صفحه 1 از 9 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 90

موضوع: الهه عشق | نرگس داد خواه

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    الهه عشق | نرگس داد خواه

    عشق در اسمان رفيع افرينش يك اعجاز لا يتناهي و نيز تكرار نشدني است، عسق همچون بهاران باكوله باري از اميد، طراوتي و زيبايي سر ميرسد واز پنجره ي دلت يواش وارام سرك مي كشد وتورا با خود همراه مي كند.

    فصل اول

    مدتها بودكه در عمارت بزرگ ما صحبت از امدن دايي يوسفو خانواده اش بود. مادر كه ساله برادر خود را نديده بود براي امدن انه لحظه شماري ميكرد و سعي داشت هر جه زودتر عمارت را براي ورود انه اماده كند. او حتي به نظارت بر كار خدمه ي خانه نيز اكتفانمينمود و پابه پاي انها كار مي كرد. پدر هم با ان كه بيشتر از دو - سه بار برادر زن خويش را نديده بود، ولي اشتياق زيادي براي امدن انها از خود نشان ميداد. در آن ميان تنها بودم كه از امدن انها زياد خوشحال به نظر نمي رسيدم.
    در ان زمان من دختر هشت ساله ي شيطوني بودم كه بخاطر شيرين زباني هايم، از محبوبيت خاصي در افراد فاميل برخوردار بودم. وضعيت اجتماعي و شهرت خانواده ام ، ثروت هنگفت پدربزرگ که به طور کامل به مادر رسیده بود، عمارت زیبایی که در آن بزرگ می شدم و همچنین تک فرزند بودنم، همه این ها به جای آنکه از من بچه ای لوس و نازک نارنجی . مثل بقیه بچه های فامیل بسازد _مرا به دختر کوچولوی مغرور و سرسختی تبدیل کرده بودکه شیطان هم نمی توانست از پس من بربیاید. البته غرورم نه بخاطر ثروت زیاد پدرو خانواده ام بود و نه به خاطر هیچ چیز مادی دیگر، بلکه به خاطر استقلال و آزادی زیادی بودکه در آن سن کم داشتم. وقتی دخترها و حتی پسربچه های همسن خود را می دیدم که چگونه به بزرگ ترهای خود وابسته بودند، در دل به آنها می خندیدم و نوعی احساس برتری نسبت به آنرها درمن بوجود می آمد.من ازکله صبح تابوق شب توی باخ پرسه می زدم و مثل میمون از درختها بالا می رفتم، ولی غرور کودکانه ام مانع از این می شدکه بگذارم کسی مرا درحالی که داشتم برای بالا رفتن از یک درخت دست و پا مي زدم یا درکمین یک قورباغه نشسته بودم ببیند. (البته بجز مش رجب باغبان،که همیشه خدا توی باغ بود) آنها مدتها دنبال من می گشتند و بالاخره هم من را هنگامی می یا فتندکه آرام و موقر با همان چانه همیشه بالا به طرفشان می رفتم. در مورد دایی و خانواده اش چیز زیادی نمی دانستم. فقط شنیده بودم او در زمان جوانی، هنگامی که در حدود بیست و یک سال سن داشته به خاطر اخلاق بد پدربزرگم و اختلافاتی که با یکدیگر داشتند، خانه و خانواده ترک می کند و به یکی از شهرستان های اطراف همدان می رود، در آنجا مشغول به کار می شود و چند سال بعد با یکی از دخترهای همان حوالی به نام مریم ازدواج می کند. وقتی به پدربزرگ خبر می رسدکه تنها پسرش .که با وجود تمام اختلا فات ، به اوامید فراوان بسته بود. بعداز ترک منزل پدری،بدون اجازه او با یک دختر شهرستانی ازدواج کرده، یوسف را از ارث محروم می کند و دستوراکیدمی دهد تا زنده است دیگرحتی اسمی از یوسف نباید پیش او آورده شود. وساطت اطرافیان هم هیچ اثری نداشته و دایی جان من حداقل تا زمانی که پدرش زنده بود اجازه ورود به خانه پدری را، حتی برای دیدن مادر و خواهر خود از دست می دهد. آن طور که بعدها فهمیدم، پدربزرگ فرد مستبدی بوده و زندگی با او برای افراد خانواده اش بسیار سخت بوده است، به طوری که مادر بزرگ به خاطر سختگیری های بیش از حد او و همچنین غم دوری پسرش، مدتی بعد از رفتن دایی یوسف، اسیر خاک می شود و مادر بیچاره مرا با آن پدربد خلق تنها می گذارد.

    از دایی تصویر واضحی در ذهنم نبود. فقط چند بار عکسهای او را، آنهم قبل از سن بیست سالگی اش دیده بودم. با این حال با تعریف هایی که مادرم از اوکرده بود، بسیار دوستش داشتم و دلم می خواست ببینمش. زن دایی را اصلا نمی شناختم. تنها چیزی که ازاو می دانستم حرفهایی بودکه مادرم بارها و بارها آنها را تکرار کرده بود. او زن باسواد و باکمالا تی است و دایی او را خيلی دوست دارد. همچنین او و خانواده اش زمانی که دایی یوسف بی یارو یاور درشهری غریب تک و تنها بوده،به او خيلی کمک کرده بودند. با دختردایی یوسف به نظر نمی رسیدمشکلی پیدا کنم. او از من کوچک تر بود و می تو انستم به راحتی او را مطیع خود کنم. تنها مشکل من سهراب پسرارشد دایی بودکه تقریبا سه سال ازمن بزرگ تر بود. من عاشق حکومت کردن بودم و تجربه مرابه این نتیجه رسانده بودکه نمی توانم پسرها را وادارکنم تا به زور به حرفهایم توجه و یا به دستورات من عمل کنند! مخصوصا اگر از خودم هم بزرگ تربودند.علاوه براینهاوقتی اقوام و آشنایان به خانه ما می آمدند، بچه های آنها تمام مدت توی باغ ومیان درختان مشغول بازی بودند ومن مجبورمي شدم تا رفتن آنها رفتار متین و دخترانه خود راکاملا حفظ کنم و از بازی با جانوران کوچک و زیبای باغمان و ولو شدن روی زمین محروم می شدم، چون به قول مادرم این کارها مال پسرها بود. حال وجود یک پسر بچه در باغ یک مصیبت واقعی بودا او حتما می خواست تمام روز را در باغ بازی کند، پس من جی؟ من که نمی توانستم جلوی چشم او یک میمون یا یک گربه باشم؛ واین مسئله باعث شده بود من ازآمدن آنها به عمارتمان زیاد خوشحال نباشم.
    *** *** ***
    دو روز با آمدن آنها مانده بود و تمام اهل خانه به تکاپو افتاده بودند. قرار بود فردای ورود انها جشنی دمنزل ما گرفته شود تا رسما ورود مجدد یوسف ایرانمنش به اطلاع همه برسد. مادرکه سر از پا نمی شناخت، مرتب از این طرف حیاط به آن طرف می رفت و تمام تلاش خدمه را به خدمت گرفته بود تا به بهترین وجه ممکن، از برادر خود استقبال کند. ننه زیور که از زمان کودکی مادر در این خانه مشغول به کار بود، چند برابر همیشه کار می کرد و لحظه ای ارام و قرارنداشت. آمدن دایی برای او معنای دیگری داشت. ننه زیور به دایی یوسف شیر داده بود و در تمام دوران زندگيش شاهد رشد و شکوفایی او بود و او را مثل پسرش رضا،که همسن دایی بود دوست دا شت. در تمام مدتی که اهالی خانه وقت سر جنباندن هم نداشتند، من مشعول بازی در باغ بودم و از اخرین فرصت باقی مانده ، برای خداحافظی با جانورهای باغمان استفاده می کردم، چون فکومی کردم بعد از امدن بچه های دایی به انجا دیگه نخواهم توانست مثل گذشته میان گل وگیاه و درختان زیبای باغ شیطنت کنم.


    پايان فصل اول (پايان صفحه 10)


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم
    قسمت اول

    بالاخره روز موعود فرا رسید. مادر از صبح مشغول قدم زدن در طول اتاق بود و مرتبا اين جمله را تکرار می کرد:

    - چرا این قدر دیرکردن؟.ا... نکنه اتفاقی براشون افتاده باشه ؟

    بیچاره آقاجون هم سعی داشت با کلماتی ناشیانه، او را دلداری دهد. به جای آقاجونم من خسته شده بودم و دلم برای مادرم می سوخت. اضطراب و نگرانی مادر روی بقیه افراد خانه هم اثر گذاشته و باعث شده بود که ننه زیور وسایرکارگرهای خانه بی هدف از این طرف به آن طرف بروند.

    ساعت نزدیک یازده بودکه مش رجب - باغبان پیرمان- با نیرویی که نمی دانم یکدفعه از کجا آورده بود، با سر و صدای زیادي به طرف سرسرا دوید. و در حالی که نفس نفس ميزدگفت:
    _خانم جان... خانم جان... آقا اومدن... خانم جان...

    قبل از آنکه حرف مش رجب تمام شود، مادرم به طرف در دویده بود. وقتن من به جلوی در رسیدم، اوس مجید - آشپزمان - سعی داشت گوسفندی راکه از قبل برای قربانی کردن آماده کرده بودیم سر بیرد. ننه زیور همان طور که منقل اسفند را مرتب دور سر دایی و خانواده اش می گرداند، باگوشه چادرش چشمان خود را که از فرط احساسات مرطوب شده بود پاک مي کرد. مادر همچنان که مشغول بوسیدن برادر زاده هایش بود، مرتب قر بان صدقه برادر و زن برادرش می رفت. آقاجون هم سعی داشت به نوبه خود ورود آنها را خوشامدگوید. اولین دیدار خود را با اوهرگز از یاد نمی برم. وقتی در آن شلوغ پلوغی چشمم به سهراب افتاد، بی اختیار خنده ام گرفت. بیچاره خودش نمیدانست با آن قیافه مظلومی که به خودش گرفته بود و آن چهره متعجبی که دیگران را می نگریست، در حالی که شیطنت از چشمان درشت و خوشرنگش می بارید، چقدر خنده دار شده بود. وقتی مادرم او را می بوسید، در حالی که سعی داشت خودش را عقب بکشد، چشمان متعجبش را به او دوخته بود. با خودم فکر کردم:

    _طلفک الان پیش خودش میگه «این عمه مهربان کجا بودکه یکدفعه پیداش شد؟.» از این فکر بیشتر به خنده افتادم. سهراب نخستین بار مرا در حالتی دیدکه داشتم به افکار بچگانه خودم می خندیدم. نمی دانم یکدفعه چه شدکه آن چهره مظلوم به صورت پسر بچه ای تبدیل شدکه به نظر می رسید هر لحظه آماده جنگ بود. آن قیافه اخمالو به جای آنکه جلوی خنده مرا بگیرد، به آن شدت بخشید! برای خودم هم جای تعجب بود. مگردرصورت آن پسراخمالوچه بودکه مرا آن طور به خنده انداخته بود؟ ناگهان متوجه شدم که تمام اطرافیانم ساکت شده ومتعجب به من که داشتم باصدای بلند می خندیدم، نگاه می کنند.همه جا را سکوت در برگرفته بود و فقط صدای قهقهه من در فضا پیچیده بود. از نگاه های آنها به خود آمدم و ساکت شدم. با قطع شدن خنده من، سکوت لحظه ای آنها نیز در هم شکست و دوباره سر و صدا همه جا را در برگرفت. مادرکه انگار تازه متوجه من شده بود، به طرف من آمد و مرا با خودکناردایی یوسف برد و اشک ریزان گفت:

    _ یوسف جان این دختر من و تنها خواهر زاده تو یاسمنه،که ما یاسی صداش می کنیم... اسمشو بخاطر تو گذاشتم یاسمن... هنوزم مثل قدیما عاشق گل یاسی؟

