پدر داماد: خلاصه اين جوون از روزى كه دختر شما رو ديده، هوش و حواس درست و حسابى نداره ديگه... مى گه الا و بلا بايد برين خواستگارى.... ديروز حتى شكار ماموت هم نيامد با ما . رفته بالاتر از غار خودمون، يه«سوئيت غار» 45 مترى اجاره كرده مى گه بذارين من توى غار تنهايى خودم بپوسم. پدر عروس: جوونا توى اين سن تنها موندنشون خطرناكه، فكر و خيالات مى زنه به سرشون، خداى نكرده همين پسر شما اگه هزار سال ديگه به دنيا اومده بود، مى رفت مى نشست و ماهواره مى ديد و فردا مى شد قاتل سريالى، خوبه كه زمان ما هنوز از اين چيزا اختراع نشده. پدر داماد: بله خب... اينه كه گفتىم مزاحم بشيم ببينيم پسر ما رو به غلامى قبول مى كنين يا نه؟ مادر عروس: حالا كجا اينا همديگه رو ديدن؟ مادر داماد: هفته قبل دختر شما كمين كرده بوده واسه شكار يه كرگدن، دست بر قضا يك موش از جلوى پاش در مياد، جيغ مى زنه و بيهوش مى شه. پسر ما هم كه از اونجا رد مى شده، قضيه رو مى بينه و مياد دختر خانم شما رو از دست موشه نجات مى ده! مادر عروس: آخى ...مى بينم دختر ما هم بدجورى گوشه گير شده اين روزا، باورتون نمى شه ديروز خودم مجبور شدم تنهايى يه ببر دندون شمشيرى رو شكار كنم، پوست بكنم و واسه ناهار كباب كنم. مادر داماد: مگه آقا تون يا پسرا تشريف نداشتن؟ مادر عروس: چى بگم... بچه ها كه دو تا شون رفته بودن«سونا غار» بقيه هم پى درس و دانشگاه... باباشونم كه كار خودش تموم مى شه، بايد بره اضافه شكار»... و گرنه زندگى هاى حالا نمى گذره خانوم. پدر عروس: بعله... مرد با كار زنده است... آيندگان گفتن«برو كار مى كن مگو چيست كار» ... اصولاً كار جوهر مرده. مادر عروس: جوهر كه هنوز اختراع نشده آقا پدر داماد: خب البته منظور آيندگان اون جوهر نبوده! پدر عروس: بگذريم... راستى شما فرمودين پسرتون چند سالشه؟ مادر داماد: تازه 13 سال رو تموم كرده پدر عروس: همين يه فرزند رو دارين شما؟ پدر داماد: از همسر آخرم آره، همين يه دونه، نوزده تاى ديگه مال زن اول و دومم هستن كه عمرشونو دادن به شما... يكى شون زير پاى دايناسورا له شد و دومى رو هم خودم كشتم! پدر عروس: چطور مگه، از دايناسور مى ترسيد؟ پدر داماد: نه نه ... عمدى نبود ... قلبش درد مى كرد يه شب اين خانومم كه تازه ازدواج كرده بودم باهاش، گفت بيا وقتى خوابه قلبشو درآريم ببينيم عيبش چيه، درآورديم، ديديم يه تيكه چربى بزرگ توى دهليز... دهليز.... خانوم دهليز چپ بود يا راست؟ مادر داماد: دهليز راست. پدر داماد: آره وقتي دهليز راست رو تميز كرديم، ديگه نتونستيم قلبشو بذاريم سر جاش، كلى رگ و پى رشته بود... تا اومديم وصل كنيم، از دنيا رفت. مادر عروس: حالا اگه موافقين بريم سر اصل مطلب مادر داماد: بله ما هم موافقيم... اگه موافقين جلسه بعد دختر و پسر هم همديگرو ببينن، حرفاشونو بزنن، يه چيزى بنوىسيم و تاريخ عقد و عروسى مشخص بشه. پدر عروس: ما فكرامونو بكنيم هفته ديگه در خدمتتون هستيم... *هفته بعد- مراسم بله برون(8/1/1) پدر عروس: خب حالا كه اين دو تا كركس عاشق[خوانندگان عزيز توجه داشته باشند كه آن زمان هنوز قنارى و كفتر اختراع نشده بود!] همديگه رو پسنديدن، ما هم حرفى نداريم. يه چيزايى روى اين تخته سنگ نوشتيم كه در واقع رسم و رسوماته، من مى خونم براتون اگه موافق بودين انگشت مى زنيم با خونمون: 1- تهىه سرويس سنگ و چوب كامل به عهده داماد 2- هزار مرواريد با صدف كه معلوم بشه اصله، بابت شيربها 3- مهريه به ميزان سه هزار عاج ماموت سيبرى 4- نفقه، ماهانه 30 عدد گوزن شاخ كوتاه 5- برگزارى جشن عروسى در هتل غار بزرگ جزيره«كوالاماتولا» 6- تأمين غار سه خوابه در نقطه خوب كوهستان 7- ضمانت محضرى داماد كه عروس خانم حق ادامه تحصيل با مخارج داماد را داشته باشد 8- خريد سنگهاى قيمتى در حد شوؤنات طرفين به عهده داماد(جهت حدس زدن شوؤنات گوشزد مى شود، دختر عموى عروس پارسال با هزار عدد سنگ قسمتى ازدواج كرده است) 9- يك رأس دايناسور كوچك پنج ساله و رام شده براى ماشين عروس 10- برگزارى جشن، پاتخت، تهيه سيسمونى به عهده خانواده داماد 11- برگزارى مراسم بله برون بدون صرف شام به عهده خانواده عروس... مادر عروس: شولولولولولو... مباركه... مباركه پدر بزرگ داماد: به خاطر ريش سفيد منم كه شده يه خرده از اين چيزايى كه نوشتين كم كنين ... آخه تا اين نوه ما هزار تا مرواريد صيد كنه، مثه ما پيرمرد مى شه ها. پدر عروس: آقا اينا رو ما ديشب با زغال روغنى نوشتيم، پاك بشو نيست كه. پدر داماد: حالا چرا هزار تا؟ مادر عروس: آخه دختر ما هزارمين بچه قبيله محسوب مى شه. پدر بزرگ داماد: انصاف داشته باشين ... هنوز سال اول و هفته دوم تاريخ و پيدايش بشره، چرا خالى مى بندين آخه؟ مادر عروس: حاج آقا... ديگه از دخترعموهاش كمتر نيست دختر ما كه... تازه اونا هزار و دويست تا مرواريد خواستن... ما كم كرديم كه نگن چشم و هم چشمى داريم. پدر داماد: من فكر مى كنم اول كار سخت نگيريد بهتره ها... اون مرواريد و عاجها رو كم كنين يه خرده، مجلس رو هم توى همين بيشه خودمون مى گيريم، آب و هواش عاليه ... همين دايناسور 25 ساله خودمون هم مى ندازم زير پاشون، كارت هوشمند كه داره، مجوز طرح ترافيك هم داره، توى طرح تعويض دايناسورهاى فرسوده هم ثبت نام كرديم، چهار يا پنج سال ديگه نوبتشون مى شه ميرن با يه بچه دايناسور عوضش مى كنن... . مادر عروس: قرار نيست دختر ما رو مفت ببرين. مادر داماد: چرا مفت خانم؟ بعدشم مگه قرار معامله كنيم. پدر عروس: ما آبرو داريم توى فاميل... پدر داماد: شما هم گوش كن عزيز من! من چار تا پسرمو توى رودخونه خفه كردم... بگو چرا... چون عاشق دخترايى شده بودن كه مهريه شون سنگين بود. پدر بزرگ عروس: حالا مهريه رو كى داده، كى گرفته؟ پدر بزرگ داماد: چى چى رو كى داده كى گرفته؟ من خودم هنوز كه هنوزه دارم ماهى يه مرواريد از 300 تا مرواريد زن هشتمى رو مى دم كه مهريه شو گذاشت اجرا. پدر عروس: دختر ما از اين تى تيش مامانيا نيست كه قهر كنه و مهريه بخواد، سر شوهرشو گوش تا گوش مى بره. مادر داماد: زكى! پسر ما هم مثه بابا بزرگ شما بى عرضه نيست كه... [خوانندگان محترم، بقىه مطلب به دليل دارابودن موارد دور از انسانيت، وحشى گرى و غيره قابل چاپ نيست] به استحضار مى رسانيم كه مجلس فوق با 22 كشته، 94 زخمى و 211 قهر كرده به پايان رسيد. دختر و پسر هم فرار كردند، رفتند كوهستان آن طرف تر، از «بانك نخستين» وام گرفتند و قبيله جديدى راه انداختند.