صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 30

موضوع: آس و پاس ها | جورج اورول

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    آس و پاس ها | جورج اورول

    مقدمه مترجم



    جرج ارول (که نام اصلی او Eric Arthur Blair است) در 1903 در هندوستان زاده شد و در 1950 به مرض سل درگذشت. پدرش کارمند جزء امپراطوری انگلیس در هند بود و مادرش تبار فرانسوی داشت. وی پس از پایان تحصیلات دبیرستانی شغل پدر را اختیار کرد و به خدمت پلیس برمه – کشوری که در آن زمان جزو مستعمرات بریتانیا بود – در آمد. با اینکه در مدت اشغال به کار دولتی در دستگاه حکومت کارمندی برجسته بشمار می آمد، اما به تدریج مشاهده اختلاف طبقاتی و استشمار مردم بومی و رفتار تبعیض آمیز و غیرانسانی مأموران استعمار چنان نفرت وی را برانگیخت که از شرکت خود در اعمال جور و ستم به مردم بومی مستعمرات شرمگین گردید و در سال 1928 شغل دولتی را یکباره به کنار گذاشت و به کفاره خدماتی که به سهم خود در راه استعمارگری امپراطوری انگلیس بعمل آورده بود زندگی بین طبقات محروم جامعه را اختیار کرد تا مستقیماً در رنج و مشقت این طبقه شریک شود. با این نیت مدتی در پاریس به ظرفشویی در هتلها و رستورانها پرداخت و بعد به خیل خانه بدوشان انگلیس پیوست و مدت زمانی را در نوانخانه ها و اجتماع بینوایان و آوارگان کشور خود سپری کرد.
    در این کتاب که اولین بار در 1933 منتشر و تا سال 1982 مکرر تجدید چاپ شده است زندگی مشقت بار و فقر دلخراش طبقات محروم لندن و پاریس با قلم موشکافی توصیف شده است (این اولین اثر نویسنده با نام مستعار جرج ارول و چنان او را به این نام مشهور کرد که تا آخر عمر جز اطرافیان نزدیک کسی نام حقیقی وی را نمی دانست).
    شاید خواندن این اثر ساده و خالی از هرگونه عبارت پردازی از دو جهت مفید و باارزش باشد. زیرا اولاً نشان می دهد که در اوج استعمار انگلیس و فرانسه، که آفتاب در سرزمینهای آنان غروب نمی کرد، با اینکه ثروت تمام مستعمرات برای خرج شدن در خود انگلیس و فرانسه به غارت می رفت چه مردمان محروم و فقیری در آن دو کشور وجود داشته و چگونه با زندگی نکبت بار و طاقت فرسا و غیرانسانی دست به گریبان بودند. ثانیاً این کتاب نمایانگر نقطه آغاز تحول و انقلاب فکری جرج ارول است که با دیدن ستمگری های دولت استعماری از آنان روگردان شد و به سوسیالیسم و طرفداری از طبقه محروم اجتماع رو آورد.
    اما جرج ارول گرچه سوسیالیست و طرفدار و مدافع طبقه محروم است، هرگز با کمونیسم سرآشتی ندارد و مخالف سرسخت این مرام به شمار می آید. خمیر مایه دو کتاب عمده او نامهای قلعه حیوانات و 1984 (که هردو به فارسی ترجمه شده اند) در مخالفت با رژیم ذکور است.
    به منظور نمایاندن قدرت تخیل و آینده نگری جرج ارول ذکر این نکته جالب توجه است که دیوید گودمن ، زیست شناس روانکاو و آینده شناس امریکایی طی مقاله ای که در فصل مربوطه "آینده" در سالنامه امریکایی به چاپ رسیده است می نویسد جرج ارول در کتاب 1984 بالغ بر 137 مورد علمی و سیاسی پیش بینی کرده که تاکنون 100 مورد آنها به واقعیت پیوسته و جامه عمل پوشیده است.
    امید است با ترجمه سایر آثار این نویسنده انسان دوست و اندیشمند و آینده نگر، روند تکامل فکری وی که از کتاب حاضر آغاز و به دو شاهکار او – قلعه حیوانات و 1984 – منتهی می شود برای دوستداران آثار اجتماعی و انسانی بیش از پیش نماینده شود.

    1



    ساعت 7 صبح بود؛ در کوچه "خروس طلایی" پاریس فریادهای گوشخراش مردمان خشمگین و عاصی و همهمه آنان لحظه ای قطع نمی شد. خانم مونس، مدیر مهمانخانه کوچکی که روبروی محل سکونت من واقع است، به پیاده رو آمده بود تا مشتری ساکن طبقه سوم مهمانخانه اش را مورد عتاب و سرزنش قرار دهد. وی کفش چوبی به پا داشت و موهای خاکستری اش روی شانه هایش ریخته بود.
    خانم مونس فریاد زد: کثافت! چند بار به تو گفتم که ساسها را روی کاغذ دیواری اطاق نکش؟ به خیالت مهمانخانه را خریده ای؟ نمی توانی آنها را مثل سایرین از پنجره به بیرون بیاندازی ؟ زنیکه شلخته هرجایی!
    زنی که در طبقه سوم مورد ناسزا گویی خانم مونس واقع شده بود در پاسخ گفت " برو گوساله "
    با این مشاجره لفظی پنجره های ساختمانهای دو طرف کوچه باز شد و ساکنین خانه ها نیز با ناسزاگویی به این غوغا پیوستند. اما ده دقیقه بعد با پیدا شدن یک واحد سواره نظام از ته کوچه مردم سکوت کرده و به تماشای سربازان پرداختند.
    من این منظره را توصیف میکنم تا کیفیت و وضع روحی ساکنین کوچه خروس طلایی را بنمایانم. این مشاجره و پرخاشگری امری استثنایی نبود بلکه کمتر روزی می شد که ما دست کم شاهد یک مورد از چنین برخوردهای خشونت بار نباشیم. به هنگام روز مشاجره و آوازهای حزین فروشندگان دوره گرد و سر و صدای کودکانی که روی سنگ فرش کوچه به دنبال پوست نارنج می دویدند، و در شب صدای ناهنجار چرخ گاری های زباله بر روی هم جو این خیابان را تشکیل می دادند.
    کوچه ای که از آن سخن می گویم، کوچه ای بود تنگ، با ساختمان های مرتفع و فرسوده، و متمایل به یکدیگر که گفتی درحال ریزش بودند. اینها همگی مهمانخانه بودند که بیشتر از ظرفیت عادی مشتری و سکنه داشتند، و اکثر ساکنین آنها لهستانیها، عربها و ایتالیائیها بودند. در طبقه پایین هتلها میخانه های متعددی دایر بود که هرکس می توانست در آنها فقط با پرداخت یک شیلینگ مست کند. در شبهای یکشنبه حدود یک سوم مردان این کوچه مست بودند. به خاطر زنها جنگ و دعوا راه می انداختند و عمله های عرب که ساکن ارزانترین هتلها بودند با صندلی حتی گاهی با اسلحه کمری به جان هم می افتادند. فقط شبها بود که پلیس های گشت زوجی در این خیابان پرسروصدا و مجمع اوباشان ظاهر می شدند. با اینحال دکانداران این محله شلوغ و کثیف فرانسویان سربزیر و حتی محترمی بودند که به کسب و پیشه خود قبیل نانوایی و لباسشویی و غیره اشتغال داشتند و به دور از غوغای دائمی محل در پی جمع آوری پول بودند. این کوچه نمونه کاملی از محلات کثیف و فقیرنشین پاریس بود.
    مهمانخانه محل سکونت من " هتل سه گنجشک " نامیده می شد، که ساختمان پنج طبقه تاریکی بود که به آغل زهوار در رفته ای می مانست، و با استفاده از پارتیشن هتلی شده بود با چهل اطاق کوچک هر کدام با کرایه سی تا پنجاه فرانک در هفته. چون مستخدمی در کار نبود و خانم " اف " مدیر مهمانخانه نیز وقتی برای جارو و تمیز کردن نداشت لذا بسیار کثیف بود. دیوارها به تازگی تخته یا مقوای جلد قوطی کبریت بودند که آنها را ورقهای متعدد کاغذ دیواری می پوشانید. قسمتهای کنده شده و طبله کرده لانه ساسهای بی شماری شده بود. به هنگام روز ردیف درازی از ساسها مانند ستونهای نظامی نزدیک سقف در حرکت بودند و چون شب فرا می رسید این حشرات گرسنه به جان سکنه اطاقها می افتادند، به طوری که ناچار هر یکی دو ساعت بیدار می شدیم تا آنها را قتل عام کنیم. گاهی که کشتن راه چاره ای برای خلاص از شر این مزاحمین موذی نبود گوگرد در اطاق می سوزاندیم و درنتیجه ساسها به اطاق دیگری پناه می بردند. ساکن آن اطاق نیز به نوبه خود به همین وسیله این حشرات مزاحم را به محل اولی شان برمی گرداند. گرچه این مهمانخانه جای کثیفی بود، ولی محیط گرم و خودمانی داشت زیرا خانم " اف " و شوهرش مردمان خوب و مهربانی بودند.
    مشتریان مهمانخانه اشخاص گوناگون و اکثراً خارجی بودند. که دست خالی و بدون لوازم سفر می آمدند و یک هفته ای می ماندند و می رفتند. آنان از صنوف و طبقات مختلف از قبیل پینه دوز، بنای آجرکار، بنای سنگ کار، عمله، دانشجو، روسپی و کهنه برچین و برخی ها بسیار فقیر و بی چیز بودند. در یکی از اطاقهای زیر شیروانی یک دانشجوی بلغاری می زیست که کفشهای زینتی برای بازار آمریکایی می دوخت. او از ساعت شش تا دوازده در رختخواب خود می نشست و چندین جفت کفش آماده می کرد و از این راه روزی حدود سی و پنج فرانک به دست می آورد؛ و بقیه روز را برای تحصیل به دانشگاه سوربن می رفت. وی در رشته الهیّات تحصیل می کرد و لباسهایش همیشه در کف اطاق پخش بودند. اطاق دیگری از این مهمانخانه محل سکونت یک زن روسی و پسرش بود. مادر روزی شش ساعت جوراب روفو می کند – از قرار بیست و پنج سانتیم. درحالیکه پسر که خود را هنرمند می دانست با لباسهای تمیز و مرتب در کافه های مون پارناس پرسه می زد. اطاقی هم در اختیار دو نفر بود، یکی روزکار بود و دیگری شب کار. اطاق دیگری محل سکونت مردی بود که زن خود را از دست داده بود و با دو دختر مسلولش در تنها رختخواب آن اطاق می خوابید.
    این هتل محل سکونت اشخاص غیرعادی و عجیب بود. محلات و مناطق فقیرنشین پاریس محل تجمع مردمان غیرعادی است – کسانی که به گوشه انزوا افتاده اند، نیمه دیوانه اند و از کوشش برای این که دوباره اشخاصی عادی شده و زندگی شرافتنمندانه ای داشته باشند دست شسته اندو فقر آنان را از قید موازین متعارف رفتار و اخلاق آسوده ساخته است، همانگونه که پول مردم را از رنج کار کردن رها می سازد. بعضی از مشتریان این هتل زندگی بسیار شگفت انگیزی داشتند.
    از جمله زن و شوهر سالخورده و ژولیده و ژنده پوشی به نام " روژیه " که جزو سکنه مهمانخانه ما بودند، پیشه عجیبی داشتند. آنان در بولوار سن میشل تصاویری از کاخهای لوار را به عنوان صور قبیحه در پاکتهای دربسته به مردم می فروختند. خریداران خیلی دیر به این نیرنگ پی می بردند ولی البته هرگز اعتراضی نمی کردند. این زوج با درآمد هفته ای یکصد فرانک و با خسّتی که داشتند همیشه نیمه گرسنه و نیمه مست بودند. اطاق این زن و شوهر آنچنان کثیف بود که بوی نامطبوع آن به طبقه پایین هم می رسید. به گفته خانم " اف " آنان چهار سال بود که لباس از تن خود درنیاورده بودند.
    یکی دیگر از همین افراد غیرعادی کارگری بود به نام هانری که در فاضلاب شهر کار می کرد. وی مردی بود بلند قد، افسرده با موهای مجعد که چکمه های ساقه بلند مخصوص کار درفاضلاب قیافه رمانتیکی به او می داد. این مرد جز درباره حرفه خود حرفی نمی زد، درنتیجه روزها می گذشت و او سخنی به لب نمی آورد. وی تا یک سال پیش راننده اتومبیل شخصی بود، شغلی آبرومند با پس انداز قابل ملاحظه. ناگهان عاشق شد و چون دختر مورد علاقه اش جواب رد داد از شدت خشم لگدی به معشوقه زد و از او روی برتافت. این لگد آتش عشق دختر را دامن زد، به طوریکه یکی دو هفته ای با هم خوش بودند و هزار فرانک از پس انداز هانری را صرف عیش و نوش کردند. ولی این عشق بازی به سبب خیانت دختر دوام نیافت. هانری که از بی وفایی دلدار به شدت خشمگین شده بود با چاقو بازوی او را زخمی کرد و به جرم چاقوکشی شش ماه به زندان افتاد. این بار نیز زخم کارد سبب شد که دختر عشق بیشتر و حتی دیوانه واری به وی پیدا کند. لذا دوباره با هم آشتی کرده و قرار گذاشتند که هانری پس از آزادی یک تاکسی بخرد و آن دو با هم ازدواج کنند. اما دو هفته ای نگذشته بود که معشوقه بار دیگر مرتکب خیانت شد و وقتی هانری از زندان آزاد گردید دختر بچه ای در بغل داشت. دیگر این بار جوان ما دست به چاقو نبرد، بلکه هرچه پول در حساب پس انداز داشت از بانک گرفت و همه را صرف میگساری کرد و در نتیجه به علت تظاهرات مستانه یک ماه دیگر به زندان افتاد و پس از رهایی در فاضلاب شهر به کار مشغول شد. هیچ چیز هانری را وادار به سخن گفتن نمی کرد. اگر علت کارگر فاضلاب شدنش را می پرسیدند به جای پاسخ دو مچ خود را به علامت دست بند به هم جفت کرده و با سر به طرف جنوب، یعنی زندان، اشاره می کرد. به نظر می رسید که بخت بد یک شبه او را نیمه دیوانه کرده بود.
    همچنین مردی انگلیسی به نام " آر " جزو ساکنین این مهمانخانه بود که شش ماه از سال را در " پوتنی " با والدینش به سر می برد و شش ماه دیگر را به فرانسه می آمد. وی طی اقامت خود در فرانسه روزی چهار لیتر شراب می نوشید و یکشنبه ها این شراب خواری به شش لیتر می رسید. آقای آر یک بار برای نوشیدن شراب ارزان به جزایر " آزور " سفر کرده بود. او مردی آرام و ملایم و به دور از پرخاشگری و غوغا و همیشه مست بود. تا نیمروز در رختخواب می لمید و تا نیمه شب در گوشه میخانه مشغول میگساری می شد. حین مشروب خوری با صدای زنانه ای صحبت می کرد و درباره مبل و اثاثیه عتیقه داد سخن می داد. من و او تنها دو نفر انگلیسی ساکن آن محله بودیم. اشخاص زیاد دیگری هم با عادات و روشهای غیرعادی در این محله می زیستند :
    آقای ژول، اهل رومانی که یک چشم مصنوعی شیشه ای داشت ولی به روی خود نمی آورد. " فورکس " بنای سنگ کار، و " روکول " که مردی لئیم بود. لوران سالخورده با شغل خرید و فروش لباسهای کهنه عادت داشت که دائماً امضای خود را روی پاره کاغذی تمرین کند. اگر وقت داشتم بیوگرافی این اشخاص را می نوشتم زیرا خواندن آن می توانست سرگرمی خوبی باشد. توصیفی که من از ساکنین این محل می کنم جنبه کنجکاوی ندارد، بلکه شرح حال آنان جزو ماجرای این کتاب است. فقر که اولین بار در محلات فقیرنشین با آن آشنا شدم، موضوع و هدف نگارش من است. چون محلات فقیرنشین با کثافت و زندگی عجیبی که در آنها وجود دارد ابتدا یک درس عینی از فقر و سپس تجربیات شخصی من بود. لذا می کوشم تجربیات خود را برای خوانندگان تصویر کنم.

    پایان بخش 1
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. #2
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    ببینم در محل مسکونی من چه می گذشت ؟ از میخانه مادر پایین هتل سه گنجشک شروع کنیم. این میخانه زیرزمین کوچکی بود آجرفرش با میزهای منقوش از لکه های شراب. عکسی از تشریفات تشییع جنازه با زیرنویس " نسیه مرده است " از دیوار آن آویزان بود و کارگران با کمربند سرخ، مشغول بریدن کالباس بودند. خانم " اف "، صاحب هتل و میخانه، زنی بود با سیمای حاکی از زرنگی و کاردانی که تمام روز را به بهانه تقویت معده و دستگاه گوارش شراب اسپانیایی " مالاگار " می نوشید و طاس بازی می کرد (او ادعا داشت که این بازی مشهی است)، تصنیفهای " توت فرنگی و تمشک " و آوازهای مادلن را که می گوید " من که عاشق همه افراد فوج هستم چگونه می توانم با یک سرباز ازدواج کنم " می خواند. وی در معاشقه زنی بی پروا بود. شبها نیمی از مشتریان هتل در این میخانه جمع می شدند. چنین محل شاد و پرشوری در سراسر لندن یافت نمی شود. گفتگوهای شادی بخش فضای میخانه را پر می کرد. به عنوان نمونه سخنان چارلی، یکی از اشخاص عجیب این محل، را می آورم. چارلی جوان تحصیل کرده خانواده ای است که خانه پدری را ترک کرده و با پولی که گاه و بیگاه برایش حواله می شود زندگی می کند. دارای چهره ای سرخ و سفید و گونه هایی شاداب و موهای خرمایی نرم و لطیف، پاهایش کوچک و بازوانش بسیار کوتاه اند، دستهایش مانند دست کودکان فرورفتگی دارد. حین صحبت حالت رقص و جست و خیز به خود می گیرد گویی چنان از زندگی راضی و خوشحال است که نمی تواند لحظه ای آرام و ساکت باشد. ساعت سه بعد از ظهر است، در میخانه جز خانم " اف " و یکی دو کارگر کسی نیست، ولی شلوغ یا خلوت بودن محل در چارلی اثری ندارد، همین قدر که بتواند کسی را مخاطب قرار دهد برایش کافی است. مانند سخنرانی که پشت تریبون قرار گرفته باشد شروع به وراجی می کند، کلمات در دهانش می غلطند و دستهای کوتاهش به حرکت در می آیند. چشمان کوچک و خوک مانندش از شوق می درخشند. روی هم رفته دیدن چارلی سبب نفرت و بیزاری است. وی از عشق، موضوع مورد علاقه اش، سخن می گوید :
    « آه عشق، عشق، آن از دست زنها که مرا کشته اند، افسوس، خانمها، آقایان، که زنان مایه فنا و خانه خرابی من بوده اند. با اینکه بیست و دو سال بیشتر ندارم اما به کلی پیر شده و از دست رفته ام. چه چیزها که یاد نگرفته ام و چه گردابهایی که در آن نیافتاده ام و با عقل و درایت از آنها رهایی نیافته ام. آه که دست یابی به خرد و فهم و تمدن به معنای واقعی و لطافت ذوق چه موهبت عظیمی است خانمها، آقایان می بینم که غمگین هستید، اما شراب خوب است – خواهش می کنم، التماس می کنم ملول نباشید و خوش باشید.

