صفحه 1 از 8 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 80

موضوع: شهریار | مژگان مقیمی

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    شهریار | مژگان مقیمی


    نام کتاب :: شهریار
    نویسنده :: مژگان مقیمی
    ناشر :: انتشارات البرز
    زبان :: فارسی
    تاریخ انتشار :: 1387
    نوبت چاپ :: اول
    تعداد صفحه :: 400


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. 2 کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  3. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فـصل اول

    قسمـت 1


    بـارها و بارها با خشم در ذهنش فرياد كشيد:نه...نه...هرگز اجازه نميدم...با دست صورتش را پوشاندو سعي كرد هق هقي كه در گلويش بود كمتر بيرون بريزد،اما به جاي آن قطره هاي اشك به سرعت درمسير هميشگي جاري شدند و او قادر نبود جلوي آنها را بگيرد.
    به خودش گفت: نه،نبايد از خودم ضعف نشون بدم.
    با اين تصميم اشكهايش را از صورتش زدود و سعي كرد خودش را آرام كند. به طرف آينه رفت و به چهره خود نگريست. زير لب گفت:" سرنوشتم رو خودم مي نويسم. نميگذارم شماها اونو برام رقم بزنيد."
    چشمهاي سرمه اي درون قاب سفيد كه از گريه قرمز و متورم شده بودند با اندوه او را از درون آينه بزرگ شيشه اي مينگريستند. لحظه اي دلش خواست با شكستن آن تصوير،تمام دق و دلي اش را خال يكند. ولي صدا چند ضربه به در اتاق مانع شد. به سرعت لبهايش را گزيد و با صدايي كه سعي ميكرد بي نهايت خشمگين به نظر بيايد، پرسيد:"كيه؟"
    در همان فاصله خود را از جلوي آينه به كنار قفسه كتابهايش كشيد و كتابي را بي جهت برداشت، صداي ظريف زنانه اي شنيده شد.
    "خانوم، من هستم."
    رعنا بود،ناگهان احساسش عوض شد.چشمانش را محكم روي هم فشرد و نفس عميق كشيد،سپس كتاب را سرجايش نهاد و با لحن آرام تري گفت:"بيا تو."
    با خركت دستگيره در باز شد و به دنبال آن زني سفيدرو با چشماني درشت و گرد كه سن و سال چنداني نداشت پا به درون اتاق گذاشت.نگاهش را گرداند و سرانجام به او چشم دوخت.رزا مانند كسي كه قوايش تمام شده باشد با بي حالي روي تخت فنردارش نشست و با اندوه و هق هق سعي كرد چيزي به او بگويد.
    رعنا در اتاق را بست.به سرعت جلو آمد و او را در آغوش كشيد.صداي هق هق هردويشان كه سعي مي كردند همديگر را آرام كنند در اتاق پيچيد.رعنا اندامي درشت تر از رزا داشت.او را در برگرفته بود و سعي مي كرد با يوسه هايي كه بر صورت غرق در اشك او مي نشاند و دستهاي نوازشگرش كه لا به لاي موهاي طلايي او مي لغزاند تمام حس لطيف محبتي را كه در دلش بود منتقل كند.براي چند لحظه تمام غم و اندوه زندگي اش را فراموش كرد و گفت:عزيزم... نازنينم...گريه نكن خوشگلم...حيف اون چشماي قشنگت نيست كه با گريه خرابش مي كني...همه چيز درست ميشه،به خدا توكل كن...آسمون كه به زمين نيومده...مگه رعنات مرده كه اين طور گريه ميكني...الهي بميرم و اشك هاي تو رو نبينم...""
    اين جمله هايي بود كه مدام تكرار مي كرد،ولي رزا آرام نمي شد.اندوه اين دختر تنها و بي پناه بر او هم مستولي شده بود و به نوعي بيشتر از گذشته با او احساس نزديكي مي كرد.اين دختر معصوم و تنها براي رعنا خيلي عزيز بود.از اولين روزي كه به آن خانه آمده بود و او را ديده بود نا خودآگاه احساس عجيبي به او پيدا كرده بود.بر خلاف كساني كه در آن خانه بودند فقط رعنا بود كه به او احترام مي گذاشت و خانم صدايش مي كرد.بقيه معلوم نبود به جه مجوزي به او با تحقير و اكراه مي نگريستند.
    او در اصل خانم خانه بود و بايد براي خودش اقتداري مي داشت.تنها از بد حادثه اكنون از يك خدمتكار هم كمتر مورد توجه بود و حالا اوضاع بدتر هم شده بود.دلش مي خواست كاري براي او انجام دهد تا بتواند كمي از اندوه دخترك را كم كند،ولي فكري به ذهنش نمي رسيد.چه كار ميتوانست بكند.او خودش هم در هفت آسمان يك ستاره نداشت.
    دوباره صداي در آمد و اين بار بودن اجازه باز شد.رعنا و رزا از هم جدا شدند و جلوي در قيافه عبوس و از خود راضي شكوه را ديدند كه چون حيواني وحشي كه مچ دو خرگوش وحشتزده را در گوشه اي گرفته باشد به آن دو مي نگريست.شكوه بدون لحظه اي درنگ با تشر به رعنا گفت:"تو اينجا چه غلطي ميكني؟باز تا من سرم رو گردنودم افسارت رو باز كردي و راه افتادي اين ور و اون ور...مگه اينجا تنبل خونه اس.تو كار نداري كه همش اينجا و اونجا سرك مي كشي.صد دفعه بهت گفتم به كارهاي خودت برس.اينجا به كسي مفت و مجاني پول نمي دن.خيريه كه باز نكردن...دِ پاشو ديگه...همينطور كه داري بر و بر منو نيگاه ميكني...مگه با تو نيستم؟"
    رعنا به جاي اينكه تحقير شده سرش را پايين بيندازد پشت چشمي نازك كرد و گفت:"واه واه،خدا خر را شناخت شاخش نداد...خوبه كه وكيلي،وزيري نشدي."و بودن اينكه منتظر پاسخي بماند با ادايي مضحك از كنارش رد شد و پشت در ناپديد گشت.
    رزا خشمگينتر شد.با اينكه رعنا هميشه پاسخ شكوه را مي داد و از زبان كم نمي آورد،ولي هميشه از اينكه به خاطر او مجبور بود اين طور گستاخانه رفتار كند ناراحت بود.مي دانست رعنا محترم تر از آن است كه چنين رفتاري داشته باشد. در واقع از نظر او به همه چيز شبيه بود جز خدمتكار خانه،اما مجبور بود از حريم خودش دفاع كند و تو سري خور نباشد.هميشه از اينكه اين زن به خاطر او خوار و خفيف مي شد،عذاب مي كشيد و مترصد موقعيتي بود كه خوبيهاي او را جبران كند و حساب بقيه را كف دستشان بگذارد،ولي فرصتي پيش نمي آمد.
    رزا نگاه تلخش را به شكوه انداخت كه با حالتي تحقيرآميز،گردن مغرور و چروكيده اش را بالا گرفته بود و انگار نه انگار زهر اين كلمه را نوش جان كرده بود.
    شكوه گفت:"نكنه فراموش كردي رعنا فقط يه خدمتكاره؟ شايد هم لازمه يادت بيارم...يا شايد هم لازمه بهت گوشزد كنم كه هم صحبتي يك دوشيزه با يك زن مطلقه كار پسنديده اي نيست."
    بي درنگ اين فكر در ذهن رزا جرقه زد كه مگر خود او در اين خانه چه نقشي دارد؟ولي آن را به زبان نياورد.نمي خواست شكوه از اين فكر سوءاستفاده كند.هرچه بود براي خودش غروري داشت و شكوه و هركس ديگري مانند او را به هيچ يم انگاشت. با يان حال قدرت رويارويي با او را نداشت.هميشه از او مي ترسيد.ترس ابلهانه و كوركورانه كه از بچگي دامنگيرش شده بود و تا آن روز ادامه يافته بود.چه كتكها كه از او نخورده بود و چه تنبيه هايي كه نشده بود،ولي آن وقت او كوچك بود و حالا خانمي شده بود.
    با خود انديشيد؛چرا بايد از او بترسم؟قراره ديگه چه بلايي سرم بياره كه تا حالا نياورده؟تا كي بياد نيش زبونش رو تحمل كنم و با ديدنش از ترس به خودم بلرزم؟مگه بالاتر از سياهي هم رنگي هست؟بايد اونو سرجاش بنشونم.تا حالا هم خيلي مراعاتش رو كردم.
    شكوه داشت مي گفت:"هرچند فكر نكنم تو گوشت فرو بره و اين حرف ها حاليت بشه...آخه تقصير خودت كه نيست..."
    رزا حرفش را قطع كرد و با لحني كه براي خودش هم عجيب بود گفت:"اين به خودم مربوطه." بعد تمام قوتش را جمع كرد و با تحقيري چاشني گرفته از سالها سركوفت به او نگريست و گفت:"فكر كنم اين منم كه بايد يه چيزهايي رو بهتون گوشزد كنم...اونم اينه كه اين اتاق منه و من عركاري كه دلم بهواد انجام مي دم و به شما هم هيچ ربطي نداره چي كار ميكنم،دوست ندارم در كارهاي من دخالت كني،خوشم هم نمي آد كسي همينطوري سرش رو بندازه پايين و داخل اتاقم بشه...البته اون فدر ادب دارم كه نگم تا افسارتون رو ول مي كنن بي اجازه سر از اتاق من در مي آرين... به هرحال اين دفعه آخري باشه كه بدون اجازه وارد اتاق مي شي...در ضمن فراموش نكن تو هم يه خدمتكاري،نه بيشتر...حالا هم بهتره به جاي اينكه اينجا وايستي و بِر وبِر منو نگاه كني بري به كارها برسي.همون طور كه خودت گفتي اينجا خيريه نيست،تنبل خونه هم نيست.بي خود هم به كسي مزد نمي دن.سرت تو كار خودت باشه.حالا راهتو بكش برو پي كارت..." بهد با دست به او اشاره كرد كه خارج شود،در ضمن منتظر واكنش ناخوشايند او ماند.
    شكوه كه انتظار چنين حرف هايي را نداشت با چشماني از حدقه درآمده و خشمناك به او نگريست.تاكنون چنين رفتاري از او نديده بود و تا حد زيادي حيرت كرده بود.نمي دانست چه پاسخي به او بدهد كه سرحايش بنشيند.او ديگر بچه نبود و كتك و تنبيه راهكار معقولانه اي نبود.در ضمن فكر كرد اينها همه زير سر رعناي ذليل مرده است كه راه و چاه را به او ياد داده است و گرنه اين بزمجه را چه به اين گنده گوييها!دلش ميخواست بپرد و با ناخن تمام سر و صورت او را خراش دهد تا ديگر جرات نكند چشم بدراند و زبان درازي كند. با اين حال خودداري كرد و با همان لحن مغرور هميشگي گفت:"چه غلط ها." بعد با لحني فرمان دهنده اضافه كرد:"اومدم بهت بگم تا يه ساعت ديگه غذا حاضره...سالارخان مي خوان زودتر از روزهاي ديگه ميز رو بچينيم."و همانطور كه بر ميگشت كه برود نگاهش را به سر تا پاي او ريخت و با تحقير مضاعفي ادامه داد:"لباسشو... باز كه اين آت و آشغالها رو پوشيدي...دست كم اون لباس تيره مسخره رو از تنت در بيار.نا سلامتي داري عروسي مي كني.هرچند...خلايق هر چه لايق." و به دنبال آن در را با صدا بست.
    منتظر نماند رزا باز هم حرمتش را بشكند.نمي خواست بايستد تا دوباره دهان به دهان بشوند.براي نخستين بار از اين دختر ترس در دلش افتاده بود.به سرعت از آنجا دور شد و رزا را با عصبانيت بي اندازه اي تنها گذاشت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. 2 کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  5. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل1

