صفحه 1 از 13 1234511 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 125

موضوع: ديبا | زهره دراني

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    ديبا | زهره دراني

    دیبا
    زهره درانی
    انتشارات: آسیم
    چاپ دوم: 1385
    تعداد صفحه: 336

    1105075


    منبع : نودوهشتیا


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 1
    تو مگر بر لب جويي به هوس بنشيني
    ور نه هر فتنه كه بيني همه از خود بيني
    به خدايي كه تويي بنده بگزيده او
    كه بر اين چاكر ديرينه كسي نگزيني
    گر امانت به سلامت ببرم با كي نيست
    بي دلي سهل بود گر نبود بي ديني

    با خواندن اين چند بيت، آن چنان منقلب شد كه بي اختيار اشكهايش سرازير شد. با دلي آكنده از درد روبه حافظيه كرد و گفت: مي فهمي چي داري ميگي، حافظ ؟ تو ديگه چرا مي خواي با اين اشعارت خنجر به دل شكسته م بزني؟ اون هم با من، با كسي كه فقط به عشق تو پا به شيراز گذاشت اما نه حافظ، اين رسم مهمون نوازي مردم شيراز نيست. حالا هم جوابم كردي، بهم طعنه مي زني، اي شيخ خود پسند.
    پهناي صورتش را اشك پوشانده بود آنچنان غرق در گفت و گو با حافظ بود كه حتي متوجه نگاههاي مرموز و پرسشگر رهگذراني كه از كنارش مي گذشتند، نشد.
    عيد نوروز بود و طبق معمول هر سال سر حافظ حسابي شلوغ بود. شايد هم بيشتر به همين دليل تحويل نمي گرفت، عطر گلهاي بهراي و بهار نارنج فضا را معطر كرده بود، اما حال و روزش به شكلي نبود كه متوجه زيبايي اطرافش باشد اشكهايش بي پرده و روان از چشمهايش جاري بود اصلا" دوست نداشت جلوي آن را سد كند. حالا ديگر تقريبا" به هق هق افتاده بود.
    بي توجه به اطرافش تقريبا" با بانگ بلندي رو به حافظ كرد و گفت: خيلي بي معرفتي! چند بيتي براي من شعر گفتي اون هم اينجوري
    تو مگر بر لب جويي به هوس بنشيني
    ور نه هر فتنه كه بيني همه از خود بيني
    آره، تو راست مي گي همه ش هوس بود. آره بهم بگو هوس بود. واقعا" اين طور راجع به من فكر مي كني؟ آه خدايا! آدم ديگه دردش رو به كي مي تونه بگه؟ آخه، من كه هميشه دلم به فال تو خوش بود. تو ديگه چرا عذابم مي دي! پيرزني با چادر مشكي و مقنعه سفيد با صورتي گرد و تپل كه نورانيت خاصي داشت، آرام به او نزديك شد. با محبت مادرانه اي دستي به چشمان اشك آلودش كشيدو گفت: حيف اين چشمان زيبا و قشنگ نيست كه اينطور مثل ابر بهاري داره مي باره، چي شده ، دخترم؟ چه چيز مهمي تو رو اين طور از خودبيخود كرده كه اين طور داري با خودت حرف مي زني؟
    ديبا كه انگار تازه متوجه پيرزن شده بود ، در حالي كه خودش را كمي جمع و جور ميكرد به سختي لبخندي تحويلش داد و گفت : هيچي مادر جون، دلم گرفته بود طوري نيست الان حالم خوبه، احساس ميكنم خيلي سبك شدم.
    پيرزن با همان مهرباني خاص شيرازيها جواب داد: آفرين دخترم اين خوبه ، حيف اين صورت و قد و قواره به اين زيبايي نيست كه اين جوري به غم نشسته، پاشو، دخترم، پاشو مادرجون اينجا خوبيت نداره. نگاه كن ببين يه مشت جوون بي كار و بي عار چطوري بهت نگاه مي كنن. عزيزم، اينجا محل گذره، هركسي از هر فرقه و تيپ و آدمي پيدا مي شه، لابه لاي آونها آدمهاي كثيف و لا ابالي منتظر شكار نشستن.
    ديبا كه خجالت كشيده بود، با شرمندگي نگاهي به دور و برش انداخت و سنگيني نگاه رهگذران را احساس كرد. بي اهميت به اطرافش رو به پيرزن كرد و گفت: از اينكه به فكر من هستين خيلي ممنونم. من ديگه بايد برم، مادرجون.
    و خواست كيفش را از روينيمكت بردارد كه پيرزن مجددا" گفت:
    عزيزم انگار حالت خوب نيست. خونه ما همين بغله، كوچه سنبل. اگه قابل مي دوني، مادر پاشو بريم خونه يه شربت قند حالت رو جا مياره. لااقل اونجا در اماني. من كه اصلا" دلم نمياد تو رو اينجا تنها بگذارم.
    حرفهاي پيرزن كه در كمال صداقت مي گفت، به دلش نشست. به چهره نوراني اش بي اختيار جذبش كرده بود. يك حسي در وجودش مي گفت كه به او اعتماد كند. دلش را به دريا زد و از جايش بلند شد و بي اختيار با پيرزن همراه شد.
