نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: "یا عیسی مسیح"

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    عضو سایت
    yeke bara hame hame bara yeke
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    محل سکونت
    tabriz
    نوشته ها
    6,358
    تشکر تشکر کرده 
    3,639
    تشکر تشکر شده 
    1,506
    تشکر شده در
    1,036 پست
    حالت من : Narahat
    قدرت امتیاز دهی
    333
    Array

    "یا عیسی مسیح"


    "یا عیسی مسیح"


    با این جمله از خواب پریدم. اولش گیج بودم. کمی که گذشت اطراف رو نگاه کردم. دیدمش. نشسته بود. فکر کردم خواب بدی دیده. بلند شدم چراغ رو روشن کردم و رفتم سراغش. سرش رو که بلند کرد دیدم صورتش خیس اشک بود. نمی دونستم چی کار کنم. وقتی من خواب بد می دیدم و اون میومد سراغم همیشه بهش می گفتم تنهام بذاره. الان نمی دونستم من هم باید تنهاش بذارم یا نه.

    یه لیوان آب ریختم و دادم دستش. انجیل رو که تو بغلش گرفته بود کنار گذاشت و لیوان رو ازم گرفت. فهمیدم نیاز به همصحبت داره. باید پیشش باشم.

    روی تخت کنارش نشستم و منتظر موندم تا خودش شروع کنه.

    نگام کرد و با بغض گفت:« خواب عجیبی دیدم.»

    کنجکاو شدم. گفتم: چی بود؟ کابوس دیدی؟

    سرش رو به علامت منفی تکون داد و گفت:« خواب دیدم تو یه باغ بزرگم. یه باغ خیلی قشنگ. چیزی که نظیرش رو ندیده بودم. گل هایی که توی باغ بود بی نظیر بودن با بوهایی که هرگز به عمرم استشمام نکرده بودم. خیلی شبیه توصیف شما از بهشت بود. اما مطمئن نیستم کجا بود. مات و مبهوت این همه زیبایی داشتم جلو می رفتم. یه دفعه یه مرد رو دیدم که کنار یه حوض آب نشسته بود. موها و ریش بلند و خاکستری داشت. قیافه اش خیلی زیبا بود. خیلی. شناختمش. آره. مگه می شه عشقم رو نشناسم؟ خودش بود. شک ندارم که مسیح بود. همون موقع متوجه من شد. ایستاد. با لبخند سلام کرد. وای که لبخندش چه دیوانه کننده بود و صداش چقدر آسمونی. اما من هاج و واج فقط نگاهش کردم. دستش رو دراز کرد بدون اینکه حرفی بزنه. ناخودآگاه جلو رفتم. دستم و گرفت و با هم از یه در وارد شدیم.

    یه باغ دیگه رو جلوی چشمم دیدم که صدهزار بار قشنگ تر از قبلی بود. مسیح به نقطه ای اشاره کرد و گفت خوب نگاه کن. می بینیش؟ اون آخرین منجیه. کسی که تمام دنیا و تاریخ منتظر اومدنش هستن.

    ضربان قلبم تندتر شد. اما هر چی نگاه کردم کسی رو ندیدم. تعجب کردم. راست دست مسیح رو گرفتم تا نگاهم با خورشید تلاقی کرد. پرسیدم خورشید آخرین منجیه؟ جواب داد اون خورشید واقعی آسمان ها و زمینه. کسی که نظیر نداره. آرامش همه هستی بسته به وجود این خورشیده. همین خورشید کسیه که تو رو از فنا شدن نجات می ده. ازش بخواه. باید ازش کمک بخوای. از این به بعد خورشید مقتدای توست.»



    به اینجای ماجرا که رسید ساکت شد. سرش رو بلند کرد و گفت می شه قرآنت رو بیاری؟ قرآنم رو براش آوردم. گفت خورشیدی که مسیح به من نشون داد همون امام زمان شماست. نه؟ سرم رو تکون دادم و گفتم شک نکن.

    ازم پرسید برای ظهورش باید چی کار کرد؟ شوکه شدم. آخه این چه سوالی بود؟اصلا الان چه وقت سوال کردن؟ واقعا باید برای ظهور چی کار کرد؟ من خنگ پرمدعا تا حالا چی کار کردم؟

    منتظر جواب نموند. گفت باید یه گروه راه بندازیم. یه چیزی شبیه انجمن. باید درباره منجی و شرایط ظهورش مطالعه کنیم. باید برای بقیه کلاس بذاریم و آموزش بدیم. می تونیم حتی مسابقه برگزار کنیم. داستان نویسی، عکاسی، طراحی. چه می دونم هر کاری که بتونه یه چیزی بهمون یاد بده. می تونیم از خوابگاه خودمون شروع کنیم. باید خوب باشیم.

    این حرفا رو که شنیدم نشستم رو زمین و شروع کردم زار زار گریه کردن. با تعجب بهم گفت تو دیگه چته؟

    نمی دونستم چی شده. چرا دارم گریه می کنم. جوابی نداشتم. شاید خجالت می کشیدم. از خودم. از اینکه این همه سال ادعای انتظار داشتم. از اینکه حتی نمی دونستم برای ظهور باید چه کنم. از اینکه از مسلمونی فقط اسمش رو با خودم داشتم. و حالا یه مسیحی اومده بود و داشت برای ظهور آقای من برنامه ریزی می کرد. از خودم بدم میومد. از اون هم همینطور. اصلا حالا دیگه از همه بدم میومد. باید می مردم. باید روحم رو می کشتم و از اول خودم رو می ساختم.

    اگه خورشید فردا طلوع کنه و از من بپرسه برای من چه کردی چه جوابی دارم بهش بدم؟ مگه تمام لذت های دنیا که منو غافل کردن اون موقع می تونن به دادم برسن؟ اگه از من بپرسن کی هستی چطور می تونم بگم یه منتظر؟

    بلند شدم. قرانم رو از دستش گرفتم. صدام زد. برگشتم نگاهش کردم. یه کم معطل کرد تا حرفش رو بزنه. انگار مردد بود. گفت اگه یه نفر بخواد مسلمون شه باید چی کار کنه؟

    قلبم داشت تو سینه می ایستاد. حالا دیگه مسلمون هم می خواد بشه. من چه می دونم باید چی کار کنه. از دست خودم عصبانی بودم. از خودم متنفر بودم اما نمی دونم چرا سر اون خالی می کردم. بهش گفتم فردا با هم می ریم مسجد محل و ازشون می پرسیم. قبول کرد.

    چراغ رو خاموش کردم که دوباره بخوابم. بغض بزرگی توی گلوم بود. دوباره نگاهش کردم. نشسته بود و از پنجره بیرون رو نگاه می کرد. اشک هاش روی صورتش برق می زد. لبخند کمرنگی روی صورتش بود.

    شک نداشتم الان داره چیزی رو می بینه که من بعد از یک عمر ادعا ندیده بودم.


    امضا ندارم ولی به جاش اثر انگشت میزارم

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  2. کاربر مقابل از mohamad.s عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/