تأملاتی درباره فلسفه و فیلسوفان ...
آیا به واقع همه فیلسوفان درباره همه موضوعات به تفکر می نشینند و یکایک آنها را مورد تعقل قرار می دهند و بعد از ارزیابی دلایل له و علیه، اخذ رأی و نظر می کنند آیا فیلسوفان هم خود چنین نظری درباره خود دارند و یا فقط ما درباره آنها چنین تصور یا توهمی را داریم آیا تاکنون شنیده، دیده، یا خوانده ایم که فیلسوفان درباره خود، به منزله فیلسوف، چنین گفته باشند آیا تاکنون شنیده، دیده، یا خوانده ایم که فیلسوفی درباره سایر فلاسفه چنین گفته باشد آیا پاسخ منفی این سؤالات مایه شگفتی و حیرت نیست چرا پاسخ منفی این سؤالات ما را دچار شگفتی و حیرت می کند مگر ما درباره فلاسفه چه تصوری داشتیم که پاسخ های منفی فوق، ما را به شگفتی و حیرت می افکند .
شاید انتظار اینکه «همه فیلسوفان درباره همه موضوعات به تفکر می نشینند و یکایک آنها را مورد تعقل قرار می دهند» از ابتدا انتظار صائبی نبوده است. بنابراین، بیاییم دامنه تحلیل خود را قدری تنگ تر کنیم: سؤال کنیم آیا به واقع عموم فیلسوفان درباره اغلب آرا و انظاری که دارند به تفکر نشسته و یکایک آنها را مورد تعقل قرار داده و بعد از استدلال و ارزیابی فیلسوفانه، آنها را پذیرفته اند آیا فلاسفه خود چنین نظری درباره آرای خود دارند و یا فقط این ما هستیم که درباره آنها چنین تصور و تخیلی داریم از خود پرسش کنیم: آیا تاکنون شنیده، دیده، یا خوانده ایم که فیلسوفی درباره آرا و انظار خود چنین گفته باشد آیا تاکنون شنیده، دیده، یا خوانده ایم که فیلسوفی درباره سایر فلاسفه چنین گفته باشد به نظر می رسد جای کمترین تردیدی وجود ندارد که پاسخ همه این سؤالات منفی است! اما در عین حال که پاسخ ما به همه این سؤالات بلاتردید منفی است دچار شگفتی و حیرت خاصی شده ایم. از طرفی هیچ تردیدی در پاسخ های منفی خود نداریم و از طرف دیگر، دچار حیرت شده ایم که پس، اولاً، برچه اساسی برآن تصور و باور بوده ایم و ثانیاً، سرنگونی آن باور چه دلالاتی بر معرفت فلسفی و نیز بر شیوه کار فیلسوفان دارد آیا تاکنون به طور جدی و منظم اندیشیده ایم که منشأ تصورات ما نسبت به فیلسوفان، شیوه کار و پیشه شان و بالاخره معرفت فلسفی (همان مواضع و نظریه های فلسفی) چیست آیا تصورات ما در این سه زمینه به هم مرتبط محصول برخی آمال و آرزوهای ما نسبت به رهایی و نجات از امواج فروبرنده و فروغلتاننده جهل های ذوابعاد و توبرتوی حیات مان نیست آیا تصورات ما نسبت به وجود انسان هایی که به طور حرفه ای می نشینند و یا در مواقعی راه می روند! و سر به جیب تفکر و تعقل فرو می برند و پس از غور و غواصی خود با دستی پر از درّ و گوهرِ معرفتی باز می گردند ناشی از جهول بودن انسان و ضعیف بودن انسان و در رنج بودن انسان نیست .
