صفحه 1 از 6 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 57

موضوع: ارثیه های عاطفی | عشرت دوانی

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    ارثیه های عاطفی | عشرت دوانی

    مشخصات كتاب:
    نام كتاب: رمان ارثیه های عاطفی

    نويسنده : عشرت دوانی
    تعداد فصل و ص : 496ص و 50 فصل
    چاپ : چاپ سوم 87
    انتشارات : کوشش


    منبع : نودوهشتیا




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 1 - 1

    "توی صندلی هواپیما، جا به جا می شم، تا راحت تر بشینم، انگار كمربند اینمی رو، زیادی سفت بسته ام؛ در دهه ی چهل ایران ایر، بهترین خط هوایی ایرانه، اما برای ما، يه هواپیمای یه موتوره در نظر گرفتن، بالاخره دولت باید صرفه جویی بكنه، حتی به قیمت جون مسافرا! دكتر... نخست وزیر شده و اسم دولتش رو گذاشته دولت صرفه جویی! یكی هم نیس به این مرد بگه، چه چیزی از خون و جون آدم مهمتره! حالا كه می خواین صرفه جویی كنن، اول مهمونی ها و ضيافت های پر خرج رو كنار بذارین، اگه روی این مهمونی ها خط باطل بكشین، صرفه جویی می شه، نه این كه مسافرارو سوار یه هواپیمای یه موتوره بكنین.
    اگه این موتور، خدای نكرده، نقصی، ببینه، دچار اشكال بشه، هيهات می شه، روزنامه ها پر می شن از خبرهای فاجعه آميز. پر از عكس های جسدهای سوخته، تازه ممكنه همه مسافرا جزغاله بشن، خاكستر بشن، اون وقت كی مسئووله؟ هیشكی؛ خیلی كه برای مسافرای سوخته و خاكسترشده كاری بكنن، اینه كه خاكسترهارو، گوشه یی توده بكنن، بعد به تعداد مسافرا، گودال بكنن و توی هر گودال، ملاقه یی خاكستر بریزن و بگن این قبر بنفشه س، يا قبر پيمان؛ دلشون كه برای مرده ها نسوخته، يه كاری می كنند نمایشی، تا خانواده ی كشته شدگان، یه چیزی مثل قبر داشته باشن، قبری كه توش مرده نیس، فقط خاكستره، و تازه معلوم نیس كه این خاكستر مال مرده اون خانواده باشه، بالاخره باید مسئولان مملكتی كاری بكنن تا مصیبت دیده ها، یه جایی داشته باشن، برای اشك ریختن، یقه پاره كردن، خاك به سر ریختن و ضجه زدن و گریه كردن!
    سوار شدن به چنین هواپیمایی، یه ریسكه، اما چاره چیه؟ من باید هر چه زودتر از ایران برم، پدر و مادرم، دو آدم سیاسی فراری هستن. سال ها زندگی مخفیانه داشتن، راستش رو بخواین نه پدرم، و نه مادرم، نمی دونن حزب چیه، یه زمانی مردم می گفتن زنده باد فلانی، اونا هم گفتن، وقتی كه ورق برگشت، اونایی كه اهل حزب باد بودن، خودشونو چسبوندن به دستگاه، ولی مادر و پدرم یا اهلش نبودن، يا عرضه شو نداشتن، به گمون من عرضه شو نداشتن، همون طور كه قبلاً گفتم، خانواده ام حالیشون نبود! حزب چیه و حزب بازی چی. نمی خوام ارزش خانواده مو پایین بیارم، اونا از جمله كساني بودند كه شكل مار رو اگه براشون می كشیدین و اگه كلمه مار رو براشون می نوشتین، شكل مار رو قبول می كردن!
    به عقیده من، آدمی كه هیچ ندونه، خطرش كمتر از اونی كه كم می دونه، چطوری بگم، آدم بی سواد، خطرش كمتر از آدم كم سواده، آدم بی سواد، چون هیچی نمی دونه، اظهار نظری نمی كنه، وارد هیچ بحثی نمی شه، اما آدم كم سواد، به مختصر سوادش غرور پیدا می كنه، به معلوماتش می نازه، خودشو قاطی هر بحثی می كنه، مغلطه می كنه، وراجی می كنه.
    پدر و مادر من، اصلن از اون آدمای بی خطر بودن، حزبي كه اونارو گول زده بود و به عضویت خودش درآورده بود، فقط می خواست با جلب چنین آدمایی، تعداد اعضاشون بیشتر بشه، وگرنه دلشون كه به حال هیچ كس نسوخته بود.
    دكتر... كه در سال های اول دهه چهل، نخست وزیر شده بود، یه تخم مرغ لق رو، تو دهن مردم شكسته بود، اون هم آزادی هر حزب و گروهی بود، در نتیجه حزب بازی، به ظاهر آزاد شده بود، هر چن نفر زیاده خواه دور هم جمع می شدن و حزب و جمعیتی تشكیل می دادن غافل از این كه دولت می خواست مخالفانش رو، شناسایی كنه، و بعد یكی یكی حسابشونو برسه.
    توی این میون، وقتی كه دست دولت رو شد، اونایی كه نال و منالی داشتن زدن به چاك، جلای وطن كردن، چون می دونستن، مقامات برای خودشیرینی هم شده، انگ اختلاس و رشوه گیری به مردم می چسبونن و یه راست می فرستن شون به زندان ها و شكنجه گاه ها، تا مأموران ساواك، حسابی دخل شون رو بیارن.
    پدرم از اون بازاری های پول دار بود، تاجر فرش... اون با آلمان داد و ستد داشت، چه جوری بگم شعبه یی از فرش فروشی اش رو توی مونیخ دایر كرده بود و همین كه هوارو پس دید، چوب حراج رو به جنس هاش زد، تبدیل شون كرد به پول نقد، و با آشناهایی كه داشت، اونارو انتقال داد به آلمان.
    پدر و مادر رفتن و من تنها موندم توی تهرون. اونا شنیده بودن كه دولت، وقتی می بینه مخالفا در رفتن، گیر می دن به خانوادهشون. و من، تك و تنها توی تهرون مونده بودم، این دغدغه بزرگی برای پدر و مادرم بود. یه دختر، تنها فرزندشون رو، ول كنن توی این شهر بی در و پیكر، اونم بی هیچ كس و كاری.
    نه این كه فك و فامیلی نداشته باشم، اون زمونا، وقتی كه به پای كسی تهمت حزبی بودن می بستن، خوِیش و آشنا، از دور و برشون می كشیدن كنار، تا مبادا به دردسر و گرفتاری بیفتن.
    من دانشجوی سال چهارم پزشكی بودم، و در یكی از خونه های قدیمی خیابون نواب زندگی می كردم. خونه یی چند اتاقه، و در هر اتاقش یه خانواده. صبح اگه يه قدری دیر می جنبیدم، مقابل توالت، صفی كشیده می شد، از زن و مرد، و آدم باید هی این پا و اون پا می كرد تا نوبتش می رسید.
    توی اون خونه، فقط من مجرد بودم، از روز اول صاحبخونه با من طی كرده بود:"

    - حق آوردن مهمون نداری، شب هام از ساعت نه توی این خونه خاموشیه، اطو كردن ممنوع؛ كرایه هم باید آخرین روز ماه پرداخت بشه، نه یه روز دیرتر و نه یه روز زودتر.
    "من چاره یی نداشتم به جز این كه همه ی شرایط رو قبول كنم، قبول هم كردم، تازه مگه اجاره اون اتاق سه چهار متری، چقد بود؟ شصت تا تك تومنی، كه آخر ماه، صاحبخونه چند تومنی روش می كشید و می گفت:"
    - فلان شب و فلان شب، چراغ اتاقت دیرتر از ساعت نه روشن بوده .
    "یا بهانه می آورد:"
    - یه وقت فكر نكنی من حواسم نیست، شب ها تا ساعت 10 شاید هم یكی دو ساعت بیشتر، رادیوت روشنه، چه می دونم به چه چیزی گوش می دی.
    "هر وقت كه اون، از این حرفا می زد براش دلیل می آوردم:"
    - تنها تفریح من اینه كه شب ها، به داستان های شب گوش بدم.
    "وقتی كه این حرف رو می زدم، صاحبخونه بر و بر نگاهم می كرد، معنای نگاهش این بود:"
    - خر خودتی!
    حق هم داشت كه این جوری نگاهم كنه، چون شب ها به همه چی گوش می دادم، به غیر از داستان های شب، دردسرتون ندم، صاحبخونه مون یه زن بود، از اون زنای گیس بریده و گوشت تلخ، كه در اولین سال های ازدواجش، سر شوهرش رو زیر خاك كرده بود با اون اخلاق تند و گندش! از شوهرش همین یه خونه كهنه بهش رسیده بود؛ خونه یی در كمركش خیابون نواب، بین خیابون بوستان و گلگار، توی یه كوچهی بن بست، با دیوارهای نمور.
    زندگی خودش و توله هاش، از اجاره دادن همین اتاق ها می گذشت، جمعاً اون خونه پنج اتاق داشت و یه انباری، در یكی از اتاق ها خودش می نشست و بقیه رو اجاره داده بود، حتی انباری خونه رو به یه خانواده ی چهار نفری داده بود در قبال ماهی چهل و پنج تومن.
    من مونده بودم كه چه جوری، اون خانواده توی اون انباری جا می گیرن. دردسرتون ندم، وقتی كه من مستأجرش شدم، زن صاحبخونه كه اشرف نام داشت، چهل و هفت هشت ساله بود، و همیشه خدا با مستاجراش یا همسایه ها دعوا داشت، انگار این دعواهارو راه می انداخت تا سرگرمی پیدا كنه!
    به خاطر اخلاق تند، اشرف خانوم، هیچ مستأجری، بیش از دو سه ماه مهمون اون خونه نمی شد، فقط من بودم كه توی اون خونه، شیش ماه دوام آورده بودم، اونم از سر ناچاری.
    یعنی جایی نداشتم كه برم، قوم و خویش بهم، رو ترش كرده بودن و دوستای صمیمی هم وقتی فهمیدن پدر و مادرم فرارین، منو ترك كردن.
    راستش، خودم هم می ترسیدم توی دانشگاه آفتابی بشم. هیچ حساب و كتابی توی كار نبود، یه دفعه و ناگهانی می ریختن دانشگاه و بگیر بگیر راه می انداختن.
    روی گنج هم ننشسته بودم كه بتونم همه اش، از جیب خرج كنم، پدرم یه مبلغی برام گذاشته بود، با این پول می تونستم یه سال یا اگر جلوی دستمو می گرفتم، می تونستم چند ماه بیشتر از یه سال، دوام بیارم.
    اما احتیاط شرط عقل بود، همچین كه دو سه ماه از مهاجرت پدرم و مادرم به آلمان گذشت، براش تلگراف زدم كه كفگیر داره به ته دیگ می خوره، می خواستم كاری كنم كه منو از یاد نبرن، هر چند می دونم، هیچ پدر و مادری نمی تونه فرزندانشونو از یاد ببرن.
    رمزی برای درخواست پول، با پدرم گذاشته بودم، قرار بر این شده بود كه هر وقت احتیاجی به پول دارم، بهش تلگراف بزنم كه برام شیرینی بفرسته، دو روز بعد از تلگرافم جواب تلگرافی بابام رسید كه:"
    - چون می دونم به شیرینی و شكلات علاقه داری، یك بسته شكلات مغز بادام دار توسط آقای فكری برات فرستادم!
    "آقای فكری رو از قبل می شناختم. از دوستای قدیمی پدرم بود، توی بازار، سرای امید حجره داشت، آدم سر به زیر و محترمی بود، سرش گرم كار خودش بود، از وقتی كه یادم می آد با پدرم دوستی داشت، مث یه جون بودن در دو قالب، تنها فرقی كه با پدرم داشت این بود كه می گفت: سری كه درد نمی كنه، دستمال نمی بندن! و یا همین حرفش، راهشو از پدرم و همه كسانی كه سرشون برای سیاست درد می كرد جدا می كرد.
    روز بعد از دریافت تلگراف، یه سر رفتم خیابون ناصر خسرو و ...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 1 - 2

    بازار، سرای امید، به حجره آقای فكری، پادوش یه استكان چای جلوم گذاشت و خودش یه پاكت پول.
    - با پدرت تماس داشتم، قرار بر این شده كه هر ماه یه بار بیای پیشم و یه پاكت از من بگیری.
    - ... .
    "سكوت كردم، در نگاه آقای فكری، مهربونی خاصی موج می زد، راستش اول یه خیالاتی ورم داشت، یك دختر تك و تنها، توی تهرون، چندان امنیت نداشت، همه یه جورایی براش حساب باز می كردن، از بقال و چقال بگیر تا دیگه در و همسایه، توی چنین عوالمی كه بودم، باز صدای آقای فكری دراومد:"
    - تو مث دخترمی شهلا... اگر موردی پیش اومد كه زودتر به پول احتیاج پیدا كردی؛ خجالت نكش، پیشم بیا بالاخره من و پدرت اونقدر نون نمك هم رو خوردیم كه این كارها، به جایی نمی رسه."
    "تنها كاری كه تونستم بكنم تشكر بود و چایی رو خورده نخورده از حجره آقای فكری به در اومدن.
    اوضاع حسابی بی ریخت شده بود، آدم روز روشن هم نمی تونس از خونه اش بزنه بیرون، اصلاً هیچ كس تأمین جانی نداشت، هر خیابونی شده بود پاتوق یه گروه سیاسی؛ يعنی پاتوق یه عده لش و الواط كه برای زهرچشم گرفتن از هم، همه كاری می كردن، به زن و بچه هم، حمله می كردن؛ و تابلوی رونامه ها رو پایین می كشیدن، شیشه مغازه ها رو می شكستن، اگه دستشون می رسید، آتیش به مال مردم می زدن. خلاصه هر كاری كه فكر كنین انجام می دادن.
    اداره جاتی ها، به جای اون كه پشت میز كارشون حاضر بشن، به خیابونا می ریختن و شعار زنده باد و مرده باد، سر می دادن، راستی زندگی تو تهرون، مشكل و پر خطر شده بود، شهرهای دیگه هم همین طور.
    دفعه دومی كه رفتم پیش آقای فكری، بهم خندید و گفت:"
    - اوضاع بدجوری قاراشمیش شده؛ پدر و مادرت، حسابی نگران تو هسن، ازم خواستن كه ترتیب رفتنت رو به مونیخ بدم. "و بعد حالت یك اندرزگورو به خودش گرفت:"
    - آدم باید یه جایی زندگی كنه كه قدرشو بدونن... تو این جا پزشكی می خونی، دست بالاش، دكتر هم بشی، كسی كاری بهت نمی ده!... پدرت از من خواسته كه كاری بكنم، هرچه زودتر از مملكت خارج بشی، بری آلمان، پناهنده بشی، من ترتیب كارها رو جوری می دم كه بدون دردسر، سر از مونیخ دربیاری.
    "با تعجب پرسیدم:"
    - مگه اوضاع به همین راحتیه؟... آدمو از فرودگاه بر می گردونن و كلی سین جین می كنن.
    "آقای فكری خندید:"
    - تو به این كارها، كاری نداشته باش، من تا حالا چن نفررو از مرز خارج كردم، بدون این كه كمترین گرفتاری پیدا كنن.
    "و همچنان با خنده ادامه داد:"
    - قدیمی ها اگه چیزی می گفتن، بی حكمت نبود، پولو اگه سر قبر مرده بذاری، از قبرش در می آد و برات شتری می رقصه!
    "از این طرز حرف زدنش، خنده ام گرفت، آقای فكری هم خندید و از پشت میزش بلند شد، اومد طرفم و یه پاكت جلوم گذاشت، كلفت تر از پاكت های دیگه:"
    - این دفعه، قرار شده پول بیشتری بهت بدم، تا هر چه زودتر كارات رو انجام بدی و راهی بشی؛ شیش عكس سه در چار بیاری، هر چه زودتر بهتر، تا بتونم یه كاری برات بكنم.
    "پاكت رو ورداشتم، این دفعه سه برابر دفعه پیش پدرم برام پول فرستاده بود، یعنی ششصد تومن؛ آقای فكری بهم توصیه كرد:"
    - وقت از دست نره، هر چه زودتر دست به كار شو، تا من بتونم تو رو با هواپیمایی كه قراره بره آلمان و یه مقدار دارو بیاره بفرستم بری.
    "از حجره ی آقای فكری كه بیرون اومدم، یه خوشحالی غریبی توی دلم بود، رفتن به اروپا آرزوم بود، برای خودم، آینده ی روشنی ساخته بودم، همونجا، یعنی در خیابان ناصر خسرو، مقابل دبیرستان دارالفنون یه عكاسی بود كه عكس آدم رو، دو ساعته می گرفت و تحویل می داد."
    به عكساخونه رفتم، شلوغ بود، نه از مشتری هایی كه برای عكس گرفتن اومده بودن، بلكه از مردم بی خبر از سیاست و هیچ ندانی كه سوراخ موش رو صد تومن می خریدن تا از دست اراذل و اوباشی كه توی خیابون ها به جان مردم می ریختن، در امون باشن.
    با هر زحمتی كه بود، عكسم رو انداختم، تقریباً دو ساعتی سرِ پا منتظر موندم، و وقتی كه عكسم حاضر شد اونو برای آقای فكری بردم."


