صفحه 1 از 8 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 71

موضوع: حمید مصدق

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض اشعار حمید مصدق،شاعر قرن معاصر

    باسلام و درود

    حمید مُصَدِّق (زادهٔ ۹ بهمن ۱۳۱۸ شهرضا - درگذشتهٔ ۷ آذر ۱۳۷۷ تهران) شاعر و حقوقدان ایرانی بود.
    حمید مصدق بهمن ۱۳۱۸ در شهرضا متولد شد. چند سال بعد به همراه خانوادهاش به اصفهان رفت و تحصیلات خود را در آنجا ادامه داد. او در دوران دبیرستان با منوچهر بدیعی، هوشنگ گلشیری، محمد حقوقی و بهرام صادقی هم مدرسه بود و با آنان دوستی و آشنایی داشت.
    مصدق در ۱۳۳۹ وارد دانشکده حقوق شد و در رشته بازرگانی درس خواند. از سال ۱۳۴۳ در رشته حقوق قضایی تحصیل کرد و بعد هم مدرک کارشناسی ارشد اقتصاد گرفت. در ۱۳۵۰ در رشته فوق لیسانس حقوق اداری از دانشگاه ملی دانشآموخته شد و در دانشکده علوم ارتباطات تهران و دانشگاه کرمان به تدریس پرداخت.
    وی پس ار دریافت پروانه وکالت از کانون وکلا در دورههای بعدی زندگی همواره به وکالت اشتغال داشت و کار تدریس در دانشگاههای اصفهان، بیرجند و بهشتی را پی میگرفت.
    در ۱۳۴۵ برای ادامه تحصیل به انگلیس رفت و در زمینه روش تحقیق به تحصیل و تحقیق پرداخت. تا سال ۱۳۵۸ بیشتر به تدریس روش تحقیق اشتغال داشت و از ۱۳۶۰ تدریس حقوق خصوصی به خصوص حقوق تعاون . مصدق تا پایان عمر عضو هیات علمی دانشگاه علامه طباطبایی بود و مدتی نیز سردبیری مجله کانون وکلا را به عهده داشت.
    حمید مصدق در هشتم آذرماه ۱۳۷۷ بر اثر بیماری قلبی در تهران درگذشت.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. #2
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    من شخصا شعرهای حمید مصدق رو خیلی دوست دارم و برای اشعارش احترام قایل هستم.هرکسی از دوستان هر قطعه شعری از این شاعر گرانقدر خوشش میاد یا بلد هست ،توی این قسمت بزاره تا همه استفاده کنن
    امیدوارم لذت ببرید.
    قصیده آبی خاکستری سیاه یکی از زیباترین شعرهای این شاعره.مخصوصا یه قسمتی از این شعر رو فکر میکنم بیشتر عزیزان تو ذهنشون باشه:

    وای ، باران

    باران ؛

    شیشه ی پنجره را باران شست

    از دل من اما

    چه كسی نقش تو را خواهد شست ؟
    شعر کاملشو براتون گذاشتم امیدوارم خوشتون بیاد.
    قصیده آبی خاکستری سیاه

