شمس و سماع مولانا
قبل از این که بحث را آغاز بکنیم یکی از نکاتی که خیلی در شناخت مولانا و روابط او با شمس مهم است این که آیا اساساً آن گونهای که نوشتهاند اسباب تغییر و تحول و گرایش پیدا کردن مولانا به تصوف و عرفان آیا به واقع به واسطه شمس صورت گرفته؟ و این مطلب مبنای این سخنرانی خواهد بود که این دگرگونی که مولانا را از خود بیخود کرد و آن کسی که تسبیح و سجاده داشت یکدفعه تبدیل شد به یک شیخ چرخزنِ ترانهگوی غزل سرا، آیا به واقع این تحول یکباره و در یک زمان واحد صورت گرفت، آنهم با دیدن یک فردی به نام شمس الدین ملکداد تبریزی؟ اگر اینگونه فکر بکنیم که متأسفانه اکثر منابع و مآخذی که بعد از مولانا نوشته شده و بیشتر کتابها و مقالاتی که در دورههای مختلف درباره مولانا و شمس و چگونگی تغییر و تحول زندگانی مولانا ثبت کردند، شاید مقداری سادهاندیشی باشد. و این را من از این جهت میگویم که برخی مسائل از زندگانی مولانا مفقود و گم است.
این مفقود بودن برخی به خاطر غلط نوشتن مسائل تاریخی است در حوزه زندگی مولانا، و برخی عدم توجه مورخان، در طول تاریخ به ارقام و اعداد و زمانها که شاید بسیاری تصور میکنند که ما میخواهیم مولوی را بشناسم، به ما چه که او در چه سالی متولد شده، برای ما چه تفاوتی میکند که او در 38 سالگی متحول شده یا در بچگی یا در کهنسالی؟ اما سخن در این است که آیا مگر حقیقت مولانا بیرون از این گردونه مکان و زمان است؟ بی این که زمانهای مولانا را بشناسیم مگر میتوانیم اشرافی بر زندگانی، اندیشه و سلوک عرفانی مولانا داشته باشیم؟
در کتاب مولانا پیر عشق و سماع، به اختصار ولی با دقت بسیار یادداشتهایی را در این باره آوردهایم و مبنای بحث از این جا آغاز میشود که آن سنینی که برای مولانا قید کردهاند و متأسفانه پس از مولانا تا به امروز تقریباً همه به مدار همان مکتوبات و نوشتههایی که دیگران داشتند زندگی مولانا را تحلیل کردهاند، من چنین باوری را ندارم، معتقدم که خطایی در نگارش تاریخها و زمانهای مولانا صورت گرفته است. در آن کتاب شواهدی را آوردهام و یکی دو مورد از آنها را این جا عرض میکنم تا معلوم شود که مولانا فراتر از آن چیزی است که در این کتابها نوشتهاند و شاید این کتابها نه تنها ما را به مولانا نزدیک نکرده بلکه از او دور هم ساخته باشد.
در نوشتههای خود مولانا در کتاب مولانا پیر عشق و سماع آنجا اشاره کردم که ما، طبق نوشتههای خود مولانا و دیوانِ کبیر، چه اشاراتی که در مثنوی دارد و چه آنچه که در فیهمافیه بیان کرده چارهای نداریم جز این که سنّ مولانا را بیست سال جلوتر ببریم که اگر این کار را نکنیم مسائل و مشکلاتِ ما خیلی پیچیده میشود. طبق تاریخها و نوشتههای رسمی که با آن آشنا هستید بیان کردند که مولانا در تاریخ ششم ربیعالاوّل سنه ششصد و چهار در شهر بلخ واقع در افغانستان امروزی متولّد شده؛ حالا این را نوشتهاند، بسیاری هم روی این پافشاری کردند اما در زندگی مولانا دو سند قطعی داریم. یکی سال 642 است که برخورد مولاناست با شمس تبریزی و یکی هم تاریخ وفاتِ خود مولانا در پنجم ربیعالثّانی سال 672 هجری. این دو تاریخ قطعی است یعنی ما نمیتوانیم بگوییم مولانا پیش از این یا پس از این فوت کرده. برخورد مولانا و شمس از آنچه که مورّخان و محققّان و مولویشناسان ثبت کردند که در این تاریخ مولانا دگرگون شد تاریخ قطعی 642 هجری است.
