صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 28

موضوع: کمد شماره 13 | آر.ال . استاین

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض کمد شماره 13 | آر.ال . استاین

    نوشته: آر ال استاين
    ناشر: ويدا
    ترجمه: غلامحسين اعرابي
    تعداد صفحات: 160


    1685L
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. #2
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    « سلام لوک ... بخت يارت!! »
    کی بود با من حرف زد ؟ راهرو پر از بچه های هيجان زده درمورد اولين روز مدرسه بود . من نيز هيجان زده بودم . اولين روز من در کلاس هفتم بود . اولين روزم درمدرسه ي راهنمايی شاونی ولی .خودم می دانستم که اين يک سال بسيار سخت و طولانی خواهد بود .البته ريسک نکردم . پيراهن شانسم را پوشيدم . يک تی شرت سبز رنگ و رو رفته است که بايد يواش يواش دورانداخته شود و جيب آن هم کمی پاره شده است . اما مگرمی شود سال جديد را بدون پيراهن شانسم شروع کنم !
    و پنجه ي خرگوش شانسم را نيز در شلوار جين گشادم داشتم . رنگ آن سياه و بسيارنرم و پشمالو است . اين درواقع يک جاکليدی است اما من نمی خواهم با آويزان کردن کليد به آن ، خوش شانسی را از بين ببرم .چرا آنقدر خوش شانسی می آورد ؟ خوب ، اين يک پنجه ي خرگوش سياه رنگ و بسيارنادر است . آن را در نوامبر گذشته در روز تولدم پيدا کردم و پس از پيدا کردنش ، پدر ومادرم کامپيوتر جديدی را که می خواستم به من دادند . بنابراين برايم شانس آورد ...
    مگه نه ؟
    نگاهی به حروف قرمز و سياه کامپيوتری پرچم تبليغاتی که در بالای راهرو بود« زنده باد اسکوايرز ! از تيم خود حمايت کنيد » انداختم.
    تمام تيم های ورزشی پسرانه در شاونی ولی را اسکوايرز می خوانند . از من نپرسيدکه آنها چگونه به اين اسم عجيب و غريب دست يافتند . مشاهده ي پرچم کمی تپش قلبم را افزايش داد . به يادم انداخت که بايد مربی بسکتبال را پيدا کنم و از او بپرسم که چه موقع تست می گيرد .
    فهرست کاملی از کارهايی که می خواستم انجام دهم داشتم :
    (1) سری به آزمايشگاه کامپيوتر بزنم ، ( 2) درمورد تيم بسکتبال پرس و جو کنم ،(3) ببينم آيا می توانم در نوعی برنامه ي خاص شنا پس از ساعات مدرسه شرکت کنم . من تا آن زمان هرگز به مدرسه ای که استخر شنا داشته باشد نرفته بودم . و ازآنجا که شنا ورزش دوم من است ، درموردش برنامه هايی داشتم .
    پرخيدم و دوستم هنا مالکُم را پشت سرم ديدم که مثل هميشه « ! لوک ... سلام »
    شاداب و پر از شور و نشاط بود . هنا موی کوتاه مسی فامی دارد ، به رنگ يک سکه ي برنزی نو . چشم های سبز و لبخند مليحی دارد . مادرم او را آفتاب خانم صدا می کندکه البته باعث خجالت هر دوی ما می شود .
    و قسمت پارگی را گرفت و آن را کمی بيشتر پاره کرد او گفت :« ... جيبت پاره شده »
    درحالی که خود را عقب می کشيدم گفتم : هی ... چه کار می کنی ؟ اين پيراهن شانسمه
    به تعدادی از بچه ها که مشغول مطالعه ي نموداری چسبانده شده روی ديوار بودنداشاره کرد . بچه ها همگی روی پنجه ي پا ايستاده و سعی داشتند از روی سر و شانه ي همديگر نمودار را بخوانند . هنا گفت :رفتی ببينی کدوم کمد رو به تو دادن ؟
    برنامه ي تخصيص کمد اونجا زده شده . حدس بزن چی ؟ ... کمد من اولين کمد درخروج از ناهارخوری است . من هر روز اولين نفری خواهم بود که برای ناهار می رود
    گفتم :« اوه ... چه شانسی! »
    هنا خنديد و گفت : و تازه ... گروئن معلم کلاس انگليسی ماست . اون بهترين معلم انگليسيه . خيلی شوخ و بامزه س . بچه ها ميگن توی کلاس اون از خنده روده بر می شن . معلم کلاس تو هم هست؟
    گفتم :« . نه ... وارِن معلم ماست »
    هنا چهرۀ مسخره ای به خود گرفت و گفت : « بدبخت شدی »
    به سرعت به او گفتم :« خفه شو . هيچ وقت از اين حرفا نزن »
    سپس پنجه ي خرگوشم را در جيبم سه بار فشار دادم .از ميان انبوه دانش آموزان راهم را به سوی نمودار کُمدها باز کردم . به خودم گفتم :اين يک سال بسيار عالی خواهد بود . مدرسه ي راهنمايی با مدرسه ي ابتدايی خيلی فرق دارد .
    دارنل به شيوه سياه پوستی با من دست داد . « سلام پسر ... اوضاع چطوره ؟»
    جواب دادم :« تو چه خبر »
    دارنل بمن نگاه کرد و گفت:تو کُمد شانس رو به دست آوردی
    به دقت به نمودار نگاه کردم :« ؟ چی ؟ مقصودت چيه » .
    از بالا تا پايين ليست اسامی را چشم دواندم تا به اسم خودم رسيدم : لوک گرين . وسپس خط نقطه چين را تعقيب کردم تا به شماره ي کمد رسيدم .و ناگهان خشکم زد .
    بی اراده و با صدای بلند گفتم :« باور نمی کنم ! اين نمی تونه صحت داشته باشه »
    چند بار پلک زدم ، سپس دوباره به نمودار دقت کردم .
    . بله . کمد شماره 13
    . # لوک گرين ....................... 13
    . # 13
    نفس درگلويم گير کرد . احساس خفگی ميکردم . پشتم را به نمودار کردم واميدواربودم که هيچکس نتواند ببيند که چقدرناراحت بودم .چطور اين اتفاق برای من افتاده است ؟ باورم نمی شد . کُمد شماره 13 ! تمام سالم
    قبل از اينکه شروع شود نابود شد !
    قلبم به شدت می تپيد و در سينه ام احساس درد می کردم . به هر زحمتی بود دوباره شروع به نفس کشيدن کردم .
    وقتی از ميان جمعيت بيرون آمدم ديدم که هنا هنوز همان جا ايستاده است . پرسيد :
    « . کمدت کجاس ؟ با تو تا اونجا ميام »
    گفتم :« يعنی ... خودم از عهده ش برميام...!! »
    هنا حيرت زده به من نگاه کرد:« ببخشيد؟ »
    با صدای لرزان تکرار کردم :خودم از عهده ش برميام . شمارۀ سيزده س ، ولی میتونم باهاش کنار بيام . مطمئن باش...
    هنا خنديد :« لوک ، تو چرا اين قدر دنبال خرافات هستی ؟»
    به او اخم کردم و به شوخی گفتم :« اين حرفو به مقصود بدی که نزدی؟ »
    او دوباره خنديد و مرا به داخل گروهی از بچه ها هل داد . هميشه آرزو می کردم کهاو اين همه مرا هل نمی داد . او دختر واقعًا نيرومندی است .از کودکانی که روی آنها افتاده بودم عذرخواهی کردم . سپس هنا و من در راهروی پرازدحام به راه افتاديم و شماره ي کمدها را می خوانديم و به دنبال شمارۀ 13 گشتيم .چند قدمی که از آزمايشگاه علوم رد شده بوديم ، هنا ناگهان ايستاد و چيزی را روی زمين قاپيد .
    « ! هی ... وای ! ببين چی پيدا کردم »
    اسکناس را به لب گذاشت و آن را بوسيد « ! هوم ... آره » . و سپس يک اسکناس 5 دلاری را نشانم داد
    « 5 دلار ! ... جانمی جان » .
    نفس عميقی کشيدم و سرم را تکان دادم : هنا ! چطوری تو هميشه اين قدر شانس مياری؟
    اين سؤالم را پاسخ نداد .سؤال ساده ای به نظر می رسيد اما چنين نبود .و اگر جوابم را داده بود ، فکر می کنم پا به فرار می گذاشتم ... تا آنجا که میتوانستم از مدرسۀ راهنمايی شاونی ولی دور می شدم و هرگز هم به آن برنمی گشتم...
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  3. #3
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    اجازه دهيد 2 ماه به جلو برويم...
    کلاس هفتم تا اين جا خيلی خوب پيش رفته بود . من چند تا دوست جديد پيدا کردم .در برنامه ي انيميشنی که تقريبًا 2 سال بود روی آن سخت کار می کردم پيشرفت های ارزنده ای به دست آوردم . و عملاً در تيم بسکتبال پذيرفته شدم .اوايل نوامبر بود و حدود دو هفته از آغاز فصل جديد بازی ها می گذشت . و من برای تمرين کمی تأخير داشتم .
    بچه ها در زمين مشغول تمرينات کششی و بعضی هم درحال رد و بدل کردن توپ بايکديگر و شوت از راه نزديک بودند . يواشکی به طرف اتاق رختکن رفتم و اميدوار بودمکه کسی متوجه ي تأخير من نشده باشد .
    آقای بنديکس ، مربی تيم ، فرياد زد :
    لوک ! زود لباستو بپوش . دير کردی
    شروع کردم که بگويم « ! ببخشيد . تو آزمايشگاه کامپيوتر گير کرده بودم »
    ولی اين بهانه ي خوبی نبود ، لذا سرم را پايين انداختم و با سرعت تمام به طرف رختکن دويدم تا لباس هايم را عوض کنم .
    احساس می کردم معده ام کمی گرفته است . متوجه شدم که امروز ، چندان هم مشتاق تمرين کردن نبودم . من با وجودی که هيکل چندان بزرگی نداشتم ولی بسکتباليست نسبتًا خوبی هستم . شوت راه دورم خوب است ودردفاع هم ، از دستهای سريعی برخوردارم .
    از اين که توانسته بودم به تيم راه يابم خيلی خوشحال بودم . ولی فکر يک مسأله رانکرده بودم : يک کلاس هشتمی به نام استرچ يوهانسِن .
    « شاون » ، اسم واقعی استرچ است ولی همه او را استرچ می نامند حتی والدينش .شايد تعجب کنيد که او اين اسم مستعار را از کجا به دست آورده است . اما اگر او راديده بوديد اصلاً تعجب نمی کرديد .سال گذشته در کلاس هفتم استرچ ناگهان قد کشيد و عملاً يک شبه به يک غول موبور تبديل شد . او از همه ي بچه های دبيرستان بلندتر است . شانه های پهن – مثل کشتی گيرها – و دست های بلندی دارد . وقتی می گويم بلند ، واقعًا مقصودم بلنداست ؛ مثل دست های يک شمپانزه . اگر دستش را دراز کند دست هايش از اين طرفتا آن طرف زمين بسکتبال می رسند !
    و به همين دليل بود که همه شروع کردند به اين که او را « استرچ » صدا کنند .
    من فکر می کنم (شترمرغ ) اسم بهتری برای او باشد چون پاهای دراز و بی قواره و استخوانی – همچون پاهای شترمرغ – و سينۀ چنان پهنی دارد که باعث می شود سر رنگ پريده و چشمان آبی او به شکل يک تخم مرغ کوچک جلوه کند .اما هرگز سعی نخواهم کرد اسم مستعاری را که برايش انتخاب کرده اند درموردش به کار ببرم ؛ چون فکر نمی کنم بتوانم به اندازه ي کافی سريع بدوم . استرچ چندان جنبه ي شوخی ندارد . درواقع پسر نسبتًا خشن و بدذاتی است که هميشه درحال بد و بيراه گفتن به اين و آن و قلدری با بچه های مدرسه است – و البته نه فقط در زمين بسکتبال .
    فکر می کنم پس از آن که از شوک« غول شدن » بيرون آمد تصميم گرفت واقعًا از، خودش متشکر باشد .
    نوعی استعداد خاص يا هنر بزرگی مثل اين که « غول بودن » نوعی استعداد خاص يا هنر بزرگی است .
    ولی مرا وسوسه نکنيد . من هميشه درحال تجزيه و تحليل ديگران هستم و بيش ازحد درمورد افراد و هرچيزی فکر می کنم . هنا هميشه به من می گويد که من بيش ازحد فکر می کنم . ولی من نمی دانم واقعًا مقصودش چيست . چطور آدم می تواندجلوی فکر کردنش را بگيرد ؟
    هفتۀ پيش ، بعد از تمرين ، مربی بسکتبالمان نيز تقريبًا همين را گفت:
    لوک ، تو بايد از روی غريزه بازی کنی . قبل از هر حرکت وقت فکر کردن وجود ندارد
    که البته به نظر خودم ، يکی از دلايلی است که مرا روی نيمکت نگه داشته است . ازطرفی ، من هنوز کلاس هفتم هستم و اگر سال آينده فوروارد غول ديگری به اسکوايرزنيايد ، احتمالاً سال آينده بازيکن فيکس باشم – پس از آن که استرچ فارغ التحصيل میشود .
    اما در شرايط فعلی ، واقعا شرم آور است که اصلاً بازی نکنم . به خصوص که پدر ومادرم هميشه برای تماشای بازی ها می آيند تا مرا تشوييق کنند . ولی من از روینيمکت بابا و مامان را روی سکوها تماشا می کنم که به من خيره شده اند .اين امر احساس خوبی برای آدم به بار نمی آورد .حتی تايم اوت ها نيز دردآورند . هربار که وقت استراحت گرفته می شود استرچ دواندوان به طرف نيمکت می آيد ، با حوله عرق صورت و تنش را خشک می کند و سپسحوله را به طرف من پرت می کند ؛ درست مثل اين که من حوله نگه دار او هستم !
    در يکی از تايم اوت ها در اواخر بازی اول ، او دهانش را از آب پر کرد و پس از شستو شوی دهانش ، آن را روی پيراهن ورزشی من تف کرد . وقتی بالا را نگاه کردم ديدم پدر و مادرم از روی سکوها شاهد اين حرکت او بودند .غم انگيز است . واقعًا غم انگيز ...
    تيم ما اسکوايرز ، دو بازی اول خود را عمدتًا به اين دليل که استرچ اجازه نمی دادکس ديگری دستش به توپ برسد پيروز شد . از اين که تيم برده بود خوشحال بودم ولی خودم داشتم کم کم احساس يک بازنده را پيدا می کردم . واقعًا دلم برای بازی کردن لک زده بود !به خودم گفتم اگر امروز تمرين خوبی داشته باشم شايد مربی مرا در پست گارد به بازی بگيرد . و يا شايد حتی به عنوان بازيکن رزرو در پست سانتر . بند کفش هايم رابستم و يک گره سه تايی به عنوان شانس روی آن زدم . سپس چشم هايم را بستم وسه بار در دل تا هفت شمردم .من به اين مسأله عقيده دارم .
    شورت ورزشی قرمز و سياهم را صاف کردم ، درِ کُمد را بستم و به حالت دو ، رختکن را ترک کردم و وارد زمين بسکتبال شدم . بچه ها در انتهای ديگر زمين مشغول انجام پرتاب های سه امتيازی بودند و هرکس با يک توپ به طرف حلقه شوت می کرد . توپها به يکديگر می خوردند و بعضی هم به حلقه می خوردند و يکی دو تا توپ هم واردحلقه شد . تخته ي پشت حلقه با هر توپی که به آن می خورد به لرزه می افتاد و می ناليد .بعضی از توپ ها بدون اين که حلقه را به داد و فرياد درآورند از آن می گذشتند وصاحب پرتاب را خوشحال می کردند .
    مربی درحالی که با دست حلقه را به من نشان می داد ، فرياد زد:
    لوک ، مشغول شو!چند ريباند بگير و چند تا شوت بزن . زودتر بدنتو گرم کن
    با دست به نشانه شادی و موافقت به او علامت دادم و دويدم تا به ديگران بپيوندم .استرچ را ديدم که به هوا پريد ، يک توپ خيلی بالا را در هوا گرفت و در کمال تعجب ، چرخی زد و آن را به طرف من پرتاب کرد:
    -لوک ، سريع فکر کن
    انتظار آن توپ را نداشتم . توپ از ميان دست هايم سر خورد و مجبور شدم آن را تا ديوار در حاشيه زمين تعقيب کنم . دريبل کنان به زمين برگشتم و استرچ را منتظر خود يافتم . داد زد:
    زود باش ، پسر ! شوت کن ...
    آب دهانم را به سختی قورت دادم وتوپ را با يک شوت دودستی به طرف حلقه پرتاب کردم . توپ به لبه حلقه خورد وبه هوا بلند شد . استرچ سه قدم بلند برداشت و با دست های درازش توپ را در هوا قاپيد و آن را دوباره به طرف من پرت کرد: دوباره شوت کن
    شوت بعدی زير تور را لمس کرد و به خارج رفت .
    استرچ با لحنی تمسخرآميز گفت:
    - او دوباره شوت می کند ... و به خطا می رود
    و درست مثل اين که اين مسخره ترين چيزی باشد که تاکنون گفته شده باشد ، همه خنديدند .
    استرچ توپ را گرفت و آن را دوباره به طرف من پرتاب کرد و با لحنی آمرانه گفت: دوباره اکنون ديگر همه درحال تماشای ما بودند . يک شوت يک دستی به طرف حلقه پرتاب کردم که تقريبًا وارد حلقه شد . اما متأسفانه دور حلقه چرخيد و بيرون پريد .
    - او شوت کرد ... و به خطا رفت …
    کاملاً احساس می کردم که عرق روی پيشانيم نشسته است . از خود پرسيدم : چرانمی توانم در اين جا بخت خود را به کمک بگيرم . به خود گفتم : لوک ، فقط يک بارهم که شده شانس بيار . هفت بار به سرعت با دستم به پايم زدم .
    استرچ توپ را به طرفم پرت کرد:
    - يالا پهلوون ! حالا صفر از سه هستی ! درحال برپايی يک رکورد هستی...؟!
    و خنده های بيشتر
    برای لحظه ای کوتاه چشمانم را بستم . سپس يک توپ بلند را به طرف حلقه روانه کردم و در همان حال که توپ از حلقه می گذشت نفس را در سينه حبس کردم .استرچ خنديد و سرش را تکان داد . بچه های ديگر شروع به تشويق کردند چنان کهگويی من در تورنمنت مدارس راهنمايی برنده شده باشم .به طرف حلقه دويدم و توپ را ربوده و دريبل کنان از آنان دور شدم . نمی خواستمفرصتی در اختيار استرچ گذاشته باشم تا بتواندپيروزيم را خراب کند . می دانستم او به پافشاری خود ادامه خواهد داد تا يک ازسيصد شوم !
    رويم را برگرداندم که ببينم آيا آقای بنديکس شوت مرا ديده است . او به ديوار تکيه داده بود و داشت با دو تا از معلم ها صحبت می کرد و شوت زيبای مرا نديده بود .دريبل کنان عرض زمين را پيمودم و دوباره به سمت ديگران برگشتم . سپس مرتکب اشتباه بزرگی شدم .اشتباهی واقعًا بزرگ . اشتباهی که زندگی من در مدرسه ي راهنمايی شاونی را به کلی خراب کرد .
    و با تمام قدرت توپ را به طرف او پرتاب کردم .
    و فرياد زدم: « ! هی ، استرچ ! سريع فکر کن »
    نمی دانم چه فکری در کله ام بود !
    متوجه نبودم که او روی يک زانو نشسته بود و داشت بند کفش هايش را می بست .از ترس خشکم زد و به توپی که با سرعت به سمت او می رفت خيره شده بودم .توپ محکم به شقيقه ي او خورد و او را از پهلو به زمين پرتاب کرد و او با صدایبلندی با زمين برخورد کرد .
    و همچنان که گيج می خورد درحالی که کاملاً شوکه شده بود فرياد زد« : ... هی! »
    سرش را چند بار تکان داد . باريکۀ سرخ خون را که از بينی اش جاری بود می ديدم .
    با التماس گفتم :استرچ ... معذرت می خوام ! اصلا نديدمت ! من نمی خواستم ...
    و به طرف او دويدم تا کمکش کرده باشم .
    با عصبانيت گفت :لنز چشمم ! ... لنز چشمم بيرون پريد ...
    و در اين لحظه صدای ملايم له شدن چيز نرمی را زير کفشم شنيدم .
    ايستادم . پايم را بلند کردم . لنز استرچ مثل يک تکه شيرينی لهيده به کف زمين بسکتبال چسبيده بود .بچه های ديگر هم آن را ديدند .استرچ اکنون درحال بلند شدن بود و خون از لب هايش گذشته و به روی چانه اش جاری بود . ولی او توجهی به آن نکرد . چشمانش را به طرف من تنگ کرده بود و بامشت های گره کرده به طرف من هجوم آورد .می دانستم که دخلم آمده است .
    ‫ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺯﻳﺮ ﺑﻐﻠﻢ ﺯﺩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺯﻣﻴﻦ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩ . ﺁﻧﻘﺪﺭ ﮔﺮﺩﻥ ﮐﻠﻔﺖ ﻭ ﻗﻮﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ‬ ‫ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﻪ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﻣﺮﺍ ﻣﺜﻞ ﻳﮏ ﻋﺮﻭﺳﮏ ﭘﻨﺒﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺯﻣﻴﻦ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﻨﺪ . ‫ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﻨﺎﻥ ﮔﻔﺘﻢ : ﺁﺥ ... ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻦ ﺍﻳﻦ ﻳﮏ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺑﻮﺩ !
    ‫ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : ﻭ ﺍﻳﻦ ﻫﻢ ﻳﮏ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺩﻳﮕﺮ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ ! ﻫﻤﻴﻦ ﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ‬‫ﺧﻮﻥ ﺭﻭﯼ ﻟﺐ ﻫﺎﻳﺶ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻣﻦ ﻣﯽ ﭘﺎﺷﻴﺪ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﻳﺶ ﺭﺍ ﺯﻳﺮ ﺑﻐﻞ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻗﻔﻞ‬‫ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻓﺸﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﮐﺮﺩ .‬
    ‫ﻣﺮﺍ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺑﺮﺩ ﻭ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺣﻠﻘﻪ ﻱ ﺑﺴﮑﺘﺒﺎﻝ ﺩﻭﺧﺖ . ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﮑﻨﺪ ﻣﯽ‬ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻳﮏ ﺷﻮﺕ ﺳﻪ ﺍﻣﺘﻴﺎﺯﯼ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﺴﺎﺯﺩ !‬
    ‫ﺑﻠﻪ . ﻫﻤﻴﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﮑﻨﺪ . ﻭﻟﯽ ﻧﻪ ، ﺍﻭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺮﺍ ﻣﺤﮑﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺣﻠﻘﻪ‬‫ﺑﮑﻮﺑﺪ !‬
    ‫ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﺻﺪﺍﻫﺎﻳﯽ ﺭﺍ ﺷﻨﻴﺪﻡ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺳﻮﺗﯽ ﺑﻪ ﺻﺪﺍ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﭘﺎﻫﺎﻳﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺍﻥ‬‫ﺩﻭﺍﻥ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﻣﯽ ﺷﺪﻧﺪ .‬
    ‫ﺻﺪﺍﯼ ﺁﻗﺎﯼ ﺑﻨﺪﻳﮑﺲ ﺭﺍ ﺷﻨﻴﺪﻡ ﮐﻪ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﻣﯽ ﺯﺩ : ﺍﺳﺘﺮﭺ ... ﺩﻋﻮﺍﻳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺒﺮﻳﺪ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺍﺯ‬‫ﺍﻳﻦ ﺟﺎ !
