نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: افسانه عشق و جنون

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    عضو سایت
    yeke bara hame hame bara yeke
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    محل سکونت
    tabriz
    نوشته ها
    6,358
    تشکر تشکر کرده 
    3,639
    تشکر تشکر شده 
    1,506
    تشکر شده در
    1,036 پست
    حالت من : Narahat
    قدرت امتیاز دهی
    333
    Array

    افسانه عشق و جنون

    افسانه عشق و جنون



    به تک تک واژه ها دقت کنید و اگر دوست داشتید چند بار بخوانید هربار بیشتر لذت می برید



    آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند.





    روزی همه فضایل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه.






    ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.





    مثلا" قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند






    دیوانگی فورا" فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم.





    و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.






    دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به شمردن ....یک...دو...سه...چهار...





    همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛




    لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛



    خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛



    اصالت در میان ابرها مخفی گشت؛



    هوس به مرکز زمین رفت؛



    دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛



    طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.



    و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و یک...



    همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست تصمیم بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردنعشق مشکل است.



    در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید.


    نود و ینج ...نود و شش...نود و هفت... هنگامیکه دیوانگی به صد رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد.



    دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام.



    اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛ زیراتنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.



    دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق.



    او از یافتن عشق ناامید شده بود.



    حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او پشت بوته گل رز است.



    دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد ان را در بوته گل رز فرو کرد. و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقف شد .



    عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.


    شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.


    او کور شده بود.



    دیوانگی گفت « من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می توانم تو را درمان کنم.»



    عشق یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.»



    و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست
    امضا ندارم ولی به جاش اثر انگشت میزارم

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  2. کاربر مقابل از mohamad.s عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/