امّا این که مولانا در آن سال چند سالش بود؟ ابهاماتِ بسیاری وجود دارد. آیا مولانا 38 ساله بود؟ آیا در این برخوردی که در سال 642 برای مولانا به واسطه شمس پدید میآید، آیا به واقع مولانا چیزی را که داشت رها کرد و وارد یک مسیر زندگی جدید شد؟ سخن در این است که آیا مولانا پیش از این شمس را ندیده بود؟ ما میدانیم که مولانا پس از وفاتِ پدرش سلطانالعلماء چند سالی را برای تکمیل علوم به مرکز نشو و نمای علم به دمشق رفت در همان جا مولانا هم شیخ اکبر محییالدین ابن عربی را دید که برایش جاذبهای نداشت، شیخ سعدالدین حموی را دید چندان برایش جالب نیامد.
ابوالفخر کرمانی، کسی که بعدها شمس حسابی با او درگیر شد و او را به خاطر صورت گرایی و جمال پرستیاش گوشمالی داد، را هم آنجا دید اصلاً خوشش نیامد در همانجا چندین بار شمسالدّین تبریزی را هم دید چون مدتی شمس با ابن عربی میانه خوبی داشت که بعد به هم زد حالا چرا به هم زد؟ برمیگردد به شخصیتشناسی شمس، که تنها با او به هم نزد بلکه با بسیاری از بزرگان، این آشنایی و این دعوا را داشته که حالا در کتاب زندگانی شمس که زیر چاپ دارم، مفصّل این نگاه انتقادی را به این حرکتها ثبت کردهام. صحبت در این است که چرا آن موقع از دیدن شمس تبریزی دگرگون نشد؟ آیا در مولانا استعداد دگرگونی نبود یا در شمس آن قدرت نبود که او را تسخیر بکند؟
حالا نمیخواهم بگویم کدامشان است شاید شما حرفی داشته باشید، حرفِ شما را بشنوم. غرض اینکه اینها یک مقداری نوشتههای شعاری است نه نوشتههای شعوری. فقط خواستم بگویم که مولانا شمس را فقط در سال 642 ندید این هم در کلماتِ خود مولانا هست، هم در کلمات شمس. شمس میگوید: برای این لحظه، یعنی آن لحظهای که با هم برخورد کردند در سال 642 پانزده سال لحظه شماری کردم.
در همین جا یک سئوالی پیش میآید. آیا مولانا احتیاجی به شمس داشت یا شمس محتاجِ مولانا بود؟ ودر پرتو این آیا رابطه مولانا و شمس از چه نوعی بوده؟ آیا رابطه مرید و مراد بود یا رابطه عاشق و معشوق؟! اگر بگوییم عاشق و معشوق بودند، یک سری مسائل طرح میشود. اگر بگوئید، مریدی و مرادی بود، یک سری مسائل دیگر، مخصوصاً اینکه باید پرسید کدام مرید بود و کدام مراد؟ و اگر بگوئید رابطه یک نیازمند و یک غنی بود باز این پرسش است که کدام غنی است و کدام محتاج؟ اینها همه مسائلی است که در بسیاری از منابع هیچ جوابی برایش نیست. و بعد، از شمس یک خیال ساختند، یک اسطوره کاملاً خیالی که انگار که اصلاً وجود خارجی نداشته. بعضیها اصلاً باورشان این است که چنانکه فردوسی رستم را ساخت و پرورد، میگویند که شمسی وجود ندارد! و تنها ساخته و پرداخته ذهن و خیال مولاناست:
که.رستم یلی بود در سیستان
منش کرد می رستم داستان
بعضیها اینگونه فکر میکنند که شمس در خیال مولانا بوده، برخی میگویند که نه! به نوعی در حقیقت، حقیقتِ وجودی خود مولانا است که به شکل شمس متبلور شده. حتّی برخی خیلی بالاتر از اینها میروند. میگویند که شمس تجلّی یا ظهور نوین شخص نبی خاتم صلی الله علیه و آله و سلّم است که به این گونه برای مولانا متجلّی شده، اینها همه خیال پردازی است، چرا؟ چون ما میدانیم که شمس در حدود چه سالی متولّد شده پدرش کیست، نزد چه اساتیدی در کودکی درس خوانده، چالشهایی که با پدرش داشته است. چالشهایی که با هم نوعهای خودش در زمان خودش داشته و بعد پیش کدام یک از مشایخ رفته و تلمّذ کرده، مرید کدام یک از این شیوخ بوده، درگیریهایی که با شیوخش داشته، درگیریهایی که با اهلِ حکمت و فلسفه و کلام داشته، همه اینها موجود است.