    ﭼﯽ ؟‬
    ‫ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﻣﺮﺍ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﻴﻦ ﮔﺬﺍﺷﺖ . ﺯﺍﻧﻮﻫﺎﻳﻢ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﻟﺮﺯﻳﺪﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ‬‫، ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺭﻭﯼ ﭘﺎﻫﺎﻳﻢ ﺑﺎﻳﺴﺘﻢ .‬
    ‫ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﺑﻴﻨﯽ ﺧﻮﻥ ﺁﻟﻮﺩﺵ ﮐﺸﻴﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﻧﻴﻨﺶ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺟﻠﻮﯼ ﭘﻴﺮﺍﻫﻦ ﻣﻦ‬‫ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ .‬
    ‫ﻣﺮﺑﯽ ، ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﻴﻦ ﻣﺎ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ : ﺩﻋﻮﺍﺗﻮﻧﻮ ﺑﺒﺮﻳﺪ ﺑﻴﺮﻭﻥ ... ﺣﺎﻻ‬ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺩﻭﺗﺎ ﺩﻭﺗﺎ ﺑﺸﻴﺪ ﻭ ﻫﺮﮐﺲ ﺳﻌﯽ ﮐﻨﻪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺳﺪ ﺩﻳﮕﺮﯼ ﺑﮕﺬﺭﻩ ﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺣﻠﻘﻪ ﺑﺮﻩ‬...ﺍﺳﺘﺮﭺ ... ﺗﻮ ﻭ ﻟﻮﮎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺟﻔﺖ ﺑﺸﻴﺪ .
    ‫ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺑﺎ ﺧﺸﻢ ﺯﻳﺮ ﻟﺐ ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ ﻫﻴﭻ ﻭﺟﻪ ! ‬
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  4. #4
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    ﻣﺮﺑﯽ ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺳﻮﺕ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺳﻴﻨﻪ ﻱ ﺍﺳﺘﺮﭺ ﻣﯽ ﺯﺩ ﮔﻔﺖ : ﺍﻭﻥ ﺟﺎﻳﮕﺰﻳﻦ ﺗﻮﺳﺖ‬...ﺑﺎﻳﺪ ﻟﻮﮎ ﺭﻭ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺑﺪﯼ . ﻣﻦ ﺗﻮ ﺭﻭ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﭘﻴﺸﺮﻓﺖ ﻟﻮﮎ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ .
    ‫ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ ﻣﻮﺫﻳﺎﻧﻪ ﮔﻔﺖ : ﭘﻴﺸﺮﻓﺖ ؟ ﺍﻭﻥ ﺍصلا ﭘﻴﺸﺮﻓﺘﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ !
    ‫ﻣﺮﺑﯽ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺮﭺ ﮔﻔﺖ : ﺑﺮﻭ ﺑﻪ ﺩﻓﺘﺮ ﻣﻦ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﮐﺎﻏﺬﯼ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻭ ﺧﻮﻥ ﺩﻣﺎﻏﺘﻮ‬‫ﺑﻨﺪ ﺑﻴﺎﺭ . ﺳﭙﺲ ﻟﻮﮎ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﻪ ﺯﻣﻴﻦ ﺗﻤﺮﻳﻦ ﭘﺸﺘﯽ ﺑﺒﺮ ﻭ ﺣﺮﮐﺖ ﻫﺎﯼ ﻣﺨﺘﻠﻔﯽ ﺭﻭ‬‫ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﻧﺸﻮﻥ ﺑﺪﻩ . ﺑﺎﻳﺪ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﻳﺎﺩ ﺑﺪﯼ . ‬
    ‫ﺍﺳﺘﺮﭺ ﻟﺤﻈﺎﺗﯽ ﭼﻨﺪ ﺑﻪ ﺯﻣﻴﻦ ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪ ، ﭼﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﮔﻮﻳﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ‬
    ‫ﮐﺮﺩ . ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﻃﺮﻓﯽ ﺧﻮﺏ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﺑﺎ ﺁﻗﺎﯼ ﺑﻨﺪﻳﮑﺲ ﺟﺮ ﻭ ﺑﺤﺚ ﮐﻨﺪ . ﺳﭙﺲ ﺑﺎ‬‫ﺳﺮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﻴﻠﯽ ﺧﻮﺏ ﭘﻬﻠﻮﻭﻥ ، ﺑﻴﺎ ﺑﺮﻳﻢ . ‬
    ‫ﭼﻪ ﭼﺎﺭۀ ﺩﻳﮕﺮﯼ ﺩﺍﺷﺘﻢ ؟ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﻳﻦ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻟﺤﻈﺎﺕ ﺩﺭﺩﻧﺎﺗﮑﯽ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﻡ ﺍﺳﺖ‬‫ﭼﺮﺧﻴﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺎﺩﻳﻮﻡ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻡ .‬
    ‫ﻃﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﻋﺼﺮ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﺍﻓﻖ ﻣﯽ ﺭﺳﻴﺪ ﻭ ﻫﻮﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻮﺭﺕ ﻭ‬ ‫ﭘﻴﺮﺍﻫﻦ ﺑﺪﻭﻥ ﺁﺳﺘﻴﻦ ﮐﻤﯽ ﺳﺮﺩ ﺑﻮﺩ . ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﻣﺎﻩ ﻧﻮﺍﻣﺒﺮ ﺑﻮﺩ ، ﻗﺮﺹ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺳﺮﺥ‬‫ﺭﻧﮓ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﺩﺭ ﭘﺸﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﺩﺭﺣﺎﻝ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻮﺩ .‬‫ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻟﺮﺯﻳﺪﻡ .‬‫ﺍﺳﺘﺮﭺ ﻓﺮﺻﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺷﺪﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺪﺍﺩ ﺍﻭ ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻗﺪﺭﺕ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻮﭖ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ‬‫ﺯﻣﻴﻦ ﺁﺳﻔﺎﻟﺖ ﻣﯽ ﮐﻮﺑﻴﺪ ، ﻣﺜﻞ ﻳﮏ ﮔﺎﻭ ﺧﺸﻤﮕﻴﻦ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻣﻦ ﺁﻣﺪ .‬‫ﺳﻌﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺟﺎﺧﺎﻟﯽ ﺑﺪﻫﻢ ﻭﻟﯽ ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﻳﺶ ﺭﺍ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺷﺎﻧﻪ ﻣﺤﮑﻢ‬ﺑﻪ ﺷﮑﻤﻢ ﮐﻮﺑﻴﺪ .‬
    ‫ﺑﯽ ﺍﺧﺘﻴﺎﺭ ﻧﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﮔﻠﻮﻳﻢ ﺑﺮﺁﻣﺪ : ﺁﺥ ... ﻭ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﭘﺮﺕ ﺷﺪﻡ .‬
    ‫ﺍﻭ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﺯﺩ : ﺩﻓﺎﻉ ! ... ﺩﺳﺖ ﻫﺎﺗﻮ ﺑﺎﻻ ﺑﮕﻴﺮ ﭘﻬﻠﻮﻭﻥ ! ﺁﻣﺎﺩۀ ﺩﻓﺎﻉ ﺷﻮ . ﻣﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﻴﺎﻡ‬...
    ‬‫ﻣﻠﺘﻤﺴﺎﻧﻪ ﮔﻔﺘﻢ : ﻧﻪ ... ﺻﺒﺮ ﮐﻦ ... !
    ‫ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻣﻦ ﻳﻮﺭﺵ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ ﺻﺪﺍﯼ ﺭﻋﺪﺁﺳﺎﯼ ﺗﻮﭖ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺟﻠﻮﯼ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺯﻣﻴﻦ‬‫ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﻣﯽ ﺷﻨﻴﺪﻡ . ﺍﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﻭ ﺑﺪﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺻﺎﻑ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺖ . ﻧﻴﺮﻭﯼ ﺣﺎﺻﻞ ﺍﺯ‬‫ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺍﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ، ﻣﺮﺍ ﺑﺎ ﺷﺪﺕ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺑﻪ ﺯﻣﻴﻦ ﭘﺮﺗﺎﺏ ﮐﺮﺩ .‬
    ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ : » ﺩﻓﺎﻉ ﻳﺎﺩﺕ ﻧﺮﻩ ! ﻧﺸﻮﻥ ﺑﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﻠﺪﯼ . ﺳﺪ ﺭﺍﻩ ﻣﻦ ﺷﻮ . ﺣﺪﺍﻗﻞ‬ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﻗﺪﺭﯼ ﺍﺯ ﺳﺮﻋﺖ ﻣﻦ ﮐﻢ ﮐﻨﯽ !
    ‫ﻧﺎﻻﻥ ﺍﺯ ﺯﻣﻴﻦ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ . ﺍﻧﮕﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻳﮏ ﮐﺎﻣﻴﻮﻥ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ .‬‫ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺧﺸﻤﮕﻴﻨﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﻭﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﺭﻳﺒﻞ ﮐﻨﺎﻥ ﻣﺮﺍ ﺩﻭﺭ ﺯﺩ .‬ﺧﻮﻥ ﺩﻣﺎﻏﺶ ﺑﻨﺪ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ، ﻭﻟﯽ ﻟﺨﺘﻪ ﻫﺎﯼ ﺧﺸﮏ ﺷﺪﻩ ﻱ ﺧﻮﻥ ﺭﻭﯼ ﻟﺐ ﺑﺎﻻﻳﺶ ﺩﻳﺪﻩ ﻣﯽ‬‫ﺷﺪ .‬
    ‫ﺳﻴﻨﻪ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﻣﺎﻟﻴﺪﻡ ﻭ ﺯﻳﺮﻟﺐ ﮔﻔﺘﻢ : ﻓﮑﺮ ... ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻳﻪ ﺩﻧﺪﻩ ﺍﻡ ﺷﮑﺴﺘﻪ‬...!
    ﻭﻟﯽ ﺍﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻏﺮﺷﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺷﺪﺕ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻮﺑﻴﺪ . ﺍﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ‬ﻋﻘﺐ ﭘﺮﺕ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻣﺤﮑﻢ ﺑﻪ ﺗﻴﺮ ﭼﻮﺑﯽ ﺯﻳﺮ ﺣﻠﻘﻪ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩﻡ .‬ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮﻡ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﺎ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪ ﮔﻔﺖ : ﺟﻮﺟﻪ ﭘﻬﻠﻮﻭﻥ ، ﺗﻮ ﺑﻬﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﻟﻨﺰ ﺭﻭ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﯼ !‬
    ﻃﻮﺭﯼ ﺗﻨﻪ ﻱ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﻣﻦ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﺎﻳﺴﺘﻢ ﻭ ﺩﺭﻫﻤﺎﻥ‬ﺣﺎﻝ ﺗﻮﭖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻱ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻧﺘﯽ ﻣﺘﺮ ﺍﺯ ﭘﺎﻳﻢ ﺩﺭﻳﺒﻞ ﻣﯽ ﺯﺩ .‬‫ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻝ ﮐﻪ ﺳﻌﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺎ ﻣﺎﻟﻴﺪﻥ ﺳﻴﻨﻪ ﺍﻡ ﺩﺭﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺩﻭﺭ ﮐﻨﻢ ﮔﻔﺘﻢ :
    ‫ﺧﻴﻠﯽ ﺧﻮﺏ . ﺑﺎﺷﻪ ... ﻣﻦ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﺘﺄﺳﻔﻢ .
    ‫ﮔﻔﺖ : ﺣﺎﻻ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﻢ ﻣﺘﺄﺳﻒ ﺗﺮ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺷﺪ ... ﻭ ﺩﺭﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻝ ﺗﻮﭖ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺭﺍ ‪ن ‫ﻟﺨﺘﻢ ﮐﻮﺑﻴﺪ ﻭ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ : ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ !
    ‫ﺍﺯ ﺟﺎ ﺗﮑﺎﻥ ﻧﺨﻮﺭﺩﻡ . ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﻭﻥ ﻳﻪ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺑﻮﺩ . ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻧﺪﻳﺪﻡ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺩﻭﻻ ﺷﺪﻩ‬ ‫ﺑﻮﺩﯼ ... ﺩﺭﻭﻍ ﻧﻤﯽ ﮔﻢ
    ‫ﺍﻭ ﺑﺎ ﻧﺎﺧﻦ ﻗﺴﻤﺘﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﻥ ﺧﺸﮏ ﺷﺪ، ﺯﻳﺮ ﺑﻴﻨﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪﯼ ﺧﻨﺪﻳﺪ ﻭ‬
    ‫ﮔﻔﺖ : ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ . ﺑﻴﺎ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺑﺪﻳﻢ ... ﻣﻦ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﻳﻪ‬ﭼﻴﺰﺍﻳﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻳﺎﺩ ﺑﺪﻡ . ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺧﻨﺪۀ ﺑﻠﻨﺪﯼ ﺳﺮﺩﺍﺩ . ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﻳﺪ .‬‫ﺳﭙﺲ ﭼﻨﮕﯽ ﺑﻪ ﻣﻴﺎﻥ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺑﻮﺭﺵ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﻔﻴﺪﯼ ﻣﯽ ﺯﺩ ﮐﺸﻴﺪ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﻦ ﻣﺎﻧﺪ ﺗﺎ ﺍﺯ‬‫ﺟﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮﻡ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﺩﺭﺱ ﻫﺎﯼ ﺑﻴﺸﺘﺮﯼ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻴﺎﻣﻮﺯﺩ .‬ ‫ﺑﺎ ﺗﻨﯽ ﻟﺮﺯﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﭘﺎ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻡ . ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺳﺮﻡ ﮔﻴﺞ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ ﮐﻪ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﻴﺮ ﭼﻮﺑﯽ ﺭﺍ‬‫ﺑﭽﺴﺒﻢ . ﺳﺮﻡ ﺩﺭﺩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻧﺪﻩ ﻫﺎﻳﻢ ﻣﯽ ﺳﻮﺧﺖ .‬ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻟﺮﺯﺍﻥ ﻭ ﺿﻌﻴﻒ ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ : ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻴﻢ ... ‪... ﻳﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﺩﻳﮕﻪ ﺑﮑﻨﻴﻢ ؟ ‬
    ‫ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺁﺭﻩ ... ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﻧﻪ ! ... ﻫﯽ ! ﺳﺮﻳﻊ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ !
    ‫ﭼﻨﺎﻥ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﻮﭖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﭼﻨﺎﻥ ﺷﺪﺗﯽ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻣﻦ ﭘﺮﺗﺎﺏ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ‬ﺣﺲ ﮐﺮﺩﻡ ﻳﮏ ﮔﻠﻮﻟﻪ ﻱ ﺗﻮﭖ ﺑﻪ ﺷﮑﻤﻢ ﺧﻮﺭﺩ .‬
    ‫ﺗﻠﻮﺗﻠﻮﺧﻮﺭﺍﻥ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺑﺎ ﻓﺸﺎﺭ ‪نفسم‬ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﺮﺩﻡ .‬‫ﻭﻟﯽ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﻗﺪﺭﺕ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﻴﺪﻥ ﻧﺪﺍﺭﻡ .‬‫ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﺗﻼﺵ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﻗﺪﺭﯼ ﻫﻮﺍ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺭﻳﻪ ﻫﺎﻳﻢ ﺑﻔﺮﺳﺘﻢ . ﺍﻣﺎ ﻫﻴﭻ ﻫﻮﺍﻳﯽ ﺑﻪ‬‫ﺩﺭﻭﻥ ﻧﻴﺎﻣﺪ ...‬
    ‫- ﻣﻦ ... ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ ... ﻧﻔﺲ ...
    ‫ﺑﺮﻕ ﺯﺭﺩﺭﻧﮓ ﺩﺭﺧﺸﺎﻧﯽ ﺟﻠﻮﯼ ﭼﺸﻤﻢ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺭﻧﮓ ﻫﺎﯼ ﺯﺭﺩ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ‬‫ﻗﺮﻣﺰ ﺷﺪﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ . ﺩﺭﺩ ﺩﺭ ﺳﻴﻨﻪ ﺍﻡ ﭘﻴﭽﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺩﺭﺩ ﮔﺴﺘﺮﺵ ﻳﺎﻓﺖ ﻭ ﻫﺮﻟﺤﻈﻪ ﺷﺪﻳﺪﺗﺮ‬‫ﺷﺪ .‬
    ‫ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺧﻮﺍﺑﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻫﺎﯼ ﻗﺮﻣﺰﯼ ﮐﻪ‬ ‫ﺟﻠﻮﯼ ﭼﺸﻤﻢ ﻣﯽ ﺭﻗﺼﻴﺪﻧﺪ .‬‫ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺟﻴﻎ ﺑﮑﺸﻢ ﺍﻣﺎ ﻫﻮﺍﻳﯽ ﺩﺭ ﺭﻳﻪ ﻫﺎﻳﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ .‬ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﻧﻔﺲ ﺑﮑﺸﻢ ... ﻧﻔﺴﻢ ﺑﻨﺪ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ...‬‫ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺗﺪﺭﻳﺞ ﮐﻢ ﺭﻧﮓ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺑﻴﻦ ﺭﻓﺘﻨﺪ . ﺭﻧﮓ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻧﻴﺰ ﺍﺯ ﺑﻴﻦ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ .‬ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺳﻴﺎﻩ ﺷﺪ ؛ ﺳﻴﺎﻩ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻗﻴﺮ .‬
    ‫ﻭ ﺩﺭﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻝ ﮐﻪ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻭ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻥ ﺳﻴﺎﻫﯽ ﻏﺮﻕ ﻣﯽ ﺷﺪﻡ ، ﺻﺪﺍﻳﯽ ﺭﺍ ﺷﻨﻴﺪﻡ .‬ﺻﺪﺍﻳﯽ ﻧﺮﻡ ﻭ ﻣﻼﻳﻢ ﺍﺯ ﺩﻭﺭﺩﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺳﻢ ﻣﺮﺍ ﺻﺪﺍ ﻣﯽ ﺯﺩ . ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ‬‫ﺳﺮﺍﻏﻢ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ .‬‫ﺑﻠﻪ . ﺍﺯ ﻣﻴﺎﻥ ﺳﻴﺎﻫﯽ ﺻﺪﺍﯼ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﻴﺪﻡ ﮐﻪ ﻧﺎﻡ ﻣﺮﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ .‬
    ‫ﻭ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﻡ !‬

    ادامه دارد...
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  5. #5
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    -ﻟﻮﮎ ؟ ... ﻟﻮﮎ ؟ ...
    ‫ﺳﻴﺎﻫﯽ ﺑﺮﻃﺮﻑ ﺷﺪ . ﭼﻨﺪ ﭘﻠﮏ ﺯﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻏﺮﻭﺏ ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪﻡ . ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺻﺪﺍ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺗﺮ‬‫ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺘﻢ .‬
    - ﻟﻮﮎ ؟ ‬
    ‫ﺩﺭﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻝ ﮐﻪ ﻧﻔﺲ ﻋﻤﻴﻘﯽ ﮐﺸﻴﺪﻡ ، ﺳﻴﻨﻪ ﺍﻡ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﺩﺭﺩ ﮔﺮﻓﺖ .‬‫ﭼﻪ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﻧﻔﺴﻢ ﺑﺎﻻ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ؟‬‫ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻫﻨﺎ ﺭﺍ ﺩﻳﺪﻡ ﮐﻪ ﺩﻭﺍﻥ ﺩﻭﺍﻥ ﻃﻮﻝ ﺯﻣﻴﻦ ﺑﺴﮑﺘﺒﺎﻝ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﻴﻤﻮﺩ . ﻳﮏ‬ ‫ﺑﺎﺩﮔﻴﺮ ﺁﺑﯽ ﺭﻧﮓ ﭘﻮﺷﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭼﻮﻥ ﺯﻳﭗ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﺒﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﻧﺒﺎﻟﻪ ﻱ ﺁﻥ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺩﻭ ﺑﺎﻝ‬ ‫ﺭﻭﯼ ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﻳﺶ ﺩﺭ ﺍﻫﺘﺰﺍﺯ ﺑﻮﺩ . ﻣﻮﯼ ﻗﺮﻣﺰﺵ ﺩﺭ ﻧﻮﺭ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻋﺼﺮ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﻫﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﺩﻭﺭ‬‫ﺻﻮﺭﺗﺶ ﻣﯽ ﺩﺭﺧﺸﻴﺪ .‬‫ﭘﺲ ﻳﮏ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻧﺒﻮﺩ . ﻓﻘﻂ ﻫﻨﺎ ﺑﻮﺩ .‬
    ‫ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺩﻭﺍﻥ ﺩﻭﺍﻥ ﺍﺯ ﺟﻠﻮﯼ ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺭﺩ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﻴﺖ ﮔﻔﺖ : ﭼﻪ ﺑﻼﻳﯽ ﺳﺮ‬‫ﻟﻮﮎ ﺁﻭﺭﺩﯼ ؟ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺑﮑﺸﻴﺶ ؟
    ‫ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺧﻨﺪۀ ﻣﻮﺫﻳﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺷﺎﻳﺪ .
    ‫ﻫﻨﺎ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﻦ ﺯﺍﻧﻮ ﺯﺩ . ﺑﺎﺩﮔﻴﺮﺵ ﺭﻭﯼ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﺭﺍ ﭘﻮﺷﺎﻧﺪ . ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺁﻥ ﺭﺍ‬ﻋﻘﺐ ﺯﺩ ﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ : ﺯﻧﺪﻩ ﺍﯼ ؟ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯽ ؟
    ‫ﺑﺎ ﺻﺪﺍﻳﯽ ﻧﺎﻟﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻡ : ﺁﺭﻩ . ﺣﺎﻟﻢ ﺧﻮﺑﻪ . ﻭ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻳﮏ ﺁﺩﻡ ﺑﯽ ﺧﺎﺻﻴﺖ‬ ‫ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻢ .‬
    ‫ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺟﻠﻮ ﺁﻣﺪ ﻭ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻫﻨﺎ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭘﺮﺳﻴﺪ : ﮐﻴﻪ ؟ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺧﺘﺮﺗﻪ ؟‬‬
    ﻫﻨﺎ ﭼﺮﺧﻴﺪ ﻭ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺭﻭﯼ ﺍﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺖ : ﻫﯽ ... ﻣﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺧﺘﺮ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺩﻳﺪﻡ !
    ﺩﻫﺎﻥ ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺑﺎﺯ ﻣﺎﻧﺪ . ﭘﺮﺳﻴﺪ : ﭼﯽ ؟ ﮐﯽ ﻫﺴﺖ ؟
    ﻫﻨﺎ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﺸﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺟﻠﻮﯼ ﺻﻮﺭﺕ ﺍﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﮔﻮﺩﺯﻳﻼ ! ‬
    ‫ﺳﻌﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺨﻨﺪﻡ ﻭﻟﯽ ﺗﻼﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻨﺪﻳﺪﻥ ﺩﻧﺪﻩ ﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﺷﺪﻳﺪ ﺁﺯﺍﺭ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ .‬‫ﺩﺭ ﻳﮏ ﭼﺸﻢ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺯﺩﻥ ﻫﻨﺎ ﺭﺍ ﺩﻳﺪﻡ ﮐﻪ ﺳﻴﻨﻪ ﺑﻪ ﺳﻴﻨﻪ ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺩﻭ‬ﺩﺳﺖ ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻫﻞ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻭﺍﺩﺍﺭ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﻧﺸﻴﻨﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ . ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﻴﺖ‬‫ﮔﻔﺖ : ﻫﻴﭻ ﻭﻗﺖ ﻧﺸﻨﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩﯼ ﮐﻪ ﺁﺩﻡ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻗﺪ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﺭ ﺑﻴﻔﺘﻪ ؟ ‬
    ‫ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺧﻨﺪﻳﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ . ﺣﺎﻻ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ . ﭘﺸﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻨﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺳﺖ‬‫ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﭼﺎﻕ ﻭ ﭼﻠﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﻣﺸﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎﻻ ﺁﻭﺭﺩ .‬ ‫ﺧﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﻭﺍﺭ ﺳﺮﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﺜﻞ ﻳﮏ ﺑﻮﮐﺴﻮﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺭﻗﺺ ﭘﺎ ﮐﺮﺩ . ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ‬ ‫ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺩﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻳﮏ ﻓﻴﻠﻢ ﺩﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ . ﺩﺭﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻝ ﮔﻔﺖ : ﻳﺎﻻ‬… ﺑﻴﺎ ﺟﻠﻮ ... ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺿﺮﺏ ﺩﺳﺘﻤﻮ ﺑﭽﺸﯽ ؟ ﻣﮕﻪ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺑﺎ ﻣﻦ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﮐﻨﯽ ؟
    ‫ﻫﻨﺎ ﻳﮏ ﻗﺪﻡ ﺟﻠﻮ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﭼﺮﺍ ، ﻭﻟﯽ ﻳﮏ ﺑﻪ ﻳﮏ . ‬
    ‫ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﭘﺮﺗﺎﺏ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺧﻨﺪﻳﺪ . ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺁﺑﻴﺶ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﺮ ﮐﻮﭼﮏ ﺑﻪ ﺍﻃﺮﺍﻑ‬ ‫ﻣﯽ ﭼﺮﺧﻴﺪﻧﺪ . ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ : ﻣﮕﻪ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺑﺎ ﻣﻦ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﮐﻨﯽ ؟ ‬
    ‫ﻫﻨﺎ ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺩﮔﻴﺮﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻦ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ ﮔﻔﺖ : ﺷﻮﺕ ﺁﺯﺍﺩ ...
    ﺑﺎﺩﮔﻴﺮ ﺭﺍ‬ ‫ﮔﻮشه ﺯﻣﻴﻦ ﭘﺮﺕ ﮐﺮﺩ : ﻳﺎﻻ ﺍﺳﺘﺮﭺ . ﻫﺮﮐﺪﻭﻣﻤﻮﻥ ﺑﻴﺴﺖ ﺗﺎ ﺷﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻴﻢ . ﻫﺮﻧﻮﻉ‬‫ﺷﻮﺗﯽ ﮐﻪ ﺩﻟﺖ ﺧﻮﺍﺳﺖ ... ﺳﭙﺲ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺍﻭ ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺍﻓﺰﻭﺩ : ﺗﻮ ﻣﯽ ﺑﺎﺯﯼ .‬‫ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺎﺵ . ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺩﻳﺪ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺑﺎﺯﯼ ، ﺍﻭﻧﻢ ﺑﻪ ﻳﻪ ﺩﺧﺘﺮ !
    ‫ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺍﺯ ﺻﻮﺭﺕ ﺍﺳﺘﺮﭺ ﻣﺤﻮ ﺷﺪ : ﺗﻮ ﺗﻮﯼ ﺗﻴﻢ ﺑﺴﮑﺘﺒﺎﻝ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﻫﺴﺘﯽ ؟ ... ﺩﺭﺳﺘﻪ ؟
    ‫ﻫﻨﺎ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺑﻠﻪ ... ﺳﺎﻧﺘﺮ ﻫﺴﺘﻢ .
    ‫ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺗﻮﭖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﻫﺴﺘﮕﯽ ﺟﻠﻮﯼ ﺧﻮﺩ ﺩﺭﻳﺒﻞ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻝ ﮔﻔﺖ : ﺑﻴﺴﺖ ﺗﺎ‬‫ﺷﻮﺕ ؟ ﻟﯽ ﺁﭖ ﻳﺎ ﺳﻪ ﺍﻣﺘﻴﺎﺯﯼ ؟
    ‫ﻫﻨﺎ ﺷﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻫﺮﮐﺪﻭﻡ ﺩﻟﺖ ﺧﻮﺍﺳﺖ ... ﺑﻪ ﻫﺮﺣﺎﻝ ، ﺗﻮ ﻣﯽ‬‫ﺑﺎﺯﯼ .
    ‫ﻣﻦ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺯﺣﻤﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺟﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﺎﺷﺎﯼ ﺭﻗﺎﺑﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﺯﻣﻴﻦ ﺭﻓﺘﻢ‬.ﻫﻨﻮﺯ ﺣﺎﻟﻢ ﺟﺎ ﻧﻴﺎﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ .‬
    ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺩﺭﻧﮓ ﻧﮑﺮﺩ . ﺗﻮﭖ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﻳک ﺷﻮﺕ ﻳﮏ ﺩﺳﺘﯽ ﺗﻘﺮﻳﺒﺎ ﺍﺯ ﻧﻴﻤﻪ ﺯﻣﻴﻦ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ‬‫ﺣﻠﻘﻪ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩ . ﺗﻮﭖ ﺑﻪ ﺗﺨﺘﻪ ﭘﺸﺖ ﺣﻠﻘﻪ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻟﺒﻪ ﻱ ﺣﻠﻘﻪ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩ ﻭ‬ﻭﺍﺭﺩ ﺣﻠﻘﻪ ﺷﺪ . ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺼﺎﺣﺐ ﺗﻮﭖ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺣﻠﻘﻪ ﻣﯽ ﺩﻭﻳﺪ ﮔﻔﺖ : ﻳﮏ ﺍﺯ‬
    ‫ﻳﮏ . ﻫﺮﮐﺲ ﺑﻪ ﺷﻮﺕ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯽ ﺩﻩ ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻮﭘﺶ ﺧﻄﺎ ﺑﺮﻩ .
    ‫ﺷﻮﺕ ﺑﻌﺪﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻮﻓﻖ ﻧﺸﺪ ؛ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩﯼ ﮐﻪ ﻳﮏ ﻟﯽ ﺁﭖ ﺁﺳﺎﻥ ﺍﺯ ﺯﻳﺮ ﺣﻠﻘﻪ ﺑﻮﺩ .‬ﺣﺎﻻ ﻧﻮﺑﺖ ﻫﻨﺎ ﺑﻮﺩ . ﻣﻦ ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﻥ ﺳﺒﺎﺑﻪ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﻫﺎﯼ ﺍﺑﻬﺎﻡ‬ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﺗﺎ ﻫﻔﺖ ﺷﻤﺮﺩﻡ . ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﻥ‬ﺭﻭﯼ ﻫﻢ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﺎﻻ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺸﻮﻳﻖ ﮐﺮﺩﻡ : ﻣﻮﻓﻖ ﺑﺎﺷﯽ ﻫﻨﺎ !
    ﻫﻨﺎ ﺍﺯ‬‫ﺭﻭﯼ ﺧﻂ ﭘﻨﺎﻟﺘﯽ ﺗﻮﭘﯽ ﺭﺍ ﻭﺍﺭﺩ ﺣﻠﻘﻪ ﮐﺮﺩ . ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺣﻠﻘﻪ ﺩﺭﻳﺒﻞ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺯﻳﺮ‬‫ﺣﻠﻘﻪ ﺗﻮﭘﯽ ﺭﺍ ﺩﺭﻭﻥ ﺳﺒﺪ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ .‬
    ‫ﺩﺭﻃﻮﻝ ﻣﺪﺗﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻫﺸﺖ ﺗﻮﭖ ﺩﻳﮕﺮ ﺭﺍ ﺑﺪﻭﻥ ﺧﻄﺎ ﻭﺍﺭﺩ ﺳﺒﺪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﺩﻫﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺣﻴﺮﺕ‬ﺑﺎﺯ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ .
    -ﺁﻫﺎﯼ ﻫﻨﺎ ... ﭼﺸﻢ ﻧﺨﻮﺭﯼ !
    ‫ﺍﺳﺘﺮﭺ ﮔﻴﺞ ﻭ ﻣﻨﮓ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﻴﮑﺮﺩ . ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺩﺭ ﻓﮑﺮ ﺍﻭ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﺩ .‬‫ﺻﻮﺭﺗﺶ کاملا ﺣﮑﺎﻳﺖ ﺍﺯ ﮔﻴﺠﯽ ﻭ ﻣﻨﮕﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ .‬‫ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﻣﺘﻴﺎﺯ ﺩﻫﻢ ﻫﻨﺎ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺗﻮﭖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺍﺳﺘﺮﭺ ﭘﺮﺗﺎﺏ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮔﻔﺖ‬: ﺩﻩ ﺍﺯ ﺩﻩ ! ... ﺣﺎﻻ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ ﺟﺎﻟﺒﺘﺮ ﺑﺸﻪ ﻧﻮﺑﺘﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﻴﺪﻡ .
    ‫ﻫﻨﺎ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ . ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ . ﻣﺸﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﻱ ﭘﻴﺮﻭﺯﯼ ﺑﺎﻻ ﺁﻭﺭﺩ .‬‫ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺩﻳﮕﺮ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻧﻤﯽ ﺯﺩ . ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺣﻠﻘﻪ ﺩﺭﻳﺒﻞ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻱ ﺧﻮﺩ‬ﺭﺍ ﮐﻤﺘﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﻣﺼﻤﻢ ﻭ ﻋﺒﻮﺱ ﺑﻮﺩ . ﭼﻬﺎﺭ ﺗﻮﭖ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻫﻢ ﺭﺍ ﻭﺍﺭﺩ ﺣﻠﻘﻪ‬ ‫ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺗﻮﭘﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺧﻂ ﭘﻨﺎﻟﺘﯽ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺣﻠﻘﻪ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ، ﺧﺮﺍﺏ ﮐﺮﺩ .‬‫ﺯﻳﺮﻟﺐ ﻏﺮﻏﺮﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺗﻮﭖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻫﻨﺎ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ .‬‫ﻫﻨﺎ ﻫﺸﺖ ﺷﻮﺕ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻫﻢ ﺭﺍ ﮔﻞ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺮﭺ ﮔﻔﺖ : ﻫﻴﺠﺪﻩ ﺍﺯ‬ﻫﻴﺠﺪﻩ !
    ‫ﻭﻟﯽ ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﺍﻭ ﺑﺎ ﻗﻴﺎﻓﻪ ﻱ ﻋﺒﻮﺱ ﻭ ﺩﺭﻫﻢ ﺭﺍﻫﺶ ﺭﺍ ﮐﺸﻴﺪ ﻭ ﺑﻪ‬‫ﻃﺮﻑ ﺳﺎﻟﻦ ﺗﻤﺮﻳﻦ ﺭﻓﺖ .‬
    ‬ﻫﻨﺎ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﺯﺩ : ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﮐﺎﺭﻡ ﺗﻤﻮﻡ ﻧﺸﺪﻩ ! ‬
    ‫ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻫﯽ ، ﭘﻬﻠﻮﻭﻥ ﭘﻨﺒﻪ ، ﺷﺎﻳﺪ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﺎﺷﻪ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﭼﻨﺪ‬ ‫ﺗﺎ ﺩﺭﺱ ﻳﺎﺩ ﺑﮕﻴﺮﯼ . ﺷﺎﻳﺪ ﻫﻢ ﺑﺪ ﻧﺒﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﺗﻮﯼ ﺗﻴﻢ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ !
    ﺳﭙﺲ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ‬‫ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﻱ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺷﺪ .‬ﺑﺎﺩ ﺷﺪﻳﺪﯼ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﻭﺯﻳﺪﻥ ﮐﺮﺩ . ﺣﺎﻻ ﺩﻳﮕﺮ ﺗﻘﺮیبا ﻫﻮﺍ ﺗﺎﺭﻳﮏ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺑﺎﺩﮔﻴﺮ ﻫﻨﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ‬‫ﺯﻣﻴﻦ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺍﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﺎ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻢ . ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺷﻮﺕ ﺩﻳﮕﺮﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ‬ :ﻧﻮﺯﺩﻩ ! ﻭ ﺳﭙﺲ ﺷﻮﺕ ﺩﻳﮕﺮﯼ : ﺑﻴﺴﺖ ... ﻫﻮﺭﺍ ! ... ﻣﻦ ﺑﺮﺩﻡ !
    ‫ﻧﺎﺑﺎﻭﺭﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﻫﻨﺎ ، ﺗﻮ اصلا ﺗﻮﭘﯽ ﺭﺍ ﺧﺮﺍﺏ ﻧﮑﺮﺩﯼ ! ﭼﻄﻮﺭﯼ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭﻭ ﮐﺮﺩﯼ‬؟
    ‫ﺍﻭ ﺷﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺑﯽ ﺗﻔﺎﻭﺗﯽ ﮔﻔﺖ : ﻓﻘﻂ ﺷﺎﻧﺲ .
    ‫ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻟﺮﺯ ﮐﺮﺩﻡ . ﺩﻭﺍﻥ ﺩﻭﺍﻥ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻳﻢ . ‪من ﻭ ‪من‬ ﮐﻨﺎﻥ ﮔﻔﺘﻢ :‬
    ‫ﺍﺯ ﻣﻦ ﻧﭙﺮﺱ ﮐﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺧﻮﺵ ﺷﺎﻧﺲ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻡ . ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻳﻪ ﺩﺷﻤﻦ ﺟﺪﻳﺪ ﺑﺮﺍ ﺧﻮﺩﻡ ﺩﺭﺳﺖ‬ﮐﺮﺩﻡ . ﻳﻪ ﺩﺷﻤﻦ ﻏﻮﻝ ﭘﻴﮑﺮ !
    ‫ﻫﻨﺎ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﺑﺎﺯﻭﯼ ﻣﺮﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : » ﻫﯽ ... ﻣﻦ ﮐﺎملا ﺩﺍﺷﺖ ﻳﺎﺩﻡ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ‬‫ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﻣﯽ ﮔﺸﺘﻢ . ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻳﻪ ﺧﺒﺮ ﺧﻴﻠﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻬﺖ ﺑﺪﻡ ! ‬
    ﺩر ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺑﺎﺯ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ : ﺁﺭﻩ ؟ ﭼﻪ ﺧﺒﺮﯼ ؟ ‬ ‫ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺳﺒﺰ ﻫﻨﺎ ﺑﺮﻕ ﺯﺩ . ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﮔﻔﺖ : ﺍﻭﻥ ﻋﮑﺴﺎﻳﯽ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺳﮕﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ‬ ‫ﺑﻮﺩﻡ ﻳﺎﺩﺗﻪ ؟ ﺍﻭﻧﺎ ﺭﻭ ﺑﺮﺍ ﻳﻪ ﻣﺠﻠﻪ ﺩﺭ ﻧﻴﻮﻳﻮﺭﮎ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻡ ﻭ ﺣﺪﺱ ﺑﺰﻥ ﭼﯽ ﺷﺪ ! ﭘﻮﻧﺼﺪ‬ ‫ﺩﻻﺭ ﺑﺎﺑﺖ ﺍﻭﻥ ﻋﮑﺴﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩﻥ . ﻗﺼﺪ ﺩﺍﺭﻥ ﺍﻭﻧﺎ ﺭﻭ ﻣﻨﺘﺸﺮ ﮐﻨﻦ ﻭ ﻳﻪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺣﺴﺎﺑﯽ‬ﻫﻢ ﺩﺭﻣﻮﺭﺩ ﻣﻦ ﭼﺎﭖ ﮐﻨﻦ ! ﺟﺎﻟﺐ ﻧﻴﺴﺖ ؟
    ‫ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻡ : ﻋﺎﻟﻴﻪ ! ﻭﺍقعا ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ !
    ‫ﻭ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺷﺎﻧﺲ ﻣﻦ ﺑﺎﻳﺪ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﮐﻨﺪ .‬ﭼﺮﺍ ﺑﺎﻳﺪ ﻫﻨﺎ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﺷﺎﻧﺲ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﺭ ﺑﺎﺷﺪ ؟ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﻦ ﻧﻴﺰ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺧﻮﺵ‬‫ﺷﺎﻧﺲ ﺑﺎﺷﻢ .‬ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺑﻪ ﻃﺮﺯ ﻓﮑﺮ ﺧﻮﺩ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺴﺘﮕﯽ ﺩﺍﺭﺩ . ﺑﻠﻪ ، ﺗﻨﻬﺎ ﭼﻴﺰﯼ ﮐﻪ ﺁﺩﻡ ﺍﺣﺘﻴﺎﺝ ﺩﺍﺭﺩ‬‫ﻫﻤﻴﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻔﮑﺮ ﻣﺜﺒﺘﯽ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ .‬ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻦ ﺍﺯ ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﺯﺩﻥ ﺑﻪ کمدم ﮐﺮﺩﻡ .‬
    کمد شماره 13...
    ‫ﺗﻤﺮﻳﻦ ﺑﺴﮑﺘﺒﺎﻝ ﻃﻮﻝ ﮐﺸﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﺍﻫﺮﻭﻫﺎ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﮐﻔﺶ ﻫﺎﻳﻢ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ‬‫ﺯﻣﻴﻦ ﺳﺨﺖ ﺟﻴﺮ ﻭ ﺟﻴﺮ ﺻﺪﺍ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ . ﺑﻴﺸﺘﺮ ﭼﺮﺍﻍ ﻫﺎ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ .‬‫ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ، ﺍﻳﻦ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺎﻟﻴﺴﺖ ﺧﻴﻠﯽ ﻭﻫﻢ ﺍﻧﮕﻴﺰ ﺍﺳﺖ . ﺟﻠﻮﯼ ﮐﻤﺪﻡ‬‫ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪﻡ ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﭘﺸﺖ ﮔﺮﺩﻧﻢ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺳﺮﻣﺎ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ .‬ﻫﺮﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﺟﻠﻮﯼ ﺍﻳﻦ ﮐﻤﺪ ﻣﯽ ﺍﻳﺴﺘﻢ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻋﺠﻴﺒﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ . ﺍﻭ لا ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ‬ ﺩﻳﮕﺮ ﮐﻤﺪﻫﺎﯼ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﻼﺱ ﻫﻔﺘﻤﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﺪﺍﺷﺖ . ﺍﻳﻦ ﮐﻤﺪ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﺭﺍﻫﺮﻭﯼ ﻋﻘﺒﯽ ﻭ‬‫ﺗﮏ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮﺩ ؛ ﺩﺭﺳﺖ ﭘﺲ ﺍﺯ ﮐﻤﺪ ﻭﺳﺎﻳﻞ ﻧﻈﺎﻓﺘﭽﯽ .‬‫ﺗﻤﺎﻡ ﮐﻤﺪﻫﺎﯼ ﺩﻳﮕﺮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ﺭﻧﮓ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﻫﻤﻪ ﻱ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮﯼ ﻣﺎﻳﻞ ﺑﻪ ﻧﻘﺮﻩ‬‫ﺍﯼ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﺍﻣﺎ ﻫﻴﭻ ﮐﺲ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﮐﻤﺪ ﺷﻤﺎﺭﻩ 13 ﻧﺰﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﺭﻧﮓ ﮐﻬﻨﻪ ﻱ ﺳﺒﺰ ﺁﻥ ﺩﺭ‬ﮔﻮﺷﻪ ﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻮﺳﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﮑﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﺭﻧﮓ ﺁﻥ ﮐﻨﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺍﺯ ﺑﺎﻻ ﺗﺎ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺩﺭ‬‫، ﺧﺮﺍﺵ ﻫﺎ ﻭ ﺿﺮﺑﺪﺭﻫﺎﯼ ﻓﺮﺍﻭﺍﻧﯽ ﺩﻳﺪﻩ ﻣﯽ ﺷﺪ .‬
    ‫ﺧﻮد ‬ﮐﻤﺪ ﺑﻮﯼ ﻧﻢ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ . ﻭ ﺑﻮﯼ ﺗﺮﺷﯽ . ﺩﺭﺳﺖ ﻣﺜﻞ ﺍﻳﻨﮑﻪ قبل ﺍﺯ ﺑﺮﮒ ﻫﺎﯼ ﭘﻮﺳﻴﺪﻩ ﻭ‬ﻳﺎ ﻣﺎﻫﯽ ﻣﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺁﻥ ﭘﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ .‬
    ‫ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ : ﻋﻴﺒﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ . ﻣﻦ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﻴﺎﻳﻢ .‬
    ‫ﻧﻔﺲ ﻋﻤﻴﻘﯽ ﮐﺸﻴﺪﻡ . ﻃﺮﺯ ﻓﮑﺮ ﺟﺪﻳﺪ ، ﻟﻮﮎ ! ﻃﺮﺯ ﻓﮑﺮ ﺟﺪﻳﺪ ! ﺷﺎﻧﺲ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺯﻭﺩﯼ ﺗﻐﻴﻴﺮ‬ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ !‬
    ‫ﮐﻮله ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻭﻳﮏ ﻣﺎﮊﻳﮏ ﭼﺎﻕ ﻭﭼﻠﻪ ﺍﺯﺁﻥ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩﻡ . ﺩﺭﮐﻤﺪ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﻢ‬ ﻭﺩﺭﮐﻨﺎﺭ ﻋﺪﺩ13ﺑﺎ ﺣﺮﻭﻑ ﺑﺰﺭﮒ ﻧﻮﺷﺘﻢ :ﺷﺎﻧﺲ ‬
    ‫ﻳﮏ ﻗﺪﻡ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﺗﺎ ﺷﺎﻫﮑﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﻴﻦ ﮐﻨﻢ : 13 ﺷﺎﻧﺲ .‬ ‫((ﺁﺭﻩ ﻩ ﻩ ﻩ ... )) ﺩﺭ ﻫﻤﻴﻦ ﺣﺎﻝ ﻧﻴﺰ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺑﻬﺘﺮﯼ ﺩﺍﺷﺘﻢ .‬
    ‫ﻣﺎﮊﻳﮏ ﺳﻴﺎﻩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﻮﻟﻪ ﺍﻡ ﭼﭙﺎﻧﺪﻡ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺑﺴﺘﻦ ﺯﻳﭗ ﺁﻥ ﮐﺮﺩﻡ . ﻭ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻟﺤﻈﻪ‬‫ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﻳﯽ ﺷﺒﻴﻪ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﻴﺪﻥ شنیدم .‬
    ‫ﻧﻔﺲ ﻫﺎﯼ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺷﻤﺮﺩﻩ ، ﭼﻨﺎﻥ ﺁﺭﺍﻡ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﻴﺎﻻﺗﯽ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ . ﻧﻔﺲ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻥ‬‫ﮐﻤﺪ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﻣﯽ ﺭﺳﻴﺪﻧﺪ .‬‫ﺟﻠﻮﺗﺮ ﺧﺰﻳﺪﻡ ﻭ ﮔﻮﺵ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭ ﭼﺴﺒﺎﻧﺪﻡ .‬ﺻﺪﺍﯼ ﻫﻴﺲ ﻣﻼﻳﻤﯽ ﺭﺍ ﺷﻨﻴﺪﻡ . ﺳﭙﺲ ﺻﺪﺍﯼ ﻧﻔﺲ ﻫﺎﯼ ﺑﻴﺸﺘﺮ .‬
    ﮐﻮﻟﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻢ ﻟﻴﺰ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﺸﮑﯽ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﻴﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩ . ﺧﺸﮑﻢ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ .‬ﻭ ﺳﭙﺲ ﺻﺪﺍﯼ ﻫﻴﺲ ﻣﻼﻳﻢ ﺩﻳﮕﺮﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻥ ﮐﻤﺪ ﺷﻨﻴﺪﻡ ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﻧﺎﻟﻪ ﻱ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ ﭘﺎﻳﺎﻥ‬‫ﻳﺎﻓﺖ .‬‫ﺗﻴﻐﻪ ﻱ ﭘﺸﺘﻢ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺳﻮﺯﺵ ﮐﺮﺩ . ﻧﻔﺲ ﺩﺭ ﮔﻠﻮﻳﻢ ﮔﺮﻩ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ .‬
    ‫ﺑﺪﻭﻥ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺑﺎﺷﻢ ، ﺩﺳﺘﻢ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮﻩ ﻱ ﮐﻤﺪ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ .‬
    ﺁﻳﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﻢ ؟ ﺁﻳﺎ ﺑﺎﻳﺪ ؟‬

    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  6. #6
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    ﺩﺳﺘﻢ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮﻩ ﺭﺍ ﻣﺤﮑﻢ ﻣﯽ ﻓﺸﺮﺩ . ﺑﺎ ﻫﺮ ﻓﺸﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﻮﺩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻭﺍﺩﺍﺭ ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﻴﺪﻥ‬ ﻣﺠﺪﺩ ﮐﺮﺩﻡ .‬
    ‫ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﻳﻦ ﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺍﺵ ﺧﻴﺎﻻﺕ ﺍﺳﺖ .‬
    ﻫﻴﭻ ﮐﺲ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺩﺭﺣﺎﻝ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﻴﺪﻥ ﺩﺭ ﮐﻤﺪ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ .‬‫ﺩﺳﺘﮕﻴﺮﻩ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﮐﺸﻴﺪﻡ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ .‬ﺩﺭ ﮐﻤﺎﻝ ﻧﺎﺑﺎﻭﺭﯼ ، ﮔﺮﺑﻪ ﻱ ﺳﻴﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪ ﻱ ﮐﻤﺪ ﮐﺰ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ‬‫ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺻﺪﺍﻳﯽ ﺷﺒﻴﻪ ﻧﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﮔﻠﻮﻳﻢ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ : ‪‬آﻩ ... !
