خداوندا بسی خون خورده ام ،
رحمی براین روز سیاهم کن
کرم کن،
لطف یزدانی نما ،
آخر خدائی تو...،
نگاهم کن
ببین اینگونه می نالم بدرگاهت ،
خداوندا کجائی تو...
دلم خونست وجان بر لب ،
شب است روزم،
خداوندا گواهی تو
چنانم مرغ سر کنده،
به هرسو می پرد ،
شاید نجات آید...
ولی افسوس که جز خون جگر
دیگر مرا سودی نمی آید
میان واژه ها گشتم بدنبال سیه بختی وبد بختی
گمان کردم که معنائی بجز نام خودم دارد
نگون بختی
برای لحظه ای یارب
مرا دریاب ولطفی کن...
بگیر جانم
بس است این زندگی ،
دیگر نمی خواهم،
بمیرانم،
بمیــــــــــرانم
مگر از ظلمت تاریکی شب های بی پایان خلاصی هست؟
بجز دوری زآدم ها و حتی خود مگر راه نجاتی هست؟
که دست در گردن جانان بیاویزم
بخندم ...
یا
بیاسایم
غلط کردم دگــــــــر این زندگانی را نمی خواهم
نمــــــــــی خواهم...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)