    در شبان غم تنهایی خویش
    عابد چشم سخنگوی توام
    من در این تاریکی
    من در این تیره شب جانفرسا
    زائر ظلمت گیسوی توام
    گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
    گیسوان تو شب بی پایان
    جنگل عطرآلود
    شکن گیسوی تو
    موج دریای خیال
    کاش با زورق اندیشه شبی
    از شط گیسوی مواج تو من
    بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
    کاش بر این شط مواج سیاه
    همه ی عمر سفر می کردم
    من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور
    گیسوان تو در اندیشه ی من
    گرم رقصی موزون
    کاشکی پنجه ی من
    در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
    چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
    گونه ام بستر رود
    کاشکی همچو حبابی بر آب
    در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود
    شب تهی از مهتاب
    شب تهی از اختر
    ابر خاکستری بی باران پوشانده
    آسمان را یکسر
    ابر خاکستری بی باران دلگیر است
    و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس!
    سخت دلگیرتر است
    شوق بازآمدن سوی توام هست
    اما
    تلخی سرد کدورت در تو
    پای پوینده ی راهم بسته
    ابر خاکستری بی باران
    راه بر مرغ نگاهم بسته
    وای ، باران
    باران ؛
    شیشه ی پنجره را باران شست
    از دل من اما
    چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
    آسمان سربی رنگ
    من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
    می پرد مرغ نگاهم تا دور
    وای ، باران
    باران ؛
    پر مرغان نگاهم را شست
    خواب رؤیای فراموشیهاست
    خواب را دریابم
    که در آن دولت خاموشیهاست
    من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم
    و ندایی که به من می گوید :
    ”گر چه شب تاریک است
    دل قوی دار ، سحر نزدیک است “
    دل من در دل شب
    خواب پروانه شدن می بیند
    مهر صبحدمان داس به دست
    خرمن خواب مرا می چیند
    آسمانها آبی
    پر مرغان صداقت آبی ست
    دیده در اینه ی صبح تو را می بیند
    از گریبان تو صبح صادق
    می گشاید پر و بال
    تو گل سرخ منی
    تو گل یاسمنی
    تو چنان شبنم پاک سحری ؟
    نه
    از آن پاکتری
    تو بهاری ؟
    نه
    بهاران از توست
    از تو می گیرد وام
    هر بهار اینهمه زیبایی را
    هوس باغ و بهارانم نیست
    ای بهین باغ و بهارانم تو!
    سبزی چشم تو
    دریای خیال
    پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز
    مزرع سبز تمنایم را
    ای تو چشمانت سبز
    در من این سبزی هذیان از توست
    زندگی از تو و
    مرگم از توست
    سیل سیال نگاه سبزت
    همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود
    من به چشمان خیال انگیزت معتادم
    و دراین راه تباه
    عاقبت هستی خود را دادم
    آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا
    در پی گمشده ی خود به کجا بشتابم ؟
    مرغ آبی اینجاست
    در خود آن گمشده را دریابم
    در سحرگاه سر از بالش خواب بردار
    کاروانهای فرومانده ی خواب از چشمت بیرون کن
    باز کن پنجره را
    تو اگر بازکنی پنجره را
    من نشان خواهم داد
    به تو زیبایی را
    بگذاز از زیور و آراستگی
    من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد
    که در آن شوکت ِ پیراستگی
    چه صفایی دارد
    آری از سادگیش
    چون تراویدن مهتاب به شب
    مهر از آن می بارد
    باز کن پنجره را
    من تو را خواهم برد
    به عروسی عروسکهای
    کودک خواهر خویش
    که در آن مجلس جشن
    صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
    صحبت از سادگی و کودکی است
    چهره ای نیست عبوس
    کودک خواهر من
    در شب جشن عروسی عروسکهایش می رقصد
    کودک خواهر من
    امپراتوری پر وسعت خود را هر روز
    شوکتی می بخشد
    کودک خواهر من نام تو را می داند
    نام تو را می خواند
    گل قاصد آیا
    با تو این قصه ی خوش خواهد گفت ؟
    باز کن پنجره را
    من تو را خواهم برد
    به سر رود خروشان حیات
    آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز
    بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز
    باز کن پنجره را
    صبح دمید
    چه شبی بود و چه فرخنده شبی
    آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید
    کودک قلب من این قصه ی شاد
    از لبان تو شنید :
    ”زندگی رویا نیست
    زندگی زیبایی ست
    می توان
    بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
    می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت
    می توان
    از میان فاصله ها را برداشت
    دل من با دل تو
    هر دو بیزار از این فاصله هاست “
    قصه ی شیرینی ست
    کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد
    قصه ی نغز تو از غصه تهی ست
    باز هم قصه بگو
    تا به آرامش دل
    سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
    گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت
    یادگاران تو اند
    رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
    در تمام در و دشت
    سوکواران تو اند
    در دلم آرزوی آمدنت می میرد
    رفته ای اینک ، اما ایا
    باز برمی گردی ؟
    چه تمنای محالی دارم
    خنده ام می گیرد
    چه شبی بود و چه روزی افسوس
    با شبان رازی بود
    روزها شوری داشت
    ما پرستوها را
    از سر شاخه به بانگ هی ، هی
    می پراندیم در آغوش فضا
    ما قناریها را
    از درون قفس سرد رها می کردیم
    آرزو می کردم
    دشت سرشار ز سبرسبزی رویا ها را
    من گمان می کردم
    دوستی همچون سروی سرسبز
    چارفصلش همه آراستگی ست
    من چه می دانستم
    هیبت باد زمستانی هست
    من چه می دانستم
    سبزه می پژمرد از بی آبی
    سبزه یخ می زند از سردی دی
    من چه می دانستم
    دل هر کس دل نیست
    قلبها ز آهن و سنگ
    قلبها بی خبر از عاطفه اند
    از دلم رست گیاهی سرسبز
    سر برآورد درختی شد نیرو بگرفت
    برگ بر گردون سود
    این گیاه سرسبز
    این بر آورده درخت اندوه
    حاصل مهر تو بود
    و چه رویاهایی
    که تبه گشت و گذشت
    و چه پیوند صمیمیتها
    که به آسانی یک رشته گسست
    چه امیدی ، چه امید ؟
    چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید
    دل من می سوزد
    که قناریها را پر بستند
    و کبوترها را
    آه کبوترها را
    و چه امید عظیمی به عبث انجامید
    در میان من و تو فاصله هاست
    گاه می اندیشم
    می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
    تو توانایی بخشش داری
    دستهای تو توانایی آن را دارد
    که مرا
    زندگانی بخشد
    چشمهای تو به من می بخشد
    شور عشق و مستی
    و تو چون مصرع شعری زیبا
    سطر برجسته ای از زندگی من هستی
    دفتر عمر مرا
    با وجود تو شکوهی دیگر
    رونقی دیگر هست
    می توانی تو به من
    زندگانی بخشی
    یا بگیری از من
    آنچه را می بخشی
    من به بی سامانی
    باد را می مانم
    من به سرگردانی
    ابر را می مانم
    من به آراستگی خندیدم
    من ژولیده به آراستگی خندیدم
    سنگ طفلی ، اما
    خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت
    قصه ی بی سر و سامانی من
    باد با برگ درختان می گفت
    باد با من می گفت :
    ” چه تهیدستی مَرد “
    ابر باور می کرد
    من در ایینه رخ خود دیدم
    و به تو حق دادم
    آه می بینم ، می بینم
    تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
    من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
    چه امید عبثی
    من چه دارم که تو را در خور ؟
    هیچ
    من چه دارم که سزاوار تو ؟
    هیچ
    تو همه هستی من ، هستی من
    تو همه زندگی من هستی
    تو چه داری ؟
    همه چیز
    تو چه کم داری ؟ هیچ
    بی تو در میابم
    چون چناران کهن
    از درون تلخی واریزم را
    کاهش جان من این شعر من است
    آرزو می کردم
    که تو خواننده ی شعرم باشی
    راستی شعر مرا می خوانی ؟
    نه ، دریغا ، هرگز
    باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی
    کاشکی شعر مرا می خواندی
    بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه
    بی تو سرگردانتر ، از پژواکم
    در کوه
    گرد بادم در دشت
    برگ پاییزم ، در پنجه ی باد
    بی تو سرگردانتر
    از نسیم سحرم
    از نسیم سحر سرگردان
    بی سرو سامان
    بی تو - اشکم
    دردم
    آهم
    آشیان برده ز یاد
    مرغ درمانده به شب گمراهم
    بی تو خاکستر سردم ، خاموش
    نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق
    نه مرا بر لب ، بانگ شادی
    نه خروش
    بی تو دیو وحشت
    هر زمان می دردم
    بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد
    و اندر این دوره بیدادگریها هر دم
    کاستن
    کاهیدن
    کاهش جانم
    کم
    کم
    چه کسی خواهد دید
    مردنم را بی تو ؟
    بی تو مردم ، مردم
    گاه می اندیشم
    خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟
    آن زمان که خبر مرگ مرا
    از کسی می شنوی ، روی تو را
    کاشکی می دیدم
    شانه بالازدنت را
    بی قید
    و تکان دادن دستت که
    مهم نیست زیاد
    و تکان دادن سر را که
    عجیب !عاقبت مرد ؟
    افسوس
    کاش می دیدم
    من به خود می گویم:
    ” چه کسی باور کرد
    جنگل جان مرا
    آتش عشق تو خاکستر کرد ؟ “
    باد کولی ، ای باد
    تو چه بیرحمانه
    شاخ پر برگ درختان را عریان کردی
    و جهان را به سموم نفست ویران کردی
    باد کولی تو چرا زوزه کشان
    همچنان اسبی بگسسته عنان
    سم فرو کوبان بر خاک گذشتی همه جا ؟
    آن غباری که برانگیزاندی
    سخت افزون می کرد
    تیرگی را در دشت
    و شفق ، این شفق شنگرفی
    بوی خون داشت ، افق خونین بود
    کولی باد پریشاندل آشفته صفت
    تو مرا بدرقه می کردی هنگام غروب
    تو به من می گفتی :
    ” صبح پاییز تو ، نامیمون بود ! “
    من سفر می کردم
    و در آن تنگ غروب
    یاد می کردم از آن تلخی گفتارش در صادق صبح
    دل من پر خون بود
    در من اینک کوهی
    سر برافراشته از ایمان است
    من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
    باز برمی گردم
    و صدا می زنم :
    ” ای
    باز کن پنجره را
    باز کن پنجره را
    در بگشا
    که بهاران آمد
    که شکفته گل سرخ
    به گلستان آمد
    باز کن پنجره را
    که پرستو می شوید در چشمه ی نور
    که قناری می خواند
    می خواند آواز سرور
    که : بهاران آمد
    که شکفته گل سرخ به گلستان آمد “
    سبز برگان درختان همه دنیا را
    نشمردیم هنوز
    من صدا می زنم :
    ” باز کن پنجره ، باز آمده ام
    من پس از رفتنها ، رفتنها ؛
    با چه شور و چه شتاب
    در دلم شوق تو ، کنون به نیاز آمده ام “داستانها دارم
    از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو
    از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو
    بی تو می رفتم ، می رفتن ، تنها ، تنها
    وصبوری مرا
    کوه تحسین می کرد
    من اگر سوی تو برمی گردم
    دست من خالی نیست
    کاروانهای محبت با خویش
    ارمغان آوردم
    من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
    باز برخواهم گشت
    تو به من می خندی
    من صدا می زنم :
    ” آی!
    باز کن پنجره را “
    پنجره را می بندی
    با من اکنون چه نشستنها ، خاموشیها
    با تو کنون چه فراموشیهاست
    چه کسی می خواهد
    من و تو ما نشویم
    خانه اش ویران باد
    من اگر ما نشوم ، تنهایم
    تو اگر ما نشوی
    خویشتنی
    از کجا که من و تو
    شور یکپارچگی را در شرق
    باز برپا نکنیم
    از کجا که من و تو
    مشت رسوایان را وا نکنیم
    من اگر برخیزم
    تو اگر برخیزی
    همه برمی خیزند
    من اگر بنشینم
    تو اگر بنشینی
    چه کسی برخیزد ؟
    چه کسی با دشمن بستیزد ؟
    چه کسی
    پنجه در پنجه هر دشمن دون
    آویزد
    دشتها نام تو را می گویند
    کوهها شعر مرا می خوانند
    کوه باید شد و ماند
    رود باید شد و رفت
    دشت باید شد و خواند
    در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟
    در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟
    در من این شعله ی عصیان نیاز
    در تو دمسردی پاییز که چه ؟
    حرف را باید زد
    درد را باید گفت
    سخن از مهر من و جور تو نیست
    سخن از تو
    متلاشی شدن دوستی است
    و عبث بودن پندار سرورآور مهر
    آشنایی با شور ؟
    و جدایی با درد ؟
    و نشستن در بهت فراموشی
    یا غرق غرور ؟
    سینه ام اینه ای ست
    با غباری از غم
    تو به لبخندی از این اینه بزدای غبار
    آشیان تهی دست مرا
    مرغ دستان تو پر می سازند
    آه مگذار ، که دستان من آن
    اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد
    آه مگذار که مرغان سپید دستت
    دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
    من چه می گویم ، آه
    با تو کنون چه فراموشیها
    با من کنون چه نشستها ، خاموشیهاست
    تو مپندار که خاموشی من
    هست برهان فراموشی من
    من اگر برخیزم
    تو اگر برخیزی
    همه برمی خیزند