    ‫ﮔﺮﺑﻪ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﻣﻦ ‪ز‬ﻝ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺶ ﺩﺭ ﻧﻮﺭ ﺿﻌﻴﻒ ﺭﺍﻫﺮﻭ ﺑﻪ ﺭﻧﮓ ﻗﺮﻣﺰ ﺩﺭﺁﻣﺪﻩ‬ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﻣﻮﯼ ﺳﻴﺎﻫﺶ ﺭﻭﯼ ﭘﺸﺘﺶ ﺳﻴﺦ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﻟﺐ ﻫﺎﻳﺶ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻫﻴﺲ ﮐﺮﺩ‬
    ‫ﻳﮏ ﮔﺮﺑﻪ ﻱ ﺳﻴﺎﻩ ؟‬‫ﻳﮏ ﮔﺮﺑﻪ ﻱ ﺳﻴﺎﻩ ﺩﺭ ﮐﻤﺪ ﻣﻦ ؟‬‫ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﺧﻮﺍﺏ ﻣﯽ ﺑﻴﻨﻢ ﻭ ﺍﻳﻦ ﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻭ ﺧﻴﺎﻝ ﺍﺳﺖ .‬
    ‫ﭘﻠﮏ ﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺯﺩﻡ ، ﭼﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﮔﻮﻳﯽ ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮔﺮﺑﻪ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﺭﯼ ﺩﻫﻢ .‬ ‫ﻳﮏ ﮔﺮبه ﺳﻴﺎﻩ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﻳﮏ ﮐﻤﺪ ﺷﻤﺎﺭۀ 13 ؟ ! ﺁﻳﺎ ﺑﺪﺷﺎﻧﺴﯽ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ؟‬
    ‫ﺑﺎ ﻫﺮ ﺯﺣﻤﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺘﻢ : ﺗﻮ ... ﺗﻮ ﭼﻄﻮﺭﯼ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﻳﻦ ﺟﺎ ﺷﺪﯼ ؟
    ‫ﮔﺮﺑﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻫﻴﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﺸﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﮐﻤﺎﻥ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ . ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺳﺮﺩﺵ ﺑﻪ ﻣﻦ ‪ز‬ﻝ ‬‫ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ .‬ﺳﭙﺲ ﺍﺯکف ‬ﮐﻤﺪ ﺑﻪ ﺑﺎﻻ ﭘﺮﻳﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﮐﻔﺶ ﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺍﻫﺮﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ‬ﺩﻭﻳﺪﻥ ﮐﺮﺩ . ﺑﺎ ﮔﺎﻡ ﻫﺎﻳﯽ ﺳﺮﻳﻊ ﻭ ﺑﯽ ﺻﺪﺍ . ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﻭ ‪د‬ﻣﺶ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﺩﺭ‬ﺍﻭﻟﻴﻦ ﭘﻴﭻ ﺭﺍﻫﺮﻭ ﺍﺯ ﻧﻈﺮﻡ ﻧﺎﭘﺪﻳﺪ ﺷﺪ .‬ ‫ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻗﻠﺒﻢ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻣﯽ ﺗﭙﻴﺪ ، ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﻭﺣﺸﺖ ﺯﺩﻩ ﻣﺴﻴﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﻌﻘﻴﺐ ﻣﯽ‬ﮐﺮﺩﻡ . ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺑﺪﻥ ﭘﺸﻤﺎﻟﻮﻳﺶ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﻢ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩ ﺣﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ . ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻡ‬ﮐﻪ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮۀ ﺩﹺ ﮐﻤﺪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ .‬
    ‫ﺳﺆﺍﻻﺕ ﻣﺨﺘﻠﻔﯽ ﺩﺭ ﺳﺮﻡ ﺷﮑﻞ ﮔﺮﻓﺖ . ﺍﻳﻦ ﮔﺮﺑﻪ ﺍﺯ ﮐﯽ ﺩﺭ ﮐﻤﺪ ﺑﻮﺩﻩ ؟ ﭼﻄﻮﺭ ﻭﺍﺭﺩ ﮐﻤﺪ‬ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ؟ ﭼﺮﺍ ﻳﮏ ﮔﺮﺑﻪ ﻱ ﺳﻴﺎﻩ ﺩﺭ ﮐﻤﺪ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ؟ ﭼﺮﺍ ؟‬
    ‫ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﮐﻤﺪ ﭼﺮﺧﻴﺪﻡ ﻭ ﮐﻒ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻭﺍﺭﺳﯽ ﮐﺮﺩﻡ . ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺷﻮﻡ ﮐﻪ ﻣﻮﺟﻮﺩ‬‫ﺩﻳﮕﺮﯼ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﺨﻔﯽ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ . ﺳﭙﺲ ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻣﻨﮓ ﻭ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺎ‬‫ﺍﺣﺘﻴﺎﻁ ﻭ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﻢ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻗﻔﻞ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺳﭙﺲ ﻳﮏ ﻗﺪﻡ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ .‬ ‫13 ﺷﺎﻧﺲ .‬‫ﺣﺮﻭﻑ ﺩﺭﺷﺖ ﻭ ﺳﻴﺎﻩ ﺭﻭﯼ ﺩﺭ ﺩﺭﺧﺸﺎﻥ ﻭ ﺷﻌﻠﻪ ﻭﺭ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺭﺳﻴﺪﻧﺪ .‬
    ‫ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﮐﻮﻟﻪ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﻣﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺯﻳﺮ ﻟﺐ ﮔﻔﺘﻢ : ﺁﺭﻩ ... ﺧﻴﻠﯽ ﺷﺎﻧﺲ ! ... ﻭﺍقعا ‫ﺷﺎﻧﺲ . ﮔﺮبه ﺳﻴﺎﻩ ﺩﺭ ﮐﻤﺪ ﻣﻦ !
    ‫ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﻃﻮﻝ ﺭﺍﻩ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺎﯼ ﺧﺮﮔﻮﺵ ﺷﺎﻧﺲ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺟﻴﺐ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﺤﮑﻢ ﻓﺸﺎﺭ ﻣﯽ‬ﺩﺍﺩﻡ .‬ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ ، ﺍﻭﺿﺎﻉ ﻋﻮﺽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ ؛ ﻳﻌﻨﯽ ﺑﺎﻳﺪ ﻋﻮﺽ ﺷﻮﺩ .‬
    ‫***‬
    ‫ﺍﻣﺎ ﺩﺭﻃﻮﻝ ﭼﻨﺪ ﻫﻔﺘﻪ ﻱ ﺑﻌﺪ ﺷﺎﻧﺲ ﻣﻦ ﻫﻴﭻ ﺗﻐﻴﻴﺮﯼ ﻧﮑﺮﺩ .‬
    ‫ﻳﮏ ﺭﻭﺯ ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﺗﻌﻄﻴﻞ ﻣﺪﺭﺳﻪ ، ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺁﺯﻣﺎﻳﺸﮕﺎﻩ ﮐﺎﻣﭙﻴﻮﺗﺮ ﻣﯽ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ‬ ‫ﻫﻨﺎ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩﻡ . ﭘﺮﺳﻴﺪ : ﺩﺍﺭﯼ ﮐﺠﺎ ﻣﻴﺮﯼ ؟ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﺎﺷﺎﯼ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﻦ‬‫ﺑﻴﺎﻳﯽ ؟ ‬
    ‫ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻡ : ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ ... ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﻮﺩﻡ ﻫﺎﯼ ﺟﺪﻳﺪ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻧﻢ ﮐﻮﻓﯽ ، ﻣﻌﻠﻢ‬‫ﮐﺎﻣﭙﻴﻮﺗﺮ ﻧﺼﺐ ﮐﻨﻢ .
    ‫ﻫﻨﺎ ﺧﻨﺪﻳﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻧﺎﺑﻐﻪ ﻱ ﮐﺎﻣﭙﻴﻮﺗﺮ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻇﺎﻫﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ !
    ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺩﻭﻳﺪﻥ‬‫ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺳﺎﻟﻦ ﻭﺭﺯﺵ ﮐﺮﺩ .‬
    ‫ﺻﺪﺍﻳﺶ ﺯﺩﻡ ﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ : ﻭﺭﻗﻪ ﻱ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻋﻠﻮﻣﺘﻮ ﭘﺲ ﮔﺮﻓﺘﯽ ؟ ‬
    ‫ﺍﻳﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭼﺮﺧﻴﺪ ﻭ ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻭ ﺷﺎﺩﯼ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ : ﻟﻮﮎ ، ﺷﺎﻳﺪ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﻨﯽ ؛ ﻣﻦ ﺍصلاﹰ ﻭﻗﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ . ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩﻡ ﻫﻤﻪ ﻱ‬‫ﺳﺆﺍﻝ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺣﺪﺳﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﺪﻡ ﻭ ﺗﺎﺯﻩ ﺣﺪﺱ ﺑﺰﻥ ﭼﯽ ﺷﺪ ؟ ﻧﻤﺮۀ ﺻﺪ ﮔﺮﻓﺘﻢ ! ﺗﻤﺎﻡ ﺟﻮﺍﺏ‬
    ﻫﺎ ﺭﻭ ﺩﺭﺳﺖ ﺣﺪﺱ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ !
    ‫ﮔﻔﺘﻢ : ﭼﻪ ﺟﺎﻟﺐ !
    ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻥ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻳﮏ هفته ﺗﻤﺎﻡ ﺩﺭﺱ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻟﯽ‬ﻧﻤﺮﻩ ﺍﻡ ﻓﻘﻂ 47 ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ .‬‫ﺑﻪ ﺭﺍﻫﻢ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﻟﺤﻈﺎﺗﯽ ﺑﻌﺪ ﻭﺍﺭﺩ ﺁﺯﻣﺎﻳﺸﮕﺎﻩ ﮐﺎﻣﭙﻴﻮﺗﺮ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻢ‬ﮐﻮﻓﯽ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﻡ . ﺍﻭ ﺭﻭﯼ ﻣﻴﺰﺵ ﺩﻭﻻ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﻮﺩﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺩﻳﺴﮏ ﻫﺎﯼ ﻣﺨﺘﻠﻒ ‫ﺭﺍ ﻣﺮﺗﺐ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ . ﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ ﺑﺸﺎﺵ ﮔﻔﺖ : ﺳﻼﻡ ... ﺍﻭﺿﺎﻉ ﭼﻄﻮﺭﻩ ؟ ‬
    ‫ﺁﺯﻣﺎﻳﺸﮕﺎﻩ ﮐﺎﻣﭙﻴﻮﺗﺮ ﺧﺎﻧﻪ ﻱ ﺩﻭﻡ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ . ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﮐﻮﻓﯽ ﻓﻬﻤﻴﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺩﺭ‬ ‫ﺗﻌﻤﻴﺮ ﮐﺎﻣﭙﻴﻮﺗﺮ ﻭ ﺍﺭﺗﻘﺎ ﺩﺍﺩﻥ ﺁﻥ ﻭ ﻧﺼﺐ ﻗﻄﻌﺎﺕ ﻭﺍﺭﺩ ﻫﺴﺘﻢ ، ﻣﺤﺒﻮﺏ ﺗﺮﻳﻦ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ‬‫ﺍﻭ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻡ .‬
    ‫ﻭ ﻣﻦ ﻧﻴﺰ ﺑﺎﻳﺪ ﺍﻗﺮﺍﺭ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻭقعا ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ . ﻫﺮﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺗﻤﺮﻳﻦ ﺑﺴﮑﺘﺒﺎﻝ‬‫ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﺑﻪ ﺁﺯﻣﺎﻳﺸﮕﺎﻩ ﮐﺎﻣﭙﻴﻮﺗﺮ ﻣﯽ ﺭﻭﻡ ﺗﺎ ﺑﺎ ﺍﻭﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺍﮔﺮ ﭼﻴﺰﯼ ﺍﺣﺘﻴﺎﺝ ﺑﻪ‬ ‫ﺗﻌﻤﻴﺮ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻨﻢ .‬
    ‫ﺧﺎﻧﻢ ﮐﻮﻓﯽ ، ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﻳﺴﮏ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﻣﻴﺰ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﭘﺮﺳﻴﺪ : ﻟﻮﮎ ، ﭘﺮﻭﮊﻩ‬‫ﺍﻧﻴﻤﻴﺸﻨﯽ ﮐﻪ ﺭﻭﺵ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯼ ﭼﻄﻮﺭ ﭘﻴﺶ ﻣﻴﺮﻩ ؟
    ﻣﻮﯼ ﺑﻮﺭ ﺑﻠﻨﺪﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ‬‫ﮔﻮﻧﻪ ﺍﺵ ﮐﻨﺎﺭ ﺯﺩ ﻭ ﻳﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪﻫﺎﯼ ﺯﻳﺒﺎﻳﺶ ﺭﺍ ﺗﺤﻮﻳﻠﻢ ﺩﺍﺩ . ﺑﻪ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩ ﻣﻦ ﺍﻭ‬‫ﺯﻳﺒﺎﺗﺮﻳﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ . ﻫﻤﻪ ﻱ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﭼﻮﻥ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ‬‫ﻣﯽ ﺭﺳﺪ ﺍﺯ ﮐﻼﺱ ﻫﺎﻳﺶ ﻟﺬﺕ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ .‬
    ‫ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻡ : تقریبا ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺍﻡ ﮐﻪ ﺍﻭﻧﻮ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻧﺸﻮﻥ ﺑﺪﻡ .
    ﺟﻠﻮﯼ ﮐﺎﻣﭙﻴﻮﺗﺮ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻦ ﭘﺸﺖ ﺁﻥ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ : ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻭﺍقعا ﻗﺸﻨﮓ ﺷﺪﻩ . ﻭ‬‫ﺣﺎﻻ ﺧﻴﻠﯽ ﻫﻢ ﺗﻨﺪﺗﺮ ﭘﻴﺶ ﻣﻴﺮﻩ . ﻳﻪ ﺭﺍﻩ ﺟﺪﻳﺪﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺎﺑﻪ ﺟﺎ ﮐﺮﺩﻥ ﭘﻴﮑﺴﻞ ﻫﺎ ﭘﻴﺪﺍ‬ﮐﺮﺩﻡ .
    ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﮔﺸﺎﺩ ﺷﺪﻧﺪ :واقعا ؟
    ‫ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﻝ ﻭ ﺭﻭﺩۀ ﮐﺎﻣﭙﻴﻮﺗﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺍﺣﺘﻴﺎﻁ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﮐﺸﻴﺪﻡ ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﺧﺘﺮﺍﻉ ﻭﺍقعا ‬ﺟﺎﻟﺒﻴﻪ . ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺵ ﺧﻴﻠﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﺱ . ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺧﻴﻠﯽ ﺍﺯ ﺍﻧﻴﻤﻴﺸﻦ ﺳﺎﺯﻫﺎ ﺍﺯ ﺁﻥ‬ﺧﻮﺷﺸﻮﻥ ﺑﻴﺎﺩ .
    ‫ﭘﻴﭻ ﮔﻮﺷﺘﯽ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﻣﻴﺰ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪﻡ .
    -ﺷﺎﻳﺪ ﺷﻤﺎ ﺑﺘﻮﻧﻴﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﮏ‬ ‫ﮐﻨﻴﺪ . ﻣﺜلا ... ﺍﻭﻧﻮ ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﻧﺸﻮﻥ ﺑﺪﻳﺪ . ﻳﺎ ﺍﻳﻦ ﮐﻪ مثلا ﺣﻖ ﮐﭙﯽ ﺭﺍﻳﺖ ﺍﻭﻧﻮ ﺗﺮﺗﻴﺐ‬ﺑﺪﻳﺪ ...
    ﺧﺎﻧﻢ ﮐﻮﻓﯽ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﻠﻮﺯ ﺁﺑﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﺟﻴﻨﺶ ﻣﺮﺗﺐ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ‬ﮔﻔﺖ : ﺷﺎﻳﺪ ... ﻟﻮﮎ ، ﺗﻮ ﻭﺍقعا ﭘﺴﺮ ﻫﻨﺮﻣﻨﺪﯼ ﻫﺴﺘﯽ . ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﻳﻪ ﺭﻭﺯﯼ‬ﻣﻮﻓﻖ ﻣﯽ ﺷﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﻣﭙﻴﻮﺗﺮ ﭘﻮﻝ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﻴﺎﺭﯼ .
    ﻭ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻝ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ‬‫ﻣﻦ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺗﻤﺎﺷﺎﯼ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﻮﺩﻡ ﻗﺪﻳﻤﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺷﺪ .‬
    ‫ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﭼﻪ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺪﻫﻢ ﻭﻟﯽ ﮔﻔﺘﻢ : ﺁﺭﻩ ... ﺷﺎﻳﺪ ... ﺧﻴﻠﯽ ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ ..
    ‫اصلا ‫ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﭼﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﮕﻮﻳﻢ . ﺧﺎﻧﻢ ﮐﻮﻓﯽ ﺯﻥ ﺧﻴﻠﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺳﺖ . ﺍﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﻌﻠﻤﯽ ﺍﺳﺖ‬ﮐﻪ ﻭﺍقعا ﻣﺸﻮﻕ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ .‬
    ‫ﮔﻔﺘﻢ : ﺧﻴﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺑﺮﻧﺎمه ﺍﻧﻴﻤﻴﺸﻨﻢ ﺭﺍ ﺗﻤﻮﻡ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻧﺸﻮﻥ ﺑﺪﻡ .
    ‫ﺧﺎﻧﻢ ﮐﻮﻓﯽ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﻏﻴﺮﻣﻨﺘﻈﺮﻩ ﮔﻔﺖ : ﺧﻮﺏ ... ﻣﻨﻢ ﺧﺒﺮﻫﺎﯼ ﻣﻬﻤﯽ ﺑﺮﺍﺕ ﺩﺍﺭﻡ ...
    ‫ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺍﻭ ﭼﺮﺧﻴﺪﻡ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻧﺎﺷﯽ ﺍﺯ ﻫﻴﺠﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﻧﻘﺶ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ‬ﺩﻳﺪﻡ .
    - ﺗﻮ ﺍﻭﻟﻴﻦ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﻳﻦ ﺧﺒﺮ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺷﻨﻮﻩ . ﻟﻮﮎ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﻳﻪ ﺭﺍﺯ ﺭﻭ‬ﭘﻴﺶ ﺧﻮﺩﺕ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﯼ ؟
    ‫ﮔﻔﺘﻢ : ﺁﺭﻩ . ﭼﻪ ﺭﺍﺯﯼ ؟
    ‫ﻫﻴﺠﺎﻥ ﺯﺩﻩ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﻣﻦ ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ شغل ﻣﻤﮑﻦ ﺩﺭﻳﺎﻓﺖ ﮐﺮﺩﻡ ! ﺩﺭ‬‫ﻳﮏ ﺷﺮﮐﺖ ﻭاقعا ﺑﺰﺭﮒ ﺩﺭ ﺷﻴﮑﺎﮔﻮ . ﻫﻔﺘﻪ ﻱ ﺁﻳﻨﺪﻩ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﻴﺮﻡ !
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  7. #7
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻇﻬﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺁﺯﻣﺎﻳﺸﮕﺎﻩ ﮐﺎﻣﭙﻴﻮﺗﺮ ﺳﺮ ﺑﺰﻧﻢ . ﻧﺎﭼﺎﺭ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺨﺮ‬‫ﺷﻨﺎﯼ ﭘﺸﺖ ﺳﺎﻟﻦ ﻭﺭﺯﺷﯽ ﺑﺮﻡ .‬ﺷﻨﺎ ﻭﺭﺯﺵ ﺩﻭﻡ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ . ﺗﻤﺎﻡ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﻴﺶ ﻳﮏ ﻣﺮﺑﯽ ﺩﺭ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﻣﺤﻠﻪ ﻣﺎﻥ ﺗﻤﺮﻳﻦ‬ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ . ﺍﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺷﻨﺎﮔﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﺍﺭﺩﻭﯼ ﺗﻴﻢ ﻣﻠﯽ ﺍﻟﻤﭙﻴﮏ ﺩﻋﻮﺕ ﺷﺪﻩ‬‫ﺑﺎﺷﺪ . ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻭﺍقعا ﺩﺭ ﭘﻴﺸﺮﻓﺖ ﺷﻨﺎﯼ ﻣﻦ ﻣﺆﺛﺮ ﺑﻮﺩ . ﻭ ﺍﻭ ﺍﺳﺮﺍﺭ ﻓﺮﺍﻭﺍﻧﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﻋﺖ ﺑﺨﺸﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺁﻣﻮﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ .‬ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺩﻟﻴﻞ ﻣﺸﺘﺎﻕ ﻓﺮﺍ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﻣﺴﺎﺑﻘﺎﺕ ﺍﻧﺘﺨﺎﺑﯽ ﺗﻴﻢ ﺷﻨﺎﯼ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﻮﺩﻡ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻧﻤﯽ‬ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﻣﺎﻳﻮﻳﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﻳﻢ ﺷﺎﻧﺲ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ ﺑﭙﻮﺷﻢ . ﭼﻮﻥ ﺑﺮﺍﻳﻢ ﺧﻴﻠﯽ ﮐﻮﭼﮏ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ‬. ﺍﻣﺎ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ، ﭘﻴﺮﺍﻫﻦ ﺷﺎﻧﺴﻢ ﺭﺍ ﭘﻮﺷﻴﺪﻡ . ﻭ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻝ ﮐﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﻨﺪﻥ ﻟﺒﺎﺱ ﺑﺮﺍﯼ‬‫ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﺗﺎ ﻫﻔﺖ ﺷﻤﺮﺩﻡ .‬
    ‫ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺧﺘﮑﻦ ﺭﺍ ﺗﺮﮎ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺻﺪﺍﯼ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﻭ ﺷﻮﺧﯽ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺍﺯ‬ﺩﻳﻮﺍﺭﻫﺎﯼ ﮐﺎﺷﯽ ﮐﺎﺭﯼ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﻣﻨﻌﮑﺲ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺷﻨﻴﺪﻡ . ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺗﭙﺶ ﻗﻠﺒﻢ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ‬ﺳﺮﻋﺖ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻗﺪﻡ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﻫﻮﺍﯼ ﻣﺮﻃﻮﺏ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﺳﺮﭘﻮﺷﻴﺪﻩ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ . ‬‬
    ‫ﺯﻣﻴﻦ ﺍﺯ ﺁﺏ ﻭﻟﺮﻡ ﺧﻴﺲ ﺑﻮﺩ . ﻧﻔﺲ ﻋﻤﻴﻘﯽ ﮐﺸﻴﺪﻡ ﻭ ﺑﻮﯼ ﺗﻨﺪ ﮐﻠﺮ ﺭﺍ ﺍﺳﺘﻨﺸﺎﻕ ﮐﺮﺩﻡ .‬‫ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﺍﻳﻦ ﺑﻮ ﻫﺴﺘﻢ !‬
    ‫ﺳﭙﺲ ﺩﻭﻻ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻟﺒﻪ ﻱ ﺗﺨﺘﻪ ﻱ ﺷﻴﺮﺟﻪ ﺭﺍ ﺑﻮﺳﻴﺪﻡ . ﺷﺎﻳﺪ ﻋﺠﻴﺐ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺭﺳﺪ ، ﻭﻟﯽ‬ﻣﻦ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ .‬
    ‫ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻡ . ﺳﻪ ﻳﺎ ﭼﻬﺎﺭ ﻧﻔﺮ ﺗﻮﯼ ﺁﺏ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﺩﺭ ﻗﺴﻤﺖ ﮐﻢ ﻋﻤﻖ ﺍﺳﺘﺨﺮ‬،ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺭﺍ ﺩﻳﺪﻡ . ﺍﻭ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﺷﺪﺕ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﻪ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺩﻳﮕﺮ ﺁﺏ ﻣﯽ ﭘﺎﺷﻴﺪ . ﺁﻥ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺭﺍ ﺩﺭ‬‫ﮔﻮﺷﻪ ﻱ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﮔﻴﺮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯼ ﺑﺰﺭﮔﺶ ﻣﺮﺗﺐ ﺑﻪ ﺁﺏ ﻣﯽ ﮐﻮﺑﻴﺪ ﻭ‬ ‫ﺍﻣﻮﺍﺝ ﺑﻠﻨﺪﯼ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﯽ ﭘﺎﺷﻴﺪ ، ﺁﻧﻬﺎ ﻣﺮﺗﺐ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ‬‫ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﺮﺩﺍﺭﺩ .‬
    ‫ﺁﻗﺎﯼ ﺳﻮﺍﻧﺴﻮﻥ ، ﻣﺮﺑﯽ ﺷﻨﺎ ، ﺳﻮﺕ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﺪﺍ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺳﺮ ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺩﺍﺩ ﮐﺸﻴﺪ‬ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺷﻮﺧﯽ ﻭ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﺮﺩﺍﺭﺩ . ﺍﺳﺘﺮچ ﻳﮏ ﺑﺎﺭ ﺩﻳﮕﺮ ﺗﻮﺩﻩ ﻱ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺯ ﺁﺏ‬‫ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﻥ ﺩﻭ ﭘﺴﺮ ﺑﻴﭽﺎﺭﻩ ﺭﻭﺍﻧﻪ ﮐﺮﺩ .‬
    ‫ﺳﭙﺲ ﭼﺮﺥ ﺯﺩ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺮﺍ ﺩﻳﺪ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﺯﺩ : ﻫﯽ ... ﺳﻼﻡ ﭘﻬﻠﻮﻭﻥ ﭘﻨﺒﻪ ...
    ﺻﺪﺍﻳﺶ ﺍﺯ‬ﺩﻳﻮﺍﺭﻫﺎﯼ ﮐﺎﺷﯽ ﺷﺪﻩ ﻣﻨﻌﮑﺲ ﺷﺪ : ... ﺧﻴﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﺍﻭﻣﺪﯼ . ﮐﻼﺱ ﻏﺮﻕ ﺷﺪﻥ هفته ﺩﻳﮕﻪ ﺗﺸﮑﻴﻞ ﻣﻴﺸﻪ ! ﻫﺎ ﻫﺎ ! ﭼﻪ ﻣﺎﻳﻮﯼ ﻗﺸﻨﮕﯽ ! ﻧﮑﻨﻪ ﻣﺎﻳﻮﯼ ﺧﻮﺍﻫﺮﺗﻪ ؟ ﻫﺎ ﻫﺎ ! ﻫﺎ‬‫ﻫﺎ !
    ‫ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻧﻴﺰ ﺧﻨﺪﻳﺪﻧﺪ .‬‫ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻧﮑﻨﻢ . ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺧﻴﻠﯽ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺩﺍﺷﺘﻢ ، ﺣﺪﻭﺩ ﺑﻴﺴﺖ ﻧﻔﺮ‬‫ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺷﺶ ﺟﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺩﺭ ﺗﻴﻢ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ ، ﺍﻣﺎ‬ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻫﻤﻪ ﺗﻤﺮﻳﻦ ﺩﺭ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺟﺰﻭ ﺷﺶ ﻧﻔﺮ ﺑﺮﺗﺮ‬‫ﺑﺎﺷﻢ .‬
    ‫همه ﻣﺎ ﮐﻤﯽ ﻧﺮﻣﺶ ﮐﺮﺩﻳﻢ ﻭ ﺳﭙﺲ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺁﺏ ﺷﻴﺮﺟﻪ ﺭﻓﺘﻴﻢ ﺗﺎ ﻋﻀﻼﺕ ﺧﻮﺩ‬‫ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺁﺏ ﮔﺮﻡ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﻨﻴﻢ . ﭘﺲ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﻴﻘﻪ ، ﺁﻗﺎﯼ ﺳﻮﺍﻧﺴﻮﻥ ﺍﺯ ﻣﺎ‬ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﻋﻤﻴﻖ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﺑﻪ ﺻﻒ ﺷﻮﻳﻢ .‬
    ‫ﺁﻗﺎﯼ ﺳﻮﺍﻧﺴﻮﻥ ﮔﻔﺖ : ﺧﻴﻠﯽ ﺧﻮﺏ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ، ﻣﻦ ﺑﺎﻳﺪ ﺗﺎ ﺳﺎﻋﺖ 5 ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ‬ﻇﻬﺮﻡ ﺑﺮﺳﻢ ، ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﻳﻦ ، ﺍﻳﻦ ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ ﺭﺍ ﺧﻴﻠﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻴﻢ . ﻓﻘﻂ ﻳﮏ ﻓﺮﺻﺖ‬ﺩﺍﺭﻳﺪ . ﻓﻘﻂ ﻳﮏ ﻓﺮﺻﺖ . ﻭﻗﺘﯽ ﺻﺪﺍﯼ ﺳﻮﺕ ﺭﺍ ﺷﻨﻴﺪﻳﺪ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﺷﻴﺮﺟﻪ ﻣﯽ ﺯﻧﻴﺪ‬‫ﻭ ﻃﻮﻝ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭ ﻃﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﻴﺪ ، ﺑﺎ ﻫﺮ ﺷﻴﻮﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻳﺪ . ﺍﻭﻟﻴﻦ ﺷﺶ ﻧﻔﺮﯼ‬ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﻂ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﺑﺮﺳﻨﺪ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﻫﻢ ﺭﺯﺭﻭ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﻮﺩ . ﺳﺆﺍﻟﯽ ﻫﺴﺖ‬؟
    ﻭ ﻫﻴﭻ ﺳﺆﺍﻟﯽ ﻧﺒﻮﺩ .‬
    ‫ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺟﻠﻮ ﺩﻭﻻ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺷﻴﺮﺟﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﻦ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ . ﺑﺎ ﺁﺭﻧﺞ‬ ‫ﺗﻮﯼ ﭘﻬﻠﻮﻳﻢ ﮐﻮﺑﻴﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﭘﻬﻠﻮﻭﻥ ، ﻳﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻋﻘﺐ ﺑﺮﻭ . ﺍﻳﻦ ﻗﺪﺭ ﺧﻮﺩﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ‬ ‫ﻧﭽﺴﺒﻮﻥ .
    ‫ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻝ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻓﺸﺎﺭ ﺩﺳﺖ ﺳﻌﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺩﺭﺩ ﭘﻬﻠﻮﻳﻢ ﺭﺍ ﺗﺨﻔﻴﻒ ﺩﻫﻢ ، ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻓﮑﺮ‬ﮐﺮﺩﻡ ، ﭼﻪ ﻋﻴﺒﯽ ﺩﺍﺭﺩ ؟ ﮔﻴﺮﻡ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺍﻭﻝ ﺷﻮﺩ . ﻫﻨﻮﺯ ﭘﻨﺞ ﺟﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺩﻳﮕﺮ ﺩﺭ ﺗﻴﻢ ﻭﺟﻮﺩ‬‫ﺩﺍﺭﺩ .‬
    ‫ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ : ﻣﻦ ﻟﻴﺎﻗﺖ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﺗﻴﻢ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ . ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ . ﻣﻄﻤﺌﻨﻢ ﮐﻪ ﻻﻳﻖ‬ﺗﻴﻢ ﺷﻨﺎ ﻫﺴﺘﻢ ...‬
    ﺻﺪﺍﯼ ﺳﻮﺕ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ . ﺑﺪﻥ ﻫﺎﯼ ﻟﺨﺖ ﺩﺭ ﺧﻂ ﺁﻏﺎﺯ ﺑﻪ ﺟﻠﻮ ﭘﺮﻳﺪﻧﺪ .‬‫ﻣﻦ ﻫﻢ ﺷﻴﺮﺟﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ . ﻭﻟﯽ ﭘﺎﻳﻢ ﻟﻴﺰ ﺧﻮﺭﺩ .‬
    ‫ﻟﺒﻪ ﻱ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﺧﻴﻠﯽ ﻟﻴﺰ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﺎﻳﻢ ﺭﻭﯼ ﮐﺎﺷﯽ ‪سر‬ ﺧﻮﺭﺩ .‬
    -‫ﺁﻩ ... ﻧﻪ !‬
    ‫ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪﯼ ﺭﻭﯼ ﺁﺏ ﻓﺮﻭﺩ ﺁﻣﺪﻡ .‬ﺷﻴﺮﺟﻪ ﺑﺎ ﺷﮑﻢ ... ﺍﻳﻦ ﺷﻴﺮﺟﻪ ﺍﯼ ﻧﺒﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺸﻮﺩ ﺩﺭ ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ ﺑﺮﻧﺪﻩ ﺷﺪ .‬ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﺳﻌﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﻮﻗﻌﻴﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻨﻢ . ﻭ ﺩﻳﺪﻡ ﮐﻪ همه ﺑﭽﻪ ﻫﺎ‬‫ﺍﺯ ﻣﻦ ﺟﻠﻮﺗﺮﻧﺪ .‬‫ﭼﻪ ﻟﻴﺰ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻧﺎﻣﻴﻤﻮﻧﯽ ! ...‬
    ‫ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﻋﺰﻣﻢ ﺭﺍ ﺟﺰﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻋﻘﺐ ﺍﻓﺘﺎﺩﮔﻴﻢ ﺭﺍ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﮐﻨﻢ . ﺷﺮﻭﻉ‬ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺷﻨﺎ ﮐﺮﺩﻥ ... ﺳﻌﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺁﺭﺍﻡ ﮐﻨﻢ . ﺿﺮﺑﺎﺕ ﻣﻼﻳﻢ ﻭ ﺿﺮﺑﺪﺭﯼ ﺑﺎ ﭘﺎﻫﺎﯼ‬‫ﮐﺸﻴﺪﻩ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﺮﺑﯽ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻧﻴﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺁﻣﻮﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﻳﺎﺩ ﺁﻭﺭﺩﻡ .‬ﺭﻓﺘﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﮔﺮﻓﺘﻢ . ﺍﺯ ﺗﻌﺪﺍﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﻨﺎﮔﺮﺍﻥ ﺟﻠﻮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻟﻤﺲ ﺩﻳﻮﺍﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ‬‫ﺍﺳﺘﺨﺮ ، ﺩﻭﺭ ﺯﺩﻡ ﻭ ﺩﻭﺭ ﺁﺧﺮ ﺭﺍ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ .‬‫ﺗﻨﺪﺗﺮ ...‬
    ‫ﺧﻂ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﺩﺭ ﻧﻈﺮﻡ ﻣﺤﻮ ﻭ ﻣﺒﻬﻢ ﻣﯽ ﻧﻤﻮﺩ . ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺁﺏ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺩﺳﺖ ﻫﺎ ﻭ ﭘﺎﻫﺎ ﺑﻮﺩ‬ ‫ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﺏ ﺑﺎﻻ ﻭ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺻﺪﺍﯼ ﻧﻔﺲ ﻧﻔﺲ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﻮﻡ‬ﭘﺲ ﺍﺯ ﻟﺤﻈﺎﺗﯽ ، ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﮐﻠﻪ ﺭﺍ ﺩﻳﺪﻡ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﺏ ﺑﺎﻻ ﻭ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﻣﯽ ﺭﻭﻧﺪ .‬‫ﺳﻌﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺫﻫﻨﻢ ﺧﺎﺭﺝ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺭﻭﯼ ﺷﻨﺎ ﮐﺮﺩﻧﻢ ﻣﺘﻤﺮﮐﺰ ﺑﺎﺷﻢ ...‬
    ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻦ ... ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺷﻨﺎ ﮐﺮﺩﻥ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ...‬
    ‫ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ، ﺩﺳﺘﻢ ﺩﻳﻮﺍﺭﻩ ﻱ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻓﻮﺭا ﺑﻪ ﺯﻳﺮ ﺁﺏ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻭﯼ ﺁﺏ‬ ‫ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﺁﺑﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻧﻢ ﺑﻮﺩ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺩﺍﺩﻡ . ﻣﻮﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﻢ ﮐﻨﺎﺭ ﺯﺩﻡ .‬ ‫ﻣﺰۀ ﮐﻠﺮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻧﻢ ﺣﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ . ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺁﺏ ﺍﺯ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﻣﯽ ﭼﮑﻴﺪ ، ﺑﻪ ﺍﻃﺮﺍﻑ‬
    ‫ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ .‬‫ﺁﺧﺮﻳﻦ ﻧﻔﺮ ﻧﺒﻮﺩﻡ . ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﺭﺣﺎﻝ ﺷﻨﺎ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺷﻨﺎﮔﺮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ‬‫ﺧﻂ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﺭﺳﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ . ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ؟ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺟﻠﻮﺗﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ ؟‬
    ‫ﺻﺪﺍﯼ ﺁﻗﺎﯼ ﺳﻮﺍﻧﺴﻮﻥ ﺭﺍ ﺷﻨﻴﺪﻡ : ﻟﻮﮎ ، ﺗﻮ ﻧﻔﺮ ﻫﻔﺘﻢ ﻫﺴﺘﯽ ! ... ﻭ ﺳﭙﺲ ﺭﻭﯼ‬ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﭼﻴﺰﯼ ﻧﻮﺷﺖ ﻭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ : ﺭﺯﺭﻭ ﺍﻭﻝ ... ﻓﺮﺩﺍ ﺳﺮ ﺗﻤﺮﻳﻦ‬‫ﻣﯽ ﺑﻴﻨﻤﺖ . ‬
    ‫ﻫﻨﻮﺯ ﻧﻔﺴﻢ ﺟﺎ ﻧﻴﺎﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺑﺪﻫﻢ .‬
    ‫ﻫﻔﺘﻢ .‬..
    ‫ﺁﻩ ﺑﻠﻨﺪﯼ ﮐﺸﻴﺪﻡ . ﺧﻴﻠﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﻮﺩﻡ . ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺣﻖ ﻣﻦ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻔﺘﻤﯽ ﺑﻮﺩ .‬‫ﭼﻪ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺍﮔﺮ ﻟﻴﺰ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ؟‬
    ‫ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻝ ﮐﻪ ﺳﺮﺍﻓﮑﻨﺪﻩ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺭﺧﺘﮑﻦ ﻣﯽ ﺭﻓﺘﻢ ، ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺑﺎ ﮔﺎﻡ ﻫﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ‬ ‫ﻣﻦ ﺭﺳﻴﺪ ﻭ ﺑﺎ ﮐﻒ ﺩﺳﺖ ﭼﻨﺎﻥ ﻣﺤﮑﻢ ﺑﻪ ﭘﺸﺘﻢ ﺯﺩ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺻﺪﺍﯼ ﺁﻥ ﺗﺎ ﭼﻬﺎﺭﺭﺍﻩ‬‫ﺑﻌﺪﯼ ﺷﻨﻴﺪﻩ ﺷﺪ . ﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ ﺗﻤﺴﺨﺮﺁﻣﻴﺰ ﮔﻔﺖ : ﭘﻬﻠﻮﻭﻥ ... ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪﯼ ﻣﻦ‬‫ﺧﻴﻠﯽ ﺧﻮﺏ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺑﺮﺳﻢ ﻣﺘﺸﮑﺮﻡ ! ‬
    ‫ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻟﺒﺎﺱ ﻋﻮﺽ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺩﺭ ﻳﮏ ﮔﻮﺷﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻡ . ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ‬‫ﺗﺒﺮﻳﮏ ﮔﻔﺘﻦ ﭘﻴﺸﻢ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺣﻖ ﻣﻦ ﻫﻔﺘﻢ ﺷﺪﻥ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ .‬‫ﺩﺭ ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﺭﺧﺘﮑﻦ ، ﺍﺳﺘﺮﭺ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﺎﻳﻮﯼ ﺷﻨﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭﻧﻴﺎﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﺑﺎ ﺣﻮﻟﻪ ﻧﻴﻤﻪ‬ ‫ﺧﻴﺲ ﺧﻮﺩ ﻣﺮﺗﺐ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﻭ ﺁﻥ ﻣﯽ ﺯﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﺧﻮﺩﺵ ﺣﺎﻝ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ . ﺣﻮﻟﻪ ﺭﺍ ﭼﻨﺎﻥ‬‫ﺭﻭﯼ ﭘﻮﺳﺖ ﻟﺨﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﯽ ﮐﻮﺑﻴﺪ ﮐﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﻭﺍقعا ﺩﺭﺩﺷﺎﻥ ﻣﯽ ﺁﻳﺪ . ﻭﻟﯽ‬‫ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ همه ﺍﻳﻦ ﻣﺴﺎﺋﻞ ، ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﺭﻳﺴﻪ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ .‬ﺣﻮﻟﻪ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺗﻮﯼ ﺳﺒﺪ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺁﻳﻴﻨﻪ ﻱ ﺑﺎﻻﯼ ﺩﺳﺘﺸﻮﻳﯽ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﺎ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺷﺎﻧﻪﮐﻨﻢ . ﻳﮑﯽ ﺍﺯ ﭼﺮﺍﻍ ﻫﺎﯼ ﺳﻘﻒ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻳﻦ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﺒﻴﻨﻢ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﺷﺪﻡ ﺑﻪ‬‫ﻃﺮﻑ ﺁﻳﻴﻨﻪ ﺩﻭﻻ ﺷﻮﻡ .‬ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﻮﻳﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻋﻘﺐ ﺷﺎﻧﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ، ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻪ ﺷﮑﺎﻑ ﮐﺞ ﻭ ﻣﻌﻮﺝ‬‫ﺍﺯ ﺑﺎﻻ ﺗﺎ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺁﻳﻴﻨﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩ .‬
    ‫ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺷﺎﻧﻪ ﺯﺩﻥ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﻳﮏ ﻗﺪﻡ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺭﻓﺘﻢ . ﺍﻭﻩ ...
    ‫ﻳﮏ ﺁﻳﻴﻨﻪ ﻱ ﺷﮑﺴﺘﻪ ! ﻳﻌﻨﯽ ﻫﻔﺖ ﺳﺎﻝ ﺑﺪﺷﺎﻧﺴﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻳﮏ ﻧﻔﺮ !‬
    ‫ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﺗﻮﯼ ﺟﻴﺐ ﺷﻠﻮﺍﺭﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﭘﺎﯼ ﺧﺮﮔﻮﺷﻢ ﺭﺍ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﻓﺸﺮﺩﻡ . ﺳﭙﺲ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﻳﻴﻨﻪ‬‫ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﺎﻧﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﻮﻫﺎﻳﻢ ﺷﺪﻡ .‬‫ﻭﻟﯽ ﻳﮏ ﺟﺎﯼ ﮐﺎﺭ ﻋﻴﺐ ﺩﺍﺷﺖ .‬‫ﭘﻠﮏ ﺯﺩﻡ . ﻳﮏ ﺑﺎﺭ . ﺩﻭ ﺑﺎﺭ .‬‫ﻳﮏ ﻟﻮﮎ ﻗﺮﻣﺰ ؟ ﻧﻮﻋﯽ ﺩﺭﺧﺸﺶ ﻗﺮﻣﺰ ﮔﻮﻧﻪ ﺩﺭ ﺷﻴﺸﻪ ﻱ ﺁﻳﻴﻨﻪ .‬‫ﺑﻪ ﺷﻴﺸﻪ ﺁﻳﻴﻨﻪ ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺁﻩ ﺍﺯ ﻧﻬﺎﺩﻡ ﺑﺮﺁﻣﺪ .‬
    ‫ﺩﺭﺧﺸﺶ ﻗﺮﻣﺰﮔﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﻳﮏ ﺟﻔﺖ ﭼﺸﻢ ﺳﺎﻃﻊ ﻣﯽ ﺷﺪ ... ﻳﮏ ﺟﻔﺖ ﭼﺸﻢ ﺳﺮﺥ ، ﮐﻪ‬‫ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺩﻭ ﺗﮑﻪ ﺯﻏﺎﻝ ﮔﺪﺍﺧﺘﻪ ﻣﯽ ﺩﺭﺧﺸﻴﺪﻧﺪ .‬
    ‫ﻳﮏ ﺟﻔﺖ ﭼﺸﻢ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺁﻳﻴﻨﻪ ﺷﻨﺎﻭﺭ ﺑﻮﺩ . ﻳﮏ ﺟﻔﺖ ﭼﺸﻤﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﺗﺼﻮﻳﺮ ﻣﻦ‬‫ﺷﻨﺎﻭﺭ ﺑﻮﺩﻧﺪ .‬
    ‫ﺩﺭﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻝ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺳﺮﺥ ﺷﺪﻩ ﺯﻝ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ، ﻗﻴﺎفه ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻭ ﺑﻬﺖ ﺯﺩﻩ ﺧﻮﺩ‬‫ﺭﺍ ﻣﯽ ﺩﻳﺪﻡ ... ﭼﺸﻢ ﻫﺎ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻫﺮﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﺗﺼﻮﻳﺮ ﻣﻦ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﺪﻧﺪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﯽ‬‫ﮐﺮﺩﻡ ... ﺗﺎ ﺍﻳﻦ ﮐﻪ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺭﻭﯼ ﺗﺼﻮﻳﺮ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺁﻳﻴﻨﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ !‬‫
    ﺗﺼﻮﻳﺮ ﻭﺣﺸﺖ ﺯﺩۀ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺁﻳﻴﻨﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺳﺮﺥ ﻭ ﺩﺭﺧﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺯﻝ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ .‬‫ﻭ ﺳﭙﺲ ﺩﻫﺎﻧﻢ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻳﮏ ﺟﻴﻎ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﻭ ﺣﺎﮐﯽ ﺍﺯ ﻭﺣﺸﺖ ﺳﺮﺩﺍﺩﻡ .‬

    ادامه دارد...