    دایی که بغض راه گلویش را بسته بود، در حالی که سعی داشت اشکی راکه در چشمانش حلقه زده بود پنهان کند، به طرف من آمد. وقتی مرا در آغوش گرفت، لبانش با لبخند زیبایی ازهم گشوده شدکه هنوزهم آن لبخند شیرینش را به خاطر دارم. با آنکه به طور جدی مخالف آن بودم که کسی مرا در بغلش بفشارد، اما در آن لحظه از بودن دربغل دایی یوسف احساس رضایت می کردم.وقتی ازآن سروصداها و هیاهوی اولیه کاسته شد، وارد اتاق نشیمن شدیم. آن وقت بودکه فرصتی پیدا کردم تا چهره اعضای جدید خانواده ام را بررسی کنم. دایی یوسف با آنکه سنی ازش گزشته بود، ولی هنوز هم جوان بود و به قول مادرم جذابیت خود را از دست نداده بود. زن دایی مریم چهره مهربان و دلنشینی داشت و در همان برخورد اول مرا به خودش علاقه مند کرد؟ البته این درموردبقیه افرادخانه نیزصدق می کرد، بخصوص ننه زیور. لیلادخترکوچولوی آرام وبامزه ای بودکه ساکت توی بغل مادرش نشسته بود. سهراب، قد بلند را از مادر و صورت زیبایش را از هر دوی آنها داشت. البته به استثنای چشمان درشت و عسلی رنگش که نمی دانستم به چه کسی رفته بود. رویهم رفته بچه هایی قشنگ و دوست داشتنی بودند. دراین فکرها بودم که زن دایی مریم لبخند زنان از من خواست کنار انها بنشینم. وقتی کنار او می نشستم متوجه نگاه خصمانه سهراب شدم. این طور که معلوم بود، او هنوز هم به علتی که من نمی دانستم از دست من ناراحت بود. چند دقیقه از ورودمان گذشته بودکه زری - یکی ازگارگرها- با سينی شربت واردشد. بعد ازخوردن شربت ، مادر از من خواست تا اتاق لیلا را به او نشان دهم. آنها اسباب و اثاثیه شان را چند روز قبل فرستاده بودند و مادرکه چند تا ازاتاقها رابرای آنها آماده کرده بود،با سلیقه تمام وسایلشان را چیده بود. من نیزمانند لیلا اولین باربود که اتاق او را بعد ازچیده شدن وسایلشان می دیدم. یک کمد کوچک درکنج اتاق قرار گرفته بود و چندین ردیف عروسک های بزرگ و کوچک روی آن چیده شده بود. پرده پنجره ها و روتختی اش از یک جنس بودندکه اشکال حیوانهای مختلف روی آن نقاشی شده بود. قالیچه ای که وسط اتاق پهن شده بود نقش یک خرس کوچولو با دامنی چیندار را درخودش داشت. اتاق او با آن رنگ آمیزی های شاد وکودکانه به نظرم خيلی زیبا و راحت رسید. داشتم اتاق او را با مال خودم که به مراتب بزرگترازمال او بود مقایسه می کردم که یکدفعه لیلاجستی زد و به طرف کمدش رفت. یکی ازعروسکهایش را از روی کمد برداشت و جلوی من گرفت؛ من هم بدون آنکه بخواهم آنرا گرفتم. بعد ازاینکه عروسک دیگری هم برای خودش برداشت، خيلی سریع روی تختش پرید و مشغول چیدن یک سری اسباب بازی های کوچک از قبیل قوری، سماور، استکان و... شد. بعد هم شرع به بازی با انها کرد.من همان طورعروسک به دست، ایستاده بودم و به او نگاه می کردم. انگار او متوجه نگاه خیره من بر روی خودش شد، چون سرش را بلند کرد وگفت:

    _چرا همین جوری اونجا وایستادی؟... بیا بازی... من وسایلم رو چیدم.

    -بازی کنیم ا... چی بازی؟

    با تعجب نگاهی به من کرد و ادامه داد:

    - خب عروسک بازی دیگه...من میشم مامان ، تو هم بشو خاله... اسم دخترمن فرشته است... تو اسم دخترت رو چی می خوای بگذاری؟

    پس منظور او این بود. به همین خاطر هم عروسکش را به من داده بود. می خواست با او بازی کنم. ولی من که تا اون موقع عروسک بازی نکرده بودم! من همیثسه عادت کرده بودم با حشراتي که از باع می گرفتم بازی کنم. اصلا عروسک بازی مال دخترکوچولوهای لوس بودو من دیگه بزرگ شده بودم.اما لیلابه من ثابت کرد اشتباه فکر می کردم. اون بازی نه مال بچه های کوچک بود و نه لوس. او آن قدر جالب و زیبا با عروسکهایش حرف می زد،گویی واقعا مادر آنها بود. حرکات او به قدری ماهرانه بود که آدم خیال می کرد آنها جان در بدن دارند. نگاه کردن به بازی لیلا مراهم به هوس اند اخت که بروم وبا او همبازی شوم. ابتدا برایم کمی سخت بود ولی از آنجا كه هرچه بود من هم یک دختربودم،خیلی زود یادگرفتم که چگونه مئل او بازی کنم و از بازی هم لذت ببرم.کم کم به قدری شیفته این بازي جذاب شدم که حتی برای خوردن نهار هم حاضر نشدم از اتاق خارج شوم و از زری خواستم غذایمان را به اتاق بیاورد تا به عروسک ها یا به اصطلاح دخترانمان هم غذا بدهيم. لیلاهم که همبازی جدیدی پیدا کرده بود، به نحو احسن با من همکاری می کرد. آنروز من و لیلا آن قدر بازی کردیم که اواخرشب ازخستگی بالاخره خوابمان برد. بزرگ ترهایمان هم تا نیمه های شب مشغول صحبت و درد دل هايي بودندکه سالها بر روی دلشان سنگینی می کرد. در آن میان تنها سهراب بودکه گویی از بودن در جمع ما راضی نبود و هنوز جای خود را در میان خانواده جدیدش پیدا نکرده بود.
    باری؛ آنشب گذشت.

    صبح به خاطر سروصدایی که از محوطه باغ می آمد زود تر از همیشه از خواب بیدارشدم.خیلی خسته بودم ودلم می خواست بازهم بخوابم؟ ولی هیاهویی که در بیرون بر پا بود خواب را از چشمان خسته ام ربود. از پنجره اتاقم که رو به باغ باز می شد بیرون را نگاه کردم.

    چندین دیگ بزرگ گوشه دیوار قرار داشت. اوس مجید مرتب دستوراتی صادر مي کرد و چندین نفر هم مشغول هم زدن محتویات درون دیگ ها بودند. قسمت جلویی باغ که فاصله بین درحیاط تا جلوی ساختمان عمارت را تشکیل می داد با لامپ های رنگارنگ ریسه بندی شده بود. چند نفر ازخانم ها سرگرم شستن میوه ها در آب حوض وصحبت با یکدیگربودند. دور تا دور حوض تخت های چوبی ای که با قالی های زیبا و خوشونگ مفروش شده بودند قرار داشت. مدت ها بودکه جشنی در این خانه برپا نشده بود و حالا که قرار بود آمدن دایی و خانواده اش بهانه برگزاری آن باشند، مادرو آقاجون می خواستند سنگ تمام بگذارند. آنها از یک گروه نوازنده و چندین خواننده خواسته بودندکه شب به اجرای برنامه بپردازند. آقاجون یک نظامی بود و حتی از چند نفراز امرا هم دعوت کرده بود؟ مخصوصا برای آنکه دایی یوسف قرار بود در یک سفارتخانه مشغول به کارشود. بابه یادآور دن لیلا و زن دایی، امیدی دردلم زنده شد وچیزی مثل احساس شوق وخوشحالی دردلم تکان خورد. سریع از تخت پایین آمدم و به سمت پنج دری رفتم. معمولا بساط صبحانه را انجا پهن می کردند، اما آنجا جز عده ای کارگر کس دیگری نبود. داشتم به سمت ورودی باغ می رفتم که ننه زیور را دیدم و اوبه من گفت که آن ها در مهمانخانه هستند. درست بود، چرا به فکرخودم نرسیده بود؟ آنها اولین روز بودکه در این خانه اقامت می کردند. بنابراین زیاد هم تعجب نداشت که مادر خواسته بود به این وسیله حسن نیت خود را به آنها نشان بدهد. از او پرسیدم چه کسانی درمهمانخانه هستند.

    _آقا یوسف که با پدرتون رفتن بیرون... خانم جان هم مشغول سرکشی به اتاق ها هستند... فکرکنم فقط مریم خانم ودایی زاده هاتون اونجا باشن ... البته مریم خانم خواستن به مادر تون کمک کنن ولی خانم جان اجازه ندادن ایشون دست به سیاه و سفید بزنن... .

    با یک تشکر از آنجا دور شدم، چون اگرمی ایستادم او می خواست تا فردا صبح، خانم جان، خانم جان کند. آخر او عادت کرده بود، اززمان کودکی مادرم، به او خانم جان می گفت. تصمیم گرفتم لباسم را عوض کنم و با ظاهر برازنده ای به نزد آنها بروم. بعد از تعویض لباس، و شانه زدن به موهایم، در زدم و وارد اتاق شدم. زن دایی با دیدن من لبخند مهربانی زد وگفت:

    _بیا بشین عزیزم، الان برات چايی می ریزم.

    گوشه ای ازسفره را انتخاب کردم و نشستم. لیلا هم سریع جایش را تغییر داد و کناره من نشست.از اخم های سهراب دیگرخبری نبود،ولی هنوزهم همانقدرساکت و درهم بود. آنها صبحانه شان را زود تر تمام کردند وکنار رفتند. من هم داشتم بلند می شدم که مادرم وارد شد و به زن دایی گفت:

    _ مریم جون شنیدم سلیقه خيلی خوبی داری؛ می تونی بیای و برای تزیین سرسرا کمکم کنی؟ می خوام دکوراسیون اونجا با بقیه اتاقها فرق داشته باشه. زن دایی مریم باگفتن « باکمال میل » ازجابلندشد.مادر درحین رفتن به ما توصیه کرد:

    _شماهام تو اتاقهاتون یک جوری سرتونو گرم کنین، نمی خوام توی دست و پای بقیه باشین. با شنیدن این حرف قیافه بچه ها توی هم رفت. خواستم چیزی بگویم که سهراب گفت:

    _کاشکی لااقل يه کتاب داشتم... اون وقت این قدر حوصله ام سر نمی رفت.

    تا اسم کتاب آورد یاد کتابخانه پدربزرگ افتادم. با شادی دست لیلا را گرفتم و به اصرار ازسهراب خواستم تا دنبالم به طبقه بالابیاید.کتابخانه اتاق بزرگی بود که دور تا دور آنرا قفسه هایی با چوب گردوی اعلاء فرا گرفته بود. چندین مبل راحتی در گوشه وکنار آن قرارداشت. بامیز تحریری که به نظرم بیشترشبیه یک کشتی بود تا میز. وقتی پدربزرگم را با آن لباس نظامی و سردوشی هایش بر روی آن صندلی سلطنتی تصور می کردم، وحشت بدنم را فرا می گرفت و خوشحال می شدم که در زمان حیاتش کوچک تراز آن بودم که خاطراتی از او به یاد داشته باشم. می دانستم که نمی بایست بدون اجازه به آنجا می رفتیم اما خودم را با این فکر قانع می کردم که:

    « پدربزرگ که برای پسر و نوه های پسریش هیچی نگذاشته، پس لااقل این کتابخانه می تونه به سهراب یا دایی برسه، در نتیجه بودن ما در اینجا نمی تونه اشکالی داشته باشه! ».


