارد . این اخرین حرکت کور سوی امیدم را خاموش کرد و خودم را یکسره باختم و مریض تر و رنجورتر در کنج اتاقم به انتظار پایان نفسم نشستم . در ان تاریکی و خلوت روز به روز نحیف تر می شدم و می رفتم تا چون گلی نوشکفته پر پر شوم . دیگر پا از چهار دیواری اتاقم بیرون نمی گذاشتم و حتی سراغ دنیا را هم نمی گرفتم . بالاخره او نگران و اشفته به سراغم امد و گفت :
    -چرا خودت را در این گور تاریک و تنگ زندانی کرده ای ؟ !
    پرده های ضخیم را کنار زد و پنجره ها را گشود ، اشعه ی حیات بخش بر ان محفل غمبار و بی روح تایید و نفسی تازه به وجود نیمه جانم بخشید . دنیا گفت : تو می خواهی خودت را بکشی حداقل بمان تا او ببیند در هجرانش چه بدبختی ها کشیده ای و چطور زندگی ات در غم فراقش به مردگی تبدیل شده .
    با هق هق گفتم : اخر چرا ...چرا ؟ دنیا گفت : نمی دانم چه بگویم که امیدواری و ناامیدی در راه این عشق عجیب نابودی است .
    دستم را گرفت و گفت : بلند شو غبار مرگ از تن و جانت بشوی که برنامه ی خوبی برایت دارم . دستم را عقب کشیدم و گفتم : حوصله ندارم فقط دوست دارم بمیرم ، این نفس کشیدن زجرم می دهد . دنیا اخمی کرد و گفت :
    -می خواهی که خدا قهرش تو را بگیرد ؟!او نعمت بزرگ زنده بودن را به تو بخشیده تا از ان بهره کافی ببری ، اجازه نداری این لطف بی نهایت را با ناشکری هایت ندیده بگیری .
    با مهربانی بغلم گرفت و گفت : بلند شو و خودت را نجات بده ، تو باید بهتر بدانی که به این صورت زیبا، پوست سفید و شیشه ای ، چشمان درشت ، خوش اندامی و طنازی در کنار علی نیاز داری . اخر علی دختر رنگ پریده را می خواهد چه کند ؟ !
    ان هم پسری شاد و خوشگل و جذاب مثل او .
    از تصور حضور علی لبخندی نا امیدانه بر لبان خشکم نقش بست و به سرعت محو شد . بالاخره دنیا وادارم کرد استحمام بکنم و سر و سامانی به وضع خودم بدهم . پوران هم مثل مادری واقعی رویم را بوسید و گفت : بیا تا کلافه نشده ای موهایت را ببافم . وقتی او مشغول شانه زدن موهایم بود ، دنیا گفت : موافقی با هم بیرون برویم ؟
    گفتم : کجا ؟!
    دنیا گفت : اگر می توانی حدس بزن؟
    گفتم : نه نمی توانم ، خودت بگو . دنیا گفت : بیا برویم منزل ماه منیر . دست پوران را پس زدم و گفتم : دنیا راست می گویی ؟!!!
    مادر هم قبول کرده !!!
    دنیا گفت : بله خیلی راحت .
    ناگهان نگران شدم و گفتم : بهتر نیست کمی صبور باشیم ؟
    دنیا گفت : این طوری شماره ی تلفن علی درست به دست ما می رسد ؟!
    گفتم : نه ، اما امین رضا امروز با همسایه ی رو به رویی قرار داشته ، شاید او خبری از علی بدهد .
    دنیا گفت : مهدیه بچه نشو مگر او به تو حرفی می زند ؟!
    درکشاکش این بحث داغ ، امین رضا بی موقع سر و کله اش پیدا شد و خنده کنان گفت :
    -به به ... بالاخره این خانم را از ان زندان بیرون کشیدی ! بعد رو به من کرد و گفت : ولی یک مثل معروف می گوید توبه ی گرگ مرگ است ، نه ؟!
    دنیا گفت : امین رضا بس کن ، انگار می خواهی او را دوباره به ان جهنم بفرستی .
    امین رضا شانه بالا انداخت و خواست برود که دنیا گفت : چطور به خانه امده ای ؟!
    امین رضا گفت : امروز تقریبا کار تعطیل بود و من همراه چند نفر از دوستان و از جمله پسر همسایه رفته بودیم تفریح .
    دنیا گفت : خوش گذشت ؟
    امین رضا قهقهه زنان گفت : این پسره دوست علی چقدر با مزه است اما حیف که عقل درست و حسابی
    ندارد .
    با شنیدن نام او قلبم مثل جوجه گنجشکی شروع به طپیدن کرد . با اشاره از دنیا خواستم درباره ی علی بپرسد .
    دنیا گفت : مگر او چه می کرد ؟!!!
    امین رضا همان طور که پله های مرمرین نشیمن را به طرف اتاقش طی می کرد ، گفت : باید در ان شرایط قرار بگیری وگرنه الان هیچ چیز خنده داری ندارد .
    ناگهان بی مقدمه از وسط پله ها برگشت و گفت : راستی مهدیه بیا این کارتها را بگیر، برای تو اوردم .
    نگاهی به انها انداختم و گفتم : دوست تو ژاپن بوده ؟
    امین رضا گفت : حدود دو سال و تازه ده روز است برگشته .
    دنیا دل به دریا زد و گفت : دوست علی از او خبر نداشت ؟
    امین رضا کیفش را در جیب شلوارش گذاشت و گفت : دیدی توبه ی گرگ مرگ است ، واقعا نمی دانم این دختر نازک نارنجی در زندگی چه کم دارد که نمی خواهد دست بردارد !
    اگر مرد بود دلم نمی سوخت ، اگر حداقل این علاقه دو طرفه بود و او هم دلش برای مهدیه می طپید باز جای دلخوشی داشت .
    به طرف من برگشت و گفت : باور کن او لحظه ای هم به تو فکر نمی کند ، حقیقتا نمی دانم خودت را دیوانه ی چه کرده ای ؟
    دنیا با ترش رویی گفت : بس کن ...
    امین رضا گفت : نه ... جدا می خواهم بدانم از تکرار این روزهای سیاه و نا امید کننده ، از این بی برنامه گی و بی هدفی خسته نشده ای ؟!
    بعد سری تکان داد و گفت : متاسفانه او نه لیاقت و نه درک این همه عشق را دارد ، اخ

    تا پایان صفحه 17


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    18 تا 23

    دنیا نمی دانی که وقتی می بینم تمام مردهای اطرافم آرزوی داشتن همسری عفیف و نجیب مثل مهدیه را دارند ، چقدر دلم می سوزد . او رو به من کرد و ادامه داد :
    ای کاش بفهمی با خودت چه می کنی و پای چه آدم بی خودی نشسته ای !
    آنچنان معصومانه و بی هیاهو اشک می ریختم که پوران نتوانست خودش را کنترل کند و او هم به گریه افتاد . امین رضا خشمگین گفت :
    به خاطر آن پسرک علاف جلوی من گریه نکن که حالم به هم می خورد .
    آهسته گفتم : نمی دانم چرا همه می خواهید مرا متقاعد کنید که علی دوستم ندارد ! ای کاش جای این کار ، راه حل منطقی پیدا می کردید تا خلاص شوم .
    امین رضا گفت : اگر بپذیری که حرف ها و وعده های احمقانه اش هیچ ارزشی ندارد ، مشکل تو حل می شود .
    گفتم : این شد دلیل ؟!
    امین رضا گفت : امروز هر دلیل منطقی ، خلاف احساس قلبی تو ، غیر واقعی و هر آنچه مطابق احساسات باشد ، عین واقعیت است ، نه خانم ؟!!
    گفتم : بله حق با توست چون دیگر نمی توانم برای خود نقش پدر و مادر و خواهر و برادر و دوست و مونس را بازی کنم ، من نشستم به امید روزی که زیر پر و بال گرم و محبت او سری آرام و بی دغدغه روی سینه اش بگذارم ، من منتظرم تا خستگی این انتظار کشنده زیر سقف خانه ی او از تن و جانم بیرون برود ، من برای آن دقایق پابرجا هستم و اگر جز این باشد می میرم .
    امین رضا دستش را روی پاهایم گذاشت و دو زانو روی زمین زد و گفت :
    به آینده ای بیندیش که بعد از گذشت ماه های اول زندگی عقل و منطق با عشق و احساس گره می خورد ، آن وقت تو نیازمند مردی فهیم و دانا هستی تا بتواند خستگی هایت را درک کند اما وقتی ببینی که او هیچ قدرت و درایتی ندارد ، خواهی مرد ؛ چون همه چیز حتی فرزندان و آینده ات را هم از دست داده ای و دیگر راه بازگشتی نداری .
    گفتم : مگر می شود خدا آن همه دعا و ثنا را ندیده بگیرد و تمام پاکی و درستکاری و وفای به عهد مرا نابود کند ؟!!!
    امین رضا خندید و گفت : دعا تو را به خدایی نزدیک کرد که سرچشمه ی جوشان کمالات زندگی است و نتیجه ی پاکی و درستکاری تو چیزی جز موفقیت در راه درست زندگی نیست . البته موفقیت آن چیزی نیست که انتظارش را از خدا داری ؛ چون خواسته ی تو نه تنها پاداش نیست بلکه عین جزاست .
    متاسفانه امروز عشق ، عقل تو را زایل کرده اما وقتی از این دوزخ گذشتی و بعد نگاهی به پشت سرت انداختی و آن وقت لطف خدا و پاداش حقیقی ای را دیدی با دهانی باز مانده از تعجب رحمتش را می بینی .