    قسمت 2

    رزا به طور غیرقابل مهاری به اولین چیزی که به دستش آمد متوسل شد و آن را به طرف در بسته پرت کرد . خرس کوچولوی زمان بچگی اش با جق جقی مظلومانه کنار در فرود آمد و همانطور بی حرکت ماند . تنها یادگار مادرش را پرت کرده بود ! ازخودش عصبانی شد سرش به دوران در آمد و دوباره عصبانیت جای خودش را به غم عظیمی داد . بی اختیار روی تختش دراز کشید و به افکاری که در ذهنش می چرخیدند اندیشید . به گذشته برگشت . به وقتی که بیماری ناشناخته ای در منطقه شایع شده بود ؛ بیماری ای که یکی یکی عمه هایش و اغلب افراد خانواده رااز آنان گرفت . عمه هایش ؛ همان عمه هایی که پس از مرگ پدر و مادرش بااو به سردی رفتار میکردند و تا میتوانستند آزارش میدادند؛ آنها اجازه نمیدادند او با بچه هایش بازی کند . تنها دراتاق حبسش میکردند ؛ همین اتاق ... اتاقی که آن وقت برایش خیلی بزرگ و ترسناک به نظر می آمد.
    سراسر روز از پنجره اتاق با حسرت به بچه ها که با شادی و نشاط دنبال هم می دویدند و در محوطه باغ بازی میکردند مینگریست . گاه از کارهایشان می خندید و گاه از اندوه اینکه در میان آنها نیست اشک میریخت . بهار را تابستان میکرد و تابستان را پاییز و پاییز را زمستان و باز این دور تسلسل ادامه داشت بااین تفاوت که کم کم دیگر دیگر بچه ها هم بازی نمیکردند که لختی از دیدن آنان سرگرم شود . بعضی اوقات از آن پنجره باغبان پیر را میدید که با قیچی مهربانی اش گل و گیاه باغ را با پدرانه اصلاح میکرد.
    مدتها این سوال در ذهنش جولان میداد که چرا تافته ای جدا یافته از باقی کودکان آنجاست . چرا حق بازی کردن با آنان را ندارد و چرا نگاه ها به او اینطور تحقیرآمیز و ناخوشایند است ؟
    بعدها فهمید همه اینها به این دلیل است که پدرش - یعنی تنها پسرخانواده - با دخترای از عوام ؛ ازدواج کرده بود و به همین خاطر از طرف آنان طرد شده بود . مادرش مگر چه گناهی داشت ... مادر بیچاره اش ...
    زمزمه کرد :« مادر ... مادر ...»
    مادرش او را در خانه ای روستایی به دنیا آورد . تولد او باعث شد خشم سالارخان شدت یابد . او به هیچ رو حاضر نبود تنها عروسش را بپذیرد . چه افکاری داشت ! شاید دختر دیگری را برای پسرش در نظر داشت ؛ شاید هم بخاطر اینکه جلوی ادامه تحصیل پسرش را گرفته بود و او را اینطور واله و شیدا کرده بود عصبانی بود.
    چهره مادرش را کم بخاطر داشت ؛ چهره ای که مهربانی می کاشت و گامهایی به وسعت خاطره برمیداشت . زیبا و لطیف که نازکاری تنش کهربای دوران کودکی اش بود و دارای چشمانی که همواره میخندید و نگاهی که هنوز در امتداد فصلهای کودکی اش قدم میزد.
    با حسرت فکرکرد کاش عکسی ازاو داشت . از او و پدرش ... پدر عزیزش که برای او الگوی یک مرد بود؛ مردی واقعی و به تمام معنی عاشق ... همان مردی که عشق را عاشقانه معنی میکرد و بدان معنی میداد . کسی که آرزو داشت یکی مانند او روزی در مسیرش قرار بگیرد و خوشبختش کند . مانند مادرش که اینقدر خوشبخت بود. اَه به این زندگی که همیشه غمهایش بیشتر از شادیهایش رخ می نماید . اگر پدربزرگ تااین حد خودخواه نبود . لابد پدر و مادرش هنوز زنده بودند و او سعادتمند با آن دو زندگی میکرد. شاید برادر و خواهرهایی هم داشت ؛ کسی چه میدانست .
    پس ازازدواج آن دو لابد پدربزرگ منتظر بوده روزی این زن از چشم پسرش بیفتد ؛ ولی نه تنها آن روز فرا نرسیده بود که عشق آن دو روز به روز بیشتر و بیشتر شد و با تولد او رنگ تازه ای هم گرفت .
    رزا زمانی را بخاطر آورد که سه چهار ساله شده بود . همان روزی که مادرش به مرگ مشکوکی از دنیا رفت . چهره مادرش را وقتی خون بالا می آورد بارها و بارها در خواب دیده بود ؛ خوابی که کابوس شبهای او بود . بخاطر داشت اطرافیان میگفتند مسموم شده است ... چیزی که بعدها فهمید یعنی چه .
    و پدرش را بخاطر می آورد که با ظاهری نامرتب و چشمانی همیشه از اشک مرطوب ؛ او را به خود میفشرد . با همه کوچکی اش می فهمید پدر از درون فریاد میکشد و همزمان در خود می شکند . حال خودش هم دست کمی از پدر نداشت ؛ اما حال و روز او را که می دید غمگین تر میشد . به جای لجبازی و شیطنت درخود فرو رفته بود . فکرمیکرد پدر هم ممکن است مانند مادر ازاو دلگیر شده برود و دیگر برنگردد . آخر گمان میکرد مادر از پی ناراحت شدن از دست او رفته است . هرچند هرچه فکر میکرد علت را نمیدانست .
    روزی که متوجه گریه های پنهانی پدر شد خود را به او رساند و در آغوشش با هق هق گفت : منو ببخش بابا جونی ؛ گریه نکن . تورو خدا ... مامانی می آد . من میدونم ؛ آخه اون دلش نمی آد این همه مدت منو تنها بذاره ... به خدا این دفه دیگه اذیتش نمیکنم بره .
    آن وقت نفهمیدم چرا گریه پدر بیشتر شد . زار میزد و بوسه هایی برجای جای صورتش می نشاند . به او گفت : کی گفته تو اونو اذیت کردی عزیزم ... کی گفته تو باعث شدی اون از پیش ما بره ؟ اون خودش نرفت . خدا اونو برد دخترم و کسی رو هم که خدا ببره دیگه پس نمیده ...
    رزا درمیان گریه اش او را زیر رگبار پرسشهایش گرفت .
    ـ چرا پس نمیده ؟ چرا اونو برد ؟ چرا مارو نبرد ؟ چرا ...
    ـ نمیدونم دخترم . منم مثل تو نمیدونم . اون هرکی رو که دلش بخواد میبره .
    بعدکمی بلندتر از سردرد فریاد کشید : خدااااا ...
    اما از خدا صدایی شنیده نشد . رزا اندیشیده بود چرا خدا جواب پدرش را نمی دهد ؟! لابد خدا این نزدیکیها نبود که صدایش را نمی شنید وگرنه جواب میداد . چانه پدر را دردست گرفت و مجبورش کرد به اونگاه کند ؛ میخواست آرامش کند . نباید اینطور داد میکشید.
    ـ بابا جونی ؛ اینطور داد نکش . اگه با خدا کار داری برو پیشش . اینطوریکه نمی شنوه .
    پدر لحظه ای غرق درنگاه معصوم او شد . کمی مکث کرد و بعد بااطمینان گفت :« حق باتوست دخترم . دیگه داد نمیکشم . قربونت برم ...»
    حالا پدر نوازشش میکرد. آرام تر شده بود و سعی داشت او را هم به سوی آرامش سوق دهد . آشکارا بغض را قورت میداد تا قلب دخترک را بیش از این به اندوه نکشاند . نوازشهایش رزا را به خواب کشاند. وقتی بیدار شد پدر رفته بود . حدس زد لابد پیش خدا .
    وقتی پدر دیر کرد دانست که راه خانه خدا خیلی دور است . بعد با قیافه ای حق به جانب به خود گفت که حق داشته به پدر گفته داد نزند که خدا صدایش را نخواهد شنید .چطور پدر این را نمیدانست ؟! امااگر او مثل مادر برود و دیگر نیاید چه ؟ یاد این حرف او افتاد که کسی رو که خدا ببره دیگه پس نمیده ... اما خدا که پدر را نبرده بود . پدر خودش بااو کار داشت و نزدش رفته بود . ازکجا معلوم ؟ شاید جایی که خدا بود اگر کسی میرفت دیگر نمیتوانست برگردد . مثل دره ای که همان نزدیکی بود و پدر به او گفته بود آنطرف نرود ؛ چون اگر پایین میرفت دیگه نمیتوانست بالا بیاید .
    آن وقت اندوه و ترس قلبش را فشرد وشروع به گریستن کرد ؛ چنان که در و همسایه به خانه شان ریختند . انگار که سوخته باشد ؛ با درد جیغ میزد و میگریست .چنددقیقه ای طول کشید که زنانی که دورش را گرفته بودند آرامش کردند . اول خوب دست و پایش را وارسی کردند شاید جای نیش زنبور یا علت دیگری که سبب درد شده باشد پیدا کنند . دست آخر موضوع را فهمیدند . ازمیان هق هق گریه اش جریان را شنیدند.
    به هم نگریستند . محمدعلی ، شوهر صفورا را برای یافتنش فرستادند . صفورا همان کسی بود که آن شب و چند شب بعد را نزد او گذراند . همه اینها خوب بخاطرش مانده بود .بعد ازاین همه سال حتی چهره سختی کشیده و آفتاب خورده اش را به یاد می آورد ؛ طوریکه انگار الان جلوی چشمش است و اگر دست دراز کند صورتش را لمس خواهد کرد.
    یاری ؛ اهالی پدرش را یافتند . او را درهمان دره مرده پیدا کردند . پایانی غم انگیز و دردناک برای مردی به نهایت عاشق .
    بخاطر داشت وقتی جنازه اش را به خاک می سپردند فکرمیکرد پایین آن دره عمیق باید خانه خدا باشد و اینکه چطور وقتی کسی نمیتوانست آن پایین برود و بالا بیاید پدر را از آنجا بیرون آورده بودند ؟! تازه خودشان هم صحیح و سالم بازگشته بودند؟!
    کسی گفت : یکی از عاشق ترین بنده های خدا در اینجا جای میگیرد.
    آنوقت فکرش به این سو چرخید . به خود گفته بود : پس او آنقدرها هم مقصر نبوده است که پدر را در پی خدا فرستاده است . نتیجه گرفت خدا کسی رو باخودش میبره که عاشقش بشه .
    دست صفورا را که دستش را گرفته بود کشید و پرسید : آهان ... پس همه اینا که اینجا خوابیدن عاشق خدا شدن ؟
    ـ آره عزیزم .
    ـ چطوری میشه عاشق خدا شد ؟
    صفورا به طرف او خم شد و همانطور که اشکهایش را پاک میکرد آهسته گفت :باید خیلی آدم خوب باشی تا بتونی عاشق خدا بشی .
    ـ صفورا ... تو هم عاشق خدا شدی ؟
    بااین سوالش میخواست بداند آیا خدا او راهم خواهد برد یا نه ؟ صفورا با نگاهی متاثر او را در آغوش کشید و گفت : نه عزیزم ؛ هنوز نه . من هنوز آدم خوبی نشدم . دست کم مثل پدر و مادرت خوب نیستم ...
    با یادآوری آن روزها قطره اشکی از چشمش سرازیر شد . غلتی زد و نگاهش به خرسش افتاد.
    «آخ ... یار تنهایی های من .»
    با افسوس خودش را توبیخ کرد که چطور این کار را کرده است . برخاست و آن را برداشت و دوباره دراز کشید . خرسش را با مهربانی در آغوش کشید ومحکم به خود چسباند. چه شبها که آن را در آغوش فشرده بود و اشکهایش را با آن خشک کرده بود . لابد اگر آن را میگشود نمک خالص از آن استخراج میشد . آن را بویید . باخود فکرکرد اگر اشک بویی میداشت لابد بوی همین خرسک پشمالویش بود .
    یاد سالارخان افتاد . مردی که تنها پسرش رااز دست داده بود ... پسری که آرزوها برای او داشت .
    لابد امیدوار بود پس از مدتی عشق و دلدادگی از سر این پسر نافرمان بپرد و آنچه میخواهد مهیا گردد ؛ اما بااین اتفاقات که مرگ او را دنبال داشت آرزوهایش را نقش بر آب دیده بود . آیا غمگین شده بود ؟ از نظر رزا و آنقدر مغرور بود که بعید بنظر می آمد چون هیچ کس جز خودش اهمیت نداشت .
    جای تعجب بود که رزا به خانه اش آمد . خوب خاطرش بود . مرد موقری را بخاطر می آورد که خیلی جوانتر ازحالا بود ؛ فقط کمی ازموهای شقیقه اش سفید شده بود . بارانی کرم رنگ خوش دوختی به تن داشت و معلوم بود اهل آن دور و برها نیست . با محمدعلی آمده بود . صفورا او را به داخل دعوت کرد ؛ اما او قدمی جلو نگذاشت .
    صفورا خانه محقر و لوازم ساده زندگی پسرش را به او نشان داد . مرد حتی قطره ای اشک از چشمانش نچکید ! هیچ نگفت . فقط با نگاه چرخی در آنجا زد بعد تمام وسایل خانه را بهم ریخت . آنچه میخواست یکسری کاغذ و مدرک بود که آنها را برداشت و از آنجا خارج شد . از اسباب و وسایل هیچ چیز برنداشت . فقط اجازه داد رزا همین خرس را همراهش بیاورد . دستش را گرفت و او را به دنبال خود کشید . طوری که انگار به اجبار این کار را میکند و اگر امکان داشت او راهم مانند همه آن چیزها جا میگذاشت و میرفت .
    دسته ای پول به صفورا داد ؛ اما او نگرفت . صفورا دلخور شده بود . از چهره اش هویدا بود که انتظار نداشت برای کاری که انجام داده پولی به او داده شود . لحظه ای چشمان محمدعلی برقی زد که به سرعت خاموش شد . لابد بعدها کلی با صفورا سر این موضوع که چرا پول را رد کرده بحث راه انداخته بود .
    چه چیزها به خاطرش مانده بود ! گویی همه آن دقیقه ها در ذهنش ضبط شده بود . چه کسی گفته بود بچه ها متوجه چیزی نمیشوند ؟! این جمله مهمل را کجا شنیده بود ؟! نمیدانست .
    ذهنش دوباره لحظه ورودش به خانه را به تصویر کشید . باهم داخل خانه شدند ؛ همین خانه بزرگ و وحشتناک که آنموقع به نظرش خیلی بزرگتر و عجیب تر به نظر میرسید . خانه تفاوت دیگری با وضعیت کنونی اش داشت . سعی کرد آن را پیدا کند . کمی بعد به این نتیجه رسید که اغلب چیزهای خانه همان قبلی ها هستند ؛ اما درست یک چیز مهم توفیر کرده بود . آن خانه برای خودش روح داشت ؛ زندگی در آن جریان داشت ؛ اما حالا سوت و کور بود . درست بود ؛ باید همین باشد .
    آنموقع بااینکه خانه غرق در ماتم بود و سوگوار مرگ عزیز از دست رفته ؛ تنها پسر و سوگلی خانواده ؛ اما بازهم آدمهایش روح داشتند و زنده بودند و زندگی میکردند . نه مثل حالا ؛ تنها مردگانی متحرک ؛ بی هیجان و اسیر روزمرگی مرگ آور ؛ مثل اینکه هر روزشان را ورق میزنند تا روزی به صفحه آخر برسند ؛ فقط همین ؛ امروزشان درست فتوکپی دیروز ؛ پریروز ؛ هفته پیش ؛ ماه و سال پیش از آن . عجیب ازاینکه از بازی کردن این تئاتر تکراری ؛ آن هم بی تماشاچی ؛ بی دست زدن و تشویق خسته هم نمیشوند .
    رزا باز ذهنش را به گذشته متمرکز کرد . لحظه ای روی این قضیه تامل کرد که چرا ذهنش یک قضیه را پی نمیگیرد و مدام از یک مطلب درهای زیادی گشوده میشود و به درهای دیگر ختم میگردد ! ذهنش به نماز معطوف شد . اندیشید شاید نماز خواندن کمترین سودی که دارد این باشد که جلوی انحراف ذهن را میگیرد و این تمرین خوبی برای او بود . اندیشید لابد کسانی که سالهای متمادی این کار را انجام داده اند دچار ضعف مغز و بی تمرکزی حواس نخواهند شد .
    ابروانش را بالا انداخت و نفسی ازته دل کشید . باز در دیگری در ذهنش باز شد . اینکه چرا اهالی آن خانه ؛ او را با اکراه پذیرا شدند و اینکه به جای آنکه خود نگهداری ازاو را برعهده گیرند خدمتکاری یافتند که چون نگهبانی شبانه روز از او در اتاقش پذیرایی کند !
    هرازگاهی این افراد عوض شده بودند تااینکه دیگر به کسی نیاز نداشت . دیگر بزرگ شده بود .
    از اخراج آخرین فرد ازاین سلسله نگهبانان مدتی میگذشت ؛ حتی نام خیلی هاشان یادش نمانده بود . سعی هم نکرد آنان را بخاطر آورد .چه بهتر که فراموش شده بودند . حالا تنها همدمش رعنا بود که از چندسال پیش به استخدام سالارخان درآمده بود . او زن مطلقه ای بود که به دلیل بچه دار نشدنش ازخانه شوهر رانده شده بود .
    آن روز را بخاطر داشت که رعنا را برای نخستین بار دیده بود . زنی زیباروی با چمدانی دردست جلوی در ورودی ظاهر شد ؛ هنگامی که ماشین سالارخان در حال خروج ازخانه بود . جلوی ماشین ایستاد . از آنجایی که رزا طبق معمول درحال نظاره باغ از پشت پنجره اتاقش بود با همه حواس به آن نقطه خیره شد . کنجکاو شده بود . سعی کرد لب خوانی کند تا بفهمد چه میگویند ؛ مباشر که ماشین را میراند نتوانسته بود با بوقهای پیاپی زن را دور سازد . دست آخر پیاده شده بودتا با خشونت او را از آنجا براند . همانموقع سالارخان از ماشین پیاده شد . به سمت زن رفت و مباشر را به سکوت دعوت کرد . وقتی به حرفهای زن گوش داد چیزی گفت و او را به سمت اهالی خانه سپرد که به علت صدای بوق از سر فضولی همان دوروبرها جمع شده بودند ؛ بعد هم در میان غرغرهای مباشر سوار ماشین شد . مباشر دست از پا درازتر و با قیافه ای درهم سورا ماشین شد و سرو صدای آن را در آورد تا همه بفهمند حسابی عصبانیتش گل کرده است و دیر یا زود خواسته اش را به کرسی خواهد نشاند و البته اینطور نشد . سالارخان در هر موردی حرف او را گوش کرده بود ؛ ولی دراین مورد به عمد اجازه نداده بود دخالت کند . ازاین رو رعنا
    مغضوب مباشر و در نتیجه بقیه شده بود .
    این تنها علتی بود که به خاطرش رزا از سالار خان ممنون بود . رعنا پس از آن تنها دوست و یار همیشگی اش شد ؛ حتی از آن هم بالاتر ؛ فرشته ای شد تا ابر بالهایش بیاساید و غمها و تنهایی هایش را تحمل کند . رعنا با ورودش به آن خانه برایش شادی به ارمغان آورد . به راستی که هدیه ای الهی بود ؛ ولی خودش با ورودش به آن خانه چه آورده بود ؟ فقط مرگ و میر و غم و رنج ... شاید او نفرینی بود که دامنگیر آنان شده بود .
    سالار خان سه دخترداشت که دوتای آنها ازدواج کرده بودند و با شوهرانشان درهمان خانه زندگی میکردند . عمه بزرگش شهربانو ؛ دوپسر داشت به نامهای پیروز و پیمان ؛ عمه دومش مهربانو ؛ دوپسر به نامهای شهروز و شهریار و یک دختر بنام شیرین داشت . آخرین عمه اش ماه بانو نام داشت که اول ازهمه به کام مرگ رفت و پس ازاو شیرین مرد که آنموقع فقط چهارسال داشت . بعد مهربانو به بستر بیماری افتاد و به سرعت حالش به وخامت گرایید . هنگامی که همسرش ؛ شب هنگام ؛ برای آوردن طبیبی به بالینش با عجله اتومبیل میراند دچار سانحه شد . تصادفی که از آن جان سالم به در نبرد و چندروز بعد در بیمارستان جان سپرد . بیچاره زن و شوهر را با هم به خاک سپردند .
    شوهر شهربانو هم از ترس نفرینی که گریبان خانواده را گرفته بود روزی رفت و دیگر پیدایش نشد . مدتی بعد هم عمه شهربانو ازغصه دق کرد و مرد .
    همان وقت سالارخان به سفارش یکی از دوستانش تصمیم گرفت نوه هایش را به طریقی از آنجا دور کند . با حمایت و نظر دوستانی که داشت آنها را با دو خدمتکار که زن و شوهری مورد اعتماد بودند به سوئد فرستاد . فقط رزا ماند ؛ به راستی رزا برای او چه اهمیتی داشت ؟ شاید آرزو میکرد کاش او به جای بقیه مرده بود .
    مادربزرگش را بخاطر آورد ؛ زنی آرام و باوقار که تارهای موی سفیدش او را جذاب تر نشان میداد . هیچ وقت زیاد حرف نمیزد ؛ اما بعداز مرگ عمه شهربانو به کل ساکت شد .غم مرگ عزیزانش او را در بهت فرو برد . شاید هم خودش نمیخواست حرف بزند ؛ کسی چه میدانست . نگاه های غمگینش را به یاد داشت . چه دردی در آنها بود . غم مرگ عزیزانش او را در بهت فرود برده بود. کارش این شده بود که شب و روز بنشیند و کتاب دعا را جلویش بگیرد و آن را بخواند . گاهی رزا شاهد اشکهایی بود که بیصدا از چهره غمبار او فرو می افتاد . آن وقت دلش میخواست پا به پای او گریه کند ؛ ولی میترسید . درآن خانه حتی جرات گریستن هم نداشت . به اتاقش پناه میبرد و درخفا با خود به درددل میپرداخت . باری ؛ مادربزرگ را هم یک روز مرده در بسترش یافتند .
    بااین احوال سالار خان که تا آنموقع غرورش را حفظ کرده بود و همانطور در آن خانه بزرگ اربابی حکمرانی میکرد دچار اندوه شد . بعد از مدتی ورق جابه جا شد .
    روزی به او اطلاع دادند برای خوردن غذا به طبقه پایین بیاید !
    برای او که همیشه غذایش را دور ازهمه وتنها در اتاقش صرف میکرد خیلی عجیب بود . از آن پس او و سالارخان هرکدام با فاصله زیاد دوطرف میز بزرگی قرار میگرفتند که روزی آن همه آدم دور آن می نشستند و در سکوت غذا میخوردند .
    مدتی بعد سالارخان تصمیم گرفت فکری به حال تحصیل او بکند . اوایل دستور داد معلم ها را به خانه می آوردند ؛ ولی وقتی دوره ابتدایی را تمام کرد او را به مدرسه فرستاد . سالها به سرعت طی شدند ؛ سالهایی که جایشان را به سالهای بعد و کلاسهای بالاتری دادند .
    عاقبت درسش تمام شد . آنوقت دوباره دچار اندوه شد . حالا باید چه کار میکرد ؟ بازهم باغ بود و او بود و آن خانه و اتاق تنهایی هایش ... وقتی پس از آخرین روز مدرسه به باغ قدم گذاشت و به خود گفت : شاید این آخرین باری خواهد بود که بیرون ازاینجا رو دیدم ... شاید تا موقعی که موهام سفید بشه همینجا توی این قفس بمونم .
    بعد تصمیم گرفت اوقات بی کاری اش را با خواندن کتابهایی که به تدریج از کتابخانه پایین به اتاقش آورده بود بگذراند . گاهی هم دزدکی با رعنا حرف میزد و اطلاعاتی راجع به چیزهای مورد نظرش کسب میکرد . بعضی وقتها به باغ میرفت ؛ کم کم به کار باغبانی علاقه مند شد و انواع گلها و طریقه کاشت آنها رااز باغبان پیر یاد گرفت . این تمام دنیای او بود . دنیای محدود و بی هیجان او .
    تا اینکه ناگهان سالارخان بیمار شد . ازچندروز پیش شاهد آمدن نوه ها بود . برای نخستین بار در زندگی سوت و کور او هیجانی پدید آمد ؛ در زندگی او و همه ساکنان آن خانه .
    نرده های چوبی روغن جلا خوردند . فرشها و قالیچه ها درحیاط باغ پهن شدندتا شسته شوند . پس از آن در و دیوار بیرون عمارت را با شیلنگ آب گرفتند و به این نتیجه رسیدند که بعضی قسمتها باید رنگ شود. هرکسی یک پاتیل رنگ دست گرفت و هرجایی که به نظرش رنگ و رو رفته می آمد را رنگ کرد. خلاصه هرکسی ادعای نقاش بودنش میشد دستی به پاتیل برد . دراین حین زبانشان بی کار نمی ماند و تا میتوانستند همدیگر را دست می انداختند و مسخره میکردند . اگر از دست و زبانشان کاری برنمی آمد چشم و ابرویشان را به کمک میگرفتند. علاوه بر هنرشان ؛ ریاستشان هم گل کرده بود . برای کوچکترین کاری همدیگر را صدا میکردند و همین گاه به جر و بحث کشیده میشد . این هیجانات به رزا نیز سرایت کرده بود ؛ چون دورادور کارهای آنان را نظاره میکرد.
    رعنا پنهانی به او گفته بود سالارخان برای همه نوه ها پیغام فرستاده که تا آخر این هفته کار و زندگیشان را رها کنند و هرطور هست خودشان را برسانند.
    ازطرفی برایش خوشایند بود که آدمهای جدیدی را ببیند . خیلی دوست داشت با پسرعمه هایش آشنا شود . در دل دعا میکرد کاش آنها گذشته را فراموش کرده باشند . خیلی دلش میخواست ببیند آنها چه شکلی هستند . دلش میخواست این موج تازه شادی آفرین باشد .
    زودتر ازهمه شهریار سرو کله اش پیدا شد . وقتی همه ؛ به جز او وسالارخان به استقبالش رفتند رزا از پنجره اتاقش به تازه وارد نگریست . جوانی قدبلند و خوش هیکل که بی اعتنا به کسانی که به خاطر ورودش صف کشیده بودند به مباشر چیزی گفت . وقتی به طرف ساختمان آمد کمی مکث کرد و بعد طناب سگ کوچک پشمالویی که همراهش بود را به یکی از کارگرها داد ؛ سپس یکراست با قدمهای بلند به طرف ساختمان رفت .
    رزا با خود گفت : چه سگ کوچولوی بامزه ای ... وای که چقدر نازه .
    از اتاق بیرون آمد و از بالای نرده ها ورود او را تماشا کرد ؛ ولی او حتی نگاهی به بالا و به سمت او نینداخت . میخواست به باغ برود ؛ ولی با دیدن صحنه ای تصمیمش را فراموش کرد .
    مباشر سالارخان را به سراسر آورد . ازچند روز پیش گاهی که توان زیادی نداشت او را با ویلچر به گردش میبرد . رزا دید شهریار خم شد و دست و پای او را بوسید . اشک ازچشمان سالارخان فرو غلتید .
    رزا با تعجب فکرکرد یعنی او قلبی هم در سینه دارد ؟ برای نخستین بار اندیشید چرااین سالها بجای اینکه کینه او را در دل بپروراند سعی نکرده به او نزدیک شود . چرا نخواسته بداند در قلب این مرد مسن که به هرحال پدربزرگ او بود چه میگذرد ؟ آیا او جایی هم برای این حرفها گذاشته بود ؟
    این افکار وقتی در ذهنش بیشترجا باز کرد که دید شهریار روی دو پایش چمباتمه زده و سرش را روی زانوان پیرمرد گذاشته و سالارخان هم به نوازش او مشغول است . بقیه هم آمده بودند و این صحنه را نگاه میکردند . سالارخان با غرور به نوازش موهای ابریشم مانند او مشغول بود .
    شام آن شب به او اطلاع داده نشد . همه حضور او را فراموش کرده بودند . رزا با خود گفت : لابد همه حواسشان به تازه وارد خوش قیافه است و دیگر مرا از یاد برده اند ... حسابی گرسنه شده بود که آهسته تقه ای به درخورد . رعنا بود که آرام وارد شد . بشقابی غذا برایش آورده بود .
    گفت :« بیا ؛ میدونم گرسنه ای .»
    رزا با دلخوری پاسخ داد :« اون پایین چه خبره ؟ چرا منو واسه شام صدا نکردن ؟»
    رعنا با لحن دلداری دهنده ای با تمسخر گفت :« خبر زیادی نیست . امشب سالارخان میخواستن با نوه عزیزشان شام میل کنن .»
    ـ این کدوم یکی شونه ؟
    ـ اسمش شهریاره .
    رزا به سرعت در ذهنش به جستجو پرداخت . پسرکم صحبتی را به خاطر آورد . اغلب کمی جدا از بقیه می ایستاد و با دقت دیگران را نگاه میکرد . چیز بیشتر به خاطر نداشت . با بی میلی غذا را کناری نهاد .
    رعنا گفت :« اوا دختر ... چرا غذا نمیخوری ؟»
    ـ اشتهام کور شد .
    رعنا نگاه مشکوکی به او انداخت و گفت :« ببینم ؛ خیلی دلخور شدی صدات نکردن ؟»
    رزا چیزی نگفت . ناخودآگاه قلبش فشرده شده بود و یکباره تمام حوصله اش رااز دست داد .
    رعنا به شوخی ادامه داد : « لابد دوست داری باهاش حرف بزنی ... جوون خوش قیافه ایه ... حقیقتا میگم ... من ...»
    رزا با عصبانیت فریاد کشید :« نه ... مرده شور ریختشو ببرن ... هیچ هم اینطور نیست .»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. 2 کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  7. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 1
    قسمت 3


