صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 32

موضوع: حقيقت گمشده

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    afsanah82
    مهمان

    حقيقت گمشده

    next page

    fehrest page

    نام كتاب: حقيقت گمشده ((داستان گرايشم به مذهب اهل بيت (عليهم السلام) عليهم السلام)))
    تاءليف: شيخ معتصم سيد احمد
    ترجمه: سيد محمد رضا مهرى
    مقدمه مترجم
    بسم الله الرحمن الرحيم
    وقتى يك گوهر گران بها ناياب مى شود، انسان تمام همت خود را براى پيدا كردن آن به كار مى گيرد، و هر چه آن گمشده با ارزش تر باشد، سعى براى يافتن آن بيش تر و جدى تر خواهد بود، به خصوص اگر گمشده او عقيده اش ‍ باشد، عقيده اى كه مى تواند او را به نعمت هاى جاودان بهشتى برساند و از خطر عظيم عذاب الهى نجات دهد. اين است نفيس ترين گمشده انسان كه نه تنها از دست او رفته بلكه متاءسفانه از ذهن او نيز محو شده است. انسان براى يافتن يك انگشترى ناچيز چه قدر بى تابى مى كند، ولى افسوس كه به دنبال گمشده حقيقى خود نمى گردد، گمشده اى كه از دست دادنش به معنى از دست دادن زندگى بى پايان آخرت است.
    گمشده اى كه در ميان صدها و هزارها دين، مذهب، عقيده و راءى ناپديد گرديده و پيدا كردن آن نياز به همت عالى، كوشش فراوان، مطالعه و برسى، تفكر و تدبر، و بالاخره مهم تر از همه اينها نياز به هدايت الهى دارد، من يهد الله فهو المهتد و من يضلل فلن تجد له وليا مرشدا(1)
    كتابى كه در پيش روى شما است، راهى است كه يك مسلمان حقجو براى يافتن حقيقت گمشده اش طى كرده، از گذرگاه هاى انحراف، ضلالت، و فريب گذشته، نقطه اى نورانى در ماوراى امواج تاريكى ديده است. كمر همت بسته، خود را در اين امواج خروشان انداخته، و با تمام به سوى نقطه اميد حركت كرده تا به آن دست يافته است.
    او در ابتدا كار، ستون خيمه اى را كه از پدرانش به ارث برده بود بر زمين انداخت، روايت تحريف يافته عليكم بسنتى و سنه الخلفاء الراشدين من بعدى (2) را كنار گذاشته تا مصداق آيه شريفه: انا وجدنا آباءنا على امه و انا على آثارهم مقتدون (3)
    نباشد. و به دنبال آن، خيمه اى راستين بر پا كرد كه ستونش روايت معتبر و متفق عليه: انى تارك فيكم الثقلين ما ان تمسكم بهما لن تضلوا بعدى ابدا كتاب الله و عترتى اهل بيت (عليهم السلام) (4) است.
    از اين جا بود كه قلب حق بين او درهاى نورانى هدايت را يكى پس از ديگرى گشود تا به گمشده خود نائل گشت. آيه تطهير، حديث كسا، آيه مباهله، آيه ولايت و حديث غدير چنان قلب خسته او را شاداب، پر نور، محكم و مطمئن ساخت كه با بصيرتى تيز بين صفحات تاريك تاريخ را ورق زده و مورخين، محدثين و نويسندگان دروغ پرداز و گمراه كننده را رسوا نمود.
    او در دو قسمت پايانى كتاب خود، اصل و فروع دين را از ديدگاه هاى مختلف مسلمانان بررسى كرده، خورشيد تابان حقيقت را از پشت ابرهاى تيره آشكار مى سازد.
    نويسنده محترم، جناب آقاى شيخ معتصم سيد احمد سفرى طولانى و پر مشقت را پشت سر گذاشت و هنگامى كه به چشمه پر فيض هدايت اهل بيت (عليهم السلام) عصمت و طهارت عليهم الصلاه و السلام رسيد خستگى راه را از ياد برد، زيرا حقيقت گمشده بر خود را در مذهب اهل بيت (عليهم السلام) پيدا كرد.
    اينك اين اثر ارزشمند را به فارسى برگردانده و در دسترس پويندگان حقيقت و علاقمندان اهل بيت (عليهم السلام) قرار مى دهم، اميدوارم مورد توجه حضرت ولى عصر ارواحنا له الفداء قرار گيرد.
    محمد رضا مهرى
    بسم الله الرحمن الرحيم
    الذين يبلغون رسالات الله و يخشون احدا الا الله و كفى بالله حسيبا(5)
    ((آنها كه رسالت هاى خدا را تبليغ مى كنند و از او هراس داشته و از هيچ كس ديگرى جز خدا بيم ندارند، و كافى است كه خداوند حساب گر باشد)).
    امام جعفر صادق (عليه السلام):
    اذا اءراد الله بعبد خيرا نكنت فى قبله بيضاء فجال القلب يطلب الحق ثم هو الى امركم اسرع من الطير الى و كره.
    ((هر گاه خدا خير بنده اى را بخواهد، نقطه سفيدى در قلب او قرار داده، كه آن قلب همه جا در جستجوى حق است، او براى رسيدن به عقيده شما (تشيع) از پرنده اى كه به سوى لانه اش مى رود سريع تر مى باشد))(6).
    اهداء
    اهداء به فرزند پايگاه عصمت و تقوى، و جايگاه نزول وحى و هدايت، دخترى كه عظيم ترين فضايل را از خاندان عصمت و طهارت به ارث برده است.
    به آن بانوى پاكدامن، مجاهد نستوه، عالمه نصيحت گر، آزاده سربلند، شيرين زن آل ابى طالب، معجزه محمديه، ذخيره حيدريه و وديعه فاطميه.
    به آنكه در نهان و آشكار خداى متعال را اطاعت كرد، و با موضع گيرى هاى خود اهل نفاق و فتنه را رسوا ساخت.
    به آنكه با صلابت خود ستم گران را به وحشت انداخت، و با قوت قلب خود عقول را به تعجب وا داشت.
    هموكه در شجاعت مانند پدرش على بود، و در عظمت و بلاغت مثل مادرش زهرا بود.
    به سلاله ياسين كه منسوب به خاندان نبوت و امامت بوده و نشان شرافت، عزت و كرامت را از اجداد گرامش به ارث برده است.
    به قهرمان كربلا، عقيله بنى هاشم، سيده و مولاى زنان آزاده، يعنى حضرت زينب (سلام الله عليها).
    فصل اول: برگزيده اى از زندگى ام
    ايام كودكى:
    كودكى بودم در آغاز زندگى، علاقه فراوانى به دين داشتم، فطرتم مرا وادار مى كرد نسبت به دين متعهد باشم، تصورى كه در ذهن خود از آينده ام داشتم، از محدوده تدين خارج نمى شد، در خيال پردازى هايم، خود را يك قهرمان و يك مجاهد اسلامى مى ديدم كه از حريم دين دفاع كرده و عزت و سربلندى را براى اسلام باز گردانده ام، هنوز مراحل اول تحصيل در مدارس ‍ كلاسيك را نگذارنده بودم و لذا فكرم كوتاه و اطاعاتم از تاريخ و تمدن مسلمان محدود بود و تنها چند داستان از زندگى رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) و جنگ هاى ايشان با كفار و قدرى نيز از رشادت ها و شجاعت هاى امام على (عليه السلام) مى دانستم... بعد از مطالعه تاريخ دولت مهدى در سودان، تحت، تأثير شخصيت (عثمان دقنه) يكى از سرداران ارتش مهدى در سودان قرار گرفتم، هنگامى كه دبير تاريخ ما از بى باكى او در جهاد و عظمت شخصيتش در جنگ ميان كوهها و دره ها سخن مى گفت شگفت زده مى شدم... و بدين ترتيب دل به او بستم و تمام آرزويم اين بود كه مانند او شوم، با عقل كوچك خود مى انديشيدم كه چگونه به اين هدف برسم و تنها راهى كه به ذهنم مى رسيد اين بود كه در آينده فارغ التحصيل دانشكده افسرى باشم تا بتوانم انواع آموزش هاى جنگى را ديده و با اسلحه آشنا شوم و با همين اميد سال هايى از عمرم را گذراندم... تا آنكه به دبيرستان رفتم، در آنجا به ديبرستان رفتم، در آنجا افكارم بازتر و اطلاعاتم بيشتر شد و با فرماندهان آزديخواهى در جهان اسلام همچون عبد الرحمن كواكبى، سنوسى، عمر مختار و همچنين جمال الدين افغانى آشنا شدم. آن انديشمند انقلابى كه از افغانستان بپاخاست و به پايتخت هاى كشورهاى اسلامى و غير اسلامى سفر كرد تا انديشه هاى حياتبخش را در تمام زمينه هاى عقب ماندگى در جهان اسلام و راههاى اصلاح آن منتشر كند.
    آنچه توجه مرا جلب كرد، روشى كه بر اساس حكمت بنا شده و بدون حمل اسلحه فرهنگ را منتشر و به امت اسلامى رشد فكرى مى داد.
    من معتقد بودم هر كه بخواهد جهاد كند و از مسلمين دفاع نمايد بايد شمشير به دست بگيرد و وارد جنگ مسلحانه شود، ولى روش او كاملا با تصوارت من مغايرت داشت، روش سخن و فرهنگ آگاهانه در تفكر مذهبى من تازگى داشت، ولى باز هم نمى توانستم به آسانى از آنچه افكار و آرزوهاى خود را بر آن بنا نهاده بودم دست بكشم، هر چند كشف كرده بودم كه مشكل امت، مشكل نداشتن يك فرهنگ و آگاه است، زيرا اين فرهنگ است كه مى تواند مسئوليت هر فردى را براى او مشخص كند و جمال الدين جهان را دور زد، نور و بركت خود را منتشر و انديشه و فرهنگ را پخش كرد و مسلمانان افكار او را با جان و دل پذيرفته، زيرا انديشه هاى او مشكلات آنها را حل كرده و با واقعيت هاى زندگى ايشان در تماس بود. بدين جهت نيروهاى استعمارگر و كينه تو به وحشت افتادند و ((عروه الوثقى))(7)
    توانست به تنهايى در مقابل بايستد تا آنجا كه مجبور شدند آن را محاصره كرده و از صدور آن جلوگيرى نمايند.
    اين سؤال هميشه در ذهنم خطور مى كرد:
    چگونه يك شخص به تنهايى توانسته است تمام محاسبات را به هم زند، و تمام اين قدرت هاى استكبارى را به وحشت اندازد.
    براى جواب دادن به اين سؤال، دريچه اى از سؤالها بر رويم باز شد، بعضى از آنها آسان بود و بعضى ها اصلا در محيط آزاد ساخته و تمام زنجيرها را پاره كنم، زنجيرهايى كه موجب تسليم و خضوع من در مقابل اين محيط مذهبى بوده و زندگى مرا همانند زندگى پدران و نياكانم ترسيم مى كرد، ولى احساس مسئوليت در من علاقه ام به جمال الدين مانند ناقوسى بود كه فطرت مرا به صدا در مى آورد. هميشه از خود مى پرسيدم چگونه مى توانم مانند جمال الدين باشم؟! آيا اين دين موروثى من مى تواند مرا به آن درجه برساند؟! پس از آن مى گفتم: چرا نه؟!، مگر جمال الدين دينى غير از دين ما داشت، و اسلامى غير از اسلام ما؟
    براى جواب اين سئوال، چندين سال متحير بودم، و تنها چيزى كه بدان رسيدم اين بود كه مفهموم دين بطور كلى در ذهنم تغيير كرد و جمال الدين را به جاى عثمان دقنه رهبر و الگوى خويش مى ديدم و بدنبال اين تحول وسيله كار نيز براى من تغيير كرد و دانشكده افسرى جاى خود را به يك برنامه فرهنگى داد، برنامه اى كه مى تواند مرا با تفكر و فرهنگ اصيل اسلامى كه نهضت اسلامى را بدنبال خواهد داشت آشنا سازد.
    چگونه شروع كردم:
    تحقيق درباره يك تفكر سالم و فرهنگ صيحيح بسيار مشكل بود؛ مرحله دشوارى را گذراندم هر چند تحقيق من بطور تصادفى و فطرى بود؛ در طول زندگى معمولى ام هميشه مى پرسيدم و گفتگوى مى كردم ولى فرصتى براى بحث و بررسى نداشتم.
    پس از حمله شديد وهابى ها بر سودان و شدت گرفتن بحث ها و مناظره ها، و زياد شدن فعاليت هاى مذهبى بسيارى از حقائق آشكار و بسيارى از اختلاف ها و تضادهاى تاريخى، عقيدتى و فقهى پديدار گرديد؛ بعضى از فرقه هاى اسلامى تكفير شده و آنها را از حريم اسلام خارج كردند، چيزى كه منتهى به تعدد مذاهب و تفرق خطوط فكرى شد.
    على رغم دردناك بودن اين وضعيت، من توانستم گمشده خود را بيابم، تحقيقات خود را افزون و احساس كردم تا تمام پرسش هاى نامنظمى كه به ذهنم خطور مى كرد واقعيت دارد.
    توجهم به وهابيت بيشتر شد، مناظرات و گفتگوهاى آنانرا دنبال مى كردم و مهم ترين مساءله اى كه در آن ايام از آنها ياد گرفتم جراءت و سرسختى آنها و مقاومتشان در برابر واقعيت هاى موجود بود، زيرا معتقد بودم وضعيت موجود امرى است مقدس كه نمى تواند بر آن تعرض و تجاوز كرد، هر چند اشكال هاى زيادى بر آن داشتم كه ناشى از وجدان درونى و فطرتم بود و از اين رو بسيار از برخوردها و فعاليتهاى جامعه مذهبى را زير سؤال مى بردم.
    راه را با وهابى دنبال كردم، و بحث هاى زيادى بين من و آنها بر قرار شد، اين بحث ها در واقع همان پرسش هايى بود كه در ذهن ما سرگردان مانده و اكنون جواب هايى براى آنها يافته بودم كه مرا در اين برهه راضى مى كرد، البته سؤال هايى نيز بودند كه جوابشان نزد آنها يافت نمى شد؛ اين وضعيت سبب شد كه به آنها متمايل گشته، و دست آنها را بفشارم، ولى نكته هاى باقيمانده، مانع از اين بود كه كاملا پيرو وهابيت شوم؛ اولين و مهم ترين نكته اين بود كه نزد ايشان چيزى نيافتم كه مرا ارضاء كند و آرزوهاى بلند مرا جوابگو باشد،... بعضى وقت ها وسوسه مى شدم و با خود مى گفتم: آنچه درباره اش فكر مى كنى و بدنبال آن مى گردى چيزى ايده آل و غير واقعى است و وهابيت بهترين الگوى اسلام است و جايگزينى ندارد.
    از اين رو بخاطر عدم آگاهى از انديشه ها و مذاهب ديگر بدنبال اين وسوسه رفته، آنرا باور مى كردم ولى سريعا متوجه مى شدم كه جمال الدين ساخته اين تفكر وهابى نيست، لذا اعلام مى كرد: وهابيت بسبب دلايل و متونى كه بر درستى مذهب خود بيان مى كردند، نزديك ترين راه به اسلام است - چيزى كه در گروه هاى ديگر در سودان يافت نمى شد - ولى مشكل آنها اين است كه مذهبشان بيشتر به قوانين رياضى شبيه است؛ مذهب وهابى مجموعه از قوانين و قاعده هاى خشك است كه بدون آنكه تأثير آشكارى در تمدن زمينه هاى فردى اجتماعى، اقتصادى و سياسى... و حتى در چگونگى رابطه اش با خداوند داشته باشد پياده ميشود، وهابيت كاملا به عكس است، چه بسا كه انسان را بسبب تكفيرهايى پى در پى نسبت به همه امور زندگى متوحش و از جامعه جدا مى سازد، يك وهابى نمى تواند خود را با جامعه وفق دهد، زيرا او در لباسش، رفتارش و تمام جزئيات زندگى اش ‍ جداى از ديگران است؛ با كسى ماءنوس نمى شود مگر با هم فكران خود، لذا من متوجه غرور، تكبر و خود بزرگ بينى در آنها مى شدم، زيرا آنها از بالا به مردم نگاه مى كنند، با آنها نمى جوشند و در زندگى شان مشاركت نمى كنند و چگونه در زندگى با مردم مشاركت كنند؟! در حالى كه تمام فعاليت هاى جامعه را بدعت و گمراهى مى دانند...
    من درست به خاطر دارم هنگامى كه وهابيت وارد روستاى ما شد، در مدت كوتاهى و بدون هيچگونه مطالعه و آگاهى، جمع زيادى از جوانان تابع وهابيت بود انتظار من، زيرا اين مذهب جديد، ايشان را از همكارى با جامعه منع كرده و بسيارى از سنت هايى كه به آنها عادت كرده بودند را حرام مى دانست در صورتى كه هيچ مخالفتى با دين نداشت.
    جالب اينكه از جمله گرفتارى هاى جوانان ملحق شده به وهابيت اين بود كه در روستاى ما معمولا جوانهاد شبهاى مهتابى روى خاك نشسته، با گفتگوى وقت فراغت را مى گذراندند و اين تنها ساعت ديدار براى جوانهاى روستا بود كه در طول روز مشغول كشاورزى با كارهاى ديگر بودند، ولى شيخ و هابى ها آنان را از اين كار منع كرده و آن را بر آنها حرام مى شمرد به بهانه اينكه رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) نشستن بر سر راهها را حرام فرموده است، هر چند محل نشستن آنها راه به شمار نمى رفت. مساءله ديگر كه مشكل تمام و هابيون است، اينكه يك وهابى در مدت زمان كوتاهى پس ‍ از متدين شدنش و با داشتن كمترين دانش، خود را مجتهد دانسته و مجاز مى داند در هر مساءله اى فتوى دهد، به ياد دارم روزى با يكى از آنها نشسته مشغول بحث در مسائل مختلف بودم، كه در اثناء بحث يكباره از جاى برخاست زيرا اذان مغرب را از مسجدشان شنيد، بدو گفتم صبر كن سخنمان تمام شود، گفت: سخن تمام، وقت نماز است، برويم به مسجد نماز بخوانيم، گفتم، من در منزل نماز مى خوانم، هر چند ملتزم بودم با آنها نماز بخوانم، او فرياد كشيد: نمازت باطل است، بشدت حيرت زده شدم و قبل از اينكه دليل را بپرسم او را برگرداند تا برود، گفتم: بايست، به چه دليل نمازم در منزل باطل است؟
    با افتخار و تكبر گفت: رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) فرموده است: لا صلاة لجار المسجد الا فى المسجد، (همسايه مسجد نماز ندارد مگر در مسجد)، گفتم: اختلافى در اين نيست كه نماز جماعت در مسجد افضل است، ولى اين بمعنى درست نبودن نماز در غير مسجد نيست و منظور از حديث تأكيد بر همين افضليت است نه براى بيان حكم نماز در منزل، به اين دليل كه ما در فقه نديده ايم كه يكى از مبطلات نماز، خواندن نماز در منزل است، و هيچ يك از فقهاء چنين فتوائى نداده اند، از طرفى ديگر تو به چه اين احكام را صادر مى كنى؟ آيا تو فقيهى؟!... بسيار مشكل است كه انسان فتوى دهد و حكم يك موضوعى را بيان نمايد، زيرا فقيه تمام متون مربوط به اين مساءله را برسى مى كند تا بتواند دلالت امر و نهى را در يك متن بداند... آيا اين امر دلالت بر وجوب مى كند يا بر استحباب، و آيا نهى دلالت بر حرمت دارد يا كراهت... دين ما پر معنى است، پس با احتياط سخن بگو.
    آثار شكست در روى او پيدا شد،اخم كرد و گرفته شد، سپس گفت: تو حديث را تأويل مى كنى و تأويل حرام است... و رفت... به خدا پناه بردم از اين احمق كه نمى تواند بفهمد.
    اين تفكر عقب مانده و خشك، دومين عامل بود كه مرا از و هابيت دور مى ساخت، هر چند افكار آنها تأثير زيادى بر من گذاشته، آن افكار را قبول نموده و از آن دفاع مى كردم.
    مدت زمانى به همين حال باقى ماندم، نه راه به جايى داشتم، نه قرار و آرامشى، يك روز به وهابيت نزديك شده روز ديگر دور مى شدم، تنها راه حل خود را - بجاى دانشكده افسرى - در اين ديدم كه در يك دانشكده يا دانشگاه اسلامى درس بخوانم تا بتوانم تحقيق خود را به طور دقيق تر و عميق تر دنبال كنم، و بعد از امتحان ورودى دانشگاه شش انتخابى در دانشگاه و دانشسراها براى تحصيل در پيش داشتم، ولى من جز دانشگاه ها و دانشكده هاى اسلامى انتخاب نكردم، و در يكى از آن دانشكده هاى اسلامى (دانشكده علوم اسلامى و ادبيات عربى از دانشگاه وادى النيل در سودان) قبول شدم. از خوشحالى خواستم پرواز كنم و خود را آماده اين مرحله جديد از زندگى ساختم، و پس از انجام آموزش نظامى (دفاع ملى) كه براى ورود به دانشگاه الزامى است گروه هاى دانشجويان از سراسر سودان به سوى دانشگاه ها هجوم آوردند و من از اولين افراد بودم؛ در مصاحبه اى كه انجام شد مدير دانشكده درباره شخصيتى كه به او علاقمندم به ايشان را بيان كردم... از سخن من اظهار خشنودى كرد و پس از سؤال هاى فراوان، به طور رسمى در دانشكده قبول شدم. در آنجا به سراغ كتابخانه رفتم، كه مملو از كتابها و دايره المعارف هاى عظيم بود، با آنجا انس گرفتم ولى مشكل من اين بود كه از كجا شروع كنم؟ و چه چيزى را بخوانم؟
    به همين حال ماندم، از اين كتاب به آن كتاب منتقل مى شدم... و قبل از اينكه براى خود برنامه اى تعيين كنم، يكى از خويشاوندان راهى بزرگ و بسيار مهم در بحث و تحقيق در پيش رويم گشوده، و آن مطالعه تاريخ جهت بررسى مذاهب اسلامى و يافتن مذهب حق از ميان آنها بود، اين راه توفيقى الهى بود كه خود از آن غافل بودم، آغاز قضيه وقتى بود كه با يكى از افراد فاميل بنام عبدالمنعم در منزل پسر عمويم در شهر عبطره ملاقات كردم، عبدالمنعم فارغ التحصيل دانشكده حقوق است، در آن روز هنوز خورشيد غروب نكرده بود كه وى را در حياط منزل با يكى از (اخوان المسلمين) ديدم كه در آنجا مهمان بود مشغول بحث است، به دقت گوش كردم تا بدانم از چه صحبت مى كنند.
    وقتى فهميدم بحث درباره مسائل دينى است جدى تر شده، در كنار آنها نشستم تا گفتگويشان را دنبال كنم. عبدالمنعم با آرامش كامل بحث مى كرد در حاليكه طرف مقابل بسيار خشن و تهاجمى بود، اصل مطلب را نفهميده بودم تا آنكه آن برادر مسلمان گفت: شيعه كافر و از خدا بى خبرند...!!
    در اينجا متوجه بحث شدم، بسيار دقيق شدم و در ذهنم اين سؤال با حيرت مطرح بود...
    شيعه چه كسانى هستند؟ و چرا آنها كافراند؟
    آيا عبدالمنعم شيعى است؟ و اين سخنان عجيب و غريب او آيا همان كلام شيعه است؟
    منصفانه بگويم كه عبد المنعم حريف خود را در هر مساءله اى كه مطرح مى شد شكست مى داد، آنهم با منطقى زيبا و استدلالى محكم.
    بعد از اين بحث، نماز مغرب خوانده شد، سپس با عبدالمنعم تنها شدم و با احترام كامل از او پرسيدم: آيا تو شيعه اى؟... اصلا شيعه چه كسانى هستند؟ و چگونه آنها را شناختى؟
    گفت: صبر كن، سؤالها را يك به يك بپرس.
    گفتم: ببخشيد، من از آنچه از شما شنيده ام هنوز به خود نيامده ام.
    گفت: اين يك بحث طولانى است، و نتيجه چهار سال زحمت و مشقت است و متاءسفانه نتيجه كار بر خلاف انتظار بود.
    سخنش را قطع كرده، پرسيدم: كدام نتيجه؟
    گفت: انباشته اى از نادانى و نادان سازى در طول زندگى ما را احاطه كرده است، به دنبال جامعه حركت مى كنيم بدون آنكه از خداوند است، و همان اسلام واقعى است؟ ولى بعد از برسى براى من آشكار شد كه حق در جاى ديگر است كه به نظرم مى رسيد، يعنى نزد شيعه.
    گفتم: شايد عجله كرده اى... يا اشتباه كرده اى...! به رويم لبخند زد و گفت: چرا تو با دقت و تاءمل بحث نمى كنى؟ بخصوص آنكه كتابخانه اى در دانشگاه داريد كه مى توانى استفاده زيادى از آن داشته باشى با تعجب گفتم: كتابخانه ما سنى است، چگونه درباره شيعه در آن بگردم؟!
    گفت: از دلائل درست بودن تشيع اين است كه براى تاءييد سخن خود به كتابها و روايات علماى اهل سنت مى كند، زيرا حق آنها در اين كتابها به بهترين شكل آشكار مى گردد.
    گفتم: پس از ماءخذ شيعه همان ماءخذ اهل سنت است؟!
    گفت: خيز، شيعه ماخذ براى آنها سند به شمار نمى آيد، لذا لازم است به آنچه براى آنها مورد تاءييد مى باشد استناد كنند، يعنى اينكه شيعه اهل سنت را به چيزى متعهد مى كنند كه خود به آن متعهد شده اند.
    از كلام او خشنود شدم و تصميم بر تحقيق بيشتر شد، به او گفتم: پس ‍ چگونه شروع كنم؟
    گفت: آيا در كتابخانه شما صحيح بخارى، صحيح مسلم مسند احمد، ترمزى و نسائى موجود است؟
    گفتم: آرى، در آنجا يك قسمت بزرگ مربوط به مصادر حديث است.
    گفت: از اينها شروع كن، و بدنبال آن كتابهاى تفسير و تاريخ، كه در اين كتابها احاديثى است كه بر وجوب پيروى از مكتب اهل بيت (عليهم السلام) دلالت مى كند.
    مثالهايى در اين زمينه با ذكر ماءخذ شماره جزء و صفحه مطرح كرد كه بكلى متحير شدم، احاديثى را مى شنيدم كه تا كنون به گوشم نخورده بود تا جايى كه شك كردم آيا واقعا چنين مطالبى در كتابهاى اهل سنت موجود است... ولى او به سرعت اين شك را از دلم بر طرف كرده گفت: اين احاديث را ياد داشت كن، و در كتابخانه به دنبال آنها بگرد، ان شاء الله روز پنجشنبه آينده يكديگر را مى بينيم.
    در دانشگاه:
    آن احاديث را در كتاب بخارى، مسلم و ترمذى... در كتابخانه دانشگاهمان يافتم، و مطمئن شدم كه راست مى گويد؛ احاديث ديگرى نيز جلب توجهم كرد، كه آن احاديث بيشتر دلالت بر وجوب پيروى از اهل بيت (عليهم السلام) داشت، در داشت، در آن ايام حالتى از حيرت شديد مرا فرا گرفته بود...
    چرا اين احاديث را تا كنون نشنيده ام؟!
    موضوع را با دوستانم در دانشكده مطرح كردم، تا آنها نيز در اين بحران با من شريك شوند، بعضى از خود واكنش نشان داده بعضى نيز توجه نكردند، ولى من تصميم گرفتم مطلب را دنبال كنم هر چند تمام عمر مرا بگيرد... روز پنجشنبه كه فرا رسيد به سراغ عبدالمنعم رفتم.... با آرامش و خوش روئى مرا استقبال كرد و گفت: نبايد عجله كنى، اين حديث را بايد با آگاهى كامل دنبال نمائى.
    سپس بحثهاى متفرقه ديگرى مطرح شد و تا جمعه شب ادامه يافت. من استفاده زيادى برده و با مسائلى آشنا شدم كه تا كنون و قبل از بازگشت به دانشگاه نمى دانستم، از من خواست درباره چند مساءله تحقيق كنم... اين كار براى مدت زمانى ادامه داشت و موضوع بحث ميان من و او هر چند وقت تغيير مى كرد؛ در بعضى از حالتها ميان صحبت عصبانى مى شدم و يا حقايق روشنى را نمى پذيرفتم؛ مثلا احاديثى را در ماخذ مى يافتم : اين احاديث موجود نيست.
    نمى دانم چرا اينگونه بر خورد مى كردم، شايد به خاطر احساس شكست يا ميل به پيروزى بود.
    بدين ترتيب، با بحث هاى طولانى حقايق فراوانى برايم آشكار گرديد كه اصلا انتظار آن را نداشتم؛ در طول اين مدت با دوستانم بحث هاى طولانى داشتم، وقتى دوستان از دست من خسته شدند، گفتند با فلان دكتر كه فقه به ما تدريس مى كرد بحث كن ، گفتم: مانعى ندارد، ولى حجب و حيا بين من و او مانع مى شود تا بتوانم آزادانه صحبت كنم، آنها بپذيرفتند و گفتند: استاد بين ما تو است، اگر او را قانع كردى ما با تو هستيم...!
    گفتم: مساءله قانع كردن نيست، بلكه مساءله دليل و برهان و تحقيق درباره حق است...
    در اولين درس فقه بحث را با ايشان آغاز كردم، آنهم به صورت چندين سؤال... ديدم كه او چندان مخالفتى با من ندارد، بلكه بعكس تأكيد بر محبت اهل بيت (عليهم السلام)، و ضرورت پيروى از آنها و ذكر فضايل ايشان مى كرد... و پس از چند روزى از من خواست تا به دفترش در دانشگاه بروم، وقتى كه نزد او رفتم كتابى در چند جزء به من داد، آن كتاب (اصول كافى) بود كه معتبرترين مرجع حديث نزد شيعه است. از من خواست در نگهدارى اين كتاب كوتاهى نكنم زيرا اين آثار اهل بيت (عليهم السلام) است... از شدت تعجب نتوانستم چيزى بگويم... كتاب را گرفتم و از او تشكر كردم، من درباره اين كتاب شنيده بودم ولى آن را نديده بودم، لذا احتمال دادم تحقيق و پرسش درباره وى، فهميدم كه او صوفى است و به محبت اهل بيت (عليهم السلام) دل بسته است.
    وقتى دوستانم متوجه اين همفكرى بين من و استاد شدند، از من خواستند تا با استاد ديگرى كه حديث تدريس مى كرد بحث كنم، او مرد متدين، متواضع و خوش اخلاقى بود و او را بسيار دوست داشتم، لذا در خواست دوستان را پذيرفتم؛ بحثهاى مختلفى بين ما شروع شد، درباره درستى بعضى احاديث از او پرسيدم و او تأكيد بر صحت آنها مى كرد، ولى پس از مدت زمانى متوجه نفرت او و ناخوشايندى اش از ادامه بحث با خود شدم؛ دوستانم نيز متوجه اين مساءله شدند، به نظر رسيد بهترين راه ادامه بحث، نوشتن است لذا مجموعه اى از احاديث و رواياتى كه دلالت واضح بر وجوب پيروى از مذاهب اهل بيت (عليهم السلام) را دارد براى وى نوشتم، و از او خواستم و او از اينكه هنوز دنبال نكرده است معذرت مى خواست، و من آنقدر اين وضع را با وى ادامه دادم تا اينكه از دست من خسته شد. به من گفت: تمام اينها صحيح است.
    گفتم: اينها بوضوح دلالت دارند بر لزوم پيروى از اهل بيت (عليهم السلام).
    جواب نداد و به سرعت به طرف دفتر رفت.
    اين بر خورد مانند ضربه اى بود براى من، به طورى كه احساس كردم كلام شيعه راست است، ولى دوست داشتم باز هم تاءمين كنم و در قضاوت عجله نكنم.
    اتفاق عجيبى افتاد، رئيس دانشكده آقاى استاد علوان به ما درس تفسير مى گفت، روزى در تفسير آيه شريفه: (سال سائل بعذاب واقع)(8) گفت: وقتى رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) در غدير خم بود، مردم را زد تا اجتماع كردند، سپس دست على (عليه السلام) را گرفت: من كنت مولاه فعلى مولاه هر كس من مولاى او هستم، على نيز مولاى او است، اين خبر در همه جا پخش شد، وقتى حارث بن نعمان فهرى آن را شنيد شتر خود را سوار شده نزد پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) رفت، از مركب پائين آمده و گفت: اى محمد، ما را درباره خدا امر كردى تا شهادت دهيم به اينكه ((لا اله الا الله)) (خدايى جز الله نيست) و اينكه تو فرستاده او هستى، و ما از تو پذيرفتيم، امر كردى پنج بار نماز گذاريم، پذيرفتيم، امر كردى پنج بار نماز گذاريم، پذيرفتيم، امر به زكات كردى و ما قبول كرديم، امر كردى ماه رمضان را روزه بگيريم ما نيز پذيرفتيم. و امر به حج نمودى و ما قبول كرديم، ولى به اينها اكتفا نكردى و دست پسر عمويت را بالا بردى تا او را رهبر ما قرار دهى و گفتى: هر كه من مولاى او هستم على مولاى او است، آيا اين كار از تو بود يا خدا؟
    پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) گفت: والله لا الا هو، ان هذا من الله عزوجل، (قسم به خدايى كه جز او خدايى نيست، اين امر از جانب خداوند است).
    حارث رو برگرداند و بطرف مركبش حركت و گفت: خدايا، اگر آنچه محمد مى گويد حق است پس باران سنگ از آسمان بر ما ببار يا عذابى دردناك بر ما نازل كن، حارث به مركبش نرسيده بود كه، سنگى بر سر او فرود آمد و از پشت او خارج شد، پس از آن اين آيه نازل شد: ساءل سائل بعذاب واقع للكافرين ليس له دافع من الله ذى المعارج (9) - سؤال كننده اى پرسيد از عذابى كه بر كافران فرود خواهد آمد و كسى نتواند از آن جلوگيرى كند.
    درس كه تمام شد، يكى از دوستان به دنبال استاد رفت و به وى گفت: آنچه شما گفتى سخن شيعه است. استاد قدرى تاءمل كرد، سپس به اين اعتراض ‍ كننده روى كرد و گفت: بگو (معتصم) بيايد نزد من در دفتر اداره...!.
    از اين درخواست تعجب كردم و از ملاقات با رئيس دانشكده وحشت كردم، ولى به خود شجاعت داده و نزد او رفتم، و قبل از اينكه بنشينم گفت: مى گويند تو شيعه اى! گفتم: من فقط بحث مى كنم.
    گفت: بحث زيبا، و بايد باشد.
    رئيس دانشكده شروع كرد به نقل شبهه هايى كه بارها درباره شيعه گفته شده است، و خداوند مرا يارى تا بتوانم با قوى ترين استدلال ها جواب او را بدهم؛ چنان به سخن آمده بودم كه خودم باورم نمى شد و قبل از تمام شدن گفتگويمان، به من توصيه كرد تا كتاب ((المراجعات)) را بخوانم و گفت: المراجعات از كتابهاى بسيار خوب در اين زمينه است.
    پس از خواندن كتابهاى ((المراجعات))، ((معالم المدرستين)) و چند كتاب ديگر، به خاطر دلايل روشن و برهانهاى قوى اين دو كتاب با ارزش كه بر حق بودن مذهب اهل بيت (عليهم السلام) را ثابت مى كرد، حق براى من روشن و باطل مفتضح شد و همچنان قدرت من در بحث و تحقيق بيشتر شد، تا آنكه خداوند نور حق را در دل من روشن كرد و من تشيع خود را اعلام كردم...
    بدنبال آن، مرحله جديدى از درگيرى شروع شد، آنهائى كه در بحث به نتبجه اى نرسيدند، راهى جر مسخره كردن، توهين و ناسزاگويى، تهديد و تهمت زدن... و ديگر روشهاى جاهلانه نيافتند و من خود را به خدا واگذار كردم، و بر اين ماجرا صبر كردم هر چند اين ضربات از سوى نزديك ترين دوستانم بر من وارد شد، آنها از خواب و خوراك همراه من زير يك سقف پرهيز مى كردند.
    در تنهايى كاملى فرو رفتم، مگر بعضى از برادران كه آگاهى بيشتر و تفكر آزادترى داشتند، و پس از گذشت زمانى توانستم رابطه اى را با ديگران برقرار نمايم كه بسيار بهتر از قبل شد، زيرا ميان آنها مورد احترام و تقدير واقع شدم، تا جائى كه بعضى ها در ريز و درشت زندگيشان با من مشورت مى كردند، ولى اين وضعيت براى مدت طولانى ادامه نيافت، آتش اختلاف دوباره شعله ور شد، آنهم پس از اينكه سه دانشجوى ديگر تشيع خود را اعلام كردند، به علاوه جمع زيادى از دانشجويان كه اظهار تمايل و تاءييد نسبت به شيعه نمودند و به دنبال آن برخوردها و درگيرى هاى جديدى شروع شد و ما همگى جانب حكمت و اخلاق فاضله را گرفتيم ، و توانستيم اين موج خشم را در اسرع وقت بگذرانيم.
    next page

