خلاصه:الهه ناز سرگذشت دو خواهر دوقلوی زیبا، دلشكسته و عاشق،گیتی و گیسوست. در این جلد گیتی بزرگ تر بنا به حس مسئولیت می خواهد با چنگ و دندان گیسو، این یادگار خانوادگی، را به خوشبختی نزدیك و نزدیك تر سازد. بنابراین به جای او پرستاری از بیماری را به عهده می گیرد. با ورود این فرشته الهی به قصر بلورین منصور كه دست گلچین روزگار او را نیز بارها محك زده، بازی دیگر تقدیر شروع می شود. آن زمان كه عشق مفهوم می یابد و غنچه ای در حال شكوفا شدن است، آتش حسادت مهره این بازی را كیش و مات می كند و جلد دوم الهه ناز ورق می خورد.
رمان الهه ناز (جلد اول)
قسمت 1
روزها بی توجه بما می گذرند . زمان بخاطر آدمها توقف نمی كند . چه بی رحم اند ثانیه ها! چه قسی القلب اند دقایق ! چه روز شومی بود آن روز كه برادرم علی ، خودش را بخاطر عشقش دار زد . آخر چرا؟ فائزه آنقدر برایش ارزش داشت كه چهار نفر به پایش بسوزند ؟ او كه رفت مادر هم به او پیوست . پدر دیوانه شد من و گیسوهم آواره شدیم .خدایا این چه مصیبتی بود كه بر سرمان آمد ؟ مگر چه گناهی مرتكب شده بودیم؟ دخترك بی عاطفه با شوهرش خوش است و ما راهی دیاری ناشناخته . معلوم نیست چه سرنوشتی در انتظار ماست . دو دختر زیبا ، تنها ، غریب و شبیه هم. ..
با اتوبوس راهی تهران هستیم . به صورت گیسو نگاه میكنم كه كنارم روی صندلی نشسته ، سرش را به پشتی صندلی تكیه داده و چشمان بسته اش با آن مژگان بلند برگشته ، نشان از غمی بزرگ و سنگین دارد . انگار چشمانش را به روی دنیا بسته و نمیخواهد بدبختیهای حال و آینده را ببیند .مژگان بلند برگشته اش به ورق برگشته زندگی ما شبیه است .آری، ورق زندگی ما برگشت . حتما مثل من حسرت آن روزگار خوش و شیرین را میخورد كه همه دور هم شاد بودیم و از زندگی لذت میبردیم .آه!خدایا! چقدر گیسو به من شبیه است انگار خودم كنار خودم نشسته ام .فقط لباس وگل سرمون متفاوته .پروردگارا،تو كه تا این حد قدرت داری كه دو قلوی یكسان می آفرینی ، پس چرا زندگی ما انسانها رو یكسان نكردی ؟ چرا كاری نكردی كه ما باز هم با خوشبختی زندگی كنیم ؟ راستی چرا همه یكسان نیستن ؟ می دونم كه نمیشد همه مثل هم باشن. اگر همه دكتر و مهندس می شدن دیگه كی تاجر و معلم میشد و كی خیابونا رو تمیز میكرد ، كی نانوا میشد و كی قصاب، نه ، به كار تو نمیشه ایراد گرفت .خدایا شكرت . خودم و خواهرم رو به تو سپردم مثل اینكه گیسو هم میخواد چشماش رو باز كنه و واقعیتها رو بپذیره
• خوب خوابیدی گیسو؟
• خوابم نبرد
• حق داری ، مگه میشه خوابید انقدر فكر وخیال داریم كه نگو
• چند ساعت دیگه مونده برسیم ؟
• یه ساعت
• خیلی نگرانم گیتی ، نمی دونم چرا!
• معلومه ، بی پناه بودن نگرانی داره تنها هدفی كه ما داریم زنده موندنه و بس .دیگه چیزی برامون نمونده جز غصه و حسرت
• زیاد هم نباید نا امید بود، توكل بر خدا گیتی
• پس تو هم نگرانی ، ولی امیدوار هم هستی ؟
• خب معلومه ، انسان با امید زنده س. حرفهای مادر یادت رفته؟ باید همیشه به لطف خدا ایمان داشته باشیم
• دلم چقدر هواش رو كرده گیسو، مادر داشتن چه لذتی داره!
• چه آسون همه از دست رفت ! علی ، مامان ، بابا.
• گیسو، یه جوری حرف میزنی انگار، دور از جون ، بابا هم مرده ،اون فقط ناراحتی اعصاب گرفته
• ناراحتی اعصاب داریم تا ناراحتی اعصاب چیزی نمونده بابا به مرز جنون برسه
• خوب میشه ، مطمئنم اون فقط افسرده شده همین
• تو میگی حالش خوب میشه ؟ یعنی كار درستی كردیم ؟
• چاره ای نبود خودمون ویلون و سیلونیم . یه بیمار عصبی رو كه به آرامش نیاز داره كجا میتونیم ببریم .آسایشگاه براش بهترین جاس . انشاء ا... موقعیت خوبی برامون فراهم میشه و دوباره دور هم جمع میشم غصه نخور!
