صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 50

موضوع: عشق ممنوع | ناهید سلیمانخانی (منتظری)

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    عشق ممنوع | ناهید سلیمانخانی (منتظری)

    مشخصات کتاب:
    نویسنده: ناهید سلیمانخانی
    تعداد صفحات: 216
    چاپ اول زمستان 1380
    انتشارات: ورجاوند
    شابک:8-7-93390-964

    .
    .
    .
    خلاصه رمان
    :
    علیرضا بعد از مرگ پدرش به همراه مادر و برادر شیرخوارش به ده بر می گردند تا با خانوده ی دایی در باغ خانوادگی شان زندگی کنند. بعد از ورود انها، دایی صاحب دختری می شود که در همان ابتدا به نام "مجید" پسر کدخدای ده، ناف بر می شود. نازنین و علیرضا در کنار هم بزرگ می شوند و همگی انها را خواهر و برادر می دانند ولی نگاه علیرضا به نازنین، نگاه برادر به خواهر نیست و ...

    منبع : نودوهشتیا




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    تقدیم به:
    زخم خوردگانی که با صبر و بردباری در مقابل امیال غیرمنطقی نفس خود پایداری می کنند.



    این ...
    نه یک داستان، بلکه حقیقتی است؛
    از عشق و دلباختگی
    از سوختن و دم نزدن
    از خواستن و خویشتن داری
    از طپیدن دل های مشتاق
    از شب زنده داری و دلواپسی
    و از ...
    مُردن و ... مُردن


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت 1

    - علیرضا ... درو باز کن، لجبازی نکن!
    - مامان بی خود اصرار نکن، هر بلایی بود تو سر من آوردی، از جون من چی می خوای؟ برو بذار به درد خودم بمیرم!
    - آخه عزیز دلم کدوم مادری باعث بدبختی بچه ش شده که من دومیش باشم؟
    - شما نمی دونین! یعنی شما نمی دونین تمام بدبختی های من به خاطر ندونم کاری شماست؟
    - داد نزن، حرف بزن، درو باز کن تا با هم صحبت کنیم. بالاخره یک فکری می کنیم، با عصبانیت هیچ کاری درست نمی شه، این طوری هم خودتو آزار می دی، هم منو.
    - مادر، ترو خدا برو بذار تنها بمونم، دیگه نمی خوام زنده بمونم، زندگیم، هستیم، امیدم، عشقم، همه چیزم از دستم رفت، می خوای چه کار کنی، چه کاری از دستت برمیاد؟ برو بذار بمیرم.
    - ترو خدا گریه نکن پسرم، من تحملشو ندارم، خیلی خب اگه دلت نمی خواد درو باز نکن، ولی قول بده کاراحمقانه ای انجام ندی! تو که از اول می دونستی این دوست داشتن به نتیجه نمی رسه، چرا اونقدر خودتو درگیر کردی، تو عاقل هستی، من همیشه به تو افتخار کرده و می کنم. چرا از اول آنقدر پیش رفتی که حالا عذاب بکشی!
    - مادر دست به دلم نذار، اون موقعی که تو اون بلا رو سر من آوردی می دونستی آخر عاقبت این کار چی می شه؟ دیگه نمی خوام زنده بمونم، می خوام بمیرم، اون دیگه رفته و برنمی گرده، من بدون او می میرم.
    - من مطمئنم برمی گرده، گریه نکن، تو یک مردی، یک مرد پرقدرت، به خودت تلقین کن که همه چیز درست می شه، مگه به خدا اعتقاد نداری؟ بسپُر به خدا همه چیز درست می شه، اصلاً می خوام برم دنبالش، می خوای برم بیارمش خونه، راضی می شی؟ مطمئنم اگه بفهمه آنقدر ناراحتی برمی گرده.
    - نمی دونم مادر، نمی دونم، خودم هم نمی دونم باید چه کار کنم!
    - خیلی خوب، پس من میرم دنبالش، می دونم کجاست، حتماً خونۀ ملیحه ست، اون کسی رو نداره، جایی نداره بره، حتماً ملیحه ازش خبر داره، تو به من قول بده که تا من برمی گردم دست به کار احمقانه ای نزنی!
    - باشه مادر، قول می دم، شما ناراحت نباش، من آنقدرها هم بی شعور نیستم!
    - ممنونم پسرم، حالا من می رم، تو از اتاقت بیا بیرون و یه چیزی بخور، انشاءالله به زودی با نازنین برمی گردم ...
    - برو ... برو که منو بدبخت کردی، یاد اون روز توی خاطرم هست ...

    * * *

    روزی که پدرم مُرد و تو با سن کمی که داشتی تنها و بی کس، جنازۀ پدرمو از اتاق بیرون آوردی، من شش ساله بودم و تو تازه امیرمحمد رو زاییده بودی، پدرم شب که خوابید سالم بود و صبح روز بعد جنازه اش رو تو به تنهایی از اتاق بیرون کشیدی!
    ما هیچکس رو نداشتیم، با دیدن جنازۀ پدرم حالم آنقدر بد شد که خودمو پشت تو قایم کردم تو گریه می کردی و من از دیدن اشک تو وحشت کردم، امیرمحمد گرسنه بود و تو باید به اون شیر می دادی ولی بالای سر جنازه پدرم اشک می ریختی و توی سرت می زدی.
    هرگز فراموش نمی کنم وقتی که دکتر اومد و معاینه اش کرد آهسته به تو چیزی گفت و تو از شدت ناراحتی غش کردی. همسایه ها در گوشی حرف هایی می زدند و پچ پچ می کردند و من از حرف هاشون سر در نمی آوردم هاج و واج فقط نگاهشون می کردم.
    امیرمحمد توی بغلم گریه می کرد. یکی از خانم های همسایه به طرفم اومد و گفت:
    - علیرضا جون بچه رو نندازی؟
    - نخیر ... بلدم بغلش کنم.
    - شیشۀ بچه تون کجاست؟
    - الان میارم ... خودم بلدم قند داغ درست کنم!
    - بارک الله پسر خوب. مواظب باش داغ نباشه و بچه نسوزه!
    - چشم ... مواظبم!
    جنازۀ پدرم با یک روز تأخیر به خاک سپرده شد. توی قبرستون مادرم خودشو روی قبر پدرم انداخته و گریه می کرد و می گفت:
    - احمد! چرا این کار رو کردی؟ چرا ما رو تنها گذاشتی؟
    داییم مادرم رو از روی خاک بلند کرد و سوار ماشینش کرد و گفت:
    - خواهر غروب شده، خوبیت نداره توی قبرستون بمونیم.فکر بچه هاتو بکن، اونا کوچیکن دلشون طاقت نداره، غصه می خورن.
    - خان داداش دست به دلم نذارین، کاشکی من مرده بودم، این بچه ها بدون پدر ...
    - استغفراله، از قدیم گفتن ... بچه از مادر یتیم می شه، خدا به خودت سلامتی بده، بچه ها هم بزرگ می شن، خدا رو شکر دو تا مرد داری! تازه من هم اگه لایق باشم کمکت می کنم.
    - خدا سایۀ شما رو از سر ما کم نکنه.
    شب به خونۀ سوت و کورمان برگشتیم. دایی محمود برای من قصه گفت و من به خواب رفتم.
    نیمه های شب بیدار شده و دیدم مادر، توی رختخواب پدر نشسته و گریه می کند. خودمو توی بغلش انداخته و گفتم:
    - مامان چرا گریه می کنی. ترو خدا گریه نکن! اگه تو مریض بشی کی به دادت می رسه!
    - قربون تو پسر خوب برم، گریه نمی کنم، به خاطر تو گریه نمی کنم.
    فردا صبح دایی منو بوسید و گفت:
    - پسرم من می رم و چند روز دیگه برمی گردم و شما رو با خودم می برم. تو تا وقتی من نیستم مرد خونه هستی! مواظب مادرت باش.
    بعد رو به مادرم کرد و گفت:
    - خواهر ... می دونی که ماه بانو پا به ماهه، می ترسم دردش بگیره وگرنه از پیش شماها نمی رفتم.
    - راضی به زحمت شما نیستم، خودم هم دیشب تا حالا دلم شورِ زن داداشمو می زنه. شما زودتر برید، خدای ما هم بزرگه ...
    شب سوم و هفت پدرم با کمک همسایه ها و چند فامیل دور برگزار شد. بوی حلوا همه جا رو پر کرده بود. آخر شب همه رفتند و ما موندیم و دایی محمود. مادر امیرمحمد را بغل کرد تا شیر بده. اشک توی چشم هایش پر بود ولی گریه نمی کرد. دایی محمود آهسته گفت:
    - فردا یه خاور می گیرم خواهر، اسباب اثاثتو جمع می کنیم و می ریم ده ...
    - خان داداش من نمی خوام مزاحم شما بشم!
    - چه زحمتی خواهر ... تو هم از اون ملک و املاک سهم داری! حالا اگه اون خدابیامرز تو رو آورد تهرون ما که فراموش نکردیم. تو می تونی برای خودت زندگی کنی ما هم مزاحمت نمی شیم.
    - پس مدرسۀ علیرضا چی؟
    - علیرضا رو با رسول خودم مدرسه می فرستم. تو آبادی یه مدرسۀ خوب هست. انشاءالله اول مهر اسم هر دوتاشونو می نویسم. ماه بانو تو رو خیلی دوست داره، از وقتی فهمید اون خدابیامرز چطور مُرد، شب و روز گریه می کنه.
    - الهی بمیرم. من راضی به ناراحتی اون نیستم، کاشکی بهش نمی گفتی.
    - نشد ... از قیافه م فهمید. حالا هم پاشو تو یه کفش کرده که باید فاطمه بیاد پهلوی ما زندگی کنه.
    - خدا از خواهری کمش نکنه. ولی حالا نه، اگه اجازه بدی چهلم احمد بگذره بعد ...
    - برای چهلم خودم میارمت تهرون. اینجا بمونی هر روز می خوای بری سر خاکش گریه کنی. فکر بچه هاتو بکن! رضایت بده تا همگی با هم بریم ده.
    - چشم ... هر چی شما بگین.
    فردا صبح زود مادر بیدار شد و شروع به جمع آوری اثاثیه کرد. کارتون ها و صندوق های چوبی از وصایل زندگی پر شد. مادرم اشک می ریخت و کار می کرد. همسایه ها برای کمک به خونۀ ما آمدند.
    یکی شون ناهار درست کرد و بقیه برای نگهداری امیرمحمد و پذیرایی از من مشغول شدند.
    دایی محمود کامیون بزرگی رو که به سختی وارد کوچه مون شده بود برای بردن اثاثیه اجاره کرد. در یک چشم به هم زدن تمام زندگیمونو گذاشتن توی ماشین و خونه مون که بوی پدرمو می داد خالی شد. مادرم نگاهی به حیاط خالی کرد و آهی کشید با گوشۀ چادرش اشکشو پاک کرد و سوار ماشین شد. وقتی ماشین حرکت کرد ما برای همسایه ها دست تکون دادیم و از کوچه ای که از لحظۀ به دنیا اومدنم تا اون وقت هرگز ترکش نکرده بودم، بیرون رفتیم. خلاصه کوچه رو با کوله باری از خاطره پشت سر گذاشتیم. یک لحظه حس کردم زندگیمون رنگ دیگه گرفته و نوعی دلشوره دلمو می رنجونه ولی وقتی قیافۀ صمیمی دایی و صورت مهربون مادرمو دیدم دلم گرم شد و احساس کردم که تنها نیستم.
    وقتی وارد ده شدیم زن دایی با رسول که تقریباً همسن و سال خود من بود به در باغ اومدند.
    زن دایی با دیدن من و مامانم زد زیر گریه و گفت:
    - الهی بمیرم فاطمه جان.
    بعد مادرم خودشو توی بغل اون انداخت و هر دو گریه کردند. من به طرف رسول رفته و بهش سلام کردم ولی رسول مثل غریبه ها منو نگاه کرد بعد روشو برگردوند و رفت. یهو دلم گرفت. برگشتم و به طرف مادرم رفتم. زن دایی منو بغل کرد و سرمو بوسید و گفت:
    - علیرضا جون، قربونت برم برات نون شیرمال پختم، حتماً گرسنه هستی.
    چشم های زن دایی با مهربونیش دلمو گرم کرد. دستمو بهش دادم و با هم به باغ رفتیم. اونجا برای من ناآشنا بود، تا اون روز هرگز فکر نمی کردم دایی محمود باغی به اون بزرگی داشته باشد.
    در بزرگ باغ رو باز کردند و کامیون وارد باغ شد. زن دایی با شکم بزرگش به سختی راه می رفت ولی دست منو ول نکرد و منو به اتاقش برد. مادر با امیرمحمد دنبال ماغ آمدند و همگی سر سفره نشستیم و شام خوردیم. موقع غذا خوردن یک لحظه چشمم به اون طرف سفره افتاد و قیافۀ خشمگین رسول منو ترسوند. از لحظه ای که وارد باغ شدیم اون یک کلمه هم حرف نزده بود که من صداشو بشنوم. نمی دونم چرا حس کردم که ازش می ترسم.
    بعد از شام کامیون به تهِ باغ رفت و دایی با چند مرد غریبه کمک کرده و اثاث ما رو از ماشین خالی کردند و توی چند اتاق تمیز و رنگ شده ای که چراغ هاش از قبل روشن بود جا دادند. زن دایی نگاهی به مادرم کرد و گفت:

    * * * تا پایان صفحه 13 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت 2

    - فاطمه جان اینجا اثاثتو بذار ولی تمام این باغ مال خودته. دلم می خواد همیشه پیش خودم باشی.
    - ماه بانو جان خدا تو رو از خانمی کم نکنه.
    تا دم صبح خالی کردن اثاث و چیدن اونا طول کشید! مادر برای من تشکی انداخت و من نفهمیدم کی خوابم برد.
    از فردای آن روز، بدبختی من شروع شد. رسول مرتب گوشه و کنار باغ منو پیدا می کرد و کتکم می زد و می گفت:
    - اگه به بابام بگی زدمت، فردا بیشتر می زنمت!
    من از ترس کتک خوردن دوباره به کسی نمی گفتم. ولی هر شب که می خوابیدم پیش خودم فکر می کردم یعنی می شه یه روزی رسول با من خوب بشه؟
    یه روز زن دایی به مادرم گفت:
    - امروز پیش من بمون فاطمه جان، کمرم خیلی درد می کنه!
    - می خوای برم دنبال بی بی خانوم؟
    - نمی دونم. یعنی فکر می کنی وقتشه!
    - اگه حالت بدتر شد می رم دنبالش. تو امروز استراحت کن کارها با من!
    بی بی خانوم زن چاق و مسنی بود که مامای ده و تقریباً تمام آدمای ده رو اون به دنیا آورده بود. اون هم همه رو می شناخت و مردم ده خیلی بهش احترام می گذاشتند.
    اون روز حال زن دایی بدتر شد و مادرم با عجله امیرمحمد رو به من سپرد و رفت دنبال بی بی خانوم.
    بی بی خانم که اومد مادرم توی یک دیگ بزرگ آب جوش درست کرد و به سختی اونو به اتاق برد.
    زن دایی مرتب جیغ می زد و من از صدای فریادهاش خیلی ترسیده بودم و دلم براش می سوخت.
    بالاخره بچۀ زن دایی به دنیا اومد و بی بی خانوم بعد از شستن اون دایی رو که در تمام مدت توی باغ قدم می زد و صلوات می فرستاد صدا کرد و گفت:
    - مبارکِ ... دخترِ
    کدخدای ده که دوست صمیمی داییم بود و همیشه اونا رو در کنار هم می دیدم تسبیحشو توی دستش چرخوند و گفت:
    - محمودخان ... حالا وقتشه.
    - علی خان ... مبارکِ
    بعد دایی وارد ایوان شد و از پشت در اتاق به بی بی خانوم گفت:
    - ناف نازنین خانم رو به اسم مجید پسر کدخدا علی ببرید.
    و بی بی خانوم از توی اتاق داد زد:
    - شنیدم. چشم، مبارک باشه.
    من از این حرف ها سر در نمی آوردم ولی احساس کردم داره اتفاقاتی می افته که فقط به بزرگترها مربوط می شه و هیچ بچه ای حق دخالت نداره.
    بی بی خانوم یک دسته پول از داییم گرفت و به خونه ش رفت و من که دلم پر می زد نوزاد رو ببینم از پشت در اتاق مامانمو صدا کردم و شنیدم که گفت:
    - علیرضا ... بیا تو مادر دخترداییتو ببین.
    من وارد اتاق شدم و سلام کردم. زن دایی که توی رختخواب خوابیده و حالش خیلی بد بود جواب سلاممو داد و گفت:
    - بیا جلو ببینمت پسر خوب.
    من جلو رفتم و کنارش نشستم و بچه رو دیدم. اون چشم هاش بسته و مثل یک عروسک خوشگل کنار زن دایی خوابیده بود. رسول وارد اتاق شد و تا منو دید گفت:
    - تو اینجا چکار می کنی؟ چرا نیگاش میکنی؟ بچۀ خودمونه.
    زن دایی ناراحت شد و گفت:
    - رسول جان، علیرضا داداششه، شما هر دو باید نازنین رو دوست داشته باشین و مواظبش باشین.
    اون شب تموم شد و از فردا صبح من برای دیدن نازنین از ترس رسول باید مخفیانه به اون طرف باغ می رفتم و از پشت شیشۀ اتاق زن دایی دزدکی نگاهش می کردم.
    ده روز دایی مهمونی توی خونه ش گرفت و فامیل و دوست و آشنا دعوت شدند. مادرم از صبح زود رفت و کمک کرد و شام پخت. یک لحظه کدخدا و پسرش رو دیدم که با دایی پشت در اتاق زن دایی یاالله گفتند و رفتند تو اتاق. پسر کدخدا از من و رسول بزرگتر و هیکلش خیلی درشت بود. با دیدن اونها کنجکاو شدم و دنبالشون رفتم. از پشت شیشۀ اتاق نگاهشون کردم. وقتی وارد اتاق شدند مجید رو بالای سر نازنین بردند و اون نازنین رو بغل کرد یک لحظه نمی دونم چرا حسودیم شد. دلم نمی خواست اون پسر قلدر دختر داییمو بغل کنه ولی سکوت کردم و به سرعت از پشت شیشه کنار رفتم تا رسول منو نبینه.
    فصل پاییز فرا رسید. دایی، من و رسول رو به مدررسه ای توی آبادی برد و اسممو نوشت و قرار شد که یه ماشین کرایه ای هر روز صبح من و رسول و مجید رو از ده سوار کنه و به مدرسۀ توی آبادی برسونه.
    مجید که کلاس چهارم و دو سال هم رفوزه شده بود، همیشه توی مدرسه بچه ها رو می زد و همه از دستش در عذاب بودند جز رسول که خوب از پسش برمی اومد و هر چی از دستش کتک می خورد از رو نمی رفت و دوباره بهش حمله می کرد. من توی کلاس از بچه های دیگر ساکت تر بودم برای همین آقا معلم مرتب به بچه های دیگه می گفت:
    - بچه ها، از احمدی یاد بگیرین. ببینین چه پسر خوبیه! هم مؤدب و هم درسخونه.
    فصل زمستون تموم شد و نازنین شش ماهش بود و مرتب گریه می کرد و زن دایی به اندازۀ کافی شیر نداشت تا اون سیر بشه. یک روز دایی به خونۀ ما اومد و گفت:
    - فاطمه جان به نظر تو تکلیف ما با این بچه چیه؟ همه ش گریه می کنه!
    - خان داداش حتماً گرسنه س. خب شیر گاو بهش بدین!
    - نه خواهر، شیر مادر یه چیز دیگه س.
    - این طوری بچه از بین می ره! من می تونم شیرش بدم ولی زن داداش باید راضی باشه!
    - اگه راضی بشه، که می دونم تو رو خیلی دوست داره، تو بهش شیر می دی؟
    - معلومه که می دم! کی از نازنین بهتر من که شیر دارم و می تونم دو تا بچۀ دیگه رو هم سیر کنم!
    - پس من با ماه بانو صحبت می کنم. فردا بهت خبرشو می دم.
    نیم ساعت بعد از رفتن دایی، زن داییم با نازنین به خونۀ ما اومدند و مادرم از اونا با خوشرویی پذیرایی کرد. بعد زن دایی در حالی که اشک توی چشم هایش پر شده بود نازنین رو به مادرم داد و گفت:
    - هیچ کس بهتر و باصفاتر از تو نیست. بگیر و بهش شیر بده تا مثل خودت خوش قلب بشه! اما به یک شرط !
    - به چه شرطی؟
    - به شرط اینکه شیر بچۀ خودت کم نشه.
    - خاطرت جمع. خدا کمک می کنه و هر دوشون سیر می شن.
    همون لحظه مادرم گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم» و بعد سینه شو به دهان نازنین گذاشت. نازنین که تا اون لحظه داشت گریه می کرد به محض خوردن شیر ساکت شد و خوابید و زن دایی که خیلی خوشحال بود، بچه رو بغل کرد و گفت:
    - خدا عوض خیرت بده.
    و بعد به خونه شون رفت.
    از آن روز به بعد وقتی از مدرسه میومدم به عشق دیدن نازنین تمام مشق هامو زود می نوشتم تا مادر اجازه بده بغلش کنم. امیرمحمود و نازنین هر دو با هم بزرگ شدند و من هر دوی اونها رو دوست داشتم.
    روزها پشت سر هم می گذشتند و موقع امتحانات شروع می شد. توی کلاس، درس من از همه بهتر و رسول از همه تنبل تر بود. زمستون تموم شد و بعدش عید نوروز شد و همه به دیدن ما اومدند و مادرم با چای و شیرینی و شربت از مهمون ها پذیرایی کرد. کدخدا و مجید بعد از خونۀ دایی به خونۀ ما اومدند و مادر از اونا پذیرایی کرد. موقع رفتن مجید نگاهی به نازنین که در کنار امیرمحمد خوابیده بود کرد و بعد به من گفت:
    - مواظب باش زیاد نیگاش نکنی؟!
    من نگاهی به اون کردم ولی جوابی بهش ندادم و بعد از رفتنش نازنین رو بغل کردم و بوسیدمش. اون روزها با خاطرات تلخ و شیرین گذشتند و من دورۀ دبستان رو با موفقیت پشت سر گذاشتم. مادرم نازنین و امیرمحمود رو بعد از دو سال از شیر گرفت و من هر روز با اونا بازی می کردم.
    دایی از اینکه می دید من دبستان رو تموم کردم ولی پسرش هنوز توی کلاس چهارم درجا زده خیلی ناراحت بود و مرتب به رسول قر می زد که : «از علیرضا یاد بگیر»
    و رسول مرتب با من دعوا می کرد و به بهانه های مختلف گوشه و کنار باغ دور از چشم دیگران، منو می زد.
    دیگه از دستش خسته شده بودم. دلم می خواست یک روز آنقدر قدرت پیدا می کردم تا بتونم حسابی بزنمش و تلافی این همه کتک هایی که بهم زده بود در می آوردم.