    به رعنا نگریست که با نخستین کلمه او با وحشت از جا پریده بود و حالا با چشمانی گرد شده او را نگاه می کرد. سابقه نداشت رزا سر او فریاد بکشد یا در موردی اتفاق نظر نداشته باشند و باعث دلخوری هم شده باشند.
    با ناراحتی گفت:« وای ...آخه چرا؟»
    - چرا نداره . من که ازش خوشم نیومد، با اون ادا بازیهاش پیش سالارخان ... تازه ...»
    رعنا جلوی حرف زدن او را گرفت و گفت:« خب ، اگه واسه اینه که بی خیال ... من که می گم به درک ... اینها چند روز می آن و می رن .. واسه این چیزا حرص نخور. من هم شوخی کردم ، به خدا راست می گم.»
    ولی در دل می دانست که خبرهایی هست و دلداری دادن به رزای بینوا تنها کار مفیدی بود که می توانست انجام دهد. به چهره معصوم و بچگانه او خیره شد و در دل زیبایی اش را ستود.
    « اگه بدونی دست جیز بار رو از پشت بستم تا تونستم این بشقاب غذا رو از میون کلی مین و تله انفجاری و اشعه مادون قرمز و دوربین مدار بسته بگذرونم و بیارم خدمتتون .. اونم بدون لوازم پیشرفته جاسوسی.
    رزا با نگاهی پرسشگر ، اما با بغض پرسید:« جیمز باند؟»
    رعنا توضیح داد: « جیمز باند یه مامور سریه که کد شناسایی اش دو صفر هفته ... و یه عالمه فیلم در موردش ساختن .. مثلا مامور مخفیه ، اما نمی دونم چرا هرجا می ره و با هرکی حرف می زنه بعد معلوم می شه طرف می شناختش. همه از صغیر و کبیر می شناسنش. همه هم یه نقشه ای زیر سرشونه . یعنی همه آدمهای توی این فیلما یه کاسه ای زیر نیم کاسه شون هست ، بعدشم هر دستگاه پیشرفته تخیلی که تا چند دهه دیگه هم تو قوطی هیچ عطاری پیدا نمی شه و به عقل جن هم نمی رسه رو تو پاچه اش داره. با یه ماشیت مدل بتمنی که مثل تورنادو ، اسب زورو ، به موقع حاضر می شه ... البته اسمش اتومبیله ، ولی به چشم به هم زدنی هواپیما و جت چند موتوره که خوبه ، قایق و ماشین یخنورد هم می شه.
    - بتمن؟ زورو؟
    رعنا بی حوصله ، اما با مهربانی خندید و گفت:« وای ، وای .. یکی بیاد منو نجات بده ، ولش کن ، اطلاعات عمومیت بالا می ره مصیبت می شه. نتیجه اینکه در جواب این همه جانفشانی من غذاتو بخور که به اندازه کافی سرد هست.»
    اما رزا دلش همین طور گرفته بود. با آنکه می دانست او را ناراحت خواهر کرد جواب داد:« به خدا نمی تونم، دلم می خواد بخوابم ...» و جلوی خودش را گرفت که نگوید دلم می خواد گریه کنم. ادامه داد:« می خوام تنها باشم.»
    وقتی جمله اش را تمام کرد روی تختش پهن شد و روانداز را تا جایی که صورتش را پنهان می کرد بالا کشید.


    فصل 2
    قسمت 1


    خرسش را آرام سرجایش نهاد و از جا برخاست. نگاهی به ساعت و به لباسش انداخت که با لحبازی آن را انتخاب کرده بود. حق با شکوه بود. لباس تنش بی شباهت به لباس عزاداریها نبود.
    ناخودآگاه باز به عقب برگشت و خاطراتش را زیرورو کرد.
    طبق معمول از پنجره اتاق بیرون را تماشا می کرد که صدای در آمد. با تعجب به خود گفت:« یعنی شکوه آمده؟ چه مودب شده ! از اول هم باید همین طور باهاش رفتار می کردم.»
    بلند گفت:« بیا تو.»
    وقتی صدای در آمد برگشت تا چیزی بگوید. شهریار را دید که وارد شد و در را بست. رزا با تعجب به او نگریست و بعد با خجالت به یقه بلوز سفید و نازک او خیره شد که با هر حرکتش تکان می خورد. وقتی درست رو به رویش ایستاد با شرم نگاهش را به او دوخت.
    در عمرش هرگز با پسری آشنا نشده بود ، چه برسد به اینکه این چنین نزدیک او ایستاده باشد. با نیم نگاهی به اتاقش خدا را شکر کرد که همه جا مرتب است. نگاهش را زیر انداخت.
    شهریار سینه به سینه او ایستاده بود و عطر مردانه اش به خوبی احساس می شد. همین باعث شد خون به گونه هایش بیاید. قد بلند و شانه های عریض او تازه توجهش را جلب کرد. به زحمت سرش را بلند کرد و به چشمان او خیره شد. همه چیز از آن دیده می شد، جز ذره ای محبت.
    شهریار برای لحظه ای نگاهش را از او دزدید و به طرف دیگر نگریست، بعد خیلی کلافه ، ولی مقتدرانه گفت:«آمدم مطلبی رو برات روشن کنم. می دونم ما هنوز به هم معرفی نشدیم ... متاسفم ولی من آدم رک و راستی هستم و ترجیح می دم برم سر اصل مطلب. نمی دونم تا چه حد در جریان هستید؟ تا چند روز دیگه بقیه هم می رسن. سالار خان همه ما رو از اون ور دنیا جمع کرده که بهمون مطلبی رو بگه . همون طور که می دونی چیزی به آخر عمرش نمونده . بیماری دمار از روزگارش در آورده و خیلی سریع همه ما ... یعنی همه نوه هاشو جمع کرده که تکلیف شما ... یا بهتر بگم تکلیف این ملک موروثی رو معلوم کنه.»
    طوری این جمله ها را به زبان آورد که انگار رزا هم جزئی از این باغ و ملک محسوب می شود. او به خوبی می دانست تا حدی این حرف صحت دارد. سعی کرد به جای هر فکری ، خوب به حرفهای او گوش کند. شهریار نگاهش را برگرداند و به چشمانش خیره شد، انگار می خواست تاثیر سخنانش را در آنها ببیند. به جز این از نگاهش چیز دیگری خوانده می شد که به دقت آن را پنهان کرده بود. اینکه انتظار نداشته با چنین چهره یا شاید هم چنین آدمی و با چنین سن و سالی مواجه شود . همان طور شهریار از نگاه رزا تعجب از سلیس صحبت کردنش و نیز رنجیدگی خاطر را دریافته بود. با این حال ادامه داد:« می دونم که سالارخان می خواد پیش از مرگش اول از همه تکلیف شما رو روشن کنه.»
    نفس عمیقی کشید و ادامه داد: « واضح بگم ، از اونجایی که تو نوه پسری او هستی ، در هر صورت مقدار زیادی از این اموال به تو می رسه که این خونه هم شاملش می شه .. هر کدوم ما که با تو ازدواج کنه با سهم خودش مالک تموم این باغ می شه .»
    رزا متوجه شد از وقتی لحن خطاب قرار دادنش را از شما به تو عوض کرد صدایش هم تحکم بیشتری پیدا نمود. شنید که گفت:« من می خوام مالک اینجا باشم. همه اینه ... بدون ذره ای کم یا زیاد. این همه راهو اومدم که اینجا رو بگیرم. این آرزوی همیشگی من بوده . حالا هرکی بخواد سد راهم بشه دنده هاشو می شکنم و...»
    لحظه ای دوباره عمیق به چشمان رزا خیره شد و لحن کلامش را عوض کرد و گفت:« امیدوارم اینو بفهمی.»
    رزا فکر کرد با آدمی مقترد و با نفوذ طرف شده است. چه فکر کرده بود و چه می شنید! تمام آرزوهایش را بر باد رفته دید. نفرتی ناگهانی وجودش را در نوردید. با خشم و چهره ای که بی گمان رنگی بر آن نمانده بود گفت:« آهان ... پس قضیه اینه ... سالارخان باز هم واسم خواب جدیدی دیده .. باید از اول اینو می فهمیدم. در ضمن حالا می فهمم حضرت آقا چرا زودتر از بقیه اومدین و این همه ادای احترام واسه چی بوده.»
    شهریار با خشونت بی اندازه ای به او نگریست ، طوری که رزا چشمانش را محکم روی هم فشار داد و فکر کرد کمی زیاده روی کرده است. لحظه ای بعد ، وقتی او را نگریست هنوز عصبانی هم بود.کمی جرات پیدا کرد و اندکی سرش را بالا گرفت. خیره به چشمان سیاه و عصبانی شهریار نگریست. صورت او خیلی نزدیک چهره اش بود و او به راحتی خطوط صورت او را می دید، ولی طاقت نیاورد و نگاهش را دزدید.
    به خاطر آورد که تا چه حد در دلش افسوس خورده بود که چرا با هم دعوا کردند، چرا قضیه این طور پیش رفته بود؟ حق با رعنا بود. شهریار به راستی چهره جذابی داشت با اندامی بدون نقص.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. 2 کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  9. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 2
    قسمت2

