مهـر و مهتاب
نویسنده : تکین حمـزه لو
این کتاب 54 فصل و 419 صفحه دارد...
مهـر و مهتاب
نویسنده : تکین حمـزه لو
این کتاب 54 فصل و 419 صفحه دارد...
__________________
کاربران محترم انجمن آذر دانلود
در صورت مشاهده هر گونه پست خلاف قوانین سایت (شامل توهین ، تبلیغ ، اسپم و ...) با زدن کلید مدیران را آگاه نمایید.
برای تشکر از پست های مفید به جای ارسال پست از کلید سپاس استفاده نمایید.
موافقت و یا مخالفت خود با پست دیگر کاربران را از طریق کلید اعلام نمایید.
هر "مهــــــــری" خاطره ای "مهــــتاب" گونه دارد...
به تسبیح ظریفی که در دستانم معطل مانده بود،خیره شدم. لبانم به گفتن هیچ ذکری باز نمی شد. آهسته سرم را بالا گرفتم و به دیوار کثیف نمازخانه زل زدم. به غیر از من،کسی آنجا نبود. انبوه مهرها،با عجله روی هم ریخته شده و رحل های قرآن هم،بسته و منتظر بودند. خوب به اطراف نگاه کردم،انگار همه چیز اینجا،منتظر بودند. دستم را روی موکت سبز بدرنگی که حالا پر از لکه های کثیف هم شده بود،گذاشتم. زیر لب آهسته گفتم:«خدایا،به بزرگی ات قَسَمَت می دم....»
نمی دانستم خدا را برای چه قسم میدهم؟ چه می خواستم؟ دوباره دهانم را که خشک و گس شده بود،بستم. به سجده رفتم. پیشانی ام را روی مهر کوچک و شکسته ای که مقابلم بود،گذاشتم. سردِ سرد بود. گیج و مات بودم. هیچ حرفی نداشتم و ته قلبم می دانستم که خدا آنقدر دانا بزرگ است که نیازی به گفتن من ندارد،خودش می داند که چه فکر می کنم و چه می خواهم بگویم. نمی دانم چقدر در سجده مانده بودم،که صدایی مبهم از جا پراندم. صدا مثل دویدن یک عده بود. شاید هم کشیده شدن سریع چیزی روی زمین. هر چه بود صدایی هشدار دهنده بود. انگارفلج شده بودم. دست ها و پاهایم در اختیارم نبود. پایم خواب رفته بود و گزگز می کرد،با نزدیک شدن صدا،با عزمی راسخ بلند شدم. تسبیح سبز و دانه ریزم را محکم در مشتم فشار دادم. کیفم را که گوشه ای تکیه به دیوار داشت،برداشتم و با شتاب کفش هایم را به پا کردم. بعد،محکم در را به بیرون هل دادم،در با صدایی خشک باز شد و همه چیز جلوی چشمم جان گرفت. راهروی سفید بی انتها با چراغهای مهتابی و نیمکتهای سبز و کوتاهی که انسان را به آرامش دعوت می کرد. از انتهای سالن،صدا نزدیک می شد. تخت چرخداری بود که عده ای سفیدپوش،با عجله آن را به جلو هل می دادند،با دیدن تخت که از دور می آمد،پاهایم سست شد. درد عجیبی از پشتم شروع شد و به دستهایم دوید. یکی از پرستاران جلوتر دوید و دکمه آسانسور را با عجله و هراس فشار داد. چند بار پشت سرهم این کار را تکرار کرد. بعد،همزمان با باز شدن در آسانسور،تخت مقابلم قرار گرفت. یکی از پرستاران سرم پلاستیکی را با دستهایش بالا نگه داشته و سه نفر دیگر،تخت را هل می دادند. چشمانم انگار همه چیز را از پشت مه می دید. همه چیز تیره و تار شد،جز پیکر عزیزی که روی تخت دراز کشیده بود. نگاهش کردم،از شدت درد صورتش بهم پیچیده شده،ماسک اکسیژن مثل یاری جدایی ناپذیر به دماغ و دهانش چسبیده بود،دستانش به دو طرف آویزان شده بودند و از شدت تزریق جا به جا کبودی می زدند. سینۀ نحیفش با زحمت بالا و پایین می رفت. اما چشــمانش،چشـمان همیشه زیــبا و خندانش،ملتمسانه به من خیره مانده بودند. وقتی نگاهمان درهم گره خورد،انگار همه چیز متوقف شد. لحظه ای تمام سر و صداها پایان پذیرفت و من ماندم و او... زیر لب آهسته نام عزیزش را صدا کردم.
دستانش را می دانم با زحمت،بالا آورد،حلقۀ ساده و نقره ای اش هنوز بر انگشت چهارمش مهمان بود. بعد دستانش را به نشانۀ خداحافظی برایم تکان داد. دوباره صداها بلند شدند و پرستاران با عجله تخت را داخل آسانسور هل دادند. گیج و مات همان جا ایستادم. تسبیح را محکم تر فشار دادم. او را کجا می بردند؟ تمام بدنم بی حس شده بود. به زحمت چند قدم جلو رفتم و روی نیمکت سبز تا خوردم. چادرسیاهم روی زمین می کشید. آهسته چادرم را بالا کشیدم. هنوز بلد نبودم درست روی سرم نگهش دارم. به پیرمردی که از انتهای راهرو به سمت پله ها می رفت،خیره ماندم. قامتش خم شده بود و هر قدم را با زحمت بر می داشت. بعد از هر چند قدم می ایستاد و تک سرفه ای می کرد و دوباره راه می افتاد. در دل پرسیدم: او هم به این سن می رسد؟ خودم جواب سوالم را می دانستم،اما دلم نمی خواست باور کنم. بلند شدم و به سختی ایستادم. پاهایم انگار متعلق به من نبودند،از مغزم فرمان نمی گرفتند. ولی باید به سمت پله ها می رفتم. کنار آسانسور،روی تکه کاغذی،تهدیدآمیز نوشته بودند:«ویژه حمل بیماران» من هم که بیمار نبودم،پس باید از پله ها پایین می رفتم. بوی الکل و داروهای ضدعفونی گیجم کرده بود. سرانجام به پله ها رسیدم. اما نمی دانستم باید به کدام طبقه بروم،دوباره به کندی برگشتم و به سمت میز سنگی پرستار بخش رفتم. پرستار کشیک،دختر کم سن وسالی بود با قد کوتاه و صورت گرد وتپل،همانطور که داشت چیزی می نوشت،گفت:بفرمایید
آهسته گفتم:من همراه مریض اتاق 420 هستم،می خواستم بدونم کجا بردنشون؟
سری تکان داد و جواب داد:طبقه دوم،مراقبتهای ویژه.
انگار قلبم برای لحظه ای ایستاد.چرا بخش مراقبتهای ویژه؟ چه اتفاقی در غیاب من افتاده بود؟
بدون هیچ حرفی دوباره به سمت پله ها راه افتادم. وقتی به طبقه دوم رسیدم،انگار وارد سرزمین سکوت شده بودم،همه جا ساکت و خلوت بود. روی دری شیشه ای،ضربدر قرمز و بزرگی کشیده و زیرش نوشته بودند:«ورود ممنوع!» حتماً پشت این در شیشه ای بود. در افکارم غرق شده بودم که ناگهان در باز شد و دکتر احدی خارج شد. قد بلند وهیکل لاغری داشت. روپوش سفیدش برایش کوتاه بود. صورتش اما آنقدر جدی و خشک بود که جرات نمی کردی به کوتاهی روپوشش فکر کنی. دکتر احدی پزشک معالجش بود. چرا آنقدر قیافه اش درهم است؟ دکتر احدی با دیدن من،اخم هایش را بیشتر در هم کشید و گفت:شما چرا اینجا هستید؟...مگه نگفتم برید خونه استراحت کنید؟
بی صبرانه گفتم:دکتر،چی شده؟ چرا آوردیدش اینجا؟
سری تکان داد و گفت:عفونت پیشرفتۀ دستگاه تنفسی،بافتهای ریه اش ازبین رفته،نمی تونه درست نفس بکشه،الان باز هم یک دز گشاد کننده ریه بهش تزریق شد،ولی جواب نمی ده. ریه اش رو هم خوابیده...
گیج نگاهش کردم. پرسیدم:یعنی چی می شه؟...
با بدخلقی گفت:هنوز معلوم نیست. ولی...
واین "ولی" همانطور در فضا معلق ماند تا دکتر احدی در انتهای راهرو ناپدید شد. به اطراف نگاه کردم،کسی نبود.کجا باید می رفتم؟ دختر بچه ای در تابلو،انگشتش را به نشانه رعایت سکوت روی دماغش گذاشته بود. اما من احتیاجی به این تابلو نداشتم،خیلی وقت بود حرفی برای گفتن نداشتم. دوباره در شیشه ای باز و پرستاری سفیدپوش خارج شد. چشمانش قرمز بود. انگار گریه کرده باشد. دستانش را عصبی در هم می پیچاند،داشت به طرف انتهای راهرو می رفت. دنبالش رفتم،ملتمسانه گفتم:خانم،حال مریض من چطوره؟...
__________________
کاربران محترم انجمن آذر دانلود
در صورت مشاهده هر گونه پست خلاف قوانین سایت (شامل توهین ، تبلیغ ، اسپم و ...) با زدن کلید مدیران را آگاه نمایید.
برای تشکر از پست های مفید به جای ارسال پست از کلید سپاس استفاده نمایید.
موافقت و یا مخالفت خود با پست دیگر کاربران را از طریق کلید اعلام نمایید.
با صدایی گرفته پرسید:شما همراهش هستید؟...
با سر تائید کردم. ایستاد و به طرفم چرخید. با بغض آشکاری گفت:
-حالشون زیاد خوب نیست. با درد و رنج نفس می کشن،خدا کمکشون کنه.
نگاهش کردم. بدون اینکه سعی کند جلوی گریه اش را بگیرد،به گریه افتاد. دستم را دراز کردم و دستش را گرفتم،با آرامشی که خودم هم از داشتنش در آن لحظه متعجب بودم،آهسته گفتم:خدا کمکش می کنه،ناراحت نباش!