    fehrest page

  2. #2
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    حديث ((... عليكم...)) فريبى آشكار:
    عليكم بسنتى و سنه الخلفاء الراشدين المهديين من بعدى، تمسكوا بها و عضوا عليها بالنواجذ(23)، (بر شما باد سنت من و سنت خلفاى راشدين هدايت يافته پس از من، از آن پيروى كنيد، و بر آن صبر نمائيد).
    كسى كه براى اولين بار به اين حديث نگاه مى كند تصور مى كند كه اين حجتى است محكم و دليلى است آشكار بر وجوب پيروى از مكتب خلفاى راشدين، يعنى: ((ابوبكر صديق، عمر بن خطاب، عثمان بن عفان و على بن ابى طالب))، و نمى توان حديث را معناى ديگرى نمود مگر آنكه بر خلاف ظاهر تأويل نموده و با روحيه تعصب و جدل وارد شود، و از اينجا متوجه قدرت فريب و زيركى تحريف كنندگان مى شويم، زيرا با چنين حديثى درستى مذهب اهل سنت و جماعت - مكتب خلفا - در مقابل مذهب تشيع - مكتب اهل بيت (عليهم السلام) - اثبات مى شود، و از اينرو مى توان فهميد كه چرا مكتب ها و گرايش هايى در خلاف جهت مذهب اهل بيت (عليهم السلام) ساخته شده است، چنين گرايشهايى بر اساس اين حديث و امثال آن بر پا شده است.
    با نگاهى علمى و با قدرى كوشش و دقت در واقعيت هاى تاريخى و زمينه هاى اين حديث و امثال آن، و يابا تاءمل در علم حديث و فنون جرح و تعديل، روشن و آشكار مى گردد كه اين حديث باطل و جعلى است.
    بسيار جاهلانه خواهد بود اگر يك سنى بخواهد اين حديث را به عنوان حجت عليه شيعه مطرح كند زيرا اين حديث مخصوص اهل سنت بوده، و نمى توان شيعه را با حديثى كه در مصادر مورد اعتماد خود نقل نكرده اند محكوم كرد.
    ولى چون من يك محقق سنى هستم، پس بايد با كتابها و مصادر اهل سنت شروع كنم، تا اينكه براى من تعهد آور باشد، و اين يك مساءله اساسى و محورى در تحقيق است، كه بايد در بحثها و استدلالهايمان مورد نظر ما باشد زيرا حجت را نمى توان حجت ناميد مگر آنكه حريف نسبت به آن متعهد باشد، كه در اين حالت حجت خواهد بود بر او، و اين مطلبى است كه بسيار از علماى اهل سنت در استناد خود عليه به امثال اين حديث توجه نكرده اند... ولى در مقابل آنها شيعه به حديث كتاب الله و عترتى استدلال مى كند، و فرق ميان اين دو استدلال بسيار است، زيرا حديث ((سنتى)) مخصوص اهل سنت است، در حاليكه حديث ((و عترتى)) را هر دو گروه قبول دارند.
    اولين اشكالى كه متوجه (عليكم بسنتى) مى شود اى است كه شيخين - بخارى و مسلم - آن را ناديده گرفته و روايت نكرده اند، و اين بمعنى نقص ‍ در صحت آن است، زيرا صحيح ترين احاديث آنهائى است كه تنها بخارى نقل كرده و سپس آنهائى كه تنها مسلم روايت نموده است، بعد از آن احاديثى است كه با شرط تصحيح آن دو صحيح است، پس آنهائى كه با شرط بخارى و پس از آنها با شرط مسلم صحيح باشدت ولى هيچ يك از اين امتيازات را حديث فوق ندارد.
    اين حديث در سنن ابى داود، سنن ترمذى و سنن ابن ماجه موجود است.(24)
    هيچ يك از روات اين حديث نزد علما جرح و تعديل خالى از ضعف و اشكال نيستند، و هر كس شرح حال آنها را دنبال كند، به خوبى متوجه اين مساءله مى شود، ولى در اين مختصر مجال توضيح درباره هر يك از روات اين حديث از راههاى مختلف سند آن، و نقل آراء عماء جرح و تعديل درباره آنها نيست، ولذا اكتفا مى كنم به تضعيف يك يا دو رواى از هر سند آن، و همين كافى است براى تضعيف آن اسناد، همانگونه كه علماى جرح و تعديل نيز بر اين امر متفق اند، زيرا احتمال مى رود يك راوى ضعيف اين روايت را جعل كرده باشد.
    روايت ترمذى:
    ترمذى اين حديث را از بغية بن الوليد نقل كرده است، و اينك نظر علماى جرح و تعديل را درباره او بازگو مى كنم: ابن الجوزى درباره او به عنوان راوى يك حديث مى گويد: گفتيم كه بغية بن الوليد از افراد ضعيف يا مجهول روايت مى كرده و چه بسا نام آنها را حذف كرده و تنها نام كسانى را ببرد كه آن ضعفاء يا مجهولين از آنها براى او نقل حديث كرده اند(25).
    ابن حيان مى گويد: ((گفتار بغية حجت نيست)).(26) و همچنين گفته است: ((بغية عيب پوشى مى كند، از افراد ضعيف نقل مى نمايد و اصحاب او حديث را درست منتقل نمى كنند، بلكه ضعفاء را از ميان رواة حديث مى نمايند)).(27)
    ابو اسحاق جوزجانى مى گويد: ((خدايا رحمت كند بغية را، اگر خرافه اى را مى ديد اهميت نمى ديد اهميت نمى داد كه آن را از چه كسى نقل مى كند))(28).
    و غير از اين سخنان حفاظ و علماى جرح و تعديل زياد است كه ما به آنچه نقل كرديم اكتفا مى كنيم.
    سند حديث نزد ابى داود:
    وليد بن مسلم: اين خبر را از ثور الناصبى نقل كرده است، ابن حجر عسقلانى مى گويد: ((جد او در ركاب معاويه بود كه ضربه خورده و كشته شد، و لذا هر گاه ثور نام على را مى شنيد مى گفت: دوست ندارم كسى را كه جد مرا كشته است)).(29)
    اما ذهبى درباره وليد، مى گويد: ((ابو مسهر گفت كه وليد نقص روايت را مى پوشاند و چه بسا كه از دروغگوها روايت كرده و عيب پوشى كند)).(30)
    عبد الله بن احمد بن حنبل مى گويد: ((از پدرم درباره او سؤال شد، گفت: ((بسيار حديث را بدون سند به پيغمبر (صلي الله عليه و آله و سلم) نسبت مى دهد))(31)
    غير از اينها نيز گفته شده در همين حد براى تضعيف روايت كافى است.
    سند حديث نزد ابن ماجه
    ابن ماجه به سه سند حديث را نقل كرده است:
    در سند اول عبدالله بن علاوه وجود دارد كه ذهبى درباره او مى گويد: ((ابن حزم گفت: يحيى و ديگران او را تضعيف كرده اند))(32)، و او خبر را از يحيى روايت كرده كه ابن قطان وى را مجهول مى داند(33).
    در سند دوم اسماعيل بن بشير بن منصور مى باشد كه طبق قول تهذيب التهذيب قدرى بوده است.(34).
    اما در سند سوم از روايت ابن ماجه:
    عبدالملك بن صباح خبر را از ثور (ناصبى) روايت كرده كه ميزان الاعتدال درباره او مى گويد: ((او متهم به دزدى در حديث است))(35).
    اضافه بر آنچه گفته شد، حديث خبر واحد است كه تمام روايات آن به يك صحابى بر مى گردد و آن عرباض بن ساريه است، و خبر واحد در مقام احتجاج قابل قبول نيست به خصوص آنكه عرباض از پيروان معاويه و از ماءموران او بوده است.
    واقعيت تاريخى وحديث (وسنتى)
    واقعيت تاريخى نيز اين حديث را تكذيب مى كند. تاريخ نقل كرده است كه سنت شريف پيامبر در زمان آن حضرت نوشته نشده است، بلكه احاديثى از طرق اهل سنت وجود دارد مبنى بر اينكه پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) از نوشتن احاديث نهى كرده است، مانند اين حديث:
    لا تكتبوا عنى، و من كتب عنى غير القرآن فليمحه، (از سخنان من چيزى ننويسيد، و هر كه غير از قرآن سخنى از من نوشته است آن را پاك كند)، اين حديث به نقل از سنن دارمى (36) و مسند احمد است. همچنين در روايت آمده است كه از ((پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) اجازه خواستند كه احاديث ايشان را بنويسند، ايشان اجازه نفرمودند))(37)، و علاوه بر اينها روايتهاى ديگرى هست كه دلالت بر عدم نوشتن حدث از رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) دارد، و تمام اينها جزئى از آن نقشه طراحى شده براى جلوگيرى از نشر حديث و در جهت كتمان آن بوده است تا اينكه حق آشكار نشود. آنها به اين هم اكتفا نكردند، بلكه عمر براى نابودى سنت به طور كاملا واضح اجتهاد كرد. عروة بن زبير روايت مى كند كه عمر بن خطاب مى خواست سنن را بنويسد، و در اين باره با اصحاب پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) مشورت كرد، آنها نيز نظر دادند كه بايد بنويسد، ولى با اصحاب پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) مشورت كرد، و در اين مدت هميشه استخاره مى كرد، تا آنكه روزى تصميم خود را گرفته، گفت: من مى خواستم سنن را بنويسم، ولى به ياد قومى افتادم قبل از شما، آنها كتابهايى نوشتند و سرگرم آن كتابها شده، كتاب خدا را از ياد بردند، به خدا قسم من كتاب خدا را با هيچ چيزى آميخته نمى كنم)).(38)
    يحيى بن جعده نقل كرده است كه عمر بن خطاب مى خواست سنت را بنويسد، سپس به نظرش رسيد كه چنين كارى نكند، به ولايتها نيز نوشت كه هر كس چيزى از اين قبيل داد، از بين ببرد.(39)
    ابن جرير نيز روايت كرده است كه خليفه عمر بن خطاب هرگاه والى يا حاكمى را به شهر يا ولايتى مى فرستاد، از جمله و صايايى كه به او مى كرد اين بود كه: ((قرآن را به تنهايى نگه دار، و از محمد روايت نكن، و من نيز در اين كار شريك شما هستم))(40).
    تاريخ سخن خليفه را به ابوذر از ياد نبرده است، عبدالله بن مسعود و ابو الدرداء: ((اين چه حديثى است كه از محمد پخش ‍ مى كنيد؟!))(41).
    همچنين روايت شده كه عمر احاديث را از مردم جمع كرد، مردم خيال كردند مى خواهد آنها را برسى و تصحيح كند، به طورى كه اختلافى در آنها نباشد، لذا نوشته هاى خود را به وى دادند، ولى او آنها را در آتش سوزاند، سپس گفت: آرزويى بود مانند آرزوى اهل كتاب. اين خبر را خطيب در تقييد العلم (42) به نقل از قاسم روايت كرده است.
    اما دليلى كه عمر براى مصادره سنت آورده است، دليلى است كه هيچ جاهلى آن را نمى پذيرد چه رسد به عالم، زيرا مى گويد: ((قرآن را تنها نگه داريد و روايت را كنار گذاريد))، در حاليكه خود قرآن تأكيد دارد بر اينكه دلالت و حجيت او كامل نمى شود مگر با سنت، زيرا سنت براى قرآن توضيح دهنده، شارح مخصص، تعيين كننده حدود و قيود و امثال آن است، خداوند مى فرمايد: وانزلنا اليك الذكر لتبين للناس ما نزل اليهم و لعلهم يتفكرون (43)، ((وانزلنا الذكر - قرآن - نازل كرديم تا براى مردم بيان كنى آنچه بر آنها نازل شده، و شايد كه تفكر كنند)).
    پس چگونه پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) قرآن را بيان كند! جز با سنت؟! همچنين خدا مى فرمايد: ما ضل صاحبكم و ما غوى، و ما ينطق عن الهوى، ان هو الا وحى يوحى (44)، ((هرگز صاحب شما (پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) منحرف نشده و راه را گم نكرده است، و هرگز از روى هواى نفس سخن نمى گويد، آنچه او آورده است چيزى نيست جز وحى كه به او القا شده است.
    پس فايده وحى چيست اگر ما دستور داريم كه آن را كتمان كرده يا بسوزانيم، و اين سنتى كه معتقد به ضرورت پيروى از آن هستيد، دستخوش زنجيره اى از توطئه ها شروع شد. او در ايام خلافتش پانصد حديث از رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) را كه نوشته بود سوزاند(45)، عايشه مى گويد: پدرم احاديث رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) را جمع كرد تا آنكه پانصد حديث شد، يك شب تا صبح در رختخواب مى غلتيدند، صبح كه شد گفت: دخترم احاديثى را كه نزد تو هست بياور، من احاديث را به وى دادم و او آنها را سوزاند، و گفت ترسيدم بميرم و اين احاديث نزد تو بماند، و در ميان آنها احاديثى باشد از كسى كه من او را امين دانسته، به او اعتماد كرده باشم در حالى كه احاديث او درست نباشد، و در اين صورت آنها به عهده من باقى بمانند(46).
    عمر در ايام خلافتش به دور دست ترين نقاط نوشت كه هر كس حديثى را يادداشت كرده آن را از بين ببرد(47)
    عثمان نيز همين راه را دنبال كرد، زيرا او امضا كرده بود كه بر سيره شيخين - ابوبكر و عمر - عمل كند، ولذا بالاى منبر رفته و گفت: ((جايز نيست كسى حديثى روايت كند كه آن را نه در عهد ابوبكر شنيده است و نه در عهد عمر))(48).
    معاويه بن ابى سفيان نيز اين روش را ادامه داده مى گويد: ((اى مردم، از نقل احاديث از رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) خود دارى كنيد، و اگر حديثى را بازگو مى كنيد، پس حديثى را بگوئيد كه در عهد عمر نقل شده باشد))(49).
    بدين ترتيب خوددارى از نوشتن احاديث به عنوان يك سنت مطرح شده، و نوشتن احاديث امرى ناورا به شمار مى رفت.
    اين خفقان و پوشاندن حقايق و پوشاندن حقايق كه توسط دولتمردان عليه نوشتن حديث اجرا گرديد هدفى جز سرپوش گذاشتن بر فضايل اهل بيت (عليهم السلام) و جلوگيرى از انتشار آنها نداشت، هر چند چنين هدفى براى اكثريت قابل قبول نيست، ولى اين همان واقعيت تلخى با آن روبرو مى شود.
    علاوه بر اين، كدام سنتى بود كه پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) دستور داد از آن پيروى شود؟! آيا آن سنت همان است كه عمر آن را از بين برد يا آنكه ابوبكر سوزاند؟!
    و اگر دستور پيروى از سنت وجود دارد، پس چرا خلفاى راشدين از آن اطاعت نكردند، كه هميشه آن را نقل كنند و سعى در نوشتن آن داشته باشند؟!
    پس چه كار كند آنكه مى خواهد پس از رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) به سنت عمل كند؟!
    فرض كنيم چنين شخصى معاصر صحابه باشد، آيا بايد هميشه دنبال تمام صحابه بگردد تا بتواند سنت رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) را از آنها بگيرد، آنهم در حالى كه بسيارى از صحابه جزء فرمانداران، حكام، فرماندهان و نگهبانان مزرها هستند؟!
    آيا براى بدست آوردن احكام مورد نياز خود بايد تمام آنها را بيابد و از آنها سؤال كند، يا اكتفا كند به آنهايى كه در دسترس او هستند، با اين كه قول نيست زيرا احتمال دارد احكامى نسخ شده، تخصيص يافته و يا مقيد گرديده اند در حضور يك با چند صحابى كه هم اكنون در مدينه نيستند، در خالى كه بنا به قول ابن حزم: حجت تمام نمى شود مگر به آنها.
    اگر كسى كه صحابه را درك كرده است اينگونه مشكل داشته باشد، و اينها افراد اندكى بوده اند، پس چگونه خواهد بود زمانى كه كشور اسلامى توسعه يافته، فتوحات آن زياد و سؤال درباره قضايا و حوادث بسيار مطرح مى شود. چگونه اين سؤالها بايد جواب داده شوند؟!
    بدين ترتيب بسيارى از احاديث و احكام از بين رفت: هدف آن توطئه نيز همين بود، عمر آن را بصراحت در زمان رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) گفت، وقتى كه پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) در حال وفات بود، فرمود: ائتونى بكتف و دواة اكتب لكم كتابا لا تضلوا بعده ابدا، (يك استخوان كتف و قدرى جوهر بياوريد تا چيزى براى شما بنويسم كه هرگز پس از هذيان مى گويد، كتاب خدا براى ما كافى است)(50).
    آن هدفى كه مانع از آوردن استخوان و جوهر براى رسول الله شد تا براى آنها چيزى بنويسد كه آنان را از گمراهى نگه مى دارد، همان هدفى است كه آنها را منع كرد از جمع كردن احاديث و نوشتن آنها.
    پس بر چه اساسى گفته مى شود كه: (از سنت من پيروى كنيد) در حالى كه نه صحابه از آن پيروى كردند و نه خلفا بلكه درست عكس آن را گفتند، همانگونه كه ذهبى در (تذكره الحفاظ) مى گويد: صديق (ابوبكر) پس از وفات پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) مردم را جمع كرد و گفت: شما احاديثى از رسول (صلي الله عليه و آله و سلم) نقل مى كنيد كه خود در آن اختلاف داريد، و مردمى كه پس از شما مى آيند بيش از شما اختلاف در آن خواهند داشت، پس حديثى از رسول الله نقل نكنيد و هر كه شما بگوئيد: بين ما و شما كتاب الله قرار دارد، پس حلال آن را حلال و حرام آن را حرام بدانيد(51).
    شكى در اين نيست كه هيچ مرجع قانونگذارى براى امت الزام آور نست مگر آنكه تدوين شده و مفاهيم آن مشخص باشد، و يا آنكه مسئوليتى داشته باشد كه او براى آن مرجع باشد))(52). و امت اجماع دارند بر اين كه سنت نه در زمان پيامبر و نه در زمان خلفاء تدوين نشده است، بلكه نوشتن آن پس از يك قرن و نيم از وفات رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) آغاز شده است. پس بر چه اساسى گفته مى شود (بر شما باد سنت من...).
    حديث ديگر:
    متن حديث: ((دو چيز نزد شما گذاشتم و رفتم كه اگر به آن دو متمسك شويد هرگز گمراه نخواهيد شد: كتاب خدا و سنت رسول او)).
    اين حديث بى ارزش تر از اين است كه مورد بحث قرار گيرد، و آنچه درباره آن مى توان گفت، علاوه بر آنچه گذشت اين است:
    1- اين حديث را صحاح شش گانه اهل سنت نقل نكرده اند، و همين كافى است براى تضعيف آن، پس چگونه متمسك به حديثى شده اند كه در صحاح و مسانيد آنها نيست، ولى اگر كسى موقعيت اين حديث را ميان اهل سنت ملاحظه كند شك نخواهد كرد كه اين حديث را صحاح و در راءس آنها بخارى و مسلم روايت كرده اند، در حاليكه ابدا اثرى از آن نيست.
    2- قديمى ترين مصادرى كه اين حديث را نقل كرده اند موطاامام مالك، سيره ابن هشام و صواعق ابن حجره است... من هيچ كتاب ديگرى نيافتم كه اين حديث را روايت كند. ضمنا سيره ابن هشام و صواعق هر دو حديث را روايت كرده اند.
    3- اين حديث در صواعق مرسل بوده و در سيره اين هشام سند آن ناقص ‍ است، و ابن هشام (53) مدعى است كه حديث را از سيره ابن اسحاق گرفته است ولى من تمام چاپهاى سيره ابن اسحاق را گشتم و اين حديث را نيافتم، پس ابن هشام آن را از كجا آورده است؟!
    4- اما روايت مالك، خبرى است مرفوع و سند ندارد، رواى موطا مى گويد: ((از مالك به من روايت شد كه به او رسيده است اينك رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود:... متن حديث...))(54)
    ملاحظه كنيد اين حديث سند ندارد، پس نمى توان بر آن اعتماد كرد. و چون مالك به تنهايى اين حديث را نقل كرده ولى نه استاد او ابو حنيفه آن را روايت كرده و نه شاگردانش شافعى و احمد بن حنبل، پس اگر حديث درست بود، چرا ائمه مذاهب و ائمه حديث از آن اعراض كرده اند؟!
    5- حاكم در مستدرك خود(55) اين حديث را از دو طريق آورده است.
    راه اول: در آن زيد الديلسى به نقل از عكرمة به نقل از ابن عباس وجود دارد، پس نمى توان اين حديث را قبول كرد زيرا در سند آن عكرمة (56) دروغگو است كه از دشمنان اهل بيت (عليهم السلام) بوده و از كسانى است كه عليه على (عليه السلام) قيام كرده و او را تكفير كردند.
    راه دوم: در آن صالح بن موسى الطلحى از عبدالعزيز بن رفيع از ابن صالح از ابوهريره روايت ابو سعيد خدرى پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) اين حديث را وقتى فرموده است كه در بستر مرگ بوده در حاليكه ابوهربره در آن وقت در بحرين بسر مى برده است ، او يك سال و نيم قيل از وفات رسول الله با علاء حضرمى به آنجا فرستاده شد پس چگونه اين حديث را از پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) در بستر مرگ ايشان شنيده است؟!
    6- السنن الكبرى، تاءليف بيهقى اين حديث را در جلد 10 ص 144 انتشارات دار المعرفه بيروت - لبنان نقل كرده است، ابتدا حديث مسلم تركت فيكم كتاب الله و عترتى اهل بيت (عليهم السلام) را روايت كرده و سپس ‍ متن دو حديث مستدرك را.
    7- كتاب ((الفقيه المتفقه)) تاءليف خطيب بغدادى ج 1 كتاب را تصحيح و بر آن حاشيه زده است، كتاب از انتشارات دار الكتب العلميه در بيروت ، لبنان مى باشد. اين كتاب دو حديث را نقل كرده است. اول حديث مستدرك (عن ابى صالح عن ابى هريره) است. روايت دوم جديد است، به نقل سيف بن عمر، از ابن اسحاق اسدى، از صباح بن محمد، از ابن حازم، از ابوسعيد خدرى... كه متن حديث را از ايشان نقل كرده است، و اين روايت نيز قابل قبول نيست، زيرا علماى جرح و تعديل بر درغگويى سيف بن عمر اجماع دارند و قول علما درباره او بعدا خواهد آمد.
    8- كتاب: ((الالماع الى معرفه اصول الروايه و تقييد المساع)) تاليف قاضى عياض 479- 544 هجرى، به تحقيق آقاى احمد صقر، چاپ اول، ناشر دار الراءس الناصر - المكتبة العتيقه - تونس، ص 9، متن حديث را از كتاب ((الفقيه المتفقه)) كه سند آن سيف بن عمر و جود دارد نقل كرده است.
    غير از موارد فوق در هيچ كتابى حديث (كتاب الله و سنتى) نقل نشده است، بنابراين حديث فوق تنها از طريق ابن عباس، ابو سعيد خدرى و ابو هريره نقل شده است و اين سه راه با تمام ضعف خود در نيمه قرن پنجم هجرى يعنى بعد از حاكم (صاحب مستدرك) پيدا شده اند، و هيچ كتابى قبل از آن نيست كه از اين راهها نقل كرده باشد، اين يك مصلب، ثانيا اين سه نفر صحابى: ابو هريره، ابن عباس و ابو سعيد خدرى حديث (كتاب الله و عترتى) را در قرن دوم هجرى بنابر روايت مسلم نقل كرده اند، حال كدام يك را بايد قبول كرد؟.(57)
    بدين ترتيب اين روايت چيزى يك خبر واحد مرفوع يا مرسل نيست... و از جمله بر جعلى بودن آن اينكه حديثى بدين درجه از اهميت كه برنامه اساسى حركت امت پس از پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) يعنى ((هرگز گمراه نخواهيد شد اگر به اين دو تمسك شويد: كتاب خدا و سنت پيامبرش)) را بيان مى كند، چنين حديثى اقتضا مى كند كه خود پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) آن را در موقعيت هاى مختلف بيان فرموده و صحابه نيز آن را روايت و حفظ كنند، همانگونه كه درباره حديث (كتاب الله و عترتى) اتفاق افتاده است.
    پس امكان ندارد كه پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) آن را در موقعيت هاى مختلف بيان فرموده و صحابه نيز آن را روايت و حفظ كنند، همانگونه كه درباره حديث (كتاب اللهو عترتى) اتفاق افتاده است.
    پس امكان ندارد كه پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) اين حديث را به عنوان يك مرجع تشريعى پس از خود برايى ما قرار داده باشد زيرا اين حديث در دلالت، مبهم و ناقص بوده و مصدر آن مشكوك است.
    بحثى با محدث و حافظ دمشقى، عبدالقادر ارنووطى:
    در سفرى كه به شام داشتم، با يكى از علماى شام، شيخ عبدالقادر ارنووطى كه در علم حديث داراى اجازه است ملاقات كردم.
    اين ملاقات به طور تصادفى و بدون آمادگى قبلى من انجام گرفت...
    در منطقه سيده زينب (سلام الله عليها) در شام با دوستى سودانى بنام عادل آشنا شدم، كه خداوند او را به نور اهل بيت (عليهم السلام) منور ساخته و شيعه شده بود، او داراى صفات حميده اى بود كه كمتر در ديگران يافت مى شود، او خوش اخلاق، متدين و با تقوى بود.
    شرايط زندگى او را وادار كرده بود تا در منطقه اى به نام عادليه در 9 كيلومترى جنوب سيده زينب مشغول كار كشاورزى شود.
    در مجاورت زمينى كه بر آن كار مى كرد، زمين ديگرى بود مربوط به مردى مسن و متدين كه به او ابو سليمان معروف بود.
    هنگامى كه اين همسايه مطلع شد فرد سودانى كه در كنار زمين وى كار مى كند شيعه است، نزد او آمده و شروع به صحبت با وى نمود، او گفت:
    - اى برادر، سودانى ها همه سنى و خوب هستند، پس تو را چه به تشيع؟ آيا در خانواده شما كسى شيعه شده است؟
    عادل: خير، ولى دين وايمان بر اساس تقليد از جامعه و خانواده نيست.
    - شيعه دورغ گفته و مردم را فريب مى دهند.
    عادل: من چنين چيزى از آنها نديده ام.
    - آرى، ما آنها را خوب مى شناسيم.
    عادل: اى حاجى، آيا به بخارى، مسلم و صحاح اهل سنت ايمان دارى؟
    - آرى
    عادل: شيعه براى هر يك از معتقداتى كه به آنها ايمان دارند با اين مصادر - علاوه بر مصادر خوشان - استدلال مى كنند.
    - دروغ مى گويند، آنها يك بخارى و مسلم تحريف شده دارند.
    عادل: آنها مرا وادار به خواندن يك كتاب به خصوصى نكردند، بلكه از من خواستند در هر كتابخانه اى در كشورهاى عربى جستجو كنم.
    - اين دورغ است، و من وظيفه دارم كه تو را دوباره به مذهب اهل سنت برگردانم، و لئن يهدا الله بك رجلا خير لك مما صلعت عليه الشمس ... (اگر خداوند به دست تو يك نفر را هدايت كند براى تو بهتر است آنچه خورشيد بر آن مى تابد).
    عادل: ما طالب حق و هدايتيم، همراه دليل مى رويم هر جا كه برود.
    - من بزرگترين عالم دمشق را براى تو حاضر خواهم كرد، او علامه عبدالقادر ارنووطى است، عالمى جليل القدر، محدث و حافظ است، و شيعه سعى كردند او را با پولى بالغ بر چند ميليون فريب دهند، ولى او رد كرد...
    برادر عادل با اين پيشنهاد موافقت كرد، و ابو سليمان به او گفت: وعده ما روز دوشنبه، براى خودت و هر سودانى كه تحت تأثير تفكر شيعى قرار گرفته است.
    عادل نزد من آمد، و موضوع را به من اطلاع داد، و از من خواست تا همراه او بروم، من نيز با خوشحالى فراوان پيشنهاد او را قبول كردم، و با يكديگر قرار گذاشتيم براى روز دوشنبه مورخ 8 صفر 1417 هجرى - كه بهترين درود و سلام بر صاحب هجرت باد - ساعت 12 ظهر.
    آن روز هوا بسيار گرم بود، طبق قرار سه نفر سودانى ديگر ملاقات و به سوى محل كار عادل به راه افتاديم، به آنجا كه رسيديم بردار عادل به استقبال ما آمد، باغ بسيار سر سبزى بود پر از درختهاى مثمر، درختهاى هلو، سيب ، توت و غير آن از ميوه هايى كه ما در سودان نداريم.
    پس از آن به سوى باغ همسايه سنى او حركت كرديم، او با گرمى زياد از ما استقبال كرد، پس از قدرى گردش در آن جاى با صفا و سرسبز، به نماز ظهر پرداختيم، در اثناى نماز بود كه چندين اتومبيل از راه رسيدند و در مقدمه آنها اتومبيل حامل شيخ ارنووطى بود، جايگاه پر از افراد و خارج از ساختمان پر از اتومبيل شد.
    دوستان سودانى ما بسيار تعجب كرده بودند، آنها باور نمى كردند مساءله به اين بزرگى باشد، پس از آنكه هر يك در جاى قرار گرفت، من خود را در مجارت شيخ انتخاب كردم.
    پس از آنكه معرفى ميان ما جمع آنها انجام شد، صاحب باغ به شيخ گفت: اينها برادران سودانى ما هستند، آنها در سيده زينب تحت تأثير شيعه قرار گرفته اند، و ميان آنها يك شيعه است كه در باغ مجاور كار مى كند.
    شيخ گفت: كجاست اين فرد شيعه.
    جواب داده شد: او به باغ خود رفته، پس از چندى بر مى گردد.
    گفت: كجا است اين فرد شيعه.
    جواب داده شد: او به باغ خود رفته، پس از چندى بر مى گردد.
    گفت: پس صبر مى كنيم تا برگردد.
    يكى از سودانى هاى به سراغ عادل رفت و او به مجلس آورد، در اين ميان شيخ از اين شيخ از اين فرصت استفاده كرده احاديث زيادى را كه از حفظ داشت قرائت كرد، موضوع اين احاديث برترى بعضى شهرها و سرزمينها بر جاهاى ديگر است، و به خصوص درباره شام و شهر دمشق، اين مطلب حدود نيم ساعت طول كشيد - هر چند مطلبى بى فايده بود -، و من از اين كار او بسيار تعجب كردم، چگونه از اين موقعت استفاده نمى كند در خالى كه همگى به او گوش فرا داده اند، مى توانست حديثى بگويد كه به درد يا آخرت آنها بخورد، سپس او گفت: دين خدا بر اساس خويشاوندى استوار نيست، در حالى كه خداوند شريعت را براى تمام مردم قرار داده است، پس ‍ به چه حقى بايد دينمان را از اهل بيت (عليهم السلام) بگيريم؟! در حاليكه رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) ما را امر كرده كه از كتاب خدا و سنت او پيروى كنيم، و اين حديث صحيح بوده و كسى نمى تواند آن را تضعيف كند، و ما راهى جز اين راه نداريم، و با دست خود به كمر عادل زد گفت: فرزندم، كلام شيعه تو را فريب ندهد.
    او متوقف ساخته گفتم:
    - جناب شيخ، ما به دنبال حق مى گرديم، و مساءله براى ما مشتبه شده است، و بدين منظور آمده ايم تا از شما استفاده كنيم، پس از آنكه اطلاع يافتيم كه شما عاملى بزرگوار و محدث و حافظ هستيد. گفت: آرى
    گفتم: از بديهياتى كه هيچ كس از آن غفلت نمى كند مگر انسان كور دل، اين است كه مسلمان به گروهها و مذاهب مختلف تقسيم شده اند، و هر گروهى ادعا مى كند كه او بر حق و ديگران بر باطل اند. حال چگونه مى توانم حق را از ميان اين خطوط متناقض بيابم در حاليكه موظف هستم از شرع واقعى خدا پيروى كنم؟ آيا خداوند خواسته است كه متفرق باشيم، يا اينكه خواسته او اين است كه امت واحده باشيم، و با يك شرع واحد عبادت خدا كنيم؟! و اگر جواب مثبت است، خدا و رسول چه ضمانتى براى ما قرار داده اند مبنى بر اينكه امت از گمراهى در امان باشد؟
    با توجه به اينكه اولين اختلاف ميان مسلمين درست بعد از وفات رسول (صلي الله عليه و آله و سلم) اتفاق افتاد، پس نبايد براى پيامبر جايز باشد كه امت خود را بدون هدايتى كه بتوانند بدان تكيه بدان تكيه كنند ترك گويد.
    شيخ گفت: ضمانتى كه رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) براى جلوگيرى از اختلاف امت قرار داده است اين فرمايش ايشان است: ((من براى شما چيزى قرار دادم كه اگر بدان متمسك شويد هرگز گمراه نخواهيد شد: كتاب خدا و سنتم)).
    گفتم: در ابتداى سخن، شما گفتيد كه چه بسا حديثى باشد كه هيچ اصلى ندارد، يعنى در كتابهاى حديث نقل نشده باشد.
    گفت: آرى.
    گفتيم: اين حديث در صحاح ششگانه اصالتى ندارد، پس چگونه به آن قائل هستى، در حاليكه شما مردى محدث بشمار مى روى؟
    در اينجا آتش او شعله ور شده، شروع كرد به فرياد زدن، و گفت: منظور تو چيست، آيا مى خواهى اين حديث را تضعيف كنى.
    از اين برخورد او، و سبب هيجانشان تعجب كردم، در صورتى كه من چيزى كه من چيزى نگفته بودم.
    گفتم: تاءمل كنيد، من يك سؤال مشخص دارم، آيا اين حديث در صحاح ششگانه هست؟
    گفت: صحاح تنها شش كتاب نيست، كتابهاى حديث بسيارند، و اين حديث در كتاب موطاء امام مالك موجود است.
    روى كردم به جمع حاضر و گفتم: بسيار خوب، شيخ اعتراف كرد كه اين حديث در صحاح ششگانه نيست، و در موطاء مالك است.
    با لحن تندى سخن مرا قطع كرده و گفت: چه گفتى، مگر موطاء كتاب حديث نيست؟
    گفتم: موطاء كتاب حديث است ولى حديث: ((كتاب الله و سنتى)) در موطاء مرفوع است نه مسند، با وجود آنكه تمام احاديث موطاء مسند و دراى سند است.
    از آنجا شيخ حجت و دليل خود را از دست داده بود فرياد بلندى كشيد، و شروع به زدن من كرد، و مرا به چپ و راست تكان مى داد و مى گفت: تو مى خواهى حديث را تضعيف كنى، تو كه هستى تا آن را تضعيف نمائى... ديگر از حدود معقول خارج شده بود و همگى از حركات و رفتار او تعجب كرده بودند.
    گفتم اى شيخ! اينجا مقام بحث و استدلال است، و اين روش عجيب و غريب شما مشكلى را حل نمى كند، من با بسيارى از علماى شيعه نشسته ام ولى هرگز چنين برخوردى را نديده ام.
    خداوند مى فرمايد: و لو كنت فظا غليظ القلب لا نفضلوا من حولك (58)، ((اگر تو خشن و سنگدل بودى، آنها از اطراف تو پراكنده مى شدند))... پس از اين قدرى از خشم او فروكش كرد.
    گفتم: از شما مى پرسم اى شيخ، آيا حديث (كتاب الله و سنتى) در موطاء مالك ضعيف است يا صحيح؟!
    با حسرتى فراوان گفت: ضعيف است.
    گفتم: پس چرا گفتى كه حديث در موطاء است در صورتى كه مى دانى آن ضعيف است؟
    دوباره صدايش را بالا برده گفت: اين حديث سندهاى ديگرى نيز دارد.
    به حاضرين خطاب كرده گفتم: شيخ از روايت موطاء دست كشيد و گفت: حديث راه هاى ديگرى دارد، پس بشنويم راههاى ديگر آن را
    در اينجا شيخ احساس شكست و خجالت كرد زيرا حديث هيچ راه صحيحى ندارد. در اين هنگام يكى از حاضرين شروع كرد به صبحت كردن، شيخ فرصتى يافت تا خود را از اين تگناه شروع كرد دهد، به وى اشاره كرده و به اشاره كرده به من گفت: بشنو، ايشان چه مى گويد.
    ولى من كه متوجه وضعيت او شده بودم اصرار كرده گفتم:
    اى شيخ، راه هاى ديگر حديث را بفرمائيد بشنويم؟!
    با لحن شكست خورده گفت: به ياد ندارم، آنها را براى تو خواهم نوشت.
    گفتم: سبحان الله! شما آن همه حديث در فضيلت شهرها و سرزمين ها از حفظ دارى، ولى مهمترين حديثى كه پايه اساسى اهل سنت و جماعت است - حديثى كه - امت را از گمراهى نجات مى دهد نمى دانى؟! - به ادعاى خودت.
    ولى او همچنان ساكت ماند، يكى از حاضرين كه متوجه شرمسارى شيخ شده بود گفت:
    - از شيخ چه مى خواهى؟ مگر به تو قول نداد كه آنها را برايت بنويسد.
    گفتم: من راه را براى شما كوتاه مى كنم، اين حديث در سيره ابن هشام نيز هست ولى بدون سند.
    شيخ ارنووطى گفت: سيره ابن هشام، كتاب سيره است نه كتاب حديث.
    گفتم: پس اين روايت را نيز ضعيف مى دانى؟
    گفت: آرى
    گفتم: پس زحمت بحث درباره آن را نيز از دوش من برداشتى.
    سپس سخن خود را ادامه دادم: اين حديث در كتاب ((ژ)) تاءليف قاضى عياض نيز هست، همچنين در كتاب ((القيه المنفقه))، تاليف خطيب بغدادى... آيا اين روايتها را مى پذيرى؟
    گفت: خير
    گفتم: پس حديث ((كتاب الله سنتى)) به شهادت شيخ ضعيف است و تنها يك ضمانت باقى مانده است كه امت را از اختلاف نجات دهد، و آن حديث متواترى است از رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) كه كتابهاى حديث اهل سنت حتى صحاح ششگانه بجز بخارى آن را روايت كرده اند، و آن حديث متواترى است از رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود:
    انى تارك فيكم الثقلين، ما ان تمسكم بهما لن تضلوا بعدى، كتاب الله حبل ممدود مابين السماء و الارض، و عترتى اهل بيت (عليهم السلام)، فان العليم الخبير انباءنى انهما لن يفترقا حتى يردا على الحوض .
    (من دو چيز گرانبها در ميان شما باقى مى گذارم، كه اگر به آنها متمسك شويد هرگز پس از من گمراه نخواهيد شد، يكى كتاب خدا كه ريسمانى است پيوسته از آسمان تا به زمين، و ديگرى عترت و اهل بيت (عليهم السلام)، كه خداى دانا و آگاه به دانا و آگاه به من خبر داده است آن دو هيچ گاه از هم جدا نخواهد شد تا آنكه كنار حوض بر من وارد شوند). اين متن حديث است طبق روايت احمد بن حنبل، و هر مؤمنى كه به دنبال اسلام واقعى است، همانكه خدا به رسول خود امر فرموده است، چاره اى نداد جر رفتن از اين مسير، كه همان مسير اهل بيت (عليهم السلام) است، اهل بيت (عليهم السلام) تطهير شده در قرآن كريم از هر گناه و پليدى. پس از اين قدرى از فضايل اهل بيت (عليهم السلام) را نفا كردم در حالى كه شيخ كاملا ساكت بود و در اين مدت حتى يك كلمه سخن نمى گفت: و اين خلاف عادت او بود زيرا قبل از اين، پى در پى سخن مرا قطع مى كرد.
    هنگامى كه مريدان شيخ متوجه شكست او شدند شروع به سر و صدا كردند گفتم: دغل بازى و نفاق بس است، اين قدر از حق دورى نكنيد، تا كى چشم خود را بسته نگه مى داريد؟!! در حالى كه آيات حق آشكار و نشانه هاى آن مشخص است،، و من بر شما حجت اقامه كردم مبنى بر اينكه دين جز از راه كتاب خدا و عترت پاك از آل محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) نخواهد بود.
    شيخ همچنان ساكت بود و يك كلمه هم در جواب من نمى گفت. يكباره از جايز برخاست و گفت: من مى خواهم بروم، من كلاس درس دارم، با توجه با اينكه او براى نهار دعوت بود.
    صاحب خانه اصرار كرد كه بماند، پس از آوردن غذا مجلس آرام شد، شيخ نيز هنگام غذا خوردن درباره هيچ موضوعى اصلا سخن نگفت، در صورتى كه قبل از اين مجلس را در اختيار داشت و او تنها بود!...
    اين است نتيجه كار كسى كه حقايق را مخفى مى كند، روزى بايد در ملأ عام رسوا شود.
    next page