    ******

    "همه ی كارایی كه داشتم دو سه روزه انجام شد، بعضی از رخت و لباسامو بخشیدم، كمد و تختم رو واسه ی صاحبخونه گذاشتم، فقط یه خورده خرت و پرت، دو سه دست لباس خوب و چند دست لباس زیر برای خودم ورداشتم.
    برام خیلی عجیب بود، همسایه هایی كه موقع توالت رفتن به جونم می افتادن، یه دفعه مهربون شده بودن، هی می پرسیدن كجا می خوای بری؟ و من اسم اولین شهری كه به خاطرم رسیده بود، بهشون گفته بودم:"
    - می خوام برم شیراز، خونه ی عمه ام!
    "و اونا سر به سرم می ذاشتن:"
    - قضیه به این سادگی ها نیس، حتماً پسر عمه یی اونجا داری؛ مسلماً یه خبرهایی هس!
    "من هم می خندیدم و می گفتم:"
    - توی این دور و زمونه، كی حال و حوصله عروسی رو داره،
    "اما اونا دست بردار نبودن، یه متلك هایی بارم می كردن، از قلدری و قلچماقی پسر عمه ام می پرسیدن و نتیجه می گرفتن:"
    - كافور كی علاج كفر كافرهای جوون می كنه!
    "دفعه ی اولی كه این حرفو شنیدم، راستش رو بخواین معناش رو نفهمیدم. ولی وقتی كه قدری فكر كردم، دونستم منظورشون چیه! اما اهمیتی به حرفاشون نمی دادم، پا به پا شون می خندیدم، این بهترین راه بود برای جلوگیری از كنجكاوی بیشترشون.
    "دفعه بعدی كه پیش آقای فكری رفتم، با خنده بهم گفت:"
    - همه كارا درست شده.
    "و بی آن كه تعارفی به من برای نشستن بكنه، پاكتی به دستم داد:"
    - فرداشب، وقت حركتته... در ضمن یه نامه هم از پدرت رسیده كه توی این پاكت، كنار پولا گذاشتم.
    "زیاد خودمو توی حجره ی آقای فكری، معطل نكردم، پاكت رو ورداشتم، خداحافظی كردم و راه خونه ی به هم ریخته و آشفته ام رو پیش گرفتم؛ خیلی عجله داشتم، دلم می خواس هر چه زودتر به خونه برسم، چی می گم؟! كدوم خونه؟! یه اتاق به اندازه ی غربیل، یه قفس نیمه خالی! كه اگه هم چیزی توش بود، این ور و اون ور ولو بود.
    وقتی كه به اتاقم رسیدم، كفش هامو، لنگه به لنگه این جا و اون جا پرت كردم، خودمو روی توده رختخوابم انداختم، پاكت رو از كیفم درآوردم، و هر چی توش بود، ریختم رو زمین.
    مقداری پول بود، یه گذرنامه و یه نامه، حوصله شمردن پول ها رو نداشتم، گذرنامه رو برداشتم، عكسمو دیدم كه توی صفحه اول الصاق شده بود، با یه اسم تازه: شمیلا محسنی!
    برام عجیب بود كه آقای فكری، چطوری تونسته بود، همه این كارارو، به این سرعت انجام بده. اون روزا برای به دست آوردن یه گذرنامه، می بایست آدم، چند هفته یی وقت بذاره.
    گذرنامه رو انداختم رو پولا و نامه ی پدرم رو باز كردم، از وسط نامه، عكس یه مرد افتاد بیرون، یه عكس شش در چهار!
    به قیافه ی مرد نیگا كردم، چیزی بیشتر از مردای عادی نداشت، معلوم بود توی عكاسخونه، عكس شو انداخته و جناب عكاس هم، تا جایی كه تونسته هنرمندانه عكس رو روتوش كرده. از خودم پرسیدم:"
    - یعنی چی؟... بابام عكس این مردك رو، چرا برام فرستاده؟
    "و برای اون كه زودتر، جواب سؤالامو بگیرم، شروع كردم به خوندن نامه اش."


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 2 - 1

    " وقتی كه نامه ی پدرم رو خوندم، تازه فهمیدم، اون لبخند ها و مهربونی های آقای فكری، چه معنایی داشته! پدرم برام نوشته بود، برای اون كه بتونم توی آلمان زندگی كنم، و دردسر ویزا و دخول و خروج از اون كشور رو نداشته باشم. باید با یه مرد آلمانی، یا حداقل با یه مرد تبعه آلمان ازدواج كنم، بعدش كلی از اون مرد تعریف كرده بود كه اولندش آشناس، دومندش دكتره، سومندش اگه با او ازدواج كنم، دوستی دو خانواده، محكم تر می شه، یعنی خانواده محسنی و فكری! به پشت عكس نگاه كردم، فقط یه اسم دیدم: برزین فكری! اونم با خط كلاس اولی ها! انگار این مرد، اصلاً، فارسی رو درست حسابی یاد نگرفته بود؛ یا از بس كه به فارسی، مطلبی ننوشته بود، فارسی نوشتن، كاملاً از یادش رفته بود.
    خودمو با نام تازه ام مورد خطاب قرار دادم:"
    - خب! چی می گی خانوم شمیلا محسنی؟ بزرگ تر ها برات بریدن و دوختن، برات لقمه گرفتن، یا شهلا محسنی بمون و به این زندگی نكبتی ات ادامه بده، یا بشو شمیلا محسنی و زن برزین فكری بشو.
    "و بعد برای خودم دلیل آوردم:"
    اصلاً معلوم نیس وقتی كه رفتی آلمان، وضعت بهتر از اینی كه هس بشه.
    "حسابی لجم گرفته بود، از همه بدم می اومد، حتی از خودم، و بیشتر از همه از آقای فكری و آقا زاده اش برزین! من می خواستم پدرم منو از توی چاله دربیاره، نه این كه با سر منو بیندازه توی چاه! پیش خودم فكر كردم:"
    "مسخره اس! همه چی این دنیا مسخره اس! پس اون مهربونی ها و لبخند های محبت آمیز آقای فكری، بی خودی نبوده؛ هر چی باشه اون تاجره، اهل معامله س؛ اگه كاری می كنه باید سود خودشو در نظر بگیره، این دفعه هم، همین كاررو كرده، با یه فرق، به جای ای كه منفعت مادی دستگیرش بشه، یه عروس رو به عنوان سود، به خونه پسرش می فرسته، یه عروس شصت كیلویی با قدی نزدیك به یه متر و هفتاد، تازه دردسر خواستگاری رفتن و از این و اون پرس و جو كردن هم نداره، حتماً منتظره من بازم برم حجره اش و بهش بگم: "موافقم" تا اونم بره و موافقتمو به زری خانم، زنش بگه و زری خانم هم با اون هیكل گنده اش، خودشو بجنبونه، یه خروار گوشت تنش رو به حركت دربیاره و بشكن بزنه: نه چك زدم نه چونه، عروس اومد خونه!
    "و از فرط خشم دندونامو رو هم ساییدم و با صدای خفه یی گفتم:"
    - همه تون كور خوندین! من دلم می خواد از این مخمصه یی كه توش گرفتارم نجات پیدا كنم، اما هیچ وقت، دلم نمی خواد با مردی عروسی كنم كه نه دیدمش، و نه فارسی می شناسمش!
    " من كم و بیش از زندگی آقای فكری، خبر داشتم، می دونستم دو زن داره، یه زن توی ایرون، كه همون زری خانوم باشه، و یه زن هم توی آلمان! زن آلمانیش، هزار و یه هنر داشته، به غیر از هنر بچه پس انداختن! برای همین هم، برزین رو از كوچیكی پیش خودش برده و در حقش مادری كرده بود.
    زری خانوم هم، اعتراضی به این كار نداشته، چون كه تا می اومده لب وا كنه، آقای فكری با یه هدیه، با یه جواهر گرون قیمت، دهنش رو می بسته، تازه گذشته از اینا، زری خانوم به چه چیز هووش ماریا حسودی كنه؟ به زنی كه نمی تونسته بچه بیاره؟ در حالی كه خودش همیشه ی خدا، شكمش پر بود و هر چن وقت به چن وقت، یه دسته گل! به آقای فكری تحویل می داد!
    یه بار هم شنیدم كه در جواب مادرم كه پرسیده بود:"
    - آخه زری خانوم! چه جوری طاقت می آری، شوهرت سرت هوو بیاره؟
    "و اونم بی پرده گفته بود:"
    - به ظاهر آقای فكری نیگا نكنین، از اون مردای دله روزگاره. اگه پاپی اش بشم می ره فرنگ و با زنایی سر و كار پیدا می كنه كه وضع شون معلومه، اما حالا خیالم راحته، درسته كه یه هوو دارم، ولی می دونم شوهرم هر وقت كه می ره فرنگ، دنبال این زن و اون زن نمی افته.
    " و برای اون كه كاملاً مادرمو قانع كنه، به حرفاش ادامه داده بود:"
    - تازه ماریا، ناخن كوچیكه من هم نمی شه؛ هم بچه دار نمی شه و هم یه دنیا ازم دوره! شوهرم هم برای این كه بهش بی اعتنایی نكنم و دق دلیم رو سرش خالی نكنم، همیشه بهترین سوغاتی ها رو برام می آره، از خرج خونه هم یه پاپاسی كم نمی ذاره، مگه یه زن از مردش چه می خواد؟!
    "یه بار دیگه به عكس نیگا كردم، بفهمی نفهمی داشتم دنبال جاذبه مردونه و خوشگلی توی صورت برزین می گشتم، اما هیچ فایده یی نداشت، انگاری وقتی كه خوشگلی مردونه رو تقسیم می كردن، بنده ی خدا، ته صف بود! همه ناراحتی هامو یه باره سرش خالي كردم:"
    - ناسلامتي دكتري؛ درس خوندي! توي كشوري زندگي مي كني كه دس روي هر دختري بزاري، مي بيني اهلشه! آخه عقلت كجا رفته، چطوري حاضر شدي با دختري عروسي كني كه نه ديديش و نه چيزي ازش مي دوني؟"
    "و به فكر فرو رفتم، خودم رو به جاش گذاشتم تا بفهمم، اين دكتر برزين، چه مرگي داشته كه نديده و نشناخته، حاضر شده با من عروسي كنه!"
    - دلت واسه ي دختر لك زده؟... اين همه دختر تو آلمانه، دس يكي شونو مي گرفتي و زندگي زناشويي ات رو شروع مي كردي... نكنه از اون بچه ننه هايي هسي كه اگه پنجاه ساله هم بشن، بايد پدر و مادرشون براشون تصميم بگيرن؟
    "و به فكرام ادامه دادم:"
    - آخه مرديكه ي الاغ! نمي تونستي به پدرت بنويسي كه اول دختره رو بايد ببينم، اگه روحا با هم جور در اومديم؛ باهاش ازدواج مي كنم، و گرنه كه قحط سال دختر نيس، اونم توي آلمان كه تعداد زن ها و دخترا چند برابر مرداشه.
    "اين مطالب رو انگاري با صداي بلند فكر كرده بودم، يه دفعه تقه يي به در خورد، و پشت بندش صداي زن صاحبخونه اومد:"
    - چه خبرته دختر؟... اين سر و صدا ها چيه، نكنه مهمون آوردي خونه؟
    "زن صاحبخونه، از وقتي كه فهميده بود مي خوام از خونه اش برم، با من مهربون تر شده بود، آخه چه مستأجري بهتر از يه دختر تك و تنها؟ كه سر موقع بياد و بره، توي دادن كرايه اتاق، باهاش يكي دو به دو نكنه؟... از جام بلن شدم، به طرف در رفتم، بازش كردم و گفتم:"
    - مهمونم كجا بود؟...
    "و بهانه آوردم:"
    - حتماً توي خواب، با خودم حرف زده ام."
    "ناباوري مي شد از قيافه اش خوند، نگاهي به درون اتاقم انداخت تا مطمئن شه كه مهموني ندارم، اما همين كه چشماش به اسكناسايي افتاد كه روي زمين ولو شده شد، طمعش گل كرد:"
    - راستش رو بخواي شهلا خانوم، وقتي كه اين اتاق رو خالي كردي، بايد پول آب و برق ماه بعد رو، جلو جلو بدي، من كه نمي دونم توي اين مدت چقدر آب و برق رو مصرف كردي!
    "مي دونستم، توي اون چن روزه، آب و برق اضافي مصرف نكردم، اما براي اين كه لالموني بگيره و بره و تنهام بذاره، قبول كردم:"
    - خيالتون راحت باشه، كاري مي كنم كه از هر حيث از من راضي بشين.
    ولي زن صاحبخونه، دس بردار نبود، يه نگاه ديگه به ديوارها انداخت، روي ديواراي اتاقم، يه تقويم ديواري بود و يكي دو تا عكس منظره كه از روي مجله ها قيچي كرده بودم و با پونس به ديوارها چسبانده بودم تا اتاقم، شكلي به خودش بگيره، زن صاحبخونه گفت:"
    - با ديوارا چيكار كرده يي دختر! وقتي كه رفتي، بايد اين اتاق تعمير بشه، سوراخ سنبه هاش گرفته بشه، يه رنگ و روغني روي ديوارها بياد، تا مشتريي كه به جاي تو مي آد، رغبت كنه توش زندگي كنه.
    "و بدون اين كه فاصله يي ميون حرفاش بيندازه، دنباله حرفشو گرفت:"
    - تا اين تعميرات انجام بشه، حتماً يكي دو هفته، اين اتاق بي مستأجر مي مونه، خودت هم مي دوني كه زندگي من و بچه هام، از همين چندر غازيه كه ماه به ماه از مستأجرا مي گيرم.
    "مي خواستم بهش بگم:"
    - چطوره هر عيب و ايرادي كه خونه ات داره، گردن من بيندازي؟!
    "اما دهن به دهنش نشدم، دلم مي خواس تنها باشم و از فكرام نتيجه يي بگيرم، براي همين هم قبول كردم:"
    - فكر اين چيزا رو نكن. هر خسارتي كه قراره به تو وارد بياد، جبران مي كنم.
    "خنده ي رضايتمندانه يي، توي صورتش پخش شد و راهشو كشيد و رفت، برگشتم سر جام و دنباله ي فكرامو گرفتم، هر چي فكر مي كردم، مي ديدم برنامه يي رو كه برام چيدن از اساسش غلطه، به خود گفتم:"
    - حتي مادربزرگم هم اين جوري خونه شوهر نرفته! از خودش شنيدم كه مي گفت وقتي پدربزرگم اومده بود خواستگاري، تا صداي پدربزرگو بشنوه، بعد كه بزرگترها حرفاشونو زده بودن، اونو صدا كرده بودن كه زينب بيا برا مهمونا چاي بيار، مادربرزگم هم خدا خواسته، چادرشو سرش كرده بوده و توي فنجوناي نقره، چاي ريخته بود و برده بود اتاق مهمونخونه، جلوي پدر و مادر خواستگار چاي گرفته بود، بعدش جلو خود خواستگار و پدر و مادر خودش، اون طور كه خودش مي گفت، وقتي كه اومده بود اتاق مهمونخونه، سنگيني نيگاهارو، روي خودش، حس مي كرد، و وقتي كه خواسته بود از اتاق بيرون بياد، مادر خواستگار از عمد، پاشو گذاشته بود گوشه چادرش، تا چادرش از سرش بيفته و خواستگار بتونه خوب براندازش كنه، بعدشم با خنده گفته بود: يه نظر حلاله! و مادربزرگم از هولش، سيني رو انداخته بود زمين، و با عجله، چادرشو پيچيده بود دور خودشو از اتاق زده بود بيرون. در حالي كه به قول خودش، از عرق شرم، خيس خيس شده بود!
    "هر وقت كه به این ماجرا فكر می كنم، خنده ام می گیره، باز به خودم گفتم این هم شد طرز خواستگاری؟! اما حالا توی قرن بیستم، وضع من از مادربزرگم هم مسخره تر شده؛ مادربزرگم می گفت تازه خواستگارا، به این كارشون كفایت نكردن، اون قدر زاغ سیاهشو چوب زدن تا فهمیدن چه وقتی حموم می ره، اون وقت مادر، خاله ها، عمه ها و خواهرای خواستگار، مثه لشكر سلم و تور ریخته بودن توی حموم، تا حسابی براندازش كنن و اگه عیب و علتی داره بفهمن تا یه دختر عیب و علت داررو به ریش پسرشون نبندن! این قضیه مال چهل پنجاه سال پیشه، حالا كه به اصطلاح ما روشنفكر شدیم دیگه این كارا، هیچ منطقی نیس. ناسلامتی مردیكه دكتره! یه دكتر تحصیلكرده، آخه اون چه جوری حاضر می شه با دختری ازدواج كنه كه نمی شناسدش. نكنه از اون آدمایی باشه كه همیشه بچه می مونن و همیشه باید دیگرون، براشون تصمیم بگیرن؟!... اگه این جوری باشه كه وای بر من! مسلما! زندگیمون دوام نمی آره.
    بالاخره هر كی قسمتی داره، نصیب من هم این جوری از كار در اومده، مادربزرگم حداقل داماد رو دیده بود، اما من فقط یك عكس ازش دیدم، یك عكس رتوش شده، تازه معلوم نیست عكاس چقد زحمت كشیده تا تونسته غلط های صورتش رو بگیره:
    "این فكرها، حسابی كلافه ام كرده بود، اسكناس ها را نشمردم، گذرنومه ام رو برداشتم، زیر بالشم قایم كردم، مقداری اسكناس توی كیفم گذاشتم، و در اتاقمو قفل كردم و اومدم بیرون، آخه صحیح نبود من دست خالی برم، بالاخره باید سوغاتی می خریدم، مخصوصاً برای اون احمقی كه حاضر شده بود، بدون تحقیق با من ازدواج كنه!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    فصل 3