    کاش صدایش را می شنید ؛ وقتی با محبت حرف میزد ؛ نه اینطور خشمناک و عصبانی ... مثل گرگی خشمگین که میخواهند شکارش را بگیرند . نه ؛ اینطوری نمیتوانست اثر صدایش را تشخیص دهد .
    فکرکرده بود شهریار درمورد قیافه او چه فکر میکند ؟ آیا به نظرش زیبا بود ؟ کاش می فهمید . وقتی نگاهش را دوباره به چهره اش دوخته بود دیگر اثری از عصبانیت در آن نبود .
    شهریار شگفت زده از نگاه مهربان او قدمی به عقب برداشت و پشت کرد . همانطور که ازاو دور میشد گفت :« فراموش نکن من هرچیزی رو بخوام به دست می آرم . خودتو واسه مراسم ازدواج آماده کن .»
    رزا با عجله گفت :« و اگه من نخوام ؟»
    این غرور بود که باعث شد این را بگوید . خودش خوب میدانست اگر او کمی مهربانتر ؛ کمی ملایم تر ؛ به خصوص اگر کمی با خواهش این رااز او خواسته بود پاسخی غیر ازاین میداد .
    شهریار لحظه ای پشت به او ایستاد و بعد با خشم برگشت و گفت :« فکرنکن من ازاین موضوع راضی هستم ؛ ولی چاره ای نیست . با من ازدواج میکنی ... تا وقتی پدربزرگ زنده است هرچی میگم گوش میکنی ... بدون چون و چرا . من هم در عوض قول میدم آزاری بهت نرسونم و بذارم زندگی راحتی داشته باشی . به شرطی که توهم دختر خوب و فهمیده ای باشی و هرچه میگم گوش کنی . یه زندگی مسالمت آمیز اون چیزیه که من میخوام و فکر میکنم توهم بهش احتیاج داری . بعداز اون ؛ زندگیت مال خودته . میتونی هرکجا میخوای بری و دیگه به من ربطی نداره .» بعد بدون آنکه منتظر پاسخی ازجانب او بماند از درخارج شد و آن را محکم بست .
    رزا لحظه ای بر اثر اصابت در و صدای مهیب آن از ترس چشمانش را بهم فشرد و بعد به لرزه افتاد . لحظه ای پس از آن ؛ همان جا روی زمین نشست و به ناله افتاد . این دیگر چه بدبختی بود . همیشه در افکارش تصور میکرد با عشق ازدواج خواهد کرد ؛ همانند پدر و مادرش که آنقدر همدیگر را دوست داشتند و همدیگر را می پرستیدند . میخواست قلبش را فقط به کسی تقدیم بدارد که جادوگری قابل باشد .میخواست فقط تسلیم جادوی افسونگر عشق بشود .
    با پوزخندی به خود گفت : شاهزاده ای با اسب سفید راهوار ... پس شاهزاده او چه شده بود . درکدامین وادی متوقف شده بود که حالا او باید نصیب این ...
    نمیدانست باید چه اسمی روی شهریار بگذارد . برای لحظه ای قیافه اش را با آن موهای بلند و چشمان مشکی تصور کرد که با خشم به او گفته بود : فکرنکن من از این کار راضی هستم ؛ ولی چاره ای جز این نیست .
    تحقیری که در صدای شهریار بود باعث شد دوباره جهش خون به صورتش را احساس کند .بی شک شهریار از او متنفر بود و فقط میخواست املاک را تصاحب کند . قلبش فشرده شد . با خود گفت :من هم از تو متنفرم لعنتی ... این آرزو را به گور خواهی برد .
    به جوش و خروش افتاد . دقیق تر به تصویرش در آینه نگریست . نفهمید چقدر به خودش خیره شده بود . گذشت زمان را فراموش کرده بود . نگاهی به ساعت انداخت . یک ساعت از زمانیکه شکوه آمده بود گذشته بود . تقه ای به در خورد ؛ بدون آنکه جوابی بدهد در باز شد .
    ازجا پرید .
    شکوه را میان لنگه دردید که گفت :« ناهار حاضره ؛ بیا پایین .» بعد رفت و حتی به خودش زحمت بستن در راهم نداد .
    رزا به خودش گفت : بذار منتظر باشن ... من نمیرم .
    همانطور کنار آینه ایستاد و به چهره خود دقیق شد . با خود اندیشید : در واقع این آینه تنها همدم واقعی من است . به دختر توی آینه گفت :« تورو خدا تو بگو من چی کار کنم ؟»
    دختر توی آینه لبهایش مانند او تکان خورد ؛ ولی افسوس که نتوانست کمکی بکند . اندکی بعد دوباره شکوه میان در پدیدار شد و اینبار با خشم گفت :« گفتم پایین منتظرت هستن .»
    رزا گفت :« خب منتظر باشن ... من میلی به غذا ندارم .»
    شکوه گفت :« نکنه خانوم اعتصاب غذا کردن ؟ اینو بدون که نمیگذارم مثل دیشب رعنا یواشکی برات غذا بیاره ... حتی اگه از گرسنگی بمیری .»
    بی درنگ این اندیشه در ذهن رزا دور زد که رعنا چه خوش خیال بود که فکر میکرد توانسته دور ازچشم شکوه کاری انجام دهد ؛ حال آنکه مورچه هم با همه کوچکی اش قادر به انجام اینکار نبود .
    رزا با تحقیری مشابه پاسخ داد :« می بینم که حواست خیلی جمعه ؛ اما اگه بیشتر دقت میکردی می دیدی که غذارو همونطور دست نخورده برگردوند . درضمن من بچه نیستم که منو میترسونی .»
    بعد با تصمیمی ناگهانی گردنش را بالا گرفت و گفت :« می آم ؛ نه چون تو میخوای . نظرم عوض شده ...فکر نکنی ازت میترسم یا میتونی وادارم کنی هرکاری که میخوای انجام بدم . ازامروز هرکاری خودم بخوام میکنم .» و بااین حرف از کنار او رد شد .
    خودش هم نمیدانست این جسارت را از کجا به دست آورده است . با گردنی افراشته خرامان از پله ها پایین آمد ؛ مانند ملکه ای که لباس بلند و اشرافی به تن دارد . پایین که رسید متوجه شد شهریار و سالارخان او را می نگرند ؛ بی توجه به آن دو از کنار صندلی همیشگی اش رد شد و درست کنار سالارخان و روبه روی شهریار نشست .
    سالارخان با نگاهی خیره به او نگریست . رزا سعی کرد لرزش دستانش را زیر میز پنهان کند . برای لحظه ای خون در رگهایش منجمد شد . وقتی سالارخان توجهش را به غذای روبه رویش معطوف کرد و به خوردن مشغول شد . خودش را جمع و جور کرد متوجه نشد بالاخره او از موضع سفت و سخت خود پایین آمده ... یا با وجود شهریار شادتر از آن بود که این مسئله را مهم تلقی کند .
    شکوه بشقاب او رااز جای قبلی جابه جا کرد و برایش آورد و جلوی رویش گذاشت . اخم کرده بود و عصبانی به نظر میرسید . با اینحال قاشق و چنگالش رابا ملایمت روی میز قرار داد و به سرعت آنجا را ترک کرد .
    شهریار که اول متوجه نشده بود جریان چیست بااین کار شکوه فهمید رزا کاری غیراز اعمال همیشگی اش انجام داده است ؛ بعد بدون آنگه نگاه دیگری به رزا بیندازد به خوردن غذایش مشغول شد .
    لحظه ها به کندی میگذشت و جز صدای قاشق و چنگال صدایی شنیده نمیشد . شهریار که جو را سنگین احساس کرده بود گاه با تک جمله ای سکوت را می شکست ؛ اما به حال رزا تاثیری نداشت . نمیدانست درحال بلعیدن چه چیزی است . به شدت معذب بود ؛ حتی نمیتوانست فکرش را متمرکز کند .
    درهمین موقع سرو صدایی از باغ به گوش رسید و به دنبال آن مباشر خبر داد که پیمان ؛ نوه دیگر سالارخان ؛ رسیده است . سالارخان با شادی قاشق را رها کرد و با چهره ای به نهایت مسرور آماده دیدن نوه اش شد .
    لحظه ای بعد جوانی با موهای بلند روشن که از پشت آن را بسته بود وارد شد . شهریار آنچه دردهان داشت را قورت داد وازجا برخاست .
    پیمان پدربزرگش را در آغوش گرفت و بعد با شهریار دست داد و با بذله گویی گفت :« مثل اینکه خوب موقعی وارد شدم ... مگه نه ؟» بعد با سر به رزا سلام کرد و گفت :« از دیدنتون خوشحالم .»
    رزا آنقدرها هم از فارسی صحبت کردنش متعجب نشد و پاسخ داد :« منهم همینطور .»
    پیمان دستانش را چون انسانی که با دیدن غذاهای رنگارنگ سرسفره نقشه ها دردل میپروراند بهم مالید ؛ بعد ازخودش پرسید :« خب من کجا بشینم ؟»
    شهریار صندلی کنارش را برای او عقب کشید و طوری این کار را انجام داد که انگار دارد جلوی پیمان را می گیرد که نرود وسط غذاها بنشیند . او را دعوت به نشستن کرد ؛ اما پیمان با چشمان و حرکتهای فیزیکی صورتش شوخ طبعانه وانمود کرد که درباره غذاها خیالهای بدی در سر دارد . شهریار هم به زور ؛ اما به شوخی او را روی صندلی نشاند .
    رزا با لبخند محوی سرش را پایین انداخت ؛ درحالیکه سالارخان با شادی قهقهه ای سرداد که به سرفه های منقطع منجر شد .
    شکوه خیلی زود حاضر شد و به سرعت وسایل لازم را جلوی او قرار داد . از آنجایی که غذای روی میز کفایت میکرد چیزی اضافه نکرد و باز آنجا را ترک کرد .
    احساس شادی ای که این تازه وارد ازخود میپراکند به رزا هم سرایت کرد. همه چیزهای ناخوشایند را فراموش کرد و زیر چشمی به تازه وارد نگریست .
    موهای روشن و صافش که زیر نور چلچراغ تلالو خاصی داشت خیلی بلندتر از موهای شهریار بود . با خود اندیشید لابد درخارج جای مردها با زنها عوض شده . وقتی مردها موهایشان را بلند میکنند لابد زنها موهایشان را کوتاه نگه میدارند . بااین فکر لبخندی به لب آورد که پیمان هم با لبخندی به او پاسخ داد .
    رزا همان موقع متوجه نگاه و صورت رنگ پریده شهریار شد . بی جهت دلش لرزید . نگاه شهریار درعین حال پرسشگر بود ؛ اما چه در آن نهفته بود ؟! چیزی سردر نیاورد . فقط این را می فهمید که میتواند حسابی او را بچزاند ؛ چون پیمان هرچه نبود طعمه خوبی بود . میتوانست ازاین راه حس حسادت و تعلق نظری که به او داشت را محک بزند یا دست کم آن را تحریک کند . علاوه بر آن سواستفاده به موقعی بود تا شاید بتواند نظراتش را به کرسی بنشاند .
    همان نگاه که فقط چندلحظه روی دیدگان شهریار ثابت مانده بود کفایت میکرد که احساس عجیبی را در شریانهای مردجوان به لغزش درآورد . شهریار بی آنکه بتواند از زیر این احساس فرار کند به اثربخشی نگاه درخشان او فکرکرد که شب پر ستاره و رقصانی را درخود نهفته داشت باهمان رمز و راز و دلنشینی مبهوت کننده !
    دوباره به او نگریست به امید آنکه آن نگاه دلنشین را دوباره ببیند ؛ اما رزا سرش پایین بود . نگاهش روی جزئیات صورتش دقیق شد . به خود حق داد . هرچه بود این دختر قرار بود به زودی همسر او باشد . گونه های صورتی رنگ و برجسته درون قابی از اسکلت ظریف و بچگانه با پوستی بشاش پوشانده شده بود احساس لطیفی را در دلش به وجود آورده بود . لحظه ای چشمانش را بست . میخواست ترکیب صورت جذابش را بدون هیچ کم و کاست درگوشه و کنار ذهنش ضبط کند . وقتی چشمانش را گشود تصمیم گرفت انتخاب کند که کدام قسمت از چهره این دختر سبب این همه جذابیت شده است . او در طول عمرش افراد زیادی دیده بود که اجزای صورتشان بی عیب و زیبا بود ؛ اما انگار سحر و جادو این چهره چیز دیگری بود !
    این رااز همان لحظه ورود ؛ وقتی دختر از پنجره اتاقش او را نظاره میکرد فهمید . ناخودآگاه احساس کرده بود دو چشم از آن پنجره -درست مثل کودکی اش - درحال ارزیابی اوست . وقتی از کنار نرده ها او را می نگریست که به دست بوسی پدربزرگ مشغول بود هم حضورش را حس کرده بود. درتمام این مدت او را ناخواسته تحت نظر داشت ؛ اما نگاهش نمیکرد . به اندازه کافی تحت تاثیر این نیرو بود .
    همانطور که نگاهش میکرد این افکار در ذهنش رسوخ یافت و درعین حال با کنجکاوی درحال انتخاب بود . تمام اجزای خوش حالت چهره اش تناسب غیرقابل انکاری با دیگر اجزای دوست داشتنی صورتش داشت . بی گمان این چهره ظریف و نگاه مهربان رااز مادرش به ارث برده بود . به حتم مادر این دختر زنی فوق العاده زیبا و دلربار بوده که چنین دل و دین از دایی مرحومش برده بود . بدون آنکه متوجه باشد نگاهش رنگ مهر به خود گرفت .
    رزا بااینکه متوجه زوم شدن دوربین چشمان او روی خودش شده بود ؛ اما چون مستقیم در گرداب دیدش گیر کرده بود نمیتوانست دست و پا بزند ؛هرلحظه بیشتر در حال غرق شدن بود که به سختی خودش را بیرون کشید . با تعجب اول با پیرمرد نگریست و مطمئن شد سرگرم صرف غذایش است ،بعد با نگاهی گذرا به شهریار سرش را پایین انداخت . نفس کوتاهی کشید و چشمانش را محکم برای لحظه ای روی هم فشرد .
    چشمانش راکه باز کرد هنوز هم شهریار نگاهش را می جست . وقتی این اتفاق افتاد شهریار برای نشان دادن اتفاقی بودن این نگاه با دستپاچگی گفت :« ازاین دسر میل کنین ؛ خوشمزه است .»
    رزا با نگاه شرمناکی پاسخ داد :« البته .»
    سر و صدایی آنان را از آن حال و هوا خارج کرد . کمال و عزیز ؛ با چمدانهایی که حمل میکردند وارد شدند و برای جابه جا کردن آنها کسب تکلیف کردند . تصمیم بر آن شد که یکی دیگر ازاتاقهای سمت چپ راکه با راهروی باریکی از سرسرا جدا میشد و جنب اتاق شهریار بود به تازه وارد اختصاص دهند . از این رو مباشر جلو رفت و آن دو را راهنمایی کرد .
    رزا نگاهش را متوجه پیمان کرد که تندتند غذا را می بلعید و با دهان پر حرف میزد .
    «شهریار جان ؛ تعریف کن ... کی اومدی ؟»
    « دیروز رسیدم .»
    « خب ؛ بقیه بچه ها کی میرسن ؟ خیلی دلم میخواد اونارو زودتر ببینم .»
    « راستی شهروز که پیغام داده نمیتونه بیاد ؛ تا آخر ماه یه بند عمل داره ... البته اگه حتی چندساعت فرصت کنه خودشو میرسونه ؛ ولی احتمالش کمه .»
    «کاش بتونه بیاد .»
    « پیروز هم گفته خودشو تا امشب میرسونه .»
    « آره ... به من هم همین رو گفت . جمعمون حسابی جمع میشه . باید خیلی از پدربزرگ ممنون باشیم که بعد از سالها دوباره مارو دور هم جمع کرد . برای منکه سعادتیه که تک تکتون رو اینجا ببینم .»
    جمله اش را با لبخندی به سالارخان و نگاهی شیرین به رزا به پایان رساند که باز ازچشم شهریار پنهان نماند ؛ اما واکنشی نشان نداد .
    سالارخان با تبسمی که از زور بیماری و خواب به زحمت روی صورتش پهن شده بود گفت :« ممنونم پسر عزیزم . من هم خیلی ازاین بابت خوشحالم .شاید این کاری بود که سالها پیش باید انجام میدادم ؛ ولی میترسیدم ازکار و زندگیتون بیفتین و وقفه ای در پیشرفت شما به وجود بیاد . می دونین که کار و مسئولیت برای هرمردی واجب تر ازهر چیزه ... برای من همیشه پیشرفت شما مهم بوده .»
    قرصهایش را یکی یکی جدا کرد و بلعید و با لیوانی آب فرود داد ؛ بعد گفت :« خیلی دلم میخواد بیشتر ازاین پیشتون بشینم ؛ ولی حقیقتش نمیتونم . میرم که استراحت کنم .»
    پیمان گفت :« اگرچه من هنوز از دیدنتون سیر نشدم ؛ ولی ازاون جایی که سلامتی شما برای خیلی مهمه ترجیح میدم دندون رو جیگر بذارم و بعدازظهر شمارو سرحالتر از حالا ببینم .» و به دنبال جمله اش آهی از سر افسوس کشید .
    شهریار هم با سر تصدیق کرد ، طوری که انگار این همان حرفهایی بود که او خیال داشت به زبان بیاورد .
    سالارخان بازهم تشکرکرد و غرق در مسرت گفت :« من هم خیلی حرف دارم که میخوام بهتون بگم ؛ ولی ... پیریه دیگه ... نمیشه کاریش کرد .»
    مباشر را صدا کرد وقتی جلویش ظاهر شد گفت :« بله قربان ؟»
    پیرمرد اشاره ای کرد که او به خوبی مفهوم آن را میدانست . صندلی چرخدار سالارخان را حرکت داد .
    پس ازچنددقیقه عزیز جلو آمد و به شهریار گفت :« قربان ؛ ببخشید مزاحم میشم ... میخواستم سوال کنم به سگتون چه غذایی بدیم ؟»
    شهریار رویش را برگرداند و پاسخ داد :« خودم غذاشو میدم ؛ اون عادت نداره از دست کسی غذا بخوره . درضمن هرچیزی رو هم نمیخوره . درهر صورت ممنون .»
    «خواهش میکنم قربان .» و از آنجا دور شد .»
    پیمان با لبخندی تشویق آمیز گفت :« هوم ... می بینم که فارسی تو هم عالیه . منو بگو که فکرمیکردم اینجا باید نقش مترجم رو به عهده بگیرم .»
    شهریار به جای جواب یکی از ابروانش را به نشانه تعجب از حرف او بالا برد و قاشقش را به دهان گذاشت .
    رزا نگاهش رااز آن دو برگرفت و برخلاف میلش تصمیم گرفت آنجا را ترک کند . ازجا برخاست و بدون حرفی راهی پله های طبقه بالا شد . همانطور که میرفت شنید که پیمان به گونه ای آرام ؛ ولی قابل شنیدن به شهریار گفت :« این همون دختر داییه ؟ اسمش چی بود ؟»
    « رزا .»
    « اکی ... درسته رزا . فکر نمیکردم اینقدر زیبا شده باشه ! چقدر تغییر کرده . به نظرت اینطور نیست ؟»
    دلش میخواست پاسخ شهریار را بشنود ؛ اما آنقدر دور شده بود که شنیدن امکان نداشت ؛ فقط متوجه شد شهریار به زبان دیگری پاسخ پیمان را داد .



    فصل3

    رزا حسابی گیج بود . آنقدر اتفاق در این چندروز رخ داده بود که نمیتوانست درست و حسابی آنها را در ذهنش جفت و جور کند .
    غروب شده بود . آفتاب چتر زرد خود رااز سر زمین برداشته و به جای آن سیاهی شب گسترده شده بود . همانطور داخل اتاقش نشسته بود وخودش رابا مرتب کردن لباسهایش سرگرم میکرد . هرچند لحظه گوش میداد شاید صدای پای رعنا را بشنود . دلش میخواست زودتر بیاید و خبرها را به او بدهد ؛ ولی ازاو خبری نبود . دست آخر لباسها را با بی حوصلگی جابه جا کرد و تصمیم گرفت به باغ برود .
    لباسش را عوض کرد و پس ازاینکه به دقت خود را در آینه نگریست آرام ازاتاق خارج شد . دلش نمیخواست کسی او را ببیند و مانع خروجش شود . خوشبختانه کسی در سرسرا نبود و او به راحتی وارد باغ شد . به چپ پیچید و درمیان درختان گم شد .
    اول به بوته های تازه کاشته شده اش سرزد وبعد سراغ گلهای رز رفت . آنهایی را که پلاسیده بودند از شاخه جدا کرد و داخل نایلونی که گوشه ای یافته بود ریخت .
    گل رز زردی توجهش را جلب کرد که به نهایت زیبا بود؛ بین همه رزها او عاشق رز زرد بود . میخواست آن را بچیند ؛ ولی دلش نیامد . درعوض آن را نوازش کرد . کرم کوچکی به چشمش آمد که سعی میکرد راه به درون آن بیابد . آن را زیرپا له کرد؛ گفت :« چطور جرات میکنی به رزهای نازنین من دست درازی کنی ؟»
    ناگهان احساس کرد کسی نزدیک اوست . برگشت و پیمان را دید که با لبخند او را مینگرد . ازاینکه دید کسی او را در حین صحبت با خودش دیده خجالت کشید .
    پیمان نزدیکتر شد و گفت :« فکرنمیکردم دختر دایی عزیزم دارای احساسی تا این حد لطیف و شاعرانه باشه !»
    رزا سرش را برگرداند و دوباره به نوعی به بازی با گل مورد علاقه اش مشغول شد . همانطور با خوشد فکر میکرد این نخستین کلمه محبت آمیزی است که پس از مدتها از کسی جز رعنا شنیده است . جواب داد :« لطافت گلها همیشه منو به وجد می آره ؛ شما این احساسو ندارین ؟»
    پیمان به او نزدیک شد و کنارش ایستاد .« خب البته همه چیزهای لطیف منو به وجد می آرن ؛ ولی خیلی چیزها هستن که از گل لطیف ترن ...»
    رزا با تعجب به پیمان نگریست و گفت :« فکرمیکردم هیچ چیز توی دنیا ازگل لطیف تر نباشه !»
    پیمان نگاهی با محبتی به رزا انداخت و درچشمانش دقیق شد و به نرمی گفت :« راستی ؟! پس باید بگم اشتباه میکردید .»
    رزا رویش را برگرداند . طاقت نگاه های این چنینی را نداشت . دلش لرزید . احساسی ناشناخته دردلش رخنه کرد با عجله گفت :« من باید برم ...»
    کمی ازاو دور شده بود که صدایش را شنید که گفت :« نمیخوای بدونی چه چیزهایی ازگل لطیف تره ؟»
    رزا لحظه ای ایستاد و گفت :« الان نه ... شاید در فرصتی دیگه .» و دوان دوان دور شد .
    پیمان لبخند زد و زمزمه کرد :« عجب دختری !»
    سرش را تکان داد و همانطور به دور شدن دختر نگریست .
    رزا قلبش به شدت در قفسه سینه مینواخت و برای خودش سمفونی عجیب و غریبی راه انداخته بود . دامن پیراهنش را کمی بالا کشید تا زیر پایش گیر نکند و بعداز پله های عمارت بالا رفت . همانموقع بود که به شکوه برخورد کرد ؛ در واقع به او تنه زد . بدون کلامی عذرخواهی رد شد . به سرعت از سرسرا عبور کرد وخود را در اتاقش انداخت .
    در را که بست همانجا روی زمین نشست . حدس میزد که منظور پیمان از این حرفها چیست و همین حالش را دگرگون کرده بود . دستش را روی قلبش فشرد و با خود گفت :« چت شده دختر ؟»
    با خود جنگید . پیمان هم یکی بود مانند شهریار . اوهم به طمع املاک آمده بود ؛ اما بااو خوش رفتاری میکرد . نباید گول میخورد . به خود قول داد هرگز تن به ازدواج نخواهم داد مگر وقتی که مرد مورد علاقه خود را بیابم . مردی که مانند پدرم باشد و همانقدر مرا دوست بدارد .
    همیشه عشق برایش پدیده عجیبی بود . دونفر مانند پدر و مادرش از دو مبدا مختلف راه بیفتند . به قول دبیر ریاضی شان از منحنی ها و مجانبها و هذلولی های بی شمار بگذرند و سر آخر در قسمتی ازجاده عمر بهم برسند و پس از آن تصمیم بگیرند بقیه راه را با هم طی کنند . حتی اگر انواع تقاطع ها و مماسها بخواهند آنها رااز هم جدا کنند .
    همین راه بود که پدرش را برای تحصیل به اصفهان کشاند وبعد با مادرش آشنا کرد ؛ آشنایی که منجر به ازدواج شد ؛ آن هم با وجود مخالفتهای پدر و مادرهایشان ؛ جوری که درسشان را رها کردند تا باهم باشند . اگرهمه دنیا مخالف میکردند این راهی بود که خودشان انتخاب کرده و حاضر شده بودند درخانهه ای محقر و دور افتاده به سختی ؛ ولی باهم به زندگی ادامه دهند ... و این افسون عشق بود .
    هرگز نفهمیده بود که مادرش چه ایرادی داشت که سالارخان بااین شدت مخالف ازدواج او با پدرش بود . مگر ازچه خانواده ای بود ! هرگز آنان را ندیده بود و هیچ تصوری دراین مورد نداشت . چرا بعد از این اتفاقات حتی یکبارنخواسته بودند او را ببینند ؟ آیا در قید حیات بودند ؟ این پرسش هایی بود که هرگز پاسخی برای آن نداشت و میدانست هیچ وقت هم نخواهد فهمید ؛ چون تنها کسی که از موضوع خبر داشت سالارخان بود که ترجیح میداد هیچ گاه ازاو چیزی نشنود چون طبیعتا پاسخ مغرضانه ای می شنید .
    تقه آرامی به در خورد و رعنا آرام وارد شد .
    رزا پرسید :«تا حالا کجا بودی ؟ چشمهام به در خشک شد .»
    هر دو روی تخت نشستند . رعنا گفت :« از دست این شکوه .... اون شب متوجه شده من برات غذا آوردم ... دمار از روزگارم درآورده . اینقدر کار به من سپرده که وقت سرخاروندن ندارم . الان هم یواشکی زدم بیرون ... راستی تو بگو چه خبر ؟ چی کار کردی که بازم شکوه اینطور عصبانی بود ؟ کارد میزدی خونش در نمی اومد ؟»
    « منظورت چیه ؟»
    « یه چیزهایی داشت به شهریارخان میگفت که حسابی اونو بهم ریخت . اگه اشتباه نکنم درمورد تو بود .»
    رزا متفکرگفت :« عجب ! نکنه این دو تا باهم تبانی کردن ؟» بعد شانه هایش را بالا انداخت و ادامه داد :« شنیدی چه خیالی درباره من دارن ؛ میخوان ...»
    رعنا میان صحبت او دوید و گفت :«پس تو از جریان خبر داری ؟»
    آهی کشید و درحالیکه دستان او را میگرفت گفت :« نمیدونستم چطوری این مطب رو بهت بگم ... همه جا صحبت ازعروسی توست که شاید تا آخر این هفته انجام شه ؛ حتی کسایی که باید دعوت بشن انتخاب شدن و کارت عروسی هم چاپ شده ؛ فقط جای اسم و فامیل داماد رو خالی گذاشتن .»
    به رزا خیره شد که با چشمانی گشادتر از معمول و با وحشت او را می نگریست . در دل به حال او احساس ترحم کرد .
    حالت وحشت رزا لحظه ای بعد جای خود را به خشم داد . دستانش رااز دستان او جدا کرد و ازجا برخاست . برای لحظه ای دستش را روی صورتش گرفت و مثل کسی که تمام توانش را برای مبارزه از دست داده باشد دوباره روی تخت نشست و بی حال شد .
    رعنا او را در بغل گرفت و گفت :« عزیزم صبور باش .»
    اشک ازچشمان رزا جاری شد و با هق هق گفت :« چطور جرات میکنن ... چطور به خودشون چنین اجازه ای میدن ؟! میخوان بامن مثل یه مجسمه رفتار کنن که نه عقل داره و نه قدرت تصمیم !»
    به جمله رعنا فکرکرد که گفته بود : توی کارت جای اسم داماد رو خالی گذاشتن . پس هنوز معلوم نبود اون شخص کدام یک از پسرعمه هاش میتونه باشه .به راستی سرنوشت چه ماجرایی برایش رقم زده بود ؟ آن هم به این سرعت !
    رعنا همانطور حرف میزد و درخیال خودش داشت به او قوت قلب میداد ؛ ولی اندیشه رزا درجای دیگر در پرواز بود . همان شب پیروز هم از راه میرسید و او را هم می دید . کنجکاو بود او را هم ببیند ؛ لابد باید سی سال میداشت ؛ چون از پیمان پنج سال بزرگتر بود . بطور غیرمترقبه ای از رعنا پرسید :« به نظرت شهریار چندسالشه ؟»
    رعنا با تعجب خود را کنار کشید و مستقیم به او چشم دوخت تا علت این سوال ناگهانی را دریابد . کمی فکرکرد و گفت :« حدود بیست و هفت ... شاید هم بیشتر ... به هرحال ازاین یکی بزرگتره ... وای چه سگ خوشگلی هم داره .... نمیدونی چقدر می فهمه . آدم مات می مونه . یه چشمای باهوشی داره که نگو ... مخ همه رو حسابی کار گرفته . سرغذا دادن بهش دعوا دارن . اول از دست کسی چیزی نمیخورد ؛ ولی حالا ...».
    ناگهان حرف را عوض کرد و پرسید :« چطور مگه ؟ واسه چی سنش رو پرسیدی ؟»
    رزا خودش هم نمیدانست چرااین پرسش ازدهانش بیرون جهیده بود . پاسخ داد :« نمیدونم ؛ همینطور پرسیدم . آخه اینقدر خشن به نظر می آد که خیلی سخته آدم دقیق نگاش کنه و سنش رو تشخیص بده ... کاش میدونستم .»
    رعنا با تعجب پرسید :« مگه خیلی مهمه ؟! اگه بخوای یه طوری جوابشو پیدا میکنم .»
    « نه نمیخواد ... اونی که الان برام مهمه اینه که مثل یه برده به حراج گذاشتنم . با این فرق که هر کی منو داشته باشه صاحب این ملک هم میشه ... تا حالا آدم به بدبختی من دیده بودی ؟»
    « این حرفو نزن ... بازتو یه سرپناه خواهی داشت ... من چی که مجبورم ...» و دیگر ادامه نداد و به چشمان او خیره شد .
    رزا با خود اندیشید :چرا بعضی آدمها درجایی که لیاقتشان است قرار نمیگیرند . مثل این زن که ارزش خیلی بیش ازاینها را داشت . به نظرش شوهر او آدم احمقی بود که مرواریدی چون رعنا را به بهانه بچه ازخود دور کرده بود . او زیبا بود . چشمانی میشی که غم از آن می بارید او را زیباتر نشان میداد . با پوستی نرم ؛ سفید و شفاف داشت که برای خودش شاهکاری بود . جالب آنکه شنیده بود دختری که به عقد شوهر او در آمده بسیار زشت است ؛ توصیفی که شنیده بود این بود که دختری فربه و کوتاه قد با صورتی سیاه که از بخت بد رعنا خیلی زود باردار شده بود . به جمله آخر زن فکرکرد . به اینکه سرپناهی خواهد داشت ؛ ولی ازکجا معلوم که پس از مرگ سالارخان جایی دراین خانه داشته باشد . اندیشه اش را بلند بر زبان آورد .
    رعنا دوباره او را در آغوش کشید و گفت :« شاید اینطوری بهتر باشه ... منهم از اینجا می آم بیرون ؛ باهم میریم یه جایی و دوتایی زندگی میکنیم . خدا کریمه ... بنده هاشو که ول نمیکنه ... روزی ماهم میرسه ؛ یه طوری زندگی میکنیم .»
    رزااز اینهمه مهربانی او آرامش یافت و با مهر به او نگریست . به راستی رعنا هدیه ای آسمانی بود که خداوند برای او فرستاده بود.
    رعنا گفت :« من دیگه میرم . تااین بزه اخوش نیومده و حالمو نگرفته برم بهتره ...»
    کلمه بزره اخوش را آهسته تر گفت و نخودی خندید . این لقبی بود که به شکوه داده بود و رزا هم نمیدانست به چه معناست .
    « حق باتوست . الان موقع شام است . لابد دنبالت میگرده .»
    رعنا سرتکان داد و ازجا برخاست ؛ بعدخم شد و گونه اش را بوسید و با لحن دلداری دهنده ای گفت :« دیگه غصه نخوری ها ...» و اتاق را ترک کرد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. 2 کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  11. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل چهارم