پرستار که از روی پلاک نصب شده به سینه اش،فهمیدم اسمش مریم اسدی است،به هق هق افتاده بود. دستش را کشیدم و روی نیمکت نشاندمش،لحظه ای گذشت تا آرام گرفت. ملتمسانه گفتم:میشه ببینمش؟
سرش را کج کرد و گفت:دکتر ممنوع کرده،می ترسه دچار عفونت...
بعد انگار متوجه نگاه عاجزانه ام شد. پرسید:از نزدیکانته؟
با سر تائید کردم. بلند شد و گفت:بیا،ازپشت شیشه ببینش.
قبل از اینکه پشیمان شود،بلند شدم وپشت سرش راه افتادم. پشت پنجرۀ بزرگی ایستاد و گفت:فقط چند دقیقه.
به منظرۀ پشت شیشه خیره شدم. انعکاس صورت خودم در شیشه پیدا بود. انگار دلم نمی خواست پشت شیشه را ببینم،به قیافۀ خودم زل زدم. صورت سپیدی در اواخر دهۀ بیست سالگی،در قاب چادر مشکی نگاهم می کرد. صورتم لاغر شده بود. لبهایم از نگرانی روی هم فشرده شده بودند. چشمان درشت و موربم انگار خودشان را هم باور نداشتند. ابروهایم پر شده بود و مثل زمان دختری ام به هم پیوسته بود. بعد متوجه پشت شیشه شدم. اتاق نیمه تاریک بود اما در همان تاریکی هم می توانستم دستگاه تنفس مصنوعی را ببینم که به زحمت بالا و پایین می رفت. بعد نگاهم را به صورت معصومش دوختم. دست هایش با رنج ملافه ها را می فشرد. انگار بهوش نبود،چشمان درشت و زیبایش بسته بود. چند لوله در دهان و دماغش بود. از دور خوب نمی دیدم. چشمانم بی اختیار پر از اشک شد. بقیۀ دعایی که در نمازخانه نیمه تمام مانده بود،به یاد آوردم. آهسته و زیر لب گفتم:
-خدایا به بزرگی ات قسمت می دهم نگذار بیشتر از این رنج بکشه...
بعد هر چه جسارت در وجودم بود را به کمک طلبیدم و ادامه دادم:
-خدایا حسین رو ببر.
در همان حال،خاطرات دوران دانشجویی ام به ذهنم هجوم آورد.
__________________
کاربران محترم انجمن آذر دانلود
در صورت مشاهده هر گونه پست خلاف قوانین سایت (شامل توهین ، تبلیغ ، اسپم و ...) با زدن کلید مدیران را آگاه نمایید.
برای تشکر از پست های مفید به جای ارسال پست از کلید سپاس استفاده نمایید.
موافقت و یا مخالفت خود با پست دیگر کاربران را از طریق کلید اعلام نمایید.
اولين روز شروع كلاسهايم بود. با شوق و ذوق آماده شدم ،قراربود ليلا بيايد دنبالم. ليلا دوست صميمي دوران دبيرستانم بود . هميشه با هم در مي خوانديم و هر جا مي رفتيم با هم بوديم. حتي پدر و مادرهايمان هم به وجود هردويمان با هم عادت كرده بودند. سال قبل آنقدر درس خوانده بوديم كه فكر مي كرديم ديوانه مي شويم ، هر دو با هم انتخاب رشته كرده بوديم ،تا در يك دانشگاه و در يك رشته قبول شويم . قرار گذاشته بوديم كه اگر با هم جايي قبول نشديم ،هيچكدام دانشگاه نرويم. ولي شانس به ما رو كرده بود و هر دو رشته كامپيوتر دانشگاه آزاد قبول شديم . وقت ثبت نام و انتخاب واحد هم هر دو همراه بوديم و ساعت كلاسهايمان را با هم انتخاب كرده بوديم. حالا اولين روز دانشگاه و شروع دوره جديدي در زندگي مان بود. با هم قرار گذاشته بوديم روز هاي فرد ليلا از پدرش ماشين بگيرد و روزهاي زوج من ، تا با هم به دانشگاه برويم. در افكار خودم بودم و براي صدمين بار مقنعه ام را مرتب مي كردم كه زنگ زدند. با عجله كمي عطر به سر و رويم پاشيدم و كلاسورم را برداشتم . صداي مامان را كه داشت با ليلا حرف مي زد،مي شنيدم. از اتاقم بيرون آمدم و به طرف در ورودي رفتم . مادرم آهسته گفت داره مياد ، آره مادر! مواظب باش خدا حافظ .
بعد رو به من برگشت و گفت : مهتاب با كفش تو خونه راه مي رن؟
با عجله گفتم : آخ !ببخشيد عجله دارم .
صداي برادرم سهيل بلند شد : جوجه آنقدر هول نشو . دانشگاه خبري نيست حلوا پخش نمي كنن.
با حرص گفتم : اگه پخش مي كردن كه الان تو هم مي دويدي ...
مامان فوري مداخله كرد و گفت : بس كنيد .
در را باز كردم و همانطور كه بيرون مي رفتم ، داد زدم : خداحافظ!
احساس خوبي داشتم . تا آن زمان همه چيز بر وفق مرادم بود . يك خانه ويلايي و بزرگ در بهترين نقطه تهران با حياط بزرگ و گلكاري شده ، پدر و مادر تحصيل كرده و ثروت در حد نهايت، ديگر از خدا چه مي خواستم؟ خانه ما ، خانه بزرگي بود با سه اتاق خواب بزرگ و دلباز و يك سالن پذيرايي به قول سهيل ، زمين فوتبال ، دو سرويس بهداشتي در هر طرف خانه و يك هال نقلي براي نشستن و تلويزيون ديدن اهالي خانه. تمام خانه پر بود از وسايل آنتيك و عتيقه ، قالي هاي بزرگ و ابريشمي تبريز ، چند دست مبل راحتي استيل ، ميز ناهارخوري كنده كاري شده و بوفه اي پر ازوسايل و اشياي زينتي و پر قيمت . يك طرف پذيرايي هم پيانوي بزرگي بود كه سهيل گاهي اوقات صدايش را در مي اورد. گاه ي فكر مي كردم خانه مان شبيه موزه است،به هر چيزي نزديك مي شديم،قلب مادرم مي طپيد كه مبادا ووسايل گرانقيمتش را بشكنيم. يكي از اتاق ها مال من بود و يكي مال سهيل و پر بود از وسايل تجملي و حتي اضافي ، هردو تلويزيون و ضبط جدا داشتيم . يك طرف اتاقمان هم يك دستگاه كامپيوتر بود. البته اتاق سهيل خيلي شلوغ بود و معلوم نبود چي هست و چي نيست ؟ اما در اتاق من همه چيز سر جاي مخصوص داشت و يك طرف هم تخت و ميز توالت بزرگي به چشم مي خورد. پدرم ، يك شركت يزرگ ساختماني را اداره مي كرد ، رشته تحصيليش مهندسي راه و ساختمان بود، هميشه دلش مي خواست بهترين و جديدترين وسايل را براي ما بخرد و البته اين موضوع باعث سوءاستفاده سهيل مي شد. سهيل حدود پنج سال از من بزرگتر بود و آخرين سالهاي دانشگاه را مي گذراند و قرار بود مثل پدرم مهندس عمران شود و پيش خودش هم كار كند. مادرم هم با اينكه ليسانس ادبيات فارسي داشت اما كار نمي كرد، البته وقت كار كردن هم نداشت. چون وقتش بين خياطي ها ، آرايشگاهها، كلاسهاي مختلف، استخر و بدنسازي و ... تقسيم شده بود و ديگر وقتي براي كار كردن نداشت. مادرم زن زيبا و شيك پوشي بود . هميشه لباسهاي گران قيمت و زيبايي مي پوشيد وب ه تناسب هر كدام جواهرات مختلفي به دست وگردن مي كرد و پدرم با كمال ، پول تمام ولخرجيهاي مادرم را مي داد. پدرم عاشق مادرم بود و در خانه ما هميشه حرف و نظر مادرم شرط بود. پدرم يك مهناز مي گفت صدتا از دهانش بيرون مي ريخت. منهم ته دلم آرزو مي كردم مثل مادرم باشم . شيك و زيبا و باسليقه، پدرم هم مرد خوب ومهرباني بود كه به قول مادرم بيش از حد دل نازك بود و با ما زيادي راه مي آم دلش نمي آمد ذره اي از دستش برنجيم. با اينكه سني نداشت ، موهايش سفيد شده بود و به جذابيت چهره اش افزوده بود . او هم مرد مرتب و خوش لباسي بود كه صبحها تا چند ساعت بوي خوش ادكلنش در راهرو موج ميزد. پدرم قد بلند وهيكل دار بود. البته هر روز ساعتها با مادرم پياده روي مي كرد، تا چاق نشود، ولي با وجود اين كمي تپلي بود. سبيل مرتب و پر پشتي هم داشت. سهيل هم شبيه پدرم بود . قد بلند با موهاي مجعد و مشكي ، صورت كشيده و ابروهاي مشكي و پر پشت ، چشمانش هم مثل پدرم درشت و مشكي بود ، روي هم رفته پسر جذابي بود ولي با من خيلي سازش نداشت و اغلب به قول مامان ،مثل سگ و گربه به جان هم مي افتاديم . من اما بيشتر شبيه مادرم بودم . البته بلندي قدم به پدرم رفته بود ولي استخوان بندي ظريف و اندام لاغرم مثل مامان بود.
__________________
کاربران محترم انجمن آذر دانلود
در صورت مشاهده هر گونه پست خلاف قوانین سایت (شامل توهین ، تبلیغ ، اسپم و ...) با زدن کلید مدیران را آگاه نمایید.
برای تشکر از پست های مفید به جای ارسال پست از کلید سپاس استفاده نمایید.
موافقت و یا مخالفت خود با پست دیگر کاربران را از طریق کلید اعلام نمایید.