    پیاله را با شراب سامین پر کن
    هرگز دیگر ملول و افسرده نخواهیم شد

    آه که زندگی چه زیبا است، خانمها، آقایان، از تجربیات کامل خودم از عشق با شما سخن خواهم گفت. معنای حقیقی عشق را برای شما بیان خواهم داشت، خواهم گفت که حساسیت و حس تشخیص واقعی و بالاترین لذت و شادی برای مردم متمدن چیست ؟ از خوشترین روزهای زندگیم با شما سخن خواهم گفت، گرچه، زمانی به این روزهای خوش پی بردم که دیگر سپری شده بود.
    پس گوش فرا دهید؛ دو سال پیش پدر و مادرم به برادرم که در پاریس وکیل دعاوی بود پیغام دادند که مرا پیدا کرده و برای شام به رستورانی ببرد. گرچه من و برادرم از هم بیزار و گریزانیم اما، نخواستیم از دستور و خواست والدین سرپیچی کنیم. برادرم ضمن صرف شام سه بطری شراب " بوردو " خورد و مست مست شد. من او را به مهمانخانه اش بردم و سر راه یک بطری کنیاک خریدیم و از آن گیلاسی به برادرم نوشاندم – با این عنوان که این نوشابه مستی را رفع می کند. وی نوشید و بلافاصله مانند نعشی بی حرکت بر زمین افتاد. او را از زمین بلند کرده و پشتش را به تختخواب تکیه دادم و جیبهایش را گشتم. هزار و صد فرانک پول داشت. همه را برداشتم و به سرعت خودم را به خیابان رساندم و با تاکسی فرار کردم. چون برادرم نشانی مرا نداشت لذا ایمن بودم و نگرانی نداشتم.
    مردیکه پول دارد به کجا می رود ؟ واضح است که به فاشحه خانه. اما نباید خیال کنید که شخص متمدنی چون من به جایی برود که محل عیاشی عمله ها است. خیر، کسی بودم مشکل پسند و با یک هزار فرانک پول در جیب. شب به نیمه رسیده بود که شخصی را که در جستجویش بودم پیدا کردم. وی جوان هیجده ساله زرنگ و زیبایی بود که تصادفاً در میخانه ای پرت و دور افتاده از بولوار با هم آشنا شده بودیم. " اسموکینگ " بر تن داشت و موهای سرش را به سبک امریکایی آرایش داده بود. در همین برخورد توافق اخلاقی و روحی کاملی بین ما حاصل شد. از هر دری، از جمله تفریح و خوشگذرانی، سخن گفتیم بالاخره سوار تاکسی شده و حرکت کردیم. تاکسی در کوچه تنگ و خلوتی که فقط یک چراغ گازی در ته آن سوسو می زد ایستاد. کف کوچه گودال و چاله های زیادی داشت. یک طرف کوچه محدود به دیوار بلند و مخروبه که پنجره های آنان کرکره داشت هدایت کرد و چندین بار کوبه در را نواخت. طولی نکشید که صدای پا از درون خانه به گوش رسید و لای در باز شد و دستی بزرگ و بد شکل از آن نمایان گردید. این دست به نشانه مطالبه پول تا محاذی بینی ما بالا آمد. راهنمایم پای خود را بین در و چهارچوب آن قرار داد تا بسته نشود و پرسید : چقدر باید داد ؟ صدای زنانه ای پاسخ داد یک هزار فرانک و تا نپردازید نمی توانید وارد شوید. من یک هزار فرانک در کف دستی که بیرون آمده بود نهادم و یک صد فرانک بقیه را به راهنمایم دادم. او شب بخیری گفت و رفت. زنی که پول را از من گرفته بود پس از شمارش آن در را باز کرد و با نگاهی حاکی از تردید و بدگمانی مرا نگریست و سپس به کناری رفت تا من وارد خانه شوم. دالان منزل بسیار تاریک و فقط قسمتی از دیوار آن با شعله چراغ گاز ضعیفی روشن بود. بوی تعفن و گرد و غبار فضا را پر می کرد. پیرزن بی آنکه حرفی بزند شمعی را روشن کرد و در جلو من به راه افتاد و پس از گذشتن از دهلیزی از چند پله بالا رفت و همان جا ایستاد و گفت : رسیدیم، برو پایین داخل زیرزمین و آنجا هرکاری که دلت می خواهد بکن، من چیزی نخواهم دید، چیزی نخواهم شنید و از چیزی خبردار نخواهم شد. آزادی! کاملاً آزاد .
    آقایان، آیا باید آنچه را که در چنین لحظات به انسان دست می دهد، مانند احساس ترس و لذت و لرزش و غیره توصیف کنم؟ نه، زیرا یقین دارم که شما به تمام این حالات آگاهید. به هر حال، راه زیرزمین را در پیش گرفتم از پله ها پایین رفتم. جز صدای تنفس خودم و صدای پایم که به روی سنگفرش کشیده می شد صدایی به گوش نمی رسید و سکوت کامل حکمفرما بود. پایین پله ها دستم به کلید چراغ برقی خورد. کلید را چرخاندم، چراغ دوازده شعله قرمز رنگی محوطه را روشن کرد. اما اینجا زیرزمین نبود، بلکه اطاق خواب بزرگ و پر زرق و برقی بود – همه چیز و همه جا به رنگ قرمز. خانمها، آقایان خودتان مجسم کنید، فرش قرمز، کاغذ دیواری قرمز، صندلیهای مخملی قرمز، حتی سقف اطاق هم قرمز که مانند شعله ای چشم را می سوزاند. در انتهای اطاق تخت خواب دو نفری بزرگی قرار داشت که لحاف و روپوش آن نیز مانند سایر اثاث به رنگ قرمز بود، و زنی با لباس خواب قرمز رنگ بر روی آن دراز کشیده بود. وی با دیدن من پاهای خود را جمع کرد تا زانوانش را زیر پیراهن کوتاهش را پنهان کند.
    دم در ایستادم و گفتم : کوچولوی من بیا جلو .
    زن از ترس ناله ای کرد و من با یک خیز خود را به کنار تختخواب رساندم. او سعی کرد از من دور شود، اما گلویش را محکم گرفتم. زن تقلا و استرحام می کرد، اما من رهایش نکردم و سرش را به عقب بردم و به صورتش خیره شدم. حدود بیست سال داشت با چهره ای پهن و گرفته مانند کودکان گیج و کودن، که پوشیده از آرایش غلیظ و پودر بود، چشمان آبی او که در روشنایی قرمز رنگ می درخشید نگاهی حیرت زده و مبهوتی داشت که در هیچ کس جز این قبیل زنان نمی توان دید. وی بی تردید دختری دهاتی بود که والدینش او را برده وار فروخته بودند.
    من بدون اینکه حرفی بزنم او را از تختخوابش پایین کشیده و به روی کف اطاق انداختم، و سپس مانند ببری به رویش افتادم، آه که آن لحظه چه لذت بخش بود. خانمها، آقایان عشق بازی حقیقی همین بوده و تنها چیزی است که ارزش تلاش و کوشش برای رسیدن دارد. در کنار آن تمام هنرها و آرمان ها، تمام فلسفه ها و اعتقادهای شما، تمام سخنان زیبا و رفتار موقرانه شما، بی رنگ شده و مانند خاکستر بی ارزش می شوند.
    با درنده خویی بیشتری جملاتم را تکرار کردم، دختر همواره در تلاش فرار و رهایی از دست من بود، او با ناله و زاری طلب رحم و شفقت می کرد، ولی من می خندیدم.
    گفتم، شفقت ، ملایمت ؟ آیا تصور می کنی که من به اینجا آمده ام تا تو را ناز و نوازش کنم ؟ آیا یک هزار فرانک را به همین منظور پرداخته ام ؟ خانمها آقایان، سوگند می خورم که اگر ترس از قانون نبود همانجا او را می کشتم.
    آه، که چه فریادهایی از درد و رنج می کشید، ولی گوش شنوایی نبود. در آن اطاق زیر خیابان های پاریس، چنان در امن و امان بودم که توی هرم مصر. اشکهای دختر پودر و آرایش را از چهره اش می شست و منظره زشتی به جا می گذاشت – آه که چه لحظات فراموش نشدنی بود، خانمها، آقایان، شما که چنین عشقبازی را تجربه نکرده اید نمی توانید آنچه را من توصیف می کنم تجسم کنید و من هم، که دیگر دوران جوانیم سپری شده است – آه جوانی – چنان لحظات زیبای زندگی را هرگز درک نخواهم کرد.
    بلی دوران جوانی دیگر به سر رسیده است و برگشتنی نیست. آه که دورنمایی از فقر، کمبود و ناامیدی پدیدار می شود. اوج خوشی و لذت لحظه و ثانیه ای بیش نیست و از آن غبار و خاکستر و پوچی چیزی برجای نمی ماند.
    من به این اوج لذت و شادی رسیدم ولی بلافاصله سپری شد و چیزی از آن باقی نماند. تمام درنده خویی و هیجان من مانند گلبگهای گل سرخ پر پر شد، و من ماندم و سودی و خماری و پشیمانی. در این تغییر حالت ناگهانی حتی نسبت به دختر گریانی که او را به کف قبیل هیجانات پست و رذیلانه شدن، بیزار کننده نیست؟ درهرحال پس از رفتاری که با آن دختر کردم دیگر جرأت نگاه کردن به او را نداشتم و ندای باطنی مرا امر به ترک آن محل می کرد. به سرعت خود را به خیابان رساندم. هوا تاریک و به شدت سرد بود. در خیابان خلوت فقط صدای پای خودم به گوشم می رسید. همه دارائیم را از دست داده بودم حتی پولی برای کرایه تاکسی نداشتم لذا ناچار تا منزل سرد و پرت افتاده ام پیاده رفتم.
    خانمها، آقایان، این بود ماجرایی که وعده داده بودم برای شما حکایت کنم. عشق و عشق بازی اینست و خوشترین روز زندگی من همین بود! »
    چارلی نمونه ای از اشخاص عجیب و غیرعادی این محله بود. سرگذشت او را حکایت کردم تا نشان دهم که چه شخصیت های گوناگون و عجیب در محله خروس طلایی پیدا می شدند.

    پایان بخش 2

    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  3. #3
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    من یک سال و نیم ساکن محله خروس طلائی بودم. ناگهان روزی در تابستان، متوجه شدم که فقط چهارصد فرانک پول دارم و جز این مبلغ و سی و شش فرانکی که هر هفته از تدریس زبان انگلیسی عایدم می شد دارایی دیگری نداشتم. تا آن زمان هرگز به فکر آینده ام نیفتاده بودم، اینک می بایست اقدامی فوری در این باره می کردم. تصمیم گرفتم که در جستجوی کاری برآیم. از حسن اتفاق یا به حکم عقل و دوراندیشی دویست فرانک کرایه اطاقم را از پیش پرداختم. با دویست و پنجاه فرانک بقیه به اضافه حق التدریس انگلیسی می توانستم یک ماه زندگیم را اداره کنم و امید داشتم که در این مدت کاری پیدا شود. در پی آن بودم که، در شرکتهای جهانگردی به سمت راهنما با مترجم استخدام شوم. ولیکن از بخت بد این نیت عملی نشد.
    روزی یک جوان ایتالیایی، که می گفت آهنگساز است، وارد مهمانخانه شد. وی ظاهری مبهم داشت، زیرا آرایش موی سرش به گونه ای بود که بین هر دو طبقه روشنفکران و اوباشان پاریس متداول بود. و تشخیص طبقه اجتماعی او به آسانی میسر نمی شد – خانم اف از او خوشش نیامد و خواست که کرایه یه هفته را از پیش بپردازد و ایتالیایی کرایه را پرداخت و شش شب بعد مهمانخانه را ترک کرد. معلوم شد بدگمانی خانم اف بیجا نبوده است زیرا طی این مدت او توانسته بود برای بیشتر اطاقها کلید تهیه کند و شب آخر اثاث چندین اطاق، از جمله مرا، دزدیده و رفته بود. اما خوشبختانه پولی را که در جیب داشتم نتوانسته بود پیدا کند – پولم چهل و هفت فرانک معادل هفت شلینگ و ده پنس بود.
    این پیش آمد برنامه های مرا برای جستجوی کار متوقف کرد. از آن پس می بایست فقط با روزی شش فرانک زندگی کنم، فکر تنظیم برنامه این زندگی مشکل دیگر مجالی برای تفکر درباره پیدا کردن شغل باقی نمی گذاشت. از همین موقع بود که طعم فقر را چشیدم – گرچه زندگی با روزی شش فرانک هنوز فقر واقعی به حساب نمی آمد ولی مرا در لبه و مرز آن قرار می داد. شش فرانک معادل یک شلینگ است، هر آینه شخص عقل معاش داشته باشد و شگردهای مخصوص این گونه زندگی را بداند می تواند با این مبلغ زندگی روزمره را در پاریس اداره کند، ولی این کاری است بس پیچیده و مشکل. برخورد اولیه با چهره کریه فقر پیش آمدی تکان دهنده است. چه بسا ساعاتی که درباره فقر فکر و تأمل کرده اید – نداری چیزی است که تمام عمر از آن واهمه داشته اید، و می دانستید که دیر یا زود به سراغتان خواهد آمد. فقر را امری ساده تصور می کردید، درحالی که بسیار پیچیده و گوناگون است. آن را وحشتناک می دانید ولی صرفاً زشت و بیزارکننده است. آنچه را که در ابتدا از فقر کشف می کنید پستی و فرومایگی، تغییر منزلت و موقعیت شخصی، خسّت شدید و بی ارجی آبرو است.
    چهره نهانی فقر بدین گونه رو می نماید : با یک دگرگونی ناگهانی، درآمد روزانه شما به شش فرانک در روز کاهش می یابد. اما البته جرأت تسلیم شدن به این واقعیت را ندارید – ناچارید به داشتن زندگی عادی و متعارف تظاهر کنید. فقر شما را در توری از دروغها گرفتار می کند، لکن حتی با دروغ هم نمی توانید آن را بپوشانید. دیگر لباسهایتان را به لباسشویی نمی دهید، چون صاحب لباسشویی علت آن را جویا شود، جواب نامفهومی می دهید که وی تصور می کند مشتری لباسشویی دیگری شده اید و در نتیجه دل چرکین و رنجیده خاطر می شود. سیگار فروش سبب ترک سیگارتان را می پرسد. باید پاسخ نامه هایی را بدهید ولی پولی برای خرید تمبر ندارید. اما مهم تر و مشکل تر از همه آنها حل مسئله خوراک است. هر روز در ساعات صرف غذا به ظاهر برای رفتن به رستورانی از مهمانخانه بیرون می روید ولی مقصدتان باغ " لوکزامبورگ " و تماشای کبوتران است. در مراجعت غذایتان را که نان و مارگارین یا نان و شراب است پنهان از انظار در جیبتان به هتل می آورید. حتی در خرید هم نوعی دروغ مستتر است، به جای نان معمولی باید نان جو بخرید، زیرا اگرچه این نوع نان یک فرانک گرانتر است ولی گرد است و می توان در جیب پنهان کرد. گاهی ناچارید برای حفظ ظاهر شصت سانتیم خرج مشروب کنید و این پول را از هزینه خوراک خود بکاهید. ملافه های شما کثیف شده و صابون و تیغ صورت تراشی تان تمام می شود. موی سرتان احتیاج به اصلاح دارد چون پولی در بساط ندارید خودتان آن را کوتاه می کنید اما سرتان به قدری بدمنظره و مضحک می شود که ناگریز به سلمانی می روید و معادل خرج یک روز خوراک را صرف اصلاح موی سرتان می کنید. هر روز دروغ می گویید ، دروغهایی به بهای گزاف.
    پیش آمدها نشان می دهند که زندگی با روزی شش فرانک تا چه حد مشکل و نگران کننده است و " بدبیاری ها " شما را از صرف خوراکی که تهیه دیده اید محروم می کند. مثلاً نیم لیتر شیر به بهای هشتاد سانتیم خریده اید روی اجاق الکلی می جوشد. در این بین ساسی را روی بازوی خود می بینید و با تلنگر آن را می رانید ،اما از بخت بد ساس توی ظرف شیر می افتد. ناگریز شیر را دور می ریزید و گرسنه می مانید.
    به نانوایی می روید، فقط یک فرانک که بهاء نیم کیلو نان خواسته بود، ولی دختر فروشنده پس از وزن کردن نان می گوید کمی سنگین است و قیمت آن چند سانیتم بیشتر می شود شما با شنیدن این حرف از ترس و هراس برخود می لرزید، زیرا نزد خود فکر می کنید که اگر قیمت نان شما هم حتی یک سانتیم بیشتر شود چه خواهید کرد و به چه عذری متوسل خواهید شد. با یک فرانک پول خردی که دارید می روید که یک کیلو سیب زمینی بخرید ، اما یکی از سکه های شما پول رایج بلژیک است و دکاندار از قبول آن سر باز می زند و شما ناچار با سرافکندگی از مغازه بیرون می روید دیگر روی مراجعه به آن دکان را ندارید.
    در یکی از محلات به اصطلاح بالای شهر، که محل سکونت اشخاص مرفه است، قدم می زنید ناگهان دوستی را از دور می بینید، به منظور اجتناب از برخورد با وی به کافه ای پناه می برید. چون وارد کافه شدن مستلزم خرج پول و خوردن چیزی است، ناچار بابت آخرین پنجاه سنتی که در جیب دارید یک فنجان قهوه سفارش می دهید، اما از بخت بد مگس مرده ای در این فنجان قهوه شناور است. اینها، و صدها نظیر این پیش آمدهای اسف انگیز معلول نداری و فقر است. یک رویداد نامطلوب ممکن است صدها اتفاق تأثرانگیز به دنبال داشته باشد.
    در فقر و نداری است که معنای گرسنگی را درمی یابید. نان و مارگرینی خورده اید و در خیابان مشغول تماشای ویترینهای مغازه ها هستید. انواع خوراکی ها پشت آن چیده شده است : گوشت خوک، نانهای تازه و داغ، قالبهای زرد رنگ کره ،چندین رقم کالباس و سوسیس ،کوهی از سیب زمینی و انواع پنیر ؛با دیدن این همه خوردنیهای متنوع اشتهایتان تحریک می شود و احساس بیچارگی و دلسوزی برخود می کنید. دلتان می خواهد که یکی از نانها را بقاپد و قبل از اینکه صاحب مغازه سراغتان بیاید و حسابتان را کف دستتان بگذارد آن را بخورید ولی ترس ،فقط ترس، مانع از ارتکاب به این عمل می شود.
    دلتنگی و فقر دو یار جدایی ناپذیراند. اوقاتی که کاری ندارید تا انجام دهید و نیمه گرسنه هستید، هیچ چیز توجه و علاقه شما را برنمی انگیزد. گاهی می شود که نصف روز در رختخواب خود دراز می کشید بی حرکت می مانید، نظیر " اسکلت جوان " که " بودلر " در اشعارش توصیف کرده است. فقط خوراک و غذا می تواند شما را از جا بجنباند. درمیابید که یک هفته تمام فقط با نان و مارگارین سد جوع کرده اید دیگر انسان نیستید بلکه شکمبه ای هستید محتوی چند عضو زاید.
    این وضع – و نظایر دیگر آن که می توان بسیار برشمرد – سیمای زندگی با شش فرانک در روز است. گذران هزاران نفر در پاریس چنین است – هنرمندان و دانشجویان منحرف، روسپی های بخت برگشته و فرتوت و بی کاران از هر طبقه و صنف. اقتضای فقر جز این نیست. من سه هفته به همین نحو زندگی کردم. به زودی چهل و هفت فرانک تمام شد، و ناچار با همان سی وشش فرانک حق التدریس هفتگی زبان انگلیسی سر می کردم. بی تجربه بودم و عقل معاش نداشتم و به راه و روش پول خرج کردن آشنا نبودم ،چه بسا روزها که گرسنه و بی غذا می ماندم، در چنین مواقعی مقداری از لباسهایم را به طوری که ساکنین هتل متوجه نشوند، می بردم و می فروختم. صاحب دکانی که لباسهای مرا می خرید مردی یهودی بود با موهای قرمز و قیافه ای بسیار کریه، که با دیدن فروشنده از خشم دیوانه می شد، گویی ما با مراجعه به دکانش مرتکب گناه و سبب آسیبی برای او شده ایم. می گفت :« کثافت باز پیدایت شد؟ خیال می کنی تحفه و چیز باارزشی برای فروش آورده ای؟ » وی پس از مدتی اوقات تلخی و تحقیر پول بسیار ناچیزی کف دست من می گذاشت و راه خروج را نشانم می داد. مثلاً برای کلاهی که به بیست و پنج شلینگ خریده بودم و خیلی کم و به ندرت بر سرم گذاشته بودم فقط به پنچ فرانک داد، یک جفت کفش خوب را هم به پنچ فرانک و پیراهن را یکی یک فرانک از من خرید. او مبادله جنس را به خرید آن ترجیح می داد، با ترفند و شگرد مخصوص به خود جنس بُنجُلی را به عنوان کالای مورد قبول بابت جنس عرضه شده بود در دست طرف می گذاشت. یک بار شاهد بودم که پالتو خوبی را از زن پیری گرفت و در مقابل دو توپ بیلیارد تحویلش داد و پیش از آن که زن بتواند اعتراضی بکند از دکان بیرونش کرد. خرد و خمیر کردن بینی این یهودی کثیف لذت زیادی داشت، البته اگر قدرت و امکان آن وجود می بود.
    گرچه سه هفته ای را که تعریف کردم روزهای نکبت بار و ناراحتی بودند، اما بدبختی بزرگتری در راه بود؛ به زودی موعد پرداخت کرایه اطاق می رسید. با این حال اوضاع آن گونه که من انتظار داشتم بد نبود. زیرا زمانی که شما دچار فقر هستید هر روز با گرفتاریهای سنگین تر و بدتر از آنچه دارید دست به گریبان می شوید. دلتنگی و آثار جنبی آن مصیبت گرسنگی را درک می کنید، به علاوه فقر خاصیّت تسکین دهنده بزرگی دارد، بدین معنی که آینده را انکار کرده و ندیده می گیرید. مسلماً در محدوده معینی دارایی هرچه کمتر باشد نگرانی هم کمتر است. مثلاً اگر یکصد فرانک داشته باشید در معرض ترس و واهمه هستید، ولی اگر همه دارایی شما سه فرانک باشد آسوده خاطرید، زیرا این سه فرانک تا فردا خورد و خوراک شما را تأمین می کند و نمی توانید به آینده دورتر بیاندیشید. دلتنگ و ملول هستید اما ترس و هراس ندارید. پیش خود می گویید امروز و فردا است که از گرسنگی به حال مرگ بیافتم اما به زودی ذهن شما متوجه مطالب دیگری می شود. قطعه ای نان و کمی مارگارین هم تا حدی رنج گرسنگی را تسکین می دهد.
    در فقر احساس تسکین بزرگ دیگری هم وجود دارد. تصور می کنم که هرکس که گرفتار نداری و فقر شده آن را تجربه کرده است. این نوعی آرامش، و تقریباً خوشی، است که از نداری و بی چیزی مطلق به انسان دست می دهد. بارها از پریشانی و خانه خرابی سخن گفته اید، حال این شما و این خانه خرابی که دچارش شده اید. پس زیاد نگران مباشید چون می توانید آن را تحمل کنید.