اینک که انسان خود را محکوم بدین تبعیدگاه می بیند و از هر سو می نگرد خود را در محاصره رنج و جهل و ضعف می یابد و برایش معلوم نیست از کجا آمده، چرا اینجاست، و چه باید بکند، و نهایتاً کجا خواهد رفت، و بنیاناً معنی و مفهوم این همه رنج و محنت وجور و جهل - که زندگی نامیده شده - برایش معلوم نیست لاجرم باید انسان هایی را تصوراً و تخیلاً ایجاد کند تا پاسخ بدین سؤال ها را بتواند برایش تدارک کند. روشن است که مقصودم از «لاجرم»، ضرورت منطقی نیست که ضرورت منطقی خیلی ناچیزتر و دون پایه تر از آن است که در این مرحله وجود داشته باشد. این مولود خیلی بعدهاست که متولد می شود و همواره هم طفلی باقی می ماند! مقصودم از «لاجرم»، ضرورت وجودی است: انسان وجود خود را به گونه ای می یابد که لاجرم به دنبال نجات بخشی می افتد، منجی ای که هم زیستنش/بودنش را برایش معنا و مفهوم کند و هم بگوید چگونه زیست کند. روشن است که پاسخ بدین دو مجموعه از سؤال ابداً کار کوچک وحقیری نیست. مردانی می خواهد که شغل و حرفه شان اساساً و عمدتاً تعقل باشد، فعل و عملی که حقایق ناب و خالص و تمام عیار را برایشان کشف کند تا به ثمن بخس در اختیار دیگران بنهند.
چنین است تبیین پیدایش تاریخی موجوداتی که فیلسوف نامیده شده و چنان کار شاق و شاذ و بل محالی که از آنها سنتاً انتظار می رود. و بدین سان، چنین است تبیین پیدایش تاریخی تلقی ای که از حاصل کار فیلسوفان - یعنی، معرفت فلسفی - وجود دارد.
اگر با امّهات و ارکان تبیین علّی ـ وجودی پیدایش معرفت فلسفی در اساس موافق باشیم می توانیم به طرح سؤالات بنیانی تری اقدام نماییم: آیا انسان همواره در طول تاریخِ وجودش خود را «تنها» و «آواره» و «متحیر» دیده است آیا همه انسان ها همواره خود را آن چنان غریق دیده اند و حیات خود را، آن گونه که پیش تر گفتیم، بدون هیچ یار و یاوری و راهنمایی تجربه کرده اند آیا انسان همواره خود را بی ربط و بی رسن به خالق و تبعیدکننده خود دیده و هیچگاه با «یاد» و «یادآورانی»، و یا «بشیر» و «نذیری» و با «صحف و کتبی» مواجه نشده تا پاسخ از کجا آمده ام، چرا اینجایم، چه باید بکنم، و کجا خواهم رفت را به وی داده، او را از «تنهایی»، «آوارگی»، و «حیرت» به درآورد رنجها و دردهایش را برایش معنی و مفهوم کند، و درعین حال گریزناپذیریِ وجودی از رنج و عسرت، و در عین رنج کشیدن و عسرت چشیدن، آنها را برایش نوش و گوارا کند و در مراتبی، هر گونه و هر مقدار«حزن» و «خوف» را از او بازستاند
آیا تاکنون اندیشیده ایم اگر پاسخ بدین مجموعه از سؤالات منفی باشد چه دلالاتی برای معرفت فلسفی خواهد داشت امکان دارد گفته شود که اگر نگاه طولی ـ تاریخی را تبدیل به نگاه عرضی ـ اجتماعی کنیم پاسخ مان متفاوت خواهد شد. به عبارت ساده تر، اگر گفته شود که: آری، انسان بما هو انسان از روز ازل با «پیام» و «پیام آورانی» مواجه بوده است لیکن امروزه انسان هایی و بل جوامعی هستند که خود تجربه ای از «یاد» و «یادآوران» ندارند و به علاوه، اساساً منکر وجود تاریخی آنها هستند و شواهد موجود، قلوب ایشان را به وجود آنها منعطف و منقلب نمی کند. فلذا این انسان ها و جوامع، گریزی و مفرّی جز توسل و تکیه به منجیان ساخته دست خود و معرفتِ بافته دست ایشان ندارند.
به نظر من این سخن مقبولی است و نتیجه آن این است که انسان ها و اقوامی که به رسولان و رسالاتشان برای پاسخ گویی به سؤالات بنیانی معنایی و زیستی شان باور ندارند چاره ای جز رجوع به فیلسوفان و فلسفه ندارند.