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  4. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم
    قسمت دوم

    در آن قفسه ها همه جور کتابی پیدا می شد. دهان بچه ها ازحیرت بازمانده بود. حاضر بودم سرکلکسیون حشراتم شرط ببندم که آنها تا آن موقع چنان جايی با آن همه کتاب ندیده بودند. سهراب یکی پس از دیگری به سراغ قفسه ها می رفت تا بالاخره کتابی راکه می خواست پیدا کرد. البته نصف آن کتاب ها زبان اصلی و بیشتر فرانسوی بود. فکر می کنم پدربزرگم زبان فرانسه را خوب بلد بود؛ اما هیچ وقت در این مورد از مادرم یا دایی یوسف سؤال نکردم. به سهراب پیشنهاد کردم که اگر می خواهد، می تواند همان جا بماند و درسکوت کتابش را بخواند. لبخندی حاکی از رضایت بر لبانش نقش بست و با خوشحالی پذیرفت. اولین بار بودکه خنده او را می دیدم. با خودم گفتم «چه عجب». لیلا راکه مشغول کلنجار رفتن با جوهر خشک کن روی میز بودصدا کردم وباهم از آنجا خارج شدیم. تاظهرهرطور بودخودمان را سرگرم کردیم و از اتاقمان خارج نشدیم، ولی دیگر حتی حوصله خاله بازی هم نداشتیم. ظهرسهراب به سرعت نهارش را تمام کردو به کتابخانه بازگشت. ما هم بعد از خوردن غذایمان برای خواب بعد از ظهر به اتاق من رفتیم. لیلا اصرار داشت در اتاق من بماند، بنابراین هر دو روی تخت من خوابیدیم. او زود خوابش برد ولی من اصلا خوابم نمی آمد. بلند شدم و به کتابخانه رفتم. سهراب آن قدر غرق مطالعه بود که حتی متوجه ورود من نشد. روبرویش نشستم تا با او در مورد کتابی که می خواند صحبت کنم؛ خيلی دلم می خواست بدانم در آن کتاب چه نوشته بودکه او را آن قدر غرق خود کرده بود. با شنیدن صدایم سرش را از روی کتاب بلند کرد. تا آمدم حرفی بزنم، اخم هایش را در هم کشید و با غضب نگاهم کرد. از حالت چهره اش کاملا پیدا بودکه از بودن من در آنجا راضی نیست. خيلی جدی پرسید:

    _کاری داشتی؟!

    با لحنی که او این سؤال را پرسیده بود من پاسخی جز«نه» نداشتم.

    _ پس بهتره بری بیرون و بگذاری من کتابم رو بخونم!

    در را بهم کو بیدم و با عصبانیت بیرون رفتم. همان طور که به اتاقم برمی گشتم زیر لب غرغرمی کردم:

    _ پسره خودخواه !... فکرميکنه کیه که این قدر خودش رو برای من مي گیره؟... حالا خوبه که اینجا خونه ماست، وگرنه با دستهای خودش بیرونم می کرد.

    به اتاقم که برگشتم، پشت میز تحریرم نشستم و شرع به کشیدن نقاشي کردم. تصویر پسراخمو وبداخلاقی راکشیدم که یك کتاب در دستش بود و زیر آن با مداد قرمزی درشت و بدرنگ نوشتم «سهراب». نقاشي من آن قدرهم بد نبود ولی سهراب را خيلی زشت کشیده بودم، طوری که اصلا با چهره واقعی او قابل مقایسه نبود. خواستم به دیوار بزنم اما ترسیدم کسی ببیند، بنابراین آنرا تا کردم و درکشوی میزم گذاشتم. بعد هم به تختم رقتم و به هر زحمتی بود خودم را مجبورکردم که بخوابم. تازه خوابم برده بودکه مادرم صدایمان کرد وگفت باید همراه ننه زیور به حمام برویم. در آن زمان بیشتر خانه ها حمام نداشتندومردم برای شستشو به گرمابه های بیرون می رفتند. ولی خوشبختانه خانه ما بدلیل وسعت زیادش حمام داشت وما مجبورنبودیم بقچه به زیر بغل بزنیم و به حمام های عمومی برویم. بعداز یک حمام خوب ، حسابی سرحال آمدم و دلخوریم از سهراب را تقریبا فراموش کردم. لباس زیبایی پوشیدم و بعد از اینکه ننه زیور موهایم را از دوطرف بافت و روبانی هم رنگ لباسم به انها زد، همراه لیلا نزد مهمان ها رفتیم. خانواده دایی به میهمان ها معرفی شدند و همه به آنها خوش آمدگفتند. من طبق معمول با شیرین زبانی هایم اطرافیانم را به تحسنین واداشته بودم، به خصوص آن موقع که زییاتراز همیشه نیزبه نظر می رسیدم. معمولا بعد از هر میهمانی، بساط اسفند ننه زیور به راه بود. وقتی می خواست آن را دور سرم بچرخاند از خنده ریسه می رفتم و با شیطنت پیرزن بیچاره را مجبور می کردم برای گرداندن دانه های اسفند دنبالم بدود. از داخل باغ صدای موزیک می آمد. بیرون که رفتم لحظه ای مات و مبهوت ماندم؛ حیاط و باغ مملو از میهمانان شده بود. با لیلا گوشه خلوتی را پیداکردیم و با صدای ویلون و دنبک شروع به رقصیدن و پایکوبی کردیم. مدتی ازحضورما در آنجا نگذشته بودکه ناگهان از طرف تاریک تر باغ صدايي شنیدم. سر وصداها هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد. تصمیم گرفتم بروم وببینم در ته باغ چه خبر است. لیلاس ترسید اما من نه؛ من آنجا را مثل کف دستم می شناختم. بعد ازکمی گشتن به محلی که صداها از آنجا می آمد رسیدیم. چند تا پسر بچه بودند. دعوا نمی کردند اما رفتارشان به نظر دوستانه هم نمی رسید. پشت درختی مخفي شده بوديم تا ازکارشان سر در آوریم که یکدفعه صدای سهراب را شنیدم. درست بود، اشتباه نمی کردم ، صدای خودش بود،ولی آنجا تاریک تر از آن بودکه چهره اش را بتوانم تشخیص دهم. نزدیک تر رفتم تا بهتر بتوانم حرفهايشان را بشنوم. آنها داشتند سهراب را دست می انداختند و مسخره اش می کردند. آنها فهمیده بودند که او تازه از شهرستان آمده و همان را بهانه ای کرده بودند برای اذیت کردن او؛ سعی داشتند با تحقيرکردنش، برتری نداشته خود را به رخش بکشند.گستاخی آ نها به قدری زیاد شده بودکه به دایی یوسف هم توهین مي کردند. این یکی را دیگر نمی توانستم تحل کنم.جلو رفتم و با عصبانیت گفتم:

    _شماها حق ندارین به دایی من توهین کنید، اون از باباهای شما خيلی بهتره. شماها خيلی بی تربیتین.
    یکی از آنها که نوه خاله پدرم بود و بظاهر مؤدب تر،گفت:

    - یاسی بهتره تو خودت رو قاطی نکنی، ما پسریم و خودمون از پس هم بر میائیم ، تو درست نیست اینجا باشی، برو و به کسی هم چیزی نگو، آفرین دختر خوب ، برو!
    با سماجت گفتم :

    _من هيچ جا نمیرم.چند نفر به يه نفر؟! اون پسر دایی منه، بهتره شماها از اینجا گمشید و برید.
    یکی از آنها که درست نمی شناختمش جلو آمد و مرا محکم هل داد.من که اصلا فکرش را هم نمی کردم که آنها چنین کاري بکنند، بدجوری زمین خوردم. با این کار آنها غیرت سهراب گل کرد و دعوا شروع شد. با اینکه بدنم خیلی درد گرفته بود ولی سریع از زمین بلند شدم؛ چون می دا نستم که او به تنهایی زورش به آنها نمی رسد. البته من هم کمک چندانی نمی تو انستم به او بکنم، ولی در هر حال بودنم بهتر از نبودنم بود. در آن گیر و دار یکی از انها كه اسمش مجید بود، سنگی برداشت و آنرا محکم به سرسهراب کوبید. قبل از آنکه بفهمم چه شده ، سهراب روی زمین افتاده و سرش غرق خون شده بود. آن نامردها بازهم دست بردارنبودند وهمچنان با لگد اورامی زدند.گریه ها والتماس های من هم فایده ای نداشت.با درماندگی نگاهی به اطرافم کردم و اوج ناامیدی تکه آجری را دیدم که کمی آن طرف تر روی زمین افتاده بود. خم شدم و آنرا برداشتم می دانستم که جرات پرتاب آنرا ندارم ولی آنها که این را نمی داستند! بنابراین به طرفشان دویدم و حالت پرتاب آجر را به خودم گرفتم. نقشه ام گرفت و انها با دیدن آجری که دردست داشتم، فرار را برقرار ترجیح دادندو پا به فرارگذاشتند.وقتی بالای سرسهراب برگشتم،سروصورتش غرق خون بود. لیلاکه تمام مدت شاهد آن ماجرا بود، بالای سربرادربیهوشش ایستاده بود واز ترس مثل بید می لرزید؛ او آن قدر وحشت کرده بودکه حتی نمی توانست گریه کند. حال خودم هم دست کمی ازلیلا نداشت ومانده بودم چه کارکنم. اگر مادرم یا بقیه می فهمیدند، بی شک میهمانی به هم می خورد و این برای خانواده ام خيلی بد می شد. به یاد فریبا دختر مش رجب افتادم. او در مطب دکترناصرالحکما کارمی کرد و با توجه به این که اغلب باند پیچی ها را او انجام می داد، می توانست کمک خوبی باشد. دوان دوان به سمت در اصلی باغ که خانه آنها نزدیک آن بود رفتم.خوشبختانه او در خانه و بیدار بود. بیچاره اگر هم می خواست بخوابد با ان سروصدایی که در عمارت و باغ برپا بود نمی توانست بخوابد.بدون هیچ توضیحی دست اور اگرفتم و با خود کنار سهراب بردمش. او با دیدن سهراب در آن وضعیت رنگ از رخسارش پرید ولی خيلی زودخود را جمع وجورکرد. به هربدبختی ای بود بهش فهماندم که درآن موقعیت کسی نبایدچیزی بفهمد.فریبا سهراب را دربغلش گرفت و پنهانی از پشت ساختمان به کتابخانه رفتیم. آنجا ازهرجای دیگری بهتربود؛ هم سروصدا کمتربود و هم کسی انجا نمی آمد. وقتی اورا روی مبل راحتی گذاشت،گفت:

    _تا من میرم باند و وسایلمو بیارم، توهم برو ازمطبخ یک ظرف آب گرم و یک لیوان آب قند بیار. طبق خواسته او باید به مطبخ می رفتم. اما اون طوری نمی شد. ظاهرم خیلی بهم ریخته و شک برانگیز بود. بنابراین اول دستی به موها و لباسم کشیدم، بعد طوری که زیاد جلب توجه نکنم به آنجا رفتم. چیزهایی که فریبا گفته بود ورداشتم و به کتابخانه برگشتم.کمی بعد از برگشتن من، فریبا هم آمد. با دستمال تمیز و آب گرم مشغول پاک کردن خون هایی شدکه روی صورت سهراب خشک شده بودند. از من هم خواست تا آب قند را به لیلا که حسابی ترسیده بود بدهم. اوکمی بعد ازخوردن آن بغضش ترکيد و زد زیر گریه. حال دیگر نمی تو انستم او را ساکت کنم. بغلش کردم و سعی کردم با بوسه ای آرامش کنم! طفلک بدجوری توی بغلم می لرزید. عاقبت هم آن قدر گریه کرد که در آغوشم خوابش برد. ازفریبا که درحال باند پیچی کردن سرسهراب بود پرسیدم:

    _خوب میشه؟

    درحالی که سعی می کرد خستگیش را پنهان کند،گفت:

    _ آره عزیزم، معلومه که خوب میشه ، پسر داییت فقط سرش شکسته که اونم انشاا لله زود خوب میشه.

