صفحه 1 از 6 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 58

موضوع: مردان غریب من | نسرین قدیری

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    مردان غریب من | نسرین قدیری

    مشخصات کتاب
    مردان غریب من
    نسرین قدیری
    565 صفحه
    چاپ اول ابان 1387
    چاپ دوم اذر 1387
    انتشارات ذهن اویز

    منبع : نودوهشتیا





    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    1-7
    فصل اول
    صدای همهمه و فریاد و سوت زدن بچه ها سالن بزرگ ورزش را به لرزه درآورده بود . جوانها ، پسر و دختر ، تیم دانشگاه خود را تشویق میکردند تا بر تیم مقابل ، که از شهر دیگری آمده بود ، پیروز شود . مسابقه بسکتبال بین تیمهای دانشگاه یل از ایالت بوستون ، و تیم دانشگاه یو سی ال ای انجام میشد .
    در بین بازیکنان تیم دانشگاه یو سی ال ای ، که طبیعتا همه آمریکایی بودند ، یک جوان ایرانی با موهای مشکی کوتاه و چشمهای تیره نافذ ، دیده میشد . او امید جاوید ، دانشجوی سال آخر پزشکی و یکی از بازیکنان برجسته و بنام دانشگاه بود . قدبلند و چهار شانه بود و دستهای بلند و پر قدرتش با توپ و سبد توری زمین بازی ، حرکات و حالات قشنگی را به نمایش میگذاشتند . به خصوص که آن روز تقریبا تمام پرتابهایی که انجام داد ، گل شده بود و صدای هیاهو و شادی دانشجویان طرفدار تیم یو سی ال ای به بیرون سالن رفته و تا مسافت زیادی در محوطه بزرگ و سر سبز دانشگاه به گوش میرسید .
    امید بعد از هر پرتاب موفقیت آمیزی بی اختیار برمیگشت و به ردیف تماشاچیان سالن در ضلع شمالی نگاه میکرد و لبخند غرور امیزی میزد . آنجا دختری نشسته بود که گیسوان صاف و سیاه و چشمهای قهوه ای رنگش نشان میداد او هم ایرانی است و رابطه قشنگی با امید دارد ، که اکثر بچه های دانشگاه از آن با خبر بودند .
    دختر جوان نیز دانشجوی دانشکده پزشکی بود و در همان دانشکده با فاصله دو سال از امید ، درس میخواند . او نیاز نام داشت و یکی از زیباترین و چشمگیرترین دختران دانشکده محسوب میشد . او دو سه سال از امید کوچکتر بود و خانواده هر دوی آنها در ایران زندگی میکردند . آن دو بسیار مناسب هم بودند و به قول معروف ، به هم می آمدند . وقتی که شانه به شانه یکدیگر راه میرفتند ، تابلویی از شاهکار طبیعت را به نمایش میگذاشتند . آفریدگار بزرگ گویی آنچه لطف و مرحمت داشت ، در حق آنها به خرج داده بود .
    اواسط نیمه دوم بازی بود که نیاز احساس کرد دستی به شانه اش خورد . بی اختیار برگشت و چشمش به داریوش افتاد . او هم یک جوان ایرانی بود که با نیاز و امید آشنایی داشت و بیشتر اوقات خود را با آنها میگذرانید . داریوش هم سن و سال امید بود و بیش از بیست و شش هفت سال نداشت . او با خانواده اش زندگی میکرد و بیش از ده سال بود که همراه آنها به امریکا آمده بود .
    نیاز با مشاهده او ، در حالیکه خود را جمع و جور میکرد تا جایی برایش باز کند ، با شادی گفت : « داریوش ، جات خالی ! تا به حال امید از همه بهتر بازی کرده . شاهکار بود ! شاهکار ! »
    داریوش به زور خندید و گفت : « چه جالب ! » نگاهش را به نیاز دوخته بود و توجه چندانی به زمین بازی نداشت . و چون او را سخت متوجه و سرگرم مسابقه دید ، پرسید : « بعد از بازی ، برنامه تون چیه ؟ می آیی خونه ما ؟ »
    نیاز بدون آنکه به او نگاه کند گفت : « نه ، میخوایم با بچه های تیم بریم جشن بگیریم . اینطور که معلومه ، ما امشب میبریم . »
    داریوش سری تکان داد و گفت : « پس منهم باهاتون میام . »
    داریوش سالها بود که در دانشکده پزشکی درجا میزد ! اگر ترمی ده واحد پاس میکرد ، آن ترم را به قول خودش شاهکار کرده بود . بیشتر درسها را می افتاد و نمیتوانست پاس کند . عجله ای هم نداشت ، وضع مالی پدرش رو به راه بود و خانه بزرگ و مجللی در بهترین نقطه شهر داشتند . اگر اصرار و پافشاری والذین نبود ، تا بحال ترک تحصیل کرده و دور دانشگاه را خط کشیده بود .
    داریوش که حوصله دیدن مسابقه را نداشت ، گفت :« نیاز ، من میرم یه قهوه بخورم تا بازی تموم بشه ، بعد میبینمت . »
    نیاز نگاه سرزنش آمیزی به او کرد و گفت :« وای ، وای ، داریوش ! چقدر بوی سیگار میدی ، تو رو به خدا کمتر بکش . آخه چرا به خودت رحم نمیکنی ؟ »
    داریوش درحالیکه او را ترک میکرد ، پاسخ داد :« باشه ، خانوم دکتر ، سعی میکنم کمش کنم . » راهش را کشید و رفت .
    نیاز بیتوجه به او تمام هوش و حواسش متوجه امید بود و نتیجه مسابقه . پدر نیاز فرهنگی بود . او آرزو داشت که فرزندانش همگی به دانشگاه راه یابند و به شغل و مقام خوبی برسند . او غیر از نیاز یک فرزند دیگر داشت که او هم در ایران دانشجو بود . علت اینکه نیاز توانسته بود به امریکا بیاید و درس بخواند ، این بود که پدرش برای گذراندن دوره دکتری همراه همسرش به امریکا رفته و درست در سال آخر اقامت آنها ، نیاز به دنیا آمده و دارای شناسنامه امریکایی بود .
    او سه سال بعد از ورود به دانشگاه ، با امید آشنا شد . و این آشنایی به عشقی بزرگ و عمیق تبدیل گردید . آنها دو سه سال بود که نامزد شده بودند و قرار بود به زودی ازدواج کنند . خانواده امید هم در ایران زندگی میکردند . در یک مسافرت دسته جمعی که سال پیش اتفاق افتاد ، هر دو خانواده به امریکا آمدند و در مراسم نامزدی فرزندانشان شرکت کردند .
    خانواده نیاز از نظر فرهنگی در سطح بالاتری قرار داشتند . پدرش استاد دانشگاه بود و مادرش در رشته نقاشی از دانشکده هنر فارغ التحصیل شده بود و تابلوهای زیبایی میکشید و گاهی نمایشگاهی بزرگ و جالب برپا میکرد که با استقبال رو به رو میشد .
    اما پدر امید شغل آزاد داشت و خانواده اش از نظر مالی در سطح بالاتری قرار داشتند . او دارای چهار فرزند بود و همسرش با او نسبت فامیلی داشت . امید فرزند سوم آنها محسوب میشد ، دو دختر بزرگتر ازدواج کرده بودند و دختر کوچکترشان نیز در ایران مشغول تحصیل بود .
    نیاز و امید از هر نظر برازنده یکدیگر بودند . خانواده هر دوی آنها با این ازدواج موافق بودند . در واقع ، پدر امید چون در مقابل کار انجام شده ای قرار گرفته بود ، ظاهرا موافقت خود را اعلام کرد . او همیشه دوست داشت دختر برادرش را برای امید بگیرد . آقای جاوید - پدر امید عقیده داشت که اگر ازدواج در خانواده و با افراد فامیل انجام گیرد ، چهارچوب خانواده مستحکم تر و استوار تر خواهد بود و در ضمن ، از نظر مالی به نفع هر دو طرف هست .
    شیرین دختر عموی امید نیز به دانشگاه میرفت و در دانشگاه زبان درس میخواند . او در سال آخر رشته زبان انگلیسی بود و از وقتی که شنیده بود امید در امریکا با دختر دیگری نامزد شده است ، مرتب درجا میزد و قادر به گذراندن امتحانهای آخر سال نبود . کینه ای ناشناخته و نفرتی عمیق در دلش نسبت به نیاز به وجود آمده بود ، درحالیکه او را نه دیده بود و نه به درستی میشناخت . اما مخفیانه عکسهای نیاز را دست در دست و شانه به شانه امید دیده بود و از شدت حسرت و حسادت ، به خود لرزیده بود ! اما به هیچ وجه چیزی به رویش نمی آورد و حرفی نمیزد .
    تنها خواهر کوچک امید شیدا میدانست که شیرین در چه حال و روزی به سر میبرد و تا چه حد غمگین و عصبی است . عکسها را هم او به شیرین نشان داده بود . شیدا هم دشمن نیاز شده بود . چون مشاهده میکرد که یار و همبازی دوران کودکی و دوست صمیمی و مهربانش دختر عمویش به خاطر وجود نیاز خانم در چه دنیای سیاه و تاریکی از غم و نا امیدی دست و پا میزند .
    هر چند تا پیش از رفتن امید به امریکا هیچ حرفی از ازدواج او با شیرین به میان نیامده بود ، اما چون پدر امید خواهان این پیوند بود ، همیشه زمزمه هایی در اطراف آنها به گوش میرسید که بسیار خوشایند شیرین و خانواده اش واقع میشد . حال آنکه پروین خانم مادر امید به این زمزمه ها روی خوشی نشان نمیداد و به شدت مخالف ازدواجهای فامیلی بود .
    تا یک سال دیگر ، امید مدرک پزشکی عمومی خود را میگرفت و با نیاز ازدواج میکرد . هر دوی آنها تصمیم داشتند بعد از پایان تحصیلاتشان به ایران برگردند و دور از درگیریهای و اختلاف نظرهایی که بین بستگانشان وجود داشت و از آن بی خبر بودند ، در دنیایی از عشق و شور زندگی کنند و از تمام دقایق و لحظه های زندگیشان لذت ببرند . نیاز از سال اول ورود به دانشگاه در خوابگاه زندگی میکرد ، اما امید با پسر دیگری که او هم دانشجو بود ، آپارتمان کوچکی اجاره کرده بودند و با هم زندگی میکردند .
    بچه ها ، بعد از هر مسابقه ، دسته جمعی به رستورانی میرفتند و برد خود را جشن میگرفتند . آن شب هم یکی از همان شبها بود . امید بعد از بازی ، دوش گرفت و همراه نیاز و بقیه بچه ها به راه افتادند . داریوش هم همراه آنها بود . او بر خلاف امید ، هرگز در سالنهای ورزش و یا زمینهای بازی دیده نمیشد زیرا علاقه ای به این چیزها نداشت .
    داریوش اکثر اوقات خود را به بازی با ورق و دیگر وسایل تفریحی از این قماش میگذراند . بهترین لباسها را میپوشید و لوکسترین ماشین ها را سوار میشد . سیه چرده و لاغر بود و به خاطر دست و دلبازی و قیافه دوست داشتنی ای که داشت ، بسیار مورد توجه ، به خصوص مورد توجه دختران بود . اما او مثل امید یا سایر پسرهای دانشجو اهل ازدواج و تشکیل زندگی نبود . داریوش پیرو مکتب « از هر چمنی گلی بچین و برو » بود و به طور مرتب دوستهای دختر خود را تعویض و دیگری را جایگزین قبلی میکرد .
    با وجود این ، مدتها بود هر وقت به دیوار امید و نیاز میرفت ، تنها بود . حتی در دانشگاه هم دیگر با دختری هم صحبت نمیشد و بر خلاف گذشته که دوست داشت با دختران زیادی دیده شود ، دیگر تمایلی به این کار نداشت و ترجیح میداد تنها و آرام به کلاس برود و برگردد .
    آن شب هم با بچه های ورزشکار تنها به رستوران رفت و کنار امید جای گرفت و بلافاصله سیگاری آتش زد . امید با عصبانیت فریاد زد :« داریوش ، زود خاموشش کن . مگه نمیدونی اینجا سیگار کشیدن ممنوعه . سواد که داری ، بخون . » و تابلویی را بر دیوار رستوران نشانش داد .
    داریوش با ترشرویی سیگارش را خاموش کرد و گفت :« خیلی خوب بابا چته ؟ چرا داد میزنی ؟ انگار زمین به آسمون رسیده .»
    نیاز دوباره با نگاه شماتت بار به او چشم دوخت و حرفی نزد . داریوش نتوانست طاقت بیاورد . خود را به فضای آزاد رساند و سیگار دیگری روشن کرد .
    درحالیکه روی چمنها راه میرفت ، از پنجره به درون نگاهی کرد و چشم به نیاز دوخت . بیش از دو سال بود که نیاز را میشناخت و با وجودی که میدانست او متعلق به امید است و عاشقانه او را دوست میدارد ، و با وجودی که میدانست امید هم که دوست دیرین و قدیمی اوست ، دلباخته نامزد جوان و زیبای خود است ، با همه اینها در طول این مدت طولانی نتوانسته بود از نیاز صرف نظر کند و مهر او را به دل نگیرد . هر بار که او را میدید ، بیشتر و بیشتر عاشقش میشد . لحن خاص حرف زدن نیاز ، چشمهای قشنگ و اندام زیبایش ، همه و همه چیزهایی بود که داریوش در هیچ دختری ندیده بود . و همه اینها صفاتی بودند که داریوش به دنبال آنها گشته ، اما چیزی نصیبش نشده بود .
    داریوش با عصبانیت و دلخوری از پشت شیشه شاهد راز و نیاز امید و دختری بود که تمام شبهای تنهایی و تاریکش را به امید دست یافتن به آن دختر به صبح رسانده بود . برایش مهم نبود چه بر سر امید می آید ، او فقط نیاز را میخواست و حاضر بود تا پای جان برای به دست آوردن او مبارزه کند . اما چیزی که او را رنج میداد این بود که نیاز هیچ مردی را جز امید نمیدید و قابل صحبت و همزیستی نمیدانست .
    داریوش همانطور در تاریکی ایستاده بود و چشم از نیاز بر نمیداشت . سیگارش تمام شده بود ، باید به سالن برمیگشت ، اما نمیتوانست چشم از نیاز بردارد . به ناچار به راه افتاد . با خودش فکر میکرد باید کاری بکند . باید چاره ای بیندیشد تا به هر وسیله ای که شده جلوی این ازدواج را بگیرد .
    وقتی سر میز نشست ، امید از او پرسید :« چی میخوری داریوش ؟ »
    داریوش شانه ای بالا انداخت و گفت :« برای من فرقی نداره . تو چی میخوری ؟»
    امید با لبخند گفت :« من استیک میخورم نیاز مرغ ! »
    داریوش نگاهی به نیاز کرد و گفت :« منم مرغ میخورم .»
    اوایل بهار بود . هوا کمی گرم و مطبوع بود . امتحانهای آخر سال با سرعت نزدیک میشد و بچه ها مجبور بودند وقت بیشتری را صرف دروس خود کنند .
    تاپایان صفحه 7