    دنیا به امین رضا گفت :
    ای کاش بتوانم یک بار با او حرف بزنم و بگویم آخر مرد مومن چرا تو و مادرت این طور ناجوانمردانه زندگی یک دختر معصوم را بازیچه قرار داده اید ؟ این دختر داشت زندگی خودش را می کرد و به مرور زمان هم آن آمال و آرزوها تمام می شد ، آخر چرا امیدوارش کردید ؟ دوست دارم به ماه منیر بگویم چرا این دختر بی گناه را مرتب عروس خودت خطاب می کردی و مورد لطف و توجهش قرار دادی ؟ چرا علی مهدیه را همسر خودش دانست و اظهار عشق و دلدادگی کرد تا این طور اسیر نفسش شود ؟
    امین رضا با نفرت گفت : همان بهتر که نگویی ، بگویی که چه شود ؟ بگویی چرا پنهانی به این خانه آمد ؟ بگویی چرا تلفن های پی در پی زد ؟ بگویی چرا پریشان و سرگردانش کرد ؟ بگویی چرا ملاقاتش کرد و زیر گوشش زمزمه های عاشقانه گفت ؟
    نفسی تازه کرد و افزود : بدتر از همه ، این مهدیه خانم در تمام مراحل با روی باز و طیب خاطر او را پذیرفت ، دیگر بروی چه بگویی ؟! بگویی که من جای امین رضا خان بشوم امین رضا خانم !
    دنیا گفت : چرا پا روی حق می گذاری ؟ اگر خودت بودی در مقابل اظهار عشق خدای زمینی ات چه می کردی ؟
    امین رضا که از یادآوری ارتباط تنگاتنگ من و علی خونش به جوش آمده بود ، انگشت به هوا بلند کرد و گفت : یک جو غیرت ، یک ارزن مقاومت خرجش می کردم .
    دنیا گفت : بیرون گود نشسته ای و حرف می زنی ، اگر اعترافات عاشقانه اش را می شنیدی ، اگر چشمان پر حرارت و تشنه اش را می دیدی ، اگر نفس گرمش را روی صورت داشتی ، اگر خودت را شریک یک عمر زندگی اش می دانستی ، اگر قرار بود در آینده ای نه چندان دور مادر فرزندانش باشی ، هرگز نمی توانستی مقاومت کنی .
    امین رضا دیگر جوابی نداشت و با عصبانیت ما رو ترک کرد و به اتاقش رفت . اشک های داغ روی گونه هایم را پاک کردم و گفتم :
    دنیا جان خوشحالم که مرا درک می کنی .
    دنیا گفت : من هم یک زن هستم و خوب می دانم تو چه می گویی . اما خواهر خوبم این ها هیچ کدام دلیل موجهی برای این همه غصه و بی قراری نیست .
    دنیا به پوران گفت : یک لیوان نوشیدنی بیاور که گلویم مثل چوب خشک شده .
    ساعتی نگذشت که مادر به جمع ما پیوست و همگی راهی شدیم . هر قدم که جلو می رفتم ، مضطرب تر و نگران تر بودم ؛ چون خاطره ی دفعه قبل برایم بسیار تلخ و آزار دهنده بود و یادآوری اش همیشه مرا مایوس و ناامید می کرد . بالاخره در میانه ی راه گفتم :
    اگر شما دو نفر بروید خیلی بهتر است .
    مادر با خوشحالی گفت : یعنی رفته رفته می خواهی عاقل بشوی !
    و به دنیا گفت : اگر مهدیه تمایلی ندارد از همین جا بر گردیم بهتر است .
    دنیا گفت : مادر شما مهدیه را نمی شناسی ؟! تحت تاثیر هیجان این حرف را می زند ، همین که به خانه برگردیم ، پشیمان می شود و روزگار ما را سیاه می کند .
    مادر گفت : نه دخترم می خواهد خانم باشد ، این طور نیست ؟
    سرم را پایین انداختم و گفتم : رو به رو شدن با آن ها مستلزم صرف نیروی زیادی است که من در حال حاضر توانش را ندارم .
    مادر ناامیدانه گفت : فقط همین ؟!
    گفتم : متاسفانه بله .
    مادر گفت : نخیر این دختر یکسره دیوانه است و قصد عاقل شدن هم ندارد .
    او که رنگش از نفرت ارغوانی شده بود ، افزود :
    هنوز رفتار وحشیانه آن ها در ذهنم جولان می دهد .
    دنیا سرش را به عقب برگرداند و مرا که آرام و سنگین گام برمی داشتم ورانداز کرد . ملتمسانه نگاهش کردم و چیزی نگفتم . دنیا همچنان که چشم به من داشت ، گفت :
    مادر پای سلامتی مهدیه در میان است . این بار هم چشمهایت را ببند و نبین .
    مادر گفت :تو بگو چشم بر روی کدام مسئله امیدوار کننده باز کنم ! خود علی هم از بهار تا الان زنگ نزده و خبری نداده .
    دنیا گفت : شاید بعد از چند بار تماس ، حالا از مهدیه متوقع است ، آخر باید شرایط او را در غربت آن هم با هزار و یک مشکل درک کرد .
    مادر کمی جلوتر ایستاد و گفت : مهدیه چه کار می کنی ، دیگر رسیدیم .
    دست پسر کوچولوی دنیا را گرفتم و گفتم : اگر اجازه بدهید من برگردم .

    ***

    من از آن ها جدا شدم . وقتی رسیدم به خانه ، آن کودک زیبا را در آغوش گرفتم و به پشت بام رفتم و آن قدر قدم زدم و انتظار کشیدم تا صدای پاها را در راهرو شنیدم . با عجله اشک هایم را پاک کردم و ظاهرا" به تماشای خیابان پر درخت نشستم . شوهر دنیا همراه پسر بزرگش جلو آمد ، سلام کرد و گفت :
    در این هوای گرم و تاریک روی پشت بام چه می کنی ؟!
    پسرش را به او دادم و با خنده گفتم : این کوچولو را بگیر تا بگویم .
    خدایا چه می توانستم بگویم تا قانع شود . کمی من و من کردم و به ناگزیر گفتم : حوصله ام سر رفته بود ، خواستم تا هوایی تازه کنم .
    نگاهی پر معنی کرد و گفت : چه چیزی در این تاریکی سرگرم کننده است ؟!
    لبخندی مصنوعی زدم و گفتم : سرگرمی هایی که همیشه برای شما معما می ماند .
    با تعجب گفت : من که سر در نمی آورم ! دنیا کجاست ؟
    گفتم : بیرون رفته . او دیگر پرس و جو نکرد و همراه بچه ها رفت .
    با آن که کش دار بودن دقایق برایم عادت بود اما به امید شنیدن خبری از علی ، تب و تاب غریبی داشتم . درست نمی دانم چه مدت بدون کوچک ترین حرکتی پنهان از دید همسایه های فضول مخصوصا" یار شفیق علی که مرتب مرا می پایید آن جا انتظار کشیدم تا بالاخره از فاصله ای نسبتا" دور مادر و دنیا را دیدم و با سرعت به طرف راهرو و در ورودی ساختمان دویدم . وقتی آنها رسیدند ، با نگرانی پرسیدم : چه شد ؟!
    مادر گفت : آخر بگذار نفسم بالا بیاید .
    لاجرم ساکت شدم و با نگاه هایی موشکافانه به چهره ی آنها نظر دوختم و خوشبختانه اثری از خشم و عصبانیت ندیدم . همان طور که پله ها را بالا می رفتیم به دنیا گفتم :شوهرت برگشته .
    دنیا گفت : چیزی نپرسید ؟
    گفتم : نه اصلا" .
    دنیا گفت : بهتر است من بروم و نقل ماجرا را به مادر بسپارم .
    گفتم : اگر باشی خیلی خوب است .
    دنیا گفت : به محض خواباندن بچه ها و مرتب کردن برنامه ی شوهرم می آیم .
    خجالت زده گفتم : از این که به خاطر من این همه به زحمت افتادی معذرت می خوام .
    دنیا خندید و گفت : من هر کاری می کنم تا تکلیف تو زودتر معلوم شود .
    خیلی دوست داشتم با اصرار او را نگه دارم اما او باید می رفت و به زندگی خصوصی اش می رسید . وقتی به طبقه ی بالا رسیدم ، مادر بلادرنگ روی مبل راحتی اتاقم افتاد و گفت :
    می خواهم کمی استراحت کنم ، خیلی خسته ام .
    مضطرب گفتم : پس تلفن ... شماره ..
    مادر گفت : امشب می مانم ، مگر بشود کاری کرد .
    گل از گلم شکفت و گفتم : پس رفتن شما بی نتیجه نبوده .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    مادر گفت : کمی مرا تنها بگذار بعد برایت شرح می دهم . دیگر چیزی نگفتم و برگشتم به نشیمن . پوران برایم شام اورد و گفت : مهدیه جان بیا که حسابی لاغر شده ای به اجبار چند لقمه خوردم و همان جا منتظر مادر نشستم . یک ربع بعد از او پله های منتهی به اتاقم پایین امد و بعد از نوشیدن یک فنجان چای گفت :
    -وقتی تو از ما جدا شدی، قبل از هر چیز تصمیم گرفتم تا به لیلا سری بزنم ولی متاسفانه نبود ، پس به سراغ محبوبه رفتم . اتفاقا چقدر خوشحال شد و کلی سلام رساند به او گفتم : هر چه زنگ خانه ی لیلا را زدم کسی جواب نداد ، شما از او خبر نداری ؟
    محبوبه گفت : بنده ی خدا در اوج بدبختی و تنهایی مرد و تا چند روز کسی از مرگش خبر دار نشد. تا بوی بد جسدش ، در خانه ی همسایه ها پیچید .
    با اندوه گفتم : چه فاجعه ی غم انگیزی ؟!
    مادر گفت : حیف ، واقعا حیف چه زن مهربان و نازنینی بود . بدبخت تا اخرین لحظه ، سیاهپوش مرگ پسر جوانش ماند .
    در هر حال از انجایی که خدا می داند چقدر اکراه دارم که زنگ خانه ماه منیر را بزنم در حین گفتگو با محبوبه ، سر و کله اش پیدا شد و لنگان ، لنگان با بار میوه و سبزی جلو امد . من هم صحبت را کوتاه کردم و چند قدمی به استقبالش رفتم . دنیا خنده کنان گفت : باز به وفای من که با وجود بچه ی کوچک راه و بیراه به شما سر می زنم . اما شما ...
    ماه منیر بعد از کلی عذر و بهانه گفت : راستی حال ان پسر زشتت چطور است ؟!
    دنیا با شوخی گفت : یعنی از علی شما زشت تر است ؟
    ماه منیر ابرویی بالا انداخت و گفت : عاقلان دانند !