    fehrest page


    back page

  3. #3
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    مشكل اهل سنت با اين دو حديث حل نمى شود:
    اگر از آنچه گفتيم چشم پوشى كرده و مثلا پذيرفتيم كه اين دو حديث صحيح اند، حديث ((عليكم بسنتى...)) و ((كتاب الله و سنتى))، اين فرض اهل سنت را نجات نداده و گرفتارى آنها را حل نمى كند، بلكه از همه جهات مذهب اهل بيت (عليهم السلام) (تشيع) را تاءييد و استوار مى كند، دليل اين مطلب چنين است:
    حديث اول: ((بر شما باد سنت من و سنت خلفاء راشيدين هدايتگر بعد از من))(59).
    خلفا در واقع همان ائمه اهل بيت (عليهم السلام) اند:
    كلمه خلفا در اينجا عام است و به گروه مشخصى تخصيص داده نشده است، و اينكه اهل سنت آن را به خلفاى اربعه معنا كرده اند هيچ ماءخذ يا دليلى ندارد، زيرا مساءله مهمتر از اين ادعا است، و ادله نيز نشان دهنده عكس اين مطلب است، زيرا خلفاى راشدين همان دوازده امام از اهل بيت (عليهم السلام) مى باشند، آنهم بر اساسى دلايل و روايت هاى قاطع مبنى بر اينكه خلفا پس ‍ از پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) دوازده خليفه اند، و در روايتى كه قندوزى حنفى در ينابيع الموده آورده است مى گويد: ((يحى بن حسن در كتاب (العمده) از بيست طريق نقل كرده است كه خلفا پس از پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) دوازده خليفه اند و تمام آنها از قريش اند، سه راه آن از بخارى، نه راه مسلم، سه راه از ابى داود، يك راه از ترمذى و سه راه از حميدى. بخارى از جابر نقل مى كند و او از پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) يكون من بعدى اثناى عشر اميرا، (دوازده فرمانروا پس از من خواهند بود)، سپس كلمه اى فرمود كه نشنيدم، از پدرم پرسيدم: چه فرمود، گفت: فرمود ((كلهم من قريش))، تمام آنها از قريش اند. در روايت مسلم از عامر بن سعد نقل كرده كه نامه اى براى اين سمره نوشتم و خواستم مرا خبر دهد از چيزى كه از پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) شنيده است، او برايم نوشت: شنيدم از رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) در روز جمعه اى كه شب آن روز اسلمى را رجم كرد، فرمود: دين همچنان بر پا است تا آنكه قيامت بر پا شود و دوازده خليفه كه همگى از قريش اند براى مردم آمده باشند)).(60)
    پس از اين ديگر كسى نمى تواند بر حديث ((و سينه الخفاء...)) استدلال كند مبنى بر اينكه منظور از آن خلفاى چهار گانه اند، آنهم با بودن اين روايت هاى متواتر كه بالغ بر بيست راه هستند و همگى شهادت مى دهند كه خلفا دوازده خليفه اند، و نمى توانيم تفسيرى در واقعيت هاى گذشته براى آن بيابيم جز در ائمه دوازده گانه مذهب اهل بيت (عليهم السلام).
    بنابراين شيعه تنها فرقه اى است كه توانسته است معانى اين روايت ها را مشخص كند، آنهم با ولايت امام على (عليه السلام) و پس از ايشان حسن و حسين و سپس نه امام از فرزندان حسين، پس تعداد آنها مى شود دوازده امام.
    با وجود اينكه كلمه قريش در اين روايتها اطلاق دارد و دقيقا مشخص نشده است ولى اگر روايتها و قرائن ديگر را ضميمه كنيم معلوم مى گردد كه مراد از آن، اهل بيت (عليهم السلام) است آنهم به دليل وجود روايتهاى زيادى مبنى بر امامت اهل بيت (عليهم السلام)، كه در بحث هاى آينده آنها را مطرح خواهيم كرد.
    در اين باره اين روايت كافى است: اين تارك فيكم ما ان تمسكتم به لن تضلوا بعدى، كتاب الله و عترتى اهل بيت (عليهم السلام) (من در ميان شما چيزى را باقى مى گذارم كه اگر به آن تمسك جوييد هرگز گمراه نخواهيد شد: كتاب خدا و عترتم اهل بيت (عليهم السلام)
    حال كه قيام دين همانگونه كه روايت هاى گذشته دلالت داشت وابسته به ولايت خليفه است، و در عين حال روايتهايى هست كه تأكيد بر تلازم ميان اهل بيت (عليهم السلام) و كتاب خدا، پس اين بهترين دليل است بر اينكه منظور از (دوازده خليفه) همان ائمه اهل بيت (عليهم السلام) است.
    اما جمله ((كلهم من قريش)) - همه آنها از قريش اند - در واقع تغيير و تحريف حديث است و منظور از جعل آن خدشه وارد كردن بر دلالت آشكار حديث به لزوم پيروى از اهل بيت (عليهم السلام) است، زيرا عبارت آن ((كلهم من بنى هاشم)) - همه آنها از بنى هاشم اند - مى باشد ولى دستهاى حقد و خيانت، فضائل اهل بيت (عليهم السلام) را دنبال كرده تا آنچه را بتواند بپوشاند و آنچه قابل تحريف باشد(61) تغيير و تبديل نمايد.
    اين روايت يكى از قربانيان تغيير و تبديل است، ولى خداوند نور خود را آشكار مى كند. اين همان قندوزى حنفى است كه در ينابيع الموده نقل مى كند: در مودت دهم از كتاب موده القربى تاءليف سيد على همدانى قدس ‍ الله سره - كه خداوند بركات او بر ما ارزانى دارد - به نقل از عبدالملك بن عمير از جابربن سمره مى گويد: همراه با پدرم نزد پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) بوديم، ايشان فرمودند: ((بعدى اثنا عشر خليفه)) پس از من دوازده خليفه خواهد بود، سپس صدايش را پائين آورد، از پدرم پرسيدم: پيامبر چه چيزى را با صداى آهسته فرمود، گفت: پيامبر فرمود: ((كلهم من بنى هاشم))، تمام آنها هاشم اند)).(62 ) همچنين قندوزى روايت هاى واضح ترى را نيز نقل كرده است، مثلا از عبايه بن ربعى از جابر روايت مى كند كه گفته است: رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود: انا سيد النبيين و على سيد الوصيين و ان بعدى اثنا عشر اولهم على و آخرهم القائم المهدى، من سرور انبيا و على سرور اوصيا است، و اوصياى من پس از خود دوازده نفراند، اول آنها على و آخرين آنها مهدى قائم است.(63)
    قندوزى حنفى بعد از نقل احاديث چاره اى نمى يابد جز اعتراف به اينكه: (احاديثى كه دلالت دارد بر اينكه خلفاى بعد از پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) دوازده نفراند بسيار معروف بوده و از راههاى مختلفى نقل شده است، و تاريخ و شواهد فراوان دلالت دارد بر اين كه مراد رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) از اين حديث همان دوازده امام اهل بيت (عليهم السلام) و عترت ايشان اند، زيرا نمى توان حديث را بر سلاطين بنى اميه حمل كرد، زيرا آنها بيش از دوازده نفر بوده و ظلم بسيار زيادى داشته اند جز عمر بن عبدالعزيز، و از طرفى آنها از بنى هاشم نمى باشند، زيرا پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود: تمام آنها از بنى هاشم اند، طبق روايت عبدالملك از جابر، و اينكه پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) هنگام گفتن اين جمله صدايش ‍ را پايين آورد، تأكيدى است بر درست تر بودن اين روايت زيرا آنها از خلافت بنى هاشم خشنود نبودند، همچنين نمى توان روايت را بر سلاطين عباسى حمل كرد زيرا آنها نيز بيش از دوازده نفر بودند و اينكه آنها آيه: قل لا اساءلكم عليه اجرا الا الموده فى القربى (64)، ((بگو من پاداشى از شما نمى خواهم مگر اظهار محبت به نزديكان من)) و حديث كسا را مراعات ننمودند، بنابراين راهى جز حمل اين حديث بر دوازده امام از اهل بيت (عليهم السلام) پيامبر و عترت ايشان (عليه السلام) نيست،زيرا آنها از تمام اهل زمان خود از نظر علم، جلالت شاءن، ورع، تقوى، سلامت در نسب، فضيلت در حسب و كرامت نزد خدا برترند و علم آنها به نقل از پدران خود متصل به جد بزرگوارشان (صلي الله عليه و آله و سلم) است)(65). از اينرو اگر حديث ((بر شما باد سنت من و سنت خلفاى راشدين هدايت گر پس از من)) را بر ائمه اهل بيت (عليهم السلام) حمل كنيم بسيار درست تر است از حمل آن بر خلفاى چهار گانه زيرا مشخص شد كه خلفا پس از پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) داوزده نفراند و همگى از بنى هاشم.
    اهل بيت (عليهم السلام)، راه تمسك به كتاب و سنت:
    اما حديث تركت فيكم ما ان تمسكتم به لن تضلوا بعدى ابدا، كتاب الله و سنتى، و ((در ميان شما چيزى باقى نمى گذارم كه اگر به آن تمسك جوئيد هرگز پس از من گمراه نخواهيد شد، يكى كتاب خدا و ديگرى سنت من))، اين حديث منافاتى با حديث ((كتاب الله و عترتى)) ندارد و هيچ گاه مراجعه به قواعد سبب تعارض نمى شود مگر آنكه تعارض ميان احاديث جدى بوده و امكان جمع بين آنها نباشد، اما اگر امكان جمع ميان آنها باشد ديگر تعارضى اصلا وجود ندارد، در اين باره نيز ابن حجر ما را از تلاش براى امكان جمع بين اين دو حديث بى نياز كرده است، او در صواعق خود گفته است: (من دو چيز را براى شما قرار دادم كه اگر از آن دو پيروى كنيد هرگز گمراه نخواهيد شد، و آن دو: كتاب خدا و اهل بيت (عليهم السلام) يعنى عترت من مى باشند، طبرانى بر اين حديث اضافه كرده است كه: من اين مقام را براى آن خواسته ام، پس بر آنها پيشى نگريد كه هلاك مى شويد و از آنها عقب نمانيد كه هلاك مى شويد و به آنها چيزى ياد ندهيد كه آنها اعلم از شما هستند و در روايتى آمده است: كتاب الله و سنتى و منظور از سنت احاديثى است كه كتاب خدا را تفسير مى كنند، زيرا سنت براى بيان معانى و قرآن است و لذا ذكر كتاب الله كفايت به تمسك به كتاب، سنت و در نتيجه تأكيد در حديث مربوط است به تمسك به كتاب، سنت و علمائى از اهل بيت (عليهم السلام) كه آگاه به آن دو هستند. از مجموع آنچه گفته شد چنين نتيجه مى گيريم كه هر سه امر تا روز قيامت باقى خواهند ماند(66).
    به بيانى دقيق تر، از قول ابن حجر مى توان گفت: كه تمسك به سنت امكان پذير نيست مگر از راه حافظان آن كه خود اهل بيت (عليهم السلام) اند، و اهل هر بيت به آنچه در آن است آگاهترند، همچنان كه روايات اين مطلب را تأكيد و تاريخ بر آن شهادت مى دهد. بنابراين تأكيد رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) مربوط است به تمسك به اهل بيت (عليهم السلام) است، نه آنگونه به سنت ملازم بر اينكه تأكيد پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) واقع است، نه آنگونه كه ابن حجر گفت مبنى بر اينكه تأكيد پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) واقع است بر تمسك به سنت، زيرا روايتها وارده در مورد ضرورت تمسك به اهل بيت (عليهم السلام) به حد تواتر رسيده است و علاوه بر آن مى دانيم كه سنت پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) چقدر دستخوش آتش سوزى، كتمان و مخفى كارى و تزوير و تحريف گشته است و لذا اهل بيت (عليهم السلام) تنها راه رسيدن به قرآن و سنت اند، همانگونه كه رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود: ((پس بر آنها پيشى نگيريد كه هلاك مى شويد و از آنها عقب نمانيد كه هلاك مى شويد و به آنها چيزى ياد ندهيد كه آنها اعلم از شما هستند))، طبق روايت طبرانى، و بر اين اساس هيچ چاره اى جز وجوب تمسك به اهل بيت (عليهم السلام) نيست.
    فصل سوم: حديث ((كتاب الله و عترتى))در مصادر اهل سنت
    اثبات حديث كتاب الله و عترتى
    در بحث گذشته ثابت شد كه حديث تمسك به سنت بى اساس و اين حديث تكيه گاه اساسى براى بر پا بودن مذهب اهل سنت و جماعت است، و با تزلزل اين تكيه گاه، پايگاه تمام مذهب نيز متزلزل مى شود و بدين سبب است كه علماى آنها بر كتمان روايت ((كتاب الله و عترتى)) و ترويج از حديث ((كتاب الله و سنتى)) اصرار دارند، و توانسته اند اذهان عموم را نيز در اين جهت سوق دهند، تا جائيكه هر گاه سخن از حديث عترت پيش مى آمد، تمام حاضرين با تعجب شديد و نا باورى نگاه مى كردند.
    و لذا خواستم - براى اتمام حجت - حديث عترت را در اين فصل از كتاب هاى اهل سنت ثابت و تمام روايات آن را نقل كنم.
    سند حديث:
    تعداد روايان حديث از صحابه:
    اين حديث به طور متواتر از جمعى از صحابه وارد شده است كه در زير نام بعضى از آنها را مى آوريم:
    1- زيد بن ارقم. 2- ابو سعيد خدرى.
    3- جابر بن عبدالله. 4- حذيقه بن اسيد.
    5- حزميه بن ثابت. 6- زيد بن ثابت.
    7- سهيل بن سعد. 8- ضمره اسدى.
    9- عامر بن ابى ليلى (غفارى). 10- عبدالرحمن بن عوف.
    11- عبدالله بن عباس. 12- عبدالله بن عمر.
    13- عدى بن حاتم. 14- عقبه بن عامر.
    15- على ابن ابى طالب. 16- ابوذر غفارى.
    17- ابو رافع. 18- ابو شريح خزاعى.
    19- ابو قدامه انصارى. 20- ابو هريره.
    21- ابو الهيثم بن تيهان. 22- ام سلمه.
    23- ام هانى بنت ابى طالب. 24- و افرادى از قريش.
    تعداد راويان حديث از تابعين:
    همچنين اين روايت در زمان تابعين به طور متواتر نقل شده است، كه تعدادى از تابعين كه حديث ((كتاب الله و عترتى)) را نقل كرده اند، نام مى بريم:
    1- بو طفيل عامر بن واثله. 2- عطيه بن سعيد عوفى.
    3- حنش بن معتمر. 4- حارث همدانى.
    5- حبيب بن ابى ثابت. 6- على بن ربيعه.
    7- قاسم بن حسان. 8- حصين بن سبرده.
    9- عمرو بن مسلم. 10- ابو ضحى مسلم بن صبيح.
    11- يحى بن جعده. 12- اصبغ بن نباته.
    13- عبدالله بن ابى رافع. 14- مطلب بن عبدالله بن حنطب.
    15- عبدالرحمن بن ابى طالب. 16- عمر بن على بن ابى طالب.
    17- فاطمه بنت على بن ابى طالب. 18- زين العابدين على بن الحسين.
    19- حسن بن حسن بن على بن ابى طالب.... و جمعى ديگر.
    next page

    fehrest page


    back page

  4. #4
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    تعداد راويان حديث در طول 14 قرن:
    اما كسانى كه حديث را پس از صحابه و تابعين، از بزرگان امت، و حفاظ حديث را پس از صحابه و تابعين، از بزرگان امت، و حفاظ حديث و مشاهير ائمه در طول 14 قرن نقل كرده اند، تعداد آنها بسيار زياد است كه در اينجا مجال ذكر نام روايتهاى تمام آنها نيست، ولى بعضى از محققين و علما، آنها را بر شمرده اند، جهت تفصيل بيشتر مى توان به كتاب عبقات الانوار جزء اول و دوم مراجعه نمود.
    در اينجا به ذكر تعداد آنها در هر مقطع زمانى از قرن دوم تا قرن چهاردهم اكتفا مى كنيم:
    O قرن دوم: 36 نفر
    O قرن سوم: 69 نفر
    O قرن چهارم: 38 نفر
    O قرن پنجم: 21 نفر
    O قرن ششم: 27 نفر
    O قرن هفتم: 21 نفر
    O قرن هشتم: 24 نفر
    O قرن نهم: 13 نفر
    O قرن دهم: 20 نفر
    O قرن يازدهم: 11 نفر
    O قرن دوازدهم: 18 نفر
    O قرن سيزدهم: 12 نفر
    O قرن چهاردهم: 13 نفر
    پس مجموع راويان حديث از قرن دوم تا قرن چهاردهم 323 نفراند، دقت كنيد!
    حديث ((كتاب و عترت)) در كتابهاى حديثى:
    اما كتابهاى كه حديث را نقل كرده اند بسيار زياداند كه از آن جمله:
    1- صحيح مسلم: ج 4 ص 1874 ح 37 - انتشارات دار احياء التراث العربى، بيروت، لبنان: مسلم در صحيح خود روايت كرد: محمد بن بكاربن تريان نقل كرده از حسان (فرزند ابراهيم)، به نقل از سعيد (ابن مسروق) از يزيد بن حيان از زيد بن ارقم مى گويد: وارد شديم بر زيد به او گفتيم: خوشا به حال تو، از صحاب رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) بودى و در نماز به ايشان اقتدا مى كردى. اى زيد تو خبر زيادى ديده اى، اى زيد به ما بگو آنچه از رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) شنيده اى، گفت: اى برادر زاده، به خدا سن من بالا رفته و زمان من گذشته است، و لذا قدرى از آنچه از رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) مى دانستم از يادم رفته است، پس به آنچه نقل كردم راضى شده و بيش از آن بر من تحميل نكنيد، سپس گفت:
    روزى رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) جهت ايراد سخنرانى براى ما قيام فرمودند، ما در نزديكى چشمه آبى بوديم به نام خم ميان مكه و مدينه، پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) ابتدا حمد و ثناى خدا را بجا آورده و موعظه فرمود، سپس گفت: اما بعد اءلا ايها الناس فانما انا بشر يوشك ان ياءتى رسول ربى فاءجيب، و انا تارك فيكم ثقلين: او لهما كتاب الله عز و جل و هو حبل الله من اتبعه كان على هدى و من تركه كان على ضلاله اى مردم من انسانى بيش نيستم كه هر آن ممكن است فرستاده خدا آمده و من نداى او را جواب گويم، من دو امانت گرانبها نزد شما خواهم گذاشت، اول كتاب خداى عزوجل است كه ريسمان خداوند بوده، هر كه از آن پيروى كند راه يافته و هر كه آن را ترك نمايد گمراه است، سپس ‍ فرمود: و اهل بيت (عليهم السلام)، اذكركم الله فى اهل بيت (عليهم السلام)، اذكركم الله فى اهل بيت (عليهم السلام)، اذكركم الله فى اهل بيت (عليهم السلام) و ديگر اهل بيت (عليهم السلام)، شما را به ياد خدا مى اندازم درباره اهل بيت (عليهم السلام)، شما را به ياد خدا مى اندازم درباره اهل بيت (عليهم السلام)، شما را به ياد خدا مى اندازم درباره اهل بيت (عليهم السلام).
    پرسيديم: اهل بيت (عليهم السلام) او چه كسانى هستند، آيا زنان او هستند، گفت: به خدا قسم، چه بسا كه زن مدتى از زمان در كنار مرد بوده و پس از آن وى را طلاق گويد و او نزد پدرم و قوم خود برگردد، منظور از اهل بيت (عليهم السلام) او ريشه او و خانواده او است كه پس از او صدقه بر آنها حرام شده است.
    مسلم باز هم روايت مى كند:
    (از زهير بن حرب و شجاع بن مخلد كه هر دو روايت كرده اند از اين عليه، زهير مى گويد: اسماعيل بن ابراهيم نقل كرده از ابو حيان از يزيد بن حيان مى گويد: رفتيم... سپس حديث را نقل مى كند).
    همچنين مسلم حديث را نقل كرده از ابوبكر بن ابى شيبه از محمد بن فضيل و اسحاق بن ابراهيم از جرير، كه هر دو از ابى حيان نقل مى كنند... سپس ‍ حديث را آورده است).
    روايتهاى مسلم همگى منتهى مى شوند به ابو حيان بن سعيد تميمى، كه ذهبى درباره او مى گويد: (يحى بن سعيد بن حيان، ابو حيان تميمى، ثورى از را بزرگ شمرده و توثيق مى كرد، و درباره او احمد بن عبدالله عجلى مى گويد: ثقه، صالح و نامدار بوده و صاحب سنت است)(67).
    ذهبى همچنين در عبر ج 1 ص 205 مى گويد: (يحى بن سعيد تميمى مولى تيم الرباب كوفى امامى ثقه و صاحب سنت بوده و شعبى و ديگران از او روايت نقل كرده اند).
    يافعى مى گويد: (يحى بن سعيد تميمى كوفى امامى ثقه و صاحب سنت است)(68).
    عسقلانى مى گويد: (ابو حيان تميمى كوفى ثقه است، از شش سالگى به عبادت پرداخته و در سال چهل و پنج از دنيا رفته است)(69)
    به علاوه افراد ديگرى از علماء جرح و تعديل.
    ناگفته نماند صرف اينكه حديث در صحيح مسلم روايت شده است كافى است براى صحت آن، زيرا اهل سنت اجماع بر صحت تمام روايات آن كرده اند.
    مسلم خود اعلام كرده است كه اجماع بر صحت تمام احاديث صحيح او شده است، علاوه بر آنكه خود او نيز آن را صحيح مى داند. همانگونه كه حافظ سيوطى مى گويد: (مسلم گفت: من هر چه نزد خودم صحيح بود نياورده ام، بلكه احاديثى را نقل كرده ام كه اجماع بر صحت آنها وجود دارد) طبق نقل ((تدريب الراوى))(70):
    نووى در شرح حال مسلم مى گويد (مسلم در علم حديث كتاب هاى زيادى را تاءليف كرده است، از آن جمله كتاب صحيح او است كه خداوند كريم آن را بر مسلمين منت گذاشته است و حمد و نعمت، فضل و منت از آن خداوند است).
    اين مقدار شاهد، براى اين مطلب كاملا روشن، كافى است.
    2- نقل اين حديث توسط امام حافظ ابو عبدالله حاكم نيشابورى در مستدرك خود بر بخارى و سلم ج 3 ص 109 كتاب معرفه الصحابه - انتشارات دار المعروفه - بيروت، لبنان.
    حديث را (ابو عوانه) از اعمش از حبيب بن اءبى ثابت از ابى الطفيل از زيد بن ارقم روايت كرده مى گويد: وقتى رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) از حجه الوداع باز مى گشت، كنار غدير خم توقف نموده دستور داد محوطه اى را تميز كردند، سپس فرمود: كاءنى قد دعيت فاءجبت، انى تارك فيكم الثقلين احد هما اكبر من الاخر كتاب الله و عترتى فانظروا كيف تخلفون فيهما فانهما لن يفترقا حتى يردا على حوض ، نزديك است كه من (از سوى خداوند) دعوت شده و اجابت نمايم من در ميان شما دو امانت گرانبها باقى مى گذارم، يكى از ديگرى بزگتر است، كتاب خدا و عترتم، ببينيد چگونه پس از من با آنها رفتار مى كنيد، آن دو هرگز از يكديگر جدا نخواهند شد تا در كنار حوض بر من وارد شوند، سپس افزود: ان الله عزوجل مولاى، و انا مولى كل مؤمن، خداى عزوجل مولاى من، و من مولاى هر مؤمن هستم، آنگاه دست على را گرفت: من كنت مولا فهذا وليه ((هر كه من مولاى او هستم، اين ولى او است)). بنابراين رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) تأكيد مى كند كه اولين فرد اهل بيت (عليهم السلام) و در راءس آنها و آنكه پيروى از او بر همه واجب است على (عليه السلام) است.
    همچنين آن را از (حسان) بن ابراهيم كرمانى به نقل از محمد بن سلمى بن كهيل از پدرش از ابى طفيل از ابن واثله روايت كرده است كه او از زيد بن ارقم شنيده است... و حديث را مانند آنچه گذشت روايت كرده و اضافه نموده است: (سپس گفت: تعلمون انى اولى بالمؤمنين من انفسهم ميدانيد كه من بيش از مؤمنين بر خود آنها ولايت دارم، اين را سه بار تكرار فرمود و آنها گفتند: آرى، گفت : من كنت مولاه فعلى مولاه، هر كه من مولاى او هستم، على مولاى او است).
    - حاكم اين را از دو راه ديگر نيز روايت كرده و ما براى اختصار به اين دو نقل اكتفا كرديم.
    از جمله دلايل بر صحت حديث و تواتر آن اين است كه حاكم آن را نقل كرده و حكم به صحت آن به شرط بخارى و مسلم نموده است.
    3- روايت حديث نزد احمد بن حنبل: ج 3 از مسند احمد، ص 17 - 26 - 14 - 59 - انتشارات دار صادر - بيروت، لبنان:
    ((روايت كرده است عبدالله از پدرش از ابو النظر از محمد يعنى ابن ابى طلحه، از اعمش از عطيه عوفى از ابو سعيد خدرى از پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم)، كه فرمود: نزديك است كه من (از سوى خدا) دعوت شده و اجابت كنم، من در ميان شما دو امانت گرانبها باقى گذاشته ام كتاب خداوند عزوجل و عترتم. كتاب خدا ريسمانى است متصل از آسمان تا زمين، و عترتم اهل بيت (عليهم السلام) كه خداوند لطيف و آگاه مرا خبر داده آن دو هرگز از يكديگر جدا نمى شوند تا در كنار حوض بر من وارد شوند، پس ببينيد چگونه از من با آن دو بر خورد خواهيد كرد)).
    و در روايت ديگر (از عبدالله از پدرش از ابن نمير از عبدالملك يعنى ابن ابى سليمان از عطيه از ابوسعيد خدرى گفت: رسول الله فرمود: من دو امانت گرانبها در ميان شما باقى گذاشته ام، يكى از ديگرى بزرگتر است، كتاب خداوند عزوجل كه ريسمانى است متصل از آسمان به زمين، و عترتم اهل بيت (عليهم السلام)، بدانيد كه آن دو هرگز از يكديگر جدا نخواهند شد تا در كنار حوض بر من وارد شوند)، احمد اين حديث را از راههاى مختلف غير از آنچه نقل شد روايت كرده است.
    4- روايت حديث توسط ترمذى: ج 5 ص 663 - 662 - انتشارات دار احياء التراث العربى.
    - على بن منذر كوفى از محمد بن فضيل نقل كرده مى گويد: اعمش از عطيه روايت كرده و ابو سعيد و اعمش هر دو از حبيب بن ابى ثابت از زيدبن ارقم، گفتند: رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود: در ميان شما باقى گذاشته ام آنچه را كه به آن متمسك شويد هرگز پس از من گمراه نخواهيد شد، يكى از ديگرى عظيم تر است، يكى كتاب خدا است كه ريسمانى است متصل از آسمان تا زمين و ديگرى عترتم اهل بيت (عليهم السلام)، و اين دو هرگز از هم جدا نخواهند شد تا آنكه در كنار حوض بر من وارد شوند، پس ‍ ببينيد چگونه پس از من با آنها رفتار مى كنيد.
    - (نصر بن عبد الرحمن كوفى روايت مى كند از زيد بن حسن انماطى از جعفر بن محمد از پدرش از جابر بن عبدالله، مى گويد: پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) را در روز عرفه در حج ديدم، سوار بر شتر بود و سخنرانى مى كرد، مى فرمود: اى مردم، من بعد از خود چيزى را براى شما قرار دادم كه اگر از آن پيروى كنيد هرگز گمراه نمى شويد، كتاب خدا و عترتم اهل بيت (عليهم السلام).
    5- همچنين اين حديث را علامه علاءالدين على المتقى بن حسان الدين هندى، متوفاى سال 975 نقل كرده است در كتاب (كنز العمال فى سنن القوال و الافعال - جز اول باب دوم - فى الاعتصام بالكتاب و السنه ص ‍ 172 انتشارات موسسه الرساله - بيروت، چاپ پنجم سال 1985 - حديث شماره 870، 871، 872 و 873).
    اگر بخواهيم اين بحث را ادامه داده و تمام كتابهايى كه اين حديث را روايت كرده اند مطرح كنيم، سخن طولانى خواهد شد و نياز به كتابى مستقل دارد. ما در اينجا نام عده اى از حفاظ و علمايى كه آن را نقل كرده اند به عنوان نمونه مى آوريم، براى اطلاعات بيشتر مى توان به كتاب احقاق الحق تاءليف اسد الله تسترى ج 9 ص 311 مراجعه كرد، و اكنون نام آنها:
    1- حافظ طبرانى متوفاى سال 360 در كتاب (المعجم الصغير).
    2- علامه محب الدين طبرى در كتاب (ذخائر العقبى).
    3- علامه شيخ ابراهيم بن محمد بن ابى بكر حموينى در كتاب (فرائد المسطين).
    4- و به نقل از ايشان ابن سعد در كتاب (الطبقات الكبرى).
    5- حافظ نور الدين هيثمى در كتاب (مجمع الزوائد).
    6- حافظ سيوطى در (احياء الميت).
    7- حافظ عسقلانى در (المواهب اللدنيه).
    8- علامه نبهانى در (الانوار المحمديه).
    9- علامه دارمى در (سنن).
    10- حافظ ابوبكر احمد بن حسين بن على بيهقى در (السنن اكبرى).
    11- علامه بغوى در (مصابيح السنه).
    12- حافظ ابوالفداء بن كثير دمشقى در (تفسير القرآن).
    13- اين اثير در (جامع الاصول).
    14- محدث بزرگ احمد بن حجر هيثمى مكى متوفاى سال 914 هجرى در كتاب (الصواعق المحرقه فى الرد على اهل البدع و الزندقه) چاپ دوم، سال 1965 - مكتبه القاهره - انتشارات شركه الطباعه الفنيه المتحده.
    ايشان پس از نقل حديث ثقلين مى گويد: (و بدان كه حديث تمسك به ثقلين راويان زيادى دارد، كه از بيست و چند صحابى نقل شده است، و راههاى روايى مفصلى دارد، و در بعضى از اين روايات آمده است كه پيامبر آن را در حجه الوداع در عرفه فرموده و در بعضى ديگر اينكه آن را در مدينه هنگام بيمارى فرموده است، در حالى كه اطاق مملو از اصحاب ايشان بود و يا اينكه در غدير خم گفته و رواياتى در سخنرانى ايشان هنگام مراجعت از طائف بوده است، و ميان اين روايات منافاتى وجود ندارد زيرا مانعى ندارد كه ايشان اين موضوع را به خاطر توجه بيشتر به منزلت كتاب عزيز و عترت مطهر در تمام آن مكانها تكرار كرده باشد. و در روايت طبرانى به نقل از ابن عمر آمده است كه آخرين جمله اى كه پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمودند اين بود: اخلفونى فى اهل بيت (عليهم السلام)، (پس از من، مرا در اهل بيت (عليهم السلام) مراعات كنيد). و در روايتى ديگر از طبرانى و ابو الشيخ است كه فرمود: ان الله عزوجل ثلاث حرمات، فمن حفظهن حفظ الله دينه و دنياه و من لم يحفظن لم يحفظ الله ديناه و لا آخرته، و خداوند عزوجل سه حريم دارد، هر كه آنها را مراعات كند خداوند دين و دنياى او را حفظ مى كند و هر كه مراعات نكند خداوند دنيا و آخرتش را حفظ نخواهد كرد. راوى مى گويد پرسيدم: آنها چه هستند؟ فرمود: حرمه الاسلام و حرمتى و حرمه رحمى، حريم اسلام، حريم من و حريم رحم من (خويشاوندان من). و در روايتى از بخارى است كه صديق (ابوبكر) گفت: اى مردم، مگر محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) از اهل بيت (عليهم السلام) خود دست كشيده است؟ يعنى اينكه حريم پيامبر را در آنها نگه داشته و آنها را اذيت نكنيد. و ابن سعد و ملا(71) در سيره خود روايت كرده اند كه پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود: استوصى باهل بيت (عليهم السلام) خيرا، فانى اخاصمكم عنهم غدا و من اكن خصمه اخصمه، و من اخصمه دخل النار شما را درباره اهل بيت (عليهم السلام) به نيكويى وصيت مى كنم، و در اين باره من فردا با شما مخاصمه مى كنم، و هر كه من خصم او باشم او را شكست خواهم داد، و هر كه را شكست دهم به جهنم مى رود. همچنين پيامبر فرمود: من حفظنى فى اهل بيت (عليهم السلام) فقد اتخذ عند الله عهدا هر كه حرمت مرا درباره اهل بيت (عليهم السلام) حفظ نمايد، عهدى براى خود نزد خدا بدست آورده است... همچنين ابن سعد اين روايت را آورده است:
    انا و اهل بيت (عليهم السلام) شجره فى الجنه و اغضانها فى الدنيا فمن اتخذ الى ربه سبيلا، من و اهل بيت (عليهم السلام) يك درخت در بهشت هستيم كه شاخه هاى آن در دنيا است، هر كه بخواهد بدينوسيله راهى براى خود به سوى خداى خويش بيابد... ملا در سيره نيز اين حديث را نقل كرده است: فى كل خلف فى امتى عدول من اهل بيت (عليهم السلام)، ينفون هن هذا الدين تحريف الضالين و انتحال المبطلين و تأويل الجاهلين، الا و ان ائمتكم و فودكم الى الله عزوجل فانظروا من توفدون، در هر نسلى از امت من افراد عالى از اهل بيت (عليهم السلام)، وجود دارند كه اين دين را از تحريف گمراهان، بدعت ياوه گويان و تأويل جاهلان پاكسازى مى كنند، بدانيد كه پيشوايان شما نمايندگان شما نزد خداوند هستند، پس متوجه باشيد چه كسانى را به عنوان نماينده خويش ‍ مى فرستيد،... آنگاه مى گويد: رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) قرآن و عترت خود را (ثقلين) ناميد، كه عترت به معنى خانواده، نسل و نزديك ترين خويشاوندان است و ثقل بمعنى هر چيز گران قيمت، و بسيار مهم است و آن دو چنين اند، چون هر يك از آنها سرچشمه علوم لدنى (علومى كه مستقيما از طرف خداوند الهام شده و ياد گرفتنى نيست)، و اسرار و حكمت هاى متعالى و احكام شرعى مى باشند، بدين سبب رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) تأكيد كرده است بر پيروى و تمسك به آنها و يادگيرى از آنها، و فرموده است: الحمدلله الذى جعل فينا الحكمه اهل البيت ، ستايش مى كنم خدا را كه حكمت را در ميان ما اهل بيت (عليهم السلام) قرار داد. و گفته شده است: نامگذارى آنها به ثقلين به دليل سنگينى مسوليت در مراعات حقوق آنها است، البته تأكيد موجود در حديث نسبت به اهل بيت (عليهم السلام) مربوط به افرادى از اهل بيت (عليهم السلام) است كه آگاه به كتاب خدا و سنت رسول او هستند زيرا آنها هستند كه از كتاب خدا جدا نمى شوند تا رسيدن به حوض و تاءييد اين مطلب در خبر قبلى آمده است كه مى فرمود: ((و به آنها چيزى ياد ندهيد زيرا آنها از شما داناتراند))، و آنها نسبت به ساير علما اين امتياز را دارند كه خداوند پليدى را از آنها دور، و آنها را پاك و مطهر قرار داده است).
    حال اى ابن حجر! آيا تو مراعات كردى آنچه در اينجا گفته اى، آيا حرمت رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) را در اهل بيت (عليهم السلام) ايشان مراعات نمودى، آيا موالى آنها بوده و دين خود را از آنها گرفتى؟!
    يا آنكه به زبان مى آوريد آنچه را در دل نداريد كبر مقتا عند الله ان تقولوا ما لا تفعلون (72)، ((نزد خداوند بسيار ناپسند است كه بگوئيد آنچه را عمل نمى كنيد)).
    حق است سخن امام صادق (عليه السلام) كه فرمود: ((ادعاى محبت ما دارند و بدنبال پايمال كردن حق ما هستند))، يدعون حبنا و يتبعون عقوقنا.
    ابن حجر و امثال او ادعاى محبت اهل بيت (عليهم السلام) را دارند ولى دين خود را از كسانى مى گيرند كه به اهل بيت (عليهم السلام) ظلم كرده اند و از آنها پيروى مى كنند. اين همان ابن حجر است كه از طرفى فضائل اهل بيت (عليهم السلام) را مى گويد و اعتراف مى كند كه بايد از آنها پيروى كرد و از طرفى ديگر چنان حمله اى در صواعقش بر شيعه كرده و آنها را جزء گروه هاى گمراه مى شمارد و با زشت ترين تهمت ها و قبيح ترين ناسزاها بر آنها مى تازد.
    گناه آنها چيست اى ابن حجر؟!
    آيا جز اين است كه آنها پيرو اهل بيت (عليهم السلام) بوده، دين خدا را از آنها گرفته اند؟!
    اشكال هايى بر حديث ثقلين:
    اشكال ابن جوزى
    (1) ابن جوزى در كتاب (العمل المتناهيه فى الاحاديث الواهيه)(73) پس ‍ از نقل حديث ثقلين (كتاب الله و عترتى) بر سند آن اشكال گرفته مى گويد: ((اين حديث صحيح نيست، در سند آن اشكال گرفته مى گويد: ((اين حديث صحيح نيست، در سند آن عطيه وجود دارد كه احمد و يحيى و ديگران او را تضعيف كرده اند و ديگر ابن عبدالقدوس كه يحى درباره اش ‍ مى گويد: او بدرد نمى خورد، رافضى خبيثى است و همچنين درباره عبدالله بن داهر كه در سند حديث است احمد و يحيى مى گويند: او قابل قبول نيست، كسى درباره وى سخن خوبى نگفته است)).
    رفع اشكال
    ا) حديث ثقلين تنها با اين سند نقل نشده است، بلكه سندهاى متعددى دارد، همانگونه كه گفته شد.
    2) مسلم اين حديث را در صحيح خود نقل كرده است، آنهم از چند طريق، در حالى كه صرف روايت مسلم براى اثبات صحت سند كافى است هر چند از يك طريق باشد و اين مطلبى است كه سنت در آن اختلاف نظر ندارند.
    3) همچنين ترمذى اين حديث را از چنيدين طريق در صحيح خود را روايت كرده است، اسناد او منتهى مى شود به جابر، زيد بن ارقم، ابوذر، ابو سعيد و حذيفه.
    4) ابن جوزى، در كتاب (الموضوعات) ج 1 ص 99 چنين مى گويد:
    ((پس هر گاه حديثى را خارج از متون اسلام (موطاءت مسند احمد، صحيحن، سنن ابى داود و ترمذى، و امثال آنها) يافتى، در حديث تاءمل كن، اگر مشابه آن را صحاح و حسان پيدا كردى احتمال درست بودن آن را بده))، پس ابن جوزى در اينجا خلاف سخن خود عمل كرده است، زيرا اين حديث همانگونه كه ديديد در آنچه او آنها را متون اسلام ناميده روايت شده است.
    5) سخن ابن جوزى درباره عطيه درست نيست زيرا ابن سعد او را توثيق (تأكيد) كفر، ابن حجر عسقلانى درباره اش مى گويد: ((ابن سعد گفت: عطيفه با ابن اشعت به مسافرت رفتند، حجاج به دست نشانده خود محمد بن قاسم نوشت كه از او بخواهد على را ناسزا گويد، اگر چنين نكردى وى را چهار صد ضربه شلاق زده و رويش او را بتراشد، محمد بن قاسم عطيه را خواست ولى او حاضر به چنين كارى نشد، و لذا حكم حجاج را در باره اش ‍ اجرا كرد، عطيه پس از آن به خراسان رفته در آنجا اقامت يافت تا آنكه عمر بن هبيره والى عراق شد، آنگاه عطيه به عراق بازگشته در آنجا ماند تا آنكه در سال يكصد و ده وفات يافت: او مردى مورد اعتماد بود ان شاء الله تعالى و احاديث خوبى دارد)).(74)
    ضمنا بدانيد كه ابن سعد ناصبى است، يعنى از كسانى است كه بشدت با اهل بيت (عليهم السلام) دشمنى مى ورزند، تا جائى كه امام جعفر صادق (عليه السلام) را به عنوان راوى ضعيف دانسته است. بنابراين تاءييد ابن سعد براى عطيه در برابر حريف كافى است.
    6) عطيه از رجال احمد بن حنبل است و واضح است كه احمد روايت نمى كند مگر از فرد مورد اعتماد، و احمد روايت هاى زيادى از او نقل كرده است، پس ادعاى اينكه احمد، عطيه را ضعيف شمرده است دروغ محض ‍ است، تقى سبكى مى گويد: ((و احمد - خدا او را رحمت كند - روايت نمى كرد مگر از فرد مورد اعتماد، مخالفين ما - يعنى ابن تيميه - اين مطلب را به صراحت گفته اند. ابن تيميه در كتابى كه در جواب بكرى پس از ده نوشته از او تاءليف كرده است مى گويد: كسانى از علماء حديث كه قائل به جرح و تعديل اند بر دو نوع اند: بعضى از آنها جز از فرد مورد اعتماد روايت نمى كنند مانند مالك... و احمد بن حنبل... و اين سخن مخالفين ما را بس ‍ است جهت اينكه احمد جز از معتمدين روايت نمى كند و لذا معنى ندارد كه او بر عطيه خدشه اى وارد كند)).(75 )
    7) سبط ابن جوزى او را تاءييد مى كند. او به صراحت عطيه را مورد اعتماد شمرده و تضعيف او را مردود مى داند، او ابتدا سخن پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) خطاب به على (عليه السلام): لا يحل لاحد ان يجنب فى هذا المسجد غيرى و غيرك ، (براى كسى جز من و تو جايز نيست كه در اين مسجد جنب باشد)، را نقل كرده و سپس مى گويد: ((پس ‍ اگر بگويند عطيه ضعيف است و براى ضعف حديث استدلال كنند كه ترمذى گفته است: اين حديث را براى محمد بن اسماعيل - بخارى - خواندم، يا او از من شيند و خنديد.
    جواب اين است كه: عطيه عوفى از اين عباس و صحابه روايت كرده و مورد اعتماد است و اما قول ترمذى مبنى بر اينكه بخارى با شنيدن اين حديث خنديده است بخاطر اين سخن پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) است: آن را حلال نمى دانم مگر بر فرد پاك، نه در حال حيض و نه در حال جنابت.
    شافعى مى گويد: براى جنب جايز است كه از مسجد عبور كند و ابو حنفيه مى گويد جايز نيست تا آنكه غسل كند و حديث على حمل بر اين مى شود كه اين استثنا مخصوص او بوده، همانگونه كه مسائلى مخصوص پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) بوده است)).(76)
    8) ادعاى ابن جوزى بر اينكه يحى بن معين عطيه را تضعيف كرده است نيز مردود است زيرا دورى از ابن معين نقل كرده است كه عطيه مرد صالحى است. حافظ ابن حجر در شرح حال عطيه چنين مى گويد: ((دورى از ابن معين نقل كرده است كه او مرد صالحى است))(77). بنابراين آنچه ابن جوزى به يحى بن معين نسبت داده صحيح نيست.
    ابن جوزى نسبت به حديث ثقلين بسيار جاهل است زيرا او خيال مى كند با ضعيف شدن عطيه، حديث ثقلين نيز تضعيف مى شود، در حاليكه تاءييد يا تضعيف او هيچ ضررى به حديث ثقلين نمى زند، زيرا حديثى را كه عطيه از ابو سعيد روايت كرده است ابو طفيل نيز از ابو سعيد نقل نموده و ابو طفيل از صحابه بشمار مى رود. از آن گذشته درستى حديث ثقلين بسته به روايت ابو سعيد نيست چه از راه عطيه باشد چه ابو طفيل. اگر فرض كنيم كه روايت ابو سعيد از هر دو راه ضعيف باشد باز هم ضررى به حديث نمى رساند، به اين دليل كه حديث داراى راه هاى و روايت هاى مختلف است.
    next page

