عشق وهيجانات از ديدگاه مولانا
تعريف عشق:
مولانا برآنست که عشق وصفي الهي است و هيچ انساني نمي تواند حقيقت آنرا دريابد. تنها با عاشق شدن مي توان طعم آنرا دريافت ولي هرگز توصيف پذير نيست , ولي ازميان اوصافي که وي براي عشق بر مي شمرد مي توان گفت: عشق آتشي است که شاهد ازلي چونان موهبتي برجان مشتاقان فرو مي ريزد و بدان روزني براي گريختن از زندان جهان ايجاد مي کند و ايشان را بال پرواز مي شود .
تا از قفس هستي به آسمان فنا پر کشند و صفت بقا يابند. با اين همه نامي که مولانا به صراحت برعشق مي نهد درد بي دواست .
اي عشق پيش هرکس نام و لقب داري بسي
من دوش نام ديگرت کردم که ( درد بي دوا)
اوصاف و آثاري که مولانا براي عشق بر مي شمرد بسيار متنوع , شگفت و قدرتمند است, گويا اين موهبت ارجمند الهي در نظر او با هيچ امر ديگري قابل قياس نيست. مهمترين و برجسته ترين اوصاف و آثار عشق از نظر او به قرار زير است .
1- اولين ويژگي عشق آن است که عشق امري بشري نيست بلکه از اوصاف الهي است. به همين سبب از قدرت و اثر ويژه اي برخوردار است. بدين علت عشق را با ديگر اموري که وصف سنگ و خاکند نمي توان مقايسه کرد و اگر کسي در شرح عشق داد سخن دهد صد قيامت بگذرد و وصف عجايب عشق انجام نپذيرد.
اي عشق بي تناهي وي مظهر الهي
همه پشت و هم پناهي کفوت لقب نديدم
به نظر مولانا علت پيدايش جهان نيز عشق است . عشق حق به تجلي و معرفت , اگر عشق نمي بود جهاني نبود بهاي آدمي نيز به اندازه ارزش معشوق اوست, هرچه اين پربهاتر باشد آن نيز ارزشمند تر خواهد بود.
2- قدرت و توان عشق تا ان پايه است که مي تواند امور غير ممکن را ممکن سازد, چون کسي يا چيزي از موهبت عشق بهره مند شود بکلي متحول و واژگونه گردد چنانچه اگر ديوي باشد بواسطه کيمياي محبت به حور مبدل گردد و اگر کسي مرده باشد بواسطه عشق زنده شود, بلکه حيات جاودان يابد.
عشق نان مرده يي را جان کند
جان که فاني بود جاويدان کند
3- عشق از نخستين مرحله خويش سرکش و خوني است, پس آنکه به شهر عشق پاي نهد بايد از کوي عافيت کوچ کند و براي هميشه با امنيت و آسايش خداحافظي کند, اين درد بي دوا چنان عظيم است که اگر بر کوه احد فرود آيد آنرا پاره پاره کند و پهلوان چون رستم را بيچاره سازد!
ديگر چه دل انسانهاي عادي! سرکشي عشق بدان سبب است که راه بر بيگانه ببندد و انکه آشنا نيست مجبور به گريختن شود.
چون آتش شيدايي شعله ور شود, در شکار گاه بيدلان هرلحظه از کمان عشق صد هزاران تير پرتاب شود و فرياد شيدايي چون مولانا را بر آسمان بلند کند که :
اي عشق چون اتشکده , در نفس و صورت آمده
برکاروان دل زده يک دم امان ده يافتي
باري عشق چنان بلاي عظيمي است که هفت دوزخ تنها دودي از شرار آنست و چون گرمي و حرارتي که عاشق دارد بر دوزخ رخ نمايد آتش آن به ضعف و خاموشي روي گذارد.
معدن گرميست اندر لامکان
هفت دوزخ از شرارش يک دخان
زاتش عاشق از اين رواي صفي
مي شود دوزخ ضعيف ومنطقي
و چون عاشق سوخته جان دهان باز کند همه جهان را در آتش عشق بسوزاند.
