شاهین تو اسمش«ر» و «میم» نداره. حسین که هیچی؛ نه«ر»، نه «میم» و نه «آ»، یعنی الف داره. مصطفی هم که بفهمی نفهمی فقط «آ» داره. این مامور بازرسی شعبه دوازده چی؟ یاشار احد صالحی بود؟ نه انگار. نمیدونم. یاشار که بود ولی فامیلاش اینجوری نبود. به هر حال یاشار فقط الف داره. امیر، هم الف داره، هم میم هم «ر» ولی خوب اسمش مذهبی حساب میشه. گفت اسمش مذهبی نیست. پس امیر هم نیست. نامی «ر» نداره. این آدمهای دوروبر من هم که همهشون مثل جهنم ایرانیها میمونن. اگه آتیش هست، هیزم نیست. اگه هیزم هست، نفت نیست... همینجوری همهاش یه چیزیشون کمه. گند بزنن به بخت من. سرتا ته اسمها رو که بگردی، چندتا اسم هست که هم «ر» داره، هم «میم»، هم «آ»، تازه اسم مذهبی هم نیس. مثلا کامران، مهرداد، مهرتاش، مازیار و از همین چیزها. اصلا هیچ آدمی را به این جور اسمها دور و برم ندیدهام. معجزه هست. بعله. منم قبول دارم که معجزه هست. زل میزنم تو دهن اربابرجوعها و ته و توی اسمهاشونو در میآرم. کی، کدومشون، مشخصاتی رو که میخوام داره؟ گفت تو محل کارت باهاش آشنا میشی. از حالا که نه، از یک هفته پیش که رفتم پیش فالگیر تا شش ماه دیگه که طرف پیداش بشه وقت دارم. باید حواسم جمع باشه و فرصت رو از دست ندم. نمیدونم. شاید هم میخواسته با این حرفها دلمو خوش کرده باشه. شاید تا آخر عمرمم نیاد. «م» و «الف» و «ر» دار رو میگم. بعد هم که گفت تو شش ماه آخر سال، عروس میشم. حالا سی و هفت سال نکبتی رو از سر گذروندهام. اگه دو سال هم بچهدار نشم. گفت تا دو سال بعد از عروسیام بچهدار نمیشم. خب نشم. چه بهتر- اگه این زندگی سر بگیره، میرم رو چهل سال. یعنی چهل ساله خونهدار و بچهدار میشم. یه زن چهل ساله و یک بچهی یه روزه. فکرش رو که میکنم، مو به تنم سیخ میشه! گند بزنن به این بخت من. بچه میخوام چیکار. چرا اینقدر دیر؟ مگه تو 30-20 سالگی مرده بودم که نفهمم بچه میخوام یا نه؟ همه جلوی روم میگن: «وا... چرا دیر باشه؟ جوونی، قشنگی، جذابی...» خب، هستم که باشم؛ چه ربطی داره به بچه درست کردن سر پیری؟ ولی پشت سرم میگن: «دختره طلسم شده با این بر و رو.» یا میگن: «چه رویی داره! سر پیری و معرکهگیری!» آبمیوهگیری، آمارگیری، میانجیگری، میدانگردانی، میانداری،...
رفتم دکتر. دکتر روانشناس. گفت: «جوونی. ازدواج کن. بگذار جهان بفهمه تو کی هستی.» اصلا از حرفهاش سر در نیاوردم تا وقتی گفت: «فقط وقتی بچهدار بشی میفهمی الان چه آشغالی هستی و بعد چه مقامی پیدا میکنی.» انگار یه دفعه عصبانی شد که گفت الان آشغالی. گفت: «مجردها تو کثافت زندگی میکنن. مثل خوک تو کثافت غلت میزنن و میگن به به، چه چه.» مگه خوک بلبله که چهچه بزنه؟ والا دکتره خیلی خل بود. گیر داده بود به مجردها. آخرش هم گفت: «شماها تا جوونین، هی این دست و اون دست میکنین. آخر سر آوار میشین رو زندگی این و اون.» زنیکه حسابی عقدهای بود انگار که گیر داده بود به مجردا. فکر کردم لابد شوهرش اهلحال و هول بوده و زیادی حرص و جوشش داده. گفت: «فهمیدی چی گفتم بهت؟» گفتم: «بعله خانوم دکتر.» گفت: «به مرد بیوه و زن مرده هم راضی باش. بخت، بخت 20 سالگی آدمه، تو چهل سالگی توقع نداشته باش یه شاخ شمشاد...» به شاخ شمشاد که رسید، صداش دیگه حسابی میلرزید. گفتم: «خانوم دکتر چتون شد یهو؟ خوبین؟» گفت: «خوبم...» بینی تیزش رو بالا کشید و گفت: «چیزیم نیست عزیزم. انگار عصبی شدم.» انگار نداشت. عصبی بود حسابی. گمونم جوونی داشت - یکی از همین شاخ شمشادها- که کسی زیر پاش نشسته بود. دیگه نرفتم پیشش. همون یه دفعه رو هم رفتم که ببینم اگه ازدواج نکنم چی میشه مگه. فهمیدم که ازدواج رو باید کرد. اینی که دکترش بود، اینطوری فکر میکرد، وای به حال بقال چقالش. حالا زیاد هم نباید خودمو بندازم تو هول و ولا. شد، چه بهتر. نشد به درک. «ر» دار از کجا پیدا کنم! «ر» و «الف» و «میم»دار؟ آگهی که نمیتونم بدم. میتونم؟ تا شش ماهه دیگه خدا بزرگه. قربونش برم. خدا که همیشه بزرگه وی به ما که میرسه نمی دونم چرا اینقدر کوچیک میشه. زبونم لال. دارم کفر میگم؟ لال بمیرم. راستی دختر لال رو کسی میگیره؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)