• آه ! خدایا مهربونیت رو شكر
سرم را به صندلی تكیه می دهم و از پنجره به بیرون نگاه میكنم ، همه چیز با سرعت از كنارمان می گذرد ، آسمان ، ابرها ، زمین ، خیابان . در اتوبوس نشسته ایم و با سرعت می رویم تا به مقصد برسیم .خوشبختی ما هم با همین سرعت رفت و خیلی زود تمام شد . انگار پرنده ای بود و پرید. حبابی بود و شكست ، خورشیدی بود و غروب كرد . آیا دوباره طلوع میكند ؟ طلوع هم كه بكند، چه فایده ؟ عمر عزیزانی كه غروب كرد كه دیگر طلوع نمی كند . داغ آنها كه از بین نمی رود
*****************
• بلند شو گیتی، رسیدیم ،گیتی؟
• رسیدیم ؟ چه زود!
• تو كه میگفتی نمیشه خوابید ، پس چرا خر وپف میكردی؟
• راست میگی! خروپف میكردم؟
• نه بابا، بی آزارتر از تو هم مگه آدمی روی زمین هست؟
• آره ، همزادم كه تو باشی
• اگه یه حرف حسابی زده باشی همین بود گیتی جون ، كیفت یادت نره .
از راننده اتوبوس تشكر كردیم و پیاده شدیم، چمدانهایمان را تحویل گرفتیم و راهی شدیم
• خانمها كجا تشریف میبرین؟
• یه مسافرخونه مطمئن آقا
• بفرمایین سوار شین
راننده چمدانهایمان را در صندوق عقب گذاشت و بعد سوار شدیم .بسم اللهی گفت و زد دنده یك .
• تازه واردین دخترهای خوبم؟
• بله
• از كجا میاین؟
• شیراز
• به به! پس سلام همشهری
• شما هم شیرازی هستین؟
• بله ، خانمم شیرازیه برای همین از شیرازیها خوشم نمیاد
من و گیسو به هم نگاه كردیم و خندیدم ، گیسو گفت: پس بهتر بود بجای به به می گفتین اّه اّه
• شوخی كردم منظورم مادرزنهای شیرازیه
باز زدیم زیر خنده .
• پس با مادر زنتون خوب نیستین
• جونم براش درمیره . میدونین من همیشه هرچی میگم برعكسش درسته خانمم ازدستم كلافه شده
• چرا آقا؟
• اینم یه نوع بازی و سر به سر گذاشتنه . اینطوری چشم هم نمیخوریم
• ولی ماكه فهمیدیم عاشق همسرتون ومادرشون هستین ،ولی چشممون شور نیست آقا خیالتون راحت
راننده لبخندی زد وگفت: خودم هم شیرازی ام چون می دونم شیرازیها آدمهای باظرفیتی هستن باهاتون شوخی كردم ببخشین جسارت كردم
• نه آقای محترم اقلاً باعث شدین كمی خنده به لبامون بشینه
• برای تحصیل اومدین؟
• نخیر، اومدیم كار پیدا كنیم و تهران زندگی كنیم
• تهران آش دهن سوزی نیست .ما كه اینجاییم میخوایم برگردیم شیراز حافظ خدابیامرز میگه:
خوشا شیراز و وضع بی مثالش خداوندا نگهدار از زوالش
• برخلاف خواسته قلبی مون اومدیم آقا، باید كار پیدا كنیم
• تهران رو شوخی نگیرین مخصوصا شما، كه جای دخترم باشین ، زیبایین دوقلو هستین؟
• بله
• الله اكبر. شما دوتا خوب می تونین جای هم خودتون رو قالب كنین ها
• بله بخاطر همین همیشه با مشكل مواجهیم فقط لباس تفاوت ما رو مشخص میكنه
• دیپلمه این؟
• من روانشناسی خوندم، خواهرم زبان انگلیسی.
• به به ، پس تحصیل كرده این خدا شما رو به پدر ومادرتون ببخشه
اسم آنها داغ دلم را تازه كرد با اینحال گفتم : ممنون آقا
• چطور راضی شدن شما رو بفرستن تهران؟
• پدرم مریضه .مادرم هم فوت كرده
• متاسفم، خدا رحمتشون كنه بیماری پدر شما چیه؟
• بیماری اعصاب
• انشاءا.... شفا بگیرن
• انشاءا... دعا كنین
• پس پدر بیمارن كه شما مجبورین دنبال كار بگردین
• بله
• ببخشید فضولی میكنم ها......