اینک به موقفی رسیده ایم که هیچ چاره ای جز طرح صادقانه، شجاعانه وشاید مجنونانه این یک سؤال نداریم: انسان ها و اقوامی که به رسل و رسالات آنها باور دارند و پاسخ سؤال های معنی بخش حیات خود را، و ایضاً پاسخ های بنیانی و ساختاری چگونه زیستن فردی و جمعی خود را از آنها اخذ می کنند برای معرفت فلسفی و فیلسوفان چه سمت و وظیفتی می توانند و یا باید قائل شوند
آیا جالب توجه نیست که از فیلسوفان نوعاً یکایک آرا و انظار خود را مورد تعقل و تأمل فلسفی قرار نمی دهند تا صحیح و سقیم را تمییز نهاده، سپس صحیح و صادق ها را برگیرند آنها سنتاً تابع آموزش ها و آموزگارانی هستند که با آنها انس و الفتی داشته و دارند و در پاره ای از مواقع و مواقف، تابع مقبولات یا مشهورات زمانه خود هستند. کافی است(!) هر فیلسوفی یک جو شجاعت بخرج دهد و برخی از آرا و انظار مقبول و مأخوذ خود را بررسی کند تا دریابد که چه میزان عظیمی از آرایش متأثر از معلمان و تعلیمات آنها بوده و در عین حال چه میزان عظیم تری تابع مقبولات و مشهورات زمانه و زمینه خود می باشد. آنچه از این دو غربال بیرون می ماند علی الاغلب تجلی به حسب ظاهر بیطرفانه و آفاقی (همان عینی) هوای نفس است در قالب گزاره هایی مدعی حکایت و بیان حقایق ناب و خالص عقلی یا عقلانی. در اینجا، همچون بسیاری از مواقع و مواقف دیگر، علاوه بر قدری تعمق و تأمل، شجاعت، صداقت و انصاف کلیدهای اصلی فتح ابواب اند تا روشن کند که «و ان هم الا یخرصون»!
از طرفی دیگر، عوامان( همان غیر فیلسوفان) نیز یکایک آرا و انظار خود را مورد تعقل و تأمل قرار نمی دهند و به شدت متأثر از محیط و معلم و خانه و جامعه خود هستند. جالب توجه است که بر این باور بودیم که فلاسفه آرا و انظار خود را همواره پس از تعقل و توجیه درست و درخور می پذیرند و پس از تفطن به اینکه این طور نیست به طرز شگفت انگیزی متوجه شدیم که این باور ما هم به نوبه خود هیچ مبنا و شاهدی نداشته است! به عبارت دیگر، شیوه کار یابندگان حقایق ناب و معرفت زلالی که خود ساخته بودیم کم و بیش و روی هم رفته شباهت قابل توجهی به شیوه کار خود ما دارد. آنها سخت تحت تأثیر زمینه و زمانه، آموزه ها و مقبولات متداول جامعه خود هستند و بدین ترتیب، بسیاری از آرا و نظرات شان کاملاً تقلیدی، تلقینی و به هر حال غیرتعقلی است. ما نیز چنین هستیم و نمونه و مصداقش: باورمان نسبت به شیوه کار فیلسوفان!
اینک جا دارد بپرسیم چه تبیینی درباره این وضعیت شگفت انگیز دلالت آمیز می توان ارائه کرد به نظر بنده، این شباهت و مقارنت میان شیوه رفتار ما وشیوه رفتار فیلسوفان پدیدار غریبی نیست. تبیین این همسانی و همنوازی، خیلی ساده، این است که میان ما عوامان و مصنوعات حقایق یاب ما - یعنی، فیلسوفان - تفاوت ماهوی یا تقویمی و تکوینی ای درباره معرفت وجود ندارد. اگر بتوانیم لحظه ای از چنگال ساخته خود رهایی یابیم به روشنی خواهیم دید که آنها مجهز به همان مشاعر و قوایی هستند که ما. به علاوه و به همان اندازه قابل توجه و تعیین کننده، آنها در همان جامعه و فرهنگی می زیند که ما. آنها همان اندازه متأثر و مولود شرایط تاریخی جامعه خود هستند که ما. بنابراین تفاوت ماهوی تقویمی و تکوینی وجودی و اجتماعی ـ فرهنگی میان ما وجود ندارد. تفاوت تنها از جهت میزان تأثیر این عوامل جامعه شناختی ـ تاریخی است. و همان طور که ملاحظه می شود این تفاوت تنها در مقدار و میزان است نه در نوع.