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    8-15
    برای دانشجویانی که درسخوان تر و مسئولتر بودند ، تعداد تفریحات و میهمانیهایشان کمتر و کمتر میشد . یکی از کسانی که کوچکترین تغییری در برنامه های زندگی اش پدید نمی آمد ، داریوش بود .
    او به بهانه های مختلف به دانشکده میرفت و سر راه نیاز سبز میشد . اما تا آن زمان ، عملی مرتکب نشده بود که باعث ناراحتی نیاز شود و یا شک و تردید در دل امید به وجود بیاورد . خودش هم نمیدانست چگونه و چه موقع میتواند آسیبی به امید وارد کند . و یا نقشه پلیدی را که در سر دارد ، در مورد او اجرا کند . اما همچنان امیدوار بود و دست از تلاش بر نمیداشت .
    امید تا چند ماه دیگر فارغ التحصیل میشد و میبایستی خود را برای امتحان تخصصی آماده میکرد . هر چه میگذشت ، تاریخ ازدواج نیاز و امید نزدیکتر میشد ، و امکان دسترسی داریوش به نیاز دورتر ، هر چه بیشتر نیاز را میدید ، دلبسته تر و عاشقتر میشد . عشق یکطرفه ای که شب و روز او را سیاه و تاریک کرده بود . در خلوت خودش گریه میکرد و اشک میریخت ، و در رویاهایش خود را همراه و همپای نیاز میدید . رویاهای دوری که هرگز جامه واقعیت بر تن نمیکردند .
    داریوش بعد از مدتها فکر کردن و اندیشیدن به این نتیجه رسیده بود که تا امید زنده است ، او هرگز نمیتواند به نیاز نزدیک شود . امید سد بزرگی بود که جلوی چشمان دختر جوان را گرفته و باعث شده بود که نیاز جز او و عشق و محبت او ، نه کسی را ببیند و نه چیز درگری را احساس کند . داریوش در ذهن مریض و بیمار خود به این نتیجه رسیده بود که به هر وسیله شده باید امید را از میان بردارد تا بتواند نیاز را به دست آورد . اما نمیبایست بیگدار به آب بزند . قانون در برابر او آرام و بی تفاوت مینشست و اگر رسوا میشد ، اوضاع بدتر از آن میشد که بود .
    دیگر درد به مغز استخوانش رسیده بود و یارای آن را نداشت تا بیش از آن از نیاز دور بماند . اگر اویل تظاهر میکرد و با دوست دخترش نزد آنان میرفت و خود را به بی خیالی میزد و یا تظاهر میکرد که به نیاز بی توجه است ، اکنون دیگر قادر به آن هم نبود که ظاهرشرا حفظ کند و چیزی بروز ندهد . ترجیح میداد قبل از آنکه مشتش باز شود ، چاره ای قطعی بیندیشد و در ضمن ، کاری نکند که مورد نفرت و بی توجهی نیاز واقع شود .
    با خودش فکر میکرد اگر شخص مورد نظرش را پیدا کند و پول هنگفتی به او بدهد ، شاید بتواند به منظورش برسد . اما چگونه ؟ وقتی که فکر میکرد چگونه میتواند امید را از بین ببرد ، مو بر اندامش راست میشد . او میدانست آدمکشی یعنی چه و چه عواقب وخیمی در بر دارد .
    از سوی دیگر ، خودش میدانست که دل این کار را ندارد و به هیچ کس هم نمیتوانست اعتماد کند . به افراد بی سر و پا و اوباش امریکایی کوچکترین اعتمادی نداشت . میدانست که میتواند در آن واحد دهها نفر از آن اشخاص را پیدا کند و با پول بخرد ، اما باز هم از عواقب کار میترسید .
    شب و روز به جای درس خواندن و گذراندن امتحانها ، فکر میکرد و به نتیجه ای نمیرسید . بدی کار در این بود که امید را نمیتوانست تنها گیر بیاورد . او یا در کتابخانه همراه نیاز بود و درس میخواند ، و یا در خانه اش بود که بیشتر اوقات نیاز هم همراه او دیده میشد و هم خانه ای امید هم خواه نا خواه نزد او بود و حضور داشت .
    روزها پشت سر هم میگذشت و داریوش بی صبرانه منتظر فرصتی بود که بتواند به منظور خود دست یابد و این فرصت گویی هرگز دست یافتنی نبود . فصل امتحانها فرا رسیده بود . فشار بار دروس عملی و علمی بر دوش امید زیادتر شده بود . شبها نمیتوانست بیش از سه یا چهار ساعت بخوابد . تصمیم داشت هر طور شده آن سال مدرک خود را بگیرد . کمتر سر تمرینها حاضر میشد و باعث دلخوری مربی خودش شده بود . هر چند مسابقه ای در پیش نبود ، اما آنها باید همیشه بدنی آماده و رو فرم داشته باشند .
    از بد حادثه ، در هوای گرم و مرطوب فصل بهار ، امید دچار یک نوع سرماخوردگی شدید هم شد . به طوری که نه تنها نمیتوانست ساعتها بیدار بماند و درس بخواند ، بلکه دو سه روز هم بستری شد . تب شدید و سرفه های پی در پی امانش را بریده بود . نیاز مرتب به او سر میزد و حتی دادن داروها و تزریقهای او را انجام میداد . داریوش هم ظاهرا نگران او بود و به عیادتش می آمد .
    امید یکی از امتحانهای اصلی را از دست داد و نتوانست سر جلسه حضور یابد . نیاز او را دلداری داد و گفت :« فکرش را نکن . دکتر پیت خودش تو رو میشناسه و با وجود این مریضی ، حتما برات یه کاری میکنه . »
    امید با نا امیدی سری تکان داد و گفت :« چه کاری ؟ من سر جلسه امتحان حضور نداشتم ! امتحان به این مهمی رو که برای یه نفر تکرار نمیکنن »
    داریوش از ته دل خوشحال بود و از عقب افتادن امید ، لذت میبرد . از سوی دیگر ، از آن همه نگرانی و دلواپسی نیاز ، دچار حسادت میشد و به قول معروف خون خونش را میخورد .
    در همان حال ، نیاز که از درون متلاطم داریوش بیخبر بود رو به او کرد و پرسید :« داریوش . تو فردا عصر میتونی بیای و آمپول امید رو بهش بزنی ؟ »
    داریوش رو ترش کرد و به شوخی گفت :« دیگه کار از این بدتر سراغ نداشتی به من واگذار کنی ؟»
    نیاز با بی حوصلگی گفت :« خودت رو لوس نکن . من کار دارم ، نمیتونم خودمو سر وقت برسونم . »
    داریوش پرسید :« آمپولش چیه ؟ آنتی بیوتیکه ؟»
    نیاز سری به علامت تایید تکون داد و گفت :« آره ، خودشه ، چه عجب فهمیدی ! فقط دو تا از آمپولهاش باقی مونده فکر کنم هر چی چرک توی تنش بوده دیگه خشک شده و به زودی حالش خوب میشه . »
    امید با دلخوری گفت :« دیگه کار من به جایی کشیده که داریوش هم برام ناز میکنه . »
    چند دقیقه ای سه نفری با هم صحبت کردند و بالاخره فردای آن روز قرار شد داریوش در ساعت معینی به خانه امید آمده و تزریقش را انجام دهد .
    از نظر او همه چیز عادی بود و قبول کرده بود این کار را انجام دهد . اما وقتی که امید و نیاز را ترک کرد ، در راه خانه ، ناگهان پا روی ترمز گذاشت و گوشه خیابان ایستاد . قلبش به شدت در سینه اش میکوفت . نقشه ای که در ذهنش داشت او را تکان داد . دچار هیجان شده بود . فرصتی را که میخواست ، به دست آورده بود و باید حداکثر استفاده را از آن میکرد !
    دیگر به خانه برنگشت . راهش را کج کرد و به سوی محلی رفت که بارها و بارها به آنجا رفت و آمد داشت و مایحتاج خود را خریداری میکرد . دست به کار خطرناکی زده بود ، اما هر چه بود خطرش از قتل و آدمکشی کمتر بود . در آن لحظه نمیدانست میتواند موفق شود یا نه . اگر کمی زرنگی به خرج میداد و پول بیشتری هزینه میکرد ، میتوانست به آنچه میخواست ، برسد .
    از هیجان عرق کرده بود . باورش نمیشد به این آسانی در مسیری بیفتد که بتواند به منظور و مقصود خود دست یابد . کمتر از بیست و چهار ساعت فرصت داشت . دستیابی به نیاز به کلی عقل و هوشش را مختل کرده بود . عشق نیاز کورش کرده بود و به هیچ چیز جز به دست آوردن او نمی اندیشید .
    آن شب ، داریوش دیر وقت به خانه رسید . مادرش به دیر آمدنهای او عادت کرده بود . همان قدر که او راضی شده بود با خانواده زندگی کند و به دنبال خانه و آپارتمان جداگانه ای نرود ، برایش غنیمت و موهبت محسوب میشد . طبق عادت همیشگی از او پرسید :« داریوش جان چیزی میخوری ؟ »
    داریوش بدون اینکه نگاهی به مادرش کند ، با عجله از پله ها بالا رفت و گفت :« نه ، مامان ! شام خودم . مرسی . شب به خیر . » و با عجله خود را به اتاقش رساند و در را بست .
    همان بهتر که مادرش متوجه چهره خسته و نگران او نشده بود . زیر چشمهایش گود افتاده بود و از شدت خستگی توانی برایش نمانده بود . به دهها جا مراجعه کرده و کلی پول خرج کرده بود تا بتواند آنچه را که مورد نظرش بود فراهم کند . ساعتها بود که چیزی نخورده بود . شکمش به پشتش چسبیده بود و قار و قور میکرد ، اما به هیچ وجه گرسنه اش نبود .
    به محض رسیدن به اتاق ، لیوانی آب خورد و با لباس روی تخت افتاد و به خواب رفت . فردا امتحان مهمی داشت که مثل اکثر روزهای دیگر خودش را به خواب زد و سر امتحان حاضر نشد . فرقی نمیکرد ، اگر هم سر جلسه میرفت ، چیزی بلد نبود که بنویسد . همان قدر که زیست شناسی خوانده بود و توانسته بود به دانشکده پزشکی راه یابد و به ناچار دو سه سالی هم دوام آورده بود و توانسته بود چند واحد را بگذراند ، به طوری که قادر باشد فشار خون بگیرد و تزریق کند ، برایش کافی بود .
    نزدیک ظهر از رختخواب بیرون آمد و دوش گرفت . اصلاح کرد و تر و تمیز و لباس پوشیده به طبقه پایین رفت . بچه های دیگر همگی خانه را ترک کرده بودند و مادرش با روی خوش او را پذیرا شد . صبحانه اش حاضر بود . تا عصر فرصت زیادی داشت و نمیدانست چگونه وقتش را بگذراند . به هر ترتیب بود تا بعد از ظهر در خانه ماند و به محض آمدن پدرش ، خانه را ترک کرد . تلفنی به نیاز زد و او را مطمئن ساخت که سر وقت به سراغ امید میرود . میترسید که با آمدن نیاز به خانه امید ، تمام نقشه هایش نقش بر آب شود و هر چه ساعت رفتن به خانه امید نزدیکتر میشد ، اضطراب و نگرانی بیشتر وجودش را می آزرد . به ان سادگیها که فکر میکرد ، نبود . چیزی نمانده بود که منصرف شود و به طور کلی نزد امید نرود . اما بعد تصمیم گرفت برود و تنها تزریق آنتی بیوتیک را انجام دهد و برگردد . همان بهتر که برای همیشه دور نیاز را خط بکشد . اما ناگهان به یاد عشق آتشینش به او ، و زحمات و دوندگیهای دیشب خود افتاد و با خود فکر کرد که اگر نیاز را به دست آورد ، چقدر رنگ و روی زندگی عوض میشود . و اگر همسری مثل نیاز داشته باشد ، چقدر بر اعتبار و شخصیتش افزوده میگردد .
    بی اراده به سوی خانه امید به راه افتاد و یک ساعت زودتر از موعد مقرر به آنجا رسید . هوا رو به تاریکی میرفت و آرام آرام شب فرا میرسید .
    خود امید در را به رویش باز کرد . هم خانه ای او حضور نداشت و تنها بود . حال خوشی نداشت . هنوز تب میکرد و سینه اش خشک و همراه با سرفه های دردناک بود . سلام کوتاهی به داریوش کرد و دوباره روی تخت افتاد . با صدای گرفته ای گفت :« قهوه حاضره ، اگه میخوای یه لیوان برای خودت بریز . »
    داریوش تشکر کرد و روی مبل نشست و چشم به امید دوخت . بار دیگر از بدن ورزیده امید و عضلانی و شکیل او دچار حسادت شد . بی اختیار او را با خودش که لاغر و استخوانی بود مقایسه کرد و عصبی شد . با وجود اینکه میلی به قهوه نداشت ، بهتر دید که سر خود را به طریقی گرم کند و رو در روی امید نباشد .
    دقایقی گذشت . سکوت محض فضای خانه را در بر گرفته بود . امید حال حرف زدن نداشت . و داریوش آن قدر در هراس و وحشت بود که نمیتوانست آرام بگیرد . لیوانی قهوه برای خودش ریخت . جرعه ای سر کشید و نگاهی به ساعتش کرد . و بعد پرسید :« ببینم امید ، از کی تا حالا آنتی بیوتیکهای تزریقی رو هم باید سر ساعت زد ؟ »
    امید به اجبار خنده ای کرد و گفت :« این هم از وسواسهای نیاز خانومه . چه میشه کرد ! تو رو خدا داریوش ، بیا زودتر این آمپول لعنتی رو بزن و شر رو کم کن . دیشب تا صبح نخوابیدم . امروز هر کار کردم ، نتونستم یه استراحت حسابی داشته باشم . »
    داریوش بلافاصله پرسید :« چرا قرص خواب نمیخوری . یا یه آمپول آرام بخش نمیزنی ؟ »
    امید با دلخوری پاسخ داد :« میدونی تا دکترهای اینجا چیزی رو تجویز نکنن ، نمیتونی از داروخونه بخری . در ثانی ، تمام این داروهای سرماخوردگی و برونشیت پر از مواد خواب آور و مخدره . تا چرک ریه هام خشک نشه ، این تب و لرز دست از سرم بر نمیداره . »
    داریوش بلافاصله گفت :« فکرش رو نکن . خودم درستت میکنم ! »
    امید توجهی به حرف او نکرد و چشمهایش را بست . داریوش دست به کار شد . آمپول امید را برداشت و مشغول مخلوط کردن آن با آب مقطر شد . در این میان ، به آرامی به سوی کیف کوچکی که همیشه همراهش بود رفت و آمپول دیگری درآورد .
    عجیب بود دیگر هیچ گونه ترس و واهمه ای نداشت . دستهایش نمیلرزید . دستپاچه نبود . مصمم و قاطع آمپول خواب آور و آرام بخش را که برای بیماران اعصاب و روان به کار میبردند و بسیار قوی و فوری عمل میکرد ، از درون کیفش درآورد و قبل از اینکه آمپول اصلی را تزریق کند ، سریع آن را تزریق کرد و گفت :« بهت قول میدم تا فردا صبح یه کله بخوابی و حالت خوب بشه ! » و قبل از اینکه امید واکنشی نشان بدهد ، با صدای بلندتری ادامه داد :« تکون نخور ! بذار این تزریق دیگه رو انجام بدم که خیلی کار دارم و باید برم . » بلافاصله آمپول چرک خشک کن را وارد عضله امید کرد .
    امید با تعجب سرش را برگرداند و پرسید :« داریوش ، دیوونه شدی ؟ چی بود تزریق کردی ؟ خواب آور ؟ »
    و داریوش با آرامش و اطمینان گفت :« آره ، مگه خودت نگفتی نخوابیدی و احتیاج بهآرامش و استراحت داری ؟ »
    امید که در مقابل عمل انجام شده ای قرار گرفته بود ، با عصبانیت گفت :« عجب خری هستی ! ببینم چی بهم زدی ؟ »
    و داریوش که تزریق دوم را به پایان رسانده بود ، جعبه آمپول اولی را به او داد و گفت :« حالا بیا و خوبی کن . تقصیر منه که از کیسه خودم برای تو خرج میکنم و خواستم آرومت کنم . »
    امید نگاهی به جعبه کرد و گفت :« نمیدونم چی بگم ، راستش ، شاید هم به چنین چیزی احتیاج داشتم . در هر حال ، مجبوری بمونی و در رو برای نیاز باز کنی . چون این آمپول فیل رو میخوابونه ، چه برسه به من . »
    داریوش خندید و روبرویش نشست و حرفی نزد .
    امید پرسید :« تو همیشه از این آرام بخشها داری ؟ به چه دردت میخوره ؟ »
    داریوش گفت :« برای مادرم میگیرم . اون اعصابش ناراحته و دکتر گاهی از ...
    تا پایان صفحه 15


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    16-20
    این آمپولها براش تجویز میکنه . »
    امید با اخم گفت :« اما از اینها معمولا توی بیمارستانها مصرف میکنن و به بیمارها قرص میدن . »
    داریوش پاسخی نداد . در واقع ، پاسخی نداشت که بدهد . او خودش میدانست که با چه کلک و ترفندی توانسته آن دارو را به دست بیاورد و نیز میدانست امید فرصت زیادی ندارد که فکر کند و طالب پاسخ باشد .
    حدسش درست بود . هنوز دقایقی نگذشته بود که چشمهای امید بسته شد و صدای نفسهای خشدارش به گوش رسید . داریوش به آرامی از جایش بلند شد . اکنون لحظه موعود فرا رسیده بود . اگر دست به کار میشد ، میتوانست برای همیشه امید را از دست رفته بداند . و اگر منصرف میشد و آنجا را ترک میکرد ، دوباره همان اوضاع سابق و همان گیر و دارها ادامه پیدا میکرد .
    دوباره عرق کرد . پشتش تیر میکشید و قلبش میزد . نه ، نباید فرصت را از دست میداد . با عجله به سراغ کیفش رفت و آمپول و سرنگ دیگری از آن بیرون کشید . درنگ را جایز ندانست و دست به کار شد . سر آمپول را شکست ، سرنگ را به درون برد و محتویات آن را خالی کرد .
    نگاهی به امید انداخت ، گویی سالها بود که به خواب رفته و در دنیای بی خبری و بی هوشی سیر میکند . با قدمهای لرزان به سویش رفت . به آرامی دست او را گرفت و صاف کرد . هیچ واکنشی از او مشاهده نکرد . از مچ تا ساعد او را دست کشید و از مشاهده رگ آبی و برجسته او در خم آرنج ، چشمهایش برق زد . در یک لحظه محتویات آمپول را که چیزی جز ماده مخدر مرفین نبود ، درون رگ او فرو برد و خالی کرد .
    اگر جوان بیچاره بعد از آن آمپول آرامبخش که قبلا وارد بدنش شده بود دچار شوک نمیشد و جان سالم به در میبرد ، داریوش میتوانست امید وار باشد که او را برای همیشه معتاد کرده است ! مقدار مورفین تزریقی زیاد بود و بیش از مقداری بود که برای تسکین بیماران بکار میبردند . داریوش دست به ریسک خطرناکی زده بود و دیگر فکر پیامدهای آن را نمیکرد .
    او بلافاصله امپول و جعبه های ممنوع را جمع آوری کرد . درون کیفش گذاشت و با سرعت آنجا را ترک کرد . دلش نمیخواست نیاز را ببیند . ترجیح میداد او پشت در بماند و نگران شود ، اما او را با آن قیافه گناهکار نبیند .
    وقتی که از خانه بیرون آمد و درون اتومبیلش نشست ، سرش را در دستهایش گرفت و های های گریست . پشیمانی تا مغز استخوانش رسوخ کرده بود . اگر امید تا فردا میتوانست مقاومت کند و به دنبال آمپول بعدی نباشد ، شاید میتوانست جان سالم از این مهلکه بیرون ببرد . در غیر اینصورت ، خدا میدانست چه پیش خواهد آمد .
    با عجله ماشین را روشن کرد و با چشمهای اشک آلود به سوی یک بار رفت . احتیاج به مشروب داشت . مسکنی که در ماههای اخیر هر شب آن را مصرف میکرد و صبح دمق و خمار از خواب بیدار میشد . روزگارش سیاه شده بود و با بار گناهی که بر دوشش احساس میکرد ، روزهای سیاه تری را پیش بینی میکرد .
    اما بعد ا زاینکه یکی دو گیلاس مشروب سر کشید و شنگول شد ، از کاری که کرده بود احساس مسرت و رضایت به او دست داد . دوباره به یاد نیاز افتاد و با یاد قد و قامت و گیسوان زیبای او ، قلبش به تپش افتاد . او چند عدد دیگر آمپول مورفین خریداری کرده بود و هر آن منتظر بود که امید از او درخواست کند و او با دل و جان و اشتیاق بی سابقه به کمکش بشتابد .
    هنوز بیش از دو سه ساعت از تزریق نگذشته بود . نمیدانست نیاز موفق شده به درون خانه برود یا نه . داریوش امیدوار بود که تا آن ساعت هم خانه ای امید رسیده و در را برای نیاز باز کرده باشد . مطمئن بود امید آن قدر قوی و مقاوم است که بتواند تزریقها را تحمل کند . با وجود این ، باز هم نگران بود .
    آخر شب که به خانه رسید ، مادرش به او گفت که نیاز چندین بار تلفن کرده و از او خواسته هر موقع شب که به خانه آمد ، به او زنگ بزند . میترسید . شجاعت آن را نداشت که به نیاز تلفن کند و از چگونگی وضع امید با خبر شود . مردد بود نمیدانست چه کند . با خودش فکر میکرد در صورت پیش آمدن خطر ، به طور کلی منکر همه چیز خواهد شد . در آن وقت فقط اعتراف میکند که بنا به درخواست خود امید ، آمپول چرک خشک کن را تزریق کرده و بس .
    داریوش میدانست که به این سادگیها نمیتواند منکر همه چیز شود . او میدانست که با آزمایش خون امید همه چیز مشخص خواهد شد . در هر حال ، تصمیم گرفته بود هیچ اعترافی نکند و همه چیز را به گردن امید بیندازد .
    با این افکار ، به سوی تلفن رفت و شماره خانه امید را گرفت . حدسش درست بود . نیاز در آن جا حضور داشت . به محض شنیدن صدای داریوش ، با عجله پرسید :« ببینم داریوش ، چه بلایی سر امید آوردی که دلش نمیخواد از خواب بیدار بشه و چیزی بخوره ؟ » لحن صدایش نگران کننده نبود . شاید کمی طنز هم در آن وجود داشت .
    داریوش قوت دلی گرفت و گفت :« بهتره از خودش بپرسی . »
    نیاز به حالت جدی تری گفت :« فکر میکنی باهات شوخی دارم ؟ آخه دیوونه ، چرا آمپول آرام بخش بهش زدی ؟ من فردا هزار تا کار دارم . تا حالا پیش اون موندم تا به هوش بیاد . نگرانش هستم . میخواستم به دکترش خبر بدم و یا اورژانس رو خبر کنم . اما ... »
    داریوش با نگرانی میان حرفش پرید و گفت :« ببینم وضع ظاهرش چطوره ؟ نبض و فشار خونش چه جوریه ؟ »
    نیاز گفت :« تقریبا طبیعیه . گهگاه هم چشمهاش رو باز میکنه و حرف میزنه ، اما من تا حالا اونو اینطور ندیدم . میشه ... میشه ازت خواهش کنم بیای و شب پیشش بمونی ؟ وگرنه مجبور میشم به اورژانس خبر بدم . »
    داریوش دستپاچه شد و گفت : « وقتی حالش طبیعیه ، برای چی اورژانس میخوای خبر کنی . ولش کن بابا ، بذار بخوابه . تا صبح خوب میشه . »
    نیاز با ناراحتی گفت :« چی چی خوب میشه ؟ اون از صبح تا حالا هیچی نخورده ! »
    داریوش گفت :« خب ، اشتها نداره . مگه زوره ؟ در هر حال ، تو برو ، من الان حرکت میکنم می آم پیشش نگران نباش . »
    نیاز خوشحال شد و گفت :« مرسی داریوش . من منتظر مینمونم . تا نیای از اینجا نمیرم . »
    داریوش با دلخوری کلید ماشین را برداشت و به مادرش گفت :« امید حال خوشی نداره و برای مواظبت از اون شب رو اونجا میمونم . » و خانه را ترک کرد .
    وقتی به مقصد رسید ، نیاز را رنگ پریده و لاغر مشاهده کرد و دوباره به حال امید غبطه خورد . امید در حالت بین مستی و نشئگی دراز کشیده بود . داریوش به مجرد دیدن او ، در دل اعتراف کرد که مورفین اثر خود را کرده و او را به حالت خوشی فرو برده است . چیزی به رویش نیاورد و به نیاز گفت :« تو برو ، خیالت راحت . من مواظبش هستم . »
    نیاز رفت و داریوش با عشق و حسرت گیسوان صاف و سیاه او را نگاه کرد و آه بلندی کشید و در دل نجوا کرد :« اگه دستم بهت برسه ، دیگه هیچ آرزویی توی دنیا ندارم . »
    صندلی را کنار تخت امید کشید و نشست . چشم به او دوخت . نبضش را گرفت . هیچ چیز غیر طبیعی در او دیده نمیشد . در این زمان ، چشمهایش را باز کرد و با لحن کشداری پرسید :« رفت ؟ »
    داریوش با کنجکاوی گفت :« کی رفت ؟ منظورت چیه ؟ »
    امید لبخندی زد و گفت :« نیاز رو میگم »
    داریوش گفت :« آهان . آره ! رفت . چطور مگه ؟ »
    امید بدون آنکه جواب سوال او را بدهد پرسید :« ببینم چی چی به من زدی که منو به عالم هپروت برده ؟ هم خوابم ، هم بیدار . باور کن تا به حال چنین حال خوشی نداشتم . »
    دوباره چشمهایش را بست و غلتی زد .
    داریوش مست و خسته بود . بر اعصابش فشار زیادی آمده بود و دوست نداشت راجع به عملی که آن روز عصر مرتکب شده بود ، فکر کند . نگاهی به ساعتش انداخت دو بامداد بود . با لباسش روی کاناپه دراز کشید و به خواب رفت .
    وقتی که چشمهایش را باز کرد ، هوا کاملا روشن شده بود . اول تشخیص نداد کجاست و شب قبل کجا خوابیده است . لحظاتی بعد ، چشمش به امید افتاد که دمغ و گیج روی تخت نشسته بود و غرولند میکرد .
    داریوش که خودش حال بهتری از او نداشت ، با ترشرویی پرسید :« چیه ؟ چی ...
    تا پایان صفحه 20