    در دل با خودش گفت: لااقل از دربه دري و گوشه خيابون موند كه بهتره .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    پيرزن مدام حرف مي زد: آره مادر جون كار خدا رو ببين. اومد رفتم مسجد يه دفعه دلم هواي حافظيه رو كرد.به خودم گفتم حالا كه اومدم بيرون بهتره يه سري هم برم حافظيه. آخه مادر جون كار دنيا برعكسه ما اينجا خونمون ديوار به ديوار حافظيه س ، اما دير به دير وارد آرامگاهش مي شيم. همين اندازه كه از دور بارگاهش رو مي بينم دلمون خوشه. اما امش دلم طاقت نياورد، گفتم بايد بيام و يه فاتحه اي بخونم. كار خدا تو روديدم. مي دوني دخترم، هيچ كار خدا بي حكمت و دليل نيست.
    ديبا در حاليكه لبخند كم رنگي روي لبانش نقش بسته بود، به چهره پيرزن نگاه كرد و در سكوت همراهش شد.
    كوچه سنبل ديوار به ديوار باغ حافظيه بود كوچه باغي بن بست و مصفا كه عطر گلهاي ياس امين الدوله آن ناخودآگاه آدم را به پنجاه سال پيش ميكشاند. آخر ديگر اين روزها، ديدن همچون كوچه باغي كه هيچ گونه آثاري از تجدد و تمدن غربيها در آ‹ نباشد از محالات به شمار مي رفت.
    چهار يا پنج در خانه بيشتر در آن نبود يك طرف كوچه را هم سرتاسر ديوار باغ حافظيه احاطه كرده بود. از ظاهر و قد و قواره خانه ها مشخص بود كه تمامي آنها بزرگ و با صفا هستند خانه پيرزن آخرين خانه انتهاي كوچه بن بست بود . يه در قديمي و چوبي با يك كلون بزرگ كه بدر آويخته بود.
    پيرزن به آرامي گوشه چهار قدش را كه گره زده بود ، از هم گشود و يك كليد كوچك از آن بيرون آورد و شروع به باز كردن در كرد. با باز شدن در حياط، دالان تاريك و درازي نمايان شد. ديبا كه با ديدن دالان تاريك ترسيده بود، ناخواسته قدمي به عقب برداشت.
    پيرزن كه متوجه ترسش شده بود، بلافاصله چراغ دالان را روشن كرد و زير لب زمزمه كرد: هزار بار به اين پسره گفتم وقتي مياي خونه، مادر چراغ سر در رو روشن كن، آخه من پيرزن چطوري جلوي پامو ببينم. ولي كو گوش شنوا! مادر اين روزها جوونها فقط به فكر خودشون هستن. بيا تو، دخترم. بيا تو، نترس. اينجا رو مثل خونه خودت بدون. من اگه مادرت نباشم، مادربزرگت كه هستم.
    با روشن شدن چراغ، ديبا كه متوجه ترس بيجايش شده بود با شرمندگي وارد دالان شد. از پيرزن خجالت مي كشيد. آن بنده خدا مي خواست در حقش لطفي كرده باشد ، اما او برعكس با ترس بيجايش او را آزرده خاطر كرده بود. راهرو يا به قول پيرزن دالاني ده متري بود كه پس از آن وارد حياطي بزرگ و با صفا مي شدي يك حوض بزرگ پر از آب با يك فواره كوچك كه وسطش بود و آب را به اطراف پراكنده مي كرد به چشم مي خورد. دورتا دور حوض را درختان بهار نارنج احاطه كرده بودند. بوي نم كاه گل با عطر بهار نارج در آميخته بود.
    معمولا" اين وقت سال در شيراز، درختان بهار نارنج غرق ميوه هستند آن وقتهايي كه كوچك بود ، وقتي باران مي آمد خانه مادر بزرگش همين بو را مي داد. ولي الان به جاي باران حياط را شسته بودند هنوز سنگفرش حياط خيس بودگلدانها شمعداني كه دورتادور حوض چيده شده بود سيراب از آبپاشي عصرانه ، شاداب و خرامان و مست غرور گلهاي ريز و كوچك نارنجي خودشان را به نمايش گذاشته بودند.
    ديبا اصلا" توقع ديدن همچون حياط بزرگ و با صفائي را نداشت، همانطوري كه كنار حوض ايستاده بود نفس عميقي كشيد و زير لب گفت: آه ، چقدر با صفا و دل انگيز! همه چيز دبش و دست نخورده . انگار زمان به عقب برگشته.
    پيرزن كه روي تخت كنار حوض نشسته بود با حسرت نگاهي به او انداخت احساس قريبي نسبت به اين دختر پيدا كرده بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    با ديدن ديبا انگار به ياد جواني خودش افتاده بود. تمامي آن در و ديوار شاهد و گواه جواني و زيبايي پيرزن بود.
    با مهرباني خاصي رو به ديبا كرد و گفت : هر قدر كه ميخواي دخترم نگاه كن، چيزي ازش كم نمي ياد. ديگه فكر نكنم مثل اين خونه هايي كه توي اين كوچه باغي هست جاي ديگري پيدا بشه. البته مي دوني دخترم، اين خونه هاي قديمي هزار تا حسن داره و يه بدي . اونم اينه كه آدم از بزرگي و سوارخ و سنبه هاش مي ترسه. البته من ديگه عادت كردم الان نزديك به پنجاه ساله كه اينجا زندگي مي كنم. همه محل منو خوب مي شناسن اون وقتها كه سنم كم بود بيشتر مي ترسيدم. اما حالا متوجه ترس بيجام شدم. آ]ه، چيزي براي ترسيدن وجود نداره مادر.
