چون «کیقباد» بر تخت شاهی استوار شد، کمر به جنگ افراسیاب بست و سپاهی سهمگین از ایرانیان به پیکار افراسیاب آراست. راست لشکر را به «مهراب»، شاه کابل، سپرد و چپ سپاه را به «گستهم» دلاور داد. در دل سپاه «قارون» رزمجوی و «کشواد» لشکرشکن جای داشتند.
«رستم»، پهلوان جوان، در پیش سپاه روان بود و در پس او «زال» و «کیقباد» اسب میراندند. درفش کاویان که یادگار پیروزی ایرانیان بر «ضحاک» بود پیشاپیش سپاه میرفت.
از آن سو «افراسیاب» لشکری گران از دلیران تورانی آمادهی نبرد کرد. راست لشکر را به «ویسه» و «اجناس» سپرد و چپ آن را به «گرسیوز» و «شماساس». خود افراسیاب با گروهی ازپهلوانان کینه خواه دردل سپاه جای گرفت.
چون دو لشکر به هم رسیدند بانگ کوس و نای برخاست و اسبان به جنبش درآمدند و جنگجویان در هم آویختند. زمین چون دریا به جوش آمد و آسمان از گرد تیره شد. قارون که هنوز از مرگ برادر پیچان و خروشان بود نعرهای چون شیر برکشید و به میدان تاخت و تیغ در میان تورانیان گذاشت. به هر سو که رو میکرد کشتگان بر زمین میریختند. ناگاه شماساس سردار تورانی را دید. بیدرنگ اسب را پیش تاخت و :
بیامد دمان تا بر او رسید سبک تیغ تیز از میان بر کشید
بزد بر سرش تیغ زهر آبدار بگفتا منم قارون نامدار
نگون اندر آمد شماساس گرد بیفتاد بر جان و در دم بمرد
نگونسار شدن افراسیاب بدست رستم
رستم چشم بر قارون دوخته بود. چون شیوهی جنگ آزمایی و شمشیر زدن وی را دید نزد پدر رفت و گفت : « ای جهان پهلوان ! به من بگو که افراسیاب سالار تورانیان کدام است ؟ درفشش را کجا میافرازد و خود چه میپوشد و در کجای لشکر جای میگیرد ؟ من برآنم که کمرگاه او را بگیرم و کشان کشان نزد شاهنشاه بیاورم.»
زال گفت : «ای فرزند ! هشیار باش و اندیشه کن که افراسیاب در جنگ مانند نر اژدهاست. درفش و خفتانش هر دو سیاه است و خود آهنین بر سر و پوششی از آهن زرنگار بر بازو دارد. اما هشدار که افراسیاب مردی دلیر و بیدار بخت است.»
رستم گفت : «ای پدر ! اندیشه مدار که :
جهان آفریننده یار منست دل و تیغ و باز و حصار منست
آنگاه رخش رویین سم را بر انگیخت و دمان و خروشان به سوی سپاه توران تاخت. افراسیاب دید گویی اژدهایی از بند جسته است. در شگفت ماند. پرسید : «این کیست که تا کنون وی را در میان ایرانیان ندیدهام ؟» گفتند : «این رستم فرزند دستان سام است. نمیبینی که گرز سام را به دست دارد ؟»
افراسیاب خروشان به پیش سپاه راند. رستم چون افراسیاب را به چشم آورد گرز را به گردن برآورد و ران بر رخش فشرد.
چو افراسیابش بدانگونه دید بزد چنگ و تیغ از میان بر کشید
زمانی بکوشید با پوز زال تهمتن بر افراخته چنگ و یال
آنگاه رستم رخش را نزدیک افراسیاب راند و گرز را بر زمین انداخت و دست یازید و کمربند افراسیاب را در چنگ گرفت و او را سبک از پشت زین برداشت و به سوی خود کشید. با تلاش افراسیاب دوال کمر تاب نیاورد و از هم گسست و افراسیاب نگونسار بر زمین افتاد.
