آمده بود/ بگوید/ قرار است برود.
هوا سرد بود و او هرچه به دستش رسیده بود، پوشیده بود. پالتویی که وزنش تقریباً با خودش برابری می و کلاه/کلاه/کلاهِ سبز که از بالای ابروها شروع میشد و تمام سرش را میپوشاند. شالگردن را تا روی دماغش کشیده بود بالا؛ بقیهاش را هم کرده بود توی پالتو. اگر منتظرش نبودم، تشخیص نمیدادم لیلاست. خودش را جمع کرده بود و روی دو پا، اینور و آنور میکرد. در را که باز کردم با صدای لرزانی که از زیر شالگردن تقریباً نامفهوم شده بود، گفت: هنوز آیفونو درست نکردی؟ نه؟ گفتم: بیا تو. فاصلهی در حیاط تا پلهها را من جلو رفتم و صدای/صدای/صدایِ کفشهای لیلا پشت سرم.
پشت تلفن/ گفته بود/ قرار است برود.
چایی که خوردیم سیگار کشیدیم. نگاهش به استکانش بود و نگاه من به انگشتهای کشیدهاش. خاکستر سیگارش را که خالی میکرد سرش را کج میکرد تا دود توی چشمش نرود. از چند باری که خواستم فندک را روشن کنم دوبار روشن نشد. وقتی پرسیدم چایی میخورد یا نه، جوابی نداد. سیگار دوم را داشتم روشن میکردم که گفت: چه خبره!؟ روشنش کردم، هرچند فندک چند باری بازی درآورد. لبخند میزد به من. لبخندش خشکید وقتی دوباره پرسیدم چایی میخورد یا نه. نگاهش به استکانش بود و نگاه من به انگشتهای کشیدهاش. تلفن زنگ زد.
تلفن زنگ میزد/ زنگ میزد/ زنگ میزد/
صدای کارگرهایی که داشتند داربست خانهی پشتی را جمع میکردند اصلاً مفهوم نبود. زنگ تلفن با صدایشان قاطی شده بود و ریتم خاصی هم به صدای افتادنِ داربستها داده بود. چند لحظهای طول کشید، اما ریتم صدای داربستها وزنگِ تلفن با هم قطع شدند. لیلا طوری توی صندلی جابهجا شد که انگار میخواهد چیزی بگوید. ولی حرفی نزد. خم شد و سیگار برداشت. گفتم: سیگاری شدیها! فندک را تکان داد و چند بار امتحانش کرد. سیگاری که گوشهی لبش بود بالا و پایین میرفت. صدایش شبیه پیرزنها شده بود وقتی گفت: مهم نیست.
باید میرفت/ چون/ دیرش شده بود.
دستکشها را که برداشت فهمیدم دیرش شده. کلاه و پالتویش را باید از اتاق برمیداشت. پشت سرش رفتم توی اتاق. پالتو را داد دستم و گفت: این کلاهه یادته ؟ داشتم با سرم تایید میکردم که صدای عجیبی از حیاط پشتی آمد. کارگرها کارشان را کرده بودند. حتماً یکی از داربستها افتاده بود توی حیاط. لیلا دستم را گرفت وقتی خواستم بدوم به سمت حیاط.
لیلا رفت/ چون/ باید می رفت.
لیلا که میرفت صدای/صدای/صدایِ کفشهایش جلوم حرکت میکرد. استکانها را شستم و میز را تمیز کردم. سیگارش را جا گذاشته بود/ جا گذاشته بود/ جاگذاشته بود. خواستم سیگار روشن کنم که فندک بازی درآورد. این بار دیگر قصد روشنشدن نداشت. اعصابم بههم ریخته بود. درِ حیاط پشتی را که بازکردم کلی گلدان شکست. کارگری که روی یکی از داربستها نشسته بود، تقریباً سه چهار متری با من فاصله داشت. عذرخواهی کرد برای اتفاقی که افتاده. نگاهم به گلدانها بود و نگاه کارگر به دستان من. فندک توی دستم بود. هرچه انرژی داشتم توی دستم جمع کردم و فندک را پرتاب کردم. کارگر مسیر فندک را با چشمانش تعقیب کرد. نگاهش همان مسیر را برگشت و به من خیره شد. گفتم: مهم نیست.
کارگرها رفتند/ چون/ داربستی برای جمع کردن نمانده بود.
نشستم پشت کامپیوتر که داستانم را تمام کنم اما از لیلا تنها کلاهش یادم مانده بود. با یک کلاه هم که نمیشود داستان نوشت. خیلی فکر کردم که گره کار کجاست. اما چیزی به ذهنم نرسید. خواستم کامپیوتر را خاموش کنم که تلفن زنگ زد.
تلفن زنگ میزد. زنگ میزد. زنگ میزد...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)