• اختیار دارین
• اینجا هیچكس رو ندارین ؟
• نخیر، همه اقوام ما شیرازن
• دوستی؟آشنایی ؟
• پدر یكی دوتا دوست داره ، ولی دوستهایی نیستن كه بكار بیان ، مگسهایی بودن دور شیرینی
• می دونم چی می گید خانم .این دوره قلبها از سنگ شده تا پول داری رفیقتم عاشق بند كیفتم
گیسو پرسید: آقا شما چندتا بچه دارین؟
• سه تا دخترم، دوتا دختر و یه پسر
• خدا بهتون ببخشه چند سالشونه؟
• دخترهام هیجده ساله و پانزده ساله ، پسرم هشت ساله .
• انشاءا... عروسی شون رو ببینین
• میخوام یه خواهشی از شما دوتا دختر خوبم بكنم
• امر بفرمایین
• كلبه درویشی ساده ای داریم كه با صفاست مارو از خودتون بدونین و اونجا رو قابل
• آقا از شما خیلی ممنونیم شما محبت دارین اما مزاحم نمیشیم
• چه مزاحمتی ؟ تعارف نكنین كه ناراحت میشم می ریم خونه ما اگه از زن و بچه هام خوشتون نیومد می برمتون مسافرخونه .
• نه والـله آقا، تعارف نمی كنیم خیلی ممنون معلومه كه خونواده تون هم دلچسب اند
• بخدا قسمتون میدیم بیاین . شما هم مثل دخترهای من هستید . به مرتضی علی به دلم نشستید و به دلم افتاده كه باید ببرمتون خونه
من و گیسو به هم نگاه كردیم خب مسلم بود كه می ترسیدیم .چطور می شد اطمینان كرد .گیسو گفت : شما محبت دارین این دوره زمونه پیدا كردن آدمهایی مثل شما مثل پیدا كردن جواهره ولی اگه اجازه بدین بریم مسافر خونه ، ممنون می شیم .
• نكنه اطمینان نمی كنین؟
• اختیار دارید، اما.........
• من شما رو میبرم خونه مون ، شام رو دور هم میخوریم بعد اگه نخواستین بمونین میبرمتون مسافرخونه
• شما لطف دارین والـله آدم رو خجالت زده می كنین .
بالاخره سكوت كردیم و رضایت دادیم بنظر نمی آمد آدم بدی باشد . برعكس در چهره اش محبت و صداقت موج میزد .
جلوی یك منزل ساده و قدیمی ایستادیم ، پیاده شد ، كلید به در انداخت و داخل رفت بعد از چند دقیقه برگشت و گفت : پس چرا نمی فرمایید پایین؟
• مزاحمت نباشه
• این حرفها چیه بفرمایید منزل خودتونه خانمم هم اومد
زنی با چادر سفید از خانه بیرون آمد چه چهره ملیحی داشت! صورتی سفید و چشمانی درشت ومشكی همه اجزای صورتش متناسب بود نمی شد گفت خیلی زیباست ولی با نمك و جذاب بود
• سلام خانم
• سلام دخترهای خوبم ! خیلی خوش اومدین بفرمایین داخل
• والـله ما نمی خواستیم مزاحمتون بشیم ، همسرتون اصرار كردن
• ما مثل خودتون مهمان دوستیم .بفرمایین تو رو خدا تعارف نكنین همشهری هستیم دیگه
آقای راننده چمدانها را از صندوق عقب بیرون آورد
• ولی ما نمیخوایم زیاد مزاحم بشیم
• امشب رو باید بد بگذرونید خانم منو هنوز نشناختید
وارد منزل شدیم حیاط شسته شده بود در وسط آن حوض پر آبی دیده میشد با اینكه فصل زمستان بود حیاط هنوز باصفا بود .معلوم بود كه آدمهای تمیزی هستند . دو دختر و یك پسر آقا كریم با ما سلام و احوالپرسی كردند و ما را به داخل راهنمایی كردند از راهروی باریكی گذشتیم و به اتاقی وارد شدیم كه با فرش قرمز و پشتی تزیین شده بود . روی پشتیها تترونهای سفیدی به شكل مثلث انداخته شده بود كه از تمیزی می درخشیدند یك لوستر چهار شاخه طلایی هم از سقف آویزان بود تلفن روی میز ساده ای بود و تلویزیون روی یك میز چوبی قهوه ای قشنگ ، پرده تور ساده از دو طرف جمع شده بود و یك ویترین چوبی قهوه ای سه گوش كنج دیوار قرار داشت اتاق تمیز و مرتب بود و آدم احساس آرامش میكرد
• خب عزیزهای من خیلی خوش اومدین
• ممنونیم ، از آشنایی با شما خوشحالیم خانم
• من هم همینطور میتونم اسمتون رو بپرسم ؟
• من گیتی هستم ، ایشون هم خواهرم گیسو
• چقدر به هم شبیه اید بنازم قدرت خدا رو مثل سیبی كه از وسط دو نیم شده!