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    21-25
    شده اول صبحی داد و قال راه انداختی ؟ »
    امید با دلخوری پاسخ داد :« راستش سرم اندازه کوه شده ، حال بدی دارم . نمیدونم چی به سرم اومده ! دهنم تلخه و معده ام درد میکنه . »
    داریوش از جایش بلند شد و گفت :« چیزی نیست . الان بهت یه قهوه میدم حالت جا میاد . » با تنبلی خود را به آشپزخانه رساند و قهوه جوش را به برق زد .
    دقایقی بعد ، بوی مطبوع قهوه در فضای کوچک خانه پیچید . بدون آنکه سوالی از امید بکند ، برایش نیمرو درست کرد و با نان تست و کره درون یک سینی گذاشت و همراه یک لیوان قهوه برایش برد . امید با اشتهای تمام صبحانه خورد و دوباره روی تخت به خواب رفت .
    داریوش ساعتی نزد او نشست و چون احساس کرد که امید قصد بیدار شدن ندارد ، او را تکانی داد و گفت :« آهای رفیق ، چیزی لازم نداری ؟ من کار دارم باید برم . »
    امید به زور چشمهایش را باز کرد و گفت : نه ، فعلا چیزی نمیخوام . اما یه لطفی بکن . داریوش امشب هم یه آمپول بهم بزن . فعلا به نیاز چیزی نگو چون بهم غر میزنه . اون با این جور چیزا مخالفه . بذار یه شب دیگه هم راحت بخوابم تا زودتر از این بیماری لعنتی نجات پیدا کنم . »
    لبخندی بر روی لبهای داریوش نقش بست . در سکوت نگاهی به امید انداخت و بدون اینکه حرفی بزند ، او را ترک کرد .
    در تمام طول راه تا خانه ، فکر کرد . باورش نمیشد کار به این راحتی پیش رفته باشد . مطمئن بود اگر فقط یک تزریق دیگر انجام دهد ، کار امید برای همیشه پایان یافته است ، مگر اینکه قدرت کوه و اراده آهنین داشته باشد تا بتواند از چنگال مورفین خلاص شود .
    به خانه رفت . دوش گرفت ، لباسهایش را عوض کرد و با اشتیاق به سوی دانشگاه پر کشید . این بار با امید و شادی بیشتری به دیدار نیاز رفت . دختر بیچاره سخت مشغول گذراندن امتحانهای آخر سال بود ، به علاوه اینکه بیماری امید هم او را نگران کرده بود .
    داریوش به مجرد دیدن او ، سلام کرد و با مهربانی گفت :« نیاز ، حال امید خیلی بهتر شده ، باور کن تا یکی دو روز دیگه از رختخواب بلند میشه . »
    نیاز با ناراحتی گفت :« تقصیر دکترهای اینجاست که این همه دست به دست میکنن . اگر زودتر اونو به آنتی بیوتیک میبستن ، این همه بیماریش سخت نمیشد و طول نمیکشید . تمام ریه اش پر از چرک شده بود . چیزی نمونده بود خفه بشه . »
    داریوش لبخندی زد و گفت :« حالا دیگه نمیخواد این همه حرص و جوش بخوری . یه تزریق دیگه بیشتر نداره . فردا خودم آمپولش رو میزنم . امروز هم از عصر میرم پیشش . تو بهتره به درسهات برسی . نگران نباش . »
    نیاز نگاهی از روی قدر دانی به او انداخت و گفت :« مرسی . داریوش ، اگه این کار رو بکنی . خیلی ازت ممنون میشم . پس من فقط تلفنی حالش رو میپرسم ، باشه ؟ »
    داریوش دوباره او را متقاعد کرد تا نگران نباشد . و قول داد که هر طور شده شب را هم نزد او بماند .
    عصر هنگام وقتی به خانه امید رفت ، او را رنگ پریده و مضطرب مشاهده کرد . مشکلی که داریوش داشت و او را رنج میداد این بود که میترسید اگر امید بفهمد که آمپول وریدی است و باید درون رگ تزریق شود ، مشکوک شود و از او پرس و جو کند . از طرفی ، او به هیچ وجه مطمئن نبود که آیا امید آن شب طالب آرام بخش دیگری هست یا نه . بنابراین سعی کرد حرفی نزند و پیشنهادی نکند .
    انتظارش طولی نکشید . هنوز دقایقی از ورودش نگذشته بود که امید پرسید :« راستی داریوش ، دیشب چی تزریق کردی ؟ نکنه درصد مخدرش بالا بود که منو به اون حال انداخت ؟ »
    داریوش سعی کرد آرامش خود را حفظ کند . لبخندی زد و گفت :« فکر نمیکردم آنقدر سوسول باشی . بابا جون تا حالا من خودم بیشتر از هفت هشت تا از اونها رو تزریق کردم . الان بهت نشون میدم . نترس بابا ، اعتیاد نمیاره . وگرنه من الان جزء معتادهای درجه یک بودم . » دست در کیف کرد و جعبه ای را بیرون آورد و نشان امید داد .
    مرد جوان با دقت روی جعبه محتوی آمپول را خواند و آن را به داریوش برگرداند و گفت : باشه ، یکی دیگه تزریق کن . چیز مهمی نداره که نگرانم کنه . »
    داریوش دست به کار شد و در آخرین لحظه گفت :« دیدی که هم عضلانی تزریق میشه ، هم توی رگ . البته بوی رگش اثر بهتره و سریع تر . »
    امید مخالفت کرد و گفت :» نه بابا ، بهتره توی عضله بزنی . »
    اما داریوش به هر ترتیب بود او را متقاعد کرد و بلافاصله نوک سوزن را در رگ دستش فرو برد .
    این بار به محض وارد شدن دارو ، حالتی از سبکی و رهایی به امید دست داد . بی اختیار دراز کشید و چشمهایش را به سقف اتاق دوخت . لذت و راحتی از چهره اش هویدا بود . بی اختیار لبخندی زد و سرش را به این سو و آن سو تکان داد . احساس پرواز داشت . احساسی که تا آن لحظه به سراغش نیامده بود . حتی شب قبل هم این حال را درک نکرده بود و به این مرحله از خوشی و سبکی نرسیده بود .
    داریوش همان طور که شاهد نشئگی او بود ، سیگاری آتش زد و با اشتیاق بیشتری چشم به قربانی خود دوخت . آن شب شام مفصلی برای امید سفارش داد و در انتها گفت :« امید جان ، آمپولهات دیگه تموم شدن ، اما از این آرام بخشها تا دلت بخواد برات تهیه میکنم . » و بلافاصله خانه را ترک کرد و آن شب بر خلاف قولی که به نیاز داده بود ، نزد امید نماند . مطمئن بود که امید هم دیگر به او احتیاجی ندارد .
    وقتی به خانه رسید ، آمپولها را از درون جعبه های دروغینی که متعلق به داروی دیگری بودند . درآورد و نگاهی کرد و زیر لب گفت : « بعد از این دیگه نیازی به این کارها نیست . » با وجود این ، آنها را دوباره به درون جعبه ها گذاشت و جلوی آینه اتاقش ایستاد و به چهره اش خیره شد .
    اکنون اگر هم میخواست دیگر نمیتوانست امید را نجات دهد . وقتی که نیاز را به خاطر می آورد و در ذهنش همه چیز را سبک سنگین میکرد ، از عملی که انجام داده بود احساس رضایت و خرسندی میکرد . آن شب را به تنهایی جشن گرفت و با هزار فکر و اندیشه زیبا به خواب رفت .
    فردای آن روز ، حدود عصر ، امید به واقعیت تلخ و دردناکی پی برد . هر چند نمیخواست آن را قبول کند ، هر چند مطمئن بود که چیز نگران کننده ای نباید وجود داشته باشد ، اما لرزشها و دردهای بدنش یک فکر موذی و عذاب دهنده ای را در ذهنش بیدار میکرد که لحظه ای او را آرام نمیگذاشت .
    هنوز عصر نشده بود که به داریوش تلفن کرد و به بهانه کسالت شدید از او درخواست کرد که یک آرام بخش دیگر برایش بیاورد . و حتی ساعت تزریق را طوری ترتیب داد که با دیدار نیاز هم زمان نباشد .
    آن شب برای اولین بار ترجیح داد که نیاز را زودتر روانه کند و به دنیای رهایی سبکی اش دست یابد . ترجیح داد که عشق بزرگ زندگی اش را براند تا بتواند به پروازهای وهم انگیز خود برسد و در آسمانی که داریوش برایش به وجود آوده بود ، سبکبال و آزاد پر بکشد و به اوج برسد ؛ به اوجی که در آینده ای نزدیک به سقوطی دردناک می انجامید .
    تا پایان صفحه 25


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل2
    بعد از گذشت دو ماه هنوز نیاز نفهمیده بود چه بر سر معشوقش آمده است.هنوز دختر جوان درک نکرده بود که چرا و چگونه بیماری نامزدش او را رها نمیکند و آنقدر به درازا کشیده است.امید هنوز تظاهر به ناخوشی و مریضی میکرد.نیاز نگران و امیدوار همچنان مراقب او بود.
    در این مدت داریوش میدانست چه اتفاقی افتاده است.امید در دنیایی از بهت و حیرت به سر میبرد و هنوز نمیدانست حقیقت چیست.و هرگز نمیتوانست تصور کند که صمیمی ترین دوستش او را به این بلای خانمانسوز مبتلا کرده است.
    تنها چیزی که باعث تعجب نیاز میشد این بود که امید براحتی از گذراندن امتحانهایش دست کشید و هیچ تلاشی برای جبران هیچکدام از انها به خرج نداد.امید در تمرینهایش حضور نداشت و کم کم صدای اعتراض مربی و سرپرست ورزشی او گوشش را می آزرد.نیاز شاد انزوا و گوشه گیری او شده بود و با وحشت احساس میکرد که او به سرع وزنش را از دست میدهد.تنها چیزی که به او امید و دلخوشی میداد سخنان شیرین پر از مهر امید بود که او را متقاعد میکرد حالش بزودی خوب میشود و زندگی روزمره خود را از سر میگیرد.
    در این میان داریوش همانند عنکبوت سمی سیاهی گوشه ای کز کرده بود و تار میتنید و منتظر بود هر آن طعمه مورد نظرش درون تارهای چسبناک و گزنده اش بیفتد و برای همیشه به اسارت او در آید.فکر میکرد عاشق است.آتش این عشق یکسویه عقل و هوش و حتی وجدان او را سوزانده و از بین برده بود.و او را تبدیل به موجود عاصی و بی رحمی کرده بود که حاضر بود برای بدست آوردن هدفش از همه چیز زندگی اش دست بکشد.دقایق طولانی روبروی امید مینشست و از دیدن او که به تدریج شکل میباخت و به موجود دیگری تبدیل میشد غرق در لذت و شادی میشد.حتی لحظه ای به خودش اجازه نمیداد از عملی که انجام داده بود احساس پشیمانی و شرمساری کند.
    امید مدتها بود که خودش مواد را تهیه میکرد و به ناچار آن را به خودش تزریق میکرد.غرق در دنیای پشیمانی و پریشانی بود اما قدرت رهایی نداشت.و با وجود اینکه بارها و بارها سعی کرده بود و در خلوت به خودش قول داده بود درصدد ترک ان بر آید باز هم وقت آن را به تعویق می انداخت و در آن مرداب ساکن و مرگ آفرین فروتر و فروتر میرفت.
    سرانجام یک شب سفره دلش را گشود و با زبان اعتراض آمیزی رو به داریوش کرد و گفت:تو باید در این مورد به من توضیح بدی.من باورم نمیشه که تو خواستی منو معتاد کنی و یا بلایی به سرم بیاری.آخه و تو دوست هستیم باید به من بگی چرا اینکار رو کردی.و باید هر چی زودتر کمکم کنی چاره ای بیندیشم و از دست این لعنتی خلاص بشم.
    داریوش با معصومیت و بی گناهی نگاهش کرد و در حالیکه چشمهایش پر از اشک شده بود گفت:حق با توئه امید چیکار کردی؟فکر میکنی من از اینکار تو راضی ام؟فکر میکنی غصه تو رو نمیخورم؟اشتباه کردم.بخدا اشتباه کردم.باید باور کنی امید یکی دو ماه قبلش از همون آمپولها به خودم زدم.اما از فردای اون روز مقاومت کردم و با وجود اینکه تمام جونم خواستار اون بود دیگه به خودم تزریق نکردم باور من من نمیدونستم این آمپولها عوضیه و اشتباهی به من دادند.
    امید با حیرت نگاهش کرد و نمیدانست چه بگوید.او از صمیم قلب او را باور داشت و به حرفهایش اعتماد میکرد.
    داریوش ادامه داد:ازت خواهش میکنم به کسی چیزی نگو.باور کن امید هر کمکی از دستم بر بیاد برات انجام میدم.آخه...آخه تو هم یه کمی ضعیف نشون دادی.بعد از یکی دو تا دیگه نباید میزدی.میدونم...میدونم حالت بد بود و تمام تنت و استخونات به درد اومده بود.اما...اما در هر حال باید مقاومت میکردی و دیگه از اونها استفاده نمیکردی.
    در این هنگام از جایش بلند شد جلوی امید زانو زد و در حالیکه دست او را میگرفت شروع به گریه کرد.در بین هق هق گریه از او معذرت میخواست و طلب بخشش میکرد.به او امید کمک و یاری میداد و از او درخواست میکرد به کسی حرفی نزند.
    امید با محبت و پشیمانی او را از زمین بلند کرد و گفت:تو رو خدا بس کن داریوش باشه میدونم اشتباه شده.میدونم.اما من بدجوری گیر افتادم.از کار و زندگی م عقب افتادم.دلم نمیخواد دست به هیچکاری بزنم.چقدر از نیاز همه چیز رو پنهان کنم و تظاهر به بیماری کنم؟
