بهشت ارغوان قصهى ناتمام صدیقه
«خدیجه» ناگهان از جا برخاست. احساسى شگفت در جانش تراوید: احساسى سرشار از شادمانى و آرزو؛ همانندِ نورى در تاریكى...
با خود اندیشید: «این موج سبكبار شادى از كدام سو مى آید؟» و هر چه اندیشید، به پاسخى روشن دست نیافت. اینك، چندى بود كه هر چه پیرامون او مى گذشت سراسر حُزن و اندوه بود و تلخى و نومیدى را ارمغان مى آورد. او به چشم خود مى دید كه چگونه مردم «قریش» همسرش را مى آزارند، به او ستم مى كنند، به ریشخندش مى گیرند... و دروغگویش مى شمارند؛ او را كه راستگویى امین بود.
لحظه اى با خود گفت: «شاید این، نشانه ى یك باردارى دیگر است؛ باردارى بهارانِ امّید و زندگى!» امّا چگونه؟ مگر پیش از این، «عبداللّه» و «قاسم» با پَركشیدنى زود هنگام، او را در اندوهى ژرف رها نكرده بودند؟ و به راستى كه این غم همانند زخمى همیشه تازه، بر جانش نشسته بود... ناگاه به خود آمد: نه! او امیدوار بود. در ژرفناى جان خود، امید را حس مى كرد كه همانند شكوفه اى بهارى، رو به شكفتن و بالندگى دارد.
این باردارى، امّا، چیز دیگرى بود. احساس مى كرد سبك شده است، گویى در آستانه ى پرواز است. آرامشى خاص در وجودش جریان داشت؛ همچون جوشیدن و جارى شدن چشمه اى زلال و خوشگوار... و این، با احساسى دیگر نیز درآمیخته بود: هاله اى از نور، به زلالى و نَرمى، پیرامون چهره اش در گردش بود... این باردارى نشانه اى دیگر هم داشت: جز خرماىِ تَر و انگور، دلش هواى چیز دیگرى نداشت!
در این حال و هوا، خدیجه جامه ى بیرونى اش را به تن كرد. اینك همسرش انتظارش را مى كشید؛ و نیز پسر عموى جوان همسرش كه چون سایه اى هوادار و همراهش بود.
آن گاه، هر سه به سوى «كعبه» روان شدند؛ كعبه: قبله ى شوق دلها؛ سَرایى كه «ابراهیم» براى خداى خویش ساخته بود.
اكنون كعبه سایه ساران گستردهاش را نثار زمین مى كرد. سكوت، گرداگرد كعبه دامن گسترده بود. تنها، زمزمه ى دو مرد به گوش مى رسید كه كنار «زمزم» نشسته بودند. یكى از آن دو، ناگاه به درِ «صفا» خیره شد. منظره اى كه مى دید، برایش شگفت مى نمود: مردى پدیدار شد كه چهل تا پنجاه ساله به نظر مى رسید، با بینى برآمده و چشمان درشت و سیاه. گویى ماه بود كه بر زمین مى خرامید. سوى راست او، نوجوانى همانند شیربچّه اى راه مى سپرد؛ و از پى آن دو، زنى كه گیسوان و اندامش را پوشانده بود.
آن سه به سوى «حجر أسود» رهسپار شدند و پس از لمس كردن و بوسیدن آن، هفت بار پیرامون كعبه طواف گزاردند. آن گاه مرد گوشه اى ایستاد. سپس نوجوان، سوى راستش و زن، از پى او ایستادند.
آن مرد سیه چشم آواز برآورد: «اللّه اكبر». از پى او، نوجوان و زن نیز ندا دادند: «اللّه اكبر». مرد، با آن چهره ى تابناك، به ركوع و سجده رفت؛ و زن و نوجوان نیز چنین كردند.
بر كناره ى زمزم، مرد تازه وارد زمزمه كرد:
- این، شیوه اى است كه ما تا امروز چیزى درباره اش نشنیده ایم.
مردى از «بنى هاشم» كه صداى او را مى شنید، گفت:
- آن مرد، برادرزاده ى من، «محمّد» فرزند «عبدالله» است. آن زن، همسر اوست؛ و آن نوجوان، «على» فرزند «ابوطالب». اكنون، در سراسر جهان، جز این سه تَن كسى نیست كه خداوند را به این شیوه عبادت كند.
در همین حال، خشم بر چهره ى مردان پیرامون، سایه افكنده بود؛ مردانى كه این گروه كوچك را زیر نظر داشتند تا آن گاه كه كعبه را ترك گفتند و در وراىِ دیوارهاى خانه ها نهان شدند.