    ديبا در حالي كه لبخندي روي لبانش نقش بسته بود، جواب داد: واقعا" همينطوره كه ميگين چيزي براي ترس وجود نداره. اينجا بهشته.
    گلهاي شب بود و رازقي و ياس و بنفشه كه دور تا دور حوض را محصور كرده بودند، زيبايي آن را دوصد چندان مي كرد آدماز طر آن همه گل ناخودآگاه مست مي شد. گوشه اي از حياط پله خورده بود و به زير زمين يا به قول پيرزن به آب انبار راه داشت. كنار آن هم مطبخ يا همان آشپزخانه و دستشويي وتوالت قرار گرفته بود. يك طرف حياط هم پلكاني به سمت بالا داشت كه آنها راه رود به اتاقهاي پنج دري بود كه دور تا دور حياط با سقفهاي هشتي شكل به چشم مي خورد.
    يك خانه پدر سالاري به تمام معنا بود از آن خانه هايي كه كيا و بياي فراواني به چشم ديده بود. چراغهاي زير سقف پنج دريها همه روشن بودند. يا اينكه كسي داخل آن زندگي نمي كرد، آما چراغهاي سردر هر اتاق روشن بود.
    به خوبي مشخص بود كه پيرزن با روشن نگهداشتن راغ پنج دريها هنوز دلش حال و هواي گذشته راداشت. شايد اين طوري كمتر احساس تنهايي ميكرد، اما از كجا معلم كه كسي داخل آن اتاقها زندگي نمي كرد. مسلما" اين پيرزن به تنهايي در خانه به اين بزرگي دوام نمي آورد. امانه، انگار هيچ صدايي نيست. واقعا" تنهاست. سكوت سنگيني فضاي حياط را پر كرده بود. هيچ سر و صدايي از خيابان به گوش نمي رسيد.
    ديبا همانطور كه به اتاقهاي پنج دري خيره شده بود، يك دفعه ياد حرف پيرزن افتاد كه دم در گفته بود اين پسر هميشه فراموش ميكند چراغها را روشن كند پس او تنها زندگي نمي كرد پسرش هم با او بود واي خدا، اگه منو اينجا ببينه، چي مگه لابد مادرش رو سرزنش مي كنه كه چرا با يه آدم غريبه اومده خونه كاشكي نيومده بودم. بهتره كه از همين جا برگردم.
    در همين فكرها بود كه يكدفعه پيرزن از روي تخت بلند شد و در حالي كه چادرش را از سر مي كشيد ، اشاره به او كرد و گفت: خب چرا معطلي؟ بيا بريم بالا مادر يه چايي بخوريم ، خسته شديم براي ديدن اينجا وقت زياده و با گفتن اين حرف به سمت پله ها راه افتاد.
    ديبا در حالي كه اين پا و آن پا مي كرد، مي خواست حرفي بزند كهمجددا" پيرزن برگشت و گفت: اوا، چرا وايستادي، دختر؟ سرما مي خوري ، ببين چه بادي مياد شبهاي شيراز اون هم توي فروردين و ايام عيد سر و گزنده س، بيا دخترم. بيا بالا. آنقدر تعارف نكن. اينجا رو مثل خونه خودت بدون.
    ديبا در حالي كه مستاصل بود، به ناچار دنبال پيرزن راه افتاد. در طبقه بالا جلوي پله ها، راهروي پهني بود كه به در ورودي پنج دريها يا همان اتاقها متصل مي شد پيرزن در اولين اتاق را گشود و در حالي كه تعارف مي كرد، ديبا را داخل اتاق برد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    اتاق نسبتا" وسيع و دلبازي بود گرماي مطبوعي داشت، كف اتاق چندين فرش روي هم انداخته شده بود دورتا دور اتاق هم از پشتيهاي خوب تركمن تزئين شده بود گوشه اي از اتاق پشت به پنجره سكويي قرار داشت كه روي آن اسباب سماور و كتري و قوري و استكان و نعلبكي گذاشته بود. همه چيز در نوع خود خوب و تميز و مرتب بود درست مثل خود پيرزن.
    ديبا كه انگار تازه متوجه خستگي اش شده بود از خدا خواسته روي زمين نشست و به يكي از پشتيها لم داد. پيرزن بلافاصله مشغول تهيه چاي شد و سماور را به برق زد در گوشه اي از اتاق در كوچكي قرار گرفته بود. پيرزن در حالي كه درش را باز ميكرد، داخل رفت و بعد صداي بشقاب و كارد و چنگال به گوش رسيد.
    ديبا از همان فاصله اي كه نشسته بود يخچال و گاز را ديد با خودش گفت چه جالب ، من فكر مي كردم اين پيرزن براي هر وعده غذا چطور از اين همه پله بالا و پايين ميره، اما نگو آشپزخونه ش همين جا توي اتاقه.
