نمایش نتایج: از شماره 1 تا 5 , از مجموع 5

موضوع: او رفت...

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    او رفت...

    یه داستانی رو امروز خوندم خیلی داستان قشنگی هست.گفتم برای شما هم بزارم بخونین و نظرتون رو بگین(طولانی هست ولی داستانی هست که ارزش خوندن داشته باشه):


    رفت... ولی خاطره هاش مونده در یاد ...


    سرگذشتی تلخ

    سلام
    میخوام از خودم بگم
    اسمم محمد مهدی، شهرتم مهم نیست، اهل کرمانشاهم
    یادم نیست چجوری 18 سال از عمرم رفت ولی این 4 سالو خیلی خوب یادمه، البته بازم از این 4 سال، 3سالشو بیشتر یادم نیست، همون 3 سالو تا اونجایی که مغزم یاری کنه می نویسم.
    سال 85 بود، من تو یکی از دانشگاهای روزانه تو رشته مورد علاقم کشاورزی قبول شدم.
    وقتی گفتن امروز ساعت 8 صبح نتایج کنکور رو تو سایت سنجش اعلام میکنن، من از ساعت 12 شب تو اینترنت بودم ببینم کی نتایج رو میزنن.
    قبلش هر کاری کردم خوابم نبرد، همینجوری تو سایت سنجش رفرش میزدم تا وقتی که سایت باز شد، داشتم از دلهره سکته میکردم.
    ساعت 4 صبح بود، وقتی نتیجه این همه سال درس خوندنمو دیدم داشتم بال در میاوردم، چنان دادی زدم که همه از خواب پریدن، همه ریختن تو اتاقم ، وقتی شنیدن که من قبول شدم، انقدر بوسم کردن که صورتم قرمز شده بود.

    اینارو بیخیال
    اول مهر رفتم دانشگاه واسه ثبت نام، خیلی حال داد محیط دانشگاهی که اینهمه آرزوشو داشتم، از ساعت 8 صبح تا 1بعدازظهر طول کشید ولی اصلاً احساس نکردم زمان چجوری گذشت.
    بعداز اینکه مسئول آموزش دانشگاه (خانوم اسدی) کلاسامو تعیین کرد بهم گفت که برم تو یکی از کلاسا، اونجا همه بچه های کشاورزی جمع بودن. خانوم اسدی بعداز چند دقیقه اومد تو کلاس و رو کرد به هممون و گفت خودتونو معرفی کنین در ضمن رتبه قبولیتونو بگین.
    برای آشنایی با بچه ها سرمو بلند کردم و با هر اسمی که خونده میشد سرمو میچرخوندم طرف اون شخص. تقریباً 30 نفری میشدیم.
    پسرا کمتر بودن، ولی اکثراً رتبه هاشون نسبت به دخترا بهتر بود. تا رسید بمن، خودمو معرفی کردم و رتبمو گفتم. محمدمهدی... با رتبه 3485. نمیگم از همه بهتر بودم ولی تا رتبه 7000 هم داشتیم. انقدر با افتخار رتبمو گفتم که خودم خندم گرفته بود. من تقریباً وسطای کلاس بودم، بعداز من چند نفر دیگه اسمشونو گفتن تا رسید به یه خانوم به اسم معصومه... ،
    نمیدونم چم شد، فکر میکردم این خانوم از همه دخترای کلاس سره. همشهریم بود و رتبشم از من بهتر بود.ولی تو نگاهش و حرفاش اون افتخاری که من بخودم میکردم نبود.
    من یه اخلاق بدی دارم، اونم اینه که با هر کسی نمیجوشم، با چندتا از بچه های کلاس بیشتر دوست نشدم، درصورتی که همه با هم دوست بودن. از یکی از دوستام میشنیدم که میگفت بچه ها بهت میگن از دماغ فیل افتادی. برام مهم نبود چون خودمو میشناختم، تو فامیلم اینارو بهم میگفتن.
    روزها میگذشت و من هر روز که می اومدم کلاس چشمام دنبال یه نفر بود.
    همیشه وقتی نگاش میکردم تو خودش بود مث من. با همه مهربون بود ولی سنگین برخورد میکرد، همیشه یه غمی تو نگاش بود.
    بعد از چند ماه فهمیدم اگه یه روز نبینمش دیوونه میشم، به یکی از دوستام( علی) گفتم این حسو نسبت به خانوم... دارم. گفت مهدی یه چیزی بهت بگم؟ گفتم بگو راحت باش، گفت مهدی میدونی عاشق شدن یعنی چی؟ من تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودم، گفتم چی میگی، این حرفا چه معنی میده؟ گفت مهدی عاشق شدی .