پوست صورتم مهتابي و سفيد بود. موهايي مجعد و پر پشت داشتم كه بيشتر خرمايي بود تا مشكي ، چشمان كشيده و درشتم به رنگ ميشي و مثل مادرم يك هاله خوشرنگ داشت. لبهاي نازك و كوچكي داشتم. بيني ام هم مثل مادرم كوچك و سر بالا بود و از اين بابت هميشه شاكر بودم چون پدرم و سهيل هر دو بيني هاي بزرگي داشتند. ابروهايم اما ، مثل پدرم پيوسته و پرپشت بود . رويهم رفته قيافه ا م مورد پسند بود و به عنوان يك دختر زيبا در فاميل و بين دوستانم شناخته شده بودم .
در حياط را با پا بستم و سوار ماشين شدم . ليلا با هيجان گفت :
مهتاب كدوم گوري بودي ؟ چقدر لفتش دادي ... اه .
با خنده گفتم : همش پنج دقيقه است اومدي ، عجله نكن به تو هم مي رسه .
وقتي جلوي دانشگاه پارك كرديم ، هر دو سر تاسر هيجان بوديم . ليلا با ژستي بچگانه ، دزدگير ماشين را زد و هردو وارد شديم . جلوي در اتاقكي مخصوص ورود دخترها ساخته بودند كه سر تا پاي دختران را در بدو ورود زير ذره بين مي گذاشتند . جلوي در پرده برزنتي سبزي نصب كرده بودند . پرده چنان كيپ شده بود انگار پشت آن استخر زنانه بود و همه پشت آن در ، برهنه بودند. ما هم وارد شديم خانم محجبه اي كه مشغول خواندن دعا از يك كتاب كوچك بود از زير ابروان پر پشتش نگاهي به سر تا پاي ما انداخت و با صداي خشكي گفت : موهاتونو بپوشونيد .
بعد دوباره مشغول پچ پچ با خودش شد . دستمان را نا خود آگاه به طرف مقنعه هايمان برديم پرده را كنار زديم و وارد شديم. ساختمان دانشگاه ، مثل دانشگاههاي بزرگ و معروف نبود. يك ساختمان سه طبقه و كهنه ساز با يك حياط كوچك و معمولي كه پر از دختر و پسر بود . البته نا خود آگاه پسرها كمي از دخترها فاصله گرفته بودند . من وليلا هم وارد جمع شديم و بعد از چند دقيقه ايستادن و كنجكاوانه نگاه كردن به طرف ساختمان به راه افتاديم . ترم اول ، خود دانشگاه اجبارا چند واحد عمومي و دروس علوم پايه به ما داده بود و فقط انتخاب ساعت كلاسها به عهده خودمان بود . بيشتر درسهايمان عمومي و آسان بود . سر كلاس با بقيه بچه ها هم اشنا شديم و هفته اول دانشگاه به خوبي و خوشي به پايان رسيد.
آخر هفته سهيل مهماني دعوت داشت و نبود. من مانده بودم با پدر و مادرم ، حسابي حوصله ام سر رفته و دلم مي خواست زودتر شنبه از راه برسد تا به دانشگاه بروم. دانشگاه برايم مثل همان دبيرستان بود و محيطش باعث نمي شد كه من و ليلا دست از شيطنت برداريم . البته آن حالت پر شر و شور را ديگر نداشتيم . چون جو دانشگاه سنگين تر بود ولي بدون شيطنت هم نمي گذشت . صبح شنبه نوبت من بود كه ماشين ببرم و دنبال ليلا بروم . صبح زود سوار ماشين مادرم شدم و صداي ضبط را هم بلند كردم . وقتي جلوي در خانه ي ليلا رسيدم ، منتظر ايستاده بود . ليلا هم تقريبا در نزديكي ما زندگي مي كرد و خانه انها هم مثل خانه ما شيك و بزرگ بود . ولي اپارتمان بود و مپل ما حياط و استخر نداشتند . ليلا به جز خودش دو خواهر داشت كه هر دو ازدواج كرده بودند و سر زندگيشان بودند. خودش هم دختر خوب و مهرباني بودبا قد وهكل متوسط و صورت با نمك سبزه و چشم و ابروي مشكي ، وقتي ايستادم سوار شد وگفت :
سلام ، اصلا حوصله نداشتم بيايم .
با تعجب گفتم : پس مي خواستي چكار كني ؟
ليلا اخم كرد و گفت : هيچ كار ، از ادبيات فارسي خوشم نمي آيد .
با خنده گفتم : خوب اين ساعت اول است ، ساعت دوم رياضي داريم .
ليلا همانطور كه صداي ضبط را كم مي كرد و گفت : باز رياضي بهتره ، البته امروز سر خديان خودش نمي آد . قراره يك دانشجو براي حل تمرين هاي جلسه قبل بيايد.
شانه اي بالا انداختم و گفتم : بهتر ! يارو حتما خيط ميكنه ، كلي مي خنديم .
دوباره صداي ضيط را بلند كردم . ضربآهنگ موسيقي خارجي ، ماشين را تكان مي داد. سركوچه دانشگاه با سرعت پيچيدم و كاري كردم كه صداي جيغ لاستيكها در آيد . همه كساني كه جلوي دانشگاه ايستاده بودند برگشتند و نگاهم كردند . منهم همينرا مي خواستم ماشين را با مهارت بين دو ماشين پارك كردم و متوجه نگاههاي تحسين آميز پسرها شدم . سر كلاس ادبيات سر تا پاي استاد بخت برگشته را حلاجي كرديم و خنديديم . ساعت بعد رياضي داشتيم .بين دو كلاس به بوفه رفتيم و با چند نفر ديگر سر يك ميز نشستيم. آيدا يكي از بچه هاي همكلاسمان با خنده گفت : حل تمرين بعد يك جلسه ! مي خواد ازمون زهر چشم بگيره .
پانته آ كه همه پاني صدايش مي كردند ، گفت : مي گن اين سرحديان قاتله! ترم قبل نصف كلاس رو انداخته ...
ليلا با غضب گفت: نترس بابا ، بچه ها ي ترم بالايي همش براي ورودي هاي جديد قيافه مي گيرن كه يعني خودشون ختم همه چيز هستن اما بي خيال اگه خيلي محل بدي به آرزوشون كه ترسوندن ماست مي رسن .
سر كلاس همه مشغول حرف زدن بوديم كه در كلاس باز شد و در ميان بهت و تعجب ما پسري قد بلند و ريز نقش ، لنگ لنگان وارد شد . صورتش را ريش و سبيل مرتب و كوتاه شده اي مي پوشاند . موهايش مجعد و كوتاه بود. چشمان درشت وابروهاي بهم پيوسته اي داشت زير لب سلام كرد كه هيچ كس جوابش را نداد . بزرگتر از ما بود ولي نه انقدر كه باعث ترسمان شود دوباره همه با هم شروع به صحبت كردند. پسرك اهسته گفت :
- خانم ها و اقايان دكتر سر حديان از من خواسته براتون تمرين ها رو حل كنم . خواهش مي كنم دقت كنيد. يكي لطف بكنه به من بگه تمرين هاي كدام قسمت بايد حل بشه ...
يكي از پسرها با لحن عصبي گفت : تو كه خودت بايد بدوني حتما از هفته پيش تا حالا همه ده بار همه رو حل كردي .. ديگه مارو رنگ نكن .
بعد پسري از ته كلاس گفت : دكتر سرحديان ؟ ... مگه آناتومي درس مي ده كه دكتره ؟.
هرج ومرج دوباره كلاس را فرا گرفت . يكي از دخترها از رديف جلو شماره تمرين ها را به اقاي حل تميريني داد و پسره شروع كرد به پاك كردن تخته ولي قبل از آن از جيبش يك ماسك سفيد رنگ در آورد و جلوي دهان و بيني اش را پوشاند با اين حركت سيل متلك و تيكه به طرفش هجوم آورد.
- سرحديان چرا از مريض هاي سل گرفته واسه حل تمرين ما آدم فرستاده ..
- اكسيژن برسونيد ...
- اي بابا اينكه اب و روغن قاطي كرده ....
- آقا واگير نداره؟ ....
بعد خنده و هرو كر فضاي كلاس را پر كرد . اما پسره بدون توجه به حرفاي ما شروع به حل تمرين هاكرد. صداي ماژيك روي تخته سفيد رنگ مو بر تنمان سيخ مي كرد . بعد از حل چند تمرين كلاس تقريبا آرام گرفت و همه مشغول يادداشت كردن شدند . در موقع حل يكي از تمرين ها شيوا دختري كه روي صندلي جلوي ما نشسته بود بلند شد تا سوالي بپرسد من هم با شيطنت صندلي اش را عقب كشيدم وقتي شيوا جواب سوالش را گرفت بي خيال خودشو ول كرد تا روي صندلي اش بشيند اما چون صندلي اش را عقب كشيده بودم محكم روي زمين افتاد و دوباره كلاس از خنده و هياهو منفجر شد. پسره از پاي تخته به طرف ما نگاهي انداخت اما ما بي توجه به نگاههاي سرزنش اميزش در حال هر وكر بوديم. شيوا هم بلند شده بود و داشت فحش مي داد. پسرها سوت مي زدند وما ميخنديديم بعد وقتي سر انجام آرام گرفتيم متوجه شديم كه پسره رفته هر كس چيزي مي گفت و حدسي ميزد :
- بچه ها الان مي ره با رييس دانشگاه مي آد .
- نه بابا رفته به سر حديان بگه يكي دو نمره از ما كم كنه ....
__________________
کاربران محترم انجمن آذر دانلود
در صورت مشاهده هر گونه پست خلاف قوانین سایت (شامل توهین ، تبلیغ ، اسپم و ...) با زدن کلید مدیران را آگاه نمایید.
برای تشکر از پست های مفید به جای ارسال پست از کلید سپاس استفاده نمایید.
موافقت و یا مخالفت خود با پست دیگر کاربران را از طریق کلید اعلام نمایید.
در هر حال پسره رفته بود و ما خوشحال حرف مي زديم و مي خنديديم ليلا با كمي ترس گفت :
- بچه ها نكنه پسره عضو انجمن اسلامي باشه حال همه رو بگيره ؟..
من هم با خنده جواب دادم : مگه ما كار غير اسلامي انجام داديم داريم مي خنديم خوشحال بودن هم كار بدي نيست .