    پيرزن با ظرفي پر از ميوه و ظرفي شيريني كاك و مسقطي مخصوص شيرازيها وارد شد. ديبا كه حسابي شرمنده شده بود با خواهش و تمنا گفت : ترو به خدا خانوم جون زحمت نكشين من ديگه بايد زحمت رو كم كنم و برم.
    ديگه چي مادر كجا بري؟ مگه من مي گذارم هنوز نيومده مي خواي بري. اون هم الان كه حسابي هوا تاريك شده! مگه مادر از جونت سير شدي. البته دخترم تو كاملا" حق داري كه به من اعتماد نكني. آخه ديگه اين دوره و زمونه اعتماد رو از مردم گرفته، اما دخترم، خداوند آنقدر خوب و مهربونه كه نگو. مطمئن باش كه خوب كسي رو جلو راهت قرار داده. غريبي نكن.مادر اينجا رو مثل خونه خودت بدون. اگه مي خواي، از همين جا با خونواده ت تماس بگير بيان دنبالت. اين طوري خيلي بهتره. خيال من هم راحت مي شه. نمي دوني وقتي تو حافظيه ديدمت خيلي نگرانت شدم، اما مثل اينكه خدا رو شكر الان بهتري.
    ديبا با خجالت جواب داد: بله ، همين طوره. خيلي بهترم. شما واقعا" مهربونين باور كنين خانوم جون، من از همون ساعتي كه شما رو ديدم قيافه مهربون و نوراني شما جذبم كرد. اگه به شما اعتماد نداشتم، هيچ وقت دنبالتون اينجا نمي اومدم.
    پيرزن با خوشحالي خنده اي كرد و گفت : ديگه چه بهتر مادرجون پس راحت باش، من هم تنهام.آخ ، گفتم تنها. اصلا" ياد اين پسر نبودم.
    ديبا با تعجب به پيرزن خيره شد.
    نوه مو ميگم. اون با من زندگي مي كنه البته مدتي سفر خارجه رفته بود و سه چهار سالي نبود الان يه شش ماهي مي شه كه برگشته. خودم بزرگش كردم بچه م وقتي كوچيك بود، پدر و مادرش رو از دست داد و يتيم شد.
    پيرزن با ياد آوري مرگ عزيزانش آه جانسوزي كشيد و در ادامه گفت : دخترم ، گل سر سبدم، همه كسم. آخ نمي دوني چقدر ماه بود. واقعا" مثل اسمش ماهرخ بود. چهار تا دختر داشتم كه ماهرخ كوچكترين اونها بود. مثل گل ورپريد. البته دوتا پسر هم دارم كه ماشاءاله ... هر دوتايي زن و بچه و نوه دارن. ماهرخ و منصور، دامادم ، تازه ازدواج كرده بودن. منصور خيلي آقا بود. همه حسرت زندگي شونو مي خوردن. يكي دوسالي نگذشته بود كه سينا به دنيا اومد. هشت ماهش بود كه با ماهرخ و منصور راهي زيارت امام رضا شدن. توي راه موقع برگشت، اتوبوس چپ كرد. خيليها مردن و زخمي شدن كه ميون اونها دخترم ماهرخ بود كه ضربه مغزي شد و منصور با شيشه اي كه شاهرگش رو قطع كرده بود جان سپردن.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    اما از اونجايي كه خدا بخواد شيشه رو بغل سنگ نگه ميداره، سينا ،نوه عزيزم ، بدون اينكه كوچك ترين خراشي برداره زنده موند. الان بچه م هزار ماشااله داره وكيل مي شه. اون هم پايه يك دادگستري. توي اين چهار سال هم تو فرانسه مدركش رو گرفت و حالا يه شش ماهي مي شه كه برگشته. من هم تا اومد دخترخاله شو براش نامزد كردم.بهش گفتم: جوون عزب رو خدا نفرين مي كنه بايد زود زن بگيري. بچه ام آنقدر مظلوم و حرف شنوس كه بدون هيچ حرفي قبول كرد. حالا يه سه ماهي مي شه كه نامزده كرده، اما همه ش سرش تو لاك خودشه. مدام كتاب مي خونه. يه وقت مي بيني از صبح تا شب از اتاقش بيرون نمي ياد يه موقعها ديگه بهش شك مي كنم و به شوخي سربه سرش مي گذارم و مي گم : نكنه مادر با از ما بهترون در تماس كه به هيچ چيز نيازي نداري. حالا برم مادر يه سر بهش بزنم ببينم شامي، ميوه اي ، چيزي نمي خواد. تا تو مشغول بشي، برگشتم.
    ديبا كه كاملا" تحت تاثير حرفها و تعريفهاي پيرزن قرار گرفته بود با لبخندي جواب داد: چشم ، شما بفرمايين من از خودم پذيرايي ميكنم. بعد در حالي كه پرتقالي از ظر بر مي داشت، مشغول شد.