    fehrest page


    back page

  5. #5
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    رفع اشكال ابن جوزى در تضعيف ابن عبدالقدوس:
    1) تشكيك ابن جوزى درباره عبدالله بن عبدالقدوس، نيز به دليل تاءييد حافظ محمد بن عيسى از وى مردود است، حافظ مقدسى در شرح حال عبدالله نامبرده، مى گويد: ((ابن عدى از محمد بن عيسى نقل كرده، مى گويد كه او مورد اعتماد است))(78).
    درباره شخص محمد بن عيسى نيز حافظ ذهبى در شرح حال او از ابو حاتم نقل مى كند كه گفت: او مورد اعتماد و اطمينان است، من هيچ محدثى نديدم كه ابواب حديث را بهتر از محمد بن عيسى حفظ كرده باشد، ابو داود نيز مى گويد: او مورد اعتماد است.
    2) محمد بن حبان او را در ميان افراد قابل اطمينان آورده است و ابن حجر در شرح حال او مى گويد: ((ابن حبان او را در ميان افراد مورد اطمينان نام برده است)).(79)
    3) هيثمى در ((مجمع الزوائد)) مى گويد: ((بخارى و ابن حبان او را مورد اطمينان مى دانند)).
    4) عسقلانى در شرح حال او مى گويد: ((بخارى گفت: او در اصل راستگو است، ولى از افراد ضعيف روايت مى كند)).(80)
    پس اشكال بخارى بر ابن عبدالقدوس بعد از تاءييد وى اين است كه او از افراد ضعيف روايت مى كند، ولى اين اشكال درباره اين حديث وارد نيست زيرا ابن عبدالقدوس حديث ثقلين را از اعمش روايت مى كند و او اعتماد است.
    5) عبدالله بن عبدالقدوس طبق نقل تهذيب التهذيب ج 5 ص 303 و تقريب التهذيب ج 1 ص 430، از رجال بخارى در حاشيه هاى صحيح او است، و همين كافى است براى تاءييد او كه بخارى از او نقل كرده است هر چند در حاشيه كتاب.
    ابن حجر عسقلانى در مقدمه ((فتح البارى فى شرح صحيح البخارى)) در جواب كسانى كه نسبت به رجال بخارى تشكيك كرده اند مى گويد: ((قبل از ورود در موضوع، سزاوار است كه هر با انصافى بداند كه نقل قول صاحب صحيح - بخارى - از هر رواى دلالت بر عدالت، دقت در روايت و عدم غفلت وى مى كند در نظر ايشان، و علاوه بر اين جمهور علما بر نام گذارى اين دو كتاب به صحيحين اتفاق نظر دارند، و اين معنى براى كسى كه در صحيحين از او نقل نشده است مطرح نيست.
    6) عبدالله بن عبدالله از رجال ترمذى است.
    7) همچنين تشكيك در عبدالله بن عبدالقدوس ضرورى به صحت حديث نمى رساند، حتى در روايت اعمش از اعطيه، از ابن سعيد نيز مشكوك نمى باشد زيرا همانگونه كه گفته شد تنها عبدالله بن عبدالقدوس نيست كه از اعمش روايت كرده، بلكه محمد بن طلحه بن مصرف نيست كه از اعمش ‍ روايت كرده ، بلكه محمد بن طلحه بن مصرف يامى و محمد بن فضيل بن غزوان ضبى در مسند و ترمذى نيز از اعمش روايت نموده اند، و اين دليل بر صدق روايت اعمش است. همچنين اعمش حديث را تنها از عطيه نقل نمى كند بلكه از عبدالملك بن ابى سليمان ميسرى عرزمى و از ابو اسرائيل اسماعيل بن خليفه عبسى نيز - طبق آنچه در مسند احمد است - روايت كرده و همچنين از هارون بن سعد عجلى و كثير بن اسماعيل تميمى - بنابر معجم طبرانى - نقل كرده است.
    اما تضعيف ضمنى ابن جوزى از عبدالله بن داهر:
    1) تضعيف ضمنى ابن جوزى از عبدالله بن داهر خلاف اصول و مبانى جرح و تعديل است زيرا اشكال نامشخص از هر كه خواهد باشد قابل قبول نيست.
    2) هيچ دليل موجهى براى تشكيك در او نيست جز اينكه فضايل اميرالمؤمنين را روايت مى كرده است، همانگونه كه ذهبى مى گويد: ((ابن عدى گفت: عموم روايت هاى او در فضايل على است و او در اين باره متهم است))(81) و تضعيف او بدين سبب قابل قبول نيست.
    3) آنچه در كار ابن جوزى عجيب و قبيح است اينكه تا اين حد سعى در تضعيف حديث كند كه عبدالله بن داهر را در سند حديث وارد نمايد، در صورتيكه او اساسا در هيچ سندى از اسناد اين حديث وارد نشده است! مى توانيد به روايتهاى گذشته و حتى روايتهايى كه نقل نكرده ايم مراجعه نمائيد، آيا در سند آنها عبدالله بن داهر وجود دارد؟!، من اين معنى را جز نصب و عدوات نسبت به اهل بيت (عليهم السلام) و مخفى كردن حقوق آنها نمى بينم، ولى خداوند تصميم دارد نور خود را كامل كند هر چند كافران ناراضى باشند.
    4) سبط ابن جوزى پس از نقل حديث ثقلين از مسند احمد بن حنبل مى گويد: ((شايد گفته شود كه پدر بزرگ تو در كتاب (الواهيه) چنين گفته است - و تمام سخن ابن جوزى در تضعيف حديث همانگونه كه نقل شد ذكر كرده است - من خواهم گفت: حديثى را كه ما روايت كرديم، احمد در (الفاضل) آورده است، و در اسناد آن هيچ يك از كسانى كه پدر بزرگ آنها را تضعيف كرده نمى باشند، و اين حديث را بو داود در سنن خود و ترمذى و عموم محدثين روايت كرده ورزين آن را در جمع بين صحاح آورده است، عجيب آنكه چگونه جد من روايت اين حديث را در صحيح مسلم، به نقل از زيد بن ارقم نديده است...))(82)
    ولى آنچه سبط ابن جوزى گفته است چيزى جز توجيه كار ابن جوزى نيست والا او غافل نمى شود از چنين حديثى كه در متون اسلامى مشخص است، آنهم با تمام اطلاع و آشنايى كه ابن جوزى دارد، ولى او مى خواهد فريب داده و مكر كند، ولى مكر خدا درباره او، وى مفتضح ساخت.
    اشكال ابن تيميه
    اشكال ابن تيميه بر حديث ثقلين در كتابش (منهاج السنه)، بى ارزش تر از آن است كه مورد بحث واقع شود، ولى آن را از باب اشاره به اين نوع افكار پوچ نقل مى كنيم، كه جز نافهمى، خيال پردازى و توهم نيست. ابن تيميه هنگامى كه از تضعيف حديث ثقلين جهت سند ناتوان مى ماند، براى آنكه روش خود را در تضعيف آنچه در فضل اءهل بيت آمده است ترك نكند، راه مى گويد: اين حديث دلالت بر وجوب تمسك به اهل بيت (عليهم السلام) نكرده است، بلكه فقط دلالت بر وجوب تمسك به قرآن مى كند.
    واقعا كدام عاقل از اين متن با صراحت چنين معنى و مفهومى را بدست مى آورد؟! در حاليكه ظاهر حديث تأكيد و مسلم مى كند كه تمسك به آن دو - كتاب و عترت - لازم است و الا ثقلين چه معنى دارد؟! (من ثقلين را در ميان شما باقى گذاشتم)، و اين فرمايش پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) چه مفهومى دارد: (تا به آن دو متمسك باشيد؟!) ولى تعصب قلب را كور مى كند. ابن تيميه براى سخن خود به يك خبر واحد در صحيح مسلم از جابر استناد كرده و بقيه حديث را على رغم فراوان بودن آنها و داشتن راههاى متعدد، به ديوار زده يا از آنها چشم پوشى نموده و اگر انسان درست تاءمل كند متوجه مى شود كه اين حديث در مقايسه با احاديث ديگرى كه در همين موضوع وارد است ناقص است، و آن حديث چنين است تركت فيكم ما لن تضلوا ما لن تضلوا بعده، ان اعتصمتم به: كتاب الله...، (من چيزى را در ميان شما باقى گذاشتم كه اگر از آن پيروى كنيد هرگز گمراه نمى شويد: كتاب خدا).
    واضح است كه اين حديث ناقص و تحريف شده است، زيرا حديث خود جابر در روايت ترمذى آمده و در آن به طور آشكار امر به لزوم تمسك به اهل بيت (عليهم السلام) شده است، و همانگونه كه قبلا گفته شد، متن حديث اينگونه است: انى تركت فيكم ما ان اخذتم به لن تضلوا، كتاب الله و عترتى، اهل بيت (عليهم السلام) (83)، (من در ميان شما باقى گذاشتم آنچه را كه به آن تمسك كنيد هرگز گمراه نخواهيد شد، كتاب خدا و عترتم، اهل بيم).
    - اين اشكال متوجه خود ابن تيميه نيز مى شود، زيرا او قائل به وجوب تمسك به كتاب و سنت است. ولى بايد دستور پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) يكى باشد. يا لزوم تمسك به كتاب به تنهايى و يا به كتاب و سنت باهم و چون ابن تيميه وجوب تمسك به قرآن را به تنهايى انتخاب كرده پس ‍ در مقابل، تمسك به سنت واجب نخواهد بود و اين بر خلاف نظر خود ابن تيميه است زيرا او خود اهل سنت مى داند، همچنين نام كتابش منهاج السنه است نه منهاج القرآن.
    اما اگر به عقيده او، حديثى كه نقل كرد نمى تواند حديث تمسك به كتاب و سنت را لغو كند بنابراين نمى تواند وجوب تمسك به كتاب و عترت را نيز لغو نمايد.
    ابن تيميه به اين هم اكتفا نكرده است بلكه درباره ... و عترتى فانهما اميرالمؤمنين يفتقا حتى يردا على الحوض مى گويد: ((اين را ترمذى روايت كرده و از احمد درباره آن سؤال شد و چندين نفر از اهل علم آن را تضعيف كرده و گفته اند: اين صحيح نيست))... اما جواب:
    از سخن او چنين فهميده مى شود كه اين قسمت از حديث را جز ترمذى كسى روايت نكرده است، در حاليكه ديديم افراد زيادى از بزرگان اهل سنت و حفاظ آنها اين را نقل كرده اند، پس منظور او از جمله ((ترمذى آن را روايت كرده)) چيست؟!
    آيا روايت ترمذى دلالت بر ضعف حديث مى كند؟!
    و چه كسى از احمد پرسيد؟! و چه پرسد؟! و در كجا اين سخن مطرح شده است؟! مگر خود احمد آن را روايت و تاءييد نكرده است؟!
    و چه كسانى آن را تضعيف كرده تا ابن تيميه بگويد: ((چندين نفر))؟! و چرا آنها با نام نبرد؟!
    سؤالهاى بسيارى متوجه ابن تيميه است، كه اگر بتواند جواب محكمى بر آنها بدهد از او مى پذيرم، اما اين سخن سست و مبهم او به هيچ و جه قابل نيست.
    ولى اين عادت ابن تيميه است آن گاه كمر همت را براى گمراه كردن امت و پوشاندن حقايق ببندد.
    اين بود اشكالهايى كه در اين مورد گفته شد، و تا آنجا كه من دنبال كرده ام كسى را نيافتم كه حديث ثقلين را بتواند مخدوش كند، حديثى كه به تواتر ثابت شده و بزرگان امت از حفاظ و محدثين اعتراف به درستى آن دارند، پس ديگر كسى جراءت مخدوش كردن آن را ندارد جز آنكه قلب مريضى داشته باشد، قلبى - ولعياذ بالله - پر از دشمنى و كينه نسبت به اهل بيت (عليهم السلام).
    حال كه به طور آشكار، درستى اين حديث ثابت شد بايد دلالت آن را مشخص كنيم و بدنبال آن بايد به اين دلالت ملتزم باشيم.
    دلالت حديث بر امامت اهل بيت (عليهم السلام)
    دلالت اين حديث بر امامت اهل بيت (عليهم السلام) از روشن ترين و آشكارترين مسائل است - البته به شرط انصاف - زيرا حديث نشان دهنده وجوب پيروى از آنها در عقائد، احكام و آراء، و پرهيز از هر گونه مخالفت با آنها چه در قول و چه در فعل است، زيرا هر كارى كه خارج از گفته آنها باشد، خارج از قرآن به شمار مى رود و در نتيجه خارج از دين است. بنابراين آنها معيار دقيق شناخت صراط مستقيم و راه استوار مى باشند. هدايت جز از راه آنها و گمراهى جز مخالفت با ايشان نيست ما ان تمسكتم بهما لن تضلوا: (تا وقتى كه به آن دو متمسك هستيد گمراه نخواهيد شد) زيرا تمسك به قرآن به معناى عمل است به آنچه در آن مى باشد، پس بايد اوامر قرآن به معناى عمل است تمسك به عترت. اگر؛ جمله اى شرطى وجود داشت، انجام آن شرط بايد نتيجه دهد جزاى مذكور در جمله را، و ضمير در بهما: ما ان تمسكتم بهما لن تضلوا به كتاب و عترت با هم بر مى گردد، و مسلما هر كه قدرى آشنايى با زبان عربى داشته باشد اين را خواهد پذيرفت. بنابراين پيروى از اهل بيت (عليهم السلام) پس از رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) واجب است، همانگونه كه پيروى از قرآن واجب مى باشد. اما اينكه اهل بيت (عليهم السلام) چه كسانى هستند درباره آن بحث خواهيم كرد، ولى در اينجا مى خواهيم ثابت كنيم كه امر و نهى، امامت و رهبرى بايد براى اهل بيت (عليهم السلام) باشد، اما مشخص كردن هويت آنها خارج از بحث اين حديث است. علماى اصول مى گويند ان القضيه لا تثبت موضوعها: (جمله موضوع خود را ثابت نمى كند)، پس در هر صورت اهل بيت (عليهم السلام) بايد خلفاى پس از رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) باشند، و قول پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم): انى تارك فيكم: (من در ميان شما باقى گذاشته ام) سخن صريخ از رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) است مبنى بر خليفه قرار دادن آنها، و وصيتى است به امت براى پيروى از آنها. براى تأكيد آن پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود: فانظروا كيف تخلفونى فيهما: (ببينيد چگونه حرمت مرا در رفتار با آن دو به عنوان خليفه من نگه مى داريد)، خلافت قرآن كه واضح است، و اما خالفت اهل بيت (عليهم السلام) جر با امامت آنها امكان پذير نيست.
    بنابراين كتاب و عترت رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) راهى خواهند بود كه ما را به رضوان الهى ميرسانند، زيرا آنها ريسمان خدا هستند كه ما را امر فرموده آن را محكم بگيريم واعتصوا بحبل الله (84).
    آيه فوق در تعيين و تشخيص ريسمان خدا و عموميت دارد. و آنچه از آن معلوم مى شود وجوب تمسك به آن است. آنگاه سنت، حديث ثقلين و احاديث ديگرى را آورده مبنى بر اينكه آن ريسمان كه بايد به آن متمسك سد يعنى آن را محكم گرفت همانا كتاب خدا و عترت رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) است.
    جمعى از مفسرين نيز چنين گفته اند: ابن حجر در كتاب صواعق (85) خود در باب ما انزل فى البيت من القرآن: (آنچه در قرآن درباره اهل بيت (عليهم السلام) نازل شده است)، اين مطلب را آورده... وجوع كنيد.
    قندوزى در كتاب (ينابيع الموده) اينگونه مطلب را نقل مى كند: درباره آيه شريفه: واعتصموا بحبل الله جميعا، ثعلبى از ابان بن تغلب نقل كرده كه جعفر الصادق (عليه السلام) گفت: ما ريسمان خداوند متعال هستيم كه مى فرمايد (به ريسمان خدا متوسل شده و متفرق نشويد). همچنين صاحب كتاب مناقب از سعيد بن جبير از ابن عباس نقل كرده است: كه نزد پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) بوديم كه مردى اعرابى آمد و گفت: اى پيامبر، شنيده ام كه مى گويى ريسمان خدا در دست بگيريم، اين ريسمان خدا چيست كه بايد به آن متوسل شد؟ پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) دست خود را به دست على زد و گفت: ((از اين مرد پيروى كنيد او ريسمان محكم خدا است)).(86)
    اما قول پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) لن يفترقا يردا على الحوض : (آن دو هرگز از هم جدا نمى شوند تا آنكه بر سر حوض نزد من بيايند)، اين فرموده پيامبر دلالت بر مسائل گوناگونى دارد كه در زير مى آوريم:
    اول - اثبات عصمت اهل بيت (عليهم السلام)، زيرا آنها هميشه همراه قرآن اند و خود قرآن درباره خود مى گويد: لا ياءتيه الباطل من بين يديه و لا من خلفه (87): باطل از هيچ سو به آن راه ندارد)). بنابراين اهل بيت (عليهم السلام) آگاه به كتاب بوده و با آن مخالفت نمى كنند، نه در قول و نه در عمل، كه اگر هر گونه مخالفتى از آنها نسبت به كتاب عمدا يا اشتباها صادر شود، در اين حالت از قرآن به دور خواهند بود، در صورتى كه حديث صراحت دارد كه از آنها از قرآن جدا نخواهند شد تا بر حوض وارد شوند. پس اگر چنين نباشد سخن پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) نادرست خواهد بود، اضافه بر اينكه دلايلى از قرآن و سنت نيز اين معنا را تاءييد مى كنند. و ما آن موارد را بعدا خواهيم آورد.
    دوم - كلمه ((لن)) تاءييديه، يعنى ((هرگز))، نشان دهنده اين است كه تمسك به آن دو هميشه و در هر حال مانع از گمراهى است، و اين مساءله اتفاق نمى افتد مگر با تمسك به هر دوى آنها با هم، نه به يكى از آنها و براى اين معنى به قول پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) در روايت طبرانى توجه كنيم كه مى فرمايد: ((بر آنها پيشى نگيريد كه هلاك مى شويد، از آنها عقب نمانيد كه هلاك مى شويد و به آنها چيزى را ياد ندهيد كه آنها از شما داناترند)).
    سوم - عترت تا روز قيامت در كنار كتاب باقى مى مانند و هيچ زمانى خالى از از آن دو نخواهد بود، اين معنى را ابن حجر در صواعق خود چنين بيان مى كند: ((احاديثى كه تأكيد بر تمسك به اهل بيت (عليهم السلام) دارند، دلالت مى كنند بر اينكه هميشه تا روز قيامت بايد كسى از آنها باشد كه شايسته تمسك نمودن به او باشد، همچنانكه قرآن عزيز نيز چنين است پس از اين خواهيم گفت كه چگونه آنها وسيله ماءمون بودن اهل زمين از عذاب خدايند، روايت گذشته نيز بر اين مطلب دلالت دارد، آنجا كه مى فرمايد: فى كل خلف من امتى عدول من اهل بيت (عليهم السلام): ( در هر نسلى از امت من افراد عالى از اهل بيت (عليهم السلام) من مى آيند). و در ميان آنها كسى كه بيشترين حق را دارد كه به او تمسك جويد امام اهل بيت (عليهم السلام) و عالم ايشان على بن ابى طالب كردم الله وجهه مى باشد، آن هم به دليل آنچه از علم فراوان و استنباطات دقيق ايشان (88) نقل كرديم)).
    چهارم - تقارون آنها با كتابى كه از هيچ مطلب كوچك يا بزرگ نمى گذرد، دليل بر امتياز آنها بر ديگران و آگاهى شان به جزئيات شريعت اسلام است، همانگونه كه پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود: ((به آنها چيزى ياد ندهيد كه آنها از شما داناترند)).
    خلاصه اينكه بايد در هر زمانى تا روز قيامت حداقل يك نفر از اهل بيت (عليهم السلام) باشد كه قول يا عمل او با قرآن مخالفتى نداشته باشد، يعنى اينكه اين فرد از قرآن جدا نشود، و معناى جدا نشدن از قرآن در قول و عمل اين است كه او در زبان و رفتار خود معصوم باشد، و بايد از او پيروى كرد زيرا او است كه ما نه از گمراهى مى شود.
    چنين معنائى را جز شيعه معتقد نيست، زيرا شيعه عقيده دارد كه در هر زمان بايد امامى از اهل بيت (عليهم السلام) موجود باشد كه معصوم از اشتباه و لغزش بوده و بايد ولايت او را پذيرفت و به او آگاه بود.
    من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميته جاهليه هر كه بميرد و امام زمان خود را نشناسد، بر مسلك جاهليت مرده است))، آيه شريفه زير نيز بر اين مطلب دلالت دارد: يوم ندعوا كل اءناس ‍ بامامهم (89) روزى كه هر گروهى از مردم را با امام خويش ‍ مى خوانيم).
    فصل چهارم: اهل بيت (عليهم السلام) چه كسانى هستند؟
    اين بحث از روشن ترين بحث ها است، زيرا هيچ انسانى در شناخت اهل بيت (عليهم السلام) شكى ندارد مگر آن معاندى كه در برابر ادله قطعى مبنى بر وجوب پيروى از آنها راه فرارى ندارد، لذا سعى مى كند در شخص آنها تشكيك كند و اين چيزى بود كه من هنگامى كه با دوستان و برادران بحث مى كردم، خود شاهد بودم هرگاه يكى از آنها گريزى از ضرورت پيروى از اهل بيت (عليهم السلام) نمى يافت، سؤالهاى مبهمى بدين صورت مطرح مى كرد:
    اهل بيت (عليهم السلام) چه كسانى هستند؟ مگر همسران او از اهل بيت (عليهم السلام) نيستند؟! مگر پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) نفرمود: سلمان از ما اهل بيت (عليهم السلام) است؟!
    بلكه ابو جهل نيز، مگر از اهل بيت (عليهم السلام) پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) نيست؟
    ولى منظور از تمام اين سؤال ها چيزى جز انكار واقعيت حديث ثقلين و دلالت آن بر امامت اهل بيت (عليهم السلام) نيست، به اين اميد كه بتواند با اين سؤالهاى مبهم و نامشخص، عقل خود را متوقف و وجدان خويش را آرام كند، ولى هرگز نمى تواند چنين حجت مسلمى را ناديده بگيرد، چه بخواهد و چه نخواهد.
    وقتى آنها چنين سؤال هايى را مطرح مى كردند مى گفتم: چرا شما همه چيز را آماده مى خواهيد، بدون آنكه خود را به زحمت اندازيد؟!... چنين افكار بسته اى بدرد نمى خورد. من مى توانم جواب بگويم و شما مى توانيد جواب هاى مرا رد كنيد، مى توانيد آنها را انكار كرده و نپذيريد زيرا شما رنج تحقيق را نكشيده و براى بدست آوردن جواب، خود را به زحمت نيانداخته ايد، مگر فقط من بايد جواب دهم؟
    آيا رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) تنها به من فرموده كه از اهل بيت (عليهم السلام) پيروى كنم؟!
    مگر همه ما مكلف نيستيم و بر من و شما همگى واجب نيست كه جواب را بيابيم، زيرا حجت بر ما اقامه شده است مبنى بر اينكه بايد پيرو اهل بيت (عليهم السلام) بوده، دين خود را از آنها بگيريم، بايد آنها را شناخته سپس پيرو ايشان شويم؟!
    من نيز در اينجا سعى نمى كنم تمام دلايل را به تفصيل بياورم، بلكه اكتفا مى كنم به چند نكته روشن و هر كه بيش از اين مى خواهد بايد تحقيق كند.
    اهل بيت (عليهم السلام) در آيه تطهير:
    خداوند مى فرمايد: انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا(90): ((خداوند فقط مى خواهد پليدى و گناه را از شما اهلبيت دور كند، و كاملا شما را پاك سازد)).
    هر كه كتب حديث و تفسير را برسى كند مى بيند كه نزول اين آيه مباركه در حق على، فاطمه، حسن و حسين از روشن ترين مسائل است. ابن حجر در اين باره مى گويد: ((اكثر مفسرين بر آن اند كه اين آيه درباره على، فاطمه، حسن و حسين نازل شده است)).(91) و اين آيه كه به وضوح دلالت بر عصمت اهل بيت (عليهم السلام) دارد، با بيانى كه داشتيم جز بر آنها منطق نمى شود زيرا آنها ثقل اين امت و ائمه هدايت كرد پس از رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) مى باشند. و لذا رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) امر به پيروى از آنها نموده است، عصمت نيز در اين آيه كاملا روشن است، البته براى كسى كه قلب دارد يا گوش فرا دهد و حضور يابد، زيرا محال است مراد محقق نشود اگر اراده كننده خدا باشد، و علامت حصر ((انما)) شاهد بر اين است، و آنچه در اينجا مورد نظر ما است، اثبات اين مطلب است كه اين آيه درباره على، فاطمه، حسن و حسين نازل شده است.
    حديث كساء مشخص كننده هويت اهل بيت (عليهم السلام):
    نزديك ترين و روشن ترين دليل، حديثى است كه در تفسير اين آيه وارد شده و اهل حديث آن را ((حديث كسا)) نامند، و در درستى و تواتر، از حديث ثقلين كمتر نيست.
    الف - حاكم در كتاب خود (المستدرك على الصحيحين فى الحديث) روايت مى كند: ((عبدالله بن جعفر بن ابى طالب مى گويد: وقتى پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) ديد كه رحمت در حال نزول است فرمود: ادعوا لى، ادعوا لى: (به سوى من بخوانيد)، صفيه گفت: چه كسى را اى رسول خدا؟! فرمود: اهل بيت (عليهم السلام) على، فاطمه، حسن و حسين را. آنها را آوردند و پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) كسا (پوشش) خود را بر آنها انداخت، سپس دستان خود را بالا برده عرض كرد: اللهم هولاء آلى فصل على محمد، و آل محمد (خدايا اينها خاندان من هستند، پس درود بفرست بر محمد و خاندان محمد)، و خداوند اين آيه: انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا(92) را نازل فرمود.
    حاكم مى گويد: اين حديث داراى سندى صحيح است.
    ب - حاكم مشابه آن را نيز از ام سلمه روايت كرده است. ام سلمه مى گويد: ((آيه - انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت - در منزل من نازل شد، سپس پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) بدنبال على، فاطمه، حسن و حسين فرستاد و گفت: اينها اهل بيت (عليهم السلام) من هستند))(93). حاكم مى گويد: اين حديث با شرط بخارى صحيح است. او حديث را در جاى ديگر به نقل از واثله روايت كرده و مى گويد: اين حديث صحيح است با شرط هر دو.(94)
    ج - مسلم حديث را به نقل از عايشه نقل مى كند كه: ((روزى پيامبر در حالى كه پوششى موئين و سياه رنگ بر تن داشت آمد، چندى بعد حسن بن على آمد، پيامبر از را زير كسا برد، سپس حسين آمد، او را نيز زير كسا برد، آنگاه فاطمه آمد، كسا را بر او نيز كشيد، پس از آن على آمد و او را نيز در زير كسا جاى داد، آنگاه فرمود: انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا(95).
    اين خبر به صورت هاى گوناگون در صحاح و كتب حديث و تفسير آمده است (96). و جز اخبار صحيح متواترى است كه هيچ كس از اولين و آخرين آن را تضعيف نكرده است و اگر بخواهيم تمام اين روايت ها را نقل كنيم طولانى مى شود. من توانسته ام بيست و هفت روايت از آن را بيابم كه همگى صحيح اند.
    از آشكارترين روايات در اين باره - در تعيين اهل بيت (عليهم السلام) - بدون ديگران مانند همسران پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم)، روايتى است كه سيوطى در ((الدر المنثور)) از مردويه نقل كرده كه ام سلمه گفت: ((آيه - انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا - در منزل من نازل شد، در حالى كه هفت نفر در منزل بودند: جبرئيل، ميكائيل، على، فاطمه، حسن و حسين، و من نيز در منزل بودم. گفتم: اى رسول خدا! مگر من از اهل بيت (عليهم السلام) نيستم؟! فرمود: تو در راه خوبى هستى، تو جز همسران پيامبرى)).(97)
    در روايت حاكم در مستدرك است كه ام سلمه گفت: اى رسول خدا، من از اهل بيت (عليهم السلام) نيستم؟ فرمود: تو در راه خوبى هستى و اينها اهل بيت (عليهم السلام) هستند، خدايا اهل بيت (عليهم السلام) من سزوارترند.(98)
    و در روايت احمد اينگونه است: كسا را بالا بردم تا همراه آنها داخل شوم، پيامبر آن را از دستم كشيد و گفت: تو در راه خوبى هستى (99). تا همين جا براى اثبات اينكه اهل بيت (عليهم السلام) همان اصحاب كسا هستند، آنهم با آن عبارتهاى واضح و الفاظ صريحى كافى است، بنابراين آنها ثقل قرآن اند كه رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) در حديث ثقلين به ما دستور داده به آنها متمسك شويم.
    پس هر كه بخواهد معنى را مبهم نمايد و بگويد عترت به معنى خويشاوندى است، سخن او قابل قبول نيست، زيرا هيچ يك از علماى زبان اين را نگفته اند، ابن منظور ((در لسان العرب)) مى گويد: (عترت پيامبر خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) فرزندان فاطمه - رضى الله عنها - هستند)). اين قول ابن سيده است، اما از هرى - رحمه الله عليه - مى گويد: زيد بن ثابت حديث ثقلين را از رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) نقل كرده، سپس گفته است عترت، اهل بيت (عليهم السلام) اند. ابو عبيد و ديگران نيز چنين گفته اند: ((عترت شخص، اسره و فضيله) به معنى خويشاوندان نزديك او است)).
    اين اثير مى گويد: ((عترت يك فرد نزديكترين خويشاوندان وى اند)). ابن اعرابى مى گويد: ((عترت يعنى فرزندان شخص، نسل او، و هر كه از صلب او آمده است))، سپس مى گويد: پس عترت پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) فرزندان فاطمه بتول (سلام الله عليها) اند)(100). از اين بيان مشخص مى شود كه منظور از اهل بيت (عليهم السلام) خويشاوندان است و لذا وقتى كه از زيد بن ارقم در روايت مسلم سؤال شد كه اهل بيت (عليهم السلام) او چه كسانى هستند؟ آيا زنان او هستند؟ گفت: نه به خدا، زن مى تواند مدتى از زمان با مرد باشد سپس مرد او را طلاق داده و او نزد پدر و اقوام خود برگردد، اهل بيت (عليهم السلام) او (پيامبر) اصل و گروه او هستند كه پس از ايشان صدقه بر آنها حرام شد.
    همچنين مى بينيم كه هيچ از خويشاوندان رسول الله (عليه السلام) و حتى همسران ايشان ادعاى شرف عضويت در اهل بيت (عليهم السلام) را نكرده اند وگرنه تاريخ آن را نقل مى كرد. ولى نه در تاريخ و نه در حديث جايى نمى يابيم كه همسران پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) به اين آيه تمسك جسته و اين شرافت را براى خود ثابت بدانند، به عكس خود اهل بيت (عليهم السلام)، مثلا اميرالمؤمنين (عليه السلام) مى فرمايد: ان الله عزوجل فضلنا اهل البيت، و كيف لا يكون كذالك و الله عزوجل يقول فى كتابه: (انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهريكم تطهيرا) فقد طهرنا الله من الفواحش ما ظهر منها و ما بطن فنحن على منهاج الحق))، (خداوند عزوجل ما اهل بيت (عليهم السلام) را برتر قرار داده است، مگر خدا در كتاب خود نفرموده است (خداوند فقط مى خواهد پليدى و گناه را از شما اهل بيت (عليهم السلام) دور كند و كاملا شما را پاك سازد) پس خدا ما را از كارهاى زشت و قبيح چه علنى باشد چه مخفيانه پاك دامن قرار داده و ما بر مسير حق هستيم).
    فرزندش حسن (عليه السلام) نيز مى فرمايد: ((اى مردم، هر كه مرا شناخت كه شناخت، و هر كه نشناخت بداند كه من حسن بن على هستم، من فرزند بشارت دهنده بيم دهنده ام، آنكه با اجازه خداوند به سوى او دعوت كرده و چراغى نورانى بوده است، من از اهل بيت (عليهم السلام) هستم كه در آن بيت جبرئيل فرو آمده و صعود مى كرد، و من از آن اهل بيت (عليهم السلام) كه خداوند پليدى را از آنها دور كرده و آنها را كاملا پاك ساخته است.(101)
    استدلال ابن كثير به اينكه سياق آيات ايجاب مى كند كه همسران پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) را نيز بايد اهل بيت (عليهم السلام) دانست موردى ندارد، زيرا حجيت ظهور بستگى به يكنواخت بودن سخن دارد و واضح است كه در اينجا خطاب به مونث كه در آيات گذشته است تبديل به مذكر شده است، پس اگر منظور در اين آيه همسران ايشان بود بايد خطاب اينگونه باشد - انما يريد الله ليذهب عنكن الرجس اهل البيت و يطهر كن تطهيرا - زيرا آيات مخصوص زنان است، و لذا خداوند پس از اين آيه دوباره خطاب به مونث را از سر گرفته، فرموده است: و اذكرن ما يتلى فى بيوتكن من آيات الله و الحكمه (102). و هيچ كسى جز عكرمه و مقاتل نگفته است كه آيه تطهير درباره همسران پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) نازل شده است، عكرمه مى گفت: ((هر كه بخواهد، من با او مباهله مى كنم به اينكه اين آيه درباره همسران پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) نازل شده است))(103). و اين سخن عكرمه قابل قبول نيست زيرا با روايتهاى صحيح كه نقل شد تعارض دارد. رواياتى كه به صراحت مى گويد: اهل بيت (عليهم السلام) همان اصحاب كسا هستند.
    و ديگر آنكه چه كسى عكرمه را تحريك كرده و او را عصبانى نموده است تا آنكه در بازارها فرياد بزند و مباهله بخواهد؟
    آيا به خاطر محبت همسران پيامبر يا دشمنى با اصحاب كسا؟ و اگر حتمى بود كه اين آيه درباره همسران پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) است پس چه نيازى به مباهله است؟! شايد به اين خاطر بوده است - و حتما چنين است - كه عموم مردم آن را درباره على، فاطمه، حسن و حسين مى دانستند؟!
    از سخن او نيز همين بر مى آيد: ((آنگونه نيست كه شما خيال مى كنيد، بلكه درباره همسران پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) است))(104). بنابراين آيه براى ساير تابعين واضح بوده كه مربوط به على، فاطمه، حسن و حسين (عليه السلام) است.
    همچنين نمى توان عملكرد را در اين باره، به خاطر دشمنى شديد او با اميرالمؤمنين (عليه السلام) به عنوان حكم و شاهد پذيرفت زيرا او از خوارج است كه با على جنگيدند. پس او چاره اى نداشته است جز اينكه بگويد آيه درباره همسران پيامبر (عليه السلام) نازل شده است، زيرا اگر اعتراف كند به اينكه آبه درباره على (عليه السلام) نازل شده است در اين صورت مذهب خود را به دست خويش محكوم كرده و پايه هاى عقيده اى كه او و اصحابش را وادار كرد عليه على (عليه السلام) قيام كنند را سست نموده است. علاوه بر اين عكرمه معروف به دروغگويى عليه ابن عباس ‍ است تا جائى كه ابن مسيب به غلامش كه ((برد)) نام داشت مى گفت: ((عليه من دروغ نگو كه عكرمه عليه ابن عباس دروغ گفت))، و در ميزان الاعتدال آمده است كه ابن عمر نيز همين سخن را به غلامش نافع گفته است.
    على بن عبدالله بن عباس سعى مى كرد عكرمه با از اين كار منع كند و از روش هايى كه براى منع او استفاده مى كرد اين بود كه او را بر مستراح مى بست تا از دروغ بستن به پدرش دست بكشد. عبدالله بن ابى الحرث مى گويد: ((بر فرزند عبدالله بن عباس وارد شدم در حالى كه عكرمه بر در مستراح بسته شده بود، گفتم: اين گونه با غلام خود رفتار مى كنيد؟!، گفت: او بر پدرم دروغ مى بندد)).(105)
    مقاتل نيز در دشمنى با اميرالمؤمنين (عليه السلام) و اشتهار به دروغگويى كمتر از عكرمه نيست، تا جائى كه نسائى او را در صف دروغگويانى قرار داد كه معروف به جعل حديث اند.(106)
    جوزجانى در شرح حال مقاتل در ((ميزان الذهب)) مى گويد: مقاتل دروغگويى بى پروا بود.(107)
    مقاتل به مهدى عباسى گفته است: اگر بخواهى احاديثى در شاءن عباس به خاطر تو جعل مى كنم، ولى مهدى گفت: نيازى به آن ندارم.(108)
    پس نمى توان سخن امثال اين افراد را پذيرفت، كه پذيرفتن آن فريب خوردگى و جهالت است، زيرا همانگونه كه گفته شد احاديث صحيح و متواتر عكس آن را مى گويند. اضافه بر آن، رواياتى موجود است كه مى گويد بعد از نزول آيه رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) به مدت نه ماه هنگام وقت هر نمازى در خانه على بن ابى طالب (عليه السلام) به مدت نه ماه هنگام وقت هر نمازى در خانه على بن ابى طالب (عليه السلام) آمده مى فرمود: السلام عليكم و رحمه الله و بركاته اهل البيت، انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا، اين را روزانه پنج بار تكرار مى كرد.(109)
    در صحيح ترمذى، مسند احمد، مسند طيالسى، مستدرك حاكم بر صحيحين، اسد الغابه، تفسير طبرى، ابن كثير و سيوطى آمده است كه: رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) به مدت شش ماه هرگاه كه براى نماز صبح از منزل خارج مى شد، در خانه فاطمه (سلام الله عليها) آمده مى فرمود: ((الصلاه يا اهل البيت انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس ‍ اهل البيت و يطهركم تطهيرا(110)))، (نماز اى هل بيت انما يريد الله. و بسيارى روايات مشابه ديگر كه در اين باره آمده است.
    پس كاملا براى ما روشن شد كه اهل بيت (عليهم السلام) عبارتند از: (على، فاطمه، حسن و حسين) و هيچ مخالفى نمى تواند آن را انكار كند كه شك در آن مانند شك در وجود خورشيد در روز روشن است.
    next page