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  8. #8
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    ﺍﺯ ﻭﺭﺍﯼ ﺟﻴﻎ ، ﺻﺪﺍﯼ ﻗﺪﻡ ﻫﺎﯼ ﺳﻨﮕﻴﻨﯽ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﺷﻨﻴﺪﻡ . ﺳﭙﺲ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺭﺍ‬‫ﺷﻨﻴﺪﻡ : ‪هی ... ﺑﻬﺶ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ !
    ‫ﭼﺮﺧﻴﺪﻡ . ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺗﺤﻮﻳﻠﻢ ﺩﺍﺩ : ﭘﻬﻠﻮﻭﻥ ، ﺑﻬﺶ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ . ﺻﻮﺭﺕ ﺧﻮﺩﺗﻪ !‬‫ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺟﻴﻎ ﺯﺩﻥ ﻭﺍ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﻩ ! ‬
    ‫ﻭﺣﺸﺖ ﺯﺩﻩ ﮔﻔﺘﻢ : ﻧﻪ ! ... ﻧﻪ ، ﺍﻳﻦ ﺻﻮﺭﺕ ﻣﻦ ﻧﻴﺴﺖ ! ﻣﮕﻪ ﻧﻤﯽ ﺑﻴﻨﯽ ﮐﻪ ... ؟
    ﺁﻗﺎﯼ ﺳﻮﺍﻧﺴﻮﻥ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﺍﺳﺘﺮﭺ ﻇﺎﻫﺮ ﺷﺪ : ﻟﻮﮎ ... ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ؟ ‬
    ‫ﺑﺎ ﺻﺪﺍﻳﯽ ﮐﻪ ﺷﺒﻴﻪ ﮔﺮﻳﻪ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺘﻢ : ﭼﺸﻤﺎﻡ ! ﺑﺒﻴﻨﻴﺪ ... ﻗﺮﻣﺰ ﻧﻴﺴﺘﻦ ؟ ﻗﺮﻣﺰ ﺷﺪﻥ ؟‬
    ‬‫ﺁﻗﺎﯼ ﺳﻮﺍﻧﺴﻮﻥ ﻭ ﺍﺳﺘﺮﭺ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺭﺩ ﻭ ﺑﺪﻝ ﮐﺮﺩﻧﺪ .‬‫ﺁﻗﺎﯼ ﺳﻮﺍﻧﺴﻮﻥ ﺟﻠﻮﺗﺮ ﺁﻣﺪ ﻭ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﻭﺍﺭﺳﯽ ﮐﺮﺩ .
    -ﻟﻮﮎ ... ﺗﻮ ﭼﺖ ﺷﺪﻩ ؟ ﺍﻳﻦ‬ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﮐﻠﺮ ﺁﺏ ﺍﺳﺘﺨﺮﻩ ! ﺑﻪ ﺯﻭﺩﯼ ﭼﺸﻤﺎﺕ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﻃﺒﻴﻌﯽ ﺑﺮﻣﯽ ﮔﺮﺩﻩ ! ‬
    ‫ﺑﺎ ﻳﮑﺪﻧﺪﮔﯽ ﮔﻔﺘﻢ : ﮐﻠﺮ ؟ ﭼﯽ ؟ ... ﻧﻪ !
    ﺳﭙﺲ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺁﻳﻴﻨﻪ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﻭ ﭼﺸﻤﺎﻥ‬‫ﻗﻬﻮﻩ ﺍﯼ ﻫﻤﻴﺸﮕﯽ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺩﻳﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺗﻮﯼ ﺁﻳﻴﻨﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ .‬ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺷﻌﻠﻪ ﻭﺭ ﻧﺒﻮﺩ . ﻫﻴﭻ ﭼﺸﻢ ﺳﻮﺯﺍﻧﯽ ﺩﺭ ﺁﻳﻴﻨﻪ ـ ﻣﺜﻞ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ‬‫ﺷﻴﻄﺎﻧﯽ ﺗﻮﯼ ﻓﻴﻠﻢ ﻫﺎﯼ ﺗﺮﺳﻨﺎﮎ ـ ﺩﻳﺪﻩ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ .‬ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﻣﺎﻟﻴﺪﻡ ﻭ ﺩﺭﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻝ ﮔﻔﺘﻢ : » ‪اوﻩ ... ﺧﻮﺏ ...
    ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﻢ اصلا ﻧﻤﯽ‬‫ﺳﻮﺧﺘﻨﺪ ﻭ ﻧﺮﻣﺎﻝ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ ﺭﺳﻴﺪﻧﺪ .‬ﺭﻭﻳﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺍﺳﺘﺮﭺ ﻭ ﺁﻗﺎﯼ ﺳﻮﺍﻧﺴﻮﻥ ﮐﺮﺩﻡ . ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﭼﻪ ﺑﮕﻮﻳﻢ . ﻫﺮ‬‫ﺩﻭﯼ ﺁﻧﻬﺎ ﭼﻨﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ .‬ﻭ ﺷﺎﻳﺪ ﻫﻢ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ .‬
    ‫ﮔﺮبه ﺳﻴﺎﻩ ﺩﺭ ﮐﻤﺪ ! ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺳﺮﺥ ﺷﻌﻠﻪ ﻭﺭ ﺩﺭ ﺁﻳﻴﻨﻪ !‬
    ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺳﻌﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺻﺪﺍﻳﻢ ﻋﺎﺩﯼ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺑﺮﺳﺪ ﮔﻔﺘﻢ : ﺧﻮﺏ ... ﺑﻪ ﺍﻣﻴﺪ ﺩﻳﺪﺍﺭ ﺩﺭ‬‫ﺳﺮ ﺗﻤﺮﻳﻦ .
    ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺧﻨﺪﻳﺪ : ﻣﮕﻪ ﺍﻳﻦ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺑﺒﻴﻨﻢ ! ﻫﺎ ﻫﺎ !
    ‫ﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻨﺪﻳﺪﻡ . ﺣﺮﻓﺶ ﺍصلا ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭ ﻧﺒﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻃﺒﻴﻌﯽ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﻪ‬‫‫ﻧﻈﺮ ﺑﺮﺳﻢ .‬ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﻥ ﺩﻭ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻦ ﺭﺧﺘﮑﻦ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺁﻣﺪﻡ ؛ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺳﺮﺍﭘﺎﻳﻢ‬‫ﻣﯽ ﻟﺮﺯﺩ .‬‫ﭼﺮﺍ ﺍﻳﻦ ﺣﻮﺍﺩﺙ ﻋﺠﻴﺐ ﻳﮑﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﻳﮕﺮﯼ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ ؟‬
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  9. #9
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺷﺎﻡ ﺑﺎ ﻫﻨﺎ ﺑﻪ ﻣﺠﺘﻤﻊ ﺗﺠﺎﺭﻱ ﺑﺮﻭﻳﻢ.ﺍﻭ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﺮﻡ ﺍﻓﺰﺍﺭ‬‫ﻛﺎﻣﭙﻴﻮﺗﺮﻱ ﺑﻪ ﻣﻨﺎﺳﺒﺖ ﺗﻮﻟﺪﻡ ﺑﺮﺍﻳﻢ ﻫﺪﻳﻪ ﺑﺨﺮﺩ ﻭﻟﻲ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ‬ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻛﻨﻢ.‬ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺍﻭ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﻱ ﻣﺤﺒﺖ ﺍﻭ ﺑﻮﺩ.ﻭﻟﻲ ﺩﺭ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﻟﺤﻈﻪ،ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻛﻪ ﺳﺮ ﻗﺮﺍﺭ‬‫ﻧﺮﻭﻡ.‬
    ‫ﻫنوز ﺍﺯ ﺁﺯﻣﻮﻥ ﺷﻨﺎ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻋﺠﻴﺒﻲ ﺩﺍﺷﺘﻢ.ﺿﻤﻨﺎ،ﻣﻲ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺭﻭﻱ ﭘﺮﻭﮊﻩ ﻱ ﺍﻧﻴﻤﻴﺸﻦ ﻧﻴﺰ‬ﻛﺎﺭ ﻛﻨﻢ.ﺍﮔﺮ ﺗﻼﺵ ﻣﻲ ﻛﺮﺩﻡ،ﺷﺎﻳﺪ ﻣﻲ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺗﻤﺎﻡ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﻗﺒﻞ ﺍﺭ ﺍﻳﻨﻜﻪ‬ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﻓﻲ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺭﺍ ﺗﺮﻙ ﻛﻨﺪ،ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﺑﺪﻫﻢ.‬
    ‫ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻱ ﺍﻧﻴﻤﻴﺸﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻛﺎﺭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ.ﻭﻟﻲ ﺍﺻﻼ ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺗﻤﺮﻛﺰ ﻓﻜﺮﻡ‬‫ﻧﺒﻮﺩﻡ.ﻣﺮﺗﺐ ﺑﻪ ﺷﺒﺪﺭ ﭼﻬﺎﺭ ﺑﺮﮔﻲ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻳﻚ ﻣﺤﻔﻈﻪ ﻱ ﺷﻴﺸﻪ ﺍﻱ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺭﻭﻱ ﻣﻴﺰ‬ﻛﺎﺭﻡ ﺑﻮﺩ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻲ ﻛﺮﺩﻡ.ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ ﻣﺮﺗﺐ ﺍﺯ ﺟﺎ ﻣﻲ ﭘﺬﻳﺪﻡ ﻭ ﺟﻠﻮﻱ ﺁﻳﻴﻨﻪ ﻣﻲ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﭼﺸﻢ‬‫ﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﻭﺍﺭﺳﻲ ﻣﻲ ﻛﺮﺩﻡ.‬ﻛﺎﻣﻼ ﻃﺒﻴﻌﻲ ﺑﻮﺩ.‬‫ﻫﻴﭻ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺍﻱ ﺍﺯ ﺩﺭﺧﺸﺶ ﺩﺭ ﺁﻧﻬﺎ ﻧﺒﻮﺩ.‬
    ‫ﻣﺮﺗﺐ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﻲ ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ:ﭘﺲ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﻲ ﺑﻮﺩ؟ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﺧﺘﻜﻦ ﺑﺎ ﭼﻪ ﭼﻴﺰﻱ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭ‬‫ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ؟ﺳﻌﻲ ﻛﺮﺩﻡ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﺘﻘﺎﻋﺪ ﻛﻨﻢ ﻛﻪ ﻋﻴﺐ ﺍﺯ ﺁﻳﻴﻨﻪ ﺭﺧﺘﻜﻦ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.ﺩﻟﻴﻞ‬‫ﺩﺭﺣﺸﺶ ﺳﺮﺥ ﺭﻧﮓ ﭼﻬﺖ ﺗﺎﺑﺶ ﻧﻮﺭ ﻭ ﺑﺎﺯﺗﺎﺏ ﺁﻥ ﺍﺯ ﺗﺮﻙ ﺧﻮﺭﺩﮔﻲ ﺁﻳﻴﻨﻪ ﺑﻮﺩ...‬‫ﻭﻟﻲ ﻧﻪ.‬‫ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺘﺪﻻﻝ ﺍﺻﻼ ﻣﻨﻄﻘﻲ ﻧﺒﻮﺩ.‬
    ﺍﻧﺪﻛﻲ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺳﺎﻋﺖ 10،ﺗﻠﻔﻦ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ.ﻫﻨﺎ ﺑﻮﺩ-ﺍﺯ ﻧﻔﺲ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﻫﻴﺠﺎﻥ ﺯﺩﻩ.‬
    -ﻟﻮﻙ، ﺍﻱ ﻛﺎﺵ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻱ!ﺑﺎﻳﺪ ﺍﻭﻥ ﺟﺎ ﺑﻮﺩﻱ ﻭ ﻣﻲ ﺩﻳﺪﻱ!
    ‫ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩﻡ ﮔﻮﺷﻲ ﺗﻠﻔﻦ ﺭﺍ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﻢ ﺩﻭﺭ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﻣﻲ‬‫ﺯﺩ.ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ: ﭼﺮﺍ؟ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﻲ ﺍﻓﺘﺎﺩ؟
    ﺑﺎ ﻫﻴﺠﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺑﺮﻧﺪﻩ ﺷﺪﻡ!ﺑﺎﻭﺭ ﻣﻲ ﻛﻨﻲ؟...ﻣﻦ ﺑﺮﻧﺪﻩ ﺷﺪﻡ! ‬
    ‫-ﻣﻌﺬﺭﺕ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻡ ﻫﻨﺎ،ﻭﻟﻲ ﻣﻦ ﻧﻤﻲ ﺩﻭﻧﻢ ﺗﻮ ﺩﺍﺭﻱ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻱ ﭼﻲ ﺣﺮﻑ ﻣﻲ ﺯﻧﻲ! ‬
    ‫ﺑﺎ ﺻﺪﺍﻳﻲ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﻫﻴﺠﺎﻥ ﻣﻲ ﻟﺮﺯﻳﺪ ﮔﻔﺖ: ﺍﻭﻥ ﻻﺗﺎﺭﻱ ﺗﻮﻱ ﻣﺮﻛﺰ ﺗﺠﺎﺭﻱ ﻳﺎﺩﺕ‬ﻫﺴﺖ؟ﻫﻤﻮﻥ ﻛﻪ ﻳﻪ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻗﺮﻣﺰ ﻗﺸﻨﮓ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺟﺎﻳﺰﻩ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﻥ؟ﺣﺪﻭﺩ ﻳﻚ ﻣﺎﻩ ﺑﻮﺩ‬ﻛﻪ ﻭﺳﻂ ﻣﺮﻛﺰ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﻳﺶ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻥ!ﭼﻨﺪﻳﻦ ﻫﺰﺍﺭ ﻧﻔﺮ ﺑﻠﻴﻂ ﺧﺮﻳﺪﻥ.ﺩﻩ ﻫﺎ ﻫﺰﺍﺭ‬‫ﻧﻔﺮ!ﻭ...ﻭ...ﻣﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺭﺩ ﻣﻲ ﺷﺪﻡ ﻛﻪ ﺩﻳﺪﻡ ﺩﺍﺭﻥ ﻗﺮﻋﻪ ﻛﺸﻲ ﻣﻲ ﻛﻨﻦ.ﻭ...
    ‫ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﮔﻔﺘﻢ: ﺭﺍﺳﺖ ﻣﻲ ﮔﻲ؟‬
    -ﺁﺭﻩ!ﺁﺭﻩ!ﻣﻦ ﺑﺮﻧﺪﻩ ﺷﺪﻡ!ﻣﻦ ﺍﻭﻥ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﻡ!
    ‫ﺗﻮﻱ ﺗﺨﺘﺨﻮﺍﺑﻢ ﻭﻟﻮ ﺷﺪﻡ.ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺿﻌﻒ ﻛﺮﺩﻡ.ﻗﻠﺒﻢ ﭼﻨﺎﻥ ﻣﻲ ﺗﭙﻴﺪ ﻛﻪ ﮔﻮﻳﻲ‬ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺮﻧﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ!
    ‫ﻫﻨﺎ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ: ﻭﻗﺘﻲ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﻭ ﺻﺪﺍ ﺯﺩﻥ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻮﺩﻱ ﻭ ﻣﻲ ﺩﻳﺪﻱ!ﭼﻨﺎﻥ جیغی ﻛﺸﻴﺪﻡ ﻛﻪ‬‫ﻧﮕﻮ!ﻫﻤﻮﻥ ﺟﺎ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺟﻴﻎ ﻣﻲ ﻛﺸﻴﺪﻡ!
    ‫ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺟﻴﻎ ﻛﺸﻴﺪ،ﺟﻴﻐﻲ ﺍﺯ ﺍﻋﻤﺎﻕ ﺳﻴﻨﻪ.ﺟﻴﻐﻲ ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﻃﻮﻻﻧﻲ ﻭ ﺁﻛﻨﺪﻩ ﺍﺯ ﺷﺎﺩﻱ.‬ﮔﻔﺘﻢ: ﻫﻨﺎ...ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻋﺎﻟﻴﻪ.
    ﻭﻟﻲ ﻓﻜﺮ ﻧﻜﻨﻢ ﺻﺪﺍﻳﻢ ﺭﺍ ﺷﻨﻴﺪ.ﺍﻭ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺟﻴﻎ‬ﻛﺸﻴﺪﻥ ﺑﻮﺩ.‬
    ‫-ﻟﻮﻙ،ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻡ ﺧﻴﻠﻲ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪﻥ.ﺑﺎﻳﺪ ﺍﻭﻧﺎ ﺭﻭ ﺑﺒﻴﻨﻲ ﺗﺎ ﺑﻔﻬﻤﻲ ﭼﻲ ﻣﻲ ﮔﻢ.ﻫﻤﻪ‬‫ﺷﻮﻥ ﺩﺍﺭﻥ ﺩﻭﺭ ﺍﺗﺎﻕ ﭘﺬﻳﺮﺍﻳﻲ ﻣﻲ ﺭﻗﺼﻦ!
    ‫ﮔﻔﺘﻢ: ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻋﺎﻟﻴﻪ!
    ‫ﻫﻨﺎ ﺻﺪﺍﻳﺶ ﺭﺍ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻟﻮﻙ،ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻳﻚ ﭼﻴﺰ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﻲ ﻣﻲ‬ﻛﻨﻢ.ﺍﻭﻥ ﻗﺪﺭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺑﻲ ﺧﻮﺩ ﺑﻮﺩﻡ ﻛﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻛﺮﺩﻡ ﭼﺮﺍ ﺑﻪ‬‫ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ.ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻛﺮﺩﻡ ﺑﺮﺍﺕ ﻫﺪﻳﻪ ﻱ ﺗﻮﻟﺪ ﺑﺨﺮﻡ.
    ‫ﺍﺯ ﺟﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ.ﭼﻌﺒﻪ ﻱ ﺷﻴﺸﻪ ﺍﻱ ﺣﺎﻭﻱ ﺷﺒﺪﺭ ﭼﻬﺎﺭ ﺑﺮﮒ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﺮﮒ ﻫﺎﻳﺶ ﺭﺍ‬‫ﺑﻴﻦ ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﻧﻢ ﺻﺎﻑ ﻛﺮﺩﻡ.ﺑﻪ ﻫﻨﺎ ﮔﻔﺘﻢ: ﻋﻴﺒﻲ ﻧﺪﺍﺭﻩ.ﺣﺎﻻ ﺩﻳﮕﻪ ﺗﺼﻤﻴﻤﻢ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻛﻪ‬‫ﭼﻪ ﻫﺪﻳﻪ ﺍﻱ ﺑﺮﺍﻱ ﺗﻮﻟﺪﻡ ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻡ.
    ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﭼﻲ ﻫﺴﺖ؟
    -ﺷﺎﻧﺲ ﺗﻮ ﺭﻭ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻡ!
    ‫ﻫﻨﺎ ﺧﻨﺪﻳﺪ.ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ ﺷﻮﺧﻲ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ ﻭﻟﻲ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫﻴﺪ ﻛﺎﻣﻼ ﺟﺪﻱ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ.‬
    ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﻓﺮﺩﺍ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﻴﺎﻳﻲ؟
    -ﭼﻄﻮﺭ ﻣﮕﻪ؟ﺁﺭﻩ.ﭼﺮﺍ ﻛﻪ ﻧﻪ؟
    ‫ﮔﻔﺖ: ﻓﺮﺩﺍ ﭼﻤﻌﻪ ﺳﻴﺰﺩﻫﻤﻪ!ﻣﻲ ﺩﻭﻧﻢ ﻛﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺧﺮﺍﻓﺎﺕ ﭘﺎﻳﺒﻨﺪ ﻫﺴﺘﻲ ﻭ ﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩﻡ‬ﻛﻪ ﺷﺎﻳﺪ ﺑﺨﻮﺍﻱ ﻫﻤﻪ ﻱ ﺭﻭﺯ ﺭﻭ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﻤﻮﻧﻲ ﻭ ﺗﻮﻱ ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺑﺖ ﺑﺎﺷﻲ. ‬
    ‫ﮔﻔﺘﻢ: ﻫﺎﻫﺎ...
    ﻭﻟﻲ ﺳﺮﻣﺎﻱ ﭼﻨﺪﺵ ﺁﻭﺭﻱ ﭘﺸﺖ ﮔﺮﺩﻧﻢ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻛﺮﺩﻡ.‬
    -ﻧﻪ ﺣﺘﻤﺎ ﻣﻴﺎﻡ.ﻣﻲ ﺩﻭﻧﻲ ﻛﻪ ﻳﻪ ﺧﺮﺍﻓﺎﺗﻲ ﺻﺪ ﺩﺭﺻﺪ ﻧﻴﺴﺘﻢ.
    ‫ﻭﻟﻲ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺍﻧﺪﻳﺸﻴﺪﻡ ﻛﻪ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﭘﻴﺮﺍﻫﻦ ﺷﺎﻧﺴﻢ ﺭﺍ ﺑﭙﻮﺷﻢ ﻭ ﺟﻌﺒﻪ ﻱ ﺷﺒﺪﺭ ﭼﻬﺎﺭ ﺑﺮﮒ‬ﺭﺍ ﻧﻴﺰ ﺗﻮﻱ ﻛﻮﻟﻪ ﭘﺸﺘﻲ ﺍﻡ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺖ.ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ ﺍﺯ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﺮﺍﻱ ﻧﺎﻫﺎﺭ‬ﺳﺎﻧﺪﻭﻳﭻ ﺧﻮﺵ ﺷﺎﻧﺴﻲ ﻡ ﺭﺍ –ﺳﺲ ﺑﺎﺩﺍﻡ ﺯﻣﻴﻨﻲ ﺑﺎ ﻣﺎﻳﻮﻧﺰ!-ﺑﺮﺍﻳﻢ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻛﻨﺪ.‬
    ‫ﺑﻪ ﻫﻨﺎ ﮔﻔﺘﻢ: ﻓﺮﺩﺍ ﻧﺎﭼﺎﺭﻡ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﻴﺎﻡ.ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻛﻼﺱ،ﺗﻤﺮﻳﻦ ﺑﺴﻜﺘﺒﺎﻝ ﺩﺍﺭﻡ.