    - پس چرا هنوز بیهوشه،.چرا به هوش نمیاد؟!

    _برای اینکه اون اصلا بیهوش نیست... اون فقط خوابیده... اگر سروصدا نکنی تا صبح همین جور آروم می خوابه.. من فعلا میرم... اگه لازم شد حتما بیا وصدام کن... در ضن امشب باید به پدر و مادرش بگی... مواظب باش طوری نگی که هول کنن.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم
    قسمت سوم

    از او تشکر کردم و تا در پشتی همراهش رفتم. خودم را به اومدیون می دانستم ، چون اگر او نبود واقعا نمی دانستم چه کاری باید بکنم.از دست آن بچه های لوس هم خيلی عصبانی بودم! می دانستم چه کار شان کنم. آنها که نمی توانستند ازدست من فرارکنند. یکی یکی شان را گیر می آوردم و حسا بشان را کف دستشان می گذاشتم. تا پایان آن شب لعنتی مجبور شدم هر چند دقیقه یکبار پایین بروم و خودم را نشان بدهم و اگر احیانا کسی سراغ لیلا و سهراب را می گرفت باید بهانه ای می آوردم که کسی دنبالشان نگردد. شب از نیمه گذشته بود و حسابی خسته شده بودم ، ولی نمیتوانستم بخوابم. باید بیدار می ماندم و ازسهراب مواظبت می کردم تا اگر خدای نکرده حالش بدشد. فریبا را خبر کنم. آن میهمانی هم که تمام شدنی نبود.خیلی ها رفته بودند اما هنوز هم عده زیادی باقی مانده بودند که انگار خیال رفتن نداشتند. تشنه ام شده بود. وقتی برای خوردن آب پایین رفتم زن دایی را دیدم. اوکه مشخص بود مدتی است که دارد دنبال فرزندانش می گردد، مرا صدا زد وسراغ آنهاراگرفت.به اوگفتم که به خاطر سرو صدا درکتابخانه خوابیده اند. ولی او قانع نشد و خواست که بیاید به انها سری بزند. هر چه کردم نتوانستم او را منصرف کنم؛ ازطرفی زیاد هم نمی توانستم اصرارکنم. داشتم از اضطراب می مردم ! راستي راستی داشت با من می آمد. جلوی درکتابخانه چشمانم را از ترس بستم. دیدن عکس العمل او وقتی قیافه پسرش را می دید زیاد هم برام خوش آيند نبود. داشتم از ترس پس می افتادم. خوشبختانه خدا با ما یار بود و او فقط از لای درنگاهی با آنها اند اخت و با دیدن سهراب و لیلا که به نظر می رسید آرام به خواب رفته بودند، به طبقه پاپین برگشت. وقتی کنار سهراب برگشتم. او بیدار بود اما به علت خونی که از سرش رفته بود رنگ به صورت نداشت. زیر چشمانش گود رفته و خيلی ضعیف شده بود. او باید تقویت می شد _این را فریبا گفت بود _ شام هم نخورده بود. آ ب پرتغالی از پا پین بر ایش بردم وکمکش کردم تا نیم خیز شود و آن را بخورد. وقتی دوباره درازکشید با تمام ضعفی که داشت لبخندی زد وگفت:

    _ازت خيلی ممونم... تو به خاطر من خودت رو به خطر انداختی... ممکن بود اون سنگ به تو بخوره.

    _ نه، تقصیر من بود... اگرمن دخالت نمی کردم تو این جوری نمی شدی.

    _ ولي تو بخاطر دفاع از من اومدی... نباید خودت رو سرزنش کنی... راستی دستت چطوره؟... وقتی افتادی زمین، دستت بدجوری به سنگ خورد.

    _دستم ؟!

    آستینم را کمی بالا زدم. درست بود؛ آرنجم کمی زخم شده بود. پوستش رفته بود و مقداری خون خشک شده هم به آن چسبیده بود. با این وجود دردی احساس نمی کردم.

    _ باووت ميشه من اصلا متوجه نشدم... این قدر ترسیده بودم و هول کرده بودم که دردی احساس نکردم.
    چهره اش کمی درهم رفت و برسید:

    _ اونا کی بودند؟

    _چند تا بچه لوس و بی تربیت که فقط ادعا دارند. اون ها همه شون بچه های یک مشت شازده و خان و فلانُ الملکن... اگه به خاطر آقاجونم نبود امشب روکوفتشون می کردم. کاری می کردم که دیگه از چند متري این خونه رد نشن اما حیف که نمی شد، چون بهم خوردن مهمونی امشب برای آقاجون و دایی خيلی بد می شد.

    _عوضش براي خودمون گرون تموم میشه! پدرم اگه بفهمه خيلی ناراحت میشه. اون بدش میاد من با کسی دعوا کنم، حتما خيلی عصبانی میشه.

    _ولی این که تقصیر تو نبود، اونها اول شروع کردن.

    _برای پدرم فرقی نمی کنه! حرف اون اینه که ادم نباید اصلا دعوا کنه، حتی اگه مجبور بشه!
    از دست دایی خيلی عصبانی شده بودم. مثل اینکه به خاطر نداشت برای چه از خانه بدریش رفته بود. شاید هم نمی خواست سهراب به سرنوشت او دچار شود. فکری كردم وگفتم:

    _خب پس به نفع همه است که کسی نفهمه تو، توی دعوا این جوری شدی...
    میتونیم بگیم که خوردی زمین و سرت شکسته!

    _اونوقت اگه بکن چرا این مدت پنهان کردید و همون اول نگفتین چی؟

    _می توتیم بگیم که ترسیدیم دعوا مون کنین يا ناراحت بشین.

    _ لیلا چی؟... اون همه چیز رو دیده و به مادرم میگه. تازه اون بچه ها چی؟...
    یعنی همین جوری ازشون بگذریم؟

    _نگران لیلا نباش... اون حرف من وگوش می کنه... حساب اون بچه هاهم بعدا می رسیم... فعلا من میرم پایین... فکرمی کنم دیگه مهمانها رفته باشند.

    _فقط يه جوری بگوکه باورشون بشه.
    همراه با لبخندی که نشانه اعتماد به نفسم بود ازکتابخانه بیرون رفتم. همان طورکه حدس می زدم همه میهمان ها رفته بودند. مستخدمین که تا دیر وقت مشغول پذیرایی از آنها بودند، تازه داشتند به ریخت و پاش های آنان سر و سامان می دادند. آقاجون و مادر، همچنین دایی و زن دایی مریم هرکدام از خستگی گوشه ای نشسته بودند و همگی خوشحال و راضی به نظر می رسیدند. مادرم در حالی که از خوشی زیاد چهره اش گلگون شده بود،گفت:

    -واقعا مهمونی آبرومندی بود. این اولین بار بودکه احساس می کردم به همه مهمونها واقعا داره خوش می گذره.

    آقاجون که حسابی شنگول بود و معلوم بودکه به او هم خيلی خوش گذشته، خنده کنان گفت:

    _شاید این جوری فکرمی کردی ، چون به خودت واقعا داشته خوش می گذشته. با این حرف آقاجونم همه زدند زیر خنده. مطمئنم اگر هر وقت دیگری بود، مادرم از آن شوخی آقاجون در جمع ناراحت می شد. اما در آن لحظه خودش هم همراه بقیه به خنده افتاد. ازشادی جمع استفاده کردم و وارد سرسرا شدم. آقاجون با دیدن من ادامه داد:

    _چه عجب ما این دخمله رو دیدیم!... معلوم نیست این شیطون، ازسرشب تا حالا کجا غیبش زده بود.

    دایی که انگار تازه به یاد غیبت بچه هایش افتاده بود در تایید آقاجون گفت:

    _ آره راستی از لیلا و سهراب هم خبری نیست !

    مجال صحبت کردن به زن دایی ندادم و سریع گفتم:

    _لیلا که توکتابخونه خوابیده... اووم...

    _سهراب چی؟... اون کجاست؟

    _سهراب هم توکتابخونه خوابیده... ولی يه موضوعی هست که شما باید بدونید... سهراب... .

    مادرم با نگرانی پرسید:

    _سهراب چی؟ نکنه چیزیش شده؟

    با این حرف مادرم چهره های نگران آنها به من دوخته شد. با عجله گفتم:
    _نه... نه... اون چیزیش نیست... فقط موقعی که داشتیم تو باغ بازی می کردیم افتاد زمین و سنگ خورد به سرش و يه خورده خون اومد... همین!

    آقاجون که مسئله به نظرش زیاد جدی نیامده بود، برای اینکه شادی را دوباره به جمع برگرداند، خنده کنان گفت:

    _راستشو بگو ببینم، سنگ خورد به سرش یا سر اون خورده به سنگ؟

    من اولین نفر بودم که خدیدم و با خنده خودم، بقیه را هم مجبور به خندیدن کردم. در حالی که بلند بلند می خندیدم در دل خدا را شکر کردم فعلا به خیر گذشته، چون مطمئن بودم که اگر می آمدند و چهره رنگ پریده و چشمان به گود نشسته سهراب را میدیدند، دیگر به راحتی از مسئله نمی گذشتد و سین جیم ها شرع می شمد. بنابر این گفتم:

    _سهراب تازه خوابش برده... بهتره الان بیدارش نکید و فردا برای دیدنش بیا یید.

    آقاجون که با تکان دادن سرحرف مرا تصدیق می کرد،گفت:

    _حق با یاسیه... الان بچه خسته است، بهتره بگذاریم استراحت کنه.

    من که خیالم راحت شده بود آنها آن شب به دیدن او نمی آیند از سرسرا بیرون آمدم.

    هنوز خيلی از آنها دور نشده بودم که صدای دایی را شنیدم:

    _اسدالهت خان بهتون تبریک میگم... دخترخیلی فهمیده ای دارین... من که به داشتن همچین خواهر زاده ای افتخار می کنم... خدا کنه لیلا هم رفتار سنجیده و متانت اون رو یاد بگیره.

    _حق با شما ست... بعضی وقتها فراموش می کنم که یاسی فقط هشت سا لشه. از پله ها که بالا می رفتم لبخندی برکنج لبم جای گرفت. همیشه وقتی در انجام کاری كه می خواستم انجام دهم موفق می شدم،گوشه لب هايم با لبخندی مرموز بالا می رفت. هنگامی که وارد کتابخانه شدم سهراب بی صبرامه انتظارم را می کشید. وقتی حرفهایی را که بیمان رد و بدل شده بود براش تعرف کردم، باورش نمی شد که به آن راحتی همه چیز درست شده بود. ذوق زده گفت:

    _ افرین یاسمن... تو دختر زرنگی هستی، باورم نمی شدکه موفق بشی.

    از آنجا كه نمی خواستم خوشحالی خود را از تعريف او بروز بدهم، برای آنکه حرف را عوض کنم گفتم:

    _حالا با ید به فکر روبراه کردن تو باشيم!

    _منظورت چیه؟!

    _رنگت که خيلی پریده، زیرچشمهات هم که به کبودی می زنه. اگرمادرت تو رو این جوری ببینه مکافات داریم، باید تا فردا حداقل رنگ و روت سرجاش بیاد.

    _اگه می خوای حالم بهتربشه، اول باید يه چیزی بدی بخورم. دارم ازگرسنگی دل درد مي گیرم.

    _ باشه. خودم هم خيلی گرسنه ام. تا نیم ساعت دیگه همه می خوا بن، اونوقت می تونیم بریم هر چی خواستیم بخوریم. مطمئنم آن قدر غذا از شام امشب اضافه اومده که میشه با اونها یکبار دیگه مهمونی داد!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم
    قسمت آخر

    همان موقع صدای پايی را شنیدیم که به کتابخانه نزدیک می شد.هردوخودمان را به خواب زدیم. در با صدايي بر روی پاشنه چرخید و دایی و زن دایی وارد شدند. نفسم به شماره افتاده بود و این جمله مرتب در ذهنم تکرار می شد:

    «اونها که قرار بود اینجا نیان». بعد ازلحظه ای که برای من همچون سالی گذشت، صدای دایی را شنیدم که خطاب به همسرش می گفت:

    _خانم بیا بریم، مي بینی که همه شون خوابند.