لبخند زدیم ادامه داد: من طاهره هستم، شوهرم هم آقا كریمه
یكی از دخترها وارد اتاق شد كه خیلی زیبا و ملیح بود، خم شد و سینی چای را بما تعارف كرد
• این دختر بزرگم نسرینه
آقا كریم در حالیكه لبه آستینهایش را بالا میزد وارد شد و گفت: تو رو خدا اینطور معذب نشینین راحت باشین
• راحتیم
• این هم دختر كوچكم نرگس، پسرم هم كه كمی خجالتیه و رفته اون اتاق اسمش محمده!
• ماشاءالـله ! چه دخترهای خوشگلی دارین
• لطف دارین
• خب اگه فضولی نباشه میخوام بدونم دو تا دختر خوشگل تو این شهر بزرگ تنها چه می كنن؟
• داستانش مفصله خانم، گفتنش ناراحتتون میكنه .
• بگو عزیزم بلكه بتونیم كمكی باشیم
• ممنون راستش تا دوسال پیش همه چیز خوب پیش می رفت . پدرم یه مغازه بزرگ عتیقه فروشی داشت كه معروف بود عتیقه های گرونقیمت و باارزشی می فروخت وضعمون خیلی رو به راه بود و ورد زبون مردم بودیم. مشكلات ما از اونجا شروع كه برادرم عاشق دختری شد كه خونواده درست وحسابی نداشت منظورم مال ومنال نیست وضعشون خوب بود، منظور شخصیت واعتباره پدرش معتاد بود ومادرش هم معلوم نبود چكاره است ، یعنی پشت سرشون حرف زیاد بود در همسایگی ما خونه ای اجاره كردن بودن و زندگی میكردن .ولی چه زندگی ای؟ مرگ بهتر از اون زندگیه البته گناه پدر و مادر رو نمیشه به گردن دختر انداخت ولی پدرم معتقد بود خونواده خیلی مهمه و با ازدواج اونها موافقت نكرد .برادرم مقاومت میكرد ولی حرف پدرم هم یك كلام بود می گفت رو بهترین دختر شهر دست بذاری برات میگیرم ولی فائزه رو محاله .خلاصه كار بجاهای باریك كشید . برادرم قهر كرد و رفت اما با میانجیگری اقوام آشتی كرد و بخانه برگشت برای فائزه خواستگار پولداری اومد .فائزه از علی خواست تا تكلیفش رو معلوم كنه باز درگیری بین برادرم و پدر شروع شد آخر پدر سرلجبازی افتادمستقیما باپدر فائزه صحبت كرد كه دخترشون رو شوهر بدن و منتظر علی نمونن. وقتی علی جریان رو فهمید قشقرق بپا كرد خلاصه دردسرتون ندم فائزه با همون خواستگارش ازدواج كرد پدر ومادر هم خوشحال بودن بخیال اینكه راحت شدن اما برادرم همون شب خودش رو حلق آویز كرد صبح با صدای جیغ وداد مادرم از خواب پریدیم وقتی به اتاق برادرم رفتیم ............... اینجا دیگر بغض گلویم را فشرد ونتوانستم ادامه بدهم طاهره خانم و آقا كریم سرشات را ناراحتی پایین انداخته بودند . گیسو ادامه داد: علی از میلع بارفیكس اتاقش خودش رو حلق آویز كرده بود صحنه دردناكی بود اورژانس رو خبر كردیم ولی علی چهار ساعت قبل مرده بود از اون روز بود كه بدبختیهای ما شروع شد . مادر بیمار شد .پدر كم كم حواسش رو از دست داد و از حالت طبیعی خارج شد كارهای عجیب غریبی میكرد اونكه با مشروبات الكلی سرسختانه مخالف بود شبها مست بخونه می اومد آخر هم رفقاش سرش كلاه گذاشتن و با چك و چك بازی خونه مارو از چنگمون در آوردت هنوز سال علی نشده بود كه مادرم، كه چهل ونه سال بیشتر نداشت سكته مغزی كرد و از دنیا رفت بعد از مرگ اون پدرم حالش بدتر شد و افسردگیش شدت پیدا كرد می بایست منزل رو تخلیه می كردیم ماشین پدر رو فروختیم و با پولش خونه ای اجاره كردیم و اسباب كشی كردیم در آمد مغازه رو هم صرف هزینه زندگی میكردیم وقتی دیدیم پدر قادر به كار كردن نیست مغازه رو اجاره دادیم هیچ كدوم از اقوام ما رو كمك نكردن احتیاج مالی نداشتیم غمخوار میخواستیم اونا فقط قصد داشتن سر از كار ما در بیارن و فضولی كنن ما هم خسته شدیم و تصمیم گرفتیم از شیراز دل بكنیم و به تهران بیاییم . پدر نیاز به مراقبت پزشكی داشت اونو در بهترین آسایشگاه خصوصی بستری كردیم اسباب اثاثیه زندگیمون هنوز هم تو خونه اجاره ایه دو هفته به تخلیه مونده حالا اومدیم تا جایی رو اجاره كنیم بعد هم دنبال كار بگردیم انشاءا... جا كه افتادیم پدر رو پیش خودمون بیاریم البته اجاره مغازه مبلغ قابل توجهی یه كه بیشتر اون رو برای نگهداری پدر می پردازیم مقدار كمی برامون می مونه كه باید بیشترش رو به یكی از طلبكارهای پدر بدیم كه خدا خیزش بده آدم خوبیه چهار پنج ماه دیگه هم باهاش بی حساب می شیم اینه كه باید حتما كاری پیدا كنیم كه اقلا این پنج ماه رو راحت بگذرونیم . بعدش دیگه اگه خدا بخواد وضعمون رو به راه می شه كار هم نكردیم ، نكردیم.پدر رو كه به خونه بیاریم دیگه میشه نور علی نور چون تمام اجاره مغازه رو دوباره صاحب می شیم این بود ماجرای بدبختی ما.