بعد از اتمام كلاس سوار ماشين شديم و راه افتاديم . از آيينه متوجه پشت سرم بودم كه ديدم پاترولي با حفظ فاصله دنبالمان مي آيد. مي دانستم مال يكي از پسرهاي همكلاس است . چند نفر از دوستانش هم همراهش آمده بودند مي دانستم كه مي خواهند اذيت مان كنند با ليلا قرار گذاشتيم حالشان را بگيريم . وقتي وارد اتوبان شديم ، پاترول خودش را به كنار ما كشاند پسرها از پنجره ماشين سرشان را بيرون آورده بودند و به ما مي خنديدند ناگهان به رگ غيرتم برخورد و پايم را روي پدال گاز فشردم . مدل ماشين ما بالاتر و قدرتش هم بيشتر از پاترول بود بايد ادبشان مي كردم . با فشار روي پدال گاز ، دنده ماشين راهم عوض كردم و با مهارت از بين ماشين ها ويراژ دادم. من تقريبا از 15 سالگي رانندگي مي كردم البته دور از چشم پدر ومادرم زير نظر سهيل انواع و اقسام لمهاي رانندگي را ياد گرفته بودم و خيلي هم از اين بابت مغرور بودم حتي گاهي وقتي باسهيل مسابقه مي گذاشتم نمي توانست به گرد راهم برسد به ليلا كه ترسيده بود گفتم :
- سفت بشين و نگاه كن .
از بين دو ماشين لايي كشيدم . ليلا جيغ كوتاهي زد و راننده ها با بوق بلند و كشداري مراتب اعتراضشان را اعلام كردند . اما من بي توجه گاز مي دادم و به پاترول كه نا اميدانه تلاش مي كرد خودش راب همن برساند مي خنديدم . ماشين آنقدر سرعت داشت كه مي دانستم اگر به مانعي بر خورد كنيم حتما دخلمان مي آيد اما غرور نمي گذاشت رعايت قانون را بكنم . سرانجام در يكي از خروجي ها پاترول ما را گم كرد و من خندان سرعت ماشين را كم كردم . ليلا با خشم نگاهم مي كرد . با خنده نگاهش كردم و گفتم :
- ليلا وقتي مي ترسي رنگت سه درجه روشن تر مي شه هميشه بترس .
ليلا عصبي داد زد : احمق ديوانه ! نزديك بود هر دومونو بكشي چرا اينطوري رانندگي مي كني ؟
خونسرد گفتم : نترس حالا كه نمرديم من بايد روي اين جوجه فكلي ها رو كم مي كردم . حالا تو دانشگاه ماستها رو كيسه مي كنن اينطوري خيلي بهتره .
ليلا سرس تكان داد و حرفي نزد. اما مي دانستم كه او هم ته دل راضي و خوشحال است كه پسرها را سر جايشان نشانديم . اين حادثه باعث شد كه كلاس رياضي وبلايي كه سر فرستاده استاد آورديم از يادمان برود . تا هفته بعد و جلسه بعد مشغول شيطنت و خنديدن به خلق الله بوديم و اصلا يادمان رفته بود كه شنبه خود استاد سرحديان سر كلاس مي آيد . صبح روز شنبه تازه ياد مان افتاد و كمي ترسيديم ولي با خودمان فكر مي كرديم حتما اسنتاد از ياد برده و كاري به ما ندارد به هر ترتيب ساعت رياضي رسيد و همه با هيجان منتظر بودند ببينند چه پيش مي آيد .وقتي استاد وارد كلاس شد همه به احترام ورودش از جا بلند شديم. سرحديان مرد ميانسال و با تجربه اي بود كه به آساني نمي شد
دستش انداخت . از آن قيافه هايي داشت مكه بهش با جذبه مي گفتند . وقتي ما نشستيم شروع به درس دادن كرد و ما خيالمان راحت شد كه حرفي از جلسه حل تمرين نخواهد زد. تند تند يادداشت بر مي داشتيم و سعي مي كرديم پا به پاي استاد درس را بفهميم و جزوه برداريم چون جلسه اول نصف بچه ها نتوانسته بودند يادداشت بردارند و استاد بي توجه به اعتراض بچه ها تخته را پاك كرده بود . سر انجام كلاس به پايان رسيد ولي استاد هنوز اجازه ترك كلاس را به ما نداده بود. همه منتظر نگاهش مي كردند. آقاي سرحديان با حوصله شماره تمرين هايي كه بايد براي جلسه بعد حل مي كرديم را روي تخته نوشت . بعد با صداي نافذ و لحني قاطع گفت :
- خانم ها آقايان ، من مي دونم كه بعضي از شما يك راست از پشت نيمكت هاي دبيرستان روي صندلي هاي دانشگاه پرتاب شده ايد. براي همين بچه بازي هايتن را درك مي كنم اما از الان گفته باشم كه اين تمرين ها بايد توس شما حل بشه و در كلاس حل تمرين اشكالهايتان را رفع كنيد جون در امتحان پايان ترم فقط از اين تمرين ها سوال مي دهم وهيچ عذر و بهانه اي هم قبول نيست .
بعد به چشمهاي ما كه مثل موش سر جايمان خشك شده بوديم ، خيره شد و ادامه داد :
- انگار شما هنوز ظرفيت دانشگاه رو نداريد .. من هم دلم نمي خواد بهتون زور بگم . از اين به بعد فقط شماره تمرينها را مي نويسم جلسه حل تمرين هم لغو مي شود ديگر خود دانيد. ..
بعد از چند دقيقه تازه متوجه شديم معني حرفهاي استاد چيست . جواب صحيح تمرين ها براي خوب امتحان دادن لازم و ضروري بود و با تعطيل شدن كلاس حل تمرين احتمالا نود درصد كلاس نمره قبولي نمي آوردند همزمان صداي اعتراض بچه ها بلند شد. استاد كه داشت از كلاس بيرون مي رفت لظه اي ايستاد و گفت :
- خودتان خرابش كرديد ، خودتون هم درستش كنيد اگر آقاي ايزدي قبول كنند و باز هم براي حل تمرين تشريف بياورند من حرفي ندارم .
وقتي استاد از كلاس خارج شد احساس كردم همه نگاهها متوجه من است انگار تعطيلي كلاس حل تمرين فقط تقصير من بود و خودم بايد درستش مي كردم.بغض گلويم را گرفته بود براي اينكه از زير بار نگاههاي بچه ها فرار كنم سريع وسايلم را جمع كردم و از كلاس خارج شدم.
__________________
کاربران محترم انجمن آذر دانلود
در صورت مشاهده هر گونه پست خلاف قوانین سایت (شامل توهین ، تبلیغ ، اسپم و ...) با زدن کلید مدیران را آگاه نمایید.
برای تشکر از پست های مفید به جای ارسال پست از کلید سپاس استفاده نمایید.
موافقت و یا مخالفت خود با پست دیگر کاربران را از طریق کلید اعلام نمایید.
صبح با صدای مادرم از جا پریدم. با سرعت در رختخوابم نشستم و به ساعت بالای سرم نگاه کردم،ساعت نزدیک ده بود. وای چقدر دیرم شده بود! با عجله بلند شدم و رختخوابم را مرتب کردم. داشتم موهایم را شانه می کردم که مادرم در را باز کرد،با دیدن من گفت:چه عجب بلند شدی! ظهر شد.
خواب آلود گفتم:سلام،لیلا اومده؟
مادرم با تعجب نگاهم کرد و گفت:لیلا؟ مگه قراره بیاد اینجا؟
- خوب،می ریم دانشگاه...
مادرم دوباره با تعجب گفت:امروز؟ مگه جمعه هم دانشگاه بازه؟
آه از نهادم برآمد،یادم رفته بود امروز جمعه است. شانه را پرت کردم روی میز توالت و دوباره پریدم تو رختخواب،مادرم با عصبانیت جلو آمد و پتو را از رویم کنار زد و گفت:
- دوباره که مثل خرس رفتی زیر پتو... پاشو یک کمی کمک کن. هزار تا کار دارم.
بی حوصله گفتم:چه خبره؟ یک امروز می شه خوابید،اونهم شما نمی گذارید.
مادر با لحنی جدی گفت:برای شب نزدیک بیست نفر مهمون داریم. دست تنها نمی تونم،سهیل که از صبح جیم شده،این هم از تو!
نخیر! امروز نمی شد خوابید. دوباره با زحمت از جایم بلند شدم. وقتی برای خوردن صبحانه به آشپزخانه رفتم،مادرم حسابی مشغول کار بود. یک خروار میوه و سبزی در ظرفشویی منتظر شسته شدن بودند. چند دیگ و قابلمه هم روی گاز در حال سر وصدا کردن بودند. با اینکه آشپزخانه ما خیلی بزرگ و جادار بود اما از بس مادرم میوه و گوشت ومرغ خریده وآنها را همه جا پخش کرده بود،آشپزخانه شلوغ و نا مرتب به نظر می رسید.
همانطور که برای خودم چای می ریختم،پرسیدم: حالا به چه مناسبت مهمون داریم؟
مادرم همانطور که میوه ها را می شست،گفت: امروز سالگرد ازدواج من و پدرت است. امیر هم زنگ زده همۀ فامیل رو دعوت کرده،سهیل هم از صبح معلوم نیست کجا رفته،هزار تا کار دارم یکی نیست حالم رو بپرسه،آن وقت شب که می شه،یکی یکی پیداتون می شه.
چایم را شیرین کردم و یک تکه کیک از یخچال بیرون آوردم. پرسیدم:
- چرا زنگ نزدی به طاهره خانم بیاد کمکت...
- از بخت بد من،یکی از فامیل هاشون مرده،همه شون رفته بودن بهشت زهرا! اگه می دونستم اینطوری می شه،اصلا ً مهمونی نمی گرفتم . قرار بود طاهره خانم بیاد. دیشب آخر وقت زنگ زد گفت نمی تونه بیاد. منهم دیگه نمی تونستم مهمونی رو بهم بزنم.