    دنیا ادامه داد : صبر کنید پسرم مرد شود اگر در زیبایی حریف ده ها نفر مثل پسر یکه تاز امروز شما نشد .
    من از فرصت استفاده کردم و گفتم : راستی علی جان چطور است ؟
    ماه منیر گفت : مدتی است از او بی خبرم .
    گفتم : چطور؟!
    ماه منیر گفت : تنها وسیله ی ارتباطی ما ، تلفن منزل محبوبه بود که متاسفانه یک ماهی می شود که قطع شده ، گویا به خاطر مشکلات مالی ، قصد فروش دارند و من هم از این دردسر بی نصیب نمانده ام . خم شد خرید هایش را روی پله ی جلوی در گذاشت و با چادر ، اشک گوشه ی چشمش را پاک کرد و گفت : محترم اگر بدانی چقدر دلتنگ علی هستم ، بچه ام چند بار مجبور شده با شماره ی همسایه جدید ما تماس بگیرد و مزاحم حاج خانم شود .
    دنیا که خوب می دانست منظور ماه منیر از حاج خانم کیست با لحنی سبک گفت : توران را می گویید ؟!
    ماه منیر گفت : بله .
    دنیا گفت : تا انجا که من درباره ی فامیل شوهرم می دانم ، حاج خانم که نیست هیچ ، اصلا خانم نیست . با ان شوهر چشم ناپاک و پسر الواتش .
    ماه منیر گفت : انها تازه به این محل امده اند و من فقط یکی دوبار اتفاقی با او درد دل کرده ام و زن بدی به نظرم نیامد .
    ماه مدیر دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و گریه کنان افزود : محترم جان وقتی بر می گشتم خانه در کوچه عکس پسرم را می بوسیدم و زار می زدم .
    دنیا گفت : چرا بر نمی گردد ؟!
    ماه منیر در حالی که سعی می کرد خود دار باشد گفت : بعد از کلی در به دری تازه کار پیدا کرده تا جبران گذشته را نکند ، برگشتنی نیست .
    من گفتم : غصه نخورین این روزها می گذرد .
    ماه منیر گفت : بله ، اما خدا می داند چطور .
    من گفتم : والله من هم می دانم چطور ، چون مهدیه بلایی نگفتنی سر خودش و ما اورده .
    دنیا گفت : پس علی اقا سر یک سال نمی اید ؟
    ماه منیر گفت : بله ، متاسفانه تا هر وقت بتواند می ماند .
    با این حرف من و دنیا مصر شدیم تا نشانی او را بگیریم به امید انکه بتوانیم تو را ارام نگه داریم .
    گفتم : ماه منیر جان ، تلفنی که قبلا داده بودی، اشتباه است رد پایی هم از او نداریم اگر ...
    دنیا حرف مرا قطع کرد و گفت : به نظر من علی در غربت نیاز به یک همدم دارد تا کمتر احساس تنهایی کند و کسی بهتر از مهدیه نمی تواند مونسش باشد .
    وسط صحبت مادر ، صدای زنگ در ورودی بلند شد اما من همچنان مجذوب حرفهای مادر از جایم تکان نخوردم . مادر وقتی مرا میخکوب روی مبل دید گفت : دختر جان زنگ می زنند .
    گفتم : شما ادامه بده ، پوران باز می کند .
    مادر گفت : ساعت نزدیک یازده شب است و او حتما در اتاق خودش خوابیده .
    بی توجه به انتظار کسی که پشت در بی وقفه زنگ می زد ، خونسرد گفتم :
    یعنی این قدر زود خوابیده ؟!
    مادر گفت : بله چون صبحها خیلی زود بر می خیزد ، مگر مثل تو تا لنگ ظهر خواب است ؟
    گفتم : پس چرا خبر نداد ؟!
    مادر گفت : وای ... وای ... اصول دین می پرسی ! بلند شو
    به احبار برخاستم و در را باز کردم .
    هنوز پای امین رضا به چهار چوب نرسیده معترضانه گفتم : تو که کلید داری چرا در می زنی ؟!
    او جواب نداد و سرد و بی تفاوت به طرف اتاقش رفت .
    دنیا پشت سر او داخل شد و با خنده ای شیطنت امیز گفت : چه خوب موقعی را برای قهر انتخاب کرده .
    گفتم : کاملا موافقم .
    مادر گفت : دنیا جان با شوهرت چه کردی ؟
    دنیا گفت : او را جلوتر از بچه ها خواباندم .
    با ارنج به پهلویش زدم و زیر لب گفتم : برایش لالایی خواندی ؟
    دنیا چشمکی زد و گفت : اوه حسابی ، خوب کجای ماجرا رسیدید .
    مادر گفت : به صحبت تو و ماه منیر رسیده ام ، خدا خیرت بدهد بقیه اش را خودت بگو ، من دیگر حس و حال ندارم .
    دنیا ادامه داد :
    ماه منیر گفت امان از این بی حواسی ، من شرمنده ام .
    مادر گفت : خدا نکند اتفاق است پیش می اید ، اگر حالا لطف کنی و شماره ی

    پایان قسمت 4


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    28 تا 31

    درست را بدهی ، بسیار ممنون می شوم .
    ماه منیر گفت : چه لطفی ! وظیفه است . او خواست زنگ در را بزند ولی مکثی کرد و گفت : بگذار اول کیفم را بگردم شاید همراهم باشد ، بعد از دقایقی دفترچه ی تلفنش را جلوی صورتم گرفت و گفت :
    ببین دنیا جان از بس من این دختر را دوست دارم ، شماره اش را صفحه ی اول نوشته ام .
    دنیا خنده ی تمسخر آمیزی کرد و به مادر گفت : جدا" چه محبت بزرگی !!! این زن حتی زحمت نمی کشد تا یک بار دل این دختر را که این طور امیدوارش کرده ، شاد کند .
    مادر گفت : آخر مهدیه هم عقل درست و حسابی ندارد .
    من که نمی خواستم از اصل ماجرا دور شویم ، گفتم : مادر بگذار دنیا بقیه ی ماجرا را تعریف کند .
    دنیا گفت : بالاخره شماره را داد و همین که خواستیم خداحافظی کنیم ، زهرا اتفاقی در خانه را باز کرد و ما با هم رو به رو شدیم . او سلام داد و مادر خیلی سرد و سنگین سر تکان داد و گفت :چه عجب مرا شناختی ؟!!!
    دنیا به مادر گفت : شما هم خوب بلدی چه کار کنی ، مهدیه باور کن جدی جدی مشکل روانی دارد ؛ چون همان طور با دهان نیمه باز و موهای ژولیده و نامرتب ما را خیره نگاه می کرد .
    مادر گفت : ای کاش واقعا" مریض بود اما مشکل اصلی او بدذاتی ، کینه توزی و حسادت است .
    دنیا گفت : جدا" از یک دختر 24 ساله این رفتار زشت بعید است .
    مادر گفت : اگر او صد ساله هم بشود ، همین طور بدبخت می ماند .
    معترض گفتم : بالاخره ادامه می دهید یا می خواهید مرتب زهرا را سرزنش کنید .
    مادر دنباله ی صحبت را گرفت و گفت : پشت سر او مادر بزرگ خانواده هم جلو آمد و برخلاف دفعه ی قبل ، احوالپرسی گرمی کرد . اما هنوز نفس خداحافظی ما خشک نشده برادر شوهر دنیا از خانه ی همان حاج خانم بیرون آمد و با شگفتی پرسید : شما این جا چه کار می کنید ؟!!!
    دنیا ادامه داد : دست و پاچه گفتم منزل یکی از دوستان مادرم این جا است . برادر شوهرم زیر لب گفت : مقصودت همین ماه منیر است که یک شازده به نام علی دارد ؟
    گفتم : تو از کجا می دانی ؟!
    سری تکان داد و گفت : من مادر این پسر را چند بار خانه ی حاجی دیده ام ، زیاد زن جالبی نیست .
    دنیا گفت : ناگزیر کمی از ماجرا را برایش تعریف کردم .
    صورتم را کندم و گفتم : دیدی دیگر آبرویی برایم نماند و بی عزت شدم .
    دنیا گفت : انگار بدجور از غافله ی فضولی مردم عقب هستی ! مطمئن باش خیلی زودتر در زندگی ات سرک کشیده اند و درباره ی مسائل خصوصی ات جستجو کرده اند .
    خلاصه برادر شوهرم به مادر گفت : جدا" حیف مهدیه جان که در دام یک چنین آدم هایی بیفتد ، آنها هیچ نکته ی قابل توجهی ندارند .
    مادر در جوابش گفت : اگر میخ آهنی در سنگ برود در کله ی مهدیه هم رفته .
    آهی کشیدم و گفتم : چرا همه درباره شان این طور قضاوت می کنند ، من که تا امروز بدی از آن ها ندیده ام ؟!!!
    مادر با تندی گفت : تازه بدی ندیده ای ؟!!! و شروع کرد به انتقاد و بد و بیراه گفتن اما من بدون جار و جنجال از اتاق بیرون آمدم تا مبادا عصبانیت مادر اوج بگیرد . در آشپزخانه چند جرعه آب خنک نوشیدم و دوباره برگشتم آن شب تا سپیده دم به گفتگو و شوخی و گاهی شماتت بر من گذشت .
    صبح دیرتر از همیشه مادر به سراغم آمد و گفت : نمی خواهی از رختخواب دل بکنی ؟ صبحانه حاضر است .
    گفتم : بیشتر از صبحانه نیاز به استراحت دارم و پتو را دوباره روی سرم کشیدم .
    نمی دانم چقدر گذشت تا باز سر و کله مادر پیدا شد و گفت : ای دختر تنبل نزدیک ظهر است .
    خواب آلود گفتم : فقط یک کمی دیگر .
    دنیا با هیاهو وارد اتاقم شد و گفت : مهدیه می خواهم مسئله بسیار مهمی را بگویم ، حواست هست یا هنوز خوابی ؟!
    به خودم کش و قوسی دادم و گفتم : هیچ چیز نگو چون هنوز خوابم می آید .
    دنیا گفت : حتی اگر قرار باشد ساعت پنج بعدازظهر با علی تماس بگیری !
