صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 28

موضوع: یک لحظه روی پل | ر.اعتمادی

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    یک لحظه روی پل | ر.اعتمادی

    آنروز هوای تهران گرم و چسبنده بود.خرداد تهران همیشه گرم است مگر اینکه باران ببارد و آنسال باران نباریده بود.درختان تناور خیابان پهلوی که همیشه در سراسر تابستان سبز هستند آنسال هنوز نیمه دوم بهار بود که خمیازه های گرم و خشک میکشیدند.من روی پله های سکو مانند مدرسه نشسته بودم و بیخیال به در ورودی دبیرستان نگاه میکردم.آنها بمن گفته بودند که نتیجه امتحان را آنروز 4 بعدازظهر اعلام میکنند ولی من از ساعت 1 بعدازظهر به مدرسه آمده بودم.بابای پیر مدرسه با غرولند همیشگی در پهن مدرسه را برویم گشود.هنوز هیچکس نیامده بود و منهم از بچه ها خبری نداشتم.پیراهم مردانه پوشیده بودم اما بوی عطر مخصوصی که همیشه میزدم نشان میداد که غیر از موی بلند بوی عطر زنانه هم میدهم!...دیگر حوصله نداشتم خودم را شاگرد مدرسه بدانم حتی برای اولین بار زیر ابرویم را برداشته بودم همین موضوع پدرم را کلی عصبی و ناراحت کرد.اما مادرم فاطمه خانم که من او را همیشه فافاجون صدا میکنم بدون یک کلمه حرف فقط با نگاه مغرورانه اش عمل مرا در برداشتن زیر ابرو تایید کرد.دخترش حالا دیگر بزرگ شده بود و او سخت بخود میبالید.
    درست نمیدانم چرا باید سه ساعت زودتر به مدرسه می آمدم حتی ساعتی که بابای مدرسه در را برویم گشود گفت:ثری خانم زود اومدین.باز هم نتوانستم جواب درستی برای عجله احمقانه ام بدهم.
    عمارت مدرسه و کلاسها جور مخصوصی با من غریب و بیگانه بود مدرسه ما در کنار یکی از خیابانهای مشهور تهران لمیده است.با آجرهی قرمز و در آهنین بزرگ یادگار دوره خاصی است که مدرسه دخترانه آنقدر کم بود که اسم و آدرس مدرسه ما را هم تهرانی از حفظ میدانست...وقتی روی پله های مقابل در مدرسه نشستم چند بار برگشتم و به در ورودی عمارت نگاه کردم اما دلم نخواست داخل شوم.در این هفت و هشت روز که مدرسه تعطیل شده بود حس میکردم مدرسه خیلی با من غریبه شده است نه من دلم میخواست به کریدور بلند و طولانی آن پا بگذارم و نه او مرا وسوسه میکرد شاید هم حق با او بود که آنطور غریبانه بمن برو و بر نگاه کند آخر من آنروز پس از گرفتن نتیجه برای همیشه میرفتم و دیگر هرگونه پیوندی بین و آن مدرسه گسسته میشد و شاید بخاطر همین بود که در عین حال دلم هم برایش میسوخت...سه سال تمام در این مدرسه درس خوانده بودم.از سر و کولش بالا رفته بودم روی گرده اش لگد زده بودم و گاهی هم سرم را به سینه اش گذاشته و های های گریسته بودم...سرم را روی دست گذاشتم و چشمم را بستم حوصله دیدن آنهمه روشنایی خورشید را در آن بعدازظهر گرم نداشتم.هوا بی اندازه روشن بود در حالیکه من در آخرین ساعات وداع از مدرسه دلم گرفته بود و کاش دل هوا هم گرفته بود.یاد یکروز بارانی افتادم روز سومی بود که ما به مدرسه آمده بودیم.کلاس یازدهم بودم من شاگرد با سابقه ای بودم بیشتر بچه ها و همکلاسیها را میشناختم هنوز معلمین خوب جابجا نشده بودند و مثل همه اول سالهای تحصیلی اوضاع کمی در هم و مغشوش بود مدیر مدرسه و ناظم مدرسه مرتبا در حرکت بودند و سعی میکردند تا آمدن معلمین اوضاع را طوری اداره کنند که سر و صدا بلند نشود.با وجود این ما دست از شیطنت بر نمیداشتیم.به چند تا شاگرد تازه وارد فخر میفروختیم و سعی میکردیم خودمان را در مدرسه خیلی مهم جا بزنیم.یکی از بچه ها که سازدهنی میزد بزور وادارش میکردیم چاچا بزند و ما برقصیم اما آنروز بارانی وضع فرق میکرد بجرئت میتوانم بگویم که باران روی دخترها اثر مخصوصی میگذارد و هر چه رویا و اندوه است یکسره به جانشان می اندازد.همه پشت پنجره جمع شده بودیم و به باران نگاه میکردیم که نرم و ریز میبارید و زمین بازی ورزش ما را اینجا و آنجا پر از آب کرده بود.تقریبا هیچکس حرف نمیزد حتی دو سه تا از دخترها که خیلی احساساتی بودند اشکشان د رآمده بود و هیچکس هم چیزی بارشان نمیکرد من و فریما که از دو سال پیش دوست جون در جونی بودیم کنار پنجره شانه به شانه نشسته بودیم و غرق تماشای باران بودیم و فریما آرام آرام زمزمه میکرد:باران کمی آهسته تر ...
    تا مرغکم شود خبر...
    در این سکوت مخصوص شاعرانه بود که ناگهان در باز شد و دختری سبزه رو بلند قد و مثل همه دخترهای ایرانی مو بلند وارد اتاق شد بچه ها به تصور اینکه مدیر یا خانم ناظم غافلگیرشان کرده بطرفش برگشتند دخترک سبزه رو که پیدا بود خودش از وضع عجیب و خاموشی کلاس غافلگیر شده بود بی اختیار گفت:سلام!...مخلصم!...
    اینطور روبرو شدن و سلام کردن آنقدر شیرین و غیر منتظره بود که آن محیط خاموش و غم انگیز را با انفجار خنده بهم ریخت...فریما به من نگاه کرد و من به فریما نگاهمان معنی اش این بود که یارو چکاره س؟...مثل اینکه عوضی است!...
    از آنجا که من سر دسته بچه های کلاس بودم بچه های دیگر هم بمن نگاه کردند.
    اذیتش بکنیم؟...سربسرش بگذاریم؟...خیلی بد لباسه میشه از همین نقطه ضعف استفاده کرد و اونو دست انداخت بدجوری خط چشم کشیده بود پیراهنش یک جور ختم خالی مخصوصی بود که توی ذوق میزد ولی لبخندی خیلی شجاعانه بود...من گفتم:بمولا چاکتریم خانوم(زت زیاد)...بفرما روی تخم چشم ما...
    تازه وارد که پیدا بود دنبال جایی برای نشستن میگردد با همان سادگی مخصوصی که درلحظه ورود بما نشان داده بود رو به من کرد و دستش را روی سینه گذاشت و کمی خم شد و گفت:سلام!مخلصم!...کجا بنشینم؟...
    گفتم که آبجی روی دو تا تخم چشم من!...
    شلیک خنده بچه ها بلند شد و بنظر میرسید که طرف بکلی مغلوب و منکوب شده ولی او کاری کرد که هیچکدام از ما انتظارش را نداشتیم صاف و مستقیم بطرف من و فریما آمد و بازد ستش را روی سینه گذاشت کمی خم شد و گفت:سلام!...مخلصم!...ما رو بیش از این خیط نکنین این سرم لوطی گری نیس!...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    و بعد هم بدون اینکه منتظر تعارفی از جانب ما باشد و صاف و راست کنار من و فریما نشست و پرسید:بارون تماشا میکنین؟...
    فریما و من بهم زل زدیم.او بدون اینکه سوالی بکند در همان لحظه اول ما را بدوستی انتخاب کرده بود....
    اگر چه دو سه هفته ای طول کشید تا ما به سه تفنگدار کلاس تبدیل شدیم اما از همان روز خیلی ساده من و فریما و زری شاگرد تازه وارد همدیگر را قبول کردیم...چیزی که در بیرون از مدرسه ممکنست بزرگترین مانع برای ورود به کلوپ ثروتمندان باشد در داخل مدرسه کمترین مانع به حساب میاید!زری دختری یک نجار بود یک نجار ساده و معمولی.یا یک زندگی معمولی و فقیرانه خود زری در روز دوم با همان صداقت مخصوص بخود بما گفت:پدرم در خانه آقای محترمی کار میکرد که با ایشان همشهری در می آید.آخر پدر من اصلا اهل کاشان است.پدرم از ان آقای محترم دستمزد نمیگیرد در عوض خواهش میکند که اسم مرا در این مدرسه بنویسد و او هم قول میدهد و بالخره پدرم آنقدر سماجت کرد او ناچار شد بقولش عمل کند...و بعد از مکث کوتاهی گفت:آخه پدرم در و تخته این مدرسه رو جا انداخته و خیلی دلش میخواست دخترش تو یه همچی مدرسه ای درس بخونه!
    ناگهان دستی به پشتم خورد و مرا از یاد آنروز بارانی بیرون کشید...
    -ثری!...
    صدای گرم فریما بود مثل همیشه همدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم.ما حتی اگر در هر روز دوبار همدیگر را میدیدیم و خداحافظی میکردیم بار سوم که روبروی هم قرار میگرفتیم همدیگر را میبوسیدیم...
    -خدای من!...دو روزه که همدیگر رو ندیدیم.فری...میترسم حرفهای زی زی درست در بیاد!...مدرسه که تموم شد دنیای خوشگل ما هم وسط بخاری هیزم اتاق مادربزرگ مثل یک تیکه کاغذ بسوزه و دود بشه و بره هوا!...
    فریما کنارم نشست و دستش را روی شانه ام انداخت و گفت:دختر احساساتی بد!...دلم نمیخواد اینجوری فکر کنی...تو چرا همیشه نفوس بد میزنی؟بخدا من یکی رو که اگه سرمو ببرن دست از تو و زی زی نمیکشیم!...
    من بطرز عجیبی احساساتی شده بودم.دلم میخواست گریه کنم صورتم را بطرف عمارت مدرسه چرخاندم و گفتم:فری!...اگه بهت یه حرفی بزنم مسخره نمیکنی؟...
    -خودتو لوس نکن بگو!
    -حس میکنم با مدرسه خوشگل و مهربونمون غریبه شدم چشماشو بروی من بسته هر کاری میکنم که مثل سابق نگاهمو تو نگاش بدوزم بمن نیگا نمیکنه!...
    -خفه شو ثری!...تو که میدونی من احساساتی تر از توام میخوای منو گریه بندازی؟...
    حس میکردم یک موسیقی ملایم مثل نواختن یک آهنگ غریبانه با پیانو از درون مدرسه بگوشم میرسه حس میکردم درختان خیابان که همیشه در چشم اندازمان بود و حتی در آهنین مدرسه همراه این آهنگ غریبانه سرشان را تکان میدهند و سوگواری میکنند...بطرف فریما که حرفهای من احساساتش را تحریک کرده بود برگشتم چشمانش نم اشک برداشته بود.بیاختیار صورتش را با دست گرفتم و بصورتم فشردم...
    گفتم:دیوونه!...دیوونه!...
    فریما ناگهان به گریه افتاده و گفت:ثری!...اگه حرفهای تو راست در بیاد و ما سه تا از هم جدا بشیم چی میشه؟...منکه دق میکنم...
    بوی عطر گرانقیمت فریما مثل همیشه در دماغم پیچید روز اول که پدر ثروتمندش این عطر را از پاریس برایش سوغات آورده بود من دقیقه به دقیقه او را بغل میکردم و بینی ام را پشت گوشش میگذاشتم(چون فریما همیشه فقط عطرش را به پشت گوش میزد)و او را میبوییدم و داد میزدم:بوی خوش تو منو کشت!
    فریما یکهفته بعد پدرش را مجبور کرد که با تلکس با پاریس تماس بگیرد و این عطر که هنوز به تهران نرسیده با هواپیما به تهران بیاورد و دو دستی تقدیم من کند!...
    -ببین ثری تا زی زی نیومده میخوام یه چیزی بهت بگم!...
    من حیرت زده گفتم:ولی مگه ما چیزی هم از هم پنهان میکنیم؟...
    -نه دختره خنگ!...موضوع مربوط به لباس زی زی است!...
    من بلافاصله فهمیدم که فریما میخواهد چه بگوید.
    -میخوای بگی اگه پریشب نیامد خونه شما بخاطر لباسهایش بود؟...
    -آره!...سردرد بهانه بود.
    من به فکر لباسهایی افتادم که پارسال وقتی زری وارد کلاس شد تنش بود حالا تقریبا نزدیک دو سال از این واقعه میگذشت اگر چه کسب و کار پدر زری اندکی بهتر شده بود اما از انجا که هر سال یک نانخور به آنها افزوده میشد هیچوقت پدر نمیتوانست برای زری یک کفش حسابی یا پارچه متوسطی بخرد.
    -ولی فری تو که میدونی زری از یه گونه یه لباس عالی در میاره!...اینجوری بیرحمانه قضاوت نکن!...
    فریما نگاه ابی دریاییش رابه من دوخت و گفت:میخوای هر تهمتی به من بزنی بزن ولی دلم گواهی میده که فردا شب هم به جشن تولد من نمیاد.
    دست فریما را گرفتم و گفتم:یادته روز اول که زری به مدرسه مون اومد...
    -اون روز بارونی خیلی غمگین....
    -همینطوری بطرف ما اومد و با ما قاطی شد...
    -بعدش چقدر با هم صمیمی شدیم.
    من سرمو دوباره روی دست گذاشتم و گفتم:اون خیلی زود با محیط یک مدرسه نسبتا اشرافی اخت شد.خیلی زود فهمید که اگر نمیتونه گرون بپوشه ولی میتونه جور بپوشه...
    فریما لبخندی زد و گفت:زی زی خیلی باهوشه!...مثل آهن ربا هر چی ببینه میگیره!...فداش بشم من برای اون مخلصم گفتنش میمیرم...
    بچه ها یکی پس ازدیگری وارد مدرسه شدند نمیتوانستیم دوتایی در گوشی حرف بزنیم اغلب تا ما را میدیدند جیغ میکشیدند و خودشان را روی سرمان می انداختند بچه ها دیگر مجبور نبودند مثل اولهای سال با روپوش به مدرسه بیایند اغلب دامن پلیسه که آنروزها در تهران خیلی مد شده بود پوشیده بودند و یک شومیزیه آستین بلند...حس میکرم در همین دو سه روزه بچه ها خیلی فرق کرده اند بیشتر آنها مثل من زیر ابرو برداشته بودند.بعضی ها ارایش خفیفی کرده بودند.یکی دو تا هم روژ لب غلیظی زده بودند و کاملا قیافه زنها را بخود گرفته بودند راستش منهم وسوسه شده بودم که کمی از لوازم آراش خواهر بزرگم که با شوهرش در خانه مان زندگی میکردند مصرف کنم اما مادرم چشم غره ای رفت و گفت:همینکه بابات ازمغازه اومد قشقرق راه میندازه که آنسرش ناپیدا اگه میخوای جنجال بپا کنی بفرما...
    بیچاره مادر همیشه نگران بود که پدر چوب جارویی کفشی و خلاصه هر چه دم دستش آمد بردارد و به جان بچه ها بیفتد.
    جیغ خفیف فریما مرا از یادآوری محیط کسالت بار خانه مان بیرون کشید....
    -نگاه کن زی زی اومد!...خدایا!...چقدر فرق کرده...اگه کسی ندونه خیال میکنه تازه از پاریس اومده درست مثل یه مانکنه...
    زی زی مثل همیشه از دم در دستش را روی سینه گذاشته و برای بچه ها مسخرگی میکرد...
    -مخلصیم نوکرتیم...چاکرتونیم...ریگ ته کفشتونیم...
    من و فریما برای اینکه به زی زی برسیم به زحمت از میان بچه ها را میبردیم!زری تا بما رسید دستهای بلندش را بطرفین باز کرد و هر دو ما را بغل زد...
    -مخلصم!...چاکرم!...
    فریما همینطوری که زری را میبوسید گفت:زری بخدا معرکه شدی!...
    زری خندید موهای بلندش را از روی پیشانی و گونه ها کنار زد و در حالیکه میخندید و دندانهای سفیدش را به نمایش میگذاشت گفت:ما چاکریم!...ما مخلصیم!...انشالله که ره سه رفوزه ایم...
    من سر زری داد زدم:بس کن دیگه دختر!..بزنم به تخته خیلی خوشگل شدی...چقدر رنگ زرد بهت میاد!...
    زری خنده کنان سرش را به گوش ما نزدیک کرد و گفت:اگه به کسی نمیگین با اطلاع مبارکتون میرسونم که مخلصتون این پارچه را به پول رایج متری 35 ریال از ته بازار عباس آباد خریداری کردم و با دست نازنین خودش دوخته!
    فریما به عادت همیشگی روی پشت دستش زد و گفت:تو را بخدا راست میگی؟..
    -دروغم چیه مخلصتم!..
    -اگه نگفته بودی خیال میکردم از پاریس برات سوغات آوردن!...
    -ای بابا ما و پاریس؟...بگذریم اینقدر دلم براتون تنگ شده بود که دیروز پیش مادرم یک فصل گریه کردم!
    فریما موهای قهوهای روشنش که تازه کوتاه کرده بود با دست مرتب کرد و گفت:جات خالی ما دوتایی پیش پای تو آبغوره گرفتیم!...
    من و زری و فریما از بچه ها فاصله گرفتیم و خودمان را به گوشه ای رساندیم...هر سه از آینده میترسیدیم نگرانی مثل یک ابر خاکستری توی صورتمان موج میزد.زری به دیوار تکیه زد و گفت:خوب شما دو تا تلفن دارین و میتونین حال همدیگه رو بپرسین من چی؟...دیروز اومد که از تلفن عمومی بهتون زنگ بزنم که نمیتونم بیام ناچار شدم یه کشیده محکم تو گوش پسره لوس و ننر بخوابونم!...
    -همونی که هی دوزاری به شیشه اتاقک تلفن میزد؟
    -تو هم صداشو شنیدی؟
    -اره!
    من همیشه مشکل زندگی زی زی را در ته شهر میدانستم.او دختر بلند قد خوشگلی بود که هر وقت از خانه بیرون می آمد پسرهای محله به قول خودشان اسکورتش میکردند و چون به هیچکدام اهمیتی نمیدادند از او عصبانی میشدند و حرفهای رکیکی به او میزدند....گاهی از خدا میخواستم که پدرش یک بلیط بخت ازمایی ببرد و خانه شان را از انجا تغییر دهند و گاهی میگفتم اگر پدر منهم مثل پدر فریما مهندس مقاطعه کار بود حتما او را با همه بد خلقی ها وادار میکردم یه خانه قسطی تو بالاهای شهر براشون بخره که اینهمه پسرها اذیتش نکنن!
    فریما سرش را پایین انداخته بود و نمیدانست باید چه بگوید من گفتم:بهرحال ما باید لااقل هفته ای دو سه روز همدیگه رو ببینیم!...
    برای اولین بار بود که من چهره شاد و راحت زری را درهم دیدم...
    -چه فایده ثری جون!...مدرسه که تموم شد ما هم پارکنده میشیم!...شماها میرین دانشگاه یا خارج شاید هم شما دو تا بیشتر بتونین همدیگه رو ببینین منکه به دانشگاه نمیرم!...
    فریما پرسید:چرا زی زی؟...تو که درست از ما بهتره...
    -مخلصتم دانشگاه که بما نیومده!...پدرم دیروز کنارم نشست و گفت زری جون حالا که دیپلمتو گرفتی باید معلم بشی که یه کمی تو خرجی خونه کمکمون باشی!...
    من پرسیدم:تو قبول کردی؟...
    -خوب من چیزی نگفتم اما چه میتونم بگم؟...ما حالا 8 تا خواهر برادریم بزرگترشون منم پدرمم واریس گرفته و زیاد نمیتونه سرپا بایسته مادر بیچاره ام خسته و زمین گیر شده چند ساله که در آرزوی یک زیارت مشهد میسوزه...ای حرفشو نزنیم بچه ها...نمیخوام دهنتون تلخ بشه!...بریم تو خط دیگه!...
    من حس میکردم اولین واقعیتها آرام آرام خودش را نشان میدهد ابرها از دل آسمان زندگی ما محصلین ساده لوح دبیرستانی برخاسته بود و بزودی روی دشت زندگی ما رگبار و طوفان میبارید حتی زمین زیر پای فریما که وضعش از هر دو دوست دیگرش مستحکمتر بود نفسهای تندی میکشید و صداهای عجیبی از خودش در می آورد...