    نمیدونم چرا ولی هضمش برام سخت بود.
    بعداز اون روز من میخواستم یه جوری این حسم رو بهش بگم ولی هربار که بهش فکر میکردم پشیمون میشدم.
    دیگه انقدر به این موضوع فکر کرده بودم که مخم داشت سوت میکشید، هربارم به این نتیجه میرسیدم که من نه شغل دارم نه آیندم معلومه و هزار تا نه دیگه... .
    باخودم عهد بستم که بهش نگم، اون موقعیتای بهتر از من درانتظارشه. من فقط به اون یه نفر گفتم.
    هرروز حالم بدتر میشد، هرروز بعداز دانشگاه میومدم خونه تو اتاقم تنها مینشستم و به این موضوع فکر میکردم.
    روزها خیلی سخت میگذشت، خیلی سخت تر از اون چیزی که تصورشو بکنی.
    یه بیت شعر ازحافظ رو به دیوار زده بودم فقط به اون نگاه میکردم :
    اگر برجای من غیری گزیند دوست حاکم اوست حرامم باد اگر من جان بجای دوست بگزینم
    روزا همینجوری می گذشت و من میخواستم خودمو با درسام سرگرم کنم ولی تا کتابو باز میکردم اونو میدیدم .
    همیشه تو تصوراتم اونو میدیدم که داره با یه لبخند از من دور میشه.
    علی اهل کرمانشاه نبود و به جاهای دیدنی شهر آشنا نبود، هر روز ازم میپرسید که اینجا کجاست اونجا کجاست، منم براش توضیح میدادم.
    یه روز بهش گفتم اینارو واسه چی میپرسی ؟ گفت با خانوم ... دوست شدم، با هم بیرون میریم.
    گفتم فقط دوست؟ مگه دانشگاه جای اینکاراس؟ گفت نه میخوام باهاش ازدواج کنم.
    من پیش خودم گفتم اینا چه راحت درمورد مسئله به این مهمی حرف میزنن. مگه اینا فکرشون کار نمیکنه.
    گذشت و یه روز دیدم یکی از بچه ها گفت : به به آقا مهدی می بینیم که عاشق شدین!
    یه لحظه شوکه شدم. این از کجا فهمیده ؟ خودمو نشکستم بهش گفتم کی این حرفو زده؟
    گفت خانوم ... به نامزدم گفته. داشتم میمردم از خجالت.
    زدم بیرون از کلاس و یه سره رفتم پیش علی، گفتم نامرد این رسم رفاقت بود؟
    گفت چی شده مهدی ؟ گفتم آخه بی معرفت من بهت نگفته بودم به بچه ها نگو من عاشق خانوم... شدم؟
    اولش زد زیرش و قبول نکرد ولی بعدش گفت بخدا من فقط به ... گفتم.
    من خودم فهمیدم قضیه از کجا آب میخوره، این دخترا نشستن دور هم و گفتن ببین اونی که از دماغ فیل افتاده عاشق یکی بدتر از خودش شده.
    دیگه از اون روز به بعد سرمو مینداختم پایین و بهش نگاه نمیکردم، میترسیدم بیاد و یکی بزنه زیر گوشم.

    یه هفته ای گذشت که دیدم داره بطرفم میاد، فاتحه خودمو خوندم.
    اومد جلو خیلی معدبانه سلام کرد و گفت : آقای ... این حرفایی که پشت سرتون میزنن حقیقت داره؟
    من خودمو زدم به اون راه و گفتم کدوم حرفا؟
    گفت ببین آقای محترم ... من سریع پریدم تو حرفشو با تاکید گفتم : میشه بگید پشت سر من چی میگن؟
    با یه حالت تمسخرآمیز گفت : یعنی شما نمیدونید؟
    منم گفتم نه
    گفت آقای ... من از بچه ها شنیدم شما نسبت به من ابراز علاقه کردین.
    منو میگی تا بناگوشم سرخ شد، لال شدم، منی که همیشه منتظر این موقعیت بودم!!!
    سرمو انداختم پایین و از کنارش رد شدمو رفتم.
    دیگه حال دانشگاه موندنو نداشتم، به سمت خونه راه افتادم. تو راه همش خودمو لعنت میکردم و بخودم میگفتم آخه نادون چرا به علی گفتی؟
    وقتی رسیدم خونه دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم، زدم زیر گریه.
    چند روزی دانشگاه نرفتم، خجالت میکشیدم که برم.
    بعد از چند روز مجبور شدم برم چون غیبت تو کلاسا باعث حذف درس میشد.
    وقتی رفتم تو کلاس دیدم که خیلی عصبانی نگام میکنه.
    رفتم نشستم رو صندلی و تا آخر کلاس نفهمیدم چجوری گذشت.
    کلاس که تموم شد، من هنوز تو حال خودم بودم، سایه یه نفرو کنارم حس کردم، سرمو برگردوندم دیدم خودشه ، سریع سرمو انداختم پایین.
    گفت عذر میخوام آقای ... تو کتابخونه دانشگاه منتظرتونم باهاتون میخوام صحبت کنم.
    خدایا این بلا چی بود بسرم اومد.
    با ترس و لرز راه افتادم و رفتم تو کتابخونه، دیدم پشت یکی از میزا نشسته و سرشو گذاشته رو دستاش.
    رفتم صندلی رو عقب کشیدم که بشینم متوجه حضورم شد سرشو بلند کرد، سریع سلامش کردم اونم جوابمو خیلی خشک و رسمی داد.
    نشستم و گفتم من در خدمتتون هستم امری با بنده داشتین؟
    گفت: آقای... اون روز چرا از جواب دادن به سوال من شونه خالی کردین؟
    منو میگی صدام بدجوری میلرزید، به هر جون کندنی که بود خودمو جمع و جور کردم و گفتم :
    بچه ها راست گفتن ولی...
    گفت ولی؟
    گفتم خانوم ... من از روز اولی که شما رو دیدم بهتون علاقمند شدم ولی هیچوقت نتونستم بهتون بگم.
    ساکت شدم
    یکم مکث کرد و بعدش گفت : چرا نتونستین بگین ؟
    گفتم من لیاقت شما رو ندارم همین.
    گفت چرا فکر کردین که لیاقت منو ندارین؟
    گفتم من هم درسم مونده و هم سربازی نرفتم و از خودم هیچی ندارم، چجوری میومدم بهتون میگفتم. من اگه خودمو بکشم حداقل 7 سال دیگه بتونم خودمو جمع و جور کنم.
    بخاطر همین ترجیح دادم این عشقو تو خودم بکشم.
    ولی بزارین حالا که این فرصتو پیدا کردم که حرفامو بزنم بهتون بگم شبو روز ندارم ، بخدا دارم دیوونه میشم، از بس گریه کردم دیگه اشکی برام نمونده فقط بخاطر اینکه میترسیدم بهتون بگم. هم از آیندم مطمئن نبودم و هم از جواب شما، ترجیح دادم نگم تا اینکه بهتون بگم و شما جواب رد بهم بدین.
    نمیدونم چرا اشکام دست خودم نبود، همونجوری که داشتم براش میگفتم اشکام سرازیر شده بود.
    وقتی بخودم اومدم دیدم یه دستمال به طرفم گرفته و میگه لطفاً اشکاتونو پاک کنین، از مردی مث شما بعیده.
    گفتم بخدا دیگه نمیتونم یه روزم بدون شما سر کنم، شما بگین من باید چیکار کنم؟
    گفت میشه بگی از چی من خوشت اوده ؟
    منم گفتم تو عمرم دختری مث شما ندیدم ، هم درستون از من بهتره، هم زیبا هستین و هم یه غرور خاصی تو نگاتونه که منو دیوونه کرده... .
    دیدم سرشو پایین انداخت و دیگه هیچی نگفت.
    بعد از چند دقیقه کیفشو برداشت و بی خداحافظی رفت.
    حالا منی که نمیخواستم بهش بگم، همه حرفامو بهش گفته بودم.
    دیگه طاقت نداشتم، رفتم و رسیدم بهش، جلوشو گرفتم و گفتم خانوم ... تورو خدا نظرتونو بهم بگین،
    دیدم صورتش خیسه، فقط یه جمله گفت : من لیاقت شما رو ندارم، بعدشم بسرعت ازم دور شد.
    خشکم زده بود، مگه من کی بودم که اون بهم این حرفو زد، مگه من چی داشتم؟
    این جملش مث یه خوره افتاده بود بجونم، داشتم دیوونه میشدم، از صبح میرفتم دانشگاه تا آخرین کلاس صبر میکردم که بیاد ولی نمیومد.