    آن شب آن قدر دیر او را برای شام صدا زدند که رزا گمان کرد باز هم او را فراموش کرده اند و دوباره مانند شب گذشته باید بدون شام بخوابد، ولی بعد فهمید منتظر پیروز بوده اند و چون او نیامده تصمیم گرفتند شامشان را بخورند.
    وقتی پایین رفت همه در جایشان نشسته بودند و او هم صندلی جدیدش را پیش کشید و نشست. همان موقع متوجه بشقاب دیگری شد که برای نوده از راه نرسیده روی میز بود.
    در طول شما پیمان مدام صحبت می کرد و شهریار با بی حوصلگی گاه با تک جمله ای پاسخش را می داد. گاهی هم کلمه هایی به کار می بردند که او معنی آنها را نمی فهمید. حالا بیشتر انگلیسی صحبت می کردند که او کمی می فهمید. برای نخستین بار این فکر به ذهن رزا خطور کرد کاش درس زبان را جدی می گرفت و از حرفهای آن دو سر در می آورد.
    اگر چه جسته و گریخته بعضی چیزها را می فهمید، ولی چندان سودی نداشت ، چون نمی توانست خوب آنها را جفت و جور کند. فقط یکبار متوجه شد که شهریار به او گفت غذایش را بخورد و کمتر حرف بزند و مراعات حال سالارخان را بکند. این را هم از اشاره ای که به سالار خان کرد و دلخوری که در چهره پیمان دید دریافت.
    پیمان ساکت شد و دیگر کمتر صحبت کرد. رزا با خود اندیشید که شهریار بیشتر به خاطر او این حرف را زده تا سالارخان... چون متوجه بود که چقدر از اینکه موقع صحبت به او نگاه می کرد عصبانی شده ، ولی سعی می کند به روی خود نیاورد. بی شک او می خواست برنده این بازی باشد.
    در همین افکار بود که احساس کرد چیزی به پایش برخورد می کند. لحظه ای حیرت کرد و بعد رنگ از رویش پرید. بدون اینکه به چیزی جز بشقابش نگاه کند سعی کرد فکر کند اشتباه کرده است.
    احساس کرد پایی در زیر میز سعی در یافتن پای او دار. کمی پایش را عقب کشید ، ولی وقتی این عمل تکرار شد متوجه شد اشتباه نکرده است! با وحشت پاهایش را تا آنجا که امکان داشت زیر صندلی اش عقب کشید.
    دست برد و لیوان را برداشت . وقتی آن را می نوشید به کنکاش در قیافه آن دو پرداخت. این عمل از شهریار بعید می نمود و قیافه اش هم همین را نشان می داد. اما زا نگاه موذی پیمان دریافت حدسش درست بوده است. لیوان را پایین گذاشت. با دستی لرزان قاشق را برداشت ، ولی دیگر نمی توانست چیزی بخورد. آن را سر جایش گذاشت و از جا برخاست. از آنجایی که بی ادبی محسوب میشد که زودتر از سالارخان میز را ترک کند ببخشیدی گفت و حال نا مساعدش را بهانه کرد. وقتی اجازه اش را دریافت کرد به سرعت راهی اتاقش شد.
    شنید که سالارخان هم مباشر را خواست تا او را به اتاقش ببرد. دو جوان هم شب به خیری گفتند. باز صدای پیمان را شنید که از شهریار پرسید:« وای ، اینجا کدوم شهر دنیاست! یعنی یه کامپیوتر هم پیدا نم شه؟! حالا اون به درک ... تلویزیون چی؟ تو توی این چند روز چطوری سرت رو گرم کردی؟»
    رزا همان طور که به اتاق خود می رفت اندیشید: هیچ کس به این فکر نیفتاده که او سالهای عمرش را چگونه در این زندان بی در و پیکر سَر کرده است.
    وارد اتاقش شد و در را بست. دمر روی تختش دراز کشید و صورتش را با دستانش پوشاند. از فکر اتفاث چند لحظه پیش مو بر تنش سیخ شده بود. نم دانست چرا احساس خوبی نداشت. دلش نمی خواست به آن فکر کند، ولی نمی شد. این فکر و احساس با او بود. چرا پیمان آن کار را انجام داده بود. لابد می خواست او را متوجه خود کند ، ولی به چه منظوری؟از آن نگاه مرموز هم چیزی سر در نمی آورد.
    رفتارش عجیب می نمود، شاید برای او که تجربه ای نداشت نتیجه گیری سخت بود . دلش میخ خواست این مطلب را با رعنا در میان بگذارد، ولی حتی از او هم خجالت می کشید . کاش مادرش زنده بود . آن وقت راهنمایی اش می کرد... حتماً اگر او و پدرش زنده بودند او موقعیت بهتری داشت. با خود گفت:آه پدر ، تو چرا؟ تو چرا طاقت نیاوردی و مرا تنها گذاشتی؟ مگر من چه گناهی کرده بودم؟ رفتن مادر دست خودش نبود ، ولی تو که ...
    قطره اشکی از چشمانش فرو چکید. بغض چنان گلویش را فشرد که احساس کرد نمی تواند نفس بکشد. رویش را برگرداند و اجازه داد اشک از دو طرف صورتش جاری شود و بالتشتش را خیس کند.
    وقتی آرام گرفت از جا برخاست و دوباره به طرف آینه رفت. به چشمان پف کرده و لبهایش نگریست که متورم و سرخ شده بود. صورتش را با دست پاک کرد و دوباره به چهره خود خیره شد. صندلی را پیش کشید و روی آن نشست. چون آدم مسخ شده ای شانه را برداشت. گره موهایش را باز کرد و آرام مشغول شانه کردن آنها شد. موهای نرم و صافش تا حدود کمرش می رسید و نیازی به شانه کردن نداشت ، ولی او همان طور با طمانینه به کارش ادامه داد. چشمهانش را بست و در تصورش مادرش را مجسم کرد که این کار را انجام می دهد. بعد اشک آرام آرام از چشمانش سرازیر شد. شانه را کناری نهاد و پشت میزش رفت. دفتر خاطراتش را بیرون کشید . آن را ورق زد .دلش می خواست بنویسد. احساسش به غلیان در آمده بود. قلمش را در دست فشرد و اجازه داد کلمه ها که جاری می شوند بی محابا روی کاغذ رژه روند.
    بر گونه های ملس کودکی ام
    تنها تو بودی

    هم سایه و هم ساده
    آه مادر
    وقتی آیه های سراغ
    در امتداد بوسه هایت
    از سالانه های فراق
    تداعی موهای تو می شوند
    تو چه سان
    تمام مادرانه بودنی ، در نبودنهای من ...
    اشکی از گونه اش بر دفتر چکید . رزا به جای پاک کردن اشک که کاغذ را رنگ می داد دوباره نوشت:
    چطور فراموش کنم
    وقتی در پی خطوط دستانی
    که نخهای بهشت ریسه می کرد
    لالایی ام می شدی
    و نوازشم ....
    مبادا که
    کودکی خفته ام بیدار شود.


    تا آخر صفحه 46


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  12. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل2-4

    تو میدانستی مادر؟
    پلک آخرینت
    پیک تنهایی ما بود
    که قاصدک وداع
    از کوچ کوچه هامان میگذشت
    تو میدانستی مادر؟
    الهه ها
    چارقد دلبری ات میشدند
    وقتی روی سجاده ات نم نم باران می بارید
    می بارید در سمت دختری ام
    دختری که نیمه های مادریش ... وداع وداع میشد.

    رزا چشمانش را با بغض بست ؛ اما رگه های اشک بر سرعت خود افزوده بود و بی امان راه می پیمود . با پشت دست اشکهایش را زدود و فس فس کنان دوباره به نوشته هایش خیره شد . همانطور گفت :« پدر تو چرا ؟»
    دوباره نوشت :

    کجایم جا گذاشتی بابا ؟
    آن سمت کوچه ها ؛ مال تو نبود
    به خدا این وقت
    اردی بهشت تو نبود.
    این وقت
    بهار تنهایی من نبود
    چهره پدرش را بخاطر آورد ؛ وقتی در فراق مادر زار میگریست .
    دست کاشت تو
    صد دانه نوبری رویاندند
    برای تکریم خطوط پیشانی ات
    که دره های درد تو بود
    دره های صبر من
    دره های رنجی
    که بر گونه های داغ بی کسی ام
    لحظه لحظه خون می نگاشت