به مادرم خیره شدم. هیکل ظریف و زیبایی داشت. موهایش را پشت سرش جمع کرده بود.و صورتش از نگرانی درهم رفته بود،اما باز هم زیبا و دوست داشتنی بود. رنگ موهایش را شرابی کرده بود و این رنگ خیلی به پوست سفیدش می آمد. چشمانش با اینکه قهوه ای بود اما هاله ای از رنگ بنفش هم داشت که خیلی جذابش کرده بود. چشمهای من هم مثل مادرم دو رنگ بود و از این جهت همیشه خدا را شکر می کردم. با صدای مادرم به خودم آمدم:
- وا؟ مهتاب چرا زل زدی به من؟
با خنده گفتم: از بس دوستتون دارم.
صورت مادرم با شنیدن این حرف از هم باز شد و خندید،بعد با ملایمت گفت:
- من هم تو رو دوست دارم،عزیزم.
همانطور که لیوان چایم را می شستم گفتم: مامان شستن میوه ها و درست کردن سالاد با من! میز را هم خودم می چینم، خوبه؟
مادرم با خنده گفت: اگه گرد گیری را هم اضافه کنی،عالیه!
با اینکه کار سختی بود، چیزی نگفتم. آخه،انقدر اشیاء زینتی و عتیقه در خانه ما زیاد بود که فقط گردگیری این وسایل دو ساعت وقت می برد، چه رسد به مبلمان ومیز و صندلی ها! وقتی مادرم برای ناهار صدایم کرد باورم نمی شد به این زودی ساعت دو شده باشد. از خستگی هلاک شده بودم. اما کارها تقریبا ً تمام شده بود. وقتی وارد آشپزخانه شدم،همه جا مرتب و تمیز شده بود. به پدرم که پشت میز نشسته بود، سلام کردم و نشستم. پدرم با انرژی جواب سلامم را داد و گفت: خسته نباشید شازده خانوم! سری تکان دادم و حرفی نزدم. مادرم همانطور که بشقاب پر از غذا را جلویم می گذاشت، گفت:
- هی می گن پسر، پسر! بیا از صبح پسرمون کجاست؟ معلوم نیست. این دختره که غمخوار مادره! اگه مهتاب نبود من بیچاره شده بودم.
پدرم هم با خنده جواب داد: کی گفته دختربده؟ دختر چشم و چراغ خونه است.عزیز باباست.
در همان لحظه صدای سهیل بلند شد: واه واه! چه دختر دختری راه انداختن! دوباره من چند ساعتی نبودم مهتابِ مارمولک شد چشم و چراغ خونه! آره مهتاب؟
بعد وارد آشپزخانه شد و پشت میز نشست، مادرم با ناراحتی گفت:
- علیک سلام! کجا دوباره در رفتی؟ باد به گوشت رسوند که امروز مهمون داریم، نه؟
پدرم هم گفت: سهیل هر جا باشه برای شکم برمی گرده! مگه نه سهیل؟
سهیل که حسابی کنف شده بود، حرفی نزد. بعد از ظهر، بعد از یک استراحت کوتاه، حمام کردم و با حوصله و دقت لباس پوشیدم. بعد موهایم را خشک و درست کردم و کمی هم آرایش کردم. احساس می کردم دیگر بزرگ شده ام و دلم می خواست بقیه هم متوجه بزرگ شدنم، بشوند. وقتی آماده شدم، هنوز مهمانان نیامده بودند. سهیل پشت پیانو نشسته بود و داشت تمرین می کرد. همیشه در مهمانی ها، پیانو می زد و دلش نمی خواست خراب کند. من اما از پیانو بیزار بودم. زیاد ذوق موسیقی نداشتم و از اینکه آنهمه نت را یاد بگیرم و بخوانم و بنوازم، خسته می شدم.با تاریک شدن هوا سرو کلۀ افراد فامیل پیدا شد. اول خاله طناز با محمد آقا شوهرش ، سر رسید. خاله از مامان کوچک تر بود و دو تا بچۀ کوچک داشت. هردو پسر وتا بخواهی شیطان، ولی آن شب هر دو را خانۀ مادر شوهرش گذاشته بود و به قول محمد آقا، مادام و موسیو آمده بودند. بعد، دو عمویم همزمان رسیدند. عمو فرخ از پدرم بزرگتر بود و مثل پدرم یک دختر و یک پسر داشت. پسرش، امید از سهیل یک سال بزرگتر بود و دخترش آرام، یک سال از من کوچکتر بود. زن عویم که خاله مهوش صدایش می کردیم، زن خوب و مهربانی بود که همۀ فامیل دوستش داشتند. عمو محمد از پدرم چند سالی کوچکتر بود و بچه هم نداشت. هنوز نمی دانستیم علت بچه دار نشدنشان چیست، زنش مینا، بسیار از خود راضی و حسود بود و دایم با حرف ها و حرکاتش باعث رنجش و کدورت می شد. بعد از مدتی، دایی بزرگم هم رسید و جمع مهمانان تکمیل شد. دایی علی، مردی مقتدر و با جذبه بود. دو پسر داشت به نام های پدرام و پرهام که هر دو از من بزرگتر بودند. پدرام برای ادامۀ تحصیل پیش دایی دیگرم به آلمان رفته بود و پرهام که هم سن سهیل بود در رشتۀ صنایع تحصیل می کرد. زن دایی ام که همه زری جون صدایش می کردیم، زن آرام و کم حرفی بود که حضورش در جمع احساس نمی شد. مهمانان همه با هم حرف می زدند و خانه پر از سر و صدا بود. منهم بی هدف از جایی به جایی می رفتم و با هر کس چند جمله ای رد و بدل می کردم. بعد امید بلند شد و با صدای بلند گفت:
- خانم ها و آقایان لطفا ً ساکت باشید. هنرمند بزرگ سهیل مجد، برامون قطعاتی می نوازد.
همه ساکت شدند و سهیل شروع به نواختن کرد. امید هم که صدای گرم و گیرایی داشت با آواز همراهی اش می کرد. وسط قطعه موسیقی صدای زنگ تلفن بلند شد با عجله بلند شدم و به طرف تلفن دویدم. دلم نمی خواست تمرکز سهیل و امید بهم بخورد. گوشی را برداشتم و با صدایی خفه گفتم: بله؟
صدای لیلا از آن طرف خط بلند شد: چته؟ خناق گرفتی؟
با خنده گفتم: نه بابا، مهمون داریم، سهیل هم داره پیانو می زنه، نمی خوام داد بزنم.
لیلا با ناراحتی تصنعی گفت: اِ؟ خوش بگذره... تنها تنها؟
- خبری نیست بابا، همه فامیل هستن. حال خودت چطوره؟ چکار می کنی؟
لیلا تند گفت: خوبم.زنگ زدم بگم فردا من می آم دنبالت. راستی باید سراغ اون پسره هم بری.
با تعجب پرسیدم: کدوم پسره؟
لیلا عصبی گفت: چقدر گیجی! همون پسره که برای حل تمرین آمد و تو کلاس رو بهم زدی قهر کرد، رفت. حالا باید بری نازشو بکشی بلکه قدم رنجه کنه، وگرنه تو بد هچلی می افتیم.
با بیزاری گفتم:به جهنم که نیامد، قحطی آمده؟
لیلا خشمگین گفت: چی می گی؟ سرحدیان رو نمی شناسی؟ اگه این پسره تمرین ها رو حل نکنه، سر امتحان بیچاره می شیم. همه رو رد می کنه! همه هم از چشم تو می بینن، به خونت تشنه می شن.
بی حوصله گفتم: خیلی خوب! حالا تا فردا خدا بزرگه. من می رم باهاش صحبت می کنم. اما خیلی هم نازشو نمی کشم. خواست بیاد نخواست، به درک!
__________________
کاربران محترم انجمن آذر دانلود
در صورت مشاهده هر گونه پست خلاف قوانین سایت (شامل توهین ، تبلیغ ، اسپم و ...) با زدن کلید مدیران را آگاه نمایید.
برای تشکر از پست های مفید به جای ارسال پست از کلید سپاس استفاده نمایید.
موافقت و یا مخالفت خود با پست دیگر کاربران را از طریق کلید اعلام نمایید.
صبح زود با صداي زنگ ساعت بيدار شدم . مخصوصا ساعت را تنظيم كرده بودم تا براي ساعت هفت بيدارم كند . مي دانستم اگر زنگ ساعت نباشد حتما خواب مي مانم . شب قبل تا دير وقت بيدار بودم و بعيد نبود كه به موقع بيدار نشوم . با رخوت و سستي از جايم بلند شدم . صبحهاي پاييزي سردي و تاريكي هوا باعث مي شود به سختي گرماي رختخواب جدا شوي . به هر حال بلند شدم و صورتم را شستم همه خواب بودند و من آهسته به آشپزخانه رفتم تا چيزي بخورم . يك ليوان شير براي خودم ريختم و با تكه اي كيك كه از ديشب مانده بود به اتاقم برگشتم . جزوه هايم را مرتب كردم با به ياد آوردن كلاس آن روز آه از نهادم برآمد . امروز بايد مي رفتم و ناز آقاي حل تمرين را مي كشيدم. حتي اسمش را به ياد نداشتم ولي از ياد آوري شيطنت هايم كه باعث شد كلاس حل تمرين بهم بخورد خجالت كشيدم. از آن موقع دو هفته مي گذشت و انگار در اين مدت عقل من درآمده بود و تازه مي فهميدم چه كار زشتي كرده بودم. در آن مدت با ديدن رفتار بچه هاي سال بالايي و شخصيت و وقار آنها تازه متوجه شده بودم كه دانشگاه كجاست و فهميده بودم رفتار بچگانه من نهتنها باعث جذابيت و جلب محبت نمي شود بلكه باعث بد نام شدن و پايين آمدن شخصيت م هم ميشود. اين كارها شايد در دبيرستان جالب باشد ولي در دانشگاه باعث مي شد از چشم همه بيفتم و استادها و دانشجويان به عنوان يك بچه لوس و بي ادب از من ياد كنند.آخرين جرعه شيرم را كه خوردم صداي ماشين ليلا كه زير پنجره پارك شد را شنيدم و با عجله قبل از اينكه زنگ بزند جلوي در رفتم . وقتي در راباز كردم ليلا پشت در بود و با ديدن من حسابي ترسيد . با خنده گفتم : سلام ترسيدي ؟
ليلا هم خنده اش گرفت و گفت : سلام .پشت در كشيك مي كشيدي ؟
سوار شديم و ليلا حركت كرد . كمي كه گذشت ليلا پرسيد:
- به چي فكر مي كني ناراحتي ؟
سرم را تكان دادم و گفتم : نه ، فكر مي كردم امروز به اين يارو چي بگم .