    بالخره ساعت 4 بعدازظهر فرا رسید نتایج امتحانات را در تابلو نصب کردند من و فریما و زری هر سه قبول شده بودیم زری جلو جعبه اعلانات ایستاد و مثل اینکه زیارت نامه میخواند دستش را روی سینه گذاشت و گفت:مخلصم!چاکرم!...آب جوب در خونه تم!...مثل اینکه قبولم!...
    و بعد بطرف در ورودی مدرسه چرخید انگشتش را بطرف در گرفت و گفت:مخلصم!اسیرم!عبیدم!ما که رفتیم هر بدی و خوبی که از ما دیدی ببخشا و بیامرز!...
    من با مشت به پشت برآمده زری کوبیدم و گفتم:بی احساس!...من دلم میخواد گریه کنم تو داری منو میخندونی!...
    زری چشمان درشت و جذابش را به چشمانم دوخت:مگه نمیدونی شاعر چی میفرماید...
    میان گریه میخندم میان خنده میگریم!...
    فریما با نگرانی مخصوصی گفت:بریم ثریا یه جا بشینیم!نمیخوام فورا از هم جدا بشیم!من میترسم!...
    زری خندید...
    -مخلصتم!مخلصتم!این حرفا چیه؟...سه چهار روز دیگه چنون د رگرفتاریها غرق میشی که همه چیز و حتی زری و ثری دوست جون در جونیتو فراموش میکنی!...ونگ ونگ بچه غرغر شوهر گرفتاریهای کار تو خونه خوب از دست ما چی برمیاد؟...ما داریم تو سیل جلو میریم فقط لباسمون خیس نمیشه مخلصتم!...
    بیرون هوا گرم و چسبنده بود و مردم خیلی کم حوصله بودند.ما خیلی زود با سایر همکلاسی ها خداحافظی کردیم بعضی ها شماره تلفن رد میکردند.بعضی ها قسم و آیه میدادند که همدیگر را ببینیم اما نمیدانم چرا بدلم برات شده بود که اگر 5 سال دیگر همدیگر را در گردشگاه یا خیابانی ببینیم صورتمان را برمیگردانیم تا چشممان به چشم هم نیفتد و مجبور به سلام و علیک نشویم آدمها با همه احتیاجی که به یکدیگر دارند همیشه از هم گریزانند...هوای خنک تریا ما را کمی سرحال آورده بود زری سعی میکرد ما را بخنداند اما من خوب میدانستم که او بیشتر از من و فریما اندوهگین است فقط ظاهرش از ما سرزنده تر نشان میداد و بالخره هم باطنش را نشان داد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    -نمیدونم چرا از اینکه مدرسه را تموم کردم خوشحال نیستم!...مدرسه یه جای امن بود آدم میدونست فردا که از خواب بیدار میشه هدفش مدرسه رفتنه قیل و قال بچه ها شیطنت دست انداختن معلم ترس از نمره بخدا منکه آنقدر از آقا نجفی میترسیدم حاضرم از فردا روزی سه چهار تا داد سرم بزنه سه چهار تا نمره صفر بارم قطار کنه اما برم سر کلاسش بنشینم...
    فریما استکان قهوه اش را روی نعلبکی برگردانید و من گفتم:بهر حال زری جون گذشته دیگه برنمیگرده اینو کله خرابت جا بده!...
    -میدونم مخلصتم!...ولی که چی؟...یه ورقه دادن دستمون که اسمش ورقه موفقیته ولی پشت سرش هیچ معلوم نیس!...بعدش کجا میریم؟با کدوم آدم بی پدر و مادری همنشین میشیم؟...با کدوم مردیکه الدنگ باسم شوهرشونه بشونه راه میریم؟...وای خدا جون بیا این ورقه رو از من بگیر خیال کن خرما از کرگی دم نداشت!...
    فریما اعتراض کنان و همانطور که استکان قهوه اش را جلو چشمان زری گرفته بود گفت:ای دختر!...بچه ها امروز از خوشحالی رو پا بند نبودن ناسلومتی ما دیپلمه شدیم اینقدر وراجی نکن فال قهوه منو ببین!...
    زری همیشه برای ما فال قهوه میگرفت گاهی که فریما از نظر فکری ما با راه نمی آمد زری نگاه معنی داری بمن می انداخت که مفهومش تقریبا این جمله بود...خوب!محیط زندگی او با محیط زندگی ما فرق میکنه و بعد مسیر حرف را تغییر میداد ولی حالا وقتی خوب فکر میکنم میبینم این قضاوت درباره فریما چندان حقیقی نبود چون او هم رنجهایی میکشید که فقط رنگ آن با رنگ رنجهای زری تفاوت داشت چنانکه بعضی اوقات رنگ رنجهای درونی منهم که دختری از طبقه متوسط بودم با رنجهای زری آشکارا متفاوت بود...
    زری به استکان خیره شد و بعد مثل کارکشته ترین فالگیران گفت:مخلصتم فری جون.یه عاشق درست حسابی معقول در راهست اما این عاشق خیلی پایین ایستاده خیلی دوره مثل اینکه تو بالای تپه ایستادی و اون پایین تپه دلش میخواد بیاد بالا سرش بطرف سربالایی است اما این پاش میلغزه و هر چه زور میزنه نمیتونه بیاد بالا!...اما روی تپه یعنی همونجا که ایستادی تا بخواهی خاطرخواه و کشته و مرده داری صف به صف خواستگار میاد جلو!...
    فریما زد زیر خنده و گفت:اون زیر تپه ای را خوب میشناسم سرکوچه ما دو چرخه سازه!...
    من فورا بیاد آن پسر دوچرخه سازی افتادم که هر وقت روزهای جمعه بخانه فریما میرفتیم و سه تایی در خیابانهای خلوت صاحبقرانیه دوچرخه سواری میکردیم اون مثل سگ شکاری مواظب فریما بود هر جا میپیچیدم ناگهان سر و کله اش پیدا میشد و از بغل ما مثل برق و بلا در میرفت...
    -فری!نکنه اون پسره را میگی؟...
    -آره امروز نمیدونی چه جوری تو چشم من زل زده بود راستش ترسیدم!...
    زری آهی از سینه کشید و گفت:برا ما هم همین امروز دست به نقد یه خواستگار اومده بود...
    من و فریما با چشمان از حدقه در آمده پرسیدیم:خوب کی بود؟...
    -قصاب محل!...مخلصتم وقتی برای فریما دختر عزیز دردونه شمال شهری یه دوچرخه ساز جلو میاد ما باید کلامونو بندازیم هوا که قصاب به خواستگاری اومده منتها فرقش اینه که پدر فریما اونو به دوچرخه ساز نمیده ولی بابای من از دیروز تاحالا ورد گرفته که قصابه کارش سکه س و از این حرفا...
    فریما وحشت زده گفت:زری!تو که زنش نمیشی میشی؟من چه جوری باید باهاش سلام و علیک بکنم...
    زری از حالت فریما بخنده افتاد.
    -مخلصتم زن هر کی بشم زن قصاب نمیشم چون که از ساطور و بوی گوشت و خون اصلا خوشم نمیاد...
    کنایه زری حتی خودش را هم بخنده انداخت.و فریما بلافاصله پشت دستش را کوبید و گفت:بچه ها فرداست که یادتون میره جشن تولد منه!...
    من به زری نگاه کردم او سرش را پایین انداخته بود ولی من بلافاصله گفتم:زری!...اگه موافق باشی با هم میریم ضمنا تو و خواهرم همقدین.پیراهن شب اونو برات قرض میگیرم فقط خدا کنه بابام شب جمعه ای بره زیارت و یادش بره که یه دختر به اسم ثری هم تو خونه داره.اگه اون منو توی لباس بلند شب ببینه عینهو مثل اینکه جن دیده باشه داد و فریاد راه میندازه...
    بعد هر سه از جا بلند شدیم دو سه پسر جوان مزاحم که روبروی ما نشسته بودند و طبق معمول با حرکات آرتیستی سیگار پک میزدند و لیوان آبجو را تا زیر بینی بالا میکشیدند هم بلافاصله گارسن را برای پرداخت صورت حساب صدا زدند اما زری خیلی خونسرد و بدون اینکه به آنها نگاهی بیندازد گفت:مخلصتم!پاداش...آخر برجتم چیزی نمیماسه!خدا روزی دهنده است روزی شما هم بالاخره میرسه...
    پسرها نتوانستند از خنده خود خودداری کنند و ما به امید فردا شب و شرکت در جشن تلود فریما از هم جدا شدیم در حالیکه من هنوز هم بشدت منقلب بودم و حس میکردم خیلی تنها شده ام...

    سالن خانه فریما غرق در نور بود پدرش آقای مهندس طا با شکم برآمده موهای کم پشت لبهای کلفت سیاهرنگ و سیگار برگ در یک لباس رسمی مشکی باتفاق مادر فریما جلو در ایستاده بودند.من و زری با همه رفاقتی که با فریما و خانواده اش داشتیم هر دو در ورود به سالن جشن احساس حقارت میکردیم زری بدتر از من بود اما سعی میکرد مثل همیشه به کمک کلمات و لودگی مخصوص بخود ترسش را بپوشاند.
    -مخلصتم مث صحرای محشر شلوغه!...
    من و زری بارها بخانه فریما رفته بودیم توی اتاق خواب فریما که در طبقه دوم بود چقدر با گرام خوشگل و مبله فریما رقصیده بودیم خدا میداند بارها سر میز ناهار و شام با مهندس و همسرش نشسته بودیم ولی نمیدانم چرا آنشب حتی از روبرو شدن با آنها هم میترسیدیم.نتوانستم طاقت بیاورم و قبل از آنکه راهرو طویلی که به سالن بزرگ میرسید طی کنیم من به بهانه تماشای تابلویی که که کار یک نقاش فرانسوی بود و پدر فریما فوق العاده به داتشنش مفتخر بود ایستادم.زری هم بی اختیار ایستاد یک دختر زیبا که معلوم بود گیسوانش را رنگ کرده بود تا مثل اروپاییها طلایی و عروسکی بنظر بیاید با پیراهن شب ساتن خوشرنگی که اندام باریک و ترکه ای ش را میپوشانید پشت چشمی برای ما نازک کرد و از جلومان گذشت.زری به او نگاه کرد و بعد با چشمان بسیار نافذش به من خیره شد و بی اختیار گفتم:خودتو نباز عزیزم!...حتما پدرش یکی از اون کله گنده هاس!...
    زری که انگار لبخند را فراموش کرده بود گفت:مخلصتم بیا برگردیم مدرسه!...
    این جمله زری مرا تکان داد انگار یک سطل آب غم به سرم سرازیر کرده بودند زری خیلی راحت و ساده حرفش را زده بود آن روزها که ما اینجا می آمدیم و احساس شرم و حقارت نمیکردیم محصل بودیم هیچکس از محصل انتظاری ندارد!...مثل آدمهای بزرگ که در یک گوشه خانه مینشینند و بدون توجه به حضور بچه ها که دور و ورشان میپلکند وراجی میکنند و حتی از خصوصی ترین و شاید هم چندش آورترین کارهایشان حرف میزنند اما به محض اینکه دو نفر خارج از قیافه بچه ها وارد میشوند خودشان را جمع و جور میکنند زری بمن گفت حالا دیگر من و تو ثری جان محصل نیستیم!...این خانه پر از آدمهای ثروتمند و زنان و دختران معطر و شیکپوش است که فقط قیمت کفشی که به پاریس سفارش داده اند به تمام هیکل ما میارزد!...
    راستش با اینکه مادرم با هزار خون دل برای تهیه یک پیراهن شب هزار تومان از جیب پدر بیرون کشیده بود حس میکردم لباسم برای ان مجلس خیلی فقیرانه و حقیر است.
    زری شاید با آن قد بلند و کشیده مانکنی میتوانست جبران ارزانی این بهای لباس و کفشی که پوشیده بود بکند اما منکه دختری متوسط و از نظر زیبایی چهره هم یک دختر متوسط و معمولی بودم چی؟...برای اولین بار بود که از خداوند عصبی شده بودم من خدایم را خیلی دوست داشتم اما بالاخره باید عصبانیتم را سر کسی خالی میکردم.چرا پدر من باید فقط صاحب یک مغازه کفاشی باشد و برای اینکه بما چند لقمه نان میدهد هر روز ما را مثل حیوانات د رقفس کتک بزند؟
    زری در چهره من کبودی خشم را دیده بود.چون خیلی زود چهره عوض کرد و مثل همیشه با لودگی مخصوصش گفت:بریم تو مخلصتم!...این خداوند بزرگ متعال قربونش برم همه چیزو بهمه نمیده!...حالا میبینی زری دختر جنوب شهری چه جور حضراتو سوسک میکنه!...
    زری بازهم بمن قوت قلب داد حس میکردم که ترس فروریخته مخصوصا اینکه زری باید بیشتر از من میترسید و نمیترسید.پس دلیلی نداشت من در اولین شب خارج شدن از لاک محصلی بترسم.تازه ما صمیمی ترین دوستان فریما بودیم و این امتیاز بزرگی محسوب میشد.
    دوباره هر دو براه افتادیم هنوز هم اگر شهامتش راداشتیم برمیگشتیم اما دیگر دیر شده بود ما در دیدرس قرار گرفته بودیم نتهای موسیقی والس تا نیمه های راهرو بگوش میرسید من دیوانه والس هستم آدم را یاد روزهای کودکی می اندازد که توی تاب مینشست و یکنفر او را به جلو و عقب هل میداد.زری زیر لب گفت:ایست!خبردار!...پدر فری ما را دید دیگه راه برگشت نداریم!
    -پس باز هم به جلو!...به پیش!..
    پدر فریما رفتارش با گذشته تغییری نکرده بود ما را دخترم صدا کرد.دست هر دوی ما را در میان دستهای کلفت و چاقش فشرد مادر فریما که بیشتر اوقات بیمار و خسته بود با لحن همیشگی که بی تفاوتی از مشخصات مخصوصش بود بما خوش آمد گفت من پرسیدم:فریما جون کجاس؟...
    -خیال میکنم آن وسط داره میرقصه!...خواهش میکنم برین تو...پسر خیلی زیاده شاید قلابتون به دهن یکی از این کوسه ها گیر کرد!...
    اولین باری بود که مادر فریما اینطور با ما شوخی میکرد و این نشان میداد که ما دیگر محصل نیستیم و باید به هر مجلسی قدم میگذاریم قلابهای خود را به امید پیدا کردن جفت و صید کوسه های تیز دندان پرتاب کنیم...
    من و زری خودمان را به قلب جمعیت زدیم در حدود سی زوج در وسط پیست مشغول رقصیدن با آهنگ والس بودند عده ای زن و مرد پیر متوسط هم دور تا دور سالن ایستاده بودند و رقصیدن بچه های خود را تماشا میکردند زری که قدش از من بلندتر بود ناگهان گفت:پیداش کردم!...اوناهاش!...
    من کمی روی پا بلند شدم فریما در لباس بلند شب مثل یک فرشته بنظر میرسید پوست سفید سینه پر و گردن نسبتا بلندش در زیر نور چراغ درخشش دلپذیری داشت.یک گل درشت برلیان که دقیقا وسط خط سینه اش سنجاق شده بود روی پیراهن قرمز خوشرنگش مثل خورشید در میانه اسمان میدرخشید...حالا باز ما محصل شده بودیم و من و زری با بیخیالی مخصوص قربان صدقه فریما میرفتیم...
    -فداش بشم من!درست مثل یه عروسکه!..
    -مخلصتم!...باربیکیوتم!...عروس مجلس!
    من ناگهان متوجه نگاههای زیر چشمی یک زن و مرد پیر و اخمو شدم که ما را بیرحمانه برانداز میکردند.با آرنج به پهلوی زری زدم...
    -چه خبرته؟...
    برای اینکه هم از شر نگاههای آن زن و مرد پیر خلاص شویم و هم زری احساس حقارت نکند همانطور که او را از آنها دور میکردم گفتم:طرف که باهاش میرقصه کی باشه؟...
    زری بیاختیار گفت:خوشم نیومد!...خیلی عصا قورت داده س!...
    -ولی منکه ایرادی درش نمیبینم!مثل همه جوونای شیک پوش و پولداره!...
    زری نگاه سیاهش را که پر از سرزنش بود بمن دوخت و گفت:ببینم!نکنه دوست هنرمند من هم بعله!...
    هر وقت زری صفت کلمه هنرمند را به من اطلاق میکرد عصبی میشدم چون او فکر میکرد کپی کردن چند تابلو نقاشی هنرمندانه است و همین مرا از کوره د رمیبرد!...
    -مقصودت چیه؟...تو که میدونی پول اصلا برام مهم نیس!
    زری همانطور که به اطراف گردن میکشید و آدمها را از زیر نظر میگذرانید جوابم را داد:میدونم مخلصتم!...ولی این لباسو اگر توی تن چوب میکردی خوشگل میشد آخه پسره چی داره؟...یه دماغ درشت یه جفت چشم خروسی و یه پوست که مثل اینکه سمباده کشیدن!...
    تعارف گرم محمد اقا خدمتگزار قدیمی خانه فریما ما را که مثل خروس جنگی بجان هم افتاده بودیم ارام و ساکت کرد.
    محمد آقا نگاهی پر از سلام و اشنایی با سینی پر از نوشیدنیهای رنگارنگ مقابلمان ایستاده بود و میگفت:بفرمایید خانمها!...ماشالله از هیچکدومشون چیزی کم ندارین!...
    زری با هیجان مخصوصی گفت:محمد اقا!تویی!مخلصتم!...داشتیم از غریبی و دلتنگی میمردیم!...
    محمد آقا که از تکیه کلام مخلصتم زری همیشه خوشش می آمد خندید و گفت:منم غریبم جز هفت هشت نفرشان بقیه همه بر و بچه های دوستان آقان!...
    زری بلافاصله گفت:خوب معلومه!...باید که دختر یکی یکدونه اشو معرفی بکنه!اخ کاش پدر مخلصتم عقلش قد میداد که دخترشو معرفی بکنه!
    من بشوخی گفتم:ولی اون دلش نمیخواد که دخترش فورا ازدواج کنه!..
    -هه هه!...کجاشو دیدی مخلصتم تخت پوست کفشتم!...باز هم امروز ظهر واسه راضی کردن ما از قصاب دم گرفته بود.
    محمد اقا که از طرز حرف زدن زری لذت عجیبی میرد همانطور مثل مجسمه سینی بدست مقابل ما ایستاده بود و فقط لبخند میزد ولی همینکه نام قصاب را از دهان زری شنید چنان یکه ای خورد که نزدیک بود سینی از دستش به زمین بیفتد...
    -قصاب؟...نه زری خانم!...شما همین الانشم از سر جوونای شیک و پیک این مجلس زیادی هستین!...
    و بعد بدون اینکه حتی ما یک لیوان نوشیدنی از سینی برداریم رفت.من به زری نگاه کردم و او به من و بعد هر دو خندیدیم.زری حقیقتا در آن شب دلربا شده بود.
    حتی سنگینی نگاههای داغ پرسان جوانی که درپیست میرقصیدند روی زری حس میکردم موهای بلند زری روی شانه های برهنه و برنزی او بطرز دلپذیری پخش شده بود حس میکردم بوی خوش عطر مثل بخار رقیقی از روی سینه های برجسته و تمامی حاشیه شانه های خوش ترکیب او برمیخیزد و هاله ای از یک زیبایی جادو وش گرداگرد او میکشد نگاه بسیار سیاه و شفاش در چهره کشیده او خوشحالانه بهر سو میرمید لبهایش که رنگ سرخ گیلاسهای رسیده را داشت برجسته و موزون خود را برخ میکشید او تمامی زیباییهای سحر آمیز شرفی بود که رمز و راز حکمت وجودی زن مشرق زمینی است.بوقت خود لوند بگاه خود نجیبانه و شرمگین لحظه ای پر از وسوسه تحمل ناپذیر و گاهی خوددار و دست نیافتنی!...
    زری که همچنان بطرف پیست رقص گردن میکشید ناگهان فریاد کشید:فریما!..ما اینجاییم مخلصتم!...
    من از اینهمه سادگی و صداقت آزادانه زری به هیجان آمدم سرم را بطرف پیست چرخانیدم فریما ما را دیده بود و اشاره میزد...همین الان میام...
    ارکستر آخرین برگردان آهنگ والس را زد و تمام کرد دخترها و پسرهای جوان و شیک مثل دو توده ابری که در آسمان بدست باد ناگهان از هم جدا میشوند و د ردو جهت مخالف حرکت میکنند از هم جدا شدند فریما جفت رقص خود را تنها گذاشت و بطرف ما دوید...در یک قدمی ایستاد و گفت:فدای همکلاسیهای خوشگلم بشم!...شما چرا اینقدر تنهایین خدای من! زی زی!معرکه شدی!...من نباید تو را امشب اینجا دعوت میکردم چراغ خوشگلی بابامو کور میکنی!...
    و بعد هر سه همدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم سر و صدای دخترانه قرابن صدقه های صمیمانه ما همه را متوجه کرده بود در آن لحظه هر سه یک زوج بودیم یک حرکت یک جنبش با همه صداقت فریما فراموش کرده بود که دختر یکی از متنفذترین مهندسین مقاطعه کار معدن است و من فراموش کرده بودم که دختر یک مغازه دار معمولی هستم که تمام زندگیمان در یک خانه و یک اتوموبیل پژو و مقداری اخم و تخم بابا خلاصه میشود و زری هم فراموش کرده بود که دختر یک نجار است که یک قصاب به خواستگاریش آمده...
    فریما دستی به موهای من کشید و با حظ مخصوصی گفت:مثل همیشه لخت و نرم!...آدم دلش میخواد ساعتهای موهای ثری رو نوازش کنه!...
    فریما کاملا هیجان زده بود نگاهش برق مخصوصی داشت احساس غرور و خوشبختی مثل یک رنگین کمان در چشمانش سایه زده بود زری دست بلندش را دور شانه فریما حلقه زد و طبق یک قرار دخترانه و محصلی شروع به خواندن سرود اسرار آمیزمان کرد:
    معلم حساب!...
    هر دو ما جواب دادیم:هری!...
    -معلم جبر...
    باز هر دو جواب دادیم!هری!...
    -معلم ادبیات!...
    -فداش بشیم ما!..فداش بشیم ما!...
    بعد هر سه دوباره خندیدیم و یاد مدرسه دلمان را به طپش انداخت مدتها در مدرسه این چند جمله شعار سه تفنگدار ها بود.این اواخر هر وقت حوصله مان سر میرفت یا خیلی خوشحال بودیم این شعار را سر میدادیم و بچه های کلاس همه بشکن میزدند میرقصیدند و دم میگرفتند...فداش بشیم ما...فداش بشیم ما...
    در این لحظه دو جوان بما نزدیک شدند و یکی از آنها از آن چهره های شبیه ارتیستهای سینما داشت و یک دست لباس کرم رنگ پوشیده بود جلو آمد و گفت:فریما!...دوستای خوشگلتو به ما معرفی نمیکنی؟
    فریما خندید و گفت
    :


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    -کور خوندی پرویز!...اینها از اوناش نیستن!..
    پرویز بطرف زری برگشت و گفت:میبینی چه دختر خاله ای دارم!...آخرین تحقیقات پزشکی میگه که ازدواج فامیلی از ریسک حمله هیتلر به روسیه هم بیشتره وگرنه آنا از فریما خواستگار میکردم ولی ناخن خشک نمیگذاره با دوستش هم آشنا بشم.
    و بعد بدون اینکه منتظر بشود دستش را بطرف زری دراز کرد و گفت:پرویز!فارغ التحصیل دانشکده هنرهای زیبا!
    پرویز آنقدر گرم و پرجوش و خروش بود که آدم فکر میکرد یک مرد بیست و دو سه ساله است در حالیکه میدانستم فارغ التحصیلان رشته هنرهای زیبا حداقل در سن 27 سالگی در جشن فارغ التحصیلی شرکت میکنند.
    مردی که پشت سر او ایستاده بود بنظر میرسید که دو سه سالی از او بزرگتر است 30 ساله بنظر میرسید نگاهش سرد و سرگردان بود خیلی بی حوصله بنظر میرسید شاید اگر فکر نمیکرد مسخره اش میکنند از سر بی حوصلگی ناخنش را در دهان میگذاشت و میجوید کت و شلوار خاکستری تیره پوشیده بود.
    پرویز دست زی زی را چنان در دست گرفته بود که انگار خیال داشت برای همیشه دستهای او را در اسارت نگه دارد.
    فریما معرفی کرد:تورج دوست پسرخاله ام!...
    زری به بهانه دست دادن به تورج دستش را ازدست پرویز بیرون کشید.فریما که همینطور خوشحال بنظر میرسید گفت:خوب بچه ها!...یه تانگو ملایم و شاعرونه برقصین تا من بیام...آخه بابام میگه که یه دختر تریبت شده باید به همه مهماناش برسه!...
    من و زری تقریبا حیرت زده برجا خشکیده بودیم انگار میترسیدیم با فاصله گرفتن از یکدیگرگم شویم یا گرگی ما را بدزدد و با خود به غارهای مرموز و تاریک ببرد.
    تورج مستقیما بطرف من آمد دهانش کمی بوی ویسکی میداد ومن از این بو خوشم می آمد.بوی پوب میداد پرویز هم خیلی خودمانی دست زری را گرفت در یک لحظه آنها انتخابهایشان را کرده بودند تورج و من پرویز و زری!..
    وقتی بطرف پیست میرفتیم با خودم فکر میکردم تمدن جدید چیزهای مخصوصی بما تحمیل کرده که فرار از آن غیر ممکن است مثلا اجبار انتخاب کردن!...عجیب است که در دوره های گذشته جز مقداری حقوق سیاسی بقیه امور زندگی تا حدود زیادی اختیاری بود مثلا تو میتوانستی در هر شهری که بخواهی زندگی کنی اما حالا بخاطر اینکه در فلان شهر فلان دانشکده دایر شده حتی اگر از آن شهر خوشت نیاید مجبور به سکونت هستی.
    برای انتخاب کردن فرصت بسیار کوتاه ست.من مطمئنم که پرویز و تورج برای انتخاب کردن ما دو نفر بعنوان زوج رقص فقط چند ثانیه بیشتر فرصت فکر کردن نداشتند آنقدر که حتی فرصت انتخاب کردن هم بما ندادند.
    تورج با احترام مخصوصی دست مرا گرفت و بالا برد و بعد یکدست دیگرش را هم خیلی آرام و محترمانه پشت شانه ام گذاشت.
    با اینکه من بارها در جشنهای خانوادگی رقصیده بودم اما هنوز هم موقع رقص بخصوص اوایل خودم را میباختم.و ممکن بود مرا دست و پا چلفتی هم بدانند ولی خوشبختانه این حالت بیشتر از دقیقه ای طول نمیکشید.زری و پرویز هم در کنار ما میرقصیدند زری کاملا همقد پرویز بود هر دو خوشگل و جذاب بودند هر دو اندامهای مانکنی داشتند و هر دو شوخ و بگو بخند زری با اینکه فقط دو سال با ما معاشرت کرده بود اما در یادگیری مسائل تازه حتی رقص استعداد خارق العاده ای داشت حالا چنان میرقصید که گویی یک رقاصه حرفه ای است.چون دستگاههای گروه موزیک طبق مد روز خیلی پر سر و صدا و بلند تنظیم شده بود من کمتر صدایشان را میشنیدم.تورج از همان لحاظه آغاز سکوت کرده بود.او فقط میرقصید و گاهی نگاهش را به چهره من میدوخت.آنطور که او سکوت کرده بود مثل اینکه اصلا خیال حرف زدن نداشت.برای لحظه ای فکر کردم شاید از انتخابش ناراضی است و بی اختیار سرخ شدم.هوای سالن دم کرده و خفه بود و دود سیگار چشمانم را اذیت میکرد و دلم میخواست هر چه زودتر به این رقص خسته کننده خاتمه بدهم ولی طلسم سکوت بالاخره شکست و تورج پرسید:شما همیشه تنها به مجلس رقص میرین؟...
    صدایش انعکاس قشنگی داشت.انگار از میکرفون حرف میزد بعضی مردان یکنواخت حرف میزنند بطوریکه آدم خیال میکند یکدستگاه کنترل صدا روی تارهای صوتی شان سوار کرده اند که صدا را روی خط مستقیم کنترل میکند اما تورج خوشبختانه از این گروه نبود.
    -بله!...
    تورج با حیرت مخصوصی که من بالافاصله در صدایش احساس کردم گفت:یعنی شما دوست پسر ندارین؟...
    من با حاضر جوابی پرسیدم:مگه باید دوست پسر داشت؟...
    تورج از من بلندتر بود و من صدای او را از بالای سرم میشنیدم سر من دقیقا به موازات چانه اش بود و بهمین دلیل بوی ویسکی او را بیشتر میشنیدم.
    -از اینکه چنین سوالی کردم ناراحت که نشدین؟..
    حس میکردم حرارت مخصوص پوست تن تورج از روی پیراهنش به گونه ام میخورد.
    -نه!..میتونین با خیال راحت هر سوالی که دارین از من بکنین...
    -تورج گفت:شما خیلی راحت و خودمونی هستین!
    -اینطوری بهتره چرا آدمها باید با منقارش از دهان همدیگر حرف بکشند.
    -ولی صراحت زیاد این روزها به نفع آدمها تموم نمیشه!...
    من لبخندی زدم و گفتم:احتحانش مجانی است!
    حس میکردم تورج با اشتیاق نمیرقصد بنابراین به خودم جرئت دادم که بپرسم:شما مثل اینکه از رقص خوشتون نمیاد!...
    -شما خیلی تیزهوش هستین مایلین بریم جلو بار بنشینیم و حرف بزنیم...
    و تورج منتظر شنیدن پاسخ من نشد و دست مرا گرفت و بطرف بار رفتیم.
    بار منزل مجلل پدر فریما با چوبهای گرانقیمت و قهوه ای رنگ گرد و ساخته شده بود.چراغهای مدرن استوانه ای سفید آویزه های بلورین و گلهای مصنوعی بطرز خوشایندی بار راتزیین کرده بودند شیشه های خوشرنگ با اشکال هندسی متفاوت در قفسه ها چیده شده بود.بارمن که پیدا بود در کار خود حرفه ایست با سرعت شگفت انگیزی به جوانهای تشنه و پیرمردان و پیرزنان خوشگذران مشروب میرسانید و من از این طرز کارکردن او کاملا شگفت زده بودم.ما در گوشه سمت چپ به زحمت جایی پیدا کردیم و نشستیم تا آنروز من هرگز طعم ویسکی را نچشیده بودم.تورج دو گیلاس ویسکی مقابل من و خودش گذاشت من میترسیدم بگویم با ویسکی آشنایی ندارم.جوانهای امروزه بدون هیچ دلیلی آدمی را که مشروب را رد بکند امل و فناتیک میدانند.شاید هم در برار تعارف مشروبی که نمیدانستم چیست و نوشیدنش برایم قدغن بود از خودم ضعف نشان دادم نخوردن چیزی هیچوقت دلیل جلو افتادگی یا عقب افتادگی نیست اما چه میشود کرد؟اگر آدمها به موقع بر نقاط ضعف خود مسلط شوند بسیاری از وقایع تلخ هرگز اتفاق نمی افتد من گاهی از پیرمردان و پیرزنان که خودشان را با همه تجربه جای ما میگذارند وسیله انتقاد بر سر و رویمان میریزند تعجب میکنم اگر من در سنین 19 سالگی تجربه یک زن 50 ساله را داشتم بسیاری از لغزشها اتفاق نمی افتاد اصلا احتیاجی به مدرسه ومعلم نبود دنیا بهشت بود زیرا هیچکس نه درصدد فریب دیگران برمیامد نه اصلا کسی فریب میخورد و حالا دنیا بهشت نیست و باید بهشت را به قیمت درد و رنج و گذشتن از مهلکه های بسیار بدست آورد.
    آنشب دنیا برای من رنگ دیگری داشت تازگی بخصوصی در هر چیزی حس میکردم نگاهم همه چیز را با دقت عجیبی میدید و ثبت میکرد بیشتر از همه حس میکردم بچه نیستم و خودم را داخل اجتماع بزرگترها میدیدم و حرکات و رفتار بزرگترها را با دقت عجیبی میگرفتم و تکرار میکردم.
    تورج گیلاسش را بلند کرد و بدهان نزدیک ساخت منهم همینطور کاملا اعمال او را تقلید میکردم.
    تورج حتی از من نپرسید ایا قبلا مشروبی نوشیده ام یا نه..بنظرم یا بسیار غمگین می آمد یا بی تفاوت.بینی متناسبی داشت اما چشمانش گود افتاده و گونه هاش لاغر و مهتابی رنگ بود.باو نمیشد صفت مرد خوشگل اطلاق کرد اما جذاب بود حرکت عجیب و سکوت راز آمیزش مرا بشدت برای کشف حقایق زندگی اش تحریک میکرد بی اختیار پرسیدم:شما هم تنها به این مجلس اومدین؟
    تورج از پشت شیشه نازک لیوان ویسکی مرا برانداز کرد و گفت:من مدتیه از زنم جدا شدم و فقط با بچه ام زندگی میکنم.
    او انقدر صاف و ساده در یک جمله تمام زندگی اش را گفته بود که من نمیدانستم دیگر چه سوالی برای ملاقتهای آینده بارت برایم گذاشته است...
    تورج بی اعتنا به عکس العمل تعجب آمیز من گفت:غافلگیرتون کردم مگه نه؟...
    -تقریبا به شما نمیاد که زن گرفته باشین.بعد هم جدا شده باشین و بچه ای هم در کار باشه...
    تورج موهای مشکی اش که نیمی از پیشانی بلندش را گرفته بود کنار زد.حس کردم دانه های درشت عرق از بن موهایش بیرون زده است.دستمالی از جعبه دستمال کاغذی بیرون کشیدم و بدستش دادم:اینجا هوا خیلی گرمه!...
    تورج با عصبانیتی که از نظر من بی دلیل بود گفت:نه!...گرم نیست!...
    -ولی پیشانی شما!...
    نگذاشت حرف من تمام بشود.
    -خواهش میکنم!مگه ما نرقصیدیم همیشه بعد از رقصیدن عرق میکنم.
    تورج این جمله را تمام نکرده بود که گیلاسش را بدست گرفت و سرکشید و بعد آنرا زمین گذاشت و با عجله سیگاری آتش زد.من در معاشرت با مردان کاملا بی تجربه بودم و نمیدانستم چرا باید تورج ناگهانی اینطور عصبی شده باشد؟...
    -من عصبانیتون کردم؟...
    تورج لبخندی زد دندانهایش که از هم فاصله داشتند در یک لحظه دیدم بنظر میرسید که بر اثر مصرف مداوم سیگار رویه دندانهایش بیشتر از انچه که باید زرد شده بود.با این وجود این مرد لاغر عصبی نگاهی پر محبت داشت و گاهی حس میکردم زبان و چشمانش هیچ رابطه ای با هم ندارند.زبانش خیلی تلخ و گزنده بود ولی چشمان تورج از برق محبت پر و خالی میشد.
    -میدونی!...هر وقت صحبت از زندگی گذشته ام میکنم یه جور بخصوصی عصبی میشم امیدوارم منو بخشیده باشین...
    من لبخندی برویش زدم و او بلافاصله گفت:چه لبخند مهربون و قشنگی!...سیروش اگه شما را ببینه خیلی خوشحال میشه...
    فورا متوجه شدم که او از پسرش حرف میزند.
    -اون چند سالشه؟...
    -7 سال...
    بی اختیار گفتم:شما مثل اینکه خیلی زود ازدواج کردین؟...
    -بله تقریبا 21 سالم بود...
    -یعنی در دوره دانشکده؟...
    -همینطوره!...خواهش میکنم منو ببخشین باید یه تلفن به سیروس بزنم اون تو خونه تنهاس...
    تورج با عجله از کنار من رفت و مرا بهت زده بر جا گذاشت اما خوشبختانه زری به دادم رسید...
    زری و پرویز شانه به شانه هم بطرف من می آمدند زری عمیقا خوشحال بود چون هر وقت خوشحالی او از اندازه میگذشت خنده تا روی گونه هایش را میپوشانید و پرویز از او سرحال تر بود.
    -ثری جان!...زی زی یک دختر معمولی نیست یک اشتپاره واقعی است!...زود اونو یه جایی پنهونش کن چون مردای مجلس ممکنه منو بکشن و اونو با خودشون ببرن!...
    پرویز بطرز عجیبی خودمانی بود با اینکه از مراسم معرفی ما بیشتر از ده دقیقه نمیگذشت مرا ثری و زری را زی زی صدا میکرد.علاوه بر اینکه در خوش آمد گویی یکی از قهارترین مردان جوان روزگار بود.
    زری از تعارف آخری او غش غش خندید و رو به پرویز کرد و یکدستش را طبق عادت روی سینه گذاشت و گفت:من مخلصتم!...ما که قابل نیستیم تو را خدا ما را دست ننداز!...
    پرویز دستش را بی محابا بدور شانه زری پیچید و او را بطرف صندلی گردان تورج که خالی مانده بود کشید:حتما این صندلی جای تورج خان فراریه!...طبق معمول زده به چاک؟...آدم باید خیلی بی سلیقه باشه که دختر خوشگلی مثل ثری را اینجا تنها بگذاره منو که اگه با گلوله بزنن یک قدم از کنار زی زی تکون نمیخورم...
    برای یک لحظه از فکر اینکه تورج مرا تنها گذاشته و رفته باشد بشدت احساس شرم و حقارت کردم ولی خوشبختانه تورج د رهمین لحظه بازگشت و بدون توجه به پرویز و زری در گوشم گفت:اون خوابیده!جواب تلفونو نمیده!
    پرویز با لحن نیمه مستانه ای گفت:به به!چشمم روشن!طرفین قضیه کارشون به در گوشی هم کشیده آنوقت من و زی زی هنوز اندرخم یک کوچه ایم!...
    از این شوخی پرویز چندان خوشم نیامد من از مردانی که خیلی زود در گفته هایشان نیش و کنایه های جنسی میزنند هیچوقت خوشم نیامده است به اعتقاد من این دسته از مردان از زن تنها جسمش را میخواهند و همین مرا ازار میدهد.وقتی به چشمان زری نگاه کردم نگاه دشت و کشیده اش چنان غرق لذت و رضایت بود که بهتر دیدم عصبانیت خود را از پرویز بپوشانم پرویز بطرف بارمن رفت برای خودش و زری نوشیدنی بگیرد و زری از این غیبت استفاده کرد و در گوشم گفت:اون معرکه اس مخلصتم!...
    با کنایه پرسیدم:تو به این زودی همه چیزو درک کردی!...
    تورج مشغول سلام و علیک با یکی از دوستانش بود و زری فورا پرسید:یه خورده اخمو نیس؟...
    من به تورج نگاه کردم نیمرخ او با بینی کشیده و گونه های استخوانی به او یکنوع شخصیت و وقار خاصی میبخشید...
    -خیال میکنم!...
    -آدم عجیبی نیست چاکرتم؟..
    زری میخواست حرف بزند او حالت تشنه ای را داشت که ناگهان به یک باغ پر از چشمه ساران صاف و زلال رسیده باشد.
    -ببین زری جون به این زودی نباید درباره آدمها قضاوت کرد!...
    فریما به اتفاق مردی که در دور اول با او میرقصید بطرف ما می آمد...
    -هی سلام بچه ها!...چطورین؟...پس کوسه ها کجان؟...
    پرویز با دو لیوان کوکتل قبل از آنکه ما جوابی به فریما بدهیم خودش را بما رسانید!...
    -کوسه اولی حاضر...
    زری با صدای بلند خندید و با حظ مخصوصی مشغول تماشای پرویز شد و من در دلم نمیتوانستم خوشگلی و جذابی پرویز را منکر شوم.بدون شک همانطور که زری خوشگلترین و خوش اندام ترین دختر جشن بود پرویز هم زیباترین و جذابترین مرد مجلس به حساب می امد.فریما و مرد جوان همراهش را که همچنان سیخ و شق ایستاده بود و طوری نگاهمان میکرد که انگار او سرکوه و ما زیر کوه ایستاده ایم معرفی کرد.
    -مهندس پرهام...
    من و زری چنان به قیافه مهندس پرهام خیره شدیم که انگار موجودی از یک سیاره دیگر بما معرفی شده بود...
    پرویز گیلاس کوکتلش را بلند کرد و گفت:مینوشیم به سلامتی دوستای خوشگل فریما!...
    فریما با غرور مخصوصی بما نگاه کرد و گفت:قربون دوستای خوشگلم برم من!
    بنظرم میرسید که مهندس پرهام ما را اصلا قبول ندارد و اگر بخاطر آداب و معاشرت نبود ما را آنا ترک میکرد پرویز هم متوجه شده بود که مهندس پرهام وصله ناجوری است ولی تلاش کرد شاید او را به جمع خوشحال ما بکشاند...
    -مهندس جان چی میل داری؟...
    مهندس که با همان گردن شق و رق و نگاه نافذ خود ایستاده بود گفت:متشکرم!من چیزی میل ندارم!..
    در یک لحظه دلم خواست پقی بزنم زیر خنده اما فکر اینکه ممکنست فریما ناراحت شود مانعم شد.فریما هم نگاهی به مهندس پرهام کرد و گفت:ولی من از همونکه پرویز میخوره میخوام!..