    زن دایی هم باگفتن «آره بهتره بریم» همراه شوهرش از اتاق خارج شد. مدتی دیگر صبرکرده تا کاملا از آنجا دورشوند و بعد نفس راحتی کشیدم. بیچاره سهراب بخاطر آنکه مادرش باند پیچی سرش را نبیند، بازویش را بصورت حائل روی سرش گذاشته بود و وقتی آنرا از روي زخمش برمی داشت آهی از درد کشید.

    علاوه بردست او تاریکی اتاق هم مزید بر علت شده بود تا زن دایی نتواندچیزی را که باید می دید، ببیند. حدود سی، چهل دقیقه بعد به سهراب کمک کردم تا بلند شود و همراه هم ، آهسته به مطبخ رفتیم. خانه طوری در تاریکی وسکوت فرو رفته بودکه گویی ساکنان آن سالهاست که در خوابند و مرا به یاد شاهزاده هایی می اند اخت که سالها درقلعه اي به خواب می رفتند تا روزی سواری با اسب سفیدش از راه برسد وطلسم آن قلعه را بشکند. نور چراغ می توانست جلب توجه کند بنابراین شمعی روشن کردم تا در آن تاریکی حداقل جلویمان را ببینیم. وارد مطبخ که شدیم،شالم را از روی شانه هایم برداشتم وگوشه مناسبی را انتخاب کردم؛ آن را دولا کردم و در آنجا پهن کردم تا سهراب که توان ایستادن نداشت روی آن بنشیند.

    خوشبختا نه غذاها هنوز خيلی سرد نشده بودند و نیازی به گرم کردن نداشتند. هر چندکه اگر هم این جور نبود؛ من نمی تو انستم با آن اجاق بزرگ کارکنم و مجبور می شدیم غذای سرد بخوریم. به سهراب که دیگر رفتارش با من خيلی تفییرکرده بودگفتم:

    _بیا من و تو هم برای خودمون يه جشن کوچولو بگیریم. چهره منتظر او مرا وادار به ادامه صحبت کرد، پس گفتم:

    _ببین اینجا همه چیز هست... از این پشت مطبخ به تالار اصلی راه داره. منتها غیر از اوس مجید و ما،کسی نمی دونه، تو هم نباید به کسی چیزی بگي. اونجا يه میز بزرگ هست که روش چند تا جا شمعیه. چون اون تالار توی قسمت عقبی ساختمونه اگه شمع ها رو روشن کنیم کسی ازتوی ساختمون نورا اونارو نمی بینه.می دونی ، ما از اون تاالارخیلی کم و اون هم فقط برای مهمونی هاي خیلی رسمی استفاده می کنیم. بنابراین اصلا کسی به اون قسمت عمارت نمی یاد. اگرهم بخواد بیاد دراصلی قفله. ما راحت می تونیم هر چیزی روکه لازم داریم از این پشت به اونجا ببریم. حالا فكرت چيه؟

    _فکربدی نیست، ولی شاید کسی بفهمه، اونوقت خيلی بد میشه که بی اجازه رفتیم اونجا.

    _ نترس کسی نمی فهمه، هر جی باشه از اینجا بهتره، اگر اینجا بمونیم حتما کسی متوجه میشه.

    _باشه قبوله. من هم اینجا لرزم گرفته، با اینکه تا بستونه نمی دونم چرا هوا این قدرسرده ؟!

    حق با او بود! هوا سردکه نه، ولی خنک بود و ماکه هنوز لباس مهمانی به تن داشتیم سردمان شده بود. قرارشد سهراب همانجا بماند و بعد از اینکه من غذاها را به تالار منتقل کردم، بیاید. آن پنهان کاری ها برای ما نوعی بازی تلقی می شد و مرا حسابی به هیجان اورده بود و باعث شده بودکه در آن نیمه شب تابستانی با انرژی بیشتری کارکنم. بالاخره کار انتقال غذاها تمام شد.کنار سهراب که برگشتم، او داشت از سرما مي لرزید. دیوار سردی که به آن تکیه داده بود،گرسنگی و ضعفش، همه دست به دست هم داده بودندکه حال اوبدتر ازقبل شود. شمعی را که درمطبخ روشن بود خاموش کردم و به اوکمک کردم تا بلند شود. بعد زیر بغلش راگرفتم و با هم وارد دالان شدیم و در را پشت سرمان بستیم. دالان کاملا تاریک بود و با راهنمایی های من آن را طی کردیم. بعد ازکنار زدن پرده ای که در را پوشا نده بود، وارد تالار شدیم. قبلا تمام شمع های روی میز را روشن کرده بودم. آویزهای شیشه ای لوستر؛ نور شمع ها را به طرز زیبایی منعکس و تلالو آن چشم را خیره می کرد. زیبایی و تجمل بی حد و حصر تالارکه با نور شمع ها در هم آمیخته بود، چشم هر تازه واردی را خیره می ساخت و باعث شده بودکه سهراب جلوی در خشکش بزند. شعفی که در دلم احساس می کردم قابل وصف نبود. اُبهت آن تالار بزرگ که آن موقع تمام وکمال دراختیارما بود و فکر آنکه توانسته بودم سهراب را انچنان غافلگیرکنم، باعث شده بودکه خوشحالی سر تا پاپم را فراگیرد. از اینکه داشتم ادای بزرگترها را درمی آوردم و نقش آنها را بازی مي کردم بی نهایت لذت می بردم.

    صندلی ای را کنارکشيدم تا سهراب بنشینه.اول کمی سوپ جو که باید به عنوان پیش غذا صرف می شد برای خودمان ریختم.سکوت سنگینی برفضا حاکم شده بود و یارای صحبت کردن را از ماگرفته بود. او بعد از خوردن آن سوپ گرم حالش بهتر شد و با اشتهای بیشتوی از انواع غذاهای روی میز به مقدار زیادی خورد؛ بطوری که نزدیک بود از پرخوری دل درد بگیرد. بعد از تمام کردن شاممان به کنارشومینه قدیمی که قبلا آن را نیز روشن کرده بودم رفتیم و روی مبل راحتی کنار آن جای گرفتیم. سهراب که حالش بهتر شده بود و حسابی سر حال بود، شروع به تعریف خاطرات خنده دارخودکرد.گاهی وسط آن لطیفه های بامزه ای هم تعریف می کرد که باعث می شد من ازخنده ریسه بروم،صدای خنده هایم درتالارمی پیچید. هردو ازخدا می خواستیم که می تو انستیم درهمان جای گرم و نرم بخوابیم ولی این را هم خوب می دانستیم که آن کار غیر ممکن بود. باید هرچه زودتر و قبل از آنکه اوس مجید و بقیه از خواب بیدار می شدند از همان راه مطبخ به ساختمون بعد کتابخانه باز مي گشتیم. بعد از اینکه وسایل را جمع و جور کردم وارد حیاط شدیم.

    هوا دیگر داشت روشن می شدکه ما روی مبلی درکتابخانه به خواب عمیقی فرو رفتیم.گذشته ازاتفاقات بد آن شب ، ساعات خوب و لذت بخشی را درکنار هم و در آن تالار سپری کردیم که مطمئن بودم سهراب هم مثل من هرگز خاطره شام دونفره آن شب را از یاد نخواهد برد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل سوم
    قسمت اول

    صبح اول وقت بیدار شدم، با آنکه خيلی خوابم می آمد، ولی مجبور شدم بیدار بمانم و تا لیلا همه چیز را لو نداده بود قضیه رابه او بگویم. او هنوز بیدار نشده بود و من خودم او را بیدار کردم. بعد از آنکه مطمئن شدم خواب ازسرش پریده وکاملا متوجه حرفهايم می شود، تمام ماجراها را به استثنای شام دیشب مان در تالار به اوگفتم. او هم بلافاصله قبول کرد. اما من مطمئن بودم بدش نمی آمد همه چیز را برای مادرش تعریف کند تا مادرش هم بخاطر وحشتی که کرده بود حسابی نازش را بکشد. وقتی برای خوردن صبحانه به پنج دری رفتیم همه انجا بودند. آقاجون در جواب سلاممان گفت:

    _علیک سلام دخترای خوب... یلدا خانم، مریم خانم می بینید چه دخترای سحرخیزی دارین؟

    بقيه هم با روی باز از ما استقبال کردند. صبحانه تقریبا تمام شده بودکه زن دایی پرسید:

    _ راستی ياسی جونی حال سهراب چطوره؟... ديشب راحت خوابید؟

    _بله راحت خوابید، حالش خوبه منتها ما ديشب مجبور شدیم سرشو باندپیچی کنیم..

    _باندپيچی چرا؟.. زمین خوردن که دیگه این حرفها رو نداره!

    _ديشب که گفتم پیشونیش يه کم خون اومد... من هم به فریباگفتم...اون هم گفت حالش خوبه ولی باندپیجی کنه بهتره.... همین.

    _فریباکیه؟

    مادر در جواب دایی یوسف که این سوال را پرسیده بودگفت :

    _فریبا دخترهمین مش رجب ، باغبونمونه که تو مطب دکترکار میکنه... نترس یوسف جان اون کارشو بلده... اگه گفته حالش خوبه پس خوبه... الان هم بهتره بریم يه سر بهش بزنیم تا خیال همه مون راحت بشه.

    همه به كتابخانه رفتيم.سهراب در خواب نازي فرو رفته بود. مثل اینکه استراحت كار خود رو كرده بود، چون هم رنگ صورتش به حالت اول برگشته بود و هم گودی زیر چشمانش خيلي كمتر شده بود. مقدمه چینی ای هم که من سر صبحانه کرده بودم،باعث شد كه آنها زياد نگران نشوند. فقط این را تجویزکردندکه بهتر است بی صدا از آنجا خارج شوند و بگذارند او راحت استراحت کند. من که دیگر خيالم از هر لحاظ راحت شده بود، همانجا ماندم تاکمی دیگر بخوابم .

    نزدیک ظهر بود كه هردو از خواب بيدار شديم. از اینکه فهمید همه چیز به خوبي و خوشي تمام شده، خيلی خوشحال شد و از من هم تشکر فراوان کرد.کنار خوض نشستیم و صورتهايمان را با آب خنک درون آن شستیم. زن دایی و مادرم که می دیدند حال سهراب خوب است واو دیگردراین عمارت احساس تنهایی وغریبی نمی کند بسیار خوشحال بودند.بعد از خوردن نهار سهراب پيشنهد كرد كه به برویم وبازی کنیم.ما هم با كمال ميل قبول كرديم، اما مادرنگذاشت وگفت تا حال او کاملا خوب نشود اجازه بازي كردن در باغ را نخواهیم داشت. بناچار به اتاق من رفتیم ويك مسابقه نقاشی گذاشتیم.اواسط مسابقه بودکه سهراب پاک کن خواست. به او گفتم كه مي تواند آن را ازکشوی میزم بردارد و خودم ،به كارم ادامه دادم. چند لحظه بعد صدای او را شنیدم که پرسید:

    _ این دیگه چيه ؟

    سرم را بلندکردم كاغذي را كه روز پيش عكس اورادرآن کشیده بودم در میان دستانش دیدم. به لكنت افتاده بودم و از خجالت نمی دانستم چه بگویم. خودش لبخندی زد وگفت:

    - تا حالا ندیده بودم کسی اسمم رو به این قشنگی بنویسه...کلاس دومی؟

    _نه سومم.

    _خوبه ولی باید سعی کنی تفاشیت بهتر بشه.