اما یک تفاوت دیگر میان ما و مخلوقات منجی مان وجود دارد و آن اینکه ما علاوه بر اشتغالات فراوان دیگر، به تعقل می پردازیم لیکن آنها به منزله پیشه و حرفه شان تعقل می کند فلذا امید می رود بلکه دستاوردهای ایشان قابل اعتمادتر و پایدارتر باشد. اما باید اذعان کرد که حتی در اینجا هم با تفاوت نسبی مواجهیم نه با تفاوتی مطلق و یا تفاوتی مقوله ای و از جنس نوع. بنابراین، اگر بپذیریم که ما و فیلسوفان نوعاً دارای قوای فکری مشابه هستیم و به علاوه هر دو به مقدار کم یا زیادی مولود یا متأثر از عوامل جامعه شناختی و فرهنگی یکسان هستیم در این صورت تشابه توجیه پذیری، تصویب پذیری، دفاع پذیری، خطاپذیری و نقدپذیری آرا و انظار ما و فیلسوفان تبیین خود را یافته است.
«مَا أنزَلنا علیکَ القُرآنَ لِتَشقی (۲) إلّا تَذکره لِّمَن یَخشی (۳)» سوره مبارکه طه.
«قرآن را برتو نازل نکردیم تا به رنج افتی، قرآن را نازل نکردیم جز اینکه یاد و یادآوری باشد برای کسی که خشیت دارد.»
دو نکته مهم از این دو آیه شریفه می توان استنباط کرد: نخست این که قرآن حکیم جهت یادآوری و تذکر نازل شده است. دوم این که، این یادآوری و تذکّر برای آنهایی است که اهل خشیت اند. به عبارتی دیگر، قرآن حکیم برای اثبات فکر و اندیشه ای نازل نشده است: قرآن حکیم نازل شده است تا انسان را تذکّر و تنبّه دهد و او را یاد آورد! و البته، این تذکّر و تنبّه هم شامل حال همه انسان ها نمی شود. اینطور نیست که همه بنی آدم آن را تذکّر و تنبّه خواهند یافت. بلکه تذکّر برای انسان هایی خواهد بود و یا برای انسان هایی مؤثّر خواهد افتاد که خشیّت دارند یا اهل خشیت اند.
آنچه به غایت مستحق توجه تام و تمام است این دقیقه بسیار ظریف است که در این دو آیه شریفه، مطلقاً هیچ تصریحی یا تلویحی یا دلالتی به مباحثه و مجادله و منازعه و مناقشه و استدلال و استدلال ورزی نشده است. گفته نشده یا دلالت نشده که این قرآن را نازل کردیم تا انسان های اهل دلیل و استدلال را به بحث پیرامون عبودیت خدای رحمان و باور به یوم القیامه و عمل به صالحات دعوت کنیم تا پس از اقامه براهین له و علیه، انسان های «آزاد»، «رها»، «فارغ از تعلقات»، و «رهیده از همه تمنّیات» تصمیم بگیرند که نظریه های مندرج در قرآن را بپذیرند و یا نپذیرفته سراغ نظریه های سایر مکاتب و مشارب بروند.
اما چرا زیرا تقویماً انسان آزادِ رهایِ فارغ از تعلّقاتِ رهیده از تمنّیات بنیانی وجود ندارد. و اگر مراد از نگرش خارجِ دینی یا برون دینی، نگرش چنین انسانِ آزادِ فارغِ رهیده است در این صورت این نگرش سرابی و بل افسانه ای بیش نیست که انسان مدرنیست غربی، پس از طرد و ردّ ادیان الهی و خدای رحمان و رسولانش در قرن هجدهم، برای ترغیب و تحکیم و توجیه نهضت استقلالی خود از مبدأ و معاد، ساخته و بافته است. هر قدر در آثار فلاسفه بیشتر غور و غواصی کنیم بیشتر درخواهیم یافت که انسانِ «آزاد»، «رها»، «فارغ از تعلقات»، و «رهیده از جمیع تمنّیات» چیزی جز ساخته های متوهمانه فیلسوفان نیست. و نه تنها از این انسان هیچ اثری و نشانی در طول تاریخ نمی یابیم که در عرض جغرافیای جوامع معاصر هم کوچکترین اثری از وی نمی توان یافت. گمان می کنم این مشاهده مورد قبول عام باشد که چنین انسانی را نزد عامه طوایف و اقوام گذشته و حال نمی توان یافت. آنچه امکان دارد برخی خوش بینانه امید داشته باشند این است که چنین انسانی را می توان دست کم در میان طایفه فیلسوفان یافت. به عبارتی ساده تر، این باور خوش بینانه عبارت است از اینکه فیلسوفان خود چنین انسان هایی هستند.
