نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: داستان عاشقيت در پاورقي اثر مهسا محبعلي

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    داستان عاشقيت در پاورقي اثر مهسا محبعلي

    من موهاي خرماييِ كوتاهي دارم كه روي پيشاني و‌ شقيقه‌هايم چسبيده. چهل و پنج‌كيلو وزن دارم و قدم با كفش پاشنه بلند يك‌متر و شست ‌و پنج سانت است. ليسانس ادبيات‌ام را از دانشگاهِ آزاد گرفته‌ام. چند سالِ بعدش را هم خانه ماندم تا بالاخره توي يك مهمانيِ «سيزده به ‌در» در باغ يكي از اقوام با عاشقم آشنا شدم. عاشقم چشماني خمار دارد و كارمند بانك‌ مركزي است. قد بلندي دارد و بسيار خوش برخورد است. وجه مشخصه‌اي ديگري ندارد جز اين كه مدام با نوك سبيل‌هايش ور مي‌رود. در گوشه‌اي از باغ عاشقم با چشمانِ خمار، نامتمتع و گيرايش مرا مي‌نگرد. من غمزه‌آلود و شرمگين سر را به زير مي‌افكنم و دور مي‌شوم. عاشقم به دنبالم مي‌آيد و ساغري را به سويم مي‌گيرد. لحظه‌اي كه ساغر را از عاشقم مي‌گيرم لختي نگاهمان با هم تلاقي مي‌كند. عاشقم به آرامي دستم را به سوي خودش مي‌كشد و ساغرم را از نوشيدني‌اي شبيهِ شراب پر مي‌كند.

    (براي اين كه اين بخشِ داستان را بهتر درك كنيد مي‌توانيد رجوع كنيد به مينياتور صفحه‌ي 23 اثر محمد تجويدي در ديوان حافظ، تصييح دكترقاسم‌غني و علامه‌قزويني، چاپ بيست‌وسوم؛ آن جايي كه مرد مينياتور در حالي كه التماس در چشمانش موج مي‌زند، به دامن زن مينياتور آويخته و جام شرابي را به سويش گرفته است و زن از كمر در خلاف جهت مرد چرخيده است و نگاهش را تا حد ممكن از او دور ساخته است. اما به‌‌رغم همه‌ي اين‌ها پيداست كه ميلي پنهان در زير پوستش در حال فوران است. اين ميل پنهان همچنين از نگاهي كه از گوشه‌ي چشم به مرد مينياتوري مي‌كند قابل تشخيص است. به نظر مي‌رسد كه زن مينياتوري سال‌ها در انتظار اين لحظه بوده و حالا كه پس از سال‌‌ها مجالي براي عشوه‌گري يافته به‌رغم گونه‌هاي به سرخي نشسته‌اش، سعي دارد خونسرد و بي‌تفاوت جلوه كند. مرد مينياتوري البته در قيد اين حرف‌ها نيست و با مو‌هاي ريخته بر پيشاني؛ به قول حافظ:« زلف آشفته و خوي كرده و خندان لب و مست \ پيرهن چاك و غزل ‌خوان و صراحي در دست» و با نگاهي خيره به زن مي‌نگرد. مرد مينياتوري تنها در فكر وصال معشوق است و هيچ ابايي ندارد از اين كه قيافه‌اش مانند آدم‌هاي احمق و نديد بديد در تاريخ ثبت شود.)
    من و عاشقم در آپارتمان‌ چهل متري‌اي كه در خيابان حافظ اجاره كرده‌ايم روبروي تلويزيون نشسته‌ايم و سريالِ هلكوپتر امداد را تماشا مي‌كنيم. من در حساس ترين لحظه‌ي داستان از جا برمي‌خيزم، به اتاق خواب مي‌روم و ربدشامبر قرمز رنگي مي‌پوشم و جلوي تلويزيون مي‌ايستم و موهايم را شانه مي‌زنم و در جواب اعتراض عاشقم اغواگرانه نگاهش مي‌كنم. او لبخند مي‌زند ولي همچنان سعي دارد داستان را دنبال كند. من پريز تلويزيون را از برق بيرون مي‌كشم.
    (براي درك بهتر اين بخش از داستان بهتر است رجوع كنيد به كتاب آمريكاييِ آرام اثر گراهام گرين ، ترجمه‌ي عزت الله فولادوند، انتشارات خوارزمي، چاپ اول، صفحه‌ي 143؛ آن جايي كه پايل از فاولر، آن خبرنگار انگليسي با تجربه، مي‌پرسد:« عميق‌ترين تجربه‌ي جنسي‌‌اي كه تا به حال داشته‌اي چه بوده است؟»