• خیلی متاسفیم ماجرای غم انگیزی بود خدا صبرتون بده
قسمت دوم
آقا كریم گفت: اینطور كه پیداست باید اثاثیه منزلتون با ارزش باشه اونها رو بفروشین و این طلبكار رو از سرتون باز كنین
• تا اونجایی كه می تونستیم فروختیم . در ضمن این طلبكار ، خوب و دلرحمه و بهمون فشار نمیاره
• بهتر نبود همون شیراز می موندین ؟
• نمی تونستیم خاطرات اونجا عذابمون می داد .نگاههای مردم نگاههای سابقشون نبود اصلا از شیراز زده شده بودیم
• من روجای پدرتون بدونین و هیچ نگران نباشین با هم میگردیم و خونه پیدا میكنیم و بعد هم سر فرصت كار بگردین البته باید بگم تو این شهر لیسانس و فوق لیسانس بیكار زیاد هست. گمان نمی كنم بسرعت بتونین كار پیدا كنین ولی نا امید نباشین خدا مثل اسم من كریمه
زدیم زیر خنده
• خانم روده كوچیكه داره روده بزرگه رو میخوره نمیخواین این سفره رو بندازین ؟
• تا گیتی خانم و گیسو خانم لباسهاشون رو عوض كنن و دست و صورت بشورن ما سفره رو انداختیم
• لباسهامون خوبه ، راحتیم میخوایم زحمت رو كم كنیم
• ببینید دخترهای قشنگم ، تا روزی كه جا پیدا كنین پیش ما هستین من وقتی از كسی خوشم بیاد، دیگه دست ازش برنمیدارم.
• شما لطف دارین پس اجازه بدین صبح رفع زحمت كنیم
• اگر گذاشتم برین، خب برین
بساط شام پهن شد خورشت قیمه بادمجان لذیذی نوش جان كردیم آخر شب هم در اتاقی برای ما رختخواب پهن كردند و درحالیكه رمق به جان نداشتیم دراز به دراز افتادیم
حق با طاهره خانم بود، كسی اجازه خروج به ما نداد .ظهر آقای كریم با روزنامه برگشت و گفت: آگهی هاش میتونه هر دو مشكل شما رو حل كنه شاید، هم جای مناسبی پیدا كنین ، هم كار مناسبی.
بعد از ظهر به اتفاق آقا كریم برای پیدا كردن خانه به بنگاههای مسكن مراجعه كردیم اجاره ها خیلی سنگین بود پول پیش به اندازه كافی داشتیم اما اجاره نداشتیم یك مشكل هم اینجا بود كه هر كسی به دو دختر تنها و زیبا جا نمی داد ، ما هم منزلی نمی توانستیم برویم . روز پنجم بود و هنوز جای مناسبی پیدا نكرده بودیم . اعصابم درهم ریخته بود . هنوز در منزل طاهره خانم و آقا كریم بودیم خدا از عزت و بزرگی آنها كم نكند كه جدا در حق ما لطف را كامل كردند روز ششم منزلی را در خیابان بهار پسندیدیم هشتاد متر ، دو خوابه، تمیز و خوش مدل طبقه اول از منزلی سه طبقه كه البته مجبور شدیم ماهیانه مبلغی را برای اجاره آن بپردازیم خوبی آن در این بود كه صاحبخانه در آن منزل زندگی نمیكرد در طبقه بالا یك پیرمرد و پیرزن زندگی میكردند و در طبقه سوم یك زوج جوان
بعد از نوشتن قولنامه به شیراز رفتیم تا با صاحبخانه قلبی تصفیه حساب كنیم اسبابهای بقول آقا كریم شیك و باارزشمان را به تهران منتقل كردیم و بعد از پرداخت مبلغ كامل رهن و اجاره بمنزل جدبد اسباب كشی كردیم .