    پایان بخش 3
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  4. #4
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    روزی ناگهان تدریس انگلیسی که تنها محل درآمد من بود قطع شد. هوا رو به گرمی می رفت و یکی از شاگردان من که خیلی تنبل بود دیگر درس خود را ادامه نداد، دیگری قبل از آنکه خبر دهد ناپدید شد و دوازده فرانک حق التدریس مرا هم که بدهکار بود با خود برد. من ماندم و سی سانتیم پول و بدون سیگار. یک روز و نیم بدون غذا و سیگار به سر بردم، گرسنگی دیگر غیرقابل تحمل شده، ناچار باقیمانده لباسهایم را در چمدانی کذاشته و به بنگاهی که در مقابل گروی پول وام می داد رفتم. این اقدام تظاهر به داشتن پول کافی و سعی در حفظ ظاهر مرا پایان داد، زیرا نمی توانستم بی اجازه خانم اف چمدان را از مهمانخانه خارج کنم. اما برخلاف انتظار خانم مهمانخانه دار به جای آنکه چمدان مرا بگردد و یا اعتراضی کند از وضع من اظهار تعجب و تأسف کرد.
    این اولین بار بود که در فرانسه به چنین مؤسسه ای می رفتم. مراجعه کنندگان از ورودی بزرگ سنگی پر زرق و برقی، که بر سر در آن شعار آزادی، برابری، برادری به چشم می خورد، (این شعار حتی بالای در ورودی پاسگاه های پلیس فرانسه هم نقش شده است) وارد اطاقی بزرگ و خالی، شبیه کلاسهای درس مدارس، می شود که یک پیشخوان و چند نیمکت در آن قرار دارد. چهل و پنج نفر صف کشیده و منتظر نوبت هستند. یکی از مشتریان گروی خود را به شخصی که پشت پیشخوان نشسته است می دهد و سر جای خود می نشیند. پس از آن که متصدی مربوطه آن را ارزیابی کرد، خطاب به شخص مذکور می گوید « شماره فلان، آیا حاضرید پنجاه فرانک بگیرید؟ » گاهی مبلغ پانزده و یا حتی پنج فرانک است. وقتی من وارد اطاق شدم کارمند مأمور با آهنگ و قیافه طعنه آمیز صدا زد " شماره 83 " و سپس دهان خود را غنچه کرد و سوتی کشید که گویی سگی را نزد خود می خواند. شماره 83 به جلو پیشخوان رفت، او پیرمردی بود با ریش انبوده که بالاپوشی به تن و شلوار نخ نمایی به پا داشت. کارمند مسئول بدون اینکه حرفی بزند بسته را به سوی آن مرد پرت کرد – یعنی گروی " بنجلی " بیش نیست و ارزشی ندارد. بسته به زمین افتاد و باز شد و محتویات آن که دو شلوار مردانه پشمی بود نمایان گردید. بیچاره شماره 83 بسته خود را جمع کرد و در حالی که زیر لب چیزی می گفت با سرشکستگی سالن را ترک کرد.
    چمدان و لباسهای داخل آن را می خواستم گرو بگذارم. روی هم بیست پوند ارزش داشت، و در وضع خوب و قابل قبولی بود. پیش خود یقین داشتم که در این بنگاه دست کم ده پوند قیمت گذاری می شود و یک چهارم این مبلغ را (زیرا پولی که در مقابل گروی داده می شود معادل یک چهارم قیمت تعیین شده است) یعنی دویست و پنجاه فرانک دریافت می کنم. بالاخره کارمند مسئول شماره مرا خواند " شماره 97 ".
    از جای خود به پا خاستم و گفتم «بلی».
    - هفتاد فرانک!
    هفتاد فرانک در برابر اجناسی که ده پوند می ارزید! جر و بحث و چانه زدن نتیجه نداشت، چون شاهد بودم که یکی از مراجعه کنندگان خواست به مبلغ پیشنهادی اعتراض کند ولی کارمند مسئول بلافاصله بسته محتوی گروی وی را پس داد و از انجام معامله خودداری کرد. ناچار پول و قبض رسید را گرفتم و سالن را ترک کردم. اینک تن پوش من منحصر به لباسهایی بود که در بر داشتم – کتی که آرنجهای آن سائیده شده بود، پالتویی که قابل رهن گذاشتن بود و یک پیراهن اضافی. بعدها مطلع شدم که بهتر بود بعذازظهر به بنگاه رهنی مراجعه می کردم ولی دیر شده بود. مسئولین این مؤسسات فرانسوی هستند و مانند اکثر هموطنان خود پیش از ظهر و قبل از خوردن ناهار حال و حوصله چندانی ندارد.
    هنگامی به مهمانخانه رسیدم که خانم اف مشغول جارو کردن میخانه بود. با دیدن من از پله ها بالا آمد، نگاهش حاکی از نگرانی وی از کرایه هتل بود.
    گفت « خوب در مقابل گرو گذاشتن لباسها چه مبلغی دریافت کردی؟ گمان نمی کنم مبلغ قابل ملاحظه ای نصیبت شده باشد».
    فوراً پاسخ دادم : دویست فرانک.
    خانم اف با شگفتی گفت : چه خوب، مبلغ کمی نیست، حتماً آن لباسهای انگلیسی شما گران قیمت بودند.
    این دروغ مرا از ناراحتی های زیادی رهایی بخشید، و خوشبختانه تحقق یافت. چند روز بعد دویست فرانک بابت یک مقاله که برای روزنامه نوشته بودم دریافت کردم. و تمام آن مبلغ را، گرچه ناراحت کننده بود، بابت کرایه هتل پرداختم. اکنون دیگر وقت آن بود که به هر نحوی شده کاری برای خودم پیدا کنم، به یاد دوستی به نام بوریس که اهل روسیه بود و به پیشخدمتی در کافه اشتغال داشت و شاید می توانست مرا در این راه یاری کند، افتادم. اولین بار او را در اطاق عمومی بیمارستانی ملاقات کردم که به منظور معالجه " ارتریت " پای چپ در آنجا بستری شده بود. بوریس از من خواسته بود که هرگاه دچار اشکال یا گرفتاری شدم با او در میان بگذارم.
    باید درباره بوریس کمی توضیح دهم، زیرا او شخصی عجیب و مدتها دوست نزدیک من بود. وی مردی بود سی و پنج ساله و تنومند و ورزیده که قبلاً بسیار خوش اندام بوده ولی درنتیجه عدم تحرک و خوابیدن در رختخواب، به علت بیماری، خیلی چاق شده بود. بوریس مانند سایر آوارگان روسیه شوروی زندگی پرماجرایی داشت. والدینش که قربانی انقلاب شدند، ثروتمند بودند. وی در تیپ دوم تفنگداران سیبری، که به گفته خود بهترین واحد ارتش روسیه به شمار می رفت، خدمت کرده بود؛ پس از جنگ مدتی کارگر کارخانه مسواک سازی بوده، سپس در پاریس باربری می کرده است، پس از آن در رستوران به ظرفشویی اشتغال داشته و بالاخره پیشخدمت (گارسون) شده بود. پیش از بیماری در هتل اسکریپ کار می کرد و از راه دریافت انعام از مشتریان که خوانسالار هتل شود و پنجاه هزار فرانک پس انداز کرده و یک رستوران کوچک و تمیز در ساحل رود سن دایر کند.
    بوریس از دوران جنگ به عنوان بهترین روزهای زندگیش یاد می کرد. جنگ و سربازی دو چیز مورد علاقه او به شمار می رفتند، وی تعداد بی شماری کتاب درباره استراتژی و تاریخ نظامی خوانده بود، و می توانست درباره تمام تئوریهای جنگی ناپلئون، کوتزوف، گلوشوتیز، مولتکه و فوش اظهار نظر کند. هر موضوع نظامی توجه او را برمی انگیخت. سعی داشت ساعات فراغت خود را در کافه " بویتان یاس " در محله مون پارناس بگذراند، فقط بدین جهت که مجسمه مارشال " نی " در آن حوالی بود و می توانست آن را تماشا کند. بعدها من و بوریس گاهی با هم به خیابان " کومرس " سری می زدیم. اگر با مترو به آنجا می رفتیم او به جای ایستگاه " کومرس " که نزدیکتر بود، در ایستگاه " کامبرون " پیاده می شد، زیرا این محل ژنرال کامبرون را در ذهنش تداعی می کرد، که در جنگ واترلو به پیشنهاد تسلیم بلاشرط از طرف دشمن پاسخ کوتاه منفی هجوآمیز داده بود.
    آنچه از انقلاب برای بوریس باقی می ماند نشانها و بعضی عکسهای گردان وی بود؛ در اوایل ورود به پاریس همه چیزش جز این یادگاریها به گرو رفته بود زیرا علاقه بی حدی به آنها داشت. او تقریباً هر روز عکسها را روی میز پخش می کرد و درباره آنها داد سخن می داد. مثلاً می گفت :
    « نگاه کن، این عکس من است که در جلو گروهانم ایستاده ام. قیافه ای مردانه و برازنده دارم، اینطور نیست ؟ هیچ شباهتی بیم من و جوجه افسرهای فرانسوی وجود ندارد. در بیست سالگی سروان بودم، بلی سروانی در تیپ دوم تفنگداران سیبری، پدرم هم سرهنگ بود.
    آه که نشیب و فراز زندگی چه بر سر انسان می آورد. سروان ارتش روس حال به چه روزی افتاده است؟ انقلاب شد و دار و ندارم از دستم رفت. در 1916 یک هفته در هتل مجلل ادوارد هفتم به سر بردم، اما در سال 1920 در جستجوی کاری از قبیل پادویی و نگهبان شب بودم، باربر بودم حتی متصدی مستراح هم بودم. روزگاری بود که به پیشخدمتها انعام می دادم اکنون خود انعام بگیر گارسون ها هستم.
    اما راه و رسم زندگی اشرافی را می دانم. اینکه می گویم لاف و گزاف نیست. روز گذشته پیش خود زنان و رفیقه هایی را که با آنان سر و سر داشتم می شمردم، تعداد آنان به دویست نفر بالغ شد. بلی دست کم دویست نفر. دوست من، در همیشه به روی یک پاشنه نمی گردد، باز هم زندگی گذشته رو خواهد آورد. پیروزی از آن کسی است که در نبرد پایداری و استواری بیشتری از خود نشان دهد. باید شجاع بود، شجاع!»
    بوریس طبعی عجیب و متلون داشت. همواره آرزوی برگشت به ارتش را در سر می پروراند، اما از طرفی درنتیجه طول مدت پیشخدمتی در رستوران دید و بینش گارسونها را پیدا کرده بود. گرچه هرگز بیش از چند هزار فرانک پس انداز نداشت، ولی تصور می کرد که بالاخره رستوران مورد نظر خود را دایر خواهد کرد و ثروتمند خواهد شد. به طوری که بعدها دریافتم همه پیشخدمتهای کافه چنین طرز تفکری دارند و این رویا به شغل و حرفه آنان استمرار می بخشد. بوریس با علاقه درباره شغل خود سخن می گفت : « پیشخدمتی نوعی قمار است، ممکن است تا آخر عمر با تنگدستی دست به گریبان باشی و یا ظرف یک سال همان ده درصد سرویس است که به صورت حساب مشتریان افزوده می شود، به علاوه حق کمیسونی هم از شرکت شراب سازی در مقابل تحویل چوب پنبه های شامپانی مصرف شده دریافت می داریم. گاهی انعامی که مشتریان می دهند مبلغ زیادی است. مثلاً متصدی بار در رستوران ماکسیم از این راه روزانه پانصد فرانک عایدی دارد و در مواقعی از سال بیشتر از این مبلغ نیز به جیب می زند ... خود من هنگامی که در هتل " بیارتیز " کار می کردم در فصل پر رونق کار بیشتر از دویست فرانک در روز عایدم می شد. در آن فصل تمام کارکنان هتل، از مدیر تا ظرفشو، روزی بیست و یک ساعت کار می کردند و فقط دو ساعت و نیم خواب و استراحت داشتند، اگرچه این رونق بازار یک ماه بیشتر نبود، اما بی خوابی و کار خسته کننده در همین یک ماه ارزش دویست فرانک درآمد در روز را داشت.
    بخت و اقبال ناگهان و بی مقدمه روی می آورد. یک بار که در هتل رویال کار می کردم یک مشتری امریکایی دستور داد که بیست و چهار گیلاس کنیاک یک جا برایش ببرم. من سفارشش را اجرا کردم. وی که مست بود، گفت : گارسون دوازده گیلاس را من خوردم و دوازده گیلاس دیگر را تو اگر بعد از صرف اینهمه مشروب توانستی راست و مستقیم و بدون تلو تلو خوردن به طرف در بروی صد فرانک جایزه خواهی گرفت. من این کار را کردم و یک صد فرانک را بردم. این به اصطلاح شرط بندی شش شب دوام داشت، اول دوازده گیلاس کنیاک و بعد یک صد فرانک جایزه. چند ماه بعد خبر یافتم که وی چون به اتهام اختلاس در امریکا تحت تعقیب بوده لذا وسیله مقامات فرانسه دستگیر و به کشورش تحویل داده شده است. میدانی، امریکائیها مردمانی عجیب و مشتریان خوبی هستند.»
    من بوریس را دوست داشتم، روزهای خوبی با هم گذرانده
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  5. #5
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    بودیم، با هم شطرنج بازی میکردیم. و درباره جنگها و هتلها به گفتگو می پرداختم. وی بارها به من توصیه کرده بود که شغل پیش خدمتی در کافه ها یا رستوان ها را اختیار کنم. میگفت:«این کار در خور تو است ، روزی یکصد فرانک عایدی و داشتن یک رفیقه زندگی مطلوب و رضایت بخشی است. به نویسندگی علاقه داری و میخواهی از این راه تامین معاش کنی ولی این قبیل مشاغل در امدی ندارند و کار یاست بیفایده. فقط از یک راه میتوان با نویسندگی پول در اورد و ان ازدواج با دختر ناشر است. اگر سبیلهایت را بتراشی پیش خدمت خوبی میشوی . بلند قد هستی و انگلیسی میدانی این دو یکی از ضروریات پیشخدمتی در کافه و رستوران است. صبر کن تا این پای لعنتی من خوب شود، ان گاه هر موقع کاری نداشتی و بیکار بودی نزد من بیا»
    اینک که از لحاظ پرداخت کرایه خانه لنگ و خودم گرسنه بودم به یاد وعده های بوریس افتادم و تصمیم گرفتم فورا به دیدارش بروم. البته اامیدوار نبودم به اتکا قولی که او داده بود بلافاصله به سمت پیشخدمتی استخدام شوم. اما ظرفشویی بلد بودم و می توانستم در اشپرخانه کار بکنم. وی گفته بود که رستوران ها و کافه ها فقط در تابستان نیاز به ظرفشو دارند. در هر حال داشتن دوستی منتفذ که بتوانم به وی متکی شوم ارامش بخش بود.