    و فاولر به آن آمريكاييِ جوان و آرام پاسخ مي‌دهد:« يك روز صبح زود كه در رختخواب دراز كشيده بودم و زني را كه ربدشامبر قرمز تنش بود و موهايش را برس مي‌زد تماشا مي‌كردم.»

    در آن لحظه تمام حس اروتيك آن عاقله مرد انگليسي بر اين صحنه متمركز شده بود. صحنه‌اي كه به احتمال قوي با هيچ يك از معشوقه‌هايش تجربه نكرده بود، ولي در آن لحظه كه در برج در كنار آن دو سرباز ويتنامي و آن آمريكاييِ آرام در وحشت حمله‌ي ويت‌كُنگ‌ها شب را به صبح مي‌رسانيد، تنها تصويري بود كه ذهن خسته و پريشانش به ياد مي‌آورد. به احتمال زياد فاولر در آن لحظه به هيچ كدام از معشوقه‌هايش به طور اخص فكر نمي‌كرد؛ نه به فوئونگ، آن ققنوس زيباي ويتنامي، و نه به آن محبوب انگليسي‌اش. آن تصوير برآيند تمام لحظات عاشقانه‌اي بود كه آن مرد انگليسي تجربه كرده بود.)



    من و عاشقم در كافه‌اي ساحلي نشسته‌ايم و كاپوچينويمان را مزه‌مزه مي‌كنيم. عاشقم تي‌شرت سفيدي پوشيده كه به خاطر شرجي ِهوا به تنش چسبيده است. من مانتوي سبز روشني بر تن دارم و گل ماگنولياي سفيد بزرگي را ميان دگمه‌هاي مانتو‌ام گذاشته‌‌ام. بوي ماگنوليايي كه روي سينه گذاشته‌ام با بوي كاپوچينويي كه از فنجانم برمي‌خيزد و بوي شرجي دريا به هم مي‌آميزد و سرم را به دوران مي‌اندازد. انگشتانم را بر روي شقيقه مي‌گذارم و نفس عميق مي‌كشم. عاشقم با چشماني كه نگراني درشان موج مي‌زند نگاهم مي‌كند. به عاشقم مي‌گويم كه ماجراي غرق شدن آن دختر و پسر جوان را دوباره برايم تعريف كند. او پاسخ مي‌دهد كه از ديروز تا به حال پنج دفعه اين ماجرا را برايم تعريف كرده است و ديگر حوصله‌اش را ندارد.

    ( براي درك بهتر اين بخش از داستان بهتر است رجوع كنيد به كتاب مدراتو كانتابيله اثر مارگريت دوراس، ترجمه‌ي رضا سيد حسيني، انتشارات زمان، چاپ اول 1352، صفحه‌ي 89 كتاب؛ آن‌جايي كه آن‌دِبارد با آن لباس دكولته و گل ماگنوليايي كه به سينه زده آشفته حال ميزِ شامِ مهماني را ترك مي‌كند تا به كافه‌ي بندرگاه برود و دركنار شوون گيلاس ديگري شراب بنوشد و براي آخرين بار از او بخواهد تا داستان آن زن و مردجوان را برايش باز گويد. آن‌دِبارد در آن لحظه براي اولين بار است كه به قدرت جادوييِ شراب و گل ماگنوليا پي مي‌برد و در عين حال به شباهت باورنكردني و غير قابل انكارِ ميان شراب، گل ماگنوليا، عشق و ملال. آن دِبارد در آن لحظه در مي‌يابد كه عطر ماگنوليا در ابتدا كاملا معصوم مي‌نمايد، هم‌چنان كه نوشيدن كمي شراب، اما پس از مدتي عطرش تمام مغز را فرا‌مي‌گيرد، طوري كه جايي براي هيچ فكر يا حس ديگري باقي نمي‌گذارد، و اين دقيقا احساسي است كه آن در آن لحظه دارد: مست از عطر ماگنوليا و شراب و ذهني كه به هيچ چيز جز عشق نمي‌تواند بيانديشد. عشق در آن لحظه همانند همان عطر ماگنوليا تمام ذهن او را انباشته و البته ملال كه به همان اندازه و به همان نابه‌هنگامي ذهنش را تسخير كرده‌است. )