    پس از چند دقيقه، پيرزن با لبخندي كه رو لبانش نقش بسته بود وارد اتاق شد و در همان حال گفت : نگفتم هيچي نمي خواد. اصلا" آدم سر از كار جونهاي امروزي در نمي ياره خدا رو شكر تنها چيزي كه شنيده بودصداي حرف زدن ما بود كه باز هم جاي شكرش باقي س ازم مي پرسه، شا باجي مهمون داري؟ گفتم : آره مادر چه عجب لااقل فهميدي كه من مهمون دارم. مي ترسم اگه شبونه يه دزدي به اين خونه بياد و منو خفه كنه ، اين پسره اصلا" نفهمه.خب، چي شد مادر تلفن زدي؟
    ديبا كه يك دفعه جا خورده بود و توقع همچون سوالي را از پيرزن نداشت در حالي كه دستپاچه شده بود،خودش را كمي جمع و جور كرد و من ومن كنان جواب داد: راستش من كسي را تو شيراز ندارم. پدر و مادرم توي تهرون زندگي مي كنن من هم دانشجو هستم. الان مدتيه كه براي ادامه تحصيل به شيراز اومدم. راستش رو بخواهين امروز با مسئولان دانشگاه حرفم شد و زدم بيرون، جائي رو نداشتم برم. آخه ، من توي خوابگاه زندگي مي كنم. براي همين هم رفته بودم حافظيه. حسابي دلم گرفته بود كه بقيه ماجرا رو خودتون بهتر مي دونين. حالا هم نمي دونم چي كار كنم مي ترسم برم تهران پد ناراحت بشه، گفتم بهتره يه چند روزي رو صبر كنم، بلكه موضوع فراموش بشه.
    پيرزن با لبخند مادرانه اي به صورت ديبا نگريست و درحالي كه نفس راحتي مي كشيد گفت: خب، خيالم راحت شد مادر. به خودم گفتم الان پدر و مادرت چه حالي دارن نگو اون بنده خداها اصلا" خبر ندارن. حالا كه اين طوره پاشو دخترم، يه آبي به دست و روت بزن كمي سرحال بشي. من هم شامو آماده مي كنم. نگران هم نباش همه چيز درست ميشه. تا وقتي اوضاع و احوالت رو به راه نشده مادر همين جا بمون. تازه اگه هم بخواي، خودم ميام دانشگاه و با اونها حرف مي زنم.
    با شنيدن حرفهاي دلگرم كننده پيرزن، ديبا نفس راحتي كشيد و با خودش گفت: آخ كه چه پيرزن ساده و مهربوني، واقعا" مثل فرشته هاس، گاهي آدم چه راحت مي تونه دروغ بگه.
    از خودش تعجب مي كرد اگه يك ماه تمام تمرين كرده بود، به اين قشنگي مي تونست دروغ بگويد كه حالا گفت بود اما واقعا" از ته دلش از پيرزن شرمنده بود. اگه واقعيت را مي دانست، لابد حتما" سرزنشش ميكرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    پيرزن از جا بلند شد كه شام را آماده كند. ديبا با خواهش و تمنا جلويش را گرفت و گفت: خواهش مي كنم مادر جون براي من كاري نكنين. باور كنين اصلا" اشتها ندارم الان يه حالت عصب دارم. از صبح تا حالا كاملا" اشتهام كور دشه اگه مي خواين كه من راحت باشم ، بهتره كه كاري نكين.
    پيرزن با همان تعارفهاي مخصوص شيرازيها جواب داد: وا ، اينجور كه نمي شه، مهمون حبيب خداس. نمي شه كه سر بي شام زمين بگذاري. نه، حتما" بايد غذا بخوري تا جون بگيري.
    ديبا كه مي ديد هيچ جوري حريف پيرزن نيست، گفت: پس همون غذايي روكه مي خواستين بخورين بيارين من هم يه لقمه مي خورم.
    پيرزن با خجالت جواب داد: آخه،مادر جون شام من كه قابل تو رو نداره. من شبها حاضري ميخورم. معمولا" نون و پنير و چايي. تابستونها هم نون و پنير و انگو يا هندوانه. الان سهالهاس كه شبها شام گرم نمي خورم، ولي مادر تو جووني از صبح تا حالا هم چيزي نخوردي حتما" ضعف كردي.
    ديبا كه با شنيدن اسم نان و پنير و چاي وسوسه شده بود با التماس گفت: باور كنين الان كه شما گفتين من هم به هوس افتادم. همين كافيه . اگه مي خواين من اينجا راحت باشم، چيز ديگه اي درست نكنين.
    پيرزن به حالت تسليم دستهايش را بلند كرد و گفت: باشه مادر جون هر طور كه راحتي پس من برم چايي رو دم كنم سماور جوش اومده. تو هم برو يه آبي به سر و صورتت بزن تا از كسالت در بياي.
    ديبا با خوشحالي پذيرفت و از اتاق بيرون رفت هواي شبانگاهي سردي بود اما در عين حال بسيار پاك وملس بود بوي عطر بهار نارنج فضاي حياط را معطر كرده بود. با وجود سردي هوا، آدم دلش مي خواست ساعتي را بيرون از محيط اتاق بگذراند.
    ديبا در حالي كه از پله ها پايين مي رفت، كش و قوسي به دستها و بدنش داد تا خستگي از تنش بيرون برود. با خودش فكر كرد واقعا" اين پيرزن چه بهشتي در اين دنيا براي خودش ساخته ، لب حوض نشست و شير آب را كمي باز كرد. دستهايش را داخل آب حوض فرو كرد، آه چه آب سردي!
    ناخود آگاه لرزه اي بر اندامش افتاد. كمي از آب به سرو صورتش پاشيد. احساس آرامش خاصي وجودش را در بر گرفت. يك لحظه به ياد مادر بزرگش افتاد. خدا رحمتش كنه ، چقدر مهربون بود! واقعا" در خوبي بي همتا بود ياد حرف مادرش افتاد كه هميهش مي گفت: اون يه مادر شوهر نمونه بود.