    فصل 5
    چندی پیش بوریس ضمن نامه ای نشانی خود را در «مارشه دِبلان مانتو » داده و نوشته بود که کار و بارش بد نیست ، تقریبا یقین داشتم که دوباره به هتل اسکریپ برگشته است و مانند گذشته روزانه یکصد فرانک را به دست می اورد. بسیار امیدورا بودم و بخود می گفتم که چرا زودتر به فکر وی نیافتادم. در عالم خیال خود را در رستوران در حال تر و تمیزی میدیدم که اشپزهای سر حال و شاد ضمن خواندن تصنیف های عاشقانه تخم مرغ میشکنند و در ماهی تابه می ریزند. و من در انجا علاوه بر در امد و دستمزد روزانه از پنج وعده غذای مقوی و گوارا برخوردارم. صبح به «مارشه دبلان مانتو» رفتم، برخلاف اتظار پس کوچه ای کثیف و محقری یافتم. نظیر محله خودم.
    مهمان خانه ای که بوریس نشانی داده بود از کثیف ترین هتلهای ان محل بود. بوی زننده پس اب اشپزخانه مخلوط با بوی سوپ قلابی از شب مانده از در ورودی به مشام میرسید. سوپی که بوی ان به دماغم خورد «پویون زیپ » بود.احساس شبهه و بد گمانی کردم ، زیرا این نوع سوپ را فقط کسانی می خورند که از فرط گرسنگی فاصله چندانی با مرگ ندارند. ایا در چنین مکانی بوریس می توانست روزی یکصد فرانک در امد داشته باشد؟ به هر حال؛ وارد هتل شدم و از کسی که پشت میز نشسته بود ، صاحب هتل ، سراغ بوریس را گرفتم. پاسخ داد که و یدر همان هتل و در اطاق زیر شیروانی ساکن است. از پله های مارپیچی بالا رفتم. هر چه بالاتر میرفتم بوی سوپ کذایی شدیدتر و تهوع اورتر میشد. در اطاق بوریس رازدم ولی جوابی نشنیدم لذا در را باز کردم و وارد شدم.
    اطاقی بود به مساحت ده فوت مربع، که روشنایی ان از پنجره سقف تامین میشد یک تخت خواب اهنی کم عرض،یک صندلی و یک دستشویی ، تنها مبلمان و وسایل ان اتاق را تشکیل می دادند. خطی از ساسها به شکل s برروی دیوار بالای تخت خواب در حرکت بود. بوریس لخت و عریان به خواب رفته بود. سینه اش پ ر از جای نیش حشرات و شکم برامده و بزرگش در زیر ملافه کثیف مانند پشته کوچکی به نظر میرسید. با ورود من بیدار شد و چشمانش را مالید و ناله ای کرد و گفت:
    «اخ خدایا کمرم، درد دارد مرا میکشد، کمرم شکسته است»
    گفتم«چی شده چه ات شده؟»
    گفت:«کمرم شکسته است. تمام شب را ردی زمین خوابیده ام. نمیدانی این درد با من چه میکند»
    «بوریس عزیز ایا بیماری؟»
    «بیمار نیستم. از گرسنگی دارم هلاک میشوم. اگر این وضع ادامه یابد خواهم مرد. خوابیدن روی زمین نیز مزید برعلت شده است ، چند هفته است که با رز دو فرانک زندگی میکنم. خیلی وحشتناک است. متاسفتانه دوست من بد موقعی بهسراغم امده ای»
    دیگر لازم نبود بپرسم که ایا هنوز در هتل اسکرپ کار میکند یا نه. با عجله به خیابان دویدم وقرص نانی خریدم و برگشتم. بوریس خود را روی نان انداخت و نصف ان را بلعید. چون حالش بهتر شد وو بر لبه تخت نشست و شروع به تعریف از وضع خود کرد. چون پس از ترک بیمارستان هنوز پایش درد میکرد و می لنگید نتوانسته بود کاری پیدا کند ، در نتیجه همه پس اندازش را خرج کرده بود و هر چه داشت به گرو گذاشته و بالاخره روزهای اخیر را با گرسنکی دست به گریبان بود.
    یک هفته شبها را زیر پل استرلیز بین بشکه ها ی خالی شراب خوابید و دو هفته اخیر را د رهمین اطاق با یک مکانیک یهودی هم منزل بوده است.از کفته های مبهمش چننی دستگیرم شد که چون یهودی مذکور سیصد فرانک به بوریس بدهکار بوده ؛ لذا قرار گذاشته اند بابت باز پرداخت ان مبلغ ، بوریس شبها در اتاق وی بخوابد. به علاوه روزی دو فرانک بابت خورد و خوراک دریافت کند. دو فرانک پول یک لیوان قهوه و سه قرص کوچک نان بود. یهودی ساعت هفت صبح به سر کار میرفت پس از ان بوریس از محل خوابش ( که زیر پنجره سقف بود و باران لای درزهای ان به داخل اتاق می چکید) به رختخواب وی نقل مکان میکرد. گر چه ساس ها در این جا هم خواب را بر وی حرام میکردند ولی درد پشتش تسکین می یافت.
    رفته بودم نا از بوریس یاری بجویم ولی وضع وی بدتر از من بود وبسیار مایوس ونا امید شدم. با این حال، وضعم را با او در میان گذاشتم و گفتم که فقط شصت فرانک پول دارم و باید هر چه زودتر کاری پیدا کنم. بوریس که باقی نان راهم خورده و سر حال امده یود و می توانست صحبت کند . جواب داد .
    »خدا را شکر ، چرا نگرانی ؟ شصت فرانک یک ثروت حتی گنجی است. بی زحمت ان لنگه مفش را به من بده تا ساسهایی راکه در دسترس هستند بکشم»
    «ایا امکان پیدا کردن کاری هست؟»
    «امکان؟ خیر حتما. چند رو دیگر یک رستوران روسی در کوچه کومرس افتتاح میشود. شنیده ام که میخواهند مرا به سمت خوانسالار ان هتل بگمارند. در اینصورت میتوانم به اسانی کاری در اشپزخانه به تو محول کنم. حقوق ماهیانه ان پانصد فرانک است، به اضافه خوراک روزانه و اگر بخت یاری کند مبلغی انعام»
    «اما ضمنا من باید در همین یکی دو روز اینده کرایه اتاقم را بپردازم»
    «یک کاری میکنم. چند کارت برنده در استین دارم. مثلا چند نفری به من بدهکارند-پاریس پر از این قبیل اشخاص است. یکی از انا وعده داده است که بزودی تمام بدهیش را بپردازد. به علاوه رفقیه های من هم هستند. میدانی که زنان هرگز فراموشکار نیستند. کافی است لب تر کنم تا هر چه دارند به پای من بریزند، وانگهی همین یهودی هم اتاقی من ، می گوید که تعدادی دینام از گاراژی که در ان جا کار میکند خواهد دزدید و روزی پنج فرانک به ما خواهد داد که انها را تمیز کینم. تا بتواند بفروشد. همین مبلغ زندگی بخور و نمیر روزانه ما را تامین خواهد کرد . نگران نباش ، دوست عزیز ، هیچ چیز اسانتر از پول به دست اوردن نیست.»
    «بسیار خوب ، حال برویم بیرون و در جستجوی کار باشیم»
    «همین الان دوست من ، نترس از گرسنگی نخواهیم مرد. من در دوران سربازی و جنگ وضع و موقعیت های بدتری را دیده ام ، فقط باید استقامت و پایداری کرد. این کلام حکمت بار مارشال را فراموش نکن. حمله کنید ، حمله کنید، حمله کنید»
    بلاخره بوریس ظهر از جایش بلند شد. فقط یک دست لباس ، یک پیراهن ، یک کراوات ، یک جفت کفش تقرریبا مندرس و یک جفت جوراب پاره برایش باقی مانده بود. یک پالتو هم داشت که احتمالا به زودی به گرو میرفت. او همچنین یک چمدان مقوایی کهنه و فرسوده داشت که گر چه بیشتر از بیست و یک فرانک نمی ارزید، ولی برایش بسیار مهم بود زیرا صاحب مهمانخانه تصور میکرد پر از لباس است. اگر ان نباشد شاید بوریس از هتل رانده شود. محتویات چمدان عبارت بود از تعدادی نشان و عکس، مقداری خرده ریز و بسته بزرگی از نامه های عاشقانه. با این حال بوریس سعی میکرد که قیافه ای برازنده و به اصطلاح شیکی داشته باشد. صورتش رابدون صابون و باتیغ کهنه ای که دو ماه کار کرده بود تراشید. کراواتش را به گردن بست که پارگیهای ان پیدا نباشد، داخل کفشهایش که کف انها سوراخ بود روزنامه گذاشت و بالاخره انقسمت از مچ های پایش را که از سوراخ جوراب نمایان لود باجوهر رنگ کرد. چنان قیافه و ظاهری اراسته که نمیشد باور کرد. که این همان کسی است که از لامکانی زیر پلهای رودخانه سن بیتوته میکرد.
    ما به کافه ای در کوچه «رپولی» که محل مراجعه مدیران و کارمندان هتل ها بود رفتیم. در قسمت عقب کافه اتاق غار مانندی بود که کا رکنان هتل از هر قبیل نشسته بودند. برخی جوان و زیبا بعضی دیگر بی بهره از زیبایی و گرسنه، اشپزهای چاق ، ظرفشو و زنهای مفلوک زمین شوی. در جلو هر کدام فنجان قهوه ای بود که دست به ان نزده بودند. این محل،در حقیقت ، یک دفتر کاریابی بود پولی که بابت اشامیدنی در انجا خرج میشد حق کمیسیون صاحب کافه به حساب می امد. گاهی مردی خوش بنیه و به ظاهر مهم که مسلما رستوارن داری بود، وارد کافه میشد و با متصدی بار به گفتگو می پرداخت. و متصوی مذکور یکی از افرادی را که در اتاق عقب کافه نشسته بود صدا میزد. ولی من و بوریس را احضار نکرد. ناچار پس از دو ساعت کافه را ترک کردیم ، زیرا رسم این بود که برای صرف یک اشامیدنی نباید بیشتر از دو ساعت در کافه ماند. بعدها ، که دیگر دیر شده بود در یافتیم که می بایست باج و رشوه ای به متصدی بار میدادیم . اگر بیست فرانک می پرداختیم به احتمال قوی کاری برایمان پیدا میکرد. از انجا به هتل اسکریپ رفتیم و یک ساعت به امید که شاید مدیر هتل بیرون اید در پیاده رو ایستادیم ولی خبری نشد.مایوس و سرگشته به کوچه کومرس رفتیم تا ببینیم که رستوارن تازه که داشتند دکوراسیون ان را تجدید میکردند بسته و مدیرش رفته است. شب فرا میرسید حدود چهارده کیلومتر راه رفته بودیم و خستگی چنان ما رااز پا در اورده بود که ناچار شدیم یک فرانک ونیم خرج رفتن منزل با مترو کنیم.پیاده روزی به خصوص برای بوریس که پا درد داشت، بسیار رنج اور و دردناک بود و هر ساعتی که سپری میشد خوشبینی بوریس کاهش می یافت . وقتی در ایستگاه پلاس دیتالی از مترو پیاده شدیم، دوست خوش بین من نومیدانه می گفت دیگر دنبال کار گشتن بی فایده است ، چاره ای است، چاره ای نداریم جز این که به کارهای خلاف قانون روی اوریم:
    «دزدی بهتر از گرسنگی است. خیلی فکر کرده ام. یک امریکایی ثروتمند را نشانه کن، در گوشه تاریکی از مون پارناس با سنکگ توی سرش بزن، بعد هر چه در جیب دارد بردار و فرار کن. همین!اینطور نیست؟ من از این تصمیم رو گردان نخواهم بود-بیاد داشته باش که من یک سربازم.
    ولی پس از غور و بررسی بیشتر او این برنامه را عملی ندانست ، زیرا ما هر دو خارجی بودیم به اسانی شناخته می شدیم.
    قبل از رفتن به اتاق من یک فرانک و نیم دیگر خرج خریدن نان و شکلات کردم. بوریس سهم خود را حریصانه خورد و یک باره چهره اش از شادی درخشید.تاثیر غذا مانند مشروب الکلی خیلی زود در وی ظاهر شد مدادی برداشت و اسامی کسانی را که احتمال داشت کار و شغلی به ما محول کنند نوشت. به ادعای وی این لیست شامل ده ها نفر میشد. و بعد شروع به وراجی کرد و گفت:
    «مثل روز برایم روشن است که فردا کاری پیدا کردم . بخت همیشه در تغییر است. به علاوه هر دو مغز داریم و ادم هرگز از گرسنگی نمی میرد»
    «چه کارها که میتوان با به کار بردن مغز انجام داد. مغز از هیچ پول در می اورد. دوستی داشتم اهل لهستان ، که واقعا نابغه بود. فکر میکنی او چه میکرد؟ یک حلقه طلا میخرید و در مقابل پانزده فرانگ به رهن می گذاشت میدانی که کارمندان دفتری چقدر در پر کردن فورمهای رهنی سر به هوا و بی دقت هستند. کارمند مشخصات حلقه را «طلا» و قیمت را پانزده فرانک می نوشت او یک کلمه «و الماس» بعد از کلمه «طلا» میافزود. و پانزده فرانک را به پانزده هزار فرانک بر میکرداند. و به اعتبار همین ورقه رهنی بک هزار فرانک وام میگرفت. می بینی که با مغز چه کارها میتوان کرد؟»
    بوریس که باز امیدوار شده بود باقی شب را تا موقع خواب پرگویی کرد. میگفت که چگونه پس از انکه هر دو به سمت پیشخدمت در هتل نیس یا بیارتیس استخدام شدیم. جیب پر پول ، اتاق های راحت و رفیقه های زیبا خواهیم داشت. او به قدری خسته بود که نتوانست سه کیلومتر راه تا هتل خود بپیماید ، لذا کفش هایش را لای کتش پیچید و به جای متکا زیر سرش گذاشت و روی کف اتاق خوابید.
    فصل 6
    روز بعد هم موفق به یافتن کاری نشدیم. دویست فرانکی که از اداره روزنامه دریافت داشته باشم. خاطر مرا از لحاظ کرایه اتاق اسوده میکرد، اماسایر شرایط زندگی روزانه بی نهایت سخت و طاقت فرسا بود. هر روز من و بوریس بالا و پایین شهر را گز میکردیم و خسته و گرسنه بین ازدحام جمعیت ساعتی سه کیلومتر راه بی نتیجه می پیمودیم. به یاد دارم که در یکی از این روزها یازده بار از این سو به ان سو ی رودخانه سن رفتیم. ساعتها در مقابل در ورودی موسسات مختلف به انتظار می ایستادیم و چون مدیر بنگاه بیرون می امد کلاه به دست به طرفش می دویدیم. پاسخی که از این مدیران می شنیدیم تقریبا همه یک نوع بود : ما به کارگر لنگ یا بی تجربه نیاز نداریم. یک بار نزدیک بود که جایی استخدام شویم. حین گفتگو بامدیر موسسه بوریس بدون اینکه به عصایش تکیه کند راست و عادی ایستاده بود به طوری که مدیر متوجه نقض پای او نشد و گفت: بلی ما به دو نفر در قسمت انبار نیاز داریم ، شاید شما برای این کار مناسب باشید بیایید تو. به محض اینکه بوریس شروع به حرکت کرد موضوع منتفی شد و مدیر موسسه اظهار داشت :متاسفانه شما می لنگید.
    ما در اژانس های کاریابی نامنویسی کردیم و به اگهی های استخدام پاسخ دادیم. اما چون ناچار بودیم به هر جا که احضار میشدیم پیاده بویم لذا همیشه دیرتر از سایرین می رسیدیم و در نتیجه امکان استخدام را از دست می دادیم. یک بار حاضر شدند ما را به سمت نظافتچی واگنهای راه اهن استخدام کنند ولی منصرف شدند و به جای ما از خود فرانسویان که برتری قانونی داشتند به کار گماشتند. بار دیگر اگهی مربوط به استخدام کارگر در سیرک پاسخ دادیم، کار مورد نظر بلند کردن نیمکتها و تمیز کردن زیر انها بود. همچننین می بایست حین نمایش در محل مخصوص می ایستادیم تا شیرها از وسط پای ما بگذرند. چون به محل تعیین شده رسیدیم پنجاه نفر صف بسته و در انتظار بودند. البته دیدن و سرکار داشتن با شیرها جالب توجه بود.
    روزی از اژانسی که ماهها پیش از ان تقاضای کار کرده بودم دعوتنامه ای رسید، دایر بر اینکه یک نفر ایتالیایی می خواهد با حق التدریس ساعتی بیست فرانک انگلیسی بیاموزد. اژانس در دعوتنامه تاکیده کرده فورا مراجعه کنم. در حالیکه ما هر دو به کلی نا امید شده بودیم و این موقعیت بیسار مساعد و ممتازی بود ولی نمی توانستم ان دعوت را قبول کنم زیرا ارنجهای کتم پاره بود و سر و و ضع رقت باری داشتم. به فکرم رسید که کت بوریس را بر تن کنم . کت وی به قدری برای من بزرگ و گشاد بود که می بایست دگمه های ان را نیاندازم و دستهایم همیشه در جیب باشند – به علاوه به شلوار من نمیامد. ناچار همان کت را پوشیدم و باخرج بیستو پنج سانتیم خودم را به اژانس رساندم. اما پاسخ شنیدم که ایتالیایی از نظور خود صرف نظر کرده واز پاریس رفته است.
    یک بارر بوریس پیشنهاد کرد که به میدان میوه فروشان پاریس بروم شاید بتوانم یک شغل باربری دست و پا کنم. توصیه اش را قبول کردم و ساعت چهار و نیم صبح ، که وقت رونق کار بود به انجا رسیدم. مرد قد کوتاه و چاقی که کلاه شیپوری بر سر داشت به باربران دستور میداد نزد وی رفتم و تقاضای کاری کردم. اوپیش از انکه پاسخی بدهد دست راستم را گرفت و کف انرا لمس کرد.
    گفت:«به نظر شخصی خوش بنیه و قوی میرسی»
    به دورغ پاسخ دادم:«خیلی قوی هستم»
    «بسیار خوب ان لنگه رابردار ببینم»
    بار مورد نظر لنگه بزرگی بود پر از گوجه فرنگی. هر چه سعی کردم حتی نتوانستم انرا از جایش تکان دهم. مرد مزبور منتظر نتیجه بود شانه هایش را بالا انداخت و روی از من بر گرداند و راه خود را پیش گرفت. من هم به طرفی رفتم. چند قدمی پیموده بودم که دیدم چهار مرد با کمک هم مشغول بلند کردن و گذاشتن لنگه ای بر روی یک گاری دستی هستند، بار سنگینی بود که شاید حدود یک تن. اینمنظره مرا بیشتر متقاعد کرد که مرد این میدان نیستم.
    گاهی که امید و خوش بینی بوریس گل میکرد با خرج پنجاه سانتیم نامه ای برای یکی از رفیقه هایش میفرستاد و تقاضای پول میکرد. از ان همه رفیقه و مترس مورد ادعایش فقط یکی پاسخ داد. ان زن علاوه بر اینکه روابط عاشقانه با بوریس دویست فرانک هم به وی بدهکار بود. بوریس با دیدن نامه و شناختن دست نوس ان بسیار خوشحال شد. مانند کودکی که شیرینی دزدیده باشد نامه رابرداشتم و به اتاق دویدم. بوریس پس ازخواندن نامه باحالتی زار ان را به من داد تابخوانم. متن نامه چنین بود.
    «گرگ کوچولوی من»
    «نامه محبت امیزت یاد دوران عشقبازی گذشته و بوسه های شیرینی راکه از لبانت می گرتم تازه کرد. این خاره ها برای همیشه در دل من باقی است مانند عطر گلی که پژمرده شده باشد.
    درباره دویست فرانک مورد تقاضای تو ، متاسفانه برای من مقدور نیست. نمی توانی پریشانی مرا از اگاهی به وضع اسف بارت مجسم کنی.ولی چه میتوان کرد در دنیای اشفته امروز همه گرفتار و در زحمت هستند منهم مانند همه. خواهر کوچکم بیمار است ( بیچاره چه زجری میکشد) و خرج دوا و درمان او از حد خارج شده و هر چه پول داشتیم در این راه رفته استو زندگی مشکلی داریم.
    گرگ کوچولوی من، باید شجاع بود. عمر روزهای بد کوتاه است. و این گونه ناراحتی ها لاجرم سپری میشود. مطمئن اش که هرگز تو را فراموش نخواهم کرد. وهمواره دوستت خواهم داشت. ایون»
    این نامه چنان بوریس را مایوس کرد که روی تخت خواب دراز کشید و دیگر انروز به جستجوی کار نرفت. شصت فرانک من دوهفته ای خرج ا را تامین کرد. تظاهر به صرف غذادر رستوران میکردیم ولی نهار و شام را در اتاق می خوردیم.
    دو فرانکی را که بوریس هر ر.ز از یهودی مکانیک میگرفت با سه چهار فرانک از پولی که من داشتم روی هم می گذاشتیم نان ، سیب زمینی ، شیر و پنیر می خریدیم و روی اجاق الکی که من داشتم سوپ تهیه می کردیم. مایک بشقاب گود ، یک ظرف قهوه خوری ویک قاشق داشتیم. در انتخاب ظرفها برای خوراک بین ما تعارف رد وبدل میشد و مودبانه به جر و بحث می پرداختیم. زیرا بشقاب بیشتری برای غذا داشت و هر روز بر غم تعارفی که به عمل می اوردیم بوریس به ظاهر زودتر تسلیم میشد و بشقاب نصیب او میکردید . البته من باطنا ازاین مردرندی وی خشمیگین بودم. گاهی نان بیشتری داشتیم و گاهی نه. ملافه هایمان از چرکی و کثافت به سیاهی میزد و من سه هفته بود که حمام نکرده بودم، بوریس میگفت چهار ماه است که تن و بدنش رنگ اب ندیده است. توتون همه این مشقات را قابل تحمل میکرد توتون فراوانی داشتیم. زیرا یک بار بوریس از سربازی بیست ، سی بسته توتون از قرار بسته ای پنجاه سانتیم خریده بود( به سربازها توتون مجانی داده میشد)
    این وضع برای بوریس بیشتر از من دردناک بود. پیاده روی و خوابیدن روی زمین سبب درد مداوم در پشت وی میشد، به علاوه با اشتهای روی که داشت همیشه از گرسنگی رنج میبرد. گرچه از وزنش کاسته نمیشد و لاغر نمیگشت.
    روی هم رفته وی بسیار شاد و امیدوار بود. جدا معتقد بود که قدیسی همواره مواقب و محافظ اوست. هر موقع که اوضاع به منتهای وخامت میرسید در جویها و مجاری فاضلاب به جستجوی پول می پرداخت و میگفت که در چنین مواقع قدیسی نگهبان یکی دو فرانکی در این قبیل جاها برای من می گذارد. روزی در کوچه رودیان در حال انتظار بودیم، در ان نزدیکی ها یک روستوارن روسی بود و ما می خواستیم بلکه کاری ر ان به دست اوریم ناگهان بوریس تصمیم گرفت که به کلیسای مادلین برود و یک شمع پنجاه سانتیمی برای قدیس محافظ خود روشن کند.
    وی پس از خروج از کلیسا گفت که در کارش گشایش حاصل خواهد شد سپس به عنوان تقدیم قربانی به الهه های جاویدان یک تمبر پنجاه سانتیمی را اتش زده اما شاید الهه ها و قدیس ها با هم نساختند زیرا به گرفتن کاری موفق نشدیم.
    بعضی روزها بوریس از شدت نا امیدی از پادر می امد، روی تخت خواب دراز میکشید وبا گریه به یهودی که هم منزلش بود لعن و نفرین میکرد. در ایناواخر یهودی در دادن دو فرانک مقرری روزانه تعلل میکرد و از همه بدتر اینکه قیافه ارباب و ولی نعمت به خود میگرفت. بوریس می گفت تو که یک انگلیسی هستی ، نمیتوانی درک کنی که اعانه خور ان یهودی بودن برای شصی چون من که از یک خانوداه ابرومند و محترم روسی هستم چه شکنجه ی دردناکی است.
    «یک یهودی ، دوست من،یک یهودی واقعی؛ که از جهود بودنش شرم ندارد. فکر نمیکند که من یک سروان ارتش روس بودم-ایا تا به حال گفته ام که من افسر تیپ دوم تفنگداران سیبری بودم؟بله یک سروان بودم و پردم یک سرهنگ. حال روزگار مرا جیره خور یک یهودی کرده است. یک یهودی...
    «بگذار بگویم که یهودی چگونه موجودی است. یک بار در ماههای اول جنگ ، ما رهسپار جبهه بودیم شب در یک دهکده ای منزل کردیم. یک یهودی پیر با ریش قرمز ، مانند یهودا اسکاریوت دزدانه و اهسته به طرف من امد. گفتم:«چه میخواهی؟» جواب داد «عالی جناب ، یک دختر زیبای هفده ساله برایتان اورده ام. از این بابت فقط پنجاه فرانک بدهید. »
    گفتم« متشکرم. او راباخودت برکردان . نمیخواهم دچار مرضی شوم»
    پیرمرد فریاد زد:«مرض؟ جناب سروان هیچ نترسید اودختر خود من است»
    این است خصوصیت ملی یهودی . ایا به تو گفته ام تف انداختن به روی یک یهودی در ارتش روس عملی مکروه است؟ بلی.زیرا ما معتقدیم که اب دهن افسر روسی با ارزشتر از ان است که به روی یک نفر یهودی انداخته شود...
    در روزهای اخیر بوریس می گفت که بیماراست نمیتواند از منزل بیرون برود. و در جست و جوی کار براید. او از صبح تا عصر روی ملافه های چرک و کثیف دراز می کشید و سیگار دود میکرد و روزنامه های کهنه را میخواند و گاهی با هم شطرنج بازی میکردیم. ما صفحه شطرنج نداشتیم ، اما روی کاغذ خانه های شطرنج را رسم کرده بودیم و از دکمه و سکه و غیره به جای مهره استفاده میکردیم. بوریس مانند اغلب مردم روسیه ،علاقه شدیدی به شطرنج داشت. به عقیده او مقرارات شطرنج عینا همان مقررات جنگ و عشق است، و اکر به یکی پیروز شوی به دیگری هم دست خواهی یافت. همچنین مدعی بود که سرگرم شدن با شطرنج گرسنگی را از یاد میبرد. ولی این ادعا درباره من صادق نبود.
    فصل 7
    کیسه ام داشت ته می کشید-موجودیم از هشت فرانک به چهار فرانک بعد به یک فرانک کاهش یافت. بالاخره روزی رسید که فقط بیست و پنج سانتیم داشتم ، با این پول چیزی جز یک روزنامه نمیشد خرید. چندین روز با نان خشک ساختیم، و بالاخره من دو روز و نیم گرسنه و بی خوراک ماندم. زندگی بسیار طاقت فرسا شده بود. کسانی که به منظور تزکیه نفس ، روزه سه یا چهار هفته ای می گیرند ادعا میکنند که پس از روز چهارم روزه داری بشاش و سبک روح میشودند! ولی من چنین تجربه ای نداشتم زیرا گرسنگی ، یا روزه ام از سه روز تجاوز نکرد. و شاید هم روزه گرفتن به طیب خاطر با گرسنه ماندن به علت بی غذایی تفاوت داشته باشد.
    روز اول گرسنگی ، که حالی برای جست و جوی کار نداشتم، قلابی به عاریه گرفتم و در رودخانه سن به ماهیگیری پرداختم. امیدوار بودم که ماهی کافی برای خوراکم صید کنم ، اما البته نتوانستم. رودخانه سن پر از ماهی های کوچک است ولی محاصره پاریس در گذشته سبب شده است که انها به اصطلاح زرنگ و حیله گر شوند به طوری که فقط با تور میتوان صیدشان کرد. روز دوم به فکر افتادم که پالتوام را گرو بذارم ، ولی راه تا بنگاه رهنی دور بود و ضعف ناشی از گرسنگی امکان پیاده روی را برایم باقی نگذاشته بود ناچار تمام روز را روی تخت خواب دراز کشیدم و مشغول خواندن کتاب خاطرات شرلوک هلمس شدم. با شکم گرسنه این تنها کاری بود که از عهده ام بر میامد. گرسنگی مانند دوره نقاهت بعد از ابتلا به انفولانزا است. فعالیت مغزی و دل و جرات انسان را فلج کرده و از دستش می گیرد ، گویی که تمام خون بدن را کشیده اند و به جایش اب نیم گرم تزریق کرده اند. بی حالی و عدم امکان حرکت خاطره عمده من از کرسنگی است ، به علاوه خلط سفید رنگ چسبناک و بلغمی از دهانم جاری بود. علت انرا نمیدانم هرکس ، دچار چنان گرسنگی شده باشد این عوارض را نیز دیده است.
    روز سوم حالم کمی خوب شد. متوجه شدم که باید هر چه زودتر اقدامی بکنم ، تصمیم گرفتم نزد بوریس بروم و از او بخواهم که مرا در دو فرانک مقرری روزانه اش سهیم کند. حد اقل به مدت یکی دو روز. چون به اتاق بوریس وارد شدم دیدم که وی دراز کشیده و بسیار عصبی است. تا مرا دید فریاد زد :« دزد کثیف انرا از من ربوده است»
    گفتم:«کی دزدیده است؟»
    «همان یهودی ، من خواب بودم که دو فرانکم را دزدیده و رفته است»
    معلوم شد کخ شب پیش یهودی مذکور صراحتا از پرداخت دو فرانک خودداری کرده است. اما پس از جر و بحث زیاد بوریس موفق به دریافت دو فرانک مقرری خود میشود. ولی باز هم صبح یهودی از خواب بودن وی استفاده کرده و پول را برداشته . رفته است.
    این پیش امد ضربه شدیدی بود و مرا بسیار نا امید کرد ؛ زیرا به شکم خود وعده یک غذای سیر داده بودم. اما بوریس بر خلاف من مایوس نبود از رخت خواب بلند شد و پیپش را زیر لب گذاشت و شروع به بررسی و ارزیابی وضعیت کرد.
    «گوش کن، دوست من، در تنگنا قرار گرفته ایم، دارایی ما دو نفر بیست و پنج سانتیم است و تصور نمیکنم که یهودی دیگر دو فرانک مرا بپردازد. در هر حال رفتار او غیر قابل تحمل شده است، دیشب با اینکه من در اتاق بودم زنی را به اینجا اورد. حیوان پست بدتر ار همه اینکه میخواهد این اتاق را تخلیه کند. وی کرایه یک هفته رابدهکار است به علاوه خیال دارد مرا هم قال بگذارد. اگر یهودی این تصمیمش را عملی کند من دیگر سر پناهی نخواهم داشت ، به علاوه صاحب مهمان خانه چمدان مرا بابت کرایه اتاق ضبط خواهد کرد. باید اقدام حادی بکنیم.
    «بسیار خوب ، اما چه کاری از دستمان بر می اید؟ انچه به عقل من میرسد ایناست که پالتوهایمان را گرو بگذاریم تا بتوانیم شکمی سیر کنیم.
    «البته این کار را خواهیم کرد، اماباید قبلا وسایل .و اثاثم را از این خانه خارج کنم. محال است بگذارم عکسهای یادگاری ام را از من بگیرند. برنامه ام اماده است. پیشدستی خواهم کرد و من یهودی را قال خواهم گذاشت.»
    «اما، بوریس عزیز، این کار در روز روشن چگونه امکان پذیر است ، حتما گیر می افتی»
    «بله، البته برنامه ام مستلزم استراتژی است، صاحب مهمانخانه همواره مراقب است که مشتریانش پیش از پرداخت کرایه هتل را ترک نکنند . و برای این منظور خود و همسرش به نوبت به مراقبت می نشیند. اه که این فرانسوی ها چه خبیث و خسیس اند. اما راهی برای بیرون بردن وسایلم پیدا کرده ام ، به شرط انکه تو کمک کنی.»
    گرچه تصور نمیکردم کاری از دست من بر می اید ، با این حال چگونگی طرح و نقشه اش را پرسیدم.
    «گوش کن ، باید از گزو گذاشتن بالاپوش هایمان شروع کنیم. برو پالتو ات را به اینجا بیاور سپس پالتوی مرا زیر ان پنهان کن، و از مهمانخانه بیرون ببر پس انگاه به بنگاه رهنی واقع در کوچه «فرانک بورژوا» مراجعه کن، اگر بخت یاری کند در مقابل ان دو بالا پوش بیست فرانک دریافت خواهی داشت. سپس به کنار رودخانه سن میروی و جیبهایت را با سنگ پر میکنی و بر میکردی و انها را در چمدان من میگذاری. متوجه نقشه ام هستی؟ من وسایلم رالای روزنامه می پیچم و به عنوان اینکه میخواهم به لباسشویی بدهم نشانی نزدیک ترین لباسشویی را از مدیر هتل می پرسم. با متصدی هتل بسیار جدی و یبی پروا برخورد خواهم کرد و البته وی تصور خواهد کرد که بسته محتوی لباسهای چرک است . اگر بدگمان شود همان کار همیشگی خود را انجام خواهد داد ، یعنی دزدکی به اتاق من خواهد رفت و چمدانم را به دست خواهد گرفت تااز وزن ان دریابد که خالی یا پر است. و چون چمدان پر از سنگ است لذا یقین حاصل خواهد کرد که پر است. پس از انکه این برنامه انجام شد ، مراجعت میکنم و سایر اشیاءام را در جیبم گذاشته و بیرون میروم. این استراتژی من.»
    «ااما چمدان چه میشود»
    «چاره ی نداریم باید از ان صرف نظر کنیم، بیشتر از بیست فرانک ارزش ندارد. به علاوه در عقب نشینی همیشه اشیایی به جا می ماند. ناپلئون در عقب نشینی از برزینا همه ارتشش را جا گذاشت»
    بوریس از این نقشه اش به قدری راضی و خوشحال بود ( او ان را حیله جنگی می نامید) که تقریبا گرسنگی را فراموش کرده بود.
    ولی این طرح یک نقطه ضعف عمده داشت که وی توجهی بدان نمیکرد بدین معنی که پس از عملی شدن ان دیگر محلی برای خوابیدن نداشت.
    مرحله اول این حیله جنگی به خوبی عملی شد. به هتلم رفتم ( باش شکم گرسنه نه کیلومتر را پیاده گر کردم) و پالتوم را اوردم و همان طور که طرح ریزی کرده بودیم. بالاپوش بوریس را زیر ان مخفیانه از هتل خارج کردم و هر دو را به بنگاه رهنی بردم. اما اشکالی پیش امد. متصدی مربوط که مرد کوتاه قد و ترش رویی بود( نمونه کامل کارمند فرانسوی) به بهانه اینکه پالتوها را در لفافه نپیچیده ام از قبول ان خودداری کرد و گفت، که یا باید داخل چمدانی گذاشته شوند و یا در یک جعبه مقوایی. این مقررات من در اوردی همه برنامه را به هم زد زیرا چمدانی داشتیم و با بیستو پنج سانتیم موجودی جیبم نیز نمیشد جعبه مقوایی خرید.
    به هتل برگشتم و چگونگی را به بوریس گفتم. ناسزایی بر زبان راند و گفت:« مهم نیست ؛ همواره راه حلی وجود دارد انها را در چمدان من می گذاریم»
    «اما چگونه می توانیم جلو چشم مدیر هتل چمدان رابیرون ببریم؟ او همیشه کنار در خروجی مراقبت میکند و این کار غیر ممکن است»
    «دوست عزیز، چه زود نا امید میشوی. کجا است ان سر سختی انگلیسی که من در کتابها خوانده ام؟ شجاع باش!ترتیب کار را خواهیم داد»
    بوریس چند لحظه ای به فکر فرو رفت و سپس ترفند دیگری طرح ریزی کرد. کافی بود نظر مدیر هتل را پنج ثانیه منحرف کنیم تا بتوانیم چمدان را از هتل خارج سازیم و مشکل اساسی همین بود. صاحب مهمان خانه علاقه زیادی به ورزش داشت و هر کسی سر صحبت را در این باره باز میکرد وی دنبال سخن را میگرفت و مدتها وراجی و پر گویی میکرد، این علاقه نقطه ضعفی برای وی و امیدی جهت اجرای برنامه ما بود.
    بوریس مقاله ای درباره مسابقه دوچرخه سواری ؛ که در یک شماره قدیمی روزنامه «پتی پاریزین» درج شده بود خواند سپس از پله ها پایین رفت و شروع به گفتگو با مدیر هتل کرد. من در حالیکه پالتوها را در یک دستو چمدان را در دست دیگر داشتم پایین پله ها منتظر ماندم. قرار بود که در موقع مقتضی و مناسب بوریس سرفه ای بکند. من ازترس می لرزیدم زیرا ممکن بود زن هتل دار از دفتر بیرون اید، که در ان صورت حساب ما پاک بود. و هرچه رشته بودیم پنبه میشد. بالاخره صدای سرفه بوریس بلند شد و من فوری از در هتل به بیرون خزیدم. اگر بوریس لاغر بود طرح ما عملی نمیشد زیرا هیکل درشت وی مانعی در جلوی دفتر مهمان خانه بود. به علاوه وی اعصابی قوی داشت در تمام مدت باخونسردی می گفت و میخندید. و چنان سر و صدا راه انداخته بود که مانع شنیده شدن هر صدای دیگر از جمله خارج شدن من از هتل میشد.
    مسافتی از مهمانخانه دور شده بودم که بوریس هم به من ملحق شد وبا هم به راه افتادیم.
    باان همه زحمتی که د ربیرون اوردن پالتوها از هتل متحمل شده بودیم باز متصدی مربوطه در بنگاه رهنی از قبول انها خودداری کرد. وی به من گفت ( خوی فرانسوی وی از لذتی که از توسل به مقررات خشک میبرد هویدا بود) که مدارکم کامل نیست ، فقط کارت هویت کفایت نمیکند باید گذرنامه و پاکتها فراوان داشت ولی کارت هویتش معتبر نبود ، زیرا او به منظور طفره رفتن از پرداخت مالیات کارت هویتش را تجدید نکرده بود ، بنابراین نمی توانستیم بالاپوشها را به نام وی گرو بگذاریم. تنها راه چاره این بود که به اتاق من بر گردیم مدارک لازم را برداریم و پالتوها را به بنگاه رهنی در بولوار پورت روایال ببریم.
    بوریس در اتاق ماند و من به بنگاه رهنی رفتم. ولی هنگامی رسیدم که تعطیل شده بود و ساعت چهار بعد از ظهر باز میشد. ساعت یک و نیم بعد از ظهر بود دوازده کیلومتر راه رفته بودم و شصت ساعت بود که چیزی نخورده بودم. سرنوشت سر شوخی زشتی با من داشت. اما معجزه ای رخ دادو بخت روی اورد.
    داشتم رو به منزل میرفتم که ناگهان روی سنگفرش خیابان چشمم به یک سکه 25 سانتیمی افتاد فورا سکه را برداشتم و به طرف هتل دویدم. سر راه با 25 سانتیم دیگر که موجود بود – که روی هم 50 سانتیم میشد- یک کیلو سیب زمینی خریدم. الکی موجود در اجاف فقط برای نیم پز کردن کفایت میکرد. نمک هم نداشتیم. ولی از شدت گرسنگی همه سیب زمینی ها را با پوست خوردیم. این غذا جان تازه ای بما بخشید به طوری که تا ساعت باز شدن بنگاه رهنی به بازی شطرنج پرداختیم.
    ساعت چهار به بنگاه رهنی رفتیم. اما چندان امیدی به دل نداشتم ، زیرا در حالیکه قبلا در مقابل انن همه لباس تمیز و بی عیب فقط هفتاد فرانک به من پرداخته بودند حال برای دو پالتوی نخ نما و کهنه در چمدان مقوایی چه مبلغی میتوانستم انتظار داشته باشم؟ بوریس امید دریافت بیست فرانک را داشت ولی من یقین داشتم که بیشتر از ده حتی پنج فرانک نصیبم نخواهد شد. و یا شاید مانند شماره 83 دفعه قبل گرویی مرااصلا قبول نمی کردند. طوری روی نیمکت جلویی نشستم که وقتی متصدی باجه مبلغ 5 فرانک را برای دو پالتو من اعلام میکند خنده و استهزا مردم را نبینم.
    بالاخره کارمند باجه شماره مرا خواند:«شماره 117»
    گفتم:بلی» و از جای برخاستم.
    «50 فرانک؟»
    اعلام این مبلغ همانقدر مرا شگفت زده کرد که پیشنهاد هفتاد فرانک دفعه پیش. باخود گفتم که کارمند حتما شماره مرا با مشتری دیگری اشتباه کرده است زیرا اگر ان پالتو ها را در بازار هم می فروختم کسی به پنجاه فرانک نیم خرید. با شتاب به خانه برگشتم در حالیکه دستهایم را به پشتم زده بودم وارد اتاق شدم و حرفی نزدم. بوریس که با صفحه شطرنج خود را مشغول کرده بود مشتاقانه به من خیره شد.
    به صدای بلند گفت: ها چقدر گرفتی؟ بیست فرانک ندادند؟ حتما ده فرانک شد. خدا کند که فقط 5 فرانک نصیبمان نشده باشد زیرا در این صورت من به فکر خودکشی خواهم افتاد.
    اسکناس 50 فرانکی را روی میز گذاشتم . رنگ بوریس مثل گچ سفید شد سپس از جا پرید و دست مرا چنان فشرد که چیزی نمانده بود انگشتانم را بشکند. با سرعت به خیابان رفتم و نان و شراب و مقداری گوشت و یک بطری الکی برای اجاق خریدیم و برگشتیم غذایی تهیه کردیم و چنان طبله شکم را از خوراک انباشتیم که در سینه جای نفس نماند.
    پس از فراغت از غذا چنان حالت وجد و خوش بینی به بوریس دست داد که تا ان لحظه در وی ندیده بودم.
    گفت: امروز صبح ثروتی به هم زده ایم. همیشه گفته ام که هیچ چیز اسان تر از به دست اوردن پول نیست. این موضوع دوستی را که در کوچه فونداری دارم به خاطرم اورد که باید به دیدارش برویم. او چهار هزار فرانک مرا با نیرنگ از دستم به در اورده است، دزد متقلب.