    مثل برق جستم و به طرف حمام دویدم و درست ظرف یک ساعت ، حاضر و آماده در کنار دنیا و مادر نشستم .
    در وقت مقرر انگشت به شماره ها بردم ولی متاسفانه این بار هم خبری نبود . هر چه بیشتر سعی کردم ، کمتر نتیجه گرفتم ، بالاخره خسته و ناامید دست از تلاش برداشتم و با حسرت گفتم : تلفن باز اشتباه است .
    دنیا خشمگین و بدون مشورت ، شماره ی ماه منیر را گرفت .
    به طرف او دویدم و گفتم : دنیا مگر دیوانه شده ای ؟! جان بچه هایت چیزی به او نگویی که دلخور شود .
    با اخم خواست ساکت بمانم و فقط گوش بدهم . او به ماه منیر گفت : حالتان چطور است ؟ اما غرض از مزاحمت این بود که یادآوری کنم که شماره ی شما اشتباه است . حالا اگر امری ندارید خداحافظ و تلفن را گذاشت .
    مادر گفت : ماه منیر چه گفت ؟
    دنیا که از شدت عصبانیت ارغوانی شده بود ، گفت : امیدوارم خداوند سزای حقه بازی و دروغگویی آنها را بدهد ، واقعا" چطور می توانند با جان و دل یک دختر بی گناه بازی کنند ؟!!!
    مادر گفت : آخر چه گفت ؟!
    دنیا گفت : چه می تواند بگوید ! گفت به دختر احمق و دیوانه اش می گوید به پسر حاجی زنگ بزند و نشانی و تلفن دقیق علی را بپرسد و بعد خودش گفت که خبر می دهد تا مثلا" از خجالت ما در بیاید .
    مادر گفت : مگر می شود خودش نداند !
    دنیا لب به دندان گزید و گفت : پسر حاجی !!! چه اوباشی ، چه لاتی ، واقعا" هر کس می گردد ، نیمه ی خودش را پیدا می کند . مردک همیشه برای پخش مواد مخدر و بدمستی یا فساد اخلاقی پشت میله های زندان است .
    مادر شگفت زده پرسید : این حرف ها را از روی عصبانیت می زنی یا واقعیت دارد ؟!
    دنیا گفت : از خواهر همان پسر که زن برادر شوهرم است شنیدم .
    گفتم : مسائل خصوصی مردم به ما مربوط نیست .
    مادر گفت : مهدیه من می دانم که ماه منیر زنگ نمی زند . حالا دیگر می خواهی منتظر چی بمانی ؟!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    32-37
    دنیا گفت : به نظر من درس و مشق را از سر بگیر و وقت گرانبهایت را بیهوده تلف نکن.
    گفتم : یعنی دیگر منتظر نباشم .
    دنیا گفت : من این را نگفتم .
    مادر گفت : ای خدا جانم را بگیر و خلاصم کن ، اخر پس من با تو چه کنم ؟! جواب خواستگاریهایت را چه بدهم ؟! دوستم منتظر تعیین وقت است تا تو و پسرش همدیگر را ببینید .
    گفتم : دیگر فکرم کار نمی کند در سراشیبی تندی افتاده ام و با شتاب می روم اما کجا و برای چه ، نمی دانم ؟ خودم هم از این بی هدفی ، پوچی و بی برنامگی و بی قانونی در زندگی ام خسته شده ام ، خسته .
    هر روز غروب سر ساعت پنج یا شش بعد از ظهر به تلفنی که ماه منیر داده بود زنگ می زدم اما فایده ای نداشت و این کار فقط برایم یک دلخوشی کاذب به وجود اورده بود . ماه منیر برای دادن نشانی و یا شماره هرگز تماس نگرفت و من ماندم با دنیایی از رنج و اندوه و انتظار . اما جدا چه انتظاری ؟! برای چه کسی ؟! ایا این دیوانگی محض نبود ؟! شاید به فکر او عادت کرده بودم ! شاید معتاد عشق علی بودم ! شاید جز او انگیزه ای نداشتم ! ولی بهتر است بگویم که بدون او امیدی به حیاتم نبود . اسمش ، یادش ، هر کلامش ، خنده های افسونگرش ، نکته به نکته ی حرفهایش چون خونی گرم در رگهایم می دوید . با این اوصاف در بین تمام واژه های دنیا ارزنده ترین واژه برای حالت من اعتیاد بود و بس .
    برای فرار از اعتیاد به انتظار بی پایان او ، خود را سرگرم درس و معلم و کنکور کردم تا شاید از تزریق مخدر فکرش اندکی بکاهم و بتوانم در برابر عشقش مقاومت کنم . گاهی در طی شبانه روز چهارده ساعت مطالعه می کردم اما تمام این مدت دقیقه ها را می شمردم تا وقت استراحتم فرا برسد و با رویای او خستگی از تن بیرون کنم .
    مرتب با اساتید خصوی به بحث و گفتگو می نشستم و کم حوصله و بی فکر کار می کردم ، کلاسها را یکی در میان به هم می زدم ، خلاصه انکه به دنبال چیزی می گشتم که وجود خارجی نداشت .
    بله ، واقعا مثل معتادی بدبخت و درمان پذیر ، همه از من دست شسته بودند . سرانجام پاییز روزگاری که من شیرین ترین ایام را با علی داشتم و هم زمان وحشتناک ترین واقعه ی زندگی ام را تجربه کرده بودم ، فرا رسید . گویا سرنوشتم این طور رقم خورده بود تا همیشه بهترین و بدترین موقعیتها پا به پای هم بیاید . تا مبادا اگر شیرینی هم هست بدون طعم گس خرمالو نباشد . نزدیک مراسم بزرگداشت پدر می خواستم کارت ماه منیر و محبوبه را ببرم ولی دنیا علم مخالفت برداشت و گفت ک
    تو نمی خواهی خودت را از این اتش خانمان سوز نجات بدهی ؟!!
    اخر خواری و ذلت هم اندازه دارد !
    گفتم : من دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم . تا اندازه داشته باشد.
    دنیا گفت : خدای من ! ایا فکر کرده ای مادر و امین رضا با تو چه خواهند کرد ؟!
    تلخ خندیدم و گفتم : مادر مدتهاست از وضعیت گره خورده ام خسته شده است و دیگر کوچک ترین اهمیتی نمی دهد . امروز دلخوشی های او خرید طلا و جواهر و ناخوشی هایش مرافعه و دردسر خانوادگی اش است و این مدت هم من بودم که با اصرار پایش را به معرکه کشاندم و بدترین کنایه هایش را تحمل کردم . امین رضا هم گرفتار مسائل خودش است .
    دنیا گفت : متاسفانه تو خیلی درگیر خودت شده ای و غم و افسردگی امین رضا را نمی بینی .
    گفتم : چطور ؟!
    دنیا گفت :از کم و کیف ان بی اطلاع هستم.
    سری تکان دادم و گفتم : اطاعت ، امشب حتما با او صحبت می کنم . کارت ماه منیر و محبوبه را به دست دنیا دادم و گفتم : خواهش می کنم تو ببر .
    دنیا خشمگین کارت را گرفت و گفت : پس می خواهی کار خودت را بکنی . ان قدر در ان ایام ریاضت کشیده بودم که اگر مرا راهبه ای صبور در برابر تندی اهل عالم می خواندند ، ادعایی گزاف نبود . با ارامشی ملکوتی و خاص و بدون دلخوری از رفتار تند دنیا گفتم : اجازه بده وظیفه ی وجدانی ام را با دستان نوازشگر تو انجام بدهم .
    دنیا گفت : وظیفه در قبال چه کسی ؟!
    گفتم : من به علی قول داده ام تا منتظرش بمانم و او گفته تا وقتی من هستم ، او هم هست ، دوست ندارم زمانی که برگشت ، جایی برای گله گذاری باقی باشد .
    دنیا گفت : چه گله ای ! انها همه تعهداتشان را زیر پا گذاشتند ، الان نزدیک شش ماه است که از هیچ کدامشان خبری نیست .
    گفتم :دنیا جان من باید تا جایی پیش بروم که حجت بر وجدانم تمام شود ، درثانی شاید برای رفتارشان دلیلی دارند پس به خاطر دانستن این ندانسته ها باید حوصله داشت .
    دنیا گفت : ای کاش تمام ادمها در برابر قولشان این طور مسئول بودند و بعد از گفتن این جمله خشمگین به راه افتاد . طبق معمول خواستم به اتاقم بروم ولی صدای صحبت امین رضا و پوران مرا در نشیمن متوقف کرد . با اینکه می دانستم او چندادن دل خوشی از من ندارد اما در برابرش احساس مسئولیتی خاص می کردم و نمی خواستم بی توجهی من ، علت رنجوری بیشتر او شود ، پس با خنده ای تصنعی سلام کردم و گفتم : چه عجب سر شب امدی ؟!
    امین رضا نگاهش روی لبخند غیر منتظره ام خشک شد و گفت : سلام ! تو چطوری ؟!
    گفتم : از احوالپرسی و بد اخلاقی های تو خوبم !
    امین رضا گفت : جوانی است دیگر! جوانی
    به پوران گفتم : شام حاضر است ؟
    گفت : بله .
    گفتم : پس لطفا میز را بچین تا امشب همه دور هم غذا بخوریم . وقتی رفت به امین رضا گفتم :
    چرا تازگی این طور غمگین هستی ؟!
    امین رضا نفس عمیقی کشید و گفت : یعنی تو مرا هم می بینی یا فقط چهار دیواری اتاق و یاد ان پسره برایت کافی است ؟
    گفتم : هیچ چیز برایم مهمتر از تنها فرزند مذکور پدر که می تواند ادامه دهنده نسل او باشد نیست . حالا بگو ببینم چه شده ؟
    امین رضا گفت دانستنش فقط تو را ناراحت می کند و حسن دیگری ندارد .
    گفتم : اگر در جهت تسکین درد تو باشد برایم کافی است تا بشنوم .
    اشک به چشمانش دوید و بی مقدمه گفت : ای کاش من هم پدر داشتم .
    گفتم : این ارزوی هر سه نفر ماست .