    حالات و رفتار و حتي زندگي اين پيرزن او را به ياد مادربزرگش انداخته بود هيچ يك از نصايح و اندرزهايش را فراموش نمي كرد وقتي در دوره متوسطه درس مي خواند اغلب وقتها كه بي كار بود، سرش را روي دامنش مي گذاشت و او از خاطرات دور و درازش حرف مي زد. و چه خوب و شيوا و پسنديده از عهده اين كار بر مي آمد. آن چنان كه حتي استادان دانشگاه امروزي هم نمي توانستند به اين گيرايي صبحت كنند. هر چيزي را كه تعريف مي كرد، آموزنده بود.
    آن وقتها معني عاقبت به خيري را نمي فهميد، اما لااقل روزي صد بار اين جمله را از دهان مادر بزرگش شنيده بود. اما امشب واقعا" معني عاقبت به خير شدن را فهميده بود. امش با چشمهايش، با احساسش و با همه وجودش او را لمس كرده بود البته نه در مورد خودش ، بلكه در مورد زندگي پيرزن.
    واقعا" چه عاقبت به خيري اي از اين بالاتر كه بچه ها شو سر و سامون داده، عمري با عزت شوهر داري كرده و حالا مثل يه فرشته پاك و مقدس تو اين فضاي روحاني زندگي مي كنه. اما من چي! اول راه زندگي در جا زدم اون هم اينطوري.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    آه خدا! شكست از هر نوعش بده، تازه به خودم افتخار مي كردم كه نسل جديدم و هار كلاس در خوند و بي سواد نيستم.
    آب حوض صاف و شفاف بود . گردي هلال ماه در آب افتاده بود عكس خودش را در آب ديد. از صبح كه از خانه بيرون زده بود تا حالا حتي دستي به سر و صورتش نكشيده بود. وهاي لخت و مشكي اش روي شانه هايش در معرض باد مثل پر اينطرف و آنطرف مي رفت. چشمهاي درشت و مشكي اش از بس كه گريه كرده بود هنوز پف آلود بود. اهل شيراز نبود، اما هر كسي كه در يك نظر او را نگاه مي كرد فكر ميكرد كه او شيرازي است. البته با اين تفاوت كه رنگ پوستش سپيد بود. چون اغلب شيرازيها سبزه هستند. شايد فقط از اين طريق مي شد فهميد كه شيرازي نيست.
    كمي آب به پلكهاي ورم كرده اش زد. در اين حين، پيرزن كه از دير كردن او نگران شده بود از اتاق بيرون آمد و باصداي بلندي گفت : دخترم كجايي؟ چي شدي مادر دير كردي؟
    ديبا با شنيدن صداي پيرزن بلافاصله از جايش بلند شد و گفت: اومدم، مادرجون. داشتم سرو صورتم و مي شستم و با عجله از پله هاي طارمي بالا رفت.
    پيرزن كه هنوز دم در اتاق ايستاده بود با محبت نگاهش كرد و گفت:
    مادر جون طول دادي نگرانت شدم. بيا تو كه هوا سرده. مثل اينكه هنوز هواي شيرازو نشناختي. شبهاي شيراز سرد وگزندس اون هم توي اين فصل غوغا ميكنه. يه وقتي سرما مي خوري و از اين درس و زندگي عقب مي موني.
    ديبا خنده زيبايي تحويلش داد و در حالي كه طره موهاي زيبايش را كنار مي زد، وارد اتاق شد.
    با سرماي بيرون ، گرماي مطبوع اتاق دلچسب تر بود . پيرزن به سرعت در اتاق را بست و پرده را كشيد تا سوز و سرما از داخل درز عبور نكند. سفره شام را چيده بود. سماور قل قل مي كرد.عطر چاي همه جا پيچيده بود توي سفره، كره، پنير و شير و خامه و عسل و گردو چيده شده بود.
    ديبا با خوشحالي زائد الوصفي رو به پيرزن كرد و گفت: مادر جون، شما هر شب اينطور شام مي خورين؟ اينكه خيلي شاهانه س. با اين همه غذا باز مي خواستين شام درست كنين.
    پيرزن با شرمندگي جواب داد: واي مادر روم سياه، قابلتو رو نداره. به اين كه نمي گن شام. تو جووني حالا حالا بايد غذا بخوري . مرغي ، پلويي، جوجه اي چيزي. اين غذاها مال پيرزنهاس كه هضمش راحت تره. بشين دخترم برات چايي بيارم گرم بشي. راستي نگفتي اسمت چيه؟
    ديبا هستم ، ديبا پرتوي.
    به به ، چه اسم قشنگي داري! واقعا" برازنده توست الحق كه پدر و مادرت در انتخاب اسم خيلي وسواس نشون دادن من كه تا حالا اين اسم به گوشم نخورده، اما خيلي بهت مياد.
    ديبا با خوشحالي تشكر كرد و چاي را از دست پيرزن گرفت.