    نزدیک امتحانای ترم بود و ما تو فرجه بودیم، و من دیگه نمیدیدمش که ازش بپرسم چرا اون حرفو زد؟
    خوبیش این بود که ترم اول بودیم و همه امتحانامون مث هم بود و اون مجبور بود برای امتحاناش بیاد دانشگاه.
    روز 12 دی بود اولین امتحانمون زراعت.
    من از 2 ساعت قبل از امتحان تو دانشگاه بودم که بیاد و ببینمش، ولی اون دقیقاً 5 دقیقه قبل از امتحان اومد و فرصت نشد بهش بگم، خیلی سریع رفتم سرجلسه و تند تند همه رو جواب دادم و زدم بیرون.
    اون هنوز سرجلسه بود.
    من داشتم خودمو آماده میکردم که بهش بگم، ولی یهو یه فکری اومد تو ذهنم.
    بخودم گفتم مهدی اون الآن تو امتحاناس، اگه بهش نگی بهتره، بزار راحت امتحاناتشو بده بعد هرچی میخوای بهش بگو.
    وایسادم تا بیاد بعد سلامش کردم اونم سلام کرد، و من گفتم با اجازه و دور شدم.
    امتحانا تموم شد. حدودای 15 بهمن بود که کلاسای ترم دوم شروع شد.
    من قبلش تموم کلاسایی رو که گرفته بود چک کردم ، فهمیدم اونم مث من 20 واحد برداشته، خوشحال شدم که کلاسامون مشترکه.
    منتظر یه موقعیت بودم که بهش بگم چرا؟
    هر کاری میکردم نمیتونستم باهاش حرف بزنم، دقیقاً قبل از کلاس میومد و بعداز کلاس میرفت، هرچقدرم بعداز کلاس صداش میزدم، توجهی نمیکرد و می رفت .
    واقعاً اعصابمو خورد کرده بود، مجبور شدم یه روز با ماشین تعقیبش کنم، یه روز تعقیبش کردم تا رسید به خونشون.
    فردای اون روز بعد از دانشگاه رفتم در خونشون وایسادم به امید اینکه بیاد بیرون.
    چند روزی همینجوری گذشت و اون بیرون نیومد، تا یه روز ساعت حدودای 4 بعداز ظهر بود که تنهایی از خونه اومد بیرون .
    من منتظر موندم تا از کوچشون بره بیرون، وقتی اومد بیرون سریع رفتم کنارش و شیشه رو دادم پایین و بهش سلام کردم.
    دیدم یهو رنگش پرید و گفت شما اینجا چیکار میکنین؟
    گفتم من تا آخر دنیام که بری دنبالت میام.
    گفت آقای ... تورو خدا برید من تو این محل آبرو دارم .
    گفتم خانوم... سوار شین برسونمتون بخدا قصد مزاحمت ندارم فقط میخوام باهاتون حرف بزنم.
    یه کمی مکث کردو با اکراه سوار شد. منم از از اونجا دور شدم.
    بهش گفتم کجا میرین برسونمتون. گفت میخواستم یکم با خودم تنها باشم. جایی نمیرفتم.
    منم از موقعیت استفاده کردم و رفتم بسمت یه پارک و بهش گفتم حالا میشه با هم قدم بزنیم؟
    گفت مجبورم کردین ولی باشه بریم.
    خدایا چرا من وقتی با این دختر حرف میزدم انقدر احساس راحتی می کردم؟
    ماشین رو پارک کردم و رفتیم تو پارک و شروع کردیم به آروم قدم زدن.
    یکم در سکوت طی شد.
    بعدش آروم گفتم : میشه بگین چرا شما لیاقت منو ندارین؟ البته این جمله شماست نه من. بنظر من لیاقت شما از همه بیشتره.
    یه لحظه وایساد و سرشو انداخت پایین و بمن گفت: من نامزد دارم.
    انگار یه چیزی محکم خورد تو سرم، همونجا نشستم رو زمین. نمیتونم حال اون لحظه رو شرح بدم.
    وقتی به خودم اومدم دیدم نشسته و داره صدام میکنه: پاشین تورو خدا زشته جلو مردم . خواستم پاشم ولی سرم گیج رفت. یه نیمکت تو دو قدمیم بود بزور خودمو رسوندم به نیمکت و روش نشستم و سرمو محکم تو دستام گرفتم، انگار سرم داشت منفجر میشد.
    بعداز چند لحظه صداشو شنیدم، گفت تورو خدا اینجوری نکنین، من براتون توضیح میدم.
    من فقط داشتم گریه می کردم. گفتم چی رو میخوای برام توضیح بدی؟
    چرا زودتر نگفتی؟ چرااااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااا؟
    گفت بهم مهلت بده که منم مث تو حرفامو بزنم.
    منم ساکت شدم و گفتم بگو، هرچی میخوای بگو ولی زودتر تمومش کن.
    شروع کرد به گفتن
    گفت نامزد من پسرعمومه، 15 سال از خودم بزرگتره، اسمشو از بچگی رو من گزاشتن.
    آقای ... بخدا من دوستش ندارم، یعنی نمیتونم حتی 1 روزم تحملش کنم، من 4 سال دیگه مهندس میشم ولی اون یه راننده کامیونه.
    تا حالا فکر کردین چرا من همیشه ناراحتم؟ من نمیخوام زندگی آیندم رو تباه کنم، نمیخوام.
    بعدش یه جوری زد زیر گریه که من دلم داشت ریش ریش میشد. تحمل هر چیزی رو داشتم الا گریشو.
    داشتم با خودم فکر میکردم، داشتم دیوونه میشدم.
    بعد از چند دقیقه سرشو بلند کرد با اون نگاهش که منو دیوونه میکرد به صورتم خیره شد و گفت من نمیخوام باهاش ازدواج کنم.
    خدایا امروز چه خبره ؟ اول با یه خبر بد اعصابمو داغون میکنی بعدش با این خبرت دیوونم میکنی.
    انگار دنیا رو بهم دادن، اشکامو پاک کردم بهش گفتم میشه با من ازدواج کنی؟
    هیچی نگفت و بازم زد زیر گریه.
    اینبار به خودم جرات دادم و به اسم صداش زدم.
    معصومه جان باز چی شد؟ تو گفتی که نمیخوای باهاش ازدواج کنی، نکنه از منم بدت میاد؟ آره؟
    اشکاشو پاک کرد و گفت تو خوبی، خیلی خوبی، ولی... باز بغض تو گلوش نزاشت ادامه بده.
    گفتم ولی؟
    گفت بابام منو مجبور کرده، داداشام منو مجبور کردن. میگن اگه اینکارو نکنم بین این دوتا خونواده بهم میریزه.
    بعدش ساکت شد ولی شونه هاش تکون میخورد، داشت بیصدا گریه میکرد.
    یکم با خودم فکر کردم و بعدش بهش گفتم میخوام یه سوال ازت بپرسم ؟ دوست دارم صادقانه جوابمو بدی.
    همونجوری که هق هق میکرد گفت باشه.