این حسّ اسطورهگرایی و اسطورهپروری نوعی نگاه مریدانه است که تا به امروز هم وجود داشته و حقیقتها را کتمان کرده؛ موقعی که خود شمس از زندگانی خودش سخن میگوید، میگوید من بچّه بودم و بسیار ترسو بودم، بسیار نحیف و لاغر بودم، در برخورد با پدرم، میترسدیدم که چنان کشیدهای در گوش من بزند که من طاقت نیاورم، گاهی اوقات پدرم بر من ترّحم میکرد به خاطر نحیف بودنم، اینها همهاش یک شخصیت واقعی بیرونی است. کامها و ناکامیهایی که در زندگانی شمس وجود دارد از نگاه یک روانشناس باید تحلیل بشود. اگر من بخواهم خیلی صریح و بیپرده بگویم، میگویم، شمس آنی نیست که در ذهن شماست. نه تنها در ذهنِ شما، در ذهنِ هیچ کدام از محققّانی که امروز هست، شمس آن نیست اگر عاشقانه بخواهیم به شمس نگاه بکنیم، شمس یک پدیده است.
اگر مغرضانه بخواهیم به شمس نگاه بکنیم، شمس موجود دیگری است. امّا اگر به استناد کلماتِ خود شمس، بخواهید او را تحلیل بکنید، یک چیز جدیدی متولّد میشود که من به این بیشتر اعتقاد دارم. امّا زیاد هم پافشاری نمیکنم، دلیلش این است که از شمس چیزی باقی نیست، آنچه که ما به عنوان مقالات تلّقی میکنیم، نوشته مستقیم شمس نیست که شما بتوانید استناد صریح بکنید. نکاتی است که یکی از علاقهمندان او که در بسیاری از مواقع در حضور او نشسته، برخی از کلماتِ او را که خوشایند او بوده ثبت کرده، معلوم نیست قبل از این شمس چه چیزی را گفته؟ و معلوم نیست پس از این چه چیزی را گفته؟ و لذا میبینید که این گسیخته بودن، این پاره پاره بودن در کلماتِ شمس، در مقالات کاملاً محسوس است. هیچ جملهای تمام نیست، هیچ حکایتی به انتها نمیرسد، هیچ داستانی نیست که روال طبیعی داستان را داشته باشد. کلمات همه تکه تکه است. هر چند که خود شمس هم، نحوه سخن گوییاش اینگونه بود.
همه اینها به مبهم نگاه داشتن مولانا و شمس کمک میکند. امّا مولانا، موقعیکه با شمس برخورد میکند، بسیاری میگویند که مولانا که عرفان نمیدانست، حتی در برخی از همین سمینارها دیدم افراد آمدند گفتند که مولانا یک فقیه خشک بود. شمس را که دید، یکدفعه منوّر شد! نورانی شد! همه چیزش عوض شد، دگرگون شد. شمس مولانا را که یک فقیه زاهدِ خشک سجادهنشین بود، اهلِ عرفان و معرفت کرد. یکدفعه از درون وی سرچشمههای حکمت معنوی جوشیدن گرفت. جالب اینجاست که در بین این افراد که مولانا را یکدفعه دگرگون شده تلقّی میکنند، یک محقق برجستهای مثل آقای فروزانفر هم هست. وی یکی از جنبههای معجزه بودن در زندگی مولانا را یا به قولِ خود او نابغه بودن مولانا را در این میبیند که تا قبل از شمس او یک کلمه شعر بلد نبود بگوید، یکدفعه با شمس که آشنا میشود شاعر چیرهدستی میشود. اینها خواب و خیال است. چرا خواب و خیال است؟ مرحوم فروزانفر مثل اینکه یا اِشراف نداشت یا یادش رفت و یا نوشته و متوجّه نشده که چه چیزی را نوشته!
شمس یکی از مخالفتهایی که با مولانا داشت این بود که مولانا شدیداً شیفته دیوانِ متنبّی بود. اگر نگوییم حافظِ دیوان متنبّی که یک مجموعه غزلیاتِ شعری بسیار بسیار غنی عربی بود میتوانیم بگوییم شیفته او بود. مولانا چندین بار به واسطه شمس مورد عتاب واقع شد که این چه چیزی است که تو میخوانی، یک بار از او گرفت و آنرا پرت کرد. اگر مرید و مرادی و یا عاشق و معشوقی بود، مولانا باید با همان فرمانِ اوّل کنار میزد. نه تنها آنرا بلکه نوشتههای پدرش را، که خاطرات و شرحِ ما وقع سلوکی و زندگی عرفانی پدرش بود و شدیداً مولانا به آن دلبستگی داشت، شمس چند بار به او گفت اینها چه هست که تو میخوانی؟ ببینید، قاعده مریدی و مرادی نبود. عشق و عاشقی نبود نیاز مولانا به شمس نبود، یک چیزی است که باید آن را پیدا کرد.