    مهندس پرهام با ناراحتی آب گلویش را قورت داد و من حس کردم اب گلویش مثل یک گردوی درشت از سیب آدمش گذشت و سرازیر معده اش شد.
    پرویز غش غش خندید...
    -چشم قربون دختر خاله خوشگلم!...موی کوتاه با دمهای سفید چقدر خوب میاد!من بوجود دختر خاله خوشگلم افتخار میکنم...راستی چطوره شبو تا صبح جشن بگیریم؟...
    فریما پرسید:چه جوری؟...
    -بعد از مراسم کیک بری و تعطیل مجلس میریم کلبه و کله پاچه صبحونه رو اونجا میزنیم!...
    زری و من بهم نگاه کردیم ما قول داده بودیم که ساعت 12 بخانه برمیگردیم این تاخیر غیر قابل بخشش بود تورج متوجه ناراحتی ما شد...
    -ببین پرویز!خانمها باید زود برگردن خونه!این برنامه را بگذار برای بعد.
    حس کردم مهندس پرهام با چشمان گرد و ترسناکش مراقب ما چهار نفر بود با نگاه آمرانه ای به پرویز نگاه میکند!پرویز به زری نگاه کرد و او باهوشتر از آن بود که هر حالتی را در چهره دختر مقابل نخواند..
    -بسیار خوب!بسیار خوب!...چطوره یک دور دیگه برقصیم!...مهم باهم بودنه که فعلا هستیم!...
    ما سه زوج بطرف پیست رقص برگشتیم پیست رقص بدون ما هم گرم و پر رونق بود دختران دراز و گرد و چاق و پسران جورواجور سر روی شانه هم انگار بخواب عمیقی فرو رفته بودند خیلی عاریه میرقصیدند طوری بهم چسبیده بودند مثل اینکه جز پیست شلوغ رقص هیچ جای خلوی را نمیشناسند من شخصا هیچوقت از تانگو بعنوان رقص خوشم نیامده است.
    رقص یعنی حرکت جنبش هیجان توام با یک ظرافت مخصوص چیزی برای بجوش آوردن خون در رگهای یک انسان!...
    حتی یک مرده!...اینجور سر روی شانه هم گذاشتن و چرت زدن فقط دودودم مواد مخدر را کم دارد!تورج همچنان پا به پای من می آمد و حرف نمیزد من گفتم:میتونین به ارکستر بگین خانمها و آقایون رو از خواب بیدار بکنه؟...
    تورج بدون کوچکترین اعتراضی بطرف ارکستر رفت و چند لحظه بعد یک مامبوی گرم طنین انداز شد مثل اینکه همه از خواب پریده بودند دخترانی که تا یک لحظه پیش انگار داروی بیهوشی خورده بودند چنان به جنب و جوش افتادند که باعث خنده من میشد.
    کم کم گرمای الکل در رگهای ما میریخت من و فریما و زری هر سه گونه هایمان گل انداخته بود.چشمانمان از حالت طبیعی مسلما خارج شده بود و من ساکت تر و اخموتر شده بودم فریما بلند تر حرف میزد و زری فقط میخندید.گاهی حس میکردم پرویز بیش از انچه شایسته یک پسر مودب و تحصیلکرده است از صداقت زری سوء استفاده میکند یک لحظه دستهایش آزاد نبود مدام زری را بخود میفشرد دستهایش را دور شانه اش حلقه میکرد دست زری را در دست میگرفت و به بهانه ادای یک کلمه لبهایش را به گوش زری میفشرد اما تورج آرام و ساکت بود یکبار از من اجازه خواست که باز هم برود و تلفن کند و وقتی برگشت احساس کردم چشمانش برق عجیبی دارد و از من پرسید:میتونیم باز هم همدیگرو ببینیم؟...
    من نمیتوانستم جواب قطعی بدهم جز چیزی بنام دلسوزی احساس دیگری به تورج نداشتم.با این وجود جواب نه هم ندادم.
    -اره!..با بچه ها قرارشو میگذاریم.
    تورج دیگر اصرار نکرد و ما هم دیگر فرصتی برای تنها شدن پیدا نکردیم کیک سه طبقه جشن تولد فریما در میان سر و صدا و کف زدنهای خیل عظیم مدعوین بوسط سالن آمد ارکستر هپی برث دی فرنگی را زد و فریما آنقدر خوشحال بود که کارد کیک بری را وارونه بدست گرفته بود.زری جلو رفت و با لحن نیمه مستانه ای گفت:مخلصتم!...کیک تولدتم!...کاردو وارونه اش کن!....
    از این شوخی همه آنها که صدای زری را شنیدند بلند خندیدند من خجالت کشیدم اما ظاهرا مدعوین دست کمی از زری نداشتند بعدها فریما به من گفت آنشب 63 بطری کامل ویسکی باز شده است...
    پدر فریما برای عکس گرفتن خیلی بیتابی میکرد و مخصوصا سعی میکرد فریما ومهندس پرهام در کنار هم باشند و عکس بگیرند بعد از بریدن کیک من دست فریما را گرفتم و کنار کشیدم...
    -تو چیزی بمن نگفته بودی؟...
    -درباره چی؟...
    -عزیزم خودتو به خریت نزن مهندس پرهام رو میگم
    فریما حالت بی تفاوتی بخود گرفت...
    -اصلا مهم نیس!...اون در شرکت بابا کار میکنه مهندس معدنه!...
    -فقط همین!...
    -فقط همین!صبر بکن ببینم نکنه خیال میکنی؟...
    بازویش را دوستانه فشردم و گفتم:مگه عیبی هم داره!طرف مهندس معدنه و مراقب مال ومنال پدرت!..
    -تو رو خدا امشب حالمو نگیر!...ما اسم مهندس پرهامو تو خونه گذاشتیم مهندس خروس!من زن مهندس خروس بشم؟...
    نفس راحتی کشیدم و بعد بطرف زری رفتم...
    زری روی پا بند نبود به شانه پرویز تکیه زده بود و راه میرفت باید اعتراف کنم که در این حالت زری به یک دختر کولی آشوبگر تبدیل شده بود موهای سیاه حلقه حلقه تن برنزه چشمان کشیده و مورب آهویی لبخندی که مثل موج دریا به ساحل گونه هایش میخورد و دندانهای سفیدش و آن اندام بلند و کشیده نگاهها را مجذوب میکرد.
    پرویز تا مرا دید گفت:من امشبو هرگز فراموش نمیکنم!...
    من لبخندی زدم و گفتم:زری هم همینطور!...
    -ما باز هم همدیگرو میبینیم؟...
    -حتما ولی حالا دیگر باید بریم.
    -حیف شد همینکه شما از اینجا برین بیرون چراغها خاموش میشه و شب برمیگرده...
    زری مستانه خندید و گفت:ثری میبینی!...پرویز یک شاعر تمام عیاره!...تا حالا هیچکس اینجوری با من حرف نزده بود نمیدونم باید چی جواب بدم.
    من خندیدم و گفتم:فقط بگو شب بخیر مخلصتم!...
    زری مستانه دستش را روی سینه گذاشت خم شد و گفت:شب بخیر مخلصتم...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    من نمیدانم چگونه خودمان را بخانه رسانیدیم.زری بیش از آنچه فکر میکردم مست بود پرویز در اولین شب آشنای زری با دنیای زنانه بیشتر از انچه لازم بود به او خورانیده بود اما من او را سرزنش نکردم دنیای کوچک او در یک لحظه چنان عریض و بزرگ شده بود که در لذت و نشئه آن هرگز حاضر به شنیدن یک کلام سرزنش آمیز نبود در تمام طول راه سرش را روی شانه من گذاشته بود و یکبار به من گفت:پرویز از نظر تو چه جور موجودی بود؟...
    -با خداست!...
    -مقصودت چیه مخلصتم!...
    -آخه در دو ساعت که نمیشه یه آدمو تجزیه تحلیل کرد!...
    زری گفت:باشه!هر چی تو بگی سرکار!...
    وقتی بخانه رسیدم مادرم پشت در روی پله کان منتظر بود.
    همینکه در را گشودم از جا پرید و بیچاره در اولین لحظه انگشتش را روی لبها گذاشت.
    -هیس!...
    من فهمیدم که مادرم پدرم را خواب کرده است و حالا مثل یک نگهبان صمیمی و فداکار جلو در نشسته بود که اگر پدرم بیدار شد مثل همیشه خودش را بین من و مشتهای او سپر کند...او را بغل زدم...
    -مادر!...ثری فدات بشه!...تا این موقع بیداری؟
    -خوش گذشت مادرجون؟...
    -خیلی مادر!حالا برو بخواب!
    پاروچین خودم را به اتاقم رسانیدم.اتاق ما دقیقا رو به قله توچال بود و از انجا که زمین جلو خانه مان ساخته نشده بود من بقول برادرم برایگان و بدون پرداخت عوارض از منظره کوه توچال استفاده میکردم...
    ساعت از نیمه شب گذشته بود.هوا آرام ارام خنک میشد در آسمان ستاره ها به تیله بازی غافلگیرانه شان دست زده بودند من لباس نازک خوابم را پوشیدم و جلو پنجره رفتم حوادث آنشب با همه جزئیاتش از نظرم میگذشت باید اعتراف بکنم که خودم هم ذوق زده بودم دنیای کوچک و کودکانه ما در یک شب رنگ تازه ای گرفته بود ما مثل بزرگترها آرایش کرده بودیم لباس شب پوشیده بودیم در یک مجلس اعیانی راه رفته بودیم جلو بار نشسته بودیم طعم لذات گناه الود بزرگان را چشیده بودیم و عجیب تر اینکه هر سه محصل دیروزی هر کدام مردی را یافته بودیم...چهره تورج هر لحظه در نظرم بزرگ و بزرگتر میشد نگاه غم الود لبهای بسته و گونه های استخوانی او هنوز هم برایم یک معما بود از خودم میپرسیدم آیا دلم میخواهد باز هم او را ببینم!برای پاسخ به چنین سوالی هنوز خیلی زود بود اما یک ندای غیبی به من میگفت:بله او را خواهی دید...
    هنوز چشمم گرم نشده بود که تلفن زنگ زد و من با عجله گوشی را برداشتم...صدا صدای تورج بود...
    -ثری!...میبخشی تو را غافلگیر کردم من شماره تلفنت را از فریما گرفتم...
    قلبم چنان در سینه میزد که گویی تا چند لحظه دیگر شعله باروت به مخزن دینامیت میرسید...
    -آه!عیبی ندارد...
    برای یک لحظه بین ما سکوت برقرار شد هنوز قلبم در سینه میزد دوباره تورج در گوشی پیچید.
    -من امشب رفتار بدی داشتم لازم بود ازتون عذرخواهی میکردم!
    من نمیدانستم باید به او چه جوابی بدهم...
    -خواهش میکنم!
    بنظرم میرسید که صدای تورج گرفته و خسته بود معمولا چنین صدایی یک نوع غم غریبانه دارد که در هر دختری را در یک نیمه شب گرم و داغ میلرزاند...
    -خوب!بیش از این مزاحم نمیشم شب بخیر!
    تورج بدون اینکه منتظر شنیدن کلمه خداحافظی باشد گوشی را گذاشت اول فکر کردم اشتباه میکنم اما واقعیت این بود که او تلفن را خیلی سریع قطع کرده بود گوشی در دستم عرق کرده بود بلند شدم و دوباره به جلو پنجره رفتم احتیاج به استنشاق هوای خنک داشتم ریه هام میسوخت!...
    صبح خیلی دیرتر از همیشه از خواب بیدار شدم.مدرسه و دلهره دیر رسیدن در کار نبود وقتی چشم باز کردم مادرم بالای سرم ایستاده بود و مرا تماشا میکرد.میگویند وقتی یکنفر مدتی بالای سر آدمی که خواب باشد بایستد و به او فکر کند آدم خوابیده مثل اینکه صدایش کرده باشند از خواب بیدار میشود لبخندی بروی مادرم زدم:سلام مادر!...خیلی بیریخت شدم که اینجوری منو نگاه میکنی؟
    مادرم زنی کوتاه قد و نسبتا چاق و بسیار مهربانست.چشمانش را مدام بهم میزند انگار میترسد چیزی درون چشمش بیفتد یک دکتر فامیلی بمن گفت این حرکت غیر عادی پلک چشمان مادرت یک تیک عصبی است و من با خشم غیر مترقبه ای گفتم:چشم پدرم روشن!..
    مادر کنار تختم نشست پیدا بود برای چه کنارم نشسته است او میخواست کنجکاوی زنانه اش را از جشن تولد فریما ارضا کند اما من بی حوصله تر از آن بودم که آنطور که دلش میخواهد ماجرا را شرح و بسط بدهم...
    -خوب بود مادر!...خیلی شلوغ بود...زری هم خیلی خوشگل شده بود فریما خودش هم یکپارچه ماه شده بود...
    مادرم لبخند شفقت آمیزش را برویم پاشید...
    -خوب عزیزم!وقتی دست و صورتتو شستی همه چیزو برایم تعریف کن.
    سر سفره صبحانه هم بیحوصله بودم ولی عجیب بود که یک لحظه چهره استخوانی و نگاه ساکت و اندوه زده تورج از جلو چشمانم کنار نمیرفت.
    -رقص هم بود مادر؟
    -بله مادر!...
    مادر با ناراحتی دو سه بار پلکش را بهم زد و گفت:خوب مادر فریما چه پوشیده بود ثری؟...
    -یه پیراهن بلند مونجوق دوزی!
    مادر اینبار با کمی اوقات تلخی گفت:قسطی حرف میزنی مادر جون!...
    حس کردم با مادرم خیلی بدرفتاری میکنم از جا بلند شدم او را بغل زدم و بوسیدم و گفتم:ببخشید مادر!...نمیدونم چم شده مادر بذار سر فرصت!
    بعد خودم را به تلفن رساندم.
    فریما خیلی سرحال بود یکریز حرف میزد.از مردمی که به جشن تولدش آمده بودند آمده بودند و از هدایایی که دیشب تا سه بعد از نیمه شب باز کرده بود و بعد ناگهان پرسید:تورج بتو تلفن زد؟
    -اره!...راستش خودم هم تعجب کردم...اون کیه فری؟....
    -راستش منم برای اولین بار بود که میدیدمش ولی میدونستم که با پرویز پسر خاله ام دوسته!
    -تو حس نکردی یه جور مخصوصیه؟....
    فریما با نگرانی پرسید:مقصودت چیه؟
    -اون بنظرم خیلی عجیب بود خیلی کم حرف میزد مرتبا میرفت و می اومد خیال میکنم از ازدواج قبلی اش خیلی ناراحته؟...
    -اره ...پرویز یه چیزهایی به من گفته بود...صبر کن ببینم یادم بیاد...آه!...یادم اومد تو را خودا بخودش چیزی نگی ها...زنش توی بار کار میکنه؟...
    -چی گفتی مگه هنوز هم زنشه؟...
    -نه!مقصودم زن سابقشه پرویز میگفت تورج از این زنش تو بار کار میکنه خیلی رنج میکشه!...
    بی اختیار گفتم:آه...و فریما پرسید:ناراحت شدی؟...
    -نه عزیزم!...به من چه؟...
    صدای خنده فریما د رگوشی تلفن پیچید.
    -بدجنسی نکن ثری!اون تو را خیلی پسندیده!...
    -بحق چیزهای نشنیده؟تازه بر فرض هم که اون منو پسندیده باشه من هنوز هیچ احساسی به اون ندارم...
    فریما که هیچوقت روی یک مطلب پافشاری نمیکرد فورا از زری پرسید:زری دیشب خیلی خوش بود مگه نه؟...
    -آره خیلی براش تازگی داشت ولی این پسرخاله تو هم دیشب شورشو در آورده بود!...
    فریما خندید:اون تو فامیل معروف به آتشپاره س!...
    من با ناراحتی گفتم:تو فامیل هر کی میخواد باشه!اما درست نیست خیال کنه چون خوشگل و پولداره میتونه سربسر همه بذاره...
    -تو عصبی هستی ثری؟خوب من از جانب پسر خاله ام عذر میخوام!
    خودم هم نمیدانستم چرا آنطور خصمانه درباره پرویز با فریما حرف زده بودم ولی ناچار باید توضیحی میدادم.
    -ببین فریما!موضوع زری غیر از دیگرونه!...زری دختر یه نجاره!...تموم خونه و زندگیشون با یکی از دهها آپارتمانهای پدر پرویز نمیخونه خدا را خوش نمیاد که امیدهای بیخودی پیدا بکنه!اون دوست ماست و سه تفنگدارها قسم خوردند که همیشه مواظب هم باشن!...
    فریما خیلی راحت و اسوده گفت:مقصودت اینه که دیگه همدیگرو نبینن؟
    من وحشت زده پرسیدم:مگه با هم قرار مدار گذاشتن؟...
    -وقتی شما رفتین پرویز با اصرار عجیبی شماره تلفنشو از من میخواست.روم نشد بگم زری تلفن نداره میدونم ده دقیقه دیگه باز هم تلفن میزنه و التماس میکنه نمیدونی چقدر سمجه!...
    داشتم بشدت عصبی میشدم چرا بعضی از مردم به خودشان اجازه میدهند که به اتکای ثروت پدرشان یا بعنوان اینکه اب و رنگی دارند بهر دختری که مایل باشند چنگ بیندازند.
    چرا هنوز دنیای ما قبول ندارد که زن اسباب بازی نیست.
    ببین فریما!موضوع اینه که من همین علاقه را توی چشمای زری دیدم و این منو خیلی میترسونه.
    فریما گفت:چه باید بکنیم؟...توفکر نمیکنی عشق بر همه چیز پیروز بشه!...
    من لبخند تلخی زدم و جواب دادم:عشق ممکنه در قلب پرویز و زری پیروز بشه اما یکوقت دیدی که پدر پرویز پایش را محکم بزمین کوفت و گفت پرویز تو یا باید ارث و میراث منو داشته باشی یا زری!...آنوقت پرویز ننه من غریبم در می آره و گریه زاری و زری بیچاره ما بعنوان قهرمان فداکاری باید با چشمای سرخ شده و دل شکسته راهشو بطرف قبرستون کج بکنه!
    خواهش میکنم فریما از همین حالا سرچشمه رو ببیند وگرنه بقول معلم ادبیات...چو پر شد نتوان گذشتن به پیل
    اما فریما قانع نمیشد فریما بیش از آنچه ظاهرش نشان میداد تسلیم احساسات بود او یکی از احساساتی ترین دخترانی بود که میشناختم او حاضر بود که بخاطر عشق براحتی از همه امتیازات خانوادگی چشم بپوشد و خشم پدرش را تا بسر حد جنون تحریک کند بنابراین بحث بی فایده بود و تازه معلوم نبود که پرویز و زری بطور جدی قضیه را دنبال کنند.
    سه روزی پی در پی و بدون هیچگونه حادثه ای گذشت من تصمیم داشتم خودم را برای کنکور آماده کنم هدفم ادامه تحصیلات تا درجه دکترا بود حس میکردم هیچ چیز ارزش آن را ندارد که من بخاطرش تحصیلاتم را رها کنم دوستانم را هم بشدت تشویق میکردم بین فریما و پدرش بر سر ادامه تحصیل در ایران و یا سفر به امریکا یک جنگ پنهانی شروع شده بود.
    فریما بعد از آن شب جشن تولد بلافاصله متوجه شده بود که پدرش قصد دارد بهر ترتیب او را بهمسری مهندس پرهام د ر آورد و فریما به قول خودش نمیخواست با مهندس خروس ازدواج کند...من اگر بمیرم با این چوب خشک مغرور ازدواج نمیکنم ثری!...این جمله را در حالیکه بغض در گلویش پیچیده بود بر زبان آورد.
    ببین ثری!...من در حال حاضر هیچ مردی را دوست ندارم!تو بهتر میدونی که مرد دیگه ای در میون نیست ولی من نمیتونم برای یکساعت هم که شده وجود این خروس بی محل را تحمل کنم!...
    این حرفها دل مرا بدرد می آورد هنوز یکهفته از اعلام نتایج امتحانات نگذشته بود که هر کدام با مشکلی روبرو شده بودیم پدر منهم یکروز قبل از آنکه فریما بدیدنم بیاید و گریه کنان سرش را روی زانویم بگذارد و نفرتش را از مهندس خروس بزبان بیاورد یک حکم تازه صادر کرده بود...
    -ثری باید تا وقتی که شوهر مناسبی پیدا بشه در خونه بمونه!
    مادرم رنگ پریده مرا در بغل گرفته بود و گفته:دخترم تو اخلاق پدرتو بهتر میدونی!خوب اون یه اعتقاداتی داره که نمیشه به این اسونی از کله اش بیرون کشید ولی تو درساتو بخون.خودم از خرجی خونه پول اسم نویسی کنکور تو رو میدم و بالاخره یه جوری راضیش میکنم.