    قلم را رها کرد و سرش را روی میز میان بازوانش پنهان کرد. کمی گریست . دیگر سرش درد گرفته بود . مانند کسی که در عزای عزیزی به روز سوم و چهارم رسیده باشد دیگر رمق نداشت . بیشتر مبهوت بود .
    تصمیم گرفت بخوابد . شوری اشک صورتش را آزار میداد . باید صورتش را می شست . اینطوری نمیتوانست بخوابد . وسایل روی میز را جا به جا کرد . آنگاه برخاست و از اتاق خارج شد. به طبقه پایین رفت تا صورتش را بشورد.کسی آنجا نبود . وقتی به اتاقش برگشت در اتاق را بست و کلید را فشرد و اتاق در خاموشی فرو رفت . با وجود تاریکی به کمک نور مهتاب که تا حدی نور به اتاق می پاشید اشیا را واضح تر دید . به طرف تختش رفت و روی آن دراز کشید و به سقف تاریک اتاق خیره شد. ناگهان احساس کرد چیزی به پنجره اصابت کرد . به سرعت ازجا برخاست و نشست . لحظه ای تامل کرد. تازه داشت به این نتیجه میرسید که چیزی نبوده که دوباره متوجه صدا شد . برخاست و کنار پنجره رفت .به آرامی آن را باز کرد و خم شد . در تاریکی چشم دواند و پیمان را دید که زیر پنجره ایستاده و به او نگاه میکند .
    آهسته گفت :« بله ؟ با من کاری داشتید ؟»
    او هم آهسته گفت :« آره ؛ میتونی بیای پایین ؟»
    رزا لحظه ای مردد ماند . نمیدانست چه پاسخی بدهد ؛ به خصوص که رفتار آن شب او غیر از انتظار بود ؛ ولی بعد فکرکرد ممکن است کار مهمی داشته باشد که اینطور و در چنین شرایطی میل دارد بااو صحبت کند . شاید هم موقع شام سعی داشت بااین کارش او را متوجه چیزی کند .
    با سر اشاره کرد و گفت :« الان می آم .»
    پنجره را آرام بست و پرده را مرتب کرد. لحظه ای مکث کرد و بعد به طرف در رفت . نمیدانست دارد کار درستی انجام میدهد یا نه ... دو دل بود . با اینحال در را آهسته گشود و از پله ها پایین رفت و خود را به باغ رساند . نور سرسرا قسمت جلویی باغ را روشن کرده بود . زود پیمان را دید . با نهایت دقت آهسته و بدون سر و صدا به طرف او رفت . پیمان او را به طرف چپ ، کنار همان گلهای رز کشاند. آنجا کمی تاریک تر بود؛ولی به خوبی می توانستند همدیگر را ببینند .
    رزا با تعجب پرسید: « چی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟ چرا منو اینجا آوردین ؟!»
    «میخواستم باهاتون صحبت کنم .»
    «الان موقع خوابه ؛ نه حرف زدن! چرا نخوابیدین ؟»
    پیمان توضیح داد:« خوابم نمی اومد ؛ چون تمام بعدازظهر رو خواب بودم . در جایی که من زندگی میکنم الان صبحه و من طبق عادت باید بیدار باشم . راستش هنوز به زمان اینجا عادت نکردم . میدونی ... خیلی سخته به این وضعیت عادت کنی .»
    رزا به این قسمت قضیه توجه نکرده بود . البته برایش جالب بود ؛ در ضمن به او حق هم میداد : بنابراین خاطرنشان کرد :« البته ؛ باید مشکل باشه خودتونو تطبیق بدین .»
    « بله ؛ خیلی .»
    «باز خوبه که فقط همین مشکل رو دارین .»
    «البته مشکلات دیگه ای هم هست ؛ تمام مدت دل پیچه های عجیب و غریب دارم .»
    رزا با دلسوزی آشکاری گفت :« که اینطور . فکر نمیکنید بهتره با یه دکتر مشورت کنین ؟ لابد میتونن شمارو راهنمایی کنن .»
    «راهنمایی گرفتم ؛ اما نه از یه دکتر ؛ بلکه از باغبونی که اینجا کار میکنه .»
    رزا ابروانش را بالا برد و گفت :« از مش کریم ؟ اون چی بهتون گفت ؟»
    «گفت یه مقدار از خاک اینجارو توی یه لیوان آب بریزم و وقتی خوب ته نشین شد از آب آن بنوشم .»
    «عجب! این کار رو انجام دادین ؟»
    «بله .»
    «حالا موثر بود؟»
    «خیلی کمک کرد. حالا بهتر شدم ؛ ونه بطورکامل . باید نتیجه اش رو بعد ببینم ؛ چون تازه این کار رو انجام دادم .»
    رزا لحظه ای ساکت شد.
    پیمان پرسید:« چیه ؟ کار احمقانه ای انجام دادم؟ میدونم این کار غیربهداشتیه و ...»
    رزا جلوی ادامه صحبت او را گرفت و گفت :« نه ؛ داشتم فکرمیکردم شما منو صدا نکردین این حرفهارو بزنین . مگه نه ؟»
    «البته .»
    «خب ؛ بفرمایید ؛ گوش میکنم .»
    «عجله نکن . بیااینجا بشینیم؛ بعد بهتون میگم .» وبا دست به یکی از صندلیهای مخصوصی که درگوشه و کنار باغ جهت نشستن قرار داده بودند اشاره کرد.
    رزا گفت:« باشه ؛ فقط خواهش میکنم سریع تر.»
    به طرف صندلی رفتند و نشستند .رزا کمی با فاصله کنار او قرار گرفت و با استفهام نگاهش کرد.چهره پیمان خوب پیدا بود و او قادر بود کوچکترین حرکت صورت او را ببیند.
    «خب بفرمایید؟»
    پیمان لبخند زد و به چهره او خیره شد و گفت:« چقدر عجله داری؟ همه خوابن و ما تاصبح وقت داریم حسابی باهم حرف بزنیم .»
    رزا کلافه جواب داد:« خب ؛ همه خواب باشن ؛ ولی یه وقت ممکنه یکی سرو کله اش پیدا بشه و ... اون وقت نمیگه شما دارین اینجا چی کار میکنین ؟ به نظرتون ما باید چه جوابی بهش بدیم؟»
    پیمان شانه هایش را بالا انداخت و گفت:«به کسی چه مربوطه که ما داریم چی کار میکنیم ... بعد از سالها همدیگر رو دیدیم و داریم باهم حرف میزنیم ... میگیم خوابمون نبرده اومدیم توی باغ صفایی بکنیم و باهمدیگر حرف بزنیم .»
    نفس عمیقی کشید و بوی خوش گلهای رز را به ریه اش کشید و ادامه داد:«حیف این هوا و این باغ نیست که آدم بره تنهایی بخوابه .»
    حوصله رزا کم کم داشت سرمیرفت . مثل اینکه او خیال نداشت حرفهایش را بزند و به جای آن از آب و هوا میگفت. علاوه بر آن چشمهایش درحال بسته شدن بود . آنقدر گریه کرده بود که به زور میتوانست چشمانش را باز نگاه دارد . حتی بوی خوش گلها و کنجکاوی هم در پریدن خواب ازسرش تاثیر چندانی نداشت ؛ علاوه بر این احساس ترس ناشناخته ای وجودش را گرفته بود . ازجا برخاست و گفت:« اگه کاری دارین زودتر بگین وگرنه من حسابی خوابم می آد و میخوام بخوابم .»
    پیمان او را به سمت صندلی کشید و وادار به نشستن کرد و گفت:« صبرداشته باش . چقدر عجله داری؟»
    رزا عصبی بود؛ چراکه پیمان زیادی آرام بود و در ظاهر به عواقب بعدی این کار فکر نمیکرد. رزا هرلحظه منتظر حضور فرد دیگری در آنجا و رسوا شدن بود. از این رو به او گفت:« آخه می بینم شما خیال ندارین حرفاتونو حالا حالاها بزنین ...»
    پیمان میان حرف او گفت:« آخه حرفی که من میخوام بزنم به زبون آوردنش زیاد راحت نیست که شما خیال میکنین ...»
    رزا با تعجب گفت:« من نمیتونم حتی فکرکنم شما چی میخواین بگین . هرچی به مغزم فشار می آرم علت این کارتونو نمی فهمم ؛ پس بهتره حاشیه نرید و هرچی میخواین بگین زودتر به زبون بیارین . همونطور که گفتم ...»
    پیمان کمی بیشتر رویش را به طرف او برگرداند و با نگاهش مانع ادامه صحبت او شد. لحظه ای بعد گفت:« آخه به نظر شما چطور میتونم به دختری که مدام خودشو ازم کنار میکشه و ازچشمای تیله ای و معصومش هیچی خونده نمیشه بگم چقدر زیباست و توهمون نگاه اول منو با همه وجود عاشق خودش کرده ؟»
    بااین حرف تمام محبتی راکه میتوانست درنگاهش جمع کرد و به چشمان او خیره شد . رزا لحظه ای ماند . همانطور به اونگریست . وقتی احساس کرد او قصد دارد دستانش را در دست خود بگیرد آنها را به سرعت پشتش پنهان کرد. نگاهش را ازاو برگرفت و گفت:« من ... من نمی فهمم ؟»
    پیمان سرش را بیشتر به طرف او خم کرد و آهسته گفت:« یعنی متوجه حرفام نشدی ؟!»
    رزا نمیدانست چه پاسخی باید به او بدهد . احساس عجیب و بی سابقه ای پیدا کرده بود. قلبش به شدت میزد . پیمان که به نیم رخ او خیره شده بود پس از لحظه ای ادامه داد:« نمیدونم چطور حرفامو بهت بزنم . وقتی اینقدر خودتو کنار میکشی نمیدونم در مورد من چی فکر میکنی و چه تصوری داری؟ اگه بخوای برات توضیح میدم .»
    چون صدایی ازجانب او نشنید جرات یافت و ادامه داد:« اسم من پیمانه ... بیست و شش سالمه ... رشته مهندسی پزشکی درکشور سوییس میخونم ... و حالا هم اینجام چون پدر بزرگ خواسته ...»
    سرش را کمی بیشتر به سمت او کج کرد تا چهره او را بیشتر ببیند. ادامه داد:« ... و تا به حال دختری به زیبایی تو ... در عمرم ندیده بودم .»
    رزا سرش را به طرف دیگر چرخاند تا چهره اش را بیشتر از تیررس دید او دور کند . حالا لرزش هم به صدای تپش قلبش اضافه شده بود . به نظرش خیلی عجیب آمد که در تصور او زیبا جلوه کرده باشد . آن هم کسی که لابد در طول مدت زندگی اش با دختران زیادی معاشرت داشته است . به زحمت نگاهش را برگرداند و پرسید :«چرا سالارخان شمارو اینجا خواسته ؟»
    طوری حرف زد که انگار این مطالب رااز او نشنیده است . پاسخ این پرسش را خودش میدانست ؛ ولی میخواست بداند آیا او هم این را میداند یا نه ؟ و تمام تلاشش را به کار برد که درچشمان او خیره شود .
    پیمان دستانش رااز هم گشود و گفت :« راستش اول فکرکردم بعدازاین همه سال هوس دیدن ما به سرش افتاده ... یه خورده هم که به سن و سالش فکرکردم با خودم گفتم شاید خدای نکرده فوت کرده و به ما چیزی نمی گن ... چون من که خودم مستقیم باهاشون صحبت نکرده بودم ... فقط برام پیغام گذاشته بودن . منم زود با برادرم پیروز که تو ایتالیاست تماس گرفتم و فهمیدم که اون رو هم احضار کردن ؛ ولی اوهم چیزی بیشتری نمیدانست . به هرحال اطاعت امر کردم و اومدم ...»
    رزا که از پاسخ او راضی نشده بود ؛ همانطور که مشکوک او را می نگریست گفت :« خب ... بعد ؟»
    « هیچی دیگه ... اومدم و دیدم که خدارو شکر زنده هستن .»
    «نپرسیدی برای چی احضار شدی ؟»
    «خب نه ... به هر علتی که باشه لابد میگن ... من تازه اومدم ... درضمن لابد سالارخان منتظره بقیه هم از راه برسن ... اون وقت مسئله رو عنوام میکنه .بهرحال اینها درحال حاضربرام مهم نیست . آنچه مهمه اینه که من به اینجا اومدم و شمارو دیدم و...»
    رزا میان حرف او پرید تا مسیر صحبت را برگرداند .
    «آنچه برای من مهمه اینه که بدونم به نظر شما چرا شماهارو اینجا خواستن ؟»
    «ببین خانومه ...رزای عزیز ... نمیدونم این موضوع چرا اینهمه براتون اهمیت داره ؟ ولی راستشو بخواین فکر میکنم برای وصیتی ؛ چیزی باید مارو خواسته باشن ... اگرچه این موضوع برام زیاد مهم نبوده و نیست .»
    رزا ابروانش را بالا برد و تکرار کرد:«براتون مهم نیست ؟»
    «یه جورایی نه ... البته من نمیدونم شما تا چه اندازه از اوضاع و احوال ما اطلاع دارین ؟»
    رزا که میخواست اطلاعات بیشتری به دست آورد بی معطلی گفت :« من دراین چندسال خبری از شما نداشتم .» و با به زبان آوردن این جمله نگاهش را صادقانه به او دوخت. پیمان سری از روی تاسف تکان داد و گفت :«البته نمیشه به شما خرده گرفت ؛ چون ماهم تا حدود زیادی از وضعیت هم بی اطلاع بودیم . به خصوص از شما ... خب پس من ازاول باید براتون تعریف کنم . ما همگی باهم به سوئد رفتیم و توی یه خونه زندگی کردیم و به مدرسه رفتیم . تااینکه یکی یکی درسامون تموم شد و هرکدوم برای ادامه تحصیل و درواقع طی مسیر زندگی ازهم جدا شدیم ... البته اول ازهمه سالارخان کسب تکلیف کردیم که بمونیم یا برگردیم ؛ چون بهرحال ایشون قیم ما بودن و همه مایحتاج مارو تامین میکردن .ایشون هم اونو به میل خودمون گذاشتن و گفتن تا وقتی که نیاز داشته باشیم می تونیم رو کمک اون حساب کنیم به شرطی که راهمون درست باشه و نخوایم کجروی کنیم و قبلش باهاشون هماهنگ کنیم . ما هم هرکدوم تصمیمهایی برای خودمون گرفتیم و همین تصمیمات باعث شد که ازهم جدا بشیم . پیروز به هنر رو آورد . فقط اون بود که خیلی زوداز ما جدا شد و به ایتالیا رفت . همونجا موند و الان برای خودش هنرمند بزرگی شده .بقیه هم به تناوب از اون کشور رفتیم ؛ولی همونطور که گفتم باز تحت سرپرستی سالارخان و زیر نظر اون بودیم ... اونم از طریق خانواده ای که در سوئد سرپرستی مارو به عهده داشت و همراه ما به اونجا آمده بود. اسم سرپرستمون آقا یعقوب بود که اونجا بهش زاکوب می گفتیم . خلاصه ... زاکوب تا حدود زیادی از وضعیت ما مطلع بود و به مرور زمان رابط ما با پدربزرگ شده بود ؛ چون تماس باایران واسمون راحت نبود... خلاصه اینطوری این چندسال رو سر کردیم . بنابراین می بینی که سالارخان هرکدوم ازمارو حسابی حمایت کرده . یعنی همه جوره مارو همراهی کرده ؛ طوریکه ما ازنظرمالی کمبودی احساس نکنیم . من یکی چیزی کم نداشتم ؛ ولی ولخرجی هم نکردم ... سعی کردم روی پای خودم وایسم و با کمک دوستانی که داشتم با همین پولها واسه خودم سرمایه ای بهم زدم ... سالارخان در حق من یکی که کوتاهی نکرد... حالا هم منتظر میراثش نیستم . بیشتر ازاینکه موقعیتی فراهم شد که ببینمش ؛ اونم زنده ؛ خوشحالم .اگرچه فکرمیکنم حال چندان رضایت بخشی نداشته باشن ؛ ولی میخوام اگه بشه زودتر ایشونو باخودم به سوییس یا هرکجای دیگه که بشه سلامتی اونو بهش برگردونن ببرم . در اولین فرصت این قضیه رو مطرح میکنم ...»
    رزا در میان صحبتهای او اندیشید : چقدر میان او وبقیه تفاوت گذاشته شده ... آنها با راحتی و فراغ بال در بهترین کشورها به تحصیل در رشته مورد علاقه شان مشغول بوده اند. با لذت زندگی کرده و بهترین امکانات را در اختیار داشتند . هرجایی که خواسته اند رفته اند و هرکاری که خواسته اند انجام داده اند و او درتمام این سالها در این محیط چون زندانی با امکانات و تحت نظر با مباشرکه چون سگی هار ازاو میترسید تحصیل کرده . با زنی چون شکوه سرکرده بود که نفرت از چهره اش می باریده . با پیرمردی غذا میخورد که برایش وجود خارجی نداشت . نه دوست درست وحسابی و نه آشنای قابل توجهی و نه دلخوشی و نه تفریحی . درخانه ای که از سالها پیش چهره منفور مرگ برآن سایه انداخته و از زندگی سالم دور بوده است . حتی تلویزیون سیاه و سفید بلموند هم سالها بود که روشن نشده بود و برای خودش گوشه سرسرا استراحت میکرد.
    دوباره ذهنش را به حرفهای پیمان برگرداند و ازاینکه او از قضیه میراث و ازدواج مطلع نیست خوشحال شد . بی اختیار لبخندی به لب آورد .
    پیمان با لبخند او احساس کرد اوضاع بهتر شده . به او نزدیک تر شد. بوی عطر گلها و تاریکی محیط احساسات اورا هم برانگیخته بود . باد ملایمی که می وزید هرلحظه بویی خوش آیند از گلهای اطراف را می پراکند و مشام او را نوازش میداد. پیمان نگاهش را به او دوخت و گفت :« بازهم چیز دیگه ای هست که رزای عزیزمن مایل به دونستنش باشه ؟»
    دختر سرش را به علامت نفی تکان داد . برایش مشکل بود کلمه ای به زبان بیاورد ؛ وقتی خودش را چنین در دام او احساس میکرد. خواب ازچشمانش پریده بود. پیمان نگاهش را به اجزای صورت او دوخت و با محبت بی اندازه سعی کرد در اعماق قلب او نفوذ کند؛ ولی نمیدانست بااین کارش دختر ساده و چشم گوش بسته ای مانند او را میترساند .
    رزا ازجا برخاست برود ؛ اما او جلویش را گرفت . گفت :« فکرکردم تونستم اعتماد شمارو به خودم جلب کنم ... اونطور که ازم فرار نکنین .»
    رزا دستپاچه و شکست خورده پاسخ داد :« من فرار نمیکنم ؛ ولی دیگه باید برم بخوابم .»
    «حیفتون نمی آد توی این هوا و این شب زیبا و رویایی این محیط رویایی رو رها کنین و برین بخوابین .»
    رزا به جای هر پاسخی گفت :« شما چقدر خوب فارسی صحبت میکنین ... البته کمی لهجه دارین ؛ ولی ...»
    پیمان که ازاین حرف او شاد شده بود و فکرکرد توانسته تمایل به بودن در آنجا را در اوایجاد کند گفت :«خب ؛گذشته ازهمه چیز من ایروونی ام و باید زبون مادریم رو خوب بلد باشم ؛ به خصوص که ما اونجا وقتی دور هم جمع می شیم فارسی صحبت میکنیم . یکی از لذتهای بزرگ من هم صحبتی با دوستان ایرونیه ... جز این ما اونجا کانالهای ایرانی زبان داریم و ازهمه خبرها مطلع می شیم .اگرچه حق با شماست و دوری ازایران و زندگی در کشور دیگه ؛ اون هم این همه مدت موجب فراموشی و کم شدن حافظه لغوی ما میشه ؛ ولی همونطور که گفتم کانالهای ایرانی زبان کمک خیلی بزرگیه که اونجا کمتر احساس غربت کنیم . گاهی احساس میکنیم تو ایران خودمونیم ؛ به خصوص که کانالهای اونجا واسمون جذابیتی نداره و برنامه ها و سریالهای ایرونی حسابی مارو از تنهایی و غربت درمی آره ... درضمن من چند زبون دیگه هم بلدم . بعضی وقتها شعر هم میگم .»
    «خیلی جالبه .»
    «چی جالبه ؟»
    «اینکه هنوز علاقه تونو به ایران حفظ کردین ! اینکه شعر میگید !»
    «فکر میکنم همه ایرونیها این احساس رو به وطنشون داشته باشن . حالا هرکجای دنیا که زندگی بکنن ... دست کم من اینطور فکر میکنم .»
    «تا حالا با یه شاعر آشنا نشدم .»
    پیمان لبخندی زد و گفت :« من که شاعر نیستم ؛ ولی یه وقتهایی شعر میگم . شعر گفتن یه چیز ذاتیه . باید احساس قوی داشت ؛ اون وقت میتونی با بلد بودن چند کلمه شعری بگی که منظورت رو برسونه . درضمن باید به هیجان بیای ... باید یه چیزی روی تو تاثیر بذاره که بتونی شعر بگی .» و ساکت شد .
    رزا نگاهش را به مهتابی دوخت که تصویرش لرزانش در گودال آب زیرپایشان افتاده بود. پیمان نگاه او را دنبال کرد و با حضور ذهن فوق العاده ای گفت :
    تو نیگات دو چشم بی تاب
    توی آب لرزش مهتاب
    تویه رویا ؛ یه خیالی
    واسه من با دل تنهام .»

    رزا با چهره ای گلگون و با تعجب بی اندازه به پیمان نگریست که با چشمانش به او لبخند میزد .

    فصل5

    پیمان عاقبت رضایت داد تا رزا او را ترک کند ؛ اما تا نزدیک صبح خوابش نبرد. حرفها و رفتار پیمان چون فیلم ضبط شده ای مدام در ذهنش تکرار میشد . گاه سعی میکرد بخاطر بیاورد که او در حین گفتن جمله ای خاص چگونه رفتار کرده است .میخواست بیشتر خودش را مجاب کند که آنچه آن شب شنیده و دیده حقیقت دارد و پیمان نه به خاطر ارث سالارخان که بخاطر خود رزا به او علاقه مند شده است . سرانجام آنقدر این افکار در ذهنش چرخید و چرخید که نفهمید کی خوابش برد .
    صبح روز بعد ؛ با صدای شکوه که ازمیان لنگه در چندبار با خشونت او را صدا میکرد ازخواب بیدار شد. چشمانش به زور گشوده شدند و نای برخاستن نداشت. غلتی زد و گفت :«باشه .» و به او پشت کرد و دوباره خوابید .
    شکوه به طرف او آمد و پتو را از رویش کشید و گفت :« چی چی رو باشه ... پاشو ببینم .»
    رزا با اخم به او نگریست و گفت :« ول کن ... میخوام بخوابم ...»
    ناگهان به دنیای واقعی برگشت . باید بیدار میشد .نباید سالارخان را عصبانی میکرد. نمیخواست جلوی بقیه تحقیر شود . ازجا برخاست و گفت :« خیلی خب ... الان می آم پایین .»
    به سرعت تختش را مرتب کرد و به طبقه پایین رفت . زیر چشمی نگریست و دید دوجوان کنار میز سرجایشان نشسته اند و هنوز از سالارخان خبری نیست . نفسی به راحتی کشید و به ساعت سرسرا نگریست .
    همانموقع سالارخان را دید که با صورت اصلاح کرده آمد و سرجای خود نشست . مباشر هم بالای سر او ایستاد و درگوش او حرفهایی زمزمه کرد.به طرف میز رفت و نشست.
    با نیم نگاهی منتظر شد تا مباشر دست ازسر سالارخان بردارد و او صبحانه را شروع کند .به شدت احساس گرسنگی میکرد. بوی ادوکلنی که به مشامش میرسید نشان میداد که همه صبح زود استحمام کرده اند و حسابی به خود رسیده اند؛ حتی سالارخان هم بوی صابون میداد و ربدوشامبر جدیدی تن کرده بود که به احتمال زیاد سوغاتی یکی از این دو بود.شهریار لباس سفید خوش دوختی پوشیده بود که یقه و یک آستین آن به رنگ سرمه ای بود و روی آن به رنگ سفید چیزی نوشته شده بود. موهایش که از تمیزی برق میزد باهرحرکتی به طرفی میریخت . با آنکه جرات نداشت مستقیم به پیمان نگاه کند متوجه بودکه او تی شرت آبی خود را عوض کرده و به جای آن تی شرت زرد رنگی پوشیده است .
    عاقبت صبحتهای درگوشی مباشر که با وجودی که آهسته بود؛ ولی بخاطر سنگینی گوش پیرمرد بازهم به گوش میرسید پایان یافت . بیشتر درمورد دریافت پول بود. سالارخان به خوردن صبحانه مشغول شد.
    رزا متوجه شد پیمان چندبار به طور توجه برانگیزی او را می نگرد ؛ ولی باز هم جرات نکرد حتی به سوی او نگاه کند . ازطرفی احساس شرم میکرد و ازطرف دیگر متوجه نگاه های زهردار و مشکوک شهریار بود .
    لحظه ها کماکان به سکوت میگذشت .عاقبت سالارخان گفت:« امروز خیلی کار درایم . امیدوارم پیروز هم زودتر خودش رو برسونه .»
    پیمان گفت :« نگران نباشید. لابد مشکلی پیش اومده و مطمئن هستم هرطور هست تاظهر خودشو میرسونه .»
    سالارخان سرفه ای کرد و بعد گفت :« ماهم امیدواریم ... چون اگر دیرکنه مجبوریم بدون اون اقدام کنیم . دیگه وقت نداریم و باید به کارهای مهمتری برسیم .»
    چایش را سرکشید و مباشر را صدا کرد تا او را به اتاقش ببرد. استحمام او را خسته کرده بود و معلوم بود نیاز شدیدی به استراحت دارد. مباشراز در سرسرا وارد شد .به دعوت او دکتر سلوک که دکتر مخصوص سالارخان بود قدم به آنجا گذاشت .
    مباشر گفت :« سالارخان ؛ دکترسلوک تشریف آوردند .»
    پیرمرد خوش آمدی گفت و با خوش مشربی از آمدن مهمانش ابراز خرسندی کرد. دکتر لبخندی به لب آورد و همراه مباشر جلو آمد. همه جز سالارخان که توان نداشت ؛ ازجابرخاستند و به دکتر سلام کردند. دکتر هم به سالارخان و بعد باهردو جوان دست داد و به احوالپرسی مشغول شد. رزا هم به احترام او ایستاده بود و به احوالپرسی او پاسخ داد. دراین حین سالارخان به مباشر اشاره ای کرد که معنی آن این بود که میخواهد به اتاقش برود و همانجا با دکتر گفتگو خواهد کرد.
    وقتی مباشر ویلچر را حرکت داد سالارخان گفت :«عزیزانم .... ازجناب دکتر پذیرایی کنید تا من برای معاینه آماده بشم .»
    پیمان صندلی را پیش کشید و از دکتر دعوت کرد بنشیند. وقتی دکتر تعارف میکرد رزا ازجایش حرکت کرد تا میز را ترک کند و آنها را تنها بگذارد .
    به دکتر گفت:« بااجازه تون من مرخص میشم .»
    دکتر با احترام گفت :«خواهش میکنم از ملاقاتتون خوشحال شدم .»
    سالارخان ازمباشر خواست مکث کند و بعد بلندگفت :«من هر سه تونو... و اگه پیروز عزیزم اومد ... هرچهارتارو ساعت یازده توی اتاقم می بینم .»
    رزا لحظه ای پشت کرد که برود همانموقع سالارخان برای نخستین بار پس از اینهمه سال او را خطاب قرار داد و گفت :« رزا ...»
    رزا لحظه ای ایستاد. برگشت و به پیرمرد خیره شد . آیا او را صدا کرده بود ؟!
    سالارخان با چهره ای زرد و رنگ و رو پریده او را نگریست . مباشرهم با چشمانی گرد شده از تعجب دسته صندلی را گرفته بود و او را نظاره میکرد.
    رزا با ناباوری و صدایی که به زور از دهانش خارج میشد پاسخ داد :« بله ؟ بفرمایین ؟!»
    سالارخان بدون اینکه پاسخی دهد با تاکید گفت :« میخوام توهم سرساعت یازده توی اتاقم باشی. متوجه شدی ؟»
    رزا با لحن مطیع جواب داد :«بله ... چشم .»
    سالارخان به مباشر فهماند که دیگر آنجا کاری ندارد و میخواهد به اتاقش برود . او عادت داشت به جای حرف زدن با حرکت فرامینش را صادر کند. هرحرکتش معنای خاصی داشت و هرنگاهش منظورش را میرساند. اخمش مو برتن خطاکار سیخ میکرد و لبخندش عمق تشکر و شادی اش را می رساند. کسانی که سالها بااو زندگی کرده بودند به این رفتار او عادت داشتند و با هرحرکت او زود متوجه منظورش میشدند و تحت امر او بودند .
    به نوعی بدون داد و فریاد حکومت میکرد.به ندرت دیده بود که سالارخان سرکسی فریاد بکشد و یا کسی را تنبیه و اخراج کند . با این حال همه از او می ترسیدند طوری حساب میبردند که نهایت نداشت . انگار اگر او عصبانی میشد هرکس باید سوراخ موشی می یافت و خود را پنهان میکرد .وقتی ازکسی شاد میشد همه پنهانی و آشکار از او تقدیرمیکردند و با این کارشان میخواستند خود را هم عزیز کنند . به همین علت بود که همه از رزا دوری میکردند .
    وقتی مباشر مات و مبهوت فرمان او را انجام داد رزا دیگر مکث نکرد و به سرعت به اتاق خودش رفت .گرگرفته بود. سالها بود که بدون اینکه خودش بداند آرزو داشت مورد توجه پدربزرگ قرار بگیرد و با او حرف بزند ... و امروز این اتفاق افتاده بود. دستش را روی گونه هایش گذاشت و گفت :«او مرا صدا کرد ... گفت رزا ... پس اون اسم منو میدونه .»
    در ذهن او همیشه این فکر وجود داشت که آیا سالارخان نام او را میداند ؟ و اکنون میدید که صدایش کرده ...
    برای قلب پاک و بی آلایش رزا این تصور که پیرمرد سبب مرگ پدر و مادرش بوده تنفری ایجاد نمیکرد. علاوه بر این تاهمه جریان رااز جانب او نمی شنید نمیتوانست در اعماق وجودش آن را باور کند و برای خودش نتیجه گیری کند .
    سالها پیش معلم سرخانه اش که زن جاافتاده ای بود به او گفته بود نباید درمورد دیگران بدون اینکه اجازه بدهیم از خود دفاع کنند قضاوت کنیم ؛ به خصوص سالارخان ؛ و روی نام او تاکید کرده بود .
    وقتی چهره زرد و بیمار او را در نظر آورد قلبش مکدر شد.سالارخان به راستی بیماربود و او نمیتوانست دریابد چرا اینهمه در حق خود کوتاهی میکند و اجازه نمیدهد دکتر سلوک او را در بیمارستان بستری کند تا مراقبت بیشتری ازاو به عمل آید .
    سالارخان آنقدر متمول بود که اگر میخواست میتوانست بهترین پزشکها را برای خودش ردیف کند و یا در بهترین بیمارستانهای دنیا خود را درمان کند . کاری که هر آدمی در موقعیت او و در چنین شرایطی انجام میداد ؛ ولی این کار را نمیکرد و به همین دکتر سلوک بسنده کرده بود .
    جز این ملک و باغ وسیع ؛ هکتارها زمین قابل کشت و ملک و مغازه اجاره ای در مکانهای مختلف داشت که کسی جز خودش و مباشر که به حسابها رسیدگی میکرد نمیدانست چقدر درآمد دارد و سود سالیانه اش چقدر میشود . بااین همه ارزش مادی این خانه اگرچه کم نبود ؛ ولی به نسبت آنچه داشت آنقدرها هم زیاد نبود .
    در افکارش کندوکاو میکرد که درصدا کرد و شکوه وارد شد. به طرف او آمد .چیزی راکه با خود حمل میکرد روی میز گذاشت و بدون کلمه ای خارج شد.
    رزا با کنجکاوی ازجا برخاست و به کنکاش پرداخت. چنددست لباس بود. آنها را بیرون کشید و با شعف نگریست .خدا میدانست چقدر از لباسهایش خسته شده بود و با اکراه آنها را می پوشید؛ به خصوص این روزها و با ورود تازه واردان .
    با شادی یک یک لباسها را جلوی آینه امتحان کرد. موقع پوشیدن آنها لبخندی به لب می آورد و به نظاره چهره خود میپرداخت . به راستی همه لباسها جالب توجه و اندازه بودند. دست آخر بلوز لیمویی چهارخانه ای را انتخاب کرد که بلندی آن تا حدود زانویش بود. شلوار سفید پارچه ای کش دار را هم پوشید. خیلی راحت انتخاب کرد.
    حسابی ذوق زده شده بود .هرکه این لباسها را برایش انتخاب کرده بود بسیار خوش سلیقه بود. اگر سالارخان این کار را انجام داده بود لابد پول زیادی بابت آن هزینه کرده بود. دنبال مارک لباسها گشت و وقتی آنها را وارسی کرد با تعجب به این نتیجه رسید که باید کار کشور دیگری باشند ! پس حتما سوغات آنجا بودند . اما از کدام یک ازدو جوان ؟ جوابی برای آن نداشت . شانه هایش را بالا انداخت و اندیشید چه تفاوتی دارد. لباسها آنقدر قشنگ بودند که حیفش آمد همینطوری آنها را بپوشد .فکرکرد بهتر است اول استحمام کند. نگاهی به ساعت انداخت . تا یازده خیلی فرصت داشت .