گرجان عاشق دم زند آتش در اين عالم زند
واين عالم بي اصل را چون ذره ها برهم زند
دودي برايد از فلک , ني خلق ماندني ملک
زان دود ناگه آتشي برگنبد اعظم زند
بشکافد آن دم اسمان ني کون ماند ني مکان
شوري در افتد در جهان واين سور برماتم زند
4- همانطور که عشق سرکش و خوني است عاشق نيز به همان نسبت مي بايد متحمل و شکيبا باشد در حقيقت عاشق راستين نيز کسي است که بر لطف و قهر معشوق به يک اندازه عشق مي ورزد. مولانا تحمل رنج معشوق از سوي عاشق را به تحمل کودکي مانند مي کند که از مادر خويش سيلي مي خورد ولي هرگز آنرا نشانه دشمني مادر در حق او نمي داند که بالعکس آنرا نشانه مهر و محبت مادر مي داند . لذا انکه به صيد مي ارزد تنها عشق است و بس ولي اين عاشق نيست که عشق را صيد مي کند بلکه اين عشق است که آدمي را شکار مي کند و البته خود اين صيد گشتن نعمتي بس گرانبها ست, زيرا عشق صاحب ناز و استکبار و رعنايي است و حريفاني صبور و وفادار مي طلبد , پس اگر کسي از جانب عشقي انتخاب گردد به توفيق بزرگي دست يافته است. در اين ميان رونق کار عاشق نيز در بي خويشي و سرباختن است حال چگونه زخم دوست براي او رحمت و نعمت نباشد.
عشق يار رستم صفتان قوي دل است که مردانه به ميدان پاي مي گذارند و او را با نامردمان ميدان گريز کاري نيست.
5- مهمترين نشان عشق از خود برخاستن است, مولوي براين مهم سخت تاکيد مي ورزد که انگاه کسي از موهبت عشق برخوردار مي گردد که از پوسته خويش به در آمده باشد و اوصاف بشري را در خرابات معرفت ويران کرده باشد سپس خود عشق را مقدمه فناي ذاتي ميدان . او در دفتر پنجم مثنوي داستان وصال عاشقي را به معشوق خويش مي آورد که بنابر ان داستان چون عاشق با معشوق خويش روبرو گرديد خدمات و معايب خويش را يک به يک بر مي شمرد و از دردي که کشيده بود شکايت مي کرد. چون همه رنج خويش به تفصيل باز گفت معشوق بدو روي کرد و گفت:
اصل آن مردنست و نيستي! او نيز در دم بر زمين دراز کشيد و جان داد.
پاي نهادن به شهر شگفت نيستي همه هم و غم عشق است گرچه عقل مي کوشد تا آدمي را از فنا بترساند.
عقل گويد يا منه کندر فنا جز خار نيست
عشق گويد عقل را ( کاندر تواست آن خارها )
مولوي عشق را جاي راستين مردن ميداند و برانست که چون کسي در عشق بميرد, همه روح شود و از خاک برآيد و اسمانها را تسخير کند. آنگاه دستان خيش را بسوي آسمان بلند مي کند و چنين فرياد مي زند:
چندان بر پر زباده کز خود شوم پياده
کاندر خودي و هستي غير تعب نديدم
مستي عشق آدمي را از زندان خود بيني رها مي کند و چون کسي از خويش کرانه گيرد به حياتي متعالي دست يابد, حياتي که در آن نشاني از کبر و خودبيني و جنگ و ستيز يافت نمي شود , جنگ هفتاد و دو ملت آنجا به صلح انجاميده است و تخت شاهان ارزش تخته بندي را يافته است که همه از آن مي گريزند.
غير هفتاد و دو ملت کيش او
تخت شاهان تخته بندي پيش او
مطرب عشق اين زند وقت سماع
بندگي بند و خداوندي صداع
پس چه باشد عشق درياي عدم
در شکسته عقل را آنجا قدم
6- گفتيم که عشق با مرگ همراه است اما نه مردني که به يکباره تمام شود بلکه مردني درهر لحظه و حياتي در مرتبه بعدي که عاشق پس از هر مردن حياتي دوباره يا بدو تولدي نو پذيرد , تولدي از مادر عشق که از پستان عشق شير مستي مي نوشد و در دامان پر مهر او پرورش مي يابد.
عشق چنان عنصري است که چون شعله اش دامن کسي گيرد همه وجود او را بسوزاند و ماهيت او را دگرگون کند, اين دگرگوني همانطور که مولانا گفت بصورت تولد جديدي است که چشمان تازه اي به انسان مي بخشد و پاي او را به جهانهاي ناشناخته اي باز مي کند, قلمروهاي شگفتي که عقل را جواز ورود بدان سرزمينها نيست . از اين روي غم و شادي , لذت و الم , وسايل و اهداف و اداب و سنن به گونه اي ديگر و با حسابهاي ديگري مطرح مي شوند.
پس غير عادي نيست که عاشقان با اين جهان بيگانه باشند و چون به مقياسهاي اين جهاني سنجيده شوند ديوانگاني
گژرو تلقي شوند, طبيعي است که اين سوختگان از لذت سوز عشق آب حيوان را رها کنند و در پي آتش باشند که به باور ايشان سوداي معشوق در جوي جان هرگز جرياني کمتر از آب حيوان نخواهد داشت.
سوداي تو در جوي جان چون آب حيوان مي رود
آب حيات از عشق تو در جوي جويان مي رود
جان چيست خم خسروان در وي شراب آسمان
زين رو سخن چون بيخودان هردم پريشان مي رود