سواران تورانی گرد او را گرفتند و بشتاب او را از میدان بدر بردند. رستم که جز کمربند افراسیاب در دستش نمانده بود پشت دست به دندان گرفت و دریغ خورد که چرا به جای کمربند زیر بازوی افراسیاب را نگرفته است.
بیدرنگ مژده به کیقباد آوردند که رستم دل سپاه توران را درید و خود را به افراسیاب رساند و با وی درآویخت و او را از زین برداشت و نگونسار بر خاک انداخت و درفش تورانیان از دیده ناپدید شد و شاه توران را سواران در میان گرفتند و بر اسبی تیز تک نشاندند و گریزان از آوردگاه بدر بردند و سپاه آنان بیسالار ماند.
کیقباد چون این مژده راشنید فرمان داد تا لشکرش به یکباره از جای بجنبند. لشکر ایران چون دریا خروشان شد و بر سپاه توران زد :
بر آمد خروشیدن دارو گیر درخشیدن خنجر و زخم تیر
دو لشکر بهم اندر آویختند تو گفتی به یکدیگر آمیختند
زآسیب شیران پولاد چنگ دریده دل شیر و چرم پلنگ
زمین کرده بد سرخ رستم بجنگ یکی گرزه گاو پیکر بچنگ
بهر سو که مرکب بر انگیختی چو برگ خزان سر فرو ریختی
چو شمشیر بر گردن افراختی چو کوه از سواران سر انداختی
زخون دلیران به دشت اندرون چو دریا زمین موج زن شد زخون
بروز نبرد آن یل ارجمند بشمشیرو خنجر ، بگرز و کمند
برید و درید و شکست و ببست یلان را سر و سینه و پا و دست
زال فر و زور فرزند نامدار خود را نگاه میکرد و از شادی دل در سینهاش میطپید. هزار و سد و شصت تن از گردان دلیر بدست رستم از پا در آمدند. شکست در سپاه توران افتاد و بازماندگان پریشان و پراکنده رو به گریز نهادند و به سوی رود جیهون راندند. گنج و خواستهی آنان همه به چنگ سپاه ایران افتاد. پهلوانان ایران پیروز و شادمان به لشکرگاه خود باز آمدند و به آفرین خوانی کیقباد رفتند.
رستم نیز خشنود و سرفراز نزد کیقباد رسید. کیقباد برپای جست و دست او را در دست گرفت و کنار خود بر تخت نشاند و زال را نیز بر دست دیگر خود جای داد و سپاس به جای آورد.
آشتی خواستن پشنگ
از آنسوی افراسیاب گریزان تا کنار رود جیهون تاخت. در آنجا هفت روز آرام گرفت. هشتم روز روانهی درگاه پدر شد و «پشنگ» پادشاه توران را گفت «ای پدر نامدار ! جنگ جستن و پیمان شکستن تو با ایرانیان سزاوار نبود و از این جنگ نیز سودی به دست نیامد و دودمان فریدون از ایران برنیفتاد. هرگاه که شاهی رفت شاه دیگری به جای وی باز آمد. اکنون کیقباد به شاهی نشسته است و جنگی نو درانداخته. بدتر آنکه سواری از پشت سام پدید آمد که پدرش دستان وی را رستم نام نهاد. چون نهنگی دژم بر ما تخت و لشکر ما را به هم بردرید. چون درفش مرا دید و مرا باز شناخت، گرز را بر زمین افگند و مرا چنان از سر زین برداشت که گویی پشهای را از زین برمیگرفت. سواران جنگی مرا از چنگال وی بدر بردند. تو میدانی که دل و چنگ من در جنگ چگونه است. اما این پیلتن شیر دل کارزار را به بازی میگیرد و هنگام کارزار کوه و دریا نزدش یکسان است. گویی وی را از آهن وسنگ و روی ساختهاند.
بیش از هزار کوپال بر تارک وی زدند و وی از جای نجنبید. اگر سام دستبردی چون دستبرد رستم داشت یک تن از تورانیان را زنده نمیگذاشت.