    تا پایان صفحه ی 64


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  14. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل ششم
    نگاهی به ساعت انداخت. هنوز ده نشده بود. باز هم جلوی آینه ، این همدم همیشگی اش رفت و به خود نگریست. صورتش از تمیزی برق می زد و گونه هایش طبق معمول پس از هر استحمام گلگون شده بود. لباس برازنده و خوش دوخت بود.انگار برای شخص او دوخته شده بود. به عمرش این قدر احساس شادابی و زیبایی نکرده بود. چرخی جلوی آینه زد ، بعد جلوی پنجره رفت و پرده توری را کمی کنار زد و از آنجا به باغ نگریست.
    شهریار و پیمان کنار درخت بید مجنون ایستاده و با مردی که ظاهری عارف گونه داشت ، صحبت می کردند. این شخص هرکه بود رزا تا آن روز او را ندیده بود.
    پیمان که رویش به جانب پنجره بود متوجه او شد . از نگاه مشتاق او شهریار هم برگشت و او را غافلگیر کرد. اخم کرد. با این حرکت او رزا بدون درنگ پرده را کشید.
    سعی کرد از فکر رفتار شهریار بیرون بیاید . او هم مانند پدربزرگش نوعی ترس در دل دیگران ایجاد می کرد. حرکاتش با اقتدار همرا بود و ناخودآگاه شخص را به اطاعت وا می داشت.
    از طرفی با دیدن پیمان قلبش به تپش افتاده بود. با خود اندیشید : وقتی او را با آن لباسهای زشت دیده و زیبایی اش را تحسین کرده با این لباس چه خواهد گفت.
    پیمان چقدر راحت ابراز احساسات کرده بود. انگار بارها و بارها آن را تمرین کرده بود. از اینکه او این قدر شاعرانه حرفهای قشنگ می زد خوشش آمده بود. همیشه آرزو داشت عزیز باشد، دست کم برای کسی مهم باشد. در جایی باشد که قدرش را بدانند و به او احترام بگذارند و حالا این رویای باورنکردنی حقیقت یافته بود و کسی به این سرعت از او خوشش آمده بود و تحسینش می کرد، حتی می گفت به او دل بسته است. آیا این عشق بود که سراغش آمده و قلبش را می کوفت؟
    تقه کوچکی به در خورد و او که منتظر رعنا بود با خود گفت: آه ...آمد.
    بدون تامل گفت: « بیا تو»
    وقتی در باز و بسته شد لحظه ای منتظر صدای رعنا ماند ، چون پشتش به در بود برگشت تا چیزی بگوید که از تعجب خشکش زد. باز هم شهریار آنجا ایستاده بود و به او می نگریست.
    برای چند دقیقه همان طور ایستاد و او را نگاه کرد. رزا دست و پایش را گم کرده بود. به نظرش آمد می خواهد چیزی بگوید و سخت مردد است. احساس کرد تعادلش را از دست می دهد. چرا هر وقت او را می دید این قدر احساس ضعف می کرد؟دستش را به میله تخت گرفت و خواست چیزی بگوید که شهریار شروع به صحبت کرد.
    « تا یک ساعت دیگه تکلیف ما معلوم می شه. می خواستم مطمئن بشم تو درست متوجه حرفهای من شدی و همون کاری رو انجام می دی که من می خوام.»
    رزا گیج شده بود ، پرسید:« من نمی فهمم ؟ منظورتون چیه؟»
    شهریار قاطعانه گفت:« منظور من همون حرفیه که بهت زدم. سالارخان می خواد یکی از ما با تو ازدواج کنه ... و تو با من ازدواج می کنی .»
    رزا میله را محکم تر فشرد و گفت:«چرا من باید با شما ازدواج کنم؟»
    «چون من اینو می خوام ... فکر می کردم برات روشن کردم که ...»
    رزا قاطعانه گفن:« من با هرکس بخوام ازدواج می کنم و مطمئنم اون آدم شما نیستید.»
    شهریار عصبانی شد. به طرف او آمد و با خشم به او نگریست. گفت:« چرا .. اون آدم من هستم و تو با من ازدواج می کنی.»
    «نه.»
    تمامک قوتش را جمع کرده بود تا این کلمه یک سیلابی را ادا کند. شهریار ناگهان مچ دست چپ او را گرفت و مستقیم در چشمان او نگاه کرد. برای لحظه ای زمان ایستاد. رزا نفهمید چرا این طور مسخ شد. نفسش در سینه حبس شده بود و بالا نمی آمد.
    شهریا با لحنی ملایم ، اما تاثیر گذار پرسید:« یعنی چه؟ یعنی می خوای با پیمان ازدواج کنی؟! از چیه اون خوش اومده که من ندارم؟موی بلند؟ من هم می تونم موهامو بلند کنم . رنگ موهاش؟ اینکه کاری نداره . منم می تونم موهامو رنگ کنم ... بگو از چی؟»
    رزا لال شده بود. شهریار چشمانش را باریک کرد و ادامه داد:« نکنه آقا با فلسفه پست مدرنیسم و هنر آوانگارد که مرتب بلغور می کنه دلت رو برده... یه هفته لوس بازی و ادا در آوردن و شعر خوندن و زلف بلند کردنش رو نگاه نکن. دو روز دیگه وقتی همه چیز عادی شد حالت از همه اینها به هم می خوره ... یعنی وسعت دیدت همین قدره؟چشمات چیزای دیگه رو نمی بینه؟ فکر می کردم فهمیده تر از اینها باشی.»
    شهریار همین طور حرف می زد. رزا فکر کرد از او چه انتظاری دارد ! دختری که مدام در خفقان بوده و با کسی جز چند خدمتکار معاشرت نداشت باید چه وسعت دیدی می داشت؟ او حتی نمی دانست پست مدرنیسم و این چیزها که شهریار نام برد چی هست. دلش می خواست گریه کند . جمله های شهریار برایش نامفهوم و بی معنی بود. تنها چیزی که می فهمید این بود که پیمان گفت او را دوست دارد ، ولی شهریار دنبال او نبود ...دنبال میراثی بود که قرار بود به او برسد.
    پیمین حتی اگر دروغ هم می گفت دروغ قشنگی بود و رزا دلش می خواست آن را باور کند. دلش می خواست باز هم دروغ بشنود. دلش می خواست در این دروغ زندگی کند و با آن خود را سوار ابرها ببیند.
    در هر صورت پیمان بهتر از شهریار بود که می خواست او را به زور به ازدواج وا دارد و بعد به حال خود رهایش کند. به نظر او شهربار معنی عشق را نمی فهمید. شاید هم می فهمید ، ولی عشق او به پول و ملک بود ، نه به آدمیزاد.
    بغض گلویش را گرفته بود ، ولی سعی می کرد آن را فرو دهد. نباید گریه می کرد. نمی خواست بیش از این نپخته و دست و پا بسته به نظر بیاید. نباید ضعف نشان می داد.
    گفت:« تو از زندگی من چی می دونی؟ چرا ندونسته و نشناخته انتظار داری من اون طوری باشم که تو می گی؟!تو چه حقی داری به من امر و نهی کنی؟ چرا اینجا کسی نمی خواد فکر کنه که من هم آدم هستم و برای خودم نظرهایی دارم؟ چرا هیچ کس نمی خواد قبول کنه منم برای خودم آرزوهایی دارم و به عنوان اسنسان حق دارم برای خودم و آینده ام و زندگی ام تصمیم بگیرم.»
    نگاه عمیقی به شهریار انداخت و سعی کرد بیشتر در ذهن او نفوذ کند.
    « در تمام طول عمرم با من طوری رفتار شده که انگار موجودی اضافی ام ، حتی این هم نه ... یا اینکه وجود ندارم. همیشه تنها بودم . بدون هیچ همدمی و بدون هیچ سرگرمی ... جز این کتابها ...»بعد با دستانش به کتابها اشاره کرد و ادامه داد:« آن وقت یکی مثل جنابعالی از راه می رسه و از وسعت دید حرف می زنه ! چرا؟ نکنه فکر کردین منم مثل شما اروپا رفته ام و تحصیلات آنچنانی دارم. هزار جور آدم دیده ام و با انواع و اقسام اونها معاشرت داشته ام که به یه نظر باید اونها رو بشناسم ؟آره...این طوری فکر کردید که از من به خاطر تصمیم و رفتارم ایراد می گیرید؟ اگه کمی ...فقط کمی از گذشته من اطلاع داشتین می فهمیدین چقدر حرفهای شما مضحک و خنده داره ... مثل این می مونه که از من انتظار داشته باشین بتونم از اینجا برج ایفل رو ببینم ...همیشه فکر می کردم منم مثل همه روزی عاشق می شم و با عشق ازدواج می کنم ، ولی حتی اینو هم دارین از من می گیرین.»
    شهریار که تا آن موقع ساکت مانده بود با شنیدن این جمله زهرخندی زد و گفت:«عشق؟» و مانند کسی که حرف عجیبی شنیده باشد نگاهش کرد و ادامه داد:« کوچولو ...خیلی زودتر از آنکه فکرش رو بکنی می فهمی پسرها ارزش اونو ندارن که تو حتی بهشون فکر کنی . عشق کلمه مقدسیه ، ولی توی این دوره و زمونه دیگه چیزی جز اسم ازش نمونده. اگه فکر می کنی این سعادت رو داری که مثل پدر و مادرت عشق واقعی رو تجربه کنی باید بگم خیلی خوش باوری !»
    رزا برای لحظه ای پلک هایش را به هم زد و با تعجب به شهریار خیره شد. برای او خیلی عجیب بود که این حرفها را در این خانه و آن هم از دهان او بشنود .. که این طور با احترام از پدر و مادرش سخن بگوید و چنین طرز تفکری از عشق داشته باشد ، اما چرا او را خوش باور می خواند؟! شاید خودش تجربه ناخوشایندی از عشق داشت که آن را این طور غیر قابل دسترس و رویاگونه می دید؟
    این پرسشها در ذهنش چرخید ، ولی به زبانش نیامد. به او مربوط نبود گذشته این جوان چه بوده ، حوصله بحث کردنهای فلسفی را هم نداشت . از این رو گفت:«تصور من و شما از به قول شما "عشق" هرچی که هست به خودمون مربوطه و من میل ندارم در این مورد با شما وارد بحث بشم. اون چیزی رو هم که می خوام به شما تفهیم کنم اینه که من باید برای سرنوشت خودم تصمیم بگیرم و نباید کسی از من انتظار داشته باشه به میل اون و به خاطر خودخواهی و جاه طلبی اون به هرچی که می گه تن در بدم. آیا به نظر شما این حرف من غیرمنطقیه؟
    در جمله های آخرش کلمه های طعنه آمیزی وجود داشت که شهریار آشکارا بر آشفت . آیا او خودخواه و جاه طلب بود؟این دختر که مرتب از آرزو و تصمیم گیری در مورد سرنوشتش دم می زد از رویاهای او چه خبر داشت؟
    شهریار سعی کرد آرامشش را حفظ کند ، با این حال با لحنی که دلخوری از آن محرز بود پرسید:«جالبه ! چطوریه که تصمیم تو در مورد آینده ات و آرزوهات منطقسه و تصمیم من درباره رویاهام و اون چیزی که مایل به داشتنش هستم خودخواهی و جاه طلبانه است؟
    رزا پاسخی نداشت به او بدهد . حق با او بود ، ولی به شرط اینکه او را پلی برای رسیدن به آمالش در نظر نگیرد . در واقع آرزوهای کس دیگری را در این مسیر نابود نکند تا خودش به هدف برسد ، اما این جنگ بود ، جنگی که سالیان سال بین بشر برای تصاحب آنچه رویایش را داشت صورت پذیرفته بود. خواه ناخواه یکی باید قربانی آرزوهای دیگری می شد ، ولی رزا نمی خواست بازنده باشد. مگر آرزوهای او چقدر بزرگ بودند؟ او که در ذهنش رویای تسخیر آسمان و زمین را نداشت ، او فقط می خواست دوستش داشته باشند و این رویای بزرگی نبود. باز با خود فکر کرد اگر همه اولاد بشر آرزوهای کوچکی مانند او داشتند لازم نبود برای رسیدن به آنها پا روی آرزوهای دیگری بگذارند ، عده ای آرزوهای کوچکشان را به گور ببرند و عده ای سرمست از رسیدن به هدفشان باشند و باز در سر هدف دیگری را بپرورانند.
    آیا آرزوهای بشر را پایاینی بود؟
    پس این گونه بود که تاریح جهان سراسر جنگ و غارت بود و انگار این دور تسلسل تمامی نداشت. همان بهتر که او این گوشه دنیا کز کرده بود و آرزوهای کوچک خودش را داشت و مزاحم کسی نبود. بنابراین گفت:« حرف شما درسته ، ولی در ظاهر شما باید برای رسیدن به خواسته هاتون از روی رویاهای من رد بشین و اونو لگدمال کنین.»
    «مشکل همین جاست. من چاره ای ندارم جز اینکه این کار رو انجام بدم . بنابراین خدمتتون عرض کردم که ما یه ازدواج توافقی خواهیم داشت و به محض


    تا آخر صفحه 70


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  16. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 6