انسان هایی که در مقام استدلال و ارزیابی آراء و اندیشه ها، از همه ارزش ها و بینش ها، امیال و گرایشات، حاجات و هوسات، و در یک کلام از جمیع تعلّقات و تمنّیات فارغ و رهیده اند. گویی آنها موجوداتی و بل دستگاه هایی هستند همچون ماشین های تخیلی منطق که هنگام مواجهه با آراء، صدق و کذب آنها را بطورقطعی و یقینی و برای همیشه اعلام می کنند! ای کاش چنین می بود و حقایق جملگی توسط چنین موجوداتی و به همین سهولت و قطعیت تعیین می گردید.
اما، حاشا و کلّا! که بلا استثناء هر کتاب تاریخ فلسفه را که در دست بگیریم شاهدی است بر افسانه ای بودن چنین انسانی و هر موضوعی را که در طول تاریخ اندیشه ورزی ها، نظریه پردازی ها ، استدلال ورزی های له و علیه، نکته سنجی ها، و موشکافی های فیلسوفان مورد بررسی قراردهیم به وضوح خیره کننده و تکان دهنده ای درخواهیم یافت که انسان آزادِ رهایِ فارغ از تعلقاتِ رهیده از جمیع تمنیات، نه یک افسانه ساده به منظور ارائه الگو جهت تربیت و تقلید، که ابرافسانه ای است که هیچ جزءاش کمترین قرابت و شباهتی به واقعیت انسان، فیلسوف باشد یا غیر آن - چه تفاوتی می کند - ندارد.
هر موضوع و مبحثی را که در تاریخ فلسفه مورد کاوش صبورانه و عمیق قراردهیم درخواهیم یافت که، برخلاف انتظار رایج و تلقی متعارف از فلسفه و فیلسوفان، هیچ اجماعی نه تنها بر سر موضعی یا نظریه ای وجودندارد؛ و نه تنها هیچ توافقی بر سر اصول موضوعه یا مبادی مصادره شده میان فیلسوفان وجود ندارد؛ نه تنها هیچ اجماعی بر سر چیستی استدلال و شواهد مقبول و صحیح وجود ندارد؛ که بالاتر و بی نهایت دلالت آمیزتر اینکه حتّی بر سر مبحث یا موضوع برگزیده هیچ اجماعی وجود ندارد که آن مبحث یا موضوع جالب توجه و درخور تأمّل است؛ و حتّی بنیانی تر، آیا مبحث یا موضوع منظور، حاوی مسئله ای است که تأملات فلسفی می تواند، و یا باید بتواند، آن را حل کند. آری! اگر آراء و نظریات فلسفی را از سر تفریح و تفنّن، و یا برای تجارت و امرار معیشت و یا برای تفاخر و تکبّر و یا برای توجیه حکومت های زر و زور و تزویر و تملّق حاکمان بی کفایت مترف و مسرف نخوانیم و بدنبال حقیقت باشیم نظریات، مواضع و آموزه های فلسفی و طرّاحان و سازندگان آنها را مشحون از تعلّقات خواهیم یافت.