    امین رضا گفت : وقتی می بینم تمام هم سن و سالهایم با پشتوانه ی مالی و تجربه ی پدرانشان چطور پله های ترقی را اسان و سریع طی می کنند ، افسوس می خورم .
    گفتم : برادر جان دیدن و حسرت خوردن و رنج کشیدن برای من و تو مقوله ی جدیدی نیست .
    گفت : بله اما مهربانی و عشق وصف ناپذیر پدر ، اغوش گرم و لطف بی توقع او ، قدرت ان شیر ژیانی که از فرزندان و حریم خانواده سخت محافظت می کرد ، چیزی نیست تا به فقدانش عادت کرد . اخ خدایا چقدر احساس تنهایی و بی کسی می کنم ، امروز دلم برای همه چیز پدر تنگ است .
    صورتش را برگداند و پنهانی چشمان سرخ و داغ اشک الودش را مالید و گفت : در طول زندگی کوتاهم همیشه در سوگ پدر و در حسرت داشتن مادر سوختم و بی یار و یاور با نشیب و فرازهای دنیا دست و پنجه نرم کردم .
    گفتم : قول می دهم وقتی تشکیل خانواده دادی و مثل پدر به همسر و فرزندانت هشق ورزیدی ، تمام این کمبودها جبران شود .
    امین رضا مثل کودکی خرد سال گفت : اما من پدرم را می خواهم نه وعده و وعیدها را .
    گفتم ک اگر مرد موفقی باشی ، ان قدر به او احساس نزدیکی خواهی کرد که وجودش را لمس می کنی .
    امین رضا گفت : اخر چرا نباید یک چنین گوهر نابی را داشته باشم تا برای یک تجربه ی ساده دست نیاز به سوی دیگران که نمی دانم ایا دلسوز هستند یا نه دراز کنم ؟ اشک لبریز شده ی چشمانش چکید و ادامه داد : واقعا پدر درلحظه ی وداع با این همه دلنگرانی چه عذابی کشیده .
    گفتم : متاسفانه خواست و اراده خداوند چرا ندارد .
    امین رصا گفت : با رفتن پدر اینده ما هم رفت ، دیگر معطل نکرد و به اتاقش رفت و حتی وقت شام هم نیامد .
    به درهای بسته ی پیش رویم می اندیشیدم و نمی دانستم این تلخ کامی ها تا چه وقت ادامه خواهد داشت که سر و صدای دنیا و بچه هایش رشته ی افکارم را از هم گسست . او شاد و خندان جلو امد و من گفتم : امیدوارم خوش خبر باشی !
    دنیا گفت : تا شنونده چقدر عاقل باشد .
    گفتم : خوب بگو ببینم چه اتفاقی افتاده .
    دستهایش را به هم زد و گفت : جنگ و گریز جالبی بود .
    گفتم : با چه کسی در جنگ و گریز بودی ؟ !
    گفت : همین لان برایت می گویم .
    لبخندی زدم و گفتم : نشاط و شادی تو همیشه مرا تحت تاثیر قرار می دهد .
    دنیا اب دهانش را فرو داد و هیجان زده گفت : با فراغ بال در خیابان می رفتم و به مشکلات تو فکر می کردم تا به سر کوچه ی کنزل علی رسیدم که ناغافل خواهر زن برادر شوهرم را همرا جاری ام دیدم . بدون انکه داخل کوچه بشوم ، ان قدر این پا و ان پا کردم تا شرشان کم شد . وقتی داخل کوچه شدم ، چند قدم با در خانه ی ماه منیر بیشتر فاصله نداشتم که مادر زن برادر شوهرم یا بهتر بگویم عمه او از خانه بیرون امد . نمی دانی چطور


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    38
    هوشیارانه گوشه ای پنهان شدم تا مرا نبیند.
    دنیا قهقهه ای زد و گفت: در این گیرودار، پیرزنی نگران در کنارم ایستاد و پرسید: مادرجان کسی مزاحم تو شده است؟
    گفتم: نخیر از دست آدمهای فضول و خطذناک فرار می کنم.
    بنده ی خدا با چشمانی گشاد نگاهم کرد و با عجله دور شد. بالاخره عمه خانم رفت و من هم از کنج دیوار بیرون آمدم.
    گفتم: یعنی فامیل شوهر تو اینقدر بد هستند؟!!!
    دنیا گفت: بدتر از بد، آنها مرتب در زندگی مردم سرک می کشند و هزار و یک حرف مزخرف و بی اعتبار می گویند و فقط باعث آشوبند و ادامه داد: بالاخره زنگ خانه ماه منیر را فشردم، مادربزرگ خانواده در را باز کرد و بدون این که جواب سلام مرا بدهد، گفت: هان، کاری داشتی؟
    از خجالت عرق سردی بر پیشانی ام نشست و با لکنت پرسیدم: ماه منیر خانم منزل هست؟
    بی ادبانه گفت: چه کارش داری؟
    گفتم: اگر هست لطفا بگویید برایش مهمان آمده.
    نگاهی به دستم انداخت و گفت: این دیگر چیست؟
    در میان حرف دنیا گفتم: انگار زهرا از مادربزرگ کم ارث نبرده.
    دنیا خندید و گفت: از شانس بد من شاید مادر و دختر با هم دعوا کرده بودند؛ یا مثلا پشه ای لگدش زده بود.
    در هرحال به مادربزرگ گفتم: این کارت... صدای ماه منیر بلند شد و پرسید: مادر کیست؟
    قبل از اینکه پیرزن حرفی بزند، بلند سلام کردم و گفتم: دختر محترم هستم.
    ماه مینر پایین آمد، بعد از احوالپرسی کارت را گرفت و گفت: فکر نمی کنم بتوانم بیایم.
    گفتم: من وظیفه ام را انجام دادم اگر بیایید همه را خوشحال می کنید. در انتظار مابقی داستان، چشم به دهان دنیا دوخته بودم که گفت: مهدیه جان تمام شد. ناامید برخاستم و کنار پنجره رفتم و به هوای بارانی و مه آلود خیره شدم و گفتم: علی چرا مزه ی عشق و محبت را در ذائقه ام چکاندی و لب تشنه رهایم کردی؟! آخر چطور توانستی دختری آسیب پذیر و رنجوری مثل مرا به این سرنوشت مرگبار دچار کنی؟!
    دنیا دست روی شانه ام گذارد و گفت: غصه نخور مهدیه جان، خدابزرگ است.
    گفتم: نمی توانم باور کنم علی بتواند این طور ماهرانه احساس واقعی اش را در زیر آن همه کلمات شیرین و عاشقانه را پنهان کند. آخر چه اجباری داشت که بگوید دوستم دارد؟!!! افسرده و پریشان افزودم: دنیا جان تو می گویی خدا بزرگ است اما کدام خدا؟ آیا من بنده همان خدا نیستم پس چرا دردم را نمی بیند و عجز و ناتوانی ام را درک نمی کند؟ آیا خداوند این طور می خواهد به بندگان صبورش یاری برساند؟ چرا دلش به حال بنده ی بدبخت و درمانده ای مثل من که حتی با دیدن خوابی از علی شادمان و امیدوار می شوم، نمی سوزد. ای خدا آخر من چه گناهی مرتکب شده ام؟! رو به آسمان بارانی کردم و در نهایت یاس و بدبختی گفتم: خدایا دیگر علی را از تو نمی خواهم، نمی خواهم مرا از این تنهایی وحشتناک نجات بدهی، دیگر نمی خواهم این درد را که مثل تیغی بران بدن مرا چاک چاک می کند از من بگیری، فقط می خواهم پناهم باشی و فراموشم نکنی.
    دنیا گفت: یک راه نرفته باقی است، آن را هم امتحان کن شاید جواب داد.
    با بغض جواب دادم: چه کنم؟
    گفت: تلاش کن فراموشش کنی یا حداقل کمتر به او بیندیشی. تو تا امروز همیشه و همیشه در راه تقویت عشق او شب و روز گذرانده ای اما دیگر وقتش رسیده تا قد علم کنی و محکم باشی.
    آه کشیدم و گفتم: چطور ممکن است! وقتی تا آن حد وابسته ام که از محل زندگی او عکس گرفته ام تا اگر نتوانستم آنجا بروم،حداقل با دیدنش کمی آرام شوم. باور کن آرزو دارم که جزء خشت و خاک خانه ای بودم که او آنجا بزرگ شده.
    دنیا گفت: بیا از همین جا قدم اول را بردار، عکسها را پاره کن و با فکرش نبرد کن.
    اشک دیدگانم سرازیر شد و گفتم: هرچه مرا یاد او می انداخت از جلوی دست برداشته ام. مدتی است دیگر قدم در محله اش نگذاشته لم، حتی در خواب و رویا هم به خودم نهیب ناامیدی زدم. گاهی برای فرار از یاد و عشق او به شادی و شوخی های احمقانه پرداختم و با دوستانم گرم گرفتم، گریه های شبانه ام را در نطفه خفه کردم، طوری بی رحمانه به هتک حرمت شخصیت روانی ام دست زدم که اگر کسی آنها را می شنید، حتما در سلامت عقلم شک می کرد اما نتیجه ی همه اینها چیزی جز شکست نبود. دیگر در برابر غول عشق او سلاحی امتحان نشده ندارم، انگار در برابر دوست داشتن علی، کوچکترین اراده ای در وجودم نیست.
    سر بر سینه ی دنیا گذاشتم و با هق هق گریه گفتم: دوستش دارم، دوستش دارم، چه کنم؟ ای کاش بمیرم.
    حدود نه ماه می شد که از علی هیچ اطلاعی نداشتم و دیگر کسی هم درباره ی او حرف نمی زد. ناگزیر به انتظار روزی نشستم تا شاید پاییز زندگی ام تمام شود و ورق برگردد اما سال جدید از گرد راه فرا رسید و تغییری در شرایط ناگوار من به وجود نیامد و عید هم ازمغانی جز ناکامی بیشتر برایم نداشت ولی انگار انتظار یک انفجار پیش بینی نشده نگرانم کرده بود؛ اتفاقی که شاید می رفت تا مرا یک باره نابود کند. متاسفانه دیگر به احساساتم اعتمادی نداشتم، پس به آینده چشم دوختم و سعی کردم از این حس غزیب نیز گذر کنم.