اکنون جز آشتی خواستن چاره نیست که پشت سالار سپاه تو منم و مرا تاب این پهلوان شیر افگن نیست. بهتر آنست که به آنچه از فریدون به ما رسیده خرسند شویم و بیاد آریم که چه مایه مال و خواسته از ترک و سپر زرین و تیغ هندی و اسبان تازی در این جنگ از دست دادیم و چگونه پهلوانانی چون «بارمان» و «گلباد» و شماساس که به دست قارون از پای درآمدند و «خزروان» که بگرز زال کشته شد از لشکر ما به خاک افتادند. بهتر آنست که از گذشته یاد نکنیم و آشتی بجوییم.»
پشنگ را از اینکه خرد نزد افراسیاب بازآمده و روانش به سوی داد گراییده شگفت آمد و بیدرنگ نامهای گرم و آراسته به کیقباد نوشت و وی را درود و آفرین فرستاد و گفت :
«داد آنست که در آغاز از تور بر «ایرج» شاه ایران گزند آمد. اما اگر ایرج کشته شد کین او را «منوچهر» باز خواست و «تور» و «سلم» را از میان برداشت. سزاوار آنست که ما کین از دل بشوییم و دست از جنگ بداریم و بر آنچه فریدون میان فرزندان خود بخش کرده خرسند باشیم و جیهون را مرز دو کشور کنیم و از آن نگذریم. ببین که در این جنگ و ستیز زال از جوانی به پیری رسید و خاک تیره از خون پهلوانان دو کشور سرخ شد. در این گیتی هیچیک جاودانی نیستیم، چه بهتر که چند روزی را که در این خاکدانیم به آشتی به سر بریم، اکنون اگر شاهنشاه این سخن را بپذیرد و ایرانیان از جیهون نگذرند تورانیان گذشتن از آب را در خواب هم به خود راه نخواهد داد.»
آنگاه پشنگ نامه را مهر کرد و با ارمغانهای گرانبها، از تختهای زرین و تاجهای گوهر نشان و تیغهای هندی و اسبان تازی و خوبرویان زرین کمر، با فرستادهای نزد کیقباد فرستاد.
آشتی پذیرفتن کیقباد
کیقباد چون نامهی پشنگ را خواند در پاسخ نوشت که : «این کینه از شما آغاز شد و شما بودید که خون ایرج پادشاه ایران را به ستم ریختند. در این روزگار هم نخست افراسیاب بود که از آب گذشت و جنگجویی پیش گرفت. و باز افراسیاب بود که برادر خود «اغریرث» دادخواه و خردمند را که دوستدار آشتی و پیمان داری بود بدم تیغ سپرد. با اینهمه من سر کینه توزی ندارم و چون اشتی خواستهاید میپذیرم.»
چندی نگذشت که آگاهی رسید که سپاه توران راه خویش در پیش گرفت و از این سوی آب به آن سوی گذر کرد و آتش کین فرو خفت و زمان آسودگی رسید.
آنگاه کیقباد به سپاس یاری و دلاوری که از رستم دیده بود سرزمین «زابلستان» تا دریای «سند» بنام وی کرد و فرمان تخت و افسر «نیمروز» را بر «پرند» به نام وی نوشت و با گنج و خواستهی بسیار به وی سپرد. «کابلستان» را نیز به «مهراب» باز گذاشت. آنگاه زال را سپاس بسیار گفت و فرمان داد تا تختی شاهوار از فیروزهی درخشان بر پنج پیل نهادند و پارچهی زربفت بر آن گستردند و آنرا با گنجی از جامهی زرین و تاج و کمر یاقوت و پیروزه و خواستههای گرانبها دیگر با درود و آفرین شاهنشاه نزد زال فرستادند.
کیقباد دیگر سرداران و پهلوانان چون قارون و کشواد و خراد و برزین و پولاد را نیز هریک گنج و خلعت شایسته بخشید و درم و دینار بسیار در میان سپاه بخش کرد و هرکس را به شایستگی پایه و مایه داد و خود به فر و آیین به پادشاهی نشست.
کیقباد سد سال زیست.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)