    fehrest page


    back page

  6. #6
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    اهل بيت (عليهم السلام) در آيه مباهله:
    درگيرى ميان دو جبهه حق و باطل در ميدان جنگ كارى دشوار است، ولى دشوارتر از آن وقتى است كه در ميدان محراب باشد، هنگامى كه در پيشگاه خداوند مطلع بر تمام غيب ايستاده و او را قاضى و حكم ميان يكديگر قرار مى دهند. در اينجا است كه كمترين ترديد و كمترين گناه موجب نابودى انسان خواهد شد و اين حديث مباهله، و لذا رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) براى جنگ با كافرين هركه را كه توانايى حمل اسلحه دارد دعوت مى كند هر چند منافق باشد، ولى وقتى كه نحوه مبارزه از جنگ به دعا و مباهله بانصارى تبديل شد پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) براى اين نحوه جديد از مبارزه هيچ يك از اصحاب خود را نخواند، زيرا در چنين موقعيتى كسى به پيش نمى رود مگر اين كه قلبى سالم و پاك از هر پليدى و گناه داشته باشد و چنين كسانى همان برگزيدگان نخبه اند، و مانند اينها در ميان مردم هميشه كمياب و اندك اند، هر چند كه آن مردم بهترين مردم روى زمين باشند.
    پس اين نخبه گان برگزيده چه كسانى هستند؟
    وقتى كه پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) با علماى نصارى به بهترين شيوه بحث و مجادله فرمود، از آنها جز كفر، عصيان و سركشى نديد، و ديگر راهى جز مباهله و توسل به خدا نمانده، بدين صورت كه هر يك افراد خود را دعوت نموده و سپس لعنت خدا را براى دروغگويان بخواهند. در اينجا بود كه فرمان الهى اينگونه نازل شد: فمن حاجك فيه من بعد ما جاءك من العلم فقل تعالوا ندع ابناءنا و ابناءكم و نساءنا و نساءكم و انفسنا و انفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنت الله على الكاذبين (111)، ((هر گاه بعد از آنچه از علم به تو رسيد كسانى با توبه محاجه و ستيز برخيزند به آنها بگو: بيائيد ما فرزندان خود را دعوت كرده شما هم فرزندان خود را، ما زنان خويش را دعوت نموده شما نيز زنان خود را، ما از نفوس خود دعوت مى كنيم شما هم از نفوس خود، سپس مباهله نموده و لعنت خداوند را بر دروغگويان قرار دهيم.))
    كشيش ها اين پيشنهاد جديد پيامبر را پذيرفتند تا نبرد آنها فيصله يابد، آنگاه كشيش ها نزديكان خود را براى روز موعود جمع كردند و آن روز سر رسيد، جمعيتى زياد در آنجا گرد آمدند، مسيحيان به پيش آمده خيال مى كردند پيامبر با جمعى از اصحاب و همسران خويش به سوى آنها خواهد آمد - آنگاه رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) ظاهر شد، با كامهايى - استوار به پيش مى آمد - همراه با گروهى كوچك از اهل بيت (عليهم السلام)، حسن در طرف راست ايشان، حسين در طرف چپ، على و زهرا پشت سر بودند. وقتى نصرانى ها اين صورت هاى نوارنى را ديدند لرزه بر اندام آنها افتاد، روى به اسقف بزرگ خود كرده گفتند:
    - اى ابا حارثه، كار را چگونه مى يابى؟
    اسقف جواب داد: قيافه هايى مى يبينم كه اگر كسى با توسل به آنها از خدا بخواهد كوهى را از جا بركند، چنين خواهد نمود.
    وحشت آنها چند برابر شد، وقتى اسقف اين حالت ايشان را ديد گفت:
    - آيا نمى بينيد چگونه محمد دو دست خود را بالا برده، منظر است چه از آنها بر آيد، به حق مسيح سوگند اگر كلمه اى از دهان او خارج شود، ما نه به اهل خويش بر مى گرديم و نه به مال خود.(112)
    آنگاه تصميم گرفتند عقب نشينى كرده و مباهله را ترك گويند، و راضى به ذلت و پرداخت جزيه شدند. آرى توسط پنج تن پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) توانست آن مسيحيان را شكست داده و آنها را با ذلت و خوارى بر گرداند. و در اين باره رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود: ((سوگند به آن كه جان من در دست او است، عذاب الهى بر اهل نجران در حال فرود آمدن بود و اگر بخشش خداوند نبود آنها تبديل به ميمون و خوك شده و دشتى كه در آن بودند پر از آتش مى شد، سپس خداوند نجران و اهالى اش حتى پرنده روى درخت را ريشه كن ساخته و سال بر هيچ نصرانى نمى گذشت))، والذى نفسى بيده، ان العذاب تدلى على اهل نجران، و لولا عفوه لمسخوه قرده و خنازير، و اضرم عليهم الوادى نارا و لا ستاءصل الله نجران و اهله حتى الطير على الشجر و ما حال الحول على النصارى كلهم.
    ولى چرا پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) تنها به اين پنج تن اكتفا كرده و اصحاب و همسران خود را نياورد؟
    جواب اين سؤال در يك جمله است: اهل بيت (عليهم السلام) موجه ترين مردم پس از پيامبر نزد خدا هستند و پاك و بى آلايش اند. هيچكس غير آنها نتوانسته است چنين صفات والايى را كه خداوند براى اهل بيت (عليهم السلام) در آيه تطهير ذكر كرده است بدست آورد. و لذا مى بينيم كه رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) در اجراى دستور اين آيه چگونه توجه امت را به سوى مقام و منزلت اهل بيت (عليهم السلام) جلب نموده، و كلمه ((ابناءنا: فرزندانمان)) را در آيه بر حسن و حسين ((نساءنا: زنانمان)) را بر حضرت فاطمه زهرا (عليه السلام) و ((انفسنا: نفوسمان)) را بر على (عليه السلام) تطبيق داده است، زيرا امام على (عليه السلام) جزء زنان و فرزندان نمى تواند باشد، پس مسلما جز! كلمه ((نفوسمان)) بايد باشد، به علاوه اينكه اگر كلمه ((نفوس)) مخصوص خود پيامبر به تنهايى بود، در اين صورت دعوت كردن معناى درستى نداشت.
    ايشان چگونه خود را دعوت مى كند؟!... و براى تاءييد اين مطلب اين سخن پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) را در نظر بگيريم: انا و على من شجره واحده و سائر الناس من شجر شتى: ( من و على از يك درخت (يك اصل و اساس) بوده و بقيه مردم از درختان متفرق ديگراند).
    پس اگر امام على (عليه السلام) نفس پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) است، بنابراين بايد آنچه پيامبر از حق رهبرى و ولايت بر مسلمين دارد او نيز داشته باشد مگر يك مقام، آن هم مقام نبوت است همانگونه كه رسول الله (عليه السلام) در حديثى كه بخارى و مسلم نيز آن را آورده اند بيان فرموده است: يا على انت منى بمنزله هارون من موسى لا انه لا نبى بعدى: (اى على، منزلت تو نسبت به من مانند منزلت هارون نسبت به موسى است، جر اينكه پيامبرى پس از من نيست)(113)
    البته استدلال ما به اين آيه، در اين باره نبود بلكه در بيان اين بود كه اهل بيت (عليهم السلام) چه كسانى هستند. خدا را شكر مى كنيم كه هيچ اختلاف نظرى در نزول اين آيه درباره اصحاب كسا نيست. و اخبار و احاديثى نيز در اين زمينه وجود دارد.
    مسلم و ترمذى هر دو باب فضائل على (عليه السلام) روايت كرده اند كه: ((سعد بن ابى وقاص گفت: وقتى كه اين آيه نازل شد: فقل تعالوا ندع ابناءنا و ابناءكم و نساءنا...، رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم)، على، فاطمه، حسن و حسين را خواست و گفت: الهم هولا اهلى (خدايا اهل من اينها هستند)(114). فرمايش پيامبر مبنى بر اينكه اينها اهل من هستند نشان دهنده اين است كه اهل بيت (عليهم السلام) منحصر به اين چهار نفراند.
    فصل پنجم: ولايت على (عليه السلام) در قرآن
    تلاش نهائى:
    در بحث اول نياز به تلاش فكرى و روانى زيادى داشتم، از طرفى با وجدان خود بودم و از طرفى ديگر با دوستان و اساتيد خويش در دانشگاه، تا آنكه طورى قانع شدم كه ممكن بود در وجود خورشيد شك كنم ولى در آن نتيجه گيرى شك نمى كردم، و نتيجه حاصل - همانگونه كه گفته شد - اين بود كه بر ما واجب است از اهل بيت (عليهم السلام) پيروى كرده و دين خود را از آنها بگيريم. اين بود اولين باورهاى من براى مدتى از زمان كه در اين مدت نمى توانستم دقيقا وضع خود را مشخص و مذهبى براى خويش ‍ انتخاب كنم، هر چند وجدانم به من حكم مى كرد كه پيرو مذهب تشيع شوم، دوستان، افراد خانواده و همكلاسيها نيز همگى مرا شيعه بشمار مى آورند، بسيارى از آنها مرا ((شيعى)) يا ((خمينى))! صدا مى كردند، هر چند من هنوز تصميم خود را نگرفته بودم، شكى در آنچه بدان هر چند من هنوز تصميم خود را نگرفته بودم، شكى در آنچه بدان رسيده بودم نداشتم ولى نفس اماره - وادار كننده به بدى ها - مرا نهى كرده و وسوسه مى كرد كه: چگونه دينى را ترك مى كنى كه پدرانت را بر آن ديده اى؟!
    و چه خواهى كرد با اين جامعه اى كه دور از عقيده تو است؟! اصلا تو كه هستى كه به اين حقايق رسيده باشى؟! آيا بزرگان علما از آن غفلت كرده اند؟! بلكه عموم مسلمين غفلت كرده اند؟!... هزاران سؤال و تشكيك ديگر كه معمولا بر من غالب شده و مرا به سكوت وا مى داشتند!، و گاهى عقل و وجدانم به ستوه مى آمدند... و به همين نحو كشمكش و جرز و مد، تنشهاى روحى و دوگانگى فكرى مرا رنج مى داد، نه راه فرارى، نه مونسى، نه دوستى و نه يارى.
    به دنبال كتابهايى رفتم كه شيعه را رد مى كنند، شايد اينها بتواند مرا از اين وضعيت نجات دهند، و حقائقى را براى من روشن سارند كه بر من بوده است. جالب اينكه وهابيت مرا از جمع آورى اين كتابها بى نياز كرد، زيرا امام جماعت مسجد روستايمان هر كتابى را كه مى خواستم برايم تهيه مى كرد.
    ولى پس از بررسى آنها مشكل من پيچيده تر و نا آرامى من بيشتر شد، زيرا گم گشته خود را در آنها نيافتم، آنها از بحث منطقى و بى طرفانه تهى بودند، آنچه در آنها بود سب، لعن و ناسزا بود و مجموعه اى از تهمت هاى دروغ كه در ابتداى كار حجابى را پيش روى من ايجاد كرد، ولى پس از بر طرف كردن تأثيرات تبليغاتى آنها، براى من روشن شد كه اينها از تارهاى عنكبوت هم سست تر است.
    پس از آن تصميم بر ادامه بحث گرفته، هر چند نسبت به نتيجه اى كه در بحث اول بدان رسيده بودم باور داشتم، و به اميد ديدن حقيقت - به طورى واضح تر روشن تر - در اين راه با وسوسه هاى نفس خويش مبارزه كردم و در زمينه دلايل ولايت امام على (عليه السلام) كه صراحت در امامت ايشان دارد شروع به تحقيق نمودم. خوشبختانه مجموعه اى از دلايل در ذهن خود داشتم كه مرا به اين مطلوب مى رسانيد و على رغم كافى بودن اين دلايل براى هر انسان دارنده عقل درست و قلب سالم، مى خواستم اين تحقيق، فيصله كار باشد كه آيا سنى بمانم و معتقد به خلافت ابوبكر، عمر و عثمان باشم و يا شيعه شده و معتقد به امامت على (عليه السلام) باشم؟
    بعد از تحقيق به نتيجه اى غير منتظره رسيدم! من تا كنون نتوانسته ام تعداد دلايلى را كه از راه نقل يا عقل به صراحت و كاملا آشكار امامت اميرالمؤمنين (عليه السلام) را اعلام مى دارد بشمارم، كه بعضى از اين دلايل كاملا واضح است و بعضى ديگر نياز به مقدمات طولانى دارد.
    آنچه در اين فصل مى آورم گزيده اى است اندك، تا سخن كوتاه شده و جوينده حقيقت تشويق شود، زيرا معتقدم كه اين مختصر پس از شرح و توضيح كافى باشد:
    (1) آيه ولايت:
    آيه شريفه: انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلاه و يوتون الزكاه و هم راكعون (115) صدق الله العلي العظيم، سرپرست و رهبر شما تنها خدا است و پيامبر او و آنها كه ايمان آورده اند، آنها كه نماز را بر پا مى دارند، و در حال ركوع زكات مى پردازند.
    وجه استدلال به اين آيه:
    اين آيه به روشنى ولايت و امامت اميرالمؤمنين (عليه السلام) را بيان مى كند به شرط آنكه ثابت شود منظور از (آنها كه نماز را بر پا مى دارند و در حال ركوع زكات مى پردازند) شخص امام على (عليه السلام) است، همچنين ثابت شود كه كلمه ((ولى)) به معناى كسى است كه از خود انسان به او سزوارتر است.
    ماخذى كه ثابت مى كند آيه درباره على (عليه السلام) است:
    دلايل مختلفى ارائه شده و روايات به طور متواتر از دو طرف - شيعه و سنى - نقل شده است مبنى بر اينكه اين آيه هنگامى كه على انگشتر خود را در حال ركوع صدقه داد، در شاءن امام على (عليه السلام) بر پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) نازل شده است. اين خبر را جمعى از صحابه نقل كرده اند از جمله:
    1- ابوذر غفارى: عده اى از حفاظ از او نقل كرده اند مانند:
    الف - ابواسحاق احمد بن ابراهيم ثعلبى در تفسير (الكشف و البيان عن تفسير القرآن).
    ب - حافظ بزرگ حاكم حسكانى در (شواهد التنزيل) ج 1 ص 177 چاپ بيروت.
    ج - سبط ابن جوزى در (تذكره) ص 18.
    د- حافظ ابن حجر عسقلانى در (الكاف الشاف) ج 1 ص 649... و ديگر محدثين و حفاظ حديث.
    2- مقداد بن الاسود: حافظ حسكانى در (شواهد التنزيل) ج 1 ص 177 چاپ به تحقيق محمودى، آن را از او نقل كرده است.
    3- ابورافع قطبى (غلام رسول الله (عليه السلام).
    جمعى از بزرگان از او نقل كرده اند از جمله:
    الف - حافظ ابن مزدويه در كتاب (الفضائل).
    ب - حافظ جلاالدين سيوطى در (الدر المنثور) ج 3 ص 104.
    ج - محدث متقى هندى در (كنز العمال) ج 1 ص 305... و ديگران...
    4 - عمار ياسر: روايت او را اين افراد نقل كرده اند:
    الف - محدث بزرگ طبرانى در (المعجم الوسيط).
    ب - حافظ ابوبكر بن مردويه در (الفضائل).
    ج - حافظ، حاكم حسكانى در (شواهد التزيل) ج 1 ص 173.
    د - حافظ ابن حجر عسقلانى در (الكاف الشاف) ج 1 ص 644 به نقل از طبرانى و ابن مردويه.
    5 - اميرالمؤمنين على بن ابى طالب (عليه السلام): كه از ايشان نقل كرده است:
    الف - حاكم نيشابورى، حافظ بزرگ در كتاب (معرفه علوم الحديث) ص ‍ 102 چاپ مصر سال 1973.
    ب - فقيه ابن مغازلى شافعى در (المناقب) ص 311.
    ج - حافظ حنفى خوارزمى در (المناقب) ص 187.
    د - حافظ ابن عساكر دمشقى در (تاريخ دمشق) ج 2 ص 409 به تحقيق محمودى.
    ه - ابن كثير دمشقى در (البدايه و النهايه) ج 2 ص 357 چاپ بيروت.
    و - حافظ ابن حجر عسقلانى در (الكاف الشاف فى تخريج احاديث الكاشف) ج 2 ص 649.
    ز - محدث متقى هندى در (كنز العمال) ج 15 ص 146 در باب فضائل على (عليه السلام).
    6 - عمرو بن عاص: خطيب خوارزم حافظ ابوبكر مويد در (المناقب) ص ‍ 128 از وى نقل كرده است.
    7 - عبدالله بن سلام: محب الدين طبرى در (ذخائر العقبى) ص 102 و در (الرياض النضره) ج 2 ص 227 از او روايت كرده است.
    8 - عبدالله بن عباس: كه اين افراد از او نقل كرده اند:
    الف - احمد بن يحيى بلاذرى در (انساب الاشراف) ج 2 ص 150 چاپ بيروت به تحقيق محمودى.
    ب - واحدى در (اسباب النزول) ص 133.
    ج - حاكم حسكانى در (شواهد التنزيل) ج 1 ص 180.
    د - ابن مغازلى شافعى در (المناقب) ص 311 به تحقيق بهبودى.
    ه - حافظ ابن حجر عسقلانى در (الكاف الشاف فى تخريج احاديث الكاشف) چاپ مصر.
    و - جلال الدين سيوطى.
    9 - جابر بن عبدالله انصارى: كسانى كه از وى نقل كرده اند حاكم حسكانى است در شواهد التنزيل ج 1 ص 174.
    10 - انس بن مالك (خادم رسول الله)، كه از او نقل كرده است:
    الف - حافظ حسكانى در (شواهد التزيل) ج 1 ص 165.
    ب - محدث بزرگ حموى جوينى خراسانى در (فرائد السمطين) ج 1 ص ‍ 187 - 188.
    از مجموع اين همه روايت، روايت ابوذر غفارى - رضى الله عنه - را انتخاب مى كنيم، كه روايتى طولانى بوده و حاكم حسكانى به طور مستند در ج 1 ص 177 - 178 چاپ بيروت از ايشان نقل كرده است:
    ابوذر غفارى - رضى الله عنه - گفت: اى مردم، هر كه مرا شناخت كه شناخت، و هر كه نشناخت بداند كه من جندب بن جناده بدرى، ابوذر هستم از پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) با اين دو گوش شنيدم وگرنه كر شوند و ايشان را با اين دو چشم ديدم وگرنه كور شوند، كه او مى فرمود: على قائده البرره، قاتل الكفره، منصور من نصره و مخذول من خذله ((على رهبر نيكان و قاتل كافران است، يارى شود هر كه او را يارى كند و ذليل شود هر كه او را ترك كند))، روزى از روزها نماز ظهر را با رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) بجا آوردم، گدايى در مسجد تقاضاى كمك كرد، ولى كسى بدو چيزى نداد، آن بيچاره دست خود را به آسمان بلند كرده، گفت: خدايا تو شاهد باش كه من در مسجد رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) تقاضاى كمك كردم، كسى به من چيزى نداد. على (عليه السلام) در حال ركوع بود، با انگشت كوچك كه انگشترى در آن بود به وى اشاره كرد، گدا آمده و انگشتر را از انگشت ايشان گرفت، در حالى كه پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) اين منظره را مى ديد. وقتى پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) نماز را تمام كرد روى به آسمان نمود گفت: خدايا برادرم موسى از تو خواسته اى داشت، گفت: ((پروردگارا سينه مرا گشاده دار، كار مرا بر من آسان گردان و گره از زبانم بگشا تا سخنان مرا بفهمند، وزيرى از خاندانم براى من قرار بده، برادرم هارون به وسيله او گويا برا او نازل شد مبنى بر اينكه: (بازوى تو را به وسيله برادرت محكم مى كنيم)، خدايا من محمد پيامبر و برگزيده تو هستم، پروردگارا سينه مرا نيز گشاده دار، كار را بر من آسان گردان، وزيرى از خاندانم براى من قرار بده، برادرم على را، به وسيله او پشتم را محكم كن. ابوذر مى گويد: به خدا سوگند، رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) سخن را تمام نكرده بود كه جبرئيل از سوى خدا بر او نازل شده، گفت:اى محمد، به تو تبرك مى گويم براى آنچه درباره برادرت به تو داده شد. پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) گفت: آن چيست اى جبرئيل؟ گفت: خدواند به امت تو دستور فرمود تا روز قيامت از او پيروى كنند و اين آيه را خداوند بر تو نازل فرمود: انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلاه و يوتون الزكاه و هم راكعون.
    اين روايت با الفاظ گوناگونى آمده است كه ما براى بيان مطلب به اين يكى اكتفا كرده ايم.
    اين از فضائلى است كه اميرالمؤمنين شريكى در آن نداشت. در تاريخ كسى را نمى يابيم كه ادعا كرده باشد در حال ركوع زكات داده است و اين خود حجتى كافى و دليلى روشن بر اين است كه منظور در اينجا اميرالمؤمنين (عليه السلام) است.
    بعضى سعى كرده اند در اين آيه تشكيك كرده تا نسبت آن را به اميرالمؤمنين زير سؤال ببرند، آنهم به بهانه هايى بسيار واهى و بى معنى. مثلا الوسى معناى ركوع را از اين معناى ظاهرى آن تغيير داده مى گويد:
    منظور از آن خشوع است، كه اين تأويل غير قابل قبول مى باشد، زيرا قرينه اى در آيه نيست كه آن را از معنا حقيقى خود كه در آيه ظاهر است منصرف سازد - يعنى همان حركت معروف ركوع - به ياد روزى در دانشگاه بحث درباره اين آيه با عده اى از دوستان بودم، پس از آنكه براى آنها ثابت كردم آيه درباره اميرالمؤمنين (عليه السلام) است، يكى از آنها اينگونه اشكال گرفت: اگر نزول آيه درباره على ثابت شود، در اين صورت نقصى براى ايشان ثابت شده است.
    گفتم: چگونه؟
    گفت: اين نشان دهنده عدم خشوع او در نماز است، وگرنه چگونه صداى سائل را شنيد و جواب او را هم داد؟ در حاليكه معروف است كه عبادت گران با تقوى هنگام ايستادن در برابر خدا، متوجه اطراف خود قرآن كنى.
    در واقع اين آيه محكم تر از تشكيكات شكاكين است. آيه به روشنى دلالت بر ولايت اميرالمؤمنين داشته هر چند اثبات ولايت اميرالمؤمنين در قرآن از واضح ترين مسائل است. من داشتم اين سخن را به عده اى از دوستان مى گفتم كه ناگهان يكى از آنها گفت: آيه اى بياور كه ادعاى تو را ثابت كند.
    گفتم: قبل از آن ببينيم رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) درباره على (عليه السلام) چه گفته است. بخارى در صحيح خود را روايت كرده است كه رسول الله به على گفت:
    انت منى بمنزله هارون من موسى، الا اءنه لانبى بعدى (116):
    (نسبت تو به من مانند منزلت هارون نسبت به موسى است، جز اينكه پيامبرى پس از من نيست).
    از اين روايت مشخص مى شود كه هر چه هارون داشته على (عليه السلام) نيز دارد، پس على امامت، خلافت، وزارت و غيره را جز نبوت دارد، همچنانكه هارون دارد.
    همگى يكباره از جا بر خاسته، گفتند: از كجا اين را مى گوئى؟!
    گفتم: عجله نكنيد، موقعيت هارون نسبت به موسى چيست؟ مگر نه اينكه موسى گفت: واجعل لى وزيرا من اهلى هارون اخى اشدد به ازرى و اشركه فى امرى (117): وزيرى از خاندانم براى من قرار بده، بردارم هارون را، به وسيله او پشتم را محكم كن و او را در كار من شريك گردان)).
    گفتند: چنين چيزى نشنيده ايم، شايد آيه طور ديگرى باشد... من متوجه تعصب و لجبازى آنان شدم، با تعجب از برخورد آنها گفتم: اين كه واضح است، كسى در آن شكى ندارد.
    يكى از آنها گفت: چرا درگير شويم، اين قرآن موجود است...
    آيه را براى ما پيدا كن اگر راست مى گويى!! قدرى مضطرب شدم، زيرا كاملا از ياد برده بودم كه در چه سوره و چه جزئى است، پس از لحظه اى درنگ بر خود مسلط شده و در دل گفتم: اللهم صل على محمد و آل محمد و قرآن را به طور اتفاقى باز كردم، اولين چيزى كه چشمم بر آن افتاد اين آيه بود:
    رب اشرح لى صدرى... و اجعل لى وزيرا من اهلى.
    بغض گلويم را گرفت، اشك بر گونه هايم جارى شد و نتوانستم از شدت تعجب آيه را بخوانم، قرآن را همانگونه كه باز بود به دست آنها داده و به آيه اشاره كردم، از اين تصادف عجيب همگى حيرت زده شدند.
    next page