    گفتم معصومه جان منو دوستداری یا نه؟
    ساکت بود
    منم ساکت بودم
    گفت: منم میخوام یه قولی بهم بدی، قبول میکنی؟
    من که از خدام بود گفتم تو جون بخواه
    گفت قول میدی تنهام نزاری؟
    اون لحظه قاطی کرده بودم نمیدونستم باید بخندم یا گریه کنم.
    داد زدم : ای خدااااااااااااااااااااااا ااااااااا شکرت
    گفتم معصومه جان تا آخرش باهاتم، از حالا تو یه نیمه از منی، نه تو خود منی...
    از اون روز معصومه شد مال خودم، مال خود خودم.
    دیگه نزاشتم ناراحت باشه، ناراحتی از تو چشاش پر زده بود. چقدر زیباتر شده بود.
    من با اینکه سنم کم بود ولی به خانوادم گفتم که من عاشق معصومه شدم اونم عاشق منه.
    ولی با مخالفت سرسختانه پدرم مواجه شدم.
    حالا خود معصومه راضیه پدر من راضی نمیشد.
    پیش معصومه میگفتم بابام موافقت کرده، همین روزاس که بیایم خواستگاریت.

    ولی ...
    گذشت و عید اومد
    من تو عید باهاش تماس تلفنی داشتم ولی نمیتونستم ببینمش.
    یه روز که بهش زنگ زدم اول ۲-۳ بار قطع کرد ولی بعدش برداشت، داشت گریه میکرد(ای خدا).
    گفتم گلم باز چی شده؟
    حرف نمیزد فقط گریه میکرد، انقدر باهاش حرف زدم تا آروم شد.
    بعد گفت امروز عموم با زن عموم اومده بودن حرفای آخرو بزنن.
    داشتم دیوونه میشدم.
    هرجوری بود آرومش کردم و بهش قول دادم بعد از عید با خانوادم میریم خواستگاریش.
    من تو عید خونه رو بهم ریخته بودم، مادرم راضی بود ولی پدرم میگفت بچه ای.
    بهش میگفتم پدر من عاشقشم دارن ازم میگیرنش. میگفت برو بچه من اون دختره آشغال رو که از تو خیابون پیدا کردی قبول کنم؟ نه احمق جون. من آبرو دارم، من میخوام پسرم با دختری که من میگم ازدواج کنه، دختری که تا حالا هیچ پسری رو ندیده باشه.
    مادرم همش گریه میکرد.
    نتونستم بابامو راضی کنم.
    بعد عید بود که رفتم دانشگاه، وقتی منو دید دویید طرفم، منم یه لبخند تصنعی زدم و سلامش کردم.
    با یه حالت معصوم گفت مهدی جان میاین خواستگاری؟
    بخدا داشتم دغ میکردم
    ولی بهش گفتم گلم حتماً میایم، بابام رفته ماموریت برگشت باهم میایم خواستگاری، نگران نباش.
    بازم رفتم به بابام التماس کردم، گریه کردم، خودمو زدم ولی اون سنگدلتر از این حرفا بود.
    مجبور شدم خودم برم با باباش حرف بزنم.
    به مادرم گفتم، گفت منم باهات میام.
    به معصومه خبر دادم که فردا شب میریم خونشون، داشت پر درمیاورد.
    فردا شبش با مادرم رفتیم یه گل فروشی، هرچی پول داشتم دادم یه دسته گل شیک خریدم.
    وقتی رسیدیم درخونشون با خودم عهد بستم که امشب هرجوری بوده راضیشون کنم.
    رفتیم تو حیاط، مادرش اومد جلومون و خیلی گرم سلام و احوال پرسی کرد، فقط مادرش. مارو تا تو خونه راهنمایی کرد.
    از در خونه که وارد شدیم مادرش مارو بسمت پذیرایی راهنمایی کرد. به پذیرایی که رسیدیم دیدم که پدرش نشسته،اصلاً انگار نه انگار که ما اومدیم، حتی پا نشد یه سلامی بکنه.
    ناراحتی رو تو چهره مادرم میدیدم، ولی تا دید من حواسم به اونه سریع یه لبخند تصنعی زد که مثلاً منو آروم کنه.
    بعداز سلام بی جوابمون نشستیم. بعدش یکی یکی داداشاش اومدن، بی سلام و علیک نشستن، ولی من و مادرم به احترامشون پا شدیم.
    همه که نشستن، پدرش رو کرد به ما و گفت: واسه چی اومدین اینجا، پسره تو خجالت نمیکشی با این سنت، کوچولو چی داری که اومدی دختر منو میخوای؟ ها؟
    واقعاً من چی داشتم بجز عشق؟