پیشتر، در جایی روی هم رفته گمنام، درباره این تعلقات متذکر شده بودم که:
مجموعه ارزشی و بینشی علم شناسان و معرفت شناسان به انحای مختلفی در استدلالات و براهین ایشان حضور و دخول دارند. گاه حضور این قبیل باورهای نگرشی و ایدئولوژیک اساس و بنیاد یک سلسله استدلالات را تشکیل می دهد و گاه در پیچ و خم برهانی یا احتجاجی یا بحثی فلسفی قابل رؤیت هستند. اگر سلسله مباحثات و مناقشات دو فیلسوف یا حامیان دو مکتب فلسفی را در زمینه ای مورد تدقیق و تعمق کافی قرار دهیم، خواهیم دید که اینان پس از طرح اشکالات منطقی بر پاره ای از براهین یکدیگر و رفع آنها نهایتاً هر دو به جایی می رسند که هریک موضعی و نظرگاهی را برگرفته و عجالتاً امکان ادامه بحث منطقی- فلسفی شان دیگر منتفی شده است. گفتیم «سلسله مباحثات و مناقشات دو فیلسوف یا حامیان دو مکتب»، در حالی که گاه اتفاق می افتد که فیلسوفان یا حامیان نظریه ای فلسفی بدون هیچ گونه مباحثه و مناقشه ای مواضعی و آرایی را اخذ می کنند که هیچ دلیلی برایش اقامه نمی کنند و یا نمی توانند اقامه کنند //// مناسب می بینم در این زمینه به مشاهده یکی از ستارگان برجسته جامعه فلسفی جهان معاصر استشهاد کنم. هیلری پاتنم، فیلسوف معاصر امریکایی، در کتاب پر اقبال خود عقل،حقیقت و تاریخ ، ضمن شرح و نقد نظریه این همانی و دانسته های پیش تجربی چنین می گوید: «پیش از سال های ۱۹۵۰ یا ۱۹۶۰ [فیلسوفان] بر این باور بودند که آنها صرفاً می دانند، یا بسیاری از آنها می دانند، که حالات حسّی نمی تواند فیزیکی باشد. فیلسوفان دیگر بر این باور بودند که آنها می دانند که آن فیلسوفان بر خطا هستند، لیکن استدلال غیرممکن بود.» و سپس می افزاید: «با اکثریتی مواجه بودیم که می دانستند که حالات حسّی نمی تواند حالات مغزی باشد و اقلیتی داشتیم که می دانستند که دیگری بر خطا است و هیچ امکان واقعاً مهمّی برای استدلال و یا حرکت از این وضعیت منجمد در موضعگیری وجود نداشت.»
اگر عجالتاً از شاهد تاریخی هیلری پاتنم چشم پوشی نماییم و وضعیت امیدبخش تر وجود براهین و مناقشه را لحاظ کنیم باید قائل شویم که اگر چه این مواضع و نظرگاه های متفاوت و بعضاً متخالف در فرآیند یک یا چند سلسله مباحثه و مناقشه مورد نقادی و جراحی منطقی و فلسفی قرار گرفته اند و از این روی پاره ای از خطاهای ریز و درشت منطقی از آنها زدوده شده است مع ذلک مواضعی هستند که خود جوهراً غیرمنطقی-فلسفی هستند، بدین معنی که اگر تماماً ماهیتی ارزشی و بینشی ندارند، حداقل حاوی چنین عناصری هستند.
اینک باید در فراسوی آن نکته سنجی ها و بسط آن تأملات بیفزاییم که در آنجا سخن از «گاه حضور این قبیل./.» و «گاه در پیچ و خم //.» رفته است و حال آنکه صحیح تر است تصریح و تأکید کنم که همواره حضور تعلقات ذوابعاد و ملفوف فیلسوفان اساس و بنیان استدلالات و مواضع ایشان را تکوین و تقویم می کند. و همواره تعلقات متنوع و گریزناپذیر خفّی و جلّی فیلسوفان در پیچ و خم استدلالات و احتجاجات ایشان حضور دارند. در مقام دیگری پیرامون چاره ناپذیری اخذ تصمیمات نامعقول و بلادلیل جهت افکندن و تدارک شالوده و بنیان استدلالات و احتجاجات فلسفی به تفصیل سخن گفته ام و نقش تعیین کننده تعلقات را در این اخذ تصمیمات آشکار کرده ام و بنابراین آنها را در اینجا تکرار نخواهم کرد.
آیا تا به حال دقت کرده ایم که فیلسوفان چگونه و تا چه میزان در حساس ترین مقاطع و تعیین کننده ترین مراحل و منازلِ تأملات و استدلالات شان بر مفاهیمی چون بداهت، ضرورت، مقبولیت، مطبوعیت، معقولیت (یا عقلانیت)، صحت، حقیقت، وضوح (یاروشنی)، مسلم بودن، معلوم بودن، شهودی بودن، قابل تصوربودن، طبیعی بودن و آشکاربودن - و مفاهیم مقابل و مخالف امثال آنها - تکیه می کنند
آیا توجه کرده ایم که فیلسوفان با تکیه بر این مفاهیم، چگونه به سهولتِ تمام، ارزش ها و بینش هایی را پیشفرض یا مصادره می کنند و با این کار تعلقاتی را بدون هیچ بحث و استدلالی در نظریه پردازی و استدلالات خود حضور و دخول می دهند و آیا ملاحظه کرده ایم که پیشفرض ها، مصادرات، اصول موضوعه و مبادی ای که برای فیلسوفی مسلّم، صحیح، بدیهی، ضروری، حقیقی، شهودی، طبیعی، معلوم، معقول، مطبوع، قابل تصور، واضح (روشن) و آشکار است برای سایر فیلسوفان هم همینطور است لاحول و لاقوه الا ّ بالله!