    گاهي اوقات در زندگي لحظاتي هست كه آدم هيچ گاه آن را فراموش نمي كند با خودش فكر كرد اين يك پيرزن معمولي نيست، بلكه خدا فرشته رحمتش را بر او نازل كرده بود تا او را از سرگرداني نجات دهد. شايد هم حافظ پادر مياني كرده و وساطت او را پيش خدا كرده تا دعايش را مستجاب كند. واقعا" اگر اين پيرزن امشب به دادش نرسيده بود، حالا اين وقت شب درخيابان و لاتهاي آخر شب چي به روزش مي آمد، خدا مي دانست.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ديبا كه حسابي سير شده بود از خوردن دست كشيد و تشكر كرد و مشغول جمع آوري وسايل سفره شد پيرزن كه فوق العاده تعارفي بود با اصرار فراوان او را وادار به نشستن كرد و گفت: چه عجله ايه مادر جون . بشين مي خوام برات يه چايي ديگه بيارم من كه كار يندارم اين چند تا استكان هم باشه براي صبح . روز رو كه خدا ازمون نگرفته. الان هم تو خسته اي، هم من. يه چايي ميخوريم بعدش هم مي خوابيم.
    ديبا كه هيچ جوري حريف زبان پيرزن نبود گفت: چشم هر طور شما راحتين. پيرزن مجددا" از جا بلند شد و دوتا چاي خوش رنگ و رو ريخت و آمد بغل دست ديبا نشست و ازهر دري حرف زد. زبان گرمي داشت، به طوري كه ديبا ديگه خودش را فراموش كرده بود و محو تعريفهاي پيرزن شده بود پس از خوردن چاي ، پيرزن از جايش بلند شد تا رختخوابها را پهن كند. ديبا به كمكش شتافت و درحالي كه سيني استكان را در درون آشپزمخانه مي گذاشت، در پهن كردن رختخواب كمك كرد.
    پيرزن با شرمندگي گفت: مي بيني مادر چه پذيرايي اي ازت كردم مثلا" تو امشب مهمون من هستي، همه كارها رو خودت انجام دادي.
    ديبا لبخندي زد و گفت: خيليهم خوب بود، مادرجون. از سر من هم زياد بود. تا به حال سوري به اين خوبي نديده بودم امشب ازخجالت شكمم در اومدم. آخه، مي دونين من صبحها اهل صبحانه نيستم. معمولا" به ليوان چاي با دو تا بيسكوييت مي خورم. به خاطر همين هم ديگه مزه كره و مربا و پنير رو فراموش كردم.
    پيرزن كه حسابي خوشحال شده بود، گفت : نوش جونت مادر. نوش جونت باشه.
    ديبا كه انگار آمپول بيهوشي به او تزريق كرده باشند از شدت خستگي خيلي زود به خواب عميقي رفت . پيرزن هم پس از خواند دعاي نيمه شبش در حالي كه چراغ خواب قرمز رنگي را روشن مي كرد، چراغها را خاموش كرد و به بستر رفت.


    فصل 2
    نور آفتاب تا وسط اتاق تاپبيده بود و چشمهايش را اذيت مي كرد هنوز خواب و بيداري بود. صداي قل قل سماور با زمزمه قرآن خواند پيرزن در آميخته بود. عطر و بوي قرمه سبزي فضاي اتاق را مطبوع كرده بود. يك لحظه با خودش فكر كرد درخانه مادربزرگش است كه يك دفعه ياد شب قبل افتاد و سراسيمه از جايش بلند شد.
    پيرزن گوشه اي از اتاق سر سجاده اش داشت قرآن تلاوت مي كرد. سرش را بلند كردو به مهرباني مادرانه اي گفت: سلام دخترم صبح به خير. بيدارت كردم؟
    ديبا با خجالت س كرد و گفت : واي، چقدر خوابيدم! خيلي خسته بودم. اصلا" متوجه وقت نشدم.
    پيرزن لبخندي زد و گفت : زياد هم دير نيست مادر، ساعت هنوز نه نشده ، برا جوونهايي به سن و سال شما زياد هم دير نيست اگه هنوز خسته اي، بخواب كاري ندار كه .
    ديبا با عجله از جا بلند شد و گفت : واي، نه خيلي دير شده. حسابي به شما زحمت دادم و شروع به جمع كردن رختخوابش كرد.
    پيرزن در حالي كه بلند مي شد، كتاب قرآن را بوسيد و سر طاقه گذاشت و شروع به جمع كردن سجاده اش كرد ديبا كه از جمع كردن رختخواب فارغ شده بود سركيفش رفت و برسش را درآورد و شروع به شانه كردن موهايش كرد.
    پيرزن با خوشرويي رو به او كرد وگفت: تا به آبي به دست و روت بزني صبحانه آماده س.
    ديبا از جا بلند شد تا به حياط برود كه پيرزن باز صدايش زد و گفت: دخترم اينجا توي آشپزخانه هم مي توني دست و روت رو بشوري.
    ديبا كه دلش مس خواست كمي هوا خوري كند جواب داد : دوست دارم برم تو حياط يه هوايي بخورم . حياط شماحتي توي روز هم قشنگ و زيباس.
    پيرزن شانه اي بالا انداخت و گفت: هر طور ميلت هست. گفتم شايد برات سخت باشه.
    ديبا زير لب جواب داد : نه ، خيالتون راحت باشه. و در اتاق را باز كرد و خارج شد.