    * * * تا پایان صفحه 17 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت 3

    تابستون دایی به آبادی رفت و با اهل آبادی و کدخدا دسته جمعی ترتیب باز شدن دبیرستان رو دادند و بعد از مکاتبه با آموزش و پرورش تهران مدیری به آبادی فرستاده شد تا با همیاری مردم مدرسۀ بزرگی ساخته بشه. فعالیت کدخدا و دایی خوشبختانه به نتیجه رسید و مهرماه مدرسه باز شد و من اولین کسی بودم که توی اون ثبت نام کردم. مدرسه کارش نامنظم بود و یک روز درمیون دبیر سر کلاس می اومد ولی من با پشتکار زیاد سعی می کردم از درس ها عقب نمونم. امیرمحمود و نازنین هم به کلاس اول رفتند و من به هر دوی اونها توی درس کمک می کردم و وقتی مشق هاشون تموم می شد باهاشون بازی می کردم.
    خوشحالی ما تا وقتی بود که سر و کلۀ رسول و مجید پیدا نبود و به محض اومدن اونها امیرمحمد پشت من مخفی می شد ولی نازنین بدون ترس در کنار من می موند و دستشو از توی دست من بیرون نمی آورد.
    کم کم نازنین بزرگ شد و من هم توی درس های دبیرستان موفق تر از همه بودم. مجید و رسول نتونستند دبستان رو تموم کنند ولی با قلدری به تموم بچه های ده امر و نهی می کردند و هیچ کس از دست اونا آسایش نداشت.
    یک روز دایی پیش ما اومد و گفت:
    - علیرضا ... تو دلت می خواد یک اسب داشته باشی! اصلاً تو اسب سواری رو دوست داری؟
    نازنین که کنار من نشسته و مشق می نوشت با شوق و ذوق به پدرش گفت:
    - آره بابا دوست داره براش بخر! اون وقت من هم سوار اسبش می شم و با هم می ریم اسب سواری!
    دوباره دایی رو به من کرد و گفت:
    - علیرضا ... جواب بده دایی جان! علاقه داری؟
    - دوست دارم ولی بلد نیستم!
    - اون مهم نیست خودم یادت میدم تازه از رسول هم می تونی یاد بگیری.
    با شنیدن اسم رسول پشتم لرزید و گفتم:
    - نه دایی جان، ممنونم. اسب نمی خوام.
    - چیه؟ چی شد؟ اسم رسول که میاد ...
    - صحبت سر این حرفها نیست، من با رسول مشکلی ندارم.
    - خودم می دونم که اون یه مقداری هم سن و سالهای خودشو اذیت می کنه و به خوبی تو نیست ولی تو باید درس دوستی و محبت رو به اون بیاموزی! می فهمی پسرم؟
    - بله دایی جان، هر چی شما بگین. ولی اسب سواری رو اجازه بدین خودم یاد بگیرم! بدون کمک ...
    - باشه. من یه اسب خوب برایت می خرم. حالا تو دیگه برای خودت مردی شدی و باید اسب سواری رو یاد بگیری!
    - متشکرم دایی جان.
    دایی رفت و فردای اون روز با یک اسب سفید و سیاه بسیار قشنگ به منزل ما اومد و گفت:
    - این جایزۀ خوش رفتاری و درس خوندن توست. مبارکت باشه.
    دهانۀ اسب را گرفتم و نگاهی به چشم های نجیبش کردم. اسب درست مثل این که با نگاهش با من حرف بزنه توی چشمهای من خیره شد و بعد سری تکان داد. از دیدن او احساس خوبی پیدا کردم و پیش خودم برای اولین بار حس کردم دوستی پیدا کردم. از اون روز به بعد وقتی درس هامو می خوندم برای تمرین اسب سواری نازنین رو که لحظه ای از من جدا نمی شد با خودم به لب رودخونه می بردم. نازنین با دست های ظریفش دهانۀ اسب رو می گرفت و مرتب ازم می خواست پشت خودم سوارش کنم ولی من می ترسیدم و می گفتم:
    - حالا زوده، می ترسم هر دومونو زمین بزنه!
    بالاخره اسب با من دوست شد و به من سواری داد و من که دیگه اطمینان به سواری خودم پیدا کرده بودم، گه گاه نازنین رو پشتم سوار می کردم و با هم به گردش می رفتیم. نازنین اون قدر از این کار لذت می برد که حاضر نبود لحظه ای از من جدا بشه.
    نازنین کلاس چهارم دبستان بود و من برای خودم جوانی بلند قامت با موهای مشکی و بسیار آرام بودم. با هیچ کس توی ده دوست نبودم و سرم به کار خودم بود و فقط با مادر و برادرم و نازنین زندگیمو پر کرده بودم. یک روز از پشت پنجره به بیرون اتاق نگاه کردم و نازنین رو برای اولین بار طور دیگه ای دیدم. حس کردم خیلی بزرگ شده. اون موهای بافته ش رو که به رنگ طلایی و تا کمرش بود باز کرده و توی یک پیراهن قرمز به نظرم خیلی زیبا اومد. نگاهی به اندامش کردم و حس کردم دیگه بچه نیست و برای خودش خانمی شده. یک لحظه مثل مات زده ها از پشت به اون خیره شدم و وقتی برگشت و منو پشت پنجره دید لبخندی شیرین زد و به طرفم اومد. من از جام حرکت نکردم و اون که وارد اتاق شده و دست توی دستم انداخت و با شیطنت گفت:
    - به چی نگاه می کنی علیرضا؟
    - به طبیعت و زیبایی هاش!
    دست هاشو که در دستهام انداخته بود باز کرد و به صورتم خیره شد و گفت:
    - کدوم طبیعت! باغ خونه مونو می گی؟ آره خیلی قشنگه! منم تا حالا دقت نکرده بودم!
    نگاهی به چشم های عسلی قشنگش کرده و گفتم:
    - این باغ و همۀ چیزهای توش قشنگه.
    اون خندۀ بلندی کرد و از من دور شد. از اون روز به بعد احساس بدی داشتم. دلم می خواست تمام لحظات عمرمو با اون بگذرونم و وقتی اون به خونه شون می رفت حالم بد می شد و دلشورۀ عجیبی بهم دست می داد. یک روز از بس در انتظار اومدن اون لحظه شماری کردم و اون نیومد، حوصله ام سر رفت و دیگه طاقت نیاوردم. به سراغ اسبم رفتم و تصمیم گرفتم مدتی طولانی سواری کنم ولی به محض سوار شدن صدای نازنین از پشتم اومد که گفت:
    - کجا با این عجله؟ منو نمی بری!
    از شنیدن صداش دلم فرو ریخت، برگشتم و گفتم:
    - ممکنه دیر برگردیم، اجازه بگیر بعد بیا. منتظرتم!
    - اجازۀ چی؟ تو مگه داداشم نیستی!
    نگاهی به چشم های قشنگش کردم و از شدت ناراحتی آهی کشیده و گفتم:
    - چرا ... ولی با این همه باید اجازه بگیری.
    - پس صبر کن تا برم و برگردم.
    مدتی منتظر شدم ولی از نازنین خبری نشد. دلم شور افتاد و دهانۀ اسب رو گرفتم و آهسته به طرف منزل دایی رفتم. وقتی نزدیک شدم صدای گریۀ نازنین تنمو لرزوند. اون التماس می کرد که:
    - نزن! دردم میاد نزن.
    و رسول با بی رحمی فریاد می زد:
    - دخترۀ احمق! اون قدر می زنمت تا دیگه هوس این کارها رو نکنی! خجالت نمی کشی؟
    - مگه چه کار کردم؟
    - چه کار می خوای بکنی؟ با اون پسرِ بی شعور می خوای بری سواری؟ چشمم روشن!
    یک لحظه داشت به سرم می زد که برم توی اتاق و با همون کمربند که نازنین رو می زد خودشو زیر دست و پام له کنم که صدای زن داییم اومد:
    - رسول، چه کار می کنی؟ زورت به یه دختر می رسه! خجالت بکش!
    بعد رسول با فریاد از اتاق خارج شد و صدای نالۀ نازنین توی بغل مادرش دلمو کباب کرد. از پشت شیشه نگاهش کردم و اونقدر دلم سوخت که تصمیم گرفتم یک روز تلافی این کار رو سرش دربیارم.
    سوار اسبم شدم و از اونجا دور شدم و به طرف رودخونه رفتم بعد روی تخته سنگی نشسته و بی اختیار گریه کردم.
    بعد سرمو به طرف آسمون کرده و گفتم:
    - خدایا، چرا پدرم زنده نیست! اگر اون زنده بود سرنوشت من این نمی شد که هست.
    نفهمیدم چند ساعت اونجا بودم فقط یادمه که هوا تاریک شد و من مجبور شدم برگردم.
    وقتی به ده رسیدم شب شده بود و مادرم در باغ ایستاده و نگران بود. با دیدن من اشک هاشو پاک کرد و گفت:
    - الهی شکر که اومدی. کجا بودی پسرم؟ دیگه داشتم دیوونه می شدم.
    نگاهی به چهرۀ افسردۀ مادر کردم و گفتم:
    - مامان ببخش که نگرانت کردم.
    - عیبی نداره پسرم. بیا تو شام بخور و بخواب که فردا خواب نمونی!
    فردای اون روز با سردرد شدید از خواب بیدار شده و به دبیرستان رفتم. امتحانات نزدیک بود ولی من هیچ حالی برای خوندن درس نداشتم، به خصوص سر کلاس حواسم پیش نازنین و کتک هایی که خورد و از همه بدتر برادر بی رحمش بود.
    عصر که به خونه اومدم دلم می خواست برم خونۀ دایی ولی بعد از کمی فکر منصرف شده و راهمو به طرف خونۀ خودمون کج کردم. از شدت سردرد و ناراحتی به رختخواب رفتم و سعی کردم بخوابم. امیرمحمد به سراغم اومد و گفت:

    * * * تا پایان صفحه 21 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت 4

    - علیرضا، حسابامو حل می کنی؟
    - نه داداش جون، من حالم خوب نیست، خودت حل کن شب که شد صحیحش می کنم.
    نفهمیدم کی خوابم برد. یک لحظه بیدار شدم و دیدیم هوا تاریکه و مادر سفرۀ شام رو انداخته.
    با اینکه گرسنه بودم ولی شام از گلوم پایین نرفت. از اتاق خارج شده به طرف باغ رفتم. حواسم پرت بود و نمی دونستم چطور باید نازنین رو ببینم. اولین بار بود که آنقدر از اون بی خبر بودم. یک لحظه توی تاریکی باغ صدای پایی شنیدم. دقت کردم و به طرفش رفتم و با تعجب نازنین رو دیدم که شتاب زده به طرفم اومد و با دیدن من خودشو توی بغلم انداخت و شروع به گریه کرد. آهسته گفتم:
    - گریه نکن! چی شده؟ چرا رسول کتکت زد مگه چه کار کرده بودی؟
    با گریه گفت:
    - تقصیر تو بود که گفتی برو اجازه بگیر.
    سرشو روی شونه م گذاشته بود و گریه می کرد. حس عجیبی داشتم. هم دلم می خواست در آغوش بگیرمش و هم از این کار خجالت می کشیدم. بالاخره طاقت نیاوردم و بغلش کردم و گفتم:
    - گریه نکن عزیز دلم! اگه گریه کنی من هم گریه م می گیره.
    بعد موهای قشنگشو بوسیدم و گفتم:
    - حیف چشم های قشنگ تو نیست که پر از اشک بشه! تو باید همیشه بخندی.
    بالاخره گریه ش تموم شد و صورتشو لب حوض شست و گفت:
    - من یواشکی اومدم. تا کسی نفهمیده باید برگردم. دلم برات تنگ می شه داداش جون.
    - من هم همین طور. مواظب خودت باش. خداحافظ.
    اون رفت و با رفتنش قلبمو با خودش برد. کلافه بودم. از این حسی که داشتم دلم می خواست بمیرم. هم این احساس رو دوست داشتم و هم رنج می بردم. نمی دونم چه حالی داشتم و اصلاً نمی فهمیدم باید چکار کنم! اون شب تا صبح نخوابیدم و فردا با سر و صورتی پف کرده از خواب بیدار شدم و به دبیرستان رفتم. مجید توی آبادی به کثیف ترین جوان ده معروف شده بود و همه ازش می ترسیدند ولی چون پسر کدخدا بود کسی جرأت نمی کرد خبر کارهای خلافش رو به پدرش بده. همه سکوت کرده و مواظب دخترهاشون بودند و روزی نمی شد که دختری رو سوار اسبش نبینند.
    یک روز من برای سواری لب رودخونه رفتم و نازنین رو اونجا دیدم. با دیدن من خوشحال شد و گفت:
    - علیرضا ... منو سوار اسبت کن!
    نمی تونستم بهش نه بگم. از طرفی می ترسیدم کسی ما رو ببینه و دوباره دختر بیچاره از دست رسول کتک بخوره. تو فکر بودم که یهو گفت:
    - نمی خوای سوارم کنی؟
    - چرا ... بیا بالا پشتم بشین. نه! صبر کن بیام پایین و سوارت کنم.
    مثل عروسک بغلش کرده و روی اسب گذاشتمش. بعد گفت:
    - خودت هم سوار شو من تنهایی می ترسم.
    با دلواپسی سوار شدم و اون دست هاشو دور کمرم حلقه کرد و سرشو پشتم گذاشت و گفت:
    - چقدر سواری با تو خوبه ... حالا برو ...
    به طرف جنگل حرکت کردم. حس می کردم با اون روی ابرها راه می رم. یک لحظه متوجه تاریکی هوا شده و با ناراحتی گفتم:
    - باید برگردیم. ممکنه مامانت دلواپس بشه!
    بعد به طرف باغ حرکت کردیم. مجید از پشت دیوار خونه شون ما رو دید. سراسیمه نازنین رو از اسب پیاده کرده و گفتم:
    - زود برو خونه تون. خداحافظ.
    مجید به سرعت خودشو به من رسوند و مثل یک گراز وحشی به من حمله کرد و کتک کاری سختی با هم کردیم. اون فریاد می زد که:
    - حالا دیگه کارت به اونجا رسیده که با نامزد من می ری سواری؟ می کشمت. از ده بیرونت می کنم! ببین چه بلایی سرت میارم.
    بعد از نیم ساعت دعوای سخت، دایی و کدخدا که از سر و صدای ما متوجه کتک کاری من و اون شده بودند به طرف ما اومده و ما رو به سختی از هم جدا کردند.
    اون شب با سر و صورت زخمی به خونه رفتم و مادر بعد از پاک کردن خون بینی و لبم گفت:
    - به مجید نزدیک نشو! اون خیلی وحشیه! آخرش یه بلایی سرت میاره!
    اون شب تا صبح فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که به خاطر یک عشق ممنوعه از زندگیم غافل شدم. عشقی که هیچ وقت نمی تونست سرانجام خوبی داشته باشد و از فردای آن روز تصمیم گرفتم فکر نازنین رو از سرم بیرون کنم و برای این کار خودمو توی درس و کتاب های سال آخر دبیرستان غرق کردم.
    امتحانات نزدیک بود و من از دایی خواهش کردم یک روز منو به تهران ببره تا مقداری کتاب و جزوه های کنکور بخرم. دایی قبول کرد و با هم به تهران رفتیم و بعد از چند سال به خونه مون سر زدیم. وقتی کلید انداختیم و در روز باز کردیم یک لحظه حس کردم چهرۀ پدرمو توی حیاط دیدم، بعد به خودم اومده و فهمیدم که همه ش خیالاته. اتاق ها پر از گرد و غبار و حیاط پر از برگ های خشکیده، آب حوض به صورت لجن خشک شده دراومده بود. درخت های سرسبز به صورت چوبی خشکیده چهرۀ خونه رو متروک کرده بود.
    وارد یکی از اتاق ها شدیم و بعد از تمیز کردن اون شب رو روی تختی چوبی و بدون رختخواب به صبح رسوندیم. توی تهران کاری جز خرید کتاب نداشتیم و بنابراین بعد از یکی دو ساعت دوباره به طرف ده برگشتیم. وقتی به باغ رسیدیم یک ماشین جیپ کنار باغ ایستاده بود. از دایی پرسیدم:
    - ماشین مال کیه؟
    - همسایه مون!
    - مگه توی این باغ کسی زندگی می کنه؟ اونجا که مدتهاست خالیه!
    - خالی بود ولی الان نیست. صاحبش چند روز پیش اثاث آورد شاید برای تابستون می خوان ییلاق بیان.
    - صاحبش کیه؟ شما می شناسیش؟
    - بله ... آقای پازوکی. مرد خوبیه. مدتها ندیده بودمش تا پریروز! اون گفت که می خوان دوباره از باغشون استفاده کنند.
    مادر توی خونه منتظرمون بود و با دیدن من گفت:
    - الهی شکر که اومدی! دیشب جات خیلی خالی بود. به خونه مون سر زدی؟
    - بله مادر. ولی یک شب نبودن من نباید اونقدر شما رو ناراحت کنه! اگه بخوام برم تهران زندگی کنم چی می گی؟
    - تهرون برای چی؟
    - خب شاید دانشگاه قبول بشم، اون وقت اگر انشاءاله بشه، باید برم تهرون و شما یا باید با من بیاین یا اینجا دور از من باشین!
    مادر اشک توی چشمهاش جمع شده بود ولی با لبخندی گفت:
    - انشاءاله هر جا خیره بری! راضی ام به رضای خدا.
    از فردای آن روز خودمو توی اتاق حبس کردم و تمام وقتمو برای درس خواندن گذاشتم. یک روز که حوصله م سر رفته بود سوار اسبم شده و از باغ خارج شدم و پسر جوانی رو سوار جیپ همسایۀ دیوار به دیوار دیدم. با دیدن من از ماشین پیاده شد و مؤدبانه سلام کرد و گفت:
    - شما پسر آقای امیری هستید؟
    - خیر! من خواهرزادۀ ایشون هستم.
    - من هم احسان هستم. احسان پازوکی و از آشناییتون خوشبختم.
    با هم دست دادیم و من حس کردم جوان موقر و تحصیل کرده ایه.
    از اون روز به بعد چند بار اونو ملاقات کردم. احسان دانشجوی رشتۀ حقوق دانشگاه تهران بود و وقتی فهمید که من برای کنکور درس می خونم کتاب ها و جزوه هایی رو برای من آورد و گفت:
    - خوشحال می شم کمکت کنم. درسته که من سال اول هستم ولی اطلاعاتم بد نیست. اگه مشکلی داشتی بیا پیش من!
    دوستی و صمیمیت ما کم کم اونقدر زیاد شد که اون به خونۀ ما می اومد و یک روز به طور اتفاقی نازنین رو توی باغ دید و من اونا رو بهم معرفی کردم. احسان با دیدن نازنین بی اختیار گفت:
    - چه دختر زیبایی! شما چند سالتونه؟
    نازنین رنگ صورتش سرخ شد و سرشو زیر انداخت و من که کمی ناراحت شده بودم، گفتم:
    - نازنین چهارده سالشه.
    احسان که مبهوت چهرۀ زیبا و دوست داشتنی نازنین شده بود، گفت:
    - نمی دونستم توی ده دختری به این زیبایی هم پیدا می شه.
    نازنین رفت و اون با چشم هاش قدم های او را بدرقه کرد. یک لحظه حس حسادتی عجیب نسبت به اون پیدا کردم و دلم می خواست بزنم توی گوشش ولی بعد از کمی فکر کردن یادم افتاد که اون دوست منه و با فرهنگ های جوان های تهرانی بزرگ شده و حتماً بی منظور این حرف رو زده.
    امتحانات سال آخر دبیرستان و جزوه های کنکور آنقدر وقتمو پر کرد که داشتم عشق نازنین رو فراموش می کردم.