    اغلب روزها در بالکن به تماشای درختان تازه شکوفه زده و غروب دل انگیز بهاری می نشستم و دفتر خاطراتم را پر می کردم. تا سرانجام یک روز بعد از مدتها تصمیم گرفتم تا سری به خانه ی خاله بزنم به این امید که شاید کمی تنوع در وضع یکنواختم پیدا شود.
    خاله با رویی باز از من استقبال کرد و گفت: وای... وای... چرا این طور رنگ پریده و لاغر شده ای؟!!!
    خندیدم و گفتم: من همیشه لاغراندام بوده ام، چطور این مسئله برای شما تعجب برانگیز شده؟
    خاله گفت: نه، اصلا خیلی خراب شده ای.
    گفتم: خاله جان شلوغش می کنی!
    خاله گفت: اما حال تو هر روز بدتر می شود.
    گفتم: من خودم را به دست امواج سرنوشت سپرده ام چون هیچ قدرتی در تغییر مسیرش ندارم.
    خاله گفت: تو از کاه، کوه ساخته ای و حالا دیگر توانایی شکستن آن را نداری. اما... اما... باید بدانی هر مسئله ای راه حلی دارد، اگر آدمیزاد بخواهد در برابر مصائب این طور زار و زبون خودش را ببازد، خیلی ضرر می کند. هرچند همه ماجرا را می دانستند ولی هیچ تمایل نداشتم که او جلوی پسرخاله و دخترخاله از بزرگترین راز زندگی ام واضح و بی پرده حرف بزند، ولی خاله همچنان می گفت و پیش می رفت.
    برای اینکه جلویش را بگیرم گفتم: خاله جان بگذاریم و بگذریم، می خواهم امروز به مسائل خوب و شیرین بپردازم.
    بعد از صرف ناهار، همگی خوابیدند اما من دلهره ای ناشناخته داشتم و هرچه کلنجار می رفتم خوابم نمی برد.
    دقایقی بعد خاله کنارم آمد و گفت: اگر نمی خوابی بیا حیاط پیش من تا کمی صحبت کنیم.
    تشویش و نگرانی ام دو برابر شد و آن حس مرموز و ناشناخته قوت گرفت.
    با دعوت خاله ناگزیر برخاستم و لبه ی باغچه به انتظار نشستم.
    او سینی چای را تعارفم کرد و گفت: بخور تازه دم است.
    چای را برداشتم و وحشت زده و هراسان گفتم: خاله جان اتفاقی افتاده؟!
    هاله گفت: اگر کمی عاقل باشی، سند آزادی تو از تمام این بدبختی به دستم رسیده.
    منظور واقعی خاله را درک نکردم و به خیال خام شنیدن خبری خوش از علی، نفس در سینه ام حبس شد و با شوقی که صدایم را می لرزاند گفتم: یعنی روزهای برفی آن باغ یخی تمام شد و به بهار آنجا رسیدم!!!
    خاله گفت: امان از دست تو!!! و ادامه داد: مدتی قبل، اتفاقی از محله ی قدیم مادرت رد می شدم، دیدم چند تن از همسایه ها دور هم جمع شده اند. با آنها سلام و احوالپرسی کردم و ... .
    جرعه ای چای نوشید و افزود: خلاصه کلی حرف زدیم.
    گفتم: آه خاله جان فقط همین، می خواهی سر به سرم بگذاری؟!
    او لبخندی زد و گفت: فرض کن می خواهم کمی شوخی کنم.
    من که هیچ حوصله نداشتم، زمینه ی صحبت را عوض کردم و گفتم: چرا تا آنجا امدی، منزل ما تشریف نیاوردی؟!
    خاله بدون پاسخ به سوال بی جایم، کمی از من فاصله گرفت تا تسلط کافی روی اجزای خطوط چهره ام داشته باشد و بعد با نگاهی دقیق ادامه داد: در آن جمع درباره ی علی چیزهایی شنیدم.
    مبهوت ماندم و با سکوتم خواستم ادامه بدهد.
    او گفت: علی مدتی است نامزد کرده.
    فنجان چای از دستم روی سنگ فرش حیاط افتاد و تکه تکه شد. مثل صاعقه زده ها خشکم زد. خاله آن قدر صاف و بی پرده به اصل پرداخت که فرصتی برای عکس العمل نبود، تنها توانستم بگویم: ای خدا.
    خاله دستم را گرفت و گفت: مهدیه... مهدیه جان، من فقط حدس زدم چرا رنگ و رویت پرید؟! در حالی که بدنم می لرزید و مثل کوه یخ سرد شده بودم، گفتم: شرمنده ام که... که... فنجان را شکستم و بعد خم شدم تا خرده های آن را داخل سینی بگذارم. وقتی سر بلند کردم، خاله نبود و زمانی با فنجان چای دیگری برگشت که من لباس پوشیده بودم.
    خاله گفت: کجا می خواهی بروی هنوز حرفهایم تمام نشده، تازه برایت چای داغ آورده ام.
    گفتم: معذرت می خواهم خاله جان باید خیلی زود برگردم و بی درنگ از جلوی نگاه کنجکاو او گریختم و به کوچه پناه بردم. اشک ریزان با نفسهای بریده بریده خود را به خانه رساندم. در اتاقم را بستم و با نعره ی دلخراشی فریاد زدم: نه، این دروغ محض است، خیانت به روح عشق است، باور نمی کنم... باور نمی کنم... امکان ندارد. تمام وسایل اطرافم را خرد کردم و خود را به زمین و زمان کوبیدم. متاسفانه در آن شرایط هم کسی نبود تا مرهمی در دل شرحه شرحه ام بگذارد و هر قدر پوران التماس کرد، جوابش را ندادم. بالاخره خسته و ناتوان کشان کشان به طرف تلفن رفتم و با صدایی گرفته که دیگر رمق نداشت، گفتم: سوگل خودت را برسان؛ دارم می میرم.
    دیگر ندانستم چه گذشت تا آنکه مشت پی در پی کسی، در را کوبید و فریاد زد باز کن، باز کن. سوگل سراسیمه وارد اتاقم شد. خود را در آغوش او انداختم و گفتم: از خدا بخواه تا مرگم برسد، به روح پدرم قسم از این همه ذلت و بدبختی و خاری خسته شده ام.
    سوگل نوازشم کرد و مرا روی صندلی راحتی نشاند، موهای آشفته ام را پشت گوشم زد و گفت: ببین چه کردی، اینجا دیگر شبیه اتاق خواب نیست و هرگوشه اش نشانی از درماندگی و بیچارگی صاحبش را دارد. شیشه خرد شده میز، گلدان و گلهای شکسته، نوارهای موسیقی له شده، قاب عکس روی زمین افتاده و هزاران چیز دیگر. با چشمانی بی حرکت و سرد که چشمه ی اشکش خشکیده بود؛ فقط نگاهش کردم.
    سوگل گفت: نمی خواهی حرف بزنی؟! چرا این طور خودت را به در و دیوار زدی و همه چیز را شکستی؟!
    پوران در حالی که می گریست و وسایل خرد شده را جمع می کرد، گفت:
    مهدیه جان تو آخر خودت را می کشی.
    مثل مجسمه ای بی روح و بی رمق فقط قدرت پلک زدن داشتم. با مشقت دهان خشکم را باز کردم و گفتم: علی... علی...
    سوگل گفت: علی چه؟!!!
    گفتم: علی نامزد کرده. خرده های جمع شده در خاک انداز از دست پوران روی زمین ریخت. سوگل پس از چند ثانیه سکوت، گفت: نه مهدیه!... نه...
    سرم را به دیوار کوبیدم و گفتم: خوب یادم می آید که یک بار گوشزد کرد تا این میهمانی را بگذارم به حساب یک دیدار ساده اما وقتی در جوابش گفتم با این دل شیدایم چه کنم، گفت: پس بمان تا برگردم.
    سوگل گفت: چه کسی این خبر را به تو داد؟
    گفتم: کسی که نامزدی علی هیچ نفع و ضرری برایش ندارد.
    سوگل گفت: تو بگو تا برایت شرح دهم داستان از کجا سرچشمه می گیرد.
    او مشوش تر از من به نظر می رسید و این برایم کمی عجیب بود اما بی توجه گفتم: خاله جانم... خاله جان.
    سوگل نفس راحتی کشید و گفت: تو چقدر ساده اندیشی! اتفاقا و اصلا نمی تواند بی غرض باشد، شاید این کار را برای پسرش کرده!!!
    گفتم: تصور نمی کنم زنی پرتجربه مثل او دختری را که می داند تا کجا دلداده و عاشق است با توسل به این راه های بچه گانه برای تنها پسرش بخواهد.
    سوگل گفت: اگر می خواهی مطمئن بشوی باید به تکاپو بیفتی و از گریه و زاری و خودخوری کردن و دم نزدن دست برداری.
    گفتم: آخر مگر نمی گویند صبر حلال مشکلات است؟!!!
    سوگل گفت: منظور صبر توام با تلاش است نه این طور احمقانه.
    عاجزانه گفم: به نظر تو چه باید کرد؟
    سوگل گفت: بلند شو آستین بالا بزن و از ماه منیر توضیح بخواه.
    گفتم: از ماه منیر؟!!! باشد تو برو اگر ماه منیر خانه بود مرا خبر کن تا بیایم.
    سوگل گفت: چرا همراه من نمی آیی؟!
    گفتم: می خواهم فقط یک بار توانم را خرج کنم چون بار دومی وجود ندارد.
    سوگل گفت: من می روم و اگر ماه منیر هم نبود از مادربزرگ خانواده توضیح می خواهم.
    گفتم: سوگل جان وقتی رفتی بپرس اگر نامه بدهی، پست می کنند؟
    سوگل گفت: باید شرایط را بسنجم.
    بعد از کلی صحبت درباره ی آنچه سوگل باید بگوید و بپرسد، راهی شد و من بلافاصله به پشت بام رفتم تا برای تسکین دلشوره و التهابم به راز و نیاز با آن یگانه بپردازم.