    داریوش اشکهایش را پاک کرد و گفت:باور کن ترکش کاری نداره.به خصوص اگه توی بیمارستان بستری بشی خیلی راحته.تازه...تو توی مراحل اولیه هستی و چیزی از اعتیادت نگذشته.
    امید با شنیدن کلمه اعتیاد تکان خورد.او به شدت از واقعیت فرار میکرد.امید جاوید پسر خوب و سربراه خانواده دانشجوی ممتاز رشته پزشکی و عضو تیم بسکتبال دانشگاه چگونه میتوانست اعتراف کند معتاد شده و قدرت رهایی از این اعتیاد لعنتی را ندارد؟
    داریوش خوب میدانست که امید از بستری شدن در بیمارستان وحشت دارد و میترسد که اگر کسی او را ببیند نزد همگان رسوا شود.بخاطر همین هر بار که صحبت از ترک اعتیاد به میان می آمد او بلافاصله موضوع بستری شدن در بیمارستان را مطرح میکرد و آن را تنها راه حل خلاص شدن از اعتیاد میدانست.
    تابستان فرا رسیده بود و بیشتر دانشجویان خارجی به کشورهای خود برمیگشتند و محیط خوابگاه و دانشگاه خلوت میشد.نیاز دوست داشت به ایران برود و پدر و مادرش را ببیند.چون میدانست که هزینه رفت و آمد والدینش زیاد میشود و برای پدرش مقدور نیست هر سال آنهمه هزینه را تامین کند.اما رفتن او بستگی به چگونگی برنامه امید داشت.اگر او هم مایل بود به ایران برود نیاز هم همراه او میرفت.در غیر این صورت دختر جوان نمیتوانست بدون نامزدش به این سفر برود.
    بنابراین وقتی که مطلع شد امید قصد رفتن به ایران را ندارد فرصت را غنیمت شمرد و چند واحد تابستانی گرفت تا بیکار نماند.او انتظار داشت که امید هم مثل هر سال چند واحد بگیرد به خصوص که بیماری اش در ترم آخر باعث شده بود عقب بیفتد و او میبایست برای جبران ان هر چه زودتر کاری انجام دهد.اما بر خلاف انتظارش مشاهده کرد که امید هیچ تلاشی برای جبران عقب ماندگی اش از خود نشان نمیدهد.چ
    نیاز در اخرین روز مهلت نام نویسی نزد او رفت و با نگرانی پرسید:امید تو چت شده؟چرا نمیری واحدهات رو بگیری؟امروز روز آخره.
    امید که سعی میکرد نگاهش را از او بدزدد گفت:هنوز آمادگی درس خوندن ندارم.میترسم واحدها رو بگیرم و رد بشم میخوام تابستون رو استراحت کنم و از ترم جدید حسابی بزارم پشتش و درس بخونم.
    نیاز با تردید نگاهی به او کرد و گفت:خدا کنه!تو...مطمئنی که حالت خوبه و چیزی رو از من قایم نمیکنی؟
    امید دستپاچه شد و با حالتی عصبی پاسخ داد:مثلا چه چیزی رو باید ازت قایم کنم؟این چه حرفیه که میزنی؟
    امید دستپاچه شد و با حالتی عصبی پاسخ داد:مثلا چه چیزی رو باید ازت قایم کنم؟این چه حرفیه که میزنی!
    نیاز سکوت کرد.تا آن زمان هرگز و در هیچ موردی آنها با یکدیگر تند صحبت نکرده بودند.برای نیاز عجیب بود که امید از کوره دررفته بود و بخاطر یک سوال کوچک و بی اهمیت کنترل خود را از دست داده بود.
    با تمام جوانی و بی تجربگی اش میفهمید که امید تغییر کرده است و حالت عادی ندارد.نمیتوانست در مورد عشقش به او شک کند.امید همیشه در دسترس بود و عاشق و همانطور مهربان و بی ریا اما عوض شده بود.نیاز این تغییر ناگهانی او را فقط و فقط به این تعبیر میکرد که خدای نکرده گرفتار بیماری بدی شده و نمیخواهد آن را فاش کند.میدانست اگر در این مورد سوال دیگری از امید بکند باعث عصبانیت او میشود بنابراین تصمیم گرفت به طور موقت موضوع را به دست فراموشی بسپارد و در فرصت بهتری از کم و کیف آن باخبر شود.
    نیاز بطور جدی میخواست هر طور شده پی به مشکل امید ببرد و در این راه کمکش کند.حاضر بود از جانش مایه بگذارد تا تار مویی از امید کم نشود.از آنجا که نسبت به او حساس شده بود و تمام حرکاتش را زیر نظر داشت به خوبی درک میکرد که امید گهگاه بی دلیل مضطرب و عصبی میشود.گاهی احساس میکرد که ناگهان غیبش میزند و بعد از دقایقی پیدایش میشود.به خوبی فهمیده بود که امید ترجیح میدهد دیگر شبها تا دیروقت با او در پارک و رستوران پرسه نزند و زودتر به خانه برگردد.نیاز هر چه بیشتر تحقیق میکرد کمتر به جایی میرسید.
    نیاز هر چه بیشتر تحقیق میکرد کمتر به جایی میرسید.
    داریوش کماکان حضور داشت و از اینکه امید دست روی دست گذاشته و هیچ اقدامی برای ترک اعتیادش نمیکرد از ته دل خوشحال و راضی بود.او به طور کلی انسان صبوری بود به صبوری همان عنکبوتی که تار تنیده و منتظر نشسته بود.او هم شاهد از بین رفتن یک شکار و به دست آوردن شکار اصلی بود.بیشتر به سر و وضعش میرسید و هر روز یک مدل لباس با یک مارک تازه میپوشید.بیش از پیش به امید محبت و مهر نشان میداد و تظاهر به مراقبت و نگهداری از او میکرد.
    تابستان به پایان رسید و ترم جدید تحصیلی با ورود ناگهانی دانشجویان شروع شد.امید که فکر میکرد در طول تابستان به هر ترتیب از شر بلایی که به جانش افتاده بود رهایی میابد کماکان مثل قبل نام نویسی کرد و واحدهای ترم پیش را دوباره گرفت و مصمم بود هر طور شده آنها را بخواند و قبول شود.سر تمرینها حاضر میشد اما به وضوح همگان میفهمیدند که کارآیی قبل را ندارد و نمیتواند بازی کند.
    در اولین مسابقه ای که در ترم جدید برقرار شد مربی تیم و سرپرست ورزشی دانشگاه هیچکدام او را در سطحی ندیدند که بتواند در جمع دیگر بازیکنان و پا به پای آنها بدود و مسابقه دهد.او را روی نیمکت ذخیره ها به انتظار نشاندند و هرگز در هیچ بازی دیگری به او میدان ندادند به طوری که به تدریج امید از تیم بسکتبال دانشگاه و بعد از آن حتی از تیم دانشکده پزشکی هم کنار گذاشته شد.دورش را برای همیشه خط کشیدند و دیگر نامی از او نبردند.در نتیجه کمک تحصیلی او و امتیازات دیگرش هم قطع شد و او مجبور بود تمام هزینه های زندگی را خوشد پرداخت کند.
    نیاز شاهد این شکستها و ناکامیهای نامزدش بود و هیچ کاری از دستش بر نمی آمد.به تدریج امید کلاسها را هم یکی د رمیان حاضر میشد.امیدواری اش این بود که سال پیش واحدها را خوانده و در ذهنش مطالبی نشق بسته که میتوانست با یکی دو بار مرور امتحانها را بدهد و قبول شود.
    یکی دیگر از مشغله های فکری اش که بسیار ذهن او را مشغول میکرد پیدا کردن مواد بود.چند ماه اول داریوش به هر ترتیب بود برایش تهیه میکرد اما بعد از مدتی به او گفت که اینکار خطر دارد و دیگر نمیتواند د راین مورد ریسک کند.اوایل برای امید خریدن مواد بسیار مشکل و طاقت فرسا بود.این کار در شان و روحیه او نبود و او با شرمساری و خجالت زدگی زیادی به این و آن مراجعه میکرد.اما بعد از مدتی در بین فروشندگان مواد مخدر شناخته شده و معروف بود و بدون کوچکترین ناراحتی ای به آنها مراجعه میکرد و مواد مورد نیازش را میخرید.
    پاییز هم گذشت و زمستان فرا رسید و امید همانطور درجا میزد و هیچگونه تلاشی برای جبران عقب ماندگیهایش از خود نشان نمیداد.همگان فهمیده بودند که او چه بلایی بر سر خود آورده و حیرت آور اینکه نیاز با تمام عشق و شوری که به او داشت جز آخرین کسانی بود که فهمید همسفر خوب و معشوق زندگی اش به چه درد بزرگی مبتلا شده و با آن کلنجار میرود.
    امید تکیه گاه و حامی نیاز بود.و دختر جوان او را همانند کوه مستحکمی می انگاشت که میتوانست تمامی عمر به او تکیه و بعنوان بزرگترین حمایتگر زندگی روی او حساب کند.امید تمام عشق و زندگی نیاز بود.وقتی که زمزمه هایی از این و ان به گوش نیاز رسید و چشمهای عاشق و کور دختر جوان را به حقیقت تلخ زندگی اش روشن و باز کرد آنگاه بود که ناگهان بدبختی و سیاهی و تیره روزی و ناامیدی وجودش را در بر گرفت و بدن ناتوان و جوانش را به لرزه انداخت.
    موضوع را یکی از دوستان صمیمی و نزدیکش که چندین سال بود او را میشناخت و روابط گرم و خوبی با یکدیگر داشتند به نیاز گفت.او امریکایی بود و از مشاهده دگرگونی و تغییر ناگهانی امید احساس تاسف و افسوس شدیدی میکرد.برایش عجیب بود که چرا نیاز زودتر نفهمیده و برای نجات نامزدش دست به کار نشده است.حتی زمانی که میخواست با صراحت تمام موضوع را به او بگوید باورش نمیشد که نیاز هیچگونه اطلاعی نداشته باشد.
    وقتی که سر صحبت را با او باز کرد و حیرت نیاز را دید با تعجب پرسید:یعنی تابحال متوجه اعتیاد نامزدت نشدی؟
    چشمهای نیاز گویی از حدقه در آمده بود لال شده بود و قدرت سخن گفتن نداشت نه باورش نمیشد امید معتاد شده باشد.کاترین دوست نیاز که فکر میکرد حرفهای او بیشتر جنبه هشدار و اخطار دارد تا اطلاع رسانی از واکنش نیاز نگران شد و با دستپاچگی پرسید:نیاز چی شد؟تو رو بخدا نیاز حالت خوبه؟یعنی تو حتی در مورد امید شک هم نکرده بودی؟
    نیاز به گریه افتاد و ناگهان بغضش ترکید.صورتش را میان دو دست پنهان کرد و بی محابا شروع به گریه کرد.
    کاترین که بسیار متاثر شده بود بغلش کرد و با مهربانی گفت:آه نیاز! تو نباید اینطور خودت رو گم کنی.این مشکلی نیست که نشه حلش کرد.تو باید قوی باشی و با اراده و مصمم به امید کمک کنی تا از شر این اعتیاد خلاص بشه.
    نیاز با ناباوری به او نگاه کرد و گفت:تو از کجا میدونی؟طوری حرف میزنی انگار خودش پیش تو اعتراف کرده.
    کاترین به نرمی پاسخ داد :عزیزم احتیاجی به اعتراف نیست.همه دانشگاه فهمیدن همه بچه ها دارن از این موضوع حرف میزنن.آخه تو مگه خوابی؟مگه متوجه تغییر حال و قیافه نامزدت نشدی؟
    نیاز با بغض و گریه گفت:باور کن فکر میکردم مریضه و به زودی خوب میشه.فکر میکردم بیماری ش طول کشیده و یا...
    کاترین پرسید:و یا چی؟دیگه نباید دست رو دست بذاری.باید هر چی زودتر فکری به حالش بکنی وگرنه اونو برای همیشه ازدست میدی.
    مشکل بزرگتر از آن بود که نیاز حدس میزد.نمیدانست چه کند و چه برخوردی با امید داشته باشد.آرزو میکرد تمام حرفهای کاترین دروغ و زاییده ذهن بدبین و بیمار او باشد.آرزو میکرد که کاترین از روی اشتباه محض و نادانی این حرفها را بر زبان اورده باشد.
    دیگر نمیتوانست آنجا بایستد و به حرفها و سرزنشهای او گوش کند.میخواست فرار کند.فرار کند و هر چه زودتر خود را به امید برساند.ای کاش از زبان او میشنید که حدس و گمان کاترین و دیگر دانشجوها دروغ و اشتباه بچه گانه ای بیش نیست!ای کاش امید به او این نوید را میداد که هرگز دور این گونه چیزها نگشته و مشکل دیگری دارد!در آن لحظه نیاز حتی حاضر بود که امید بیماری لا علاجی داشته باشد اما معتاد نشده باشد.
    وقتی که به در خانه امید رسید با وجود سرمای هوا عرق کرده بود.اتوموبیلش را به آرامی گوشه ای پارک کرد و زنگ خانه را بصدا در آورد.
    ساعت 3 بعدازظهر بود و امید در خانه تلویزیون تماشا میکرد.به محض اینکه چشمش به چهره نیاز افتاد دلش فرو ریخت.بی اختیار حدس زد خبر ناخوشایندی خواهد شنید.احساس کرد هر چه هست مربوط به اوست و نیاز حامل خبرهای خوبی نیست.
    نیاز به مجرد دیدن امید گریه را سر داد و گفت:امید باید همه چیز رو به من بگی.من دارم دیوونه میشم.دیگه توان ندارم.دیگه نمیتونم این حال و روز تو رو تحمل کنم.امید باید حقیقت رو بهم بگی.هر چی هست همین الان.
    امید در سکوت محض نگاهش میکرد و نمیدانست چه بگوید.و اگر هم میخواست نمیتوانست واقعیت را پنهان کند.بله سرانجام همگان به خصوص نیاز فهمیدند که او به دام اعتیاد افتاده است.بالاخره رسوا شد و ابرویش نزد همه از بین رفت.نگاهش تسلیم و مغموم بود.
    نیاز که هر آن منتظر بود امید اعتراضی کند و توضیح بیشتری از او بخواهد از سکوت و تسلیم او بیشتر هراسان شد و با استیصال و درماندگی پرسید:پس راسته؟دروغ نیست؟امید تو معتادی؟تو...تو معتاد شدی؟