آیا تاکنون از خود پرسش کرده ایم چرا مصادیق این ژرف ترین و مبنایی ترین مفاهیم تعیین کننده و سرنوشت سازِ جمیع تأمّلات و استدلالات فیلسوفان طول تاریخ فلسفه، بدین وسعت و شدّت گرفتار تشتّت و تفرّق است و آیا، با این اوصاف، می توان نتیجه گرفت که این ژرف ترین و مبنایی ترین مفاهیم همه نظریه پردازی های فلسفی طول تاریخ، معنا و مدلول مشخص و معینی ندارند و فیلسوفان، بسته به تعلقات خفّی و جلّی کثیر و ذوابعاد خود، آنها را باردار از مرادات و مقاصد و اهداف خود می کنند و یا باید نتیجه بگیریم که این مفاهیم، فی المثل به طور مُثُلی(!)، واجد معنا و مدلول معین و مشخصی هستند لیکن فیلسوفان از آن جهت که مع الاسف موجوداتی «آزاد»، «رها»، «فارغ از تعلقات»، و «رهیده از جمیع تمنّیات» نیستند، به عوض فهم معنای فی نفسه ( ) و صحیح ( ) آنها، بسته به تعلقات خفّی و جلّی کثیر و ذوابعاد خود، آنها را باردار از مرادات و مقاصد و اهداف خود می کنند و گرفتار آن تشتّت و تفرّق رسوا و نومیدکننده می شوند !! بدیل دیگری هم وجود دارد: آیا می توان قائل شد که اولاً این مفاهیم معنای فی نفسه و صحیحی دارند و ثانیاً فیلسوفان به فهم معنای صحیح و فی نفسه آنها نایل می شوند لیکن هنگام نظریه پردازی و استدلال ورزی، گرفتار تلبیس ابلیس ملعون شده، تعلقات خود را باتمام جدّیت و وجود در آنها فرومی ریزند و آن تشتّت و تفرّق رسوا و نومیدکننده را ایجاد می کنند !!! بحث و تحلیل درباره معنای فی نفسه، ذاتی، یا صحیح مفاهیم را در مقام دیگری مبسوطاً انجام داده ام و بنابراین از تکرار آن دراینجا پرهیز می کنم. و دریافتن مشکل معرفت شناختی این سخن که «فیلسوفان به فهم معنای صحیح و فی نفسه آنها نائل می شوند» را به خواننده فکور و هوشمند واگذارمی کنم.
اینک که به تحلیل نشان دادیم که تعلقات و تمنیات انسان در جمیع نظریه پردازی ها، استدلالات و اخذ مواضع فلسفی اش حضور و دخولی همه جایی، همیشگی و گریزناپذیر دارد شایسته است تیغ تدقیق را متوجه سخن پایانی منقوله فوق نماییم. در آنجا که سخن از مواضعی کرده ایم که «جوهراً غیرمنطقی - فلسفی هستند»، مطلب به گونه ای بیان شده که گویی در فلسفه، مواضعی داریم که جوهراً غیر منطقی - فلسفی هستند و مواضعی هم داریم که جوهراً منطقی - فلسفی هستند. به گمان من، این شیوه بیان به غایت گمراه کننده و لغزاننده است و شایسته است احتمال هرگونه سوء برداشت در همین جا رفع و دفع شود: نخستین نکته اینست که وقتی سخن از فلسفه می رانیم، باید روشن باشد که مقصود چیزی جز آثار فیلسوفان نیست و فیلسوفان هم عموماً کسانی هستند که بطورحرفه ای به طرح و بحث و نقد تقریباً تمام وقت و یا بعضاً پاره وقت آثار و مکتوبات سایر کسانی که سنتاً یا جاریاً فیلسوف خوانده می شوند، می پردازند.