    در اون سال ها،یعنی سال،چهل و دو و سه،روزنومه ها پر بود از آگهی ها،و گزارش هایی که اگه عملی میشد،ما از همه ی کشورها جلو میزدیم.
    تهرون تنها چیزی که از کشورهای اروپایی و امیریکایی گرفته بود،مّد بود.فرهنگ برهنگی در بیشتر زنها و دخترها بیداد میکرد.
    توی خیابونها زنایی رو میدیدی که نسخه ی بدلی هنرپیشه های خارجی بودند،آدم با اولین نگاه به اونا دچار این فکر میشد که از ناف پاریس اومده اند،ولی وقتی که سر از کارشون در میآورد،میفهمید بچه ی زنبورک خونه آن،یا گود هالو قنبر و اختر کور زندگی میکنند.یه خفقونی تهران رو گرفته بود که نگو و نپرس،اصلا فکر کردن در این شهر ممنوع شده بود،در عوضش بی بند و باری و خود رو شبیه مانکن در آوردن آزاد شده بود.
    تهرون،خواب نداشت،روزها یه عده از مردمش کار و فعالیت میکردن و شب ها عده ای دیگه اش.روزها ها یه عده ای جون میکندن و شب ها یه عده ای دیگه که پولشون از پارو بالا میرفت،به بارها و کابارهها و این جور جاها میرفتن،تا به اصطلاح از زندگیشون لذت ببرن.در هر ساعتی که آدم پا به این شهر میگذشت،بالاخره مغازه ای فروشگاهی باز بود تا آدم بتونه چند تا جنس بنجل رو بخره و برای کس و کاراش هدیه ببره.
    من هم از اقامتگاهم اومده بودم بیرون،البته به بهانه ی خرید،اما راستشو بخواین،میخواستم اوقاتم رو بکشم،میخواستم سرم گرم بمونه تا ساعت پرواز،اول فکر میکردم،برای انجام کارای شخصیام وقت کم میارم،ولی نه تنها وقت کم نیاوردم،بلکه چند ساعتی،وقت اضافه هم پیدا کردم.
    بالاخره ساعت پرواز رسید من توی صندلیام لمیده بودم،بالای سرم روش یه چراغ بود که این نوشته را نشون میداد،کمربندهای ایمنی را ببندید و لطفا سیگار نکشین.
    من نه اهل سیگار بود و کمربند ایمنی رو هم همون اول بسته بودم،و از پنجره ی کنار دستی ام،آخرین نگاهامو به بیرون میانداختم.
    اول چیز زیادی نمیدیدم،یه محوطه ی باز میدیدم که چند تا هواپیما،این جا اونجاش قرار داشت و چندین ماشین روباز،اثاثیه ی مسافرین رو میآوردن،کارگرهای فرودگاه،لباسهای یک شکل پوشیده بودند.این ها،آخرین کسانی بودند که میدیدم،یعنی آخرین هموطنانم،از خودم پرسیدم؟یعنی دیگه هیچ وقت ایرانی ها رو نمیبینم؟و خودم به خودم جواب دادم:
    -ایرونی در همه ی جای دنیا وجود داره،مثلا پدر و مادرم مونیخن،و این مردی که قراره با من زندگی هم ایرونیه،،...اما آیا ایرانی های در غربت،مثل همین کسانی هستن که توی این آب و خاک زندگی میکنن؟برای این سولم جوابی نداشتم،میدونستم باید مدتی در خارج از سرزمینم به سر ببرم،تا بتونم جواب سؤالم رو پیدا کنم.
    صدای پت پت هواپیما بلند شد و من فهمیدم،دیگه وقت پرواز نزدیک شده،ساعت پنج بعد از ظهر بود،یعنی با یک ساعت تاخیر داشتیم راه میافتادیم.سالن هواپیما،تقریباً پر پر بود،هر کس تو حال خودش،بعضی ها روزنامه میخوندن و بعضی ها به مهماندارها نگاه میکردن یا مثل من،بیرون محوطه ی هواپیما را تماشا میکردند.سرانجام پله ی متحرک رو از هواپیما جدا کردند و درها بسته شد،صدای پت پت هواپیما اوج گرفت و تبدیل به غرش شد.و تکان خوردن هواپیما محسوس تر شد.یکی از مهماندارن رفته بود،پیشاپیش همه،و با حرکت دستانش نشون میداد که اگه تغییری در هواپیما ایجاد شد،چه جوری مسک اکسیژن رو،مسافران به صورتشان بزنند،و اگر خدای نکرده حادثه ای، روی داد،چطوری جلیقه ی نجات رو به تن کنند و از درهای اضطراری خارج شوند.
    معلوم بود که اگه همانگونه که برنامه چیده بودن من فردا صبح،تو مونیخ بودم،آقای فکری کار هامو چنان راس و ریس کرده بود که با هیچ مشکلی مواجه نشدم،نه وقت مهر کردن پاسپورتم،و نه وقت شناسایی من،کسی کاری به من نداشت،مامور کنترل پاسپورت ها،یه نیگا به من کرد و یه نیگا به عکسم که توی گذرنامه بود و پرسید:
    -چند بارتونه که دارین میرین سفر خارج از کشور؟
    بی معطلی جواب دادم:-اولین بارمه.
    مامور کنترل پاسپورت ها دیگه هیچ سوالی نکرد،یه مهر توی پاسپورتم زد و پاسپورتم رو دستم داد و به رسیدگی پاسپورت مسافر دیگر پرداخت.
    این همه ی مکالمه ای بود که توی فرودگاه مهراباد انجام داده بودم.هواپیما غرش کنان مسافتی رو از زیر چرخاش در کرد و یهو از روی زمین بلند شد و بالا رفت،بالاتر،برای چند لحظه دلم هری ریخت تو سینه ام.
    هواپیما لحظه به لحظه اوج میگرفت،و یه مهماندار دیگه،از طرف کاپیتان سفر خوشی رو آرزو کرد و مدت سفر و ارتفاع ایی که در اون قرار داشتیم رو واسه مون گفت.اون به سه زبان فارسی انگلیسی و آلمانی.
    من توجهی به حرف هایش نداشتم،از پنجره بیرون رو نیگا میکردم.خونه ها و ماشینها اندازه ی قوطی کبریت و مردم به کوچیکی مورچه ها شده بودن.نمی دونم چی شد که دلتنگی به سراغم آمد،از لا به لای ابرها ،شهری رو تماشا میکردم که تقریبا همه عمر بیست و سه چهار سالمو،در اون گذرانده بودم از خودم پرسیدم:
    -یعنی ممکنه یه دفعه دیگه این شهر رو ببینم؟هنوز از آسمان تهران خارج نشده بودیم،که دلم برای شهرم تنگ شده بود.هر چند که در سالهای آخری،از خویش و آشنا،بی مهری و بی اعتنایی دیده بودم..
    می دونستم باید چند ساعتی توی هواپیما باشم،آسمان با گذشت زمان سیاه و سیاه تر میشد،مهماندارها به پذیرایی از مسافرا پرداختن،یه سینی برابر هر یه مسافر روی میزی که تاشو که به صندلی جلویی چسبیده بود گذاشتن،سینی کاوچوویی بود و از چند قسمت تشکیل میشد،یه قسمت برای قاشق و چنگال،یه قسمت برای زرشک پلو با مرغ،یه قسمت برای ماست و یه قسمت هم برای کمپوت،هنوز دو سه قاشق پلو به دهان نبرده بودم که یک چهارچرخه کنارم ایستاد و یکی ازمهماندرا پرسید:
    -نوشابه چه رنگی رو ترجیح میدین؟
    -هیچ فرقی برام نمیکنه،اگه یه لیوان آب بهم بدین از همه شون بهتره.
    مهماندار، یک لیوان آب گذاشت رو میز لبخندی زد و ردّ شد تا به سراغ مسافرانی بره که در ردیف های دیگر نشسته بودن،انگاری یکی از کارهای مهمانداران هواپیما،تحویل دادن لبخنده.
    شامم رو با اشتهای کامل خوردم،بعدش از کیفم یه قرص والیوم در آوردم و با لیوان آب خوردم تا هر چه زودتر خواب به سراغم بیاد منو از دنیای بیداران جدا کنه.
    و وقتی که چشمامو از خواب باز میکنم به مونیخ رسیده باشیم.وقتی که مهماندارن اومدن،تا سینیهای شا م رو جمع کنن،من قرص والیوم رو انداختم بالا دو سه قلپ آب پشت سرش.بعد چشمامو بستم و سعی کردم با خیالات خوش،زمینه ی ورودم به دنیای خواب رو فراهم کنم.
    یاد یه شوخی برنارد شاو افتادم،شاو گفته بود،:
    -دخترا بر دو دسته اند،عده ای خونه ی شوهر میرن و عده ی دیگه دانشگاه.
    و زیر لب خندیدم و گفتم:
    -این شوخیها که در مورد من صدق نمیکنه،چون که هم باید دانشگاه برم هم باید شوهر کنم.