پس از سه چهار روز خانه را چیدیم و جا افتادیم ، بی شك هركس وارد منزل ما می شد اصلا باور نمیكرد كه ما مشكل مالی داریم بنابراین تا آبروی ما نرفته بود باید زودتر كار پیدا میكردیم
جمعه همان هفته بمنزا طاهره خانم رفتیم . زری خانم ، همسایه كناری آنها ، به دیدن ما آمد تا حالی از ما بپرسد . گفت: سالهاست پدرو مادرم در منزلی سرایداران و كارهای اون خونه رو انجام می دن . اگه بمادر زوذتر گفته بودم، گرفتاری شما هم حل می شد . آخه برای نگهداری خانم خونه مرتب پرستار عوض می كنن بنده خدا مریضه اینكار شماست گیتی خانم كه روانشناسی خوندن
• یعنی من برم از مریض پرستاری كنم ؟ غیر ممكنه!
• چه اشكالی داره ؟ ثواب داره بخدا
• نه زری خانم، ما باید یه كار مناسب رشته تحصیلی مون پیدا كنیم .
• حالا كه یه هفته س پرستار جدید گرفتن، ولی فكر نمیكنم این هم موندگار باشه اگع رفت شما قبول كنین
• آخه پرستاری چه ربطی به روانشناسی داره زری خانم؟
• این خانم بیشتر احتیاج به روانشناس داره، آخه اعصابش ناراحته .كارهای شخصیش رو خودش انجام می ده . سنی نداره بنده خدا كارهای دیگه شو هم خدمتكارها انجام می دن .تا حالا دوازده تا پرستار عوض كرده یا خانم با اونها نمیسازه یا آقا اِنقدر ایراد میگیره كه اون رو فراری می ده . قید حقوق خوب رو می زنن ، دو پا دارت دو پا هم قرض می كنن و دِ برو كه رفتی
گیسو گفت: من حاضرم پرستاری اون خانم رو بعهده بگیرم زری خانم
• بس كن گیسو ، ما اگه پرستارهای خوبی بودیم بودیم بابای خودمون رو نگه می داشتیم
• كمی جا بیفیم بابا رو هم میاریم نگهداری می كنیم مسئله ای نیست گیتی جان
• حالا فعلا كه پرستار داره
از آنروز به بعد با جدیت بیشتری دنبال كار گشتیم به هر شركت و مطب و مدرسه ای سر زدیم ولی یا حقوق فوق العاده كم بود یا نیازی بكار ما نداشتند و یا بخاطر بر و روی ما قصد سوء استفاده داشتند پیشنهاداتی میكردند كه ما وحشتزده فرار را به قرار ترجیح می دادیم .آرایشهای آنچنانی ، دامن كوتاه و مینی ژوپ میخواستند و این با تربیت خانوادگی ما جور در نمی آمد دیگر نا امید شده بودیم كه طاهره خانم تماس گرفت بعد از سلام و احوالپرسی گفت: گیتی جان اون پرستار فرار كرد
• چرا؟
• مثل اینكه پرستار بد اخلاقی بوده خانم هم لیوان شیر رو پرت كرده به دیوار و خلاصه آقا عذرش رو خواسته حالا باز دنبال پرستارن
• طاهره خانم نكنه میخواین ایندفعه قابلمه به سر بنده اصابت كنه؟
• خدا نكنه دخترم خانم خوبیه مقصر پرستاره بوده اولین بار بود كه خانم چیز پرت كرد .
• بله، حتما همینطوره كه میفرمایین اتفاقا آدمهایی كه ناراحتی اعصاب دارن آدمهایی حساس و عاطفی هستن و محبت رو زود می پذیرن
• مطمئنم با شما تفاهم پیدا میكنه گیتی خانم .
• ممنونم ولی راستش من دوست دارم یه كار در شان تحصیلات خونواده ام پیدا كنم نه اینكه پرستاری بد باشه، ولی.....
• ببین دخترم، حرف تو درسته ولی شما تازه اومدین اینجا كار درست و حسابی پیدا كردن هم وقت میبره زندگی هم خرج داره چشم بهم بذاری می بینی شده سر برج و صاحبخونه اجاره میخواد و پول آب و برق و تلفن و هزار بدبختی دیگه . بنظر من بهتره همینكار رو قبول كنین حالا یا شما یا گیسو خانم اونوقت سر فرصت دنبال كار خوب بگردین زری خانم میگه هم حقوق خوبی می ده هم كار زیاد سخت نیست خانم كه علیل و ناتوان نیست . ..