    آفتاب تا وسط حياط كشيده شده بود. گرماي ملايمي داشت نه آنقدر گرم بود كه قابل تحمل نباشد، و نه آن قدر سرد. تقريبا" دلچسب بود، اماعطر بهار نارنج در شب خيلي بيشتر از روز بود. سر حوض نشست و شير آب را باز كرد. آبي به سر و صورتش زد حسابي خستگي از تنش بيرون رفت.
    از جايش بلند شد و لبه تخت كنار حوض نشست بوي قورمه سبزي حياط را پر كرده بود. حسابي اشتهايش برانگيخته شده بود. همانطوري كه به گلها و درختها نگاه مي كرد، در فكر فرو رفت. حالا بايد چه كار مي كرد؟



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  11. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    تكليفش چه بود؟ ديروز آن قدر گيج و منگ بود كه فقط تا ساعتها بيخود و بي جهت بدون اينكه حال خودش را بفهمد در خيابان راه رفته بود خدايا، چي كار كنم؟ مگه تا كي مي تونم مزاحم اين پيرزن باشم. ديشب هم شانس آوردم.
    سنگيني نگاهي را روي صورتش احساس كرد. سرش را بلند كرد. ناخودآگاه چشمش به پنجره اتاق روبرويي افتاد. مرد جواني از پشت شيشه داشت به او نگاه مي كرد كه يك دفعه با شرم سرش را پايين انداخت و از جلوي پنجره كنار رفت. ديبا كه متوجه نگاه نوه پيرزن شده بود به سرعت از جاش بلند شد و به اتاقش رفت.
    پيرزن باز طبق معمول سفره اش گسترده بود و همه چيز در آن گذاشته بود. دبيا در حالي كه تشكر مي كرد، گفت: تو رو به خدا انقدر زحمت نكشين، من كه ديشب گفتم اهل صبحانه خوردن نيستم فقط يه چايي تلخ مي خورم.
    وا، ديگه چي، دختر جون. بيا جلو مادر اشتهت باز مي شه، تا تو مشغول بشي ، برم اين سيني صبحانه رو بدم سينا و برگردم. بخور، دخترم. بخور تا موقع ناهار حسابي گرسنه مي شي و بعد با سيني از در خارج شد.
    لحظاتي بعد، در حالي كه لبخندي روي لبانش نقش بسته بود، وارد شد و گفت: چه عجب ! امروز بچه م اشتهاش باز شده. هر روز با التماس يه لقمه نون خالي مي خوره، امروز تا سيني صبحانه رو ديد بهش حمله كرد.
    ديبا با شرمندگي جواب داد: خيلي بد شد مادر جون ، شما هر روز با هم غدا مي خورين ، اما حالا من مزاحم شدم.
    نه مادر ، اين حرفها چيه. سينا كه غريبه نيست. تازه اصلا" كارهاش حساب وكتاب نداره يه روز غذا مي خوره، يه روز نميخوره. اغلب خونه نيست يا دير وقت مي ياد. اغلب هم تنها غذا مي خوره چون اون ساعتي كه من غذا مي خورم اون خونه نيست.
    در همين حين ، چشمش به سفره افتاد وگفت: اوا، ديبا جون، تو كه هيچي نخوردي، يه چيزي بخور مادر بگذار جون داشته باشي. من نمي دونم اين چه رسمي شده ميون جوونها كه الا" اهل صبحانه نيستن بابا شما جونين پس فردا بايد زنده زا كنين پس چطوري جون دارين دوتا بچه بيارين بيخود نيتس كه بچه هاي اين دوره زمونه هميشه مريضند. قديمها زن و مرد فرقي نمي كرد هر دوتايي صبح خيلي زود ناشتايي مي خوردن وگرنه چطوري از پس اون همه كار و بچه داري بر مي آومدن. از قديم گفتن صبحانه رو خودت بخور، ناهار و با دوستت و شام رو بده به دشمنت. واقعا" حرفهاي قديميها رو بايد با طلا نوشت. هيچ حرفشون بي حساب و كتاب نبوده ببين دخترم وقتي صبحانه نخوري درس رو هم خوب نمي فهمي.
    ديبا كه از حرفهاي پيرزن خنده اش گرفته بود جواب داد: شما كاملا" درست مي گين، اما من واقعا" نمي تونم نه اينكه بدم بياد الان يه چند ساليه كه ناراحتي معده دارم . نون و چايي و شير گرم معده مو بهم ميريزه. حالت تهوع پيدا مي كنم اينه كه مجبورم صبحانه رو از برنامه غذايي حذف كنم. شما ناراحت من نباشين اين عادت هر روزه منه.
    پيرزن با ناراحتي گفت: الهي بميرم مادر چرا معده درد. از بس كه بيخودي حرص و جوش مي خورين ولي با اين حساب باز هم نبايد معده تو خالي نگه داري. اين طوري بيشتر مريص مي شي حالا چيز ديگه اي بخور مثل تخم مرغ آب پز.
    ديبا كه ديگه از تعارفهاي پيرزن حسابي خسته شده بود بلند شد و گفت: نه مادر جون ، ممنونم ميل ندارم ديگه بايد زحمت رو كم كنم از ديشب تا حالا مزاحمتون بودم ديگه خودم خجالت مي كشم و شروع به جمع آوري وسائلش كرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 1 از 13 1234511 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/