    پرده ی اشک چشمهای سیاه و غم زده مرد جوان را پوشاند و آنگاه همه چیز آشکار شد.دیگر احتیاجی نبود توضیحی بدهد.دیگری نیازی نبود که با پشیمانی و پریشانی اعتراف کند.چشمهایش چشمهای اندوهگین و نادمش همه چیز را بر ملا کرده بود.
    دستهایش را به علامت بیچارگی از هم گشود و نیاز خود را در اغوش او انداخت.با صدای لرزان و گریان پرسید:آخه چرا امید؟چرا؟مگه چی کم داشتی؟مگه کمبودی تو زندگیت بود؟آخه چرا؟
    امید سری تکان داد و حرفی نزد.چه فایده چه سود؟اگر میخواست حقیقت را بگوید هیچکس باور نمیکرد.همگان فکر میکردند دروغ میگوید و میخواهد برای اعتیادش عذر و بهانه بیاورد.آری هیچکس حتی نیاز هم باور نمیکرد او چگونه معتاد شده است.از سوی دیگر فکر میکرد به گفته داریوش خودش هم ضعف نشان داده و نتوانسته در مراحل اول مقاومت کند و دیگر به دنبال آمپولهای بعدی نرود.
    درمانده و مستاصل روبروی نیاز ایستاد و سرش را تکان داد.دنیایی از ناامیدی و حسرت در چشمهای نمناکش هویدا بود.هیچ حرف و توضیحی

    26 تا 35


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    36-45

    نداشت که بيان کند. اگر هم چيزي داشت که بگويد، قادر به تکلم نبود. به نقطه اي از بي تفاوتي و پاک باختگي رسيده بود.
    آري، بعد از بيست و چند سال زندگي پر افتخار و شيرين به ناگهان همه چيزش را باخته بود. تمام تلاشها و دوندگي هاي گذشته اش پوچ شده و از بين رفته بود. آنچه را داشت و بر آنها افتخار ميکرد ، و تمام فعاليت هايي که برايش غرور آفرين و ارزنده بود، همه را از دست داده بود. ماحصلي را که بايد برآن دست مي يافت و بر پايه آن زندگي مستحکم آينده اش را پايه گذاري ميکرده، به راحتي روي آب ريخته و به همراه جريان تند آب، به دور دست ها سپرده بود. و ديگر چيزي نداشت که بتواند روي آن حسابي باز کند يا اميدي به آينده اش داشته باشد.
    هنوز حرف هاي کاترين در گوش نياز زنگ ميزد.بايد قوي ميبود. بايد با قدرت و انرژي به کمک اميد مي رفت و او را از اين مهلکه نجات ميداد. در حاليکه اشک هايش را پاک ميکرد دست اميد را گرفت و گفت:
    -بيا بشين اينجا،اميد،بيا کارت دارم
    اميد مطيعانه روي تخت نشست و چشم به او دوخت.نياز از او پرسيد:
    - چاي يا قهوه مي خوري برات درست کنم؟
    اميد سري به علامت تاييد تکان داد.دقايقي بعد نياز با دو فنجان چاي روبرويش نشست و گفت:
    -ببين، اميد من، ميدوني که از همه دنيا بيشتر دوستت دارم.مشکل بزرگي برامون پيش اومده، اما ميشه حلش کرد. چيز لاعلاجي نيست، مي فهمي اميد؟
    اميد با نااميدي سري تکان داد و حرفي نزد. نياز که از حالت او عصبي شده بود، سعي کرد خود را کنترل کند و بدون توجه به کار او،ادامه داد:
    -بايد بدوني،اميد عزيز من، مشکل تو خواه نا خواه مشکل منم هست....ببين، هنوز دير نشده، اولشه، ما ميتونيم با کمي اراده و تصميم اين مشکل لعنتي رو از سر راهمون برداريم.
    اميد به آرامي پرسيد:
    -چطوري نياز؟ چطوري؟
    نياز پاسخ داد:
    -چطوري نداره! قدم اول اينه که بريم پيش دکتر متخصص اين کار. بقيه ديگه با اونه.هرچي که گفت همون کارو ميکنيم.
    اميد گفت:
    -نه من نمي خوام برم بيمارستان بستري بشم.همه عالم مي فهمن من چم شده!
    نياز نگاهي به او انداخت و گفت:
    -يعني...فکر ميکني کسي تا حالا چيزي نفهميده؟حواست کجاست اميد؟ خودت رو توي آينه ببين! توي اين چند ماه از زمين تا آسمون فرق کردي! نبايد با اين بهانه ها با اقدامات دکتر مخالفت کني، فهميدي؟تازه، ما ميتونيم خيلي پنهاني تو رو بستري کنيم و کسي هم چيزي نفهمه. هيچ دليلي نداره همه بفهمن.
    اميد مثل بچه ها نگاه پرسشگرانه اي به نياز انداخت و پرسيد:
    -راست ميگي؟ ميشه بي سرو صدا اين کاررو کرد؟
    نياز با اطمينان گفت:
    -البته که ميشه.چرا که نه. بعدشم بچه هاي اينجا انقدر بي کارو فضول نيستن که کارو زندگيشونو بذارن ببينن تو چه ميکني؟ تازه اگه زودتر اقدام کني از شر اين لعنتي راحت بشي ، خيليها فکر ميکنن که تا حالا در مورد تو اشتباه کردن.
    اميد ناگهان به گريه افتاد و گفت:
    -کمکم کن نياز، کمکم کن از شرش خلاص بشم. کمک ميکني؟ تا آخرش باهام مي آي؟
    نياز با محبت دستهايش را گرفت و گفت:
    -البته. البته، عزيز دلم. معلومه چرا که نه؟ فقط...فقط بايد هرچه زودتر دست به کار بشيم و از دکتر وقت بگيريم، باشه؟
    روزي که قرار شد نياز و اميد طبق دستور پزشک معالجه شان راهي بيمارستان شوند، براي داريوش روز سياه وتيره اي بود.مثل مار به خود مي پيچيد. او داوطلب شده بود که همراه آنها به بيمارستان برود و در مواقع غيبت نياز، از اميد مراقبت کند و اجازه ندهد تنهايي او را افسرده و ناراحت کند.از ته دل اميدوار بود که معالجات اميد با شکست مواجه شود و او دوباره به سوي اعتيادش برگردد.
    داريوش بارها و بارها شاهد کساني بود که نه تنها يکبار، بلکه چندين بار مبادرت به ترک اعتياد خود کرده بودند، اما باز هم در نهايت به سوي آن برگشته بودند. خودش گرچه اهل سيگار و مشروب و حتي گاهي سيگار هاي آنچناني مثل حشيش و گراس و غيره بودو به صورت تفريحي آنها را مصرف ميکرد، اما هرگز دم به تله اعتيادهاي سخت و جانفرسا نداده بود. با اين حال با هزار نيرنگ و حيله اميد را در منجلاب سياه اعتياد و بدبختي انداخته بود.
    قرار بود اميد يک هفته در بيمارستان بستري شود و بعد از آن تا مدت معيني دارو مصرف کند و تحت نظر پزشک باشد. هنوز در ايران خانواده هيچ کدام از آنها از موضوع اعتياد اميد خبري نداشتند. نياز آرزو داشت که اميد بتواند هرچه زودتر دور مصرف مواد مخدر را خط بکشد و پيروز و سربلند بيرون بيايد و زندگي گذشته اش را از سر بگيرد و کسي هم در ايران چيزي نفهمد.
    مدت زماني که اميد در بيمارستان بود ، به خاطر مراقبت هاي پي در پي و تزريق داروهاي آرامبخش چندان به او سخت نگذشت. اما به محض اينکه به آپارتمان کوچک و خلوت خود برگشت، به طرز غريبي احساس تنهايي و بي پناهي کرد. افسردگي عجيبي به سراغش آمده بود و غم و اندوه تمامي وجودش را در برگرفته بود. با وجود اينکه نياز سعي ميکرد تمام هم و غم خود را صرف نگهداري او کند و لحظه اي اجازه ندهد تنها و غمگين باشد، بازهم مواقعي ميرسيد که اميد به شدت احساس پوچي و بي تفاوتي ميکرد و زندگي برايش بي ارزش و بي معنا جلوه ميکرد.
    در يکي از روز هاي سخت و تنهايي اش، داريوش به سراغش آمد و بعد از کلي حرف و صحبت و حتي همدردي و همزباني، به او پيشنهاد کرد براي اينکه بتواند دوران ترک را راحت تر تحمل کند بهتر است روزي دو سه عدد، فقط دو سه عدد سيگار بکشد. استنباط داريوش اين بود که سيگار کشيدن در اجتماع جنبه بدي ندارد و اکثر مردم سيگاري هستند. از طرفي، او معتقد بود ترک سيگار راحت تر و بي دردسر تر است.و در عوض اميد ميتواند با کشيدن چند عدد سيگار در روز، کمبود مرفين را در بدنش جبران کند و آنقدر احساس کمبود و ناراحتي نکند. اميد که هرگز نمي توانست از درون داريوش آگاه باشد و در باورش نمي گنجيد که او چه در سر دارد و براي رسيدن به هدفش تا پاي جان او ايستاده، مطيعانه دستورات او را گوش ميکرد و انجام ميداد. بدون شک، اگر در وضعيت عادي بود، هرگز زير بار نميرفت، حتي داريوش در اتاق او اجازه سيگار کشيدن نداشت و اميد هم مانند نياز اين کار اورا تقبيح ميکرد.
    وقتي که اميد اولين پک عميق خود رابه سيگار زد، و اين کار را روزها و روزهاي بعدهم ادامه داد، دوباره لبخند پيروزي و رضايت بر لبهاي داريوش نقش بست و زير لب گفت:
    -نياز خانوم، ببينم حالا با بوي سيگار نامزدت چه ميکني؟
    روزهاي اول اميد به صورت پنهاني و مخفيانه از نياز سيگار ميکشيد، اما اين موضوع چيزي نبود که براي هميشه پنهان بماند. و سرانجان نياز، در کمال تاسف و درماندگي به اين راز ناخوشايند پي برد و دومين ضربه نااميدي و شکست بر شانه هايش فرو آمد. اما از آنجا که اگر به مرگ بگيري، به تب راضي ميشوي، نياز هم در کمال نارضايي و تاسف سکوت کرد و حرفي نزد.
    دو ماه گذشت. اميد ظاهرا از بحراني که پشت سر گذاشته بود، پيروز بيرون آمد. اما بيش از هفت کيلو وزن از دست داده بود، به اضافه اينکه روزي يک پاکت هم سيگار ميکشيد. ديگر براي هميشه دور بسکتبال را خط کشيد. ديگر در اردوهاي ورزشي شرکت نميکرد و تعطيلات همراه تيم خود به پياده روي و راهپيمايي نميرفت. تمام شد. روزهاي شيرين و سالم و سرشار از جواني و زيبايي برايش به پايان رسيد.
    هنوز مدرک خود را نگرفته بود و امروز فردا ميکرد. دوست نداشت به گذشته اش فکر کند. هرچه نياز اصرار ميکرد که دوباره تمرين هاي ورزشي خود را شروع کند، بي فايده بود. اميد ديگر آن توان را درخود نميديد که مانند گذشته بدود، بجهد و مبارزه کند. از نگاه پرسشگرانه و دلسوزانه اين و آن فراري بود.
    و اما داريوش مانند روباه مکاري به حيله گري و دشمني پنهاني خود ادامه ميداد. در پي فرصتي بود که دوباره اميد را به دام بکشد. که اگر آن فرصت پيش مي آمد و او موفق ميشد نقشه خود را عملي سازد، مطمئن بود که کار اميد براي هميشه ساخته است.
    در اين ميان آنکه بيشتر از همه رنج ميبرد و غم ميخورد، نياز بود. تا آن زمان، هنوز پدر ومادر اميد خبري از حال و روز پسرشان نداشتند. روزها وماهها پشت سر هم ميگذشت و نياز هيچ کوشش وتلاشي در اميد نميديد که دروس پاياني را بخواند و قبول شود.
    يک روز عصر وقتي وارد اتاق اميد شد، فضاي آنجا را دود سيگار فرا گرفته بود. نياز با نفرت پنجره را باز کرد و در مقابل اعتراض اميد، فرياد زد و گفت:
    -بسه ديگه اميد، خسته شدم. آخه اين بوي گند سيگار چيه راه انداختي؟
    اميد با ناراحتي پاسخ داد:
    - نياز پنجره رو ببند. هوا سرده ميترسم ريه هام دوباره سرما بخوره.
    نياز در حالي که چشمش به قوطي هاي آبجو افتاده بود و بيشتر عصبي و ناراحت شده بود، پاسخ داد:
    -اين همون هوايييه که پارسال با يه تي شرت نازک و شلوار ورزشي ميرفتي و ميدويدي و خيس عرق ميشدي.اين همون هواييه که تو اون ساعتها دوچرخه سواري ميکردي . ريه هاي تورو اون سيگار هاي لعنتي خراب ميکنه ، نه اين هواي خوب و سالم که هيچ وقت سرد نبوده و هيچ وقت باعث ناراحتي و سرماخوردگي تو نشده، مي فهمي؟
    اميد با عصبانيت بلند شد و پنجره را بست و روبه نياز کرد و گفت:
    -چرا نميخواي بفهمي من شرايط سختي رو دارم مي گذرونم. من حالم بده. هنوز بدنم ميلرزه و درد ميکنه. دست خودم نيست. من احتياج به مسکني دارم که آرومم کنه.
    نياز با نگراني چشم به او دوخته بود و سرش را تکان ميداد. او نميدانست که اميد دستورات و سفارشات داريوش را مو به مو انجام ميداد و آن را راهي براي سلامتي و رهايي خودش ميدانست. دختر جوان ديگر نميدانست چه کند. درمانده و مستاصل ايستاده بود و نگاهش ميکرد. سکوت کرد و بعد از لحظاتي گفت:
    -اميد امسال هم نميخواي امتحان بدي و دفاع کني؟
    اميد سري تکان داد و گفت:
    -لاي کتابها رو باز نکردم . فکر کنم ولش کنم تا سال ديگه.
    نياز پاسخ داد:
    -سال ديگه منم واحدهاي تورو بايد بگيرم. شايد فرصتي باشه که بتونيم باهم درسها رو بخونيم و براي دفاع آماده بشيم.
    اميد دستهايش را تکان دادو گفت:
    -تا سال ديگه خيلي مونده. نميخوام درباره اش حرف بزنم.
    نياز سري تکان داد و حرفي نزد. حسرت و افسوس در چشم هايش نمودار بود. بارها و بارها ميخواست از اميد بپرسد چرا و چگونه رو به اعتياد آورد، اما هردفعه پشيمان شده بود. نميخواست او را بيازارد. اميد يکبار بين حرف هايش به او گفته بود که يک اشتباه بزرگ باعث اين اتفاق شوم و آزاردهنده شده و او در اين ميان گناهي نداشته است. نياز نمي توانست بوي سيگار را تحمل کند. احساس کرد اگر بيش از آن پيش اميد بماند و جر و بحث کند، کار به جاهاي باريک تري مي کشد. با يک خداحافظي کوتاه او را ترک کرد و رفت. اين اولين باري بود که او ترجيح داد هرچه زود تر از نزد اميد برود و تنها باشد. از انجا مستقيم به سوي کتابخانه دانشگاه راند. در اين صورت او هم مثل خيلي از دانشجوهاي ديگر موفق نميشد واحد هايش را بگذراند. به محض اينکه از ماشين پياده شد، داريوش را روبه رويش مشاهده کرد که با لبخند شيريني به طرف او مي آمد. مثل هميشه شيک و ادکلن زده بود. نياز از ديدن او خوشحال شد. دلش ميخواست در آن لحظه با کسي درددل کند و کمي سبک شود. داريوش طبق معمول هميشه به او گفت:
    -مي آي با هم يه قهوه بخوريم؟
    نياز برخلاف هميشه که قبول نميکرد، اينبار دعوت اورا پذيرفت و هردو به سوي کافه ترياي دانشکده رفتند. داريوش از خوشي داشت در آسمانها پرواز ميکرد و نياز وجودش سراسر غم و افسردگي بود. وقتي که روبروي يکديگر نشستند، داريوش پرسيد:
    -خب، چطوري نياز؟ از دوستمون چه خبر؟ حالش بهتره؟
    نياز سري تکان داد و گفت:
    -چه بهتري بابا؟ ديگه دارم از دستش ديوونه ميشم. تورو به خدا داريوش بگو چيکار کنم؟ درسته که اون لعنتي رو ترک کرده، اما هم سيگاري شده هم اخلاقش بد وخشن و عصبي شده. اصلا اميد عوض شده. دلم براش ميسوزه. اون حالا بايد امتحان تخصص خودش رو ميداد و مشغول کار ميشد. ببين چقدر عقب افتاده. آخه حيفه! حيف اون همه درس خوندن ها و زحمت کشيدنها.تو لااقل يه کاري براش بکن. شايد به حرف تو گوش بده!
    داريوش اخم کرد و با لحن جدي و همدردي گفت:
    -حق با توئه. نياز راستش من خيلي براش ناراحتم. اينجوري که داره پيش ميره ميترسم ... ميترسم که دوباره....
    نياز با هراس و نگراني پرسيد:
    -ميترسي چي داريوش؟ نه امکان نداره. امکان نداره من اجازه بدم دوباره به طرف اون لعنتي برگرده. خدا نکنه! واي اگه اين طور بشه ، من ديوونه ميشم.
    داريوش به صورت جوان و زيباي او نگاهي کرد و گفت:
    -ما نبايد بذاريم کار به اونجا بکشه. تو بايد به طور جدي تري با اين موضوع برخورد کني. تو خيلي انعطاف به خرج دادي. بعضي مواقع آدم بايد جدي تر و قاطع ترعمل کنه.
    نياز پرسيد:
    -مثلا چيکار کنم؟نميتونم که همه اش با اون دعوا کنم و باهاش درگير بشم.
    داريوش در حاليکه قهوه اش را مي نوشيد ، گفت:
    -بعضي وقتها لازمه. مثلا تهديدش کن. تهديدش کن بگو اگه زودتر دست از اين کارات برنداري، ترکت ميکنم يا نامزديمو باهات به هم ميزنم.
    چشمهاي نياز گرد شد. سکوت کرد و به فکر فرو رفت. داريوش بي خيال و بي توجه نگاهي به ساعتش انداخت و اينطور وانمود کرد که منظر پاسخ او نيست و گفت:
    -تصميم گرفتم اين ترم بذارم پشتش و درسها رو بخونم.
    نياز که در افکار ديگري غرق بود گفت:
    -اگه اينطوري بهش بگم، خيلي ناراحت ميشه.
    داريوش بلافاصله پاسخ داد:
    -بذار بشه. درعوض به خاطر تو دور همه چيز رو خط ميکشه و به درس و زندگيش ميرسه.
    نياز بي اختيار پرسيد:
    -اگه به حرفهام گوش نکرد چي؟ اگه...اگه گفت که...
    نتوانست جمله اش را تمام کند. برايش غير قابل تحمل بود که حتي برزبان آورد اميد عشق او را رد کند و به جاي چيزهاي ناپسند، دور او راخط بکشد.
    داريوش که به خوبي فکر او را خوانده بود گفت:
    -چي شده؟ ميترسي بهت بگه که هرجا دلت ميخواد بري، برو؟ و يا حاضر بشه نامزديشو با تو به هم بزنه؟
    نياز با ناراحتي گفت:
    -اون هيچ وقت چنين چيزي به من نميگه. اون...اون عاشق منه.منو دوست داره... يعني ما همديگه رو دوست داريم و نميتونيم از همديگه جدا بشيم ، فهميدي؟
    داريوش لبخند تلخي زد و گفت:
    -خب پس معطل چي هستي؟ تو که مطمئني انقدر دوستت داره و به خاطرت همه کار ميکنه، حاضر نيستي به خاطر نجات نامزد عزيزت يه دروغ کوچولو بهش بگي؟
    و منتظر پاسخ او نشد و دوباره ادامه داد:
    -قهوه تو بخور سرد شد. اگه ميخواي، چيز ديگه اي برات سفارش بدم.
    نياز که عصبي شده بود به تندي گفت:
    -چرا انقدر عجله داري؟ چيه؟ ميخواي زودتر بري بيرون سيگار بکشي؟
    داريوش خنديد. از ته دل خنده بلندي سر داد و گفت:
    -نه نياز جان عزيز!مگه توجه نکردي؟ من مدتهاست که سيگارمو ترک کردم.
    نياز با تعجب نگاهي به او کرد و گفت:
    -راست ميگي داريوش؟ چه کار خوبي. من باورم نميشه تو انقدر اراده داشته باشي.
    داريوش بادي به غبغب انداخت و گفت:
    -کجاش رو ديدي؟دو سه جلسه هم هست مدرسه تنيس اسم نوشتم، ميرم تمرين.
    نياز براي لحظه اي اميد و مشکلات اورا فراموش کرد و با لبخند قشنگي