    * * * تا پایان صفحه 25 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  12. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت 5

    یک روز بعد از خوندن درس با احسان تصمیم گرفتیم به کنار رودخونه بریم. مادر مقداری خوراکی همراهمون کرد و گفت:
    - اینا رو ببرین بخورین دلتون ضعف نره!
    - مادر مگه ما داریم سفر قندهار می ریم!
    - بالاخره یه ساعت که بیرون هستین! اگه دهنتون خشک شد یه چیزی بخورین!
    - ممنون مادرجون.
    احسان رو سوار اسبم کردم و به تاخت به طرف رودخونه رفتیم و بعد از دیدن مناظر زیبا و دلنشین به طرف باغ برگشتیم. هوا تاریک شده و ما آهسته راه می رفتیم. یک لحظه توی تاریکی حس کردم مجید دم در ایستاده و با دختری صحبت می کنه. حرکتمو آهسته کردم و به احسان گفتم:
    - احسان بریم پشت درخت ها مخفی بشیم ببینیم پسر کدخدا می خواد چیکار کنه!
    - اگه ببینه چی؟ می گن اون خیلی وحشیه!
    - مهم نیست. ما دو نفریم و اون یکی! از این گذشته من دنبال یه بهانه هستم که تا می خوره بزنمش!
    - خیلی خب، بریم پشت درخت.
    مجید این طرف و اون طرف باغ رو نگاهی کرد و به دختر چیزی گفت. بعد اونو به زور به داخل باغ کشید و بعد از چند لحظه صدای جیغ و کمک خواستن دختر بلند شد.
    احسان آهسته گفت:
    - بیا بریم! به ما چه مربوطه؟ یه وقت کار دستمونمی ده حوصله داری!
    - تو نمی دونی چقدر ازش متنفرم! دلم می خواد بکشمش، می فهمی!
    - می فهمم، اینم می دونم تو آدمی نیستی که بیخودی از کسی متنفر باشی، حتماً آدم فوق العاده بدیه!
    صدای فریاد دختر منو به شک انداخت و یک لحظه حس کردم ممکنه نازنین باشه. به سرعت خودمو به پشت دیوار باغ رسونده و احسان که به دنبالم اومد با ناراحتی گفت:
    - چه کار می کنی؟ اونقدر نزدیک نرو، اون آدم خطرناکیه!
    - صبر کن، فقط می خوام بدونم اون دختر بیچاره کیه! مگه نمی شنوی؟ کمک می خواد!
    احسان به زور دستمو گرفت و کشید و از اونجا دور شدیم. قلبم داشت از گلوم بیرون می زد. دلم می خواست فریاد بزنم. احسان نمی دونست چه حال بدی دارم. فقط بهم گفت:
    - به تو چه! تو چرا خودتو توی خطر میندازی! حتماً دختره از خدا می خواسته باهاش بره
    و با گفتن این حرفهاش خنجر به قلبم می زد و خودش هم نمی دونست.
    احسان به سرعت منو به در باغ رسوند و با هم به خونه مون رفتیم و وقتی مادرمو دید، گفت:
    - لطفاً بیشتر مواظب پسرتون باشین. نذارین از اتاق بیرون بره! خواهش می کنم به حرفی که می زنم عمل کنید به نفع همه س.
    مادر نگاهی مشکوک به من کرد و به احسان گفت:
    - مطمئن باش اگه لازم باشه پاشو می بندم.
    احسان رفت و من مثل مرغ سرکنده توی اتاق قدم می زدم. دلم می خواست مادر اجازه می داد برم بیرون و فقط از پشت در اتاق دایی نگاه کنم و نازنین رو ببینم. ولی مادر از من چشم برنداشت. یک ساعت بعد در حالی که صورتم از شدت ناراحتی سرخ شده و به حالت انفجار افتاده بودم، آهسته گفتم:
    - مادر اجازه می دی برم بیرون قدم بزنم!
    - نه! امشب نه.
    - حرفهای احسان رو جدی نگیرید، اون خیلی شوخه!
    - به هر جهت من نمی تونم چنین اجازه ای بدم، مگر اینکه ...
    - مگر اینکه چی! شرطش هر چی باشه قبول می کنم.
    - مگر اینکه جریان رو از سیر تا پیاز برام تعریف کنی و ضمناً راستشو بگی!
    سرمو پایین انداختم و در افکارم غرق شدم. چنین کاری غیرممکن بود، چطور می توانستم رازهای دلمو به مادرم بگم. رازهایی که شاید اگر گفته می شد مادرمو آنقدر ناراحت می کرد که حد نداشت.
    توی افکارم غرق بودم که مادر گفت:
    - مثل اینکه مادرتو لایق نمی دونی، پس بهتره توی اتاق بمونی تا فردا.
    اون شب تا صبح توی اتاقم قدم زدم و خوابم نبرد. دلم می خواست پر دربیارم و خودمو به خونۀ دایی برسونم. نمی دونم این حس که نازنین با مجید باشه چرا آنقدر منو آزار می داد، در صورتی که اونها رو برای همدیگه تیکه گرفته بودند ولی هضم این مسأله برای من خیلی مشکل بود چون حس می کردم که اسیر عشق نازنین شدم. از شب تا صبح با خودم حرف زدم و توی دلم به خودم تلقین کردم که این عشق غیرممکن و در واقع حرامه، ولی قلبم بدبختانه صدای عقلمو نمی شنید و صبح، بعد از اون همه کلنجار رفتن با نفسم حس کردم جای اولم هستم. با این تفاوت که اگر بهم ثابت می شد که دیشب نازنین پیش مجید بوده از شدت ناراحتی دق می کردم.
    صبح زود به بهانۀ درس خوندن با برداشتن چند کتاب از اتاقم بیرون رفتم و سوار اسبم شدم. بعد به طرف مدرسۀ نازنین حرکت کردم. بهترین و امن ترین جا برای دیدن اون دم مدرسه اش بود.
    از دور در مدرسه رو در نظر گرفتم و دهانۀ اسبمو به درختی بسته و منتظر شدم. نیم ساعت بعد نازنین را که آرام و متین به طرف مدرسه می رفت، دیدم. به طرفش دویدم و گفتم:
    - نازنین ... نازنین ...
    اون به طرف من برگشت و جواب داد:
    - بله ... سلام داداش! اینجا چه کار می کنی؟
    - سلام ... مدرسه نرو بیا این طرف کارت دارم.
    - کدوم طرف! دیرم می شه الان زنگمون می خوره.
    - ولش کن باهات کار دارم ...
    - چی شده؟ اتفاقی افتاده!
    - فقط یک کلمه جوابمو بده، دیشب، دیشب کجا بودی؟
    - چواب چی رو؟ نمی فهمم چی می گی. خب دیشب خونه مون بودم.
    دستشو گرفته و با عجله به پشت درختی رفتیم. اون با تعجب پرسید:
    - این کارها چیه؟ چی شده؟ چرا عصبانی هستی؟
    - عصبانی! دارم می میرم. دیشب تا صبح مردم و زنده شدم.
    - بالاخره می گی چی شده؟
    از خونسردیش اعصابم خرد شد و بدون اختیار زدم توی گوشش و گفتم:
    - یعنی تو هیچی نمی دونی؟ دروغ می گی!
    نازنین به گریه افتاد و صورتش از سنگینی دست من سرخ شد. دستشو روی گونه اش گذاشت و گفت:
    - معلوم هست چته! من فقط تو رو دارم، تو هم منو بزن! پس فرق تو با رسول چیه؟
    یک لحظه از دیدن اشک هاش که مثل مروارید روی صورتش جاری شده بود و چشم های معصومش قلبم فشرده شد، بی اختیار بغلش کردم و روی اسب سوارش کردم. اون فریاد می زد:
    - ولم کن، نمی خوام ببینمت، می خوام پیاده شم!
    من بدون اهمیت دادن به سر و صدای اون سوار شده و به تاخت به طرف جنگل رفتم و اون مجبور شد کمرمو بگیره، بعد سرشو پشتم گذاشت و همچنان گریه می کرد.
    بعد از نیم ساعت به عمق جنگل های سرسبز رسیدیم. از کار خودم پشیمون بودم و نمی دونستم چطور باید جبران کنم. آهسته از اسب پیاده شدم و نگاهی به اون انداختم. با چشم های روشن و شفافش در حالی که پر از اشک بود به من نگاهی کرد و بلافاصله خودشو توی بغلم انداخت و گریه رو سر داد. دیگه داشتم دق می کردم. قربون صدقه ش رفتم و ازش خواستم گریه نکنه ولی اون که تازه بغضش ترکیده بود نمی تونست جلوی خودشو بگیره. هر چه سعی کردم ساکتش کنم فایده نداشت. انگار عقدۀ چند ساله ای گوشۀ قلبشو سیاه کرده بود که حالا سر باز کرده و نمی تونست جلوی اشکهاشو بگیره. بهش گفتم:
    - گریه نکن، غلط کردم، منو ببخش. منظور بدی نداشتم، الهی دستم بشکنه، نمی دونم چرا بیخودی دلم شور افتاد. اگه توی دل من بودی بهم حق می دادی. تو نمی دونی من از اون طرف باغ چقدر دلم شور تو رو می زنه.
    - دروغ می گی، اگه دلت شور می زد، میآمدی و به من سر می زدی!
    - آخه فدای تو بشم من ملاحظۀ دایی و مادرتو می کنم، نمی خوام مزاحم بشم!
    - اینو می گی مزاحمت؟ من همیشه فکر می کنم که تو اصلاً به فکر من نیستی و این من هستم که سراغ تو میام و اگه نیام به یادم هم نیم افتی!
    با چشم های اشک آلودش توی چشم هام خیره شد و دست هامو توی دستهایش گرفته بود. دلم می خواست به پاش بیفتم و بهش بگم دوستش دارم ولی چه فایده ... اون نمی تونست درک کنه.
    لحظه ای به موهای قشنگش و صورت گل انداخته اش نگاه کردم. اون صادقانه حرف می زد و دست های منو خواهرانه گرفته و برام درد دل می کرد و نمی دونست در درون من چه غوغایی برپاست.