    یه لحظه دست و پامو گم کردم خواستم حرف بزنم دیدم ضایع میشم. یکم سکوت کردم بعدش گفتم: هیچی ندارم فقط عاشقشم.
    یه دفعه همشون بجز مادرش زدن زیر خنده.
    بازم خونسردی خودمو حفظ کردمو گفتم: هرچی هستم از اون پسرعموش بهترم اون 15 سال... نزاشتن حرفمو بزنم، یکی از داداشاش بلند شد با همه زورش زد تو صورتم.
    خیلی تحقیر شدم ولی هیچی نگفتم. مادرم که رنگش مث گچ شده بود و تا حالا هیچی نگفته بود گفت: چرا میزنین نمیخواین دخترتونو بدین خب ندین چرا بچمو میزنین. من به مادرم اشاره کردم که هیچی نگه. رفتم جلو پای پدرش زانو زدم گفتم: تورو خدا معصومه رو بدبخت نکنید، من اونو دوست دارم اونم منو، بزارید ما خوشبخت شیم. تا گفتم معصومه منو دوست داره داداشاش بلند شدن و شروع کردن منو زدن، هرکدوم که بمن میزد من التماس میکردم که معصومه رو بدبخت نکنین، انقدر منو زدن که بیهوش شدم، تا جایی یادمه که مادرم داشت منو از زیر لگدای اونا در میاورد، دیگه چیزی نفهمیدم.
    وقتی بهوش اومدم رو تخت بیمارستان بودم، تمام بدنم بشدت درد میکرد.
    مادرم رو سرم بود و داشت زار میزد.
    چند روز نتونستم دانشگاه برم، وقتی رفتم معصومه اومد طرفم و همش التماسم میکرد که ببخشمش، گفتم گلم تو چه تقصیری داری، گفتم که جونمم بخاطرت میدم، فقط تو گریه نکن، من راضیشون میکنم.

    بیچاره معصومه
    بعد از اون روز من 100 بار رفتم پیش پدرش التماس کردم ولی هربار یه عده میریختن سرم و منو میزدن.
    تو آخرین امتحان ترم دوم معصومه اومد بهم گفت مهدی جان میخوام ازت خداحافظی کنم.
    ای خدااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااااااا
    گفتم این چه حرفیه معصومه جان خانومم.
    رو پام بند نبودم، نمیدونم چجوری خودمو نگه داشتم.
    گفت مهدی جان میشه امروز باهم بریم همون پارکه ؟
    گفتم آره گلم تو اشکاتو پاک کن من هرجا بخوای میبرمت.
    بعدش راه افتادیم و رفتیم پارک.
    رو همون نیمکت نشستیم.
    دیدم معصومه آروم اومد تکیشو داد بمن و گفت مهدی جان میشه سرمو بزارم رو شونت؟
    اولین بار بود که انقدر بهم نزدیک بودیم.
    گفتم آره گلم راحت باش
    سرشو گزاشت رو شونم و گفت میشه چشماتو ببندی؟
    گفتم چرا؟
    گفت ببند تا من نگفتم باز نکن.
    گفتم چشم
    یکم که گذشت دیدم شونم خیس شد خواستم برگردم نگاه کنم ببینم چی شد، تا سرمو برگردوندم گفت تورو جان مادرت نگاه نکن.
    گفتم معصومه جان داری گریه میکنی؟
    گفت نه دارم با دلم، با قلبم، با چشمام ازت خداحافظی میکنم.
    دیگه طاقت نیاوردم چشامو باز کردم،خدای من چرا صورتش انقدر لاغر شده؟
    گفتم معصومه جان با خودت چیکار کردی؟
    هیچی نگفت
    سرشو از رو شونم بلند کردم و به صورت مث ماهش نگاه کردم، کبود شده بود.
    گفتم اینجوری میخوای خداحافظی کنی؟
    من که هنوز تنهات نزاشتم چرا خداحافظی؟
    دستمو گرفت تو دستش و بوسید. منم طاقت نیاوردم سرشو بوسیدم.
    گفتم عزیزم معصومه جان چرا امروز اینجوری میکنی؟
    بلند شد و دست منم کشید و بلندم کرد و شروع کرد به خندیدن.
    گفت بسه دیگه خداحافظی کردیم تموم شد.
    حالا پاشو عشقتو برسون خونه.

    هنوز باورم نشده بود
    گفتم معصومه چیه ؟ تورو خدا بهم بگو چی شده؟ تورو جان مادرت بگو، جون مهدی بگو.
    با صدای بلند خندید و گفت عشقت آخر هفته عقدشه.
    اینجاهارو دلم نمیخواد بنویسم، درموندگیمو نمیخوام بنویسم.


