آخرين غزل مولانا

خورشید چو در كسوف آید، نی عیش بود نه شادمانی
بیست و پنجم آذرماه، سالروز وفات حضرت مولانا جلال‌الدّین محمّد بلخی است. مرحوم « عبدالباقی گولپینارلی » مولوی‌شناس معاصر، آخرین روزهای حیات مولانا را (بر اساس منابع معتبر) اینگونه گزارش می‌كند:


«...آخرین ایّام حیاتِ او به بیماری می‌گذشت... تب، آنی رهایش نمی‌كرد. در این اثنا زلزله‌های پیاپی، « قونیه» (شهر محلّ سكونت مولانا) را می‌لرزاند، مردم از بیم زلزله پیش مولانا آمدند، او تبسّم كنان گفت: « مترسید، شكم زمین گرسنه است و دنبال لقمه‌ای چرب می گردد، به زودی این لقمة چرب را می‌رباید و از لرزیدن باز می‌ایستد » و به همین مناسبت در آن ایام غزل زیر را ساخت:


با این همه مهر و مهربانی
دل می‌دهدت كه خشم رانی؟...
در زلزله است دار دنیا
كز خانه تو رخت می‌كشانی...
دنیا چو شب و تو آفتابی
خلقان همه صورت و تو جانی
هرچند كه غافلند از جان
در مكسبه و غمِ امانی
امّا چو جان ز جا بجنبد
آغاز كنند نوحـه خـوانی
خورشید چو در كسوف آید
نی عیش بود نه شادمانی
تا هست از او به یاد نارند
ای وای چو او شود نهانی...


... روزی شیخ صدرالدین به عیادت آمده بود، به مولانا گفت:« شفاك الله شفاءً عاجلاً (خداوند تورا شفای عاجل ببخشد)». مولوي، آن كان موّاج اندیشه فرمود كه:« بعد از این شفاك الله شما را باد. در میان عاشق و معشوق پیراهنی بیش نمانده است، نمی‌خواهید كه بیرون كشند و نور به نور پیوندد؟»...
روز شنبه، چهارم جمادی الآخر 672 هـ / شانزدهم دسامبر 1273 میلادی، حال مولانا نسبتاً خوب شده بود. تا غروب با عیادت كنندگان صحبت كرد. سخنان او وصیت گونه بود. همدمِ صادق و محبوب او «حسام‌الدّین»، پسرش « بهاءالدّین سلطان ولد »، طبیبان و دوستان دیگر در كنارش بودند. «سلطان ولد» چندین شب نخوابیده بود. سپیده دم مولانا به چشمان اشك آلود فرزند نگاه كرد و با صدایی ضعیف گفت:« بهاءالدّین، من خوبم، تو برو كمی بخواب ». «سلطان ولد» نتوانست طاقت آورد، امّا گریه را فرو خورد. از اتاق بیرون می‌آمد كه مولانا نگاهی غم آلود به او انداخت و گفت:


رو سر بنه به بالين تنها مرا رها کن
ترکِ منِ خرابِ شب گردِ مبتلا کن

ماییم و موجِ سودا، شب تا به روز تنها

خواهی بیا ببخشا، خواهی برو جفا کن

از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی

بگزین رهِ سلامت، ترکِ رهِ بلا کن

ماییم و آبِ دیده، در کنج غم خزیده

بر آب دیدة ما صد جای آسیا کن

خیره کُشیست ما را دارد دلی چو خارا

بکشد، کَسش نگوید تدبیر خونبها کن

بر شاه خوب‌رویان، واجب وفا نباشد

ای زردروی عاشق، تو صبر کن وفا کن

دردیست غیر مُردن، آن را دوا نباشد

پس من چگونه گویم کین درد را دوا کن؟

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم

با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن

گر اژدهاست بر ره، عشقـست چون زُمرّد

از برقِ این زمرّد، هین دفعِ اژدها کن

بس کن که بی خودم من ور تو هنر فزایی

تاریخ بوعلی گو، تنبیه بوالعلا کن

این واپسین سخنان و آخرین سرودِ انسان هیجان آفرین، شوق ساز، محبّتْ نثار و دلباختة انسانیت بود كه با صدایی سنگین در لحظات لرزان و اضطراب آور با سنگینی احتضار بر زبان می‌آورد. بی‌تردید «حسام‌الدّین چلبی»، این غزل را با اشكِ چشم و خوناب دل برصفحة كاغذ نقش كرده است » (1).
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــ
1. مأخذ: مولانا جلال‌الدّین، زندگانی،فلسفه،آثار و گزیده‌ای از آنها؛ تألیف عبدالباقی گولپینارلی، ترجمه و توضیحات: دكتر توفیق سبحانی، پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنكی؛ چاپ سوم، تهران، 1375؛ صص. 227 ـ 220 .