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از ص 46 تا 57
    گفت : چه خوب داريوش بهت تبريك مي گم و بعد ناگهان چهره اش مغموم و افسرده شد
    بي اختيار به ياد اميد افتاد و ناگهان احساس كرد هر آن ممكن است نفسش بند بيايد و دچار خفگي شود از ياد اور ي اينكه معبودش از چه مقامو منزلتي به چه درجه اي از سقوط و نابودي رسيده حال آنكه اشخاصي مثل داريو در صدد بهبودي و سلامتي بيشتر خود بر مي ايند و قدر جواني و قدرت خود را ميدانستند به كلي توانش راازدست داد رنگش پريد و بالمنت گفت: مرسي داريوش من ديگه بايد زودتر برم كتابخونه كار دارم
    داريوش كه كاملا متوجه دگرگوني و ناراحتي او شده بود به نرمي پاسخ داد: باشه بريم تا من اونجا باهات مي آم
    وقتي كه نياز تنه شد و پشت ميز قرار گرفت به فكر فرو رفت حق با داريوش بود بايد در مقابل اميد ايستادگي مي كرد و از او مي خواست هر چه زودتر اين سيگار لعنتي را رها كند و دنبال زندگي و درس خود برود بايد او را مجبور كند تمرين هايش را از سر بگيرد
    اري اگر اميد واقعا او رادوست م يداشت و عاشقش بود بايد حاضر مي شد به خاطر او دست به هر كاري بزند ومطابق ميل اورفتار كند از طرفي مگر او از اميد چه مي خواست ؟ هر چه مي خواست به خاطر خير و خوبي او بود نه چيز ديگر.
    ان روز هر چه كرد نتوانست تمركزي داشته باشد و درس بخواند مدام افكار ناراحت كننده و موذي حواسش را پرت مي كرد و مانع از آن مي شد بتواند مطالبي را به ذهنش بسپارد به ناچار كتاب رابست و افسرده و نااميد به سوي خوابگاه رفت با خودش تصميم گرفته بود نه تنها آن شب بلكه يكي دو شب ديگر نه سراغي ازاميد بگيرد و نه به خانه اش برود
    همين كار را كرد روز دوم بود كه اميد به او تلفن كرد و ضمن سلام و احول پرسي پرسيد: نياز نگرانت شدم فكركردم خداي نكرده مريضي چرا زنگ نمي زني ؟ اصلا چراد يروز نيومدي ببينمت ؟
    نياز با سردي پاسخ داد : ببينم حتما من بايد زنگ بزنم و بيام ديدنت ؟ تو چي ؟ تو مثل اينكه دلت نمي خواد از اون آپلرتمان لعنتي بياي بيرون؟
    امد به نرمي گفت: نياز تو رو به خدا دعوام نكن ببين دارم پسر خوبي مي شم و به حرفات گوش مي كنم حالا قول بده امروز عصر بعد از دانشگاه بيايي ديدنم باشه؟
    نياز گفت: مي آم ولي يه عالمه حرف دارم كه بهت بزنم اميد بايد به حرفام گوش كني فهميدي؟
    اميد خنديد وگفت: چشم خانوم معلم ! گوش مي كنم هر چي زودتر بيا كه دلم براي ديدنت يه ذره شده
    نياز نرم شد و لبخند روي لب هايش نشست و گفت: باشه مي ا« مواظب خودت باش
    وقتي كه گوشي را گذاشت گونه هاش داغ شده بود عاشق و عشق اميد رادر هر حال و صدايي لب مي كرد نيازمند او بود و بدون او زند گي برايش معنا و مفهوم نداشت كاش زودتر با او ازدواج كرده بود دراين صورت اين اتفا شوم رخ نمي داد بدون شك هنگام تنهايي و در غربت نياز احتمال رخ دادن اين
    اتفاق بيشتر بوده و خدا مي داند چه چيز باعث آن شده است و اين فكر موذي دائم ذهن دختر جوان را به خود مشغول مي كرد
    در هر حال عصر كه روانه منزل اميد بود علي رغم ميل و شوق زيادي كه براي ديدن او داشت تصميم گرفت حرف هايش را به او بزند و شرايط خود را مطرح كند دردل خدا خدا مي كرد كه آن قدر توانايي داشته باشد كه در مقابل اميد بايستد و حرف دل خود را به كرسي بنشاند خودش را به زيبايي آرراسته بود و گيسوان بلندو سياهش برق مي زد
    اميد منتظرش بود و به محض ديدنش فريادي از شادي كشيد هر دويشان دلتنگ يكديگر بودند و شور و اشتياق هر دو نفر اين موضوع را به خوبي نشان مي داد اتاق تميز و مرتب بود و فضاي آن دود سيگار اشباع نكرده بود
    دقايقي بعد دو دلداده رو به روي يكديگر به گفتگو نشستند اميد در حالي كه بر دستهاي معبودش بوسه مي زد گفت: ازت معذرت مي خوام نياز بايد بدوني گاهي وقت ها بدون هيچ قصد و عمدي حرف هايي مي زنم و كارهايي ميكنم كه بعد خودم پشيمونمي شوم اما. اما خودت مي دوني كه توي اين دنيا بيشتر از همه دوستت دارم و تمام وجودم فقط و فقط تو رو مي خواد . بس
    اشك در چشمان نياز حلقه زد ه بود باز هم لال شده بود و نمي توانست آنچه را بايد بر زبان بياورد هرگز خودش را نمي بخشيد اوهميشه اين ضعف را از خود نشان مي داد كه در مقابل اندكي مهر و محبت و ملايمت اميد از تمام خطاهاي او چشم بپوشد و حرفي نزند
    همچنان راز و نيازشان ادامه داشت تا اينكه اميد از جا برخاست و به طرف قوطي سيگار ي كه روي ميز قرار داشت رفت هنوز دستش به آن نرسيده بود كه فرياد نياز بلند شد و گفت: اميد خواهش مي كنم حداقل مدت زماني كه من اينجا هستم دست به اون نزن باشه؟
    اميد بادلخوري به او نگاه كرد و گفت: تو رو به خدا نياز دوباره شروع نكن
    اما نياز كوتاه نيامد و خيلي جدي تكرار كرد: اميد بهت بگم بهش دست نزن و گرنه همين الان اينجا رو ترك مي كنم
    اميد كه انتظار اين همه سر سختي رااز او نداشت سيار راز رويميز بر داشت و گفت: نياز فكر مي كنم بيشتر از اينها منودرك كني نمي خواي فرصت بيشتري بهم بدي؟ آخه..
    نياز ميان حرفش پريد و گفت: چقدرفرصت ؟ الان بيشتر از شش ماه گذشته تو حتي لاي كتاب ها رو هم باز نكردي اين سيگار لعنتي رو جايگزين كردي و فكر مي كني كه ديگه موفق شدي و كار تمومه نه عزيزم تو به اندازه كافي از زندگي ات عقب افتادي بسه ديگه تو الان بايد مشغول گذراندن تخصصت باشي مي فهمي؟ بس كن چه موقع مي خواي شرو كني ؟ مي دوني دفاعت چقدر طول مي كشه ؟ تو همون طور نيمه ترم گذاشتي و ولش كردي؟ اون چند تا واحد هاي ديگه هم كه به امان خدا ول شدن اميد يه كمي به خودت بيا فكر كن چه موقع چه موقع مي خواي شروع كني؟
    اميد سيگاري روشن كرد دود آ» را بلعيد و در هوا رها كرد دست هايش مي لرزيد و رنگش پرده بود خودش به اندازه يكافي خودش را سرزنش كرده بود ديگر طاقتنداشتت ملامت هاي نياز را بشنود آ» قدر وجدانش تحت فشار بود و احساس كمبود و عقب ماندگي مي كرد كه دگر توان سركوفت نداشت
    نياز كه پاسخي دريافت نكرده بود ادامه داد: مي دونم حرف حساب جواب نداره و تو خودت مي دوني كه كوتاهي كردي اميد بايد بدوني اين دفعه ديگه ازاون دفعه ها نيست بايد تكليف منو روشن كني يا همين الان دور اين سيگار لعنتي و شروب خوردنو ها رو خط مي كشي و قول مي دي كه ترم آينده درست رو تموم كني و يا
    اميد با عصبانيت فرياد زد : يا چي؟ ميخواي چي بگي نياز؟ داري منو تهديد مي كني؟
    تهديد نمي كنم حرف خودمو مي زنم و روي اون مي ايستم فهميدي؟
    اميد لبخند استهزار آميزي زد .و گفت: خب خانوم حرف حساب شما چيه؟
    نياز باعصبانيت گفت: يا من يا زندگي جديدت بين اميد اگه همين الان قول بدي از فردا ديگه سيگار نمي كشي و در عوض تميرن ها و .ورزشت رو شروع مي كني و به فكر زندگي جديد خودمون هستي تا جوندارم پا به پاي تو هستم و كمكت مي كنم اما اگه بخواي همين رويه ادامه بدي ديگه مننيستم فهميدي ؟ همين الان تركت ميكنم و ديگه سراغت نمي آم از جايش بلند شد و به علامت تهديد كيفش را برداشت و به روي شانه اش انداخت نگاه سرزنش آميزي به اميد انداخت و منتظر شد
    اميد قدمي جلو آمد و گفت: درست مثل اينكه داري با يه بچه صحبت مي كني!
    دراين هنگام لحن صحبت خود را عوض كرد و گفت: ورزشت رو انجام مي دي و درسهايت رو مي خوني و غيره و غيره و ناگهان صدايش را بالا برد و ادامه داد تو چي فكر كردي نياز ديگه منو تهديد مي كني؟ اگه تو واقعا دوستم داشته باشي اين رفتار رو با من نميكني
    نياز با عصبانيت فرياد زد: جواب منو مي دي يا نه ؟ آره يا نه؟
    اميد به هيچ وجه توقع اين رفتار تندو عجولانه رااز نياز نداشت به آرامي گفت: آخه نياز به من فرصت بده من خودم ازاين زندگي لعنتي بيارم روزي هزار بار خودمو نفرين و لعن مي كنم چرانمي خواي بفهمي ؟ آخه نياز من چه گناهي كردم كه اين داريوش لعنتي آمپول عوضي به من زد و منو بد بخت كرد؟
    چشم هاي نياز گرد شد بي اختيار كيفش را بر روي تخت انداخت و به سوي اميد رفت و در حالي كه دست هاي او را مي گرفت پرسيد : چي آمپول عوضي ؟ موضوع چيه؟
    اميد ادامه داد : تو رو به خدا نياز قول بده موضوع پيش خودت باشه براي داريوش هم جبهه نگير خودش بيشتر از همه ناراحته
    نياز با بي صبري گفتك مي شه موضوع رو زودتر بگي؟
    اميد تمام ا»چه را كه اتفاق افتاده بود براي نياز ش رح داد دختر بيچاره هر چه بيشتر مي شنيد بيشتر پريشان ودگرگون مي شد.
    وقتي اميد صحبتش به پايان رسيد با چشماني نگران به نياز نگاه كرد و گفت: گاهي گاهي هم برام سيگار و چيزهاي ديگه مياره چي كار كنم نياز؟
    غرق شدم ديگه لذتي كه مرفين بهم مي داد توي هيچ چيز ديگه اي نمي تونمك پيدا كنم از تو چه پنهان هنوز به دنبالشم هنوز دلم ميخواد يه بار ديگه امتحانش كنم تنها چيزي كه باعث مي شه اين كار رو نكنم تو هستي نياز به خدا تو هستي
    نياز گويي چم هايش به واقعيت دردناكي باز شده بود آن شبي رابه خاطر اورد كه حالاميد خراب بود به طرز بي سابقه اي و او نا آگاهانه و بي خبر از همه جادست به دامن داريوش شده بود كسي كه باعث و باني تمام بدبختي ها و ناراحتي ها ي آنها شده بود دلش براي اميد مي سوخت اگر در آ» زمان مي خواست حقيقت اعمال داريوش را براي او بگويد اميد باز هم باور نمي كرد
    دريايي از كينه و نفرت دردل دختر جوان پديد آمد تغيير ناگهاني داريوش و ترك سيگار و غيره و غيره شكي برايش نگذاشته بود كه او نقشهايي در سر دارد بارها متوجه نگاه ستايش آميز اوش ده بود اما هرگز نمي توانست تصور كند كه او تااين حد پست باشد و براي انهانقشه كشيده باشد نقشه كثيفي كه منتهي به سقوط و ناكامي آنهاگردد
    نياز با خودش انديشيد داريوش چي فكر كرده اگه خدايي نكرده از اميد دست بكشم به رف اونميرم و اون همه عشق و محبت رو نديدمي گيرم و اونها رو تقديم به داريوش مي كنم چه خيال باطلي !
    بايد هر چه زودتر دست به كار مي شد بايد تادير نشده و داريوش دوباره دست به كارهاي بدتري نزده جلوي سقوط و بدبختي اميد را مي گرفت
    ساعتي ديگر آنجا نشست و سعي كرد با ملايمت بيشتري با نامزدش گفتگو كند گرچه رو به روي اميد نشسته بو دو با او حرف مي زد اما تمام هوش و حواسش نزد داريوش بود به اين فكر مي كرد كه چگونه مي تواند پاي رفت و امد او را از اين خانه ببرد و ديگر اجازه ندهد بااميد ملاقاتي داشته باشد
    وقتي كه از اميد خداحافظي كرد و در ماشينش نشست تصميم گرفت يك راست نزد داريوش برود و جلوي خانواده اش او را رسوا كند نبايد آرام مي نشست سكوت و دست روي دست گذاشتن دردي رادرمان نمي كرد
    به سرعت خودرا به محله زيبا و اعياننشين لوس آنجلس جايي كه خانه ي پدري داريوش درآن قرار داشت رساند خوشبختانه ماشين داريوش جلوي خانه پارك شده بود و به اينمعني بود كه احتمالا او در خانه است در حالي كه بدنش مي لرزيد و خون به صورتش دويده بود با عجله از ماشين پياده شد و زنگ در را به صدا درآورد
    ساعتنه شب بود بدون شك اگرديرتر مي رسيد داريئش خانه را ترك كرده بود حدسش درست بود چون به مجرد باز شدن درداريوش لباس پوشيده و معطر بيرون آ«د معلوم بود قصد ترك خانه راداشته به محض انكه چشمش به نياز افتاد دهانش از حيرت و تعجب بازماند نمي دانست خوشحال باشد يا متحير و هراسا به هيچ وجه نمي توانست آدن او را توجيه كند ترس ناگهاني دردلش رخنه كرد و رنگش پريد
    نياز بر خلاغ درون پر آشوبش سعي كرد آرامش ظاهري خود را حفظ كند سلام كرد و لبخند زد در تاريك و روشن و ورودي ساختمان و هال بزرگ منزل رنگ و رخسارش به خوبيديده نم شد داريوش بالكنت پاسخ او را داد و بي اختيار پرسيد: ببينم نياز چي شده؟ اتفاقي افتاده؟
    در اين هنگام پدرو مادر ويكي از خواهران داريوش هم پشت سرش نمودار شدند نياز باديدن آنها دل و جرأت بيشتري پيدا كرد و بدون اينكه پاسخ داريوش رابدهد به انها سلام كردو گفت : ببخش خانوم مي تونم چنددقيقه مزاحم وقتتون بشم؟
    مادر داريوش كه دورادور او رامي شناخت و هميشه آرزوي عروسي مانند او راداشت لبخند زد و گفت: البته البته ! بفرمايين خيليل خوش آمدين
    همه انها كنجكاو بودند كه بدانند چه پيش امده كه نياز با آن عجله خود را به خانه رسانده و قصد گفت وگوي با انها رادارد بي شاز همه داريوش دست و پاي خود را گم كرده بود و چون بعد از مدتي درك كرد رفتار نياز با او دوستانه نيست و او حالت عصبي و ناراحت دارد
    پدر داريئش به او تعارف كرد و مبلي را نشان داد و خواهش شكر كه لبنشيند اما نياز گفت : نه مرسي نمي تونم فقط اتفاقي افتاده كه بايد هر چي زودتر حقيقت روشن بشه و گرنه من مجبورم پليس رو خبر كنم
    رنگ از چهره ي داريوش پريد پدر ومادر يك صدا گگفتند پليس چرا؟ مگه اتفاقي افتاده؟
    نياز نگاهي به داريوش انداخت و پرسيد: داريوش خودت ماجرا رو مي گ يا من بگم؟
    چون اون چه مهمه بوده آبروي اميد بوده كه از بين رفته پس اين وسط بايد توهم محاكمه بشي بايد حقيقت رو بگي و گرنه من حتما به پليس گزارش مي دم
    دراين هنگام داريوش دست در جيب برد و سيگارش را در اورد نياز باتمسخر نگاهي به او كرد و گفت: تو كه ترك كرده بودي چي شد؟
    داريوش هيچ پاسخي نداد سيگارش راآتش زد و رو به پدر و مادرش كرد و گفت: دروغه تمام حرف هاي اميد دروغه اونمي خ.اد گناه اعتيادش رو گردن من بندازه
    پدر و مادر داريوش مثل خيلي از خانواده هاي ديگر مي دانستند كه اميد معتاد شده و از درس و زندگي عقب مانده است پدرش كه دل خوشي از برنامه هاي زندگي پسرش نداشت با دلخوري رو به داريوش كرد و گفت : بهتره تا پاي پليس توي خونه مون باز نشده حقيقت روبگي
    داريوش سكوت كرد و نياز تمام ماجرا را كه از زبان اميد شنيده بود براي آنها بازگو كرد
    وقتي سخنان او به پايان رسيد پدر داريوش جلو امد وسيلي محكمي به پسرش زد و گفت: پست نامرد راستش رو بگو چر ا اين كار رو كردي چرا بچه مردمو معتاد كردي؟
    همسرش جلو دويد و با چشمان اشك بار گفت: محمود چرا مي زني اش؟ ا كجا مي دوني دروغ مي گه؟
    محمود ارجمند كه خون به چهره اش دويده بود گفت : من پسرمو خوب مي شناسم اين كارش كثيف ترين يه كه يه نفر مي تونه انجام بده پس بگو اين پول هاي بي زبون رو كجا خرج مي كردي؟
    نياز با نگاه پرسش گرانه ايستاده و منتظر جواب بود داريوش در بد تنگ نايي گير كرده بود
    دراين هنگام مادرش جلو امدو با بغض و گريه گفت: داريوش جان اين حرفا راسته؟ توو اقعا مي دونستي كه مورفين تزريق مي كني يا نه تو رو به خدا به من راستش رو بگو
    نياز دوباره تكرار كرد : اگه ادعا كني آمپول اشتباهي بوده بايد محل خريد و ادرس اون شخص رو به من بگي و گرنه سر و كارمون با پليسه
    داريوش م يدانست كه اگر به دست ليس بيفتد وضعش بد تراز اين مي وشد ديگر نمي توانست چيزي را پنهان كند خرد شده بود و آنچه كه بيشتر از همه عذابش مي داد اين بود كه مي دانست نياز را براي هميشه نياز را از دستداده است
    چشم هايش راپرده اي از اشك فرا گرفت و گفت:آمپول اتباهي نبود خودم مي دونستم چكار مي كنم
    نياز با خشم فرياد زد اخه چرا چرا داريوش اين كار تو تزادم كشي بدتره مگه تو وجدان نداري ؟ تو مي دوني تو و ديگر نتوانست ادامه بدهد زد زير گريه و بلند شد و رفت
    مريم خواهر داريوش بسيار متاثر و غم زده شد وباورش نمي شد كه داريوش چنين جنايتي را مرتكب شده است جلودويد و نياز را دراغوش كشيد و دلداريش داد اقاي ارجمند و همسرش با حيرت و نگاه وحشت زده سكوت كرده و پسرشان را مي پاييدند
    داريوش ديگر طاقت نياورد شروع به گريه كرد و در ميان هق هق گريه گفت: ؛آره همه ش نقشه بود مدته ا دراين باره فكر كردم حتي نقشه كشتن اونو داشتم از همون روزهاي اول كه نيز روديدم عاشقش شدم چه عشقي شب و روزم شده بود ياد نياز اوايل سعي مي كردم دورشو خط بكشم اخه اميد دوست چندين ساله من بود اما نتونستم چي كار كنم نتونستم
    در اين هنگام دو.باره هق هقش اوج گرفت منظره رقتانگيزي بود و نياز با ناباوري و نفرت او را نگاه كرد و گوش داد داريوش در زير نگاه اطرافيانش خرد شده بود روي دو زانو زمينافتاد و بدون اينكه نگاهي به انها بكند ادامه داد ديگه مدت ها بود نمي فهميدم چي كار مي كنم بي اختيار به دنبال دخترهابب مي رفتم كه به نياز شباهت داشتن حتي وقتي با اونها بودم ياد نياز تمام وجودمو لبريز كرده بود چه عشقي چه عشق بد عاقبت و خانمان سوزي يه شب تصميم گرفتم به هر وسيله كه شده به دستاش بيارم چي كار كنم عاشقم عاشق اين عشق ديوونه و كورم كرده بود و دوباره گريه سر داد
    نيازبدون لحظه اي تأمل دوان دوان خودرا به در رساند و از خانه بيرون رفت تمام بدنش از شدت درد و انزجار مي لرزيد به پهناي صورت اشك ريخت دلش مي سوخت دلش براي معبودش اميدش مي سوخت
    بدون كوچكترين تأملي به خانه رفت و اولين كاري كه كرد به پليس زنگ زد و و تمام ماجرا را به طور كامل تعريف كرد چون حضورش ضروري بود بلافاصله بهاولين ايستگاه پليس رفت و شكايت خود را مطرح كرد هر چند كه ايبن كار اميد را بر نمي گرداند و دستگيري داريوش تفاوت به حالو روزاميد نمي كرد اما حداقل اين بود كه همگان مي فهميدند اميد چقدر بي گناه است و قرباني نقشه شيطاني دوستش شده ا ست
    ان شب انقدردير امد دوباره نزد اميد رفت و دربرابر حيزت و تعجب او در كنارش تا صبح ماند و به او قول داد تا تحت هيچ شرايطي در هر موقعيتياو راترك نكند و به او وفادار خواهد ماند به او گفت تا تواندر بدن دارد ارياش مي دهد و تاا خرين لحظات عمرش عاشقش خواهد بود به تنها اميد زندگيش اميد داد كه باتلاش و كوشش او را به گذشته اش بر مي گرداند و اميد جديد و تازه اي مي سازد كه از قبل هم پر توان تر كوشا تر و سالم تر باشد
    آن شب نياز به اندازه سال ها و سال ها بزرگ تر و بخشنده تر شده بود تكاني خورده بود كه به كلي احساسات و حالو هواي دخترانه اش را ع وض كرده و او را به يك انسان مصمم و سرشار از اراده و ايثار تبديل كرده بود نياز آنچه رادروجودش داشت براي نجات و سرسبزي ايد در كف اخلاص و ياري نهاده بود