    وی در هوشیاری زبر دست ترین دزدها است ولی شگفت انگیز اینکه در حالت مستی بسیار درستکار است. تصور میکنم که ساعت شش بعد از ظهر بایدمست باشد. برویم و او را پیدا کنیم احتمال زیادی دارد که از بابت طلبم یکصد فرانک بپردازد حتی دویست فرانک.
    به کوچه فونداری رفتیم و شخص مورد نظر را یافتیم با اینکه مست بود پولی به ما نداد. ان دو –بوریس و شخص مذکور-به محض برخورد با هم در پیاده رو مجادله کردند. شخص مورد بحث ادعا داشت که دیناری بدهکار نیست برعکس از بوریس 4 هزار فرانک طلبکار است.
    هر دو مرا به قضاوت و حکمیت دعوت کردند. ولی من نمی توانستم تشخیص بدهم که حق با کدام است. مباحثه ان دو اول در خیابان، بعد در میخانه و سپس در یک رستوران که برای صرف شام رفته بودیم و بالاخره در میخانه دیکری ادامه یافت. باری پس از انکه مدت دو ساعت یکدیگر ار دزد و متقلب نامیدند با هم به میگساری پرداختند و پول بوریس تا دینار اخر خرج شد.
    بوریس شب را در منزل پینه دوزی که اوهم از اوارگان روسی بود خوابید. از پول من فقط 28 فرانک به اضافه تعداد زیادی سیگار باقی مانده بود. اما تا می توانستم خورده و نوشیده بودم. این دگر گونی پس از دو روز گرسنگی کشیدن و سرگردانی بسیار عالی بود.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  6. #6
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل 8
    حال صاحب 28 فرانک بودیم. و می توانستیم دوباره در جست و جوی کار بر اییم. بوریس هنوز در اتاق همان پینه دوز می خوابی و در نظر داشت بیست فرانک از دوست روسی دیگرش قرض کند. وی در نقاط مختلف پاریس دوستانی داشت که مانند خودش از افسران سابق روسیه بودند. بعضی ها در رستوران ها پیشخدمت یا ظرف شوی بودند برخی به رانندگی تاکسی اشتغال داشتند ، عده ای با پول رفیقه هایشان گذران میکردند و بعضی ها هم که توانسته بودند از روسیه پول خارج کنند گاراژیا سالنهای رقص دایر کرده بودند. به طور کلی اوارگان روسی در پاریس مردمانی سخت کوش بوده و بهتر از انگلیسی ها تن به قضا داده و با سرنوشت خود سازگار بودند. البته موارد استثنایی هم وجود داشت. مثلا به طوری که بوریس میگفت ، یک دوک روسی در پاریس بود که همیشه به رستورانهای گران قیمت میرفت. اگر در رستوران به پیشخدمتی که از افسران سابق روس بود برخورد میکرد پس از صرف شام او را به سر میز خود دعوت می نمود.
    دوک میگفت«اه، تو هم مثل من افسر بودی؟ زندگی همیشه روزهای بد هم دارد. سرباز روسی از هیچ چیز نمی ترسد . جزو کدام هنگ بودی؟»
    پیشخدمت پاسخ میداد«قربان در فلان هنگ»
    «هنگ بسیار سلحشوری بود من در سال 1912 از ان واحد بازدید کردم. راستی؛ متاسفانه من کیف پولم رادر منزل جا گذاشته ام. بی تردید یک افسر روسی با دادن 300 فرانک قرض دستی مرا ممنون خود خواهد کرد»
    اگر پیشخدمت این مبلغ را داشت در اختیار وی قرار میداد، والبته دیگر هرگز او را نمیدید. دوک از این راه پول خوبی به دست اورده بود. احتمالا پیشخدمتها هم از این نوع اخاذی زیاد ناراحت نمیشدند.زیرا در هر صورت دوک، دوک است ولو در تبعید باشد.
    بوریس یکی از همین اوارگان روسی خبر شنیده بود که نوید پول میداد. دو روز پس از گروگذاری پالتوها بوریس با کنایه از من پرسید:
    «بگو ببینم ایا هیچ گونه عقیده و مسلک سیاسی داری؟»
    گفتم«نه»
    «البته من هم ندارم همواره میهن پرست بوده و خواهم بود. اما مگر حضرت موسی اشاره به غارت مصریها نیمکند. مسلما چون انگلیسی هستی کتاب مقدس را خوانده ای. ایا با پول به دست اوردن از کمونیست ها مخالفی؟»
    «البته ، خیر»
    «بسیار خوب ، گویا یک مجمع روسی در پاریس وجود دارد که شاید بتواند کاری برای ما بکند. انها کمونیست و در حقیقت مامور بلشویکها هستند. اعضای این مجمع با روسهای تبعیدی تماس میگیرند و سعی میکنند که انان را به مکتب بلشویسم معتقد سازند. دوست من به این مجتمع پیوسته است و عقیده دارد که اگر ما هم به انان بپیوندیم مورد حمایت و کمکشان قرار خواهیم گرفت»
    «اما چه کاری میتوانند برای ما بکنند؟ و در هر حال کمکی به من نخواهد کرد زیرا اهل روسیه نیستم»
    «نکته همین جاست . انان خبر گزاران یک روزنامه مسکو هستند و میخواهند مقالاتی درباره سیاست انگلیس در روزنامه خود به چاپ رسانند. اگر ما با انان تماس بگیریم شاید نوشتن این مقالات را به عهده تو بگذارند»
    «من؟ من که چیزی از سیاست نمیدانم»
    «بی خیالش باش. خود انها هم چیزی سرشان نمیشود. چه کسی از سیاست سر در میاورد؟ کار اسانی است. تنها کاری که میکنی این است که مطالبی را عینا از روزنامه های انگلیسی اقتباس میکنی . از همان روزنامه دیلی میل که در پاریس منتشر میشود مطالبی را انتخاب کن و به عنوان مقاله خودت تحویلشان بده»
    ولی دیلی میل یک روزنامه محافظه کار و مخالف کمونیست ها است»
    «در این صورت کار ساده تر است هر چه ان روزنامه می نویسد تو عکس ان را بنویس. که دورغ هم نگفته باشی. دوست عزیز نباید این موقعیت را از دست بدهیم. در این کار صدها فرانک پول هست»
    این فکر او را نپسندیدم، زیرا پلیس فرانسه نسبت به کمونیست ها خیلی سخت گیر بود به خصوص که خارجی باشند، به علاوه من خود مورد بدگمانی مقامات انتظامی بودم. چند ماه پیش کاراگاهی مرا حین خروج از یک اداره مجله کمونیستی دیده بود و این امر خیلی موجب زحمت و دردسر من شد. اگر این بار ورود مرا به یک مجمع سری می دیدند، احتمال داشت از کشور اخراجم کنند. با این حال، این موقعیتی نبود که بتوان از ان صرف نظر کرد. بعد از ظهر همان روز دوست بوریس که او هم پیشخدمت رستورانن بود ما را به محل ملاقات برد. نام خیابان را به خاطر نمی اورم محله فقیر نشینی در ساحل جنوبی رودخانه سن نزدیک شامبر دودپوتی بود. دوست بوریس تاکید میکرد که بسیار محتاط باشیم. به ظاهر در خیابان مشغول قدم زدن شدیم تا محل مورد نظر را پیدا کنیم-محل مذکور یک لباسشویی بود . ضمن پایین و بالا رفتن در خیابان مراقب پنجره های ساختمان ها و کافه ها نیز بودیم. اگر پلیس میدانست که این محل مرکز تماس و ملاقاتهای کمونیست ها است حتما زیر نظر میبود و اگر به کسی د ران حوالی بد گمان میشدیم به خانه بر میگشتیم. من میترسیدم ولی بوریس این گونه کارهای ذسیسه امیز را دوست میداشت و بکلی فراموش کرده بود که ما میخواهیم با قاتلین پدر و مادرش همکاری کنیم.
    چون از امن بودن اطراف خود اطمینان حاصل کردیم فورا وارد ان محل شدیم. در مغازه لباسشویی یک زن فرانسوی مشغول اطو کاری بود. به محض دیدن ما گفت:« منل اقایان روسها ان طرف حیاط است» از چند پله تاریک بالا رفتیم و به پا گردی رسیدیم. مرد جوان قوی بنیه ای بدون اینکه اثار نگرانی یا هراس در چهره اش باشد یا سری کم مو بالای پله ها ایستاده بود. نگاهی حاکی از بد گمانی به من انداخت بازوانش را به علامت بستن راه ما باز کرد و چیزی به روسی گفت.
    چون از من پاسخی نشنید به فرانسه گفت:«کلمه عبور؟»
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  7. #7
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    65-74
    دوست بوریس که از عقب می آمد و به جلو دوید و چیزی به روسی گفت که معلوم نشد کلمۀ عبور بود یا توضیحی دربارۀ علت حضور من در آن محل . پس از این گفتگو مرد مذکور راه را باز کرد وداخل اطاق کوچکی شدیم که شیشه های تاری داشت . اینجا دفتری بود بسیار محقر که به دیوارهای آن پوستر های تبلیغاتی به زبان روسی و یک عکس بزرگ از لنین چسبانده شده بود . یک مرد روسی با صورت اصلاح نکرده و پیراهن آستین کوتاه میز نشسته و با دو سه نفریکه روزنامه بسته بندی می کردند سخن می گفت .او مرا مورد خطاب قرار داد و بزبان فرانسه به لهجه خارجی ، گفت :
    «خیلی بی احتیاطی کرده اید ، چرا بسته لباسی برای شستن همراه نداتید ؟»
    پرسیدم :«چرا؟ »
    گفت : «هر کس که به اینجا بیاید با پوشش دادن لباس برای شستن وارد می شود . دفعۀ دیگر با یک بستۀ بزرگ لباس بیائید ، نمی خواهم پلیس بویی ببرد .
    وضعی که دیدم بسیار دسیسه آمیز تر از آن بود که من تصور کرده بودم . بوریس روی تنها صندلی موجود در دفتر نشست وگفتگوی مفصلی به زبان روسی بین آنها رد و بدل شد . فقط مردی که پشت میز نشسته بود سخن می گفت ، مرد جوانی که روی پله ها با او برخورد کرده بودیم به دیوار تکیه داده بود و مرا می پائید ، گویی که هنوز مورد سوء ظن بودم . وضع عجیبی بود ، در اتاقی که دیوار های آن پر از شعارهای تبلیغاتی بود ایستاده بودم و به صحبتهایی گوش فرا می دادم که یک کلمه آن را نمی فهمیدم . روسها به تندی وبطور جدی توام با تبسم و بالا انداختن شانه ها سخن می گفتند . از موضوع صحبت آنان سر در نمی آوردم . بنظر می رسید که همدیگر را «پدر کوچک » ، «کبوتر کوچک » و یا مانند شخصیتهای داستانهای روسی «ایوان الکساندرویچ » خطاب می کردند . پیش خود می گفتم لابد گفتگو دربارۀ انقلابها است . شاید مردی که صورت خود را اصلاح نکرده بود می گفت : «ما هرگز بحث نمی کنیم ، مباحثه وسیله وقت گذرانی بورژواهاست ما اهل عمل هستیم .»اما متوجه شدم که حدس من چندان درست نبود . ظاهراً بحث دربارۀ بیست فرانک بابت یک ورودیه بود که بوریس به گردن گرفت (تمام دارایی ما هفده فرانک بود ) و از موجود ی ما پنج فرانک پرداخت .
    دیگر قیافه مرد تنومند حکایت از بدگمانی نمیکرد و روی لبۀ میز نشسته بود . مردی که موقع ورود ما پشت میز قرار داشت شروع به پرسشهایی از من به زبان فرانسه کرد و یادداشتهایی برداشت . پرسید که آیا من تمایل به کمونیسم دارم ؟ پاسخ دادم که هرگز به سازمانی وابسته نبوده ام . باز پزسید : آیا از وضع سیاسی انگلیس اطلاعی دارم ؟ گفتم البته ، البته و نام چند وزیر را بردم و شرحی دربارۀحزب کارگر بیان داشتم . پرسیدند دربارۀ ورزش چه می دانی می توانی مقالاتی در این باره تهیه کنی (فوتبال و سوسیالیسم در قار] اروپا یک ارتباط معما گونه با هم دارند ). باز گفتم آه البته ، البته ، هر دو نفر موقرانه سر خود را تکان دادند ، و مردی که صورت خود را اصلاح نکرده بود گفت :
    «مسلماًشمااطلاعات جامعی دربارۀ اوضاع انگلیس دارید . آیا می توانید سلسله مقالاتی برای یک نشریه هفتگی مسکو بنویسید؟ »
    «موضوع مورد نظر را ما انتخاب کرده و به شما خواهیم گفت .»
    گفتم «البته »
    گفت «پس ، رفیق ، با پست فردا یا پس فردا نظرات ما را دریافت خواهید داشت . ما از بابت هر مقاله یکصد وپنجاه فرانک می پردازیم . اما فراموش نکنید که در مراجعه بعدی به اینجا جتماً با یک بسته لباس بیائید . به امید دیدار ، توفیق.»
    از پله ها پایین رفتیم ووارد لباسشویی شدیم ، از پشت شیشه های مغازه خیابان را دقیقاًزیر نظر گرفتیم تا مطمئن شویم کسی از بیرون مراقب ما نیست و سپس آنجا را ترک کردیم . بوریس از خوشحالی دیوانه شده بود .
    بدون اینکه فکر موجودی مان را بکند یک سیگار برگ به مبلغ پنجاه سانتیم خرید و عصا زنان از مغازه سیگار فروشی بیرون آمد .
    در حالیکه از شادی روی پای خود بند گفت :«دوست عزیز بالاخره بخت به ما روی آورد . برخورد تو با آنها عالی بود . متوجه شدی که تو را رفیق خطاب می کرد ؟ یکصدو پنجاه فرانک برای هر مقاله ، خدایا چه بخت و اقبالی !»
    صبح روز بعد به شنیدن صدای پستچی به پایین دویدم ولی متاسفانه نامه ای برای من نداشت . در خانه ماندم ومنتظر پست بعدی شدم ، باز هم خبری نشد . چون سه روز گذشت و از آن مجمع سری نامه ای نرسیده هر نا امید شدیم و یقین کردیم که برای نوشتن مقاله کس دیگری پیدا کرده اند .
    ده روز بعد در حالیکه بسته ای زیر بغل داشتیم ( بعنوان لباس چرک برای دادن به لباسشویی ) به آن مجمع سری مراجعه کردیم .اما اثری از آن نبود ! زن متصدی لباسشویی چیزی در این باره نمی دانست _فقط گفت که «آن آقایان » چند روز پیش اختلافی در مورد کرایه پیدا پیدا کردند و از آن جا رفتند . با بسته ای که زیر بغل داشتیم قیافه ما خنده آور بود . اما باز هم خوشحال بودیم که روز اول بجای بیست و فرانک فقط پنج فرانک سرمان کلاه رفته بود .
    دیگر خبر و اطلاعی از آن مجمع سری بدست نیاوردیم و نفهمیدیم که که آنان چه کسانی بودند . عقیده شخصی من این بود که آن دونفر هیچ ارتباط و پیوستگی با حزب کمونیست نداشتند ،بلکه کلاه بردارانی بودند که به عنوان ورودیه به یک مجمع سری موهوم از آوارگان روسی اخاذی می کردند . کاری که آنان پیشه خود ساخته بودند هیچگونه خطری نداشت و بی تردید در شهر دیگری نیز همین بساط خود را پهن می کردند .آنان اشخاص زیرک و باهوش بودند و نقش خود را بسیار ماهرانه بازی می کردند . دفترشان درست به همانگونه بود . که یک دفتر حزب کمونیست باید باشد ، و اصراری که در آوردن بسته لباس می کردند شگردی بس استادانه بود .
    9
    سه روز دیگر باز در جستجوی کار بودیم در این مدت غذای خود را کهعبارت از سوپ و نان بود در اطاق من صرف می کردیم . هنوز دو روزنه امید باقی بود . یکی احتمال واگذاری شغل در هتل ایکس ، نزدیک مدان کنکورد و دیگری مراجعت مدیر رستورانی که در کو چه کومرس دایر می شد . روزی بعد از ظهر به دیدن وی رفتیم . ضمن راه بوریس دربارۀ پول زیادی که بدست می آوریم سخن می گفت وتاکید میکرد که رفتارمان باید که اثر مطلوبی در مدیر هتل بگذارد .
    «دوست من ، وضع ظاهر عامل بسیار مهمی است ، اگر یک دست لباس خوب و شیک در بر داشتم می توانستم تا چند ساعت دیگر یک هزار فرانک قرض کنم . افسوس که وقتی پول داشتیم یک یقۀ نو نخریدم ، حال یقه را پشت و رو کرده ام ، اما چه فایده پشت آن نیز چرک و کثیف است . آیا چهره ام حاکی از گرسنگی من است ؟»
    «رنگت پریده است »
    «با نان و سیب زمینی قیافه بهتر از این نمی شود . چهره گرسنگی کشیده تنفر آمیز است . مردم آدم گرسنه را با اُردنگی بیرون می کنند . صبر کن .»
    وی جلو یک مغازه جواهر فروشی ایستاد و در حالیکه خود را در آیینه های پشت ویترین می نگریست شروع به سیلی زدن به صورتش کرد تا چهره اش گلگون شود ، و قبل از اینکه سُرخی بصورت دویده از بین برود با عجله به رستوران رفتیم و خود را به مدیر معرفی کردیم .
    مدیر رستوران مردی بود کوتاه قد و چاق با موهای مجعد خاکستری که کت چهار دکمه تمیزی از پارچه فلانل به تن داشت و بوی عطری که بخود زده بود به مشام می رسید . بوریس گفت که او هم یک سرهنگ ستبق ارتش روسیه بوده است . همسر فرانسوی مدیر نیز حضور داشت ، زنی بود زشت با چهره ای به سفیدی شخصیمرده با لبانی سرخ رنگ که مرا به یاد گوشت گوساله سرد وگوجه فرنگی می انداخت. مدیر با خورویی با بوریس برخورد کرد و چند دقیقه ای به روسی با هم گفتگو کردند . من درکنار ایستاده بودم و خود را آماده می کردم تا درابرۀ ظرفویی دروغ تحویلش دهم . بعد مدیر به سوی من آمد ، سعی کردم که خود را فروتن و چاکرمآب نشان دهم . بوریس به من تلقین کرده بود که ظرف شو بندۀ برده ها است ، لذا منتظر بودم که مدیر هتل با من به حقارت رفتار کند . اما برخلاف انتظار دستم را در دستش گرفت .
    بصدای بلند گفت « پس شما انگلیسی هستید ، چه پیش آمدی ؟ نیازی نیست بپرسم گلف بازی می کنید یا نه ؟ »
    چون متوجه شدم که وی همین انتظار را دارد پاسخ دادم « البته که گلف بازم»
    «در تمام طول زندگی در آرزوی گلف بودم . آقای عزیز آیا لطف کرده و چند چشمه از آن بازی را برای من شرح خواهید داد ؟»
    من فرق بین چوگان سرچوبی و چوگان با سرآهنین گلف راتشریح کردم ، مدیر رستوران مدتی گوش فرا داشت و سپس گفت « فهمیدم ، متشکرم » ! قرار شد که پس از گشایش رستوران بوریس در سمت خوانسالار و من در شغل ظرفشو استخدام شویم ، و اگر کار رونق گرفت من بسمت متصدی دستشویی و توالت ارتقاء مقام یابم . پرسیدم «رستوران کی افتتاح می شود ؟»مدیر با تبخیر پاسخ داد « درست پانزده روز دیگر . (وی موقع سخن گفتن با وقار خاصی دست خود را حرکت می داد .) وبا اولین ناهار .»پس از آن با غرور مخصوصی رستوران را به ما نشان داد .
    رستوران جایی کوچک و جمع و جور بود که شامل یک بار ، یک سالن غذاخوری و آَشپزخانه ای به وسعت یک حمام خانگی متوسط . آقای مدیر ، رستورانش را بطور پر زرق و برق که خود «ممتاز » می دانست آراسته بود و آنرا تزیین به سبک نورماندی می نامید . وی در نظر داشت نام رستوران خود را «او بژردوران کوتار» بنامد تا دوران قرون وسطی را بخاطر بیاورد . صاحب رستوران جزوه هایی پر از دروغ دربارۀ سابقه تاریخی آن محل چاپ وآماده کرده بود ، در این جزوه ها ضمن سایر دروغ پردازیها ادعا شده بود که زمانی در همین محل میخانه ای بوده که پاتوق شارلمانی (امپراطور فرانسه بین سالهای 742 و 814 میلادی ) بود. دربار رستوران تصاویر جلف وغیراخلاقی دیده می شد . وی در پایان بازدید بهر کدام سیگار گران قیمت داد و ما آنجا را ترک کردیم . من یقین داشتم که از این رستوران چیزی عاید ما نخواهد شد . مدیر رستوران مرا به دیده یک کلاه بردار و حیله گر نگریسته بود ، حقه بازی ناشایست و بی مصرف .اما بوریس که خود را پس از دو هقته خوانسالار رستوران می دید بسیار خوشحال و امیدوار بود . می گفت :
    «بالخره روزهای سخت بسرآمد ، دو هفته چیزی نیست . سه هفته دیگر رفیقه ای خواهم داشت . آیا وی موهای خرمایی خواهد داشت یا سیاه ؟ رنگ مو مهم نیست فقط زیاد لاغر نباشد .»
    روزهای نکبت باری داشتیم ، فقط شصت سانتیم برای ما باقی مانده بود ، با این نیم کیلو نان و مقداری سیر خریدیم که به نان بمالیم . مالیدن سیر بر روی نان این خایت را دارد که طعم آن در دهان باقی می ماند و انسان تصور میکند که به تازگی غذا خورده است . بیشتر آن روز را در "باغ نباتات " گذراندیم . بوریس کبوترها را باسنگ نانه می گرفت ولی نمی توانست بهدف بزند ،، طرفهای غروب شروع بنوشتن صورت غذای شام در پشت پاکتی کردیم . چنان گرسنه بودیم که به چیزی جز خوراک نمی توانستیم فکر کنیم . آنچه بوریس برای شام خود انتخاب و یادداشت کرده بود شامل این غذا ها می شد : دوازده عدد صدف ، سوپ بورش با خامه ، خرچنگ آب شیرین ، یک عدد جوجه ، راسته گاو سیب زمینی تازه ، سالاد ، کیک سیب و پنیر با مقداری شراب اعلا و کنیاک . بوریس به انواع غذاهای ملل مختلف آشنایی داشت . بعدها که وضعمان خوب شد و رفاهی دست داد ، گاهی می دیدم که وی با اشتهای کامل شکم خود را با انواع خوراکیها پر می کند .
    بالاخره کیسه مان تهی شد و منهم دیگر از جستجوی کار باز ایتادم ، و روز دیگری را بدون غذاا وبا گرسنگی سر کردم . باور نداشتم که رستوران "اوبرژودوژان کوتار " اصلاً دایر شود ، روزنه امیدی دیده نمی شد ، گرسنگی توان کاری را برایم باقی نگذاشته بود ، جز اینکه روی تختخواب دراز بکشم . ناگهان بخت روی آورد و روزی از غیب رسید . ساعت ده شب کسی از خیابان مرا صدا زد . از جای برخاستم و به سوی پنجره رفتم . بوریس آنجا ایستاده بود و با عصایش به طرف مناشاره ای کرد . پیش از انکه حرفی بزند قرص نانی از جیبش درآورد و بطرف پنجره پرتاب کرد !
    «دوست من ، دوست عزیز من نجات یافتم !»
    «یقین دارم که از کار خبری نیست .»
    « چرا!در هتل ایکس نزدیک میدان کنکورد حقوق ماهیانه پانصد فرانک به اضافهه خوراک . از همین امروز مشغول کار شدم. چه شکنی از عزا در آوردم !»
    بوریس پس از ده ، دوازده ساعت کار با پای متالم سه کیلومتر راه آمده بود تا این مژده را بهمن بدهد . وی از من خواست که روز بعد در ساعت استراحت بعد از ظهر در باغ "توئیلری " منتظرش باشم تا بلکه مخفیانه مقداری غذاا از متل برای من بیاورد . طبق وعده ای که داده بود همانجا به دیدارم آمده و از زیر لباس خود بسته ای را که لای روزنامه پیچیده شده بود درآورد . بسته محتوی مقداری گوشت قیمه ، پنیر ، نان و یک قطعه شیرینی بود که همه با هم مخلوط شده بودند .
    بوریس گفت « بیشتر از این چیزی نتوانستم از هتل خارج کنم ، دربان بسیار زیرک وناقلاست .» غذا خوردن در روی روزنامه کهنه ، آنهم در باغ توئیلری که پر از دخترانزیبا است ، خوش آیند نبود ، من مشغول خوردن بودم و بوریس حرف می زد ، می گفت که در سمت کارگر چایخانه هتل استخدام شده است . این شغل محقرترین مشاغل در تهل است و برای کسی که پیشخدمت رستوران بوده تنزّل مقام شدیدی بحساب می آید . اما چاره ای نبود جز اینکه تا هنگام گشایش رستوران " ائبژردوزان کوتار" با همان شغل بسازد . هر روز بوریس را در باغ توئیلری ملاقات می کردم واو خوراکی را که دزدانه از هتل آورده بود بمن می داد . این وضع سه روز ادامه یافت و من با غذای دزدی گذران کردم . پس از آن اوضاع روبراه شد ، زیرا یکی از ظرفشویان هتل از کار خود کناره گیری کرد و من به توصیه بوریس بجای وی استخدام شدم .
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  8. #8
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    85-74
    فصل 10
    هتل ایکس، ساختمانی بود وسیع و مجلل با رونمای کلاسیک ، که در یک سمت آن درب ورودی کوچک سرویس قرار داشت . صبح ، ساعت یک ربع به هفت رسیدم عده زیادی با شلوارهای روغنی شتابان وارد می شدن ووسیله در بان که در اطاقکی دم در نشسته بود مورد بازرسی قرار می گرفتند. من منتظر ماندم تا رییس کارگزینی ، که سمت معاونت مدیر هتل را داشت ، آمد و شروع به پرسشهایی از من کرد . وی ایتالیایی بود با صورتی گرد و رنگ پریده ، که از شدت کار فرسوده و چشمانش گود رفته بود . پرسید که آیا سابقه یا تجربه ای در ظرفشویی دارم ، پاسخ مثبت دادم . به دستهایم نگاه کرد و فهمید ه دروغ می گویم ولی چون فهمید انگلیسی هستم آهنگ صدایش را تغییر داد و استحدامم کرد .
    وی گفت : در جستجوی کسی بودیم که بتوانیم زبان انگلیسیمان را با او تمرین کنیم ، مشتریان ما آمریکایی هستند و تنها چیزی که از انگلیسی می دانیم ...(وی جمله ای را گفت که معمولاً پسرها ی جوان روی دیوار های لندن می نویسند : شاید بدرد بخوری ، بیا طبقه پایین .)
    رییس کارگزینی مرا از پله های مارپیچی به زیر زمین کوچکی برد ، سقف این محل به قدری کوتاه بود که ناچار می بایست خم می شدم ، بعلاوه تاریک بود و هوار خفقان آوری داشت و فقط چند چراغ با نور زرد رنگ تا حدی این زیر زمین را روشن می کرد . به نظر می رسید دالان های مارپیچ چند کیلومتری از این محل تاریک منشعب می شد . ( گرچه در واقع بیش از چند متر نبود ) این محل عرشه های زیرین کشتی را به یاد می آورد ، همه جا همان گرمای خفه کننده و بوی نامطبوع غذایهای در حال پخت تنفس را مشکل می کرد ، بعلاوه صدای کوره آشپزخانه مانند صدای موتور گوش را می آزرد . از در های متعددی گذشتیم ، بعضی جاها شعله سرخ رنگ کوره ها به چشم می خورد و بعضی در ها به مخازن یخ باز می شد . ناگهان حین عبور از یکی از دالانها چیزی محکم به پشت من خورد. شی ء مذکور یک غالب یخ پنجاه کیلویی بود که کارگری که پیش بند آبی داشت آن را حمل می کرد . پشت سر وی پسری ران گوساله ی بزرگی را به دوش می کشید . تکه گوشت چنان بزرگ بود که صورت پسر به آن چسبیده بود . آن دو مرا به طرفی هل دادند و در حالی که می گفتند« احمق مواظب باش» بسرعت دور شدند . بر دیوار زیر یکی از چراغها با خط خوش و خوانا این جمله نوشته شده بود :« به زودی آسمان صاف و زمستانی را خواهی دید ، وآنگاه دوشیزه ای را در هتل ایکس!» بر روی هم این محل جای عجیبی بود :
    یکی از دالانها به محل رختشویی ختم می شد . در اینجا زنی با چهره استخوانی یک پیش بندی آبی ومقدار زیادی حوله ظرفشویی تحویل من داد . بعد رییس کار گزینی مرا به جایی که بی شباهت به دخمه نبود برد –زیر زمینی پایین زیر زمین دیگر – در این محل لگن ظرفشویی و چند فر گاز نصب شده بود . سقف به قدر کوتاه بود که نمی توانستم راست و مستقیم بایستم ، بعلاوه بسیار گرم بود – شاید 42 درجه سانتی گراد . رییس کارگزینی توضیح داد که وظیفه من بردن غذا برای کارمندان بلند پایه هتل است که در ناهار خوری کوچکی در طبقه بالا غذا صرف می کنند . سپس باید اطاقشان را نظافت کرده و ظرفهایشان را بشویم . پس از رفتم وی پیشخدمتی که وی هم ایتالیایی بود ، سر خود را از در به درون آورد و به من خیره شد .
    «انگلیسی هستی نه ؟ درست گوشت را باز کن ، من متصدی این قسمت هستم . اگر کارت خوب باشه مورد حمایت من خواهی بو د .والا...( حرکتی به پایش داد که یعنی با اردنگی بیرونت می کنم .) پیچاندن گردن تو برای من خیلی سهل و ساده و مثل آبخوردن است اگر اختلافی روی دهد ، روسا حرف مرا قبول خواهند کرد نه گفته تو را ، خودت را بپا »
    پس از آن من با عجله مشغول به کار شدم. به استثنای یک ساعت از ساعت هفت صبح تا نه و ربع شب کار کردم ، اول ظرفهای چینی را شستم ، پس از آن کف نهار خوری و میز نهار خوری کارمندان را پاک کردم ، سپس لیوانها و کارد هارا برق انداختم ، بعد نوبت بردن نهار کارمندان و شستن ظرفهای آنان بود ، که این عمل در شب نیز تکرار شد. کارم آسان بود به اثتثنای رفتن به آشپزخانه برای گرفتن و بردن غذا . آشپزخانه به هیچ جایی که تا به آن موقع دیده بودم شباهت نداشت ، محلی بود خفقان آور با سقفی کوتاه ، با هوایی مثل جهنم ، نور سرخ اجاقهای خوراک پزی محوطه را روشن کرده بود وصدای به هم خوردن ظرفها گوش را کرمی کرد . آشپزخانه چنان گرم بود که روی همه چیز را پوشانده بودند. اجاقها در وسط قرار داشتند و دوازده آشپربرسرپاتیلهاو دیگها به جلو عقب خم و راست
    توقع آگاهی به کار و وظیفه ام می رفت ولی چون مرتکب اشتباه می شدم بهمان نحو مورد فحش و ناسزا قرار می گرفتم . آن روز شمردم سی و نه با مرا "بوزینه" خطاب کردند.
    ساعت چهارو نیم بعد از ظهر ایتالیایی آمد و به قول نظامی ها نیم ساعت آزاد باش داد. ولی این مدت ارزش بیرون رفتن ار وحوطه کار را نداشت ، زیرا ساعت پنج دوباره کار شروع می شد ، لذا به دستشویی رفتم تا سیگار بکشم زیرا سیگار کشیدن در آن محوطه اکیداً ممنوع بود و بوریس گفته بود تنها جای امن برای سیگار کشیدن همان دستشویی است . پس از آن باز تا ساعت نه مرتب مشغول به کار بودم . شگفت انگیز اینکه رییس ایتالیایی ام که بارها مرا خوک ، کوسه و غیره خطاب کرده بود ناگهان رفتارش با من دوستانه و محبت آمیز شد. دریافتم که دشنامها و تحقیر ها خود نوعی آزمایش بود .
    مثلاً می گفت «همین قدر کافی است کوچولوی من » یا « گرچه زیاد زبر و زرنگ نیستی ولی خوب کار می کنی» بیا بالا شام بخور هتل برای هر کدام از ما دو لیتر شراب می دهد، اما من یک بطری هم دزدیده ام میگساری جانانه ای خواهیم داشت . »
    از ته سفره کارمندان بلند پایه شام مفصلی نصیبمان شد . ایتالیایی دوبا ره سرش گرم شد و ماجرای عشقیش درباره دو مردی که در ایتالیا به آنها چاقو زده بود و دریاره اینکه چگونه از خدمت سربازی در رفته بود سخن گفت . اگر به روحیاتش آشنایی حاصل می شد مرد خوبی بود . قیافه وی بن ونوتو چلینی (مجسمه سا، هنرمندو بیو گرافی نویس ایتالیایی «رم» )را در خاطرم تداعی می کرد . در پایان کار روزانه خسته بودم و لباسم از فرط عرق مثل مشمع به تنم چسبیده بود . اما پس ار صرف یک غذای گوارا و مقوی جان تازه ای گرفتم . کارم مشکل نبود .درخور توانایی من بود . ولی یقین نداشتم که ادامه پیدا کند . زیرا یک کارگر موقت روزمزد با دشتمزد روزانه بیست و پنج دلار بودم. دربان ترش روی موقع خروج مزدم را دادو پنجاه سانتیم بابت بیمه از آن کم کرد ( بعد ها فهمیدم که این مبلغ را برای خودش برمی داشته و بیمه ای در کار نبوده ) پس از پرداخت پول از اتاقش بیرون آمد و همه جای مرا گشت که مبادا خوراکی دزدیده باشم . پس از آن رییس کارگزینی پیدایش شد و با من حرف زد . او هم مانند ایتالیایی از دردن این که من به کارم علاقه مندم ، مهربان و خوش برخورد شده بود . گفت :
    « اگر مایل باشی یک شغل دائمی به تو خواهیم داد. سر پیشخدمت می گوید که به زبان آوردن نام انگلیسی ها را دوست می دارد . آیا مایلی که قرار داد یک ماهه امضا کنی؟»
    بالاخره شغلی بود حاضر و آماده پش بلا فاصله پذیرفتم . بعد به یاد رستوران روسی افتادم که قرار بود که پانزده روز دیگر افتتاح شود . خوش آیند نبود که قرار داد یک ماهه امضا کنم و قبل از پایان مدت مقرر کارم را ترک کنم . گفتم چون کاری زیر سر گذاشته ام ، لذا اگر بخواهید می توانیم قرار داد پانزده روزه امضا کنیم . با شنیدن این پاسخ رییس کارگزینی شانه هایش را بالا انداخت و گفت هتل کارگران را به مدت کمتر از یک ماه استخدام نمی کند . با این ترتیب امید دسات یافتن به شغل از دستم رفت .
    طبق قرار قبلی بوریس در کوچه ریولی منتظر من بود . وی از شنیدن نتیجه گفتگوی من و رییس کار گزینی بسیار خشمگین شد . و برای اولین باردر طول مدت آشناییمان مرا دیوانه خواند .
    ـ احمق بیشعور همه کاسه کوزه هارا بهم زدی. من با هزار زحمت کاری برایت پیدا کردم و تو در یک لحظه و با گفتن یک کلمه همه آنچه رشته بودم پنبه کردی. بی جهت اسم رستوران دیگری را بردی، و می بایست قرار داد یکماهه را امضا می کردی.»
    من با حالت اعتراض گفتم « برعکس من این رفتار و گفتارم را منتهی درستکاری و امانت می دانم . »
    « تین قدر به کلمه درستکاری و امانت تکیه نکن . چه کسی از یک ظرفشور توقع این خصایل عالیه را داد؟» ناگهان یقه کت مرا چسبید و با اشتیاق ادامه داد« دوست عزیز تمام روز را اینجا کار کردیو نوع و کیفیت کار در هتل را دیدی. آیا فکر می کنی ظرفشو بتواند احساس درستکاری و امانت کند ؟»
    «شاید نه.»
    « بسیار خوب پس فوراً برگرد و به رییس کارگزینی بکو که برای یک ماه کار در هتل آماده ای. بگو از کاری که در نظر داشتی صرف نظر کرده ای . اگر رستوران روسی باز شد از این کار دست می کشیم . »
    « اما اگر از قرار داد تخلف کردم دستمزدم چه می شود؟»
    بوریس از شدت خشم عصایش را به زمین کوبید و گفت :« بگو که می خواهم مزدم را روزانه دریافت کنم . در این صورت دیناری زیان نخواهی کرد . آیا فکر می کنی که مدیر هتل ظرفشویی را مورد تعقیب قانونی قرار خواهد داد؟ ظرفشو پست تر از آن است که ارزش چنین اقدامی را داشته باشد .»
    با عجله برگشتم و رییس کارگزینی را پیدا کردم و تمایلم را برای یک ماه کار در هتل ابراز داشتم . او هم بلا فاصله مدرک لازم را امضا کرد . این اولین درس اخلاق من در سمت ظرفشو بود . بعد ها دریافتم که وسواس در کار تا چه حد احمقانه است ، زیرا هتلهای بزرگ هیچ ملاحظه و رأفتی نسبت به کارگران خود ندارند. آنان به اقتضای مصالح شغلی اشخاص را استخدام یا اخراج می کنند، و پس از آنکه فصل رونق کارشان سپری شد، ده درصد از پرسنل خود را از کار برکنار می کنند. هیچگونه اشکالی در استخدام جانشین کارگرانی که شغل خود را ترک می کنند ندارند، زیرا پاریس پر از کارکنان بیکار هتل است .
    فصل11
    من به قرار داد متعهد ماندم و از آن عدول نکردم ، زیرا حتی آگهی گشایش رستوران «اوبژردوژانکوتار» شش هفته پس از اشتغال من در آن هتل در روزنامه درج شد . دراین مدت من هفته ای چهار روز در چایخانه هتل و یک روز به سمت کمک پیشخدمت و یک روز به جای زنی که ظرفهای اطاق نهار خوری را می شست کار می کردم . خوشبختانه روز های تعطیل هفته من همان یکشنبه ها بود . اما گاهی یک از کارگران مریض می شد و من یکشنبه ها هم به جای او کار می کردم . ساعت کار از هفت صبح تا دو بعد از ظهر و از پنج تا نه بعد از ظهر بود . روزانه یازده ساعت ؛ اما روزهایی که نوبت ظرفشویی من برا ی اتاق غذا خوری بود ، چهارده ساعت کار می کردم . ساعت کار من در مقایسه با ضوابط ظرفشویی در پاریس بسیار کم و تنها وضع مشقتبار محل کارم ، گرمای طاقت فرسا و هوای خفقان آور آن بود. صرف نظر از این مورد این هتل ، که وسیع و سازمان مرتبی داشت ، محل راحتی به شمار می رفت .
    چایخانه ما زیر زمینی تاریک بود به مساحت شش متر در دو متر و به ارتفاع دو متر و چهل سانتیمتر بقدری وسائل از قبیل قهوه چوش و چاقوی نان بری و غیره در آنجا انباشته شده بود که حرکت را مشکل می ساخت . یک لامپ کوچک الکتریکی و چهار چراغ گاز این محوطه را روشن می کرد . گرماسنجی به دیوار نصب بودکه هرگز از چهل و دو درجه سانتی گراد پایین نمی آمد و گاهی به پنجاه درجه هم می رسید .در یک طرف پنج آسانسور سرویس و در طرف درگر یک گنجه یخ برای نگهداری شیر و کره کار گذاشته شده بود . علا وه برمن و بوریس دو مرد دیگر نیز در چایخانه کار می کردند . یکی مردی بود ایتالیایی به نام « ماریو» که قیافه پلیس های شهری را داشت ، دیگری جانوری بود پشم آلود و زشت که او را «مجار» می نامیدیم ؛ تصور می کنم اهل ترانسوال یا حتی کشوری دور افتاده تر بود . به استثنای مجار ما سه نفر مردان تنومندی بودیم و اگر در حرکتو رفتن عجله داشتیم حتی با هم برخورد می کردیم .
    کار چایخانه مداوم بود . هرگز بیکار نبودیم اما در دو وعده از روز سرمان خیلی شلوغ می شد ؛ اولی ساعت هشت صبح که مشتریان طبقه بالا از خواب بیدار می شدند و صبحانه می خواستند . در این ساعت سر و صداو جنبو جوش زیادی در زیر زمین به پا می شد – همه زنگ اخبار ها به صدا در می آمدند و گارسونها با پیشبند آبی در راهروها می دویدند آسانسور های سرویس پایین می آمدند و با یک تکان ناگهانی متوفق می شدند و پیشخدمتهای ایتالیایی با سرو صدا از آن ها خارج می شدند. تمام وظایف و مسئولیتمان را به خاطر نمی آورم ، آنچه به یاد می آورم عبارت بود از آماده کردن چای و قهوه و شکلات ، آوردن غذا از آشپزخانه و شراب از انبار ، و میوه و غیره از سالن غذا خوری، بریدن و برشته کردن نان ، بریدن کرده ، گذاشتم مربا به میزان معینی در ظرفهای مخصوص ، باز کردن قوطی های شیر، شمارش حبه های قند ، پختن تخم مرغ و حلیم ، شکستن یخ و آسیاب کردن قهوه – تمام این کارها برای یکصد تا دویست مشتری انجام می شد . آشپزخانه در فاصله سی متری و سالن غذا خوری
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  9. #9
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    85