    fehrest page


    back page

  7. #7
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    دلالت آيه انما وليكم الله... بر ولايت اميرالمؤمنين (عليه السلام):
    پس از آنكه در بحث اول ثابت شد كه آيه درباره امام على (عليه السلام) نازل شده است، معناى آن چنين مى شود: انما وليكم الله و رسوله و على بن ابى طالب سرپرست و رهبر شما تنها خداست و پيامبر او و على بن ابى طالب)).
    كسى اشكال نكند كه چرا خداوند يك نفر را به صيغه جمع ياد كرده است؟
    زيرا چنين چيزى در زبان عرب جايز است، و جمع در اين آيه براى بزرگ شمردن بوده، و شواهد بر آن فراوان است، مانند اين آيه: الذين قالوا الله فقير و نحن اغنياء(118): ((كسانى كه گفتند خدا فقير است، و ما ثروتمنديم))، كه گوينده در اين جاحى بن اخطب است، و همچنين اين آيه: و منهم الذين يوذون النبى و يقولون هو اذن (119): ((از آنها كسانى هستند كه پيامبر را آزار مى دهند و مى گويند او خوش باور گوشى است))، اين آيه درباره يكى از منافقين جلاس بن سيويله يا نبتل بن حرث و يا عتاب بن قشيره نازل شده است، (تفسير طبرى ج 1 ص ‍ 116).
    بعد از اين تنها بحث در معناى ولى باقى مى ماند.
    شيعه معتقد است كه ولى در اين آيه به معناى كسى كه به انسان از خود او سزوارتر است آنها مى گويند: ولى امر مسلمين يعنى آنكه بيش از ديگران حق تصرف در امور آنها را دارد.
    بر اين اساس شيعه قائل به وجوب پيروى از اميرالمؤمنين على (عليه السلام) است چون تنها او حق تصرف در امور مسلمين را دارد، به اين دليل كه خداوند با لفظ (انما) هر گونه ولى را براى ما رد كرده جز خدا و پيامبرش ‍ و آنكه درباره اش گفته است (آنها كه نماز را بر پا مى دارند و در حال ركوع زكات مى دهند) و اگر منظور از كلمه (ولى) محبت به يكديگر بر اساس دين بود نبايد مخصوص آنهايى باشد كه نام برده شدند، زيرا محبت در دين براى عموم مؤمنين است، خداوند مى فرمايد: والمؤمنون و المؤمنات بعضهم اولياء بعض (120): ((مردان و زنان مؤمن يكديگر را دوست دارند))، پس تخصيص در آيه نشان مى دهد كه نوع ((ولايت)) در آن غير از محبت مؤمنين به يكديگر است ولذا مراد از (كسانى كه ايمان آورده، نماز بر پا مى دارند...) عموم مؤمنين به طور كلى نيست، بلكه مخصوص على (عليه السلام) است به دليل (انما) كه معناى تخصيص ‍ مى دهد و عموم مؤمنين را نفى مى كند، اگر اين مطلب را به احاديث گذشته اى كه آيه را درباره على بن ابى طالب (عليه السلام) مى دانند اضافه كنيم، نتيجه مى گيريم توصيفى كه در آن آمده است: (در حال ركوع زكات مى دهند) بر هيچ كس منطق نشده و هيچ احدى ادعاى آن را ندارد جز اميرالمؤمنين (عليه السلام) زيرا او كه در حال ركوع زكات داد، و جمله و هم راكعون ((حال)) است براى (آنها كه زكات مى دهند)، و ركوع همان حركت مشخص است و تغيير معناى ركوع به غير اين معناى حقيقى خود و نوعى تأويل بدون دليل است زيرا آيه هيچ قرينه اى ندارد كه ركوع را از معناى حقيقى خود منصرف نمايد و همچنين (و آنها كه در ركوع اند: و هم راكعون) نمى تواند عطف بر ما سبق باشد زيرا خود نماز قبل از آن گفته شده است و نماز شامل ركوع نيز هست، پس گفتن ركوع بطور جداگانه نوعى تكرار است، بنابراين بايد حال باشد. علاوه بر آنكه امت اجماع دارند كه على (عليه السلام) در حال ركوع زكات داد، پس آيه مخصوص او است، قوشجى - شارح تجريد - از مفسرين نقل كرده است كه آنها اجماع كرده اند بر اينكه آيه درباره على (عليه السلام) نازل شده هنگامى كه در حال ركوع انگشتر خود را صدقه داد، همچنين ابن شهر آشوب در كتاب ((الفضائل)) اين مطلب را اينگونه نقل كرده است:
    ((امت اجماع كرده اند بر اينكه اين آيه در حق اميرالمؤمنين (عليه السلام) نازل شده است))(121)، و احاديث در تاءييد اين مطلب به حد تواتر رسيده است، سيد هاشم بحرانى در كتاب ((غايه المرام)) بيست و چهارم حديث از اهل سنت و نوزده حديث از شيعه منى بر نزول آيه درباره على (عليه السلام) نقل كرده است دقت كنيد.
    حال كه آيه مخصوص اميرالمؤمنين است پس مراد از ولى نبايد ولايت عمومى باشد به معنى يارى كردن و محبت، بلكه ولايتى است كه از نوعى مخصوص و نزديكتر است به (( معناى كسى كه اولى به تصرف است)). علامه مظفر در اين باره گفته است: ((اگر فرض كنيم كه مراد از ولى يارى دهنده باشد، در اين صورت منحصر كردن يارى دهنده به خدا، رسول و على درست نيست مگر با ملاحضه يكى از دو جهت. اول آنكه: (يارى رساندن آنها به مؤمنين شامل قيام به امور ولايتى و تصرف در شوون اجتماعى آنها باشد كه در اين حالت به معناى مورد نظر بر مى گردد)، جهت ديگر اين است كه (يارى رساندن ديگران به مؤمنين در مقابل يارى آنها چيزى به شمار نيايد، كه در اين حالت نيز به مطلوب مى رسيم زيرا از لوازم امامت، يارى كامل مؤمنين است)(122).
    پس ثابت شد كه ولايت خدا رسول و آنهايى كه ايمان آورده اند (على (عليه السلام) از يك سنخ ولايت بوده و بمعنى حق تصرف است و دليل بر آن است كه يك لفظ براى هر سه استفاده شده است، پس اگر معنى يكى نباشد ابهامى عمدى در كار است ولى خداوند بندگان خود را هرگز گمراه نمى كند، بنابراين اگر معناى ديگرى براى ولايت مؤمنين مورد نظر بود، بهتر اين بود كه براى رفع ابهام كلمه ولايت براى مؤمنين تكرار مى شد، همانگونه كه در آيه: اطيعوا الله و اطيعوا الرسول (123): ((خدا را اطاعت كنيد و پيامبر را اطاعت كنيد)) امر به اطاعت تكرار شده است، از اينرو نتيجه مى گيريم كه اميرالمؤمنين تنها كسى است كه امام متقين و ولى امر مؤمنين است.
    (2) آيه تبليغ ولايت را به صراحت اعلام مى دارد:
    خداوند مى فرمايد: يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك ما انزل اليك من ربك و ان تفعل فما بلغت رساله و الله يعصمك من الناس (124)، ((اى پيامبر، آنچه از طرف پروردگار بر تو نازل شده است كاملا (به مردم) برسان، و اگر نكنى رسالت او را انجام نداده اى، و خداوند تو را از (خطرهاى احتمالى) مردم نگاه مى دارد)).
    اين آيه در غديرخم براى بيان فضيلت اميرالمؤمنين (عليه السلام) نازل شد. همانگونه كه قبلا در حديث زيد بن ارقم در صحيح مسلم بدان اشاره شد.
    ابتدا در نظر داشتم تنها اشاره اى به اين حادثه، به خاطر وضوح و بديهى بودن آن براى هر كتابهاى حديث و تاريخ را دنبال مى كند داشته باشم، ولى يك نويسنده سودانى به نام (المهندس الصادق الامين) نظر مرا به خود جلب كرد، او در مجله سودانى (آخر خبر) بر شيعه حمله كرده و آنها را رد مى كند. از جمله سخنان او چنين است:
    ((در واقع اين حادثه اى كتابهاى شيعه درباره غدير خم نقل كرده اند... و اين عادت علماى شيعه است كه اين (افسانه) كه اساس مذهب تشيع است را نقل كنند)).
    من نمى دانم آيا اين سخن نشان دهنده نادانى نسبت به حديث و تاريخ است! يا نشان دهنده دشمنى با امام على (عليه السلام) و انكار فضايل ايشان است؟ زيرا اين حادثه بسيار روشن بوده و هيچ كتاب تاريخى نيست كه آن را نقل نكرده باشد.
    پس چگونه اين مهندس آن را نديده است؟!
    واضخ است كه او اين مقدار به خود زحمت نداده است كه چشم خود را ببندد و هر كتاب حديث يا تاريخ از كتابهاى اهل سنت را بر دارد، سپس آن را ورق زند، اگر اين روايت را در آن نديد، آنگاه حق دارد روايت را به كتابهاى شيعه نسبت داده و آن را (افسانه) بنامد.
    غدير در ماءخذ اسلامى:
    حديث غدير از احاديثى است كه بالاترين تواتر را دارد و تعداد صحابه اى كه آن را نقل كرده اند به يكصد و ده نفر مى رسد، علامه امينى در كتاب (الغدير) ج 1 ص 14 الى 61 تعداد صحابه را همراه با كتابهايى كه حديث را از آنها نقل كرده اند نام برده است، كه اگر بخواهيم نام آنها و كتابهاى اهل سنت كه از آنها روايت كرده اند را ذكر طولانى مى شود.
    تعداد روايان حديث غدير را تابعين طبق نقل الغدير ص 62 الى 72، هشتاد و چهار نفراند.
    در هر مقطع زمانى حديث غدير به تواتر نقل شده است، كه تعداد راويان آن از قرن دوم، تا قرن چهاردهم هجرى 360 نفراند به اضافه هزاران كتاب اهل سنت اين حديث را مطرح كرده اند.
    پس چگونه اين نويسنده به خود اجازه مى دهد كه بگويد اين يك افسانه شيعى است، در حالى كه تعداد راويان غدير از طريق شيعه كمتر از نصف راويان آن از راه اهل سنت است!
    ولى اين اشكال كار نيمه با سوادها است، كه بدون آگاهى و تحقيق داد سخن مى دهند، اين علماى اهل سنت و موثقين آنها از قدما و متاءخرين هستند كه صحبت حديث غدير را اعلام مى دارند، به عنوان مثال چند نمونه نقل مى كنيم:
    1- ابن حجر عسقلانى - شارح صحيح بخارى - مى گويد:
    و اما حديث (من كنت مولاه فعلى مولاه)، اين حديث را ترمذى و نسائى روايت كرده اند و داراى طرق بسيار زيادى است، كه ابن عقده آنها را در كتاب مستقلى جمع آورى كرده كه بسيار از آنها صحيح يا حسين مى باشند.(125)
    كتابى كه ابن حجر به آن اشاره كرده، كتاب (الولايه فى طرق حديث الغدير)، تاءليف ابى عباس احمد بن محمد بن سعيد همدانى است، حافظ معروف به ابن عقده، متوفاى سال 333. ابن اثير در (اسد الغابه) و ابن حجر عسقلانى از او بسيار نقل كرده اند.
    عقسلانى يك جاى ديگر در كتاب (تهذيب التهذيب) ج 7 ص 337 پس از ذكر حديث غدير از او ياد كرده مى گويد: ((ابو العباس ابن عقده، حديث را تصحيح كرده و سعى در جمع آورى طريق روايات آن نموده است، او توانسته است اين حديث را از زبان هفتاد صحابى يا بيشتر بدست آورد)).
    اين تيميه نيز در ثبت طرق روايت حديث غدير به اين منصف اشاره كرده مى گويد: ((ابوالعباس ابن عقده يك كتاب مستقلى در جمع آورى طرق آن نوشته است))(126).
    2- ابن مغازى شافعى: پس از نقل حديث ولايت با سند آن، مى گويد: ((اين حديث صحيحى است از رسول الله (عليه السلام) كه حدود غدير خم را از رسول الله روايت كرده اند و اين حديث مسلم بوده و هيچ نقصى در آن نمى بينم، و على رضى الله عنه اين فضيلت را به تنهايى دارا شده است و هيچ شريكى در آن نداشت))(127).
    3- ابو جعفر محمد بن جزير بن يزيد طبرى - صاحب تاريخ معروف - كتاب مستقلى در طرق حديث غدير نوشته است، كه صاحب كتاب - العمده - اين كتاب را نام برده مى گويد: ((اين جرير طبرى صاحب تاريخ، خبر روز غدير و طرق روايت آن را از هفتاد و پنج طريق نقل كرده و كتابى به نام (كتاب الولايه) در اين باره نوشته است))(128).
    در شرح - التحفه العلويه - تاليف محمد بن اسماعيل الامير آمده است:
    ((حافظ ذهبى در (تذكره الحفاظ)(129) درباره (من كنت مولاه) مى گويد: محمد بن جرير كتابى در رابطه با آن نوشته است، ذهبى مى گويد من آن را ديدم و از زيادى طرق آن تعجب كردم))
    ابن كثير نيز در تاريخ خود از كتاب ابن جرير نام برده مى گويد:
    ((كتابى را ديدم كه احاديث غدير خم در دو جلد بزرگ در آن جمع آورى شده است)) (130).
    4. حافظ ابو سعيد مسعود بن ناصر بن ابى زيد سجستانى - متوفاى سال 477- حديث غدير را در كتاب (الدرايه فى حديث الولايه) در 17 جزء آورده است كه در آن طرق حديث غدير را به نقل از 120 صحابى جمع آورى كرده است.
    امينى در كتاب (الغدير) بيست و شش عالم از بزرگان علماى اهل سنت را نام برده كه علاوه بر كتابهايى كه اين روايت را نقل كرده اند. هر يك كتابى مستقل در نقل روايات حديث غدير نوشته اند، سخن خود را با گفته ابن كثير درباره جوينى خاتمه مى دهيم:
    ((او تعجب مى كرد و مى گفت: يك جلد كتاب در بغداد ديدم در دست يك صحاف بود، در آنجا روايات اين خبر جمع آورى شده و بر روى كتاب چنين نگاشته شده بود: جلد بيست و هشتم از طرق (من كنت مولاه فعلى مولاه)، و پس از آن جلد بيست و نهم است))(131).
    مصادرى كه نزول آيه تبليغ درباره على (عليه السلام) را ثبت كرده اند:
    اما در رابطه با نزول آيه يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك... افراد زيادى آن را درباره اميرالمؤمنين، آورده اند از جمله:
    1- سيوطى در (الدر المنثور) در تفسير اين آيه از ابن ابى حاتم و ابن مردويه و ابن عساكر نقل كرده كه به طور مستند از ابى سعيد روايت كرده اند كه: (اين آيه در روز غدير خم در حق على بر رسول الله نازل شد)، همچنين سيوطى از ابن مردود به طور مستند نقل كرده كه ابن مسعود گفت: در زمان رسول الله مى خوانديم: يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك - ان عليا مولى المؤمنين - و ان لم تفعل فما بلغت رساله و الله يعصمك من الناس : ((اى پيامبر (به مردم) برسان آنچه را كه از طرف پروردگارت بر تو نازل شده است مبنى بر اينكه على مولا مؤمنين است، و اگر (او را معرفى) نكنى رسالت او را انجام نداده اى و خداوند تو را از مردم نگاه مى دارد)(132).
    2- واحدى در اسباب النزول از ابو سعيد روايت مى كند كه: (اين آيه روز غدير خم درباره على نازل شد)(133).
    3- حافظ ابو بكر فارسى در كتاب (مانزول من القرآن فى امير المؤمنين) به طور مستند از ابن عباس نقل مى كند كه اين آيه در غدير خم در حق على بن ابى طالب نازل گرديد.
    4- حافظ ابو نعيم اصبهانى با سند از اعمش روايت كرده، از عطيه كه گفت: اين كه گفت: اين كه آيه روز غدير خم بر رسول الله نازل شد.(134)
    5- حافظ ابن عساكر شافعى به طور مستند از ابو سعيد خدرى روايت مى كند كه آيه روز غديرخم درباره على بن ابى طالب نازل شد.(135)
    6- بدرالدين بن العينى الحنفى، در (عمده القارى بشرح صحيح البخارى) مى گويد: ابو جعفر محمد بن على الحسين گفت: معناى آيه اين است كه برسان (به مردم) آنچه از طرف پروردگارت در فضيلت على بن ابى طالب رضى الله عنه نازل گرديد. وقتى كه اين آيه نازل شد پيامبر دست على را گرفت و گفت: (هر كه من مولايم، على مولاى او است).
    متن سخنرانى:
    دهها ماءخذ ديگر نيز نزول آن را درباره على بن على طالب ثبت كرده اند، ما از بين همه اين روايتهاى مختلف، روايت حافظ ابو جعفر محمد بن جرير طبرى را انتخاب مى كنيم:
    طبرى به طور مستند در كتاب (الولايه فى طريق احاديث الغدير) چنين روايت مى كند: ((زين بن ارقم مى گويد: پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) در بازگشت از حجه الوداع، در غدير خم پياده شد، نزديك ظهر بود و هوا بسيار گرم، پيامبر دستور داد زمين اطراف را پاكسازى نمودند، سپس ندا داد كه نماز جماعت برپا مى كنيم. همگى گرد آمديم، ايشان سخنرانى پر معنايى فرمود، سپس گفت: خداوند متعال اين آيه را بر من نازل فرموده است: (آنچه از طرف پروردگارت بر تو نازل شده است - به مردم - برسان، كه اگر نكنى رسالت او را انجام نداده اى، و خداوند تو را از مردم نگاه مى دارد).
    و جبرئيل از طرف پروردگارم به من امر كرد كه در اين مكان بر پاخيزم و به هر سفيد و سياهى اعلام بدارم كه على بن ابى طالب بردار، وصى و خليفه من و امام پس از من مى باشد. از جبرئيل خواستم كه خدا كه خدا مرا به معاف بدارد زيرا مى دانم كه پرهيزگاران اندك بوده و آزار دهندگان و ملامت كنندگان بر من به خاطر همراهى زياد من با على و توجهم به او، بسياراند تا جائيكه مرا گوش ناميده اند، و خدا فرموده است: و منهم الذين يوذون النبى و يقولون هو ان اذن قل اذن خير لكم (136)، اگر بخواهيم مى توانم آنها را نام برده و نشان دهم، ولى با كرامت خود پرده از آنها بر نداشتم، ولى خداوند راضى نشد مگر آنكه درباره على تبليغ كنم، پس ‍ بدانيد اى مردم كه خداوند او را براى شما ولى و امام قرار داده و اطاعت از او را بر هر كس واجب فرمود، پس حكم او واجب الاطاعه، گفتار او نافذ، مخالف او ملعون، تصديق كننده او مورد رحمت مى باشد، بشنويد و اطاعت كنيد، خداوند مولاى شما و على امام شما است، پس از او امامت تا روز قيامت در فرزندان او است كه از نسل او مى باشند، حلالى نيست جز آنچه خدا و رسولش و آنها آن را حلال بدانند، و حرامى نيست مگر آنچه خدا و رسولش و آنها آن را حرام بدانند، هيچ علمى نيست مگر آنكه خداوند آن را براى او روا داشته و من آن را به او منتقل ساخته ام، از او جدا نشويد و او را ترك نكنيد، او است كه شما را به سوى حق هدايت كرده و به آن عمل مى كند، خدا نمى پذيرد و نمى بخشد كسى را كه از او روى برگرداند، خدا بر خود مسلم كرده است كه چنين كسى را عذاب دهد، عذابى شديد و هميشگى، پس ايشان بهترين مردم بعد از من است تا رزقى نازل مى شود و خلقى باقى است هر كه با او مخالفت كند ملعون است، اين سخن را از جبرئيل از خدا نقل مى كنم، پس هر كس ببيند براى فرداى خويش چه آماده كرده است.
    محكم قرآن را ياد بگيريد و به دنبال متشابه آن نرويد، هيچ كس آن را براى شما تفسير نخواهد كرد مگر آنكه من دست او را بالا برده، بازوى او را بلند كرده و به شما نشان داده ام: هر كه من مولاى او هستم على مولاى او است، و ضرورت پيروى از او از طرف خدا بر من نازل شده است، بدانيد كه من پيغام را رساندم، بدانيد كه من بيان نمودم، پيشوايى و امارت مؤمنين بعد از من براى هيچكس غير از او جايز نيست.
    سپس پيامبر ايشان را بلند كرد تا آنكه پاى او موازى زانوى پيامبر (صل الله و عليه و آله و سلم) قرار گرفت، آنگاه فرمود:
    اى مردم، اين است برادر من، وصى من، در برگيرنده علم من، و خليفه من (جانشين من) بر هر كه به من ايمان آورده است و در تفسير كتاب خدا.
    در روايتى مى گويد: خداوندا، دوست بدار هر كه او را دوست دارد، دشمن بدار هر كه با او دشمن است، لعن كن هر كه او را انكار كند، و غضب كن بر هر كه حق او را ناديده بگيرد، خداوندا هنگامى كه اين مطلب را درباره على بيان كردى، چنين نازل كردى كه: ((من امروز دين شما را با امامت او برايتان كامل نمودم))، پس هر كه پيرو او و فرزندان او از نسلش تا روز قيامت نباشد، چنين افرادى اعمالشان باطل شده و در آتش ‍ جاودان اند.
    ابليس توانست با حسد آدم (عليه السلام) را از بهشت براند هر چند او از نخبگان خدا بود، پس نسبت به على حسد نورزيد كه اعمال شما باطل شده و پاى شما خواهد لغزيد. سوره والعصر ان الانسان لفى خسر(137) درباره على نازل شده است.
    اى مردم، (ايمان بياوريد به خدا و به رسولش و به نورى كه با او نازل شده است)(138)، (پيش از آنكه صورتهائى را محو كينم و سپس به پشت سرباز گردانيم يا آنها را از رحمت خود را دور سازيم همانگونه كه اصحاب ((سبت)) را دور ساختيم)(139). آن نور الهى در من بوده، سپس در على و بعد از او در نسل او تا مهدى قائم است.
    اى مردم، پس از من پيشوايانى خواهند آمد كه (پيروان خود را) به سوى آتش مى خوانند، و روز قيامت هرگز پيروز نخواهند بود، خدا و من از آنها بيزاريم، آنها با ياران و پيروانشان در پائين ترين جاى جهنم اند، آنان خلاف را غاصبانه به سلطنت تبديل خواهند كرد، آنگاه خداوند به حساب شما - اى جن و انس - خواهد رسيد، و شعله هائى از آتش و دود بر شما مى فرستد و نمى توانيد از كسى يارى بطلبيد)).
    اين خطبه نياز به شرح و توضيح ندارد، هر عاقلى مى تواند در آن تاءمل كند.
    از اين سخنرانى كاملا روشن مى شود كه پيروى از امام على (عليه السلام) واجب است، اين سخنرانى كاملا رد مى كند كسى را كه معتقد است ((ولى)) در اينجا به معنى ياور يا دوست مى باشد، زيرا قرينه هائى كه از موقعيت سخنرانى و از متن آن بدست مى آيد چنين معنايى را مى پذيرد؟ اگر چنين بگويد در واقع پيامبر را به انجام كارهاى بيهوده متهم كرده است، به علاوه متن سخن پيامبر را به انجام كارهاى بيهوده متهم كرده است، به علاوه متن سخن پيامبر نيز آن وصى و خليفه من بوده و امام پس از من خواهد بود))، و همچنين: ((خداوند او را براى شما ولى و امام قرار داده و اطاعت از او را بر هر كسى واجب دانسته است)).
    مساءله ولايت يك مساءله آسانى نيست، تمام اسلام بر آن تكيه دارد، مگر اسلام به معنى تسليم نيست؟!
    پس آن كه تسليم رهبرى الهى نشده و از دستورات آن اطاعت نكند، آيا مى توان او را مسلمان دانست؟!
    پاسخ منفى است وگر نه دقيقا به تناقص مى رسيم، از نظر قرآن پيروى از رهبريهاى نا سالم و تسليم در مقابل آنها نوعى شرك است.
    خداوند مى فرمايد: اتخذوا اجبارهم ورهبانهم اربابا من دون الله (140)، هر چند آنها را بت قرار نداد بلكه ايشان حرام خدا را حلال و حلال خدا را حرام كردند و آنها نيز پيروى كردند. پس به همين نحو كسانى كه از رهبر الهى سرپيچى كنند ناگزير مشرك به شمار آيند.
    هر كه با آگاهى و بصيرت به اين آيه بنگرد، اين مساءله را به خوبى مى يابد، از طرفى آيه: يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك . در سوره مائده است و بنابر قول مستدرك حاكم اين آخرين سوره قرآن است.
    از طرفى ديگر آيه فوق - بنابر آنچه گفته شد - در غدير خم نازل شده و در آخرين حج رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) بوده است، بنابراين اسلام به معناى ظاهرى آن يعنى نماز، زكات، حج، جهاد و غيره.
    اين كدام دستور الهى است كه ابلاغ نكردن آن مساوى با عدم ابلاغ رسالت است؟!
    پس آن دستور بايد جوهر اسلام و هدف آن باشد، كه همان تسليم در برابر رهبرى الهى و اطاعت از دستورات آن است. ولى واضح است كه چنين مساءله اى با نارضايتى صحابه روبرو خواهد شد و اكثريت آن را رد خواهند كرد، لذا رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) در يكى از روايتها به جبرئيل مى گويد من بيست و سه سال با آنها جنگيدم تا نبوت مرا بپذيرند، حال چگونه در يك لحظه امامت على (عليه السلام) را مى پذيرند. و از اين رو است كه خطاب قرآنى اينگونه آمد: و الله يعصمك من الناس : ((خدا تو را از مردم نگه مى دارد)).
    و بعد از اين كه پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمان خدا را ابلاغ كرد - فرمانى كه مساوى تمام رسالت او بود -، اين آيه نازل شد: اليوم اكملت لكم دينكم و اتمت عليكم نعمتى و رضيت لكم السلام دينا(141)، امروز دين شما را به عنوان آئين براى شما پذيرفتم.
    بسيارى از محدثين شهادت داده اند كه اين آيه در حق على (عليه السلام) است، امينى در كتاب (الغدير) ج 1 ص 230 الى ص 237 شانزده ماءخذ را شمرده ماءخذ را شمرده است، و بنابراين تكميل دين و كامل شدن نعمت با ولايت على (عليه السلام) است.
    از اينرو مى توان صحبت اينگونه روايات را كه مى گويد:
    قبول اعمال از بنده مشروط به ولايت اهل بيت (عليهم السلام) است احتمال داد زيرا آنها همان راهى هستند كه خداوند به ما فرمان داده آن راه را دنبال كنيم. خداى متعال مى فرمايد: قل لا اساءلكم عليه اجرا الا الموده فى القربى (142): ((به آنها بگو من مزدى از شما نمى خواهم جز مودت به خوشاوندان من))، و مودت در اين آيه تنها به معنى دوستى با آنها نيست بلكه منظور پذيرفتن ولايت آنها و پيروى از آنان و گرفتن معارف دينى از آنها است.
    در حديث امام جعفر محمد صادق (عليه السلام) آمده است كه فرموده:
    ((هنگامى كه بنده خدا براى محاسبه اعمالش در پيشگاه خداوند مى ايستد اولين سؤالى كه از او مى شود درباره نمازهاى واجب مى ايستد اولين سؤالى كه از او مى شود درباره نمازهاى واجب، زكات واجب، روزه واجب، حج واجب و ولايت ما اهل بيت (عليهم السلام) خواهد بود. اگر قبل از مرگ ولايت ما را پذيرفت در آنصورت نماز، روزه، زكات و حج او پذيرفته مى شود، و اگر در پيشگاه خداى متعال اقرار به ولايت ما نكرده، خداوند هيچ يك از اعمال او را نخواهد پذيرفت)).(143)
    على (عليه السلام) مى فرمايد: ((در دنيا خيرى نيست مگر براى دو نفر، كسى كه هر روز نيكى بيشتر نمايد و كسى كه گناه خود را با توبه جبران كند! ولى چگونه توبه او قبول مى شود؟ به خدا سوگند اگر آنقدر سجده كند تا گردنش بشكند خداوند توبه او را نمى پذيرد مگر با ولايت ما اهل بيت (عليهم السلام))).
    انس ابن مالك از رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) روايت مى كند كه فرمود: ((اى مردم كه به سوى من مى آئيد، هر گاه نام آل ابراهيم (عليه السلام)، برده شود روى شما باز مى شود (خوشحال مى شويد)، ولى اگر نام آل محمد برده شود گويا دانه انار در چشم شما فشرده شده است. گرفته مى شويد؟ سوگند به آنكه مرا به عنوان پيامبرى بر حق فرستاد، اگر كسى از شما در روز قيامت با اعمالى به اندازه كوه بيايد ولى ولايت على بن ابى طالب (عليه السلام) را نداشته باشد خداوند او را با صورت در آتش ‍ خواهند انداخت))(144)... به اضافه روايات بى شمار ديگر.
    next page

    fehrest page


    back page

  8. #8
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    فصل ششم: شورى و خلافت اسلامى
    برسى دلالت آيات شورى:
    در گذشته و حال مسلمانان اختلاف بسيار شديدى در چگونگى تعيين امام و خليفه داشته اند، اين اختلاف در گذشته، در واقعيت علمى و چگونگى پياده كردن آن در خارج متبلور بود و كمتر بحث تئورى و فكرى آن مطرح مى شد، اما امروزه اختلاف تنها در جهت فكرى آن مى شد، اما امروزه اختلاف تنها در جهت فكرى آن است و از محدوه بحث و برسى و استدلالهاى تئورى خارج نمى شود.
    براى همكارى در حل اين اختلاف، دوست دارم دلالت آيات شورى را در قرآن كه نظر اهل سنت مبتنى بر آن است بررسى كنم، سپس به واقعيت علمى شورى پس از وفات پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) و انقلابى كه بعد از ايشان صورت گرفت بپردازيم.
    خداوند مى فرمايد: فمبا رحمه من الله لنت لهم و لو كنت فظا غليظ القلب لا نفضوا من حولك فاعف عنهم و استغفر لهم و شاورهم فى الامر فاذا عزمت فتوكل على الله ان الله يحب المتوكلين (145)، از پرتو رحمت الهى در برابر آنها نرم (مهربان) شدى، و اگر خشن و سنگدل بودى از اطراف تو پراكنده مى شدند، بنابراين آنها را عفو كن و براى آنها طلب آمرزش نما و در كارها با آنان مشورت كن، اما هنگامى كه تصميم گرفتى (قاطع باش) و بر خدا توكل كن، زيرا خداوند متوكلان را دوست دارد.
    همچنين خدا فرمود: فان ارادا فصالا عن تراض منها و تشاور فلا جناح عليهما و ان اردتم ان تستر ضعوا اولادكم فلا جناح عليكم اذا سلمتم ما آتيتم بالمعروف و اتقوا الله و اعملوا ان الله بما تعملون بصير(146)، و اگر آن دو (زن و شوهر) با رضايت يكديگر و مشورت بخواهند كودك را (زودتر) از شير بازگيرند، گناهى بر آنها نيست و اگر (با عدم توانائى يا عدم موافقت مادر) خواستيد دايه اى براى فرزندان خود بگيريد گناهى بر شما نيست، بشرط آنكه حق گذشته مادر را به طور شايسته بپردازيد، و از خدا بپرهيز و بدانيد خدا به آنچه مى دهيد بينا است.
    در آيه اى ديگر خداوند فرموده است: و الذين الستجابوا لربهم و اقاموا الصلاه و امرهم شورى بينهم و مما رزقناهم ينفقون (147)، و آنها كه دعوت پروردگارشان را اجابت نموده، نماز را بر پا داشته، كارهايشان به طريق مشورت در ميان آنها صورت مى گيرد و از آنچه به آنها روزى داده ايم انفاق مى كنند.
    نظريه خلافت از نظر اهل سنت مبتنى بر اساس شورى است؛ آنها معتقدند كه خلافت مسلمين جز با شورى نخواهد بود و بر اين اساس خلافت ابوبكر را به دليل انتخاب او با شورى در سقيفه بنى ساعده درست دانسته اند، اما خط دوم كه نظريه شيعه باشد قائل به ضرورت تعيين و نصب خليفه از طرف خداوند است، زيرا نمى توان تضمين كرد كه طبق نظريه اول اصلح از و طرف خداوند است، زيرا نمى توان تضمين كرد كه طبق نظريه اول اصلح انتخاب خواهد شد به دليل آنكه شورى از خواسته ها، تمايلات، جهت هاى فكرى و روانى و وابستگى هاى عقيدتى، اجتماعى و سياسى آنها متاءثر مى شود، همچنين شورى نياز به نوعى پاكدلى، بى طرفى و آزادى از تأثيرات محسوس و نامحسوس دارد. بر اين اساس آنها معتقدند كه بايد رسول الله وصيت آشكارى درباره خلافت داشته باشد، و ادعا مى كنند كه پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) نه فقط خليفه خود بلكه على بن ابى طالب (عليه السلام) بوده و شورائى كه در قرآن وارد شده است متعلق به بعضى مسائل است كه به نحوه اراده دولت ارتباط داشته ولى در تعيين حاكم كه منصبى الهى است دخالت ندارد.
    چون اختلاف ميان مسلمين منحصر به اين دو خط فكرى است، لذا اگر باطل بودن يكى از آنها ثابت شد به طور طبيعى حقانيت خط ديگرى اثبات مى شود، كه به دنبال آن درستى يا نادرستى خلافت نتيجه مى دهد، چه ابوبكر و خلفاى پس از او باشند چه على (عليه السلام) و اوصياء بعد از ايشان.
    در فصل هاى گذشته نظريه كسانى را كه معتقد به تعيين خليفه مى باشند تعيين و همچنين اولويت اهل بيت (عليهم السلام) به خلافت حقى است منحصر در آنها و ديگران حقى ندارند، ولى به خاطر تكميل مطلب و بيشتر روشن حقايق لازم است نظريه شورى را به عنوان يك نظريه جداگانه و همچنين صلاحيت آن را در تعيين خليفه مسلمين مورد برسى قرار دهيم.
    اهل شورى براى برقرار نظريه خود، تكيه گاه خود را آيات قرآنى ذكر شده در ابتداى بحث قرار داده اند، بنابراين اساس بحث در اين باب اين سه آيه است.
    حال اگر به آيات فوق مراجعه كنيم، مشخص مى شود كه شورى اسلامى را مى توان به دو گونه تصور كرد:
    الف - ممكن است موضوع شورى كه درباره آن مشورت خواهد شد، مساءله اى جزئى بوده و مجال آن محدود باشد مانند مساءله از شير دارد، و اين نوع شورى مورد اختلاف نبوده و لذا بحث آن ره به كنار مى گذاريم.
    ب - امكان دارد موضوع شورى كه بايد در آن مشورت نمود مساءله اى كلى و عمومى بوده و همه مسلمين را در بر گيرد مانند اعلام جنگ عليه دشمنان، يا تعيين خليفه مسلمين، و غيره.
    هيچ شك و شبهه اى نيست در اينكه در چنين مساءله اى بايد به پيامبر مراجعه كرد، زيرا معقول نيست كه چنين شورايى بر پا شود و پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) هيچ نظرى در آن نداشته باشد، بلكه بر قرارى شورى بدون مراجعه به ايشان يا به كسى كه جايگزين ايشان است يعنى ولى امر مسلمين امرى ناپسند از نظر عرف و نافرمانى از نظر شرع است: و لو ردوه الى اولى الامر منهم لعلمه الذين يستنبطونه منهم (148): ((و اگر آن را به پيامبر و پيشوايان خود ارجاع دهند، از ريشه هاى مسائل آگاه خواهند شد)).
    طبق آيه: و شاورهم فى الامر فاذا عزمت فتوكل على الله، اين نوع از شورى داراى سه پايه است:
    1- ضرورت وجود مشاورين، تا اينكه مشورت انجام پذير باشد و لفظ (هم) در كلمه (و شاورهم: با آنها مشورت كن) دلالت بر آن مى كند.
    2- وجود ماده و موضوع مشورت، تا اينكه چنين شورايى بر پا شود.
    3- ولى امرى كه شورى را اداره كند، و امر در پايان كار، امر او خواهد بود، و ضمير تاء مخاطب در (فاذا عزمت فتوكل...) دلالت بر آن دارد، و شكى كه اگر موضوع شورى مساءله اى كلى بود كه تمام مسلمين را در بر مى گرفت، كسى كه حق فيصله كار دارد ولى امر مسلمين مى باشد.
    اگر هر يك از سه پايه اى كه بدان اشاره منهدم شود، در اينصورت شوراى شرعى كه با دستور اسلام بر پا مى شود، نمى تواند كامل باشد، كه اگر ولى امر موجود و مشاور نيز موجود باشد، ولى موضوعى براى شورى وجود نداشته باشد، به هيچ وجه مشورتى انجام نخواهد شد زيرا مطلبى نيست كه درباره آن بحث و مشورت پيش بيايد. و اگر ولى امر موجود و موضوع مشورت نيز موجود باشد ولى مشاور نباشد، در اين حالت عنوان كار از شورى به تعيين و دستور، تغيير مى يابد.
    چنانچه جمع مشاورين موجود و موضوع شورى نيز وجود داشته و لكن ولى امر موجود نباشد، در اين صورت شورى به شكل شرعى خود كه خداوند آن را در قرآن مقرر ساخته است برگزار نخواهد شد. خداوند در كتاب خويش يك قيم براى شورى لازم دانسته كه امر در اختيار او باشد، و الا اگر هر يك از مشاورين نظرى دهد، راءى نهائى به دست چه كسى خواهد بود؟!
    چنين شوراى غير شرعى نمى تواند تصميماتى شرعى اتخاذ كند كه مسلمين ملزم به پذيرش آن باشند، زيرا وجود چنين شورايى به طور آشكار با آيه شريفه مخالفت دارد. آيه تأكيد مى كند كه امر در پايان در دست ولى امر است: فاذا عزمت فتوكل على الله: ((پس اگر تصميم گرفتى، بر خدا توكل كن)).
    ممكن است اشكال بگيرند كه اين آيه: و شاورهم فى الامر فاذا عزمت فتوكل على الله مخصوص رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) است، پس وجود ولى امر در شورى ضرورتى نداشته و مى توان، به دليل آيه: و امرهم شورى بينهم، كه ظاهر آيه ولى امرى ندارد كه تصميم گرفته و توكل كند، آنگونه كه در آيه قبل بود بدون او شورى را بر پا كرد.
    جواب اين اشكال به اين صورت است:
    1- هر گونه حق كه براى رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) ثابت شده است، براى ولى نيز ثابت است، به دليل اين آيه: اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم: خدا را اطاعت كنيد، و پيامبر و اولياء امر خود را اطاعت نمائيد.
    پس مشخص مى شود كه اطاعت از ولى امر از همان نوع اطاعت از رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) است، به دليل وجود عطف به طور قطعى، مضاف بر آن كه يك لفظ (اطيعوا) براى هر دو به كار رفته است: و اطيعوا الرسول و اولى لامر منكم، كه اگر لفظ (اطيعوا) را براى بار سوم جهت اولى الامر مى گفت، در اين صورت مى توانستيم بگوئيم كه اختلافى ميان دو اطاعت وجود دارد.
    2- شوارئى كه خداوند در مسائل عمومى كه شامل تمام مسلمين مى شود تعيين كرده است از يك نوع است: و شاورهم فى الامر فاذا عزمت فتوكل. حال اگر بخواهيم نوعى ديگر از شورى را در نظر بگيريم بايد دليل شرعى داشته باشيم، زيرا آثارى شرعى بر آن مترتب است مانند وجوب اطاعت از مقررات اين شورى.
    اما استدلال به آيه وامر هم شورى بينهم براى وجود نوعى ديگر از شورى درست نيست زيرا اين آيه - بدون هيچگونه ترديد يا اختلاف نظر - بر رسول الله نازل شده است، يعنى اينكه اين آيه در حالى كه ايشان در ميان مسلمين زندگى مى گرده نازل شده است و در اين حالت نه عقل زندگى مى كرده نازل شده است و در اين حالت نه عقل اجازه مى دهد و نه شرع كه مسلمين در امر كلى كه مربوط به همه مسلمين است بدون آنكه به رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) مراجعه كنند به مشورت بنشينند، چنين كارى بسيار قبيح و دور از ذهن است، پس بايد ايشان در چنين مشورتى شركت كند و ضمير ((هم)) در وامرهم شورى... شامل رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) نيز مى شود، وانگهى، مجموعه اين آيات درباره صفات مؤمنين رستگار سخن مى گويد: فما اوتيتم من شى فتماع الحياه الدنيا و ما عند الله خير و ابقى للذين آمنوا و على ربهم يتوكل و الذين يجتنبون كبائر الاثم و الفوحش واذا ما غضبوا هم يغفرون و الذين استجابوا لربهم و اقاموا الصلاه وامرهم شورى بينهم و مما رزقناهم ينفقون (149):
    ((آنچه به شما داده شده است، بهره ناچيز زندگى دنيا است، و آنچه نزد خدا است براى كسانى كه ايمان آورده اند و بر پروردگارشان توكل مى كنند؛ بهتر و پايدارتر است، همان كسانى كه از گناهان بزرگ و اعمال زشت اجتناب مى ورزند و هنگامى كه خشمگين مى شوند عفو مى كنند و آنها دعوت پروردگارشان را اجابت كرده و نماز را برپا داشته و كارهايشان به طريق مشورت در ميان آنها صورت مى گيرد و از آنچه به آنها روزى داده ايم انفاق مى كنند)).
    هيچ جاى شكى نيست كه بهترين مصداق مؤمن، شخص رسول الله (عليه السلام) است، و مسلما رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) يكى از اين افراد است، بنابراين اگر ثابت شد كه پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) ضمن اين شورى است، مسما مساءله شورى در اين آيه به خود پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) بر مى گردد و جز با تصميم ايشان انجام نمى گيرد فاذا عزمت فتوكل: پس اگر تصميم گرفتى، توكل كن...)، بنابراين شورى در اين آيه نيز از همان نوع اول است و تنها فرق اين دو آيه در اين است كه آيه و امرهم شورى بينهم به طور كلى و اجمالى گفته است، ولى آيه و شاورهم فى الامر فاذا عزمت فتوكل... آن را شرح و تفضيل داده است.
    بعد از اين بيان، مى توان بى درنگ نتيجه را در پيامبر محصور كرد، البته اگر پذيرفته باشيم كه آيه و شارهم فى الامر...
    مخصوص رسول الله بوده و ربطى به اولى الامر ندارد، زيرا در اين حالت شورى بدون وجود رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) برقرار نمى شود و با وفات پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) شورائى نخواهيم داشت زيرا يك ركن اساسى آن يعنى رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) وجود ندارد، اما اگر آيه را محصور در وجود پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) به تنهايى ندانسته و آن را به اولى الامر نيز تعميم دهيم، در اين صورت شوارى پس از پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) نيز به شرط وجود ولى امر در آن بر قرار و شرعى خواهد بود، و او داراى تمام حقوق رسول الله در و شورى است، زيرا او جانشين ايشان است. بنابراين معناى و امرهم شورى بينهم چنين مى شود كه: آنها بدون مشورت پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) يا اولى الامره، تصميمى در امور دينشان نمى گيرند. همانگونه كه خداوند مى فرمايد: ولو ردوه الى الرسول و الى الامر منهم ((و اگر آن را به پيامبر و پيشوايان خود ارجاع دهند...)).
    بر اساس هر يك از اين دو نظر، نظريه شورى در تعيين خليفه در تنگنايى قرار خواهد گرفت كه اگر راى اول را بگيريم آن را باطل مى سازد: يعنى آيه وشارهم فى الامر... را مخصوص رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) بدانيم، در اين صورت واضح است شورايى كه براى تعيين خليفه اول برقرار شد بعد از وفات رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) بوده و در نتيجه اين شورى به حكم اسلام و بر اساس راى قرآن خلاف شرع است، و هر چه از آن حاصل شود نيز خلاف شرع مى باشد از جمله تعيين خليفه اول طبق آنچه كه كتابهاى تاريخ و روايات درباره تعيين خليفه اول نقل كرده اند، كه اساس - به گفته آنها - آن شورايى بوده است در سقيفه بنى ساعده.
    ذهبى نيز اين موضوع را در تاريخ خود نقل كرده است، همچنين بخارى در كتاب حدود، باب رجم حامله از زنا به نقل از عمر بن خطاب اين حادثه را آورده است، طبرى نيز در تاريخ خود در حوادث سال 11 هجرى جلد 3 آن را ورايت كرده است. همچنين ابن اثير و ابن قتيبه در تاريخ الخلفاء ج 13 و ديگر مصادر تاريخى آن را نقل كرده اند.
    اما بر اساس راى دوم، يعنى اينكه آيه و شاورهم... مربوط به رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) يا ولى امرى كه جانشين او است باشد، در اين حالت شوراى شرعى منعقد نمى شود مگر با وجود ولى امر، و ولى امر تعيين نمى شود مگر با شورايى شرعى، و اين دور است و دور باطل است، زيرا نمى توان شوراى شرعى را برگزار كرد مگر با وجود ولى امر، و ولى امر نمى تواند باشد مگر با برگزارى شوراى شرعى برگزار نمود، مگر آنكه گفته شود كه ولى امر تعيين شده از طرف رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) وجود دارد، و وجود او قبل از برگزارى شورى است و اين بمعناى تسليم در برابر نظريه نص است كه مكتب اهل بيت (عليهم السلام) مدعى آن است و اين همان خط دوم است.
    شايد گفته شود كه لازم نيست ولى امرى در شورى وجود داشته باشد، بلكه كافى است صاحب شورى يعنى مشورت كننده موجود باشد، و نيازى نيست كه او ولى باشد و اگر اشكال گرفته شد كه ضمير در (عزمت) بر حق مشورت كننده در تصميم گيرى دلالت دارد، و در نتيجه او بايد در امر شورى به عنوان ولى باشد، شايد بتوان چنين جواب داد كه (عزمت) به معناى تصميم گرفتن بر اساس آنچه شورى بدان رسيده است باشد.
    در جواب گوئيم: ظاهر آيه غير از اين است، ظهور آيه در اين است كه حق تصميم گيرى براى او ثابت باشد، يعنى اينكه اگر مشورت كنندگان در راءى متفق بودند، سخن فوق امكان پذير است، اما اگر اختلاف نظر داشتند، چگونه بايد راءى شورى قطعى شود؟
    اگر اشكال گيرنده اكثريت را مطرح كند بايد دليل بياورد، مضاف بر آنكه خداوند در بسيارى از آيات اكثريت را نكوهش كرده است مانند و ان تطع اكثر من فى الارض يضلوك : ((اگر از اكثريت مردم زمين پيروى كنى تو را گمراه مى كنند)) و اضافه بر آن، اساسا اين سخن خلاف نص ‍ صريح آيه است كه هرگاه اختلاف نظر پيش مى آيد تصميم گيرى را به عهده مشورت كننده مى گذارد، پس اگر چنين باشد او مشورت كننده نيست بلكه ولى بر شوروى است حتى اگر مشاورين بر چيزى متفق باشند، باز هم او حق تصميم گيرى بر انجام آن كار يا عدم آن را دارد، نهايت اين كه او نمى تواند تصميم بر امرى بدون مشورت بگيرد و اين بمعناى نفى ولايت از او نيست.
    از آنچه گذشت نتيجه مى گيريم كه نظريه شورى ميان دو محذور قرار گرفته است:
    الف - شورى بدون رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) و اولى الامر برگزار شده است و چنين شورايى باطل و غير شرعى است، و قولى كه مى گويد شورى بدون رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) و اولى الامر امكان پذير است نياز به دليل شرعى داشته و چنين دليلى وجود ندارد.
    ب - شورى با وجود ولى امر برگزار شده است و اين در يكى از چند حالت زير قابل تصور است:
    1 - ولى امر مورد نظر، خود را به عنوان ولى امر مسلمين تعيين كرده است، كه چنين كارى كه هيچ وجه شرعى ندارد و به عنوان مصادره نامشروع حقوق مسلمين به شمار مى رود، پس چگونه اطاعت از او بر جمع مسلمين شرعا واجب مى شود هرگاه پس از انجام شورى بر امرى تصميم بگيرد؟
    2 - گروهى اندك او را ولى امر مسلمين قرار داده اند، كه در اينحالت نيز به همان تناقض سابق مى رسيم و همان اشكالهايى كه بر نظريه شورى مطرح شد دوبار پيش مى آيد، كه چگونه او را تعيين كرده اند؟ و چه دليل شرعى وجود دارد كه مسلمين موظف اند از اين گروه اطاعت كنند؟!
    3- خدا و رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) او را به صراحت به عنوان ولى امر تعيين كرده باشند، كه در اين صورت نيازى به شورى نيست زيرا نمى توان خلاف امر به شورى نيست زيرا نمى توان خلاف امر خدا و رسول عمل نمود و اين راه درست همان نص است كه شورى را منتفى دانسته و به دنبال آن اولين خلاف نيز باطل مى گردد.
    بدين صورت كاملا روشن مى شود كه نظريه شورى در تعيين خلافت از هر باطل است و مساءله شورى در آيات قرآن را بايد مربوط به مسائل ديگرى غير از تعيين ولى امر مسلمين دانست، مانند مشورت در چگونگى اداره كشور يا در جنگ و غيره، همانگونه كه سياق آيه شاورهم... بر آيات دلالت دارد.
    بنابراين ديگر راهى براى آنها باقى نمى ماند مگر آنكه ادعا كنند خدا و رسول (صلي الله عليه و آله و سلم) خليفه اول را تعيين كرده اند كه چنين ادعايى حتى خود ابوبكر نداشته است زيرا اگر چنين بود مطمئنا در سقيفه بنى ساعده در مقابل انصار بدان استناد مى كرد.
    آنچه از آيه شورى بدست مى آيد اين است كه خداوند حتى در شيوه هاى جنگى كه مشورت از محدوده آن فراتر نمى رفت، به آنها اعتماد نكرده است و اين مطلب از سياق آيه بدست آمده و همچنين رواياتى كه درباره مشورت پيامبر با اصحابش در جنگ آمده است نيز برا آن تأكيد دارند و لذا چون خداوند به آنها اعتماد نكرد، مساءله شورى را به خود پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) واگذار نمود، حال چگونه خداوند مساءله بزرگترى را به عهده آنها مى گذارد؟!، چگونه خدا اءمر تعيين خليفه رسولش را به مردم واگذار مى كند؟! اگر شما به كسى اعتماد نكردى كه بتواند صد دينار را نگه دارد و بر او وصى. قيم تعيين كردى، در اين صورت چگونه اعتماد مى كنى كه هزار دينار در اختيار او قرار دهى؟! اين كار از يك انسان دانا بعيد به نظر مى رسد چه رسد به اينكه از خدا و رسول (صلي الله عليه و آله و سلم) باشد.
    چگونه ممكن است خداوند انتخاب خليفه را به عهده امت قرار دهد، در حالى كه خدا و رسول اعلام خطر كرده بودند نسبت به انقلابى كه همزمان با وفات رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) اتفاق خواهد افتاد و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل اءفان مات او قتل انقلبتم على اعقابكم (150): ((محمد جز يك پيامبر نيست كه پيامبرانى قبل از او آمده اند، پس هر گاه او بميرد يا كشته شود، آيا شما به گذشته خويش بر مى گرديد؟)) اگر در اين آيه تاءمل كينم، مشخص مى شود كه خطاب آيه به مسلمين است زيرا منقلب شدن كافر معنى ندارد و نمى توان آيه را مربوط به مسيلمه كذاب دانست زيرا او در زمان رسول (صلي الله عليه و آله و سلم) منقلب شده است.
    چنين چيزى معقول نيست كه خدا و رسول، مساءله را ميان مسلمين رها كنند، در حاليكه خداوند مى داند كه عدم تعيين ولى و سرپرستى كه به او پناه ببرند سبب بروز اختلاف و درگيرى ميان آنها خواهد شد، همانگونه كه تاريخ بر اين مدعى شهادت مى دهد، زيرا نبودن ولى امر سبب تمام اختلافى است كه ميان مسلمين واقع شده است، و انحراف به آنجا كشيده شد كه حكومت مسلمين بدست افرادى فاسق و فاسد افتاد كه هيچگونه حيا، اختلاف و يا دين را نمى شناختند و اگر مى خواهى بيشتر مطمئن شوى، به چهارده قرن پيش باز گرد و توقفى كوتاه در زمان بنى اميه و بنى عباس داشته باش تا ببينى چگونه براى مدتى از زمان بر مردم مسلط شدند: ارمراء و حكام آنها را مشاهده كن چگونه علنا شراب مى خوردند، بهترين لباس هاى ابريشم و طلا را بر تن سگها و ميمون ها نموده با آنها بازى مى كردند؟ و هزاران كار زشت و قبيحى كه از نوشتن آنها حيا مى كند.
    تمام اينها دلالت بر سوء انتخاب مردم و عقيم اساس نظريه شورى دارد، زيرا كسى كه امروز او را انتخاب مى كنيم، شايد فردا او را منفور بدانيم، ولى بعد از تعيين نمى توان او را عزل كرد. مگر مسلمين تمام سعى خود را براى عزل عثمان به كار نبستند ولى او نپذيرفته، گفت: ((پيراهنى را كه خدا بر تنم پوشانده، از تن نمى كنم)).
    اكنون نادرستى دو دليلى كه گروه اول بدان استناد كرده اند تا شورى را به عنوان اساس انتخاب خليفه براى اداره امور مسلمين پس از رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) قرار دهند ثابت گرديد، و براى ما آشكار شد كه اين دو دليل از موضوع رهبرى و خلافت به دورند.
    حال كه نادرستى اين دو دليل را ثابت كرديم، باز مى گرديم و چشم پوشى مى كنيم، بلكه كاملا چشمانمان را مى بنديم و خود را ناآگاه مى پنداريم. سپس مى پذيريم كه اين دو دليل درباره خلافت و رهبرى حجت اند، آيا تمام اين تجاهل، چشم پوشى و پذيرش مى تواند اشكال اين نظريه را برطرف سازد و (ابهام تشريعى) آن را در روش و نحوه اجرا حل كند؟ اين دو دليل هيچ انحرافى را اصلاح نكرده و على رغم تمام اشكالهايى كه اين نظريه پيچيده و چند بعدى در بر دارد هيچ نقصى را جبران نمى كند، زيرا چنين نظريه اى نياز به تحديد مفاهيم و تفصيل در معنى دارد، همچنين دو متن مورد نظر هيچ يك از موازين شورى و مقررات و چگونگى تنظيم آن را مشخص ننموده و روش اجراء و پياده كردن آن را نيز تعيين نكرده است.
    ما نه در احاديث و رواياتى كه از رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) نقل شده و نه در سيره پيامبر جايى را سراغ نداريم كه ايشان مساءله شورى را مطرح كرده و امت را بر اجراى آن ملزم دانسته باشد و اگر چنين چيزى بود، مطمئنا بدست مى آورديم كه چگونه پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) حدود آن را مشخص نموده و امت را براى استفاده از اين قانون چه از نظر فكرى و روحى، چه از نظر سياسى آماده مى ساخت.
    و يا لااقل چندين نفر را تربيت مى كرد تا بتواند اين تجربه را پس از ايشان پياده نموده، آن را رهبرى كنند و بر تشريع و اجراى آن نظارت داشته باشند. و همانگونه كه بيان شد، اين استدلال ها قادر به جواب دادن اين همه ابهام نيستند. پس به كجا مى رويد و چگونه قضاوت مى كنيد!
    next page