    **********************************

    شبی رو توی آسمان به صبح آوردم،چه شبی،یه چشم خواب،یه چشم بیدار.همه اش خوابهای آشفته و گسسته میدیدم،پدرم یه عکس برزین فکری رو فرستاده بود و با این کارش،منو توی دریای خیالات غرق کرده بود،همه اش چه در خواب چه در بیداری،خیال برزین،برام جون میگرفت،هزار جور فکر توی سرم دور میزد.
    -آخه این برزین چه جور آدمیه؟
    قدش بلند یا کوتاه،این عکسی که برام فرستاده مال حالاشه،یا عکس چند سالی پیشش؟صداش چطوره؟از اون صداهای گوش نواز و متین یا از اون صداهای گوش خراش.
    در گذشته های نه چندان دور شنیده بودم:-آدم باید مشکلاتش رو طبقه بندی کنه،بعد به اونا اولویت بده و یکی یکی حلشون کنه،مشکل اول من خروج از کشورم بود که به سادگی انجام شده بود،مشکل دومم و سومم با هم،حسابی قاطی شده بودن،مشکل ادامه تحصیل دادن و مشکل ازدواج با برزین فکری.
    و خودمو به باد انتقاد گرفتم:-این فکرا چیه؟همین که مشکل اول و دوّمت رو حل کردی،یه تیپا نظر مشکل سومت کن.
    این همه مرد و زن تو دنیا وجود دارن که زندگیشون رو با عشق و عاشقی شروع میکنن،ولی بعد از مدت کوتاهی میفهمن به درد هم نمی خورند و هر کدوم باید راهشون رو بکشن و برن.تازه من و برزین نیازی به مدت نداریم،از همین اولین لحظه هایی که برامون نقشه چیدین،معلوم بود که یه دختر امروزی نمیتونه با یه عکس عروسی کنه.
    -از این فکری که توی سرم پیچیده بود،دچار شرم شدم،به خودم گفتم:
    -این بی مروتیه شهلا،اون مرد حاضر شده برای حل مشکلاتت، پیش بذاره،اون وقت تو حالت آدمی داری که تا میتوانی از دیگران استفاده میکنی،و وقتی خرت از پول گذشت،بهشون پشت میکنی و راهتو میکشی و میری.عینهو غریبه ها.لب زیرینم رو به دندان گرفتم،هم از بی صفتی خودم بدم آمد، هم فراموش کرده بودم که اسمم شهلا نیست،شمیلا س.
    هواپیما،یک دوری در فضای فرودگاه مونیخ زد و لحظه به لحظه فاصله ی چرخ هاشو با زمین کم و کمتر کرد، تا بر روی زمین قرار گرفت.مسافتی را روی زمین پیش رفت تا از سرعتش کم شد.
    باز صدا ی مهماندار شنیده شد:
    -ما حالا توی فرودگاه مونیخ هستیم.هوا نیمه ابری است،دمای هوا....درجه است.خواهش میکنم تا توقف کامل هواپیما،کمربندهای خود را بسته نگاه دارین و از جایتان حرکت نکنید.کاپیتان....و همکارانش،برای شما سفر خوبی را آرزو میکند.
    با آنکه مهماندار توصیه کرده بود از جایمان حرکت نکنیم،ولی کوو گوش بدهکار این حرف ها،تقریبا همه ی مسافرا،از جاشون جنبیدن،لوازمی رو که در کشوی بالا سرشان،جاسازی کرده بودند،به دست گرفتن و پشت سر هم صف کشیدن تا هر چه زودتر پیاده شن.
    بعضی یه ساک به دست داشتن،بعضیها هم علاوه بر ساک،یکی دو بسته پسته و سوغاتهای دیگه.اما من از جام نجنبیدم،صبر کردم تا درهای هواپیما باز بشه و من بتونم به راحتی ساک کوچکم را به دست بگیرم و با دست دیگهام بارانی مو.
    بالاخره در جلویی در هواپیما باز شد و مسافران با سرعتی به اندازه ی لاک پشت،شروع کردن به پیاده شدن.
    وقتی که تعداد سرنشینهای هواپیما به نصف رسید،من هم از جایم بلند شدم و سلانه سلانه به طرف در هواپیما به راه افتادم،دم در خروجی هواپیما،مهماندارا صف کشیده بودند،لبخندی به لب داشتن و اگر کسی بهشون میگفت:-خداحافظ یا خسته نباشین،لبخندش پر رنگ تر میشد و میگفتم:-سفر بخیر.
    تازه دم دمای صبح بود،هوای مونیخ از هوای تهران،مرطوب تر و تمیز تر بود،سینهام رو بی اختیار پر از هوا کردم تا ریه هام تازه بشه،بعد پامو روی اولین پله ی فلزی گذشتم و چشمام رو به ساختمون فرودگاه دوختم.
    پشت شیشه های بلند و دوجداره ی فرودگاه،یه آدم هایی رو میدیدم سایه وار،اما تشخیص پدر و مادرم از اون همه مردمی که از پشت شیشه سرک میکشیدن نه تنها مشکل،بلکه غیر ممکن بود.
    شیشه های ساختمان فرودگاه یه ته رنگ خاکستری داشت،از اون شیشه ها بود که از داخل میشد تا اندازه ای بیرون رو نگاه کرد،اما از بیرون این کار به آسونی شدنی نبود.
    پشت سر مسافران دیگه را افتادم،از راهروی درازی وارد شدم و به سالنی رسیدم که باجه باجه بود،پشت یکی از باجه ها ایستادم..چند نفری هم از قبل از من توی نوبت بودن.مامور فرودگاه،هر گذرنامه ای که به دستش میرسید،خوب ورق میزد،و تاریخ خروج از ایران رو بررسی میکرد،یه نیگا دقیق به صورت مسافر و به تصویر پاسپورت میانداخت،بعد مهر ورود به آنها میزد و یه چیزهایی به آلمانی میگفت که مطمئن بیشتر مسافرا معناشو نمیدونستن و بعد میرفت سراغ پاسپورت دیگر و رسیدگی به کارهای مسافر دیگه.
    از مرد پیری که قبل از من توی صف ایستاده بود پرسیدم:-مگه مامورای فرودگاه مونیخ انگلیسی نمیدونن؟
    مرد پیر خندید و جواب داد:-همه شون زبان انگلیسی رو فوت ابند،اما چون روی زبان خودشون تعصب دارن،حاضر نیستن به غیر از زبان آلمانی به هیچ زبان دیگه ای حرف بزنن.
    و در دنبال ی حرفاش پرسید:
    -دفعه ی اوله که سفر خارج میای؟سوالش به نظرم بی معنی میاومد،از کار نابلدی و ناشی بودم معلوم بود که دفعه ی اولم که به خارج میام،یا حداقل به آلمان،سرمو به عنوان تصدیق تکون دادم و پشت بندش یک لبخند، از اون لبخندای بی معنایی که مهمانداران هواپیما تحویل مسافرا میدن.
    نوبت که به من رسید،مامور فرودگاه،حسابی توی قیافهام دقیق شد،گذرنامهام رو چند بار زیر و رو کرد،هول برام داشته بود که یه موقع متوجه شده باشه که پاسپورتم جعلیه و از همون راهی که اومدم منو به تهران برگردونه،تپش قلبم لحظه به لحظه شدید تر میشد،بفهمی نفهمی ترس برام داشته بود،اما بخیر گذشت.مامور فرودگاه مونیخ مهر ورود را در پاسپورتم زد، و در حالی که به طرف داری اشاره میکرد،گذرنام هام را تحویلم میداد چیزهایی گفت:-من هم به رویش لبخند زدم و گفتم:-خودتی.
    از قسمت باجه هورد سالن بزرگی شدم که مخصوص بار مسافرا بود،زیاد طول نکشید تا چمدونم رو یکی از گردونه های سیار پیدا کردم،اون رو برداشتم،و روی گاری دستی گذاشتم و به طرف داری اومدم که روش نوشته شده بود:(Exit)
    این کلمه به نظرم عجیب آمد،توی آلمان که همه به زبون خودشون صحبت میکنن،چه لزومی داشت که کلمه ی خروج رو انگلیسی بنویسن؟
    اما زیاد پاپی این مسایل نشدم.از در که خواستم خارج بشم،یه مامور یونیفرم پوش،با اشاره به من فهموند که چمدونم رو روی دستگاه بذارم تا اونا مطمئن بشن،هیچ چیز غیر مجاز توش نیست.چمدونم رو از روی گاری دستی ،با هر زحمتی بود به روی دستاق برسی کننده،منتقل کردم.کیف دستی و بارانی ام رو هم گذاشتم کنارش.
    هیچ جنس غیر مجازی توشون نبود،از طرف دیگه ی دستگاه،همه ی اونها رو روی گاری دستی گذشتم از اون سالن اومدم بیرون.به پیشواز اومده ها،در تو طرف در خروجی،ازدحام کرده بودند،این دستای مسافرا بود که برای اونا،به نشونه ی آشنایی تکون میخورد.توی صورت به پیشواز آمادهها لبخندی بخش شده بود.مسئولان فرودگاه مونیخ برای آنکه،به پیشواز آمده ها نریزن وسط و مسافران نتونن به راحتی بیرون برن،دو طرفه محدوده رو نرده های فلزی کار گذشته بودند.نگاهم رو چپ و راست گردوندم.
    اگه صدای مادرم به گوشم نمیرسید شاید نمیتونستم به این زودی ها،اونا رو ببینم.
    -شهلا،شهلا ما اینجاییم.صورتم به طرفی برگشت که صدا ی مادرم اومده بود.توی صورت مادرم،لبخندی جا خوش کرده بود.
    مادرم حال کسی رو داشت که بعد از مدتها انتظار و اضطراب،به آرزویش رسیده باشد.در کنار مادرم،پدرم رو دیدم،تکیده تر و پیر تر از آخرین باری که دیدمش و در کنار اون،یه زن پنجاه و چند ساله ی آلمانی رو و یه جوان خوش قد و قامت که قیافه اش هیچ به ایرانی ها نمیبرد،قدش تقریبا بلند بود،چشماش روشن،چارشونه و با هیکلی ورزیده.
    اصلا اون مرد هیچ شباهتی به عکسی که برام فرستاده بودن نداشت،زیر لب غریدم:
    -تو که این وضع ظاهرته،مرز داشتی اون عکس مسخره رو برام فرستادی؟راستش رو بخواین،با اولین نگاه،احساسم به او فرق کرده بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 4

    " همین که از محوطه ی مخصوص مسافرا خارج شدم، پدر و مادرم به طرفم اومدن، اون هم با شتابی که از آدمایی به سن و سالشون، انتظار نمی رفت؛ مادرم وقتی كه به من رسید، منو تو بغلش گرفت:"
    - نمی دونی چه روزای سختی رو گذروندیم شهلا جون، اصلاً دل تو دلمون نبود، ما که فرسنگ ها از ایران دور بودیم و خطری تهدیدمون نمی کرد، اما تو، دم پر ساواک بودی، همه اش می ترسیدیم که نکنه بلایی سرت بیارن. لحن مادرم اول صمیمانه و دلسوزانه بود، ولی هر قدر که بیشتر حرف می زد، صدایش سوزناک تر می شد، و بغض صدایش را خش می انداخت،هنوز حرفهایش به آخر نرسیده بود که اشکهایش جاری شد. صورتم را به صورت مادرم چسبوندم و گفتم:"
    - مامان، حواستو جمع کن، من دیگه شمیلا هستم نه شهلا.
    "مادرم صورتش را از صورتم جدا کرد. گونه هام از اشکاش خیس شده بود، مادرم منو بوسید و حق رو به من داد:"
    - راس می گی، باید حواسمو جمع کنم، اما خودت هم می دونی یه عمر شهلا صدات کردم برام مشکله که شمیلا صدات کنم.
    "از بغل مادرم بیرون اومدم، و رفتم بغل پدرم، و به پیشانیش بوسه زدم، در همون وقتی که توی بغل پدرم بودم، نگاهم به نگاه جوانی که با پیرزن آلمانی به پیشوازم آماده بود، گره خورد: چشاش نافذ بود، از اون چشا که می تونه با نگاهش تا اعماق وجود آدم رسوخ کنه.
    برای اون که دید و بازدیدمون، زیاد طول نکشه، مادرم گفت:"
    - بقیه ی دیده بوسی ها و احوال پرسی ها رو بذارین برای وقتی که رسیدیم خونه.
    "پدرم با شنیدن این حرف به خودش اومد و شروع کرد به معرفی کردن همراهانش:"
    - این خانوم فکریه... خانوم ماریا فکری... و این هم ...
    "منتظر بودم که پدرم بگه این هم برزینه، اما او ساکت شد و به جاش خانم ماریا فکری با فارسی شکسته پیکسته به حرف اومد:"
    - اینهم استیوه: خواهر زاده ی من:
    "می خواستم بپرسم: پس خود برزین گردن شکسته کجاس؟ ولی ماریا به من مهلت نداد و به حرفاش اضافه کرد:"
    - برزین تو بیمارستان کشیکه... حتما تا ظهر سر و کله اش پیدا می شه.
    "به خودم گفتم:"
    - از اولین لحظه های ورودم به مونیخ دچار اشتباه شدم، این اشتباه اولم، خدا آخر و عاقبتم رو بخیر کنه با بقیه اشتباهام.
    "و باز هم از بختم گله مند شدم:"
    - چی می شد که همین مرد برزین بود؟...
    "حسابی وارفته بودم، استیو فارسی نمی دونس، چمدونم رو برداشت و به طرف فولکس طلائی رنگش رفت، مادرم توضیح داد:"
    - ما و ماری جون، دو آپارتمان روبروی هم داریم در مجتمع مسکونی رودلف... امروز استیو، کاری نداشت، وقتش آزاد بود، برای همین هم با ما اومد تا اگر کاری داشتیم یا گرفتاریی پیدا کردیم، کمک حالمون بشه.
    "فولکس استیو، جای ما رو نداشت، استیو و ماری جلو نشستن و من و پدرم و مادرم عقب ماشین، اونم به حالت کتابی!
    مادرم انگاری می خواست كه هر چی حرف در مدت ندیدنم ذخیره کرده بود، توی مسیر برام بگه:
    - ما که وقتی از ایرون زدیم بیرون، اصلا زبون آلمانی نمی دونسیم، اگه ماری جون نبود، ما حتی نمی تونستیم از خواروبار فروشی محله مون، یه سیر پنیر هم بخریم، خدا پدر آقای فکری رو بیامرزه که ما رو با ماری جون و برزین آشنا کرد، ماری جون خیلی قشنگ فارسی حرف می زنه، منظورم اینه که فارسی حرف زدنش بامزه س! برزین بهتر از ماری فارسی حرف میزنه، اما امون از این استیو، فقط زبون خودشونو بلده، هر سؤالی ازش بشه، آلمانی جواب می ده.
    "پدرم به تعریف از آقای فکری پرداخت:"
    - این فکری عقلش درست کار می کنه، اصلا دور نگره، می دونسه یه روزی گذرمون به مونیخ می افته، برای همین هم زن آلمانی گرفته!
    "مادرم با آرنجش زد به پهلوی پدرم:"
    - چشمات رو از کاسه در می آرم، اگه بخوای از این جور حرفها بزنی!
    "پدرم نیم نگاهی به مادرم انداخت، و چون متوجه چشم غره اش شد، ماستشو کیسه کرد و ساکت شد، ماریا که تا آن موقع، مثل اغلب آلمانی ها، می خواس تشریفاتی رفتار کنه و فقط وقتی حرف بزنه، که لازم باشه، شوخی پدر و مادرم اونو به حرف آورد:"
    - چشات رو از کاسه در می آرم چی هست؟
    "پدرم دهان باز کرد که چیزی بگه، اما مادرم امونش نداد:"
    - ما زنای شرقی، وقتی كه می بینیم چشمای شوهر مون، هیز شده، از کاسه در می آریمشون!
    "و چون متوجه شد كه از توضیحش، چیزی دستگیر ماریا نشده گفت:"
    - منظورم اینه که ما نمی زاریم، شلوار شوهرمون دو تا بشه و کبکش خروس بخونه.
    "ماریا از این توضیح هم، سر در نیاورد، برای همین هم پرسید:"
    - مگر چه عیبی داره، مرد شلوارش دو تا بشه؟
    "و منتظر جواب مادرم نموند و ادامه داد:"
    - به عقیده ی من برای هر مردی چند شلوار هست لازم! مثلا فکری ده دوازده تا شلوار داره.
    "پدرم شوخ مشربانه گفت:"
    - ماشاءالله به آقای فکری... به این می گن مرد!
    "برای اون که کار شوخی پدر و مادرم بیخ پیدا نکنه، خودمو انداختم وسط بگو مگو شون:"
    - ناسلامتی، مثل این که من تازه از راه رسیدم، اون وقت شما به جای اون که درباره ی موضوعایی مهم حرف بزنین، بحث شلوار آقای فکری رو پیش کشیدین؟
    "اما این تذکرم، کارگر نیفتاد، پدرم به آلمانی از استیو پرسید:
    - استیو شما چند وقته ازدواج کردین؟
    "به جای استیو، ماریا سرش رو برگرداند، با چشمهای تیله یی و همه رنگش ما رو برانداز کرد و اول سؤال پدرم رو ترجمه کرد و بعد جواب داد:"
    -دو سه ماهی از ازدواج استیو می گذره...
    "مادرم از این سؤال و جواب تعجب کرد:"
    - پس چرا ما تا حالا زنشو ندیدیم؟
    ماریا، بی معطلی جواب داد:
    -آخه خانومش در کلن هس، داره اونجا به کالج می ره، بعد از پنج شش ماه می آد.
    "شوخ طبعی پدرم، بار دیگر گل کرد:"
    -شلوار اضافی، به درد همچی وقتایی می خوره!
    "تا برسیم به مجتمع مسکونی رودلف، پرت و پلاگویی ها ادامه داشت، یه چیزی مادرم می گفت، و پدرم هم کم نمی آورد و جوابشو می داد، گاهی هم پای منو وسط می کشید.
    از شانس خودم، بدم اومده بود، تازه داشت از استیو خوشم می اومد که فهمیدم زن داره؛ خودم رو قانع کردم که برخلاف جریان آب شنا نکنم، با سرنوشتم کنار بیایم، مگه این که سرنوشتم بازی هایی داشته باشد که باب میلم نباشه.
    پدر و مادرم، سر به سر هم می ذاشتن، ولی من خستگی و بی خوابی رو بهونه کردم، چشمامو بستم و به فکر سرنوشت خودم افتادم، تو کتبا خونده بودم، با زندگی نمی شه شوخی کرد، با سرنوشت نمی شه در افتاد، اصلاً هیچ کس از آینده اش نمی تونه خبر داشته باشه، مثلاً مگه من چن هفته پیش می دونسم که پام به آلمان باز می شه، از مملکتم دور می افتم و ناچار می شم با مردی عروسی کنم که هنوز که هنوز بود، ندیده بودمش؟
    چشمام رو نیمه باز کردم، نگاهی به آینه ی جلوی ماشین انداختم، توی آینه چشما و ابروهای استیو دیده میشد، ابروهایی کم پشت و بور، و چشمانی که رنگشون بین آبی و سبز، مردّد مونده بود، به خودم نهیب زدم:
    - این هوس های بچگونه رو از قلبت دور کن، مردای خارجی، هر قدر هم خوب باشن، صفا و مروت مردای ایرونی رو ندران، این مردا، سرشون تو ده تا آخوره. صبر کن برزین رو ببینی، شاید همون مردی باشه که می پسندی.