من هم نمیگویم پیدا کردم میگویم باید پیدا کرد و بعد سخن در اینجاست که آیا مولانا در تمامی عمرش، تا زمانی که به شمس برسد حالا به زعمِ بسیاری در 38 سالگی آیا تا آن موقع اصلاً عرفان نمیفهمید؟ اصلاً با عرفا آشنا نبود؟ یکدفعه شمس که میآید او عارف میشود. این هم یک خیالی بیش نیست، این در حالی است که پدر مولانا، سلطانالعلمای بلخ اصلاً به تصوف شهرت داشت. مولانا نعرههای مستانه پدرش را، در خلوتهای او در دلِ شب و در سحرگاهان، هر شب و هر روز میشنید. یعنی هم با نعره صوفیانه آشنا بود، هم با خلوت آشنا بود. هم با چلّه نشینی آشنا بود هم با حلقه صوفیان آشنا بود و هم با همه مفاهیم عرفانی. مولانا تربیت سلوکی شده بود، ما همه اینها را کنار بگذاریم و یکدفعه به این بسنده بکنیم که مولانا با برخورد شمس یکدفعه عارف شد. زیاد معقول نیست!
به اندیشه فرو بُرد مرا عقلِ چهل سال
به شصت و دو شدم صید و ز تدبیر بجستم
سال شصت و دو را توجّه بکنید در جاهای دیگر هم تکرار میشود. در یک مورد با یک اختلافِ زمانی دو ساله مورد دوّم در غزل 175: شمس تبریزی جوانم کرد باز. پس نشان میدهد که مولانا زمانیکه با شمس برخورد کرده 38 ساله نبوده، جوان نبوده، جوان شده، اما نه از لحاظ صورت، از لحاظ ماهیت، یک انرژی گرفت که به قولی این انرژی برابری میکرد با جوانی:
شمس تبریزی جوانم کرد باز
تا ببینم بعد ستّین شیوهها
ستین یعنی شصت. مورد سوّم، پیر منظور شمس است:
پیر ما را ز سر جوان کرده است
لاجرم، هم جوان و هم پیرم
لاجرم هم جوان و هم پیرم در غزلِ 1757 و مورد چهارم غزل 1419 میگوید:
مرا واجب کند که من برون آیم چو گل از تن
که عمرم شد به شصت و من چو سین و شین در این شصتم
حالا چه شصت سالگی او را لحاظ بکنیم. چه شصت و دو سالگی او را به هنگام برخورد با شمس میبینید که با تاریخ 604 بیست سال اختلاف پیدا میکند و برخی از مسائلی که در مورد مولانا نقل شده تحتالشعاع این سنوات جدید واقع میشود. اینکه در سفری مولانا همراه با پدرش ابن عربی را میبیند، در سفری در همان سالها که هفت، هشت ساله است ملاقاتی با شیخ عطّار دارد در هر دو این روایتهایی که نقل کردند، حتّی محقّقان داخلی هم نقل کردند. مولانا یک بچه است. میگویند زمانیکه با ابنعربی مواجه میشوند، ابن عربی از سلطانالعلماء تجلیل میکند و از او پذیرائی میکند و زمانیکه میخواهد خداحافظی بکند مولانا همراه او است. تا دوردستها به قولی او را با نگاه بدرقه میکند. شاگردانِ ابنعربی میگویند که شیخا! تا به حال اینطور با کسی خداحافظی نکردی، گفت شما نمیدانید چه خبر است. گفتند چه هست؟ گفت هماره رود به دنبال دریا میگردد، در حیرتم که این دریا چه سان به دنبال رود روان است؟!
اگر قرار بود شمس، مولانا را مولانا بکند با یک نگاه، من فکر میکنم از اوّل مثنوی، تا آخر، مدام این تذکر را میداد ولی هدف او دادن مفاهیم باورهای معنوی به انسان بود تا براساس آنها انسان، انسانِ دیگری بشود یا به اصلِ خودش برگردد و تمامش این بوده که من این کار را کردم و شما هم این کار را بکنید و با توجّه به این مسائل در کنار همدیگر نمیتواند شمس، مولانا را مولانا کرده باشد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)