    * * * تا پایان صفحه 29 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  14. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت 6

    یک لحظه بی اختیار سرشو روی زانوم گذاشت و ساکت شد. بعد من خم شدم و موهاشو بوسیدم و اون بدون اینکه سرشو بلند کنه دست هاشو دور گردنم حلقه کرد و گفت:
    - فقط تو رو دارم ... همین ... از همه می ترسم جز تو ...
    - پس برای چی امروز از من هم ترسیدی و گریه کردی؟
    - برای اینکه یک لحظه فکر کردم تو هم مثل دیگرانی!
    - حالا چی؟
    - حالا دیگه ازت نمی ترسم ... وقتی با تو هستم از هیچی نمی ترسم.
    توی دلم آتیش گرفته بود. دلم می خواست آسمون و زمین رو به هم می دوختم و اونو مال خودم می کردم ولی این امکان نداشت. بعد از لحظه ای به خودم اومده و گفتم:
    - بهتره برگردیم خونه، الان دل همه شور می افته!
    - دل کی شور میافته، مثلاً من الان باید مدرسه باشم.
    از این حرفش هر دو خندیدیم. بعد گفتم:
    - راست می گی من کار بدی کردم که تو رو از دم مدرسه ت دزدیدم.
    - اگه همۀ دزدای دنیا مثل تو باشند اون وقت می دونی دنیا گلستان می شه. تو خیلی مهربونی و من به اندازه دنیا دوستت دارم.
    از گفتن جملۀ آخرش یهو قلبم تکون خورد، دلم میخواست این جمله رو عاشقانه بیان می کرد ولی می دونستم این طور نیست و اون برای خودش توی عالم دیگه ای بود و من توی جهنمی دیگر.
    با اینکه از اون لحظات دل نمی کندم ولی بالاجبار بلند شده و دستشو گرفتم تا اون هم بلند بشه. بعد بهش گفتم:
    - دیگه بهتره بریم.
    - کجا؟
    - می رسونمت مدرسه!
    - برای دیر رفتنم چی بگم؟
    - می خوای ببرمت خونه؟
    - آره. این طور بهتره. خودم یه بهانه ای براش میارم.
    هر دو سوار اسب شدیم و به طرف باغ رفتیم. توی راه مجید ما رو دید و جلوی اسب رو گرفت و گفت:
    - نفهمیدم! شما دو تا کجا بودین؟
    با عصبانیت دهانۀ اسبو کشیده و گفتم:
    - به تو مربوط نیست. برو کنار می خوام رد بشم.
    - حالا دیگه به من مربوط نیست؟ نامزد منو پشتت سوار کردی اون وقت می گی به من مربوط نیست!
    - کدوم نامزد؟ حرف دهنتو بفهم.
    با عصبانیت به طرفم اومد و پامو از رکا اسب بیرون آورد تا از اسب به زور پیادم کنه که با لگد زدم توی صورتش و به تاخت به طرف باغ رفتم. مجید پشت سرم زمین خورد و نازنین با ناراحتی گفت:
    - خدا رحم کنه، بدجوری زدیش. چرا این کارو کردی! اون خیلی شره. تو نباید باهاش درگیر بشی!
    - تو خودتو ناراحت نکن، از پسش برمیام.
    دم باغ پیادش کردم و اسبمو به داخل بردم و بعد از خداحافظی از هم جدا شدیم. دلم شور می زد و نمی دونستم چه اتفاقی افتاده و چه بر سر مجید اومده. مادر با دیدنم خوشحال شد و گفت:
    - چه خوب شد اومدی! الان ناهارو حاضر می کنم.
    - عجله نکن مادر ... زیاد اشتها ندارم.
    - چرا؟
    جواب ندادم و شروع کردم به قدم زدن و از این طرف اتاق به اون طرف اتاق راه می رفتم و فکر می کردم. بالاخره خسته شدم و با دلشورۀ عجیبی که داشتم نتونستم جلوی خونه بمونم. کتابهامو برداشتم و به طرف خونۀ احسان رفتم. در زدم، مادربزرگش درو باز کرد و تعارف کرد. تشکر کردم و گفتم:
    - مزاحم نمی شم. اگه احسان هست بفرمایین چند لحظه بیاد دم در.
    بعد از چند دقیقه احسان اومد و گفت:
    - چی شده؟ چرا رنگت پریده؟ مریضی!
    - نه ... فقط دلم شور می زنه!
    - برای چی؟
    - برای اینکه با مجید درگیر شدم و زدم صورتشو زخمی کردم. نمی دونم چی شد؟
    - کی این کارو کردی؟
    - حدود یک ساعت پیش.
    - اگه اتفاقی افتاده بود حتماً الان تمام ده دنبالت می گشتند. خاطرت جمع اون با این کتک کاری ها چیزی نمی شه. اونقدر خورده که مثل کرگدن شده!
    - با این همه نباید این کارو می کردم!
    - حالا یک دفعه هم که زدیش پشیمونی؟ اون پسر واقعاً کتک لازم داره خودت هم می دونی. پس بیخود از کارت پشیمون نباش!
    با حرفهای احسان احساس آرامش کرده و یادم افتاد که اون حق تمام بچه های ده رو خورده و در واقع خیلی بیشتر از اینها باید از دست من کتک می خورد. احسان جزوه های درسی رو آورد و توی حیاطِ باغشون هر دو مشغول مطالعه شدیم و من کم کم داشت یادم می رفت چه اتفاقی افتاده که سر و صدای کدخدا از باغ خونه مون توجه هر دومونو جلب کرد. آهسته از جا بلند شده و به طرف دیوار مشترک باغ خونه مون رفتیم و همون جا گوش وایسادیم. کدخدا به همراه دایی به در خونه مون آمده و با مادرم صحبت کرد و گفت:
    - شما و برادرتون برای من خیلی احترام دارید. من نمی دونم علی آقا چه پدرکشتگی با مجید داره که این طور سر و صورتشو با لگد له و لورده کرده. مجید رو مادرش به زور توی خونه نگهداشت وگرنه اومده بود کاری دست همه تون می داد. حالا من اومدم از شما خواهش کنم پسرتونو نصیت کنید پاشو از کفش مجید بیرون بیاره وگرنه می ترسم این دو تا جوون کاری کنند که جبران نشه کرد.
    مادرم با ناراحتی گفت:
    - پسر من شرور نیست. من نمی دونم چطور ممکنه اون چنین کاری انجام بده، حتماً دلیلی برای این کار داشته. به هر جهت تا با خودش صحبت نکنم توضیحی برای شما ندارم. امشب که بیاد خونه حتماً باهاش صحبت می کنم. بعد به خان داداش می گم و امیدوارم که شما ببخشیدش. اصلاً برای من تعجب داره چنین کاری از طرف علیرضا...؟ اولین باره که چنین اتفاققی می افته و امیدوارم دیگه از این اتفاقات نیفته.
    کدخدا و دایی بعد از خداحافظی رفتند و من پشت به دیوار داده و به فکر فرو رفتم.
    احسان با دیدن وضعیت من کمی ناراحت شد و گفت:
    - راستشو بگو ... جریان چیه؟ ... از اولش تعریف کن ببینم چرا تو و مجید با هم مشکل دارید؟
    توی دلم هزار حرف ناگفته داشتم ولی کسی نمی تونست درکش کنه. بنابراین گفتم:
    - احسان ... این پسرِ عوضی مرتب به همه زور می گه، خودت هم می دونی. بالاخره یه روز باید این اتفاق می افتاد. من دیگه تحمل کارهاشو ندارم.
    - فقط همین! بچه گول می زنی! اگه نمی خوای بگی مهم نیست ولی خودت هم می دونی موضوع به این سادگی ها نیست. خدا بخیر بگذرونه ... انشاءالله دانشگاه قبول می شی و می ری تهرون و از دست کدخدا و پسرش و بقیۀ این جماعت عوضی نجات پیدا می کنه.
    - خدا کنه ... منم از خدا همینو می خوام.
    - پس بیشتر سعی کن. چیزی به کنکو نمونده و وقتتو تلف نکن. از فردا بیشتر درس می خونیم قبوله؟
    احسان دستشو جلو آورده و منتظر بود تا دستمو توش بگذارم و من با شدت به دستش کوبیده و گفتم:
    - قبوله.
    از فردا صبح کار من و احسان درس خوندن شد و بس! شب و روز به امید قبول شدن توی کنکور درس خوندم و اونقدر سرگرم بودم که دنیای اطرافمو فراموش کرده بودم.
    یک روز عصر که تو کتابها و جزوه های کنکور غرق بودم صدای شیون و زاری از بیرون باغ قلبمو تکون داد. سراسیمه خودمو به در باغ رسونده و دیدم جنازه ای بر دوش عده ای حمل و بستگان سیاه پوشش به دنبالش گریه کنان می رفتند. تمام خانواده ها به کوچه آمده و با اونها همدردی می کردند. توی جمعیت انبوه مادر و زن داییی و نازنین رو کنار هم دیدم و به طرفشون رفتم. نازنین از شدت گریه غش کرده و زنهای همسایه سعی می کردند هر طور شده حالشو جا بیارند. عده ای توی سر خودشون می زدند و عده ای در گوشی پچ پچ می کردند. یک لحظه حس کردم کلافه ام، به خصوص با دیدن نازنین به اون حالت طاقت نیاوردم. جلو رفته و پرسیدم:
    - چی شده؟ نازنین چشه؟ چرا گذاشتید آنقدر گریه کنه که حالش بهم بخوره؟
    زن دایی با گوشۀ چادرش اشکهاشو پاک کرد و گفت:
    - یعنی تو نمی دونی مادر؟ این جنازۀ دوستشه که دارن می برن دفنش کنند.
    - دوست نازنین؟