    من و عاشقم در همان آپارتمان چهل متري‌مان هستيم. عاشقم روي كاناپه دراز كشيده است و ليوان پر از يخ‌اش را روي سينه گذاشته و سيگاري هم زير لب دارد. اوبه سقف خيره شده و در پاسخِ سوال‌هاي من جواب‌هاي كوتاهِ بي سر و ته مي‌دهد. من روي مبل نشسته‌ام و پاهايم را از دسته‌اش آويزان كرده‌ام و با حرص مجله‌ي "آرت اَند دكوريشين" را ورق مي‌زنم. به عاشقم مي‌گويم كه خاكستر سيگارش را روي زمين نريزد. اوجوابي نمي‌دهد و همان‌طور كه به سقف خيره شده دوباره سيگارش را روي زمين مي‌تكاند. مي‌روم بالا سرش مي‌ايستم دست‌هايم را بر روي سينه قفل مي‌كنم و با غيظ نگاهش مي‌كنم. عاشقم همانطور كه به سقف نگاه مي‌كند پوزخند مي‌زند. سرش فرياد مي‌كشم كه ديگر از دست كارهايش خسته شده‌‌ام و حالم از خودش و آن ليواني كه مدام توي دستش است به هم مي‌خورد. عاشقم در حالي‌كه زير لب فحش مي‌دهد، شلوارش را مي‌پوشد و كمربندش را محكم مي كند. من جلوي در ايستاده‌ام و سد راهش شده‌ام و به‌اش مي‌گويم بهتر است تمامش كند و انقدر اداي قهرمان‌هاي فيلم‌هاي آمريكايي را كه از دست معشوقشان خسته شده‌‌اند، در نياورد. او مرا با حركت تندي به كناري پرت مي‌كند و در را به ‌هم مي‌زند و مي‌رود.
    (براي درك بهتر اين صحنه به هيچ وجه به فيلم‌هاي هپي‌اند آمريكايي رجوع نكنيد. چون من مثل جين فوندا يا جوليا رابرتس به دنبال عاشقم راه نمي‌افتم تا او را در پارك يا يكي از كافه‌هاي اطراف پيدا كنم و به خانه برگردانم. پس از رفتن معشوقم، من سي‌ديِ اپراي سالومه اثر ريشارد اشتراوس را توي پخش صوت مي‌گذارم، روي كاناپه دراز مي‌كشم و رمان سالومه‌ي اسكار وايلد را ورق مي‌زنم و هنگامي كه هرود از سالومه مي‌خواهد كه به مناسبت آن شب فرخنده برقصد، من نيز همراه با او رقص هفت حجاب را آغاز مي‌‌كنم. و در پايان هنگامي كه سالومه سر بريده‌ي يحيي را در آغوش مي‌گيرد و لب‌هاي او را كه در هنگام حيات از لمس آن‌ها عاجز بود مي‌بوسد، من نيز قاب عكس عاشقم را كه روي تلويزيون است برمي‌دارم و لب‌هاي معشوقم را مي‌بوسم. حس انتقام‌جو و ساديستيك من در آن لحظه كمتر از احساس سالومه نسبت به يحيي نيست.)