    ☺☺☺☺☺☺☺

    "با اون که از خستگی کلافه بودم، نتونستم حتی برای یه دقیقه هم، خواب رو مهمون چشام کنم. پدر و مادرم، یه آپارتمان نقلی اجاره کرد بودن، یه آپارتمان دو اتاقه، با یه هال، یه آشپزخونه ی open ، یه حمام و یه دستشویی، کنار هم.
    تا رسیدم خونه، اولین کاری که کردم، چمدونم رو باز کردم حوله و ربدوشاممو برداشتم و در چمدونم رو بستم و رفتم زیر دوش آب ولرم، تا هم کوفتگی راه از تنم بره و هم تر و تازه بشم.
    از حموم که اومدم بیرون، کلید چمدونم رو به مادرم دادم و بهش گفتم:"
    - مامان لباسامو توی کمدی، کشویی جا بده تا من بتونم یه چرتی بزنم.
    "و مادرم چمدونم رو باز کرد، اول یه کوپه لباسامو بیرون ریخت،چشمش به چن تا صنایع دستی، دو سه بسته پسته و شیرینی افتاد:"
    -چه خوب شد که به عقلت رسید که یه قدری سوغاتی بیاری.
    "و از میان صنایع دستی، قابی را انتخاب کرد و گفت:"
    - این قاب منبت کاری رو بده برزین، هم هدیه ییه که به چشم می آد و هم بعد از عروسی تون، می تونین، عکس دو نفری تون رو، توش جان بدین.
    "به جای پوشیدن لباس خواب، با همون ربدوشامبری که به تن داشتم و همه ی بدنم را می پوشوند، خودم رو روی تخت خوابی انداختم که به من اختصاص داده بودن، چشمامو بستم و سعی کردم خودمو به خواب بزنم، ولی مادرم تازه سر حرفش باز شده بود و دست بردار نبود:"
    - آدم از کار خدا، نمی تونه سر در بیاره، همین چن وقت پیش شنیدم که وقتی ما هنوز به آلمان مهاجرت نکرده بودیم، برزین تصادف کرده، ما منتظر بودیم که وقت ملاقاتمون، با یه مرد درب و داغون روبرو بشیم، اما دیدیم که اصلا عیبناک نشده، مثل آدم های سالم راه می ره، حرف می زنه، گذشته از همه اینا خوش مشرب هم هس.
    "بدون اون که چشمامو باز کنم، برای مادرم دلیل آوردم:"
    -یه ماشین وقتی كه تصادف می کنه، می برنش تعمیرگاه و به صورت اول درش می آرن، اما فقط تعمیر کارای ماشین می تونن تشخیص بدن این ماشین تصادفی بوده و کلی از قیمتش رو از دست داده!
    "مادرم ملامتم کرد:"
    - ماشین با آدم فرق میکنه ... این پرت و پلاها چیه شهلا؟... ببینم می تونی رو بچه سربه زیر و سر به راه مردم، عیب و ایراد بذاری؟ "با تأكید گفتم:"
    - شهلا دیگه مرده! اسمم شمیلاس... چند بار بهتون بگم."
    " انگاری مادرم متوجه بی حوصلگی و غیظم شد، برای همین هم حرفی نزد، تا جایی که کمد اتاقم جا داشت، لباسای مهمونی و بیرونم رو آویزون کرد، بقیه لباسها رو هم، مرتب تا کرد و توی کشوی زیر کمد گذشت، و ده دوازده تا پیرهن و زیرپوش رو برداشت و خطاب به من گفت:"
    -حالا خوب بخواب، زشته وقتی برزین می آد، قیافه تو خسته ببینه.
    "چشمامو باز کردم و پرسیدم:"
    - این لباسا رو کجا می بری مادر؟
    - هر چی لباس کثیف و کهنه اس، بار کردی آوردی که چی بشه؟این لباس رو که این جا نمی شه پوشید، اگر برزین تو را با این لباسا ببیند، حتما به خودش می گه:چه دختر شلخته یی!
    "و غر غر کنون از اتاقم خارج شد، اون قدر ساکت موندم تا مادرم بیرون رفت، باز چشمامو بستم، پلک هامو به هم فشردم تا اگه شده، حتی برای نیم ساعت خوابم ببره،اما کوشش هایم بی فایده بود، فکرای جورواجور توی مغزم دور می زد،فکرایی که برزین نادیده،در همه شون حضور داشت.
    بعد از نیم ساعت، از جام بلند شدم، ربدوشامبر حوله یی رو در آوردم و یه دست لباس صورتی رنگ تنم کردم، لباسی که هر کس می دید می گفت هم رنگ لباس به تنم می آید و هم لباس قالب تنمه.
    نمی دونم به چه خاطر بود که اون لباس رو انتخاب کردم، شاید غریزه منو به این کار واداشت، آخه هر انسانی از این که مقبول به نظر بیاد لذت می بره، و مسلماً زنا بیشتر از مرد ها.
    یه مختصر رنگ و لعابی به صورتم زدم و با کرم ویتامین یی، اون خطوطی که از خستگی زیر چشمام افتاده بود، محو کردم، موهامو کوپه کردم و بردم بالای سرم سنجاق زدم.
    برای خود من هم عجیب بود که چرا دارم خودمو برای مردی خوشگل می کنم که فقط یه عکس ازش دیده بودم و تا اون لحظه هیچ کششی بهش نداشتم.
    اشتباهم این بود که خیلی زود دست به کار آرایش خودم شده بودم، آخه به طوری که از مادرم شنیده بودم، برزین همه روزه بعد از ساعت 2 می اومد، یعنی تا دو سه چهار ساعت دیگه، با آرایشی که کرده بودم نمی تونستم استراحت کنم و دراز بکشم، حوصله اونو نداشتم که آرایشم بهم بریزه و من ناچار بشم، آرایشمو تجدید کنم.
    "تنهایی خستگی می آره، اینو من خوب می دونستم، به آشپزخونه رفتم، دو تا دیگ روی چراغ گاز بود و مادرم توی آشپزخونه، دست به کار درست کردن سالاد بود، از کوچکی یادم بود که مادر موقع آشپزی، پیش بندی می بست و موهای سرش رو با دستمالی می پوشوند تا موهای سرش، قاطی غذاها نشه، مادرم نگاهی به من انداخت و گفت:"
    - اوا؛ مگه قرار نبود بری تو اتاقت استراحت کنی؟
    "و وقتی که مرا دید که می خواهم برم توی آشپزخونه، با دستپاچگی به من تذکر داد:"
    -نیا تو شمیلا!... لباسات بوی پیاز داغ و غذارو به خودش می گیره. "همین حرف موجب شد که کنار پیشخون آشپزخانه open بایستم، و از همون جا با مادرم صحبت کنم:"
    - چی داری می پزی؟
    "مادرم بدون آن که سرش را بلند کند پاسخ داد:"
    -قورمه سبزی! این خارجیا عاشق این خورشت ها هسن، من برای ناهار ماریا و استیو رو هم دعوت کردم. البته این دو تا بهونه بودن، می خواسم دلیلی داشته باشم تا اصل کاری رو دعوت کنم!
    "چشمکی زد و لبخندی شیطنت آمیز به لب آورد:"
    - هر چی باشه تو باید مرد زندگی خودتو ببینی و باهاش صحبت کنی.
    -اگه دلتون می خواس که برای برای آینده ام تصمیم بگیرم، خودتون نمی بریدین و خودتون هم نمی دوختین!
    "کنایه یی، که توی حرفم بود، مادرم رو آتشی كرد:"
    - نه من از اون مادرایی هستم كه در كار بچه هاشون دخالت می كنن و نه پدرت از اون مردایی هس كه حق انتخاب رو از بچه هاش سلب كنه... اما اگر نظر منو بخوای، باید با برزین ازدواج كنی:
    "و دست از كار كشید و به من براق شد. مادرم از یه طرف می خواس خوش فكریشو به رخم بكشه، و از طرفی هم می خواس حرفشو به كرسی بنشونه و نظرش رو به من تحمیل كنه. همیشه خدا هم همین طور بود، یعنی از وقتی كه یادم می آد، همین جوری بود؛ دیگه به باید ها و نباید هاش عادت كرده بودم.


    ☺☺☺☺☺☺☺

    "میز ناهار رو من و مادرم، با سلیقه هر چه تمومتر چیده بودیم، میزی شش نفره، در دو طرفش، دو ظرف سالا و ترشی گذاشته بودیم، و مقابل هر صندلی یه بشقاب كه توش دستمال سفره بود، و كنار هر كدومشون یك كارد و چنگال و قاشق گذاشته بودیم، اون روز ناهارمون چلو قرمه سبزی بود، اما مادرم عادت داشت، همیشه سرویس كامل غذاخوریش رو روی میز بیاره، به همین جهت بدون اون كه نیازی به كارد باشه، كاردرو هم كنار بشقاب ها قرار داده بود.
    بوی قرمه سبزی، از آشپزخونه می زد بیرون، با اون كه ساعتی از دَم آمدن برنج گذشته بود. مادرم یه شعله پخش كن روی چراغ گاز گذاشته بود و شعله گاز را تا آخرین حد پایین آورده بود.
    سماور هم گوشه ی آشپزخونه، قُل قُل می كرد.
    چن دقیقه یی از ساعت 2 بعدازظهر گذشته بود كه صدای زنگ به گوشمون رسید، به كنار آیفون تصویری رفتم و گوشی رو برداشتم، در حالی كه نگاهم به صفحه تصویر بود، پرسیدم:
    - كیه؟
    "و مرد بلند قدی كه دم در ایستاده بود، خیلی مختصر جواب داد:"
    - برزین... برزین فكری!
    "دستم رو روی شاسی در باز كن فشار دادم، مرد داخل خونه اومد، اون وقت بود كه من متوجه شدم رنگ كت و شلوارش تیره س و یه كیف سامسونت دستشه.
    این دومین دفعه یی بود كه برزین رو می دیدم، دفعه اول عكسشو دیده بودم و حالا تصویر متحركش رو: مادرم كه هنوز توی آشپزخونه بود، پرسید:"
    - كی بود؟
    "بهش جواب دادم:"
    - همون اصل كاری!
    "مادرم از این حرفم، خنده اش گرفت، از آشپزخونه بیرون اومد و در حالی كه پیش بندشو باز می كرد، گفت:"
    - شمیلا جون! تا من برم یه اسپری به خودم بزنم و شونه یی به موهام بكشم، برو آپارتمان مقابل به ماری و استیو بگو بیان، وقت ناهاره.
    "می خواستم بازم سر به سر مادرم بذارم و بگم، انگاری این مردیكه خواستگاری من اومده نه تو! چه لزومی داره كه به خودت برسی! ولی از آخر و عاقبت شوخیم، ترسیدم و كاری رو كه گفته بود انجام دادم."