    fehrest page


    back page

  9. #9
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    واقعيت عملى شورى:
    شورى و سقيفه بنى ساعده:
    مورخين مى گويند خلافت ابوبكر بر اساس انتخاب وى در سقيفه بنى ساعده بوده است و اين انتخاب در واقع، مشروعيت اساسى خلافت ابوبكر بر مسلمين است. بنابراين يك مسلمان در صورتى خود را پيرو خلافت مى بيند كه نسبت به سقيفه ايمان و پذيرش داشته و آن را تنها راه تعيين خليفه مسلمين بداند. و چون ما در بحث گذشته باطل بودن نظريه شورى براى تعيين خليفه مسلمين را ثابت كرديم، به نظريه شورى به شمار مى آيد داشته باشيم، تا بدانيم تا چه حد اين حادثه سالم برگزار شده و به دنبال آن مشخص گردد كه آيا بايد بدان ملتزم بود و از آن تبعيت نمود يا خير.
    سقيفه در تاريخ طبرى:
    طبرى اين حادثه را به طور مفصل در تاريخ خود ج 3 نقل كرده، كه در اينجا در حد نياز مختصرى از آن را از صفحه 218 الى صفحه 223 بيان مى كنيم:
    انصار در سقيفه بنى ساعده اجتماع كرده، جنازه پيامبر را به عهده خانواده اش گذشتند تا او را غسل دهند. آنها گفتند: بعد از محمد كار را به سعد بن عباده واگذاريم، و سعد را در حاليكه مريض بود بدانجا آوردند... او سخنرانى كرده، ابتدا خداوند را حمد و ثنا گفته، سپس سابقه انصار پيامبر و اصحابش را با تكريم و احترام پذيرفته و با دشمنان پيامبر جنگيدند تا آنكه اعراب به دين اسلام در آمدند، و پيامبر در حالى كه از دنيا رفت كه از آنها راضى بود، سپس سعد گفت: اين امر را بدست بگيريد و ديگران را شريك خود نكنيد. انصار همگى جواب دادند كه درست نظر دادى و سخن صحيحى بر زبان آوردى، ما نيز هرگز از راءى تو سر باز نزده و كار را به عهده بو واگذار مى كنيم. سپس آنها با يكديگر به گفتگو پرداخته و گفتند: ولى چه خواهد شد اگر مهاجرين قريش نپذيرفتند و گفتند: ما مهاجرين با رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) و اولين صحابه او بوده و ما عشيره و ياران او هستيم، پس چرا مى خواهيد كار را پس از او از ما بگيريد؟، آنگاه عده اى از انصار گفتند: در اين صورت خواهيم گفت: اميرى از ما و اميرى از شما باشد.
    سعد بن عباده گفت: اين اولين ضعف شما است.
    ابوبكر و عمر موضوع انصار را شنيده، فورا خود را همراه با ابوعبيده جراح به سقيفه رساندند، اسيد بن حضير، عويم بن ساعده و عاصم بن عدى از قبيله عجلان نيز به دنبال آنها آمدند. در آنجا ابوبكر - پس از آنكه عمر را از سخن گفتن منع كرد - به سخنرانى پرداخت. ابتدا حمد و ثناى خدا را بجاى آورد، سپس سابقه مهاجرين را به عنوان اولين كسانى از اعراب كه پيامبر را تصديق كردند يادآور شده و گفت: (آنها اولين كسانى هستند كه خدا را در زمين عبادت كرده و به پيامبر ايمان آوردند، آنها ياران و عشيره او بوده و پس از او نيز مستحق تر از همه مردم به اين امر مى باشند، و هر گاه كه به ستيزه با آنها بپردازد (بنابراين بعد از مهاجرين نخستين، به نظر ما كسى به درجه شما نمى رسد، پس از مهاجرين نخستين، به نظر ما كسى به درجه شما نمى رسد، پس امراء از ما و وزراء از شما باشد).
    آنگاه حباب بن منذر بپا خاسته، گفت: اى گروه انصار، كار خويش را بدست خود بگيريد كه ديگران زى سايه شما به سر مى برند و هيچكس جراءت مخالفت با شما را ندارد، و با يكديگر اختلاف نكنيد كه راءى شما بى ارزش ‍ شده و كار از دستتان خارج مى شود، اما اگر اينها جز سخن خود نپذيرفتند پس اميرى از ما و اميرى از آنها باشد.
    عمر گفت هرگز! امكان ندارد دو نفر بر يك كار به توافق برسند، به خدا سوگند اعراب نخواهند پذيرفت كه شما بر آنها رياست كنيد در حالى كه پيامبر آنها از شما نيست، ولى اعراب مانعى نمى بينند كه كار خود را به دست كسانى دهند كه نبوت در آنها بوده و ولى امرشان از ميان آنها برخاسته است. ما بر هر كه ايمان آورده است حتى آشكار و دليلى محكم داريم. چه كسى در حكومت محمد و رياست او رقيب ما است. در حالى كه ما از ياران و عشيره او هستيم، مگر آنكه به دنبال باطل رفته، به سوى گناه روى آورده و خود را به هلاكت رسانده باشد؟!
    حباب بن منذر ايستاد گفت: اى گروه انصار، كار خود را دست بگيريد و سخن اين مرد و يارانش را نشنويد، كه آنها سهم شما را در اين كار از دستتان خواهند گرفت و اگر آنچه را كه خواستيد نپذيرفتند، آنها را از اين شهر بيرون كنيد و كار خود به عهده بگيريد. به خدا سوگند شما مستحق تر به اين امر مى باشيد، زيرا با شمشيرهاى شما بود كه تسليم اين دين شد آنكه حاضر نبود تسليم شود. به راى من عمل كنيد كه بهترين راءى را دارم. به خدا سوگند اگر بخواهيم كار را به صورت اول در مى آوريم.
    عمر گفت: پس خدا تو را بكشد.
    او گفت: بلكه تو را بكشد.
    ابو عبيده گفت: اى گروه انصار، شما اولين كسانى بوديد كه پيامبر را يارى نموديد، مبادا اولين كسى كه دين را تغيير داده و منحرف شويد.
    آنگاه بشير بن سعد خزرجى پدر نعمان بن بشير قيام كرد و گفت: اى گروه انصار، به خدا سوگند اگر ما فضيلتى در جنگ با مشركين و سابقه اى در اين دين داريم، جز رضايت خداوند و اطاعت از پيامبر و كوشش براى خودمان هدف ديگرى نداشتيم، پس سزاوار نيست كه بدين خاطر و خدا بر ديگران منت گذاريم، ما كه به خاطر دنيا چنين عمل نكرديم و خدا ولى نعمت ما و از ما بر خود ما سزاوارتر است. به خدا سوگند، كه حق تعالى مرا در حال نزاع با آنها هرگز نخواهد ديد، پس از خدا بترسيد و با آنها مخالفت نورزيد و درگير نشويد.
    ابوبكر گفت: اين عمر و اين ابو عبيده، هر كدام را خواستيد با او بيعت كنيد.
    آن دو نفر گفتند: به خدا سوگند، با بودن تو ما ما كار را به عهده نخواهيم گرفت...
    عبدالرحمن بن عوف گفت: اى گروه انصار، به شما هر چه فضل داشته باشيد ولى مانند ابوبكر، عمر و على ميان شما نيست.
    منذر بن ارقم ايستاد و گفت: ما فضيلت آنهائى كه نام بردى انكار نمى كنيم، و در ميان آنها كسى است كه اگر اين امر را بخواهند كسى را او مخالفت نمى كنيم، و در ميان آنها كسى است كه اگر اين امر را بخواهد كسى با او مخالفت نمى كند - منظور على ابن ابى طالب (عليه السلام) است.
    انصار - يا گروهى از آنها - گفتند: جز با على بيعت نمى كنيم.
    عمر مى گويد: در اين وقت سر و صدا و سخن هاى پراكنده زياد شد و من از اختلاف ترسيدم و لذا گفتم: دستت را دراز كن تا با تو بيعت كنم... وقتى آن دو نفر رفتند كه با او بيعت كنند، بشير بن سعد زودتر خود را به او رساند، حباب بن منذر گفت: اى بشير، نافرمانى كردى و پسر عموميت را از رياست محروم ساختى؟
    گفت: به خدا سوگند نه، ولى من ترسيدم كه با اين قوم بر سر چيزى در گير شوم كه خداوند آن را براى آنها قرار داده است.
    آنگاه قبيله اوس كه رفتار بشير بن سعد را ديد، ادعاى قريش را دانسته واز تقاضاى قبيله خزرج مبنى بر امارات رئيسشان سعد بن عباده مطلع شدند، به يكديگر گفتند - و اسيد بن حضير نيز ميان آنها بود - به خدا سوگند، اگر يكبار كار به دست قبيله خزرج بيافتد، آنها براى هميشه فضيلتى بر شما خواهند داشت و هيچگاه از اين رياست سهمى به شما نخواهند داد، پس ‍ بشتابيد به بيعت ابوبكر.
    آنها برخاستند و با ابوبكر بيعت نمودند و سعد بن عباده با قبيله اش - خزرج - در كار خود شكست خوردند... و مردم از هر سو جهت بيعت به سوى ابوبكر روى آوردند كه نزديك بود سعد بن عباده زير دست و پاى مردم پايمال شود.
    افرادى از ياران سعد گفتند: مواظب باشيد، سعد را نيازاريد.
    عمر گفت: او را بكشيد، خدا او را بكشد.
    سپس بالاى سر او ايستاد و گفت: خواستم تو را چنان بكوبم كه استخوانت خرد شود.
    آنگاه قيس بن سعد ريش عمر را گرفت و گفت: به خدا سوگند، اگر يك موى از سر او كم كنى، يك دندان سالم برايت نخواهد ماند.
    ابوبكر گفت: آرام باش، اى عمر! در اين وقت ملايمت بهتر است. عمر از او دور شد.
    سعد گفت: به خدا سوگند، اگر توانى در من بود، و قدرت ايستادن داشتم، چنان غرشى در شهرها و كوچه ها از من مى شنيدى كه تو و يارانت را سنگ كوب مى كرد، به خدا سوگند تو را به گروهى ملحق مى كردم كه در ميان آنها رعيت بودى نه ارباب مرا از اين مكان ببريد.
    سپس او را آنجا برده و به منزلش رساندند.
    اين قضيه نياز به شرح و توضيح ندارد بلكه خود به خود بيانگر چگونگى به خلافت رسيدن ابوبكر است... چيزى كه كاملا از شورى به دور است، كه شورى هيچ متناسب با اين مكان دور افتاده نيست، سقيفه بنى ساعده در مزرعه اى خارج از شهر مدينه مناسب تر است، زيرا مسجد جايگاه اجتماع مسلمين و مركز مشاوره درباره امور دين و دنيا بوده است. از نظر زمانى نيز هيچ وقت مناسبى نبوده است، كه هنوز رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) دفن نشده و بدن پاك و مطهر ايشان بر زمين مانده بود. پس چگونه به خود اجازه دادند پيكر مقدس آن حضرت را به حال خود گذاشته و درگير امر خلاف شوند، در حالى كه پيشوايان و بزرگان صحابه مشغول تجهيز پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) بودند.
    حال، كدام عاقلى اين را شورى مى داند؟
    در واقع آنها درباره خلافت قدرتمند اسلامى كه توسط آن وحدت و كيان مسلمين حفظ مى گردد بحث نكردند و سخنان آنها گوياى اين مطالب است.
    مثلا اين كه سعد گفت: كار را به خود اختصاص داده و ديگران را شريك نكنيد.
    آنان جواب دادند: نظر درستى ارائه كردى و سخن خوبى گفتى ما از سخن تو تجاوز نمى كنيم.
    و يا قول عمر: چه كسى در قدرت و حكومت محمد با ما رقابت مى كند؟!.
    و قول حباب: مواظب باشيد و سخنان او و يارانش را گوش ندهيد كه سهم شما را از دستتان مى برند.
    اين سخنان نشان دهنده روحيه اين قوم است آنها نيز قدرت و سلطنت چيزى را نمى جويند.
    و علاوه بر آن، الفاظ تند و تيزى كه ميان صحابه رد و بدل شد، آن هم پس از بيست و سه سال كه پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) در تربيت آنها كوشيد. مثلا عمر به حباب گفت: خدا تو را بكشد، و حباب جواب داد: بلكه تو را بايد بكشد.
    همچنين قول عمر به سعد: او را بكشيد، خدا او را بكشد. و يا قول ديگر او: خواستم تو را لگدمال كنم تا استخوان هايت خرد شوند. و يا قول قيس بن سعد به عمر در حالى كه ريش او را بدست گرفته بود: به خدا سوگند، اگر يك موى سر او كم شود، يك دندان سالم برايت نخواهد ماند.
    اين سخنان خشن كه در اين جايگاه حساس انتخابات رد و بدل مى شود و تا حد تهديد به ضرب و شتم و يا قتل ادامه مى يابد، نشان دهنده سينه هاى پر از حقد و دشمنى و بد بينى به يكديگر است... چگونه ممكن است مشورت اين گونه افراد را - اگر بتوان نام آن را شورى گذاشت - پذيرفت؟
    به سخنان و احتياج هاى آن بر يكديگر توجه كنيد، كه چه استدلال هاى بى اساس و دور از منطق بوده است. مثلا احتياج عمر را كه قوى ترين احتياج آنها است مد نظر بگيريد: ((ملت عرب راضى نخواهند شد كه شما را رهبر خود بدانند در حالى كه پيامبر ايشان از شما نيست. ولى اعراب مانعى ندارند كسى را به رهبرى بپذيرند كه نبوت از ميان آنها برخاسته و ولى امر آنها از ايشان بوده است)).
    پس اگر اعراب راضى به رهبرى افراد دور از پيامبر نيستند، مسلما بيشتر رضايت مى دهند كه رهبر آنان نزديك ترين فرد به رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) يعنى على بن ابى طالب (عليه السلام) باشد، و لذا اميرالمؤمنين (عليه السلام) فرمود: ((به درخت استدلال كرده ولى ميوه درخت را كنار گذاشتند)).(151)
    و اگر اعراب رهبرى على (عليه السلام) را نپذيرند، مسلما رهبرى فردى از قبيله تيم را نيز نخواهند پذيرفت، پس اگر حجت آنها اين گونه باشد، على (عليه السلام) داراى رساترين حجت است.
    ابوبكر جواهرى درباره احتياج على (عليه السلام) مى گويد: ((على مى گفت (من بنده خدا و برادر رسول خدا هستم)، تا آنكه او را نزد ابوبكر برده و گفتند: بيعت كن، گفت: من در اين امر از شما مستحق ترم، با شما بيعت نمى كنم زيرا شما بايد با من بيعت كنيد. رهبرى را از دست انصار گرفتيد و بر آنها احتياج كرديد كه با رسول الله خويشاوندى داريد، آنها نيز امر را تسليم شما كرده و رهبرى را به شما واگذار كردند. و من بر شما احتياج مى كنم به همان احتجاجى كه شما بر انصار داشتيد، پس با ما منصف باشيد اگر از خدا بر خود مى ترسيد و حق ما را آنچنان بپذيريد كه انصار حق شما را پذيرفتند، و الا ظالم بشمار آمده و شما به ظلم خويش آگاهيد.
    عمر گفت: تو را رها نمى كنيم تا بيعت كنى.
    على به او گفت: اى عمر، براى او - ابوبكر - شيرى مى دوشى كه نيمى از آن براى خودت خواهد بود، كار او را امروز محكم كن تا آن را فردا به خودت واگذار كند، نه، به خدا سوگند، تو را نپذيرفته و تسليم تو نمى شوم.(152)
    آنها از راههاى مختلف سعى كردند على (عليه السلام) را تسليم كنند، مثلا يكبار خواستند عباس را تحريك كنند، گفتند: سهمى به او بدهيم كه براى خود و فرزندانش پس از او باشد و بدين وسيله او را از على بن ابى طالب جدا خواهيم كرد، كه اگر عباس به سوى ما بيايد حجتى عليه على خواهيم داشت))(153)
    ولى عباس اين گونه جواب داد: ((اما آنچه ادعا كردى كه به من خواهى داد، اگر آن حق مؤمنين است كه تو اجازه ندارى درباره آن تصميم بگيرى، و اگر حق ما است، در آن صورت راضى نمى شويم كه جزئى از حقمان را بگيريم و جزئى را رها كنيم، و زنهار از تندروى بپرهيز، كه رسول الله از درختى سر چشمه گرفته كه ما شاخه هاى آن و شما همسايگان آن هستند)).(154)
    وقتى اين شگرد به نتيجه نرسيد، به زور متوسل شدند.
    عمر بن خطاب گفت: به ما خبر دادند كه هنگام وفات رسول خدا، على وزبير و افرادى كه با آنها بودند، در خانه فاطمه متحصن شده اند.(155)
    ابوبكر، عمر بن خطاب را فرستاد تا آنها را از خانه فاطمه خارج كنند، و به او گفت: اگر نپذيرفتند، آنان را بكش.
    عمر بن خطاب و افرادش، آتشى بدست گرفته، آمد تا خانه را بر آنها به آتش ‍ بكشد، فاطمه با آنها روبه رو شد و گفت: اى پسر خطاب، آيا آمده اى تا خانه ما را بسوزانى؟!
    گفت: آرى، يا آنكه داخل شويد در آنچه امت در آن داخل شده اند.(156)
    و در كتاب انساب الاشراف آمده است كه:
    فاطمه پشت در خانه به او گفت: اى پسر خطاب، آيا در خانه مرا مى سوزانى؟!
    گفت: آرى.(157)
    مورخين افرادى را كه به خانه فاطمه يورش برده تا را بسوزانند بدين شرح معرفى كرده اند:
    1- عمر بن خطاب.
    2- خالد بن وليد.
    3- عبدالرحمن بن عوف.
    4- ثابت بن قيس بن شماس.
    5- زياد بن لبيد.
    6- محمد بن مسلم.
    7- زيد بن ثابت.
    8- سلمه بن سلامه بن وغش.
    9- سلمه بن اسلم.
    10- اسيد بن حضير.
    يعقوبى مى گويد: آنها با اجتماعى به خانه حمله كردند - تا آنكه مى گويد - و شمشير او شكسته شد - شمشير على - و وارد خانه شدند.(158)
    طبرى مى گويد: عمر بن خطاب به سوى منزل على آمد در حالى كه طلحه، زبير و جمعى از مهاجرين در آنجا بودند، زبير شمشير به دست، بر آنها خارج شد، ولى پاى او لغزيد و شمشير از دست او افتاد، آنها بر او حمله برده، و را دستگير كردند.(159).
    وقتى فاطمه مشاهده كرد آنچه بر آنها - على و زبير - گذشت، آمد و بر در حجره ابوبكر ايستاد و گفت: اى ابوبكر، چه زود كينه خود را بر اهل بيت (عليهم السلام) رسول الله نشان داديد، به خدا سوگند، هرگز با عمر سخنى نخواهم گفت تا به لقاء الله بپيوندم.(160)
    فاطمه به خاطر اين مسائل و محروم شدن از ارث خود و همچنين مصائب ديگر غضب كرد، از ابوبكر متنفر شده و با او سخن نگفت تا وفات نمود. او پس از پيامبر تنها شش ماه زنده ماند...! و وقتى كه وفات كرد، همسرش على او را شبانه دفن كرد و به ابوبكر اطلاع نداد.(161)
    در روايتى ديگر آمده است كه فاطمه به او گفت:
    به خدا سوگند، در هر نمازى كه بخوانم، عليه تو دعا خواهم كرد.(162)
    و بدين سبب بود كه ابوبكر هنگام مرگش گفت: من بر چيزى از دنيا دلم نمى سوزد مگر به سه كارى كه كرده ام، كه اى كاش انجام نداده بودم - تا كه مى گويد - اما آن سه كار كه كار كردم: اى كاش حريم خانه فاطمه را نمى شكستم اگر جه براى جنگ بسته شده باشد.(163)
    در اين باره باره شاعر مصرى حافظ ابراهيم مى گويد:
    و قوله - لعلى - قالها عمر اءكرم بسامعها اءعظم بملقيها
    حرمت دارك اءبقى عليك بها ان لم تبايع و بنت المصطفى فيها
    ما كان غير ابى حفص يفوه بها امام لم تبايع و بنت المصطفى فيها
    عمر سخنى به على گفت كه شونده را اكرام و گوينده را تعظيم كن: خانه ات را سوزنده، تو را در آن آرام نمى گذارم اگر بيعت نكنى، هر چند دختر پيامبر در آن باشد.
    كسى غير از عمر نمى توانست چنين سخنى را در برابر يگانه مرد جنگى عرب بگويد...)).
    كار از اين هم بدتر شد، وقتى كه على (عليه السلام) را به قتل تهديد كردند، به زور از منزل خارج كرده، به سوى ابوبكر بردند، و گفتند: بيعت كن، كفت: اگر بيعت نكنم چه؟
    گفتند: پس از خدايى كه جز او خدايى نيست، گردنت را مى زنيم.
    گفت: پس بنده خدا و برادر رسول خدا را مى كشيد.(164)
    آيا چنين خلافتى كه با زور شروع شده و با اكراه و تهديد به قتل ادامه يافته، مى تواند مصداقى براى نظريه شورى باشد؟
    وقتى ابوبكر و عمر متوجه كار زشت و قبيح خود شدند، براى معذرت خواهى نزد فاطمه آمدند، ولى بسيارى دير بود.
    فاطمه به آنها گفت: ((اگر حديثى از رسول الله براى شما نقل كنم، آيا حاضريد بدان عمل كنيد؟
    گفتند: آرى.
    گفت: شما را به خدا قسم مى دهم، آيا رسول الله نشنيديد كه مى گفت: رضا فاطمه من رضاى و سخط فاطمه من سخطى، فمن اءحب فاطمه ابنى فقد احبنى، و من ارضى فاطمه فقد ارضانى، و من اسخط اءحب فاطمه فقد اءسخطنى؟ رضايت فاطمه، رضايت من است و ناراحتى فاطمه ناراحتى من است، هر كه فاطمه دخترم را دوست بدارد، مرا دوست داشته و هر كه فاطمه را راضى كند مرا راضى كرده و هر كه فاطمه را ناراحت كند مرا ناراحت كرده است.
    گفتند آرى، اين را از رسول الله شنيده ايم.
    گفت: پس من خدا و ملائكه اش را شاهد مى گيرم كه شما مرا ناراحت كرده و مرا راضى نكرديد، و اگر پيامبر را ملاقات كنم از شما نزد ايشان شكايت خواهم كرد.
    سپس رو به ابوبكر كرد و گفت: به خدا سوگند، در هر نمازى كه بخوانم عليه تو نفرين خواهم كرد...(165)
    بنابراين ابوبكر بر اساس شورى حق خلافت بر مسلمين را ندارد، كه شورى از نظر تئورى باطل بوده و به هيچ وجه وجود خارجى نداشته است. حال اگر چشم پوشى كرده و بپذيريم كه ابوبكر از راه شورى به خلافت رسيد و اين كه شورى تنها راه خلافت است، پس ابوبكر چه حقى كه عمران را به عنوان خليفه بعد از خود تعيين كند؟
    از اين رو ابوبكر و خلافتش در برابر دو خلاف شرع قرار مى گيرد:
    اول: اينكه شورى راهى باشد كه خداوند براى تعيين خليفه قرار داده است، پس ابوبكر در تعيين عمر معصيت كرده و با امر خدا مخالفت كرده است.
    دوم: اينكه شورى از طرف خدا نباشد، پس خلافت ابوبكر خلاف شرع است، زيرا بر اساس شورايى بوده كه خداوند نفرموده است.
    به دنبال آن خلاف عمر و عثمان نيز خلاف شرع خواهد بود، بجز خلافت امام على (عليه السلام) كه علاوه بر نصى كه از طرف خدا و رسول بر امامت و خلافت ايشان آمده است. تمام امت بعد از كشته شدن عثمان اجماع بر بيعت با او به عنوان خليفه نمودند، پس اگر شورايى در كار باشد، از آن على (عليه السلام) بوده و اگر تعيين و انتخاب باشد باز هم على (عليه السلام) است كه تعيين شده است.... همان گونه كه اخبار متواتره در اين زمينه داريم.
    براى تكميل سخن خود، اين بحث را با يك مناظره خاتمه مى دهيم:
    به على بن ميثم گفتند: چرا على (عليه السلام) به جنگ با آنها بر نخاست؟
    گفت به همان دليل كه هارون هنگامى كه بنى اسرائيل به عبادت گوساله پرداختند به جنگ سامرى نرفت.(166)
    او مانند هارون بود كه گفت: ابن القوم استضعفونى (167): اى فرزند مادرم، اين قوم مرا تحت فشار قرار دادند -.
    و مانند نوح كه گفت: انى مغلوب فانتصر(168) من شكست خورده ام، مرا يارى كن.
    مانند لوط كه گفت: لو ان بكم قوه اءو آوى الى ركن شديد(169): اى كاش در برابر شما قدرتى داشتم، يا تكيه گاه محكمى كه به آن پناه آورم.
    مانند موسى و هارون، كه موسى گفت: رب انى لا امك الا نفسى و اءخى (170): خدايا من جز خودم و برادرم كسى را ندارم.
    او اين مطلب را از قول اميرالمؤمنين گرفته است، هنگامى كه به حضرت گفتند كه چرا با اولى و دومى درگير نشدى، ايشان فرمودند: من از شش ‍ پيامبر سرمشق گرفته ام، اول آنها خليل خدا است كه گفت: و اءعتزلكم و ما تدعون من دون الله (171) و از شما و آنچه كه در برابر خدا عبادت مى كنيد دورى مى كنم.
    پس اگر بگوييد: او امر ناپسندى از آنها ديد كه كناره گيرى كرد، پس غذر وصى پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) پذيرفته تر است.
    و پس از لوط كه گفت: لو اءن لى بكم قوه اءو آوى الى ركن شديد: ((اى كاش در برابر شما قدرتى داشتم، يا تكيه گاه محكمى كه به آن پناه مى بردم)).
    اگر بگوئيد: لوط در برابر آنها قدرتى داشت، كافر شده ايد، و اگر بگوئيد: در برابر آنها قدرتى نداشت پس عذر وصى پيامبر پذيرفته تر است.
    و همچنين يوسف كه گفت: رب السجن احب الى مما يدعوننى اليه (172): ((خدايا زندان براى من مطلوب تر است از آنچه آنها از من مى خواهند)).
    اگر بگوئيد: او زندان را خواست بدون آن كه در برابر امرى كه خشم خدا را در پى دارد قرار گرفته باشد، كافر شده ايد.
    اگر بگوئيد: او به كارى دعوت شد كه خدا پسند نبود، پس عذر وصى پيامبر پذيرفته تر است.
    و موسى گفت: ففررت منكم لما خفتكم: ((از شما فرار كردم وقتى كه از شما ترسيدم))(173).
    اگر بگوئيد: بدون ترس از آنها فرار كرد، كافر شده ايد.
    و اگر بگوئيد: او از خطرى كه برايش فراهم كرده بودند فرار كرد، پس عذر وصى پيامبر پذيرفته تر است.
    و هارون كه به برادرش گفت: ابن اميرالمؤمنين ان القوم استضعفونى و كادوا يقتلوننى: ((اى فرزند مادرم، اين قوم را تحت فشار قرار دادند و نزديك بود مرا بكشند)).
    اگر بگوئيد: آنها او را در فشار قرار ندادند و در تدارك قتل او نبودند، پس كافر شده ايد.
    و اگر بگوئيد: او را در فشار قرار داده و خواستند او را بكشند و لذا او دست از آنها كشيد، پس عذر وصى پيامبر پذيرفته تر است.
    و محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) كه به سوى غار فرار كرد و مرا بر رختخواب خود نگه داشت، و من جانم را در راه خدا به خطر انداختم.
    اگر بگوئيد: او بدون ترس از خطر آنها فرار كرد، كافر شده ايد.
    و اگر بگوئيد: آنها او را ترساندند و چاره اى جز فرار به سوى غار نداشت پس عذر وصى ايشان پذيرفته تر است.
    مردم گفتند: راست كفتى اى اميرالمؤمنين مؤمنان (174).
    next page