• نمی دونم چكار كنم
• گیسو خانم حاضره بذار اون بره
• نه طاهره خانم تا من هستم چرا اون؟
• در هر صورت اصرار نمی كنم ، ولی كمی واقع بین باش پرستار شغل مقدسیه برای شما هم كه تحصیلات داری خیلی هم با پرستیژه
• باشه از اینكه بفكر ما هستین سپاسگزاریم درباره ش فكر نمیكنم
گوشی را كه گذاشتم گیسو گفت: چی شد گیتی؟
• همون پرستاری از مریض میگه پرستار فرار كرده
• نه بابا ، چه هیجان انگیز!
• آره، هیجان انگیز اینه كه لیوان شیر رو زده تو سر پرستار ، اما چون عمرش به دنیا بوده خورده به دیوار
• عجب دیوونه ای!
• فكر میكنی آدم خطرناكی باشه؟ شاید هم پرستاره عاصیش كرده
• خب اینم حرفیه بذار من برم گیتی
• دیگه چی؟
• آخه تو اینكارو دوست نداری
• موضوع دوست داشتن نیست خودت می دونی به اندازه كافی اهل كار هستم ولی خودت فكر كن ، بعد از اون همه برو بیا و عزت واحترام كه داشتیم و هفته ای دو روز كبری خانم می اومد و به كارهامون می رسید حالا به خدمتكاری مردم برم تو كتم نمی ره گیسو!
• این حرفها رو بریز دور این دوره زمونه فقط پول ، پول ، پول دزدی كه نمی كنی، كار میكنی، حقوق میگیری كار شرافتمندانه ایه ، چهار پنج ماه دیگه هم بیا بشین خونه خانمی كن من می رم گیتی همینكه تحصیلات دارم احساس كمبود نمیكنم
• تو بیخود میكنی مگه اختیارت دست خودته؟
• ببین گیتی ، برای من تعیین تكلیف نكن چند روز دیگه باید كلی اجاره خونه بدیم، یادت كه نرفته
• خیلی خب فردا می رم صحبت میكنم شاید اونطور ها هم بد نباشه
• بخدا بی تعارف گیتی بذار من برم تو برو كار دلخواهت رو پیدا كن
• نه بذار من پرستاری رو امتحان كنم گیسو جان
• پس می ری؟
• آره الان به طاهره خانم زنگ میزنم و آدرس میگیرم .
***********************
بعد از ظهر روز بعد زری خانم دنبالم آمد تا با هم به منزل مورد نظر كه مادر و پدرش در آن سرایدار بودند برویم. وقتی جلوی منزل رسیدیم دهانم از تعجب بازمانده بود منزل نبود یك تابلو، دورنمای یك كاخ! از جلوی نرده های سیاهرنگ فرفوژه تا عمارت اصلی شصت هفتاد متری راه بود، آن هم باغ، چمن، گل و سبزه وای خدایا! منكه زمانی جزو طبقات مرفه اجتماع بودم، دهانم باز مانده بود . خدمت در این خانه چندان بد بنظر نمی رسید ، چون زیبایی آن بسیار لذت بخش بود. مادرِزری ، ثریا خانم كه تقریبا پنجاه و چهار پنج ساله بنظر می رسید به استقبال ما آمد. اول بمنزل آنها رفتیم كه در بیست قدمی در ورودی باغ بود یك خانه شصت هفتاد متری بسیار شیك با خود گفتم داخل عمارت چگونه است؟
ثریا خانم بعد از پذیرایی گفت: خیلی خوش اومدی دخترم
• ممنونم
• زری از شما خیلی تعریف كرد می بینم دخترم حسابی آدم شناسه
• اختیار دارین
• من در مورد شما با آقا صحبت كردم ایشون اصلا از همه نا امیدن البته حق هم دارن تا حالا هیچ پرستاری از عهده نگهداری مادرشون بر نیومده اتفاقا خانم متین زن آروم و ساكتیه یعنی اصلا حرف نمیزنه فقط توقع محبت داره كه نه آقا حال وحوصله داره، نه پرستارها.آقا خیلی وسواسی و ایراد گیره زیاده از حد تمیزه و مرتبه و توقعش نسبت به این موضع زیاده. اغلب پرستارها هم وسواس آقا رو نداشتن این بود كه آقا اونها رو جواب میكرد بعضیهاشون هم خودشون رفتن این پرستار آخری انقدر بد اخلاق و بی حوصله بود كه حد نداشت آقا هم ردش كرد
• خانم فرزند ندارن؟
• آقا فرزند خانمه ، دیگه؟
• من فكر كردم آقا همسرخانمه همچین می گیدآقا،آقاكه من فكركردم دست كم شصت سال دارن
• آقای مهندس 34 سالشه . پدرشون دو سال پیش به رحمت خدا رفته خانم از غصه همسرش اینطور شده .آقا هم از اون به بعد گوشه گیر و منزوی شد اوایل اینطور بداخلاق و ایرادگیر نبود ولی حالا حوصله مادرش رو هم نداره روزی یكی دو بار به ایشون سر میزنه و حالی میپره البته من فكر میكنم از علاقه زیاد از حده كه اینطور شده .اوایل خیلی به مادرش وابسته بود، همون موقع ها كه خانم سرحال و شاداب بود. چشم خوردن بیچاره ها ولی حالا غصه مادر رو میخوره و طاقت دیدن مادر رو با این وضع و حال نداره بیشتر تو خودشه و از مادرش دوری میكنه
• آقای مهندس مجردن؟
• بله
• اینطوری كه من معذبم
• ای خانم. آقا اصلا تو این حال و هواها نیست .والـله روزی هزار بار نذر و نیاز میكنیم یكی پیدا بشه دل آقا رو ببره و این خونه رو از سكوت در بیاره . ما قبلا این خونه رو مرتب تو شادی و شلوغی دیدیم ولی افسوس . بعد با كنایه و لبخند ادامه داد: البته آقای مهندس دل خیلیها رو برده ماشاءا.....