    بعد 1 ساعت بلند شدم دستشو گرفتم بردم در خونشون پیادش کردم ولی بهش گفتم معصومه جان خدارو دست کم گرفتی، خدا خودش بخواد همه چی درست میشه. برو خونه گلم کو تا آخر هفته!!!
    اینبار پا روی تمام غرورم گزاشتم و رفتم پیش پسرعموش.
    وقتی دیدمش از اینکه میخواستم گلم رو عشقم رو بهش تقدیم کنم از خودم بدم میومد.
    خدایا این کیه؟ حداقل یه ادم میزاشتی سر راهش، گل من بیافته زیر دست این؟
    رفتم جلو سلامش کردم، انگار آدم ندیده بود، چپ چپ نگام کرد و گفت فرمایش؟
    گفتم شما پسرعموی خانوم... هستین؟
    گفت شما خر کی باشی؟
    گفتم من عاشق معصومه هستم و اومدم ازتون بخوام بزارین منو اون باهم ازدواج کنیم.
    یه نگاه به سرتا پای من کرد و گفت جوجه تو چی گفتی؟ دوباره بگو ببینم اسم کی رو آوردی و بعدش هرچی فحش لایق خونوادش بود بمن داد، انقدر منو زد که جون نداشتم از رو زمین پاشم.
    گفت برو گمشو، اگه میتونی یه بار دیگه اسمشو بیار!
    خدااااااااااااااااااااااا اااااااااا التماست میکنم گلمو نده دست این نامرد پرپرش میکنه.
    ای کاش پول داشتم، ای کاااااااااااااااااااااااا اااااش...
    تا آخر هفته تقریباً مث یه مرده شده بودم، هر ساعت یه بار از مادرم میپرسیدم امروز چندشنبس؟
    پنجشنبه رسید.
    مادرم هرکاری کرد جلومو بگیره نتونست.
    رفتم درخونشون، کوچه چه تزئینی شده بود.
    میخواستم عشقمو تو لباس عروس ببینم.
    سر کوچشون نشستم. ساعت 8 شب بود که صدای شیون و ناله از خونشون بلند شد.
    خدایا چی شده؟
    نمیدونم چجوری خودمو به خونشون رسوندم. رفتم تو ...
    چی دیدم؟
    خدا منو بکش راحتم کن.
    دیدم عروسم ، گلم، نازم، ماه من، معصومه خوشگل من رو دست مردمه دارن میارنش بیرون.
    خودمو رسوندم بهش، مادرش سرشو تو بغلش گرفته بود و داشت زار میزد.
    گفتم چی شده تورو خدا بگین چی شده؟
    یکیشون گفت خودکشی کرده.
    مادرشو انداختم اونور، صورت معصومه رو گرفتم تو دستم یخ زده بود.
    داد زدم معصومه
    داد زدم خدا
    معصومه من رفت همونجا که لیاقتشو داشت.
    بمن گفته بود لیاقتتو ندارم، راست میگفت، لیاقتش بیشتر از اینا بود، لیاقتش بهشت بود، باید پاک میرفت، معصوم میرفت.
    نزاشتم بهش دست بزنن.
    داداشاش اومدن جلو که نزارن بهش دست بزنم.
    یه میله رو تو زمین فرو کرده بودن که چراغ ها بهش وصل بود.
    تا اومدن جلو میله رو ورداشتم افتادم بجونشون، دیگه حالم دست خودم نبود، هر کی رسید جلو دستم زدم بهش، بعدش میله رو انداختم زمین، معصومه رو گرفتم بغل خودم بردمش تو آمبولانس، خودم بردمش بیمارستان، خودم بردمش پزشک قانونی.
    قبلش یه نامه نوشته بود، ای خدا. وصیتنامه گل من. مادرش آورد داد دستم، خوندمش توش چی نوشته بود؟

    نوشته بود:
    مهدی گلم سلام
    دیدی نزاشتم دست هیچ کسی غیراز تو بهم بخوره، یادته بهت چی گفتم: گفتم تو لایق بهتر ازمنی. حالا من میرم تو زندگی کن.
    مهدی جان منو تو بیستون خاک کن، بزار همه بدونن من و تو مث فرهاد بودیم ولی هرگز به شیرین نرسیدیم.
    دوست دار همیشگی تو معصومه.

    دیگه نزاشتم عهدی بهش دست بزنه، خودم آمبولانس گرفتم بردمش بیستون، خودم گزاشتمش تو قبر، خودم خاک ریختم روش، خودم شب پیشش موندم تا تنها نباشه...
    بعد از چند روز برگشتم خونه، رفتم تو اتاقم که بخوابم، عکسشو دیدم دیگه نفهمیدم چی شد.

    از اینجا یادم میاد، من تو دانشگاه هستم، بچه ها دارن بهم تسلیت میگن، خدایا اینا چی میگن، پس چرا معصومه توشون نیست؟ نگاه کردم بغلم محسن ایستاده، میگم محسن تو دانشگاه ما چیکار میکنی؟
    نمیدونم محسن چرا داره گریه میکنه، خدایا اینجا چه خبره؟
    صدای یکی از دخترای کلاس میاد، میگه حیف بود خیلی دختر خوبی بود.
    یکی دیگه میگه خدا بهتون صبر بده.
    خدا چه خبره؟
    رو میکنم به محسن بهش میگم محسن جان اینجا چه خبره؟
    محسن میگه اینجا دانشگاته مهدی جان یادت نیست؟
    میگم محسن میدونم دانشگامه ولی اینا چی میگن؟
    محسن دوباره میزنه زیر گریه.
    یکی از پسرا میاد جلو میگه خانوم... حیف بود. مهدی جان بهت تسلیت میگم، میرم جلو یقشو میگیرم میزنم تو گوشش، بهش میگم چی میگی عوضی ؟
    محسن میاد مارو از هم جدا میکنه میگه مهدی جان این آقا رو میشناسی ؟ میگم آره آقای احمدی.
    محسن میخنده میگه مهدی جان یادته؟ میگم محسن چی میگی خب معلومه یادمه.
    محسن منو میبره یه گوشه میگه اینا اومدن بهت تسلیت بگن.
    میگم تسلیت بخاطر کی؟
    مادرم چیزیش شده؟
    بابام ؟
    محسن بگو طاقتشو دارم
    محسن میگه مهدی جان معصومه ...
    تا گفت معصومه انگار تموم خاطراتم به مغزم هجوم آورد...