ليلا با كنجكاوي پرسيد : كدوم يارو ؟
با نارا حتي گفتم : همون آقاي حل تمرين رو مي گم ديگه ..
ليلا با خنده گفت : آهان !.. بابا ناراحت نباش برو بگو ببخشيد و قال قضيه رو بكن .
گفتم: كاش همه چيز با همين يك كلمه تموم بشه .
ليلا راهنما زد و بعد گفت:حل ميشه .
سر كلاس ادبيات حواسم پرت بود. استاد داشت شعري از حافظ را معني ميكرد و من ياد حرفهاي ديشب پرهام افتادم . قبل از اينكه دانشگاه قبول شوم پرهام قبله آمال من بود گاهي اوقات عكسشو به مدرسه مي بردم و جلوي دوستانم پز ميدادم و چند تا چاخان هم ميكردم. آن روزها آرزو داشتم پرهام كمي به من توجه كند . ناخودآگاه كارهايي م يكردم كه مي دانستم دوست دارد . يك بار دفتر خاطراتم را از روي سادگش به پرهام داده بودم و بعدا مطابق با جواب پرهام به سوالها رفتار مي كردم . چه رنگي دوست داشت ؟صورتي پس لباس صورتي مي پوشيدم . چه غذايي دوست داشت ؟فسنجان پس بايد به مامان بگم امشب كه دايي اينها خانه ما مهمان هستند فسنجان درست كند ...
اما حالا انگار آن روزها مال خيلي وقت پيش بود مال وقتي كه من كودك بودم . ديشب حرفهايي را شنيدم كه آرزو داشتم يكي دوسال پيش مي زد . شايد آن موقع اگر اين حرفها را مي زد با اشتياق قبول ميكردم ولي حالا .. با تكان دست آيدا به خودم آمدم. همه نگاهها متوجه من بود و من اما اصلا متوجه نبودم . استاد دوباره تكرار كرد :
- پس صنعت به كار رفته در اين بيت چيست خانم مجد ؟
با لكنت گفتم : ببخشيد استاد اصلا متوجه نبودم .
استد با اينكه خيلي رنجيده بود حرفي نزد و از سوالش صرف نظر كرد . بعد از اتمام كلاس بچه ها دسته دسته كلاس را ترك كردند من اما همچنان نشسته بودم. سرانجام ليلا گفت :
- وا تو امروز چته ؟ مثل پونز چسبيدي به صندلي . پاشو بابا بدو برو دنبال اون پسره ديگه .
اه پاك يادم رفته بود با بيزاري بلند شدم و گفتم : حالا كجا دنبالش بگردم ؟
ليلا در حالي كه كلاسور من را هم همراهش مي آورد گفت : حالا بيا مي ريم از اتاق استادان سوال مي كنيم .
راپله ها طبق معمول شلوغ بود. صداي همهمه بچه ها فضا را پر كرده بود . وقتي پشت در اتاق استادان رسيديم با التماس به ليلا گفتم : ليلا مي شه تو بپرسي مي ترسم سر حديان نشسته باشه خجالت مي كشم برم تو ؟
ليلا حرفي نزد و با شجاعت پس از زدن چند ضربه به در داخل شد. چند لحظه پشت در پا به پا مي كردم تا آمد . با خوشحالي گفت : اسمش ايزدي است بايد بري ساختمان روبرويي اتاق 301 !
درشت روبروي دانشگاه ما ساختمان دو طبقه اي بود كه مربوط به امور اداري و دفتري دانشگاه مي شد. چند تا كلاس و آزمايشگاه هم آنجا بود ولي ما تا به حال گذرمان به انجا نيافتاده بود.به دنبال ليلا به آن طرف خيابان رفتم و پس از بازرسي خواهران وارد شديم آنجا هم با ساختمان ما فرقي نمي كرد. ساختمان قديمي و كهنه اي كه معلوم بود قبلا مسكوني بوده است . وقتي پشت در اتاق 301 رسيديم تابلوي كوچكي نظرمان را جلب كرد.
روي تابلو نوشته شده بود ‹واحد فرهنگي و عقيدتي › نگاهي به ليلا انداختم و با ابرويم به تابلو اشاره كردم. ليلا هم شانه اي بالا انداخت و گفت : چاره اي نيست .
با كمي دلهره موهايم را كاملا زير مقنعه پوشاندم و بعد آهسته در زدم . صداي مردانه اي بلند شد: بفرماييد.
در را باز كردم و بسم الله گويان وارد شدم. اتاق كوچكي بود با دو ميز و چند صندلي پشت يكي از ميز ها مردي ميانسال با ريش و سبيل انبوه نشسته بود.
پيراهن و كت تيره اي به تن داشت و عينك بزرگي به چشم زده بود. سمت راستش پشت ميز ديگري آقاي ايزدي نشسته بود . يك كامپيوتر هم جلويش بود و اصلا متوجه من نشد. زير لب سلام كردم و در را پشت سرم بستم. مرد عينكي با ديدن من سر به زير انداخت و گفت : سلام عليكم . بفرماييد.
لحن خشك و جدي اش كمي ترسناك بود. با دلهره گفتم : با آقاي ايدي كار داشتم.
ايزدي با شنيدن اسمش ، سر بلند كرد و به من نگاه كرد. آهسته گفت :
- بفرماييد .
عصبي رفتم جلوي ميزش و گفتم : راستش من آمدم خدمتتان كه ...
آقاي ايزدي منتظر نگاهم مي كرد. با جسارت نگاهش كردم . چشمان گيرا و دلنشيني داشت. رويهم رفته قيافه اي داشت كه با ديدنش به جز كلمه مظلوم چيزي به ياد ادم نمي آمد. با ديدن نگاه خيره من سر به زير انداخت و گفت:
- بفرماييد من در خدمتتان هستم .
نمي دانستم سر زبان درازم چه بلايي آمده بود. با مشقت گفتم : من مجد هستم . اين ترم با اقاي سرحديان رياضي (1) داريم شما دو هفته پيش براي حل تمرين ...
آقاي ايزدي كه تازه متوجه شده بود سري تكان داد و گفت : اهان !
دوباره گفتم : انگار من باعث رنجش شما شدم ... حالا آمدم كه ... يعني اقاي سرحديان گفتند كه شما ناراحت شديد و ... . آقاي ايزدي سر بلند كرد و به من نگاه كرد . نگاهم را دزديدم و سر به زير انداختم . با آرامش گفت : نه من از شما رنجشي به دل ندارم به شما حق مي دهم . شما تازه از دبيرستان وارد دانشگاه شده ايد وقت ميبرد كه به اين محيط عادت كنيد.
اميدوار نگاهش كردم و گفتم : پس شما بر مي گرديد ؟
سري تكان داد و گفت : من كه حرفي ندارم اون روز هم اگه رفتم براي اين بود كه يه وقت بهتون بي احترامي نكنم .
با شادي گفتم : بازهم عذر مي خوام. پس شما تشريف بياريد همه منتظر هستن.
از جايش بلند شد و گفت : شما بفرماييد . من هم مي ايم.
خوشحال از اتاق خارج شدم . ليلا پشت در منتظر بود با خنده گفتم :
- بيا بريم راضي شد بياد .
وقتي وارد كلاس شديم بچه ها مشغول حرف زدن بودند با ديدن من يكي از دختر ها پزسيد : چي شد ؟ مياد خير سرش يا نه ؟
با صداي بلند گفتم : من رفتم راضي اش كردم ديگه خود دانيد. دوباره اگه قهر كرد و رفت به من ربطي نداره گفته باشم.
يكي از پسرها باخنده گفت : شما دست به صندلي ها نزنيد كسي ازتون انتظاري نداره....
بعد همه خنديدند و من سرخ از خجالت سرجايم نشستم. وقتي آقاي ايزدي در را باز كرد برخلاف دفعه پيش همه ساكن شدند . البته كسي به احترام ورودش از جا بلند نشد ولي از مسخره بازي هم خبري نبود. آقاي ايزدي سلام كرد و سرسريدي كههمراه داشت روي ميز استاد گذاشت. چند نفري از جمله من جواب سلامش را داديم بعد از پرسيدن شماره تمرين ها و زدن ماسك سفيدش شروع به حل تمرين ها كرد. اين بار كسي حرفي نزد و همه شروع به يادداشت
برداشتن كردند. به جز صداي برخورد قلم وكاغذ و قيژ قيژ ماژيك روي تخته صدايي نمي آمد. لحظه اي سر بلند كردم و به هيكل لاغر آقاي ايزدي نگاه كردم . يك بلوز ساده سفيد و شلوار پارچه اي طوسي رنگ به پا داشت. كفش هايش كهنه ولي تميز و واكس خورده بود. به دستهايش را كه ماژيك را محكم گرفته بود نگاه كردم دست ديگرش را هم روي تخته گذاشته بود. ناخن هايش به طرز عجيبي كبود بودند. ناگهان برگشت و نگاهم را غافلگير كرد. لحظه اي چشمانمان بهم افتاد . چشمان درشت و قهوه اي رنگش پر از سادگي و معصوميت بود. حالتي كه حتي در چشمان برادرم سهيل سراغ نداشتم. بقيه صورتش زير ماسك سفيد رنگ پنهان شده بود. سرم را پايين انداختم و شروع به نوشتن كردم. وقتي تمرين ها تمام شد آقاي ايزدي پرسيد :
- كسي سوالي نداره ؟
هيچكس جوابي نداد .ايزدي دستانش رابه همماليد و گفت : خيلي ممنون از توجه تان . خداحافظ .
و به سادگي رفت. با رفتنش كلاس پر از سروصدا شد. ايدا كه كنار من و ليلا نشسته بود گفت : از اون بچه ننه هاست ! انقدر از مردايي كه ادا در ميارن بدم مي آد كه نگو نپرس .