خدیجه با چشمانى لبریز از مِهر به او نگریست و با صدایى آمیخته به پوزش گفت:
- من فرزندى دختر برایت آورده ام. و مى دانم كه پسر همانند دختر نیست. [به اقتباس از آل عمران/ 36: «قَالَتْ رَبِّ إِنِّی وَضَعْتُهَا أُنثَى ... وَلَیْسَ الذَّكَرُ کَالأُنثَى »] پیامبر، در حالى كه این هدیه ى آسمانى را با محبّت در آغوش مى فشرد، زیر لب زمزمه كرد: - إِنَّا أَعْطَیْنَاكَ الْكَوْثَرَ... او را فاطمه مى نامم، تا خداوند از هر بدى و زشتى دورش دارد.
روزها و ماه ها از پىِ هم مى گذرند و جنین هر لحظه بزرگ تر مى شود. از چهره ى خدیجه نور مى تَراود و هر دَم تابنده تر مى گردد. درد زایمان آغاز گشته است.
در این هنگامه، در میان صخره هاى «حَرا»، محمد به مكّه مى اندیشید؛ و به سرنوشت جهان و راهِ انسان. چهره اش پُر از اندوه بود، همگونِ آسمانى پوشیده از ابر. در اندیشه ى مردم خود، چنین اندوهگین بود. مى خواست چشم آنان را به سوى نورى بگشاید كه بر فراز این كوه، آن را یافته بود. امّا آنها، خود، راه را بر او بسته بودند. آنان عادت كرده بودند كه همانند خفّاشان در تاریكى به سر بَرَند. از ملكوت آسمان ها روى برتافته، به پَستِ زمین فرو افتاده، و اكنون در میان عناصرى از خاك و گل گم شده بودند.
این مردم از هیچ كارى باز نایستادند؛ آزارش دادند، به ریشخندش گرفتند، او را نكوهش كردند و گفتند: «محمّد جادوگرى دروغگوست... و مردى است ناقص كه از او نسلى به جا نمى ماند و با مرگش خاطره اش نیز خواهد مُرد، زیرا هیچ فرزندى ندارد.» با یادآورى این طعنه، احساس كرد كه خنجرى تیز بر قلبش نشسته است. محمّد همانند «نوح» و «ابراهیم» و «موسى» و «عیسى»، اندوهگینانه به مردم خود مى اندیشید. در آن حال، چنان غرق این اندیشه بود كه به آنچه پیرامونش مى گذشت، توجّهى نداشت.
ناگاه فضا از نور پوشیده شد. لایه اى شفّاف همچون مِه، گرداگرد او را فرا گرفت. سكوت، همه چیز را در خود فرو برد. هر صدایى خاموش و محو گشت. اكنون، محمّد تنها كلماتى را مى شنید كه در ژرفاى جانش جارى مى شدند، همچون نورى كه در آبى آینه گون نفوذ مى یابد؛ كلماتى ژرف و تأثیر گذار كه از شنیدنشان آب دهانش خشكید و عرق از پیشانى اش سرازیر شد. كلمات، همانند دانه هاى پراكنده ى مروارید، ستاره آسا در عمق جانش تابیدن گرفتند:
-
إِنَّا أَعْطَیْنَاكَ الْكَوْثَرَ فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَانْحَرْ إِنَّ شَانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ . [سوره ى كوثر (108).] [ما تو را چشمه ى كوثر دادیم. پس براى پروردگارت نماز گزار و قربانى كن. بدخواه تو، خود، بى تبار خواهد بود.] پیامبر، شادمان به خانه باز آمد. هنگامى كه همسرش را دید، دریافت كه او نیز شادمان است. خدیجه با چشمانى لبریز از مِهر به او نگریست و با صدایى آمیخته به پوزش گفت:
- من فرزندى دختر برایت آورده ام. و مى دانم كه پسر همانند دختر نیست. [به اقتباس از آل عمران/ 36: «
قَالَتْ رَبِّ إِنِّی وَضَعْتُهَا أُنثَى ... وَلَیْسَ الذَّكَرُ كَالأُنثَى .».] پیامبر، در حالى كه این هدیه ى آسمانى را با محبّت در آغوش مى فشرد، زیر لب زمزمه كرد:
- إِنَّا أَعْطَیْنَاكَ الْكَوْثَرَ... او را فاطمه مى نامم، تا خداوند از هر بدى و زشتى دورش دارد.
بدین سان، همچون مرواریدى در آغوش صدف، فاطمه پدیدار شد: با دهانى غنچه گون و لطیف؛ و با چشمانى گشاده همانند دو پنجره كه رو به جهانى گسترده باز مى شوند: جهانى سرشار از صفا و آرامش.
بهشت ارغوان قصهى ناتمام صدیقه(س)؛ کمال السید
مترجم: سید ابوالقاسم حسینى(ژرفا
تنظیم: گروه دین و اندیشه تبیان
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)