    یادم اومد
    فقط فهمیدم معصومه فوت شده و بعدش بیهوش شدم.
    بازم بیمارستان ولی اینبار محسن رو سرم ایستاده.
    میزنم زیر گریه
    میگم محسن من کی رفتم دانشگاه، من یادم نیست صبح چجوری تو دانشگاه بودم، فقط یادم میاد از بیستون برگشتم اومدم خونه رفتم بخوابم که عکس معصومه رو دیدم، به مغزم فشار میارم ولی یادم نیست بعد از اینکه عکس معصومه رو دیدم چی شد.
    محسن میگه بریم خونه برات میگم.
    تو راه هی گریه میکردم، داد میزدم خدایا چرا معصومه رو ازم گرفتی، چرا؟

    خونه ایم.
    محسن میگه بشین مهدی جان یه چیزی بیارم بخوری فشارت افتاده.
    مادرم رو میبینم، مادرم از چندروز پیش تا حالا چقدر پیر شده!
    میگم: مامان چرا اینجوری شدی؟ صورتت چی شده؟ فکر میکنم پیرشدی؟
    هیچی نمیگه و میره .
    محسن میاد کنارم میشینه.
    میگه مهدی جان چند روز؟ نه داداش من چند ماه. مهدی جان یه ساله که معصومه از پیشت رفته.
    میگم چی میگی محسن؟
    من 4 روز پیش معصومه رو خاکش کردم. قاطی کردی؟
    میگه مهدی جان بیا، دستمو میگیره تلویزیون رو روشن میکنه تلتکست رو باز میکنه میگه اون بالا رو بخون.
    نگاه میکنم نوشته 12/2/87 میگم این تاریخ چرا اشتباهه؟
    میگه نه مهدی جان یه سال گذشته یادت نیست؟
    میگم محسن تورو خدا باهام شوخی نکن، من عزادارم.
    میگه بزار برم یه روزنامه بخرم بیام، رفت و اومد، تاریخ روش زده دوازدهم اردیبهشت ماه یکهزار و سیصد و هشتاد و هفت.
    خدایا چی شده؟
    محسن دستمو میگیره میگه بیا بشین تا برات تعریف کنم.
    میگه تو اون شب که برگشتی خونه یه راست میری تو اتاقت و تا فردا ظهر بیرون نمیای. مادرت نگران میشه میاد تو میبینه وسط اتاق دراز کشیدی. بهت میگه مهدی جان پاشو ولی تو بیدار نمیشی، نبضتو میگیره میبینه میزنه. زنگ میزنه اورژانس.
    میبرنت بیمارستان. اونجا میگن که چیزیت نیست فقط فشارت افتاده.
    بهوش که میای مادرت میگه مهدی جان بهتری پسرم ؟
    تو میگی شما؟ مادرت میگه پسرم منم مادرت، اولش فکر میکنه هنوز بهوش نیومدی، به پرستار میگه بیاد اونم میگه نه کاملاً هوشیاره. ولی مادرت هر چی میگه تو میگی من شما رو نمیشناسم، بمن زنگ میزنه من میام رو سرت میگم چطوری پسر؟
    تو میگی شما کی هستین؟
    بعدش دکترو خبر میکنن، دکتر میگه چی شد که آوردینش بیمارستان؟
    مادرت ماجرا رو میگه، دکتر میگه پسرتون بخاطر ضربه روحی ای که خورده دچار فراموشی شده.
    مهدی جان ما از اون روز هرکاری کردیم که تو یادت بیاد گذشتت رو، تو یادت نمیومد.

    از اون روز صبح پا میشدم میرفتم سرخاک معصومه شب برمیگشتم.
    همش تنهایی بود و گریه، بجز محسن دیگه کسی برام نمونده بود.
    چند روز گذشت یه فکری زد به سرم، گفتم چرا من خودمو نکشم؟ منم مث معصومه، چون دیگه تحمل زندگی بی اون برام غیر ممکن بود. تصمیم خودمو گرفتم.
    یه روز یه تیغ برداشتمو تو حموم رگ دستمو زدم، فشار خیلی زیادی رو تحمل کردم، دور از تصور بود. نمیدونم چی شد ولی باز بیهوش شدم، لعنت به این زندگی، مامانم شیشه در حموم رو شکسته بود و منو به این زندگی سگی برگردونده بود.
    بعد از اون 2 بار دیگه این کارو کردم ولی هربار یکی نمیزاشت من برم، تسلیم شدم، تسلیم زندگی،تسلیم تنهایی.
    کل زندگیم ۳ نفر شده بود، معصومه و مادرم و محسن.
    بخاطر اینکه دیگه محیط دانشگاه رو نبینم، مادرم با محسن رفته بودن و انتقالیم رو گرفته بودن و منو بردن به دانشگاه ...کرمانشاه.
    اواخر آذر ماه بود که محسن بهم گفت مهدی بیا بریم دانشگاه، گفتم تورو خدا محسن منو نبر اونجا نمیخوام صندلی خالیشو ببینم.
    گفت نه اونجا نمیریم، دانشگاهتو عوض کردیم، بیا بریم.
    منو برد دانشگاه... و اونجا رو بهم نشون داد. یه محیط کوچیک و مزخرف.
    بهم گفت مهدی جان میخوای همینجوری بشینی؟ نمیخوای خودتو یه تکونی بدی؟ تو بچه درس خون بودی.
    گفتم محسن حال ندارم، میخوام بمیرم راحت شم.
    گفت بجای اینکه بمیری خودتو بالا بکش، بزار معصومه بهت افتخار کنه، بزار وقتی اون خونواده نامرد تورو میبینن حسرت بخورن.
    نشستم با خودم فکر کردم، محسن راست میگفت، چرا خودمو بکشم؟ بزار خودمو بالا بکشم.
    فقط بخاطر معصومه
    رفتم سرکلاس دانشگاه، وقتی میشنیدن من از دانشگاه... اومدم عجیب تحویلم میگرفتن چه بچه ها چه استادا.
    ترم زمستانه بود، من ترم سومم بود، دوترم اون دانشگاه خونده بودم، اینم ترم اول این دانشگاهم بود.