    من و عاشقم توي وان دراز كشيده‌ايم و تن سپرده‌ايم به گرماي ملايمي كه از وان برمي‌خيزد و آرام آرام سيگارهايمان را دود مي‌كنيم. عاشقم مدام حرف مي‌زند و من با لبخندي گنگ و صدايي گنگ‌تر جوابش را مي‌دهم. چشمانم را بسته‌ام و هنوز در خيال ساعت‌هاي پيش هستم و با خود فكر مي‌كنم كه اگر عاشقم مي‌دانست كه در اين لحظه به چه چيزي فكر مي‌كنم چه حالي پيدا مي‌كرد. حتي تصورش هم تنم را به لرزه در مي آورد. عاشقم مي‌گويد كه بهتر است از وان بيرون بروم چون ممكن است سرما بخورم.
    ( براي درك بهتر اين بخش از داستان مي‌توانيد رجوع كنيد به فيلم بي‌وفا به كارگرداني آدريان لين؛ سكانسي كه دختر توي وان دراز كشيده‌است و ناگهان نوشته‌ي روي دلش را مي‌بيند. همان نوشته‌اي كه هنگامي كه خواب بود فاسق‌اش از روي شيطنت روي دلش نوشته بود. مطمئنا اين لحظه مهمترين لحظه در روند شكل گيريِ روابط او و همسرش است. تا آن لحظه همه چيز در حد يك شيطنت يا حتي يك شوخي است. اما زماني كه او اسفنج حمام را برمي‌دارد و آن قلب سوراخ شده توسط خنجر و نام خودش را پاك مي‌كند به قدرت جادوييِ پنهان كاري پي مي‌برد. از آن پس وارد مرحله‌ي ديگري از اين بازي شده است. پيش از آن ممكن بود در يك لحظه‌ي خلسه و يا نشئه‌گي همه چيز را براي همسرش اعتراف كند ولي از آن پس لذتِ هيجان نهفته در خيانت را درك مي‌كند. اين كه ممكن بود پيش از خودش همسرش آن نوشته را ببيند و نمي‌بيند، لذت خطر كردن را مانند ماري خفته در اعماق وجودش بيدار مي‌كند و وامي‌داردش تا مدام اين بازي را خطرناك‌تر كند.)

    من و عاشقم بازو در بازوي هم از مهماني برمي‌گرديم. من پيراهن يقه بازي پوشيده‌ام و عاشقم مثل هميشه شلوار جين و تي‌شرت به تن دارد. هردو با هم و با صداي نسبتا بلند ترانه‌‌ي امشب شب مهتابه را مي ‌خوانيم. گاهي تلو‌تلو مي‌خوريم و براي حفظ تعادل به بازوي ديگري آويزان مي‌شويم وگاهي از خنده ريسه مي‌رويم. عاشقم هرگاه كه به كلمه‌ي حبيبم مي‌رسد ابروهايش را درهم مي‌كشد و با قيافه‌اي كاملا جدي انگشتش را به سويم مي‌گيرد و مرا خطاب قرار مي‌دهد. من با صداي يك اكتاو زيرتر با او همراهي مي‌كنم.)
    (براي درك بهتر اين بخش از داستان بهتر است رجوع كنيد به صحنه‌ي آغازين فيلم چه كسي از ويرجينا وولف مي‌ترسد. در اين صحنه اليزابت تايلور وريچارد برتون هر دو سعي مي‌كنند تا احساس واقعي‌شان را نسبت به ديگري پنهان كنند، و اين كار را با هزل‌گويي‌اي كه اگر مواظب نباشند به راحتي به بدوبيراه گويي مي‌كشد همراه مي‌كنند. و البته فراموشي نيز به كمكشان مي‌آيد. فراموشي كمك مي‌كند تا خاطرات گذشته تغيير شكل دهند و گاهي به ياري ذهن يا احساس مجروح بشتابند. احساسي بر‌آمده از مرگ فرزند، يا سقط جنين و يا خيانتي كه هرگز به درستي آشكار نشده و البته هرگز هم انكار نشده است.)