    من حس میکردم که در این مورد بخصوص مادرم خوشبینی بیش از حدی دارد پدرم از اینکه دختر و پسری در دانشگاه کنار هم بنشینند و درس بخوانند میترسید او مطلقا نمیتوانست باور کند پسری که در کنار دختری روی نیمکت تحصیل مینشیند نظر سوئی نمیتواند داشته باشد او بارها گفته بود که دختر و پسر و زن ومرد د رهر سنی پنبه و آتش هستند و او هرگز اجازه نمیدهد پنبه و آتش در کنار هم قرار بگیرند.و من طی زندگی کوتاهم آموخته بودم که در برابر پدر صبور و متحمل باشم یکبار وقتی از خانه فریده همسایه مان برمیگشتم فقط به این دلیل که برادر فریده بمن سلام کرده بود سه روز زندانیم کرد و با کمربند چند جای بدنم را زخمی ساخت اما من سکوت کردم و اشک ریختم چون میدانستم کوچکترین مقاومت ممکنست مرا از ادامه تحصیل محروم کند.
    زری سویمن تفنگدار ما هم مشکلش دست کمی از ما نداشت قصاب جوان محله دست بردار نبود هر روز یک شقه گوشت به درخانه میفرستاد و با اینکه او گریه وزاری میکرد ولی پدر و مادرش هدیه قصاب را رد نمیکردند.زری میگفت:دیروز رفتم دنبال کارم باید هر طور بود در تربیت معلم اسم مینوشتم آنجا شبانه روزی است و من میتوانم خودم را از چشمان این مرد و فشار پدر و مادرم خلاص کنم ولی بدبختانه دوره جدید سه ماه دیگر شروع میشود و من نمیدانم باید چه خاکی بسرم بریزم.
    روزهای طولانی تابستان آرام آرام ما را خسته و کلافه میکرد بنظر میرسید که تورج و پرویز هم وجود من و زری را فراموش کرده اند زری خجالت میکشید که درباره پرویز حرفی بمیان آورد او خیال میکرد به سبب موقعیت شغلی پدرش پرویز او را فراموش کرده و من دلیل سکوت تورج را نمیدانستم و کمتر هم در اینباره فکر میکردم اما سرانجام در یک بعدازظهر گرم زنگ تلفن خانه مان به صدا در آمد و مادرم گوشی را برداشت لحظه ای من من کرد و بعد گفت:ثری با تو کار دارن!
    نگاه نافذ مادر که میخواست اسم این مرد ناشناس را با تمام قدرت از مغزم بیرون بکشد مرا متوجه کرد که باید مردی با من کارداشته باشد تلفن را با بی اعتنایی گرفتم و گفتم:بفرمایید.
    صدای غم انگیز و گرفته تورج بود.
    -میتونم باهاتون حرف بزنم.
    برگشتم تا ببینم مادر هنوز منتظر کسب اطلاع ایستاده است یا رفته اما مادر رفته بود خودم را روی تخت انداختم و گفتم:بله!
    -من خیلی خسته ام فکر کردم میتونم کمی باهاتون درددل کنم.
    -اگر درددل کردن باری از دوشتون برمیداره...
    تورج نگذاشت حرفم را تمام کنم.
    -بله حتما!...گاهی حس میکنم که تنهایی هم مثل هر چیز دیگه ای زندگی مرزی داره!وقتی از اون مرز گذشت مثل همه کارهای دیگه مشکلاتی فراهم میکنه!...
    تورج طوری حرف میزد که حس خودخواهی من تحریک میشد آیا من یک دختر جوان خام میتوانم تکیه گاه روحی یک مرد باشم؟شاید بهمین دلیل بود که سرانجام دعوت او را برای نوشیدن قهوه در یک تریا پذیرفتم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    تورج با یک اتوموبیل اسپرت دو نفره در میعادگاه حاضر شد چشمانش از خوشحالی برق میزد اما چهره اش فوق العاده خسته بود سیگاری که گوشه لبش بود آزارش میداد چون چشمانش را مرتبا بهم میزد تا دود سیگار آزارش ندهد یک شلوار آبی و پیراهن سرمه ای پوشیده بود دو دکمه پیراهنش باز بود و الله بزرگی روی خط سینه اش بچشم میخورد اتوموبیلش شلوغ بود دستمال کاغذی چند تا صفحه که یکی دو تا از فشار آفتاب لهیده بود فندک قوطیهای متعدد سیگار یک جعبه شکلات یک کتاب داستانی که بنظرم لبه تیغ سامرست موام بود در داشتبورت و زیر داشتبورت پراکنده بنظر میرسید.
    بوی تند سیگار تقریبا همه فضای کوچک اتوموبیل زرشکی رنگ او را آکنده بود حس میکردم بوی سیگار در جرز صندلی ها فرو رفته است او حرف نمیزد خیلی سریع رانندگی میکرد یکبار از من پرسید:از سرعت که نمیترسین؟...
    جواب دادم:برای خودم نه ولی برای مردم میترسم!...
    او تعجب زده بمن نگاه کرد و زیر لب گفت:برای مردم؟...آهه!برای مردم!...
    اخمهایم درهم رفت وگفتم:اونها گناهی ندارن که شما اتوموبیل اسپورت سریع السیر دارین!...
    -بله!بله!...من اینو خوب میدونم!اونا کاملا در این ماجرا بی تقصیرن ولی خودشون چی؟...ازارهایی که مردم برای هم درست میکنن چی؟...
    من در حالیکه صفحات او را مرتب میکردم و او با نگاه دستهایم را تعقیب میکرد گفتم:اگه همه مواظب هم بودن دنیا بهشت بود...
    تورج با خشمی که انتظارش را نداشتم گفت:پس میفرمایید من مسئول ساختن بهشت روی زمینم؟
    -بالاخره یک نفر باشد شروع کنه!...
    تورج سکوت کرد بنظرم آمد که او بشدت از مردم عصبی است آنها را دوست ندارد بلکه مردم او را مسبب آزارهای روحی خود میداند.
    ما در سکوت بداخل تریا رفتیم آنجا هم دود سیگار چشم را میزد سالن نیمه تاریک بود و کولر هوا را خنک کرده بود.
    -تو چی میخوری؟
    -یک نوشیدنی ساده!...
    تورج گارسن را صدا زد:دو تا آبجو!...
    من حیرت زده گفتم:من آبجو نمیخوام!...
    تورج مثل بچه ها شانه اش را بالا انداخت و گفت:میخواهی بین من و خودت دیوار بکشی اینطور نیست؟...دنیای من پر از دود سیگار و الکله و دنیای تو تمیز ومرتب!
    نمیدانم چرا ناگهان دلم براش سوخت او بشدت از جدایی میترسید حتی از جدایی در نوع انتخاب نوشیدنی!
    -بسیار خوب!بحث نمیکنم!هر چی آقا گفت بیارین!
    گارسون ما را برانداز کرد و رفت و تورج با عجله از جا بلند شد.
    -من باید دستم را با صابون بشورم!...
    -ولی دست تو کثیف نیست!
    -چرا هست!...
    -بسیار خوب!من آتش بس میدم...
    تورج با عجله به دستشویی رفت و برگشت حرکات و طرز رفتار تورج در اولین جلسه ای که ما یک قرار ملاقات دوستانه گذاشته بودیم نگران کننده بود ولی همه چیز همانطور میدیدم بود.او سخت عصبی خود آزار و فراری از مردم بنظر میرسید.
    وقتی تورج برگشت و سر میز نشست دوباره سیگاری آتش زد و اینبار نگاهش سرشار از محبت و پوزش بود.
    -میبخشین که جر و بحث کردم!
    -عیبی نداره ولی خیلی دلم میخواد بدونم برای چی اینقدر خودتونو آزار میدین.
    -من...من خودمو آزار نمیدم...شاید از تنهایی.
    و بعد بدون اینکه کوچکترین درنگی به خرج بدهد دستم را در مشتهای لرزانش گرفت و گفت:ثری!حاضری تنهاییتو با من قسمت کنی؟...
    سوالی که تورج میکرد برای من هم تازگی داشت و هم بقول بچه های مدرسه سخت بود من هنوز تورج را درست نمیشناختم تازه مشکل من فقط شناخت روحیه تورج نبود من میخواستم به تحصیلم ادامه بدهم من برای آینده ام نقشه بسیاری کشیده بودم و میخواستم وارد مدرسه پزشکی شوم و حضور هر مردی در زندگی من میتوانست مزاحم نقشه های رویا انگیز من بشود...
    -ببین تورج!من تازه از مدرسه بیرون اومدم!
    تورج پک عمیقی به سیگارش زد درست مثل تشنه ای که میخواهد همه اب لیوان را یکجا سر بکشد.
    -خوب!پس من دقیقا سر بزنگاه رسیدم!...
    خنده ام گرفت او با سادگی مخصوصی که کمی ابلهانه بنظر میرسید بمن جواب گفته بود شاید او راست میگفت ما سه تفنگدار فکر همه چیز را بعد از دیپلم کرده بودیم جز فکر مرد!...مرد!...مرد!...هنوز هیچکدام از ما بار آرزوها را بر دوش نگرفته بودیم که مردها مثل چپاولگران از راه رسیده بودند ما نگاه هیجان زده و شهوت آود آنها را بر سینه های برجسته و اندامهای جوان خود حس میکردیم و انگار هیچ راه گریزی برای ما قائل نبودند.در آن لحظات فکر میکردیم جامعه انسانی هنوز هم مرد را صاحب قدرت مطلق میداند مرد است که میخواهد دوستی و خواسته خود را بر زن تحمیل کند مرد است که ما زنان را با نگاهش سبک سنگین میکند پوست و گوشت و میزان چربی تن و بدن ما را مثل یک قصاب کارکشته به محک تجربه میزنند و ناگهان دستهای بلندش را در رمه گوسفندان بیچاره ماده به گردش د رمی آورد و روی گوسفند انتخابی خود انگشت میگذارد و میگوید این یکی مال من!و بره بیچاره هر قدر بع بع ملتمسانه سر دهد بی فایده است آقا و ارباب گله پسندیده پس کار تمام است و تمام آن شعارها و مقاله های پر های و هوی در حمایت از گوسفندان بیچاره در یک چشم بهمزدن خط میخورد و گرگ چهره واقعی خود رانشان میدهد!
    -ببین تورج!من نمیخواهم زندگیمو آلوده یک مرد بکنم من میخواهم یک دکتر بشم!...
    تورج زهر خندی زد و گفت:در گورستان شهرگورهای زیادی هست که روی آن اسم دکترها حک شده!...
    -یعنی میخوای بگی که من مجبورم یک مرد را انتخاب بکنم!...
    -بله!همینطوره!...این قانون طبیعته!اگر هورمون های تو خوب کار کرده باشن و نقصی نداشته باشن تو در سنی هستی که به یک مرد احتیاج داری خیلی از زنها را میشناسم که حتی به یک مرد هم قانع نیستن!...من بی درنگ فهمیدم که او دارد در حضور من به زن فراری اش نیش میزند به شدت عصبانی شدم :من اجازه نمیدم که با دیگرون مقایسه بشم!...
    تورج متوجه شد که در جر و بحث کردن با من زیاده روی کرده است ناگهان مثل بچه ای که با یک توپ و تشر از خر شیطان پایین می آید دستش را روی دست من گذاشت و با صمیمانه ترین لحن ممکن گفت:میبخشی ثری!...من خیلی تحمل ناپذیرم!...باید هزار بار از تو معذرت بخوام.
    در این لحظه نگاه تورج در کاسه چشمانش آنقدر پریشان و ملتمس بود که دلم عمیقا سوخت و حتی سعی نکردم که دستم را ازدستش بیرون بکشم.
    -تورج!چطوره با هم فقط دوست باشیم؟مگه نمیشه دو تا دوست تنهاییشون رو با هم تقسیم کنن!...
    تورج سرش را پایین انداخت گاهی او آنقدر مظلوم میشد که انسان از خودش میپرسید پس آن روح خشمگین و عصبی او چه شد؟...
    تورج گیلاس آبجویش را تا ته سرکشید و ناگهان گفت:خیلی خوب!خیلی خوب!...اگه تو اینطوری میخوای منم تسلیم هستم.راستی دلت میخواد سیروس منو ببینی؟...
    پیشنهاد تورج کاملا غافلگیر کننده بود نگاهش از یک امیدواری زنده و پر شور حکایت میکرد امید به اینکه من با پیشنهادش موافقت کنم نمیدانم چرا با اینکه میترسیدم خودم را داخل زندگی تورج بکنم فورا قبول کردم...
    -آره دلم میخواد سیروس تو رو ببینم!...
    -پس فورا بریم خونه من!...سیروس الان تنهاس خیلی هم تنهاس!با هم میریم باغ وحش!...
    خیلی زود من وارد آپارتمان کوچک و جمع و جور تورج شدم همه چیز مثل یک حادثه غیر مترقبه بود هیچکس نمیتواند وقوع یک حادثه اتوموبیل را پیش بینی کند فقط لحظه ای را باور میکند که روی تخت بیمارستان چشم بگشاید و دست و پایش را در گچ ببیند یا پیشانی اش به سنگ لحد بخورد و حیرت زده بپرسد:من مرده ام؟...
    من در آستانه در آپارتمان ایستادم سیروس مثل یک تک درخت کوچک و جوان وسط اتاق نشسته بود.ما را بربر تماشا میکرد حتی بما سلام هم نکرد.در فضای اتاق یک کاناپه دو مبل یک میز دو چراغ رو میزی یک فرش بزرگ و چند تا عروسک و یک ترن مدل قدیمی که روی ریل وسط اتاق خشکیده بود بچشم میخورد نظافت در حداقل به چشم میخورد حس میکردم باید هر هفته به این آپارتمان کوچک سری بزنم تا همه چیز تمیز شود اما همه چیز بستگی به نظر و میزان قبولی در کنکور سیروس داشت.
    بگذارید از سیروس بگویم پسری با یک جفت چشم درشت و بسیار تیز و نافذ صورت استخوانی کاملا شبیه پدرش اما لبها زنانه بود پیش از سنش بلند قد بنظر میرسید زانوانش چرکین و کثیف بود یک شلوار کوتاه و یک بلوز خاکستری پوشیده بود و سعی میکرد بمن نگاه نکند و یا وجود مرا نادیده بگیرد اما من دلم عمیقا برایش میسوخت.
    تورج سکوت کرده بود مثل اینکه میخواست تعیین تکلیف قطعی را بعهده خود سیروس بگذارد قلبم در سینه میزد انگار در امتحانات آخر سال مدرسه شرکت کرده بودم یکقدم به جلو برداشتم و ناگهان گفتم:سیروس!اجازه میدی منم در بازیهای تو شرکت کنم؟
    سیرویس سرش را بلند نکرد تا مرا ببیند موهای کوتاهش او را تخس و شرور نشون میداد دلم میخواست لپ او را میکشیدم و بعد از آنکه دو سه تا کشیده به صورتش میزدم آنوقت میبوسیدمش همه چیز بستگی به جواب او داشت تورج تند و تند به سیگارش پک میزد حس میکردم دنیا در شرف یک تصمیم گیری بزرگ است.مثل بکار بردن بمب اتمی و نابود کردن تمامی کره زمین از سوی سیاستمداران بی احساس...
    سرانجام سیروس سرش را بلند کرد و گفت:چرا میخوای با من همبازی بشی؟...
    بی اختیار گفتم:برای اینکه دوست باباتم!...
    سیروس ماشین کوکی کوچولو که در میان دستش بود به جلو پرتاب کرد و گفت:میخوای زن بابام بشی؟...
    تورج بالاخره سکوت را شکست:سیروس!این چه حرفیه میزنی؟...
    سیروس مطلقا به پدرش نگاه نکرد:خوب سوال کردم شما هم باید بمن جواب بدین!...
    نگذاشتم تورج مداخله ای بکند باید هر طور بود در جلب محبت سیروس موفق میشدم مثل اینکه در یک مسابقه شرکت کرده بودم.
    -نه عزیزم!ما فقط دوست هستیم.پدرت دلش میخواست منو بتو معرفی کنه!ما دوتایی میتونیم دوستان خوبی برای هم بشیم مثلا عصری میریم باغ وحش چطوره؟...
    -من باغ وحشو دوست ندارم.
    -چرا؟...
    -برای اینکه حیوونا خیلی تنهان!...
    -خوب ما براشون پسته میگیریم و میبریم و از تنهایی درشون می آریم!...
    این جمله من درست همان معجزه ای بود که انتظارش را داشتم در آن لحظه متوجه شدم و بعدها برایم یقین شد که سیروس همیشه در فکر ریختن طرح دوستی با حیوانات باغ وحش بوده است و پیشنهاد من امید زیادی در ذهنش دمیده است.با خوشحالی فریاد زد:حیوونا پسته شام را بیشتر میپسندن!
    -خوب عزیزم پسته شام میخریم!
    من بطرف تورج برگشتم تا اثر شکفتن اولین غنچه های دوستی را بین خودم و پسرش را در چشمان خسته او ببینم اما تورج نبود صدای قدمهای او از سمت دستشویی می آمد.تمام عصر و غروب را من و سیروس و تورج با هم گذرانیدم تقریبا وجود تورج را فراموش کرده بودم آنقدر که یکبار تورج در کنار قفس کانگوروهای مریض و وامانده باغ وحش تهران دستم را کشید و گفت:ببینم تو که فکر نمیکنی بعنوان پرستار بچه ام استخدام شدی؟...
    از این جمله طنز آمیز خنده ام گرفت ولی به او حق دادم که چنین طعنه ای به من بزند بیش از آنکه لازم بود من بچه دوست بودم و سیروس را در چنگ و بال خود میفشردم...
    -ببخشین اقا!...پسر شما یه گوله نمکه!...
    -ولی پدرش چی؟...
    -هنوز وقت نکردم دراینباره فکر کنم!
    تورج غرید و سکوت کرد و ما وقتی بخانه برگشتیم همه چیز عوض شده بود سیروس دستم را گرفته بود و میخواست بزور مانع رفتنم بشود در حالیکه من عجله داشتم هر چه زودتر بخانه برگردم میدانستم پدرم جلو در انتظارم را میکشد و مادرم میخواست بداند مردی که در تلفن با من حرف میزد کی بود و ایا فردا برای خواستگاری من بخانه می آید یا نه و اگر می آید باید من چه لباسی بپوشم و مادرم چقدر باید میوه و شیرینی بخرد.
    خوشبختانه قسمت اول حدسیات من درست در نیامد پدر درگیر یک معالمه نان و آبدار بود اما مادر سخت منتظر!بمحض ورود بخانه او مثل سایه ای تا اتاق مرا تعقیب کرد و بلافاصله پرسید:


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    -با اون بودی؟...
    -اون کیه مادر؟...
    -با اون دیگه؟...
    نمیدانم چرا از این طرز سوال و جواب حرصم گرفته بود چرا باید مادرها مثل یک صیاد در کمین بچه هایشان بنشینند و آنها را سوال پیچ کنند.
    -اون اسم داره و نمیخوام فعلا حرفی بزنم.
    مادرم بشدت برآشفت دو سه بار پلکهایش را بهم زد و رفت؟:بسیار خوب!دختر بزرگ کردم که جواب سربالا بمن بده؟...
    من مشغول تعویض لباسم شدم و در همانحال گفتم:ببین مادر!...هیچ موضوع بخصوصی در کار نیست.
    -ولی تو با اون حرف زدی و بعد هم از خانه بیرون رفتی.
    -بسیار خوب مادر!...من با او بیرون رفتم ولی هیچ چیز بخصوص دیگه ای د رکار نیست!...
    مادرم پریشان و خسته تقریبا با جیغ و داد پرسید:چطور ممکنه یک دختر و یک پسر با هم قرار ملاقات بگذارن و هیچی هم بینشون نباشه؟...تو قصد داری با این حرفها مادرتو دق مرگ کنی؟!...ابروی چندین و چند ساله خونواده را بر باد بدی؟...قضیه هر لحظه از دیدگاه مادرم بغرنج تر میشد و من نمیدانستم چه باید بگویم که خیالش راحت شو.
    -ببین مادر!...من و اون تو مهمونی با هم اشنا شدیم ولی من قصد ازدواج ندارم میخوام به تحصیلات خودم ادامه بدم اونم تصادفا هیچ قصد و منظور خاصی نداره...
    مادرم با مشت به گونه هایش کوبید:بحق چیزهای نشنیده یک پسر و یک دختر با هم میرن به گردش و تفریح و دختره میگه من از این کارم هیچ قصد و غرضی ندارم پسره هم همینطور!...پس بفرمایید با هم چیکار میکردید؟
    -در نهایت احترام با هم رفتار میکردیم!