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحات 58 تا 67 ...

    فصل سوم

    همه چیز آشکار شد. در عرض یک هفته، تمام دانشجویان و استادان دانشکدۀ پزشکی به ماجرای دردناک و باور نکردنی امید و داریوش پی بردند. نیاز برخلاف قولی که داده بود، همان شب موضوع را به اطلاع پلیس رساند و بعد از آن دیگر کسی داریوش را در دانشگاه مشاهده نکرد. امید همه چیز را همان طور که اتفاق افتاده بود، شرح داد و داریوش اعتراف کرد که طبق نقشۀ قبلی او را خواب کرده و عمل ناجوانمردانۀ خود را انجام داده است.
    همگان در صدد کمک و دلجویی به نیاز و امید برآمدند. اما برخلاف آنچه نیاز فکر می کرد، امید نمی توانست و قادر نبود زندگی طبیعی خود را شروع کند و بار مسئولیت درس و دانشگاه را بر دوش بکشد. شبح داریوش و عمل زشت و جبران ناپذیری که در حق دوستش کرده بود، مانند کابوسی روح و روان دختر جوان را می آزرد. دیگر هیچ گونه اعتمادی به امید نداشت. هر آن فکر می کرد که امید چه می کند و در چه حالی است. هر لحظه از فکر اینکه اگر او بار دیگر به سوی اعتیادش کشیده شود، بر خود می لرزید و هراسان و نگران به سوی خانۀ او می رفت.
    امید مرتب به نیاز قول می داد که از همین فردا شروع به کار کند، اما این فرداها گویی هرگز فرا نمی رسید. نیاز که فکر می کرد قادر است با نیروی مهر و عشق خود امید را به زندگی دوباره برگرداند، به شدت دچار نگرانی و ناامیدی شده بود. و نمی دانست چه کند و چگونه مرد زندگی اش را از حصاری که به دور خود کشیده و در آن اسیر شده است، به زندگی عادی و روزمره خود برگرداند.
    امید دیگر علاقه ای به دیدار و معاشرت با دوستانش نداشت. بیشتر اوقات خود را در چهارچوب اتاق کوچکش حبس می کرد و به فکر فرو می رفت. دیگر دوست نداشت در برنامه های تفریحی شرکت کند. احساس کمبود می کرد. احساس شرم و حقارت می کرد. دقایقی طولانی جلوی آیینه می ایستاد و به خودش زُل می زد. عضلاتش کوچک شده و آب رفته بودند. سر شانه ها و بازوانش لاغر و استخوانی شده بودند. افسوس می خورد. به آنچه از دست داده بود افسوس می خورد. و حتی گاهی مخفیانه در خلوت خود گریه می کرد. هیچ اراده ای نداشت. آن قدرتی را که بتواند بر تنبلی و بی حالی اش غالب آید و مانند گذشته، سرحال و زرنگ به دنبال کار و فعالیت برود، در خود نمی دید. سیگار پشت سیگار و انبوه قوطیهای آبجو و شیشه های مشروب، روح او را بیشتر می آزرد و بر انزوا و گوشه گیری اش می افزود. دیگر طاقت نگاههای پر معنای نیاز را نداشت.
    آری، خودش خوب می فهمید که نیاز هم از او ناامید شده و دیگر به او به چشم مرد زندگی و حامی و پشتیبان خود نگاه نمی کند. از فکر از دست دادن او به خود می لرزید و نفسش بند می آمد. تنها امید زندگی اش و هوای زنده ماندنش، نیاز بود. ماهها بود که از خانواده اش خبر نداشت. به تلفنهای آنان جواب نمی داد و نامه هایشان را هم پاسخی نمی داد.
    هر چند نیاز با آنها در تماس بود و به بهانه های مختلف علت غیبت امید را برایشان توجیه می کرد، اما امید می دانست که بالاخره سر و کله پدر و مادرش پیدا خواهد شد و جویای حال او می شوند و همه چیز برملا می شود. هر چه نیاز به او هشدار می داد و سفارش می کرد که حداقل پاسخ تلفنها و یا یکی از نامه های آنها را بدهد، بی اثر بود.
    آن قدر این بی خبری ادامه یافت که یک روز پدر امید بدون اطلاع قبلی زنگ خانه او را به صدا درآورد و وارد شد. امید خواب بود و وقتی که گیج و منگ در را به روی پدرش باز کرد، نمی دانست خواب می بیند و یا در بیداری این اتفاق افتاده است. پدرش آن قدر عصبی و بدخلق بود که تا آن روز امید چنین برخوردی را از او ندیده بود.
    اولین کاری که کرد، بدون توجه به اتاق نامرتب و کثیف امید، این بود که گوشی را بردارد و به ایران تلفن کند و به همسرش بگوید که امید را سالم و زنده دیده و بهتر است خاطرش جمع باشد. بعد گوشی را به پسرش داد و با لحن سرزنش آمیزی گفت: «بیا حرف بزن مادرت خیالش راحت بشه پسر عزیز دردونه ش خوب و سالمه.»
    با آمدن آقای جاوید، اوضاع بدتر شد. نیاز هم متهم به دروغگویی و مخفی کردن وضعیت امید شد. نیاز دیگر تحمل این را نداشت که بعد از آن همه زجر و مرارت و تلاش و دوندگی برای امید، مورد اتهام هم قرار بگیرد.
    آقای جاوید بیش از یک ماه نزد پسرش نماند و با کوله باری از غم و ناراحتی به ایران برگشت. در مدت اقامتش، از همه چیز باخبر شد. به پسرش نگاه می کرد و از تغییر ناگهانی او دچار وحشت و اضطراب می شد. آن قدر موضوع برایش کشنده و غیر قابل تحمل بود که یک روز بی خبر به خانه پدر داریوش رفت و هر چه از دهانش درمی آمد نثار آنها کرد. اما چه سود، که هر چه کرد بیهوده و بی فایده بود و دست از پا درازتر به خانه برگشت.
    در آخرین روز اقامتش، به نیاز و امید گفت: «بهتره هر چی زودتر به ایران برگردین. امید که دیگه درس نمی خونه و بی کارو بی عار می گرده. من پول مفت ندارم که برای این آقا بفرستم و ایشون خرج خوشگذرونی و سیگار و مشروب بکنه. بهتره بیاد ایران خودم دست و بالش رو یه جایی بند کنم. مگه همۀ دنیا دکتر هستن. اون اگه عرضه داشت، یه ترم دیگه رو می خوند و حداقل دکترای خودش رو می گرفت. در هر حال، منم وضع مالی خوبی ندارم. سال گذشته، سال خوبی برامون نبود. بهتره شماها هم فکری به حال خودتون و زندگی تون بکنین و هر چی زودتر به مملکت خودتون برگردین.»
    بعد از رفتن او، نیاز به فکر فرو رفت. او یک سال دیگر باید درس می خواند تا بتواند مدرک دکترای عمومی خود را بگیرد. امید دیگر آب پاکی را روی دست همه ریخته بود و همه می دانستند که او قادر به ادامه تحصیل نیست. نیاز حسرت سالهایی را می خورد که امید آن همه زحمت کشیده و درس خوانده بود و در انتهای راه آن را نیمه تمام رها کرده بود. حالا دیگر مجبور بود به همان مدرک لیسانس زیست شناسی اش که قبل از ورود به دانشکده پزشکی گرفته بود، بسنده کند و به ایران برگردد.
    اما نیاز نمی توانست حتی یک روز بدون امید سر کند. از طرفی، به هیچ وجه نمی خواست با مدرک معمولی دکترای عمومی به ایران برگردد. او شاید می توانست تا سال دیگر به هر ترتیب شده امید را نزد خود نگه دارد، اما تا پایان تخصص نمی توانست روی ماندن او حساب کند و مطمئن باشد او بتواند بدون کمک مالی پدرش در آمریکا بماند.
    امید هم دست کمی از او نداشت. تنها چیزی که مرد جوان را پایبند آن محیط کرده بود، وجود نیاز بود. از صبح انتظار عصر را می کشید تا نیاز پیدایش شود. شبها در سکوت محض می نشست و چشم به معبودش می دوخت تا او بتواند درسهایش را بخواند و فرا گیرد. اگر زمانی عاشق نیاز بود و او را دیوانه وار دوست داشت، اکنون نه تنها عاشق او بود، بلکه نیازمند او بود. و غیر از او هیچ کس را نمی توانست تحمل کند و حتی دو کلمه حرف با او بزند.
    از زمانی که فهمیده بود داریوش به خاطر عشق نیاز او را عمداً معتاد کرده، وحشتی عظیم بر روح و روان او مستولی شده بود، به طوری که از همه گریزان بود، از همه بیزار و متنفر شده بود و به همه مظنون بود. احساس می کرد هر چه داشت قربانی شده و چه آسان بازیچۀ دست داریوش بوده و نمی دانسته است. وحشتی گنگ و ناشناخته از اطرافیانش در دل او به وجود آمده که برای خودش هم ناشناخته و حیرت آور بود. او که زمانی با دهها نفر دوست بود و معاشرت می کرد، اکنون از همه و همه گریزان و فراری بود. فقط نیاز را می خواست و تنها با او احساس آرامش و خوشبختی می کرد. و اگر مجبور می شد به ایران برگردد، نمی دانست با دوری نیاز چه کند و چگونه نبود او را تحمل کند.
    نیاز مطمئن بود که امید نمی تواند کار کند و مانند گذشته درآمدی هم داشته باشد. اگر هم این موضوع را با او مطرح می کرد، می دانست که بی فایده است. از طرفی، برنامۀ تحصیلی اش بسیار سنگین بود و فرصت سر خاراندن نداشت. حتی مجبور شد کار کوچکی را هم که در کتابخانه دانشگاه داشت، رها کند تا بتواند دفاع خود را آماده کند و دکترای خود را بگیرد. امید به او قول داده بود که تا پایان سال تحصیلی ماندگار شود و بعد از آن هم به طریقی پدرش را راضی کند که با ماندن او موافقت کند.
    هنوز دو ماهی از سال تحصیلی جدید نگذشته بود که نیاز احساس کرد حال خوشی ندارد. او که تمام هم و غم خود را گذاشته بود تا بتواند آن سال به هر ترتیب شده مدرک خود را بگیرد، نمی خواست باور کند که بیمار شود و یا به هر علتی از درس عقب بماند. چند روز اول ترتیب اثری نداد و سر کلاسها حاضر شد، اما علائم ناخوشایندی به سراغش آمده بود که او را بسیار نگران و مظطرب می کرد. حالت تهوع شدید و سر گیجه های متناوب، امکان هر نوع فعالیتی را از او سلب کرده بود. به ناچار به دکتر مراجعه کرد و بعد از یک سری آزمایشهای فوری، در کمال تأسف متوجه شد که حامله شده است!
    وقتی که این خبر را شنید، چیزی نمانده بود قلبش از حرکت بایستد. چگونه می توانست این حقیقت را قبول کند؟ هر چند از نظر پدر و مادرش و خانوادۀ امید آنها با یکدیگر محرم بودند و مانعی شرعی و قانونی وجود نداشت، اما قرار بر این بود که آنها به ایران بروند و مراسم عقد و عروسی مفصلی برگزار و همۀ خویشان و دوستان را دعوت کنند. غیر از شرم و خجالتی که نزد خانواده اش احساس می کرد، این کودک ناخواسته بدون شک، مانع کار و فعالیت او می شد. و نیاز درمانده و مستأصل نمی دانست چه کند. اول تصمیم گرفت بدون اینکه حرفی به امید بزند. بچه را به هر ترتیب که شده سقط کند، اما بعد منصرف شد. در هر حال، امید باید این موضوع را می فهمید و با یکدیگر در مورد آن تصمیم می گرفتند.
    آن روز صبح، دیگر به دانشکده نرفت و ظهر هنگام بود که به خانۀ امید رسید. او تازه از خواب بیدار شده بود و از آمدن نیاز گل از گلش شکفت. اما وقتی که چهرۀ او را دید، با نگرانی پرسید: «چیزی شده. نیاز؟ نکنه اتفاقی افتاده؟ چرا رنگت پریده؟»
    نیاز کلاسور و کتابهایش را روی میز انداخت و روی صندلی نشست و به سادگی گفت: «امید، من حامله شده م!»
    لحظاتی سکوت محض فضای اتاق را دربرگرفت. امید مات و مبهوت رو به روی او ایستاده بود و هیچ گونه واکنشی از خود نشان نمی داد. از صورت او هیچ چیز خوانده نمی شد. نیاز با بی صبری منتظر پاسخی، حرفی از سوی او بود. اما گویی انتظار بیهوده ای را می کشید. چون پس از لحظاتی، امید بدون اینکه حرفی بزند به طرف آشپزخانه رفت و پرسید: «قهوه می خوری؟»
    نیاز دیگر نتوانست خودش را کنترل کند. از خونسردی و بی تفاوتی امید حالت جنون به او دست داد و فریاد زد: «یعنی چی قهوه می خوری؟ مثل اینکه تو پدر این بچه هستی، نه؟ خجالت نمی کشی انقدر سرد و بی تفاوت با این موضوع برخورد می کنی؟»
    پرده های اشک چشمهای امید را پوشاند و با صدای محزونی گفت: «یعنی من لیاقت پدر شدن رو دارم؟ یعنی من حق دارن در مورد اون حرفی بزنم یا تصمیمی بگیرم؟»
    خشم نیاز ناگهان فروکش کرد. دیگر نتوانست حرفی بزند. دوباره دلش برای امید می سوخت و احساس پشیمانی می کرد که چرا سر او فریاد زده است. از جایش بلند شد، به سوی امید رفت و با ملایمت گفت: «چی کار کنیم؟ حالا بدترین موقعی یه که این بچه می خواد به دنیا بیاد. من و تو سخت گرفتاریم و نمی تونیم ازش نگهداری کنیم.»
    امید گفت: «تو آره، اما من که بی کارم. کاری ندارم، می تونم نگهش دارم.»
    نیاز نمی خواست بگوید که به او اطمینان ندارد و نمی تواند کودکش را به امید او رها کند. نیاز دلش نمی آمد او را از آنچه هست، ناتوان تر و بی دست و پاتر جلوه دهد. لب گزید و حرفی نزد. اما وجودش سراسر غم و ناراحتی بود. بالاخره رو به او کرد و گفت: «امید... امید، به نظر تو... بهتر نیست که...» نمی توانست حرف دلش را بگوید. می ترسید امید او را متهم به بی مهری و بی عاطفگی کند. می ترسید که او را آدمکش و قاتل بخواند.
    امید که فکر او را خوانده بود، بلافاصله گفت: «حرفش رو هم نزن. تو حق نداری در مورد حیات موجودی که زاییدۀ من و توست، تصمیم بگیری. می دونم بعدها پشیمون می شی و احساس گناه می کنی.»
    نیاز به فکر فرو رفت. امید راست می گفت. بدون شک در آینده ای نه چندان دور، احساس گناه و پشیمانی وجود او را فرا خواهد گرفت و زندگی را برای او تلخ تر و شکنجه بارتر خواهد کرد.
    آن روز تا شب در این مورد با یکدیگر مشورت کردند و سرانجام قرار شد بچه را نگه دارند. فردا به مسجد شهر رفتند و ورقه محرمیتی را که داشتند، به همراه بردند و به طور رسمی به عقد یکدیگر درآمدند. بدون اطلاع خانواده هایشان ازدواج کردند و مهریه را یک جلد کلام الله مجید و شاخه ای نبات تعیین کردند. سر راه گل خریدند و به خانه آمدند.
    آن شب، برای شام به رستوران معروفی رفتند و شام را با یکدیگر صرف کردند. انگار ورق تازه ای در زندگی شان خورده بود و چیزی نو و بدیع برایشان به وجود آمده بود که روشنی و شادی به خصوصی به همراه داشت.
    نیاز از فردای آن روز سر کلاسهایش حاضر شد. اما عوارض بارداری او را رها نمی کرد و آزارش می داد... مجبور بود پی در پی به دستشویی برود و با آنچه پیامد به وجود آمدن کودکش بود، بسازد و دم برنیاورد. چهره اش زیباتر و روحانی تر شده بود. از آنجا که باریک و کشیده بود، حاملگی اش زود مشخص شد و همگان فهمیدند که خانم دکتر جوان و زیبای دانشکده به زودی صاحب فرزند خواهد شد.
    با وجودی که نیاز به طور مرتب با پدر و مادرش تماس داشت، اما هنوز حرفی از فرزندش به آنها نزده و حتی از عقد و ازدواجش هم سخنی به میان نیاورده بود. با اینکه تحت فشار مالی قرار داشت، هرگز از پدرش پول اضافی درخواست نمی کرد. و چون نمی خواست خانوادۀ امید هم چیزی بدانند، به او هم سپرد که در مورد عقد و همچنین فرزندشان حرفی به آنها نزند. نیاز می دانست که اگر پدر امید بفهمد که او ازدواج کرده و به زودی صاحب کودکی می شود، به احتمال قوی کمک مالی بیشتری به او می کند، اما باز هم دلش نمی خواست موضوع برملا شود.
    هر چه امید در این مورد پافشاری می کرد که موضوع را به خانواده هایشان بگویند، نیاز موافق نبود و نمی توانست به پدرش بگوید که حامله است. با وجودی که می دانست نمی تواند موضوع را برای همیشه کتمان کند، اما باز هم از شدت شرم و نگرانی رویش نمی شد چیزی بگوید. و حال آنکه از نظر امید جای هیچ گونه خجالت و ناراحتی نبود.
    آنها نامزدهای جوانی بودند که یکدیگر را دوست داشتند. و اگر زودتر از موعد مقرر و یا زودتر از آن زمانی که خودشان می خواستند بچه دار شدند، جای هیچ گونه سرزنش و ملامتی نبود. فرزندشان قرار بود اوایل خردادماه یعنی در ماه مِی سال میلادی به دنیا بیاید.
    آن سال، نیاز زمستان سختی را پشت سر گذاشت. هر چند هوای لوس آنجلس نسبتاً گرم و مطبوع بود، اما برای نیاز سنگینی بار فرزندش و هجوم فشار درسها و تحقیق در مورد پایان نامه آخر سال و دفاع آن، کوچک ترین فرصت آسایش و آرامش را از او سلب کرده بود.
    پدر امید مرتب به او گوشزد می کرد که بهتر است زودتر به ایران برگردد. و امید از او مهلت یک ساله خواسته بود و قول داده بود به محض اتمام دانشگاه نیاز، هر دو به ایران برگردند. نیاز در ظاهر حرفی نمی زد، ولی به هیچ وجه دوست نداشت قبل از گذراندن تخصصش به ایران مراجعت نماید. و این هم بیش از دو سه سال طول می کشید.
    تنها کاری که به وظایف امید اضافه شده بود، رساندن نیاز به دانشگاه و برگرداندن او بود. آن هم در ماه های آخر حاملگی که نیاز قادر نبود پشت فرمان بنشیند و رانندگی کند. از زمانی که نیاز باردار شده بود، خوابگاه را ترک کرده و لوازمش را به منزل امید آورده بود. بعد از گذشت چند ماه، ترجیح دادند که ماشین نیاز را بفروشند و هر دو با یک اتومبیل رفت و آمد کنند.
    وجود هم خانه ای امید برای نیاز ناخوشایند بود، اما هرگز گله و شکایتی نمی کرد. چون می دانست اگر او از آنجا برود، با وجودی که جایشان بزرگ تر و راحت تر می شود، و نیاز احساس آرامش و راحتی بیشتری می کند، اما کرایۀ خانه شان دو برابر می شود. و آنها در آن شرایط قادر به پرداخت آن نبودند. اگر نیاز می توانست مدرک خود را بگیرد، دارای شغل و درآمد می شد و می توانستند راحت تر زندگی کنند.
    با وجود پنهان کاریهای نیاز، باز هم خبر به خانواده ها رسید و آنها مطلع شدند که نیاز و امید نه تنها ازدواج کرده، بلکه به زودی دارای فرزندی می شوند. مادر نیاز به محض شنیدن این خبر، سراسیمه خودش را به دخترش رساند و ضمن کلی گله و سرزنش، به او گفت تا زایمانش نزد او می ماند که بتواند کمکی برای او باشد تا نیاز بعد از تولد بچه، به دانشکده برود و موفق به دریافت دکترای خود شود.
    پدر امید به محض اطلاع از موضوع، مبلغ قابل توجهی برای پسرش فرستاد و در ضمن خاطر نشان کرد که این آخرین پولی است که برای آنان می فرستد و بعد از آن هر چه زودتر منتظر آمدن پسرش همراه فرزند و همسرش می باشد.
    این ظاهر قضیه بود. به محض اینکه خانوادۀ امید باخبر شدند که نیاز باردار است و به زودی صاحب فرزند می شود، سیل بدگویی و غیبت پشت سر او به راه افتاد. به خصوص خواهر کوچک امید و دخترعمویش شیرین که چشم دیدن نیاز را نداشتند، هر آنچه دلشان خواست می گفتند. آنها به همه این طور وانمود کردند که نیاز به این وسیله امید را وادار به ازدواج کرده و او را در مقابل کار انجام شده قرار داده است.
    پدر و مادر نیاز به هیچ وجه از خبر بچه دار شدن دخترشان و ازدواج محضری او خوشحال نشدند. مادرش دوست داشت جشن بزرگی برای عروسی دخترش به راه بیندازد و حتی تمام وسایل سفره عقد را نیز تهیه و تدارک دیده بود. پیشاپیش به همه گفته بود که لباس بدوزند و خود را برای عروسی آماده کنند. خودش هم تابلوی بسیار بزرگ و زیبایی از نیاز و امید کشیده بود که قصد داشت آن را کنار سفرۀ عقد بگذارد تا بر زیبایی آن افزوده شود، ولی تمام نقشه هایش نقش بر آب شد. با وجود این، چیزی به روی دخترش نیاورد چون نمی خواست او را که باردار است، ناراحت و عصبی کند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    68 تا 80

    به پیشنهاد مادر نیاز ، تصمیم گرفتند به جای بزرگ تری نقل مکان کنند ، اما چون هم خانه ای امید حاضر شد از آنجا برود و با یکی از دوستانش زندگی کند، همان جا ماندگار شدند. مهرانگیز (مادرنیاز) در عرض چند روز تمام آپارتمان را تمیز و ضدعفونی کرد و بعد از آن توانست نفس راحتی بکشد.

    چیزی که بیش از حاملگی دخرش او را می آزرد، حضور همیشگی دامادش در منزل بود. روز اول هم که بعد از مدتی او را دید، متوجه تغییر ظاهری او شده بود، اما آن قدر درگیر افکار و مشکلات خود و دخترش بود که لاغری امید را چیزی عادی و معمولی تلقی کرد. و علتش را سختی و مشکلات زندگی آنها تصور می کرد، نه چیزی دیگر.

    او که می دانست دخترش اهل دود و سیگار نیست و همیشه از جوانهای ورزشکار و سالم خوشش می آمده و همیشه امید را مظهر یک مرد خوب و سالم معرفی می کرده و اخلاق و خصوصیات درونی او را می ستوده، اکنون مشاهده می کرد که امید مرتب سیگار می کشد و حتی ملاحظه او و نیاز را نمی کند. و مهرانگیز مجبور می شد به طور مرتب پنجره ها را باز کند تا تعدیلی در هوای خانه به وجود بیاید. از اینکه امید نه کار می کرد و نه درس می خواند و فقط گاهی برای خریدهای ضروری از خانه بیرون می رفت ، او را به فکر فرو می برد. و احساس می کرد دخترش در زندگی باخته و آنچه دربارۀ امید فکر می کرده پوچ و دروغ از آب در آمده است.

    بالاخره یک شب طاقت نیاورد و در غیاب امید ، از دخترش پرسید:« نیازجان ، این امید اون امیدی نیست که من و پدرت دو سال پیش دیدیم. خیلی تغییر کرده. می شه بگی موضوع چیه؟»

    نیاز چشمهایش پر از اشک شد . دیر یا زود همه حقیقت را می فهمیدند. همان بهتر که هم خودش را سبک کرده و حرفهای دلش را برای مادرش بزند ، و هم زودتر همه چیز را بگوید و خودش را از زیر بار این همه پنهان کاری و دروغ رها کند. رو به روی مادرش نشست، دستهای او را در دستانش گرفت و همه چیز را برایش تعریف کر.

    بیچاره مهرانگیز باورش نیم شد دخترش با این همه مشکل و مسئله درگیر بوده و به آنها حرفی نزده است. با وجود این ، نمی توانست او را ببخشد. نگاه ملامت باری به او کرد و گفت:« اون وقت توی این اوضاع ، تو عوض اینکه این پسر رو ترک کنی و به فکر خودت و آینده ت باشی، اومدی باهاش زندگی کردی و بچه دار شدی!»

    نیاز که تحمل سرزنش مادرش را نداشت ، به گریه افتاد و گفت:« مامان ، تو رو به خدا تو دیگه سرزنشم نکن. آخه ، دوستش داره چی کار کنم! من عاشق امیدم ! نمی تونستم توی اون شرایط تنهاش بذارم. مگه چه گناهی کرده بود؟ من که گفتم اون هیچ تقصیری نداشته که معتاد شده. چطوری می تونستم تنهاش بذارم؟»

    مهرانگیز او را در آغوض فشرد و گفت:« الهی قربونت برم مادر ، گریه نکن. اما ...اما لااقل بچه دار نمی شدی.»

    نیاز سرش را تکان داد و گفت:« حالا که شده ! دیگه حرفش رو نزن. من فکر می کردم که اگه بیام پیش امید و مواظبش باشم ، اون به خودش می آد، روحیه پیدا می کنه و دنبال درس رو می گیره . آخه ، مامان ، خیلیها از اعتیاد برگشتن و دنبال کار و زندگی خودشون رفتن ، اما ... اما امید به کلی عوض شده. تبدیل به یک آدم منفی باف و بدبین شده و حاضر نیست دست به هیچ کاری بزنه. از صبح تا شب فقط حرف می زنه.»

    در این هنگام ، گریه اش اوج گرفت. صدای در خانه به گوش رسید و امید وارد شد. او خودش کلید داشت. در را که باز کرد، نیاز به خود آمد و اشکهایش را پاک کرد. اما امید به محض دیدن او و مادرش ، فهمید که بدون شک همسرش مشکلات زندگی اشت را برای مهرانگیز بیان می کرده که به گریه افتاده است.

    چیزی به روی خودش نیاورد. خریدهایی را که کرده بود، روی میز گذاشت و گفت:« نیاز ، از اون ماستهای کم چربی برات خریدم. برای مامان هم از اون سوسیسهایی که دوست داره گرفتم. می خواین شام امشب رو من درست کنم؟» بعد لبخند قشنگی تحویل هر دوی آنها داد و منتظر واکنش همسرش شد.