    من و عاشقم در آپارتما‌ن‌‌مان نشسته‌ايم و افسرده سيگار مي‌كشيم. من بي‌حوصله‌تر روي كاناپه دراز مي‌كشم و سيگار مي‌كشم و او افسرده‌تر كنار شومينه دراز مي‌كشد و سيگار مي‌كشد. افسردگي همچون عشقه‌اي دست و پايمان را در هم مي‌پيچد. من مي‌گويم كه بهتر است يكي‌مان ديگري را ترك كنيم چون معمولا در اين قسمت از داستان يكي از عشاق آن يكي را ترك مي‌كند. عاشقم به پهلو مي‌غلتد و مي‌گويد كه اصلا حال و حوصله‌ي سرگردان شدن توي خيابان‌ها را ندارد و اگر من خسته شده‌ام مي‌توانم او را ترك كنم. من به عاشقم يادآوري مي‌كنم كه معمولا در اين جور مواقع مرد‌ها بايد خانه را ترك كنند. ولي عاشقم زير بار نمي‌رود و در برابر اصرارهاي پياپي من فقط با چشمان خمارش نگاهم مي‌كند. من به عاشقم مي‌گويم كه ديگر نمي‌توانم همينطور افسرده سيگار بكشم و از افسرده سيگار كشيدن او هم ديگر حالم به هم مي‌خورد. عاشقم افسرده پك ديگري به سيگارش مي‌زند و مي‌گويد به نظرش هيچ كار ديگري به اندازه‌ي سيگار كشيدن افسردگي را به اين زيبايي به رخ نمي‌كشد. من در حالي كه لب بالايي‌ام از شدت عصبانيت مي‌پرد به اتاق خواب مي‌روم و سي‌ديِ سونات سي‌بملِ شوپن را توي پخش صوت مي‌گذارم و روي تخت دراز مي‌كشم و به چند موضوع بي‌اهميت فكر مي‌كنم.
    ( اگر ويم وندرس فيلم پاريس تگزاس را از چند صحنه‌ي قبل‌تر شروع مي‌كرد، يعني از جايي كه زن ومرد داستان دچار ملال مي‌شوند مي‌توانستيد به آن رجوع كنيد ولي در حال حاضر بهتر است رجوع كنيد، به همين سونات سي‌بمل مينور شوپن آن جايي كه نت‌هاي چنگ صداي يكنواخت باران و ملال شوپن را درجزيره‌ي ماژورك به خاطر مي‌آورند. هنگامي كه شوپن در آن ويلايِ قرن شانزدهمي كه بر روي صخره‌هاي سنگي قرار داشت پشت پيانواش نشسته بود و نت‌هاي ملال آور و ويران كننده‌ي اين سونات را مي‌نوشت تنها به يك چيز مي‌انديشيد: ملال. ملالِ عشق. ملالِ اجنتاب‌ناپذيري كه پس از يك دوره‌‌ي طولاني عشق‌ورزي، پس ازخيانت‌ها، بي‌خيالي‌ها، فراموشي‌ها، دعوا‌ها، مستي‌‌ها و نئشگي‌ها؛ گريبان آدم را مي گيرد و چاره‌اي باقي نمي‌گذارد جز اين كه مانند شوپن، درحاليكه به صداي يكنواخت باران و برخورد امواج با صخره‌ها گوش مي‌دهي بدون توجه به بدخلقي‌هاي ژرژساند، نت‌هاي ملال آوري را كه در خود هيجان يك توفان ويران كننده را حمل مي‌كنند، بر روي كاغذ بياوري. هرچند كه احتمالا ژرژ ساند هم در اتاق بغلي در حال نوشتن داستاني بود كه درآن معشوقي از روي ملال عاشقش را به قتل مي‌رسانيد. با اين وجود من معتقدم كه اگر شوپن و ژرژساند به جاي رفتن به جزيره‌ي ماژورك به آرل مي‌رفتند، همان‌جايي كه ونگوگ آن آفتاب گردان‌هاي زيبايش را كشيد، مطمئنا پيش از آن كه كارشان به آن ملال غير قابل تحمل و ويراني رابطه‌شان بكشد؛ به چنان جنوني مي‌رسيدند كه حتما يكي، ديگري را به قتل مي‌رسانيد و يا دستِ‌كم مانند ونگوگ كه گوش خودش را بريد، يكي از آن دو عضوي از بدنش را قطع مي‌كرد يا مي‌بريد.)
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. کاربر مقابل از shirin71 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/