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 5

    هر کی امروز با شکمش رودروایسی کنه،سرش کلاه رفته.
    این حرف رو مادرم زد و خندید.
    -آخه نهار امروز دست پخت شمیلاس....هر چی بهش گفتم دختر،تو دیشب رو توی هواپیما با بیداری گذروندی،بهتر استراحت کنی،به خرجش نرفت،انگاری میخواست از همون روز اول هنرش رو نشون بده.
    و با کفگیر برای همه ی مهمان ها برنج کشید،و اول از همه برای برزین.زبون ریختن مادر منو شرمنده کرد،اومده بود حرفی بزنه و منو بالا ببره،ولی با مخ به زمین کوفته بود،تو دلم گفتم:
    -یعنی مامانم چی چی رو میخواد ثابت کنه؟میخواس بگه من از تهرون راه افتادم و انقدر بی قرار شوهرم که از همون ساعت های اول دست به کار شده ام،؟....دارم دلبری میکنم تا خودمو تو دل برزین جان بدم.
    کفرم از دست مادرم در اومده بود،مادرم حالت کسی رو داشت که که میخواست جنس بنجلش رو بچسبونه بیخ ریش اولین مردی که برام انتخاب کرده بود،حالا خودش انتخاب کرده بود یا پدرم،هیچ فرقی برام نداشت.اگر برای دختری که آرزو به دل بود،و یا اصلا خواستگاری نداشت،مادرم اینجوری دست و پاش رو گم میکرد،زیاد مهم نبود،نه برای من.برای منی که از اولین سال های بلوغم،خواستگارهای رنگارنگ و جورواجور،داشتن پاشنه ی در خونمون از جا در میآوردن.
    دور میز ناهار،پدرم یک طرف نشسته بود و استیو در برابرش،مادرم و ماریا مقابل هم نشسته بودن،و من و برزین هم روبروی هم.یعنی مادرم طوری ترتیب کارها را داده بود که من و برزین بتونیم نگاهی به هم بیندازیم.برزین یه ملاقه خورش،رو چلوش ریخت،و بعد قاشقی برنج و خورش کرد تو دهانش،انگاری لقمه اش گرم بود،چند لحظه ای لقمه ی توی دهانش رو جا به جا کرد تا تونس اونا رو قورت بده و بعدش برای آنکه حرفی زده باشه گفت:
    -دست پوخت ایشون هم مثل دست پخت مادرشون،حرف نداره.
    از این حرفش لجم گرفت،می خواستم بپرسم:-آخه با این لقمه ای که دهن و زبونت رو سوزوند،چه جوری به خوشمزگی غذا پی بردی؟اما دندون رو جیگرم گذشتم و صبر کردم،هر قدر که غذای مادرم گرم و دهان سوز بود و به همون اندازه تعریف برزین یخ بود.از اون تعریف ها بود که به جای اینکه آدم خوشش بیاد،چندش رو به جونش میاندازه.
    باز اگه خودم پخته بودم،یه جوری خودمو راضی میکردم و تریفشو به گیس میگرفتم،ولی نه من غذا رو پخته بودم و نه حاضرین حرف مادرم رو باور کردن.
    سرمو پائین انداختم و با برنج و خورشتی که تو بشقابم بود به بازی پرداختم،چند لحظه ای سکوت پادرمیونی کرد،خیلی جمع ناجوری بودیم،هیچ کدوممون حرفی برای گفتن نداشتیم، اگر هم یک چیزهایی گٔل هم میکردیم و میگفتیم واسه خالی نبودن عریضه بود.
    ناهار که تموم شد،بلند شدم تا در جمع کردن ظرفا به مادرم کمک کنم،ولی مادرم نذاشت.
    -دیگه داری شورش رو در میاری شمیلا،خسته کوفته از تهران اومدی،به حرفم گوش نکردی و غذا پختی،حالا میخواهی ظرف بشوری؟محاله که بگذارم.
    مهمانها اومدن به قسمت پذیرایی،استیو و پدرم،فورا بساط شطرنج رو راه انداختن و سرگرم شدن،مادرم قبل از بردن ظرفا به آشپزخونه،یه راست اومد و کنار ماریا نشست و با او سرگرم اختلاط شد.من موندم و برزین..حتم داشتم اونا پیشاپیش،چنین برنامه ییی رو چیده بودن،میخواستن من و برزین رو در حالتی قرار بدن که ناچار بشیم با هم حرف بزنیم.
    اگر برزین تک و تنها و بی هم صبحت نمیماند،بدون شکّ عذر میآوردم که خسته ام و اجازه میگرفتم و میرفتم اتاقم برای استراحت،.
    اما از ادب به دور بود که او را تنها بگذارم و بروم.یاد اون کلمه ی قصار معروف افتادم:
    -یه انگلیسی وقتی با زن یا دختری تنها میشه،شروع میکنه از وضع هوا حرف زدن،یه آلمانی وقتی در چنین موقعیتی قرار میگیره از وضع بازار حرف میزانه،اما امون از فرانسوی ها،وقتی با زنی خوشگل تنها میشن،از زیباییش حرف میزنان،و وقتی که با زنی زشت تنها میشن،از زشتی زنای دیگه میگن.
    با به یاد آوردن این کلمه ی قصار،خندهام گرفت،هر چه سعی کردم نتوانستم آثار خنده رو از روی لبانم محو کنم،به خودم گفتم:
    -ولی این برزین ایرونیه.راستی مردای ایرونی وقتی برای اولین بار با زنی تنها میشن چی کار میکنن؟
    خندهام از چشمان برزین پنهون نموند،انگاری او منتظر بود تا گٔل از گلم بشکفته،لبام به خنده باز بشه،تا سر حرف بیاد:
    -حتما خنده ات گرفته که یک مرد،چه جوری میتونه زنی رو ندیده و نشناخته خواستگاری کنه،اون یه پزشک.اونم مردی که بیست و دو سه سال از سنّ سی سالهاش رو درس خونده.
    با وجود اینکه موضوع خنده ام،به غیر از این بود،حرف برزین رو تصدیق کردم:-شما اگر به جای من بودین به خنده نمیافتادین؟دچار تعجب نمیشودین؟
    با قاطعیت هر چه تموم تر جواب داد:
    -به هیچ وجه،من به جای خندیدن و متعجب شدن،دنبال دلیل این کار میگشتم.
    لحنش طوری بود که ناچارم کرد خودم رو جمع و جور کنم،بیش از موقعی که حدس میزدم،برزین وارد اصل موضوع شده بود،نشون داده بود که مرد وقت تلف کردن نیس.رک و راست حرفش رو میزانه،حرفش درست بود،من باید دنبال دلیل میگشتم،دلیل اینکه چه جوری چنین برنامه هایی رو برام ترتیب داده بودن،یا بهتر بگم چه جوری این برنامه را رو برامون چیده بودن.
    حسابی کنجکاو شده بودم و کلافه گفتم:
    -خوب،دلیش رو برام بگین.
    -به عقیده ی من،گفتن دلیل،کار اشتباهیه،آدم باید خودش دلیل رو پیدا کنه.فقط درباره ی خودم،یه واقعیتی رو میخوام بهتون بگم.
    و چون استفهامو توی صورتم دید،به حرفاش اضافه کرد:
    -من همه ی زنا رو به یه چشم میبینم،اصلا بگذارین کلی تر بگم همه ی مردمو به یه چشم میبینم و همه ی دنیا رو.به نظر من،همه ی آدما فقط موجودهایی متحرکند،این روح آدماس که به اونا شخصیت میده.
    هیچ انتظار نداشتم برزین به این راحتی حرفاشو،بزنه.داشتم حرفاشو حلاجی میکردم،که دوباره صداش در اومد:
    -شما هیچ اجباری ندارین که با من ازدواج کنین،عشق و علاقه زورکی نمیشه،من اگه پامو توی این بازی گذشتم فقط به این خاطر بوده که میخواستم پدر و مادرت رو از دل نگرانی نجات بدم.
    گفته ی آخرش شخصیتم رو در هم کوبید و خوش خیالی ها و همه ی فکرهایی که تا اون وقت داشتم یه مهر باطل شد،زد.
    ***************************

    اگه شب قبل با قرص والیوم خوابی بریده بریده داشتم،اون شب اصلا خوابم نبرد.اگه بگی یک دقیقه پلک رو چشمام اومد،نیامد.شب پیش هم به برزین فکر میکردم و امشب هم به او.
    تنها طرز فکر کردن هام عوض شده بود.تصویری که از برزین تو ذهنم ساخته بودم یه عالمه با برزینی که ملاقات کرده بودم تفاوت داشت،شب قبل،خواستگاری برزین از من،برام معما بود،و حالا خود برزین هم برام معما شده بود.
    شب پیش،اگر گاهی وقتها فکر میکردم که برزین بس که بی بند و واری در جامعه ی آلمان دیده،بس که روابط دختر و پسر را آزاد دیده،حاضر شده با یه دختر ایرانی عروسی کنه،غیرت شرقی اش بهش اجازه نمیده از میون دخترای آلمانی،دختری برای خودش انتخاب کنه که هر چند وقت به چند وقت با پسری گذرونده آن،خاک تو سریع ها کردن،یکه شناس و وفادری به شوهر،براشون معنا و مفهومی نداره،با هر پسری دوس میشن،شب و روزشون با هم میگزرونن و بعد که آتیش ها خاموش شد،با یه بهانه ی کلیشه یی،راهشون رو میگیرن و میرن به دنبال یکی دیگه.بهونه هاشون چیه؟نخوندن طرز فکراشون باهم.
    شب قبل اگه فکر میکردم برزین میخواد ازدواج کنه،منتها با یک دختر نجیب،یا دختری که پاک مونده باشه،ولو اینکه چنین دختری نقصی داشته باشه چلاق باشه و از نظر ظاهر و باطن با سلیقه اش نخونه.
    اون شب طور دیگه یی بهش فکر میکردم.فکری که حسابی آزارم میداد.آخه برزین بهم گفته به همه ی زنا به یه چشم نگاه میکنه،مسلما این حرفش دری وری نبوده،بی ربط نبوده،حتما علتی داشته که او به همه ی زنا به یه چشم نگاه میکرده.اما این اصلا با عقل نمیخونه که یه مرد،زنی هر جایی رو با یک زن پاک برابر بدونه.قبلا در دوران دبیرستان،کتابهایی خوانده بودم درباره ی یکسان نگری و یک سؤ نگری.کتابهایی که میگفتن عرفانی یه.ولی مردی که همه ی موجودات رو متحرک بدونه،چه کاری با عرفان داره؟شاید معناش هم ندونه.
    منو باش که او رو فکر میکردم برزین میاید تا برندازم کنه،ارزیابیم کنه و بعد رنگ بده و رنگ بگیره و بگه:
    (تو راستی قشنگ تر از تخیل منی،من از همه ی کسانی که زمینه رو برای ازدواج من و تو فراهم کردن متشکرم.
    اما مردک مغرور و بیشعور،هیچ از این حرفا نزد،توی چشمم زول زد و رک و راست گفت که بخاطر کمک به پدر و مادرم،بخاطر دلسوزی،حاضر شده توی این بازی شرکت کنه و من،هیچ اجباری ندارم که باهاش ازدواج کنم.هیچ اجباری ندارم که باهاش زیر یک سقف زندگی کنم.یعنی همه فکرای جورواجوری که کرده بودم همشون کشک بوده.
    خوب،اگه قراره که من تو آلمان زندگی کنم،مگه نباید حتما با مردی عروسی کنم که تابیعت آلمانی داره؟چه میدونم،شاید فکر این جاهاش رو هم کرده،شاید میخواد به ظاهر با هم عروسی کنیم،سر خلق خدا و بالا تر از همه،سر خودمون رو کلاه بذاریم،اسممون رو هم به هم وصل کنیم بی اونکه حتی دستمون با هم تماس گرفته باشه و بعد از هم طلاق بگیریم،یعنی وقتی که من تحصیلاتم تموم شد،شغلی پیدا کردم و او دیگر سپانسر من محسوب نمیشد،از هم جدا بشیم،بدون اینکه هیچ اتفاقی بینمون افتاده باشه،من بیوه شم.و هر کی بره ردّ کار خودش،هر کی بره سی خودش.
    غرورم به راستی زخم برداشته بود،میدیدم که برزین فقط پاا پیش گذشته تا پدر و مادرم رو از دلشوره نجات بده،تا دخترشون رو از گرفتاری دربیاره،وگرنه عشق و علاقه ای به من نداشته،تمایلی به ازدواج با من نداشته،انقدر چشم و دل سیر بوده که زیبایی و ملاحت من به چشمش نیومده.
    و درست در لحظاتی که انتظار میکشیدم تا اون زبون بریزه،برای زندگی آینده مون برنامه بچینه،در برابر چشمام آینده رویایی رو مجسم کنه،یا دست کم هدیه یی برام بیاره،مثلا یه سینه ریز یا انگشتر،تا دلمو به دست بیاره،صریحا بی هیچ رودروایسی گفته که فقط این کار رو برای اون کرده،که دلش برای پدر و مادرم،شاید هم خود من سوخته،یعنی خواسته لطف کنه و کرده.
    این درست بود که در اولین سالهای دهه ی چهل،برای اینکه بتونن سیاسیون فراری رو زجر بدن،دست بر مایملکشون میگذاشتن،وابستگان شونو شکنجه میکردن،دست کم اینگونه آدمها رو از تسهیلات زندگی محروم میکردن،یعنی وابستگان آدمهای سیاسی رو زیر نظر میگرفتن،میگذاشتن تحصیلات عالیه کنن،وقتی که تخصصی پیدا کردن،به هر اداره،سازمان و شرکتی دستور میدادن که حق استخدام چنین کسی رو ندران،علاوه بر این ممنوع الخروج شون میکردن.
    با این تفاصیل نمیشه از حق گذشت،آقای فکری به ما لطف کرده بود،همچنین پسرش.فقط خدا میدونه آقای فکری چقدر رشوه و پول چایی داده بود تا توانسته بود منو راهیه آلمان کنه.شاید پسرش هم کلی خرج کرده باشد،اگه آقای فکری با قبول کردن هزینه هایی برام حساب باز کرده بود،مثلا میخواس عروس مناسب داشته باشه،عروس تحصیل کرده،نجیب،مثل همه ی پدرای خانواده دوست،اما برزین توی این میون چی گیرش میاومد؟
    اون که میگفت هیچ حسابی رو باز نکرده،اون که به طور غیر مستقیم حالیم کرده بود که اگر خرجی رو قبول کرده،اگر لطفی کرده،در قبالش توقعی ندارد.
    برخورد اولمون حسابی به من برخورده بود،بارها شب تا صبح برزین را مورد خطاب قرار دادم و بهش گفتم:
    -خیلی بی جا کردی که دلت برای من سوخت،فکر میکنی اگه تو نباشی هیچ خر دیگه ای
    حاضر نمیشد با من عروسی کنه،یا برام ویزا دربیاره؟.....کور خوندی طفلک،من اگر میلی به تحصیل نداشتم،اگه آرزوم پزشک شدن نبود،محل سنگ هم بهت نمیگذاشتم.
    حاصل همه ی کلنجار رفتن ها با مغزم،حاصل همه ی فکرها و بیداری هام این بود:
    -به من گفتی هیچ اجباری ندارم که باهات عروسی کنم؟این حرف درست.ولی تو اجبار داری با من عروسی کنی،من مجبورت میکنم که با من عروسی کنی،اول باید عاشقم باشی و بعد با التماس از من بخیک پامو تو زندگیت بذارم.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 6- 1