    سرم را پایین انداختم و نقاشی ام را ادامه دادم.اوهم بعد ازبرداشتن پاک کن به ما ملحق شد. نقاشی هایمان که تمام شد،کاغذها را برای مقایسه وسط گذ اشتیم. در برگه لیلا جز یک سری خطوط بی معنی چیز دیگری قرار نداشت. سهراب نقاش ماهری بود و تصویر زیبایی از تالار دیشب در حالی که دو نفر در پشت میز مشغول خوردن شام بودند،کشیده بود. نقاشی من هم زیاد بد نشده بود. لیلا با دیدن نقاشی هنرمندانه برادرش و تصویر زیبای تالار گفت:

    _وای چه جای قشنگی... اینجاکجاست؟ تو خودت اینجا رو دیدی داداشی؟ من و سهراب نگاهی به یکدیگر انداختیم و بخاطر رازی که در سینه هایمان محفوظ بود فقط در جوابش خنديديم. عصر به محض اینکه فریبا ازسرکارش آمد، سری به ما زد و باند سر سهراب را عوض کرد. خوشبختانه از فردای آن روز دیگر باند پیچی لازم ندانشت وفقط یک چسب بزرگ به سراو زد. شب بعد ازآنکه شاممان تمام شد من بلند شدم تا برای خواب به اتاقم بروم. طبق معمول صورت آقاجونم را بوسیدم و به مادرم و بقیه شب بخیرگفتم. نزدیک در اتاق مکثی کردم تا لیلا و سهراب هم بیايند. ولی آنها روبروی دایی نشسته بودند و انگار که تقاضایی داشتند؛ چون چشم به چشم پدرشان دوخته بودند.گویی داشتند با چشمانشان باهم حرف می زدند. بعد ازگذشت چند لحظه دایی خنده ای کرد وگفت:

    _خيله حب ، شما بردین.سهراب بابا... برو اون شاهنامه رو از روی پیشخوان اتاق من بیار.

    _داداش مگه شما هنوزم شاهنامه می خونین؟

    دایی چیزی نگفت. فقط انگار که از یادآوری چیزی ناراحت شود یا افسوس بخورد، سرش را به زیر اند اخت. به جای او زن دایی پاسخ داد:

    _آره یلدا چون... آقا یوسف ازهمون روزای اول که تازه باهم ازدواج کرده بودیم عادت داشت هر شب شاهنامه می خوند. بعد از تولد بچه ها هم به جای قصه های روزمره ، عادتشون داده هرشب براشون قصه های شاهنامه رو می خونه. حالا طوری به این قصه های هر شب عادت کردیم که هم من و هم بچه ها بدون اون خوابمون نمی بره. درهمین بین سهراب که کتاب قطوری به دست داشت وارد اتاق شد و آن را به دست پدرش داد. مادرکه سعی می کرد از طغیان احساساتش جلوگیری کند باصدای لرزانی گفت:

    _ یاد مادرم بخیر. ما هم خيلی به شاهنامه خونی های داداش عادت کرده بوديم. بعد ازرفتن یوسف ، مادر نزدیکی های عصرکه می شد می اومد تو ایوون و مثل مرغ پر کنده، یکسره از این سر به اون سر می رفت.گاهی وقتها می رفت،کتاب یوسف رو برمی داشت، بغلش می کرد و یواشکی، دور از چشم پدرم گریه می کرد... آخرش هم آن قدر غصه خورد وگریه کرد تا دق...

    دراینجامادرم مثل اینکه یکدفعه یاد چیزی افتاده باشه، ساکت شد و هراسان به برادرش چشم درخت. پدرهم سریع حرف توی حرف آورد، آخر آنها نمی خواستند که دایی بفهمد مادرش از غم دوری او دق کرد و مرد؛ ولی غمی که از چشمان دایی می بارید نشان دهنده درد بی انتهای او بود. درد دانستن اینکه او باعث مرگ مادرش شده بود، مادری که بیش ازهر چیزی دردنیا دوستش داشت. درد اینکه در آخرین لحظات زندگی، عزیزش کنار او نبوده تا تسلای قلب مجروحش باشد. دردی که تازه نبود، دردی آشنا و قدیمی که گذرسالها عمق آن را بیشترکرده بود و با هرنگاهی که به خواهرش و ننه زیور می کرد، آن درد و آن زخم دوباره تازه می شد. لیلا سکوت سنگینن راکه برفضا حاکم شده بود شکست وگلایه کنان خطاب به پدرش برسید:

    _بابایی چرا نمی خونی؟ بخون دیگه.

    مادر نیز درحالی که اشکهایش را پاک می کرد گفت:

    _بخون داداش، بخون... بچه ها منتظرن... من هم دلم برای این قصه ها تنگ شده.

    همه دور دایی حلقه زده بوديم. او باگفتن بسم الله کتاب را بازکرد و شروع به خواندن کرد. آقاجون هم درحالی که قلیان می کشید گوش می داد. دو - سه شب اول من اواسط قصه خوابم برد! ولی شب های بعد،من هم مثل سهراب ولیلا عادت کردم تا آخر بیدار بمانم. این طور که بعدها دایی یوسف برايم گفت، اسم اصلی و شناسنامه ای لیلای «لیلی» بوده است. ولی به دلیل اینکه آن موقع و درآن اطراف کسی همچون اسمی بر روی دختر خود نمی گذاشته یا حداقل تعداد کمی این کار را می کردند، همه اطرافیان و به خصوص خانواده زن دایی مریم، او را لیلا صدا زده بودند و اینگونه همان لیلا بر روی او مانده بود. فقط دایی بودکه گاهی او را لیلی صدا می زد. هنوز هم که هنوزه، هرگاه دايي یوسف می خواهد دخترش را لوس کند او را لیلی صدا می زند. در روزهای بعدکه حال سهراب کاملا خوب شد ما تمام وقتمان را در باغ می گذراندیم. بیشتر اوقات سه نفری قايم باشک بازی می کردیم یا دنبال هم می دویدیم.گاهی من و لیلا در میان درختان عروسک بازی می کردیم و سهراب هم کتاب می خواند، یا اگر می خواستم برایم پروانه جمع می کرد. بعضی روزها با هم مسابقه می گذ اشتیم و هرکس حشره بیشتری جمع می کرد برنده می شد و بازی بعدی را اوانتخاب می کرد: در آخرهم تمام انها می رفت توی کلکسیون حشرات من.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل سوم
    قسمت دوم

    یک روز در باغ مشغول بازی بودم که ناله حیوانی توجهم را جلب کرد. آهسته به طرف صدا پیش رفتم. در عین حال مواظب زیر پايم هم بودم تا اگر روی زمین افتاده بود، آن را زیر پايم له نکنم. چون معمولا از این اتفاقات زیاد پیش می امدکه پرنده ای از لانه خود دربالای درختان باغ به پایین پرت شده باشد. همان طور که با احتیاط پیش می رفتم، بچه کلاغ کوچکی را دیدم که در بین برگ ها روی زمین افتاده بود و با صدای ضعیفی قارقار می کرد؛ قارقاری که بیشتر شبیه جيک جیک بود! آرام بدن نحیف او را میان دست های کوچکم گرفتم. لانه او بالای همان درختی بودکه کنار آن ایستاده بودم. او را داخل پیراهنم گذاشتم و شروع به بالارفتن از همان درخت کردم. وقتی آن قدر بالا رفتم که به لانه آن پرنده رسیدم او را از پیراهنم بیرون آوردم وکنار بقیه خواهر و برادرهایش گذاشتم. در همان هنگام صدای سهراب را شنیدم که با چیزی شبیه فریاد گفت:

    -یاسمن اون بالا رفتی چه کار؟... مواظب باش نیفتی... الان می یام کمکت... تو فقط اون شاخه رو محکم بگیر تا من بیام بالا. قبل از آنکه فرصت تکان خوردن پیدا کند از درخت پایین اومدم. او به چشمان خودش هم شک کرده بود و با تعجب و حیرت به من خیره شده بود. او نمی دانست که من در بالا رفتن از درخت، از خود میمون هم ماهرتر بودم!! بعد از آنکه ازشوک بیرون آمد، فریادی بر سرم زد وگفت:

    _تودیوونه شدی؟! این چه کاری بودکردی؟ نگفتی از اون بالا می افتی ودست و پات می شکنه؟ نگفتی... .

    به من خيلی برخورده بود. تا آن موقع هیچ کس آن طور سرم فریاد نزده بود. داشت گریه ام می گرفت ولی به خودم گفتم باید بایستم ومحکم جوابش رابدهم ، بعد می توانم بروم وهرچه خواستم برای غرور ازدست رفته ام گریه کنم. بنابراین حرفش را قطع کردم و با فریادی بلندتر ازصدای اوگفتم:

    _ تو فکر می کنی کی هستی که به خودت اجازه میدی این جوری سر من داد بزنی؟ دفعه آخرته که با من این طور حرف می زنی... در ضمن لازم نیست جنابعالی نگران من باشی، من می تونم از خودم مواظبت کنم.

    منتظر جواب او نشدم و به طرف اتاقم دویدم. چند بار سهراب به پشت در اتاقم آمد واجازه خواست که داخل شود تابا من صحبت کند، امامن هرباراورا ازجلوی در اتاقم راندم و اجازه ورود به او ندادم. تا اینکه دفعه آخرکه دیدم او دست بردار نیست با صدایی که سعی کردم صاف به نظر برسد گفتم:

    _خيله حب... برو چند دقیقه دیگه بیا... اون وقت می تونی بیای تو.

    او بی هیچ حرفی رفت. من هم سعی کردم تا آمدن مجدد او برخودم مسلط شوم چون نمی خواستم مرا با چشمان گریان ببیند و بفهمدکه چقدر توانسته مرا ناراحت کند. حدود ده دقیقه بعد وقتی در زد و وارد اتاقم شد دیگر گریه نمی کردم ولی چهره ام گواه از اشکهای ریخته شده ام بود. او با دیدن بینی و چشمان قرمز من با قیافه گرفته و محزونی کنارم نشست وگفت:

    _ معذرت می خوام یاسمن... من واقعا متاسفم. ولی باورکن نمی خواستم ناراحتت کنم... بهم حق بده وقتی تو رو اون جوری دیدم که از شاخه به اون نازکی آویزون شده بودی، بترسم.کار تو واقعا خطرناک بود. البته کار من هم اشتباه بود، نباید سرت داد می زدم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل سوم
    قسمت سوم


    حرفهای سهراب و اظهار پشیمانی او مثل آب روی آتش مرا آرام کرد. چون می دانستم حرفهای او راست بود و او واقعا ناراحت بود. به اوگفتم:

    _همه حرفات قبول ولی تو هم زود قضاوت کردی. من آن قدرها هم دختر بی فکری نیستم، من خيلی خوب بلدم از درخت بالا برم و پایین بیام. مطمئن باش اگر احتمال می دادم که بیفتم هیچ وقت اون بالا نمی رفتم.

    به ظاهر حرف مرا قبول کرد ولی چون مطمئن بودم که حرفم را باورکرده باشد، با سماجت ازاو خواستم که بامن مسابقه بدهد تا معلوم شود چه کسی دربالارفتن از درخت مهارت بیشتری دارد. او ابتدا قبول نمی کرد وادعا می کرد حرف مرا باورکرده است. اما وقتی گفتم اگر حاضر نشود با من مسابقه بدهد با او قهر می کنم ، بناچار پذیرفت ولی تا آخرین لحظه سعی در منصرف کردنم داشت. باشروع مسابقه هر دو شروع کردیم به بالا رفتن از دو درخت که کنارهم قرارداشتند. لیلا هم به عنوان داور نظاره گر تلاش ما بود. سهراب در حينی که بالا می رفت حواسش به من نیز بود تا مبادا ازدرخت به پایین پرت شوم. مسابقه پایان یافت و باکمی بدشانسی من ،نتیجه تلاش ما به تساری انجامید؛ ما بعد از اینکه تا فاصله ای مساوی که ازقبل تعیین کرده بودیم بالا رفتیم، در برگشت هر دو با هم به زمین رسیدیم. اوکه حالا به حرف من رسیده بود، در حالی که بوی صداقت ازگفتارش کاملا به مشام می رسید به من تبریک گفت و اظهارکردکه اگربا چشمان خودش نمی دید باور نمی کرد.