    -واقعا که!...بقول پدرت پنبه و آتش چه جوری میتونن با هم کنار بیان!...دخترم با این حرفها مادر بدبخت و پیر خرفتت رو اذیت نکن!خواهش میکنم بگو پسره کیه؟مقصودش چیه؟...اگه قصد ازدواج نداره لابد میخواد سرتو شیره بماله وتو را بدبخت کنه!...
    داشتم حسابی کلافه میشدم هر قدر تلاش میکردم به مادرم نزدیک شوم فاصله ام بیشتر میشد...آخر هنوز من حتی احساس دوستی هم نسبت به تورج نداشتم روابط من با او بیشتر از سر یکنوع دلسوزی و ترحم بود.
    -مادرجان اون پسره نیست اون یک مرده!...
    مادرم وحشت زده تکرار کرد :پسر نیست مرده؟...یا حضرت عباس تو بداد ما برس!اون مرد زن و بچه داره!...
    -نه مادر!حقیقتو بتو میگم اون از زنش جدا شده و یه بچه 7 ساله داره!..
    مادرم خودش را بی اختیار روی تختخواب من انداخت و به تلخی گریست.
    -خدای من!..حالا دختر بیچاره من اسیر مردی شده که یک زن گرفته زنشو طلاق داده و یه توله هم دارد؟
    برای لحظه ای در جا خشکیدم درست مثل یک بوته خشکیده صحرایی حتی قدرت تفکر هم از من گرفته شده بود بالاخره موفق شدم بر بهت زدگی خودم چیره شوم بطرف مادرم رفتم او را بغل زدم و بوسیدم:مادر!...بخدا قسم هیچ خبری نیست ما مثل دو تا دوست!...
    اما حرفم را قطع کرد مادرم هرگز نمیتوانست روابط دوستانه ای جر روابط جنسی بین یک زن و یک مرد را قبول کند!
    -خیلی خوب مادر!..بهت قول میدم که دختر مثل یک دستمال سفید پاک پاک مانده!...خواهش میکنم بمن فرصت بده تا حقیقت را برات روشن کنم...
    وقتی مادرم گریه کنان از اتاق بیرون میرفت گفت:پس سعی کن سر شام بیای چون پدرت شک میبره و کتکت میزنه!...
    -خیلی خوب مادر!...
    وقتی مادر از اتاق خارج شد از خودم پرسیدم:من چقدر به تورج عادت کردم؟ایا باز هم او را خواهم دید؟...
    برای اینکه اتحاد سه تفنگدار بهم نخورد من بلافاصله پیش قدم شدم و بچه ها را برای صرف یک عصرانه بخانه دعوت کردم.تقریبا سه روز تمام بود که از بچه ها خبر نداشتم فریما باتفاق پدر و مادرش تعطیلات آخر هفته را به شمال رفته بودند.زری تلفن نداشت و خانه شان خیلی دور از ما افتاده بود و بالاخره وقتی از سرکوچه شان تلفن زد او را دعوت کردم تا عصرانه را با هم بخوریم.
    فریما با بدن نیم برنزه چهره خسته و اندکی متفکر زودتر از زری رسید.اول مادرم را بغل زد و بوسید و بعد همینطور که مرا میبوسید گفت:زود بریم تو اتاق دارم از شدت حرف میترکم!
    او را محکم بخودم فشردم و گفتم:منم خیلی حرفها دارم ولی باید صبر کنیم تا زری برسد.
    هنوز پچ پچ ما تمام نشده بود که صدای زری بلند شد.
    -مخلصتم!چاکرتم!...دیپلمه بیکارتم!ما را هم به بازی بگیرین!
    آنوقت دوباره ماچ و بوسه ها تعریف و تمجید از قیافه و لباس و قربان صدقه رفتن ها شروع شد پیدا بود که دل هر سه ما پر است دوستانی که هر روز از صبح تا شب با هم بودند حالا سه روز بود که همدیگر را ندیده بودند.زری دماغش را روی گردن من گذاشت و بو کشید...
    -آخیش!..بذار بوی تن تو را حس کنم...
    من به دستهای کشیده زری نگاه کردم زری صاحب یکی از زیباترین دستهای جهان بود.اغلب اوقات دستهای زری را نوازش میکردم و میگفتم:اگه من مرد بودم با دستات ازدواج میکردم...
    و او غش غش میخندید و میگفت:اگه من مرد بودم حتما زبونتو زنجیر میکردم که اینهمه حرفهای قشنگ قشنگ نزنی و دختر مردمو فریب ندی!
    اول کاری که کردم مامان را بغل زدم و گفتم:قربون اون هیکل چاق و مامانت!...ما میخواهیم درد دل دخترونه بکنیم خواهش میکنم دور و بر با نیا که سنگ روی یخ میشی!فدای مادر..
    مادر خندید و رفت.لابد او هم موقعیکه دختری بسن و سال ما بوده همین عوالم را داشته است.چقدر دلم میخواست یکروز با مادرم مینشستم و از او میپرسیدم در دوره جوانی چطور عاشق شده؟چطور از دست کنجکاوهای پایان ناپذیر مادرش میگریخته؟آیا نامه عاشقانه ای هم هرگز برای پسری نوشته؟عکس رد و بدل کرده؟...خدای من چقدر این کنجکاویها در عین حالیکه شیرین است مرا آزار میدهد.
    مادر سماور را روی میز اتاقم گذاشت.چای را هم دم کرده روی سر سماور قرار دارد و گفت:بسیار خوب!حرفهای خوب خوبتون رو بزنین هیچکس هم مزاحم شما نمیشه!...
    وقتی مادر از در اتاق خارج میشد من نگاه تحسین آمیزش را روی چهره ام حس کردم مادرم همیشه بوجود من افتخار میکرد و شاید هم بخودش میبالید در حالیکه من هیچوقت خود را با چهره برتر ندیدم منهم مثل همه آمدها که مثل مورچه درهم میلولند راه میروند میخورند فضله می اندازند و بعد هم میمیرند و اب از اب تکان نمیخورد.
    من با دستم روی میز کوبیدم و گفتم جلسه رسمی است یکی یکی حرفاتون رو بزنین...
    زری برایم دست زد...
    -براوو رییس جلسه!...تو یک قاضی درست و حسابی مثل قضات توی فیلمها هستی!...چاکرتم اول نوبت فریما س چون کنار دریا بوده و لابد چیزهای خوب خوبی برامون داره!فریما لبخند معصومانه ای بروی ما زد و گفت:من دلم خیلی پره!...خیلی بدبختم!...نمیدونم چکار کنم!من و زری نگاهی پرسش آمیز روی یکدیگر انداختیم حس کردم زری میخواهد بگوید دختری که صاحب کلی پول یک خانه قصر مانند مراقب و شوفر و خدمتگذار و خدم و حشم است چرا باید احساس بدبختی کند و فریما به ما مهلت نداد و گفت:موضوع بر سر تصمیم گرفتنه!من باید تصمیمی بگیرم که به زندگی و اینده ام مربوطه و حالا میفهمم که تصمیم گرفتن چقدر مشکله!...
    زری که هنوز خوشبینی خود را به اینده در پرتو عشق کمرنگی که در چشمانش خوانده میشد و از دست نداد بود گفت:یعنی اینقدر مشکله؟
    من گفتم:چقدر مسخره اس!12 سال درس خواندیم و درباره اینکه باید در برابر هر واقعه ای با عزم راسخ تصمیم گرفت بحث و گفتگو کردیم و حالا در اولین قدم ورود به صحنه اجتماع نمیتونیم تصمیم بگیریم!..زری چشمان سیاهش را بست و گفت:چطوره فال بگیریم؟
    فریما که حالا قیافه اش بسیار جدی و غمگین و کمی رنگ پریده بنظر میرسید گفت:زی زی!دست از مسخره بازی بردارد!مثل اینکه من توی شماها زودتر بدام افتادم!
    من ضمن گوش دادن به حرفهای فریما از پنجره اتاقم قله خاکستری توچال را میدیدم درست مثل گرده ماهی خمیده بود خمیده و منحنی پیش خودم میگفتم این کوهها چقدر خوشبختند؟هیچوقت درباره حرکت از این نقطه به آن نقطه دچار بی تصمیمی نمیشوند صدای غمگین فریما در گوشم مثل وزوز مگسی که در داخل خمره ای بدام افتاده باشد میپیچید.
    -پدرجان میخواد هر طوری شده من با مهندس خروس ازدواج بکنم.البته نمیخواد به این زودی منو بفرسته خونه خروس ولی خودش خیلی خوب میدونه که اگه برای من ادامه تحصیل به امریکا برم دیگه مرغه از قفس پریده و بهمین دلیله که میخواد من تو دانشگاه تهران درس بخونم...
    زری در حالیکه مشغول ریختن چای خوش طعم مادرم در استکانها بود گفت:چاکترم باز جای شکرش باقیه که میتونی بری دانشگاه من چی؟...چقدر دلم میخواست منم میشدم دانشجو بودم و برای آدم و عالم قیافه میگرفتم!...
    من با پشت دست بروی پای زری زدم:دخترا خفه خون!موضوع یک تصمیمه!...من میخوام بدونم مدرسه ما را در این 12 سال چقدر با علم تصمیمگیری آشنا کرده...
    فریما بمن خیره شده بود ولی بنظر میرسید که ذهنش جای دیگری ست زری گفت:من اگه فریما بودم اول مهندس پرهام رو به محک میزدم بالاخره هر چه باشه از خواستگار منکه مهمتره!...فریما دستش را زیر چانه خوش ترکیب و گردش زد و گفت:من از اون خوشم نمیاد...اون یه خروس متکبر و خودخواه است که خیال میکنه هر دختری حاضره روی دست و پاش بیفته!...
    زری گفت:خیلی از زنها مرد مغرور رو بیشتر میپسندن!...
    فریما جواب داد:بدبختانه اون یه خودخواه دوست د اشتنی نیست یه خودخواه گوشت تلخه که آدم با صد من عسل هم نمیتونه بخوردش.بعد فریما از جا بلند شد ایستاد و ادای مهندس خروس را در آورد بادی به گلو انداخت سرش را بالا گرفت چشمانش را گرد کرد و گفت:فریما!اینجوری نخند مردم خیال میکنن تو دختر سبکسری هستی!...فریما اینجوری حرف نزن شایسته تو نیست!...
    زری و من خندیدیم و زری پرسید:پاپا جون تو چه جور تحملش میکنه؟...
    -اون خیلی خرکاره!...تموم کارهای شرکتو میچرخونه کی از خرحمال مفت بدش میاد!...
    زری سری تکان داد و گفت:دنیا را میبینی چاکرتم!یکی برای یه مهندس پرکار و فعال جون میده یکی میگه من از همه خصوصیات یه همچی آدمی بدم میاد خوب اگه عاشق یه آدم دیگه ای بودی یه چیزی!...
    این جمله ناگهانی زری ناگهان رنگ سرخ خون به چهره فریما پاشید من حیرت زده به صورت گرد و پوست سفیدش که حالا رنگ مخمل قرمز بخود گرفته بود خیره شدم فریما از آن دسته دخترانی بود که قیافه اش او را لو میداد.
    -چیزی نیس!...ولم کنین!...
    و بعد از جا بلند شد و بطرف پنجره رفت من و زری بهم نگاه کردیم هر دو با دلسوزی خواهرانه ای بطرف فریما رفتیم هر کدام دستمان را روی شانه فریما گذاشتیم و گفتیم:موضوع چیه؟...نمیتونی بما بگی؟...
    اشکهای فریما به آرامی از لابلای مژه های بلندش میترواید او زیبایی مخصوصی داشت.زیبایی زنان قدیمی ایرانی که در کتابها و مینیاتورها فراوان میتوان دید صورت گرد یک خط باریک غبغب که در جوانی به زحمت دیده میشود اما بعد وقتی زن ایرانی از سی سالگی گذشت آن غبغب درشت و پر میشود دماغی کشیده و صاف و لبهایی اندکی گوشت آلود که آدم دلش میخواهد بی اختیار گاز بزند!..
    -موضوع عشق و عاشقی نیست!من نمیخوام زن این مرد بشم.
    من ناگهان بیاد آن پسرک دوچرخه ساز افتادم که همیشه جلو خانه فریما پرسه میزنه.
    -ببینم ناقلا!نکند اون پسره!..
    فریما بطرف من برگشت و چند لحظه ای بهت زده مرا نگاه کرد و بعد گفت:راستی خبرداری چند روزه چیکار میکنه؟...
    زری با علاقه عجیبی که از نشانه های کنجکاوی عاشقانه است پرسید:چیکار میکنه؟...راستشو بگو برات نامه عاشقانه نوشته؟...
    -نامه که بی حد و حساب مرتبا توی سنگ میپیچه و میندازه تو اتاقم.
    من پرسیدم:مگه کار دیگه ای هم کرده؟...
    -آره!هر روز همینکه از خونه بیرون میاد یه خروس تو بغلشه و یه چاقو تو دستش و فورا سر خروسو میبره و میندازه جلو پای من!...
    زری تقریبا فریاد کشید:خدای من چقدر قشنگ!...اون هر روز یه خروس جلو پات قربونی میکنه قسم میخورم که اگه پولشو داشت و روزی یه گوسفند جلو پات میکشت!...
    موضوع ناگهان جالب تر شده بود پسرک دوچرخه ساز کاری کرده بود که باید در تاریخ عشاق جورواجور و احساساتی این مملکت ثبت میشد عاشقی که هر روز یک خروس زنده را زیر پای معشوق میکشت و بیسر و صدا...سعی میکردم چهره پسرک دوچرخه ساز را جلو چشمانم تصویر کنم.با اینکه بیشتر از بیست و دو سه ساله بنظر نمیرشید ولی خیلی مرد بود.پوست قهوه ای سوخته چشمان سیاه ابراوانی پیوسته و موهای بلند مشکی که بطرف بالا شانه میکرد و بسیار کم حرف و آرام بود.
    -فریما!نامه هاشو داری؟...
    فریما دست بطرف کیفش برد و دو سه نامه جلو روی ما ریخت.من و زری هر کدام نامه ای برداشتیم تا بخوانیم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فریما جان اگر دوستم نداری به حماقتهای من نخند!اگر تو دوستم نداشته باشی مهم نیست چون من به اندازه دو عاشق کامل تو را دوست دارم!
    خداوند خواسته که تو پولدار و من آمد کاسب کاری باشم اگر چه الحمد الله روزی صد کاسبم و همین روزها سفارش یک پیکان هم داده ام اما در عین بی پولی یک انسان کاملم دزدی ندارم هیزی نکرده ام مال مردم نمیخورم قلبم مثل آیینه روشن است جوانم پنجم متفرقه میخوانم و اگر به عشق تو امیدوار باشم خیلی زود وارد دانشگاه میشوم لیسانس هم میگیرم چون اگر پدرتان مدرک لیسانس میخواهد من بخاطر تو مدرک لیسانس هم میگیرم.

    مرتضی

    این نامه را من بلند بلند خواندم و زری منتظر عکس العمل ما نشد و نامه دوم را خواند.
    از مرتضی دلسوخته به فریما:
    دیروز صبح منتظرت شدم خروس در بغل ایستاده بودم که تو بیای و زیر پایت قربانی کنم اما تو نیامدی آمدم در خانه مستخدم پیرتان گفت که شما به سفر شمال رفته اید.
    از آنجا رفتم دکه عرق فروشی به مسیو ممدل گفتم موسیو یه پنج سیری بده!خوردم مست کردم سیاه مست شدم بعد رفتم پیش مادرم وحشت کرد گفت چرا اول صبح مست کردی گفتم مادر عاشق شدم گفت میروم خواستگاری گفتم تو را راه نمیدهند ممکنست تو را تحویل پاسبان بدهند آنوقت من چه خاکی به سرم بریزم؟مادرم گفت مگر خواستگاری جرم دارد؟گفتم خواستگاری جرم ندارد ولی خواستگاری فریما جرم دارد پدرش دو سالست که از جلو مغازه من رد میشود و حتی عارش می آید که بمن نگاه کند مادرم وقتی فهمید که من عاشق شده ام زد توی سرش و گفت:خدایا پسر بیچاره مرا نجات بده!منم و همین عصای دست اگر او بمیرد یا دیوانه شود چه خاکی به سرم بریزم گفتم مادر نترس آدم عاشق دیوانه نمیشود آمد عاشق فقط عاشق است اگر فریما هم مرا نخواهد من افتخار میکنم که عاشق فریما شده ام مگر ما آدمهای خرده پا دل نداریم مگر ما چشم نداریم مگر ما بقول شما احساس نداریم خوب ما هم میبینیم ومیخواهیم ولی سنگ روی دلمان میگذاریم خدا را چه دیدی شاید فریما از من خوشش آمد من خودم صد بار از این سرگذشتها را توی سینما دیدم حالا نمیدانم شما چه جوابی به من میدهید بخدا قسم من مایه ابروریزی شما نخواهم شد.دستتان را میبوسم.

    مرتضی

    زری نامه را روی میز انداخت.من به چهره گرفته و قشنگ فریما نگاه کردم.فریما به دیوار روبرو زل میزد هیچکدام حرفی برای گفتن نداشتیم نامه های مرتضی پسرک دوچرخه ساز بدجوری صداقت آمیز بود انسان هر قدر هم دل سخت باشد نمیتواند تحت تاثیر صداقت انسانی قرار نگیرد دلم در سینه گرفت چهره مردانه مرتضی موقعیکه نشسته و دارد برای فریما نامه مینویسد جلو چشمانم جان گرفت چرا انسانها برای تساوی حقوق اینهمه سر و صدا راه می اندازند اما درباره تساوی عاشق شدن و دلبستن نمیتوانند تصمیمی بگیرند؟ما ایرانیها عشق را چیزی مقدس میدانیم شعرای ما میلیونها بیت شعر درباره عشق سروده اند میتوانم به جرات بگویم که هیچ ملتی اینقدر از عشق حرف نزده و هیچ ملتی اینقدر عشق را تحقیر نکرده است.
    -فریما!تو میخوای به این پسرک چه جوابی بدی؟
    این صدای غم گرفته زری بود که میپرسید.
    فریما شانه اش را بالا انداخت:من اصلا فکرشو نکردم.عشق که یکطرفه نمیشه پسر خوبیه دلم براش میسوزه تازه من اینقدر گرفتار مهندس خروس شدم که اصلا نمیدونم چی به چیه!از هر طرف توی خونه یا در مهمانی یا در سفر حرکت میکنم این خروس کله شق با چشمهای گردش جلوم سبز میشه.
    زری ناگهان گفت:مثل من بدبخت!...تا پامو از خونه میذارم بیرون محمد قصاب جلو رام سبز میشه و میگه خانم خوشگله اگه ما قابل شما رو داشته باشیم ننه مونو بفرستیم خواستگاری تازه مادرم دیروز کلی درباره محمد قصاب که با پسر با غیرت و با شرفیه حرف زده و بمن زل زد که منهم جوابی بدم ولی یک کلمه هم حرف نزدم...
    من بی اختیار پرسیدم:لابد پای مرد دیگه ای در میونه؟...
    زری سرخ شد آدمهای سبزه وقتی سرخ میشوند پوست صورتشان قهوه ای میزند.
    -چاکرتم ما را دست ننداز!...ما کجا و عشق کجا مخلصتم!...
    -ولی من میتونم قسم بخورم تو یه نفرو دوست داری اما بروی خودت نمی اری!...
    زری وقتی صحبت از دوست داشتن میشد همیشه از گفتگو در اینباره میگریخت اما چهره اش درهم میشد وقتی مدرسه میرفتیم هم همینطور بود بالاخره برای هر دختری یک پسری هم هست که توی اتوبوس راست راست می ایستد و به آدم زل میزند و دخترها در مدرسه با شیطنت مخصوصی از عشاق اتوبوسی حرف میزنند ولی هر وقت با زری حرف میزدیم او جا خالی میداد و حالا هم سکوت کرده بود اما من نام پرویز را بر لبان خوش ترکیب او اشکارا میخواندم.
    فریما بمن نگاه کرد و گفت:تو چیزی نداری به ما بگی؟
    من همیشه رک بوده ام شاید بهمین دلیل مرتبا از پدرم کتک میخورم فرق بین انسان و حیوان اینست که انسان ناطق است و حیوان صامت حالا چرا ما نباید از نطق و کلام خود استفاده کنیم نمیدانم مخصوصا ما دخترها و زنها که طی قرون متمادی دهانمان بیشتر بسته بود حالا باید برتر و بیشتر حرف بزنیم.
    -تورج مرتبا به من تلفن میزند!
    زری مثل اینکه خبر حمله ناگهانی موجودان کره مریخ به کره زمین را شنیده باشد پرسید:دوباره بگو چاکرتم.
    -تورج به من تلفن میزنه و یه مرتبه هم همدیگه رو دیدیم و من بخونه تورج هم رفتم!..