    fehrest page


    back page

  10. #10
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    صحابه و آيه انقلاب:
    و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل افان مات اءو قتل انقلبتم على اءعقابكم و من ينقلب على عقبيه فلن يضر الله شيئاء و سيجزى الله الشاكرين (175): ((محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) فرستاده خدا است كه فرستادگان ديگرى قبل از او گذشته اند، آيا اگر او بميرد يا كشته شود شما به گذشته خود بر مى گرديد؟ و هر كس به گذشته خويش بر گردد هرگز ضررى به خدا نمى زند، و خداوند شاكران را پاداش خواهد داد)).
    محور سخن در اين آيه شريفه وفات رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) و انقلابى است كه بعد از ايشان بر پا خواهد شد، اين مطلب در سه بخش و ما محمد، اءفان مات او قتل: ((آيا اگر بميرد يا كشته شود)) و انقلبتم على اعقابكم: ((به گذشته خود بر مى گرديد)) نهفته است، حال براى ورود در عمق اين آيه، و توضيح آن با قدرى تفصيل، ناگزير چند سؤال روشنگر را طرح كرده و سعى كينم آنها را جواب دهيم.
    چرا خداوند به جمله (محمد تنها يك پيامبر است) اكتفا نكرده و بلافاصله پس از آن نفرموده است: (آيا اگر بميرد يا كشته شود) در صورتى كه سياق آيه با جمله اول كامل مى شود، چه نيازى بود آن هم به صورت تأكيد كه گفته مى شود: او پيامبرى است كه پيامبران ديگر پيش از او آمده و رفته اند؟ (و خلاصه سؤال اين كه جمله دوم چه نقشى در بيان مقصود دارد؟)
    ميان مرگ و قتل چه فرقى هست، حرف عطف ((او)) بمعنى ((يا)) دلالت بر اختلاف بين معطوف (قتل) و معطوف عليه (مرگ) دارد، اين اختلاف چيست؟ و چرا خداوند اين را به صورت ترديد گفته است، در صورتى كه خدا مى داند كه پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) خواهد مرد؟
    و چه كسى مورد خطاب است در قول خداوند انقلبتم: ((بر مى گرديد))؟ و آنها بر چه چيزى منقلب شدند؟ و اين بازگشت آنها چه ربطى به وفات پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) دارد؟
    موقعيت در اينجا موقعيت استقامت و پايدارى است، پس چرا فرموده است: (خداوند شاكران را پاداش خواهد داد) و نگفته است: استقامت جويان يا مسلمين و يا مؤمنين را؟
    قبل از اينكه به جواب اين سؤالها بپردازيم، لازم است دو مقدمه مهم را بيان كنيم:
    اولا شاءن نزول: اصحاب تفاسير مى گويند كه شاءن نزول اين آيه شكست مسلمين در جنگ احد بوده است كه مشركين شايع كردند رسول الله در جنگ به قتل رسيده است، و اين موجب نوعى شكست، عقب نشينى و ترديد مسلمين شد، و خداوند اين آيه را براى سرزنش مسلمين نازل فرمود.
    ثانيا: اصل در آيات چيست؟ آيا اصل در آيات قرآنى اين است كه براى هر زمان معتبراند مگر آنچه با دليل استثنا شود؟
    منظور اين است كه اگر آيات براى هر زمانى قابل قبولند، پس مى توانيم مفهوم آيه را به غير از زمان شاءن نزول آن نيز تعميم دهيم، و گرنه بايد مقيد به شاءن نزول آيه باشد و تعميم آن به زمانى ديگر نياز به دليل خواهد داشت.
    علماى مسلمين اعم از شيعه و اهل سنت متفق اند بر اينكه عموم لفظ مورد نظر است و خصوصيتى در شاءن نزول نيست، زيرا اگر اصل بر عدم تعميم آيات قرآن به زمانهاى ديگر باشد، در اين صورت عمل به قرآن در زمانهاى بعد باطل بوده و ما ناگزير خواهيم بود اكثر آيات قرآن را كنار گذاشته و بى فايده تلقى كنيم. ولى چنين چيزى با روحيه، روش، تعليمات و عموميت اسلام منافات دارد.
    اين بود دليل عقلى، كه آيات فراوانى از قرآن كريم آن را تاءييد مى كند، آياتى كه تأكيد بر تدبر و عمل به قرآن داشته و نسبت به عكس آن توبيخ مى كند.
    و اگر نظر ديگر را بپذيريم، اين فرمايش خداوند: و اذا قرى القرآن فاستمعوا له و انصتوا لعلكم ترحمون (176): ((و اگر قرآن خوانده شد، بدان گوش داده و ساكت شويد تا مورد رحمت قرار گيريد)).
    ديگر معنايى نخواهد داشت، زيرا آيه به كل قرآن اشاره داشته و مخصوص ‍ جزئى اندك از آن يا تنها مقدارى از قرآن نمى باشد، بلكه بايد سعى كنيم تمام آيات را شناخته و به آنها گوش فرا دهيم و عبرت گيريم، همانگونه كه خداوند ما را به تدبر در آن امر فرموده است: افلا يتدبرون القرآن اميرالمؤمنين على قلوب اقفالها(177): ((آيا آنها در قرآن تدبر نمى كنند، يا بر دلهاى آنان قفل نهاده شده است))؟
    قرآن درباره ايمان به بعضى آيات و ترك بعضى ديگر اين گونه سرزنش ‍ مى كند الذين جعلوا القرآن عضين (178): ((آنها كه قرآن را تقسيم يندى كردند))، آنچه را خواستيد پذيرفتند و آنچه به سود آنها نبود رد كردند.
    همچنين خداوند مى فرمايد: و لقد صرفنا فى هذا القرآن للناس من كل مثل (179): ((ما در اين قرآن هر گونه مثلى را براى مردم بيان كرده ايم)).
    ولقد يسرنا القرآن للذكر فهل من مدكر(180): ((ما قرآن را براى تذكر آسان ساختيم، آيا كسى هست كه متذكر شود))؟
    كتاب فصلت آياته قرآنا عربيا لقوم يعلمون (181): ((كتابى كه آياتش هر مطلبى را در جاى خود بازگو كرده است، خواندنى و عربى - يا گويا - براى كسانى كه دانا هستند مى باشد)).
    انا جعلناه قرآنا عربيا لعلكم تعقلون (182): ((ما آن را قرآنى فصيح و عربى قرار داديم تا شما آن را درك كنيد)).
    اين آيات ما تشويق مى كنند كه به تمام قرآن پاينده باشيم نه به جزئى از آن.
    در هر حال هيچ مسلمانى با فرض دوم موافق نيست و اگر چنين فرضى درست باشد، باز هم آيه مورد بحث دلايلى دارد كه ثابت مى كند اين آيه محدود به زمان نزول خود نبوده بلكه در تمام زندگى رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) و پس از ايشان ادامه داشته است. اينك آن دلايل را مى آوريم:
    آنچه در جنگ احد شايع شد، قتل پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) بود، ولى آيه هم اين حالت شايع شده و هم حالت مرگ را مطرح مى كند (اگر بميرد يا كشته شود...) و اگر مخصوص زمان نزول بود خدا مى فرمود (اگر كشته شود)، و شايد هم نام بردن مرگ در آيه براى دلالت بر اين باشد كه آن انقلاب - بازگشت - كه در جنگ احد اتفاق افتاد، مشابه آن پس از وفات پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) نيز واقع خواهد شد.
    فايده عملى اين مقدمه در بحثمان اين است كه اگر اصل اول ثابت شد - كه واقعا حق هم همين است همان گونه كه ديديم - در اين صورت ما نيازى به آوردن دليل براى تعميم حكم آيه انقلاب به زمانهاى بعد از زمان نزول نداريم، اما بنابر قول دوم لازم است دليل خاصى بياوريم براى اثبات اين كه آيه مورد نظر مخصوص حادثه اى كه به خاطر آن آيه انقلاب نازل شده است نمى باشد، بلكه اين آيه در طول زندگى پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) و پس از آن نيز ادامه دارد، و اگر فرض كنيم كه قول دوم صحيح است، در لابلاى خود آيه دليلى مبنى بر استمرار آيه در طول زندگى رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) و ما بعد آن وجود دارد، ولى كجا و چگونه؟
    اءما جواب ((كجا؟)) در اين فرموده خداوند است: اءفان مات اءو قتل ((آيا اگر بميرد يا كشته شود...)) و اما جواب ((چگونه))؟ اين است كه آنچه به دروغ در مدينه و اطراف آن شايع شد كشته شدن رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) در جنگ احد بود كه سبب پيدايش حالت ارتداد و بازگشت به گذشته ها شد، پس اگر خداوند مى خواست اين آيه را فقط به جنگ احد اختصاص دهد بايد مى فرمود: (افان قتل: آيا اگر كشته شد)، ولى حالت مرگ را اضافه كرده (اگر مرد يا كشته شد) و اين به طورى كاملا آشكار اشاره مى كند به اينكه همين حالت در وقتى كه او واقعا مى ميرد تكرار خواهد شد، اما تريدى كه از طرف خداوند با آوردن حرف ((او)) كه بنابر اتفاق اهل لغت معناى اختلاف در مفهوم معطوف و معطوف عليه دارد مطرح شده است، آن هم با توجه به اين كه خداوند عالم به غيب بوده و چگونگى مرگ پيامبرش (صلي الله عليه و آله و سلم) را مى داند، تنها به اين دليل بوده كه خداوند خواسته است هر دو حادثه را در اين آيه مشمول سازد، هم حادثه شايع شدن قتل ايشان در احد و هم حادثه وفات پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم).
    بعضى ها قتل را به فعل انسان نسبت داده اند و مرگ را به فعل خدا، و گفته اند كه منظور خدا از اين تفصيل در واقع تنها حادثه احد بوده و ذكر اين ترديد براى اين است كه فعل بشر را كه قتل باشد از جهت مرگ بودن به خدا نسبت دهد. ولى اين قول دقيق نيست، زيرا خداوند فرموده است: فلم تقتلوهم و لكن الله قتلهم (183): ((شما آنها را نكشتيد، بلكه خدا آنها را كشت))، پس فعل قتل را نيز مى شود به خدا نسبت داد، ضمنا سياق آيه مناسب با اين تفصيل نيست زيرا خداى متعال مساءله توبيخ و اعلام تنفر نسبت به اين عقب گرد را مورد توجه قرار داد، و بر آن تأكيد دارد و توجهش ‍ به تفصيل ميان فعل بنده و فعل خالق نيست.
    خداوند جواب شرط (انقلبتم) كه همان (بازگشت) باشد را متعلق به دو فعل شرط (مات: مرد) و (قتل: كشته شد) دانسته است، و اين تعلق نشان مى دهد كه تأكيد خدا بر حالت انقلابى پس از مرگ يا قتل ايشان است، و وارد كردن حرف استفهام (به معنى ((آيا)) بر حرف شرط (ان: اگر) كه مفهوم تأكيد دارد، واقع براى استنكار، توبيخ و زشت دانستن اين حالت است.
    و اين بسيار دور از ذهن است كه مفهوم آيه چنين باشد: هر گاه شايع شود كه محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) با فعل صادر از من مرده است، و اين كه من فعل خود را به صورت قتل او توسط كفار قرار دادم، آيا شما به گذشته خود باز مى گرديد؟. و اگر به آيه نگاهى كلى كنيم، آن هم با چنين معنايى، حالت توبيخ خداوند براى آنها بسيار تخفيف مى يابد در حالى كه نبايد در چنين حادثه اى تساهل شود. اصلا توجه آيه را پراكنده كرده و جهت هاى گوناگونى به آن مى دهد كه اين خلاف بيان هر حكيمى است، چه رسد به احكم حكما.
    براى تاءييد آن كه آيه شريفه منحصر به اين حادثه نبوده، در توضيحات بعدى آيه دلايلى را - ان شاء الله - ارائه خواهيم كرد كه هر گونه شك و شبهه اى را در عدم محدوديت آيه و عموميت آن تا زمان مرگ پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) و بعد از آن، بر طرف خواهد كرد.
    همچنين بايد بدانيم كه مرگ دو معنى دارد: يك معناى عام كه مفهوم آن قبض روح است: اينما تكونوا يدرككم الموت و لو كنتم فى بروج مشيده (184): ((هر جا باشيد مرگ به سراغ شما خواهد آمد هر چند در برج هايى مرتفع باشيد))، هو الذى احياكم ثم يميتكم ثم يحييكم (185 ): ((او است كه به شما زندگى داد، سپس شما را مى ميراند و پس از آن شما با زنده مى كند)).
    معناى ديگر مرگ خاص است، كه در برابر قتل مى باشد.
    يعنى اين كه شخص به مرگ طبيعى بميرد و در هر آيه اى كه هر دو لفظ را همزمان آورده است، يعنى هم لفظ موت و هم لفظ قتل، منظور همين معناى خاص مرگ است، به خصوص آنجا كه از حرف (او) استفاده شده است، به عنوان مثال: و لئن قتلتم فى سبيل الله او متم لمغفره من الله و رحمه خير مما يجمعون (186): ((و اگر در راه خدا كشته شويد يا بميريد، آمرزش و رحمت خدا از تمام چيزهايى كه آنها جمع آورى مى كنند بهتر است))، و لئن متم او قتلتم لالى الله تحشرون (187) ((و اگر بميرد يا كشته شويد به سوى خدا باز مى گرديد))، لو كانوا عندنا ما ماتوا و ما قتلوا(188): ((اگر آنها نزد ما بودند نمى مردند و كشته نمى شدند)).
    اگر مرگ در اين آيات به معناى عام خود باشدت هيچ دليلى براى به كارگيرى لفظ قتل نخواهد بود، زيرا قتل هم نوعى مرگ است و اين خلاف بلاغت است و مورد بحث ما نيز از همين قبيل است، از اينجا ثابت مى شود كه مقصود از مرگ در آيه انقلاب همان معناى خاص آن است كه هم رديف قتل است نه شامل آن (189).
    چرا خداى متعال بر صفت رسالت درباره پيامبرش تكيه كرده است كه مى فرمايد: (او رسول است و قبل از او رسولان گذشته اند)، كافى بود بگويد: (محمد تنها يك رسول است)، و بلافاصله دنبال آن مى گفت: (آيا اگر بميرد يا كشته شود...)؟
    در اولين برخورد براى جواب دادن به اين سؤال - همان گونه كه بعضى از مفسرين گفته اند - به نظر مى رسد كه خداوند خواسته است نظر مسملمانان را به اين حقيقت جلب كند كه محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) جاودان نيست، بلكه او نيز مى گذرد و مى ميرد، مانند ديگر پيامبران كه گذشتند و مردند. اين معنى از آيه واضح است ولى تنها اين مطلب مقصود آيه نيست زيرا اگر مراد اثبات صفت مرگ براى آن حضرت باشد بايد بگويد: (محمد تنها يك انسان است كه قبل از او انسانهايى آمده و رفته اند) كه در آن تأكيد بر خاصيت انسان است كه فانى شده و جاودان نيست، پس آيه داراى معناى عميق ترى است كه موجب شده صفت رسالت را مطرح و بر آن تأكيد كند. و اين معانى از اين قراراند:
    اولا: همان گونه كه دين در گذشته وابسته به زندگى پيامبران نبوده، هم چنين به زندگى پيامبر اسلام (صلي الله عليه و آله و سلم) نيز وابسته نيست، پيامبران سابق مردند و دين پس از آنها ادامه داشت، رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) نيز هرگاه بميرد يا كشته شود دين بعد از او ادامه خواهد يافت.
    ثانيا: معناى عميق تر، دقيق تر و جامع تر براى آيه تأكيد بر ((تطابق سنن)) است يعنى اين واقعيت كه سنت امتها پس از مرگ پيامبرانشان بر يكديگر منطبق اند. آنچه بر آن امتها گذشته است، بر اين امت نيز دقيقا و مو به مو خواهد گذشت. اين حقيقت را قرآن، سنت و واقيعت تاريخى ثابت مى كنند، اما قرآن:
    تلك الرسل فضلنا بعضهم على بعض منهم من كلم الله و رفع بعضهم درجات و آتينا عيسى ابن مريم البينات و ايدناه بروح القدس ولو شاء الله ما اقتتل الذين من بعدهم من بعد ما جاءتهم البينات و لكن اختلفوا فمنهم من آمن و منهم من كفر و لو شاء الله ما اقتتلوا ولكن الله يفعل ما يريد(190): ((بعضى از آن پيامبران را بر بعضى ديگر برترى داديم، با برخى از آنها خدا سخن گفته و بعضى را درجاتى برتر داد، به عيسى بن مريم نشانه هاى روشن داديم و او را با روح القدس تاءييد نموديم و اگر خدا مى خواست كسانى كه بعد از اين پيامبران بودند، پس از آن كه همه نشانه هاى روشن براى آنها آمد، با هم جنگ و ستيز نمى كردند، ولى اين امتها با هم اختلاف كردند، بعضى ايمان آوردند و بعضى كافر شدند و باز اگر خدا مى خواست با هم پيكار نمى كردند ولى خداوند آنچه را مى خواهد انجام مى دهد)).
    ضمير در (من بعدهم) به (رسل: پيامبران) بر مى گردد، اگر تنها عيسى (عليه السلام) مورد نظر بود مى گفت: (من بعده)، و نمى توان گفت كه مراد عيسى (عليه السلام) است كه براى بزرگ شمردن او (هم) گفته است، زيرا موقعيت ضمير (هم) در (من بعدهم) اگر براى بزرگ شمردن باشد مخالف فصاحت و بلاغت خواهد بود. اگر هم آن را خلاف فصاحت و بلاغت ندانيم، گوئيم در جائى كه معلوم نباشد لفظ در معناى حقيقى يا مجازى آن به كار رفته است، اصل بر اين است كه به معناى حقيقى باشد. پس اگر (هم) را به معناى حقيقى خود بگيريم، بر مى گردد به (تلك الرسل: آن پيامبران) كه رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) نيز در ميان آنها است به دليل آيه قبل: تلك آيات الله نتلوها عليك بالحق و انك لمن المرسلين (191) ((اينها آيات خدا است كه به حق بر تو مى خوانيم، و تو از رسولان هستى)) كه به دنبال آن خداوند فرموده است: تلك الرسل فضلنا بعضهم على بعض .
    روايات معروف و صحيح فراوانى نيز وجود دارند كه دلالت بر ((تطابق سنن)) مى كنند، و مسلمين اجماع بر صحت آن روايات دارند، مانند اين سخن پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم): ((شما سنت گذشتگان را مو به مو و بدون هيچ كم و زياد دنبال خواهيد كرد، حتى اگر آنها در لانه سوسمارى وارد شده باشند، شما نيز وارد خواهيد شد))(192). و اين سخن حضرت: ((بعد از من دوباره كافر نشويد، كه گردن يكديگر را بزنيد)).(193) و يا اين سخن ايشان: افترقت اليهود الى احدى و سبعين فرقه و افترقت النصارى الى اثنين و سبعين فرقه و ستفترق على امتى ثلاثه و سبعين فرقه اثنان و سبعون فى النار و واحده ناجيه))(194) : يهود به هفتاد و يك فرقه و انصارى - مسيحى ها - به هفتاد و دو فرقه تقسيم شدند و امت من به هفتاد دو سه فرقه تقسيم خواهند شد، كه هفتاد و دو فرقه از آنان در آتش بوده و يكى نجات خواهد يافت)). همچنين آيات زيادى بر ((تطابق سنن)) دلالت مى كنند مانند: فهل ينتظرون الا مثل ايام الذين خلوا من قبلهم (195): ((آيا آنها جز ايامى همانند ايام پيشينيان را انتظار دارند)) و يا آيه: كان الناس امه واحده فبعث الله النبيين مبشرين و منذرين و انزل معهم الكتاب بالحق ليحكم بين الناس فيما اختلفوا فيه و ما اختلف فيه الا الذين اوتوه من بعدما جاءتهم البينات بغيا بينهم فهدى الله الذين آمنوا لما اختلفوا فيه من الحق باذنه (196): ((مردم (در آغاز) يك دسته بيشتر نبودند (سپس در ميان آنها اختلاف بوجود آمد)، خداوند پيامبران را بر انگيخت تا مردم را بشارت و بيم دهند و كتاب آسمانى را كه به سوى حق دعوت مى كرد همراه آنها نازل نمود تا در ميان مردم درباره آنچه اختلاف داشتند حكم كند و كسى در آن اختلاف نكرد مگر آنهايى كه كتاب را دريافت كرده بودند پس از آن كه نشانه هاى روشن به آنها رسيده بود، كه آنها به خاطر انحراف از حق و ستمگرى در آن اختلاف كردند و خداوند آنهائى را كه ايمان آورده بودند نسبت به حقيقتى كه در آن اختلاف داشتند هدايت نمود))، و همچنين آيه: احسب الناس ان يتركوا ان يقولوا آمنا و هم لا يفتنون و لقد فتنا الذين من قبلهم فليعلمن الله الذين صدقوا و ليعلمن الكاذبين:(197) ((آيا مردم گمان كرده اند به حال خود رها مى شوند و آزمايش نخواهند شد؟ ما كسانى را كه پيش از آنان بودند آزموديم، بايد علم خدا در مورد كسانى كه راست مى گويند و كسانى كه دروغ مى گويند تحقق يابد.))
    چبهترين دليل بر ((تطابق سنن)) كردار اصحاب پس از وفات رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) است كه يكديگر را تكفير كرده و هر يك ديگرى را فاسق دانست، و كار به جايى رسيد كه با يكديگر درگير شده، جنگهاى خانمان سوزى به راه انداختند، كه بيش از صد هزار مسلمان قربانى شدند. اين است مصداق آيه: ولو شاء الله ما اقتتل الذين من بعدهم من بعدهم من بعدما جاءتهم البينات ولكن اختلفوا...: ((و اگر خدا مى خواست كسانى كه بعد از آن پيامبران بودند، پس از آن كه آن همه نشانه هاى روشن براى آنها آمده بود، با هم جنگ نمى كردند، ولى آنها با هم اختلاف كردند...)).
    ديگر جايى براى اين سؤال نيست كه چگونه اصحاب پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) مى توانند به گذشته خود برگردند، آنها كه مال و جان خود را فدا كرده، و با خويشاوندان خود نيز به خاطر اسلام جنگيدند، و رسول الله را در سختى ها و در ناراحتى ها ترك نكردند و آيات و معجزات ايشان را ديدند!!؟ جواب اين سؤال را علاوه بر آنچه گذشت اين گونه مى دهيم.
    الف - ضمير خطاب در (انقلبتم: شما منقلب شديد) متوجه آنها است و لا غير، زيرا معقول نيست كه خطاب به كفار يا منافقين باشد، آنها خود به خود منقلب هستند.
    ب - علم مانع از انحراف نيست، چه بسا افرادى بدانند حق در اين طرف است ولى هواى نفس آنها به طرف ديگر متمايل بوده و آنان را با خود با به آن سو مى كشد، بلكه اكثر حالتهاى تجاوز از حريم حق، بعد از علم به آن پيش مى آيد: و ما اختلف الذين اوتوا الكتاب الا من بعد ما جاءهم العلم بغيا بينهم ((و آنها كه كتاب آسمانى داشتند اختلاف نكردند مگر بعد از بدست آوردن علم، و آن هم به خاطر ظلم و انحراف از حق در ميان خود))، و ما اختلف فيه الا الذين اوتوه من بعد ما جاءتهم البينات بغيا بينهم: ((و كسى در آن اختلاف نكرد مگر آنهايى كه كتاب را دريافت داشته بودند پس از آن كه نشانه هاى روشن به آنها رسيده بود، و آنها به خاطر انحراف از حق و ظلم در آن اختلاف كردند)). پس همه چيز واضح است، و نشانه هاى آن آشكار است ولى آنها اختلاف كرده و با يكديگر جنگيدند.
    و لو شاء الله ما اقتتل الذين من بعدهم من بعد ما جاءتهم البينات : ((و اگر خدا مى خواست، كسانى كه بعد از آنها، پس از دريافت آن نشانه هاى روشن آمدند با يكديگر نمى جنگيدند، افراءيت من اتخذ الهه هواه واضله الله على علم (198): ((آيا ديدى كسى را كه هواى نفس ‍ خود را معبود خويش قرار داده و خداوند او را با آگاهى گمراه ساخت)).
    ج - فداكاريهاى گذشته و صبر بر مصائب، مانع از انحراف انسان در آينده نيست، و ما سراغ نداريم فداكاريها و صبر بر مصائبى مانند آنچه بر سر بنى اسرائيل آمد هنگامى كه فرعون دست و پاى آنها را يكى از راست و ديگرى را از چپ بريد آنها صبر كردند، آنها را به دار آويخت باز هم صبر كردند، زنان و كودكان آنها را نگه داشته و مردانشان را به قتل رساند و آنها صبر كردند و از دعوت موسى (عليه السلام) را به طور آشكار ديدند كه يكى از عظيم ترين آنها شكافته شدن دريا به چند بخش، و هر بخشى مانند كوهى عظيم بود. ولى همين كه موسى (عليه السلام) چند روز آنها را ترك كرد، به عبادت گوساله پرداختند، گويا طبيعت انسان اين گونه است كه تا احساس امنيت و بى نيازى كند طغيانگر مى شود كلا الانسان لطيفى ان را استغنى (199): ((چنين است، هرگاه انسان خود را بى نياز بيند طغيان مى كند)).
    د - هر چه قدر انسان در درجات ايمان بالا رود، اگر از طرف خداوند معصوم نباشد امكان انقلاب و كفر در او هست، گوياترين مثال بلعم بن باعورا است: و اتل عليهم نباء الذى آتيناه آياتنا فانسلخ منها قاتبعه الشيطان فكان من الغاوين و لو شئنا لرفعناه بها و لكنه اخلد الى الارض و اتبع هواه فمثله كمثل الكلب ان تحمل عليه يلهث او تتركه يلهث ذلك مثل القوم الذين كذبوا بايتنا فاقصص القصص لعلكم يتفكرون ساء مثلا القوم الذين كذبوا بايتنا و انفسهم كانوا يظلون من يهد الله فهو المهتدى و من يضلل فاولئك هم الخاسرون (200): ((و براى آنها بخوان سرگذشت آن كسى را كه آيات خود را به او داديم ولى او از آنها جدا شد و شيطان به او دست يافت و از گمراهان شد. اگر مى خواستيم او را با اين آيات بالا مى برديم ولى او به پستى گرئيد و از هواى نفس خويش پيروى كرد. او مانند سگى است كه اگر به او حمله كنى دهانش را باز و زبانش را بيرون سگى است كه اگر به او حمله كنى دهانش را باز و زبانش را بيرون مى آورد و اگر او را حال خود واگذارى باز همين كار را خواهد كرد، اين مثل جنمعيتى است كه آيات ما را تكذيب كردند. اين داستانها بازگو كن تا شايد بينديشند. چه بد مثلى دارند گروهى كه آيات ما تكذيب كردند، ولى آنها به خودشان ستم مى كردند. هدايت يافته كسى است كه خدا او را هدايت كند، و كسانى را كه خدا گمراه كند آنها زيانكاران واقعى هستند)).
    آيا كسى از اصحاب پيامبر به درجه ايمان اين شخص رسيده است؟ او اسم اعظم را مى دانست، ولى باز هم منحرف شد، چه رسد به كسانى كه از او پائين ترند؟
    سؤالى كه در اينجا مطرح مى شود اين است كه: بر چه چيزى انقلاب پيش ‍ مى آيد؟
    ما هم اين سؤال را مطرح مى كنيم: معمولا بر چه چيزى انقلاب پيش ‍ مى آيد؟
    در پيش روى ما چند عنصر اساسى در آيه وجود دارد كه با تجزيه و تحليل آنها مى توان به جواب سؤال مطرح شده رسيد:
    الف - اين انقلاب به وفات پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) ارتباط دارد اءفان مات او قتل انقلبهم على اعقابكم: ((آيا اگر مرد يا كشته شد بر گذشت خود منقلب مى شود))؟
    ب - وقوع انقلاب دلالت بر وجود اصلى دارد كه انقلاب بر اساس آن اتفاق افتاده، اصلى كه براى تمام منقلبين مشخص بوده است. اگر منقلبين آن اصل را نمى دانستند، به آنها گفته نمى شد (انقلبتم على اعقابكم: شما بر گذشته خود منقلب شديد)، بلكه آنچه انقلاب بر آن واقع شد، از قبول مورد قبل بوده است تا آن كه اين انقلاب پيش آمد.
    ج - اين مساءله ارتباط مستقيمى با خدا و رسول (صلي الله عليه و آله و سلم) دارد و انقلاب بر آنها واقع شده است.
    د - ضرر اين انقلاب، بر منقلبين در دنيا و آخرت خواهد بود و سيجزى الله الشاكرين: ((خدا شكرگزاران را پاداش خواهد داد))، فلن يضر الله شيئا: ((او هرگز به خدا ضررى نمى رساند))، و من يشكر فانما يشكر لنفسه (201): ((هر كه شكر كند، در واقع به خاطر خودش شكر كرده است)). سپس خداوند بيان فرموده است كه فايده اين شكر به شخص بنده بر مى گردد و مفهوم اين فرمايش خدا اين است كه ضرر شكر نكردن نيز بر خود بنده خواهد بود.
    ه - اين انقلاب مربوط به سنت پيشينيان است، پس گذشتگان بر هر چه منقلب شدند، اينها نيز بر همان منقلب خواهند شد.
    و - خداى متعال نفرموده است كه مؤمنين يا مسلمين را پاداش مى دهد، بلكه فرموده است شكر گذاران را پاداش خواهد داد، و اين اشاره است به اين كه افراد غير منقلب اندك اند: و قيل من عبادى الشكور(202): ((و اندكى از بندگان من شكرگزارند)). و لفظ (انقلبتم: شما منقلب شديد) نيز اين معنى را تاءييد مى كند كه نشان دهنده اكثريت است، زيرا اگر منقلبين كم بودند مى فرمود (انفلب بعضكم: بعضى از شما منقلب شدند)، و در اينصورت توبيخ اكثريت درست نبود.
    ز - اين انقلاب مسلم بوده و بدون شك اتفاق خواهد افتاد، به دليل آنكه هرگاه فعل شرط اتفاق بيافتد جواب شرط محقق مى شود و استفاده از فعل ماضى در (انقلبتم) نشان دهنده محقق شدن آن به طور حتمى است.
    ح - اين خطاب مخصوص مسلمين بوده و متوجه آنها است و ربطى به كافران ندارد زيرا آنها اساسا منقلب هستند و نمى تواند مخصوص منافقين باشد كه اين خلاف ظاهر آيه است و اگر تنها آنان مورد خطاب بودند مى گفت: (اظهرتم انقلابكم: انقلاب خود را آشكار ساختيد)، بلكه خود انقلاب و وقوع آن بلافاصله بعد از وفات پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) خواهد بود.
    براى شناخت ماهيت اين انقلاب، بايد هنگام تجزيه و تحليل، تمام عناصر گذشته را مورد قرار داد، بايد نتيجه بحث كاملا مطابق با آن باشد، والا اين چيز ديگرى خواهد بود.
    پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) حاكم بر مسلمين بود و پس از وفات ايشان انقلاب پيش آمد.. حال مى پرسيم: بعد از وفات حاكم، بر چه چيزى معمولا انقلاب پيش مى آيد؟! چه مسائلى بوده است كه رسول الله نسبت به آن نقش كنترل كننده فشار را براى امت داشته كه مانع از بروز اختلاف مى شده است. به طورى كه اگر رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) نبود اين اختلاف و درگيرى به سرحد انفجار مى رسيد؟ آيا قرآن به طور صريح اشاره اى ندارد به اين امرى كه براى مردم سنگين بوده، و بسيارى آن را نپذيرفته و پيامبر از تبليغ آن براى امت خود مى ترسيد. ولى فرمان خدا اينگونه صادر شد: يا اءيها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رساله و الله يعصمك من الناس (203): ((اى پيامبر، آنچه از طرف پروردگارت بر تو نازل شده است كاملا - به مردم - برسان، و اگر نرسانى، رسالت او را ابلاغ نكرده اى، و خداوند تو را از مردم حفظ مى كند)).
    با نگاهى كوتاه و سريع بر آيه فوق به اين نتايج خواهيم رسيد:
    1- آن مساءله اى تبليغ آن واجب است، معادل با تبليغ خود رسالت است، كه اگر آن را ابلاغ نكند مانند اين است كه رسالت را ابلاغ نكرده است، پس ‍ كفر به آن مانند كفر به رسالت است و انقلاب عليه آن مانند انقلاب عليه رسالت است.
    2- اين مساءله مورد اختلاف عظيمى ميان مردم است، كه پيامبر از دست مردم بر خودش نگران بود، و لذا خداى متعال او را اطمينان داد (خداوند تو را از مردم نگاه مى دارد).
    3- اين مساءله در حد تمام رسالت است، زيرا مفهوم آيه اين گونه است كه اگر اين مساءله را ابلاغ نمايد، رسالت را ابلاغ و تكميل كرده است اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دنيا(204): ((امروز دين شما را برايتان تكميل و نعمت خود را بر شما تمام كردم و اسلام را به عنوان دين برايتان پذيرفتم))، اين مطلب منطبق بر آيه انقلاب است كه خبر از انقلابى عيله كل دين مى دهد.
    4- جمله (يعصمك من الناس: تو را از مردم حفظ مى كند)
    نشان مى دهد كه اكثريت قريب به اتفاق مردم اين مساءله را كه پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) به تبليغ آن ماءمور شده است قبول ندارند.
    اين مساءله با انقلاب مورد نظر ارتباط دارد زيرا:
    1 - اين مساءله با رسالت ارتباط دارد، و انقلاب بر آن، انقلاب بر رسالت است.
    2 - نشانه هاى انقلاب در اين مساءله، به دليل عدم رضايت اكثريت وجود دارد.
    3 - پيامبر مجبور است آن را هم اكنون به دليل نزديك نزديك شدن زمان وفاتش ابلاغ كند، انى اوشك ان ادعى فاءجيب : (( نزديك است مرا بخوانند و من اجابت كنم))، پس نيايد بهانه اى براى انقلاب باقى گذارد و بايد حجت را بر آنها كامل كند زيرا انقلاب مربوط به وفات پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) است.
    4 - آنچه كه او مى خواهد آن را ابلاغ كند، تنها چيزى است كه مى توان بر آن انقلاب كرد، زيرا پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) تمام رسالت را با همه شاخه هاى گوناگون آن ابلاغ نموده و در كوچكترين مساءله اى از آن آثار نارضايتى در مسلمين پيدا نشده است، مگر اين مساءله كه رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) از آن ترسيده و خداوند به او وعده داده است او را از مردم حفظ كند.
    5 - پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) در اين مساءله نقش كنترل كننده فشار را داشته است كه اگر وفات كند فشار بالا رفته و مردم به طور معكوس ‍ عمل خواهند كرد.
    6- بنابراين چيزى باقى نماند كه انقلاب بر آن واقع شود جز خلافت تعيين شده از طرف خداوند متعال.
    next page

    fehrest page


    back page

صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/