    قسمت 2


    اینکه مشکل برطرف شد شما می تونید از من جدا بشید و به زندگی عاشقانه ای دوست دارید برسین»
    رزا به فراست دریافت منظور او از برطرف شدن مشکل مرگ سالار خان بود. در ضمن از لحن مسخره او در جمله آخر چهره اش مکدر شد. در همان حال شهریار را نگریست. بعد پرده ای ناگهانی و نفوذ ناپذیر نگاهش را پوشاند و نیم رخمش را در برابر او به تماشا گذارد.
    شهریار کمی نزدیک تر شد و سرش را به جانب او متمایل کرد و پوزش خواهانه گفت: «نمی خواستم ناراحتتون کنم، ولی ...»
    رزا نگاهش را به سوی او برگرداند و ملامت آمیز گفت: «ولی مرتب این کار رو می کنین. شما فراموش کردین اینجا ایرانه و دختری که یکبار ازدواج کرده رو هیچ پسری نگاه نمی کنه ... در ضمن تکلیف میراث من چی می شه؟ نمی خواید بگید که من باید با لباس تنم از این خونه بیرون برم و هیچ ادعایی نداشته باشم؟»
    «خب، البته که نه ... من مطابق قیمت روز ارثیه شما رو بهتون می پردازم. ممکنه کمی تأخیر کنم، ولی این کار رو انجام می دم.»
    رزا با سمجات، ولی باز با همان لحن آمرانه گفت: »هرچند موقعی که زندگی منو به هم ریختین دیگه این قدرها هم ارثیه برام ارزش نداره. بنابراین بهتره منم برای رسیدن به آرزوهام بجنگم. فکر می کنم این بهترین راهه.»
    شهریار به تندی گفت: «پس می خواین بجنگین؟ این حرف آخرتونه؟ ولی از همین حالا بهتون می گم که نیروتونو هدر ندین، چون راهی جز قبول شرایط من نخواهید داشت ... در ضمن منو با خودتون دشمن نکنین، به نفع شماست که با من راه بیاین، وگرنه این دوره رو واسته هر دومون زهرمار می کنین.»
    رزا داشت فکر می کرد که او خودش جنگ را آغاز کرده، ولی لحظه ای متوجه شد شهریار دیگر حرف نمی زند.
    رزا نگاهش را که دزدیده بود دوباره به او دوخت. دید که نگاهش را روی صورت او چرخاند و بعد به چشمانش خیره شد. هنوز محکم مچ دستش را گرفته بود و با چشمانش سعی داشت نظرش را به کرسی بنشاند.
    لحظه ای احساس کرد بین چشمانشان جنگی خاموش درگرفته است و هرکدام با اسلحه نفوذ چشمانشان سعی داشتند طرف مقابل را شکست دهند. ععجب کرد وقتی در چشمان شهریار دیگر خشمی ندید ... فقط نفوذ بود و بس ... خودش هم خشمگین نبود!
    نگاه شهریار رو به مهربانی رفت و بعد به آرامی چشم از او برگرفت و مچش را به نرمی رها کرد. رزا بیش از پیش متعجب شد و فکر کرد: یعنی نگاهم این قدر پرنفوذ بود؟!
    شهریار بدون کلمه ای برگشت و با قدمهای بلند از در خارج شد. رزا وقتی صدای بسته شدن در را شنید تازه به خود آمد. تمام توانش را از دست داده بود. آهسته روی تخت نشست و با دستانش صورت خود را پوشاند. با خود اندیشید: او به این راحتی از میدان به در نخواهد رفت. لابد این آتش بس، موقتی بود.
    دوباره ذهنش به دنبال گفته های او گشت. به نظر او غیر قابل باور بود که شهریار این طور عاشقانه به این املاک دل بسته باشد که پس از سالها که دور بوده حاضر باشد به خاطر آن تن به ازدواجی بدهد که خودش هم به آن رضایت ندارد! با دختری ازدواج کند که شناختی از او ندارد! علاقه ای هم در میان نباشد! دختر هم کسی باشد که پایش را به زور چند کیلوتر آن طرفتر گذاشته است! این املاک مگر چقدر می ارزید؟
    این دست بود که آنجا مکانی وسیع بود و روی تپه ای بلند قرار داشت و فاصله اش از مرکز شهر سبب شده بود آب و هوایی تمیز و سالم داشته باشد. از نظر قیمت هم ارزشمند بود، اما املاک دیگری هم در سفره سالارخان بود و این مکان آنقدرها اهمیت نداشت که به خاطرش کسی شرط ازدواج با دختری را به جان بخرد و آن را تصاحب کند. لحظه ای ذهنش به این سو رفت که شاید سالارخان امیدوار بود آنها از باقی املاک بی اطلاع باشند. با همه اینها این ملک هرچه قدر هم که با ارزش می بود از نظر رزا ارزش یک ازدواج اجباری را نداشت. اگر او به جای هر کدام از نوه های دیگر بود هرگز چنین شرطی را نمی پذیرفت.
    برای او که این سالها را در آنجا هدر داده بود جایی که اگر درش را می گشودند از آن خارج می شد و دیگر پشت سرش را نگاه نمی کرد. البته اگر می دانست کجا باید برود و جایی را داشت ... شاید فقط گاهی دلش برای گلهایش و یا رعنا تنگ می شد، اما این شهریار از ینگه دنیا بلند شده کار و زندگیش را رها کرده و آمده بود این املاک را تصاحب کند! باید از او می پرسید این املاک را برای چه می خواهد؟ شاید مشکل مالی داشت؟ ولی پیمان که گفته بود سالارخان برای همه شان سنگ تمام گذاشته است. شاید او یکی از آ ول خرج هایی بود که با وجود این دست و دلبازیها باز هم قرض بالا آورده بود؟ شاید پیمان در مورد شهریار اطلاعاتی داشت که می توانست او را هم در جریان بگذارد. اگرچه بعید بود خبر چندانی از موقعیت او داشته باشد، چون هر کدامشان در کشور جداگانه ای زندگی می کردند. این موضوع هم که آنها با این همه فاصله از از هم زندگی می کردند برایش عجیب بود. شاید اول با هم بودند و بعد برای تحصیل یا کار هرکدام به راه خود رفته بودند.
    کمی بعد افکارش جهت دیگری یافت. عاقبت او چه می شد؟ هر چه بود به قول رعنا اکنون سرپناهی داشت، ولی بعد چه؟ وقتی سالارخان سرش را زمین می گذاشت و می مرد چه بر سر او می آمد؟ شاید سالارخان نگران همین بود که می خواست او را به ازدواج یکی از آنها درآورد؟ آیا از نظر او نوه هایش قابل اطمینان بودند؟ او که شناختی از آنها نداشت. سالها رفته بودند و دور از او برای خودشان شخصیت مستقلی کسب کرده بودند. با یک نظر که نمی شد اسرار ذهنشان را خواند و به آنان اعتماد کرد. شاید از نظر سالارخان باز این بهتر بود که او را به غریبه ای بسپارد.
    با خود گفت: پس من برای او مهم هستم. اگر مهم نبود دلیلی نداشت نگران آینده اش باشد. چه اهمیتی داشت که چه بر سر او می آید؟ تا زنده بود از او مراقبت کرده بود و پس از مرگش هم یک طوری می شد. اینکه دیگر نباید برای کسی که یک پایش لب گور است اهمیتی داشته باشد.
    باز در ذهن خود گفت: لابد سرنوشت املاک براش مهم تره ... ولی چرا من رو هم وارث می دونه؟ این در صورتی امکان داره که من رو به عنوان نوه اش قبول داشته باشه ...
    با این فکر اندکی احساس آرامش کرد. پس عاقبت او را هم داخل آدم حساب کرده بودند. کاش این طور بود. شاید همین موضوع باعث شده بود که این چند روز با شکوه از خودراضی به گونه ای دیگر رفتار کند. دیگر خودش را زیردست او نمی دید و از او ترسی نداشت. مگر نه اینکه او هم خدمتکاری بود مانند بقیه ... فقط سمت بالاتری داشت و سالهای پیش به اربابش خدمت کرده بود.
    همیشه منشأ رفتار شکوه را در سالارخان جستجو کرده بود، چون مباشر هم همین طور رفتار می کرد خشک و بداخلاق با نگاهی زهرآگین که کینه و عداوت از آن می بارید. نمی دانست به کدام گناه باید این چنین منفور باشد. هرچه بود به گذشته مربوط می شد. گذته ای که در آن دخیل نبود. بارها، هنگامی که مباشر او را همراهی می کرد احساس کرده بود او به طریقی قصد کشتنش را دارد یا از اینکه او تا این حد پوست کلفت است و در برابر این مصائب طاقت آورده و خودش را از دست این زندگی خلاص نمی کند در تعجب است. شاید اینها تصور او بود و مباشر نه قصد کشتنش را داشت و نه خواهان مرگ او بود.
    به هر حال رزا زندگی را با همه بدی هایش دوست داشت و امیدوار بود. با لحنی شاعرمآبانه به خود گفت:
    «چراغهای قرمز روزی سبز خواهند شد ...
    زمستان سرد روزی تابستانی گرم خواهد شد ...
    و ابرهای سیاه و وحشتناک کنار خواهند رفت
    و
    خورشیدی زیبا سر برون خواهد آورد ...
    به طرف پنجره رفت و باز از آنجا به تماشای بیرون مشغول شد. این بار دکتر سلوک با شهریار در حال صحبت بود. با تعجب اندیشید دکتر سلوک این همه مدت آنجا چه می کرده و چطور هنوز نرفته است؟
    با تعجب به آن دو خیره شد و دعا کرد باز مثل دفعه قبل متوجه او نشوند. نیم رخ هر دو را می توانست ببیند. سعی کرد از رفتار آنان نتیجه گیری کند که چه می گویند. باد وزیدن گرفته بود. چون شاخه های بید مجون را به هر طرف می کشاند و موهای شهریار را آشفته می کرد.
    او با حالتی نگران انگشتانش را لای موهایش فرو برد. ظاهرش نشان می داد که تا چه حد در التهاب و دلواپسی به سر می برد. تا آنجا که از لای درختان معلوم بود پیمان در باغ دیده نمی شد. رزا با خود اندیشید او سرش را به چه چیز گرم کرده است؟
    ناگهان صدای جیغ ناهنجاری از داخل خانه به گوش رسید. متوجه دکتر و شهریار شد که به سرعت به طرف ساختمان دویدند.

    * * * پایان فصل 6 * * *

    * * * تا پایان صفحه 75 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  17. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 7
    قسمت 1


    روی مبل راحتی سرسرا نشسته بود و اشک روی صورتش بی اختیار طی طریق می کرد.
    بیش از نیم ساعت بود که دکتر در اتاق سالارخان به سر می برد و کسی نمی دانست چه در اتاق جریان دارد.
    نگاهی به بقیه انداخت. از رعنا و شکوه تا مش کریم، باغبان پیر، همه آنجا ایستاده بودند و نگران بودند تا کسی از در خارج شود و خبری بیاورد. رعنا که از ترس شکوه جرآت نمی کرد نزدیک رزا بیاید با چشم و ابرو سعی می کرد او را آرام کند، ولی رزا دست خودش نبود. ظاهرسازی نمی کرد و برایش مهم نبود که بقیه این طور گمان می کنند یا نه.
    می دانست شهریار و مباشر داخل اتاق هستند، ولی از پیمان خبری نبود. نگاهی به ساعت انداخت. یازده و ده دقیقه بود. با خود اندیشید گاهی زمان چقدر کند می گذرد. در این دقیقه های گذشته به همه چیز اندیشیده بود. به اینکه با این اتفاق چه بر سر او خواهد آمد و از این پس چه سرنوشتی برایش رقم خواهد خورد و اینکه سالارخان قرار بود چه چیز را در آن ساعت عنوان کند.
    به خاطر آورد که از ده دقیقه پیش می بایست در آن اتاق باشد. ابتدا تصمیم گرفت برخیزد و این کار را انجام دهد، ولی به این نتیجه رسید اگر میل داشتند او هم باشد لابد صدایش می کردند. از این رو منصرف شد و همان جا نشست.
    متوجه نگاه خشمگین شکوه شد که به او می نگریست. انگار احساسات رزا هم به او مربوط می شد. به رویش نیاورد و دستمالی از روی میز جلویش برداشت و اشک چشمش را پاک کرد.
    کسی صدایش کرد. او را به اتاق فراخواندند. از جا پرید و به اتاق سالارخان قدم گذاشت. در پشت سرش بسته شد و همین باعث شد داخل اتاق از دیدن کنجکاو دیگران محفوظ بماند. با این حال صدایی شنید که به بقیه خبر می داد سالارخان را دیده و او هنوز زنده است. مطلبی که رزا در بدو ورود به اتاق فوری آن را دریافت. احساس کرد کمی از بار غصه اش کم شد. با حرکت سر به چند جفت چشمی نگریست که خیره او را می نگریستند، ادای احترام کرد و همان جا ایستاد.
    نگاهش را به آرامی از سمت راست گرداند. دکتر سلوک با ظاهری آرام و گوشی طبی مخصوصش که چون یاری جدا نشدنی حمایل گردنش بود کنار تخت بزرگ سالارخان روی صندلی نشسته بود. رزا با نیم نگاهی به سالارخان فهمید که خطر برطرف شده و جای نگرانی نیست. شهریار هم روی لبه تخت نشسته بود و دستان پیرمرد را در دست داشت. پیمان نیز با همان مرد ریش بلند کنار شومینه ایستاده بود.
    پیمان آرنجش را روی لبه شومینه تکیه داده و انگشتانش را لای موهایش فرو برده بود که حالا باز و روی شانه رها شده بود. او را می نگریست. غریبه هم نگاه بی تفاوتی به او انداخت و لحظه ای بعد آن را هم مضایقه کرد. مباشر که تا آن موقع درست پشت سر او ایستاده بود به سمت کتابخانه بزرگی رفت که سرتاسر دیوار سمت راست را پوشانده بود. دست به سینه ایستاد.
    رزا از دیدن چنین کتابخانه ای غرق در تعجب شد. چقدر خوب می شد اگر می توانست نگاهی به کتابها بندازد. نگاهش را گرداند و متوجه تلویزیون بیست اینچی شد که در قسمت میانی قفسه ها جا گرفته بود. حالا می فهمید که او چگونه اوقات تنهایی اش را دور از همه و در اتاقش می گذراند.
    با کنجکاوی نگاهش را به دری دوخت که در سمت راست کتابخانه تعبیه شده بود. معلوم بود این دیوار بزرگ چوبی را برای دو قسمت کردن اتاق کار گذاشته بودند. به سمت دیگر دیوار نگریست. جایی که پرده ای سرتاسری آن را محفوظ می کرد، اما اکنون- شاید- برای نشان دادن به حضار و یادآوری گذشته کنار کشیده شده بود. می توانست عکسهای قاب گرفته شده ای را ببیند که به دیوار آنجا نصب شده بود. به سرعت ذهنش بیشتر آنان را به خاطر آورد. مادربزرگ، عمه ها و دختر عمه و شوهر عمه اشت، حتی عکس پدرش ... برای چند دقیقه به عکس پدرش خیره شد که معصومانه نگاهش را به گوشه ای دوخته بود. چشمانش را برای لحظه ای بست و او را در ذهنش با همان حالت ثبت کرد. در حالی که نفسش بند آمده بود با ناباوری به عکسی خیره شد که به مادرش تعلق داشت. آه ... باورکردنی نبود. چطور پدربزرگ با همه نفرتی که از مادرش داشت چنین کاری کرده بود! چطور این عکسها سالها اینجا وجود داشت و رزا از وجودشان بی خبر بود و آن طور حسرت لحظه ای داشتنش را می کشید! از چهره دلفریب و مهربانش صاعقه ای توأمان از رنج و شعف به قلب مفلوک رزا اصابت کرد. پاهای ناتوان و سستش چطور توانستند او را نگه دارند؟! به هر ترتیبی بود خودش را آرام کرد. نبایستی جلوی دیگران از خودش ضعف نشان می داد. بنابراین رویش را برگرداند و زیر لب فاتحه خواند.
    پس از آنکه به خود آمد نگاهش به سالارخان کشیده شد. نمی دانست باید چه کار کند و با این نگاه کسب تکلیف کرد.
    سالارخان که نگاهی توأم با تعجب داشت سعی کرد کمی از جا برخیزد. شاید انتظار نداشت چشمان رزا را پف آلود و گریان ببیند.
    دکتر و شهریرار در نشستن به او کمک کردند و چند بالشت بزرگ پشت او قرار دادند. وقتی آرام گرفت از دکتر تشکر کرد و گفت: »حالا اگه اجازه می فرمایید من با نوه های عزیزم صحبتهایی دارم که هر پیرمردی به حال و روز من باید ... »
    دکتر جلوی حرف زدن او را در این زمینه گرفت و با لحن اطمینان بخشی گفت: «حال و روز شما از من بهتره، ولی اگه میل دارین با دلبندانتون تنها باشید از این بهانه ها برای من نیارید. خیلی دوست داشتم نوه هاتونو به من معرفی کنین، البته اگه حالا وقت مناسبی نیست باشه در یه فرصت دیگه»
    دکتر لبخندی چاشنی سخنان خود کرد و از جا برخاست. به راستی که دکتر زیرکی بود و بی خود نبود سالارخان میان این همه پزشک دست روی او گذاشته بود و جز او کسی را قبول نداشت.
    سالارخان گفت:«ببخشید. حق با شماست. من نوه هامو معرفی نکردم. همین حالا این کار رو می کنم. یعنی خودشون این کار رو انجام می دن»
    همان موقع رزا فهمید اگر این غریبه را بیرون نکرده بودند و او هنوز آنجا حضور داشت پس همان پیروز بود که این طور بی سر و صدا وارد شده بود. به خود گفت: باید همون اول متوجه می شدم!
    وقتی سالارخان جمله اش تمام شد به شهریار نگاه کرد. بنابراین شهریار گفت: «من شهریارم. رشته معماری و طراحی خوندم ...»
    سالارخان اضافه کرد: «تو سوئد بودی»
    «بله، حدود ده سال یا کمی بیشتر اونجا تحصیل کردم و همین طور در میامی ... برای ادامه تحصیل دو سه سالی هست که به آمریکا رفتم»
    سالارخان با غرور سرش را بالا گرفت و گفت: «باید بگم شهریار عزیزم در این سالها زحمت کشیده و منو روسفید کرده»
    شهریار سرش را مودبانه پایین انداخت و زیر لب تشکر کرد. دکتر هم چند کلمه تحسین آمیز به زبان آورد و با این کارش پیرمرد را همراهی کرد.
    بعد سالارخان نگاهش را به پیمان دوخت. او هم مانند شاگرد زرنگی که به سرعت جواب می دهد گفت: «خب، من که اسمم پیمانه ... منم ادامه تحصیل دادم ... رشته کاربرد مهندسی در علوم پزشکی رو در سوییس می خونم. رشته نویی در دنیا محسوب می شه و کاربرد زیادی داره. در واقع حد وسط رشته پزشکی و رشته ایه که امروزه مهندسی گفته می شه ... یعنی ما توی این رشته هم باید از پزشکی سررشته داشته باشیم و هم از برق و مکانیک ... و همین طور الکترونیک ...»
    پدربزرگ میان حرف او گفت: «این بیشتر شبیه تبلیغ برای رشته شما شد تا معرفی» و با تمام ضعفی که داشت لبخندی از سر خرسندی به لب آورد. وقتی پیمان می خواست از خودش دفاع کند جلوی او را گرفت و گفت: » از حرفات معلومه که باید رشته جالبی باشه ... به جز اون معلومه خیلی به کارت علاقه مندی و بهش افتخار می کنی. البته این خیلی خوبه و مطمئنم همین علاقه باعث ادامه درست شده و ضامن موفقیتهای آینده ات می شه. به هر صورت خوشحالم که رشته ای رو انتخاب کردی که از هر جهت آینده خوب و درخشانی داره و تو رو جزو معدود آدمهایی می بینم که تخصصی خاص و منحصر به فرد داری»
    پیمان مست از باده غرور تشکر کرد و با لبانی متبسم سرش را با افتخار بالا گرفت.
    سالارخان لحظه ای بعد گفت: »حالا تو بگو پیروز جان ... اگرچه می دونم خسته ای ... می تونین صندلیهای کنار کتابخونه رو جا به جا کنید و اونا رو نزدیک تر بیارید»
    این پیشنهاد با تشکر جمعی رو به رو شد. پیروز نگاهی به جمع حاضر انداخت و بعد خودش را معرفی کرد.
    «من نقاشی ... مجسمه ... تعمیر کرد، یعنی درست می کنم و سال گفت ... »
    رزا بدون آنکه متوجه باشد به دهان او خیره شده بود که کلمه ها با لهجه عجیب و غریب تر از ظاهر گوینده از آن خارج می شد. گویا او فارسی را خوب می فهمید، ولی در گفتار مشکل داشت و به سختی کلمه ها را انتخاب می کرد.


    * * * تا پایان صفحه 81 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  18. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 1 از 8 12345 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/