    پیش از آن هیچ کس مرا درحین بالا رفتن از درخت ندیده بود. هنگام بالارفتن از درخت قیافه ام به انداره ای مضحک می شدکه غرورم اجازه نمی داد بگذارم کسی مرا در آن حالت ببیند! اما درکنار سهراب این چیزها معنای خود را برايم از دست داده بود و مهم نبودکه او مرا چگونه ببیند. تنها جيززی که برایم اهمیت داشت این بودکه او با من بسیار مهرپان و با محبت بود و هرگاه کارهای عجیب و غریب و غیر دخترانه مرا می دید تو ذوقم نمی زد وگاهی اوقات جسارتم را تشویق نیز می کرد.

    خيلی زود ناراحتی خود را از او به فراموشی سپردم. انگار نه انگار که تا ساعتی پیش می خواستم سر به تن او نباشد! او به قدری مهربان و در حرکاتش به اندازه ای صادق ومعصوم بودکه کسی نمی توانست مدت زیادی از او دلخور باشد. حالامن که جای خود داشتم. من حتی دیگر از آن بچه هایی که شب چشن با ما درگیر شده بودند و سهراب را زخمی کرده بودند هم کینه ای به دل نداشتم! فقط بدم نمی امدکه رویشان را کم می کردم تا فکر نکنندکه می توانند بزنند و دربروند وکسی هم کاری با آنها نداشته باشد. دست بر قضا، شب همان روز هنگامی که در اندرونی نشسته بودیم، مادر گفت که دختر عمویش با او تماس گرفته و از ما وخانواده دایی یوسف دعوت کرده تا شب همان جمعه برای شام و شب نشینی به منزل آنها برویم. (آن موقع تلفن تازه وارد شده بود و فقط در ادارات و مراکز مهم، منزل رجال و افراد سرشناس و پولدار شهرخط تلفن وجودداشت). اتفاقا حشمت الله که ما او را حشمت صدا می زدیم پسر همین دختر عمو زینت بود. پدر حشمت یکی از صاحب منصب های دولتی بودکه خيلی هم به شغل و ثروت خانوادگیش می نازید. حشمت یکی ازهمان بچه هایی بودکه آن شب دردعوا شرکت داشت. در آن شب کذایی بعد از اینکه مجید با سنگ به سر سهراب زد و او دیگر نتوانست از خودش دفاع کند، حشمت اولین نفری بودکه به طرف او آمد و شروع به زدن اوکردکه مجروح روی زمین افتاده بود. در مورد دعوت آنها، آقاجون که با شوهر دختر عمو زینت خيلی اُخت بود زودتر ازبقیه موافقت خود را اعلام کرد. دایی یوسف و زن دایی هم حرفی نداشتند، بنابراین با موافقت هم قرار شد دعوت آنها را بپذیرند. از آن شبی که خبر دعوت آنها را شنیدیم، من و سهر اب مشغول نقشه ای شدیم تا بتوانیم درس خوبی به اون پسرک بدهيم؛ لااقل آنکه به او می فهماندیم که نمی بایست آن قدر نامرد باشد. تا پنجشنبه جلسات متعددی در باغ به اتفاق هم تشکیل دادیم تا بالاخره به نتیجه رسیدیم. حوالی عصر بود و ما بچه ها آماده و حاضر جلوی در باغ منتظر بودیم تا پدر و مادرهایمان هم بیایند.ما برای زود رفتن عجله داشتیم ، چون برای اجرای نقشه مان به زمان زیادی نیازداشتیم.خانه آنها زیاد ازمنزل ما دورنبود و فقط چند کوچه فاصله داشت؛ بنابراین خيلی زود به آنجا رسیدیم. چند دقیقه از ورودما به آنجا گذشته بود ولی هنوز از حشمت خبری نبود. آنها نیزدر یک عمارت زندگی می کردند ولی خانه آنها به مراتب کوچک تر از عمارت ما بود. علاوه بر این باغی که درخانه ما وجود داشت درهیچ یک ازمنازل آن اطراف وجود نداشت.حیاط خانه آنها فقط با چند درخت و باغچه ای کوچک و تاب راحتی ای که گوشه ایوان قرار داشت تزئین شده بود. با این حال درون ساختمان از زیبایی خاصی برخوردار بودکه برخلاف عمارت ما نوساز و دارای معماری ای جدید بود. بالاخره سر وکله حشمت در حالی که کت و شلوار مسخره ای به تن داشت پیدا شد. او اصلا چیزی به روی خودش نیاورد و باکمال پررویی روبروی ما نشست. ماهم به روی خودمان نیا وردیم؛ انگار نه انگار که اتفاقی بین ما افتاده بود. در آن میان تکان های کله لیلا اعصابم را خرد کرده بود. او مرتب یک نگاه به ما و یک نگاه به اون پسره، حشمت می کرد و باهر نگاه سرش نیز تکان می خورد. آخر هم مجبور شدم نیشگونی از او بگیرم. بیچاره از درد چنان فریادی کشیدکه اگرصدایش گوشمان راکرنکرد شانس آوردیم. زن دایی مریم که مشغول گپ زدن و احوالپرسی های معمول با دختر عموی شوهرش بود، متعجب روکرد به لیلا و برسید:

    _چی شد؟!... چرا الکی جیغ می زنی؟!

    تا لیلا آمد دهان به شکایت بازکند، من قبل از اوگفتم:

    _چیزی نشده زن دایی... فقط چایش داغ بود و دهنش سوخت!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل سوم
    قسمت چهارم


    بعد هم نگاه تندی به لیلا انداختم که حساب کار خود راکرد و آرام گرفت.کمی بعد اقای شمس (پدرحشمت) به پسر خود گفت که ما را به حیاط ببرد تا من و لیلا تاب بازی و او با سهراب دوچرخه سواری کنند. ما با کمال میل پذیرفتیم. حشمت که می ترسید با ما تنها بماند مردد مانده بود، اما تشر پدرش او را مجبورکردکه جلو ییفتد و ما هم بعد از او وارد حیاط شدیم. طبق نقشه، ما سعی کردیم رفتار دوستانه ای با او داشته باشيم تا بتوانیم اعتماد او را جلب کنیم. همان طور هم شد و مرحله اول نقشه مان به خوبی پیش رفت. ما آن قدر با اوگفتیم وخندیدیم که او واقعا باورش شدکه ما این قدر ساده ايم که همه چیز را فراموش کرده ایم. حتی یکدفعه بینمان اختلاف نظری بوجود آمد ومن با طرفداری از حشمت وانمودکردم که طرف اوهستم. بدین ترتیب تا هنگام شام ما کاملا باهم جورشده بودیم و اگر آن یک نقشه نبود، می توانستیم دوستان خوبی برای هم باشيم. بعد از تمام شدن شام ، ما که می دانستیم فرصت چندانی برایمان باقی نمانده و باید به زودی به منزلمان برگردیم، از حشمت خواستیم تا با ما به حیاط بیاید. اوکه اصلا به فکرش هم نمی رسید که ممکن است با او چنان کاری بکنيم و دیگر از تنها بودن با ما نمی ترسید، همراه ما به گوشه دورتر حیاط آمد. بعد از آنکه به اندازه کافی از ساختمان دورشدیم ،سهراب ناگهان یقه کت او راگرفت و اورا به درخت پشت سرش چسباند وگفت:

    _نامرد فکرکردی ما این قدر بوقیم که کار ناجوونمردونه تو رو فراموش کنیم یا اون رو بی جواب بگذاریم؟! ولی من مثل تو نامرد نیستم که با چند نفر دیگه بریزم سرت، فقط من و توئیم. حالا اگه مي تونی از خودت دفاع کن. بعد هم مشتی حواله چانه او کرد و بدین ترتیب زور آزمايي آنها شروع شد. تا آنجا که من شاهد بودم سهراب از او قلدرتربود و او را براحتی به بازی گرفته بود وهرطرف که می خواست او را پرت می کرد. ناگفته نماندکه حشمت هم بی کارنبود وچندمشت ولگد به سهراب زد که البته نتوانست آسیب جدی به او برساند؛ فقط کمی گونه اش قرمز شده بود و از گوشه لبش اندکی خون آمد. دعوای انها حشمت را حسابی عصبی کرده بود. مخصوصا که زورش به سهراب نمی رسید و همین حرصش را در آورده بود وکم مانده بودگریه اش بگیرد. در همان هنگام یکی از خدمه که به سفارش آقای شمس به دنبال ما آمده بود، مرتب نام حشمت وگاهی هم نام ما را صدا مي کرد. حشمت با شنیدن صدای آشنایی که نام او را می خواند، با آخرین زوری که بر ایش مانده بود سهراب راکنار زد و به طرف صدا دوید. او در حالی که از بینی اش به شدت خون می آمد و اطراف چشمش ورم کرده بود، زد زیر گریه وچنان داد و بیداد وجنجالی به پا کردکه از سر و صدای او همه اهل خانه به حیاط ریختند. دختر عمو با دیدن چشمان اشک بار و دماغ خونی عزیز دردانه اش چنگی به صورت زد و از او پرسید:

    _خاک برسرم، چه بلایی سرت آمده؟! بگو ببینم کی این جورت کرده؟ دِ حرف بزن بچه.

    حشمت هن و هن کنان با دست به ما اشاره کرد وگفت:

    _اون دو تا... اونا منو باکلک کشیدن ته حیاط و اون پسره... سهراب بي هوا منو زد... یاسی هم کمکش کرد... دو تایی ریخته بودند سر منو...

    من با اینکه همه آن پیش بینی ها راکرده بودم حسابی ترسیده بودم. دایی یوسف به قدری عصبانی شده بودکه اگر خدای نکرده به اوچاقو می زدی خونش در نمی آمد! با چشمان غضبناک خود چنان به سهراب می نگریست که من داشتم به جای او قالب تهی می کردم. آقاجونم و آقای شمس متعجب مانده بودند که آن بلوا و هیاهو چگونه بوجود آمده بود. بیچاره مادرم خجالت زده خطاب به آنها گفت:

    _قربونت برم حشمت جان، عیبی نداره پسرم ، حتما می خواستن باهات شوخی کنن. زینت جون بچه اند دیگه، حتما داشتن با هم بازی میکردن، شما ببخششون ، من خودم تنبیهشون می کنم.

    مادر داشت زیادی لو سشان می کرد. جرئتی به خودم دادم، به میان حرف مادرم پریدم وگفتم:

    _نخیرما نه شوخی می کردیم و نه بازی، اون حقش بود، تازه باید بیشترکتک می خورد. اگر عرضه شو داشت می تونست از خودش دفاع کنه.

    مادر لبش راگزید و چشم غره ای به من رفت که صدا درگلویم گیر کرد و نتوانستم ادامه دهم. دختر عمو زینت همچنان با خشم و عصبانیت به ما نگاه می کرد و من مطمئن بودم بدش نمی امدکه مرا یک کتک حسابی می زد. تا آن موقع او را این طور ندیده بودم، همیشه شنیده بودم که به مادرم می گفت یاسی باید عروس من بشه اونم چه عروسی!