• شغلشون چیه؟
• مهندس صنایع غذایه و یه كارخونه بزرگ مواد غذایی دارن
• آه،پس این همه ثروت و تجمل از بركت شكم مردمه! خب شما فكر می كنین بتونم از عهده مسئولیت بر بیام ؟
• اگه بتونین اخلاق آقا رو تحمل كنین خانم قابل تحمله كه انشاءا.... بر میایین ولی اگر هم موفق نشدین خودتون رو ناراحت نكنین چون تنها شما نبودین كه جا زدین یا بیرون شدین حالا توكل بخدا بلند شین بریم پیش ایشون
بلند شدیم . زری خانم در خانه ماند و من و ثریا خانم راهی شدیم . ثریا خانم در بین فاصله باغ تا عمارت گفت: واقعا كه هیچی گرانبهاتر از سلامتی نیست خانم دوست داشت جای من بود ولی سلامت بود . به این تجملات و زرق و برق نگاه نكنین ، آقا اصلا دربند مادیات نیست بقول خودش مجبوره ظاهر رو رعایت كنه، اینطور بار اومده، خودش اینطور زندگی كردن رو دوست نداره اكثرا آخر هفته ها میره ویلای شمالشون سكوت و سادگی اونجا رو دوست داره البته میگم ساده نه اینكه هیچی توش نباشه، كوچكتر وكمی ساده تر از اینجاست .
با توصیفهای ثریا خانم جلوه ساختمان در نظرم شگفت انگیزتر شد . نما از سنگ سفید مرغوب بود با در و پنجره های زیبای مشكی بزرگ و تراس های نیم دایره . از چند پله بالا رفتیم و از تراس وارد عمارت شدیم ابتدا سالن بسیار بزرگی به چشم میخورد كه كفپوشی از سنگ مرمر براق داشت و با فرشهای گرانقیمتی تزیین شده بود . رو به روی در ورودی سالن دو پلكان مارپیچ با نرده های فرفوژه مشكی به فاصله ده متر از هم قرار داشتند كه به طبقه بالا می رفت . در طرف چپ سالن غذاخوری ، اتاق تعویض لباس و آرایش مهمانان و آشپزخانه ای بزرگ بود . در طرف راست سالن كتابخانه و سالن پذیرایی و سالن نشیمن . معلوم بود از آن اشراف زاده های آنچنانی هستند كه مرتب میهمانی و جشن و پارتی داشته اند . ثریا خانم برای خبر كردن آقا رفته بود .چشمم به تابلوی نفیسی افتاد كه روی دیوار قرار داشت ، تصویر یك زن زیبا كه شانه های عریان او را یك حریر صورتی پوشانده بود. لوسترهای فوق العاده زیبایی از سقف آویزان بود . روی مبلی نشستم كه نمیدانم چقدر قیمت داشت ، خیلی راحت و آرامبخش بود. الحق كه مجسمه های آنجا به درد عتیقه فروشی مغازه پدرم میخورد .
ثریا خانم از پله ها پایین آمد وگفت: الان تشریف میارن . من برم قهوه بیارم راستی گیتی خانم ، اگه میشه موهاتونو جمع كنین آقای به موی بلند پریشون حساسیت دارن ببخشیدها و رفت
وا، چه چیزها! به حق چیزهای نشنیده ! حالا گیره سر از كجا بیارم ؟ وای كه از این به بعد فقط باید اطاعت كنم ، اونم من كله شق! آرنجهایم را به دو زانو تكیه دادم و دستهایم را قلاب كردم و روی پیشانی ام گذاشتم خدایا! چرا كار ما به اینجا كشید . حتما الان فكر میكنه یه گدازاده بی اصل و نسبم . چطور شیشه غرورمان شكست! ای كاش شیشه عمرم می شكست ! علی، آخه این چه كار احمقانه ای بود كه كردی فائزه اصلا ارزش داشت كه من به پرستاری و خدمتكاری بیفتم ؟
صدای گیرایی سكوتم را به هم ریخت ((سلام خانم)).
ادامه دارد...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)