    "صبح مادرم اومد اتاقم، چی می گم لنگ ظهر بود كه سر و كله اش توی اتاقم پیدا شد:"
    - می دونسم حسابی خسته یی برای همین هم دلم نیومد بیام بالای سرت و بیدارت كنم... بابات چند دفعه ازم خواس كه برای صبحونه بیدارت كنم و بهت بگم این جا آلمانه و حیفه آدم زندگیشو به خواب بگذرونه، ولی من قبول نكردم و گفتم، همین یه روز دخترمونو راحت بذاریم، از فردا خودش می دونه كه صبح ها تا دیروقت توی رختخواب موندن، فایده یی نداره.
    "و به طرف پنجره ی اتاقم رفت، پرده اتاقم دو لایه بود، یه لایه ضخیم و لایه پوست پیازی؛ هر دو لایه به رنگ شیر شكری، پرده ها رو كناری زد و پنجره رو باز كرد:"
    - حیفه آدم از هوای ماه ژوئن استفاده نكنه... هوای اول تابستون این جا، مثل هوای اردیبهشت ماه تهرون می مونه.
    "از هوایی كه به درون اتاقم خزید، حق رو به مادرم دادم، گرچه شب پیش هم بد خواب شده بودم، هوای لطیفی كه وارد اتاقم شده بود، نوازشم كرد و سر حالم آورد.
    سر جام نشستم، پنجه ی دستامو مشت كردم و به سینه كوبیدم، مادرم از پنجره دور شد، اومد كنارم نشست و نگاه تحسین آمیز به من انداخت و گفت:"
    - شمیلا، هر كسی با تو عروسی بكنه، خیلی خوش به حالش می شه:"
    "از تعریف مادرم، سر كیف اومدم، خودمو انداختم بغلش؛ نمی دونم یاد دوران بچگیم افتادم یا می خواستم یه جوری، تشكرمو تحویلش بدم.
    مادرك بی خودی توی اتاقم نیومده بود، همه حرفایی كه زده بود مقدمه چینی بود برای مطرح كردن سؤالش، همین كه من خودمو بغلش جا دادم، دست هاش به آرومی، شانه وار روی سرم به حركت دراومد تا پریشانی موهام كمتر بشه، و در عین حال ازم پرسید:"
    - برزین رو كه دیدی؟... این شوهری كه برات انتخاب كردیم باب میلت هس یا نه؟
    "از زمانی كه به مونیخ پا گذاشته بودم، احساسات مختلفی به سراغم آمده و رفته بود، اول برزین رو با استیو عوضی گرفتم، بعد كه فهمیدم استیو متأهله، دورشو خط كشیدم و از مغزم بیرون كردم، بعد با برزین رو برو شدم، با مردی كه اول فقط به اندازه یه عكس برام ارزش داشت، ولی به تدریج، احساسم نسبت به او عوض شده بود، منو سر لج انداخته بود، خودمو آماده كرده بودم كه اونو به زانو دربیارم، به ابراز عشق وادارش كنم، خوار و خفیفش كنم، به همین لحاظ در پاسخ مادرم گفتم:"
    - می دونم كه شما و پدر، بد منو نمی خواین... من حاضرم با برزین ازدواج كنم، فقط به یك شرط.
    "و سرم رو از روی شونه اش برداشتم و به قیافه اش نگاه كردم، خوشحالی رو توی صورت مادرم دیدم:"
    - چه شرطی دخترم؟
    "و فوری اظهار عقیده كرد:"
    - من از اولش هم می دونستم اگه برزین رو ببینی، عقیده ات درباره اش عوض می شه.
    "وسط حرفای مادرم دویدم:"
    می دونی مامان، من به زندگی زناشویی بی عشق اعتقادی ندارم، باید چند روز، چند هفته و یا چند ماه، منو به حال خودم بذارین، می خوام واقعاً برزین رو عاشق خودم كنم.
    "مادرم برای اون كه سرعتی به كار بده، و هر چه زودتر بساط عروسی رو، رو به راه كنه، گفت:"
    - زمونه ی عشق و عاشقی گذشته، بگو پول كجاس؟!
    "و بعد صحبتش رو به نصیحت كشوند:"
    - زندگی شوخی بردار نیس، چند دفعه بهت بگم این پوله كه حلال مشكلاته، از عشق و عاشقی، هیچی دست آدمو نمی گیره، اشتباه منو تكرار نكن."
    "می دونستم باز می خواد برام بگه اگه اونو پدرم عاشق نمی شدن، اگه اهل حزب بازی نمی شدن، سرشون گرم زندگی بود، حالا آلاخون بالاخون نبودن، توی وطن شون زندگی می كردن، در كنار خویشاوندا و آشناها بودن و گرفتار دربدری و بی كسی نمی شدن، برای همین هم مجالش ندادم و با بی حوصلگی گفتم:"
    - همه ی چیزایی كه می خوای بگی می دونم، اما اگه یه روزی خواسم با برزین ازدواج كنم باید اون در ابراز عشق پیشقدم بشه... من از تهرون، فرسنگ ها راه رو نكوبیدم كه بیام مونیخ، و مقابل برزین زانو بزنم و بگم: عاشقتم، منو به كنیزی قبول كن!
    "مادرم از جایش برخاست، كلافه بود:"
    - اصلاً هیچ اخلاقت به من و پدرت نبرده! آدم به این یه دندگی تو زندگیم ندیدم... آدمی كه وقتی گفت: مرغ یه پا داره، اگه همه ی دلیل های عالم رو هم براش بیاری از حرفش برنگرده و واقعیت رو قبول نكنه. در هر صورت، بلند شو، دستی توی صورتت ببر، امشب همه ی ما دعوت برزین هستیم.
    - یعنی خودش برامون غذا می پزه؟
    "بهم براق شد و با كنایه جواب داد:"
    - كدبانوگریش حرفی نداره! هر شب كه از مطبش بر می گرده، پیش بند به كمرش می بنده، و یه غذاهایی می پزه كه انگشتاتو هم باهاش می خوری!
    "و یه دفعه جدی شد:"
    - یه پزشك اگه بعد از ساعت ها طبابت، بیاد آشپزی كنه و ظرف و لباس بشوره كه زندگیش جهنم می شه؛ حتماً ما رو رستورانی، جایی می بره؛ گذشته از همه اینا، اون با ماری جون همخونه س، اگه بخواد ما رو به غذای خونگی دعوت كنه، ماری كه چلاق نیس حتماً می تونه یه غذای آلمانی بپزه.
    "دیگه به پر حرفیش ادامه نداد و از اتاق خارج شد؛ تصمیم داشتم چنان خودمو خوشگل كنم، چنان خوش پوش بشم كه برزین از دیدن من هاج و واج بمونه؛ یه غرور، یه غرور شیطنت آمیز به جونم افتاده بود تا هر طور شده برزین رو به جنون بكشم، دیوونه ش كنم. همین حالتی كه پیدا كرده بودم، سبب شد كه اون روزرو تا شب سرگرم باشم، سرگرم انتخاب بهترین لباسی كه داشتم، سرگرم محو كردن موهای كرك مانند كم رنگی كه روی بناگوشم روییده بودن و سرگرم ابروامو تناسب دادن، بالای چشمانم رو سایه انداختن، رنگی به رخساره زدن، لبامو با ماتیك به رنگ عناب درآوردن، خلاصه كلام، خودمو از هر حیث زیبا و قشنگ كردن، آرایشی به كار بردن كه با لباس قرمز رنگ پولكی ام بخونه."


    ♠♠♠♠♠
    خودمو مثل زنی آرایش كرده بودم كه به یك مهمونی بزرگ و مجلل دعوته، یا به یه هتل پنج ستاره دعوته! چه وعده ها به دلم داده بودم، به خودم، بارها گفته بودم:"
    - حتما! پس از اون كه شامو خوردیم، برنامه رقص و این جور چیزاس، بعضی كارایی كه برای بعضی از ایرونی های فرنگ رفته، حالت یه رسم پیدا كرده، ولی من هیچ از این كارا خوشنم نمی آد، معنی نمی ده كه بعد از شام، زن ها و مردهای آشنا و غریبه، دست هاشونو دور شانه و كمر همدیگه بیندازن و در محوطه یی نیمه روشن با هم تانگو برقصن، اگه برزین از من دعوت به رقص كرد، بهش نمی گم اصلاً رقص بلد نیستم، بلكه سرمو بالا می گیرم و اولین "نه" زندگیم رو تحویلش می دم.
    "اما هیچ كدوم از این فكرام با واقعیت نخوند، ساعت هشت شب بود كه ماری اومد خونه مون و بهمون گفت:"
    - تا نیم ساعت دیگه حاضر باشین، برزین می آد دنبالمون.
    "این نیم ساعت برام به اندازه ی یه قرن طولانی اومد، حسی شبیه سادیسم در من ظهور كرده بود، دیگران آزاری حقیقی به جونم افتاده بود، با اون كه خودم از ته دل مایل بودم كه هر چه زودتر، این مدت باقی مونده تموم بشه، وقتی كه باز ماریا اومد و خبر اومدن برزین رو داد، حدوداً یه ربع ساعت این پا و اون پا كردم، این دست و اون دست كردم، و هر چه مادرم بهم می گفت خوب نیس، دكتر برزین رو معطل نگه دارم، جواب می دادم كه هنوز حاضر نیسم."


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 6 - 2

    "چن دقيقه يي به ساعت نه مونده بود كه بالاخره از خر شيطون پياده شدم و با مادرم، خونه را ترك كرديم؛ فكر مي كردم كه برزين با ديدن من از پشت رُل مي آد بيرون و دررو برام باز مي كنه، با اولين نگاهش به من، ماتش مي بره، ولي اين فكرم هم درست از كار درنيومد، برزين تاكسي خبر كرده بود، خودش جلو، وردست راننده نشسته بود، و عقب ماشين رو در اختيار ما گذاشته بود.
    راننده هاي خودروهاي همگاني آلمان، اونيفورم مخصوص داشتند، راننده ي تاكسي ما هم همين طور بود، يك جوان قد بلند، مو بور و چشم آبي، رانندگي تاكسي را به عهده داشت، او به محض ديدن ما، از پشت رل دراومد و در عقبي تاكسي را به روي مون، با احترام باز كرد، ابتدا ماري سوار، بعد من و سپس مادرم. علت اين كه من زودتر از مادرم سوار تاكسي شدم، اين بود كه مادرم آرتروز داشت و سوار و پياده شدن به ماشين ها رنجش مي داد. براي همين هم، معمولاً كنار در ماشين ها مي نشست.
    برزين از جايش نجنبيد، حتي از اتومبيل درنيومد كه به ما خوشامد بگه.
    راننده بعد از اون كه دررو بست، فرز و چالاك پشت رل برگشت و ماشينش رو به راه انداخت، باز هم موردي ديگه پيش اومده بود تا پكر بشم، به خودم گفتم:"
    - چن سال زندگي در آلمان كه نبايد اين قدر در روحيه ي آدم اثر بگذاره!
    "و توي ذهنم، برزين رو مورد خطاب قرار دادم:"
    - اين اروپايي ها كه مي گن، براي زن ها احترام خاصي قائلن، مگه به تو ياد ندادن كه بايد حق تقدم خانم ها رو ياد بگيري، يا در اتومبيا رو براشون باز كني و با تعظيم دعوت شون كني كه بشينن؟
    "شب بود، اما خيابون هاي مونيخ نور بارون بود، همه جاش روشن، حتي مغازه هايي كه بسته شده بودند نئون هاي رنگي شون كار مي كرد. نگاهي به مادرم و ماريا انداختم تا ببينم حركت دور از نزاكت برزين به اونا برخورده يا نه، ولي اونارو، آروم ديدم، انگار نه انگار كه اتفاقي افتاده باشه؛ همين امر سبب شد كه اين تصور برام ايجاد بشه، احترام به خانم ها و حق تقدم براشون قايل شدن فقط در كتاب هاي نويسنده ها وجود داره يا در فيلم ها!"
    چند دقيقه بعد از سوار تاكسي شدن، برزيم فقط پرسيد:
    - پس پدر چرا نيومدن؟
    "مادرم، بي فاصله جواب داد:"
    - پدر در اومدن و نيومدن، دو دل بود، آخر سر هم وقتي كه فهميد استيو وقت آزاد داره، از اومدن عذر خواست، آخه برزين خان، خودتون خوب مي دونين كه پدر، جان و دلش به شطرنج بسته اس.
    "از اول قرار بود كه پدرم نيز با ما بياد، اما با اين عذر يخ بر من معلوم شد كه در آخرين دقايق، مادرم پدر رو وادار كرده خونه بشينه... برزين فارسي رو شمرده شمرده حرف مي زد، اما مي تونس، هر جور كه هس اداي مقصود كنه.
    توي تاكسي، بحث گراني خودروهاي همگاني درگرفته بود، به خصوص تاكسي، اونا مي گفتن كه براي هر دقيقه يي كه مي گذره، بايد پولي به راننده داد، اصلاً بايد براي هواخوري هم پول پرداخت! در آلمان هيچ چيز مجاني نيس، آدم اگه معذورين پيدا كنه و بخواد بره دستشويي بايد پول بده، و تازه دستشويي ها هم سه نرخ دارن، يكي براي كساني كه خير سرشون مي آن و كارشون رو مي كنن و مي رن، ديگري براي اونايي كه مي خوان، مختصر حمامي هم بكنن، و سومي براي كساني كه مي خوان علاوه بر حمام، به خودشون هم برسن، طبيعي بود كه اين دستشويي ها بايد قيمت هاي متفاوت داشته باشن، مخصوصاً نرخ دستشويي سوم، خيلي زيادتر بود، اغلب اين دستشويي ها در ايستگاه هاي اصلي اتوبوس قرار داشتند.
    درضمن اين كه از شنيدن اين بحث، بر معلوماتم افزوده مي شد، ناراحت بودم، چون مي ديدم روي صحبت برزين، بيشتر با منه، يعني به طور غير مستقيم داره از من گله مي كنه كه چرا يه ربع ساعت، شايد هم كمي بيشتر معطلش كردم، و يه خرج بي خودي رو دستش گذاشتم.
    تاكسي چن دقيقه يي كه توي خيابون هاي مونيخ دور زد، در برابر يه رستوران كوچك و كهنه نگه داشت، اگه بگم كه اون رستوران فقط به اندازه ي دو دهنه مغازه ي متوسط بود، دروغ نگفتم؛ حيفم اومد از اون همه زحمتي كه براي آرايش خودم كشيده بودم، و زماني كه صرف ساختن و پرداختن خودم كرده بودم، انتظار و توقع داشتم كه برزين، حداقل براي اولين دعوتش از من، سنگ تموم بذاره، حداقل ما رو به هتلي يا رستوراني مجلل ببره، نه اين كه ميون اين همه هتل و رستوران خوب، ما را به همراه خودش بكشونه و بياره به يه غذاخوري كه نكبت و كهنگي، از سر و روش مي ريخت!
    در مقابل رستوران، از تاكسي پياده شديم، ماريا به ما گفت:"
    - ظاهر اين رستوران، قشنگ نيس، اما غذاش حرف نداره؛ آشپزاش چيني ان و بهترين غذاي چيني رو، جلوي آدم مي زارن.
    "و حرفاشو اين جوري تكميل كرد:"
    - غذاهاي اين رستوران كه دراگژن نام داره، از همه جا مشهورتره، بيشتر مشترياي آن و غذاهاشو مي برن، فقط يه عده ي كمي مشتري دايمي داره كه هر شب به اين جا مي آن، البته با رزرو جا.
    "مادرم، در حالي كه پا به پاي ما به سوي رستوران پيش مي اومد گفت:"
    - به برزين خان نمي آد كه خوش خوراك باشه و به همه كافه رستوران هاي مونيخ سر بزنه.
    "وارد رستوران شديم و گارسوني اومد و ما رو به طرف ميزي راهنمايي كرد، ميزها و صندلي هاي اون رستوران، بوي كهنگي مي داد، همگي دور يه ميز گرد نشستيم، در اين وقت بود كه ماريا جواب مادرمو داد:"
    - مردها، اغلب خوش خوراكن! اما دكتر برزين، براي غذا نيس كه به اين رستوران مي آد، بلكه واسه ي مرد ويولن زنه كه هر شب چند قطعه موسيقي اين جا، اجرا مي كنه.
    "اين حرف، خوشحالم كرد، بالاخره يه وجه اشتراكي با برزين پيدا كرده بودم، براي اون كه حرفي زده باشم گفتم:"
    - راسته كه می گن چینی ها هر چی توی دنیا وجود داره، می خورن؟
    "برزین این سؤالمو بی جواب نذاشت:"
    - درسته! مشهوره كه چینی ها فقط سه چیز رو نمی خورن، در آسمون، هواپیما، در زمین قطار، و در دریا، زیر دریایی! راستشو بخواین، این چیزارو نمی شه خورد، وگرنه فكر نكنم چینی ها از اونا می گذشتن.
    "برزین، شوخی و جدی رو، قاطی هم كرده بود، مادرم می دونس كه من بد غذام، برای همین هم توضیح داد:"
    - اما من فكر نكنم برزین جان ما رو، جایی آورده باشه كه هر مزخرفی رو به خورد آدم می دن.
    "ماریا، حرف مادرمو تأیید كرد:"
    - غذاهای این رستوران، فقط دریاییه، ماهی، میگو، صدف...
    "باز شوخی برزین، گل كرد:"
    - اينو هم بهشون بگو كه در اين رستوران غذاهاي پارسال رو به قيمت سال آينده مي فروشن.
    "خنده ام گرفته بود، براي اولين دفعه بود كه با طنز و شوخ مشربي برزين آشنا مي شدم. گارسن، بعد از گرفتن سفارش غذا از برزيم رفت تا سفارش هاي اورو بياره.
    فرصتي گيرم اومده بود كه برزين رو برانداز كنم، نگاهي به روش انداختم و در همين موقع، صداي آرام موسيقي در فضا پراكنده شد.
    نگاهمو از برزين گرفتم و متوجه طرفي كردم كه صداي ويولون از اون جا مي اومد، يه مرد ريشورو در وسط كافه ديدم، از اون مردايي كه پريشوني و آشفتگي بهشون مي آد. لباسش پاره پوره بود، موهاي سرش بلند، ريشش بي نظم... يه چيزي مثل همين هيپي هايي بود كه اون روزها در همه جا، تك و توكي از اونا ديده مي شد، اما خيلي متين تر و با شخصيت تر.
    صداي سازش، محشر بود، حتي مني رو كه از موسيقي غربي چيزي نمي دونسم تحت تأثير قرار داده بود، چن دقيقه يي مثل جادو شده ها، به اون مرد نگاه كردم و به سازش گوش دادم، بعد نگاهمو به طرف برزين برگردوندم، برزين اصلاً تو حال خودش نبود، داشت به آرامي گريه مي كرد، اما فقط از يكي از چشماش اشك مي اومد!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 7