    حالا هر دو دوست همدوره ای من فریاد زنان با دهانهای باز چشمان گرد شده گردن به جلو کشیده و خلاصه وضعی که بسیار مضحک بود بمن نگاه میکردند حتی میتوانم بگویم که دماغشان هم سوت میکشید!سرشان داد زدم:چه خبرتون شده ذلیل مرده ها!...مگه کوسه زنده دیدین؟...
    زری خیلی آرام و خفه مثل اینکه میترسید کسی حرفهای ما را بشنود گفت:آخه تو ما را غافلگیر کردی مخلصتم!این چه جور حرف زدنه...مگه میشه به این زودی توی سه چهار روز آنقدر پیشروی کرد!...حتما تو را هم بوسیده!...
    فریما که بعلت موقعیت خانوادگی آزادی بیشتری داشت هم کاملا گیج و منگ شده بود و فقط به من نگاه میکرد.
    -نه جونم!من و او با هم حرف زدیم.با هم ملاقات کردیم بعد هم منو برای دیدن پسرش سیروس بخونه دعوت کرد...
    فریما پرسید:پسرش چه جوری بود؟
    -یه پسر شیطون ولی غمگین و تنها ما با هم دوست شدیم باغ وحش هم رفتیم...
    زری اینبار بعکس دفعه اول فریاد زد:خدای من!...رتک سبزتم!رنگ آبی و قرمزتم!فقط مونده به ما بگی که کی عروسی میکنی؟...
    من خندیدم این دقیقا طرز تفکر بسیاری از دختران است بمحض اینکه با مردی ملاقات کردند و کمی خصوصی شدند دائما گوش بزنگ ورود خواستگارات و عروسی مینشینند.
    -من هنوز فکر اینکه تورج را دوست داشته باشم هم بکله خود راه نداده بودم چه برسد به عروسی مخلصتم!
    -بسیار خوب!حالا که تو اعتراف کردی منم شهامتشو پیدا کردم که بگم تمام این چند روزه فقط و فقط به پرویز فکر کردم من عاشق پرویزم!
    فریما بمن نگاه کرد مثل اینکه مقصر اصلی او بود و من میدیدم زلزله اتفاق افتاده و هیچکاری نمیتوان کرد.
    -تو باز هم پرویزو دیدی؟...
    -نه مخلصتم!لابد میخواین دعوتش کنم شوش!
    تقریبا زری جواب خودش را داده بود من دستش را گرفتم و گفتم:زری جون!...خوبه که خودت متوجه هستی!...
    چهره قشنگ و پوست قهوه ای زری درهم رفت و در حالیکه بغض گلویش را میفشرد گفت:اصلا بگذریم!بما نیومده که دورو بر این جور عشقها بگردیم مخلصتم!محمد آقا قصاب را عشقه!...
    حرفها متشنج و پریشان بود سکوت کرده بودیم زری مجددا دنباله حرفش را گرفت:اصلا میدونین چیه؟میخوام تارک دنیا بشم!چرا برا خودم آقا بالا سر درست کنم فعلا که دوباره شاگرد مدرسه میشم فقط دلم از این میسوزه که دیگه شماها کنارم نیستین!...چرا باید ما از هم جدا بشیم و من برم تنها سر کلاس بنشینم؟...
    دو قطره اشک از چشمان سیاه و کشیده زری سرازیر شد نمیدانم چرا حس کردم باید طعم اشکهای زری خیلی تلخ باشد.
    ما باز هم حرف زدیم یکبار دیگر از مدرسه مان حرف زدیم فریما گفت که وقتی از جلو مدرسه عبور میکرده با دیدن عمارت آجری مدرسه چشمانش پر از اشک شده زری گفت دو سه بار سوار اتوبوس شده و در حالیکه مقصدش جای دیگری بوده جلو مدرسه سر در آورده من گفتم میخوام یکی از همین روزها طرحی از مدرسه مان بکشم و سه تفنگدارها را در لباس سه تفنگدار های الکساندر دوما تصویر کنم...
    بعد از معلمین خودمان حرف زدیم ادایشان را در آوردیم قربان صدقه شان رفتیم ولی در این مدت رازهای پنهانی مان با ما بود من هنوز هم مشکوک بودم که دعوت تورج را برای گردش بعدی بپذیرم فریما از تحمیلات پدرش هراس داشت و زری به عشق بسیار دور دست خود فکر میکرد.
    تلاشهای شتاب آمیز من برای ادامه تحصیل در دانشگاه ثمره تلخی داشت ماجرا از خرید کتابهای کنکور شروع شد پدرم در بازگشت بخانه ناگهان چشمش به کتابهای کنکور افتاد با عصبانیت به روی جلد کتابها خیره شد.من و مادرم و بر و بچه های خانواده همگی با دلهره مخصوصی چشم به پدر دوخته بودیم پدر دستهایش را به کمر زد و گفت:این کتابها مال کیه؟...
    مادرم طبق معمول دهان باز کرد تا حرفی بزند اما من پیش خودم اینطور استدلال کردم که مرگ یکبار و شیون یکبار پیشدستی کردم و گفتم:پدر کتابها مال منه!
    پدر که انتظار چنین گستاخی را نداشت در حالیکه چهره اش از خشم کبود شده بود گفت:مال تو!...کی بتو اجازه داده که کتاب کنکور بخری؟...کی بتو اجازه داده که در کنکور شرکت کنی فورا کتابها را پس بده...و بعد با بی حوصلگی و مثل ژنرالی که دستوراتش را داده و برای هیچکس هم حق چون و چرایی قائل نیست بطرف ناهار خوری رفت اما صدای محکم من او را در نیمه راه متوقف کرد:پدر شما نمیتونین منو از حق تحصیل محروم کنین .
    انگار قویترین مشت دنیا بر مغز پدر فرود آمده بود با صدایی که از خشم میلرزید فریاد زد:خفه شو دختره احمق!...توی این خونه من خرج شماها را میدم و منهم تصمیم میگیرم که کی به دانشگاه بره و کی نره اگه نمیخوای زود گورتو از این خونه گم کن!
    مادر بیچاره ام مثل بید میلرزید و چشمانش آنقدر از وحشت گشاد شده بود که میترسیدم هر لحظه تخم چشمهایش روی زمین بیفتد بچه ها از ترس اینکه من باز هم با پدر یکی بدو کنم بهم فشرده میشدند.
    -پدرجان!احترام شما واجبه اما حاضرم گرسنگی بکشم و به تحصیلم ادامه بدم!...
    -خفه شو!...حالا برای من دهان باز کرده!همین چند کلمه هم که بلدی حرف بزنی پولشو من داده ام!...
    -این وظیفه شما بوده پدر!...منکه به میل خودم به این دنیا نیومدم هر کسی منو به این دنیا آورده وظیفه اش هم تربیت کردن من بوده!
    -لعنت خدا بر دل سیاه شیطان رجیم!...دل میگه سرشو بذار کنار باغچه و گوش تا گوش ببر!..آخه تو چه جور دختری هستی که میخوای بری قاطی پسرا بشینی!...کلاه بی غیرتی نمیتونم سرم بگذارم!...من اجازه نمیدم!...
    احساس میکردم که میخواهم به شدت گریه کنم گریه زن تنها اسلحه دلبری نیست گریه زن علامت خشم و عصبانیت او هم میتواند باشد همانطور که اشک از چشمانم بیرون میجهید جواب دادم:شما نمیتونین منو بکشین!قانون شما را به جرم قتل دخترخون پشت میله های زندون میندازه!...فقط میتونین بگین از این خونه برو بیرون منم میرم!...شما پدرجان بچه بزرگ نمیکنین شما یه مشت گوسفند به آخور بستین که وقتی پرورا شدن یه جوری ابشون کنین...
    -پس تو دنبال بی ناموسی هستی؟...
    مادرم توی صورت خودش کوبید و شروع به داد و فریاد کرد...
    -خجالت بکشین!...از روی خدا شرم بکنین...ابروی ما رفت مرد!...تا کی میخوای به این دختر بیچاره زور بگی؟...میخوای اونو از خونه فراری بدی که هزار جور بلا سرش بیاد؟...مگه اینهمه دخترای مردم که میرن دانشگاه و درس میخونن بی ناموس شدن؟...
    من گریه کنان ولی با صدای محکم گفتم:پدر!...بیناموسی محل و مسکن مخصوص نداره!زنهایی که توی قلعه هستن هیچکدوم حتی مدرسه هم نرفتن من دیگه بیش از این نمیتونم اینجور عقاید پوسیده را تحمل کنم من از این خونه میرم!...
    و بعد از جا بلند شدم و بطرف کیفم رفتم اما ناگهان پدر خودش را از پشت روی من انداخت.موهای بلندم را از پشت به دور دستش پیچید و اولین ضربه محکم را به کمرم وارد آورد و در همان حال فریاد میزد:من تو را میکشم!...تو لکه ننگ خونواده ای...خیال کردی میذارم بری توی خیابونا و اسم منو به لجن بکشی من یک عمر با آبرو زندگی کردم...
    -پدرجان دانشگاه رفتن مایه ابروی شماس نه ننگ شما!..
    پدر میزد و من بدون مقاومت میگذاشتم او ضربه های دردآورش را بر تن و بدنم فرود اورد اما حرفهایم را میزدم شاید حرفهای من بیشتر از مشتهای او دردانگیز بود چون او هم هربار که جوابش را میدادم مشتهایش را محکمتر فرود می آورد بالاخره مادر جیغ کشان پاهای پدر را بغل زد...
    -مرد خجالت بکش!...این دختر توس از گوشت و پوست توس!مگه حمال گیر آوردی که اینجور اونو میزنی...
    خواهر و برادران کوچکم التماس میکردند...
    -پدر جان!...پدرجان!...ثری را ببخش!
    اما من تبدیل به یک حماسه شده بودم حس میکردم حالا دیگر نه تنها درد مشتهای محکم پدر را نمیفهمم بلکه با هر ضربه او کلماتی زنده تر کلماتی پر از خون و احساس از دهانم بیرون میریزد...
    -پدر!...هنوز هم براتون احترام قائلم اما بهتره منو بکشین چون در اولین فرصت برای همیشه از اینجا میرم و خودمو به دانشگاه میرسونم...شما نمیتونین جلو ادامه تحصیل منو بگیرین!هیچکس نمیتونه مگه اینجا منو بکشه و زیر خاک چال بکنه!...
    پدر هم فریاد میکشید!...
    -من تو را میکشم!من تو را میکشم!...تو با من یکی بدو میکنی دختره زبون دراز نفهم!...
    این صحنه تلخ سرانجام مثل هر جنگ بزرگ و کوچکی در این دنیا نقطه پایانی داشت.مادر موفق شد پدر را که مثل بختک روی من افتاده بود کنار بکشد و او را از اتاق پذیرایی بیرون کند پدر بدون اینکه لب به غذا بزند از خانه خارج شد ومن مثل جسد یک شهید وسط اتاق افتاده بودم و مادرم و بچه ها در اطرافم گریه میکردند گاهی حس میکنم انسان بیشتر از انچه فکر میکند یک منبع لایزال از قدرت و مقاومت است انسان براحتی میتواند بالاترین ازارها را تحمل کند چون میداند بخاطر چه چیز سختی ها و ازارها را متحمل میشود تنها زمانی انسان حقیر و زبون میشود که خود تسلیم شود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    من تصمیم گرفته بودم به دانشگاه بروم و تا زمانی که هدفم تغییر نکرده بود میتوانستم خیلی بیشتر از امروز در برابر پدر مقاومت کنم و حتی د رخانه بمانم و توی چشمانش چشم بدوزم و بگویم:همینکه گفتم پدرجان!من میخوام به دانشگاه بروم و میرم چنانکه از فردا با اینکه پدر حرفش را پس نگرفته بود من علنا و در برابر او کتابهای کنکور را روی میز گذاشتم و میخواندم پدر فقط میتوانست به سلامهای من پاسخی نگوید و همینکار را هم کرده بود ولی مادر عقیده داشت که او بزودی کوتاه می آید.
    فاجعه ای که در خانه ما اتفاق افتاد باعث شده بود که من تا 48 ساعت به تلفنها جواب ندهم مادرم که میدانست من بشدت ازرده هستم به تلفنهای مکرر زری و فریما خودش جواب میگفت:ثری را برای دو روز فرستادم دم خونه خاله ش اونا تلفن ندارن ولی تا اومد میگم به شما تلفن بزنه!...
    زری در روز دوم به مادر گفته بود:منکه تلفن ندارم مخلصتم!...
    و همین جمله دوستانه و مخصوص زری باعث شد که بعد از 24 ساعت لبخندی کمرنگ روی لبهای من سایه بزند و بچه های کوچولو از ته دل بخندند.
    دلم برای زری و فریما تنگ شده بود روزهای دبیرستان چقدر آرام و خوب میگذشت کاش دوره دبیرستان تمام نشده بود مثل اینکه زندگی اجتماعی به هیچکدام از ما نمیامد من و فریما از تحمیلات پدر مینالیدیم و زری نگران آینده اش بود غروب روز دوم بود که مادرم مرا که در حیاط خانه مشغول آب دادن به باغچه کوچکمان بودم صدا زد:ثری بیا با تو کار دارن!
    از برقی که از نگاه مادر میترواید بلافاصله متوجه شدم که باید تورج باشد دو روز بود که از تورج خبری نداشتم و کمتر به او فکر کرده بودم.
    -سلام!..
    -سلام!...
    تورج با صدایی که رگهای یک گله تلخ در آن نهفته بود پرسید:کجایین خانم!...
    -نفس میکشیم زنده ایم!...
    تورج با لحنی غمگین گفت:باز هم جای شکرش باقیه ما که نفس هم نمیتونیم بکشیم!..
    -چی شده تورج؟...
    -خیلی خبرها!نمیتونیم همدیگه رو ببینیم؟
    برای یک لحظه سکوت کردم راستش خودم را قانع کرده بودم که به این رابطه عادی ولی پر از مخاطره نقطه پایان بزنم اما حالا باز هم در تردید افتاده بودم صدای تورج آنقدر از پشت تلفن التماس آمیز بود که انگار مردی از ته چاه استمداد میطلبید و من نمیتوانستم آنقدر سنگدل باشم که از کنار چاه بگذرم و جواب استمداد را ندهم.
    -باشه!سعی میکنم!...
    -فردا ناهار چطوره؟...من بلدم نیمرو درست کنم!
    در اینگونه مواقع تورج از صداقت عجیبی متبلور میشد.
    -اگه چند تا سیب زمینی بگیری در عوض من بتو کوکو سیب زمینی میدم!...
    -عالیه!فردا منتظرم!
    وقتی قدم به آپارتمان تورج گذاشتم دو چیز فوق العاده توجهم را جلب کرد یکی غیبت سیروس دومی آشفتگی فوق العاده تورج!...
    -پس سیروس کجاست؟...
    -رفته پیش مادربزرگش!
    -ولی من میخواستم ببینمش!...
    تورج همانطور که ایستاده بود و به ستون وسط هاب تکیه زده بود گفت:میدونم!...میدونم و بخاطره سیروسه که پیش من می آیین ولی من این دو سه روزه حوصله بچه داری نداشتم.
    چهره تورج پر از خطوط تازه شده بود بنظر میرسید که دو سه روزه بر او عمری گذشته است کاملا دستپاچه بود کلمات جویده جویده از دهانش بیرون می آمد چشمان سیاهش برق مخصوص اشک راداشت نمیدانستم باید به او چه بگویم من لااقل هنوز کوچکترین حس عاشقانه ای به تورج نداشتم که در یک آپارتمان با او خلوت کنم اما یک نوع احساس دلسوزی مرا از تنها بودن با او که یک مرد کاملا غریبه بود نمیترساند.برای یک لحظه بفکر نگرانیهای پدرم افتاده بودم پدرم چگونه میتوانست قبول کند که من در یک آپارتمان دنج با یک مرد بیگانه خلوت کرده باشم بدون اینکه اتفاقی بین ما بیفتد...
    تورج روبروی من نشست از پنجره آپارتمان اسمان صاف بخار آلوده تابستان دیده میشد آن احساس خجالتی که طی قرنها بر وجود زنها حاکم شده است مرا هم در برگرفته بود و بیرحمانه میفشرد.بالاخره راهی برای خروج از بن بست یافتم...
    -راستی سیب زمینی خریدی؟
    تورج که نگاهش مات و بهت زده روی چهره من ماسیده بود ابروانش را بالا برد و پرسید:چی گفتی؟...
    -سیب زمینی!...
    -آها...بله!...اصلا یادم نبود که شما باید امروز وظایف آشپزباشی را بعهده بگیرین...راستش من از دیروز تاحالا لب به غذا نزدم.
    بی اختیار نگرانش شدم رنگ مهتابی و استخوانهای گونه او ناگهان بنظرم زردتر و برجسته آمد انگار کسی استخوانهای گونه اش را از صورتش بزور بیرون کشیده بود.
    -خدای من!...شما روزه 24 ساعته گرفتین؟اگر من جای شما بودم حتما علت ناراحتی خودمو برای یک نفر میگفتم!...
    تورج از جا بلند شد و بطرف اشپزخانه براه افتاد منهم بدنبال او روان شدم در بین راه تورج گفت:اگه یه چیزی به شما بگم ناراحت نمیشین؟...
    -چه چیزی؟...
    -اینکه من به زنها اعتماد ندارم!...
    من بلافاصله بیاد همسر سابق تورج افتادم او همه اعتمادها و تکیه ای که یک مرد میتواند و باید به زنش داشته باشد از بین برده بود...
    -من تو را میفهمم تورج...مهم نیس که تو چه عقیده ای درباره زنها داری از سیب زمینی حرف بزنیم که کاملا موجود بی رگیه!...
    تورج همانطور که پاکت سیب زمینی را بدستم میداد با لحن عاشقانه ای گفت:تو از منکه ناراحت نشدی؟...
    -آه نه!...تازه ناراحتی من چه تاثیری در مسیر زندگیتون داره؟...
    تورج نفس عمیقی کشید و از آشپزخانه خارج شد...
    -تا تو کوکو را آماده میکنی من یه دوش میگیرم!
    -بسیار خوب!...
    آشپزخانه تورج کاملا مثل اربابش اشفته بود هیچ چیز سرجای خودش نبود نمکدان را باید در قوطی زردچوبه پیدا میکردی و فلفل رادر جای ترشی ها...این وضع مرا بیاد نمایشنامه زن شلخته ای می انداخت که گاهی از برنامه های صبح جمعه رادیو پخش میشد همانطور که مشغول اشپزی بودم به زندگی تورج و سرنوشت سیروس فکر میکردم مطمئنا این مرد استخوانی از چیزی رنج میبرد که حالا غیر از زخم کهنه خیانت همسرش بر روح او سنگینی میکرد زخمی که کاملا نو و تازه بود و بوی خون تازه به مشام میرسانید.
    خودم هم باور نمیکردم که کوکوی سیب زمینی را اینقدر با سلیقه و خوشرنگ بپزم روی کوکو پوسته قرمز رنگی که جلای روغن داشت بچشم میخورد که کاملا اشتها برانگیز شده بود و بوی مطبوع زرده تخم مرغ و کره و سیب زمینی تمام محوطه آپارتمان را برداشته بود انگار در یک ازمایش آشپزی شرکت کرده بودم البته من در کلاس آَشپزی دبیرستان هم همیشه شاگرد خوش سلیقه ای به حساب می آمدم.
    تورج در حالیکه یک شلوار جین و یک پیراهن کرم با خطوط نامنظم قهوه ای پوشیده و موهایش بوی شامپوی خارجی میداد پشت میز ناهار خوری برابرم نشست.حس میکردم از لحظه ورودم هم سرحالتر است پرسیدم:مثل اینکه دوش اب سرد حالتو جا آورده؟
    -شاید هم بوی خوش کوکوی سیب زمینی تو!..
    یکبار دیگر از اینکه با یک مرد جوان در یک آپارتمان تنها مشغول صرف ناهار هستم به وحشت افتادم اما رفتار تورج نشان میداد که او مطلقا مرد متجاوزی نیست و هرگز بزور متوسل نخواهد شد.
    بعد از صرف ناهار و جمع و جور کردن سفره تورج دستگاه ضبط صوت خود را بکار انداخت و سیگاری آتش زد بنظر فضای رویایی مخصوصی بوجود آمده بود تورج خودش را روی کاناپه ضبط صورت انداخت و دود سیگار را حلقه حلقه از دهان بیرون میداد من نمیدانستم دقیقا باید کجا بنشینم و بالاخره هم تورج مرا از بلاتکلیفی بیرون آورد و اشاره کرد روی کاناپه بنشینم حالت نشسته ما دو نفر نمایش جالبی از زن و شوهرهای قهرو بود که روی یک کاناپه مینشینند اما هر کدام در افکار تلخ و عبوس خود شناور است موسیقی تنها مایه امید من و شاید هم تورج بود قطعه لطیفی از یک ارکستر ایرانی بود که بدون خواننده اجرا میشد حس میکردم این آهنگ روی حلقه های دود که از دهان تورج بیرون میامد اثر جادویی مخصوصی دارد و هر حلقه دود را برنگی در میاورد...حلقه های زرد نارنجی بنفش و گاهی خاکستری لطیف!...