    دو ساعت تکان عقربه ها را شمردم و او نیامد. دیگر می خواستم دنبالش بروم که سر و کله اش پیدا شد به طرف او دویدم و گفتم: چقدر دیر کردی؟!!!
    خندید و گفت: محض رضای خدا یک لیوان اب خنک بده از بس حرف زدم دیگر رمق ندارم.
    گفتم: اول بگو ببینم ماه منیر را دیدی؟
    سوگل گفت: بی انصاف حداقل بگذار کمی خستگی ام در برود.
    او آب را تا انتها نوشید و با خننده گفت: این طور منتظر مرا نگاه نکن، وحشت زده می شوم و همه چیز از یادم می رود.
    گفتم: هرچه تو بگویی، فقط خواهش می کنم آنچه بین شما گذشت کلمه به کلمه برایم بگو که با گوشی به وسعت همه ی وجودم آماده ی شنیدن آن هستم. لیوان خالی را روی میز گذاشت و گفت: ماه منیر و دخترش خانه نبودند و فقط مادربزرگ خانواده حضور داشت.
    سوگل روی مبل راحتی نشیمن جا به جا شد و افزود: وقتی زنگ زدم، زنی نحیف و سالخورده جلوی در امد و گفت: بفرما با کی کار داری؟
    خودم را معرفی کردم و گفتم: ماه بانو خانم تشریف ندارند؟
    با بداخلاقی گفت: نخیر نیست.
    گفتم: شما می دانی چه موقع بر می گردد تا من دوباره مزاحم بشوم؟
    گفت: برای چه؟
    لبخندی زدم و گفتم: فکر نمی کنم وسط کوچه جای مناسبی برای توضیح دادن باشد.
    خنده ام گرفت و گفتم: جدا دختر پردل و جراتی هستی.
    سوگل گفت: مهدیه جان باید حق را با چنگ و دندان بگیری وگرنه کسی آن را دودستی تقدیمن نمی کند در ثانی این طور آدمها ادب و کلاس هم سرشان نمی شود. خلاصه مادربزرگ کوچه را خوب از نظر گذراند و وقتی مطمئن شد کسی مراقب ما نیست، به ناچار گفت: بیا داخل ببینم چه می گویی.
    در همان نظر اول، خانه ای کوچک با اسباب و اثاثیه ای فرسوده و قدیمی
    تا آخر 47


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    48 تا 57

    توجه ام را جلب کرد.کاملا روشن بود که این زندگی متعلق به پیرزنی غرغرو و وسواسی است.با انگشت اتاق پذیرایی را که نهایتا یک اتاق ده متری بیشتر نبود نشانم داد و خودش به آشپزخانه زیر پله رفت.من به جای نشستن دراتاق پذیرایی و تکیه بر پشتی رنگ و رو رفته و نخ نما دنبالش رفتم و گفتم:کمک نمیخواهید؟
    گفت:نه دختر جان تو برو به اتاق پذیرایی و منتظرم باش.اما اهمیت ندادم و لیوانهای شربت را از دستش گرفتم و گفتم:حالا با هم میرویم.
    گره ابروانش را باز کرد و گفت:پس صبر کن تا زیر برنج را کم کنم.
    گفتم:تو چقدر تو دختر راحتی هستی!!!باور کن که همیشه فکر کردم این کارها فضولی و بی ادبی است.سوگل خندید و گفت:دختر اینجا که اروپا نیست ایران است ایران.خلاصه از مادربزرگ پرسیدم:شما تنها زندگی میکنی؟
    مادر بزرگ گفت:نه دخترم طبقه بالاست.
    در ذهنم بدنبال سوژه ای میگشتم تا سکوت بین ما حکمفرما نشود.ناگهان گفتم:آه راستی فراموش کردم سال نو را تبریک بگویم.
    بالاخره خنده بر لبانش نقش بست و گفت:دو ماه از نوروز میگذرد دیگر چه وقت تبریک سال نوست؟بعد هر دو به پذیرایی رفتیم.پشتی را برایش درست کردم و گفتم:بفرمایید شربت.
    پیرزن گفت:تو چطور دوست مهدیه هستی؟!!!
    گفتم:چرا نباشم؟!!!
    گفت:او دختر متکبر و خودخواهی بنظر میرسد اما تو خیلی خاکی و خودمانی رفتار میکنی.
    گفتم:اگر شما اجازه میدادید او وارد حریم خانه تان شود میدید که چقدر مهربان و دوست داشتنی تر است.
    مادربزرگ گفت:نمیدانم؟!!!خوب حالا بگو ببینم برای چه کاری امده ای؟
    میان حرف سوگل گفتم:واقعا غبطه میخورم ای کاش میتوانستم مثل تو باشم.
    سوگل گفت:شرایط خانوادگی و تربیتی تو این را برایت خواسته ولی من اختلاف فرهنگی زیادی با خانواده علی ندارم و آسانتر از تو میتوانم با آنها ارتباط بگیرم.
    در هر صورت گفتم:مادربزرگ من اهل حاشیه روی نیستم پس یکسره میروم سر اصل مطلب.
    به قلیانش پکی زد و گفت:آره آره اینطوری بهتر است.
    تمام اتفاقات را مختصر و مفید شرح دادم و گفتم:بنظر شما که زنی پخته و با تجربه هستید و سرد و گرم روزگار را چشیده اید خدا راضی میشود تا این چنین دختر پاکدل و نازنینی را به امید هوا و روزگار رها کرد.خدا میداند چشمش به در خشک شده تا شاید خبری از علی برسد حتی این دختر از نوشتن چند خط نامه هم محروم کرده اند اما او باز صبر پیشه کرد و خون دل خورد تا این خبر آخری رسید.
    گفت:خوب حالا من چه باید بکنم؟
    گفتم:فقط بگویید آیا علی واقعا نامزد دارد؟
    جواب درستی نداد و گفت:دختر و پسر باید همدیگر را بخواهند من هیچ کاره ام!
    گفتم:ای وای خانم بزرگ شکسته نفسی میفرمایید اخر بزرگتری کوچکتری گفته اند.
    گفت:این دفعه به علی گوشزد میکنم تا به آن دختره در خیابان معظم زنگ نزند و با مهدیه تماس بگیرد و تکلیف را یکسره کند.
    صورت چروکیده اش را بوسیدم و گفتم:خدا به شما عمر با عزت بدهد.
    اشک به چشمانش دوید و لابه لای چین و چروکهای صورتش گم شد و گفت:در عوض تو هم دعا کن تا نوه ام به سلامت از غربت برگردد.او نور چشم من و دخترم است فقط خدا میداند چقدر دلم برایش تنگ شده.هر دفعه با او صحبت میکنم نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم و گریه ام میگیرد.
    فرصت را مغتنم شمردم و گفتم:پس برای یک لحظه دلتان را بگذارید جای دل مهدیه که اینهمه مدت کوچکترین خبری از دلدارش ندارد.
    مادربزرگ سری تکان داد و گفت:امان از درددل وامانده.
    گفتم:یک خواهش دیگر هم دارم بعد رفع زحمت میکنم.
    او که از پرچانگی من خسته شده بود گفت:دیگر چه میخواهی؟
    گفتم:مهدیه به امید داشتن نشانی علی چند تا نامه برای او نوشته اما کسی در حقش مردانگی نکرد آیا شما میتوانی زحمت بکشی و برایش پست کنی؟
    کمی من ومن کرد و گفت:من سواد درست و حسابی ندارم اما ببینم چه میتوانم بکنم.
    تشکر کردم و دم آخری گفتم:چه وقت منزل هستید تا نامه را بیاورم؟
    گفت:فردا خانه پسرم دعوتم باشد برای پس فردا.
    من غرق شنیدن ماجرا بودم که سوگل گفت:مهدیه...مهدیه...کجایی؟!!!
    خیره نگاهش کردم و گفتم:پس حقیقت دارد علی نامزد کرده.
    سوگل گفت:اما او ادعای مرا نپذیرفت.
    گفتم:اگر بخواهم خیلی خوش بین باشم باید بگویم او قویا با یک دختر دیگر در ارتباط است.
    سوگل گفت:چطور؟!!!
    گفتم:این موضوع همان دختری است که مدتها قبل همراه علی دیدم و او همیشه در اعتراف به این حقیقت تردید و اضطراب داشت.
    سوگل گفت:مگر ادعا نکرده بود دختر دایی اش است!
    برای نخستین بار با شک و تردید گفتم:یعنی علی عین واقعیت را گفته؟!
    سوگل گفت:به او ایمان نداری؟
    در پی افکار خود پرسیدم:نام و نشان دیگری از دختره نداد؟
    سوگل گفت:انگار نام افسون را یکبار در میان حرفهایش شنیدم.
    گفتم:تو مطمئن هستی؟
    گفت:نه صد در صد.
    کلافه و عصبانی شروع کردم به قدم زدن و با دلی پر از کینه و نفرت به آن دختر ناشناس که حقیقتا گناهی بجز عشق نداشت گفتم:پیدایت میکنم.
    سوگل گفت:با او چکار داری؟!
    گفتم:من همه وجودم را برای علی گذاشتم و اسان دست بردار نیستم باید تا آخر این داستان بروم ولو به قیمت زندگی ام تمام بشود.
    سوگل که هیچوقت مرا اینطور غیرتی ندیده بود خندید و گفت:گویا حس زنانه ات بدجور زده بالا اصلا شاید مسئله مهمی نباشد.
    گفتم:در آینده ای نزدیک میفهمم.
    سوگل گفت:نامه را چه میکنی؟
    گفتم:اتفاقا بهانه بسیار خوبی است تا بتوانم بیشتر درباره دختره بدانم.انشالله همین امروز و فردا با هم میرویم پیش ماه منیر.
    سوگل گفت:من هر کاری بتوانم میکنم فقط اگر قول بدهی که جنبه پذیرش حقایق را داشته باشی.
    گفتم:اگر واقعیت داشته باشد دیگر نمیتوانم همری منتظر عشقی یکطرفه که فایده ای ندارد بنشینم.
    سوگل گفت:باز شعار دادی!
    گفتم:بالاخره باید بدانم چه بلایی بر سرم آمده.
    سوگل گفت:حالا درست شد.
    گفتم:پس یاعلی.