    در فاصله شصت هفتاد متري چايخانه قرار داشت. هر چيزي كه با اسانسور به بالا فرستاده مي شد مي بايست صورت ريز و دقيقي هم داشته باشد. حتا اگر يك حبه قند جا مي افتاد مرافعه اي راه مي افتاد و مورد استيضاح قرار مي گرفتيم. روي هم رفته كارمان پيچيده و سخت بود.
    حساب كرده بودك كه روزانه متجاوز از بيست كيلومتر راه ميرفتيم با اينحال فشار روحي كار بيشتر از فشار جسمي به حساب مي امد.
    گرچه به ظاهر هيچ كاري از ظرفشويي اسنتر نبود ولي اگر مسلزم عجله باشد بسيار سخت و طاقت فرساست.مثلا در حالي كه مشغول اماده كردن نان هستيد ناگهان در اسانسور با صداي گوشخراشي باز مي شد و پيشخدمت در خواست نان و چاي داغ و سه نوع مختلف مربا تحويلش دهيد. و همزمان پيشخدمت ديگر نان و تخم مرغ در خواست مي داد.براي تخم مرغ به اشپزخانه و براي اب ميوه به سالن غذاخوري مي رويد و بايد طوري با سرعت اينكار را انجام دهيد تا ناني كه در تستر قرار داده ايد نسوزد.ضمنا چاي و قهوه و ده ها سفارش ديگري كه هنوز انجام نداده ايد را فراموش نكنيد.
    در اين گير و دار پيشخدمتي به كنارتان مي ايد و در مورد سر سودايي كه گم كرده سوال مي پرسد و با شما جرو بحث مي كند.
    انجام اينهمه كار مسلزم تمركز فكري بسيار است. ماريومي مي گفت و درست هم مي گفت كه يك سال طول مي كشد تا شخصي در اين كار تبحر پيثدا كند.