با تعجب پرسيدم : مگه ادا در آورد؟
آيدا با نفرت گفت : تو هم چقدر خري ها ماسك زدنش رو ميگم .
ليلا با سادگي گفت : خوب بيچاره شايد حساسيت داشته باشه . فرشاد شوهر خواهر من هم دستكش دستش مي كنه ، مجبوره، چون حساسيت داره تمام پوستش قاچ قاچ ميشه . اينهم حتما حساسيتي چيزي داره .
ناخودآگاه گفتم : اصلا به ما چه !
فرانك از پشت سرم گفت : به به چه خانوم شدي. معلومه حسابي حالت گرفته شد كه رفتي ناز اين بابارو كشيدي .
برگشتم و نگاهش كردم . دختر بامزه و خوبي بود با موهاي فرفري و صورت كك مكي گفتم : اره بابا اين بيچاره دو ساعت مي آد تمرين حل مي كنه تا دو هفته بعد حالا ما هي پت سر هم حرف بزنيم كه چي بشه . انقدر موضوع براي غيبت هست كه نگو ! و هر چهارتايي خنديديم.
__________________
کاربران محترم انجمن آذر دانلود
در صورت مشاهده هر گونه پست خلاف قوانین سایت (شامل توهین ، تبلیغ ، اسپم و ...) با زدن کلید مدیران را آگاه نمایید.
برای تشکر از پست های مفید به جای ارسال پست از کلید سپاس استفاده نمایید.
موافقت و یا مخالفت خود با پست دیگر کاربران را از طریق کلید اعلام نمایید.
وقتی گوشی تلفن را سر جایش گذاشتم، متوجه نگاههای خیرۀ پرهام شدم، زل زده بود به من و رفته بود در عالم هپروت. پیانو زدن سهیل تمام شده بود و دوباره همه با هم حرف می زدند اما پرهام انگار آنجا حضور نداشت و حواسش جای دیگری بود. جلو رفتم و ناگهان گفتم: پخ! با ترس از جا پرید و گغت: زهر مار! ترسیدم. با خنده گفتم: کجایی؟... عصبی جواب داد: دخترۀ لوس! با صدای بلند خندیدم و برای آوردن غذا و کمک به مادرم به آشپزخانه رفتم. پرهام پسر مغرور خوش تیپی بود. صورت کشیده و استخوانی داشت با موهای قهوه ای و چشمان کشیده و عسلی، پوست صورتش مثل دختران سفید و صاف بود. قدش هم بلند بود و رویهم رفته پسر جذابی به شمار می رفت. بیشتر شبیه دایی ام بود. خانوادۀ مادری ام اکثراً ظریف و روشن بودند.
وقتی وارد آشپزخانه شدم، خاله طناز و خاله مهوش همراه زری جون داشتند به مادر کمک می کردند، فقط مینا خانم نبود که جای تعجب نداشت. مینا زن سرد و عبوسی بود که در هیچ مهمانی از جایش تکان نمی خورد. فقط یک جا می نشست و می خورد، بعد هم هزار حرف، پشت سر میزبان و مهمان ردیف می کرد. آن شب هم یک جا نشسته بود و هرچه عمو محمد باهاش حرف می زد، جواب نمی داد. وقتی همه را برای شام سر میز دعوت کردند، پرهام کنار من نشست و گفت: مهتاب دانشگاه چطوره؟ سری تکان دادم و گفتم: خیلی خوبه... خوش می گذره. احساس کردم صورتش درهم رفت. بعد گفت: خیلی رو بچه های دانشگاه حساب نکن. همه بچه اند، نمیشه روشون حساب کرد. با خنده گفتم: حالا کی خواست روشون حساب کنه؟ فوری خودش را جمع و جور کرد و گفت: خوب، آره. همین طوری گفتم. بعد کمی در صندلی اش جابه جا شد و گفت: حالا چه برنامه ای برای آینده داری؟
نمی دانستم منظورش چیست و چرا این حرف ها را می زند. آن هم پرهام که هیچوقت با من حرف نمی زد. قبلا ً هر وقت می آمدند خانۀ ما به بهانۀ اینکه من بچه ام با سهیل دست به یکی می کردند و اصلا ً با من بازی نمی کردند، بعد هم که بزرگتر شده بودیم با سهیل می رفتند توی اتاق و تا وقتی که وقت رفتن می رسید، از اتاق بیرون نمی آمدند. با خنده گفتم: - فعلا ً که تازه وارد دانشگاه شده ام و برای چهار سال آینده برنامه ام مشخصه. بعدش هم خدا بزرگه، احتمالا ً می رم سر کار. پرهام با لکنت گفت: خوب، شاید هم ازدواج کردی... نه؟
نگاهش کردم، حسابی جا خورده بودم. پرهام هم سرش را پایین انداخته و پوست سفیدش، قرمز شده بود. گیج پرسیدم: - این حرف ها چه معنی می ده؟ تو مگه فضول منی؟ پرهام با خجالت و لکنت جواب داد: نه... خوب در واقع به من ربطی نداره، ولی خوب می خواستم بگم که... یعنی چطور بگم... نگاهش کردم. منتظر تمام شدن جمله اش بودم. از دستش حرصم گرفته بود، سرانجام با جان کندن فراوان گفت: - می خواستم بگم که اگر یک روزی تصمیم گرفتی ازدواج کنی... با نزدیک شدن زری خانم، پرهام جمله اش را نیمه تمام گذاشت. زری خانم کنار پرهام نشست و رو به من گفت: مهتاب جون با درس ها چطوری؟ سری تکان دادم و گفتم: هنوز خیلی جدی نشده... زن دایی ام خندید وگفت: ماشاءالله، انگار از وقتی دانشگاه قبول شدی بزرگ شده ای... چطوری بگم، خانم و خوشگل شدی... با ناراحتی مصنوعی گفتم: یعنی قبلا ً زشت بودم؟ زن دایی ام دستم را نوازش کرد و گفت: نه عزیزم، ولی الان یه جوری خانم و خوشگل شدی.اون موقع انگار بچه بودی. بعد رو به پرهام کرد و گفت: نه پرهام؟ پرهام با خجالت سری تکان داد و حرفی نزد. مینا خانم که تازه نشسته و حرفهای زری جون را شنیده بود، با لحنی سرد گفت: خوب، دخترها وقتی ابروهاشون رو بردارن، بزرگتر از سنشون به نظر می رسن. خشکم زد. ابروهای من همیشه پیوسته بود و من اصلا ً دست بهشون نزده بودم، رنجیده گفتم: ولی این مورد شامل من نمی شه، مینا خانم. پشت چشمی نازک کرد و گفت: اِ؟ من فکر کردم ابروهاتو برداشتی، آخه قیافه ات فرق کرده... پرهام که دل خوشی از زن عموی من نداشت با لحنی قاطع گفت: خوب مینا خانم فکر کردن، آدم هر فکری می تونه بکنه.
بلند شدم و به سمت میز غذا رفتم. احساس می کردم صورتم از ناراحتی گر گرفته است. چرا آنقدر مینا خانم از من بدش می آمد؟ بعد به خودم گفتم مینا خانم از همه به جز خودش، بدش می آید. بشقاب غذایم را پر کردم که دیدم سهیل از آن طرف میز، لپهایش را باد کرده، یعنی من خیلی شکمو هستم. زبانم را برایش در آوردم و گوشه ای نشستم تا غذایم را سر فرصت بخورم. بعد از شام، مادرم کیک آورد و سهیل با پیانو آهنگ "مبارک باد" را زد. همه با هم می خواندند و می خندیدند. بعد پدرم بسته ای کادو پیچ به مادرم داد. همه با هم دست می زدند و می گفتند: بازش کن! بازش کن! در میان هیاهوی جمعیت، مادرم کاغذ کادو را باز کرد. یک جعبه مستطیل شکل بود. سهیل با خنده گفت: هـی! مجسمه است! پرهام هم دنبالش را گرفت: نه، لوناپارکه. هر کس چیزی می گفت. سرانجام مادرم در جعبه را باز کرد. گردن بند زیبایی پر از برلیان و نگین های یاقوت کبود، چشم همه را خیره کرد. همه دست زدند و پدرم گردن بند را دور گردن مادرم بست و با صدای بلند گفت: مهناز جان، می دونم که این اصلا ً قابل تو رو نداره، فقط به پاس زحمت های تو در این بیست و چهار سال است.
دوباره همه دست زدند. فقط مینا خانم همانطور ساکت و بی حرکت نشسته بود. بعد هم آهسته زیر لب گفت: خدا شانس بده. با نفرت نگاهش کردم. چرا انقدر این زن حسود بود؟ در افکار خودم بودم که سهیل با صدای بلند گفت: آهای جماعت! ساکت! من هم برای زوج عزیزمون یک هدیه دارم. بعد نشست پشت پیانو و رو به مادر و پدرم که کنار هم نشسته بودند، گفت: - تقدیم به بهترین مادر و پدر دنیا! و بعد رمانتیک ترین آهنگی را که من تا آن زمان شنیده بودم، نواخت. همه ساکت و به انگشتان هنرمند سهیل که ماهرانه روی کلیدها بالا و پایین می رفت، خیره شده بودند. موسیقی آنقدر لطیف و زیبا بود که ناخودآگاه به طرفش جذب می شدی. به پدر و مادرم نگاه کردم، هر دو انگار گریه شان گرفته بود. خاله طنازم آهسته بلند شد و دسته ای اسکناس پشت سبز را طوری که تمرکز سهیل بهم نخورد، درون جیب پیراهنش جا داد و آهسته سرش را بوسید. عمو فرخم، با دستمال اشکهایش را پاک می کرد و آرام، دختر عمویم، با دوربین فیلمبرداری، لحظه ای سهیل را رها نمی کرد. بعد از نیم ساعت، نواختن سهیل تمام شد و همه کف زدند و به سوی سهیل هجوم بردند. سهیل با خنده گفت: - خودم ساخته بودم، فقط مختص امروز. پدر و مادرم هر دو سهیل را بوسه باران کردند. با خنده گفتم: - پسر! پسر! قند و عسل، دختر! دختر! کپه خاکستر! با این حرف پدرم جلو آمد و در آغوشم گرفت و گفت: - این چه حرفیه عزیزم؟ مادرم هم خندید و گفت: پسر! پسر! قند و عسل! دختر! دختر! طلا و زر! سهیل با بدجنسی گفت: نه مامان، دختر! دختر! مارمولک! آرام که بهش برخورده بود، گفت: پسر! پسر! تمساح و عقرب!