    آذر ، دی 1343
    حمید مصدق

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  3. #3
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    تو مرگ پاکترین عاشقان خود دیدی چگونه خندیدی ؟
    بمان بمان
    تو و خلوتگه تبهکاران
    تو را به خامی اگر خوش خیال خوابی هست
    به خیل خواب خود ای خوبروی من خوش باش
    مرا هنوز در اندیشه آفتابی هست
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  4. #4
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    در رهگذار باد

    بعد از تو در شبان تیره و تار من
    دیگر چگونه ماه
    آوازهای طرح جاری نورش را
    تکرار می کند
    بعد از تو من چگونه
    این آتش نهفته به جان را
    خاموش میکنم ؟
    این سینه سوز درد نهان را
    بعد از تو من چگونه فراموش میکنم ؟
    من با امید مهر تو پیوسته زیستم
    بعد از تو ؟
    این مباد
    که بعد از تو نیستم
    بعد از تو آفتاب سیاه است
    دیگر مرا به خلوت خاص تو راه نیست
    بعد از تو
    درآسمان زندگیم مهر و ماه نیست
    بعد از من آسمان آبی است
    آبی مثل همیشه
    آبی
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  5. #5
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت

    تو به من خنديدي و نمي دانستي

    من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم

    باغبان از پي من تند دويد

    سيب را دست تو ديد

    غضب آلود به من كرد نگاه

    سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك

    و تو رفتي و هنوز،

    سالهاست كه در گوش من آرام آرام

    خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم

    و من انديشه كنان غرق ِ اين پندارم

    كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت

    ********************************************

    جواب زيباي فروغ فرخ زاد

    من به تو خنديدم

    چون كه مي دانستم

    تو به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدي

    پدرم از پي تو تند دويد

    و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه

    پدر پير من است

    من به تو خنديدم

    تا كه با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

    بغض چشمان تو ليك لرزه انداخت به دستان من و

    سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك

    دل من گفت: برو

    چون نمي خواست به خاطر بسپارد گريه تلخ تو را ...

    و من رفتم و هنوز سالهاست كه در ذهن من آرام آرام

    حيرت و بغض تو تكرار كنان

    مي دهد آزارم

    و من انديشه كنان غرق در اين پندارم

    كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  6. #6
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    اندک نسیمی از سر افسوس
    چندان که برگ برگ درختان باغ را
    با سوزنک زمزمه ای آشنا کند
    خاموشی شگرف
    ابهام پر ابهت دریا را
    مغشوش کرده است
    ما
    چون ماهیان فتاده به دریا
    بر آبها رها
    با ضربه های موج ز هم دور می شویم
    با بازوان باز
    امواج آب را
    تسخیر می کنیم
    مغرور می شویم
    اما
    ناگه اگر دوباره به هذیان شود دچار
    دریای نیلگون
    بر ما چه می رود
    چون ماهیان فتاده به دریا
    بر موجها رها ؟
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  7. #7
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض زندانی