    86

    بين ساعت هشت و نيم تا ده و نيم ما سرسام ميگرفتيم. گاهي وضعمان طوري مي شد كه انگار فقط پنج دقيقخ از عمرمان باقيست. و گاهي سكوت و ارامش حكمفرما مي شد. پس از پايان اين دو سه ساعت شلوغ و پر مشغله مشغول تميز كردن چايخانه مي شديم. سپس مقداري شراب مي نوشيديم تا گلويي تر كنيم. گاهي در حين كار چنان گلويمان خشك مي شد كه قطعه يخي در دهان مي گذاشتيم و ان را مي مكيديم. گرماي حاصل از كوره ها طاقت فرسا بود. طي روز چندين ليتر اب مي نوشيديم ؛ و ساعت ها پيش بندمان غرق عرق بود.
    گاهي از عهده انهمه سفارش بر نمي امديم و در نتيجه بعضي از مشتريان بدون صرف صبحانه انجا را ترك مي كردند. اما ماريو در هر حال كار ها را روبراه مي كرد.
    وي چهارده سال كارگر چايخانه بود و چنان مهارتي بهم زده بود كه حتي يك ثانيه از وقتش را تلف نمي كرد.((مجار)) بسيار كودن و من بي تجربه و بوريس همواره در حال شانه خالي كردن بود زيرا اولا نقص پا اجازه فعاليت به او نمي داد ثانيا از تزلزل مقام خود شرمنده بود.
    اما ماريو اتش پاره بود. با يك دست قهوه فوري را پر مي كرد و با دست ديگرش تخم مرغ مي پخت ، در عين حال مواظب توستر بود تا نانها نسوزند. و در همين حين دستورات لازم را به مجار ميداد و اوازي نيز زمزمه مي كرد. مدير هتل قدر او را مي دانست و در حاليكه ماهيانه به ما پانصد فرانك كيداد به او يك هزار فرانك پرداخت مي كرد.
    كار پرزحمت و پر سرو صداي صبحانه ساعت ده و نيم به پايان رسيد.
    87-88-89 -90

    پس از ان ميزها را تميز مي كرديم و كف چايخانه را مي رفتيم و وسائل تزيين برنجي را صيقل مي داديم. و به نوبت براي سيگار كشيدن به دستشويي مي رفتيم.اين زمان فراغت ما بود.
    قسمت عمده كارمان اوردن غذا از اشپزخانه بود.كه در هربار اشپزها فحش هاي ركيكي نثارمان مي كردند.چون در نتيجه چهار پنج ساعت عرق ريختن و زحمات فراواني كه مي كشيدند كج خلق عصبي مي نمودند.ساعت دو بعد از ظهر ديگر ازاد بوديدم.پيش بندها را يك سو مي انداختيم و كفش هايمان را مي 1وشيديدم و به تفرذيح مي رفتينم. اگر هم پولي داشتيم به نزديك ترين ميخانه رفتيم خلاصي از ان جهنم و بيرون امدن از انجا و تنفقس ازاد لذتي داشت كه به وصف نمي گنجيد.بوي بنزين در خيابان بسيار شامه نواز بود. گاهي بعضي از اشپز ها را در ميخانه ملاقات مي كرديدم.كه بر خلاف ساعات كاري رفتاري دوستانه با ما داشتند و به سلامتي ما مشروب مي نوشيدم.
    يك ربع به ساعت پنج به هتل باز مي كشتيم. تاس اعت شش و نيم سفارش غذا نبود. در اين فاصله نفره الات را صيقل مي داديم.و قهوه جوش ها را تميز مي كرديم. انگاه اشوب بزرگ روز اغاز مي شد. وقت شام بود. تواناييرقلم اميل زولا را داشتم و مي توانستم ان شب را توصيف كنم. بالغ بر يكصد حتا دويست نفر هركدام پنجاه و شصت نوع غذا مي خواستند.
    در اين مدت كه كارها زياد شده بود يا بعضي از كاگرها خسته بودند يا بعضي مست بودند. مي توان در توصيف ان كاغذ را سياه نمود ولي باز هم حق مطلب ادا نمي شود. هركسي كه براي اولين بار به اين مكان پا مي گذاشت تصور مي كرد وارد مجمع ديوانگان شده است..
    ساعت هشت و نيم كار ناگهان تمام مي شود. اما ما تا ساعت نه فارغ نبوديم. اين موقع روي زمين دراز مي كشيديدم تا خستگي از تنمان بروزد.
    گاهي ريسيي كارگزيني با بطري هاي ابجو به سراغمان مي امد و زيرا در روزهايي كه كار زياد بود از اين قبيل تشويق ها بعغمل مي امد.
    خوراكي كه به ما مي دادند چندان تعريفي نداشت.اما صاحب هتل در مورد نوشيدني خساست به خرج نمي داد. زيرا مي دانست اگر به ظرف شور دو ليتر شراب ندهد او سه ليتر مي دزدد.البته مشروبه خوري زياد هم بد نبود چون وقتي مست مي شديم گكارها سرع تر پيش ميي رفت.
    يك هفته پس از انهمه كار نياز شديدي به تعطيلي داشتم . شنبه شب بود و همه در ميخانه مست بودند. و من يك روز تعطيل پيش رو داشتم و مايل بودم به انها بپيوندم. همه ما ساعت دو نصفه شب مست به رختخواب هايمان رفتيم كه تا ظهر بخوابيم. اما ساهعت پنج و نيم كسي مرا بيدار كرد.
    يك نگهبان شب هتل كنار من ايستاده بود. ملافه ام را كنار زد و محكم تكانم داد و گفت:
    بلند شو به اندازه كافي خوابيدي..هتل يك كارگر كم دارد و تو بايد كتار كني.
    با اعتراض گفتم:
    -امروز روز استراحت من است چرا بايد كار كنم؟
    گفت:
    -تعطيل بي تعطيل پاشو بايد كار كني!
    بلند شدم و از اتاق بيرون امدم پشتم طوري درد مي كرد كه گويا شكسته است. و كله ام بقدري منگ و حالم بد بود كه تصور نمي كردم بتوانم كار كنم. ولي چون يكساعت گذشته حالم عادي شد و توانستم كار كنم. گويي گرماي زيرزمين حمامهاي تركي انچه را شخص نوشيده مانند عرق از تنش خارج مي كند. ظرفشور ها اين موضوع را مي دانند و به ان عمل مي كنند.ميگساري زياده از حد و سپس عرق كردن بيش از انكه مشروب اثر نامطلوب خود را بگذارد در حفظ سلامت اينگونه كارگرها موثر است.......!