    بی علت نمیتونست باشه،که آدم گریه کنه و فقط از یه چشمش اشک بیاد،و از چشم دیگه اش،حتی یک قطرهاش هم بیرون نزنه.
    راستشو بخواین حالت غریبی داشت برزین،حالتی که منو به تعجب انداخت،آهنگی که مرد نوازنده میزد،غمناک بود،اما نه به حدی که آدمو به گریه بیاندازه،توی زندگیم،من بارها تحت تأثیر آهنگ ها قرار گرفته بودم ولی بیشتر از نوای ساز این شعرهای جگر سوز بود که روی آهنگها میگذاشتن،منو منقلب میکرد.
    معمولان وقتی فیلمی میدیدم که قصهاش دردناک بود،بر دلم تأثیر میگذاشت.بعد که خواننده در رابطه با قصه ی فیلم،تصنیفی میخوند،دلم به درد میاومد و اشکام سرازیر میشدند.تا اون وقت سابقه نداشت که یه تصنیف یه آهنگ منو به گریه بیاندازه،همانطور که گفتم تاثیر اینا در من در حد حالی به حالی شدن بود،از غم در آمدن و به شادی رسیدن،یا برعکس دچار غم و فوقش غمناک شدن چشمام،اونم برای لحظه ای.
    برام خیلی عجیب بود که یه مرد،یه دکتر با شنیدن یه آهنگ سوزناک به گریه بیفته اونم در منتهای سکوت و متانت.اونم فقط با یه چشم.
    همیشه ی خدا فکر میکردم دکترا آدمهایی هستن،که میتونن احساساتشون رو کنترل کنن،وقتی که با بیماری روبرو میشن که چیزی رو به قبلهٔ خوابیدن شون نمونده و دارن آخرین نفسهای زندگی شون رو میکشن میتونن خیلی خونسرد با اونا برخورد کنن،به روشون لبخند بزنن،بهشون امید بدن،همین فکر سبب شده بود که کار برزین در نظرم عجیب بیاید،از خودم بی اختیار پرسیدم:-راستی کدوم سخت تر؟برخورد با یه مریض دم مرگ و خونسرد و بی تفاوت موندن،یا فقط با یه نغمه به گریه افتادن؟
    جواب این سوالها به قدری اسون بود که از پیش میدونستم،برام خیلی مشکله که براتون بگم چه حالی در اون موقع داشتم،هم تعجب، ذلهام کرده بود و هم دلم برای برزین میسوخت.
    توی حافظهام به دنبال خاطره میگشتم از گریه کردن مرد ها،اصلا یادم نمیاومد که گریه ی مردی را دیده باشم،فقط وقتی که پدر بزرگم فوت شد،شنیدم سرخاکش پدرم به گریه افتاد


    ،تازه این خاطره هم شنیدنی بود نه دیدنی.
    گریه یه مرد،گریه یه دکتر،گریه ی معصومانه ی برزین،زیر و روم کرد،بازم از خودم سوال کردم:
    -ماری میگفت بیشتر شبها برزین،به این رستوران فکستنی میآمد،برای چی؟برای اون که گریه کنه؟....حالا گریه کردن سرشو بخوره،چرا با یه چشم گریه میکنه؟؟
    یه حدسهایی توی کلهام اومد،داشت یه چیزایی درباره ی حرفاش و ادعا هاش،توی سرم زیر و رو میشد،برزین قبلان به من گفته بود که همه ی زنا رو به یه چشم میبینه،همه ی مردا و همه دنیا رو با یه چشم میبینه،و این حرفش حسابی بهم برخورده بود،چون که عقیده داشتم،هر زنی با زن دیگه فرق میکنه.به طور کلی هر انسانی با انسان دیگه فرق میکنه،حالا میدیدم که صاحب اون حرفها و ادعا ها،حتی با یه چشم گریه میکنه.
    چند دفعه خواستم وسطآهنگ نوازنده،ازش بپرسم:-تو چته برزین؟...این چه وضع گریه کردنه؟
    اما دلم نیومد اونو از حالی که داشت بیرون بیارم،انقدر صبر کردم تا آهنگ تموم شد،اون وقت خواستم دهن باز کنم و سوالاتمو یکی بعد از دیگری مطرح کنم.فرصت اینکه کلمات مناسب پیدا کنم و سوالمو بر زبون بیارم پیدا نکردم.
    چون به محض اینکه آهنگ تموم شد،برزین یک دستمال کاغذی از روی میز کنار بشقابش برداشت،اشکاشو پاک کرد و دوباره شد همون برزین سابق،متین، آرام و خونسرد.
    شامو گارسنها آوردن،و این خودش جانبی دیگر شد برای به تاخیر افتادم سوالام.
    توی رستوران تقریبا همه برزین رو میشناختن،احترامی که برای او میگذاشتن به بقیه ی مشتریها نمیگذاشتن.
    گارسونها پس از چیدن غذاها روی میز،پی کارشون رفتن،فقط یه گارسن کنار میزمون ایستاد تا اگه برزین سفارشی داشت فورًا انجامش بده.
    بازار گپی و گفتگو،میونمون رونق گرفت،هم لقمه به دهان میبردیم و هم با هم دیگه حرف میزدیم.غذاهای چینی حسابی چرب و چیلی بود و پر ادویه،تازه چند شیشه سٔسهای مختلف هم روی میز قطار کرده بودند،تا اگه کسی خواست غذا بیشتر به دهانش مزه کنه از اونا استفاده کنه.
    غذاهای چینی خوشمزه بود،اما من بهشون عادت نداشتم،برای همین هم از هر غذا یی یه کمی میچشیدم تا بفهمم کدومشون با مذاق من سازگاره.بر خلاف من،برزین و ماری و مادرم چه با اشتها غذا میخوردن،برزین وقتی متوجه شد من با غذاها بازی بازی میکنم،بهم گفت:
    -اگه این غذاها باب طبع تو نیست،میتونی غذا ی دیگه سفارش بدی.
    -این غذاها خیلی خوشمزه از،اما من هنوز بهشون عادت نکردم.
    برزین خند و به مادرم اشاره یی کرد و گفت:
    -اولین دفعه یی که پدر و مادرت رو به این رستوران آوردم،انا هم مشکل تو رو داشتن،،.....ولی دو سه دفعه که اومدن مشتری پر و پاا قرص این رستوران شدن.
    مادرم حرف برزین را تائید کرد:-هر کی به این غذا عادت کنه،دیگه نمیتونه ازشون بگذره.
    و با شوخی ادامه داد:-دکتر برزین وقتی ما رو به اینجا مییاره،بعد از غذا،به جای دسر به ما یه نسخه میده.
    با تعجب سوال کردم:-نسخه؟....نسخه واسه چی؟؟
    و مادرم شوخی ش رو دنبال کرد:
    -برای اون که وقتی ما به رستوران چینی میآییم،بیشتر از ظرفیت معدمون غذا میخوریم.رو دل میکنیم،ترش میکنیم.و باید قدری دعوای معده بخوریم تا حالمون جا بیاد.
    به مادرم گفتم:
    -اگه کاه از خود آدم نیس،کاهدون که از خودشه،اون قدر بخور که حالت به هم نخوره....گذشته از همه ی اینها،شما از جوونی،مشکل معده داشتین.
    و نگاهی به مادرم انداختم که معناش این بود:-این حرفا زشته نزن.
    ولی مادرم دس بردار نبود،هی لقمههای غذا را توی دهانش میلمبوند و با دهن پر خوشمزگی میکرد
    .-این دکتر بزرین عجب ذات خرابی داره،دوستاشو به این جور رستورانها دعوت میکنه تا پر خوری کنن بعدش به خودش مراجعه کنن برای دوا و درمان،برزین با این کارش،هم منتی سر دوستانه میزاره و هم درامدی به دست میآره،....یعنی در وقت تفریح و استراحت هم کاسبی میکنه...
    مادرم داشت شورش رو در میآورد، هولورم داشته بود که مبادا برزین این حرفها رو به دل بگیره،ولی خود برزین خونسرد بود،او به مادرم گفت:
    -آدم عاقل کسیه که از همه ی وقتاش استفاده کنه.
    من با آرنج زدم پهلوی مادرم و بهش هشدار دادم که داره کار شوخی رو از حد میگذرونه،بعد رومو به طرف برزین برگردوندم.
    -شما که مادرم رو میشناسین،موقع حرف زدن شوخی و جدی رو با هم قاطی میکنه.
    برزین سرش رو جنبوند:
    -چی کار به کارش دارین،بذارین هر چی میخواد بگه،موقع بازی تخته نرد،چنان حالش رو میگیرم که از نطق بیفته.
    از این حرفش همه به خنده افتادن،و بر من معلوم شد که برزین و مادرم با هم شوخی دارن و پاره یی وقتها،موقع بازی تخت نرد ببازن،دق و دلی شونو با این جور شوخی ها،سر هم در میارن.
    برزین حالت جدی به خودش گرفت و گفت:-حتما شنیدین که میگن یه سوم غذا یی رو که میخوریم،برای تامین انرژی بدنمون بسه،دو سوم دیگه ش رو برای این میخوریم که دکترا بیکار نمونن.
    و خودش زودتر از همه حالت جدیاش رو از دست داد و خندید،خندهاش باز مادرمو به حرف در آورد:
    -خوبه که خودت هم این مسئله رو میگی.دستت رو، رو میکنی و همیشه ما رو جاهایی دعوت میکنی که نتونیم از دو سوم اضافی غذا صرف نظر کنیم.
    برزین خندید،از ته دل هم خندید،انگار بعدش نمیاومد اونو و مادرم سر به سر هم بزارن،در یک لحظه حدس زدم:
    -شاید دوستی و صمیمیت خانوادهام و برزین،سبب شده که او از من خواستگاری کنه،رفتارشون باهم خیلی بی تکلف بود.
    پیش خود فکر کردم که اگه روزی روزگاری من و برزین با هم عروسی کنیم،همه وقت شوهر آیندهام به بازی تخته نرد با پدر و مادرم میگذارد.مجال اینکه فکرامو دنبال کنم پیدا نکردم،چون که مرد نوازنده باز دست به کار شد و آرشه رو روی ویولنش کشید و یه آهنگ دیگه رو سر داد.توی صورت برزین دقیق شدم،میخواستم بفهمم که آیا باز هم با شنیدن صدای ویولون ،اشکش در میاید یا نه،بر خلاف انتظارم این دفعه برزین،برزین تغییر حالت نداد خیلی آروم به موسیقی گوش داد.
    نه تنها به او آهنگ،بلکه به بقیه ی آهنگها هم با خونسردی و سکوت گوش کرد.
    یه چیزهایی حالیم شده بود،گفتم:-حتما اون آهنگ،خاطره ی غم انگیزی رو زنده میکرده که به گریهاش انداخته بود.ولی چرا با یه چشم؟شاممون رو خردیم و یه ساعت دیگه توی رستوران موندیم.تا یه فنجون قهوه،پشت بند شاممون خردیم،شنیده بودم که قهوه بی خوابی میاره،برام عجیب بود که اون وقت شب،برزین قهوه یی مزه مزه میکرد،هر چند دقیقه یکبار فنجون قهوه رو به طرف دهنش میبرد،به اون لب میزد و باز میگذاشتش روی میز،بقیه ی همرهانم هم،همین کار رو میکردن،پیش خودم فکر کردم:
    -اگه اینا بخوان اینجوری قهوه بخورن،باید تا صبح قیامت،معطل و منترشون بشم:
    -اما قهوه خوردنشون از یک ساعت بیشتر طول نکشید.
    اون شب همه چیز برام عجیب بود،همه ی کارها و حرفهای برزین و بقیه،ولی هیچ چیز برام انقدر عجیب نبود الی گریه کردن برزین.برزین نگاهی به مهموناش انداخت و سوال کرد:-دیگه چیزی نمیخورین؟جوابها منفی بود،در نتیجه دیگر لزومی نداشت که توی رستوران بمونیم،برزین گارسونی رو که کنار میزمون ایستاده بود کرد و یه چیزی به آلمانی بهش گفت.گارسن هم تعظیم مختصری کرد و رفت،باز شوخی مادرم گٔل کرد:-دکتر برزین،یه نگاهی به جایی بینداز که گارسن ایستاده بود،خوب نگاه کن و ببین علف زیر پاهاش سبز نشده.برزین خندید و جواب داد:-برزین خندید و جواب داد:-نه،....هر چی به این گارسن میگم بره به دیگر مشتریا برسه،گوش نمیکنه،.می ترس دو مارک انعامی که میدم نسیب یکی دیگه بشه.
    گارسن صورت حساب را آورد،صورت حساب در یک دفتر بزرگ قرار داشت،دفتری که فقط از دو لایه جلد پلاستی تشکیل میشده،برزین دفتر رو وا کرد،یه برگ کاغذ توش بود که چند سطر روش نوشته بودن.
    و مقابل هر سطر یه عدد،برزین فقط یه نگاه به جمع کّل انداخت،بعد از جیب کتش،کیف پولش رو درآورد، و چند اسکناس رنگ وارنگ رو توی دفترچه گذاشت و اونو بست و داد به دست گارسون و بعدش گفت:
    -بریم.
    و از جایش بلند شد،هیچ وقت مادرمو اینقدر شوخی و خندون ندیده بودم،اونو ماری هم از جاشون بلند شدند،مادرم باز شوخیش گرفت،:
    -این گارسن خیلی آدم عاقلیه،میدونه وقتی برزین با یه دختر خوشگل میاید،دو سه برابر همیشه انعام میگیره.
    این شوخیش همه رو به خنده انداخت،ولی منو خجالت زده کرد،واسه اینکه میدونستم مقصود مادرم از دختر خوشگل کیه.
    از رستوران که اومیدیم بیرون،دیدم همون تاکسی که ما رو به رستوران آورده بود،اومد و مقابل پامون ایستد،باز همه ی کارهایی که موقع سوار شدن،انجام گرفته بود،تکرار شد،برزین رفت و جلو نشست،راننده در عقب رو باز کرد تا هممون سوار شدیم.
    انگار خود رانند مقصد رو میدونس،یه راست ما رو رسوند به منزل.


    ***********************

    اون شب خیلی چیزها دستگیرم شده بود.مثلا فهمیده بودم برزین آدم ولخرجیه،اگه به غیر از این بود چه لزومی داشت که به گارسن رستوران انعام زیادی بده.
    یا اون تاکسی که ما رو رسونده بود انقدر معطل نگاه داره تا ما شاممون رو بخوریم،به برنامه ی موسیقی گوش بدیم،بعد برگردیم خونه،مسلما راننده ی تاکسی برای دو سه ساعت منتظر موندن،از برزین کرایه ی اضافی گرفته بود.به غیر از این فهمیده بودم که مادرم پاره یی وقت ها،برای شوخی هاش حدی قائل نمیشه،وقتی که یه همصحبت،یا یه همدل پیدا میکنه هر چی از دهنش در میاید میگه،ملاحظه ی هیچ کس و هیچ چیز را نمیکنه.
    با اون که وقت دو شب بود که از ایران دور شده بودم،دلم برای وطنم تنگ شده بود،دلم میخواست به تهران برگردم،همان تهرانی که دهها دردسر و مصیبت برای من،توش انتظار مو میکشید.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 1 از 6 12345 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/