    زن دایی مریم هراسان به شوهر خود می نگریست وانگارکه منتظر حادثه ای بود. دایی خیزی به طرف ما برداشت. در یک قدمی ما بودکه من دست سهراب راگرفتم و او را از حیاط خارج کردم. با هم به طرف خانه دویدیم. آن قدر با مشت و لگد به در باغ کوبیدیم که نمی دانم مش رجب چگونه خود را به آن سرعت جلوی در رساند. تا درباز شد خودمان را درون حیاط اند اختیم و از آنجا یکسره به صندوقخانه رفتیم ومثلادر آنجا مخفی شديم. آنجا بسیارسرد بود و ترس هم مزید برعلت شده بود تا مثل بید بر خودمان بلرزیم.کمی بعد سر وکله دایی وبقیه پیداشد. هرچقدر سروصداها بیشتر می شد، ما بیشتردلهره پیدا می کردیم. طفلک سهراب که درچشمانش نگرانی موج می زد،گوشه ای درکنارم كز کرده و در خودش فرو رفته بود. احساس می کردم باید دلداریش بدهم. به او نزدیک تر شدم و آهسته گفتم:

    _نگران نباش ، اتفاقی نمی افته ، حتی گه دعوامونم کنن عیبی نداره، ماکه کار بدی نکر دیم ، اون حقش بودکه کتک بخوره. اگه دایی یوسف و بقیه اصل قضیه رو می دونستن به بهمون حق می دادن، ولی ما بخاطر خودشون بهشون نگفتیم، پس نباید ناراحت باشيم، ما كار درستی کردیم، مطمئن باش.

    خودم هم کاملا مطمئن نبودم که کارمان درست بود. او سرش را از روی زانویش بلند کرد و همان طورکه به نقطه ای خیره شده بود، زمزمه کنان گفت:

    _کاشکی فرار نکرده بودیم، پدرم خيلی عصبانی میشه، نباید فرار...

    صد ایش را به سختی می شنیدم؛گویی داشت باخودش حرف می زد.صدای آنها هر لحظه نزدیک ترمی شد. دایی داشت تمام اتاقها را یکی يکي به دنبال ما می گشت و خيلی زود ما را پیدا کرد. در صندوقخانه را با فشاری باز و لامپ را روشن کرد. ما هراسان به اوخیره شده بودیم و قدرت هیچ کاری حتی تکان خوردن نداشتیم. چند ثانیه بعد ازاو مادرم ، آقاجون، زن دایی و لیلا هم وارد شدند. دایی با چشمانی که از غضب سرخ شده بود به سهراب زل زده بود. اودرحالی که به ما نزدیک می شد، دست به کمرشد وکمربند خود را بیرون کشید. با دیدن آن منظره و فکر آنکه چه اتفاقی ممکن بود بیفتد، بغضم ترکید.گریه کنان خود را جلوی سهراب اندا ختم و التماس کنان گفتم:

    _دایی تورو خدا سهراب رو نزن، قمه اش تقصیر من بود، اون دعوا هم فکرمن بود، پيشنهادش رو من داده بودم ، اگه می خو این منو بزنین ولی به اون کاری...

    سیل اشکی که از چشمانم جاری شده بود دیگر اجازه صحبت کردن را به من نداد. دایی یوسف كه بسییار دوستم داشت از دیدن من که آن گونه گریه می کردم و از شنیدن التماس هایم متاثر شده بود، ناراحت به من نگریست. مادرم که دایی را آرام تردیده بود از فرصت استفاده کرد وگفت:

    _خان داداش. شما كوتاه بیاین، این کارها ازشما بعیده. ببینید اوناخودشون به قدر کافی ناراحتن و ترسیدن ، شما دیگه کاریشون نداشته باشین.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  11. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل سوم
    قسمت آخر


    دستان دایی به کنارش افتاد و همگی نفس راحتی کشیدیم. آقاجون به طرفم آمده؛ مراکه بر روی زمیین نشسته بودم به آغوش کشید و سعی کرد آرامم کند. مش رجب لیوانی آب به دست دایی داد و زن دایی هم به سهراب کمک کرد تا بلند شود. قصد داشتیم از آنجا بیرون برویم که صدایی ما را عقب برگرداند. دایی کشیده نه چندان محکمی به صورت پسرش نواخت وگفت:

    -اینو زدم برای اینکه مثل يه بزدل فرارکردی. حداقل وقتی به حرف من گوش نمیدی ودعوا می کنی دیگه فرار نکن، اگر هم کار بدی انجام دادی باید مثل يه مرد بایستی ومسئولیتش را قبول کنی نه مثل يه بچه ترسو دربری. فرار تومهرمحکمی بود بر تأييدگنهکار بودنت.

    _بله پدر چون، حق با شماست دیگه این کار رو تکرار نمی کنم.

    _درضمن امشب حق نداری تو اتاقت بخوابی، امشب رو همین جا می مونی تا دیگه از حرفهای من سرپیچی نکنی.

    از دایی تعجب کرده بودم. اوکه بخاطر سختگیری بیش از حد پدرش از خانه رفته بود نباید با پسر خود »نگونه رفتار می کرد. البته دایی یوسف با فرزندان خود رفتار مهربان و دوستانه ای داشت اما بعضی مواقع هم خيلی سخت گیر می شد. او با گفتن آن جمله از آنجا خارج شد. من که خود را در مجازات سهراب سهیم می دانستم ، خواستم که انشب را مثل او در صندوقخانه بخوابم اما مادرم با اصرار خواست که دراتاقم بخوابم و اوهم گفت که می خواهد تنها باشد.باشناختی که در آن مدت از او پیدا کرده بودم، مطمئن بودم که او برای سیلی که جلوی ما از پدرش خورده ناراحت نبود، بلکه ناراحتی او به خاطر رنجاندن و ناراحت کردن خانواده اش بودکه ما را نیزشامل می شد.من به اجبار به اتاقم رفتم اما در تختم نخوابیدم و برای اینکه خودم را مانند او تنبیه کرده باشم روی زمین خوابیدم و خودم را از فکرکردن به چیرهای خوبی که من شب با یاد آنها بخواب می رفتم، محروم کردم. صبح زودتر بیدار شدم و نزد سهراب رفتم. از او خواستم که بیاید با هم برای خوردن صبحانه به پنج دری برویم؛ اما اوگفت که پدرش باید بیاید و به اواجازه خروج بدهد. پکر، پیش بقیه که در حال خوردن صبحانه بودنده رفتم. آهسته به مادرم گفتم و او هم به زن دایی ندا داد. زن دایی مریم هم بعدازکلی این دست و آن دست کردن، سرانجام گفت:

    _ آقا یوسف اجازه میدین سهراب را صدا کنیم تا بیاد و صبحونه اش رو بخوره؟ دایی تاملی کرد، سپس ننه زیور را صدا کرد و بعد از اینکه او آمد گفت:

    - ننه جان بی زحمت برو صندوقخونه و به سهراب بکو پدرت گفته بیا بالا و صبحونه ات رو بخور.

    ننه زیور باگفتن چشم از اتاق خارج شد. با این حرف دایی خنده به لب های ما برگشت و من با اشتهای بیشتری مشغول خوردن صبحانه شدم. وقتی سهراب وارد اتاق شد، دایی یوسف صبحانه اش تمام شده بود و داشت اتاق را ترک ميکردکه جلوی در با هم روبرو شدند. سهراب که سر به زیر افکنده بود، زیر لب سلام کرد.

    _علیک سلام، برو تا سفره رو جمع نکردن صبحونه ات رو بخور، درضمن ازاین به بعدهر وقت باکسی دعوا کردی خودت قبل ازاینکه من بیام يه جايی رو پیداکن تا شب رو اون جا بگذرونی!

    باگفتن این حرف بیرون رفت و منتظر عکس العمل ما نشد. دایی با این حرف رسما به پسرش اجازه داد تا در صورت لز وم دعوا هم بکند اما برای او محدودیتی قائل شد تا سهراب باکو چک ترین بهانه ای با طرفش دست به یقه نشود و دعوا آخرین راه برای حل مشکلات او باشد. آقاجون هم با برلب آوردن لبخند مشکوکی، به دنبال برادر زن خود از پنج دری خارج شد. یاد شب قبل افتادم. بعد از آنکه همه به اتاقم هایمان رفتیم ، من که ازسرمای صندوقخانه حتی درتابستان گرم آگاه بودم،بلند شدم تا پنهانی رواندازی برای سهراب ببرم. همان طور که پاورچین داشتم می رفتم، از اتاق دایی یوسف صدایی شنیدم که در آن وقت شب کمی عجیب بود و عجیب تر انکه صدای آقاجونم هم به گوش می رسید. نتوانستم بر کنجکاوی ام غلبه کنم ، ادب را زیر پا گذاشتم وگوشم را به در چسباندم تا به اصطلاح استراق سمع کنم. آقاجون آهسته صحبت می کرد و فقط می تو انستم بعضی از جملات او را بشنوم:

    _اخه یوسف خان سهراب دیگه بزرگ شده، باید بتونه از خودش دفاع کنه.

    _برای اینکه ازخودش دفاع کنه باید حتما دعوا کنه؟ چون بزرگ شده باید مثل خروس جنگی به جون دیگران بیفته؟

    _ اون يه پسره. مگه میشه پسر دعوا نکنه؟ وقتی بچه های دیگه دارن اون رو می زنند، باید وایسته و نگاه کنه؟ یعنی خودت همسن اون بودی اصلا دعوا نمی کردی؟ سه اب و یاسی هم بچه های عاقلی هستند، مخصوصا پسر توکه من بهش خيلی احترام می گذارم و با تمام بچگیش خيلی قبولش دارم...مطمئنم بچه ها بی دلیل با حشمت گلاویز نشدن. من اون پسره رو بهتر می شناسم، پسرموذی و پر روییه ، حتما يه چیزی گفته که...

    درهمان موقع صدای پايی از سمت پله ها آمد ومن به سرعت از آنجا دور شدم و به صندوقخانه رفتم. سهراب همان طور که پتویی به رویش کشیده شده بود به خواب رفته بود. به راحتی می شدحدس زدکه زن دایی آن پتو را روی او انداخته بود، پس بی صدا به اتاقم برگشتم.کمی بعد، آن موقع که سرسفره نشسته بودیم و آقاجون و دایی یوسف هم در اتاق نبودند، ما دو به دو با چشمانمان شادمانه بهم لبخند می زدیم و در آن میان سهراب تنها کسی بودکه سر به زیر داشت و در دل می خندید. فردای آن روزکه ننه زیور برای خرید بیرون رفته بود،گفت حشمت را دیده که با چشم کبود و دماغ زخمی به سمت خانه دکتر ناصرالحکما می رفته است.

    چند روز از آن ماجرا گذشته بود و دیگر آن قضیه به کلی فراموش شده بود وهمه چیز روال عادی خود را باز یافته بود. آقاجون و دایی هر دو شغل دولتی داشتند و معمولاحدودساعت سه - چهارب عدازظهربه خانه برمی گشتند. آنها عصرها همیشه در آلاچیق می نشستند و بساط شطرنجشان به راه بود.گل های نسترنی که کنار آلاچیق روییده بود، شیپوری هایی که از سقف آلاچیتی آویزان شده بود و فضای سرسبز باغ در آن فصل سال، دل انسان را می ربود و طراوت خاصی در آدم بوجود می آورد. معمولا وقتهایی که آقاجون ودایی یوسف باهم شطرنج بازی می کردند،من و سهراب به تماشای بازی آنها می نشستیم و وقتی یکی از آنها پنهان از چشم حريف خود تقلب می کرد، ماکه دودنیای پاک و بدور ازهرگونه نیرنگ و ریا داشتیم از اینکه توانسته بودیم دست آنها را بخوانیم، شادمانه به هم لبخند می زدیم و نگاهی به فرد متقلب می اند اختیم؛ نگاه و لبخندي که گویاتر از هر حرف و نصیحتی بود. بیشتر وقتها هنگامی که برایشان چای می بردم، دایی یوسف می گفت:

    _ییا دایی جون، بیا ببین که بابات داره می بازه. بیاکمی بهش تقلب برسون.

    و من لبخند گرمی به صورت آقا جون می زدم که خودش همیشه می گفت باعث اعتماد به نفس و دلگرمی اش می شده است.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 1 از 9 12345 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/