نکته دوم این است که به سبب نکته نخست، ما نمی توانیم از جوهر فلسفه یا از مواضع جوهراً فلسفی، یا از فلسفه ناب و خالص، یا از حاق فلسفه، یا از ذات فلسفه، و یا از روح و جان فلسفه، سخن محصّل و قابل توجیه و قابل دفاعی به میان آوریم. و برای اینکه خواننده غیرمتفنّن بتواند خود بدین نکته ژرف و سهمگین تفطّن و بصیرت یابد از وی دعوت می کنم تا ابتدا سعی کند مفهوم «بازی» و سپس مفهوم «جنگ» را و سپس مفهوم «علم» - به معنای اخص آن - را و بالاخره مفهوم فلسفه را به نحوی که جامع افراد باشد و مانع اغیار، تعریف و تبیین و تحدیدکند. و برای تفطّن بیشتر، به وی توصیه می کنم موضوعی را در تاریخ فلسفه برگرفته و سپس موازین و مواضع اتخاذ شده فیلسوفان در رابطه با آن موضوع را مورد تأمل قراردهد و آنگاه تلاش کند جوهری، ذاتی، حاقّی، روحی و جانی در میان آنها یافته مورد تصریح و تبیین قراردهد.
و روشن است که چرا چنین سعی و تلاشی عقیم و بی ثمر خواهد بود. زیرا فیلسوفان در تحلیل نهایی انسان اند - پیش از اینکه فیلسوف شوند انسان بوده اند، و پس از اینکه فیلسوف شدند باز هم انسان اند و هنگام تفلسف واستدلال ورزی هم همچنان انسان اند و پس از اینکه از تفلسف و فیلسوفی بطور موقت یا دائم معزول و معاف شوند باز هم انسان اند - و حاصل تلاش و اشتغال ایشان، که همان نظریه های فلسفی باشد، در تحلیل نهایی، ماجرا، محصول، و نهادی است انسانی! و ماجرای فلسفه - همچون ماجرای علم، ماجرای هنر و شعر ادبیات، ماجرای دیپلماسی، ماجرای معماری، ماجرای شهرسازی، ماجرای تکنولوژی، ماجرای جنگ ها و صلح ها، ماجرای نهادهای اجتماعی - سیاسی - اقتصادی همه ملل و نحل، ماجرای زراعت و تجارت، ماجرای جهانی سازی، ماجرای برخورد تمدن ها، ماجرای جمیع مکاتب اجتماعی - سیاسی - اقتصادی و هکذا.// - ماجرایی است انسان ساخته و انسان بافته، مولود و مصنوع امیال و علایق و هوسات و حدسیات و ظنیات انسان ها. و بنابراین، ماجرای فلسفه، ماجرای نظریه های فلسفی است که بنیاناً موقتی و متلاطم است و تن به هیچ قرار و ثباتی نمی دهد. زیرا ماجرای فلسفه مشتمل است بر حدسیات و ظنیات متکثّر و متنوع و متغایر و متعارضی که انسان هایی با تعلقات متکثّر و متنوع و متغایر و متعارض ساخته و پرداخته اند. انسان هایی که از اعتصام به «حبل المتین» و «عروة الوثقا»ی ماورای انسانی دست کشیده، رها و آزاد و آواره شده اند و تبعیت از ظن و هوای شان می کنند. یا علی!
نکته سوم که از تبعات مستقیم نکته دوم است، اینست: آرا و نظریه های فلسفی در هر صورت و سیرتی که باشند و متعلق به هر عصر و زمانه ای که باشند و زادگاه و خاستگاهشان هر قرن و قومی که باشد آغشته و مالامال از انسان هستند، انسانی که البته آزاد از هرگونه عقال ماورای انسانی است و بدین روی، آواره و رها و سرگردان و سرچرخان است. و بنابراین، فلسفه از آن جهت که مولود و مصنوع چنین انسانی است همواره و لاجرم سراپا مشحون و گرانبار از تعلقات و هوسات انسان است و هیچ مفرّ و محیصی هم از آنها ندارد.
دکتر سعید زیباکلام
استاد فلسفه دانشگاه تهران
روزنامه ایران
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)