    91-92-93

    همانطور كه در اول چگونگي استخدام در هتل شدم هفته اي يكبار بايد به پيشخدمت طبقه چهارم كمك ميكردم. اين روز بهترين روز كاري من بود. كار اصلي ما تميز كردم وجلا دادن وسايل بود. كه يك كار مناسب و انساني بود. پيشخدمت مرد با نزاكتي بود كه با كن مانند يك انسان برابر با خودش رفتار مي كرد. اما در حضور ديگران رفتازرش تا حدودي خشن مي شد. زيرا پشخدمت نبايد با ظرفشور رفتار مناسبي داشته بايد. روز كه كار رو بارش خوب بود و انعامي دريافت مي كرد مرا هم بي نصيب نمي گذاشت.او مانند بيشتر پيش خدمت ها به خودش ميرسيد و لباس مناسب مب پوشيد. وي از دوازده سالگي در تلاش و معاش بود و كار كردن را از فروش لباس هاي كهنه اغاز كرد. گذشتن مرز بدون گذرنامه بلوط فروشي در بلوار هاي شمال پنجاه روز زنداني شدمن در زندانهاي لندن به جرم نداشتن پروانه كار عشقبازي در هتل با پيرزن در ازاي يك حلقه انگشتر الماس و متهم شدن دزديدن همان انگشتر از پيرزن مذكور از جمله تجربيات زندگاني او بودند. من از صحبت با وي در ساعات فراغت لذت مي بردم.
    بدترين روز زندگي من روزي بود كه نوبت ظرفشويي و نظافت در سالت غذاخوري فر مي رسيد. من بشقاب را كه در اشپزخانه شسته مي شدند نمي شستم ولي تميز كردن ساير وسايل غذاخوري از قبيل كارد چنگال و قاشق با من بود. همين كار به ظاهر ساده سيزده ساعت وقت م يبرد! و سي دستمال ظرفشويي مصرف مي شد. از گرد صابون و هر مايع ديگري خبري نيس..... مايع صابون در اب گچ دار پاريس كف نمي كرد. محل كارم در اين روزها بسيار شلوغ و كثيف بود.علاوه بر ظرفشويي بايد غذاي پيشخدمت ها را هم اماده و برايشان مي بردم. پيشخدمتها بسيار گستاخ و بي ادب بودند. به طوري كه گاهي براي تاديبشان مشت گره كرده ام را بكار مي بردم. متصدي اصلي اين قسمت زني بود كه از دستشان جانش به لب رسيده بود. بين اين پستو و سالن غذاخوري فقط يك در فاصله بود. ولي فرق اين دو محيط شگفت انگيز يا حتي مضحك بود. سالن مجحوطه اي بود بسيار با شكوه با روميزي هاي تميز چون برف ، گلدان هاي پر از گل اينه هاي متعدد گچ بري هاي زراندو و نقاشي هايي از فرشتگان بالدار و با چند متر فاصله محل كار كثيف ما قرار داشت.
    كثافت محل كار ما تهوع اور بود. تا نيمه هاي شب مجال تميز كردن ان پستو را منداشتيم. روي كف زمين اغشته به كف صابون و كاهو هاي له شده مي لغزيديم. ده ها پيشخدمت كه كتهايشان را زير بغلشان زده بودند دور صندلي مي نشستند و در حالي مكه انگشتشان را در ظرف كرم فرو مي كردند مشغول بهم زدن ظرف سالاد مي شدند.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  10. #10
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    95 تا 104
    فصل 13
    سومین روز اشتغالم در هتل، رئیس کارگزینی، که معمولاً با زبان ملایمی با من سخن می گفت احضارم کرد و به تندی گفت:
    «فوراً سبیلهایت را بتراش، کی تا کنون دیده یا شنیده است که ظرفشو سبیل بگذارد؟» خواستم اعتراض کنم ولی وی سخن مرا قطع کرد و گفت:
    «ظرفشویی وسبیل؟فردا نباید تو را با سبیل ببینم.»
    آن شب، پس از فراغت از کار، بوریس را دیدم علت این دستور رئیس کارگزینی را پرسیدم، وی شانه هایش را بالا انداخت و گفت«باید آنچه گفته است اجرا کنی، در هتل بجز آشپزها کسی حق سبیل گذاشتن ندارد، تو باید خودت متوجه می شدی. در پی دلیل نباش چون این فقط یک رسم و سنت است»
    بنظر می رسید که این هم نوعی از آداب هتل باشد، همانطور که نباید با اسموکینگ کراوات سفید زد.
    همان شب سبیلهایم را ترشیدم. بعدها علت تداول این رسم و سنت را دریافتم: در هتلهای معتبر و درجه یک یشخدمتها نباید سبیل داشته باشند، و برای اینکه بالادستی خود را به ظرفشویها ثابت کنند مقرر داشته اند که اینان نیز باید سبیل خود را بتراشند، و از طرفی آشپزها بعلامت تحقیر پیشخدمتها سبیل می گذارند.
    این امر می رساند که سلسله ی مراتب و تفاوت طبقاتی بخصوصی در هتلها متداول است. کارمندان هتل ما که بالغ بریکصدو ده نفر می شدند، مانند ارتشیان تابع سلسله مراتبی بودند.تفاوت مقام آشپز یا پیشخدمت نسبت به ظرفشو مانند تفاوت سروان با سرباز ساده ارتش است. مدیر هتل بالاترین رتبه را داشت و می توانست هر کس، حتی آشپزها را اخراج کند. ماصاحب هتل را هرگر نمی دیدیم، تنها چیزی که از وی می دانستیم این بود که سفره ی
    او باید دقیق تر و بهتر از میز مشتریان گسترده شود. تمام انضباط هتل در دست مدیر بود. او مردی با وجدان و وظیفه شناس بود و مراقبت می کرد که تعلل و نقصی در کارها نباشد.
    یک سیستم زنگ اخبار در سرتاسر هتل دایر شده بود که همه کارمندان بمنظور احضار یا دادن علامت مخصوص از آن استفاده می کردند. یک زنگ ممتد و یک زنگ کوتاه و سپس دو زنگ ممتد علامت دادن مدیر بوده و چون صدای این زنگ را می شنیدم خودمان را به کاری مشغول می کردیم تا ما را بیکار نبینند.
    خوانسالار مقام دوم پس از مدیر بود. او خود غذا «سرو» نمی کرد مگر اینکه مشتری فردی بسیار متشخص و از طبقه اشراف می بود. اما پیشخدمتها را هدایت می کرد و راه و رسم پذیرایی را به آنان می آموخت. انعام و حق کمیسیون وی از شرکتهای شامپانی سازی از قرار دو فرانک برای هر سر بطری به روزی دویت فرانک می رسید. وضع او با سایر کارکنان هتل کاملاً متفاوت بود، غذایش را دراطاق خصوصی صرف می کرد. با کارد و چنگال نقره ای غذا می خورد و دو پیشخدمت تازه کار مأمور پذیرائیش بودند.
    در سلسله مراتب هتل آشپز مقام سوم را داشت، که حقوقش ماهی پنج هزار فرانک بود، ودر آشپزخانه و سر میز مخصوص به خود صرف غذا می کرد و یکی از آشپزهای کارآموز پذیرائیش را بعهده داشت. مقام چهارم متعلق به رئیس کارگزینی بود. ماهیانه یکهزا و پانصد فرانک دریافت می کرد، کت مشکی بر تن داشت و کار دستی و بدنی نمی کرد اختیار اخراج پیشخدمتها و ظرفشوها در دست وی بود، پایین تر از رئیس پرسنل سایر آشپزها قرار داشتند، حقوق آنان بین هفتصد و پنجاه تا سه هزار فرانک بود، پس از آن پیشخدمتها بودند که حدود هفتصد فرانک از طریق ده درصد سرویس بغلاوه یک
    حقوق ثابت جزئی عایدی ماهیانه داشتند، مقام بعدی متغلق به زنان رخشوی و زنان دوزنده بود، بعد پیشخدمتهای تازه کار که انعامی دریافت نمی کردند و فقط ماهیانه هفتصد وپنجاه فرانک حقوق داشتند. شرفشوی ها، با حقوق ماهی هفتصد وپنجاه فرانک در مرتبه ی بعدی قرار داشتند، پس از آنها مستخدم های اطاقعا بودند با حقوق ماهی پانصد یا ششصد فرانک، وبالاخره کارگران چایخانه ها که حقوق آنان نیز پانصد فرانک در ماه بود. ما کارگران چایخانه در پایین ترین طبقه کارکنان هتل قرار داشتیم، مورد تحقیر بودیم و با ضمیر« تو»- نه«شما»- مورد خطاب قرار می گرفتیم. هتل کارکنان مختلف دیگری هم داشت- کارکنان دفتری(که عموماً « کوریر» خوانده می شدند) انباردار و متصدی انبار شراب، عده ای باربر و پادو، پخ شکن، نانوا، نگهبانان شب و دربان. شغل نژادها و ملیتهای مختلف نیز با هم متفاوت بود. کارکنان دفتری، آشپزها و زنان دوزنده فرانسوی، پیشخدمتها اهل ایتالیا یا آلمانی ( درپاریس پیشخدمت فرانسوی به ندرت دیده می شود) ظرفشوها از هر ملیت دیگر اروپایی یا عرب و سیاهان افریقایی. زبان رایج بین کارکنان آمیخته ای از زبان ایتالیایی و یونانی و عرب و غیره بود که حتی پیشخدمتهای ایتالیایی نیز بین خود با همین زبان مکالمه می کردند.
    هر بخش عایدی و مداخل مخصوص به خود داشت. درتمام هتل های پاریس نان خشک را از قرارهر کیلویک فرانک به نانواها، ته سفره ها را به مبلغی جزئی به خوک دارها می فروشند. وجه حاصله از آنان بین ظرفشوها تقسیم می شود. دله دزدی هم در هتلها کم نبود. تمام پیشخدمتها غذا می دزدیدند،آشپزها نیز همینطور، حتی در مقیاس وسیع تر، ما هم در چایخانه از چای و قهوه نوشیدن پنهانی فروگذار نبودیم. متصدی انبار شراب، مشروب می دزدیدند. طبق مقررات هتل پیشخدمتها مجاز نبودند که چند بطر مشروب بعنوان دخیره نزد خود نگاه دارند بلکه می بایست برای هر مقدار مشروب سفارش شده به انبار مراجعه می کردند. انباردار مقدار مورد سفارش را تحویل می داد و هر بار هم به اندازه یک قاشق برای خود برمی داشت و با یان روش هر روز مقداری مشروب می دزدیدند. وی همین مشروبها را از قرار هر پیک پنج سانتیم به کارکنان مورد اعتماد می فروخت. بین سایر کارکنان نیز اشخاص نادرست و دزد کم نبود، اگر در جیب کت شما پولی می بود حتماً دزدیده می شد. دربان که پرداخت دستمزد ما با او بود و سر تا پای مارا وارسی می کرد تا مبادا خوراکی دزدیده باشیم، بزرگترین دزد هتل بود. وی با عناوین مختلف از پانصد فرانک
    حقوق، ماهیانه من ظرف شش هفته یکص وچهارده فرانک کم کرد. تقاضا کرده بودم که دستمزدم روزانه پرداخت شود، لذا دربان هر شب شانزده فرانک به من می داد، و دراین مدت با خود داری از پرداخت دستمزد روزهای یکشنبه، که طبق مقررات حق من بود، شصت و چهار فرانک به جیب زد. همچنین گاهی روزهای یکشنبه هم کار می کردم، که از این بابت می بایست بیست و پنج فرانک فوق العاده دریافت دارم( البته از این موضوع آگاهی نداشتم)
    دربان این مبلغ اضافه کاری را به من نپرداخت و از این راه هم هفتاد وپنج فرانک حق مرا خورد. فقط در آخرین هفته کارم در هتل بود که کتوجه کلاه گذاری وی شدم و چون مدرکی برای اثبات ادعای خود نداشتم لذا تنها توانستم بیست و پنج فرانک از آن پولهل را پس بگیرم. دربان این عمل را با تمام کارکنانی که ساده و بی اطلاع بودند انجام می داد. وی خودش را یونانی می خواند، ولی ارمنی بود. پس از شناختن او صحت این ضرب المثل را دریافتم که می گوید:« به مار بیشتر از یهودی و به یهودی بیشتر از یونانی اعتماد داشته باش، اما به ارمنی هرگز»
    اشخاص عجیب و استثنایی بین پیشخدمتها یافت می شدند. از جمله جوانی بود از خانواده اشرافی که تحصیلات دانشگاهی داشت و دریک تجارتخانه با شغل و حقوق خوب کار می کرد. در نتیجه ابتلاء بمرض مقاربتی شغلش را از دست داده و خودش را به دست تقدیر سپرده بود و حال از استغال به پیشخدمتی راضی و خوشحال بود. پیشخدمتهای زیادی وجود داشتند که بدون گذرنامه وارد فرانسه شده بودند، یکی دونفر از آنان هم جاسوس بودند- پیشخدمتی در مهمانخانه شغل و پوشش بسیار مناسبی برای جاسوسان است. روزی غوغای بزرگی در اطاق غذاخوری پیشخدمتها بین «موراندی» که قیافه ای ترسناک با چشمانی دور از هم داشت، و یک پیشخدمت ایتالیایی دیگر در گرفت. گویا موراندی رفیقه آن ایتالیایی را از چنگش بدرآورده بود. ایتالیایی مذکور که فردی ضعیف و مرعوب موراندی بود وی را تهدید می کرد. موراندی به طعنه گفت:«چه می خواهی بکنی؟ من با رفیقه ات سه بار همبستر شده ام، و خیلی هم لذت برده ام، چه کاری از دستت بر می آید؟
    «می توانم تو را لو بدم، تو یک جاسوس ایتالیایی هستی»
    موراندی این اتهام را انکار نکرد. بلکه تیغی از جیبش درآورد و با آن ضربدری در هوا رسم کرد، گویی که گونه کسی را می شکافد، با این حرکت پیشخدمت ایتالیایی عقب نشینی کرد و ساکت شد.
    عجیب ترین فردی که در هتل دیدم شخصی «فوق العاده» بود. او یک روز در مقابل بیست و پنج فرانک دستمزد به جای «مجار» که بیمار بود کار کرد. وی اهل صربستان و جوانی بود بیست و پنج ساله خوش بنیه و زرنگ. به شش زبان، از جمله انگلیسی سخن می گفت. به تمام رموز کار هتل آشنا بود تا نیمروز مانند برده سربه زیری کار کرد. ولی به محض اینکه زنگ ساعت، دوازده را نواخت، کج خلق و ترشرو شد. دست از کار کشید و یک بطر شراب دزدید و بی پروا نوشید. همانطور که گفتم سیگار کشیدن درمحل کار ممنوع و جریمه سنگینی داشت، اما وی بی اعتنایی به این مقررات نکرد و سیگاری آتش زد. مدیر هتل از این تخلف وی آگاهی یافت. شخصاً به محل کار ما آمد و او را مورد خطاب وی آگاهی یافت.شخصاً به محل کار ما آمد و او را مورد خطاب قرار داد ودرحالیکه بسیار خشمگین بود گفت:
    « چرا در اینجا سیگار می کشی؟»
    صربستانی با خونسردی پاسخ داد « این چه قیافه ای است که بخود گرفته ای؟»
    قادر نیستم توهینی را که در این پاسخ نهفته بود بیان کنم. اگر ظرفشویی چنین جسارتی را نسبت به سرآشپز مرتکب می شد وی ظرف پر از سوپ داغ را به صورتش پرتاب می کرد. مدیر با شنیدن این پاسخ گفت « اخراجی »
    ساعت دو بعداز ظهر بیست و پنج فرانک دستمزد روزانه صربستانی را دادند و عذرش را خواستند.و پیش از آنکه وی هتل را ترک کند بوریس به زبان روسی علت این رفتارش را جویا شد. جوان پاسخ داد: ببین دوست من، من اگر نصف روز کار کنم باید دستمزد یک روز کامل را دریافت دارم. اینطور نیست؟ پس چرا پس از گرفتن دستمزدم کار کنم؟ حال خواهم گفت که چه می کنم. کاری دراین هتل بدست آوردم و تا نیمروز کار کردم. و چون ساعت، زگ دوازده را زد من آن هنگامه را به راه انداختم که چاره ای جز اخراج من نداشته باشند، بیشتر روزها من ساعت دوازده و نیم اخراج می شدم، اما امروز ساعت دو جوابم کردند، اهمیتی ندارد چهار ساعت کمتر کار کردم. تنها اشکال این رویه آن است که دو بار در یک هتل قابل اجرا نیست. بعدها معلوم شد که وی این عمل را در اکثر هتلها و رستورانهای پاریس انجام داده است، البته این کار در تابستان آسان و عملی ایت، گرچه هتلها مراقبند که در دام چنین حیله هایی نیافتند و برای اجتناب از این ترفندها لیست سیاهی تهیه می کنند.

    فصل 14
    ظرف چند روز به اصول اسای حاکم بر اداره ی هتل پی برده بودم. آنچه موجب حیرت کارگر تازه وارد میشود سر وصدای آزاردهنده ی و بی نظمی چشمگیری است که در ساعات پرجنب و جوش- مانند وقت ناهار یاشام- حکمفرما می شود. این وضع چنان با نظم موجود در فروشگاهها یا کارخانه ها اختلاف دارد که نمی توان آن را جزء به سوء مدیریت به چیز دیگری تعبیر کرد. اما این هرج و مرج وسر وصدا پرهیزناپذیر است و دلیل موجه دارد. کارهای هتل سخت و دشوار نیست، اما ماهیت کار مسلزم عجله و شتاب غیر قابل اجتناب است. مثلاً نمی توان گوشت را دو ساعت قبل از موعد غذا کباب کرد، بلکه باید در همان لحظه ای که مشتری سفارش می دهد روی آتش گذاشته شود در نتیجه کارها روی هم انباشته می شوند، و شتاب و عجله و رفت وآمد زیاد معلول همین تراکم کارها است. لاجرم در ساعات غذاخوری هرفرد کار دونفر را انجام می دهد، که بدون سر وصدا و غوغا امکان پذیر نیست. در واقع نرافعه و برخورد یکی از ضروریات این فرایند است، زیرا بدون وارد آوردن اتهام تنبلی به دیگران آهنگ کار حفظ نمی شود. در ساعات مذکور همه عصبی هستند و به همدیگر ناسزا می گویند و تنها کلماتی که بین کارکنان رد و بدل می شود دشنام و افاظ رکیک است. یک دختر هیجده ساله کارگر نانوائی دشنامهایی بر زبان می راند که حتی موجب شرمندگی « چاودارها» بود.( مگر « هاملت » نمی گوید که مانند شاگرد ظرفشوها فحش می داد بی تردید شکسپیر شاگرد ظرفشو را حین کار دیده بود.) بااین حال از جا در نمی رویم وقت تلف نمی کنیم. با این حرکات همدیگر را تحریک می کنیم تا کار چهار ساعت را در دو ساعت انجام دهیم.
    مایه گردش کار هتل اتکاء اصیل کارکنان به شغل و حرفه خودشان است، گرچه ماهیت کار نامطلوب و پست است. اگر کارگری از زیر کار شانه خالی کند و طفره رود دیگری او را لو می دهد و سبب اخراجش می شود. ولی در مباهات به کارآمدی خود همه یکسانند.
    آشپزها بهترین و درعین حال متشخص ترین کارگردان هتل بشمار می آیند. درآمد آنان به پای درآمد پیشخدمتها نمی رسد اما منزلت بالاتر و پایه استخدام استوارتری دارند. آشپز خود را نوکر ومستخدم نمی داند، بلکه کارگر متخصص و ماهری است. وی از قدرت خود اگاه است و می داند که قادر است به تنهایی به هتل رونق بخشد ئ یا سبب کسادی بازار آن شود، و اگر در کارش پنج دقیقه تأخیر کند، همه چیز بهم می خورد. آشپز سایر کارگران را خوار و حقیر می شمارد و توهین به آنان را به استثنای سر پیشخدمت، افتخار و مزیتی برای خود می داند. وی بکار و مهارت خود مباهات و افتخار می کند. عمل پختن زیاد مشکل نیست بلکه اصل و رمز آشپزی در انجام بموقع هر کار است. در هتل ایکس سرآشپز در ساعات بین صبحانه و نهار سفارش غذا برای چند صد نفر را دریافت می کرد که می بایست در ساعتهای مختلف « سرو » شوند، وی بعضی از آنها را شخصا می پخت، و تهیه سایر پختها را نظارت میکرد و قبل از فرستادن به سالن غذاخوری مورد بازرسی قرار می داد. حافظه اش بسار تیز و شگفت انگیز بود. صورت ریز غذاها به تابلوئی نصب بود اما سرآشپز ندرتاً به آن مراجعه می کرد و برای تهیه ی هر نوع غذا فقط از حافظه خود مدد می گرفت. وی زیر دست آزار و درعین حال هنرمند بود. سبب ارجحیت آشپزهای مرد به آشپزهای زن وقت شناسی و انجام بموقع کار آنان است نه تفوق فنی.
    پیشخدمت وضع کاملاً متفاوتی دارد. وی نیز به نوعی از مهارتش احساس غرور می کند. اما مهارت او در چاکر صفتی است. حرفه پیشخدمتی حس تقلید از بزرگان را در شخص بوجود می آورد نه احساس مهارت. زندگی پیشخدمت درجوار توانگران می گذرد، کنار میز آنان می ایستد، به گفتگوهایشان گوش فرا می دهد و با لبخند و لطیفه های محتاطانه کوتاه مجذوب این قبیل مشتریان خود می شود. از اینکه به « وکالت » از طرف مشتریان توانگر پول خرج می کند خوشحال است بعلاوه خود نیز ممکن است زمانی ثروتمند شود، زیرا گرچه پیشخدمتها در فقر و مسکنت می میرند، اما بعضی ها نیز نیک انجام می شوند. بعضی از کافه های « گراند بولوار » چنان پر درآمد است که پیشخدمتها به مدیر کافه پول می دهد تا استخدامشان کند. درنتیجه با دیدن مداوم پول، و امید بدست آوردن آن مستخدم تا حدی خود را با مشتریانش برابر می بیند وی سعی می کند که هر چه بیشتر با ادب و نزاکت خدمت کند زیرا خود را در همان غذا شریک و سهیم می داند.
    روزی « والانتی » شرح یک مهمانی مجلل را که در .....
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/