<h2 align="justify">بادِ زمینی
نویسنده: ریچارد براتیگان
</h2>برگردان: محمد میرزاخانی.....
سالهای سال یک داستاننویسِ ژاپنی را تحسین میکردم و به خواهشِ من، یک نفر این قرار ملاقات را میان من و او آماده کرد. ما الان در یکی از رستورانهای توکیو مشغول غذا خوردن هستیم. داستاننویس، یکدفعه، دستش را به طرف کیفی که همراهش آورده بود دراز کرد و یک عینک آفتابی از آن بیرون آورد و به چشم زد.
حالا: ما دو نفر روبهروی هم نشستهایم و او عینکی آفتابی بر چشم دارد. همهی رستوران دارند ما را نگاه میکنند. .....
من جوری رفتار میکنم که انگار خیلی طبیعی است که آدم در رستوران عینک آفتابی به چشم بزند، امّا بهآرامی و بدون عصبانیت این فکر را در او القاء میکنم که: لطفاً اون عینک مسخره رو بگذار کنار!
حتّا یک کلمه هم دربارهی اینکه عینک آفتابی به چشم زده به زبان نیاوردم. صورتم هم نشان نمیداد که به چی فکر میکنم. من خیلی قبولش داشتم. دوست نداشتم موقع شام خوردن آن عینک روی چشمش باشد. فقط فکرم را به او القاء کردم. تقریباً سه دقیقهی بعد او یکدفعه، همانطور که یکدفعه عینک را به چشم زده بود، آن را از چشمش برداشت و گذاشتش داخلِ کیف ... خوب شد.
بعد دربارهی زلزلهی بزرگی که چند روز پیش توی توکیو آمده بود صحبت کرد. گفت یک پسر دارد که یککم عقبماندگی ذهنی دارد و اینکه او سعی کرده به پسرش بفهماند که زلزله چیست تا پسرک بفهمد و نترسد، امّا موفّق نشده است.
پرسیدم: «پسرت میدونه که باد چیه؟»
«آره.»
«بهش بگو زلزله یک بادییه که از داخل زمین میوزه.»
داستاننویس ژاپنی از نظر من خوشش آمد.
من خیلی قبولش دارم.
خوشحالم که عینک آفتابیاش را کنار گذاشته است.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)