    تورج پرسید:راحتی ثری؟..
    -نمیدونم!...اگه از ناراحتی خودت حرفی نمیزنی من دلم میخواد حرف بزنم!من با پدرم سخت درگیری داشتم!
    -چرا ثری؟..
    -پدرم مخالف ادامه تحصیل من در دانشگاس!...
    تورج پاهای بلند و کشیده اش را رویهم انداخت خیره خیره به من نگاه کرد و گفت:میدونم!همون قصه قدیمی!...بعضی وقتها تو خانواده ما هم از این حرفها بود...
    -ولی پدرم منو کتک زد!...
    تورج انتظار نداشت من او را اینقدر وارد خصوصیات محرمانه زندگی خانوادگیمان بکنم...
    -لابد به خودش حق داده که...
    من تقریبا با ناراحتی پرسیدم:ببینم تورج نکنه تو هم با کتک زدن خانمها موافقی؟
    تورج لبخند تلخی بر لب راند و گفت:کاش اینطوری بودم!...
    -پس از اینکه او را نزدی ناراحتی و شاید هم فکر میکنی اگه اونو تنبیه میکردی جرئت فرار نداشت!....
    تورج ناگهان سرش را میان دو دست گرفت بطوریکه حلقه های دود سیگارش در میان موها میدوید...
    -خواهش میکنم خواهش میکنم از اون حرفی نزن!ناراحتی منم مربوط به اون نیست!...
    من بطرف تورج چرخیدم و پرسیدم:تو نمیخوای بمن راست بگی تورج؟...
    -چرا؟...من معمولا راست میگم ولی بعضی حرفها آنقدر چندش آورن که بهتره آدم اونارو بروی زبون نیاره چون زبونش آلوده میشه!...
    من از این رک گویی تورج خوشم آمد.
    -شاید منهم با تو موافق باشم اگه نمیخواهی حرفی بزنی من تو را مجبور نمیکنم.
    -تصادفا چیزی که این دو سه روزه ناراحتم کرده میتونم درباره اش با تو حرف بزنم.
    -بسیار خوب!
    -دوستانم بمن نارو زدن و سهم منو توی شرکت خریدن!
    ما هیچوقت درباره کار و حرفه تورج حرفی نزده بودیم من فقط میدانستم که تورج یک مهندس ارشیتکت است و اصلا نمیدانستم که او در شرکتی سهیم است و برای دولت کار نمیکند.
    -خیلی خوب!تو میتونی خودت یه دفتر تازه افتتاح کنی و یا در یک اداره دولتی استخدام شوی!...
    تورج دود سیگار را عمیقا بلعید نگاهش هر لحظه تاریکتر و خاموشتر میشد...
    -دولت؟...نه!...من هرگز نمیتونم نوکر دولت بشم!...من هیچوقت نمیتونم ساعت 8 صبح سرکار باشم یا در اداره آرام و قرار بگیرم...من قبلا هم حس کرده بودم تورج آدم بیقرار و ناآرامی است.
    -خوب اینو حس کردم تورج ولی اگه برای خودت دفتری باز کنی چطور؟...
    تورج چشمانش که بگمانم میسوخت مالید و گفت:ببینم!فعلا که حوصله هیچکاری ندارم...
    -ولی یه مرد باید قبل از هر چیز بکار و حرفه بیاندیشه...
    تورج کاملا مانند آدمهای عصبی خندید و بعد گفت:فعلا صد هزار تومان پول دارم که از سهم من تو شرکت رسیده البته حضرات فقط یک پنجم سهم حقیقی منو دادن!...
    -میتونستی شکایت کنی!...
    -اهه!...شکایت!...کی حوصله شو داره؟...همه سر آدم کلاه میگذارن همه!...حتی دوستان صمیمی پشت نیمکت مدرسه!...خیال میکرم هر کدوم یه امامزده هستن!چه اشتباه احمقانه ای!...
    من از نتیجه گیریهای تورج هم عصبی بودم و هم دلتنگ دنبال راهی میگشتم شاید این مرد مایوس سی ساله را از چنگال سیاه یاس بیرون بکشم.
    -آخه چرا اونا باید بتو نارو بزنن؟
    -میگن من به اندازه اونا کار نمیکنم!
    -ولی اونا راست میگن!...
    -بله!بله!...کاملا راست میگن!من حوصله اینجور کارهای احمقانه رو ندارم وقتی شرافت آدمو ببازی میگیرن و صمیمیت تو را مثل یک سوسک سیاه زیر پاشون له میکنن و از خونه ت میذارن و میرن دیگه فداکاری چه مفهومی میتونه داشته باشه...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    چهره تورج همانطور که حرف میزد رنگهای متنوعی به خود میگرفت مثل چراغهای نئون اما بدبختانه رنگهای نئون چهره تورج بیشتر سیاه بود!..
    هنوز برای من دقیقا علت اینکه عذرش را از شرکت خواسته بودند روشن نبود اما بطور یقین رنجهای درونی او مایه اخراجش شده بود.
    -ولی من میترسم تو این پولو هدر بدی و بعد هم....
    تورج حرفم را قطع کرد و گفت:بعدش چی؟...همیشه آخرش همینه!راستی تو یکی حاضری به علاقه ای که در دلم پیدا شده جواب مثبت بدی؟...
    پیشنهاد تورج در آن لحظه و در آن موقعیت که من نگران زندگی آینده تورج و تنها فرزندش سیروس بودم خیلی غیر منتظره بود جواب گفتن به این سوال مخصوصا برای آدمی مثل من تقریبا غیر ممکن بود و تورج کاملا از تاخیر در جواب عصبی شده بود.
    بالاخره در جواب تورج سکوت را شکستم.
    -من نمیدونم!...اصلا بهتره از این موضوع حرفی نزنیم.
    نگاه تورج غمگین و یاس آلود شد ابری خاکستری در حدقه چشمانش سایه زد و بالافاصله گفت:ثری!خواهش میکنم ناراحت نشو!من مقصود بدی ندارم!...
    تورج پک عمیقی به سیگارش زد و بعد پشتش را به کاناپه تکیه داد و به سقف نگریست.
    -همیشه همینطوره!...هر وقت بخواهی توی اقیانوس وحشتناکی که دست و پا میزنی و هر لحظه ممکنه غرق بشی خودتو به تخته پاره ای برسونی موجها تخته پاره را از تو دور میکنن!...
    من بی اختیار گفتم:تورج!...من تخته پاره نیستم!یک انسانم با همه خصوصیاتی که یک انسان میتونه داشته باشه!خواهش میکنم خودتو با اینجور قضاوتهای عجولانه ناراحت نکن!...
    تورج کاملا عصبی شده بود بطرفم برگشت و گفت:صبر کن ببینم ثری!مگه در تمام طول تاریخ زنها تکیه گاه مردها نبودن!...چطوره که این وظیفه را فراموش کردین؟...ما مردها باید چیکار بکنیم که دوباره بوی خوش دستهای نوازشگر شما را حس بکنیم؟...
    دلم برای تورج میسوخت عمیقا دلم میسوخت من زن بودم و طبعا میخواستم در کنار مردی باشم اما نه حالا...
    -تورج!چه بخواهی چه نخواهی زمانه عوض شده دخترها و زنها غیر از اینکه تخته پاره و یا نوازشگر تن خسته یه مرد باشن خیلی چیزهای دیگه هم میخوان باشن؟
    -مثلا؟
    -مثلا من حق ادامه تحصیل میخوام!...من میتونم مثل تو در رشته دکتری تحصیل بکنم و تا آنموقع مثل همه مردان دانشجو که زیر بار ازدواج نمیرن نمیخوام ازدواج بکنم!...
    تورج با ناامیدی مخصوصی که لرزش لب پایینی او را بیشتر کرده بود گفت:بسیار خوب!بسیار خوب!تو تحصیل بکن تحصیل مغایر با عشق و احساس نیست!...تو میتونی با گرمای عشق من یا هر مرد دیگه ای زندگی ببخشی و خودت هم از این گرما سهمی ببری!...ما میتونیم عشاق خیلی خوبی باشیم .
    حس کردم پیشنهاد او بشدت مرا عصبی میکند تورج در هر صورت میخواهد من برای او یک معشوقه باشم نه یک عاشق فرق است بین معشوقه و عاشق...معشوقه تنها بازیچه است اما عاشق موجود دیگری است...تقریبا فریاد زدم:تورج تو در مورد من اشتباه کردی...من هرگز نمیخواهم یه معشوقه باشم...تو داری بمن توهین میکنی و خودت هم نمیدونی چی داری میگی...
    تورج خشمگین تر از من تقریبا داد کشید:پس برای چی به آپارتمان من اومدی؟...خیلی خوب اومدی که دست بندازی مرد خسته را مسخره بکنی؟بسیار خوب میتونی با کمال افتخار اینو بهمه بگی که ضربه ای که یه همجنس تو به من زده تکمیل کردی؟...
    من به سرعت از جا بلند شدم بطرف کیفم رفتم آنرا برداشتم و بطرف در براه افتادم و در همانحال گفتم:من خیال میکردم تو یه روشنفکر واقعی هستی در حالیکه تو هم با مردای دیگه هیچ فرقی نداری...تو هم انتظار داری اگه یه دختر به آپارتمانت اومد حتما باید بغل خوابت بشه...معشوقه ات بشه...
    تورج هیچ تلاشی برای حفظ و نگهداری من نکرد و من عصبانی تر از ان بودم که حتی مردی بتواند مرا در قفس نگهدارد مدتی طولانی در خیابانها قدم میزدم و گاهی حس میکردم دلم میخواهد روی سکویی بروم و با مرد حرف بزنم فریاد بزنم:ای مردم...ای مردهای خودخواه و چشم چران...شما چه کرده اید؟چطور فکر میکنید زنها نمیتوانند عاشق بشوند و فقط باید معشوقه شما باشند؟...چطور جرات میکنید هنوز ما را فقط و فقط برای بغل خوابی خودتان انتخاب کنید!...بدون هیچگونه رودربایستی میگویم شما بیرحم ترین موجود روی زمین هستید!شما از گرگ و کفتار و سگهای درنده وحشی بیرحم ترید چون آنها برای جفتشان حق مساوی قائلند با هم به شکار میروند با هم از گوشت شکار سهم میگیرند اما شما میخواهید جفت خود را شکار کنید!...
    نمیدانم پریشانی ذهن من چقدر طول کشید چقدر در دلم فریاد کشیدم و هیچکس نشنید فقط وقتی د راتاقم را بروی خودم بستم و شب در چشمم نشست تازه به فکر تورج افتادم و دلم برای تنهایی او و رفتار خصمانه ای که با او کرده بودم سوخت صدها سوال بر سر و رویم ریخت او بعد از خروج من از خانه اش چه کرده؟...در تنهایی غم انگیزش چه کشیده؟...وقتی هم خوابم برد هنوز دو چشم غمگین او در میان آن چهره استخوانی ازارم میداد.
    غروب یک روز گرم تابستانی بود که زری به دیدنم آمد چهره اش از همیشه گرم تر و روشنتر بود دو چشم درشت او در چهره آبنوسی رنگش درخشش دو ستاره را داشت لبهایش از خنده سرشار بود خوشبختی تا عمق سرزمینهای ناشناس ستاره های چشمانش رنگ انداخته بود دستم را گرفت و گفت:ثری!...یار تفنگدار من مخلصتم من از شدت خوشبختی دارم فنا میشم!...تو کمکم میکنی؟
    این عجیب ترین نوع درخواست کمک از جانب یک آدم بظاهر خوشبخت بود که آنزمان شنیده بودم.
    -بحق چیزهای نشنیده!بنال ببینم چه خبرته!...
    زری سرش را جلوتر آورد پرسید:چهره که حرفهای ما را نمیشنفه!...
    من ادای خودش را درآوردم:مگه دیوونه شدی مخلصتم بگو ببینم چه میخوای بگی.
    -اینقدر خوشحالم که خیال میکنم سینه هام درشت تر شده!(در این لحظه زری به برجستگیهای سینه اش نگاه کرد)نتوانستم از شنیدن چنین اظهار نظر غریبی از خنده خودداری کنم...
    -بدجنس موضوع چیه؟...
    -پرویزمو پیدا کردم!...
    این جمله دقیقا مثل انفجار یک رعد سنگین در سینه آسمان مغزم پیچید!...
    -پرویز!...کجا!...چه جوری؟...
    زری از جا بلند شد و بطرف ضبط صورت کوچکی که مخصوص اتاق خودم بود رفت دکمه ضبط را فشرد و صدای موسیقی بلند شد...
    او حالت زنی را داشت که چشمانش را بسته و همه زیباییهای خود را بی محابا زیر دوش اب رها کرده است.در این لحظه فرصتی پیدا کردم تا زری را با دقت کنجکاوی بیشتری تماشا کنم او کاملا حق داشت که خیال میکرد عشق در رشد جسمانی اش هم اثر گذاشته است.
    چشمانش گشاد تر نرمتر و پرفروغ تر شده بود گردن قهوه ای رنگش کشیده تر سینه اش برجسته تر و پاهای خوش ترکیب و بلندش محکمتر بر گرده زمین فشرده میشد میتوانستم قسم بخورم که پرویز تلاشها کرده تا چنین لقمه چربی را در سطل اشغال کوچه های جنوب شهر یافته است دستش را گرفتم و او را بروی تختخوابم کشیدم و در برابر خودم نشاندم و گفتم:زود باش همه چیزو تعریف کن!
    زری دوباره کنار من نشست بوی عطر مخصوصی میداد یک عطر کاملا اشرافی...پسر ثروتمند منطقه قیطریه سعی کرده بود در درجه اول با گرانبهاترین عطرها بوی ناخوش زباله های پایین شهر را از تن و بدن مروارید خوشگلی که تصادفا در خرابه ها پیدا کرده بود بشوید.
    صدای زری که انگار کتاب شاعرانه ای را از حفظ میخواند میشنیدم:هنوز هم نمیدونم اون چه جوری منو پیدا کرده!ولی قسم میخوره که آدرسمو از فریما نگرفته خودش میگه آنقدر این طرف و آنطرف گشتم تا بلاخره تو را پیدا کردم...
    زری لبخند شیرینی که دندانهای یکنواخت و سفیدش را به معرض تماشا میگذاشت برویم پاشید و ادامه داد:درست سه روز پیش بود لباسهامو پوشیده بودم که بیام پیش تو حوصله م سر رفته بود دو روز بود هر چی به پدرم التماس میکردم منو ببره سینما نبرده بود آخه چقدر میشه تو خونه موند و بدر و دیوار نگاه کرد تازه اگه محیط خونه مون آروم بود یه چیزی هفت هشت تا بچه قد و نیم قد این یکی توی سر اون میزنه اون یکی زر میزنه نون شیرینی میخوام اون یکی لباسهای خواهر بزرگشو میپوشه و دادشو در میاره...اونم تو یه لونه موش!...خلاصه راه افتادم که بیام بیرون سعی کردم از طرف مغازه احمد قصاب نرم چون میدونستم فورا پیش بندشو باز میکنه و دنبالم راه میفته زدم دست چپ وارد خیابون بزرگ شدم راه افتادم طرف ایستگاه اتوبوس که دیدم یک بنز مشکی دو در چند قدم جلوتر ایستاده و پرویز ازش بیرون اومد رنگ و روم زرد شد نمیدونم چرا ترسیدم مردم هم بما زل زده بودن نمیدونستم چیکار باید بکنم بالاخره هر چی بود اونا بچه محل بودن و فردا صبح همه شون صاحب توقع میشدن و باد مینداختن تو گلو که چرا ما نباشیم!مام هستیم!....تموم تنم در یک لحظه خیس عرق شده بود اما پرویز واقعا معرکه س فورا متوجه شد که همه براق شدن خیلی خونسرد جلو اومد و گفت:ببخشید خانم!سه راه امین حضور کجاست؟...و بعد کمی یواشتر گفت اونجا منتظرتم!...خوب معلومه مخلصتم که بچه های محل چه جور بور شدن و من چه جور خودمو به پرویز رسوندم.
    همانطور که زری داستان ملاقات اتفاقی خود را که به اعتقاد خود من کاملا هم اتفاقی نبود تعریف میکرد من نگران تر و مضطرب تر به او نگاه میکردم.زری یک شکار کاملا زیبا و باب میل بود.
    -رفتیم با هم ناهار هیلتون خوردیم!...من لباسم اصلا جور نبود چند مرتبه گفتم:پرویز لباسهای من ابروتو میبره ولی اون اصلا اهمیت نمیداد و میگفت در عوض تو از همه شون زیباتری این به اون در!...
    راستش مخلصتم میترسیدم قاشق و چنگالو عوضی توی دستم گرفته باشم!ضمن اینکه خیلی خوشحال بودم اما توی دلم اشک میریختم که...چرا باید من اینقدر از اینجور محیط ها بیخبر باشم!...ولی پرویز مرتبا به من دلداری میداد.
    من با نگرانی خاصی پرسیدم:دیگه چه اتفاقی بین شما افتاد؟...
    زری روی تختخواب من دراز کشید.او کاملا جادوی پرویز شده بود...
    -هیچی!...این سه روزه هر روز ما همدیگر رو دیدیم و حالا هم هر دو همدیگه رو دوست داریم.
    من نمیخواستم توی ذوق زری بزنم شاید هم بهتر آن بود میگذاشتم طعم دنیای پر زرق و برق پرویز را بچشد مگر هزاران دختری که در آن شرایط رویا گونه زندگی میکردند چه چیزی از زری بیشتر داشتند؟...اما این یکسوی سکه بود اگر پرویز با دختری از گروه خانوادگی خودش چنان روابطی برقرار میکرد و بعد از او سیر میشد و مثل جلد یک بسته آدامس او را مچاله میکرد و مینداخت دور مسئله ای نبود آنها میدانند چگونه با هم زندگی کنند عشق بورزند و از هم جدا شوند و برای رفع دلتنگی ناشی از جدایی در سواحل نیس و کوت دازور به کمک چند بطری ویسکی و تماشای چند کنسرت بین غمهای خود را فراموش کنند اما زری چی؟...
    او با سر بروی تپه های پر از آشغال پرتاب میشد و در میان زباله ها بخودمیپوسید و استخوانهایش را سگهای نازی آباد با بیرحمی به نیش میکشیدند.
    -زری!...تو واقعا عاشق پرویزی؟...
    -آره ریگ ته جوی ابتم!..مگه من حق ندارم عاشق آدمی مثل پرویز بشم؟...شاید تو هم خیال میکنی چون پدر من یه کاسب خورده پاست باید زن احمد قصاب بشم؟...
    این جمله زری دلم را بدرد آورد هیچکس حق ندارد لااقل رویاهای عاشقانه را از یکنفر بگیرد همچنانکه هزاران پسر ودختر از خانواده های فقیر و درجه سوم چهارم پشت میزهای مدرسه مینشینند به این امید که شاید مثل موشک از قلب خانواده خود به آسمانها صعود کنند و چه بسا از هزاران موشک فقیر یکی دو تا به آسمانها برسند و بقیه در نیمه راه موتورشان خاموش شود اما آن دو سه تا موشک که تصادفا به کره ماه میرسند برای یک نسلشان کافیست.
    -ببینید!پدرش قهوه چی بود حالا خودش همه کارس!
    زری غافل از افکار آزار دهنده ای که در مغزم جوش میزد ادامه داد...
    -از این حرفها بگذریم من هنوز هم نمیدونم واقعا گناهی مرتکب شدم یا نه؟...راستش در این مورد خیلی فکر کردم پرویز به بهانه روشن کردن سیگاری که به من تعارف کرده بود دستش را روی دست من گذاشت حس میکردم چیزی مثل آتش روی دستم ریخت!...
    کاملا دچار بحران شده بودم نمیدانم تب بود یا برق گرفتگی چون اگر آنموقع درجه میگذاشتم حتما حرارت تنم به چهل درجه میرسید بعد وقتی دستمو پایین آوردم و روی تشک اتوموبیل گذاشتم اون بدون یک لحظه درنگ دستش رو روی دستم گذاشت باز دوباره داغ شدم اما ظاهرم کاملا ساکت و ارام بود.
    شاید پرویز هم نمیدانست که با اینکارش تموم تنم از داخل گر انداخته و میسوزه!...یاخته هایم مثل عمارات بلندی که دچار زلزله میشن رویهم میریختن و نابود میشدن!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/