خلاصه مجلس شلوغ شد و جوان ها هر کدام هرچه دلشان می خواست به هم نسبت می دادند. بعد از خوردن کیک، مهمان ها کم کم آماده شدند که به خانه هایشان بروند، که دوباره پرهام نزدیک من آمد و گفت: - حرفم نیمه تموم موند. می خواستم بکم من این ترم درسم تموم می شه و قراره پیش بابام کار کنم. می خواستم بدونم نظرت راجع به من چیه؟ البته تو وقت داری که فکر کنی و بعد جوابم رو بدی، اما بدون که من منتظر جواب هستم. سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. پرسیدم: در مورد چی نظرم رو بدم؟ پرهام با صدایی دورگه از خجالت گفت: ازدواج با من! و بعد فوری رفت به طرف در، آنقدر تعجب کرده بودم که نمی توانستم از جایم بلند شوم و برای خداحافظی با دایی اینها دم در بروم. آن شب با افکار درهم و برهم به رختخواب رفتم. البته آنقدر خسته شده بودم که طولی نکشید تا به خواب رفتم.
__________________
کاربران محترم انجمن آذر دانلود
در صورت مشاهده هر گونه پست خلاف قوانین سایت (شامل توهین ، تبلیغ ، اسپم و ...) با زدن کلید مدیران را آگاه نمایید.
برای تشکر از پست های مفید به جای ارسال پست از کلید سپاس استفاده نمایید.
موافقت و یا مخالفت خود با پست دیگر کاربران را از طریق کلید اعلام نمایید.
تا پايان ترم ، خدا را شكر اتفاقي پيش نيامد و آقاي ايزدي و استاد سرحديان به كارشان ادامه دادند. براي امتحان ميان ترم همه ترس داشتيم كه خدا را شكر به خير گذشت و با خواندن زياد و شبانه روزي هم من ، هم ليلا هر دو نمره خوب گرفتيم و نزد استاد كمي آبرو كسب كرديم . اخرين جلسه حل تمرين قرار بود رفع اشكال هم داشته باشيم . شب قبل با ليلا حسابي خوانده بوديم تا اشكالهايمان را متوجه شويم. درس خواندمان روي روال افتاده بود و به قول آقاي ايزدي كم كم با محيط دانشگاه خو مي گرفتيم. . جمعه از صبح ليلا آمده بود تا با هم درس بخوانيم .ان شب دايي خانه ما مهمان بود ومن كمي اضطراب داشتم. بعداز ظهر مادرم در اتاقم را زد و با سيني چاي و شيريني وارد شد. با ديدن من و ليلا در حال درس خواندن گفت :واي شما كه خودتون كشتيد مگه فردا امتحان داريد؟
ليلا باخنده گفت : نه اگه امتحان داشتيم ديگه مرده بوديم.
مادرم همانطور كه سيني را روي ميز مي گذاشت گفت : خدا نكنه . حالا تموم شد؟
من سري تكان دادم و گفتم : نه يك فصل مونده ولي ديگه داره تموم ميشه.
وقتي مادرم رفت ، به ليلا گفتم : ليلا ولي واقع منهم برام عجيبه چرا ما آنقدر درس خون شديم ؟
ليلا با خنده گفت : از بس سرحديان زهر چشم گرفته ، اقاي ايزدي هم كه قهر قهروست . حساب كار دست همه اومده. مطمئن باش الان همه دارن خر مي زنن.
بعد از يكي دو ساعت ليلا علي رغم اصرار مادرم براي شام نماند و رفت. حوالي ساعت هشت بود كه پرهام همراه پدر و مادرش آمدند. بر خلاف ايام قديم كه پرهام تا مي رسيد با سهيل مي رفتند به اتاقش و تا شام بيرون نمي آمدند پرهام روي مبل نپست و با دقت مرا زير نظر گرفت. پليور سرمه اي شيكي به تن داشت با شلوار جين كه يار جدايي ناپذير پرهام بود. آن شب ان قدر با نگاههاي خيره اش نگاهم كرد كه تقريبا همه متوجه شده بودند و پدرم عصباني به پرهام نگاه مي كرد. به بهانه اي وارد اشپزخانه شدم. سهيل هم پشت سرم داخل شد و باصداي خفه اي گفت :
- مهتاب ، پرهام چه مرگش شده ؟
- به خجالت گفتم : من چه مي دونم ؟ چرا از خودش نمي پرسي ؟
سهيل با حرص گفت : براي اينكه به من نگاه نمي كنه ... كم مونده بابا بزنه زير گوشش.
براياينكه اتفاقي نيافتد به بهانه درس خواندن به اتاقم رفتم و تا وقت شام همان جا ماندم. بعد از شام هم براي فرار از نگاههاي پرهام دوباره به اتاقم پناه بردم. آخر شب بعد از اينكه دايي اينها رفتند ، صداي پدرم را مي شنيدم كه عصبي به مادرم مي گفت :
- نزديك بود يه چيزي به اين پرهام بگم ها !اين پسر چرا اينطوري شده ؟
بعد صداي اهسته مادرم را شنيدم كه گفت : خوب بچه ها بزرگ شدن و تازه متوجه همديگه مي شن.
بعد خوابم برد وديگه نفهميدم چه گفتند .
صبح وقتي ليلا رسيد جلوي در منتظر ايستاده بودم. هوا خيلي سرد شده بود و همه منتظر بارش برف سنگين بودند. هوا ابري و تاريك بود و ادم بي اختيار دلش مي گرفت . وقتي سوار شدم ليلا گفت : يخ زدم چقدر هوا سرد شده .
سرم را تكان دادم و گفتم : باز خدارو شكر ما ماشين داريم پس اون بيچاره ها كه كلي بايد منتظر ماشين تو خيابون يخ بزنند چه حالي دارن ؟
ليلا خنديد وگفت : از كي تا حالا عضو سازمان حقوق بشر شدي ؟
با خنده جواب دادم : از وقتي رييس سازمان استعفا داده !
كلاس ادبيات هفته پيش تمام شده بود و آن روز فقط رياضي داشتيم . چند دقيقه اي سر كلاس منتظر مانديم . بعد همه مشغول صحبت وخنده شديم ، چند نفري هم با درس مي خواندند و اشكالهايشان را مي پرسيدند. وقتي نيم ساعت گذشت يكي از بچه ها گفت : باز كه آقاي نازك نارنجي نيامده !
پسري از ته كلاس گفت : دوباره چي كار كرديد بهش برخورده ؟
ايدا هم با صداي بلند گفت : پاشيد بريد خونه هاتون آنقدر سمج سر كلاس مي شينيد تا بالاخره يكي سر برسه !
هر كس حرفي مي زد كه در باز شد و آقاي ايزدي لنگ لنگان وارد شد. زير چشمانش گود رفته بود و به كبودي مي زد. لبهايش هم بد جوري كبود شده بود. انگار مريض بود. بي حال سلام كرد وبراي دير آمدنش عذرخواهي كرد. بعد پرسيد :
- خوب اين جلسه رفع اشكاله ، هركس سوالي داره بپرسه .
بعد از اون همه چيز سريع اتفاق افتاد . هركس سوالي داشت مي پرسيد و اقاي ايزدي از سوال كننده مي خواست پاي تخته بيايد و انقدر راهنمايي اش مي كرد تا اشكالش رفع شود. نوبت به من كه رسيد اواخر ساعت بود . وقتي پاي تخته رفتم ماژيك را در دست گرفتم و صورت مسئله را نوشتم آقاي ايزدي با ملايمت راهنماي ام مي كرد. منهم با دقت گوش مي كردم . اشكالم را متوجه و كاملا بر قضيه مسلط شده بودم كه ناگهان يكي از پسرها بلند شد و گفت :
- به افتخار اقاي ايزدي....
و همه دست زدند. لبخند كم رنگي روي لبهاي كبودش نقش بست . بعد همان پسر كه اسمش سعيد احمدي بود يك اسپري برف شادي دراورد و همانطور كه در كلاس به هر سويي مي پاشيد گفت : به افتخار پايان كلاسها !
در ميان دانه هاي مصنوعي برف متوجه اقاي ايزدي شدم كه با سرعت دست در جيب كاپشن سبز سربازي اش كرد و ماسكش را درآورد. همانطور كه ماسك را مي زد به طرف در كلاس مي رفت گفت : خواهش مي كنم اقاي احمدي ديگه اين اسپري رو نزنيد .
همانطور كه پاي تخته ايستاده بودم و به صورت ايزدي خيره شدم كه نفس نفس مي زد. سرو صداي بچه ها بلند شده بود و هركس حرفي مي زد.
- آقاي ايدي مگه شما مخالف شادي هستين ؟
- حتما آققاي ايزدي راديكال هستن .
بعد يكي با خنده گفت : نه خير جناب ايزدي جذر هستن.
صداي دختري از رديف جلو آمد : بس كنيد منهم از بوي اين اسپري حالم بهم خورد.
بعد دوباره سروصداها قاطي شد و ناگهان آقاي ايزدي كه رنگ صورتش تيره و كبود شده بود روي زمين افتاد. اولش هيچ كس كاري نكرد انگار همه فلج شده بودند سكوت سنگيني بر كلاس حكم فرما شد. بعد ناگهان همه پسرها با هم به طرف اقاي ايزدي هجوم آوردند و اورا كه انگار از هوش رفته بود روي دست از كلاس بيرون بردند.
__________________
کاربران محترم انجمن آذر دانلود
در صورت مشاهده هر گونه پست خلاف قوانین سایت (شامل توهین ، تبلیغ ، اسپم و ...) با زدن کلید مدیران را آگاه نمایید.
برای تشکر از پست های مفید به جای ارسال پست از کلید سپاس استفاده نمایید.
موافقت و یا مخالفت خود با پست دیگر کاربران را از طریق کلید اعلام نمایید.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)