    * * * تا پایان صفحه 33 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  16. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت 7

    - آره مادر
    - کدوم دوستش؟
    - گلناز دختر مش یعقوب!
    - مش یعقوب کیه؟
    مادر که داشت شونه های نازنین رو می مالید و مرتب بادش می زد با عصبانیت گفت:
    - حالا مثلاً اگه بگن مش یعقوب کیه تو می شناسیش؟ آنقدر سوال نکن بیا کمک کن خواهرتو ببریم توی باغ!
    - خیلی خب، شما برین کنار خودم می برمش.
    نازنین رو به زور از زمین بلند کردیم و به کمک مادر و زن دایی که زیر بغلشو گرفته بودند از داخل جمعیت به طرف در باغ بردیم. یک لحظه توی شلوغی احساس کردم کسی از وسط جمعیت منو زیر نظر داره. به طرفش برگشتم و مجید رو دیدم که برای اولین با با دیدن من جلو نیومد و خودشو توی جمعیت گم کرد. اول کمی از این کارش تعجب کردم ولی بعد فراموش کردم و ناراحتی نازنین اونقدر روم اثر گذاشته بود که هیچ چیز دیگه ای جز سلامتی اون برام مهم نبود.
    بالاخره نازنین رو به اتاقش بردیم و من که برای اولین بار پا به اون اتاق گذاشته بودم احساس عجیبی داشتم. نازنین رو آهسته روی تختش خوابوندیم و اون که تا اون لحظه صداش درنمی اومد یه دفعه بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن و فریاد زدن. از دیدن اون در این وضعیت اونقدر ناراحت شدم که از اتاقش خارج شدم. طاقت نداشتم این طور اونو آشفته ببینم! بیرون اتاق روی پله های حیاط نشستم و به فکر فرو رفتم و بی اختیار به یاد مجید افتادم که برای اولین بار خودشو از دید مردم مخفی کرده و حتی از من گریخته بود. درست مثل کسی که جرمی مرتکب شده.
    اون شب گذشت و فرداش من و مادر به عیادت نازنین رفتیم. اون تب کرده و به مدرسه نرفته و زن دایی نگرانش بود. بهش گفتم:
    - می خواین ببریمش دکتر!
    دایی گفت:
    - دکتر نمی خواد ... از غصه س ... اونا خیلی با هم دوست بودن.
    من پرسیدم:
    - بالاخره معلوم شد دختره چرا فوت کرده؟
    دایی نگاهی به زن دایی کرد و گفت:
    - واله چی بگم! پشت سر مرده نمی شه حرف زد. خدا بیامرزدش!
    از بس فکرم پیش نازنین بود حتی کنجکاو هم نشدم بفهمم موضوع از چه قرار بوده چون هیچی برام مهم نبود جز نازنین.
    یک هفته بعد برای امتحانات کنکور به تهران رفتم و مجبور شدم یک شب توی خونۀ خودمون بخوابم!
    رفته به تهران و پا گذاشتن به خونه ای که دوران بچگیمو توش گذرونده بودم منو به یاد پدرم و هزاران خاطرۀ خوب و بد انداخت. شب رو با نگرانی به صبح رسوندم و روز بعد شتاب زده از منزل خارج شدم و زودتر از دیگران به محل برگزاری امتحانات رسیدم. کمی قدم زده و سعی کردم تمام افکارمو روی مسابقه ورودی دانشگاه متمرکز کنم. بالاخره لحظه ای که مدت ها بود منتظرش بودم فردا رسید و برگه های امتحانی رو یکی یکی با دقت خوندم و جواب دادم.
    وقت تمام شد و من به خونه برگشتم و از خستگی توی یکی از اتاق ها خوابم برد و وقتی بیدار شدم هوا تاریک شده بود. از منزل خارج و به رستورانی رفتم و غذا خوردم و بعد از کمی قدم زدن برگشتم. هنوز یادم نمی ره که اون یکی دو شبی که تنها توی خونه مون بودم بدون مادر چقدر احساس تنهایی کردم و وقتی به ده برگشتم و مادرمو دیدم احساس کردم که چند ساله ندیدیمش.
    مادر برام چای آورد و پرسید:
    - شیری یا روباه؟
    - فکر می کنم شیرم ولی باید منتظرم نتیجه شد. مطمئن نیستم.
    - از صبح تا حالا چند بار احسان اومده و سراغتو گرفته. نمی خوای بری پهلوش و ببینیش؟
    - چرا ... الان می رم.
    وقتی احسان منو دید و فهمید سوال ها رو خوب جواب دادم خیلی خوشحال شد و گفت:
    - امیدوارم روزی تو رو روی صندلی های دانشگاه ببینم!
    با هم قدم زدیم و به طرف باغ دایی رفتیم و بی اختیار یاد نازنین افتادم و حس کردم دلم خیلی براش تنگ شده. نازنین که از دور ما رو دید با خوشحالی به طرف ما اومد و گفت:
    - علیرضا اومدی؟ سلام.
    نازنین لباس قشنگی به رنگ سرخابی به تن کرده و پوست سفیدش درخشندگی و زیبایی خاصی داشت. موهاش باز بود و مثل اشعۀ خورشید روی بازوهایش ریخته شده و مثل همیشه لبخند می زد. یک لحظه نگاهم از این همه زیبایی به طرف احسان رفت و دیدم که چطور با چشم هاش داره اونو ورانداز می کنه. نفسم توی سینه م گرفت و بی اختیار گفتم:
    - احسان مادرت می دونه با منی! دلش شور نزنه؟
    احسان که محو تماشای نازنین بود بدون اینکه از اون چشم برداره گفت:
    - مگه تو نمی دونی که من ... مادر ندارم؟
    - ببخش. معذرت می خوام. نمی دونستم. خدا رحمتش کنه، منظور مادربزرگته×
    نازنین که از نگاه تحسین آمیز احسان سرخ شده بود از دستپاچگی من متوجه ناراحتیم شد و گفت:
    - من مزاحمتون نمی شم! خداحافظ.
    با رفتن اون نفس راحتی کشیدم و دست احسان رو گرفته و به جهت مخالف خونۀ دایی یعنی به طرف منزل خودمون برده و گفتم:
    - بریم چای بخوریم!
    - نه ممنونم! حوصله ندارم. سرم درد می کنه می رم خونه!
    از تغییر حالت احسان ناراحت شدم ولی چیزی ازش نپرسیدم و بعد از خداحافظی از هم جدا شدیم.
    تابستان گرم و طولانی و انتظار نتایج کنکور اعصابمو حسابی به هم ریخته بود. نازنین بعد از حادثه ای که برای دوستش گلناز رخ داده بود حالت افسردگی پیدا کرده و سعی می کرد درباره ش صحبت نکنه. یک روز کنجکاوانه ازش پرسیدم:
    - از مجید چه خبر؟
    - چه طور مگه؟
    - چند وقته ریخت نحسشو نمی بینم.
    - تو از اون متنفری؟
    - تو چطور؟
    - ازش می ترسم!
    - نازنین تو ... می دونی معنی ازدواج چیه؟
    - برای چی می پرسی؟
    - برای اینکه تو با مجید نامزدی و این برای من عجیبه که ازش می ترسی!
    - نامزدی که از نامزدش می ترسه!
    - راستی اگه یک روز مجبورت کنند زنش بشی چه کار می کنی؟
    نازنین با چشم های شفافش نگاهی به من کرد و با کمی مکث گفت:
    - نمی دونم! من هنوز بچه م، یعنی بچۀ بچه هم نه! معنی ازدواج رو می ونم.
    - پس می تونی فکرشو بکنی یک عمر زندگی کردن در کنار آدمی که ازش می ترسی یعنی چی؟
    - تا حالا در باره ش فکر نکردم. دلم نمی خواد فکر کنم. چرا ما باید دربارۀ مجید صحبت کنیم؟ مگه تو نگفتی ازش متنفری؟
    - چرا! برای همین هم نمی خوام تو با اون ازدواج کنی!
    نازنین صورتش کمی سرخ شده و خجالت کشید. حس کردم معنی خیلی چیزهارو می فهمه و حالت های بچگی جای خودشونو به افکار نوجوانی داده اند. بنابراین ازش پرسیدم:
    - نازنین تو از دوست داشتن چی می دونی؟ تا حالا کسی رو دوست داشتی؟
    لب های صورتی رنگش لرزید و با صدای دلنشین و ملایمش آهسته گفت:
    - می دونم دوست داشتن چیه. بله می دونم چیه.
    احسان در باغ به داخل آمد و صحبت بین من و نازنین قطع شد. نازنین با دیدن او دستی به موهایش کشید و در جواب سلامش گفت:
    - حال پدرتون خوبه؟
    احسان که از دیدن نازنین خیلی خوشحال به نظر می رسید جواب داد:
    - متشکرم خوبند. سلام می رسونند. راستی شما کلاس چندم هستید؟
    - من کلاس هشتمم.
    یک لحظه حس کردم وجود من بین احسان و نازنین بی رنگ شده و انگار هیچ کدوم منو نمی بینند و از این احساس شدیداً غمگین شدم. سکوت کردم و به صحبت های اونها که هر لحظه بیشتر گل می انداخت گوش کردم. نازنین با احسان دربارۀ درس های کلاس و معلم هاش طوری صحبت می کرد که انگار سالهاست احسان رو می شناسه و احسان غرق در چشم های نازنین و تمام حواسش متمرکز روی زیبایی های صورت اون شده بود.