    ‫ﻫﻨﺎ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﺗﻤﺮﻳﻦ ﭼﻄﻮﺭ ﭘﻴﺶ ﻣﻲ ﺭﻩ؟‬
    ‫ﺧﻨﺪﻳﺪﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﺪ ﻧﻴﺴﺖ.ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﻛﻪ ﺍﺯ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﺭﻭﻱ ﻧﻴﻤﻜﺖ ﻣﺼﺪﻭﻣﻴﺘﻲ ﭘﻴﺪﺍ‬‫ﻧﻜﺮﺩﻡ.! ‬
    ﻫﻨﺎ ﺧﻨﺪﻳﺪ.ﺻﺪﺍﻱ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﻱ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﻭﺍﺭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻮﻱ ﮔﻮﺷﻲ ﻣﻲ ﺷﻨﻴﺪﻡ.‬
    ‫ﻫﻨﺎ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺩﻳﮕﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺮﻡ.
    ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻗﺪﺭﺕ ﺩﺍﺩ ﻣﻲ ﺯﺩ ﺗﺎ ﺻﺪﺍﻳﺶ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺁﻥ‬‫ﻫﻤﻪ ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍ ﺷﻨﻴﺪﻩ ﺷﻮﺩ.
    - ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻡ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺟﺸﻦ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﻣﻨﺎﺳﺒﺖ‬‫ﺑﺮﻧﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﻦ!ﻓﻌﻼ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ!
    ‫ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺁﻧﻜﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﭘﺎﺳﺨﻲ ﺑﺪﻫﻢ ﮔﻮﺷﻲ ﺗﻠﻔﻦ ﺭﺍ ﺭﻭﻱ ﺗﻠﻔﻦ ﮔﺬﺍﺷﺖ.‬
    ‫ﺁﻥ ﺷﺐ ﺧﻮﺍﺏ ﻛﻤﺪ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻱ ﺳﻴﺰﻩ ﺭﺍ ﺩﻳﺪﻡ.‬‫ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ،ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻛﻤﺪ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ.ﻛﺴﻲ ﻳﻚ ﺗﻘﻮﻳﻢ ﺩﻳﻮﺍﺭﻱ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﭼﺴﺒﺎﻧﺪﻩ‬‫ﺑﻮﺩ.ﺟﻠﻮ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﺩﻳﺪﻡ ﻛﻪ ﺩﻭﺭ ﺳﻴﺰﺩﻫﻢ،ﺩﺍﻳﺮﻩ ﻱ ﻗﺮﻣﺰﻱ ﻛﺸﻴﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.‬‫ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﻛﻨﺪﻥ ﺗﻘﻮﻳﻢ ﺍﺯ ﺭﻭﻱ ﻛﻤﺪ.ﻭﻟﻲ ﺑﺎ ﺷﻨﻴﺪﻥ ﺻﺪﺍﻱ ﻧﻔﺲ ﻫﺎﻱ ﺑﻠﻨﺪﻱ ﻣﺘﻮﻗﻒ‬‫ﺷﺪﻡ.ﺻﺪﺍﻫﺎیی ﺧﺸﻦ ﻭ ﺑﻠﻨﺪ؛ﻣﺜﻞ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻛﺴﻲ ﺩﭼﺎﺭ ﺗﻨﮕﻲ ﻧﻔﺲ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ.‬ ‫ﺩﺭ ﻛﻤﺪ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﻛﺮﺩﻡ.ﺩﺍﻍ ﻭ ﺳﻮﺯﺍﻥ ﺑﻮﺩ!‬‫ﻳﻜﻪ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﻭ ﻓﺮﻳﺎﺩﻱ ﺯﺩﻡ ﻭ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻛﺸﻴﺪﻡ.‬
    ‫ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺻﺪﺍی ‪خس ﻭ ‪خس ﺑﻠﻨﺪ ﻧﻔﺲ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻥ ﻛﻤﺪ ﺷﻨﻴﺪﻡ.ﺳﭙﺲ ﺻﺪﺍﻱ ﻇﺮﻳﻔﻲ ﺭﺍ‬‫ﺷﻨﻴﺪﻡ ﻛﻪ ﻣﻠﺘﻤﺴﺎﻧﻪ ﻣﻲ ﮔﻔﺖ: ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ...ﻣﻨﻮ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺑﻴﺎﺭﻳﺪ!ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﻣﻲ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻛﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﺧﻮﺍﺏ ﻣﻲ ﺑﻴﻨﻢ.ﻣﻲ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﻳﺎ ﺧﻼﺹ‬ﻛﻨﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﺷﻮﻡ ﻭﻟﻲ ﮔﻴﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻣﻲ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻛﻪ ﻫﻴﭻ ﭼﺎﺭﻩ ﻱ ﺩﻳﮕﺮﻱ‬‫ﻧﺪﺍﺭﻡ.ﻧﺎچار ﺑﻮﺩﻡ ﺩﺭ ﻛﻤﺪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﻨﻢ ﻭ ﺑﺒﻴﻨﻢ ﭼﻪ ﻛﺴﻲ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎﺳﺖ.‬‫ﺻﺪﺍﻱ ﻇﺮﻳﻒ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺯﺩﻩ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﻔﺖ: ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ...ﻣﻦ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻡ ﺑﻴﺎﻡ‬‫ﺑﻴﺮﻭﻥ.ﻣﻨﻮ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺑﻴﺎﺭﻳﺪ!
    ‫ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩﻱ ﻛﻪ ﻣﻲ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﺧﻮﺍﺏ ﻣﻲ ﺑﻴﻨﻢ،ﻭﻟﻲ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺷﺪﻳﺪﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺗﺮﺱ ﻣﻲ‬ﻛﺮﺩﻡ.ﺗﺮﺱ ﻭﺍﻗﻌﻲ ﺳﺮﺍﭘﺎﻱ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻟﺮﺯﻩ ﻣﻲ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ.‬ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻲ ﺩﻳﺪﻡ ﻛﻪ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮﻩ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﻲ-ﺧﻴﻠﻲ ﺁﺭﺍﻡ-ﺩﺭ ﻛﻤﺪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩﻡ.‬ﻭ ﺣﺸﺖ ﺯﺩﻩ ﺑﻪ ﻣﻮﺟﻮﺩﻱ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﻛﻤﺪ کز ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﺮﺩﻡ،ﭼﻮﻥ ﺁﻥ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﻛﺴﻲ‬‫ﻧﺒﻮﺩ ﺟﺰ ﺧﻮﺩﻡ!‬
    ‫ﺍﻳﻦ ﺧﻮﺩ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﻛﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﻛﻤﺪ ‪کز ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺳﺮﺍﭘﺎ ﻣﻲ ﻟﺮﺯﻳﺪ.ﺧﻮﺩ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ‬ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺩﺭﺧﺸﻴﺪﻥ ﻛﺮﺩﻧﺪ.ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ ﺩﺭﻭﻥ ﺗﺎﺭﻳﻜﻲ ﻛﻤﺪ ﺑﺎ ﺭﻧﮕﻲ ﺳﺮﺥ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎﻱ‬‫ﺁﺗﺶ ﻣﻲ ﺩﺭﺧﺸﻴﺪﻧﺪ.‬ ‫ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺁﻥ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺳﺮﺥ ﺯﺷﺖ ﻭ ﺷﻴﻄﺎﻧﻲ ‪‬زﻝ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ،ﺷﺎﻫﺪ ﺗﻐﻴﻴﺮ‬ﭼﻬﺮﻩ ﺍﻡ ﺑﻮﺩﻡ.ﺩﻳﺪﻡ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻫﺎﻱ ﺑﻴﻨﻲ ﺍﻡ ﻣﻮﻫﺎﻱ ﺯﺑﺮ ﻭ ﺳﻴﺎﻩ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺭﻭﻳﻴﺪﻥ‬ ‫ﻛﺮﺩ:ﺭﺷﺘﻪ ﻫﺎﻱ ﺿﺨﻴﻤﻲ ﺍﺯ ﻣﻮﻱ ﺳﻴﺎﻩ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻫﺎﻱ ﺑﻴﻨﻲ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺳﺮﺍﺯﻳﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ‬‫ﻛﻢ ﻛﻢ ﺗﻤﺎﻡ ﻛﻒ ﻛﻤﺪ ﺭﺍ ﭘﻮﺷﺎﻧﺪﻧﺪ.‬‫ﺩﺭ ﺯﻳﺮ ﺁﻥ ﺩﻭ ﭼﺸﻢ ﺳﺮﺥ ﺷﻌﻠﻪ ﻭﺭ،ﻃﻨﺎﺏ ﻫﺎﻱ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺍﺯ ﻣﻮ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻥ ﺍﺯ‬‫ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻫﺎﻱ ﺑﻴﻨﻲ ﺍﻡ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺗﺪﺭﻳﺞ ﺗﻤﺎﻡ ﻛﻤﺪ ﺭﺍ ﭘﻮﺷﺎﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺩﺭ ﻛﻒ‬
    ‫ﺳﺎﻟﻦ ﺭﻭﻱ ﻫﻢ ﺍﻧﺒﺎﺷﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻛﻪ ﻭﺣﺸﺖ ﺯﺩﻩ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﻲ ﻛﺮﺩﻡ،ﺩﺭ‬‫ﻣﺤﺎﺻﺮﻩ ﻱ ﺣﻠﻘﻪ ﻫﺎﻱ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﻱ ﻣﻮ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻢ.‬
    ‫ﺑﻠﻪ.ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻝ ﻛﻪ ﻭﺣﺸﺖ ﺯﺩﻩ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻛﺎﺭﻱ ﺟﺰ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻛﺮﺩﻥ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﺮ ﻧﻤﻲ‬‫ﺁﻣﺪ،ﺣﻠﻘﻪ ﻫﺎﻱ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﻮﻳﻲ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻫﺎﻱ ﺩﻣﺎﻏﻢ ﻣﻲ ﺭﻭﻳﻴﺪﻧﺪ،ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺩﻭ ﻣﺎﺭ ﺯﻧﮕﻲ‬ﻣﺮﺍ ﺍﺣﺎﻃﻪ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺣﻠﻘﻪ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺍﻃﺮﺍﻓﻢ ﭘﻴﭻ ﻭ ﺗﺎﺏ ﻣﻲ ﺧﻮﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺭﻓﺘﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺩﺭ ﺣﻠﻘﻪ ﻱ‬
    ‫ﺯﺑﺮ ﻭ ﮔﺮﻡ ﺁﻥ ﻣﺤﻮ ﻣﻲ ﺷﺪﻡ.‬
    ‫ﺣﻠﻘﻪ ﻫﺎﻱ ﻣﻮ،ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺗﻦ ﭘﻮﺷﻲ ﭘﺸﻤﻲ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺑﺮ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺭﻓﺘﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﻣﺤﻜﻢ ﺗﺮ ﺩﺭ ﺧﻮﺩ‬ ‫ﻓﺸﺮﺩﻧﺪ.ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﻓﺸﺎﺭ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻣﻲ ﺷﺪ.ﺩﻭﺭ ﺳﻴﻨﻪ ﺍﻡ ﺭﺍ ﭘﻮﺷﺎﻧﺪﻧﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺩﻭﺭ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﺭﺍ‬‫ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺟﺴﺪ ﻣﻮﻣﻴﺎﻳﻲ ﺷﺪﻩ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻛﺮﺩﻧﺪ...ﭘﻴﭽﻴﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺩﺭ ﺭﺷﺘﻪ‬ﻫﺎﻱ ﻣﻮﻱ ﺭﻭﻳﻴﺪﻩ ﺍﺯ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻫﺎﻱ ﺑﻴﻨﻲ ﺧﻮﺩﻡ!‬
    ‫ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺮﻳﺪﻡ ﻭ ﺩﻳﺪﻡ ﻛﻪ ﺟﻌﺒﻪ ﻱ ﺷﻴﺸﻪ ﺍﻱ ﺣﺎﻭﻱ ﺷﺒﺪﺭ ﭼﻬﺎﺭ ﺑﺮﮔﻢ ﺭﺍ ﻣﺤﻜﻢ ﺩﺭ ﻳﻚ‬ﺩﺳﺖ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻡ.ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺧﺎﻛﺴﺘﺮﻱ ﺻﺒﺤﮕﺎﻫﻲ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﻣﻲ ﺗﺎﺑﻴﺪ.ﺍﺗﺎﻗﻢ‬ﺳﺮﺩ ﺑﻮﺩ-ﺑﻪ ﺳﺮﺩﻱ ﻳﺨﭽﺎﻝ.‬ ‫ﺻﺪﺍﻱ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺳﻜﻮﺕ ﺳﺮﺩ ﻭ ﺳﻨﮕﻴﻦ ﺭﺍ ﺷﻜﺴﺖ: ﻟﻮﻙ،ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻ ﭼﻪ ﻛﺎﺭ ﻣﻲ ﻛﻨﻲ؟ﻣﺪﺭﺳﻪ‬ﺍﺕ ﺩﻳﺮ ﺷﺪﻩ!
    ﺯﻳﺮ ﻟﺐ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻛﺮﺩﻡ: ﻫﻤﻪ ﺍﺵ ﻳﻚ ﻛﺎﺑﻮﺱ ﺑﻮﺩ!
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  10. #10
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    ﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﺍﻱ ﺧﺸﻚ ﻭ ﺧﺶ ﺩﺍﺭ ﺍﺯ‬ﮔﻠﻮﻳﻢ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ.ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﺍﺗﺎﻕ ﺭﺍ ﻛﺎﻭﻳﺪﻧﺪ.ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﻃﺒﻴﻌﻲ ﺑﻮﺩ.ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ ﻏﻴﺮ‬ﻋﺎﺩﻱ ﺩﻳﺪﻩ ﻧﻤﻲ ﺷﺪ.‬
    ‫ﺩﺭ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﺻﺪﺍﻱ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﺍ ﺩﻟﭙﺬﻳﺮﺗﺮﻳﻦ ﻧﻐﻤﻪ ﺍﻱ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻛﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﺗﺎ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺷﻨﻴﺪﻩ‬‫ﺑﻮﺩﻡ: ﻟﻮﻙ...ﻋﺠﻠﻪ ﻛﻦ!ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺕ ﺧﻴﻠﻲ ﺩﻳﺮ ﺷﺪﻩ!
    ‫ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺍﻭ ﮔﺮﺩﻥ ﻧﻬﺎﺩﻡ.ﻋﺠﻠﻪ ﻛﺮﺩﻡ.ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺩﻭﺵ ﮔﺮﻓﺘﻢ،ﻟﺒﺎﺱ ﭘﻮﺷﻴﺪﻡ،ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ‬ ‫ﺧﻮﺭﺩﻡ ﻭ ﺩﻭ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﻫﻢ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺍﺯ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﻼﺱ ﻗﺪﻡ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻧﻬﺎﺩﻡ.ﺭﺍﻫﺮﻭ ﻫﺎﻱ‬ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺗﻘﺮﻳﺒﺎ ﺧﺎﻟﻲ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺑﻪ ﻛﻼﺱ ﻫﺎﻱ ﺧﻮﺩ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.‬
    ﺑﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﺭﻭﻱ ﺩﻳﻮﺍﺭ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﻱ ﺭﺍﻫﺮﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﺩﻭﺍﻥ ﺩﻭﺍﻥ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺍﻧﺘﻬﺎﻱ ﺭﺍﻫﺮﻭﻱ‬‫ﭘﺸﺘﻲ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﺎ ﻛﺎﭘﺸﻨﻢ ﺭﺍ ﺗﻮﻱ ﻛﻤﺪ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ.‬
    اما ﭼﻨﺪ ﻗﺪﻡ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻪ ﻛﻤﺪﻡ،ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺑﺮ ﺧﻮﺩ ﻟﺮﺯﻳﺪﻡ.‬
    ‫ﺁﻥ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﺮ ﺭﻭﻱ ﺩﺭ ﻛﻤﺪ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻱ 13 ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ؟‬
    ‫ﺑﺎ ﻗﺪﻡ ﻫﺎﻱ ﻟﺮﺯﺍﻥ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺷﺪﻡ.‬
    ‫ﻳﻚ ﺗﻘﻮﻳﻢ؟‬
    ‫ﺑﻠﻪ.‬
    ‫ﻳﻚ ﻧﻔﺮ ﺗﻘﻮﻳﻤﻲ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮﻩ ﻱ ﻛﻤﺪ ﺁﻭﻳﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ.ﻭ ...ﻭ ﺩﻭﺭ ﺍﻣﺮﻭﺯ...ﺟﻤﻌﻪ ﺳﻴﺰﺩﻫﻢ،‬‫ﺩﺍﻳﺮﻩ ﻛﺸﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩ.‬
    ‫ﺯﻳﺮ ﻟﺐ ﻧﺎﻟﻴﺪﻡ: ﺧﻮﺍﺑﻲ ﻛﻪ ﺩﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ...
    ‫ﺁﻥ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻪ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﻣﻲ ﭘﻴﻮﺳﺖ.ﻣﻲ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﻨﻢ،ﺗﻤﺎﻡ ﻭﻗﺎﻳﻊ ﺁﻥ‬‫ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻪ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﭘﻴﻮﺳﺖ.‬
    ‫ﺑﻪ ﺗﻘﻮﻳﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻱ 13 ﻛﻪ ﺑﻪ ﻭﺳﻴﻠﻪ ﻱ ﺟﻮﻫﺮ ﻗﺮﻣﺰ ﺩﻭﺭﺵ ﺩﺍﻳﺮﻩ ﻛﺸﻴﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ‬ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪﻡ.‬‫ﺻﺤﻨﻪ ﻫﺎﻱ ﻛﺎﺑﻮﺱ ﺷﺐ ﻗﺒﻞ ﺩﺭ ﻣﻐﺰﻡ ﺟﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ.ﭘﺸﺘﻢ ﻟﺮﺯﻳﺪ.ﺩﺳﺖ ﻫﺎ ﻭ ﭘﺎ ﻫﺎﻳﻢ ﺑﻪ‬‫ﺧﺎﺭﺵ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺭﺷﺪ ﻣﻮ ﻭ ﭘﻴﭽﻴﺪﻥ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺑﺪﻧﻢ ﺭﺍ ﻋﻤﻼ ﺣﺲ ﻣﻲ ﻛﺮﺩﻡ.‬‫ﺑﺎ ﻓﺮﻳﺎﺩﻱ ﺍﺯ ﺧﺸﻢ ﺗﻘﻮﻳﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮﻩ ﻛﻨﺪﻡ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﻣﭽﺎﻟﻪ ﻛﺮﺩﻡ.‬‫ﺍﻛﻨﻮﻥ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺷﻨﻴﺪﻥ ﺻﺪﺍﻱ ﻧﻔﺲ ﻫﺎﻱ ﺳﻨﮕﻴﻦ ﺍﺯ ﺩﺍﺧﻞ ﻛﻤﺪ ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺷﻨﻴﺪﻥ ﺻﺪﺍﻱ‬ﻇﺮﻳﻔﻲ ﻛﻪ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻛﻤﺪ ﺁﺯﺍﺩ ﻛﻨﻢ...‬
    ‫ﺍﻣﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻧﻤﺎﻧﺪﻡ.ﺑﺎ ﺻﺪﺍﻱ ﺑﻠﻨﺪ ﮔﻔﺘﻢ:ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﻛﺮﺩ.ﻣﺤﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﻫﻢ ﻛﺎﺑﻮﺱ ﺷﺐ ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺑﭙﻴﻮﻧﺪﺩ.‬ﺗﻘﻮﻳﻢ ﻣﭽﺎﻟﻪ ﺷﺪﻩ ﺭﺍ ﺭﻭﻱ ﺯﻣﻴﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ.ﺳﭙﺲ ﭼﺮﺧﻲ ﺯﺩﻡ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺩﻭﻳﺪﻥ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ‬ﻛﻼﺱ ﻛﺮﺩﻡ.ﺭﺍﻫﺮﻭ ﻛﺎﻣﻼ ﺧﺎﻟﻲ ﺑﻮﺩ.ﻛﻔﺶ ﻫﺎﻳﻢ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﺱ ﺑﺎ ﻛﻒ ﺭﺍﻫﺮﻭ ﺻﺪﺍﻱ ﻣﻬﻴﺒﻲ ﺍﻳﺠﺎﺩ‬‫ﻣﻲ ﻛﺮﺩ.‬
    ‫ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻛﻪ ﻛﺎﭘﺸﻨﻢ ﺭﺍ ﭘﻴﺶ ﺧﻮﺩ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻡ.ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ،ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻭﺯ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻫﻤﺮﺍﻩ‬‫ﺧﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﻃﺮﻑ ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﻣﻲ ﺑﺮﺩﻡ.ﻧﻴﺎﺯﻱ ﺑﻪ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩﻥ ﺁﻥ ﻛﻤﺪ ﻟﻌﻨﺘﻲ ﻧﺒﻮﺩ.‬‫ﻫﻨﻮﺯ ﺑﻪ ﺩﺭ ﻛﻼﺳﻢ ﻧﺮﺳﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻛﻪ ﺯﻧﮓ ﺑﻪ ﺻﺪﺍ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﻲ ﻛﻪ ﺷﺘﺎﺏ ﺯﺩﻩ ﺑﻪ‬ﺩﺭﻭﻥ ﻛﻼﺱ ﻗﺪﻡ ﻧﻬﺎﺩﻡ،ﺁﻗﺎﻱ ﭘﺮﻛﻴﻨﺰ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﻣﺘﻔﻜﺮﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﺮﻳﺴﺖ ﻭ‬‫ﮔﻔﺖ: ﺻﺒﺢ ﺑﺨﻴﺮ ﻟﻮﻙ!ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﻛﻤﻲ ﺩﻳﺮ ﺍﻭﻣﺪﻱ!
    ‫ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﺯﻳﭗ ﻛﺎﭘﺸﻨﻢ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﻲ ﻛﺮﺩﻡ ﻧﻔﺲ ﺯﻧﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻡ:‬
    -ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ...ﻳﻪ ﻛﻤﻲ ﺩﻳﺮ ﺷﺪ.
    ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺭﻭﻱ ﺻﻨﺪﻟﻲ ﻫﻤﻴﺸﮕﻲ ﺧﻮﺩ ﺑﻨﺸﻴﻨﻢ.‬‫ﺁﻗﺎﻱ ﭘﺮﻛﻴﻨﺰ ﮔﻔﺖ: ﺁﻳﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﻲ ﻛﻪ ﺑﺮﻭﻱ ﻭ ﻛﺎﭘﺸﻨﺖ ﺭﺍ ﺗﻮﻱ ﻛﻤﺪﺕ ﺁﻭﻳﺰﺍﻥ‬
    ‫ﻛﻨﻲ؟
    ﻛﻮﻟﻪ ﭘﺸﺘﻲ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺭﻭﻱ ﺻﻨﺪﻟﻲ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ.: اوه...ﻧﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﻃﻮﺭ‬‫ﺧﻮﺑﻪ.ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ...ﺍﻭﻧﻮ ﭘﻴﺶ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﮕﻪ ﻣﻲ ﺩﺍﺭﻡ.