    بعد از رفتن سوگل کل ماجرا را برای دنیا گفتم و متقاعدش کردم با من همراه شود.به این ترتیب تلاش ما برای یافتن آن دختر و شنیدن ماجرا از زبان خودش آغاز شد.اما بدون دانستن نام خانوادگی اش درست مثل این میمانست که در انبار کاه دنبال یک سوزن بگردیم.هر بار برای تحقیق قدم درخیابان معظم میگذاشتم دردی بالاتر از آنچه تا آنروز تجربه کرده بودم وجودم را فرا میگرفت واقعا دیگر رمقی برایم نمانده بود تا خانه به خانه او را جستجو کنم.
    دنیا وقتی حال مرا دید گفت:تو امروز در خانه پیش بچه ها بمان و استراحت کن تا فردا دوباره با هم برویم.پیشنهادش را پذیرفتم و غرق دنیای پاک و بی آلایش کودکان دنیا شدم.اصلا متوجه گذشت زمان نشدم تا اینکه با چهره های رنگ پریده و هراسان آنها روبرو شدم.گفتم:چه زود برگشتید!!!آن دو نگاهم کردند و ساکت ماندند.
    گفتم:چرا اینطور وحشت زده تماشایم میکنید؟!
    پسر کوچک دنیا را از بغلم به زمین گذاشتم و پوران را بلند صدا کردم.او دوان دوان با دستان کف آلود آمد و گفت:بله...بله...
    گفتم:زود بچه ها را ببر.و بعد به دنیا گفتم:خوب حالا حرف بزن.
    دنیا منفجر شد:از کجا بگویم؟!چه بگویم؟!فقط میدانم این مردک دروغگوی متقلب لیاقت راستی و نجابت تو را ندارد و زیر آن چهره زیبایش سیرتی شیطانی پنهان است.
    بطرف سوگل رفتم و گفتم:من گیج شده ام!حداقل تو درست بگو چه شده؟
    سوگل سرش را پایین انداخت و گفت:آخر چطور بگویم.
    فریاد زدم:تو را به بزرگواری مولا آنچه دیدی و شنیدی بگو...بگو...بگو...
    دنیا یکسره بد و بیراه میگفت و ارام و قرار نداشت و مثل اسپندی روی آتش بالا و پایین میپرید.
    با خشم گفتم:دنیا آرام بگیر ببینم چه اتفاقی افتاده.
    سوگل روی مبل نشینمن نشست و گفت:فقط خاطرت باشد که قول دادی تا حقیقت را بپذیری.
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:چس علی با او ارتباط دارد.
    سوگل ابروانش را آویخت و گفت:بدبخت من!و تعریف کرد سرگردان و ناامید کنار کوچه ایستاده بودیم و فکر میکردیم تا شاید راه حلی به ذهن ما برسد که دختری نوجوان با نان لواش در بغل وارد خیابان معظم شد و گفت:بفرمایید نان تازه.من تشکر کردم اما دنیا جان ناگهان بی مقدمه گفت:شما کسی را بنام افسون د راین محله میشناسی؟
    دخترک شیطان خنده ای کرد و گفت:یک افسون میشناسم که امیدوارم فقط به درد شما بخورد.
    دنیا جان مشتاقانه پرسید:خوب منزلشان کجاست؟
    دختر گفت:اتفاقا ما مستاجرشان هستیم.خوشحال شدم و گفتم:میتوانیم تا در منزل با شما بیایم؟
    گفت:هنوز نگفتید چه کارش دارید؟
    گفتم:یک کار کوچک.
    دختر سرتاپای ما را نگاه کرد و گفت:او به درد خیلی از کارها میخورد اما فکر نمیکنم بتواند برای شما کار مفیدی انجام بدهد.
    دنیا جان گفت:امر خیر است.
    او خنده ای بلند تحویلمان داد و گفت:بدبخت آن داماد که عروس هزار فرقه گیرش می اید.
    بالاخره هر سه راه افتادیم تادر جلوی خانه قدیمی ای با در چوبی کلون دار رسیدیم.دختر با فشار پا دو لنگه در را از هم گشود.حیاطی بزرگ با حوضی در وسط و تعدادی اتاق نمودار شد.
    دخترک گفت:چند دقیقه منتظر بمانید تا صدایش کنم.
    سوگل گفت:واقعا نمیتوانم باور کنم که هنوز یک چنین خانه هایی د رمحلی آبرومند وجود داشته باشد.
    در هر حال حدود 5 دقیقه بعد صدای کشیدن دمپایی روی کاشیهای ترک خورده زمین حیاط توجه ما را جلب کرد و دختری کوتاه قد بسیار لاغر اندام با سری بزرگ برای آن تنه نحیف جلو آمد.رنگ پوستش مهتابی متمایل به زرد چشمانی تخت و چادری نازک و گلدار که فقط نیمی از موهایش را پوشانده بود بر سر داشت.او گفت:بفرما من افسون هستم.
    سوگل با حالتی مشمئز کننده گفت:وای از دندانهای نامرتب و کثیفش!حقیقتا وضع ظاهری او مو بر اندام هر کسی راست میکرد.دنیا دنباله صحبت را گرفت و گفت:با اینکه حاضر بودم همه چیز را نیمه کاره رها کنم تا دیگر دهان باز نکند ولی به ناچار سلام کردم و گفتم:من...من برای امر...امر خیر مزاحم شما شدم.با شنیدن پیشنهادم رنگ چهره اش کاملا زرد شد و گفت:شما از طرف چه کسی آمده اید؟!من هیچ آمادگی برای جواب پرسش او را نداشتم و مکثی طولانی کردم اما آن دختر آنقدر مضطرب بود که علت این تعلل بی اندازه را درک نکرد و دوباره پرسید:شما از همکاران بیمارستان هستید؟!
    من و سوگل حیرت زده گفتیم:کدام بیمارستان؟!!!
    ناگهان متوجه منظورش شدم و گفتم:نه از انجا نیامده ایم شما را یک دوست معرفی کرده است.
    نگاهی به سر و وضع من کرد و گفت:منزل شما همین جاهاست.
    گفتم:نخیر اما چندان هم دور نیستیم.
    افسون حیرت زده گفت:شما که تقریبا همسایه هستین چطور اطلاع نداری من شیرینی خورده علی هستم از اول تا اخر این محله همه مرا بنام همسر علی میشناسند.
    بدون اینکه توضیح بیشتری بخواهم وقیحانه گفت:ما تا سر حد جان همدیگر را میپرستیم.آنچنان یکه خوردیم که زبانمان بند آمد.
    افسون گفت:حالا اگر سوال دیگری نیست بروم؟
    سوگل گفت:مهدیه باور کن تا چند دقیقه گیج و منگ پشت در ایستاده بودیم.بالاخره من خود را جمع و جور کردم و دست دنیا جان را گرفتم و رفتیم سرکوچه.دنیا جان گفت:سوگل ای کاش میتوانستیم از وضع علی بپرسیم تا بدانیم چه روزگاری دارد.
    گفتم:انگار میخواهی این دختره پوست کله ما را بکند.در همین کش و قوس افسون پیدایش شد و در حالیکه آدامس میجوید و دم پایی هایش را روی زمین میکشید جلو آمد و گفت:شما هنوز نرفته اید؟!!!
    من دیگر نتوانستم در برابر آن همه سبکی خود را کنترل کنم و گفتم:شما همیشه اینقدر راحتی؟!!!
    آدامسش را باد کرد و گفت:بله البته.
    دنیا جان با لحنی تمسخر آمیز گفت:میدانی گذشتن از دختری خانمی مثل شما جدا کار مشکلی است!
    افسون با غروری احمقانه پرسید:حالا میخواهی مرا برای چه کسی خواستگاری کنی که اینقدر مصری؟!
    دنیا جان گفت:برای دختر نامزد کرده چه اهمیتی دارد؟
    او دست به کمر زد و چادر نازکش را عقب و جلو برد و گفت:قرار است تا چند روز دیگر عقد وکالتی بشوم و به همسرم بپیوندم.علی همه کارهایم را انجام داده حتی مبلغی هم پول فرستاده تا هزینه سفرم باشد.
    گفتم:خوشبخت باشید!افسون چادر رها شده اش را روی سرش انداخت و با صدای خش خش دمپایی از ما فاصله گرفت و دور شد.
    دنیا دیگر طاقت نیاورد و گفت:مهدیه لیاقت علی همینجور دخترها هستند.
    دیگر در این عالم نبودم .انگار روح از بدنم پرواز کرده بود.همیشه دلشوره داشتم و منتظر یک بدبختی عظیم بودم و میدانستم من از آن باغ برفی به قصر بهارم نمیرسم و غنچه این عشق نافرجام در وجودم یخ میزند.با خودم بلند بلند گفتم:یعنی باور کنم تو دروغ گفتی؟!!!آخر وعده عشق دادی به خواستگاری ام آمدی مرا بوییدی و نامم را دخترک رویایی مو طلایی گذاشتی.تو از دردهایت و این سفر اجباری برایم درددل کردی.مشت روی زمین کوبیدم و گفتم:نه...نه...نه...این دروغ است.صورت سوگل را میان دستهایم گرفتم و گفتم:دوست خوبم تو بگو حقیقت ندارد بگو فقط میخواهی مرا دلزده کنی.
    سوگل صورت خیسم را غرق بوسه کرد و گفت:منهم وضعی بهتر از تو ندارم آن پسر برای هر دختری دوست داشتنی است.
    گریه کنان بطرف رخت آویز رفتم لباسهایم را پوشیدم و گفتم:حالا میدانم چه کنم.
    دنیا گفت:کجا؟!!!
    گفتم:پیش ماه منیر.
    سوگل جلویم را گرفت و گفت:من امروز گرفتارم بگذار برای فردا.
    گفتم:گرفتاری؟!!!مهم نیست خودم میروم.
    دنیا گفت:مهدیه تو حال خوبی نداری کمی صبر کن بعد تصمیم بگیر.
    فریاد کشیدم:صبور باشم!!!این دیگر اسمش صبر نیست بلکه عین بی غیرتی است.
    دنیا گفت:میروی که چه بگویی؟!چرا میخواهی خودت را زیر پای یک


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/