    خرداد ماه شاگرد اول رشته کشاورزی شدم.
    یادم میومد اون روزای عاشقانه رو با معصومه درس میخوندم، با معصومه امتحان میدادم، ولی جاش خالی بود.
    19 تیر ماه هزار و سیصدو هشتادو هشت:
    امروز سالگردشه از امروز چیزی نگم بهتره ....
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. 14 کاربر مقابل از shirin71 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  3. #2
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    5,550
    تشکر تشکر کرده 
    7,087
    تشکر تشکر شده 
    8,503
    تشکر شده در
    2,353 پست
    قدرت امتیاز دهی
    1937
    Array

    پیش فرض

    ممنون از داستانی که گذاشتید
    چون گفتین نظرتون رو بگید میگم

    از این تلخ تراش روبا گوشام شنیدم برا یکی از بچه های خودمون اتفق افتاده بشنوید گریه میکنید

    اما این به نظر من از زبون یه داستان نویس حرفه ای نوشته شده به نظر واقعی نمیرسه
    مخصوصا اینجاش

    دیگه نزاشتم عهدی بهش دست بزنه، خودم آمبولانس گرفتم بردمش بیستون، خودم گزاشتمش تو قبر، خودم خاک ریختم روش، خودم شب پیشش موندم تا تنها نباشه...
    بعد از چند روز برگشتم خونه، رفتم تو اتاقم که بخوابم، عکسشو دیدم دیگه نفهمیدم چی شد.
    شنیدین میگن جنازشم رو دوشت نمیزارم؟؟
    این باباش وبرادراش که زندش رو به این ندادن مردش رو چطور ایشون خاک کردن تو ایران که مرده پرستی رواج داره
    راستی بدون جواز کفن ودفن که فقط به خانواده ی مرحوم میدن مگه میشه کسی رو خاک کرد

    نظر من بود
    موفق باشید


    93365739541900062743
    profilephpid100002248043280

    22771097565880345367
    facebook

    23759482593804762228
    NewGame7191

  4. 9 کاربر مقابل از Behzad AZ عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  5. #3
    موسس و مدیر
    نمی‌دانم در کدامین کوچه جستجویت کنم ؟ آسوده بخواب مادر بیمارم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    13 78 57
    نوشته ها
    13,577
    تشکر تشکر کرده 
    15,753
    تشکر تشکر شده 
    17,227
    تشکر شده در
    4,905 پست
    حالت من : Khoonsard
    قدرت امتیاز دهی
    24982
    Array

    پیش فرض

    نقل قول نوشته اصلی توسط behzad az نمایش پست ها
    ممنون از داستانی که گذاشتید
    چون گفتین نظرتون رو بگید میگم

    از این تلخ تراش روبا گوشام شنیدم برا یکی از بچه های خودمون اتفق افتاده بشنوید گریه میکنید

    اما این به نظر من از زبون یه داستان نویس حرفه ای نوشته شده به نظر واقعی نمیرسه
    مخصوصا اینجاش



    شنیدین میگن جنازشم رو دوشت نمیزارم؟؟
    این باباش وبرادراش که زندش رو به این ندادن مردش رو چطور ایشون خاک کردن تو ایران که مرده پرستی رواج داره
    راستی بدون جواز کفن ودفن که فقط به خانواده ی مرحوم میدن مگه میشه کسی رو خاک کرد

    نظر من بود
    موفق باشید
    به نام خدا
    نمیدانم داستان بود یا واقعیت ولی تو چند روز گذشته ...
    حتی نتونستم نظر بدم
    زندگی در بردگی شرمندگی است * معنی آزاد بودن زندگی است
    سر که خم گردد به پای دیگران * بر تن مردان بود بار گران




  6. 12 کاربر مقابل از Mohamad عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  7. #4
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    واقعیت یا خیال یازایده تخیل نویسنده....
    میتونم بگم هنوز هم عشق نمرده . رنگ نباخته .هنوز هم دوست داشتنهای واقعی وجود داره.گاهی وقتا برای نشون دادن رنگ حقیقی عشق ویاد آوری آن، بد نیست گذری به اتفاقات واقعی که در زندگی هر کدام از ماها یا اطرافیان ممکنه افتاده باشه بزنیم..........


    مرا با لباس عشق در خاک گذارید :

    تا بفهمد تا آخرینلحظه زندگی رنگ عشق او به تن داشتم.......
    چشمان مرا باز گذارید :

    تا در یابدچشم در راه نگاه زیبای او بود تا لحظه مرگ..........
    دستان مرا باز گذارید :

    تا ببیند تا آخرین نفس تشنه آغوش گرم او بودم.....
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. 8 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  9. #5
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    اه این که فیلم هندی بود بخاطر یه دختر سیر کتک می خوره بعداش همه رو می زنه ودست دختره رو میگره ومی رن سر خونه و زندگیشون حالا اینجا یه فرقی کرد پسر یه خورده خنگ بود دیر دست جنبوندو برادارهای طرف رو زد پس در نتیجه جنازه دختره نصیبش شد(این داستان برای اونهای که قدر لحظه ها رو نمی دونن خیلی درس خوبی) پس بیاید قدر لحظه ها رو بدونید

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. 7 کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/