يك زن ومرد روستايي بودند كه خوب وخوش كنار هم زندگي مي كردند.يك روز مرد مي خواست به شهر برود به زنش گفت:زن!چه مي خواهي از شهر برايت بخرم وبياورم؟زن گفت:اي مرد !براي من يك ديگ بخر وبياور.مرد قبول كرد وراه افتاد اما هنوز خيلي از خانه اش دور نشده بود كه يادش آمد از زنش نپرسيده كه ديگ چه قدري مي خواهد.به خانه برگشت و از زنش پرسيد:نگفتي كه ديگ چه قدري مي خواهي برايت بخرم؟زن جوابداد:ديگي باشد كه يك من آب بگيرد و نيم من گوشت .مرد خداحافظي كرد و پياده به راه افتاد تمام روز را در بيابان راه رفتتا اين كه شب شد و يك گوشه ي بيابان سرش را گذاشت و خوابيد.صبح دوباره به راه افتاد و رفت و رفت تا به دهي رسيد.ديد چند تا مرد گردو جمع مي كنند و در كيسه مي ريزند.مرد روستايي همان طور كه از كنار آن ها رد مي شد با خودش مي گفت:يك من نيم من باشد.مردها هم كه اين حرف را شنيدند به سرش ريختند و حسابي او را كتك زدند.مرد روستايي فرياد مي زد:چرا مرا مي زنيد؟من كه به شما چيزي نگفتم!صاحب گردو گفت:اي مردوقتي اين طور جاها مي رسي بگو:يك دانه هزار دانه.مرد روستاييموضوع ديگ را از ياد برد و با خودش تكرار مي كرد:يك دانه هزار دانه همين طور كه مي گفت مي رفت تا رسيد به جاييكه عده اي مرده اي را روي دوش خود مي بردند.آنها وقتي حرفهاي مرد روستايي را شنيدند به سرش ريختند و او را كتك زدند.مرد شروع به دادو فرياد كرد كه:چرا مرا مي زنيد؟من كه به شما كاري ندارم!گفتند يك نفر از ما مرده بعد تو مي گويي يك دانه هزار دانه شود؟گفت:پس چه بگويم؟گفتند:بگو غم آخرتان باشد خدا بيامرزدش.
مرد روستايي براي اين كه يادش نرودمرتب با خودش مي گفت:غم آخرتان باشد خدا بيامرزدش.توي راه به روستايي رسيد ديد جلوي خانه اي خيلي شلوغ است و دارند عروس مي برند همان طور كه از جلوي آنها رد مي شد گفت:غم اخرتان باشد خدا بيا مرزدش.چشمتان روز بعد نبيند برادر هاي عروس به سرش ريختند و تا مي خورد او را كتك زدند.وقتي مرد بيچاره پرسيد چراكتك مي زنيد؟من كه چيزي نگفتم!به او گفتند:در اين مواقع بايد بگويي خدا مبارك كند.مرد هم براي اين كه يادش نرود مرتب مي گفت:خدا مبارك كند قدري كه جلوتر رفت چشمش به مردي افتاد كه مي خواست كبك شكار كند.مرد روستايي جلو دويد و گفت:خدا مبارك كند.شكارفراركرد و شكارچي كه خيلي عصباني شده بود روستايي را به باد كتك گرفت.مرد بيچاره داد زد:پس من چكار كنم؟چرا هرجا مي روم كتك مي خورم؟شكارچي گفت:تو دويدي و با سروصدات شكار مرا فراري دادي.اين طور جاها كه ميرسي خودت را خم بگير تا حيوان تو را نبيند و فرار نكند.مرد گفت:چشم و به راه افتاد.رفت و رفت و رفت تا به ده ديگري رسيد.از قضا خانه بنده خدايي را دزد زده بود.صاحب خانه و همسايه ها به دنبال دزد مي گشتند.ناگهان چشمشان به مرد روستايي افتاد كه دولادولا راه مي رفت.حتم كردند كه كار كار خودش است.برسرش ريختند و كتك مفصلي به او زدند.روستايي بيچاره كه رنج و مشقت زيادي را تحمل كرده بود از رفتن به شهر و خريدن ديگ پشيمان شد و دست خالي به روستاي خودشان و پيش زنش برگشت.