    ‫ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ‪ز‬ﻝ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺁﻗﺎﻱ ﭘﺮﻛﻴﻨﺰ ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﻱ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﻜﺎﻥ‬‫ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﺍﻭﺭﺍﻗﻲ ﺭﻓﺖ ﻛﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺸﺎﻥ ﺑﻮﺩ.‬ﻧﻔﺲ ﻋﻤﻴﻘﻲ ﻛﺸﻴﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﭘﺸﺘﻲ ﺻﻨﺪﻟﻲ ﺗﻜﻴﻪ ﺩﺍﺩﻡ.ﻫﻔﺖ ﺑﺎﺭ ﺁﺳﺘﻴﻦ ﺭﺍﺳﺖ ﭘﻴﺮﺍﻫﻦ‬‫ﺷﺎﻧﺴﻢ ﺭﺍ ﻣﺎﻟﻴﺪﻡ.‬
    ‫ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﻪ ﻫﻴﭻ ﻭﺟﻪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﻲ ﺩﻫﻢ ﻛﺎﺑﻮﺱ ﺩﻳﺸﺐ ﺑﻪ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺑﭙﻴﻮﻧﺪﻥ!ﺑﻪ ﻫﻴﭻ‬‫ﻭﺟﻪ!ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺩﺍﺩ!
    ‫ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﻓﻜﺎﺭﻡ ﺩﺭ ﻫﻢ ﻭ ﺑﺮﻫﻢ ﻭ ﻣﻐﺸﻮﺵ ﺑﻮﺩ.ﺁﻥ ﻛﺎﺑﻮﺱ ﺩﻳﺸﺐ ﺑﻪ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺑﭙﻴﻮﻧﺪﺩ!ﺑﻪ ﻫﻴﭻ‬ﻭﺟﻪ!ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺩﺍﺩ!‬
    ‫ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﻓﻜﺎﺭﻡ ﺩﺭﻫﻢ ﻭ ﺑﺮﻫﻢ ﻭ ﻣﻐﺸﻮﺵ ﺑﻮﺩ.ﺁﻥ ﻛﺎﺑﻮﺱ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﻲ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﻪ‬ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺑﭙﻴﻮﻧﺪﺩ؟‬ ‫ﺍﮔﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﻱ،ﺣﺘﻲ ﺛﺎﻧﻴﻪ ﺍﻱ،ﺩﺭﻧﮓ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺁﻥ ﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ،ﺩﺭ ﻣﻲ ﻳﺎﻓﺘﻢ ﻛﻪ‬‫ﻛﻞ ﺁﻥ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﻭ ﺑﭽﮕﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ.‬
    ‫ﺍﻣﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ،ﺟﻤﻌﻪ،ﺳﻴﺰﺩﻫﻢ ﻣﺎﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺟﻤﻌﻪ ﻱ ﺳﻴﺰﺩﻫﻢ ﻣﺎﻩ ﻫﺮﮔﺰ ﻓﻜﺮﻡ ﺩﺭﺳﺖ ﻛﺎﺭ‬‫ﻧﻤﻲ ﻛﻨﺪ.ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻗﺮﺍﺭ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ ﻛﻪ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺩﺭ ﭼﻨﻴﻦ ﺭﻭﺯ ﻧﺤﺴﻲ ﻛﻤﻲ ﺧﻞ ﻣﻲ ﺷﻮﻡ.‬ﺑﻪ ﻣﻴﺰ ﺁﻗﺎﻱ ﭘﺮﻛﻴﻨﺰ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﺩﻳﺪﻡ ﻛﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺗﻜﺎﻟﻴﻒ ﺻﺒﺢ ﺑﻮﺩ.ﻣﻦ ﻳﻚ ﻛﻠﻤﻪ‬
    ‫ﺍﺯ ﺣﺮﻓﻬﺎﻱ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ.ﺟﻌﺒﻪ ﺣﺎﻭﻱ ﺷﺒﺪﺭ ﭼﻬﺎﺭ ﺑﺮﮒ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻛﻮﻟﻪ ﭘﺸﺘﻲ ﺍﻡ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩﻡ‬ ‫ﻭ ﺁﻥﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﭼﺮﺧﺎﻧﺪﻡ ﻭ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺁﺭﺯﻭ ﻛﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺑﻘﻴﻪ ﻱ ﺭﻭﺯ ﺷﺎﻧﺲ ﺑﺎ ﻣﻦ ﻳﺎﺭ ﺑﺎﺷﺪ.‬‫ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻇﻬﺮ ﻫﻨﺎ ﺭﺍ ﺳﺮ ﻣﻴﺰ ﻛﻨﺎﺭ ﺩﻳﻮﺍﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﻳﻲ ﺳﺎﻟﻦ ﻧﺎﻫﺎﺭﺧﻮﺭﻱ ﻳﺎﻓﺘﻢ.ﺍﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ‬‫ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﭘﺎﻛﺖ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﻱ ﺣﺎﻭﻱ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﺧﻮﺩ،ﻛﻪ ﺑﺎﺯﺵ ﻧﻜﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ،ﺯﻝ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ.‬
    -ﺳﻼﻡ.ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟
    ﻭ ﺭﻭﻱ ﺻﻨﺪﻟﻲ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺍﻭ ﻭﻟﻮ ﺷﺪﻡ.‬
    ‫ﺑﺪﻭﻥ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺁﻭﺭﺩ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﻱ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻱ ﮔﻔﺖ: ﺳﻼﻡ.ﺗﻮ ﭼﻄﻮﺭﻱ؟
    ‫ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻡ: ﺧﻮﺏ...ﺑﺮﺍﻱ ﻳﻚ ﺟﻤﻌﻪ ﺳﻴﺰﺩﻫﻢ ﻣﺎﻩ ﺧﻴﻠﻲ ﻫﻢ ﺑﺪ ﻧﺒﻮﺩ.
    ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ،ﺁﻥ ﺭﻭﺯ‬‫ﺻﺒﺢ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﻴﭻ ﻣﺴﺎﻟﻪ ﻱ ﺧﺎﺻﻲ ﭘﻴﺶ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ.‬ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻫﻨﺎ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺧﺮﺍﻓﺎﺗﻲ ﺑﻮﺩﻥ ﻣﻦ ﺣﺮﻓﻲ ﺑﺰﻧﺪ ﻭﻟﻲ ﺣﺘﻲ ﻳﻚ ﻛﻠﻤﻪ ﻫﻢ ﻧﮕﻔﺖ.‬ﺳﺎﻧﺪﻭﻳﭽﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﺎﻛﺖ ﻛﺎﻏﺬﻱ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻛﺸﻴﺪﻡ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩﻥ ﻓﻮﻳﻞ ﺁﻥ‬‫ﻛﺮﺩﻡ.ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﻳﻦ ﺳﺎﻧﺪﻭﻳﭻ ﺷﺎﻧﺴﻪ ﻣﻨﻪ؛ﺳﺲ ﺑﺎﺩﻭﻡ ﺯﻣﻴﻨﻲ ﻭ ﻣﺎﻳﻮﻧﺰ
    ‫ﻫﻨﺎ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺣﺪﻗﻪ ﭼﺮﺧﺎﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﻭﻡ... ﻭ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﺮﺩ.ﺧﺴﺘﻪ ﺑﻪ‬‫ﻧﻈﺮ ﻣﻲ ﺭﺳﻴﺪ.ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﻗﺮﻣﺰ ﻭ ﺑﻪ ﺭﻧﮓ ﺧﻮﻥ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﻮﻳﻲ ﮔﺮﻳﻪ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ.ﻣﻮﻫﺎﻳﺶ‬‫ﺁﺷﻔﺘﻪ ﻭ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﺵ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ.‬
    ‫ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﭼﻄﻮﺭ ﺷﺪ ﻛﻪ ﻛﺎﭘﺸﻨﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻧﻴﺎﻭﺭﺩﻱ؟
    ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻡ:اوه...ﺍﻭﻡ...ﺩﻟﻴﻞ ﺧﺎﺻﻲ ﻧﺪﺍﺷﺖ،ﻛﻤﻲ ﺳﺮﺩﻡ ﺑﻮﺩ.
    ﻫﻨﺎ ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻟﺖ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﻱ ﺗﺎﻳﻴﺪ ﺗﻜﺎﻥ ﺩﺍﺩ.‬
    ‫ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ: ﺑﺎ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺟﺪﻳﺪﺕ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﻭﻣﺪﻱ؟‬
    ‫ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﻜﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻫﻨﻮﺯ ﺍﻭﻧﻮ ﺗﺤﻮﻳﻞ ﻧﮕﺮﻓﺘﻴﻢ.ﺑﺎﺑﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺮﻩ ﻭ ﻛﻠﻲ ﻛﺎﻏﺬ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ‬‫ﺩﺍﺩ ﭘﺮ ﻛﻨﻪ. ﻭ ﺁﻫﻲ ﺑﻠﻨﺪ ﺍﺯ ﺍﻋﻤﺎﻕ ﺳﻴﻨﻪ ﺍﺵ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ.‬
    ‫ﺳﺎﻧﺪﻭﻳﭽﻢ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺗﺎ ﺟﻠﻮﻱ ﺩﻫﺎﻧﻢ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ: ﺗﻮ ﺣﺎﻟﺖ ﺧﻮﺑﻪ؟
    ﺟﻮﺍﺏ ﻧﺪﺍﺩ.ﺩﺭ ﻋﻮﺽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺁﻩ ﻛﺸﻴﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻄﺢ ﻣﻴﺰ ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪ.‬‫ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﺗﻮﻱ ﭘﺎﻛﺖ ﻧﺎﻫﺎﺭﺵ ﻓﺮﻭ ﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ: ﻧﺎﻫﺎﺭ ﭼﻲ ﺩﺍﺭﻱ؟
    ‫ﺷﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻓﻘﻂ ﻳﻪ ﻛﻤﻲ ﻣﻴﻮﻩ.ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺧﻴﻠﻲ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻧﻴﺴﺘﻢ. ﻭ‬ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻟﺖ ﭘﺎﻛﺖ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻓﺮﻭ ﺑﺮﺩ ﻭ ﻳﻚ ﻣﻮﺯ ﺯﺭﺩ ﺑﺮﺍﻕ ﺭﺍ‬‫ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ.‬‫ﻛﻤﻲ ﺑﺎ ﭘﻮﺳﺖ ﺁﻥ ﻭﺭ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﭘﻮﺳﺖ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻛﻨﺪ.‬
    ‫ﺍﻭﻡ...ها...
    ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺍﺯ ﻧﻔﺮﺕ ﺩﺭﻫﻢ ﭘﻴﭽﻴﺪﻩ ﺷﺪ.ﻣﻮﺯ ﺭﺍ ﺭﻭﻱ ﻣﻴﺰ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ.ﻣﻮﺯ ﺩﺭ ﺯﻳﺮ ‫ﭘﻮﺳﺖ ﻛﺎﻣﻼ ﮔﻨﺪﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩ؛ﻳﻚ ﺗﻮﺩﻩ ﻱ ﻧﺮﻡ ﻭ ﺳﻴﺎﻩ ﺑﺎ ﺑﻮﻱ ﻭﺣﺸﺘﻨﺎﻙ ﮔﻨﺪﻳﺪﮔﻲ.ﺑﻮﻳﻲ ﻣﺎﻧﻨﺪ‬‫ﺍﺳﺘﻔﺮﺍﻍ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﺭ ﻫﻮﺍ ﭘﻴﭽﻴﺪ.‬ ‫ﻫﻨﺎ ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺖ ﺍﻧﺰﺟﺎﺭ ﻣﻮﺯ ﺭﺍ ﻋﻘﺐ ﺯﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﻲ ﮔﻔﺖ: ﺣﺎﻝ ﺁﺩﻡ ﺑﻬﻢ ﻣﻲ ﺧﻮﺭﻩ.ﻭﺍﻗﻌﺎ‬‫ﺗﻬﻮﻉ ﺁﻭﺭﻩ.
    ﮔﻔﺘﻢ: ﻭﻟﻲ ﭘﻮﺳﺖ ﺍﻭﻥ ﺧﻴﻠﻲ ﺗﺎﺯﻩ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﻲ ﺭﺳﻪ!ﻳﻪ ﻫﻤﭽﻴﻦ ﻣﻮﺯﻱ ﭼﻄﻮﺭ ﻣﻲ ﺗﻮﻧﻪ‬‫ﮔﻨﺪﻳﺪﻩ ﺑﺎﺷﻪ؟
    ‫ﻫﻨﺎ ﺑﺎ ﻟﺤﻨﻲ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﮔﻔﺖ: ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﺎﺷﻪ ﺳﻴﺐ ﺑﺨﻮﺭﻡ.
    ﻭ ﭘﺎﻛﺖ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩ .‬ﻳﻚ ﺳﻴﺐ ﻗﺮﻣﺰ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ.ﺳﻴﺐ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺩﻭ ﺩﺳﺘﺶ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻮ ﻛﺮﺩ...ﻭ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ‬‫ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺖ ﺍﻧﺰﺟﺎﺭ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﻋﻘﺐ ﻛﺸﻴﺪ.‬‫ﺳﻮﺭﺍﺥ ﺳﻴﺎﻩ ﻭ ﻋﻤﻴﻘﻲ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﻐﻞ ﺳﻴﺐ ﺩﻳﺪﻡ.ﻭ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻝ ﻛﻪ ﻫﺮ ﺩﻭﻱ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺁﻥ‬‫ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻳﻢ ﻳﻚ ﻛﺮﻡ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﻱ ﭼﺎﻕ ﻭ ﭼﻠﻪ-ﺣﺪﺍﻗﻞ ﺑﻪ ﻃﻮﻝ ﺩﻭ ﺍﻳﻨﭻ-ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻴﺮﻭﻥ‬‫ﺧﺰﻳﺪ.ﻭ ﺳﭙﺲ ﻳﻜﻲ ﺩﻳﮕﺮ.ﻭ ﻳﻜﻲ ﺩﻳﮕﺮ!‬ﻛﺮﻡ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺭﻭﻱ ﺳﻴﺐ ﺭﻭﻱ ﺭﻭﻣﻴﺰﻱ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ.‬ﻫﻨﺎ ﺑﺎ ﻟﺤﻨﻲ ﻭﺣﺸﺖ ﺯﺩﻩ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﻭﺭ ﻛﺮﺩﻧﻲ ﻧﻴﺴﺖ! ﻭ ﺻﻨﺪﻟﻲ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﭼﻨﺎﻥ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ‬‫ﻫﻞ ﺩﺍﺩ ﻛﻪ ﺍﺯﭘﺸﺖ ﻭﺍﮊﮔﻮﻥ ﺷﺪ.‬ﻭ قبل ﺍﺯ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻣﻦ ﺣﺘﻲ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﻛﻠﻤﻪ ﺍﻱ ﺑﺮ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﻴﺎﻭﺭﻡ؛ﺩﻭﺍﻥ ﺩﻭﺍﻥ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ‬‫ﺳﺎﻟﻦ ﺑﻮﺩ.‬
    ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺭﺳﻪ،ﺩﺭ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺗﻤﺮﻳﻦ ﺑﺴﻜﺘﺒﺎﻝ؛ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻫﻨﺎ ﮔﺸﺘﻢ.ﻧﮕﺮﺍﻧﺶ ﺑﻮﺩﻡ.ﺭﻓﺘﺎﺭ‬ﺍﻭ ﺳﺮ ﻣﻴﺰ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﺧﻴﻠﻲ ﻋﺠﻴﺐ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻛﻼ ﺑﺎ ﻫﻨﺎﻱ ﻫﻤﻴﺸﮕﻲ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺷﺖ. ‫ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻳﺎﺩﺁﻭﺭﻱ ﻛﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭼﻤﻌﻪ ﺳﻴﺰﺩﻫﻢ ﻣﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﭼﻨﻴﻦ ﺭﻭﺯﻱ ﺑﻌﻀﻲ ﻫﺎ‬‫ﺭﻓﺘﺎﺭﻫﺎﻱ ﻋﺠﻴﺐ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺩﺍﺷﺖ.‬ ‫ﺍﻣﺎ ﻳﻦ ﻣﻄﻠﺐ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻫﻨﺎ ﺻﺪﻕ ﻧﻤﻲ ﻛﺮﺩ.ﺍﻭ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻓﺮﺍﺩﻱ ﻛﻪ ﻣﻲ ﺷﻨﺎﺧﺘﻢ ﺍﺯ‬ﻫﻤﻪ ﻛﻤﺘﺮ ﺑﺮﺍﻱ ﺧﺮﺍﻓﺎﺕ ﺍﺭﺯﺵ ﻗﺎﺋﻞ ﺑﻮﺩ.ﺍﻭ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺍﺯ ﺯﻳﺮ ﻧﺮﺩﺑﺎﻥ ﻣﻲ ﮔﺬﺭﺩ،ﻋﺎﺷﻖ ﮔﺮﺑﻪ‬ﻫﺎﻱ ﺳﻴﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻳﻦ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﺍﺻﻼ ﺍﻫﻤﻴﺖ ﻗﺎﺋﻞ ﻧﻴﺴﺖ.‬ ‫ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺍﻭ ﺍﻳﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﻲﻛﺮﺩ؟ﻣﮕﺮ ﻧﻪ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻫﻨﺎ ﺧﻮﺵ ﺷﺎﻧﺲ ﺗﺮﻳﻦ ﺁﺩﻡ ﺭﻭﻱ ﺯﻣﻴﻦ‬ ‫ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ!‬
    ‫ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺷﺪﻥ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩرﻛﻤﺪﻫﺎ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﻲ ﺧﻮﺭﺩ . ﺻﺪﺍﻱ‬‫ﺧﻨﺪﻩ ﻭ ﮔﻔﺘﮕﻮ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺭﺍ ﭘﺮ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ.ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺳﺎﻟﻦ ﻭﺭﺯﺵ ﺣﺮﻛﺖ ﻛﺮﺩﻡ ﻭﻟﻲ‬ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ.ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻛﻪ ﻧﻤﻲ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻛﺎﭘﺸﻦ ﻭ ﻛﻮﻟﻪ ﭘﺸﺘﻲ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﺎﻟﻦ ﻭﺭﺯﺵ‬‫ﺑﺒﺮﻡ.ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻛﻤﺪ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ.‬ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺍﻧﺘﻬﺎﻱ ﺭﺍﻫﺮﻭ ﻣﻲ ﺭﻓﺘﻢ،ﻭﻗﺘﻲ ﻛﻤﺪ ﺩﺭ ﺩﻳﺪﺭﺱ ﻣﻦ ﻗﺮﺍﺭ‬‫ﮔﺮﻓﺖ،ﺍﻧﺪﻛﻲ ﺗﺮﺩﻳﺪ ﻛﺮﺩﻡ.ﻛﻠﻤﺎﺕ ﺭﻭﻱ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪﻡ:13 ﺷﺎﻧﺲ.‬
    ‫ﻛﺎﺑﻮﺱ ﺷﺐ ﻗﺒﻞ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻳﺎﺩ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﺗﻘﻮﻳﻤﻲ ﺭﺍ ﻛﻪ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻌﻴﺖ ﻭ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻛﺎﺑﻮﺱ‬ ‫ﺑﻪ در ﻛﻤﺪ ﺁﻭﻳﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ.‬‫ﺍﻣﺎ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﺑﻮﺩﻡ درﻛﻤﺪﺭﺍﺑﺎﺯ ﻛﻨﻢ،ﭼﻮﻥ ﻧﻤﻲ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻭﺳﺎﻳﻠﻢ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﺑﻘﻴﻪ ﻱ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ‬‫ﺧﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﻃﺮﻑ ﻭ ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﺑﻜﺸﺎﻧﻢ.‬‫ﺩﺍﺭﻧﻞ ﻛﺮﺍﺱ ﺭﺍ ﺩﻳﺪﻡ ﻛﻪ ﺍﺯ ﻣﻴﺎﻥ ﭼﺎﺭﭼﻮب ﺩر ﺁﺯﻣﺎﻳﺸﮕﺎﻩ ﻋﻠﻮﻡ ﺑﺮﺍﻳﻢ ﺩﺳﺖ ﺗﻜﺎﻥ‬‫ﺩﺍﺩ.
    - ﺳﻼﻡ ﻟﻮﻙ!ﺍﺳﻜﻮﺍﻳﺮﺯ ﻣﻲ ﺗﻮﻧﻪ ﺩﺍﻭﻧﭙﻮﺭﺕ ﺭﻭ ﺷﻜﺴﺖ ﺑﺪﻩ؟
    ‫ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻡ: ﺍﻭﻧﺎ ﺧﻴﻠﻲ ﻗﻮﻱ ﻧﻴﺴﺘﻦ.ﻓﻜﺮ ﻣﻲﻛﻨﻢ ﺑﺘﻮﻧﻴﻢ ﺑﺘﻮﻧﻴﻢ ﺍﻭﻧﺎ ﺭﻭ ﺑﺒﺮﻳﻢ!
    ‫ﺩﺍﺭنل ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﺗﻮ ﻫﻢ ﺑﺎﺯﻱ ﻣﻲﻛﻨﻲ؟
    ﻭ ﺧﻨﺪﻳﺪ،ﭼﻮﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺳﻮﺍﻟﺶ ﺭﺍ ﻣﻲﺩﺍﻧﺴﺖ.‬ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻡ:
    ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺍﻳﻨﻜﻪ قدم ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺑﻠﻨﺪﺗﺮ ﺑﺸﻪ!
    ‫ﺍﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺧﻨﺪﻳﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﺁﺯﻣﺎﻳﺸﮕﺎﻩ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﻧﺎﭘﺪﻳﺪ ﺷﺪ.‬‫ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻛﻤﺪ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻱ ﺳﻴﺰﺩﻩ ﺭﻓﺘﻢ.ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﺎ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻟﺮﺯ‬‫ﮔﻔﺘﻢ: ﻛﺴﻲ ﺍﻭﻧﺠﺎﺳﺖ؟
    ‫ﮔﻔﺘﻢ: ﻓﻘﻂ ﻣﺤﺾ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻭ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮﻩ ﻱ ﺩﺭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻢ.ﻛﺎﻣﻼ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻭ‬ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ ﻣﻲﻛﺮﺩﻡ.ﺗﺎ ﺍﻳﻦ ﺟﺎ ﺩﻭﺳﻮﻡ ﭼﻤﻌﻪ ﻱ ﺳﻴﺰﺩﻫﻢ ﻣﺎﻩ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ ﺑﺪﻳﻤﻦ‬‫ﺑﺮﺍﻱ ﻣﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻧﻴﻔﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ.‬ﭘﺎﻱ ﺧﺮﮔﻮﺷﻢ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺑﺮﺍﻳﻢ ﺷﺎﻧﺲ ﺑﻴﺎﻭﺭﺩ،ﻓﺸﺎﺭ ﺩﺍﺩﻡ.ﺳﭙﺲ ﻧﻔﺲ ﻋﻤﻴﻘﻲ ﻛﺸﻴﺪﻡ ﻭ‬‫در ﻛﻤﺪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩﻡ.‬

    ادامه دارد
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/