    دل وحشت زده در سینه من می لرزید
    دست من ضربه به دیوار زندان کوبید
    ای همسایه زندانی من
    ضربه دست مرا پاسخ گوی
    ضربه دست مرا پاسخ نیست
    تا به کی باید تنها تنها
    وندر این زندان زیست ؟؟؟
    ضربه هر چند به دیوار فرو کوبیدم
    پاسخی نشنیدم
    سال ها رفت که من
    کرده ام با غم تنهایی خو
    دیگر از پاسخ خود نومیدم
    راستی هان
    چه صدایی آمد ؟
    ضربه ای کوفت به دیواره زندان دستی ؟
    ضربه می کوبد همسایه زندانی من
    پاسخی می جوید
    دیده را می بندم
    در دل از وحشت تنهایی او می خندم

  8. #8
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض با خویش تن نشستن . . .

    شب مثل شب شریر و سیاه است و پر ز درد
    درشب شرارتی است که من گریه می کنم
    وصبح بر صداقت من رشک می برد
    با خوابهای خاطره خوش بودم
    هر چند خواب خاطره ام تلخ
    دیگر تو را به خواب نمی بینم
    حتی خیال من
    رخساره تو را
    از یاد برده است
    دیروز طفل خواهرم از روی میز من
    تصویر یادبود تو را
    ای داد برده است
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  9. #9
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    دیگرزمان، زمانه مجنون نیست
    فرهاد،
    در بیستون مراد نمی جوید ،
    زیرا بر آستانه خسرو،
    بی تیشه ای به دست کنون سر سپرده است .
    در تلخی تداوم و تکرار لحظه ها،
    آن شور عشق
    عشق به شیرین را،
    از یاد برده است .
    تنهاست گرد باد بیابان،
    تنهاست .
    و آهوان دشت،
    پاکان تشنگان محبت
    چه سالهاست
    دیگر سراغ مجنون،
    آن دلشکسته عاشق محزون رام را
    از باد و از درخت نمی گیرند
    زیرا که خاک خیمه ابن سلام را
    خادم ترین و عبدترین خادم
    مجنون دلشکسته محزون است .
    در عصر تضاد، عصر شگفتی
    لیلی
    دلاله محبت مجنون است !!

    ای دست من به تیشه توسل جو،
    تا داستان کهنه فرهاد را،
    از خاطرات خفته برانگیزی .
    ای اشتیاق مرگ
    در من طلوع کن .
    من اختتام قصه مجنون رام را
    اعلام می کنم

  10. #10
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    گل خورشید وا می شد
    شعاع مهر از خاور
    نوید صبحدم میداد
    شب تیره سفر می کرد
    جهان ازخواب بر می خاست
    و خورشید جهان افروز
    شکوهش می شکست آنگه
    خموشی شبانگاه دژم رفتار
    و می آراست
    عروس صبح رازیبا
    وی می پیراست
    جهان را از سیاهیهای زشت اهرمن رخسار
    زمین را بوسه زد لبهای مهر آسمان آرا
    و برق شادمانیها
    به هر بوم و بری رخشید
    جهان آن روز می خندید
    میان شعله های روشن خورشدی
    پیام فتح را با خود از آن ناورد
    نسیم صبح می آورد
    سمند خستهپای خاطراتم باز می گردید
    می دیدم در آن رویا و بیداری
    هنوز آرام
    کنار بستر من مام
    مگر چشم خرد بگشاید و چشم سرم بندد
    برایم داستان می گفت
    برایم دساتان از روزگار باستان می گفت
    سرکشی می فشانم من به یاد مادر نکام
    دریغی دارم از آن روزگاران خوش آغاز
    سیه فرجام
    هنوز اما
    مرا چشم خرد خفته است در خواب گرانباری
    دریغا صبح هشیاری
    دریغا روز بیداری
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


صفحه 1 از 8 12345 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/