    مهرانگیز با دیدن چهره مهربان و صمیمی امید ، ناگهان همه چیز را فراموش کرد و دلش به رحم آمد. به تندی از جایش بلند شد، به سوی دامادش رفت، بوسه ای بر گونۀ او زد و گفت:« الهی قربونت برم ، پسرم ! تو چرا آشپزی می کنی. من خودم یه چیزی درست می کنم. تو برو پیش زنت. شام که درست شد من خبرتون می کنم» و به آشپزخانه رفت.
    در حالی که بغضش را قورت می داد، شروع به حاضر کردن شام کرد. کاری از دستش بر نمی آمد. همین قدر که امید از شر اعتیاد لعنتی خلاص شده بود، باید خدا را شکر می کرد. حالا که دخترش عاشق اوست و بچه ای هم در شکم دارد، هیچ راه برگشتی وجود نداشت. باید منتظر آینده می ماند تا ببیند چه پیش می آید.
    هر روز صبح نیاز از خانه بیرون می رفت. مهرانگیز قبل از او بیدار می شد. صبحانه را حاضر می کرد تا دخترش بدون خوردن صبحانه از خانه خارج نشود. از وقتی که به آن خانه پای گذاشته بود،آرامش و راحتی تازه ای وجود نیاز را در برگرفته بود. وجود مادرش برای او غنیمت بزرگی محسوب می شد. دیگر خیالش از جانب امید راحت شده بود و به فکر شام و ناهار او و یا مواقع تنهایی اش نبود. خودش هم از نظر روحی و جسمی وضع بهتر و مناسب تری پیدا کرده بود.
    چیز زیادی به زایمانش نمانده بود. اما او همچنان در کتابخانه و در بین کتابها خودش را غرق می کرد تا بتواند هر طور شده ،آخرین سال تحصیلی خود را با موفقیت به پایان برساند.
    سرانجام ، یک روز که سخت مشغول تحقیق موضوع دفاعیه اش بود ، بی احتیار از درد شدید که در کمرش احساس کرد جیغ بلندی کشید، به طوری که توجه اطرافیانش را جلب کرد. به کمک دو نفر از دوستانش که در کتابخانه حضور داشتند، از همان جا راهی بیمارستان شد. دقایقی بعد، تلفن خانۀ امید به صدا رد آمد و مهرانگیز و دامادش شتابان به بیمارستان رفتند.
    ساعت حدود دو بعدازظهر بود و فرزند نیاز یک هفته زودتر از آنچه دکتر تعیین کرده بود، قصد داشت پای ورود به دنیای هستی بگذارد.وقتی که دردهای زایمان شروع شد، نیاز باز هم به فکر امتحانهای آخر سال و دفاعیه خود بود. با وجود اینکه شوهرش را دوست داشت و خودش جوان و سالم و دارای آینده یا روشن و زیبا بود ، در آن لحظات احساس خوشبختی و اطمینان نمی کرد. نگرانی از تولد بچه ای که در بدترین شرایط زندگی اشت اتفاق افتاده بود، و نگرانی از اتمام تحصیل و دروسش ، اجازه نمی دادند زن جوان با اطمینان خاطر و آرامیش بیشتری به فردای خود بیندیشد.
    اگر از جانب شوهرش خیالش جمع بود و مثل گذشته می توانست به او تکیه کند ، تمام مشکلات دیگر را با جان و دل می پذیرفت. اما موضوع اصلی همان بی مسئولیتی و تنبلی امید بود. دیگر تکیه گاهی نداشت که به آن دل خوش کند. دیگر نمی توانست روی امید به عنوان یک حامی و پشتیبان حساب کند. بلکه بعد از آن فکر می کرد بچه هایش دو تا شده اند و باید مراقب هر دوی آنها باشد.
    بعد از ساعتی ، امید و مادرش شتابان به او پیوستند. نیاز با دیدن آنها روحیه اش بهتر شد و لبخندی زد و پرسید:« چطور خبردار شدین؟»
    امید دستهای او را گرفت و بوسید و بدون اینکه پساخ او را بدهد ، گفت :« کاش می تونستم نصف دردهات رو من بکشم. نیاز، خیلی دوستت دارم. همه چیز به خوبی پیش می ره. فکر هیچ چیز رو نکن. دکتر گفت که جای هیچ نگرانی ای نیست.»
    نیاز حرفی نزد. صورتش گل انداخته بود و قرمز شده بود. دردهای پی در پی امانش را بریده بودند. مهرانگیز آرام و مهربان کنار تختش ایستاده بود ، اما خدا می دانست که در درونش چه می گذرد.
    بعد از دقایقی ، دکتر به اتاق آمد و بعد از معاینه گفت که هنوز وقت زایمان فرا مرسیده است. چاره ای نبود ، باید صبر می کردند. امید طاقت شنیدن فریادها و ضجه های همسرش را نداشت. از اتاق بیرون رفت و در باغ بیمارستان شروع به راه رفتن و سیگار کشیدن کرد.

    بالاخره شب هنگام، زمانی که تمام چراغهای شهر روشن شده بود و ماه در آسمان خودنمایی می کرد ، فرزند نیاز با آخرین جیغ بلندی که از اعماق وجود مادر جوانش بلند شده بود ، به دنیا آمد. او پسر سالم و قشنگی بود که با گریه و فریاد از شکم مادرش بیرون آمد و در دستهای مادربزرگش قرار گرفت. امید بر خلاف پدرهای دیگر ، در اتاق زایمان همسرش حضور نداشت. او همان طور تنها و متفکر روی نیمکت حیاط بیمارستان نشسته بود و بی تابانه منتظر شنیدن خبر تولد کودکش بود.

    سرانجام ، وقتی که در تاریک و روشن محوطه ، سیاهی هیکل مهرانگیز را دید که با شتاب به سوی او می آمد ، از جا بلند شد و قبل از اینکه حرفی بزند و یا سوالی بکند ، صدای او را شنید که می گفت:« امیدجان ، بهت تبریک می گم ! پسرت سالم و سرحال به دنیا اومد، حال نیاز هم خوبه»

    امید از شادی دستهایش را گشود و مادرزنش را در آغوض گرفت. خدا را شکر می کرد. مهرانگیز چقدر سریع و بی مقدمه او را از چگونگی وضع همسر و فرزندش آگاه کرده بود. در دل از او هم ممنون بود، اما حرفی بر زبان نیاورد.

    با عجله به داخل ساختمان رفتند. امید فرزند و همسرش را که در خواب عمیقی فرو رفته بود، ملاقات کرد. نیاز می توانست فردای آن روز مرخص شود و در خانه استراحت کند.

    وقتی که چشمش به کودکش افتاد، تمام مشکلات و نگرانیها از وجودش رخت بربست و جای آن را شادی و مهر فرا گرفت. آن چنان با عشق و اشتیاق او را نگاه می کرد و می بویید که برای خودش هم باورنکردنی بود بتواند این موجود کوچک و ناخواسته را تا این حد دوست داشته باشد و عزیز بدارد. گویی با به دنیا آمدن پسرش ، که نام او را پیروز گذاشته بودند ، همه چیز آسان تر و راحت تر شده بود. گویی کارها بهتر پیش می رفت و علی رغم وجود موجود تازه که آن همه مراقبت و نگهداری لازم داشت و محتاج صرف وقت بیشتری بود ، برای نیاز وقت کش می آمد و روزها و شبها طولانی تر می شد تا او بتواند به تکالیف درسی خود برسد.

    استاد او که مسئول رسیدگی به تحقیق و دفاعیه او بود ، وقتی که از زایمانش مطلع شد، پیشنهاد کرد کتابهای مورد نیاز او را برایش به خانه ببرند تا هنگام استراحت در خانه و گذراندن نقاهت زایمان ، بتواند تحقیق خود را ادامه دهد.

    در هرحال ، نیاز بعد از سه روز از رختخواب بیرون آمد و فعالیتهای همیشگی را از سر گرفت. تا زمانی که در خانه بود فرزندش را خودش شیر می داد. و بعد از آن ، در فرصتهای مناسب به خانه می آمد تا پیروز را شیر بدهد و یکی دو نوبت هم از شیر کمکی استفاده می کردند.

    امید کماکان در خانه بود و هنوز تمایلی به کار کردن در خارج از منزل از خود نشان نمی داد. مهرانگیز با خودش فکر می کرد اگر امید حداقل کاری داشت و پولی در می آورد، مسئله ای نبود. در هرحال ، مردان زیادی هستند که مدرکی دارد و به تناسب آن کاری پیدا می کنند و حداقل فعالیت بیرونی دارند. حالا اگر امید نتوانست مدرک دکترای خود را بگیرد، به کنار، اما کار نکردن و نپذیرفت مسئولیت و نگهداری فرزندش چنان طبیغی جلوه نمی کرد. به خصوص که اکثر اوقات مغموم و افسرده گوشه ای می نشست و به فکر فرو می رفت.

    زمان می گذشت و مهرانگیز احساس می کرد که دیگر باید به ایران نزد شوهرش و دختر دیگرشان نازنین برگردد. از طرفی ، نمی توانست نیاز را تنها بگذارد. او در شرایطی بحرانی بود و احتیاج به کمک داشت. طی تماسهای تلفنی با شوهرش تصمیم گرفتند تا روز دفاع نیاز ندش بماند و بعد از آن آنها را ترک کند و به ایران برگردد.

    سرانجام ، پیروز کوچولو بیش از چهل روز از عکمرش نمی گذشت که مادرش موفق شد تز دکترانی خود را دفاع کند و پیروز و سربلند از جسله بیرون بیاید. تمام دوستانش به او تبریک گفتند. نیاز اشک شادی در چشمهایش جمع شده بود. مادر جوانی که علی رغم تمام ناملایمات و شکستهای زندگی اش ، موفق شده بود به هدف خود برسد.

    وقتی که به سوی منزل می رفت تا خبر موفقیت خود را به امید و مادرش برساند، نمی دانست خوشحال باشد یا غمگین. نمی دانست واکنش امید در برابر او چه خواهد بود. از اینکه او توانسته مدرک خود را بگیرد و امید بعد از گذراندن آن همه واحدهای اصلی دروس پزشکی دستش خالی مانده ، می ترسید باعث کدورت و ناراحتی او شود. دلش خون بود.

    چقدر می توانست امروز روز خوبی برای آنها باشد. در دل به داریوش لعنت فرستاد. هرچند او در دادگاه محکوم شده بود، اما تفاوتی به حال او نمی کرد. پدر داریوش از پرداخت جریمه ای که دادگاه تعیین کرده بود، سر باز زده بود و داریوش متحمل چندین سال زندان شده بود. ولی چه سود؟ در هرحال ، عیچ کدام از این جریمه ها نمی توانست امید را به او برگرداند. آن امیدی که سالم ، قوی ، مغرور و خوشبخت بود.

    حدسش درست بود. وقتی که به خانه رسید و مادرش نتیجۀ جلسۀ دفاع او را جویا شد و نیاز خبر قبولی خود را به آنها گفت ، امید به سردی و اجبار لبخندی زد و به او تبریک گفت و بلافاصله خانه را ترک کرد و رفت. اشک در چشمهای نیاز حلقه زد، اما نمی خواست جلوی مادرش واکنشی نشان دهد. بدون اینکه چیزی بگوید، به سوی پیروز رفت و او را در آغوش گرفت.

    مهرانگیز هم بدون اینکه چیزی به روی خودش بیاورد، اظهار شادمانی می کرد. به دخترش تبریک گفت و اضافه کرد:« نیازجان، بذار شب بشه یه زنگی به بابات بزنیم. اون خیلی خوشحال می شه.»

    نیاز سری تکان داد و حرفی نزدو

    آن شب، بعد از اینکه امید خوابید، مهرانگیز رو به دخترش کرد و گفت:« نیازجان ، می دونی که من دیگه بیشتر از این نمی تونم اینجا بمونم. باید برم. هم پدرت تنهاست ، و هم هزینۀ موندن من زیاده و ما از عهده اش بر نمی آییم.»

    نیاز به گریه افتاد. مهرانگیز که طاقت دیدن اشکهای او را نداشت ، دردی عمیق در سینه اش احساس کرد و لب گزیزد. او می دانست که نیاز چقدر به وجود او احتیاج دارد. اما چه می توانست بکند. دیگر کاری از دستش بر نمی آمد.

    نیاز رو به مادرش کرد و گفت:« می دونم. همه چیز رو می دونم ، مامان. می دونم هرچی داشتی و نداشتی آوردی اینجا و به من دادی و خرج کردی. می دونم حاصل تمام اون زحمات رو ، اون نمایشگاههای نقاشی و غیره و غیره رو اینجا هدر دادی. ازت ممنونم ، اما ...اما آخه ، مامان، من چی کار کنم؟»

    مهرانگیزآه بلندی کشید و گفت:« می گی من چی کار کنم؟ من چه کاری از دستم ساخته س؟»

    نیاز گفت:« راستش ، مامان ، من نمی خوام به ایران برگردم. خودم می تونم اینجا با بچه م زندگی کنم. از چند وقت دیگه می تونم توی بیمارستان کار کنم و حقوق بگیرم و خودمو برای امتحان تخصص آماده کنم»

    مهرانگیز با نگرانی پرسید:« پس پسرت چی؟ نگهداری اون چی می شه؟»

    نیاز شانه ای بالا انداخت و گفت:« این همه زن شاغل توی آمریکا بچه دار می شن چی کار می کنن؟ همه شون که نمی تونن چند ماه توی خونه بمونن و استراحت کنن. خیلیهاشون ترجیح می دن زودتر به سرکارشون برگردن و پول در بیارن. تنها موضوعی که منو رنج می ده وجود امیده. نمی دونم اون می خواد چی کار کنه. من نمی تونم هم اجاره بدم ، هم پول پرستار بچه بدم و هم خرج سیگار و مشروب آقا رو تامین کنم. از طرفی، اون انتظار داره من باهاش به ایران برگردم. آخه ، این طور که نمی شه.»

    مهرانگیز فکری کرد و گفت:« خودت چی؟ خودت می تونی دور از امید بمونی و درس بخونی و حواست سرجاش باشه؟»

    نیاز با بغض و ناراحتی گفت:«چارۀ دیگره ای ندارم. زندگی و آینده پسرم به من حکم می کنه که حداقل به عنوان یه دکتر متخصص به کشورم برگردم.»

    مهرانگیز گفت:« اگه امید موافقت نکنه و بخواد بچه رو با خودش ببره، چی؟»

    وحشت سراپای نیاز را فرا گرفت و هراسان گفت:« ای وای، نه! مگه ممکنه؟ من فکر نمی کنم امید انقدر پست و نامرد باشه»

    مهرانگیز سری تکان داد و گفت:« در هرحال ، دخترم، هرچی زودتر با اون صحبت کنی تا تکلیفت روشن بشه، هرچی زودتر، بهتر. در ضمن، حواست باشه ، اینجا بچه مال توئه، اما اونجا نه!»

    نیاز نگاهی به مادرش کرد و گفت:« منظورت چیه، مامان؟»

    مهراننگاهی به در اتاق امید کرد و به آرامی گفت:« خدای نکرده اینجا اگه کارتون به دعوا و دادگاه بکشه ، بچه رو به تو می دن. اما اگه پات به ایران برسه ، پسرت فقط تا دو سالگی می تونه مال تو باشه، فهمیدی؟»

    نیاز متوجه حرف مادرش شد و گفت:« آهان فهمیدم! آره مامان ، می دونم. اما ... منظورت اینه که حتی برای تعطیلات هم نباید بیام ایران؟»

    مهرانگیز بلافاصله پاسخ داد:«آفرین ، دخترم. خوب منظورمو فهمیدی. مگه اینکه بخوای بیای و برای همیشه بمونی. اون وقت می تونی این ریسک رو بکنی و همراه بچه ت برگردی.»

    نیاز چشمهایش به واقعیت باز شد.آری ، اگر امید هم حرفی نمی زد و با ماندن او و کودکش موافقت می کرد، بدون شک پدر و مادرش از این امر ناراضی بودند. پس همان بهتر که تا پایان تحصیلاتش پا از آمریکا بیرون نگذارد و هر طور هست با شوهرش به ایران نرود.

    مهرانگیز در میان اشک و آخ دخترش، او را ترک کرد و رفت. خودش بدتر از او بود. کوهی از غم و نگرانی را در دل تلنبار کرده و به ایران برگشت. در تمام طول راه، که بسیار طولانی و خسته کننده بود، اشک می ریخت و غصه می خورد. در دل دعا می کرد که نیاز بار دیگر بی گدار به آب نزدند و این بار عاقلانه و درست تصمیم بگیرد. دلش برای نوۀ کوچک و شیرینش هم تنگ شده بود. او که ساعتها با آن موجود کوچولو و سرگرم کننده وقت می گذرانید، در اولین روز پروازش به شدت دلتنگ او شده بود و کمبودش را احساس می کرد.

    در آخرین روزهایی که مهرانگیز در امریکا اقامت داشت، نیاز از طریق آگهی یک پرستا بچه برای فرزندش پیدا کرده بود که هر روز صبح می آمد و عصر بچه را تحویل نیاز می داد. هرچند هنوز کار نیاز به طور دائم آغاز نشده بود و می توانست بیشتر اوقات رد خانه باشد، اما ترجیح داد تا فرصت دارد به کتابخانه برود و یا با استادهای مربوطه صحبت کند تا خود را برای امتحان آماده کند.

    وقتی که امید از اقدامات او آگاه شد، با لحن اعتراض آمیزی گفت:« نیاز، مگه نمی دونی ما مجبوریم تا چند ماه دیگه به ایران برگردیم.»

    نیاز خود را به ناآگاهی زد و پرسید:« چرا امید؟ مگه ایران چه خبره؟»

    امید با حالتی عصبی گفت:« یعین چی چه خبره؟ خودت می دونی که پدرم دیگه برای من پول نمی فرسته . ما با وجود پیروز دیگه نمی تونیم اینجا به راحتی زندگی کنیم.»

    نیاز سعی کرد بر اعصایش مسلط شود. بنابراین به آرامی پرسید:« امید ، تو یعنی هیچ وقت نمی خوای دنبال کار بری؟ تا آخر عمر بابات باید خرجت رو بده؟ تو دیگه پدر شدی، مسئولیت یه بچه به گردنت افتاده»

    امید با ترشرویی پاسخ داد:« خودت می دونی دوست ندارم حقوق بگیر این موسسه و اون موسسه باشم. اگر دکتر می شدم، فرق داشت. ولی الن با یه مدرک لیسانس فقط می تونم حقوق بگیرم، نه چیز دیگه.»

    نیاز گفت:« مگه عیبی داره؟ بهتر از بی کاری و بی پولی یه، مگه نه؟»

    امید با صدای بلند گفت:«نه، بهتر نیست. من دوست ندارم مثل کارمندها یه عمر به حقوق بخور و نمیر سر کنم.»

    نیاز گفت:« خب فرقش چیه؟ توی ایران چی کار می تونی بکنی که اینجا نمی تونی؟»

    « توی ایران پدرم بهم سرمایه می ده. در صدد اینه که پروانه وارد کردن وسایل پزشکی رو از اروپا بگیره . این کار درآمد خوبی داره.»

    نیاز پرسید:« خب، اون سرمایه رو نمی تونه اینجا در اختیارت بذاره که یه کار دیگه راه بندازی؟ یا حداقل خونه بخری که این همه اجازه خونه ندیدم؟»

    امید به تندی گفت:« نه! شرطش اینه که ما به ایران برگردیم.»

    نیاز خنده تلخی کرد و گفت:« آهان، پس این طور. اما امیدجان من تا تخصص خودمو نگیرم پا به ایرانم نمی ذارم.»

    امید اخمهایش در هم رفت. سکوت کرد. خودش می دانست که نمی تواند بر خلاف میل نیازی کاری انجام دهد. نه قدرت کار کردن داشت ، و نه می توانست دوری از نیاز و پسرش را تحمل کند. از طرفی ، به هیچ وجه نمی توانست با پول اندک و صرفه جویی زندگی کند. با ترشرویی رو به همسرش کرد و گفت:« پس می گی، چی کار کنم؟ ما بیشتر از چند ماه دیگه نمی تونیم هم اجاره بدیم، هم خرج و هزینه خودمون رو تامین کنیم. حالا نمی شه جناب عالی از خیر گرفتن تخصص بگذری؟»

    نیاز از کوره در رفت و به تندی گفت:« نه ، نمی شه! امکان نداره دست خالی به ایران برگردم. فهمیدی، امید؟ من این همه درس خوندم و زحمت کشیدم . دوست ندارم به عنوان یک دکتر عمومی برگردم و ندونم چی کار کنم.»

    امید گفت:« اگه من ازت بخوام بیای ایران ، چی؟ باز هم قبول نمی کنی؟»

    نیاز بدون اینکه به او نگاه کند گفت:« نه، قبول نمی کنم.»

    امید با افسردگی گفت:« اگه من بخوام برم ، باز هم با من نمی آی؟»

    نیاز گفت:« نه، نمی آم. با پسرم می مونم و بعد از گرفتن مدرکم می ام. در ضمن ، باید بدونی تعطیلات هم پا به ایران نمی ذارم. دیگه میل خودته ، اگه نتونی پدرت رو راضی کنی، مجبوری حداقل سه چهارسال دور از ما باشی. تو چی؟ تو می تونی؟»

    امید جوابی نداد. سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت. دوباره افسردگی و بی تفاوتی به سراغش آمده بود.

    نیاز دلش خون بود. از طرفی شوهرش را دوست داشت و دوری او را نمی توانست تحمل کند و از طرف دیگر، از مشاهدۀ سکون و تنبلی او به تنگ آمده بود. به پسرش که نگاه می کرد دلش بیشتر می سوخت. چطور امید هیچ احساس مسئولیتی در قبال او نمی کرد؟ چطور نمی توانست پدرش را راضی کند که به خاطر نوه اش هم که شده ، با ماندن او موافقت کند؟ به تازگی روابط بین او امید هم سردتر از قبل شده بود. کاملاً مشهود بود که او احساس حقارت و پاک باختگی می کند. اما گناه نیاز چه بود؟ او هرگز امید را سرزنش نمی کرد و خودش و برتری اش را به رخ او نمی کشید. او در این میان چه گناهی کرده است؟

    آن شب ، دیگر صحبتی بین زن و شوهر نشد. امید با اوقات تلخ به اتاق رفت، در را به هم زد و تا دیروقت بیدار بود و سیگار می کشید. نیاز هم دیگر توجهی به او نکرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 1 از 6 12345 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/