    * * * تا پایان صفحه 37 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  18. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت 8

    از دیدن اون دو تا به اون وضع یک لحظه احساس حسادتی شدید بهم دست داد و بعد از تک سرفه ای گفتم:
    - نازنین ... مامانت می دونه اینجایی؟ نگران نشه!
    نازنین که مشغول صحبت بود کلامشو قطع کرده نگاهی عجیب به من انداخت و با دلخوری گفت:
    - ببخشید ... مثل اینه پرچونگی کردم.
    بعد بدون خداحافظی روشو برگردوند و رفت. احسان تا جایی که می شد با چشم های مشتاقش اونو تعقیب کرد و من که سراپای اونو ورانداز می کردم گفتم:
    - خیلی حواست پرت شدهٰ، چه خبره!
    احسان یه دفعه به خودش اومد و با رنگ و روی پریده گفت:
    - چرا حرف دختر دائیتو قطع کردی؟ ناراحت شد.
    - مهم نیست.
    - علیرضا ... به نظر تو چی مهمه؟
    احسان بعد از این سوال با نگاهی عجیب به من فهموند که کار خوبی نکردم ولی من از این که مکالمه اونها رو قطع کردم در درونم خوشحال بودم و فقط همین برام مهم بود. بعد از رفتن اون حس عجیبی بهم دست داد و با خودم فکر کردم که چرا عشق نازنین و حسادت باید باعث اختلاف بین من و احسان بشه!
    به خونه رفتم و بعد از کلی فکرهای احمقانه خوابم برد. صبح زود به بهانه ی درس خوندن بیدار شدم و به طرف خونه ی احسان رفتم. احسان هنوز خواب بود وقتی بیدار شد و منو با کتاب دید بدون این که عکس العمل بدی نشون بده با لبخند گفت:
    - تو نمی خوای منتظر جواب کنکور بشی! باز هم درس؟
    - آخه مطمئن نیستم امسال قبول بشمٰ، نمی خوام وقتمو از دست بدم!
    - ولی من مطمئنم قبولیٰ، با این همه باشه با هم درس می خونیم.
    اون روز تا شب مطالعه کردیم و من نازنین رو ندیدم. شب موقع خواب به یاد اون افتادم و یک لحظه بی اختیار دلم هواشو کردٰ، به آرومی از خونه بیرون آمدم و به طرف خونه شون حرکت کردم. وقتی به اونجا رسیدم همه خواب بودند، آهسته به طرف پنجره اتاق نازنین رفتم و از پشت شیشه نگاهی به اتاق انداختم ولی پرده ها کشیده شده و من هیچی ندیدم و افسرده و غمگین به طرف خونه مون حرکت کردم، آسمون پر از ستاره بود و فقط نور ماه فضای تاریک باغ رو روشن کرده بود. سکوت آرامش خاصی به محیط داده بود ولی در درونم غوغایی بود، سرمو به طرف آسمون بلند کردم و با خدای خودم نجوا کردم که: "خدایا چرا باید این طور باشه! حالا که من باید زجر بکشم تو قدرت تحملشو به من بده! نگذار کارهای احمقانه بکنم و بعد از خودم متنفر بشم! خدایا صبرم بده!"
    اون شب گذشت و فردای آن روز بی صبرانه منتظر دیدار نازنین لحظات رو کشتم و بعدازظهر طاقتم تموم شد و به طرف خونه ی دایی حرکت کردم. زن دایی با دیدن من خوشحال شد و منو به منزلشون دعوت کرد و برام چای آورد. نازنین با شنیدن صدای من به اتاق پذیرایی اومد و با خنده گفت:
    - سلام ! چه عجب!
    من با دیدن اون از جا بلند شدم و اون به طرفم آمد و با لبخندی با من دست داد. همون لحظه رسول از در وارد شد و بدون سلام و احوالپرسی خشمگین به طرف ما اومد و سیلی محکمی به صورت نازنین زد. از دیدن این صحنه زن دایی ناراحت شد و گفت:
    - رسول چه کار می کنیٰ، خجالت بکش!
    - خجالت دختر کثافتت بکشه.
    من صورتم از خشم قرمز شده بود و دلم نمی خواست توی خونه ی دایی دعوا راه بندازم فقط مْچ دست رسول رو گرفتم و بهش گفتم:
    - آخرین بارت باشه که دست روی نازنین بلند می کنی!
    - به تو مربوط نیست، اگه دلم بخواد هر روز می زنمش.
    - غلط می کنی!
    - اصلاً تو چکاره ای؟ به تو چه؟ خواهر خودمه!
    - چون خواهرته باید بزنیش؟ اون هم بی دلیل!
    - بی دلیل نیست، برای اینه که خودشو زیادی به تو نزدیک می کنه!
    زن دایی از مشاجره ی ما ترسیده و ناراحت شده بود و مرتب سعی می کرد بین ما قراب بگیره و قربون صدقه ی ما دو تا می رفت و نازنین با صورت سرخ شده ش اشک می ریخت و گوشه ای از اتاق ایستاده بود، با عصبانیت گفتم:
    - زن دایی خواهش می کنم منو ببخشید که توی خونه تون عصبانی شدم ولی این موضوع همین جا باید روشن بشه!
    - چه موضوعی قربونت برم!
    - این موضوع که رسول حق نداره نازنین رو بزنه!
    - تو خودتو ناراحت نکن! باشه، انشاءاله دیگه این کارو نمی کنه.
    رسول با عصبانیت پرید وسط حرف من و مادرش و گفت:
    - اگه بزنمش تو چه غلطی می کنی؟
    یقه شو گرفتم و بهش نزدیک شدم و توی چشم هاش که از شدت عصبانیت سرخ شده بود نگاه کردم و گفتم:
    - حیف که نمی خوام جلوی مادرت گوش مالیت بدم! فکر کردی مثل بچگی مون صبر می کنم و هیچی بهت نمی گم؟ این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست. خودمو کتک می زدی به احترام پدر و مادرت هیچی بهت نمی گفتم ولی اگر یک بار دیگه، فقط یک بار دیگه بی دلیل یا با دلیل، چون دلیل های تو اصلاً پایه و اساس نداره، دست روی نازنین بلند کنی خودم با دست های خودم اون قدر می زنمت که نتونی از جا بلند بشی! فهمیدی؟
    رسول که تا اون روز چنین رفتاری از من ندیده بود کمی جا خورد ولی آنقدر پررو بود که دوباره گفت:
    - هیچ غلطی نمی تونی بکنی، حق هم نداری آن قدر بهش نزدیک بشی! اصلاً به تو چه که ازش دفاع می کنی؟
    نازنین با گریه به طرف من اومد و گفت:
    - علیرضا ولش کن، تو رو خدا دعوا نکنین، سرم درد می کنه، بسه دیگه.
    نگاهی بهش کردم و بدون حرف و کلامی از خونه شون بیرون اومدم و به طرف خونه رفتم ولی توی دلم پر از کینه و خشم بود و منتظر لحظه ای بودم که انتقام این همه بی رحمی رو از رسول بگیرم.
    یک هفته تموم نازنین رو ندیدم و حس کردم مادرش به خاطر اینکه درگیری بین من و رسول پیش نیاد از اومدن اون به خونه ما جلوگیری می کنه. دیگه داشتم دیوونه می شدم. مادرم هر روز منو کلافه تر می دید و فکر می کردم نگران نتایج کنکور هستم و من بدون هیچ توضیحی درباره ی ناراحتی هام روزها و شب ها رو به سختی پشت سر می گذاشتم. بالاخره یک روز طاقتم تموم شد و نامه ای برای نازنین نوشتم و ازش خواستم هر طور شده به خونه مون بیاد و از پنجره ی اتاقش به داخل انداختم و سریع خودمو به خونه مون رسوندم و از شدت ناراحتی شروع به قدم زدن کردم. نازنین بعد از خوندن نامه به طرف خونه مون اومد و من که انگار سال ها ندیده بودمش بدون توجه به وجود مادر بطرف او دویدم و پرسیدم: "چی شده چرا اینجا نمی آیی؟" او شروع به گریه کرد. مادر جلو آمد و گفت:
    - چه خبره؟ چی شده؟ نازنین جان چته؟
    نازنین جواب داد:
    - عمه جان رسول منو اذیت می کنه، دارم از دستش دق می کنم!
    بعد به طرف مادرم برگشت و خودشو توی بغل اون انداخت و های های گریه کرد. با دیدن او و چشم های گریانش آنقدر عصبانی شدم که شروع به قدم زدن کرده و مرتب زیر لب اونو نفرین کردم و مادر که مشغول آروم کردن نازنین بود، گفت:
    - علی بسه دیگه، تو چقدر لوسی! خواهر و برادرها همیشه با هم دعوا می کنند و بعد هم آشتی می کنند. تو چرا مثل پیرزن ها نفرین می کنی؟
    - مادر شما که هیچی نمی دونی، لطفاً قضاوت نکن! اون یک آدم بی رحم احمقه که زورش فقط به خواهر کوچکتر از خودش می رسه، به خدا اگر دوباره ببینم که می زندش ... خودم می کشمش مگه این که نفهمم!
    - بچه این حرفها چیه می زنی! زبونتو گاز بگیر خدا قهرش می گیره.
    ما مشغول حرف زدن بودیم که نازنین اشک هاشو پاک کرد و گفتک
    - من میرم، مامان گفته تا رسول نیومده برگرد، می ترسم دوباره دعوا بشه.
    نازنین رفت و مادر که برای اولین بار به چشم های من خیره شده بود که چطور مسیر رفتن اونو نگاه می کردم، کنجکاوانه پرسید:
    - علیرضا ... پسرم تو خیلی نسبت به نازنین حساسی! مواظب باش یه وقت خدای نکرده توی تله نیفتی!
    - کدوم تله مادر! شما خودتون بزرگترین تله رو توی زندگی من کار گذاشتین.
    بعد با عصبانیت از خونه بیرون اومده و سوار اسبم شده و به طرف رودخونه رفتم.
    روزها گذشتند و من همچنان سرگردان در احساس خودم به سختی لحظات رو گذروندم. بالاخره روز اعلام نتایج کنکور نزدیک شد و تصمیم گرفتم برای چند روز به تهرون برم. احسان موقع خداحافظی برام آرزوی موفقیت کرد و مادر در حالی که اشک هاشو پاک می کرد گفت:
    - انشاءالله با شیرینی برگردی.
    - مادر برام دعا کن. همیشه به شما و دعای خیرتون نیاز دارم.


    * * * تا پایان صفحه 41 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  20. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/